ارسالها: 6216
#1
Posted: 25 Feb 2012 10:25
سپیده عشق و ۸یک از فلاسفه ایران
نویسنده :سپیده صادقی
۱۴فصــــل
کلمات کلیدی: رمان/رمان ایرانی/رمان سپیده ی عشق/رمان سپیده ی عشق و ۸ یک ار فلاسفه ایران/سپیده ی عشق/داستان سپیده ی عشق/داستان ایرانی/داستان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 25 Feb 2012 13:19
قسمت نخست
سرزمین رویاها
" امسال همانند سال پیش زیباترین ملکه زیبایی و دختر شایسته سال اروپا بانویی روس است ، او دختریست مجرد ، که یکی از خواستگاران همیشگی اش ولادیمیر پوتین بوده است "
وای تو رو خدا ببینش ، این هم شد زیبا ! کجاش زیباست؟! . این شبکه ماهواره ای سال دیگه باید با من مصاحبه کنه ، تلویزیون رو خاموش می کنم .
الان دو ماهه ، هیجده ساله شده ام ، باید سال دیگه ملکه زیبایی این مسابقات باشم .
با وکیلم در برلین تماس می گیرم ... آقای پناهی وکیل سابق اقامت خواهرم سارا در آلمان و در حال حاضر وکیل مهاجرت من است . تا به امروز از نزدیک ندیدمش اما از وقتی فهمیده من قصد مهاجرت به اروپا و آلمان رو دارم تمام سعی و تلاشش رو بکار گرفته تا این کار انجام بشه .
گوشی رو جواب میده و میگه : نتایج مسابقات رو دیدید ؟
میگم : آره
میگه : اگر امسال اینجا بودید شما ملکه زیبایی اروپا می شدید .
میگم : سال بعد حتما خواهم شد
مکثی می کنه و شمرده و با تاکید میگه : سپیده جان،شما اول بیا اروپا...بقیه اش با من !
میگم : شما پیگیر باشید مسائل قانونی شرکت در مسابقات را هم پیگیری کنید ، تا آمدنم بی نتیجه نباشه من قصد ندارم مثل سارا بعد از چند وقت اقامت برگردم ایران سر خونه اول !
با این یادآوری به آقای پناهی می فهمونم که سابقه خوبی پیش خانواده ما نداره خودش موضوع حرف رو عوض می کنه و میگه : راستی...سارا خانم ، چی کار می کنه ؟
با لحنی تاسف آمیز می گم : سارا دنباله دوستاشه ، دانشگاه رو هم ول کرده
با زرنگی که شایسته آدمهای نالایق هست میگه : آهان...به سارا گفتم آلمان بمون
دیگه نمی خوام باهاش ادامه بدم و بهش میگم : آقای پناهی، بعداً باهاتون مفصٌل حرف میزنم، الان می خوام برم باشگاه
پناهی مثل کارشناس های آنچنانی میگه : سپیده جان ، هر باشگاه و هر استاد و هر غذایی برای ملکه زیبایی مناسب نیست ... سعی خودتو بکن زودتر بیای آلمان ... الان که دیگه مشکل سنٌی ات هم حل شده ؟
کوتاه میگم : آره دیگه مشکلی ندارم ... تا بعد ... بای
امروز اول باید برم باشگاه پیش شادی اینا بعدش هم نزدیکای ظهر برم موسسه مامانم
ببینم کلید ماشین کجاست ؟ آهان ... آره ... گذاشتمش روی میز کامپیوترم ... به طرف در میرم . در سرسرای ورودی میلاد پسر پیشکار بابام ، آقای اسفندیاری رو می بینم ازش متنفرم ... ایشش ... پسره جلف پررٌو !
از وقتی سارا باهاش بهم زده گیر داده به من ... از در زیر زمین می رم پارکینگ ... سوار ماشین ام می شم ... و دکمه کنترل در پارکینگ رو می زنم ،
میلاد که فهمیده دارم میرم بیرون نزدیک در پارکینگ شده و با لحنی بلند و زشت میگه : خوش بگذره سپیده خانم !
چیزی بهش نمی گم ، اصلاً بهش نگاه نمی کنم .
ساعت یک ربع به دوازده ست . حسابی خسته م ... شادی امروز خیلی سخت گرفت. به من میگه : ملکه ! گاهی هم سوگلی باشگاه... امروز میگفت : اگه تنبلی کنم کمر باریکم شکل و شمایلش رو از دست می ده ... میگه : بدنت باید همیشه رو فورم باشه
مامانم یک مؤسسه گردشگری داره که تور مسافرتی به خارج از کشور و داخل ایران رو سازماندهی می کنه . ساعت دوازده می رسم پیش مامانم .
ای وای باز این آقا کامران پیش مامانه ..،کامران جمشیدی رئیس گروه مترجمین مؤسسه است . هر وقت منو می بینه دائم میگه : چرا کلاس های زبان انگلیسی رو ول کردی چرا عصر ها نمیای کلاس های زبان ؟ و ...
به مامان و آقا کامران سلام می کنم .
مامان بوسم می کنه و میگه : عزیزم جایی نری با هم بریم پارت طلایی...
پارت طلایی رستوران مورد علاقه مامانه و به موسسه خیلی نزدیکه ...
آقا کامران به من میگه : سپیده یه استاد از انگلیس آوردیم برای بهتر شدن مکالمه بهترین شاگردان موسسه ، ده روز بعد از ظهرها بین ساعت شش تا هشت ، حتما بیا !
میگم : نه ممنونم نمی تونم بیام ! اگر برای زبان آلمانی بود خبرم کنید تا بیام .
میخنده و میگه : دختر بد .
دوست ندارم کسی به من طعنه بزنه اما خوب آقا کامران از کودکیم استاد زبان انگلیسی من بوده و گاهی یادش میره من بزرگ شده ام .
شماره بابا رو می بینم رو صفحه گوشیم .
بابا میگه امشب دیر میاد ، ازم می خواد که مواظب مامان باشم زیاد جوش نزنه فشارش می ره بالا خطرناکه .
خیلی از شب ها بابا گرفتار اعضای پر حرف هیئت مدیره بانکه ، برای همین از من میخواد مواظب مامان باشم بابا میدونه که من مثل سارا سر به هوا نیستم .
راستش مامان سر جریان سارا و میلاد خیلی عذاب کشید آخه یه شب آقا میلاد ، سارا رو برده بود پارتی دوستش !
اون شب اینگار آسمان و زمین خراب شد رو سر مامان
فشارش حسابی رفت بالا ، قیامتی شد .
از اون به بعد رابطه سارا با میلاد سرد شد ، اما حال مامان خوب نشد ، هنوز هم گاهی حالش بد میشه و برای همینه که بابا نگرانشه .
حالا این میلاد بی شرم ، گیر داده به من ، نمی تونم تحملش کنم ، همین روزهاست که سر دمش رو حسابی بچینم .
توی فکرم که صدای مامان منو به خودم میاره ، مامان میگه : از گرسنگی دارم می میرم . تو راهروی اصلی موسسه آقا کامران رو می بینم که با یه پیرمرد ریش بلند لاغر اندام حرف میزنه ، فکر می کنم پیرمرد هندی باشه ، شاید هم پاکستانی ! چون صورتش سبزه است .
امروز رستوران خلوت تره ، بازم گارسون فضول ، حمیدرضا تا منو می بینه می پره سر میز ما ، وای گاهی مثل جن ظاهر میشه این رستوران ده تا گارسون داره اما این آقا مدام گیر داده به ما .
پارسال که برای اولین بار با مامان اومدم اینجا ، لای هدیه فانتزی رستوران ، شماره گوشی همراهش رو نوشته بود و پایینش هم گفته بود منتظر شنیدن صدای زیباترین دختری که تا به حال دیدمش هستم .
ساعت 9 شب شده اما هنوز خبری از سارا خانوم نیست . مامان زنگ میزنه به گوشی سارا ، اما دوستش مریم پشت خطه ، به مامان میگه : سارا پشت رل هست ده دقیقه دیگه زنگ بزنید .
از وقتی مریم پاشو گذاشته تو زندگی سارا ، هر روز سارا از ما دورتر و دورتر شده . هر بار که مریم رو از نزدیک می بینم دهنش بوی گند سیگار میده ! پشت اون ظاهر همیشه بزک کردش شرارت موج میزنه ، خنده هاش آدمو یاد جادوگر کارتون زیبای خفته میندازه . موهاش همیشه مش شده است وای !... از این ظاهر های بدلی چقدر بدم میاد .
ساعت ده شب شده اما از سارا خبری نیست . مامان مثل یه مار زخمی به خودش می پیچه ، به من میگه : زنگ بزن ببین سارا کدوم گوریه .
زنگ میزنم به سارا میگم : کجایی مامان از دست تو فشارش رفته بالا . سارا با خنده و کلماتی کشیده که مشخصه حالش سر جاش نیست و احتمالا مست کرده به من میگه باشه فضول بگو دارم میام و قطع می کنه .
ساعت 12 شب شده بابا کلید ماشین سارا رو ازش گرفت و گفت : دخترم زیاده روی کردی .
سارا به بابا گفت : سپیده مامان رو نگران کرده ، من که همش خونه ام !
واقعا که ، سارا اصلا خواهر خوبی نبوده و نیست . من نمی تونم مثل اون باشم . وقتی کم میاره به من میگه : از من ایراد نگیر ، خودت می خوای بری اروپا ، خودتو همه جا به نمایش بزاری ، بعد از من اشکال میگیری ؟!
سارا خانم ! شرکت در مسابقات انتخاب زیباترین دختر جهان رو " نمایش خود " لقب میده ! گاهی تو دلم میگم : کاش اصلا خواهر نداشتم
ساعت 2 شب شده میرم تو رختخواب و مرور میکنم اتفاقات و صداها و نگاه های امروز رو ... آره یه نگاه گذرا
چهره مسخره میلاد
چهره پیر مردی که با آقا کامران حرف می زد
چهره گارسون فضول
و آخرش هم نگاههای سارا خانم !
ساعت 9 صبح است وای ! ... سارا ماشین منو برده ! ... دیگه شورش رو درآورده ، به مامان زنگ می زنم
میگه : به بابا بگو
دارم منفجر میشم . آخه من چه جنایتی کردم که این سارا این بلاها رو سر من درمیاره ، زنگ میزنم به بابا
بابا هم شگفت زده شده میگه : دخترم نگران نباش خودم بعدا تکلیفش رو روشن می کنم ، میگه : کلید ماشین سارا بالای یخچال ، داخل سبد گلهای مصنوعی ست .
داخل ماشین سارا خیلی کثیفه روی صندلی های سفید ماشین لکه های قهوه ایی رنگ بزرگی دیده میشه خاکستر سیگار همه جای ماشین پخش شده ...
امروز کلی کار دارم اول باید برم باشگاه ، بعدش هم سفارت آلمان .
ادامه دارد...
قسمت دوم
مسافری از هند
ساعت دوازده ظهر به موسسه می رسم . مامان داره چکهای شرکتهای خطوط هوایی که طرف قرارداد با موسسه هستند رو امضا می کنه .
آقا کامران وارد اتاق میشه ، وقتی می بینه مامان سرش به کارهای مالی گرمه با چشمک به من می فهمونه که باید دنبالش برم بیرون . پشت در به من میگه : سپیده می خوام با یه فیلسوف آشنات کنم . میگم : فیلسوف ؟
با لبخندی مغرورانه میگه : بله یه فیلسوف جهانی !
میگم : آقا کامران آخه من از فلسفه چی می دونم ؟ من هیچ فیلسوفی رو هم نمی شناسم .
آقا کامران در حالی که با اشاره از من می خواد دنبالش برم میگه :
اما این فیلسوف تو رو می شناسه !
تعجب می کنم میگم : منو ؟! حتما شما منو بهش معرفی کردین ؟!
میگه : نه ! عجله نکن ، خودت الان همه چیز رو می فهمی .
وارد راهروی اصلی موسسه میشیم ، اوه آقا کامران داره منو می بره طرف همون پیر مرد لاغر اندامی که دیروز برای یه لحظه دیدمش ، پیرمرد بر روی مبل های چرمی ، وسط سالن نشسته ...
آقا کامران معرفی می کنه : آقای راجا فیلسوف برجسته هندوستان !
آقای راجا با لبخندی گرم به فارسی میگه : دوشیزه سپیده از اینکه دعوتم را پذیرفتید از شما سپاسگذارم .
با شگفتی میگم : ممنونم ، خواهش می کنم .
راستش کمی هول کرده ام برای همین روبروی آقای راجا می نشینم تا بر اعصابم مسلط باشم .
حس می کنم آقای راجا هفتاد سالش باشه . با این سن بالا ، اما چشمان شفاف و گیرایی داره . انگشتان دستانش کشیده و رگهای متورمی دارد.
آقای راجا بعد از چند لحظه سکوت میگه : من عاشق سرزمین شما و فلاسفه ایران هستم .
میگم : ایران که فیلسوف نداره ، حالا فلاسفه اروپا و بخصوص یونان رو بگین یه حرفی ...
آقای راجا با تبسمی خاص میگه : اما ایران مادر فلسفه جهان است .
میگم : جدی !؟
آقای رجا میگه : بله من خودم شیفته اندیشه های فلاسفه ایران هستم بخصوص هشت نفر از آنها ...
دوست دارم بیشتر برام بگه ، بیشتر در مورد چیزهایی که داریم و من نمی دونم ، خیلی بده آدم مظاهر کشورش رو از زبان مردم کشورهای دیگه بشنوه .
آقای راجا مکثی می کنه و با لحنی بسیار خودمانی به من میگه : شما هنوز آن گلدان زیبا را دارید ؟
از این حرف تعجب می کنم و می گم : کدام گلدان ؟
آقای راجا میگه : گلدان برنجی قلمکاری شده اصفهان !
وای این پیر مرد چی میگه ؟ از کجا میدونه من تو اتاقم یک گلدان قدیمی زیبا دارم ؟ حتما آقا کامران بهش چیزی گفته ! آره حتما آقا کامران گفته !
نگاهی به آقا کامران می کنم . می بینم او هم هاج و واج داره منو تماشا می کنه و میگه : بخدا من نگفتم !
و از جاش بلند میشه و از ما دور میشه .
خندم گرفته به فیلسوف هندی می گم : شما چه خوب از وسایل اتاق من خبر دارید !
آقای راجا با لحنی مهربانانه میگه : آخه من آن گلدان را دهها سال پیش به شما هدیه نمودم .
دیگه طاقت نیاوردم و ترکیدم از خنده و شکسته بسته گفتم : آقای راجا من هیجده سالمه !!
پیرمرد در حالی که به لوستر بزرگ بالای سرمان خیره شده بود گفت : بله درسته و ساکت شد .
سکوت عجیبی بین ما برقراره ، راستی این گلدان از وقتی من یادم میاد تو خونه ما بوده بابا روزی که اونو به من داد گفت : دخترم مواظبش باش یادگار اجدادیمونه .
بعد از چند لحظه سکوت خواستم موضوع را عوض کنم تا پیرمرد را بیشتر بشناسم .
با حالتی متفکرانه گفتم : آقای رجا از فلاسفه ایران می گفتید .
پیرمرد که اینگار متوجه منظور من شده بود گفت : برای همین یاد گلدان افتادم .
من هاج و واج او را تماشا می کردم و منتظر بقیه حرفاش بودم او باید به من می گفت جریان رابطه او با گلدان و فلاسفه ایران چیه .
آقای راجا که اینگار از چشمان مشتاق من پی به سئوالاتم برده بود گفت : آن گلدان را برای چنین روزی به شما داده بودم .
بیشتر تعجب کردم چشمانم گرد شد گفتم : برای چنین روزی ؟
گفت : بله برای چنین روزی ، آن گلدان می تواند به شما داستانها از حکیمان و خردمندان ایران زمین بگوید .
گفتم : مگه گلدان سخنگوست ؟
با تبسم گفت : خیر ، اما می تواند سخنگو هم شود !
گفتم : من که گیج شدم
ادامه داد که : اگر ظرف سفالین داخل گلدان را بردارید . در داخل بخش برنجی گلدان چرم دوخته شده کوچکی خواهید دید که در درون آن دانه گندمیست . بعد از شکافتن چرم و خارج کردن دانه گندم آن را با قطره ایی از اشک خویش خیس نموده و سپس در همان گلدان بکارید . سه روز بعد از آن اتفاقی خاص رخ میدهد .
با شگفتی همراه با ترس گفتم : چه اتفاقی؟
و او ادامه داد : آن گلدان را از اتاق خود خارج نکنید هر شب هشت خردمند و فیلسوف ایرانی در اتاق شما ظاهر می شوند شما هر پرسشی برای سعادت و کامروایی داشته باشید آنها به شما خواهند گفت این اتفاق تا روزی که سنبله گندم کامل شود ادامه می یابد .
تو دلم میگم : این هم یه داستان سرکاری مثل داستان لوبیای سحر آمیز ! ... حتما این پیرمرد هم مثل همه اون آقایونی که بدنبال رابطه با من هستند خواسته با این داستان سرایی با من ارتباط برقرار کنه .
پیرمرد سرش را پایین میاره و میگه : شک نداشته باش
از جاش بلند میشه و از جیبش کارت ویزیت خودشو در میاره و میگه : سه عدد از دانه های سنبله گندم را بعد از رسیدن به این آدرس بفرستید .
با نیش خندی شیطنت آمیز میگم : شما موضوع رو جدی گرفتین
میگه : این خنده ها رو سالها پیش هم همینطور شاهد بودم و میره
میگم : ناراحت شدین ؟
برمی گرده و با تبسم میگه : حیفه بانوی شایسته ایی همانند شماست که از بزرگان و فلاسفه کشور خویش بی خبر باشد ، می دانم بزودی شرایط عوض خواهد شد و شما نه تنها زیباترین بانو ، بلکه خردمندترین ملکه زیبایی نیز خواهید بود .
و از من دور میشه ... وای او از کجا می دونست من میخوام ملکه زیبایی بشم .
صدای مامان که میگه : دخترم بریم نهار ، منو به خودم میاره . در حالی که تمام فکرم به حرفهایی است که اون پیرمرد گفته بود به سمت مامان می رم .
بعد از نهار دوباره بر می گردیم موسسه .
آقا کامران جلو میاد و نزدیک گوشم می گه : عاشق هندیت این کاغذ را داد و رفت . تو کاغذ نوشته بود . "برای سفر شتاب نکن ."
عجیبه ! از کجا می دونست من می خوام برم اروپا ! به آقا کامران میگم : شما به ایشون گفتین من دارم می رم آلمان ؟
آقا کامران میگه : من عادت ندارم مسائل شخصی آدمها رو به دیگران بگم . و بعد با نیش خندی شیطنت آمیز گفت : چیه تو کاغذ ازت خواستگاری کرده و زد زیر خنده !
با عصبانیت گفتم : آقا کامران !
آقا کامران هم در حالی که سعی می کرد لبخندش رو از روی لبهاش پاک کنه گفت : غصه نخور آقای رجا الان عازم فرودگاست و دیگه نمی بینیش ........
ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#3
Posted: 27 Feb 2012 09:26
قسمت سوم
خواهرم سارا
ساعت چهار بعد از ظهر با مامان خونه رسیدیم تو پارکینگ ماشینی نیست و این به معنای اینه که بابا و سارا هنوز نیامده اند .
می رم اتاقم و لباسهام رو عوض می کنم چشمم به گلدان برنجی می افته به طرفش می رم
در حال نگاه کردنش هستم که صدای مامان میاد میگه : سپیده من میرم بخوابم با من کاری نداری ؟
میگم : نه مامان راحت باشین .
چشم از گلدان بر نمی دارم یعنی داخل این گلدان همون چیزی است که آقای راجا می گفت ؟
یعنی چطور ممکنه ؟
حتما سر کارم !
آره حتما الکیه !
اما اینها دلیل نمیشه داخلش رو نگاه نکنم ! باید ببینم و دست میبرم داخل گلدان و بخش سفالی اون رو بیرون می آورم . سرم را جلو می برم و داخل بخش برنجی گلدان را تماشا می کنم .
وای این چیه ؟ می خوام جیغ بزنم یه کیف چرمی خیلی کوچیک که هیچ دری نداره !
از هیجان کم مونده غش کنم ! میشه حس کرد که در داخل چرم یه دانه گندم هست با تیغ چرم رو میشکافم و گندم رو خارج می کنم روی سطح گندم رگهای بسیار ریزی مثل موی رگ دیده میشه باید با میکروسکوپ گندم رو وارسی کنم می رم سراغ کمد وسایل تحصیلیم میکروسکوپ کوچک رو از ته کمد بیرون میارم اینو پدرم برای سال دوم راهنماییم خریده بود .
وای ! روی سطح گندم یه سری اسم نوشته شده . اولین اسمی که می بینم "نادرشاه افشار" است خوب نادرشاه که فیلسوف نبوده پادشاه بوده ... جالبه !
اسامی بعدی که دیده میشه به ترتیب عبارتند از "بانو ورتا" ، "استاد فردوسی" ، "حکیم اُرُد بزرگ" ، "خیام خردمند" ، "آرشیت دانا" ، " کورش هخامنشی" و آخرین اسم "بزرگمهر بختگان" .
کاغذی بر می دارم و اسامی رو بر روی آن می نویسم تا جایی که من می دونم بغیر از حکیم ارد بزرگ و بزرگمهر بختگان بقیه فیلسوف نیستند و یا من اونها رو نمی شناسم و یا این که این بخش از شخصیت آنها تا به امروز بازگو نشده .
آخه نادرشاه و کورش کجاشون فیلسوف بوده ؟ حالا روی خیام و فردوسی میشه کمی مکث کرد ! آرشیت و ورتا رو هم که نمی شناسم .
بانو ورتا ! جالبه اسم یک زن فیلسوف در ایران ، اینکه اصلا برام قابل فهم نیست . گویا باید تحقیق کنم .
غرق این افکارم که صدای گوشی همراهم بلند می شود سارا زنگ زده از من میخواد مامان و بابا رو بپیچونم و نزارم نگران سارا باشند چون دیر میاد خونه ! بهش میگم سارا خانوم مواظب ماشینم باش و به گند نکشش که صدای بوق ممتد میاد و گوشی قطع میشه . وای خدای من نکنه تصادف کرده باشه !! بهش زنگ می زنم بوق می زنه بوق بوق ...
تو رو خدا جواب بده جواب بده سارا سارا ...
صدای قهقه مریم تو گوشی می پیچه که میگه : سپیده جون ، سارا پشت رله چیکار داری ؟ من هم بدون این که چیزی بگم گوشی رو قطع می کنم . واقعا که !
همیشه سارا برام نگرانی درست میکنه
شاید من زیاد حساس شده ام
آره حساس شده ام
شاید به خاطر اینکه حس می کنم آخرین روزهایی هست که پیش خانواده ام هستم
و یا حرفهای این پیر مرد هندی
آه آره این پیر مرد
چشمم دوباره می افته به گندم
اونو می زارم لای دستمال کاغذی ، حالا من اشک از کجا گیر بیارم ، گندمو می زارمش کنار مانیتور کامپیوترم .
صدای در پارکینگ میاد . بابا برگشته خونه حالا باید به بابا و مامان در مورد سارا چی بگم ؟
ساعت 9 شب شده ، اما هنوز خبری از سارا نیست ، مامان دلشوره گرفته و مدام به بابا میگه باید جلوی سارا رو بگیره و از آزادی بیش از حد سارا می ناله
به مامان میگم : ماشین خراب شده و نگران نباش
مامان هم میگه : ماشین خراب شده چرا پس همراهش رو جواب نمیده نکنه گوشیش هم خراب شده ؟!
زنگ میزنم به سارا باز مریم پشت خطه ! صدای آهنگ و دست زدن میاد میگه : سارا میاد خونه نگران نباش و قطع می کنه .
ساعت ده و نیمه ، شام آماده شده سارا هم چند دقیقه ایی هست که خونه رسیده بابا و مامان عصبانی هستند . احتمالا اگر سارا حرفی بزنه هر دوی آنها از عصبانیت منفجر میشن و دمار از روزگار سارا در میارن . سر میز شام همه ساکت اند همراهم زنگ میزنه آقای پناهی (وکیلم از برلین) پشت خطه میگه : سفارت رفتین ؟
میگم : آره
میگه : برای تابعیت شما همه چیز ردیف شده و به احتمال زیاد با تابعیت آلمانی در مسابقات سال آینده شرکت می کنید .
سراغ سارا رو میگیره !
میگم : خوب هستند
میگه : باهاش صحبت کن تا بیاد آلمان
میگم : ساراجون مشغول هستند و بای میگم
سارا هم که اینگار سوژه خوبی برای فرار از دیر کردن خودش پیدا کرده فورا رو به بابا و مامان می کنه و میگه : این جناب پناهی دو تا بچه داره اما من وقتی برلین بودم مدام مزاحمم می شد به این آدم نمیشه اعتماد کرد و سپیده خانوم ، وکیلت یه آدم هرزه و مردم آزاره !
بابا میگه : اما سارا این آقای وکیل دارن کارهای قانونی سفر سپیده رو فراهم میارن .
سارا می خنده و میگه : این آقا داره تلاش میکنه به سپیده برسه و با نیش خند ادامه میده : حتی رسیدن به من !
مامان میگه : چیزی که زیاده وکیل
میگم : مامان ! این آقا کلی برای من تحقیق کرده برنامه مسابقات رو کاملا میدونه آخه من چطور یک وکیل تازه رو به این چیزها آشنا کنم و از کجا معلوم بتونه مثل آقای پناهی منو راهنمایی کنه .
سارا میگه : دختر جون پناهی رو آدمها حساب و کتاب میکنه !
و پس از کمی مکث ادامه میده : فکر کردی الکی این همه بهت زنگ میزنه ؟
بابام رو به سارا می کنه و میگه : دیگه بسه خودم مواظب سپیده هستم .
تو دلم هزار تا فحش و ناسزا نثار سارا می کنم دختره بیشعور ... شام تموم شد.
نازنین جون ، خدمتکار خونه ظرفها رو شروع به جمع کردن میکنه سارا پا میشه تا بره اتاقش ، بابا بهش میگه : بشین و به من میگه : سپیده جان تو می تونی بری اتاقت !
سارا که فهمیده تا چند دقیقه دیگه حسابی لای منگنه بابا و مامان قرار میگیره با پر رویی تمام میگه : آخه چرا به من گیر دادید ؟ سپیده سه سال از من کوچکتره داره میره اروپا ، اونم تک و تنها ... توی عمق هر کثافت کاری ! بعد همش به من میگین سارا کجایی ؟ سارا چه می کنی ؟ سارا بشین ! سارا پاشو!
می خوام سر سارا داد بزنم و بهش بگم : دختره بی ادب من مثل تو نیستم ...
بابا که می بینه من به سارا خیره شده ام میگه : عزیزم تو برو اتاقت و من گوشی همراهم رو از روی میز بر می دارم و می رم اتاقم
نازنین جون قبل از اینکه در رو ببندم از لای در بهم میگه ناراحت نباش عزیزم همه چیز درست میشه
ازش تشکر می کنم و در رو می بینم و مثل یه آدم زخمی که تمام وجودش کوفته شده می افتم روی تخت .
آخه چرا باید سارا این قدر بد باشه ؟ مگه من باهاش چیکار کردم ؟ من که بهش بدی نکردم ! هم ماشینم رو برداشته هم برام حرف در میاره هم از وکیلم بد میگه و... خدایا تا کی باید زورگویی های اونو تحمل کنم ؟ سه سال از من بزرگتره اما از وقتی که یادم میاد هیچوقت با من خوب نبوده هیچوقت هیچوقت ... آه ...
چشام خیس اشک میشه اینگار ته اقیانوسی از تلخی غوطه ورم ...
عضلالت گردنم تیر میکشه ، گلویم فشرده میشه ...آه تا به کی ؟
دستمال کاغذی رو برمیدارم اما چشمم یه لحظه می افته به مانیتور و دستمال کاغذی حامل گندم ...بلند میشم و دستمال رو میزارم رو گونه هام .
صدای بابا میاد که میگه : سارا باید خودتو عوض کنی و فریاد سارا که میگه : شما هیچوقت منو دوست نداشتین از وقتی سپیده بدنیا اومده همش دنبال اون هستید اونو دوست دارین شما بین من اون فرق میزارین ...
خدایا این سارا چرا این قدر ظالمه ؟ های های گریه های منو نمیبینه ...
آخه تا به کی ؟...
نازنین در می زنه و وارد اتاقم میشه ، شربت آلبالوی آخر شبم رو آورده ، میزاره لب میز و میاد منو بغل می کنه و میگه عزیزم این رسم روزگاره ...ناراحت نباش ، ناراحت نباش...
نازنین که بیرون رفت ، میرم جلوی گلدان برنجی ! و گندم خیس رو در کنار شاخه های گل یخ در خاک آن فرو می کنم .
راستی این چکاریه که من می کنم ؟
یعنی منتظرم؟
یعنی حرفهای اون پیرمرد رو باور کردم ؟
یعنی یه اتفاق بزرگ در راهه ؟
نمی دونم نمی دونم...
با چشمان خیس خوابم می بره ...
.
.
.
.
.
سه روزه گذشته ! هنوز هیچ اتفاقی رخ نداده هر چه هست غمنامه اندوهبار زندگی منه ...
اندوهی از تنهایی ، دوری پیش رو و غم های تحمیلی خواهرم سارا ...
این چند روز باهش حرف نزده ام و قصد ندارم حالا حالاها باهاش آشتی کنم .
این روزها با این که خیلی سعی کرده ام همه چیز عادی باشه مثل همیشه اما ناخودآگاه خیالات و رویاهای مختلفی سراغم میاد . راستی اگر اتفاقی رخ بده و این هشت نفر بیایند سراغم من چه کنم ؟ وای حتما سکته می کنم !
سرم رو بین دو دستام می گیرم و با خودم می گم باید چیکار کنم ؟ من هیچ چیز خاصی از بزرگان ایران نمی دونم واقعا آدم کوچکی هستم باید اطلاعاتم رو بالاتر ببرم ، کامپیوتر رو روشن می کنم در گوگل سرچ می کنم کورش هخامنشی ، عکسهای آرامگاهش پاسارگاد ، منشور کورش ، اولین قانون حقوق بشر ...
استاد فردوسی رو سرچ می کنم اثر بزرگش شاهنامه و آرامگاهش که شبیه پاسارگاد هست . همیشه از رستم شخصیت افسانه ای شاهنامه خوشم اومده ...
نادرشاه افشار رو سرچ می کنم ، نجات دهنده ایران از چنگال یه مشت غارتگر ... وای اینجا رو ببین نوشته نادر شاه افشار تا 25 سالگی برده راهزنان ازبک بوده ...
خیام خردمند رو سرچ می کنم جالبه به دستور پادشاه ایران ملک شاه سلجوقی و حمایت وزیرش خواجه نظام الملک توسی سالنامه خورشیدی رو در مقابل قمری پدید آورده ، چه آرامگاه باشکوهی داره نوشته این بنا بر اساس طرحی از استاد هوشنگ سیحون بنا شده است ...
حکیم ارد بزرگ رو سرچ می کنم فیلسوف و حکیم برجسته ایرانی ، دارای پندنامه ایی با عنوان کتاب سرخ و نظریاتی همانند قاره کهن و کهکشان اندیشه ، وای خدای من اینجا نوشته حکیم بزرگ زنده است عجب سبیل های خاص و دوست داشتنی داره .
بزرگمهر بختگان رو سرچ می کنم ، وزیر با کفایت انوشیروان پادشاه ساسانی ، حکیم و دانشمند ، جالبه نوشته برزویه طبیب هم به احتمال زیاد خود بزرگمهر است و هم او مخترع بازی تخته نرد هم هست .
آرشیت دانا رو سرچ می کنم ، نوشته اولین فیلسوف ایرانی هست همزمان با سقراط و افلاطون ، نوشته هر دو آنها را در مباحثه شکست داده ... وای خدای من چقدر نادان بوده ام ...
بانو ورتا رو سرچ می کنم شاگرد آرشیت دانا بوده و بزرگترین فیلسوف زمان خودش و صد البته اولین فیلسوف زن تاریخ ایران ، وای اینجا نوشته بانو ورتا توسط جاسوس یونانی کشته شد آخه چرا ؟چرا ؟ یعنی اون زمان هم ، نخبه کشی بوده ، اروپایی ها فلاسفه ما رو می کشتند تا بگن تنها فلاسفه گیتی همین سقراط ، افلاطون و ارسطوی ما هستند جالبه اینجا نوشته ارسطو بعد از کشته شدن بانو ورتا اشک می ریخته و می گفته : جواهر گیتی از میان ما رفت ، اروپا الان مدعی اینه که مهد تجمع نخبگان شده ! پس چرا ؟...
ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#4
Posted: 28 Feb 2012 07:49
قسمت چهارم
دیدار با بزرگان
صدای دلنشینی منو به خودم میاره !!!
سپیده زیبا ! دانش و اندیشه ، پایه های نیرو و توان یک سرزمین است .
وای !!!
این صدا از کجاست
وای....
اینجا چه خبره ؟
اینها کی هستند ؟
تو اتاق من !!!
همان صدا ادامه می ده : سپیده چرا غمگینی ؟
وای این خانم زیبا ...
دیونه شدم یا دارم خواب می بینم ؟
می لرزم
ساق پاهایم بی اختیار می لرزه
آن زن قد بلند سفید پوست که اندامی بسیار موزون و لباسی پر از نقش و نگار ظریف داره طرفم میاد ، دستانش رو روی شانه هایم می زاره و در گوشم میگه : سپیده زیبا نترس ما دوستان تو هستیم
تمام انرژی درونم رو جمع می کنم و بهش میگم : شما کی هستید ؟ من خوابم و یا بیدار ؟
اون زن قدمی به عقب می ره و می گه : من ورتا هستم
دست راستمو می گیره و منو چند قدمی به طرف هفت مردی می بره که به شکل نیم دایره بر روی صندلی هایی چوبی نشسته اند . نه عدد صندلی رویایی در کنار هم ، بانو ورتا بر روی اولین صندلی می شینه و من بر روی دومین صندلی ...
آن هفت مرد ساکتند و تنها نگاهم می کنند همه آنها چشمانی درشت و صورتهایی مردانه و صمیمی دارند .
به اونها می گم : سلام
همه آنها یک صدا میگن : درود بر سپیده زیبا
بانو ورتا همانطور که دستم را گرفته ، میگه : بگذار همه را به شما بشناسانم . نخستین کسی که در کنارت نشسته است :
استادم آرشیت دانا ، فیلسوف و خردمند سرزمینمان است .
آرشیت پیرمردیه با موهایی سفید و بلند ، سفیده پوست ، کمی کمرش خم شده و به عصایی زیبا تکیه داره .
آرشیت دانا با مهربونی و صدایی لرزان میگه : با دیدنت ، جوانی ورتا را به یاد آوردم
بانو ورتا خندید و گفت : براستی به این اندازه زیبا بوده ام ؟
و آرشیت دانا سرش رو به جهت تایید تکان می ده.
بانو ورتا دستش رو به طرف دومین مرد گرفت و گفت :
حتما خیام خردمند ، دانشمند و سراینده بزرگ سرزمینمان را می شناسی
با لبخند گفتم : آره ، من نیشابور رفتم اما اونجا تنها یک آرامگاه بود .
خیام خیلی جذابه ، با چشمانی درشت ، پیشانی بلند و ریش و مویی آراسته ...
خیام خردمند میگه : سپیده زیبا همه زیبایی ها در تو فرود آمده است ، امیدوارم همواره هوای دشت وجودت بهاری باشد .
با خجالت ، آروم میگم : ممنونم ، امیدوارم
نوبت به مردی رسید که خیلی درشت و تنومنده ، زره ایی آهنین بر تن داره روی صورتش جای چند زخم کهنه هست حتما نیش چاقو و یا شمشیر این شیارهای خاص رو بوجود آورده ...
بانو ورتا به او اشاره میکنه و میگه :
نادر شاه افشار ، جهانگشای بی باک سرزمینمان
چشمام برقی زد و بی اختیار گفتم : کوه نور و دریای نور
خیام خردمند میگه : اما گنج نادری کتابهایی ست که به ایران آورد .
نادرشاه همچنان ساکته ، گفتم : من از دیدنتون خیلی خوشحالم .
به دستان نادر شاه خیره شدم با این دست و پنجه می شه هر شمشیری رو شکست .
نادرشاه با صدایی پر هیبت میگه : هنگامی که آرشیت دانا ، شما را همپای ورتای زیبا می ستاید ، می توان گفت براستی باری سنگین بر دوش دارید .
چهارمین نفر را با اولین نگاه شناختم ، بله او ارد بزرگ است تنها فردی که از این جمع هشت نفره زنده است .
ارد بزرگ لباس اتو کشیده و زیبایی برتن داره ، نگاهش صمیمی و مهربونه ، چشمانی درشت و جذاب با موهایی سفید داره .
بانو ورتا می گه :
حکیم ارد بزرگ ، اندیشمند و زبان گویای ما
با خجالت و صدایی لرزان رو به حکیم بزرگ میگم : بله ، من پندها و دستورات اخلاقی شما رو بارها خونده ام .
ارد بزرگ آرام و شمرده میگه : امیدوارم ستایش آرمانهای بزرگی همچون شادی و آزادی را ، در آنها یافته باشید .
گفتم : بله و از حالا با دقت بیشتری اونها رو می خونم .
ارد بزرگ گفت : شادی ، سپیده زندگیست .
وای چه جمله زیبایی ، اگر شادی این جمله رو بشنوه حتما تابلوش می کنه می زنه تو باشگاهش ، چون هم اسم خودش هست و هم اسم به قول خودش سوگلی باشگاه ! سپیده ...
پنجمین نفر چهره اش بسیار آشناست ریش ها و موهایی که به شکلی عجیب و ظریف بافته شده و زیباست .
بانو ورتا با اشاره به او می گه :
کورش هخامنشی ، پادشاه نیک ایرانزمین
میگم : من عکس آرمگاه شما و همینطور منشور حقوق بشرتون رو دیده ام
با لبخند بهم میگه : همانند ارد بزرگ بر این باورم که شادی بسیار پر ارزش است پس غمها را به فراموشی بسپار
آرشیت دانا میگه : غم ما را گوشه نشین می کند و شادی ، شکوفا و بازیگر میدان زندگی
اینگار خجالتم کمرنگ شده با صدایی بلندتر از دفعات قبل گفتم : چشم حتما . سعی می کنم شاد باشم
بانو ورتا دستش را به طرف ششمین نفر گرفت و گفت : استاد فردوسی ، آفریننده شاهنامه
ناخودآگاه این بیت فردوسی به یادم آمد :
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
با هیجان میگم : من رستم رو خیلی دوست دارم شاهنامه بی نظیره
در نگاه مظلومانه اش میشه درد و رنجی که برای نوشتن شاهنامه کشیده رو دید . استاد فردوسی میگه : سرزمین تاریکی سپیده ایی نخواهد داشت !
گفتم : سرزمین تاریکی ؟
گفت : باختر
اینو دیگه فهمیدم باختر یعنی غرب و شرق هم که ایرانیش میشه خاور
یعنی استاد میدونه من می خوام برم غرب ، مسابقات زیباترین دختران ؟!
پس استاد هم معتقده من به اروپا نباید برم با خجالت سرمو پایین می اندازم .
ورتای مهربون با فشار دستم ، بهم دلگرمی میده و آخرین نفر رو معرفی می کنه :
بزرگمهر بختگان ، فیلسوف و دانای سرزمینمان
رنگ پوستش سفید و سرخگونه ، موها و ریش هایی سیاه که مثل مو ها و ریش های کورش هخامنشی بافته شده ، شباهت عجیبی به حکیم ارد بزرگ داره . با این فرق که موی حکیم بزرگ سفیده .
میگم : خوشبختم ، من خیلی از پندهای شما رو خوندم ، راستی برام جالب بود وقتی متوجه شدم بازی تخته نرد رو هم شما بوجود آوردین
خندید و گفت : آنهم برای شادی ست . زندگی بازی مهره هاست و ما در هنگامه آن ، نمی دانیم چه در پیش روست پس باید دمادم زمانها را با شادی هایی افزونتر زیباتر سازیم .
میگم : چشم حتما تو زندگیم این موارد را در نظر می گیرم
انگشتان بانو ورتا رو در پشت سرم حس می کنم که موهایم را نوازش می ده و میگه : ما همه به دیدار تو آمدیم تا اگر بخواهی با تو سخن بگوییم و در وجودت زنده و جاری شویم .
چشمای بانو ورتا خیلی زیبا و درشته . با مژه هایی بلند و لب های سرخ و کوچک ، بینی قلمی ، موهایی سیاه و بلند که گاهی از زیر پارچه ظریف دوزی سرخ رنگش ، خودش رو به نمایش می زاره . لباسی سرخ بر تنشه که رویش با نخ های طلایی اشکال هندسی زیبا نقش شده . در پشت لباسش نقشی بزرگ به رنگ فیروزه است که به سیمرغ شبیه است ... وجودش بوی عطر گل مریم میده ... وای کاش بانو ورتا جای خواهر من بود جای این سارای ورپریده ...
خیام خردمند سکوت اتاق رو میشکنه و میگه : بهتر است پیش از پرت شدن به گوشه کنار هزار سخن ، پی به ریشه ی اندیشه ی سپیده ببریم . آنگاه اندیشه خویش را با او در میان خواهیم گذاشت.
کورش هخامنشی از جا بلند میشه و نزدیکم می یاد و به آرامی میگه : من هم دوست دارم بدانم از کجا باید آغاز کرد .
مونده بودم چی باید بگم . راستی چه چیزی باید بگم ؟ دست و پامو گم کردم
بعد از کمی مکث میگم : من هیچ چیزی نمی دونم
کورش هخامنشی خندید و گفت : آرام باش ، چون ما هم چیز زیادی نمیدانیم ... و همه خندیدند .
گفتم راستش من می خوام برم اروپا...یعنی آلمان ... تا اونجا زندگی کنم ، قصد دارم در مسابقات ملکه زیبایی اروپا شرکت کنم تا رشد کنم ، مطمئن هستم اول میشم اینو همه می دونن .
همه هشت نفر به من خیره شده اند کسی چیزی نمی گه ... وای خدا از این سکوت ها چقدر بدم میاد . ادامه دادم : میدونین من اهل هیچ چیزی نیستم . منظورم اینه که همیشه سرم تو لاک خودمه . اهل جلف بازی و رفیق بازی هم نیستم ، یا باشگاهم و یا پیش مامانم ...
هنوز سکوت برقراره ، پرسیدم : درک می کنین چی میگم ؟
همه نگاهم می کنند ... نفس عمیقی می کشم و ادامه می دم : ببینید به نظر من در ایران جایی برای رشد نیست اینجا پر و بالم بسته شده اگه برم اروپا می تونم به آرزوهام برسم .
همه ساکتند ، ورتای مهربون آرام دستی به پشتم می کشه هنوز سکوت پا بر جاست می پرسم به نظرتون من اشتباه میکنم ؟ هرچند استاد فردوسی قبلا گفتند : امیدی به اونجا نداشته باشم اما باور کنید من از سیزده سالگی با این فکر زندگی کرده ام ، من نمی تونم به راحتی ازش بگذرم
بزرگمهر بختگان در حالی که دست به ریش بافته شده اش می کشه میگه: رشد ! در چه چیزی ؟
استاد فردوسی می گه : گشتاسب هم در جوانی به آنجا پناه برد ، اما اشتباه می کرد .
کوروش هخامنشی همینطور که پشت صندلی ها قدم میزنه میگه : وقتی دروازه بابل فرو ریخت مردان و زنان آزاد شده با اشک فریاد می زدند : ایرانیان آزاده و نجیب خوش آمدید . و بعد از کمی مکث ادامه داد : ایرانیان آزاده و نجیب هستند . نگهبانی از شرافت ایرانی مهمتر از هر پاداشی است .
آرشیت دانا عصایش را روی پایش گذاشته میگه : زیبایی ، هنر و دانش از آن ماست وقتی جوان بودم به سرزمین های بسیاری سفر کردم ، اما هیچ کجا خردمندی در بینش و توازن در اندیشه و کردار را ، همچون سرزمین مادریمان ندیدم .
نادرشاه افشار گفت : رشد در ملکه زیبایی بودن ؟
آرشیت دانا خندید و گفت : روزی یکی دیوانسالاران اشکانی با دیدن ورتای زیبا از خود بیخود شده و هر روز کسی روانه می کرد ، اما ورتا می گفت می خواهم بیاموزم آنچه را نمی دانم ! آن مرد هم از رشد ورتا می گفت در دارایی و دستگاه دیوانی ! و ورتا می گفت : تو شیفته چهره و زیبایی من شده ایی و برآنی به پای آن هر چیزی بریزی حال آنکه زیبایی برای من ارزشی نیست ...
ورتای مهربون با چشمانی شفاف به من نگاه می کرد و می خندید چیزی نمی گفت ،آخ که چقدر مهربون و دوست داشتنیه ...
بانو ورتا رو به ارد بزرگ می کنه و میگه : بزرگ در این بار سخنی نمی گویید ؟
و ارد بزرگ رو به بانو ورتا میگه : سفر برای آدمی سرشار از آموزه هاست پس بران نمی توان خرده گرفت . آرمان امروز سپیده چیزی نیست جز آنچه پیشتر به او گفته شده است کسانی همچون مادر ، پدر و دیگران ، او امروز آینده را از دریچه ایی می بیند که دیگران برایش ساخته اند . دیگران آنچه را در ظاهر او دیده اند بازگو کرده اند آیا کسی پی به زیبایی درون او برده است ؟ آیا کسی توانایی های درونی او را باز گفته است ؟ شما آنگاه که به دیوانسالار اشکانی می گویید که زیبایی را برتری نمی دانید و آن نمی تواند بهانه خوشبختی شما باشد ، زمانیست که پی به درون فربه و زیبای خود برده اید ، آیا سپیده پی به گنجینه درون خویش برده است ؟ کار ما از این پس این خواهد بود که توانایی های درون او را بیابیم و به او بازگوییم .
خیام خردمند می گه : ارد بزرگ این سخن ات را باید به سپیده می گفتید "زیبارویی که می داند زیبایی ماندنی نیست پرستیدنی است"
احساس می کنم تحت فشار زیادی قرار گرفته ام . حرف های همه بزرگان و بخصوص ارد بزرگ که از تشویق های همیشگی بابا و مامان و دیگران از زیبایی ام می گویند کاملا درسته در حالی که با انگشتان دست راستم انگشتان دست چپم را گرفته ام میگم : حرف های همه شما درسته و ممنونم از نظرهاتون
بانو ورتا وقتی می بینه من تو خودمم و یه جورایی حالم گرفته شده میگه : می خواهی که بدانی در آغاز چرا پی آموختن اندیشه و خرد را گرفتم ؟
میگم: آره ، دوست دارم که بدونم .
ورتای مهربون با اون صدای دلنشینش میگه : من دو خواهر داشتم . یکی بزرگتر از من و دیگری کوچکتر ، اما پدرم مرا همیشه بیشتر دوست می داشت . وقتی دو خواهرم شکایت می کردند پدرم می گفت ورتا داناتر است . آن دو چندی پی آموختن گرفتند ، این شد که من هم برای آنکه بتوانم همچنان دلدار پدر بمانم ، راه آموختن بیشتر را پی گرفتم .
در این لحظه یاد سارا افتادم ، همیشه توسط او سرکوب شدم ... برای اینکه اون مغروره و از من بزرگتره ... چقدر روحیات من و بانو ورتا به هم شبیه ... اون هم داشته برای داشتن شرایط بهتر مبارزه می کرده ... حتما خواهراش مثل سارا اونو اذیت می کردن ... تازه اون ها دوتا بودن ... بیچاره بانو ورتا !...
صدای کورش هخامنشی من را به خودم میاره که می پرسه: هنوز هم در پی سفری ؟
گفتم : نه ، آقای کوروش هخامنشی
کورش هخامنشی از ته دل خندید و گفت : تو نخستین کسی هستی که به نام من "آقای" افزوده است .
خود من هم خنده ام گرفته بود
نادرشاه افشار با صدای پرطنینش میگه : کسی که ارزش خود را بداند در بیهودگی زندگی خویش را سپری نمی کند . مکثی می کنه می پرسه : سپیده زمان را چگونه پشت سر می گذاری ؟
چه می تونم بگم اینکه یا باشگاه آمادگی جسمانی پیش شادی جون هستم یا پیش مامان توی موسسه و یا پی زبان انگلیسی و آلمانی و یا اصلا مشغول جنگ همیشگی با سارا و یا فرار دائم از دست میلاد پررو ...
آخرش میگم : زمان زندگیم تا به امروز بیهوده از بین رفته ...
ورتای مهربون میگه : غمگین مباش ، هنگامی که می فهمی زمان را از دست می دهی در پی آن خواهی بود که پس از این ، از آن سود بری . این یک گام رو به پیش است .
میگم : بهترین شکل استفاده از زمان چه جوریه ؟ یعنی من چطور زمان رو پشت سر بذارم؟
آرشیت دانا میگه : آموختن و آموزش دادن
خیام خردمند میگه : درست است اما از یاد نبریم که جهان گذراست پس باید زمانی را به دل پرداخت .
استاد فردوسی میگه : خردمند ، تواناست توانایی به آدمی کامروایی و بزرگی می بخشد.
نادرشاه افشار هم میگه : زمان را اگر اسیر اندیشه خود کنیم ، سرزمینی را نجات خواهیم بخشید .
حکیم ارد بزرگ در ادامه میگه : کسی که دارای آرمان است زمان را به بیهودگی از دست نمی دهد پس باید هدفی برای خویش برگزینیم از آن پس شب و روزمان می شود آرمان .
بزرگمهر بختگان هم میگه: زمان داراییست ، باید بیندیشی دارایی را کجا و به چه ارزشی داد و ستد کنی .
کوروش هخامنشی میگوید : زمان برای جوانان آموختن است و برای پیران آموزش دادن ، نباید زمان هیچیک از این دو گروه از بین رود .
بانو ورتا هم گفت : سپیده ، زمان با ارزشتر از هر گوهریست . برای ما زنان گوهر و زر با ارزش است اما زمان با ارزش تر از هر زر و گوهریست . من هم همانند ارد بزرگ بر این باورم که باید هدفی برای خویش برگزینی . و پیگیر رسیدن به آن باشی .
راستش هیچوقت اینطوری احساس نکرده بودم که چه زمان های با ارزشی رو از دست داده ام . احساس بی تابی خاصی می کنم . راستی هدف من در زندگی چیه ؟
تا به امروز هدفم شرکت در مسابقات انتخابی ملکه زیبایی بود . حالا چه هدفی رو باید دنبال کنم ؟ کاش می شد مثل بانو ورتا یه فیلسوف بشم ، یه فیلسوف بزرگ ...
ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#5
Posted: 28 Feb 2012 08:53
قسمت پنجم
خداحافظی با آرزوهایی گذشته
ساعت هشت صبح است ، صدای گوشی همراهم بیدارم کرد . میلاد می گه: سپیده جون می خوام ببرمت یک جای با کلاس که تو آلمان هم نظیرش نیست .
بهش میگم : کار دارم
التماس می کنه و مدام میگه : با هزار دردسر برای نهار وقت گرفتم . خواهش می کنم ، یه جای با کلاسه ...
میگم من جای باکلاس زیاد دیدم ...
باز التماس ، پشت التماس که اینجایی که میگم فرق میکنه و همه چیزش به اسم منه و آخرش هم میگه البته این موضوع رو همه دنیا خبر دارن
با تمسخر میگم : اینکه همه چیزش به اسم جنابعالیه ؟
می گه : البته
بعدشم خواهش و التماس پشت سر هم ... آخرش قبول می کنم !
آقا ساعت دوازده منو برد جلوی برج میلاد ! و بعد با غرور گفت : قبلا هم که گفته بودم همه چیزش به اسم منه !
میریم رستوران برج میلاد ، ساعت سه بعد از ظهر ازش جدا می شم . سعی داره قول ناهار فردا رو هم از من بگیره ، که می گم : کار دارم آقا میلاد ، شما به برجتون برسید !
ساعت سه و نیمه که خونه می رسم . مامان زنگ می زنه میگه : کجا هستی؟
می گم : خونه ام مامان
می گه : ناهار خوردی یا واست بگیرم ؟
می گم : خوردم مامان
می شینم پای ماهواره کنترل رو در دست می گیرم ، یاد حرفای دیشب می افتم . وای...چه زود همه چیزو فراموش کردم ، هدف من در زندگی ، ارزش زمان ... از جام بلند می شم میرم اتاقم تخته وایت برد رو پس از مدت ها آویزان می کنم . و رویش مینویسم ( هدف و ارزش زمان ) ... نه اینطور نمیشه باید در سررسیدم بنویسم و شروع می کنم به نوشتن وقایع و اتفاقات شب پیش .
ساعت شش بعد از ظهره ، سررسیدم رو می بندم . بعد از مدت ها می بینم مامان و بابا با هم خونه اومدن . سارا هنوز نیومده . اصلا معلوم نیست که کجاست؟
گوشی همراهم زنگ می زنه ، آقا کامران میگه : عاشق هشتاد ساله ات از هندوستان زنگ زد ، از من شماره تو رو خواست ! شمارتو بهش بدم یا نه؟
نمی دونم چی باید بگم پس از کمی مکث میگم : آقا کامران لطفا به کسی شماره من رو ندین ، و اون میگه : باشه شاید می ترسی بیاد سر کوچه خونتون و می زنه زیر خنده
می گم : نه اینطور نیست فقط اینجوری راحت ترم و بای میگم
منم دیوونه ام ها ... خوب اون پیرمرد که مزاحم نیست
شاید به خاطر اینه که عادت کردم
این قدر که به دیگرون گفتم شمارمو به کسی ندین !
آقای راجا اگر بدونه ، من با بزرگان ایران حرف زدم حتما خیلی خوشحال می شه ، شاید هم سوال پیچم کنه ...
شایدم بگه گلدان رو باید بدی به من !
نه بابا ! این طور آدمی نبود ...
حالا من باید چیکار کنم ؟ حتما با شنیدن جواب آقا کامران کلی از دستم ناراحت می شه ...
ساعت نه و نیم شبه همه دور میز شام نشستیم . صدای گوشیم در می یاد . نگاه می کنم . شماره آقای پناهیه . گوشیم رو از دسترس خارج می کنم . سارا با شیطنت می پرسه : کی بود سپیده خانم ؟
اولش نمی خوام جوابش رو بدم چون ته دلم باهاش قهرم اما چون بابا و مامان نگاه می کنند میگم : آقای پناهی
اما سارا اینگار ول کن نیست ، نیشخندی می زنه و میگه : حالا چرا قطعش کردی ؟ می خوای تنهایی باهاش حرف بزنی ؟
امان از دست سارای دیوونه !
بهش میگم : نخیر باهاش کاری ندارم
سارا میگه : وا ! چرا ؟ شاید کار خاصی داشته باشه
این حرفای سارا ، بوی فتنه ای جدید می ده
اما من تصمیم خودمو گرفتم باید حرفی بزنم که سارا خانوم برای همیشه در مورد آلمان رفتن من ساکت بشه ... همین طور که چنگال رو تو سالاد فرو می کنم میگم : بابا من تصمیم گرفتم آلمان نرم !
صدای عطسه های خفه ی مامان و بابا که با این حرف من غذا تو گلوشون پریده برای چند لحظه فضای اتاق رو به هم میریزه ...
می بینم همه حتی نازنین و سارا با چشمانی گرد و باز به من خیره شدن ... نکته ی جالبش اینجا بود که سارا چنگالش رو بجای فرو کردن توی ظرف سالاد ، روی میز فشار می داد !
سکوت عجیبی بود ... بابا با صدایی لرزان میگه : ممنونم دخترم که نصایح منو گوش کردی ، چشماش خیس اشکه ... بلند می شم . میرم طرف بابا دستام رو می زارم روی شانه های پهنش و می بوسمش . دستمال کاغذیم رو بهش می دم میگم : بابا دوستت دارم .
مامانم بلند میشه بغلم می کنه ، تو آغوشش فشارم می ده ، می گم مامان دوستت دارم
اونم می گه : من هم دوستت دارم عزیز دلم .
نازنین جون مدام زیر لب می گه خدا رو شکر ...
سارای دیوونه میگه : چرا وقتی من خواستم برم آلمان اینجور واسم گریه نکردین ؟؟
به سارا می گم : راستی سارا آقای پناهی امروز صبح سراغتون رو از من می گرفت .
سارا که صورتش سرخ شده میگه : گور پدرش!!! مرتیکه خجالتم نمی کشه!!
مامان و بابا هنوزم چشماشون مرطوبه . و فقط منو تماشا می کنن . در این لحظه گوشی سارا زنگ میزنه . بعد از چند لحظه سارا رو به مامان و بابا می کنه و میگه : زیادم خوشحال نباشین ، و در حالی که به من اشاره می کنه میگه : من آمار این خانوم خانوما رو دارم این خانوم به خاطر آقا میلاد نمی خواد بره آلمان ... امروز ظهر هم با هم برج میلاد ناهار کوفت کردن !
میگم : این حرفا چیه می زنی؟ چرا تهمت می زنی ؟ آره من امروز ناهار به اصرار آقا میلاد رفتم اونجا ، اما در مورد آلمان با هم صحبت نکردیم . تازه موقع غذا حداقل ده بار سراغ تو رو از من گرفت .
سارا دیگه منفجر شد !... همینطور که از روی صندلی به حالت قهر بلند می شد با فریاد گفت : گور پدر میلاد ... گور پدر پناهی ! گور پدر آلمان !! گور پدر برج میلاد !! و در اتاقش را محکم بست ! طوری که همه ی استکان های روی میز لرزید ! صدای فریاد هایش را می شنیدم که می گفت : خانوم خانوما با هرکی می گرده آخرش همه چیزو سر من خالی می کنه ...
نازنین جون با چهار لیوان شربت آلبالو اومد سر میز و گفت : امشب باید جشن بگیریم . شربت سارا رو برد پشت در اتاقش ، اما سارا در اتاقش رو باز نکرد . و فریاد می زد : اون شربت رو بدید به آقا میلاد و یا اصلا پستش کنید برای پناهی !.. آلمان ...
دلم برای سارا یه لحظه سوخت البته من هم نمکش رو زیاد کردم چون میلاد فقط یه بار سراغ سارا رو گرفت اما من گفتم ده بار ! تقصیر خودش بود ... من که نمی خواستم اذیتش کنم اما سارا منو لای منگنه قرار داده بود ... عذاب وجدان گرفتم رفتم به نازنین جون گفتم شربت رو بده من تا خودم برای سارا ببرم و رفتم در زدم و وارد اتاقش شدم ... سارا به پشت روی تختش خوابیده ... شربت رو می زارم روی میز کوچک آباژور کنار تختش و میشینم لب تختش و می گم سارا جون من اشتباه کردم منو ببخش ... میلاد تنها یه بار سراغت رو ازم گرفت
سارا صورتش رو بر نگرداند و با همان حالت گفت دیگه تمومش کن .
برای من این آقا تموم شده است .
گفتم سارا زندگی و زمان برای من هم خیلی با ارزشه دیگه نمی خوام وقتمو برای چیزهای کوچیک تلف کنم و سعی می کنم از حالا به بعد یه سپیده دیگه باشم .
سارا سرش رو برگرداند گفت حالت خوبه ؟
گفتم : چطور ؟
گفت : تو یا باشگاهی و یا پیش مامان ؟ میشه بگی تلف کردن وقت یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون سپیده قبلی بود از حالا عوض میشم ...
و بلند شدم و ادامه دادم بزودی متوجه میشی و بهش شب بخیر گفتم .
ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#6
Posted: 28 Feb 2012 08:54
قسمت ششم
فلسفه
ساعت یازده و نیم شب است ... وارد اتاقم می شوم هنوز خبری از بزرگان ایران نیست . نازنین جون میاد می پرسه چیزی لازم ندارم ؟
می گم : نه همه چیز مرتبه .
امشب باید با برنامه جلو برم ، سررسیدم رو بر می دارم . می نویسم هدف من این است که فیلسوفی همانند بانو ورتا شوم . بعد با خودم می گم : حالا از کجا و چطوری ؟ یهو یه احساس جالب و امیدوار کننده پیدا می کنم . به خودم می گم : من خیلی خوشبختم . چون با هشت فیلسوف بزرگ تاریخ ایران می تونم صحبت کنم . باید از سخنان آن ها یادداشت بردارم تا بتونم در زندگی ازشون استفاده کنم این صحبت ها میتونه مسیر خوشبختی منو تعیین کنه . مسلما خیلی ها دوست دارند اندیشه های بزرگان ایران رو بدونند . من می تونم یه پنجره بشم پنجره ای برای شناخت بیشتر مسیر های کمال .
همراهم زنگ می زنه یعنی این موقع شب کی می تونه باشه ؟ وای باز این آقا کامرانه ، حتما باز هم می خواد متلک بگه
می گه : این عاشق هشتاد سال ات دائم زنگ میزنه و احوالت رو می پرسه فکر می کنه من تو خونه شما هستم و از همه چیز با خبرم . آخرین حرفش این بود که به بانو سپیده بگین به جمع فلاسفه خوش آمدید .
شوکه شدم . از آقا کامران تشکر می کنم و بای می گویم .
پیرمرد هندی از کجا فهمیده من چه تصمیمی گرفتم . این مساله رو که آقا کامران و خانواده ام هم نمی دونند اصلا کسی نمی دونه ،
برای بار چندم تو این چند روز شوکه شدم . به نظرم این آقا راجا حس قوی داره . شنیده بودم مرتاض های هندی دارای نیروی خارق العاده هستند .
صدای آهنگ دلنشین عجیبی به گوشم می رسه ... صدای تاری عجیب که رفته رفته همه ی فضای اتاق رو پر می کنه . فضای اتاق پر می شه از نور های رنگی . نور هایی که کم کم شکلی از واقعیت به خودشون می گیرند . و نمایی از بزرگان ایران و تک صندلی خالی من که مابین صندلی بانو ورتا و آرشیت دانا ست دیده می شه بانو ورتا در حال نواختن دو تاره . صبر می کنم تا نوازندگی بانو تموم بشه بعد جلو میرم و بلند می گم سلام همه بزرگان یک صدا می گن : درود
من هم می گم : درود
از فردا باید سعی کنم به جای کلمه سلام از درود استفاده کنم سخته اما باید این کار رو انجام بدم .
بانو ورتا دستم رو می گیره و کناره خودش می نشونه و می گه : سپیده زیبا امشب چه چیزی اندیشه ات را در فر کرده است ؟...
میگم : بانو ورتا من دوست دارم فیلسوف بشم درست مثل شما دانا و آگاه .
بانو ورتا خندید و لپم رو می بوسه و می گه : شادم کردی مه رو .
خیام خردمند می گه : بین هدف پیشینت که نمایش زیبایی بود ، با آرمان امروزت که نمایش خردمندیست ، راهی بس درازست . آدمی در زمان زندگی خویش همواره رنگ به رنگ می شود . این دگرگونی برای رسیدن به آرمانی بزرگتر انجام میگردد .
همه به من خیره شده اند با چهره هایی مهربان و دوستداشتی
نادرشاه افشار قویترین آدم جمع هم می گه : این رنگ به رنگی خجسته است و خوشا بحال کسی که در جوانی بهترین ایده را برای شکوفایی توانایی های خویش می یابد و در آن پیش می رود . توانایی بدنی من زمانی که به زیور اندیشه ریش سفیدان و خردمندان آمیخت و پرورانده شد کار ساز گشت . نادر راستین زاده شد نادری که در پی شکوه دوباره سرزمین مادریمان ایران بوده و هست ! ...
میگم : ممنونم از راهنمایی تون ... منم سعی می کنم با استفاده از اندیشه های بزرگانی مثل شما برای رشد کشورم هر کاری می تونم انجام بدم .
هشت بزرگ نگاهی تحسین آمیز به من دارند . فکر می کنم برای اولین باره که تو عمرم میگم که می خوام کاری برای وطنم انجام بدم . همیشه همه چیز در جهت سعادت خودم و در نهایت خانواده ام بود اما الان چیزی می گم که خودم هم تا به حال بهش فکر نکرده بودم . شاید وقتی آرمان نادرشاه افشار رو شنیدم ناخودآگاه آن را تکرار کنم .
بزرگمهر بختگان رو به من میگه : جهان سرشار از برابری هاست زیبایی ها و زشتی ها ! همه چیز یکسان است . گاهی در درون زشتی ها و پلیدی ها و یا زیبایی ها و خوبرویی ها می توان نیرویی را دید که توانایی دگرگونی و بهزستی و بهسازی خود را داراست .
کوروش هخامنشی از جا برخواست و مانند گذشته که در حین سخن گفتن قدم می زد شروع به صحبت کرد : برای آنکه اندیشه ات فربه شود ، باید پرسشگری را در خود بپروری . چرا که ترک پرسش زمانی رخ می دهد که به پاسخ رسیده باشی . خردمند پرسشگری را هیچ گاه رها نمی کند مگر آن زمان که پاسخی درست یافته باشد.
حکیم ارد بزرگ هم می گه : آرمان پرارزشی را بر گزیده ای ، آرمان آدم ها گویای اندیشه و خرد آن هاست . آرمان آن گاه که همراه با عشق باشد نیرویی شگفت انگیز می یابد و آدمی بر سر آن جان را هم خواهد گذاشت .
آرشیت دانا میگه : آری آرمان بزرگ ، از خود گذشتگی می خواهد و همانگونه که ارد بزرگ گفت مرگ در راه آرمان نیز پذیرفتنیست .
استاد فردوسی هم می گه : بهترین ایام ، زندگی هر عاشق آرمان گرا ، زمانیست که در پی هدف می گذرد . از این روی گزینش درست آرمان نیاز به ریز بینی و جستجوی فراوان دارد آن گاه که آرمان پدیدار شد . شوریدگی و پایکوبی جاودانه ای پدیدار می گردد .
ورتای زیبا هم می گه : گاهی هدف و آرمان بزرگ ، ما را از زندگی همچون دیگران دور می کند . سپیده زیبا ، زندگی من با هدفم به هم آمیخت .
پرسیدم : یعنی به خاطر فیلسوف شدن زندگی تون رو از دست دادید مثل راهبه ها ؟
بانو ورتا خندید و گفت : نه ، عشق من جدای از هدف و آرمانم نبود . روان من شاد بود چون خرد را از کسی می آموختم که عاشقانه دوستش داشتم و دارم !
کوروش هخامنشی خندید و گفت : و بیچاره آرشیت دانا که هیچگاه پی به این خواست نبرد .
آرشیت پیر خندید و گفت : من در چشمان زیبای ورتا... عشقی بی پایان را می دیدم عشقی که توان نابود کردن همه دوری ها را داشت ، از روزی که ورتا را دیدم تنهایی هایم به پایان رسید عشق ما در میان واژگان خردمندانه جاری بود و من هر چه را که می دانستم به او آموختم و از رشد و بالندگی او شاد می شدم یاد آن روزها هنوز هم مرا ، با همه پیری و گذشت زمان ، گرم و شاد می کند .
چند لحظه ای گذشته همه ساکتند ... خیلی جالبه من نمی دونستم ورتای زیبا عاشق آرشیت پیر بوده ... به نظرم این جریان خیلی رومانتیکه... از زیر چشم یواشکی نگاهی به ورتای مهربون می کنم . می بینم به آرشیت دانا خیره شده . سرم رو بر می گردونم ، آرام به آرشیت دانا نگاه می کنم . می بینم او به دستان لرزانش که بر روی عصاست خیره شده ... مطمئنم الان داره به ورتا فکر می کنه ... یه لحظه به خودم می گم کاش من اینجا ننشسته بودم منظورم اینه که در بین دو دلداده .... حس می کنم نباید بین این دو هیچ فاصله ای باشه ... هنوز بانو ورتا چشم از استادش بر نداشته ... همه ساکتند گویا همه دارن به رابطه خاص این دو فکر می کنند
هیچ کسی حرفی نمی زنه ... وای چه احساس زیبا و شورانگیزی
در پس نگاه ورتای زیباست ... صدای حزن انگیز و در عین حال عاشقانه سازی هندی از درون گلدان کنار پنجره شنیده میشه فکر کنم سیتار باشه ... ورتای عاشق رویش رو به طرف من می کنه و آرام و شمرده میگه : آه سپیده زیبا ، هیچ گاه از خواست دلاویزی و عشق بی پایان ما یاد نشده است اما آیا عشق را آرامگاهیست ؟
با صدایی لرزان و آهسته می گم : نه
دوباره چشمان درشت و زیبای ورتا خیره به صورت استاد شده آروم از جاش بلند میشه و می ره پشت صندلی استادش می ایسته هر دو دستاش رو می زاره روی شانه های استادش ، سر ظریفش رو پایین می یاره و گونه اش رو می زاره روی سر استادش و اشک می ریزه ... چشمان آرشیت پیر هم غرق اشک شده ...
در نوای سیتار هم می شه هق هق گریه را شنید . دیگه نمی تونم تحمل کنم و صدای ترکیدن بغض من هم در صدای نفس های اشک آلود ورتا گره می خوره ...
همین که چشم های پر از اشکم را پاک می کنم دیگر اثری از بزرگان ایران نیست .
ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#7
Posted: 29 Feb 2012 06:15
قسمت هفتم
عشق
ساعت دو و نیم بامداده بر روی تختم دراز می کشم و تمام فکرم معطوف عشق باشکوه بانو ورتاست...
هیچ وقت هیچ کس باور نمیکنه که من امشب با ورتای مهربون اشک ریختیم به یاد یک عشق جاودانه ما بین او و استادش ...
کاش من هم مثل او به چنین عشقی دست پیدا می کردم . راستش اینجاش کمی حسودیم شده حسودی به عشقی که نزدیک به دو هزار و سیصد سال ازش می گذره !...
زیر لب می گم : آه ای ورتا جون ،خوش بحالت که چنین حس رمانتیکی داری ...
حس می کنم یه نفر از پشت موهای سرم رو نوازش میده !
بر می گردم می بینم ورتای زیبا کنار تختم نشسته و جز او کسی نیست . این اولین باره که یکی از بزرگان رو تنها می بینم که پیشم اومده ... چشمای بانو ورتا هنوز مرطوب اشکه .
بهش گفتم من امشب درس بزرگی گرفتم و اون این است که برای کسب دانش و خرد باید عاشق بود . و با کمی مکث ادامه می دهم راستی بانو ورتا اگر عشقی ما بین شما و آرشیت دانا نبود آیا باز هم شما می شدین بانو ورتا ؟ منظورم اینکه بزرگترین فیلسوف زن ایران باستان ؟
دستاش دیگر حرکت نمی کنن ، از لب تخت بلند میشه دستاش رو باز می کنه و در حالی که آهنگی غریب و پر کشش شنیده میشه شروع به رقصیدن می کنه رقصی فوق العاده زیبا برای اولین بار موهای بانو رو می بینم موهایی که تا پشت زانوهاش هستند بلند میشم میام کنار پنجره می ایستم بانو ورتا میاد دستامو می گیره و از من می خواد خودمو در احساسم رها کنم ... و من هم ... آه تمام بدنم خیس عرق شده اما درونم شعله وره و احساس سر مستی خاصی می کنم ... احساسی که تا به امروز تجربه نکرده بودم ... ورتای مهربون دستمو دوباره می گیره و از من می خواد بر روی صندلی بنشینیم . بهم میگه : سپیده زیبا آیا تا به امروز در این ساعت رقصیده ایی ... میگم : الان نیمه شبه و من همیشه این موقع خواب خوابم .
میگه : من هم تا پیش از دیدار آرشیت دانا همچون تو بودم اما از آن هنگام ، دچار چنان سرمستی شدم که همکنون پس از هزاران سال ، همچنان مرا به جوشش و پایکوبی وادار می کند . در پاسخ به پرسش ات که پرسیدی "اگر عشقی ما بین شما و آرشیت دانا نبود آیا باز هم شما می شدین بانو ورتا ؟ " باید بگویم اگر عشق میان ما نبود براستی من هم یکی از دهها شاگرد گمنام آرشیت دانا می شدم .
میگم : من هیچ وقت این قدر نرقصیده بودم .
بانو میگه : از آن زمان که در عشق باشکوه خویش ، شناور شوی دیگر بر زمین نخواهی نشست ، همه چیزت می شود پایکوبی درکنار عشق و یا به یاد او ...
میگم : یعنی میشه ؟ منو می بوسه و میگه : بزودی ...
ساعت نه و نیم صبح است ، شادی جون به همراهم زنگ زده میگه : پس چرا امروز باشگاه نیومدی ؟ از صدای خواب آلودم می فهمه خواب بودم میگه : معتادها هم تا این ساعت صبح نمی خوابن تنبل ! زودتر بیا که امروز چند میهمان از سفارت خونه ها داریم .
اوه حالا فهمیدم شادی هر وقت که زنان سفیر سفرا میان باشگاهش برای پرستیژ باشگاهش هم که شده از من می خواد حتما اون روز خاص باشگاه باشم .
امروز هم یکی از اون روزهاست . یه ماه پیش سفیری که خودش هم خانوم بود اصرار داشت برم کشور اونها !
می گفت حیف شماست که اینجا باشی و از این حرفا ...
آخرش وقتی دید من هوای رفتن به آلمان تو سرم هست گفت : اشکالی نداره برو آلمان ، اما به عنوان تبعه کشور ما ! و پیشنهادات آنچنانی مالی می داد بیچاره نمی دونست من اگر روی هر چیزی نقطه ضعف داشته باشم روی مسائل مالی اصلا حساسیتی ندارم چون همیشه در بهترین شکل ممکن تامین بوده ام .
نازنین جون صبحانه ام رو میاره و شروع می کنه به مرتب کردن اتاقم .
نازنین جون ازم می پرسه عزیزیم این راسته که به خاطر میلاد نمی ری آلمان ؟
میگم : تو دیگه چرا نازنین جون ؟ نه ... من چکار دارم به میلاد
میگه : نمی دونم میلاد از چه کانالی فهمیده نمی ری آلمان از صبح ده بار اومده در خونه دنبالت !
وای حتما باز این نازنین خبرکشی کرده !
میگم : نازنین من با میلاد کاری ندارم ، اومد در خونه بهش بگو سپیده نیست .
میگه : خوب ماشینت رو که می بینه
میگم : نازنین جون از میلاد دیگه چیزی نگو
کمی فکر می کنم و ادامه میدم : میلاد باید دنبال یه دختر بیکار باشه تا وقتش رو با اون بگذرونه ، من بیکار نیستم و نمی خوام با آدمی مثل اون عمرم رو هدر بدم .
نازنین که خجل شده می گه : چشم ، اما میلاد تا آخر عمرش دختری مثل سپیده پیدا نمی کنه ...
میگم : باز منو لوس کردی خوشگلم و نازنین جون می خنده
نازنین خیلی مهربونه ، خیلی ها می گن آدمهای چاق مهربون هستند فکر می کنم این موضوع در مورد نازنین هم صادق باشه چون وزنش از 130 گذشته ... هر چند به نظر من با این وزن و حال باز هم خیلی خوشگله ، تپول مپلی با لپ های گل انداخته و دستانی نرم که وقتی نوازشم می کنه کلی لذت می برم .
شادی دوباه زنگ می زنه، بلند میشم و به سوی باشگاه راه می افتم...
از پارکینک که بیرون میام میلاد رو می بینم که پشت رل ماشینشه و بهم چراغ میده پامو می زارم روی گاز و به سرعت ازش دور میشم مدام زنگ می زنه به همراهم آخرش مجبور می شم گوشی رو وصل کنم میگم : آقا میلاد مزاحم نشو من خیلی کار دارم .
میگه : ممنون که به خاطر من و عشقمون رفتن به آلمان رو کنسل کردی .
با حالتی مسخره آمیز میگم : حالت خوبه ؟ این جریان چه ربطی به تو داره ؟
میگه باز مثل همیشه انکار می کنی ! اما من می دونم توی قلب کوچیکت همه چیز به میلاد ختم می شه
دیگه عصبانی میشم و بهش می گم آقا میلاد حد خودت رو حفظ کن و مزاحم نشو من هیچ وابستگی عاطفی به تو ندارم .
میگه غصه نخور کارهای معافیت سربازیم درست بشه با هم می ریم اروپا
وای این پسر جدی جدی دیونه اس! گوشی رو قطع می کنم ...
وارد پارکینگ باشگاه میشم . شادی که منو می بینه بوسم میکنه و میگه عزیزم سعی کن شبها زودتر بخوابی چون بی خوابی و شب بیداری چاقت می کنه ها ...باید مواظب باشی رو فورم بودن برای تو خیلی مهمه
میگم شادی جون باید باهات حرف بزنم . می خوام بهش بگم سفر آلمان کنسل شده اما اون اجازه نمیده و میگه : بعدا با هم حرف می زنیم فعلا برو رختکن زودتر لباس هات رو عوض کن و بیا
گوشیم رو ویبره است . میلاد خان همچنان زنگ می زنه ! جالبه که خسته هم نمیشه ...
میهمان های شادی جون رفته اند و من مثل همیشه بعد از تمرین بر روی صندلی همیشگیم نشسته ام و آب میوه می خورم ساعت نزدیک دوازده است . شادی جون میاد نزدیکم و می پرسه چیزی می خواستی به من بگی ؟
میگم : آره شادی جون ، حقیقتش من از خیر رفتن به آلمان دیگه گذشته ام و رفتنم کنسل شد ...
به من خیره میشه ، اینگار شوکه شده چشاش گرد شده صندلی رو جلو می کشه و میگه شوخی می کنی ؟
میگم : نه
میگه : شوخی می کنی سپیده ؟
میگم : نه
میگه : وای ، پس اون همه زحمت ... این همه تلاش چی میشه هان ؟!
میگم : توضیحش سخته ... این طوری بهتر شد چون دیگه دلم برات تنگ نمیشه فکرش رو بکن اگر من می رفتم ، سپیده جون دیگه ایی نداری ها و می خندم
میگه : دیونه من به خاطر خودت نگران بودم نه باشگاه ... من دوست داشتم تو رو تو اوج ببینم ...
میگم : الان هم تو اوجم . اینطور نیست ؟
می خنده و میگه : زده به سرت .... آره دیونه شدی سپیده ...
می بوسمش و میرم طرف رختکن ، شادی جون تو همون حالت هاج و واج مونده و به صندلی که من روش نشسته بودم خیره شده ...
نزدیک ساعت یک است که به موسسه می رسم مامان بهم میگه آقا کامران سراغت رو می گرفت .
هنوز حرف مامان تموم نشده که آقا کامران وارد اتاق میشه و میگه : سپیده شنیدم نمی ری آلمان ...درسته ؟
میگم : آره
میگه : عجب خوب این خیلی خوبه پس از حالا هر روز میایی اینجا پیش مامان اینا ...
میگم : مامان اینا یعنی چی ؟
با خنده میگه : مامانت و ماها دیگه
میگم : نخیر من کارهای زیادی دارم .
ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#8
Posted: 1 Mar 2012 20:41
قسمت هشتم
ونوس
گوشی همراهم زنگ می زنه .
ونوس همکلاسی دوره راهنماییم پشت خطه
بعد از احوال پرسی ونوس میگه می خواد منو ببینه
میگم باشه یه روزی تو هفته های بعد همو می بینیم .
میگه نه ... دوست دارم امروز ببینمت میگه خیلی دلم برات تنگ شده .
میگم باشه و باهاش برای نهار ساعت دو رستوران پارت طلایی قرار میزارم .
مامان میگه : من دارم میرم رستوران نمیایی ؟
میگم : نه مامان من یه ساعت دیگه اونجا می یام می خوام ونوس رو ببینم .
مامان که می ره آقا کامران به من میگه : می خوای چیکار کنی ؟ حالا که رفتن به اروپا رو کنسل کردی چه برنامه ایی برای آینده داری ؟
میگم : دوست دارم فیلسوف بشم یه اندیشمند یه انسان اهل فکر...
می خنده و میگه : پس دوست هندیت کار خودش رو کرد .
می خندم و میگم : این خواست قلبی منه به ایشون ارتباطی نداره
همراهش زنگ می زنه میگه این آقای راجا حلال زاده است به آقای رجا می گه سپیده اینجاست و گوشی رو میده به من !
درود میگم
آقای راجا با همان صدای لهجه داره خاص میگه : صدای سیتارم را دیشب شنیدی ؟
می رم تو فکر ...وای همون صدای سوزناکی که من و بانو ورتا رو هنگام اشک ریختن همراهی می کرد ...
می گم :آره شنیدم
میگه من هم صدای اشک ریختنت را شنیدم .
وای این چی داره میگه ... هول شدم میگم امیدوارم شما رو باز ببینم و بدرود میگم .
دوست ندارم کسی به حریم احساسم نزدیک بشه
اینطوری حس می کنم وجودم مورد تاخت و تاز قرار گرفته دروازه قلب من هیچ وقت باز نمیشه هیچوقت ... از آقا کامران دور میشم بدنبالم می آید میگه : چی شد ناراحت شدی ؟ آقا راجا چیزی گفت ؟
میگم : نه فقط می خوام آرامشم به هم نریزه ، خواهش می کنم
میگه : می فهمم
تشکر می کنم و وارد آسانسور میشم برای رفتن به پارکینگ موسسه ... وارد ماشینم میشم دوست دارم چند دقیقه ایی تو ماشین به آنچه گذشته فکر کنم .
نرفتن به اروپا
آرزوی جدیدم یعنی فیلسوف شدن
عشق بانو ورتا به آرشیت دانا
حرفهای پیر مرد هندی
احساس درونی خودم
و تحولی که باید در اطرافم ایجاد بشه
سپیده زیبا می خواد بشه سپیده دانا
حالا که خودم این موضوع رو پذیرفتم دیگران هم باید منو با این شرایط بپذیرند و درکم کنند .
ونوس زنگ میزنه و میگه من رستوران هستم
بهش میگم چند دقیقه دیگه پیشتم
وارد رستوران که می شم ونوس به استقبالم میاد بهش درود میگم و با تعجب می بینم او هم به من درود میگه ! اولش فکر می کردم که میگه درود دیگه چیه بگو سلام ، اما اینطور نشد...
خیلی خوشگل شده ، لباسی شفاف و زببا به رنگ سرخ به تن داره پس از روبوسی و احوال پرسی می برمش سر میز همیشگیم .
گارسون فضول میاد سر میز و با لحنی خودمانی می گه : مامان اینجا بودند سپیده خانم ... و تازه تشریف بردند .
بهش نگاه نمی کنم و تنها میگم : می دونم و سفارش غذا رو می دم .
ونوس میگه : گارسون جالبیه
میگم : ولش کن از خودت بگو . دلم برات خیلی تنگ شده بود هنوز هم دبی هستین ؟
میگه من هم دلم برات تنگ شده بود نه دیگه دبی نیستیم بعد از افتضاح و زلزله اقتصادی جهانی دو سال پیش که بابام کلی ضرر در بازار سهام کرد برگشتیم ایران ... الان بابام در کیش و چابهار چندین پروژه ساختمانی را در دست ساخت داره ... شرایط در ایران خیلی مناسبتره ...
میگم خوشحالم که برگشتین ... هیچ جا ایران نمیشه
چشاش گرد میشه و می زنه زیر خنده میگه : وای چه کسی این حرف رو می زنه ؟ تو که از وقتی یادم میاد در آرزوی رفتن به اروپا بودی ! راستی چی شده ؟ هنوز هم قصد رفتن داری ؟
میگم : نه ... دیگه نه
میگه : مسابقات...
میگم : دیگه از این فکر اومدم بیرون
میگه : فکر می کنم تو الان در بهترین شرایط هستی ...به نظر من الان به راحتی می تونی به آرزوهات برسی
میگم : نه ... آرزوهای من تغییر کرده دیگه دوست ندارم ملکه زیبایی بشم
میگه : چطور ؟ مگه چی شده ؟ میشه واضحتر صحبت کنی.
میگم : آخه من با افکار جدیدی آشنا شده ام و تصمیم دارم تو حوزه فلسفه رشد کنم .
میگه : جالبه خیلی جالبه ... پس امروز کلی حرف داریم با هم بزنیم تا کی فرصت داری ؟
میگم : یعنی تو هم به فلسفه علاقمندی ؟
میگه : پرسیدم تا کی فرصت داری خانوم خانوما ؟
میگم : تا ساعت پنج و نهایتا شش
میگه : باشه زنگ می زنه به راننده اش . بهش میگه برو ساعت پنج بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم
غذا میاد روی میز ، هر دو تا مون گرسنه هستیم ونوس میگه : زودتر غذا رو بخوریم بعد اساسی با هم صحبت کنیم .
در تمام مدتی که دارم غذا می خورم چشمان خیره شده گارسون فضول رو می بینم او کنار یکی از ستونهای رستوران و پشت گلدانی بزرگ ایستاده و منو تماشا می کنه .... اینطوری خیلی اذیت میشم آخه دوست ندارم موقع غذا خوردنم کسی منو تماشا کنه ... اما اون پسر ...
ونوس میگه : سارا چطوره ؟
میگم : خوبه
میگه : با میلاد چیکار کرد ؟
میگم : باهاش بهم زد خیلی وقته
میگه : آره پسر خوبی نبود
میگم : الان مدام در خونه ماست و می خواد منو دیونه خودش کنه
ونوس می زنه زیر خنده و میگه : تو رو ! و باز می خنده
میگه :تو که قلب نداری ... یه آدم آهنی سرد زیبا !
میگم : جالبه یعنی من اینطوریم
باز می خنده میگه : نه سپیده جون شوخی کردم
اما باور نمی کنم که حرفاش از روی شوخی باشه ... چون خودش دیده من هیچ وقت به هیچ پسری رو ندادم و همیشه منطقی رفتار کردم ... حالا به من میگه آدم آهنی سرد زیبا !
نمی دونه این آدم آهنی شب قبل به خاطر عشق دو نفر دیگه که در دو هزار و سیصد سال پیش رخ داده دقایق زیادی گریه کرده ...
ونوس میگه : دوست دارم یه روز بیام خونتون و باز دستپخت نازنین جون رو بخورم و می خنده
میگم : آره ، حتما ، نازنین جون غذاش معرکه اس
ونوس با حالتی متفکرانه اما همراه خنده میگه :
فکر کنم به خاطر غذاهای نازنین ، تو این قدر خوشگل شدی
هر دومون می خندیم
غذا تموم شد .
حمیدرضا میاد سر میز و مشغول جمع کردن ظرف های غذا میشه و با همون لحن خودمانی اول ورودمون میگه :
سپیده خانوم نمی خواین دوستتون رو به من معرفی کنین ؟
موندم چی بگم ، ونوس خندش گرفته میگه : می خواین منو بشناسین .
حمیدرضا میگه : باعث افتخار من و دوستم محمود خواهد بود اگر شما رو بشناسم ...
وای محمود دیگه کیه ؟!
آهان حالا فهمیدم منظورش گارسون دیگه رستوران هست که از دور ما رو نگاه می کنه و وقتی می فهمه در موردش صحبت می کنیم می یاد جلو و سلام می کنه .
به ونوس چشمک می زنم که بریم .
و بلند میشیم ونوس میگه : چه رستوران جالبیه و می خنده
سوار ماشینم می شیم آهنگ ملایمی می زارم ساعت سه شده
ونوس میگه : خیلی تغییر کردی سپیده ، دیگه اون دختر سابق نیستی !
میگم : حالا این خوبه یا بده ؟
میگه : به نظر من خیلی خوبه ، حالا برام از فلسفه بگو ؟ چطور شد که به فلسفه رسیدی ؟
میگم : اما برای من جالبتره که بدونم چطور ونوس گوشه گیر و فمینیست ! حالا شده شاد و سرخ پوشی که به فلسفه علاقمنده ؟
ونوس می خنده و میگه : آره درسته من همینطور بودم که می گی اما الان یه دختر شاد با آرمانهای بلندم ...
میگم : من تازه دارم اینطوری میشم ... راستش فقط چند روزه که شروع به پوست انداختن کردم . الان می خوام در مورد فلسفه و اندیشه مطالعه کنم قصد داشتم امروز بعد از ظهر برم خیابان دانشگاه و کتابهایی در این مورد تهیه کنم .
ونوس می خنده و میگه : ماشینت رو روشن کن تا بریم یه کتابفروشی خاص !
میگم : در مورد فلسفه ؟...
صحبتم رو قطع می کنه و میگه : آره پر است از کتابهای فلسفی
میگم : وای عالیه ...
و بطرف مسیری که ونوس میگه حرکت می کنم .
به ونوس میگم : بیشتر از خودت بگو راستی چرا لباسهات سرخ هستند ؟ همینطوری هست یا با فلسفه ارتباط داره ؟
میگه عجله نکن بزودی همه چیز رو می فهمی اما در مورد فلسفه باید بگم من همینطور که می دونی پس از مدتها خوددرگیری که علت اصلیش هم جدایی بابا و مامانم بود ، روزهای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم تا اینکه از طریق یکی از دوستان خانوادگیمون که مقیم کشور اسپانیاست و دو سال پیش برای تفریح به دبی آمده بود با حکمت اُرُدیسم ORODISM آشنا شدم .
میگم اُرُدیسم یعنی چه ؟ آیا این یک فلسفه اسپانیاییست ؟
ونوس می خنده و میگه : نه اردیسم اتفاقا کاملا ایرانی ست . این حکمت بر اساس اندیشه های حکیم ایرانی ارد بزرگ شکل گرفته ...
صحبتش رو قطع می کنم و میگم : آهان تازه فهمیدم پس اردیسم نتیجه اندیشه های ارد بزرگ هست ...
ونوس میگه : تا چه اندازه با اندیشه های ارد بزرگ آشنایی داری ؟
نمی خوام ونوس بفهمه من هر شب ارد بزرگ و هفت فیلسوف بزرگ دیگر تاریخ ایران رو می بینم برای همین میگم خیلی کم ... در حد شناخت جملات حکیمانه ایشون !
ونوس میگه : آهان پس پندهای ارد بزرگ رو خوندی ؟
میگم : خیلی کم .. ممنون میشم اطلاعات بیشتری در اختیارم بگذاری ، دوست دارم ارد بزرگ رو بیشتر بشناسم .
میگه : برای شناخت ارد بزرگ حتما باید کتاب سرخ رو مطالعه کنی ... اردیستها معتقدند که اندیشه ارد بزرگ حول سه موضوع می چرخه که عبارتند از : شادی ، آزادی و میهن
میگم : شادی ، آزادی و میهن ؟
میگه : آره سپیده جون شادی ، آزادی و میهن عصاره اندیشه اردیستهاست .
میگم : آیا لباس سرخت هم ماحصل همین برداشته ؟
میگه : آره ... همه اردیستها لباسهاشون اغلب همین رنگه ... شادی موجب حرکت و جوشش میشه ... اردیسم نقطه مقابل ریاضت و گوشه گیریهای صوفیانه و ریاضت آمیز است .
میگم : جالبه من خیلی دوست دارم بیشتر در این مورد بدونم
میگه : رسیدیم و اشاره میکنه به کتابفروشی حاشیه خیابان ، ماشین را پارک می کنیم .
"خانه کتاب سرخ" جایی است که واردش می شویم .
ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#9
Posted: 7 Mar 2012 18:41
قسمت هشتم
فلسفه اردیسیم
وای چه کتابفروشی جالبی ... باید اعتراف کنم که کلی شگفت زده شده ام ... جدایی از بحث لباس های متصدی های اینجا که همه لباس سرخ بر تن دارن و دکوراسیون هم به کلی سرخه ، وجود هزاران کتاب نفیس فلسفی منو گیج کرده ... ونوس دستمو می گیره و می بره انتهای فروشگاه ، دو سالن در دو طرف دیده میشه
ونوس میگه : سمت راست کتابخانه تخصصی اردیستهاست که کتابها به شکل رایگان در اختیار علاقمندان قرار می گیره بدون نیاز به ثبت نام و یا هر چیز دیگری ...
سمت چپ کافه تریای فوق العاده زیبایی است موزیک دلنشینی هم کل فضا رو پر کرده ونوس در مورد تریا هم می گه : محل قرار من با اردیست ها اینجاست ، اغلب بعد از ظهر جمعه ها این جا تا دیر وقت خیلی شلوغ میشه ... گاهی سخنرانی و بحث های جالبی در مورد فلسفه اردیسم همین جا برگزار میشه ، بعضی وقتها هم اردیستها آثار نقاشی ، خطاطی ، عکاسی و گرافیک خودشون رو اینجا به نمایش می گذارن ... دو هفته پیش اینجا نمایشگاه آثار یکی از اردیستها بود او اغلب جملات ارد بزرگ را با تذهیبی زیبا اینجا به نمایش گذاشته بود .
ونوس می ره طرف متصدی تریا بعد از کمی صحبت بر میگرده طرف من و میگه : متاسفانه آثار خوشنویسی الان از اینجا برده شده اما هنرمند خوشنویس صاحب آثار گفته بزودی تابلوهاش تبدیل به کتاب میشن ... امیدوارم این کار زودتر رخ بده .
میگم : منم امیدوارم ...دوست دارم هر چی کتاب در مورد اردیسم و ارد بزرگ هست بخرم ...
گوشیم رو نگاه می کنم می بینم میلاد پشت خطه ، قطع می کنم . به ونوس میگم : میشه تو انتخاب کتابها به من کمک کنی ... می خنده و میگه با کمال میل...
ساعت 5 بعد از ظهر شده و من صندلی های عقب ماشین رو پر از کتاب کرده ام ...
خیلی هیجان زده ام ... بیچاره ونوس کلی زحمت کشید زنگ میزنه به راننده اش تا بیاد دنبالش
به من میگه : بیا برای تجدید قوا یه چیزی بنوشیم و با هم میریم تریا ...
پس از سفارش نوشیدنی ... ونوس میاد کنارم میشینه
به ونوس میگم : تا به امروز حکیم ارد بزرگ رو از نزدیک دیده ای ؟
می خنده و میگه : معلومه که ندیدم
میگم : جالبه
میگه : من هم مثل اغلب عاشقان افکار حکیم بزرگ دوست دارم از نزدیک ببینمشون ...
میگم : خوب اگر ببینی چه میکنی ...
ونوس ساکته و داره فکر می کنه
میگم : سئوال می کنی در مورد فلسفه ؟
ونوس هنوز ساکته ؟ باز ادامه می دم و میگم : حتما بخاطر اندیشه هاش که موجب شده زندگیت متحول بشه ازش تشکر می کنی ؟
ونوس نگاهی می کنه و آرام و شمرده میگه : اگر ارد بزرگ رو ببینم دیگه ولش نمی کنم ... کمی مکث می کنه و باز ادامه میده : آره اگر ببینمش دیگه ولش نمی کنم ....
میگم : همه اردیستها مثل تو اینطوری عاشق ارد بزرگ هستند ؟
میگه : باید جمعه عصر اینجا بیایی بعد خودت متوجه میشی و می خنده ...
راننده ونوس اومده از ونوس تشکر می کنم و می بوسمش موقع بدرود میگه : جمعه عصر اینجا می بینمت ، سرم رو به علامت قبول دعوتش تکان میدم و سوار ماشینم میشم .
ماشین ونوس مثل خودش عروسکی سرخ رنگه ... ونوس اگر می فهمید من هر شب ارد بزرگ را توی اتاقم می بینم حتما شب روز می آمد خونه ما ...
ساعت شش و نیم بعد از ظهر خونه رسیدم ، نازنین میگه : چقدر دیر کردی ؟!
میگم : چطور ؟
میگه : آقای اسفندیاری اومده بود اینجا و می گفت : دخترهاش منیر و مائده برای یه هفته دارن میرن شمال ... میگفت : دختراش دوست دارن تو هم همراهشون باشی ... تازه الان از اینجا رفتن ... فکر کنم آقا میلاد هم همراهشون بره ... گفتن اگر دوست داری خبرشون کنی ! امشب ساعت 11 میرن ... میخوان صبح زود چالوس باشن ... با بی تفاوتی میگم : منو چه به اونها ...
مامان رفته خرید ، بابا خونه است سارا هم که طبق معمول خونه نیست و حتما با مریم است ...
بابا کنار کاناپه نشسته کلی کاغذهای اداریش طرف دیگر کاناپه رو پر کرده ...
سلام می کنم و میشینم روبروی بابا
میگه : عزیزم با دوستت ونوس بودی ؟
میگم : آره بابا
بابا میگه : مامانش برگشت سر خونه زندگیشون ؟
میگم : سئوال نکردم ازش ...کمی مکث می کنم و ادامه می دم :
بابا شما هم چه حافظه خوبی دارید ها...! و می خندم
بابا با مهربونی میگه : آخه دوست تویه عزیز دلم ... و می خنده ، ادامه میده می گه : دخترم زنگ بزن ببین مامانت کجاست ... بگو زودتر بیاد خونه امشب شام رو باید زودتر بخوریم چون من ساعت 9 و نیم باید برم جلسه فوق العاده هیئت مدیره بانک
میگم : چشم و به مامان زنگ می زنم
بابا می پرسه : از سارا خبر نداری کجاست ؟
میگم : نه نمیدونم کجاست
میگه : به اون هم زنگ بزن بگو زودتر بیاد خونه
میگم : چشم بابا
به مامان زنگ میزنم ، مامان میگه : نزدیک خونه هستم
می خوام زنگ به سارا بزنم که خودش زنگ میزنه .
سارا میگه : به مامان بابا چیزی نگو ، من امشب دیر می یام ، الان جاده چالوسم
می گم : وای ... سارا من کاری به کار تو ندارم چون می دونم آخرش همه کاسه کوزه ها سر من میشکنه ... من هیچی نمی گم خودت میدونی و بابا مامان ، و قطع می کنم
دوباره زنگ می زنه گوشیمو خاموش می کنم . مطمئنم امشب جنجال بزرگی بر پا می کنه و آخرش میگه همه چیز زیر سر سپیده اس ...
بابا میگه : دخترم زنگ زدی ؟
میگم : آره بابا
فقط در مورد سارا ... مکث می کنم چی باید بگم ...
بابا میگه : سارا چی ؟ چی شده دخترم؟
میگم : بابا به نازنین جون بگین بهش زنگ بزنه آخه من ...
میگه :تو چی عزیزم ؟...
میگم : من نمی تونم و سرمو پایین می اندازم
بابا میگه : می فهمم عزیزم ... باشه به نازنین بگو بهش زنگ بزنه ...
ساعت 9 شب است بابا داره از خونه می ره بیرون .
سارا به نازنین گفته : ماشینم اول ولنجک خراب شده و تعمیرکار داره درستش می کنه
ساعت 12 و نیم است بابا تازه خونه رسیده اما خبری از سارا نیست ... مامان منو بغل کرده و مدام گریه می کنه و میگه :
چرا باید سارا اینطور باشه ؟...
مامان رو دلداری هر چی میدم آروم نمیشه آخرش منم زار زار گریه می کنم ... راستش گریه من بخاطر دیر کردن سارا نیست چون می دونم الان در حال تفریح خودشه ... گریه من به خاطر اینکه بزرگان ایران تو اتاقم منتظر من هستند و من اینجا گرفتار آشوب سارا !!...
بابا داره میره دنبال سارا که همراهش زنگ میزنه
آقای اسفندیاریه
بابا بعد از صحبت با او به مامان میگه : بچه های آقای اسفندیاری ماشین سارا رو اول جاده چالوس دیده اند که پلیس توقیف کرده
اما خود سارا نبوده ...
مامان صدای گریه اش رو مثل آژیر بالا می بره و من هم به حال زار خودم گریه می کنم !!...
بابا زنگ میزنه به میلاد و بهش میگه : گوشی رو بده به پلیس راه اونجا تا باهاش حرف بزنم
آخرش معلوم میشه سارا با سه دوستش الکل مصرف کرده بوده اند پلیس هم به خاطر سرعت زیاد و سبقت های غیر مجاز ماشین رو نگه داشتن و تازه اون موقع فهمیدن خانم خانما تو حالت طبیعی نیست .
پلیس به بابا می گه : پرونده ماشین دختر شما میره به مراجع قضایی
تلفن بابا هنوز تموم نشده که سارا از در پارکینگ وارد خونه میشه
بابا یه نگاهی به من می کنه می کنه و میگه :
دخترم برو اتاقت .
وای حتما امشب سارا ... چی میشه در حالی که چشام رو پاک می کنم می رم تو اتاقم .
هیچ خبری از بزرگان ایران نیست ساعت نزدیک یک است ...
وای من امشب کلی حرف داشتم که باید با بزرگان می زدم
جلوی تخت زانو می زنم و سرم رو می زارم لب تخت و می گریم .
سارا با دیر کردنش سرنوشت منو داغون کرد اگر بزرگان دیگه نیان من چیکار کنم ؟ چه کسی به من خواهد گفت چیکار کنم و آینده من چی میشه ...
با این افکار خودمو داغونتر می کردم ...
ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#10
Posted: 11 Mar 2012 17:49
قسمت دهم
خوشبختی
که صدای تار دلنشین ورتای مهربون رو شنیدم سرم رو که بالا آوردم دیدم همه بر روی صندلی های خودشون نشسته اند و و تنها صندلی خالی صندلی خود منه !
بلند شدم و همینطور که اشکهایم را پاک می کردم به همه درود گفتم .
همه گفتند : درود
روی صندلی نشستم ...ورتای مهربون سازش رو زمین گذاشت و دستمو گرفت وای که دستاش چه احساس آرامبخشی به من منتقل می کنه اینگار هیچ مشکلی تا پیش از این نداشته ام .
سرم رو بالا می آورم می خوام به حکیم ارد بزرگ بگم امروز با یک اردیست ملاقات کرده ام . اما وقتی چهره آرام او را می بینم سکوت می کنم
بزرگمهر بختگان میگه : سپیده زیبا امشب به چه می اندیشی ؟
میگم : امروز دوستی رو دیدم که بر اساس نکات آموزنده فلسفی زندگی جالبی برای خودش مهیا کرده بود حالا سئوالم اینه که انسان خوشبخت چه انسانی هست ؟ و چطور می توان خوشبخت بود ؟
بزرگمهر بختگان کنار پنجره می ایسته و به آسمان خیره شده و می گه : خوشبخت کسی ست که امیدوار است امید پنجره ایی رو به خوشبختی ست .
خیام خردمند هم می گه : خوشبخت کسی ست که دم را فدای یاد رنج های گذشته و بیم از آینده و آنچه هنوز پدیدار نشده نکند . خوشبخت به اندازه توان خویش گام بر می دارد .
نادرشاه افشار هم میگه : خوشبخت کسی ست که بر نیرو و توان خویش سوار است کسی که نیروی نهایی خویش را می شناسد و به آن باور دارد چنین کسی بی شک خوشبخت است .
کورش هخامنشی میگه : خوشبخت کسی است که آن را فدای خوشبختی دیگر آدمیان می کند .
استاد فردوسی می گه : برای کسی که آرمانی بزرگ در سر ندارد خوشبختی نمی بینم . خوشبختی من زمانی آغاز شد که برای میهن و مردمم سرودن را آغاز نمودم . برای یک جنگاور ، خوشبختی همان میدان جنگیست که روشن از آذرخش شمشیر اوست .
آرشیت دانا هم میگه : خوشبخت کسی ست که همنشین خوبان است و یاور دردمندان
بانو ورتا هم با اون نگاه مهربانانه اش می گه : خوشبخت کسیست که استاد و آموزگاری بزرگ و دانا داشته باشد . چنین کسی در زندگی سختی نخواهد دید چرا که پیشاپیش درمان هر سختی و دردی را می داند .
تنها کسی که از خوشبختی صحبت نکرده ارد بزرگ است حقیقتش بیشتر از همه مشتاق بودم بدونم نظر حکیم بزرگ در مورد این مسئله چیه ؟
ارد بزرگ هم رویش رو بطرف من می کنه و میگه : خوشبخت کسی ست که نگار مردم است ... خوشبخت کسی ست که از او به نیکی یاد شود از او به پاکی یاد شود ... خوشبخت کسی ست که غم مردم را شسته باشد و تخم شادی را بر هر کوی و برزن پاشیده باشد ... خوشبخت کسی ست که پیش درون خویش شرمنده نباشد ... خوشبخت آنست که قلبش مزار غمهاست و لبش لبریز از خنده و مهر ... پایکوبی او هویداست ، زمین و آسمان شادند از نگاه و سخن او ...
وای این مرد چه عمیقه حالا می فهمم چرا اردیست ها عاشق اویند ... اگر عشقی هم باشه لایق اوست ... می گم : پایکوبی !
میگه : پایکوبی را باید ارج نهاد چرا که پرواز روان است در درون بدن .
جمله حیرت انگیزه ، به تعبیر ساده میشه رقص را باید گرامی داشت چرا که پرواز روح است در درون جسم ... همه ساکتند و من هم که درونم داره زیر رو میشه ...
من کجا و این بزرگان کجا ... یاد روزی می افتم که به آقای رجا گفتم
: ایران که فیلسوف نداشته ... سرم رو پایین می اندازم ... از دست خودم خجل شده ام ... ندایی از درونم میگه سپیده نگران نباش تو می تونی جبران کنی می تونی این بذر رو بپراکنی ... بذری که از گلدان اتاقم رویید ، می تونه همه آدمها رو آگاهی ببخشه همین لحظه با خودم عهد می کنم تمام شنیده ها و اتفاقاتی که برام رخ داده رو برای دیگران و آیندگان بنویسم . تا یه کتاب با ارزش بشه ...
می خواهم برم طرف ارد بزرگ و بهش بگم : امروز در مورد فلسفه اردیسم با ونوس صحبت کردم ... می خوام بهش بگم : چقدر اردیستها دوستش دارند
بلند میشم و در همان حال می گم : از همه شما ممنونم که برام از خوشبختی صحبت کردید خیلی خوشحالم ، احساس غرور میکنم چون می بینم سخت ترین سئوالات زندگیمو حلاجی می کنید و آنچه درسته رو به من میگین آرام آرام از پشت صندلی ها عبور می کنم از صندلی آرشیت دانا و خیام گذشته ام . از پشت صندلی نادرشاه افشار هم عبور می کنم اما وای چه گرمایی ... تمام وجودم خیس عرق میشه ... اینگار تمام وجود ارد بزرگ از شعله های آتشه ... ورتای مهربون که اینگار متوجه مشکل من شده میاد طرفم و دستمو می گیره و برم می گردونه جای صندلیم و آرام بهم میگه : به ارد بزرگ نمی توانی نزدیک بشوی چون او هنوز زنده است . روان او آتشین است چون خورشید تنش زنده است .
آهی از حسرت میکشم و می گم : باشه ...
بزرگمهر بختگان همین طور که بر ریش کاملا مشکی بافته شده اش دست میکشه میگه : می خواهم یادی از گذشته دور و هنگامه جوانیم کنم
میگم : ممنونم خوشحال میشم بشنوم
بزرگمهر بختگان میگه : شبی همچون امشب ! من در کنار در خانه ام بودم ، در کوچه دختری زیبا و آراسته دیدم که پیش آمد و گفت : از جایی دور آمده ام
به او گفتم : به دنبال کیستی ؟
گفت : بزرگمهر بختگان ! تکانی خوردم و با خود اندیشیدم چرا این زیباروی نشانی مرا می گیرد ؟ به او گفتم : من بزرگمهر را می شناسم . آشنایانش را هم دیده ام اما شما را به یاد ندارم . از او پرسیدم : امشب جایی برای ماندن دارید ؟
گفت : آری ، خانه بزرگمهر بختگان
به او گفتم : اینجا همان جاست و خانه ام را به او نشان دادم و گفتم : هر چند بزرگمهر نیست با این وجود شما می توانید وارد خانه شوید .
پذیرفت و وارد شد ، به زن پیری که همچون مادر از من نگهداری می کرد چشمکی زدم و گفتم :
ایشان از آشنایان دوستم بزرگمهر هستند و از راه دوری آمده اند . پیرزن هم از برخورد من فهمید که نمی خواهم نامم را آن دختر جوان بداند پس میهمان نوازی را آغاز نمود .
من در سکوت بودم و به بخت خویش می اندیشیدم .
دختر زیبا به من گفت : می خواستم پرسشی از بزرگمهر بنمایم . گفتم : بپرسید شاید بزرگمهر پاسخ پرسش شما را پیشتر به من گفته باشد .
و او پرسید : شما می دانید بزرگمهر خوشبختی را در چه می داند ؟
گفتم : خوشبختی ؟
گفت : آری خوشبختی !
برخواستم و کنار پنجره ایستادم ، به آسمان پر ستاره خیره شدم و گفتم : بزرگمهر می گوید خوشبخت کسی ست که امیدوار است امید پنجره ایی رو به خوشبختی ست .
و او گفت : به بزرگمهر بگو خوشبخت کسی است که تنها نیست .
در این لحظه بزرگمهر ساکت شد به بزرگمهر بختگان گفتم : آخرش فهمیدین اون خانم کیه ؟
بزرگمهر تبسمی کرد و گفت : آن زن ؟ بعد از کمی مکث ادامه داد : آن را هنگامی که در برابر آینه ایستاده باشید خواهید دید ...
ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm