ارسالها: 1329
#1
Posted: 4 Feb 2012 12:27
رمان شبــــــــی در گورستان
ترسنـــاک دارای۴ قسمــت
نویسنـده :سوداگر
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#2
Posted: 4 Feb 2012 13:54
شبی در گورستان ۱
زني با لباسي نيمه برهنه در داخل جنگلي تاريك و نمور با ترسو اضطراب مشغول دويدن بوداز پشت سر صداي زوزه هاي وحشيانه يك هيولاي گرگ نما بگوش ميرسيد.دخترك چند متر بيشتر ندويده بود كه پايش به يك ريشه تنومند درخت گير كردو به شدت زمين خورد ، از درد مثل مار بخودش ميپيچيدهيولاي گرگنما با حالتي پيروزمندانه غرش ميكرد وچنگالهاي تيزش رو بسمت دخترك برد كه يكدفعه تاريكي همه جا روگرفت،پسرك با حالتي شوك گونه از جا پريدو به صفحه خاموش تلويزيون نگاه انداخت...
پدرش در حالي كه كنترل تلويزيون رو بصورت اشاره بسمتش گرفته بودگفت:مگه تو فردا نبايد بري مدرسه؟؟؟نصفه شبي نشستي فيلم ترسناكميبيني ....
بدو برو بخواب ببينم...عليرضا با حالتي شكست خورده از جا بلند شد و به اتاقش رفت..كنجكاوانه دلش ميخواست آخر فيلمو بدونه بسمت در رفت و از لاي در نگاهي بهتلويزيون انداخت كه پدرش روبروش نشسته و مشغول پك زدن به سيگاري كهميان دو انگشتش قرار داشت شده بود...صداي تلويزيون قطع و تصاوير زنهاي برهنه كه بدنهايشان رو به نمايش گذاشته بودندروي صفحه خودنمايي ميكرد....پدرش كه انگار شك كرده بود يك آن سرش رو برگردوندكه باعث شد خاكستر جمع شده از سر سيگار فرو بريزد...
عليرضا با سرعت شيرجه زد روي تخت و تا زير گلو رفت زير پتو رفت...از شدت خواب آلودگي سريعا خوابش برد...صبح با صداي مادرش بيدار شد:
وواااي ... پاشو پسر ساعت نه شده باز زنگ ساعتو بستي..اين بار اولي نبود كه عليرضا دير به مدرسه ميرفت...كلافه و سرگردان از جا بلند شد و صورتش رو شست و با سرعت برق لباس عوض كرد
فاصله مدرسه تا خونه تنها دوتا كوچه بود...بدو بدو خودش رو به جلوي در رسوندعمو لطف الله سرايدار مدرسه جلوي در ايستاده و مشغول ور رفتن با تكه كاغذي
كه در دستش بود شده بود...با ديدن عليرضا سري تكان دادو گفت:پسرجان باز دوباره خواب موندي كه!
عليرضا با سرعت خودشو به ساختمان رسوند واز ترس مدير و ناظم مثل موش از گوشه ديوارسلانه سلانه رد شد..صداي ناظم بگوش ميرسيد كه مشغول
صحبت كردن با تلفن بود: جونم علي جانايشالا سفر حج ، بله ، از شما اراده از ما حركت ..قربان شما.....
... با گذشتن از مسير راهرو صداي ناظم ضعيف و ضعيفتر شدتا اينكه بالاخره به كلاس رسيد و وارد شد...همه بچه ها با ديدنش باهم زدند زير خنده و خانم نجفي معلمشوندر حاليكه يك خطكش چوبي در دست داشت و روپوشش مثل هميشه گچي شده بودبا تهديد گفت: متقي،ايندفعه چه عذري داري ؟!؟
عليرضا سرش رو پايين انداخت و با حالتي مظلوم نماگونه گفت:خانوم،بخدا ساعتي كه كوك كردم خراب شده بود و...صداي خنده بچه ها بيشتر از قبل شدخانوم نجفي سري تكان داد و سپس به سمت ميزش رفتدفتر حضور و غياب رو باز كرد و يك ضربدر به پانزده ضبدركه جلوي اسم عليرضا خورده بوداضافه كرد و گفت: دفعه پيش تعهد دادي...من ديگه نميتونم اين وضعو تحمل كنم بايد با آقاي ناظمصحبت كني..عليرضا دستش رو بحالت گريه جلوي چشمانش برد و گفت: خانوم توروخدا ببخشيدآقا رسولي اگه بفهمه با شلنگ ميزنه....خانوم نجفي عينكش رو روي بيني جابجا كرد و سري تكان دادو با دلخوري گفت: ايندفعه بار آخرت باشه....متوجه شدي؟
عليرضا دستش رو برداشت و با خوشحالي گفت: مرسييييييي خانومجالب اينكه حتي يك قطره اشك هم در چشماش حلقه نزد ....سر صندلي اش نشست
و يكروز تحصيلي ديگر هم گذشت!
بعد از ظهر آنروز وقتي زنگ مدرسه خورد گويي از زندان آزاد شده باشه با خوشحالي دوان دوان با محسن صالحكه همكلاسي و دوستش بود بسمت خونه رهسپار شدند،ماه رمضان بود و همه روزه ، عليرضا دست در جيبش كردو يك شكلات كاكائويي بزرگ بيرون آورد ...
محسن كه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود بيتوجه به اطرافياننصف بزرگ كاكائو را كند و شروع به خوردن كرد بطرزي كه تمام صورتش رو قهوه اي كرد
حضاري كه از كنارشون رد ميشدند هريك برخورد خاصي داشتند..يك پيرمرد با قامتي عصا قورت داده كه بيتوجه از كنارشون رد شد
نفر بعد يك مرد جوان با صورتي كه از شدت ريش چشمانش پيدا نبود؟؟؟و نگاه چپ چپي نثارشون كرد و رد شد و نفر آخر زن ميانسالي كه با مهرباني لبخندي زد و گذشت...
به سر كوچه كه رسيدند محسن خداحافظي كرد و از هم جدا شدند، عليرضا هم به خونه رفتاما از شدت تعجب خشكش زد!!پارچه سياهي به در و ديوار خانه زده بودندو صداي گريه و ناله زنانه از داخل خانه بگوش ميرسيد....عليرضا به داخل خانه دويدو مادربزرگ پيرش رو ديد كه با گريه ناله ميكرد: مش رحيم كجا رفتي؟؟؟ببين عليرضا كوچولوت اومده,عليرضا ديگه بابابزرگ نداري!!!صداي ناله بيشتر شد..
عليرضا تازه فهميد چه اتفاقي افتاده مادرش از راه رسيد و دستشو گرفت و به داخل خانه بردعليرضا با ناراحتي و كنجكاوي گفت:مامان بابابزرگ رفته بهشت؟
مادرش كه از شدت گريه چشمانش سرخ و درحاليكه آب بيني اش رو بالا ميكشيد گفت:آره پسرم...ميره يه جاي خوب ....تو جنگل..
عليرضا گفت: جنگل كه خوب نيست كلي گرگ توشهمادرش ادامه داد: نه پسرم ...اون جنگل هيچكس به هيچكس كار ندارهعليرضا گفت: مگه اونجا رفتي؟
مادرش كه ديگه داشت كفرش در ميمومد گفت: نه، خدا گفته ...حالا اين لباس مشكي رو تنت كنفردا صبح ميريم ايوان آباد (ايوان آباد دهستان پدري عليرضا بود و پدربزرگش وصيت كرده بودهمانجا در زادگاهش خاكش كنند) عليرضا دلخوري هايش يادش رفت و گفت: اخ جون، محدثه اينا هم ميان
مادرش يك تو سري محكم بهش زد كه دردش تا نيم ساعت موند: خاك بر سرم،بچه جون بابابزرگت مردهتو فكر بازي كردنتي ؟؟؟ديگه نبينم از اين حرفا بزني ها
در اتاق باز شد و ملوك خانوم زن همسايه گفت: افسانه جان بيا خانوم بزرگ كارت دارهافسانه خانوم هم به دنبالش بيرون رفت....
آنشب هم گذشت ، همه داغدار و گريه كنون ، عليرضا هم در حياط با محدثه و بچههايفاميلفارغ از هر غصه مشغول بازي بود ، كه بحثها و گفتمانهاي كودكانه بينشان گل انداخت
محدثه دختر عمويش درحاليكه لب حوض نشسته بود گفت: بچه ها من شنيدم آدم وقتي ميميرهاون دنيا اگه خوب باشه ميره جنگل و اگه بد باشه مار ميره تو قبرش...
بچههايديگه كه تحت تاثير قرار گرفته بودند از شدت ترس انگشت به دهان مانده بودندعليرضا از جمع بيرون آمد و بسمت پدرش كه به ديوار تكيه زده بود رفت و گفت:بابا تو خوشحال نيستي فردا ميريم ايوان آباد؟
پدرش در حاليكه با دستش پيشاني اش رو گرفته عزادار بود گفت: بابام مرده بايد خوشحال باشم؟
عليرضا ادامه داد: خوب مگه آقاجون نميره بهشت؟اينكه ناراحتي نداره
پدرش از جا بلند شد و بدون اينكه حرفي بزنه به اتاق رفت...
صبح فردا آغاز شد همه در تكاپوي رفتن بودند...دوتا ميني بوس جلودر آماده سوار كردن اهل فاميل شده بودعليرضا و دوستانش در اتوبوس هم دست از بازيگوشي بر نميداشتند
سهيل پسر همسايه عليرضا اينا با شيطنت اسپري مادرش رواز كيفش بيرون آورد و به سر و كله بچه ها ميزدكه البته مادرش به حسابش رسيد و يك كتك حسابي نوش جان كرد...
تغريبا دو يا سه ساعتي در راه بودند تا به روستا رسيدند....عده زيادي از اقوام و آشنايان ده سياهپوشداخل قبرستان ايستاده بودند و ناله سر ميدادند ،
لحظاتي بعد ماشين اورژانس رسيد و جنازه رو وارد گورستان كردآفتاب به وسط آسمان رسيده بود و گورگن قبر رو آماده كرده بود ،
جسد سفيدپوش رو داخل قبر گذاشتند
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#3
Posted: 5 Feb 2012 05:10
شبی در گورستان 2
و با اينكار صداي ناله ها بيشتر شد...كفن رو كنار زدند تا براي آخرين بار صورتش رو ببينندعليرضا موفق نشد جلو بره اما محدثه از زير دست و پا خودشرو كنار گور رسوند و صورت پدربزرگ
كه گويا سفيد شده بود و ديگر رنگي نداشت رو ديده بود .....
غروب رسيد و خاكسپاري پايان گرفتهمه داخل مسجد مشغول تدارك مراسم ختم و شام بودند هوا
رو به تاريكي ميرفت و بچه ها در گورستانمشغول بازي كردن بودند...محدثه هم مثل هميشه سخنراني ميكردو از صورت پدربزرگ وصفهايمختلف ميكردهوا كاملا تاريك شده بود و مه خفيفي گورستان رو در بر گرفته بود
صداي برهم زدن ديگهايغذاو همهه مردم از داخل مسجد بگوش ميرسيد ،
گورستان درست كنار مسجد بود و جنگل كمي پايين تر .
بچه ها جلوي مسجد و در محوطه گورستان مشغول بازي بودند ،
سهيل با تعجب به آسمان اشاره كردو گفـت نگاه كنيد چقدر ستاره...آسمان ده از شدت هواي پاك ،مملو از ستاره بود...محدثه دو دستش رو بهم كوبيد و گفت: نظرتون راجب قايم موشك بازي چيه؟
همه هورا كشيدند....سپس با حالتي حق به جانب گفت: پس من چشم ميزارمو شروع به شمارش كرد....همه پا به فرار گذاشتند...عده اي سمت كوه عده اي داخل مسجدو عده اي نزديك جنگل...عليرضا كه مردد مانده بود دوان دوان به سمت گورستان رفت
گورستان بزرگ و انتهاش به جنگل ختم ميشد ، صداي شمارش محدثه ضعيف و ضعيفتر ميشد
مه گورستان بيشتر از پيش شده بود بحدي كه عليرضا احساس كرد داخل گورستان بزرگ گم شده
دورو اطرافش فقط قبر بود و مه و تاريكي شب....آرام قدم برميداشت و ضربان قلبش اوج گرفته بود
از ترس مدام آب دهانش رو قورت ميداد ،تنها صداي آواز جيرجيرك ها و خس خس خاكهايي كه زير پايشلگد ميشد بگوش ميخورد، براي قلبه به ترس با صدايي نازك كه خودش به روح شباهت داشت
شروع به آواز خواندن كرد....همان لحظه در چندقبر آنطرف تر احساس كردچيزي داره تكان ميخوره و بلرزش در اومده
صداي خس خس جنازه گونه اي از داخل گور كاملا بگوش ميرسيد تا اينكه سر خاك آلود جنازه از گور بيرون زدعليرضا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش دويد صداي فرياد جنازه لرزه به اندامش مي انداخت ..
.حتي داخل جنگل هم قبرهايي ديده ميشد ، در اواسط جنگل به اتاقك سفالي رسيد كه درش نيمه باز بود!با ترديد وارد شد، داخل پر از قبر بود (قبرستان خانوادگي) و يك پيرزن بدتركيب با چشمان سفيد
وحشت زده سرش رو بادهاني باز كه دندانهاي زرد و شكسته اش نمايان بود و لكههايخون برويش ميلغزيد به سمت عليرضا برگرداند،عليرضا از ترس برگشت و اومد فرار كنه كه با سر
به ديواره گورستان خورد و گيج و بيهوش همانجا آفتاد...؟!؟!؟
ليلا دختر جوان ننه سليمه مرده شور ده بود و انصافا چهره زيبايي داشتكه باعث شده بود مراد و چند نفر از اهالي ده بشدت عاشقش باشند...عصر آنروز مراد طبق عادت بسمت ايستگاه رهسپار شد و در راه تمام فكرش پيش ليلا و پيشه گرفتن
از ديگر رقبا بود، به ايستگاه كه رسيد صداي قطاري كه از دور مي آمد بگوشش خوردايستكاه متروك و چند نفر از بقالهايده بدون مشتري جلوي دكونهايخاك گرفته و كوچك خود نشسته بودند
و قهوه خانه با پنج شش نفر مشتري و صداهاي قليان و برهم خوردناستكان پر سرو صدا ترين بخش ايستگاه و ده بود...مراد از در وارد شد و
نگاهي به سمت دو رقيب جدي خودش نجف و قاسم انداخت
فكري توي سر داشت كه باعث شد با لبخند شيطنت آميزي بستمشون برهشاگرد قهوه چي با سيني و لنگي به دور گردن بكنار ميز آمد ،
مراد بلند گفت: اسماعيل سه تا چايي بزن به حساب.نجف و قاسم نگاهي به مراد انداختند و هردو از دست و دل وازي مراد به عجب آمده بودندمراد به ميز تكيه زد و رو به رقبا گفت: ميخوام يه شرطي ببندم
اسماعيل با سيني چاي وارد شد و جلوي هر كدام يك استكان گذاشت
مراد حبه قند رو گوشه لب گذاشت ودر حاليكه كه استكان چايي رو سر ميكشيد با غرور گفت:
اگه يك شب تا صبح تو گورستان بخوابم ليلا مال من ميشه و شما هم دورشو خط ميكشين
قاسم نگاهي به نجف كرد كه مشغول كشيدن قليان بود ، نجف هم در حاليكه كهتوده سنگيني از دود را از دهانش خارج ميكرد ، بدون فكر گفت: قبوله.؟؟!!!!از جايي كه مراد به ترسو و بزدل بودن در ده مشهور بود قبول كردن،
مراد لبخندي از رضايت بروي لبش نقش بست و درحاليكه استكان را تا ته سر كشيدروي نربكي قرار داد و تسبيه اش رودر مشتش فشرد گفت: پس تا شب عزت زياد....
