انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

معرفی رمانهای بزرگ


مرد

 
مقدمه:


  • رمان مهم ترین و معروف ترین شکل تبلور یافته ادبی روزگار ماست. معمولاً گفته می شود رمان با "دن کیشوت" اثر سروانتس (نویسنده اسپانیایی 1547-1616) در خلال سال های 1605 تا 1615 تولد یافته است و با رمان "شاهزاده خانم کلو" نوشته مادام دولافایت (1634-1693) و رمان های آلن رنه لوساژ (1668-1747) فرانسوی به خصوص با اثر مشهورش "ژیل بلاس" پی ریزی شد و با رمان های نویسندگانی چون دانیل دفو (1660-1731) و ساموئل ریچاردسن (1689-1761) و هنری فیلدینگ (1707-1754) نویسندگان انگلیسی و والتر اسکات (1771-1832) نویسنده اسکاتلندی را به تحول گذاشت.
  • پیش از "دن کیشوت" اثری در چنین قالب هنری در ادبیات جهان پیدا نمی شود. پیش از این کتاب، حماسه های منثور و منظوم و لطیفه ها و حکایت هایی بر سبیل تمثیل، قصه های عامیانه و اساطیر و افسانه های خدایان بسیاری چون ایلیاد و ادیسه هومر و رمانس ها موجود بود که از نظر معنا و کیفیت ساختاری با رمان به مفهوم امروزی آن تفاوت بسیار داشت.
  • از مهمترین رمانها میتوان به سرخ و سیاه نوشته استاندال,تربیت احساسات گوستاو فلوبر و همینطور در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست اشاره کرد.
  • از رمانهای پر اهمیت قرن بیستم نیز به رمانهایی مانند خوشه های خشم جان اشتاین بک و همینطور ناتور دشت جی دی سلینجر اشاره کرد.

---------------------
کلمات کلیدی:

رمان-شاهکارهای ادبی-استاندال-سرخ و سیاه-صومعه پارم-راهبه تکاسترو-مادام بوواری-تربیت احساسات-مفتش و راهبه-اسکندر-بینوایان-ژان کریستوف-سه تفنگدار-کنت مونت کریستو-کوری-ژورف بالسامو-در جستجوی زمان از دست رفته-هابیت-ارباب حلقه ها-
     
  
مرد

 
سرخ و سیاه



ماری هانری بیل (استاندال)
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
ماری هانری بیل




ماری هانری بیل,در ۲۳ ژانویه سال ۱۷۸۳,در گرونوبل یکی از شهرهای جنوب شرقی فرانسه,به دنیا آمد.پدرش وکیل دعاوی و پدر بزرگش پزشک بود.بیل در هفت سالگی مادرش را از دست داد.روزگار کودکی و نوجوانی را در محیطی بورژوایی,بسته,سلطنت طلب و محافظه کار گذرانید.پدرش مردی سختگیر بود و تقریبا جدا از او زندگی میکرد.از این رو بیل او را دوست نداشت و از زندگی خود دلشاد نبود.
بیل تا سیزده سالگی در خانه پدر بزرگش به دست معلمان سر خانه تربیتی شایسته یافت.پس از آن به مدرسه گرونوبل رفت و در اندک مدت در نقاشی و ریاضیات و هنرهای زیبا کامیابیهای بسیار بدست آورد.
چون در ریاضیات دوره عالی این مدرسه جایزه اول را ربود به پاریس رفت.هفده سال داشت که وارد پاریس شد.این نخستین سفر او به پاریس بود.روز ورودش به پاریس روزی فراموش نشدنی بود,زیرا درست روز بعد از هجدهم برومر یعنی به قدرت رسیدن ناپلئون بود.این واقعه در روح جوانی که از بد رفتاری پدر و نداشتن دوست و حقارت زندگی شهرستانی به تنگ آمده بود,اثری پایدار یخشید.بیل نخست قصد داشت که در امتحان ورودی مدرسه پلی تکنیک پاریس شرکت جوید.ولی به این شهر که رسید از این فکر منصرف شد و تصمیم گرفت به نویسندگی روی آورد و از راه نوشتن کتاب زندگی کند.ولی چیزی نگذشت که بیمار شد و پسر عمویش نوئل دارو او را به خانه خود برد.از آن پس پسر عموهایش,که در دستگاه دولتی صاحب مقام بودند,مدت ۱۵ سال او را در حمایت خود گرفتند.
بیل چندی بعد به یاری پسر عمویش پی یر دارو به شغلی در وزارت جنگ گماشته شد.از سال ۱۸۰۰ تا ۱۸۱۳ در لشکر کشیهای ناپلئون به ایتالیا,آلمان,روسیه و اتریش شرکت داشت.در ایتالیا ستوان دوم هنگ ششم سواره نظام و سپس آجودان ژنرال میشو بود و در آلمان و اتریش در سر رشته داری ارتش کار میکرد.
وقتی متفقین فرانسه را اشغال کردند,در جنوب شرقی فرانسه به کار سازمان دادن دفاع کمک کرد.در سال ۱۸۱۴,پس از سقوط ناپلئون,از ارتش استعفا داد,و به ایتالیا رفت و در آنجا به نام مستعار استاندال به کار نویستگی پرداخت.
استاندال سالهای ۱۸۱۴ تا ۱۸۲۱را,که شاید خوشترین سالهای عمرش بود,در میلان گذرانید.سادگی شادمانی و زندگی طبیعی این شهر را دوست می داشت.در این شهر,در میان نویسندگان جوان آزادیخواه,دوستانی یافت و نخستین کتابهایش را,که درباره تاریخ نقاشی در ایتالیا و زندگی هایدن و موتسارت بود,ونیز کتاب معروف ((رم,ناپل و فلورانس)) را,که در آن کنجکاوی شدید او نسبت به مردم ایتالیا و آداب و رسوم آن خودنمایی میکند,انتشار داد.
در سال ۱۸۲۱ پلیس اتریش او را بسبب روابط دوستانه اش با آزادیخواهان میلان,از ایتالیا بیرون کرد.استاندال ناگریز به پاریس بازگشت و تا سال ۱۸۳۰ این شهر را جز برای اقامتهای کوتاه در انگلستان یا در ایتالیا,ترک نگفت.در پاریس از دوستی نویسندگانی مانند مریمه و پل لویی کوریه برخوردار بود.در سال ۱۸۲۲ کتاب ((درباره عشق)) را به پایان رسانید,که رساله ایست نیمی آموزشی و نیمی مایه گرفته از زندگی خود او.سال بعد (۱۸۲۳)در کتاب ((راسین و شکسپیر)) از رمانتیکها در برابر حملات کلاسیکها سخت دفاع کرد,ولی از عقاید او درباره سبک زندگی چنین بر می آمد که او پیش از آنکه رمانتیک باشد,رئالیست است.قسمت دوم کتاب ((راسین وشکسپیر))او در سال ۱۸۲۵ انتشار یافت.
استاندال ظاهرا در این سالها خوشیخت مینماید,ولی در حقیقت چنین نبود.نخست انکه پول نداشت,و برای برخورداری از زندگی آزاد و خوش و پر از جنب و جوش,که او میخواست,پول بسیار لازم بود.وانگهی هیچ یک از کتابهایش قبول عام نیافت و شهرتی که او میخواست برایش به بار نیاورد.میتوان گفت که دائم
از آرزوهای دست نیافته اش رنج میبرد و سال به سال از بورژوازیی که کتابهایش را در نمیافت,دولتی که به بازیش نمیگرفت و نظام اجتماعی که از وضع موجود حمایت میکرد . هیچ گونه امیدی به نورسیدگان نمیداشت خشمگینتر و نومید تر می شد.از این رو تصمیم گرفت که با سلاح قلم با اجتماع خود به پیکار برخیزد.
نخستین داستان او به نام آرمانس با عنوان فرعی ((صحنه ای چند از یک سالن پاریسی)) در سال ۱۸۲۷ سر آغاز پیکار او با اجتماع بود.سه سال بعد,این پیکار را در داستان ((سرخ و سیاه))با دقت و نکته بینی بیشتری دنبال میکرد.
استاندال در این داستان سراسر روزگار جوانی خود را با همه نگرانیها,آرزوها و خشمها .کینه هایش,تصویر کرده است.ژولین,قهرمان این داستان مانند استاندال از محبت مادری محروم مانده است و از پدرش و از محیط زندگی خود نفرت دارد.مانند او آزادگان و مردان صاحب عزمی چون ناپلئون را می ستاید و مانند او از کشیشان و ریاکاران متنفر است.هر دو محبوب و متکبرندوو هر دو در جستجوی عشقی رویاییند.هر دو بر آنند که با اشرافیت بی اراده و بورژوایی که به چیزی جز پول نمی اندیشد,درآویزند.ولی هردو منتها به نحوی متفاوت ,شکست میخورند.
استاندال در همان زمان انتشار سرخ و سیاه یعنی در سال ۱۸۳۰,از پاریس به تریست رفت.در آنجا از طرف دولت فرانسه به کنسولی گماشته شده بود.در تریست بیش از چند هفته ابی نماند,زیرا حکومت اتریشی آن شهر که از روابط او با آزادیخواهان در سالهای ۱۸۱۴-۱۸۲۱ آگاه بود,از پذیرش اعتبار نامه او خودداری کرد.ناچار او را به کنسولی در ((چیویتا وکیا))گماشتند.این شهر در نزدیکی دریا و در قلمرو فرمانروایی پاپ بود.شهری زشت و کوچک و ملال آور بود و آب و هوایی ناسالم داشت.استاندال در آنجا به نوشتن داستان دیگری آغاز کرد,ولی آن را ناتمام گذاشت.از سال ۱۸۳۶ تا ۱۸۳۹ در یک مرخصی طولانی استعلاجی,در پاریس به سر برد.در این مدت به نوشتن ((زندگی ناپلئون)) و ((خاطرات یک جهتن گرد))پرداخت و دو داستان دیگر را هم به پایان برد.یکی داستان ((صومعه پارم)) و دیگری ((راهبه کاسترو)) .
استاندال در بازگشت به چیویتا وکیا به نوشتن ادامه داد,ولی انزوای در این شهر را برای ذهن خود مرگبار یافت.از آن گذشته مدتی بود که از نقرس و سرگیجه رنج می برد و این اواخر بر شدت آن افزوده شده بود.در سال ۱۸۴۱ بر اثر سکته مغزی خفیفی تقاضا کرد او را به پاریس فراخوانند.در روز ۱۵ مارس ۱۸۴۲ دست اندکار تجدید نظر در داستان ((صومعه پارم))برای چاپ دوم آن بود که دچار سکته دیگری شد و هشت روز بعد باز هم سکته دیگری به دنبال داشت.این بار بیماری او را از پای در آورد.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
سرخ و سیاه




دست‌مایه‌ی «سرخ و سیاه»

«سرخ و سیاه» الهام‌گرفته از یک ماجرای واقعی است اما در حقیقت این رمان جلوه‌ای تمام‌عیار از نبوغ و قدرت آفریننده‌گی ادبی محسوب می‌شود. شکی نیست که استاندال سرگذشت جوانی به‌عنوان «آنتوان برته» را دست‌مایه‌ی خلق شخصیت ژولین و ماجراهای رمان خود قرار داده اما به‌هیچ‌وجه به آن ماجرا پای‌بندی کامل نداشته است. «آنتوان برته» در یک خانواده‌ی فقیر فرانسوی چشم به جهان گشود و به سبب هوش بالای‌اش مورد علاقه‌ی تعدادی از بزرگان شهرش، برانگ، از جمله‌ی کشیش شهر قرار گرفت و آن‌ها سعی کردند راه را برای پیش‌رفت او باز کنند. به هم‌این دلیل او را به تحصیلات مذهبی واداشتند و پس از مدتی با مساعدت کشیش شهر او توانست سرپرستی یکی از فرزندان فردی به نام «موسیو میشو» را برعهده بگیرد. آنتوان حسن توجه مادرانه‌ی همسر میشو را به‌غلط برداشت کرد و پس از رسوایی‌ای که به بار آورد از منزل اخراج‌اش کردند. از آن پس به علت سو‌‌ء‌شهرت‌اش نتوانست به جامه‌ی کشیشی درآید و حرفه‌ی نان و آب داری برای خودش دست و پا کند. این جوان بیست و پنج ساله که خانم میشو را مسبب همه‌ی بدبختی‌های‌اش می‌دانست، به قصد انتقام، روزی در کلیسا گلوله‌ای به او و گلوله‌ی دیگری به خود شلیک می‌کند. زخم کاری نیست و هیچ‌یک نمی‌میرند اما دادگاه برای آنتوان برته حکم مرگ در نظر می‌گیرد. استاندال این ماجرا را در نشریه‌ی «وقایع دادگاه‌ها،» که گزارش جلسات دادرسی را منتشر می‌کرد و استاندال به آن بسیار علاقه داشت، خوانده بود. استاندال افتخار می‌کند که هر آن‌چه نوشته «واقعن اتفاق افتاده» اما این ادعا گزافه‌ای بیش نیست! «سرخ و سیاه» مملو از صحنه‌ها و کاراکترهای نابی است که خاستگاهی جز ذهن شکوفا و خلاق استاندال ندارند. علاوه بر این، جنبه‌ی سیاسی – اجتماعی رمان و، به‌ویژه، تحلیل روان‌شناسی قهرمانان داستان اوج هنر استاندال را می‌نمایانند و مسائلی‌اند که در روایت هیچ اتفاق مستندی به آن‌ها پرداخته نمی‌شود. بی‌خود نیست که بزرگی چون «نیچه» از کشف استاندال به‌عنوان یکی از «نیک‌بختی‌ها»ی زنده‌گی‌اش نام برده و «آندره ژید» او را، هر چند بر طریق اغراق، «مبتکر رمان روان‌شناسی» نامیده است.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
سرخ و سیاه

بستر سیاسی – تاریخی «سرخ و سیاه»

استاندال در «سرخ و سیاه» می‌نویسد: «سیاست سنگی است به گردن ادبیات. در کم‌تر از شش ماه غرق‌اش می‌کند. سیاست در گیر و دار تخیل شلیک تپانچه‌ای است در گرماگرم یک کنسرت. صدایی است رعدآسا اما بدون پویایی»، اما آن‌چه به‌طور مشخص در رمان او حضور دارد سیاست است و روایت رذالت‌ها و شیادی‌های سیاست‌مداران و حاکمان آن روزگار فرانسه، از شاه گرفته تا کشیشان و اشراف، یعنی نیروهایی که از سال ۱۸۱۵ قدرت و ثروت را در انحصار خود داشتند. شاید علت نوشتن این جمله ترس استاندال از حاکمان بود. او خود در نامه‌ای به دوست‌اش «کنت سالوانیولی» به تاریخ ۱۸۳۲ می‌نویسد: «چهره‌های کریهی که وصف‌شان کرده بودم در آن هنگام قادر مطلق بودند و می‌توانستند مرا به پای میز محاکمه کشانده و مانند دیگران به زندان بفرستند.» شکی نیست که هیچ تاریخ‌نگاری نمی‌توانست به خوبی استاندال در «سرخ و سیاه» سال‌های پرآشوب پس از انقلاب کبیر فرانسه و دوران ناپلئون و کشمش‌های سیاسی و تاریخی آن دوران، و نیز زندگی نوکیسه‌گان و اشراف و فقرا، اعم از شهرستانی و پاریسی، در سال‌های آغازین سده‌ی نوزدهم میلادی را توصیف کند.
     
  
مرد

 
سرخ و سیاه

«سرخ و سیاه»؛ یک نام، چند معنا

درباره‌ی وجه تسمیه‌ی «سرخ و سیاه» بسیار سخن گفته شده اما یک چیز مشخص است. واضح‌ترین اشاره‌ی این نام به دو قدرت آن زمان، یعنی کشیش‌ها و نظامیان، است. ژولین سورل جاه‌طلب راه پیش‌رفت سریع خود را فقط در پوشیدن اونیفورم نظامی یا لباده‌ی کشیشی می‌بیند. در زمان وقوع داستان رنگ سرخ رنگ غالب اونیفورم نظامیان بود و رنگ سیاه رنگ لباس کشیشان. سرخ و سیاه اشاره‌ای است به تردید ژولین در انتخاب یکی از این دو شغل. البته در طول داستان می‌بینیم که ژولین درمی‌یابد آن دوره‌ای که یک روستازاده می‌توانست به‌واسطه‌ی لیاقت و شجاعت نظامی ره صد ساله را یک‌شبه طی کند، یعنی دوره‌ی امپراتوری ناپلئون، پایان یافته است و به‌تر است با ریاکاری در لباس کشیشان درآید و به این‌صورت پله‌های ترقی را طی کند. تفسیرهای دیگری نیز از نام «سرخ و سیاه» شده است. از جمله آن‌را اشاره‌ای به رنگ‌های گردونه‌ی قمارخانه ـ به‌عنوان نمادی از قماری که ژولین بر سر زنده‌گی خود می‌کند، - اشاره به سمبول‌های احزاب سیاسی آن زمان و نیز نماد هم‌زیستی شدت احساسات و سنگ‌دلی و سختی در رفتار ژولین دانسته‌اند.
     
  
مرد

 
سرخ و سیاه

ناپلئون، استاندال، ژولین سورل

استاندال ناپلئون را می‌پرستید. او این خصلت خود را دقیقن در ژولین سورل به ودیعه گذاشته است و امپراتور بزرگ را الگو و اسطوره‌ی قهرمان رمان‌اش قرار داده است. ناپلئون در فهم «سرخ و سیاه» و رفتارهای ژولین یک «کلیدواژه» است. حضور مستقیم چندانی در رمان ندارد اما گویی پیوسته روح او را می‌بینیم که در ژولین سورل حلول کرده است و می‌خواهد این جوان شهرستانی را که درست مثل خودش «پرورش درست، تخیل نیرومند و تنگ‌دستی بسیار» دارد برای نجات دوباره‌ی فرانسه‌ی ویران علم کند. فرانسه‌ای که کشیشان و اشراف بی‌شرافت مثل لاش‌خورهایی جنازه‌اش را خوان نعمت کرده‌اند. تنها تفاوت این است که ژولین احتمالااز ناپلئون‌شدن فقط قدرت بی‌حد و حصری که غرورش را ارضا کند و ثروت بی‌کران حاصل از آن را خوش دارد.
     
  
مرد

 
سرخ و سیاه



خلاصه داستان

سرخ و سیاه وقایع سال 1830در سرآغاز خود حامل این سخن دانتون است: «حقیقت، حقیقت تلخ». استاندال، بلافاصله، در خلال سه چهار سطر متقن و موجز، ابتدا محیط جغرافیایی را طرح می­کند: «این قصبه قصبه وریر در کنار رود دو است»، اما مخصوصاً به توصیف محیط اجتماعی و سیاسی می­پردازد و تصویر بابا سورل چوب­بر، تصویر موسیو دو رنال شهردار، و تصویر راهب شلان ، این مرد امین و شریف را، که در معرض تهدید «انجمن کشیشان» است، به دست می­دهد و به این ترتیب، جوی را که قهرمانش در آن پرورش یافته است برایمان وصف می­کند. ژولین، سومین پسر سورل پیر، مثل برادرانش هرکول هیزم­شکن نیست. ژولین، که از لحاظ جسمی چندان قابل کارهای سخت نیست همه وسیله­ها و امکانها را برای درس خواندن و یادگرفتن غنیمت شمرده است. از سالخوردگان پرسشها کرده است و همه­شان درسهایی به او آموخته­اند. مخصوصاً بسیار کتاب خوانده است و «کتاب دعا»یش یادنامه سنت هلن است. اما، موسیو دو رنال به سابقه خودنمایی تصمیم می­گیرد که سورل جوان را، که از مدرسه علوم دینی بیرون آمده است، به سمت معلم بچه­هایش استخدام کند. جوان که برخوردهایش به نیروهای ناپلئون و تحسینی که امپراتور در دلش برمی­انگیخت، اثرهایی در دوره کودکی­اش به جای گذاشته بود و پس از آن، به مشاهده قدرتی که کشیشان به دست آورده بودند، رضا داده بود که کشیش بشود، شغل تازه­اش را فرصتی برای رفت و آمد به اجتماع اعیان و اشراف و شاید راه پیشرفت و کامیابی خود می­پندارد. کمرویی بی­اندازه ژولین و جوانی­اش بی­درنگ مایه آن می­شود که مادام دو رنال بسیار زیبا و بسیار نرم­دل با تساهل و اغماض بسیار با وی رفتار کند. ژولین، که هرگز زن ندیده است، و مخصوصاً هرگز به زنی که دارای چنین مقام اجتماعی باشد نزدیک نشده است، خیره می­شود و دل از کف می­دهد. با این همه، وقتی که مادام دو رنال، با خامی و ناپختگی، می­خواهد هدیه­ای به او بدهد، او غرور اضطراب­آمیزی از خود نشان می­دهد که تعجب دلنشینی در او ایجاد می­کند. بدین گونه، اندک اندک، و بی­آنکه خود بداند، دلداده ژولین می­شود. حادثه ناچیزی مایه آن می­شود که احساسهای جوان بر وی نمایان شود. ژولین، با خشونت بسیار، پیشگامیها و تمهیدهای الیزا ، خدمتکار مادام دو رنال را که می­خواهد با وی ازدواج کند، رد می­کند؛ سپس، سوءتفاهمی حسد زن جوان را برمی­انگیزد. حرف درشتی که از دهان موسیو دو رنال درمی­آید و رفتار زنش که ژولین آن را بد تعبیر می­کند، باعث خشم شدید او می­شود. مواجبش افزوده می­شود، اما از پذیرفتن پیشنهاد یکی از دوستانش، که قصد دارد در تجارتی شریکش کند، سر باز می­زند. از وسیله­های ناچیزی که تأثیر قاطع در کامیابی نمی­تواند داشته باشد، خوشش نمی­آید. نوزده سال دارد. ناپلئون در این سن پای در میدان عمل نهاده بود و زندگی­اش را آغاز کرده بود. باید عقب­ماندگی خود را جبران کند. ژولین مرد روز می­شود، و به اصطلاح مردی باب روز می­شود اما روابطش با مادام دو رنال از نظر تیزبین مردم دور نمی­ماند و نامه بی­امضایی به دست موسیو دو رنال می­رسد که داستان بدبختی­اش را بازمی­گوید. رنال، اگرچه این شایعه­ها را باور نمی­کند، مصلحت را در این می­بیند که از ژولین جدا شود. زنش هم ضرورت این امر را بر وی اثبات می­کند، زیرا رفته رفته هراسان می­شود و خودش را گرفتار لعنت خداوندی می­بیند. راهب شلان، ژولین را به مدرسه بزرگ علوم دینی بزانسون می­فرستد. اما، ژولین، پیش از آنکه روانه بزانسون شود، پنهانی به دیدن زن جوان می­رود. زن جوان به اندازه­ای دستخوش تأثر و هیجان و به اندازه­ای غمگین است که ژولین او را نسبت به خود سرد و بی­اعتنا می­یابد و چنین می­پندارد که او دیگر دوستش نمی­دارد. در بزانسون، ژولین از استقبال راهب پیرار ، مدیر مدرسه علوم دینی، چنان وحشت­زده می­شود که بیهوش بر زمین می­افتد. اندک اندک، با احتیاط و حیله، به زندگی تازه و انباشته از خواری و سرشکستگی­اش خو می­گیرد. ناخواسته درگیر دسایسی می­شود که راهب پیرار را بر آن می­دارد که برای بزرگ­زاده­ای به نام مارکی دو لامول که اهل فرانس کنته است و در پاریس زندگی می­کند، خدمتهای بسیار بزرگی انجام دهد. مارکی راهب پیرار را به پاریس می­خواند و، به توصیه راهب پیرار، ژولین را منشی خود می­کند. ژولین، برای تودیع، دوباره به دیدن مادام دو رنال می­رود. مادام دو رنال، که ابتدا دست رد بر سینه جوان زده است، خویشتن را به وی تفویض می­کند و مدت یک روز در خوابگاه خود پنهانش می­کند. کم می­ماند که این غفلت و بی­احتیاطی فاجعه­ای به بار آورد. در پاریس توفیق می­یابد که بر اعصاب خودش مسلط شود. او که همچنان حساس و زود رنج است، موفق می­شود که خودش را خونسرد نشان دهد. فهم و شعور، هوش و فراست و سواد وعزم و جزمش بسیار زود نظر احترام و محبت مارکی را به سوی او جلب می­کند. سلسله حوادث و وقایعی جایی در محافل اعیان و اشراف برایش باز می­کند. نبوغش، و تسلطی که به ظاهر بر نفس خود دارد، برای اجتماع اعیان و اشرافی که در آن زندگی می­کند، مایه اشتغال خاطر و کنجکاوی می­شود. مارکی وی را مشمول عواطف و مراحم خود قرار می­دهد و هنگامی که بدون اطلاع ژولین، حکایت می­کند که وی پسر حرامزاده شخصیت بزرگی است که یکی از دوستان مارکی است، به این بازی تن در می­دهد و در مقام انکار آن برنمی­آید. طبع حساس و مضطرب و عزم ژولین در میان ابتذال و کم­هنری جوانان خوش­پوش و آراسته­ای که پیرامونش را گرفته­اند، چنان جلوه روشنی دارد که ماتیلد دو لا مول، دختر مارکی، به او علاقه پیدا می­کند. بی­اعتنایی ظاهری جوان نسبت به او این کنجکاوی را تبدیل به عشق می­کند. ماتیلد، این دختری که همه کس را به چشم تحقیر می­نگرد، و درحقیقت به چیزی جز قدرت عزم و اراده ارج نمی­نهد، بر آن می­شود که بزرگترین جسارت و تهور را از خود نشان دهد. ژولین را به اتاق خود می­کشد و خویشتن را به او تفویض می­کند. ژولین هیچ لذتی از این عشق نمی­برد. اما، وقتی که دختر گرفتار پشیمانی و نفرت از خود می­شود و رفته رفته فاسق یک شبه خود را دشمن می­دارد، آتش عشق در نهاد ژولین زبانه می­کشد و چون از سردی ماتیلد خشمگین می­شود، در مقام حرکتی برای کشتن او برمی­آید. ماتیلد این بار از ته دل شیفته او می­شود. شادمانی ژولین دیری نمی­پاید. چنین می­نماید که ماتیلد دور می­شود و از وی کناره می­گیرد و ژولین مجدد درباره عشق او دچار تردید می­شود، زیرا درست نمی­داند که ماتیلد دوستش می­دارد یا نه؟ و چون درباره جنس زن تجربه­ای ندارد، بر اضطرابهایش افزوده می­شود. با این همه، مادموزال دو لامول اکنون درباره همه­چیز تصمیم خود را گرفته است. قصد دارد که زن ژولین شود، این راه یگانه راهی است که برای ممتاز شدن در پیش دارد. از اینرو، هنگامی که ژولین در صدد برمی­آید که باز هم از پنجره او بالا برود، جانانه پذیرفته می­شود. این سعادت کاملی برای اوست. اما، این سعادت اندک زمانی دوام دارد: واقعه کوچکی دوباره او را در بدبختی فرو می­برد، و دیگر در وجود ماتیلد غرور مدهشی بیش نمی­بیند.

در این هنگام، مأموریت غریبی باعث می­شود که مدتی از خانه مارکی دو لامول دور شود. از جانب گروهی توطئه­گر، مرکب از بلندپایه­ترین شخصیتهای دولت و کلیسای فرانسه، به عنوان «فرستاده» به نزد شخصیت بسیار عالی مقامی که در خارج از فرانسه سکونت دارد، می­رود. در جریان این مأموریت سری، ژولین که کم مانده است به دام دسایس آن کسانی بیفتد که مصلحتشان در ناکام گذاشتن این مأموریت است، در استراسبورگ نصیحتهای یکی از دوستانش را، که به حسب تصادف به وی برخورد کرده است، می­شنود. چون به پاریس برمی­گردد، بر طبق نصایح او، شب و روز زیر پای زن بسیار مورد توجهی به نام لا مارشال دو فراواک می­نشیند که عمویش، اسقف، دفتر ثبت درآمدها، یعنی همه مناصب کلیسای مملکت را در اختیار دارد. ماتیلد متوجه این دسیسه می­شود. از در تضرع و التماس درمی­آید، و آماده می­شود که با این منشی کوچک بگریزد. و اما ژولین با خونسردی راه و روش خویش را تعیین می­کند. آنچه لازم است «ارعاب اوست»؛ «دشمن تا وقتی که مایه هراسش باشم مطیع من خواهد بود، آن وقت جرئت تحقیر من را نخواهد داشت». ماتیلد پی می­برد که آبستن شده است. از آن دم با تهور رفتار می­کند. نامه­ای به پدرش می­نویسد و او را از این امر آگاه می­کند. مارکی سخت به خشم می­آید، اما خشم وی دیری نمی­پاید. با این همه، نمی­داند چه تصمیمی بگیرد. از رفتار دخترش هراس دارد. سرانجام، تصمیم خویش را می­گیرد، درآمدی برای جوان تعیین می­کند و وسیله تغییر نام ژولین را فراهم می­آورد. اکنون ژولین صاحب درآمد بسیار می­شود. بزرگ­زاده و افسر سوارنظام می­شود. اکنون چنین می­نماید که هیچ چیز نمی­تواند مانع خوشبختی وی و دست کم مانع پیشرفت و کامیابی وی بشود. اما، در این اثنا، مارکی دو لامول درباره ژولین کسب اطلاع می­کند. نامه­ای به مادام دو رنال می­نویسد: جواب مادام دو رنال، که به تقریر کشیش «اعتراف شنو»ش نوشته شده است، ژولین را از پای درمی­آورد. مارکی دو لامول که از این پس یقین پیدا کرده است که ژولین تنها محض خاطر ثروت درصدد اغوای ماتیلد برآمده است، نامه­ای به دخترش می­نویسد: («مصممانه از این مرد پست چشم بپوشید تا بتوانید پدرتان را بازیابید»)، و نامه مادام دو رنال را ضمیمه این چند کلمه می­کند. ژولین، همین که از این قضایا آگاه می­شود، راه وریر را در پیش می­گیرد. هنگام قداس روانه کلیسا می­شود و پشت سر مادام دو رنال جای می­گیرد و به هنگامی که راهب نان و شراب را بالا می­برد، دو تیر به سوی وی شلیک می­کند. ژولین که هنوز تحت تأثیر هیجان است، به آرامی رفتار می­کند. از زندان خود نامه­ای به ماتیلد می­نویسد. با این همه، مسئله برای او روشن است. درصدد قتل برآمده است، باید بمیرد. پشت سر هم به دیدن زندانی جوان می­آیند. ابتدا، پشتیبانش، راهب شلان پیر، به زندان می­آید و دیدار جگرخراشی صورت می­گیرد. سپس دو زن، که هردوشان دیوانه­وار خواهان آزادی او هستند، به دیدنش می­آیند. مادموازل دو لا مول با تمام نیرو می­کوشد و برای نجات جان وی نیرنگ­بازانه­ترین طرحها را می­ریزد. تن به خواری و سرشکستگی می­دهد، توطئه می­چیند. مادام دو رنال نه­تنها از سر گناه او درمی­گذرد، بلکه می­خواهد حکم عفو وی را از هیئت منصفه بگیرد. در میان این رفت و آمدها، ژولین همچنان خونسرد می­ماند. کاملاً سر تسلیم فرود آورده است، می­داند که حکم مرگش داده می­شود و دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی­تواند از مرگ نجاتش بدهد. یگانه چیزی که می­خواهد این است که دست از سرش بردارند و کاری به کارش نداشته باشند. خودش را مجرم می­داند. با این همه، در نهان متوحش است از اینکه در آینده نزدیک، جسمش از هم متلاشی خواهد شد. نمونه درخشان این استواری ظاهری را در برابر دادگاه جنایی نشان می­دهد. جرمی که از او سر زده است جرمی فجیعی است، اقدام به قتل با قصد قبلی است. آنچه اعضای هیئت منصفه در او می­بینند «دهقانی است که در برابر طالع دون خود سر به عصیان برداشته است». غرض از مجازات او این است «که آن جوانانی را که در آغوش طبقه­ای پست به دنیا آمده­اند و می­توان گفت که فقر شکنجه­شان داده است و این سعادت را دارند که از تعلیم و تربیت خوبی برخوردار شوند و این جسارت و جرئت را دارند که در آنچه غرور اغنیای جامعه­اش می­خواند دخالت کنند تا قیامت نومید گردانند». اعلام چنین مطالبی همه آن بازیهایی را که از بیرون صورت می­گیرد بیهوده می­گرداند و حکم مرگ داده می­شود. ژولین، به رغم التماسهای ماتیلد و دوستانش، از استیناف سر باز می­زند. و اما درباره مادام دو رنال باید گفت که او می­خواهد خودکشی کند، اما به ژولین قول می­دهد که قصد جان خود نکند. ژولین، آرام و خونسرد، به سوی چوبه اعدام می­رود. «این سر هرگز به اندازه لحظه­ای که از تن جدا می­شد، جلوه شاعرانه­ای پیدا نکرده بود.» استاندال خود این حادثه را با این کلمات یادآور می­شود: «همه چیز ساده و شایسته گذشت و از جانب وی هیچ تصنعی دیده نشد.» ژولین، بر طبق تمایل خویش، در یکی از غارهای کوهستان مجاور به خاک سپرده شد. ماتیلد حرکتی را تجدید کرد که ملکه مارگریت دو ناوار در قبال یکی از نیاکان وی که عاشق او بود و سر از تنش جدا شد، در پیش گرفته بود، و در کالسکه­اش سر ژولین را روی زانوان خود گذاشت و به دنبال مردم و تابوت به راه افتاد. «مادام دو رنال به قولی که داده بود وفا کرد. به هیچ وجه در صدد سوءقصد به جان خود برنیامد. اما سه روز پس از ژولین، آنگاه که بر سر و روی فرزندانش بوسه می­داد، جان داد.»
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
سرخ و سیاه






نام «ژولین سورل» نام ماندگاری است؛ نامی خیالی که بعدها به دنیای واقعیت آمد و چه بسیار نویسندگانی که با این نام هنری نوشتند و چه بسیار نویسندگان دیگری که این نام را وارد دنیای داستانی خود کردند و کسان دیگری که این نام را به فرزندان خود دادند. «سورل» قهرمان داستان «سرخ و سیاه» نوشته هانری بیل ملقب به استاندال از آن شخصیت های نمونه ای است که بسیاری از منتقدان و نویسندگان از جمله آندره ژید او را نه متعلق به زمانه خود یعنی قرن نوزدهم بلکه کاملا یک شخصیت قرن بیستمی دانسته اند؛ شخصیتی که نمونه متعالی بیلیسم (مشتق از نام هانری بیل) یا همان «جست وجوی خوشبختی از طریق شک گرایی» است و یکی از بهترین فرزندان انقلاب کبیر فرانسه که با مطالعه رفتارش می توان پیامدهای اجتماعی و سیاسی انقلاب کبیر فرانسه را شناخت. یافتن جایگاه استاندال در ادبیات فرانسه کار مشکلی نیست، استاندال هرگز در مقام نویسنده ای پیشرو در ادبیات قرن نوزدهم فرانسه مطرح نبوده، او از دل همان قواعد ادبی تثبیت شده پیش از خود رمان هایش را آفریده است. رمانتیسم آثار استاندال یادآور رمانتیسم آثار دونروال و مادام دو استائل است و استفاده از مطالب نوشته شده در روزنامه ها (حوادث و وقایع اجتماعی) با توجه به اهمیت روزنامه ها در قرن نوزدهم تیزهوشی زودهنگام او را نشان می دهد، حضور پررنگ مسائل اجتماعی و سیاسی و رویارویی آن سه طبقه معروف اجتماعی نیز در کار او چیزی است که باید از این فرزند باهوش انقلاب کبیر فرانسه (به عنوان عظیم ترین انقلاب و دگرگونی تاریخی) انتظار داشت. هر چند غرض این نیست که حضور این عناصر در جهان داستانی استاندال امری عادی و پیش پاافتاده است، کمااینکه چنین نکته سنجی و تیزبینی در به تصویر کشیدن فضای اجتماعی نیمه اول قرن نوزدهم و ساختن تصویری از جامعه ای که هم «روبسپیر» را به زیر می کشد و هم از «دانتون» نمی گذرد در نویسندگان هم دوره یا متقدم بر استاندال نظیر هوگو و بالزاک دیده نمی شود و قطعا آغاز کننده آن همان استاندال است؛ نویسنده ای که با ظهورش ادبیات را وارد دوره ای دیگر از حیات اش موسوم به «واقع گرایی» کرد؛ دوره ای که با فلوبر، از ستایشگران استاندال، به اوج رسید. در یک نگاه اجمالی به «سرخ و سیاه»، اگر نگاه مان را بیشتر از هرچیزی بر شخصیت ژولین سورل، قهرمان کتاب، متمرکز کنیم، نتایج جالبی خواهیم گرفت. با این فرض که ژولین سورل یکی از معدود شخصیت های ادبی است که تحول شخصیتی اش در تاریخ ادبیات اگر نگوییم بی همتا، حداقل کم نظیر است. از نقطه ای شروع می کنیم که او، پسری که در مقایسه با دیگر براداران و پدرش پسری لاغر و ضعیف و بی دست و پاست، در کنار دستگاه چوب بری مشغول کتاب خواندن است و پدرش چندین بار او را صدا می کند و او غرق مطالعه صدای پدرش را نمی شنود و بعد خشونت پدر با او، پرت کردن کتاب اش در جوب و سپس مطرح کردن پیشنهاد آقای دو رنال، شهردار ورییر، برای للـه گی فرزندانش، اتفاقی که نخستین قدم برای تغییر مسیر زندگی ژولین است. ما از نقطه ای که ضعف محض ژولین به نمایش گذارده شده با او همراه می شویم و وارد مرحله دوم زندگی او، یعنی زندگی در کنار خانواده دو رنال می شویم. در این بخش که فصلِ اولِ کتابِ دو فصلی «سرخ وسیاه» را شکل داده، ماجرای عاشقانه ژولین با مادام دو رنال (به عنوان خط اصلی داستان) و زندگی بورژواهایی نظیر این خانواده (آقای دو رنال فرزند پدری اسم و رسم دار و ثروتمند است) و خانواده والنو (والنو مدیر مرکز نگهداری از کودکان یتیم است و نمونه ای از دنائت طبع اشخاص تازه به دوران رسیده را دارد) و کشیش مالون (نماینده کلیسا) خلط می شود و این گونه استاندال با تیزهوشی خواننده قرن نوزدهمی خود که تنها برای تفریح رمان می خواند را با ماجرای عاشقانه ارضا می کند، اما در کنار آن زشتی جامعه خود را نیز به تصویر می کشد. ورود شاه به ورییر، ملاقات ژولین با اسقف «آگد»، آشنایی اش با جناب «پیرار» و رفتن به مدرسه دینی از مهم ترین اتفاقاتی هستند که استاندال از خلال آنها توانسته تصویری از اجتماعی سیاسی برای خواننده اش بیافریند. در فصل اول به جز صحنه ورود شاه از نمایندگان طبقه اشراف خبری نیست و در این فصل استاندال بیشتر به «سیاه» و نمایندگان جامعه روحانیت پرداخته است، اما میل ژولین به پیوستن به ارتش و نظام در نوع کتاب هایی که به صورت مخفی می خواند یا نگهداری از عکس ناپلئون در تشک کاه اش در تمام این فصل دیده می شود و در هنگام ورود شاه، زمانی که ژولین جزء گارد افتخاری سوار بر اسب رژه می رود این میل در او محقق می شود و خود را «افسر آجودان ناپلئون» می بیند. در فصل دوم و با حضور کنت نوربر و کنت دولامول داستان استاندال وارد بخش «سرخ» خود می شود و با اپیگراف سنت بوو (زیبا نیست، سرخاب ندارد) داستان عشق های دیگر ژولین و ملال زندگی های اشرافی و فساد آنها برای خواننده بازگو می شود. ژولین از شهر کوچک اش «ورییر» راهی «پاریس» می شود و این گونه جدای تضاد ارتش و مذهب، شاهد تضاد پاریس با «شهرستان» (در معنای عام آن) نیز هستیم و بسیاری از استاندال پژوهان، قرار دادن ژولین در راه «ورییر به پاریس» را انتقام استاندال در مقام یک خرده بورژوآی شهرستانی از جامعه فرانسه می دانند. چند فصل پایانی «سرخ و سیاه» و در نهایت مرگ «ژولین» به تصویر کشیدن تحول شخصیتی ای است که خواننده خود از پیش آن را حدس می زند؛ شخصیتی که حتی دوست داشتن را وظیفه و باری بر دوش خود می دانست که باید به انجام برساندش. در چند فصل پایانی زمانی که «ماتیلد» سعی می کند او را تبرئه کند، ترجیح می دهد به همه چیز پشت کند و دوباره به معصومیت که هرگز از بین بردنی نیست یا همان خانم دو رنال که با وجود تلاش ژولین مرگ به سراغ اش نمی آید، بازگردد و پذیرای مرگ باشد.

