انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

Ghazal | غزال


مرد

 
رمان غـزال






  • شانزده فصل
  • نویسنده : خانم طیبه امیر جهادی
  • کلمات کلیدی:رمان/رمان ایرانی/رمان غزال/غزال/داستان غزال/داستان ایرانی/رمان طیبه امیر جهادی

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: مدیر   
مرد

 
غـــــزال (قسمت اول)
در آخرین لحظات غروب دومین شب پاییزی وقتی بابا ماشین را در پارکینگ نگه داشت از فرط خستگی فقط کیفم را برداشتم و به طرف آسانسور رفتم و منتظر بقیه نشدم که صدای ساناز بلند شد ای خانم ما که حمالت نیستیم ) حرکت آسانسور خوشبختانه مجال بگو مگو را نداد به سختی توانستم قفل حفاظ رو باز کنم وقتی به داخل رفتم به سرعت لباس راحتی تنم کردم و روی تخت ولو شدم
صبح با نوازش دست گرم و مهربان مامان چشم باز کردم
- سلام صبح بخیر
- سلام عزیزم صبح تو هم بخیر پاشو یه دوش بگیرتا سر حال بری مدرسه
بعد از گرفتن دوش آب گرم از اتاق بیرون رفتم . بابا و ساناز زودتر از من بیدار شده و مشغول خوردن صبحانه بودن. سلام کردم و کنار ساناز نشستم و لیوان آبمیوه اش را برداشتم و تا ته سر کشیدم .
ساناز با اخم و عصبانیت گفت : غزال تو همیشه حق من و می خوری .
خندیدم و جواب دادم : قربون تو خواهر کوچولوی خودم برم . می دونی آخه آبمیوه ی تو یه مزه ی دیگه داره
برای اینکه اخمهاش و باز کند لیوان خودم را به دستش دادم و در حالی که گونه اش را می بوسیدم ادامه دادم قهر نکن ببخشید یادم نبود که ته تغاریها ناز نازو هستند و باید نازشون و کشید اخمهایش رو باز کرد و لبخندی تحویلم داد بعد از خوردن صبحانه مامان رو به بابا گفت : مسعود امروز من دیرتر به کار خونه می رم چون باید بچه ها رو به مدرسه برسونم و غیبت دو روزه شون و موجه کنم
هر سه تایی به سمت مدرسه راه افتادیم . بین مدرسه ی ساناز و من یک کوچه فاصله بود او کلاس اول راهنمایی و من سوم دبیرستان . بعد از رساندن ساناز همراه مامان وارد دبیرستان شدیم خانم رحیمی مدیر مدرسه به دیدن ما با رویی گشاده از جا برخاست . و بعد از احوال پرسی گفت کلاست طبقه ی دوم سوم ریاضی B راستی غزال جان امسال باید به جای شکایت و بازیگوشی حواست جمع درسهات باشهفهمیدی لبخند زنان گفتم چشم
و از دفتر بیرون امدم . پله ها رو دوتا یکی کردم و خودم را به طبقه ی بالا رساندم در کلاس بسته بود همهمه ی بچه ها بیرون می آمد ضربه ی محکمی به در زدم که باعث شد یکدفعه بچه ها ساکت شدندبه آرامی دستگیره رو چرخوندم و از لای در سرم و داخل کردم بچه ها با دید من نفس راحتی کشیدند . زیبا گفت:
-غزال الهی جوون مرگ بشی این چه وضع در زدنه زهر ترک شدیم
-اول سلام کن بعدا قربون صدقه ام برو زیبا خانم
با تک تک بچه ها شروع به احوال پرسی و رو بوسی کردم همه از بچه های سال قبل بودند فقط بین ان ها دختری لاغر اندام با قد متوسط و چشمهای عسلی و سبزه رو نا اشنا بود برای آشنایی جلو رفتم و گفتم
-من غزال سراج هستم به کلاس ما خوش امدی
با لهجه ی خاصی گفت
-سلام از اشنائیت خیلی خوشحالم منم سها زمانی هستم
ثریا میان حرفش دوید و گفت
-سها تازه از ایتالیا اومده به همین خاطر فارسی رو با لهجه حرف می زنه
چشمکی زدم و جواب دادم
-عیب نداره برای اینکه احساس غریبی نکنی از این پس روی دوستی ما حساب کن
بعد به ردیف آخر به قول مهناز لژ خودمان رفتیم ما شش نفر بودیم زیبا مینا بنفشه ثریا بهناز و من ، بهمحض نشستن بهناز گفت
- بگو ببینم این دو روزه رو کجا بودی و چه غلطی میکردی
- نامزدی آیدین پسر عموم با دختر خاله اش آیدا بود
- سه ماه تابستان چکار می کردن که نگه داشتن برای مهر؟
- بابا و مامان رفته بودند فرانسه هم دائی اینارو ببینهم مواد اولیه برای کار خونه بخرن
بهناز گفت ا چه خوب شد یک کیلو برای من رنگ بیار تا سر همه ی فامیلاو خودم و رنگ
کنیم بنفشه گفت
- احمق جان رنگ صنعتی نه موی سر
- میدونه ما رو دست اداخته.
زیبا گفت : تو چرا نرفتی بهناز به جای من جواب داد : مگه دیوونه است که اون همه پسر عمو و پسر عمه رو بذاره و بره پیش دائیش
-ببینم تو مگه زبون من هستی که به جای من جواب می دی اولا ما با هم از این حرفها نداریم ثانیا صد بار گفتم دوست ندارم تابستانها غیر از ارومیه جای دیگه ای برم
بهناز خندید و گفت : خوب عزیزم من هم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم
نیم ساعت از زنگ کلاس گذشته بود ولی هنوز از دبیر فیزیک خبری نبود بچه ها از زیبا خواستند به دفتر برود و علت نیامدن معلم را بپرسد زیبا سال قبل هم نماینده کلاس بود و امسال هم باز نمایندگی را به عهده اش گذاشته بودند بعد از چند دقیقه زیبا با خوشحالی وارد شد و خبر داد که فعلا این هفته دبیر فیزیک نداریم دبیر خودمان به مدرسه دیگری منتقل شده است همه هورا کشیدند خوشحال از اینکه ساعتی را به حرف زدنمی گذراندند
از سها خواستم که پیش ما بیاید بعد از کمی صحبت بهناز گفت سها جون برای اشنایی بیشتر اول از خودت بگو بعد یکی یکی با شجر نامه ی بقیه با خبر می شی به عنوان مثال این غزال میمون رو که امروز با هاش اشنا شدی پدرش کرده و مادرش ترک ارومیه یه خواهر داره چهار تا عمو و دوتا عمه که پسراشون مثل یک تیکه ماه می مونن الهی همشون پیش مرگم بشن
سها لبخند زد و گفت چطور دلت میاد بهش بگی میمون غزال خیلی خشگله
مینا گفت : بهناز تو هم کشتی ما رو با این توضیح دادنت تا ولت می کنن امار و ارقام پسرا رو تحویل میدی
بعدرو به سها گفت سها جون اول از همه این دیوونه رو که می بینی تهرانیه و فقط یک براد داره که بهتازگی ازدواج کرده زیبا خواهر منه که دو قلو هستیم و خواهر برادر دیگه ای نداریم و اهل تهرونیم بنفشه مطرب و اواز خون کلاس اهل ابادان که یک خواهر کوچکتر از خودش داره و برادرش سه سال از خودش بزرگتره ثریا هم تبریزیه و دوتا برادر داره که از خودش کوچکترن حالا نوبت شماست
سها گفت : من دو تا برادر دارم که بزرگتره سپهره و سال آخر دانشگاه رشته مهندسی ساختمان سهیل کلاس سوم راهنمایی پدر و مادرم اهوازی و دختر عمهو پسر دایی هستن ولی همه ی ما توی ایتالیا به دنیااومدیم
بهناز گفت اخ جون بهتر از این نمی شه خیلی عالیه چون این دادشت اقا سپهر باب دندون من پیرزن ه شاید خدا فرجی کرد و من تونستم خودم و غالبش کنم
سها لبخند ملیحی به لب اورد و گفت نه تو پیر زن نیستی ولی می شه منظور تو از غالب کردن بگی چیه
شلیک خنده به هوا برخاست مینا که معلم اخلاق لقب داشت جواب داد : این دیونه تا اسم پسر می یاد اب دهانش راه می یافته برای همین می خواد هزار تا شوهر بکنه یه روز زن دائی من می شه روز دیگه زنپسر عموی غزال
بهناز – خوب من یک چیزی می گم ولی تا به حال عرضه نداشتم یه شوهر مشتی پیدا کنم چه برسه به هزار تا همه اش حرفه کو مرد عمل
مینا- اگه مرد عمل بودی که خفه ات می کردم
بهناز- اتفاقا اگه خفه ام کنی بهتره چون امسال قحطی شوهره البته طبق امار تعداد دختران بیشتر از پسراست
- بهناز اگه قبول کنی زن پدربزرگم بشی خیلی خوبمی شه هم اون از تنهایی در می اید هم تو صاحب شوهر می شی بیچاره تنها دلخوشیش به تابستونهاست که همه دورو ورش جمع بشن
بهناز- باشه قبوله به شرطی که تمام دارائی اش رو به اسمم بکنه اونوقت من قول می دهم به یکسال نرسیده دق مرگش کنم و بعد از دو سه ماه به یه پسر خوشتیب و جوون مامانی شوهر کنم
شوخیهای بهناز باعث خنده شده بود و سها از رابطهدوستانه و صمیمی ما خیلی خوشش اومده بود و مداماز اشنایی با ما احساس خوشحالی و خرسندی می کرد همانطور که در مورد اتفاقات تابستان حرف می زدیم یکدفعه بهناز بر سرش زد و گفت : خاک بر سرتون کنم اونقدر حواسم و پرت کردین که یادم رفت از سهابپرسم که قیافه ی برادرش جیگره یا نه .
سها متعجب پرسید: ای وای چرا جیگر؟ اون خیلی بد منظره است من دوست ندارم
از گفته سها به قدری خندیدیم که اشکمان را افتاد هیچ کدام نمی توانستیم توضیح بدهیم ثریا با خنده گفت : باید چند ماه پیش بهناز شاگردی کنی تا اصلاحاتش رو یاد بگیری جیگر یعنی خوشگل
سها هم خنده اش گرفته بود : اوه بهناز تو خیلی با نمکی اره اون خیلی خوشگله قد بلندی داره با چشمان درشت خاکستری ......... روی گونه هاش چال هست که وقتی می خنده خوشگل تر می شه
یکدفعه بهناز روی صندلی ولو شد سها با ترس گفت وای خدای من چی شد
مینا – بهناز تو رو خدا از این مسخره بازیات دست بردار سها به اداهای تو عادت نکرده ببین طفلکی رنگش پریده
بهناز چشمهایش را باز کرد و خنده کنان سر جایش صاف نشست سر به سرمان می گذاشت و شوخی می کرد
بهناز- اهای مطرب بنواز تا برقصیم چون کمرمان خشک شده است و خوش باشید فرزندان من
مینا دست بهناز را گرفت و گفت : بشین الان که خانم رحیمی اخراجمون کنه
بهناز همانند بچه های مطیع گفت : ببخشید خانوم معلمیادم رفت ازتون اجازه بگیرم حالا اجازه بفرمائید بی صدا و اهنگ برقصیم
سپس دستم را گرفت و گفت : جیگر باشو تانگو برقصیم
-به شرط اینکه اون چشمای هیزتو درویش کنی
روز اول مدرسه خیلی خوش گذشت چهار ساعت پشت سر هم بیکار بودیم و فقط ساعت اخر دبیر ادبیات سر کلاس امد
دوروز بعد که پنج شنبه بود با بچه ها قرار گذاشتیم مثل سالهای قبل روز جمعه به اتفاق خانواده هایمان به کوه برویم سها با ناراحتی گفت
- خیلی دوست دارم همراه شما بیام ولی چون پدرم درگیر کاره و مادر هم تهران و به خوبی نمی شناسهو هم نمی تونه سهیل و تنها بزاره
- با اون یکی برادرت بیا
هاله ای از اشک چشماشو پوشوند و جواب داد : متاسفانه سپهر اینجا نیست اون در رم زندگی می کنه
- می خوای ما دنبالت بیایم
سها- مامانم تا کسی رو نشناسه اجازه ی رفت و امد نمی ده
- خیلی بد شد من همیشه فکر می کردم فقط اوناییکه ایران زندگی می کنن اینطوری همستند ولی انگار همه ایرانیان این عادت رو دارن حالا فرق نمی کنه کجا زندگی کنن چه ایران چه خارج
عصر به منزل عمو که در زعفرانیه قرار داشت رفتم تا هم بعد از چند روز دیداری تازه کنم و هم با سهند و یاشار روز بعد به کوه برویم مسیر بین خانه خودمان که در خیابان فرشته بود( ای خدا به قول بعضیها همین کار ها رو می کنن که امار خودکشی زیاد شده اون فرشته اون یکی زعفرانیه ) تا اونجا که jد پیاده رفتم پیاده روی در هر فصلی واقعا لذت بخش بود خصوصا بر روی برگهای اغشته به رنگ زردو نانجی که خزان شده و بر روی اسفالت خیابانها ریختهبودند و با گامهای عابرین صدای خش خش انها سمفونی زیبایی ایجاد می کرد وقتی زنگ را فشار دادم سهند که سه ماه از من کوچک تر بود جواب داد
- بله
صدایم را عوض کردم و گفتم : اقا ترو خدا شب جمعه است به من فقیر بیچاره کمک کنید ثواب داره بچه هام یتیم و بی پدرند کمی نون و برنج به بچه هام بدید
کنار درختی که بغل در قرار داشت پنهان شدم چند دقیقه بعد سهند با یک پلاستیک که دستش بود در را باز کرد دستم را دراز کردم و پلاستیک را از دستش محکم کشیدم
با فریاد گفت : ای خانوم دستم و کندی چکار می کنی
بسرعت جلوش پریدم و گفتم :سلام
- سلام و زهر مار دیوونه ترسوندیم نزدیک بود سکته کنم
قهقه ای زدم و جواب دادم : نترس بادمجون بم افت نداره
- مگه تو داری که من هم داشته باشم
صدای زن عمو سیمین از آیفون بلند شد : سهند چرا دیرکردی یه پلاستیک دادن مگه چقدر معطلی داره
- زن عمو جون فعلا با این مستمند و درمانده سر جنگ داره
زن عمو – بلا نگیری دختر این کارا چیه می کنی
با هم به خانه رفتیم خانه ی انها ویلایی و بزرگ و در ضلع جنوبی قرار داشت و مثل ما مجبورنبودن توی قفس زندگی کنند چون بابا و مامان اغلب در مسافرت بودن ما مجبور به اپارتمان نشینی بودیم بابا علاوه بر کارخانه رنگ سازی که نصفش متعلق به عمو بود شرکت تجاری هم داشت که اداره ان بر عهده خودش بود
زن عمو جلوی در به انتظارم ايستاده بود و با دیدنم اغوش گرم و پر مهرش را به رویم گشوده بود الحق زن عمو حق مادری بر گردنم داشت چون از سه ماهگی یعنی وقتی که سهند به دنیا امده و مادر هم به سر کار رفته به من شیر داده و بزرگم کرده بودمامان و زن عمو نسبت فامیلی دور با هم داشتند و در این شهر غریب و بی کس همانند دو خواهر بودند
از سرو صدای ما یاشار که سال اخر دبیرستان بود و در رشته ی ادبیات درس می خواند از اتاقش بیرون امد و گفت : به به ماه کم پیدا چطوری؟ پارسال دوست امسال اشنا
- اه همه اش یک هفته است یعنی یک هفته هم نشده که همدیگر رو دیدیم در ضمن سرم گرم درس و مدرسه بود
سهند پوزخند زنان گفت: قربون خواهر خر خونم برم بمیرم برات از بس که به خودت فشار اوردی مثل فیل باد کردی
- حسود نکنه خودت خیلی درس می خونی
زن عمو به تخته زد و در جواب سهند گفت : هزار ماشاء ا... دخترم خوش هیکل و خوش قدو بالاست سهند اخر تو دخترمو چشم می زنی
سهند- مامان انقدر هندونه زیر بغلش نذارین این همه تعریف می کنین که چشم غاز مردنی فکر می کنه تحفه ی نطنزه
عمو- پسر این همه سر به سر غزال نذار حیف این چشمای سیاه و درشتش نیست ؟ دختر گلم مثل یک تیکه جواهر می مونه الهی که من فداش بشم
قری به سرو گردنم و خنده کنان گفتم : بترکه چشم حسود سهند خان
سهند موهای بافته شده ام را به دور دستش پیچید و محکم کشید و گفت : حالا زبون درازی بکن
- دیونه ولم کن دردم می گیره اخ ولم کن سهند عمو ترو خدا بهش بگو موهام و ول کنه
یاشار بر عکس سهند متواضع و فروتن و در ضمن خیلی مهربان بود با اخم رو به سهند گفت : سهند اذیتش نکن موهاشو از ریشه کندی
سهند –تو فقط از غزال طرفداری کن محض رضای خدایه بار ندیدم جانب منو بگیری
یاشار به زحمت توانست موهایم را از چنگ سهند بیرون بیاورد و بعد کنار دست خودش نشاند شکلکی برای سهند در اوردم و رو به یاشار گفتم :
- یاشار اگر فردا درس نداری با هم بریم کوه چون با بچه ها قرار گذاشتیم
سهند – خانوم شما فقط دستور بده نوکر بی جیره مواجبتون یاشار دربست در اختیار تونه
-فضول توهین نکن مگه تو وکیل وصی یاشاری که بجاش جواب می دی
در ان حین زن عمو با فنجان های قهوه از اشپز خانه بیرون امد و گفت
- به جای به هم پریدن بیاین قهوه بخورین تا شایدکمی اروم شدید
- زن عمو همش تقصیر این سهنده که از راه نرسیده جنگ و دعوا راه انداخته
عمو- ناف این پسرم و توی میدون جنگ بریدن برای همین طفلکی مثل خروس لاری به همه می پره
خنده ای از ته دل کردم و زبونم را براش در اوردم که او هم با حرص کوسن را به طرفم پرت کرد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
غـــــزال (قسمت دوم)

صبح، ساعت پنج زن عمو هر سه نفرمان را از خواب بیدارکرد. بعد از خوردن شیر داغ با ماشین یاشار که به تازگی عمو به عنوان هدیه بعد از گرفتن گواهینامه اش خریده بود، راه افتادیم.

بهناز و بهمن و همسرش آزیتا و مینا و زیبا کنار مجسمه سنگی، منتظر ایستاده بودند. دقایقی بعد بقیه هم به ما ملحق شدند، سپس همگی به سوی کوه حرکت کردیم.سر ساعت هفت و نیم در جایی دنج زیر اندازی پهن کردیم تا صبحانه بخوریم. هوای کوه نسبتا سرد بود ولی چون جمع شاد و گرمی را تشکیل داده بودیم،سرما را حس نمی کردیم. صبحانه را با شوخیها و جوک های سهند و بهناز خوردیم. سپس وسایلمان را جمع کردیم و به راه افتادیم. ساعت دوازده نشده بود که به خانه برگشتیم. بعد از گرفتن دوش روی تخت زن عمو به خواب رفتم. نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای ساناز بیدار شدم.

ساناز- غزال پاشو، می خوایم نهار بخوریم، همه منتظرت هستن.

بوی قرمه سبزی در ساختمان پیچیده بود و دل من از گشنگی مالش میرفت. باعجله بلند شدم و پیش بقیه رفتم. بشقابم را پر از غذا کرده بودم که سهند گفت: خانوم گاوه، کمتر بخور تا اون هیکل مانکنی ات بهم نخوره.

خودم رو لوس کردم و به عموم گفتم: ببین عمو باز سهند شروع کرد ها! حالا اگه جوابشو ندم میگه لال، اگرم بدم میگه زبون درازه.

عمو دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: دخترم حالا تو این دفعه رو به خاطره من کوتاه بیا و جوابشو نده.

سپس رو به سهند گفت: پسر مگه تو مرض داری به پر و پای غزال می پیچی؟ اصلا ببینم، تو اگه حرف نزنی خفه میشی، اره؟

سهند- بابا این قدر لوسش نکنین، غزال دعا میکنم یه شوهری گیرت بیاد که فقط چپ و راست بهت دستور بده و به جای ناز کردن گیساتو بکنه، کتکت بزنه، اونوقت دلم خنک میشه. آخ آخ چه شود.

عمو چشم غره ای به سهند کرد و گفت: مگه من مردم که کسی از گل کمتر به دخترم بگه، تازه غزال عروس خودمه.

یکدفعه از خجالت گر گرفتم و احساس کردم تمام بدنم را در آتش فروکردند. از شرم غذا به گلوم پرید و به سرفه افتادم. بابا که در سمت دیگرم نشسته بود به پشتم زد و عمو لیوان آب را به دستم داد.

سهند با خنده گفت: هول نشو، نمی دونم چرا دخترا تا اسم شوهر میاد دست و پاشونو گم می کنن و مثل این ورپریده خفه می شن. سرش رو به علامت تاسف تکانی داد و گفت: بیچاره یاشار دلم براش می سوزه آخرش دیوونه میشه.

یاشار هم مثل من تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت و حرفی نزد. من هم به احترام بزرگترها ترجیح دادم سکوت کنم. وقتی بزرگترها از سر میز بلند شدند، سهند بلافاصله گفت: چی شد کن آوردی.

با حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: بیچاره دعا کن به جون بزرگترها و گرنه خفت میکردم. یکی طلبت.

و با مشت به سینه اش کوبیدم. مامان رو به زن عمو گفت: سیمین جان، آقا محمود بی کار بود این دو تا رو بفرسته کلاس کاراته که حالا خروس جنگی شدن و افتادن به جون هم!؟

زن عمو- چی بگم شیرین جون، من هر چی گفتم به گوشش نرفت. خودمم از دستشون عاجزم. میگه دختر باید شجاعت داشته باشه و احساس ضعف نکنه.

من و سهند همیشه در رقابت بودیم تا پیش هم کم نیاوریم. با این حال که علاقه ای به این ورزش نداشتم ولی برای اینکه دل عمو را نشکنم و از سهند عقب نباشم ادامه دادم.

من عاشق اسب سواری و تیر اندازی که هنر آبا و اجدادیمان بود، بودم که عمو محمود یادم داده بود. سایر دخترهای فامیل به جز من و کتایون دختر عمه ام از یاد گرفتن این هنرها سرباز می زدند. من از وقتی که وارد دبیرستان شده بودم اجازه رفتن به شکار همراه پسرها را پیدا کرده بودم.

تابستان نوه های پدر بزرگ در منطقه ییلاق و خوش آب و هوائی که در چند کیلو متری شهر ارومیه قرار گرفته بود، جمع میشدند. پدر بزرگ از خان های ان منطقه محسوبمی شد و باغ و املاک زیادی آنجا داشت که عموی بزرگم، محمد خان کار سرکشی به املاک را برعهده داشت.

علاوه بر آن دو کارخانه آب میوه در ارومیه متعلق به پدر بزرگ بود که اداره آنها به عمو بهنام و بهرام رسیده بود. تمام اقوام بابا در ارومیه زندگی میکردند وفقط بابا وعمو محمود در تهران بودند. از اقوام مادری یک دائی داشتم که او هم، در پاریس زندگی می کرد و با یک زن فرانسوی ازدواج کرده و ماندگار شده بود.

روز بعد وقتی با بچه ها در مورد کوه صحبت می کردیم سها همچنان پکر و ناراحت به حرفهای ما گوش می داد.

سها- خوش به حالتون، ما اینجا خیلی غریب و تنها هستیم چون اغلب اقواممون یا در اهواز هستن یا در ایتالیا. با کسی رفت و آمد نداریم. فقط یکی از دوستای پدرم با ما رفت و آمد دارن که اون هم یه دختر لوس و از خود راضی داره که همش منو مسخره می کنه.

- چرا مگه تو چه عیب و ایرادی داری که تو رو مسخره می کنه؟!

سها- برای حرف زدنم ایراد می گیره، وقتی میگم پاپا، میگه اسمه سگمون پاپیه.

بهناز با عصبانیت جواب داد: اولا حرف زدنه تو هیچ ایرادی نداره و فقط یه کم فارسی رو با لهجه حرف میزنی، ثانیا سگ خودشه، به غزال میگم دل و جیگرشو در بیاره چون جلاد کلاسه.

- بهناز خاک بر سرت کنم از کی تا حالا من جلاد کلاس شدم؟ الان سها باورش میشه، اصلا ببینم تا حالا دل و جیگر چند نفرو در آوردم.

بهناز- چطور یادت نمی یاد؟ پارسال موقع امتحان ها یکسوسک رو دیوار بود، با پات انداختیش رو زمین و کشتیش، بعدش هم دل و جیگرش رو در آوردی و کباب کردی.

بنفشه- اه دیوونه! حالمو بهم زدی، الان بالا میارم.

روزها از پی هم می گذشتند آن هم روزهای خوب و نشاط انگیز و ما به خاطر اینکه سها احساس تنهائی نکند از حالش غافل نمی شدیم و همیشه در جمع خودمان راهش می دادیم. چه روزهای خوب و فراموش نشدنی بودند، هر روز یک خاطره به دفتر خاطراتم افزوده می شد. اواسط آبان ماه خرمالوهای نارنجی و رسیده درخت همسایه به ما چشمک می زدند و همه را به هوس می انداختند. قرار گذاشتیم که ساعت وسط که ساعت بی کاریمون بود، چند تایی از آنها بچینیم. هوای سرد بیرون باعث شده بود که بچه ها هوس رفتن به بیرون را نکنند. وقتی من وبهنازو بنفشه بیرون می رفتیم، مینا معلم اخلاق پرسید: شما ها کجا تشریف می برید؟

بنفشه- چون امروز هوا پاکه، میریم قدم بزنیم. اگر شما مادر بزرگ دستور بفرمائید همین جا وردل شما میشینیم

مینا- نه تشریف ببرید، چون اگه تو کلاس بمونید بیشتر سر و صدا می کنید.

سها- بچه ها اگه ناراحت نمی شین منم با شما بیام.

از روی ناچاری قبول کردیم. ثریا و زیبا که از ماجرا خبر داشتند همراه ما نیامدند و در کلاس در کنار مینا ماندند. با هم به حیاط پشتی که میز های فرسوده و مستعمل قرار داشتند رفتیم. یکی از میزهای نسبتا سالم را به کنار دیوار بردیم و صندلی هم روی آن گذاشتیم، سها که با تعجب به ما نگاه می کرد، گفت: اینا رو می خواین چیکار؟

بهناز خنده ای کرد و گفت: دندون رو جیگر بذار می فهمی، صبر داشته باش عزیزم.

بنفشه که زیاد می خندید و تعادلش را نمی توانست حفظ کند از این کار سر باز زد و بهناز هم که دل و جرات اش رو نداشت بنابراین خودم مجبور شدم که از دیوار بالا بروم و انها پایه های میز و صندلی را نگه داشتند و من به کمک شاخه ها، خودم را به بالای دیوار کشیدم. نگاهی به شاخه هایی که اطراف دیوار بود انداختم، اثری از خرمالو نبود. رو به بهناز گفتم: هوای منو داشته باش که می خوام اون طرف برم چون اینجا هیچی نیست، اگه دیدی کسی میاد سوت بزن تا قائم بشم.

به محض اینکه پا به آنطرف گذاشتم صدای پارس سگبلند شد. و من به خیال اینکه کسی آنطرف نیست مشغول چیدن شدم. هیچ وقت کسی را که به آن طرف رفت و آمد کند ندیده بودم. همچنان سرم بالا بود و تند تند خرمالو چیده و در مقنعه ام می ریختم که ناگهان صدایآمرانه مردی بر جای میخکوبم کرد.

- به به، چشمم روشن،دزدی اونم تو روز روشن، الان مدیرمدرسه تونو خبر می کنم.

از ترس گوشه مقنعه ام رو ول کردم و همه خرمالئ ها بر سر مرد جوان ریخت. لحظه ای همه چیز فراموشم شد و از دیدن شکل و قیافه اش که خرمالو روی سر و صورتش می ریخت، به خنده افتادم. این کارم باعث عصبانیتش شد و با فریاد گفت: دختره دیوونه باید هم بخندی. ببین منو به چه وضعی انداختی.

به سرعت پائین پریدم و با دستمالی که در جیبم بود شروع کردم به پاک کردن سر و صورتش و با شرمندگی گفتم: خیلی معذرت می خوام، باور کنید قصد دزدی نداشتم، بلکه هوس خوردن خرمالو کردیم. آخه از اون بالا که نگاه می کنی به وسوسه می افتی .

گویا از حرفم خوشش آمد چون لبخندی زد و گفت: من هم ازشما معذرت می خوام که سرتون داد کشیدم. اول قصد شوخی داشتم وقتی منو به این شکل – اشاره به لباسش- در آوردین یک دفعه عصبانی شدم. چون با عجله به منزل اومدم تا مدارکی رو که تو خونه جا گذاشته بودم را بردارم و سریعا سر قرار حاضر بشم.

- ببخشید ما فکر می کردیم کسی اینجا زندگی نمی کنه.

قبل از اینکه جوابی دهد صدای بهناز که آرام صدا میکرد. غزال، غزال، اونجا چی کار می کنی؟ چقدر لفتش میدی؟ با کی داری حرف میزنی؟

اومدم.

مرد- چه اسمه قشنگی دارین.

- ممنون، اگه اجازه بدبن برم دوستام نگران شدند.

- یه کم صبر کنید.

و با عجله به سمت ساختمان دوید، چند دقیقه بعد با یک پلاستیک پر از خرمالو برگشت و به دستم داد و گفت:دیروز مش اصغر، نگهبان اینجا، این هارو چیده تا به دفتر کارم برای بچه ها ببرم که قسمت شما بوده، بفرمائید.

از قبول کردن پلاستیک امتناع کردم که گفت: نترسین، دزدی نیست. از این به بعدم هر وقت هوس خرمالو کردید بهتره از در بیائید نه از دیوار! چون ممکنه دست و پاتون آسیب ببینه و خیالتون هم راحت باشه زمستونا مادرم نزد خواهرم به امریکا میره و صبح ها غیر از اصغر کسی اینجا نیست.

- مرسی، اگه اجازه بدید اول از درخت برم بالا بعد بگیرم، چون میترسم له بشن.

وقتی بالای دیوار رسیدم خم شدم و پلاستیک را از دستش گرفتم و تشکر کردم. وقتی پائین رفتم بچه ها با چشمهای گشاد نگاهم می کردند.

که گفتم: چیه شاخ درآوردم اینجوری نگاه می کنین.

بهناز بریده بریده گفت: اون....... پائین .... چه غلطی می کردی؟ هان؟ .... با کی حرف می زدی؟

خندیدم و گفتم: اول اینارو بخورین تا گندش در نیومده، بعد بازجوئی کنید.

بعد از خوردن خرمالو ها، تعریف کردم. بهناز و بنفشه از خنده غش کرده بودند ولی سها مات و مبهوت به دهنم چشم دوخته بود.

سها- غزال تو خیلی دل و جرات داری اگه من بودم همون جا از حال می رفتم

- الانشم داری از حال میری، رنگتو ببین چه جوری پریده.

آثار جرم را زیر نیمکت ها و میز پنهان کردیم و سهم بقیه را هم زیر مانتو قائم کردم و بعد از شستن دست و صورت هایمان به کلاس رفتیم. زیبا با دیدنمان با اخم گفت: کارد به شکمتون بخوره، همه رو کوفت کردین و برای ما نیاوردین.

وقتی خرمالو ها رو درآوردم، مینا ابروهاش رو درهم کشید و گفت:

- پس بگو تا حالا چه غلطی می کردین و کجا هوا می خوردین، حالا دیگه به من کلک می زنین؟ سها خانوم دستت درد نکنه تو هم از اینا یاد گرفتی.

- سها به تته پته افتاد: مینا جون باور کن من اطلاعی نداشتم.

مینا با مهربانی دست روی شانه سها زد و گفت: شوخی کردم می دونم کار این جن است. دفعه اولشون که نیست. همیشه از این کارا می کنن، یا سر کلاس درس سر بهسر معلم می ذارن یا زنگ تفریح به کیف های این و اون دستبرد می زنن، خلاصه بی کار نمی شینن.

- تا جوانی، جوانی باید کرد و قدر این ایام را دونست، چون زمان به عقب بر نمی گرده.

مینا- بفرما اینم جواب غزال، نخیر شما هیچ وقت ادم نمی شین.

عصر بعد از حل تمرینات شیمی و ریاضی همراه ساناز به خانه عمو محمود رفتیم. بارون نم نم می بارید. برای اینکه خیس نشویم سوار تاکسی شدیم. زن عمو در را باز کرد. همگی در هال نشسته و عصرانه می خوردند که ماهم به جمع پیوستیم. ماجرای صبح را آب و تاب تعریف می کردم که یکدفعه صورت یاشار سرخ شد و به بهانه درس به اتاقش رفت. خیلی تعجب کردم چون هر وقت اونجا می رفتم لحظه ای تنهایمان نمی گذاشت و اگر امتحان داشت در مقابل اعتراضم می گفت: شب را ازم نگرفتن، تا صبح بیدار می مونم و می خونم.

با بهت و حیرت به عمو چشم دوختم که لبخند معنی داری زد و گفت: به رگ غیرتش بر خورده برو پیشش و دلشو به دست بیار.

- آخه من که کار خلافی نکردم که به غیرتش بربخوره.

سهند به جای عمو جواب داد. خرس گنده تو دیگه بزرگ شدی، نباید از این کارها بکنی.

- خواهش می کنم تو زیپ دهنتو بکش، من خودم بهتر می دونم چیکار کنم.

سهند- حرف دهنتو بفهم و گرنه.......

به میان حرفش دویدم و گفتم: وگر نه چیکار می کنی، منو میکشی. مطمئن باش هیچ غلطی نمی تونی بکنی.

بگو مگوی ما یاشار را از اتاق بیرون کشاند. گفت: بابا ببخشید من اشتباه کردم که به اتاقم رفتم. تا سر و کله همو نشکوندید غزال تو پاشو بیا اتاقم.

برای سهند شکلکی درآوردم و به اتاق یاشار رفتم، صدای سهند رو از پشت سرم شنیدم که می گفت: نخیراین ادم بشو نیست، تازه مثل بچه ها برای من ادا در میاره.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــزال (قسمت سوم)
در اتاق باز بود. وقتی داخل شدم یاشار رو بروی عکسم که بالای کوه بر روی تخته سنگی نشسته بودم، ایستاده بود و تماشا می کرد. از پشت کمی به او نزدیک شدم و گفتم: به چی نگاه می کنی من که اینجا هستم؟
به سمت من برگشت و با اشاره خواست تا روی تخت بنشینم و خودش هم روی تخت نشست و چشم به زمین دوخت، سکوتی بینمان حاکم شده بود. چند دقیقه گذشت چون همیشه سکوت آزارم می داد با ترشروئی گفتم: تو امروز چت شده، اون از عصبانیتت اینم از ساکت نشستنت. نمی دونی من اگه ساکت باشم دق می کنم؟
نفس عمیقی کشید و گفت: غزال؟
جانم.
نگاهی به صورتم انداخت و چهره زیبا و دوست داشتنی اش را با لبخندی مزین ساخت و گفت: تو فکر نمی کنی ماشاالله واسه خودت خانمی شدی و باید دست از بعضی کارات بکشی، اگه زبونملال امروز اونجا بلائی سرت می اومد چیکار می کردی. می دونم حتما میگی از خودم دفاع می کردم ولی یادت باشه همیشه باید از جنس مخالف دوری کنی و حد و مرزی بین خودت و اونا قائل بشی، تا دچار مشکل نشی و پشیمونی به بار نیاری، متوجه شدی؟ مثلا همین الان که دستاتو دور کمرم حلقه کرده بودی کار اشتباهیه، چون از بچگی با هم بزرگ شدیم، تو احساس تفاوت نمی کنی، منظورم اینه که احساس بلوغ نمی کنی.
با اخم جواب دادم: حالا من غریبه شدم.
- نه غریبه نیستی، فقط یه دختری! همین و بس و ما به هم نامحرم هستیم. فهمیدی؟
- نچ، نچ.
- کم کم از دستت دیوونه میشم. تو دختر زیبائی هستی و باید مواظب خودت باشی. پریروز که دوستم اینجا بود، به عکس تو زل زده بود وقتی بهش گفتم عکس دختر عمومه، باور نمیکرد و فکر می کرد پوستره و دارم شوخی می کنم.
- اولا اگه یه خورده بگی نگی قیافم قشنگه، تقصیر من نیست،ثانیا پس سهند راست می گفت که آخرش از دست من دیوونه میشی.
با عصبانیت بلند شدم و در را محکم بهم کوبیدم وبیرون رفتم. و رو به ساناز گفتم: پاشو بریم.
عمو هر چه قدر اصرار کرد که بمانیم قبول نکردم، خواست خودش ما را برساند که باز هم قبول نکردم. چون می دانست مرغمیک پا دارد و یک دنده هستم، اصرار نکرد. بدون خداحافظی از یاشارخانه را ترک کردیم. تا سر خیابون برای در امان ماندن از بارون دوئیدیم. صدای بوق ماشین که مرتب زده میشد باعث شد به پشت سرمان نگاه کنم، از دیدن یاشار که با ما کمی فاصله داشت، بلافاصله تاکسی گرفتم و سوار شدیم. چنان از دستش عصبانی بودم كه اعتنائی نکردم. شب موقع خواب هر چه قدر به حرفهایش فکر کردم چیزی دستگیرم نشد. چرا باید از او دوری می کردم؟ اونقدر فکر کردم که دم دمای صبح خوابم برد. صبج خواب الود و کسل به مدرسه رفتم. وقتی سر جایم نشستم، ثریا گفت: چیشده، امروز دمغی؟ مثل برج زهرمار می مونی.
- ثریا خواهش می کنم سربه سرم نذار که حوصله ندارم.
بهناز سر به سرم می گذاشت و اذیتم می کرد که با فریاد گفتم: بهناز لطفا خفه.
بهناز- هی، چرا امروز سگ شدی و پاچه می گیری.
ورود دبیر ادبیات به کلاس، مانع باز جوئی بچه ها و دعوا کردن من شد. تا پایان کلاس فقط چرت زدم و از درس چیزی نفهمیدم، تا صدای زنگ بلند شد، بهناز و ثریا که دیگر طاقتشان طاق شده بود قبل از رفتن دبیر گفتند: زود باش، جون بکن که دیگه صبر ایوب نداریم، تا بدونیم علت خوش اخلافیت چیه.
به دبیر اشاره کردم و گفتم: شرمنده تا رفتن ایشون نمی تونم بهعزرائیل جون بدم.
بعد از رفتن دبیر علت ناراحتی ام را برایشان گفتم و سپس رو به میناگفتم: ببخشید خانم معلم به نظر شما کجای کار من ایراد داره؟
مینا- خوب حق با یاشاره، چقدراین پسر خوب و آقاست ! چون قصد سواستفاده از تو رو نداره. هر پسره دیگه ای به جای اون بود می گفت، بی خیال، بذار خوش باشم ولی اون به جای لذت بردن از وسوسه و هوا وهوس دوری می کنه.
- آخه چه عیشی، چه لذتی؟ اصلا برای چی باید وسوسه بشه؟
بهناز- احمق جان یه نگاهی به هیکلت بنداز تا متوجه بشی، مثلا خرس گنده تو دختری، اونقدر کودنی که نفهمیدی منظورش اینه که اگه آبروت بر باد می رفت و شکمت بالا می اومد چه غلطی می کردی، فهمیدی؟ شیر فهم شدی یا نه؟
از شنیدن حرفهای بهناز سرم به دوران افتاد، حق داشت مرا کودن و احمق بنامد. چقدر خودم را به نفهمی زدم، تازه با یاشار قهر هم کردم.
زیبا- بهناز تو هم با این حرف زدنت، ببین غزالو به چه وضعی انداختی رنگش سفید شد.
بهناز- گمشو از صبح اینجوری بود من فقط یه خورده سفیدش کردم.
- اتفاقا حرف درستی زد، چون من تا حالا به این چیزا فکر نمی کردمو رابطه ای صمیمی با پسرای فامیل داشتم که با یادآوری اونا شرم می کنم.
بهناز دو دستی بر سرش کوبید و گفت: ای وای خدا مرگم بده، بگو ببینم چه غلطی می کردی.
- دیوونه اون فکرهایی که تو می کنی منظورم نیست، مثلا بعد ازچند مدتی که می دیدمشون چنان از گردنشون آویزون میشدم و می بوسیدمشون که نگو! یا جلوی همه سرم رو روی پای یاشار میذارم یا موقعی که از دیوار بالا می رفتم ازشون می خواستم دستاشونو برام قلاب کنن.
بهناز- یاشار ایراد نداره چون شوهر آینده اته ولی بقیه ایراد دارن.
- خواهشا تو نظر نده، چون اون هم با بقیه هیچ فرقی نداره.
سها که تا آن لحظه ساکت نشسته و به حرف های ما گوش میداد، هاله ای از اشک چشمهای عسلی رنگش را پوشاند و با بغض گفت: خوش بحالت که با پسر عموت اینقدر صمیمی هستی که راهنمائیت می کنه، منو سپهر.....
و گریه مجالش نداد تا بقیه حرفش را بزند.
بهناز برای اینکه سها را از غم برهاند گفت: سها جون خواهش می کنم اسم اونو نیار که زن داداشت غش می کنه و کارش به بیمارستان می کشه، تو که دوس نداری ناکام بمونه.
خنده به لبهای غنچه ای سها نشست و در حالی که اشکهایش را پاک می کرد، گفت: نه من زن داداشمو خیلی دوس دارم، خدا نکنه ناکام از دنیا بره، راستی بهناز جون پنجم اذر، سالروز تولد من و سپهره، می آیی؟
بهناز- اگه دعوتم کنی چرا نمی آیم، با سر و کله خدمت سپهر جون و تو می رسم.
سها- حتما که دعوتت می کنم، یعنی همه بچه های کلاس رو دعوت می کنم. ولی در مورد سپر باید بگم شرمنده اون نمی آید، چون اینجا رو دوس نداره، حتی بعد از تموم شدنه تحصیلاتش هم نمی آید.
- چرا مگه ایران چه جوریه که دوست نداره بیاد؟
سها- میگه ایران آزادی نیست و آدم نمی تونه راحت زندگی کنه.
- بستگی داره آزادی رو تو چی ببینه.
- اون خودشو غرق زندگی اروپائی کرده و از انجام هیچ کاری ابائی نداره، اندازه موهای سرش دوست دختر داره، شبا با بچه های خالم تو کازینو و اینور اونوره، دیر به خونه می اومد. پدر و مادرم حریف اش نمی شدن و برای همین هم به ایران اومدیم چون دوست ندارن ما هم مثل سپهر بار بیائیم.
- پس آدم بی بندو باریه.
سها- متاسفانه بله.
بهناز- سها جون با این حساب من نیستم چون دوست دارم شوهرمفقط منو بخواد و چشمش دنباله زنای دیگه نباشه، مگه توبه کنه.
سها- این از سپر بعیده که دنباله خوش گذرانی نباشه.
بهناز لبخندی زد و گفت: پس بهتره همون جا بمونه چون اگه اینجابیاد باید شبا به جای کازینو به اماکن بره.
چند روزی از آن ماجرا گذشت. یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، طبق معمول دبیر ریاضی چند دقیقه بعد از زنگ کلاس باز هم تمرینحل می کرد. اغلب دانش آموزان کلاس ما، آخرین نفراتی بودند که مدرسه را ترک می کردند. وقتی از در بیرون رفتیم، پیر مردی جلو آمد و گفت: ببخشید غزال خانوم شما هستید؟
- بله، امری بود.
- ببخشید این سبد رو آقا پدرام برای شما فرستاده.
نگاهی به سبد پر از خرمالو که پیر مرد به سمتم گرفته بود انداختم و دستپاچه گفتم: اقا پدرام؟ ولی من ایشون رو نمی شناسم.
- دختر جان مگه شما چند روز پیش بالای درخت نرفته بودین، چون خودم آقا پدرام رو صدا کردم.
- بله درسته، ولی........
مینا ضربه ای به پهلویم زد و گفت: غزال سبد رو بگیر که دست پدر بزرگ خسته شد.
بالاخره سبد را گرفتم و تشکر کردم. بعد از دور شدن پیر مرد سبدرا به دست مینا دادم و گفتم: بفرما، معلم اخلاق مال شما، همیشه ما رو نصیحت می کنی، حالا خودت مجبورم کردی که اینارو بگیرم؟
مینا- برای اینکه بچه ها بهمون زل زدن، ترسیدم خانوم رحیمی رو صدا کنن.
نگاهی به اطراف انداختم و دیدم حق با میناست، با ترشروئی و درماندگی گفتم: حالا این سبد رو چیکار کنم؟ جواب یاشارو چی بدم؟
بهناز- هیچی ببر خونه و نوش جان کن، مجبور نیستی که مثل بچه های کوچک تا دست تو دماغت کردی همه جا، جار بزنی آهای مردم........
دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم: کولی! چه خبرته وسط خیابون داد می زنی.
بهناز- از بس که حرصمو در میاری، بگو یکی از بچه ها برات آورده، انگار قتل کردی که می ترسی.
سها تبسمی کرد و گفت: بگو من آوردم، چون ما هم درخت خرمالو داریم.
سها را محکم بغل کردم و بوسیدم. عجب حرف قشنگی زد و منو ازاین مخمصه نجات داد.
بدون ترس و دلهره به خانه رفتم. فردای آن روز مادرم به جای خرمالو سیب گذاشته بود که به مدرسه بردم و بین بچه ها تقسیم کردم، تا بیش از این باعث دردسر نشود. زنگ تفریح به کمک مینا، که پشت در کشیک می داد، به در خانه آقا پدرام رفتم و ضمن تشکر به پیر مرد گفتم:
- لطفا به آقا پدرام بگید دیگه از این کارا نکنه و باعث دردسر و آبروریزی برای من نشه!!
وقتی به کلاس رفتیم سها کارت دعوتش را بین بچه ها تقسیم میکرد. همه خوشحال بودند که دور از محیط مدرسه، دور هم جمع می شوند.
عصر روز پنج شنبه بلوز و شلوار مشکی رنگ آستین حلقه ای که مامان از پاریس آورده بود پوشیدم و از مامان خواستم که موهایم را ببافه که گفت: وای آخه حیف نیست این موهارو ببافی؟ قشنگ پشت سرت بریز یه کمی هم ژل بمال تا قشنگتر بشه.
- مامان شما به این سیم ظرفشوئی میگین قشنگ؟
- ناشکری نکن، یه کم موج داره.
وقتی حاضر شدم، مامان مرا رساند و قرار شد شب ساعت ده به دنبالم بیایند.
سها و مادرش جلوی در منتظرم بودند و به گرمی با من روبرو شدند. اغلب بچه ها آمده بودند به غیر از دو، سه نفر.
خانه سها اینا، خیلی بزرگ و بصورت ویلائی بود. ساختمان بصورت گرد در وسط قرار داشت، دوبلکس بود و اتاق خواب ها بالا و پائین به پذیرائی اختصاص داشت. مشخص بود که خیلی پولدار و خوش سلیقه هستند، چون تمام وسائل با سلیقه چیده شده بود. در گوشه ای از پذیرائی، پیانوی رویال سیاه رنگی قرار داشت. با راهنمائی سها پیش بنفشه و بهناز نشستم.
بنفشه آرام گفت: بابا، خیلی مایه دارن.
- آره
بهناز- غزال اون دختره که اونجا لم داده، خیلی هم ایکبیریه، همون، هما خانومه، نگاش کن.
با اشاره بهناز نگاه کردم، دختری بور و چشم آبی که لباس زننده ای به تن داشت با فخر و تکبر به مبل لم داده و ما را تماشا می کرد.
زیبا- از وقتی اومده، یه کلمه حرف هم نزده! امشب باید غوغا کنیم که فکر نکنه سها اینجا خیلی تنهاست.
کم کم بچه ها شروع به رقصیدن کردند. محفلمان حسابی گرم شد و کسی به هما توجه نمی کرد. هر از گاهی سها طفلکی کنارش می نشست. مامان سها – نازی خانوم- زن مبادی آداب بودکه همراه ما می گفت و می خندید، انگار همسن و سال ما بود! همپای بچه ها می رقصید و شادی می کرد. بعد از رقص و پایکوبی همه برای استراحت نشستند، بعد مادر سها به کنارم آمد و گفت:
- تو دختر خوشگلم رو من احساس می کنم قبلا جائی دیده ام.
- ممنون از لطفتون، شاید تو خیابون دیدید! چون فاصله بین خانه ما و شما زیاد نیست.
- نمی دونم دقیقا کجا دیدم. هر چقدر به ذهنم فشار میارم به یادم نمی یاد. اسم و فامیلتون چیه؟
- غزال سراج.
زیر لب مرتب زمزمه می کرد: سراج سراج...
چند دقیقه بعد یک مرتبه گفت: اسم بابات مسعوده؟
- بله! شما از کجا می شناسید؟
- وای خدای من، پاشو بریم به سعید نشونت بدم. بابای تو و سعید هم دانشکده ای و هم خونه بودن.
صورتم را دوباره بوسید و بلندم کرد و مرا با خودش برد. در طبقه پائین اتاقی قرار داشت که بعد از تلنگری در را باز کرد. مرد میانسالی پشت میز نشسته بود، سلام کردم.
- سلام دخترم، حالتون خوبه.
- ممنون.
خانوم زمانی- سعید حدس بزن این خانم خوشگل کیه؟ اگه بگم باورت نمیشه.
آقای زمانی به صورتم زل زده بود و من از خجالت سرم را پائین انداختم. آقای زمانی بعد از کمی نگاه و فکر کردن گفت: نمی دونم، قیافش خیلی آشناست ولی نمی دونم شبیه کیه؟
- ببخشید خانوم زمانی شما اگه بابا رو می شناسید... باید بگم من بیشتر شبیه مامانم هستم تا بابام.
- می دونم عزیزم، چون اگه اشتباه نکنم اسم مامانت باید شیرین باشه.
- بله.
آقای زمانی بلند شد و به طرفم آمد و در حالی که خنده به لب داشت گفت: بلبل زبونیتم مثل شیرینه.
پیشونی ام را بوسید و ادامه داد: عجب تصادفی! تو آسمونا، دنبالش می گشتم، روی زمین پیداش کردم. بعد از بیست و سه سال اونهم دختر بهترین دوستم را دیدن یه لطف دیگه ای داره. خوب عزیزم اسمت چیه، بابا اینا چطورن؟
- اسمم غزال، بابا اینا هم خوبن، ساعت ده مامانم میاد دنبالم میتونید ببینیشون.
شماره تلفن خونه ،شرکت موبایل مامان و بابا را بهشون دادم. قبل از اینکه بیرون بروم، سها به داخل آمد و گفت: غزال نیم ساعته که دنبالت می گردم، اینجا چیکار می کنی؟
نازی خانوم- سها جون، مامان و بابای غزال یکی از بهترین دوستای سعیدن و الان تصادفی فهمیدیم.
سها با خوشحالی در آغوشم گرفت و گفت: راست میگی؟ خیلی عالی شد از این به بعد دیگه تنها نیستم و هر وقت خواستم می تونم باغزال باشم.
ساعت ده هنوز کیک را نبریده بودیم که مامانم به دنبالم آمد خواستم آماده بشم که نازی خانوم گفت: عزیزم تو بشین من میرم دم در که بیاد داخل.
چند دقیقه بعد با هم به داخل آمدند، از قیافه هر دوشون پیدا بود که از این دیدار خرسند هستند. مخصوصا خانوم زمانی. چون آنها تازه به ایران آمده بودند و دوست وآشنائی نداشتند. بلند شدم و به کنار آنها رفتم و سها رو به مامان آشنا کردم. مامان به اتفاق خانمزمانی به اتاق آقای زمانی رفتند و بعد از یک ساعت به خانه برگشتیم. در خانه فقط حرف از گذشته بود. چون بابا و مامان هر دودر یک کلاس بودند و در رشته مدیریت درس می خواندند که بعدا این آشنائی منجر به ازدواج شده بود. با یادآوری گذشته چهره هردو آنها شاد و سرزنده شده بود. مامان برای روز بعد که جمعه بود آنها را برای نهار دعوت کرده بود و من از ته دل خوشحال بودم، چون غیر از یاشار و سهند، دوستی که بتوانم آزادانه به خانه شان رفت و آمد کنم، نداشتم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم مامان مشغول کار بود. تازه صبحانه خورده بودم که زن عمو اینها هم آمدند. چون یاشار همراه آنها نیامده بود به اتاقم رفتم تا کمتر دهن به دهن سهند شوم. ساعت یازده و نیم سها و خونواده اش آمدند، نیم ساعت بعد یاشار هم رسید. دور هم نشستیم و از هر دری سخن می گفتیم. برق شادی در چشمان سها و سهیل مشخص بود. سهیل و ساناز چون تقریبا هم سن بودند مصاحب خوبی برای هم بودند.سهند شکر خدا به احترام آنها کمتر سر به سر من می گذاشت و من هم سعی می کردم کمتر با او صحبت کنم. روزها در پی هم می گذشتند وروابط بین دو خانواده گرمتر و صمیمی تر میشد طوری که من و ساناز آنها را عمو و خاله صدا می کردیم و دیگر هیچ مانعی بین من و سها وجود نداشت و هر وقت و هر زمان که می خواستیم با هم بودیم و بعضی از شبها را خانه هم می ماندیم. بابا و عمو سعید هم شراکتی باغی در قشم خریده بودند، به قول بابا تا شاید من کمتر غر بزنم و هوای رفتن به ارومیه را بکنم.
با رسیدن فصل بهار، به کالبد درختان بی روح جان تازه ای دمیده شد. عید به پیشنهاد عمو سعید قرار شد به اهواز برویم و تابستان به ارومیه.
در فصل بهار، هوای اهواز باز هم گرم بود ولی مهمان نوازی و خون گرمی عمو ها و عمه های سها، این گرمای آزار دهنده را از یادمی برد. اغلب شبها در خانه یکی از آنها مهمان بودیم، ولی شب موقع خواب به خانه عمه خانوم برمیگشتیم.
زن بیچاره در زمان جنگ شوهر و پسر بزرگش را از دست داده بود و آثار شکست و زخم روزگار در صورتش هویدا بود. . با لبخندیسعی در پوشاندن آن داشت. پسر دومش همان زمان به همراه خانواده اش به اصفهان کوچ کرده بود و در آنجا زندگی می کرد. و پسر دیگرش بهزاد که مجرد بود و در کشور کویت ساکن بود. و تنها مونسش دخترش لیلی بود که یکسال از ما بزرگتر بود. روزها در شهر، که جنگ چهره دیگری به سطح آن بخشیده بود پرسه می زدیم و شبها در اتاق لیلی تا پاسی از شب بیدار می ماندیم و با هم حرف می زدیم. دو شب مانده بود به تهران باز گردیم یکی از همسایه ها به عروسی دعوتمان کرده بود. از لیلی خواستم یکی از لباسهای محلی اش را به من بدهد. چون عاشق لباس محلی بودم بقیه را از اتاق بیرون کردم و تند تند لباس را که پیراهن بلندی که با سنگ و ملیله مزین شده بود تنم کردمو روسری را به فرم محلی ها سرم کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــزال (قسمت چهارم