نجف و قاسم با نگاه تمسخر آميز و متعجب خود مراد رو تا دم در همراهي كردند..
مراد از غروب تا شب مدام داخل خانه قدم و باخودش حرف ميزد:تو بايد بتوني...اگه ليلا رو ميخواي فقط چارش همينه ,بايد يه تودهني به قاسم ونجف و همه اونايي كه بهم ميخندن بزنم
آره من بايد اينكارو بكنم...شب هنگام از خونه بيرون زد و بسمتگورستان راه افتاد ،نجف و قاسم هم آنجا منتظرش بودند
مراد با ديدن شلوغي مسجد و آنسوي گورستان پرسيد: چه خبره؟ كسي مرده؟
قاسم گفت: آره..مشت رحيم ديروز تموم كرده امروزم آوردنش اينجا...
نجف گفت: اينكه نصف عمرشو تهران بوده خوب همونجا خاكش ميكردن ديگه
مراد سر تكان داد: خدا بيامرزه، خوب من آمادم
قاسم و نجف خنديدن و گفتنن: نگران نباش ما قبرو برات آماده كرديمبايد دست و پاتو ببنديم كه فرار نكني...صبح خودمون ميايم باز ميكنيم...قبولهمراد قبول كرد ..قاسم طناب زخيمي آورد و دست و پاهاش رو بست
و آرام داخل گور گذاشتنش خاك تمام صورت و اندامش رو پر كرد
سپس قاسم ونجف خندان از آنجا دور شدن،در راه قاسم مدام به نجف ميگفت: فكر نميكردم بياد
فكرنميكردم قبول كنه حالا چه خاكي تو سرمون بريزيم
نجف : منكه ميگم نهايت يك ساعت ديگه شلوارشو خيس ميكنهو داد و فرياد راه مي اندازه...اونوقته كه ننه سليمه مياد و حالشو جا ميارهقاسم با بدبيني ادامه داد: اگه طاقت آورد چي ؟ اگه صبح رفتيم و شاخ و شمشاد همونجا بود چي؟
نجف : اي بابا ، ديوار حاشا بلنده! ميزنيم زيرش شاهد كه نداره
قاسم با رضايت خنديد و گفت: اين شد يه چيزيسپس هردو خنديدند و از آنجا دور شدند....
آسمان مملو از ستاره و مه گورستان رو پر كرده بودگهگاهي صداي زوزه گرگ به اندام جنگل طنين مي انداختحس اضطراب مراد هر لحظه بيشتر ميشد از طرفي از ارواح و تاريكي ميترسيد
از طرف ديگه از جك و جونورهاي خاكي كه اتفاقا ديري نپاييدكه يك هزارپا بزرگ از لاي خاكهاي نمور به سمت صورتش راه افتادمراد به سختي سرش رو بلند كرد تا هزار پا از زير سرش رد بشه
چند لحظه همين كارو كرد گردنش داشت خسته ميشد ، اگه مورچه هم بود تا الان بايد رد ميشد
از خستگي سرش رو برگردوند اما با سر روي هزار پا فرود آمد و هزارپا وحشيانهشروع به جنباندن خود كرد مراد كه بشدت حس چندش آوري بهش دست داده بود
ديوونه وار وول ميخورد تا اينكه احساس كرد كسي آن بالا داره حركت ميكنهديگه قلبش داشت از حركت مي ايستاد چون هيچكس آن موقع شب در گورستان نمي آمد
چند لحظه كوتاه گذشت تا اينكه صداي آواز زنونه و روح گونه اي از آن بالاي سرش آمدمراد با آخرين توانش از ترس به بيرون قبر جهش كرد اما فقط سرش از بيرون قبر مشخص شد
روح كه گويا متوجه حضور آن شده بود جيغ وحشيانه و بلندي كشيد و شروع به دويدن كردمراد با آخرين توانش نعره اي كشيد ..و چند لحظه بعد احساس كرد آن شخص رفتهچون هيچ صدايي نمي آمد..تا اينكه چند لحظه بعد دوباره صداي جيغ البته از راه دور
بگوش رسيد كه سريعا هم قطع شد...مراد زير لب زمزمه كرد: خدايا اينجا چه خبره؟؟؟؟!
تا دقايقي آرامش به گورستان برگشت....مراد تند تند نفس ميكشيد ، احساس بدي دوباره بهش دست دادچيزي از زير خاك درست زير پايش در حال بيرون آمدن بود آنقدر تاريك بود كه بخوبي مشخص نبود
پاهايش رو كنار كشيد و خيره نگاه انداخت...يك مار سياه و خوش خط و خال موزيانه بيرون آمد
نفسش بند اومد تنها كاري كه ميتونست بكنه اين بود كه تكان نخوره ،تازه فهميد چه كار خطرناكي كرده...
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#4
Posted: 10 Feb 2012 09:07
شبی درگورستان3
مار به دور پاهايش خزيد و شروع به بالا آمدن كرد عرق سري به پيشاني اش نقش بستو تنش به لرزشدراومده بود ، مار فس فس كنان تا زير گردنش اومد، مراد چشمانش رو بست
و از شونه اش پايين آمد و دوباره به زير خاك رفت..نفس عميقي كشيد دوباره آرامش بهگورستانبرگشت و باز اينبار هم زياد دوامي نياورد!تنها چند لحظه ديگر گذشت تا اينكه صداي گرومپ گرومپ مثل سم اسب بگوش رسيد
و سايه كسي روي قبر افتاد ديگه چيزي نمونده بود تا از مراد از شدت ترس بيهوش كه
كه سر رويش خم شد و چهره اي آشنا : ليلا!؟؟!!؟
درست ميديد اون ليلا بود با چادر سفيدي كه دورش پيچيده بودمراد براي اولين باردراون شب لبخندي و زد و گفت: ليلا منم .ليلا رنگ از رخسارش پريد و با حالتي متعجب و دستپاچه گفت:مراد ، اينجا چيكار ميكني؟
با دست وپاي بسته...مراد خنديد و گفت: داستانش مفصلهتوكه اسب نداشتي صداي چي بود؟ ليلا آب دهانش رو قورت داد و گفت:ااا.چي ميگي؟ نميدونم.....من بايد برم
مراد گفت: جون هركي دوست داري بيا دستمو باز كن..
ليلا سر تكان داد: نميتونم ..نميتونم....
و سر برگرداند آمد بره كه پايش به گوشه اي از گور گير كرد و چادرش افتادمراد خشكش زد....ليلا جاي پا سم داشت!!؟!؟!؟ وپاهايش مثل پاي اسب پراز مو ....بدنش كاملا برهنه اما اصلا شباهتي به بدن انسان نداشت بلكه پر از مو و حيوان گونه بود
ليلا چهره اش عوض و بشكلي خشمگين و وحشيانهدرامد ...آنقدر وحشتناككه تا به اون روز مراد چيزي وحشتناكتر از آن نديده بود...چشمايش سفيد و شعله هاي آتش
درونش زبانه ميكشيد دستانش سياه و چنگال گونه شده بوددهانش بصورت عمودي با دندانهاي تيز و برندهو بدنش مثل آتش شعله ور ، با سمهايش به زمين ميكوبيد
مراددرحاليكه زبونش بند آمده بود و چشمانش از حدقه داشت بيرون ميزد گفت:م ممممرزدمااااااا!!!!!!!!!
ليلا يا همان هيولا دهانش رو باز كرد و آتش از دهانش خارج تمام گور رو گرفت...........
صدمتر آنطرف تر عليرضا بهوش آمد سرش درد و گيج ميرفت...
پيرزن بالاي سرش بود و با نگراني ميگفت: پسرم خوبي؟؟؟؟ و كورمال كورمال پي چيزي ميگشت
پيرزن نابينا بود و براي همين حدقه چشمانش سفيد و بي رنگ شده بود...داخل اتاقي نمور و روي قاليچه كهنه اي نشسته بوددرباز شد و دختر جواني هراسان و درحاليكه زير لب ميگفت: نبايد ميفهميد..نبايد اينطور ميشد
وارد خانه شد ودرحاليكه نفس نفس ميزدبا تعجب به پسرك نگاه كرد.....
مادر.....اين كيه؟؟ اينجا چيكار ميكنهپيرزن گفت: نميدونم...ليلا جان اين پسر گم شدهفكر كنم از خانواده مش رحيم باشه كه برا ختم اومدن كمكش كن برگرده مسجدپاهاي ليلا پارچه پيش بود و از زير چادرش نمايان....ليلا گفت: مادر چرا دهانت خونيه؟
پيرزن گفت: رفته بودم قبر اوس محمدحسين رو بشورم ليز خوردم با صورت افتادم زمينليلا گفت: چقدر گفتم مواظب باش آخه شما كه چشمت نمبينه ...سپس دست عليرضا رو گرفت و از اتاق بيرون زد
تا بيرون جنگل همراهي اش كرد و گفت:خوب پسرجون صاف برو ميرسي مسجد
عليرضا بدو بدو بدون اينكه به پشت سرش نگاه كنه رفت تا به مسجد رسيد...
محدثه و دوستانش همهدرداخل مسجد گرد هم آمده بودند...
عليرضا به جمع آنها پيوست و همه متعجب و خوشحال گفتند: وااي تو كجا قايم شدي كه پيدات نكرديم.؟؟؟؟!؟!؟!
فرداي آنروز ولوله ايدرده به پا شد قاسم و نجف صبح زود به سر خاكي كه مراد توش بود آمدند
و مراد رو ديدند كه مرده ! با جسدي خشك شده با موهاي سپيد! صورتش از ترس سياه و جمع شده بود.هردو از شدت تعجب و ترس بالا آوردند و پليس از راه رسيد...
همه سردرگم از اين اتفاق شده بودند..ننه سليمه مادر پيرش با نگراني از اين وضع صحبت ميكرد
و ليلا هم كه از همه چيز با خبر و خود را بي خبر جلوه ميداد با نگراني آنجا ايستاده بود
آري ليلا يك مردزما بود.....!
يك بعد از ظهر آفتابي ، برگهاي درختاندربستر بيماري نارنجي رنگ شدهو آماده مرگ فصلي خود بودند،اولين برگ با وزش نسيم پاييزي از درخت فرو ريختو كنار چهار كودكي كه سرگرم بازي بودند فرود آمد...
پسر بچه اي كه مراد نام داشت و پشت به ديگران و رو به تنه تنومنددرخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شدو سه كودك ديگه با سرعت هر يك به سمتي رفتند....
دختر بچه اي كه ليلا نام داشت و پاهايش رو پارچه پيچ كرده بود
پشت يك درخت رفت و با نگاهي به اين سو و آن سوناپديد شد.!!!
ادامه دارد...
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#5
Posted: 24 Feb 2012 13:12
نفس عمیقی كشید دوباره آرامش به گورستان برگشت و باز اینبار هم زیاد دوامی نیاورد!
تنها چند لحظه دیگر گذشت تا اینكهصدای گرومپ گرومپ مثل سم اسببگوش رسید
و سایه كسی روی قبر افتاد دیگه چیزی نمونده بود تا از مراد از شدت ترس بیهوش كه
كه سر رویش خم شد و چهره ای آشنا: لیلا!؟؟!!؟
درست میدید اون لیلا بود با چادر سفیدی كه دورش پیچیده بود
مراد برای اولین بار در اون شب لبخندی و زد و گفت: لیلا منم
لیلا رنگ از رخسارش پرید و با حالتی متعجب و دستپاچه گفت:مراد ، اینجا چیكار میكنی؟
با دست وپای بسته...مراد خندید و گفت: داستانش مفصله
توكه اسب نداشتی صدای چی بود؟ لیلا آب دهانش رو قورت داد و گفت:
ااا.چی میگی؟ نمیدونم.....من باید برم
مراد گفت: جون هركی دوست داری بیا دستمو باز كن..
لیلا سر تكان داد: نمیتونم..نمیتونم....
و سر برگرداند آمد بره كه پایشبه گوشه ای از گور گیر كرد و چادرش افتاد
مراد خشكش زد....لیلا جای پا سم داشت!!؟!؟!؟ وپاهایش مثل پای اسب پر
از مو ....بدنش كاملا برهنه اما اصلاشباهتی به بدن انسان نداشت بلكه پر از مو و حیوان گونه بود
لیلا چهره اش عوض و بشكلی خشمگین و وحشیانه در امد ...آنقدر وحشتناك
كه تا به اون روز مراد چیزی وحشتناكتر از آن ندیده بود...چشمایشسفید و شعله های آتش
درونش زبانه میكشید دستانش سیاه و چنگال گونه شده بود
دهانش بصورت عمودی با دندانهای تیز و برنده
و بدنش مثل آتش شعله ور ، با سمهایش به زمین میكوبید
مراد در حالیكه زبونش بند آمده بود و چشمانش از حدقه داشت بیرون میزدگفت:مممم مرزدمااااااا!!!!!!!!!
لیلا یا همان هیولا دهانش رو باز كردو آتش از دهانش خارج تمام گور رو گرفت...........
صدمتر آنطرف تر علیرضا بهوش آمدسرش درد و گیج میرفت...
پیرزن بالای سرش بود و با نگرانی میگفت: پسرم خوبی؟؟؟؟ و كورمال كورمال پی چیزی میگشت
پیرزن نابینا بود و برای همین حدقه چشمانش سفید و بی رنگ شده بود...
داخل اتاقی نمور و روی قالیچه كهنه ای نشسته بود
در باز شد و دختر جوانی هراسان و درحالیكه زیر لب میگفت: نباید میفهمید..نباید اینطور میشد
وارد خانه شد و در حالیكه نفس نفس میزد
با تعجب به پسرك نگاه كرد.....
مادر.....این كیه؟؟ اینجا چیكار میكنه
پیرزن گفت: نمیدونم...لیلا جان این پسر گم شده
فكر كنم از خانواده مش رحیم باشه كه برا ختم اومدن كمكش كن برگرده مسجد
پاهای لیلا پارچه پیش بود و از زیر چادرش نمایان....لیلا گفت: مادرچرا دهانت خونیه؟
پیرزن گفت: رفته بودم قبر اوس محمدحسین رو بشورم لیز خوردم با صورت افتادم زمین
لیلا گفت: چقدر گفتم مواظب باش آخه شما كه چشمت نمبینه ...
سپس دست علیرضا رو گرفت و از اتاق بیرون زد
تا بیرون جنگل همراهی اش كرد و گفت:خوب پسرجون صاف برو میرسی مسجد
علیرضا بدو بدو بدون اینكه به پشت سرش نگاه كنه رفت تا به مسجد رسید...
محدثه و دوستانش همه در داخل مسجد گرد هم آمده بودند...
علیرضا به جمع آنها پیوست و همه متعجب و خوشحال گفتند: واای تو كجا قایم شدی كه پیدات نكردیم.؟؟؟؟!؟!؟!
فردای آنروز ولوله ای در ده به پا شد قاسم و نجف صبح زود به سر خاكی كه مراد توش بود آمدند
و مراد رو دیدند كه مرده ! با جسدی خشك شده با موهای سپید! صورتشاز ترس سیاه و جمع شده بود
هردو از شدت تعجب و ترس بالا آوردند و پلیس از راه رسید...
همه سردرگم از این اتفاق شده بودند..ننه سلیمه مادر پیرش با نگرانی از این وضع صحبت میكرد
و لیلا هم كه از همه چیز با خبر و خود را بی خبر جلوه میداد با نگرانی آنجا ایستاده بود
آری لیلا یك مردزما بود.....!
پایان
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 281
#8
Posted: 24 Jul 2013 01:52
شب برفی
قسمت سوم
حمید قلاب گرفت تا نادر میخواست از در بره بالا صدای باز شدن در اومد ، حمید از ترسش نادرو رها کردو نادر نقش زمین شد و قمه ای که پشت کمرش قایم کرده بود از کمرش افتاد و گم شد !
بعد هر دو چشمشون به در خیره شد که ببینن کیه که میخواد از در بیرون بیاد ، یهو کامبیز اومد بیرونو گفت : بچه ها مثل اینکه صاحب اینجا نیست من رفتم دید زدم کسی نبود امنه امنه !
حمید : بابا تو که مارو زهر ترک کردی ، معلومه اصلا کجا رفتی ؟!
نادر : حمید ولش کن الان وقت این حرفا نیست بهتره تا از سرما یخ نزدیم بریم تو !
حمید : اگه صاحبش اومد چی ؟!
کامبیز : نه بابا کی تو این برف و سرما میاد باغ ، سریع شهروزو بردارید بریم !
دوباره زحمت شهروز افتاد گردن حمید ، اونو گذاشت رو کولش و راه افتادن رفتن تو ، یه باغ بزرگ و زیبا که تمام درختانش لخت لخت و برف هایی که روشون نشسته بود زیبایی خاصی به محیط داده بود .
یه صد متری راه رفتن تا رسیدن به یه خونه دو طبقه دویست متری، حمید شهروزو زمین گذاشت و چراغ قوه رو از نادر گرفت و رفت از پنجره یه نگاه به داخل خونه انداخت و گفت بچه ها اینجا که تمام وسایل مسایل سر جاشه ، بعد رفت سراغ در و با یه فشار در باز شد ،بعد گفت ا در که قفل نیست نکنه یه وقت یه نفر اینجا باشه حالا انگ دزدی بهمون بچسبونن ؟
نادر : ای بابا اگه کسی بود اون همه در زدیم درو باز میکرد دیگه !
کامبیز : حمید تو چرا انقدر حساسی بریم تو دیگه ، وقتی همه چی محیاست واسه چی نریم ؟
حمید : بریم ولی هر چی شد پای شما دوتا !
نادر :نیگا کن عین دخترا رفتار میکنه ، اصلا هر چی شد پای من ، حالا میخوای بیای بیا ، نمیای ما شهروزو بر میداریم میریم !
حمید تو دلش : ای خدا بگم چی کارت کنه نادر مارو آوردی تو این خراب شده یه چیزی هم طلبکاری !
نادر با عصبانیت : میای یا نه ؟
حمید : لعنتی مارو آوردی اینجا دادم میزنی ؟
کامبیز : اههه ، مگه بچه شدید ، تو این گیر و دار دارید جر و بحث میکنید !؟ شهروز بد بخت داره یخ میزنه اونوقت شما دارید دعوا میکنید ؟!
نادر : ببخشید حمید جان اونجوری حرف زدم ، آخه تو این وضعیت اعصابم بد جور به هم ریخته !
حمید : عیبی نداره داداش ، بریم تو .
این دفعه نادر شهروزو گذاشت دوششو رفتن داخل ، تا وارد شدن یه بوی گندی به مشامشون رسید ، کامبیز لامپارو روشن کرد و تازه شلختگی صاحب خونه معلوم شد ، یه خونه به هم ریخته که انگار یه زلزله صد ریشتری اومده و یه ده سالیه که کسی اینجا سر نزده !
نادر شهروزو به آرومی خوابوند رو یه کاناپه که اونجا بود .
حمید : اه اه این دیگه چه بوییه ؟!
کامبیز با شوخی : حتما سگ کز دادن !
بعد هر سه در حال خنده بودن که یهو از طبقه بالا یه صدایی مثل افتادن سینی روحی اومد ، هر سه تاشون از ترس چسبوندن !
کامبیز : یعنی چی بود ؟
نادر : حتما گربه ای چیزی بوده !
حمید : من که گفتم اینجا یه نفر هست !
نادر با صدای بلند : صاب خونه ، یوهوو صاحب خونه !
اما جوابی نشنید !
حمید : بهتره بریم بالا ببینیم چه خبره و هم شاید یه زهر ماری پیدا بشه کوفت کنیم !
نادر : حمید ما دو تا بریم ، کامبیز پیش شهروز بمونه .
کامبیز : شهروز که بیهوشه ، منم باهاتون بیام ؟
نادر : ای ترسو ، پس بیا بریم !
حمید : بچه ها من خیلی نگران شهروزم ، خدایی نکرده بلایی سرش نیاد ؟
نادر : خوب مرد حسابی مام نگرانیم چاره چیه ، حالا بریم بالا !
هر سه شروع کردن بالا رفتن از پله ها .......ادامه دارد
ویرایش شده توسط: EarthQuake_PN
ارسالها: 281
#10
Posted: 24 Jul 2013 10:49
شب برفی
قسمت پنجم
تا قلبشو درنیارم ول کن نیستم !
حمید : نادر بهتره بریم پلیسو خبر کنیم !
نادر : برو بابا من رفتم !
نادر سریع اومد حیاطو کامبیز و حمید هم رفتن دنبالش ، کامبیز داد زد نادر صبر کن منم هستم ، حمید با گریه گفت من شهروزو مثل برادر نداشتم دوسش داشتم داغش برای همیشه رو سینم میمونه ، و دوست ندارم شمارو هم از دست بدم تو رو خدا بیاید بریم اگه بلایی هم سر شما بیاد نمیتونم خودمو ببخشم ، نادر گریش در اومد رفت حمید و در آغوش گرفت و گفت :
رفیق ، من خودمو علل اصلی مرگ شهروز میدونم و اگه ازون در لعنتی بیام بیرون تا ابد تو عذاب وجدان زندگی میکنم ، حمید افتاد به پای نادر و با هزار عز و التماس ازش خواهش کرد اما فایده ای نداشت .
نادر یه داد بلند سر حمید زد و گفت د لامصب برو دیگه فقط برو پلیسارو خبر کن ، نادر دست کامبیز گرفت و با هم رفتن دنبال رد خون ، حمیدم با گریه یواش یواش رفت و درو پشت سرش بست !
کامبیز رو کرد به نادر گفت حالا میخوای چیکار کنی ؟
نادر : وای قمه ای که افتاد جلو در!
کامبیز : چی ؟!
نادر دویید و درو باز کرد و در حال گشتن بود که یهو صدای کامبیز بلند شد ، نادر از هولش یه سنگ بزرگ برداشت و دویید سمت کامبیز ، دید کامبیز میخکوب شده !
نادر : چه مرگته چرا عربده کشیدی ؟
کامبیز : نادر اونجارو !
نادر : کجارو ؟
کامبیز : تو اتاقو نیگا !
نادر : وای خدای من !
یه پسر بچه همانند پیرمرد داشت بیرونو نگاه میکرد ، اما مرده !
کامبیز : نادر بهتره ما هم بریم حمید راست میگفت ، این یارو قاتل جانیه ، من خیلی میترسم !
نادر : پس کامبیز جان خدافظ من رفتم!
کامبیز : چرا لجبازی میکنی ؟
نادر بی تفاوت نسبت به حرفای کامبیز شروع کرد به رفتن دنبال رد خون و کامبیز هم دنبالش رفت ، هر چی میرفتن رد خون کم رنگ تر میشد تا این که کلا محو شد ، یه کم دیگه به جست و جو ادامه دادن تا رسیدن به یه انبار بزرگ چوبی ، از لای درز در نگاه کردن دیدن که جسد بی جان شهروز روی میزه ، با دیدن جنازه باز گریشون گرفت و نادر دیگه از شدت عصبانیت داشت به مرز جنون میرسید ، دوباره نگاه کردن دیدن هیشکی نیست ، آروم درو باز کردند و داخل شدند ، رفتن بالا سر شهروزو یه پارچه اونجا بود کشیدن روش و بعد دیدن گشتن ثمری نداره راه برگشتو پیش گرفتند ، تا درو باز کردند میخواستند برن بیرون مرد مشکی پوش جلوشون ظاهر شد!
نادر از هولش سریع با اون تکه سنگی که دستش بود یه ضربه به سرش وارد کرد ولی هیچیش نشد ، بعد یقه نادرو گرفت پرت کرد و سرش خورد به دیوار بی هوش افتاد زمین ، کامبیز که این شرایطو دید فرار کرد و یارو هم افتاد دنبالش یه صد متری نرفته بود که ....... ادامه دارد
ویرایش شده توسط: EarthQuake_PN