خواندن سرخ و سیاه با هر انگیزه ای دلچسب است. چه آنها که رمان های تاریخی دوست دارند، چه آنها که طرفدار داستان های عاشقانه اند، و کسانی که انقلاب کبیر فرانسه و پیامدهای آن را دنبال می کنند و دوست دارند بیشتر راجع به آن بدانند، از این کتاب لذت خواهند برد. اپیگراف های سر هر فصل نیز از جذابیت ویژه ای برخوردارند، جملاتی خواندنی که می توانند رهگشای اتفاقی باشند که قرار است در آن فصل بیفتد و در نهایت ترجمه خواندنی مهدی سحابی با مقدمه ای جامع، پانوشت هایی رهگشا و ضمیمه ای بسیار خلاصه از انقلاب کبیر فرانسه و ناپلئون و رستوراسیون و انقلاب ۱۸۳۰ که خواندن آن بعد از اتمام کتاب خالی از لطف نیست.
     
  ویرایش شده توسط: julien   
مرد

 
این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط عبدالله توکل و در سال ۱۳۸۷ توسط زنده یاد مهدی سحابی به فارسی ترجمه شده است.
ترجمه آقای سحابی را هم به علت جدید تر بودن و روان تر و خواندنی تر بودن آن توصیه می کنم.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

معرفی رمانهای بزرگ

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA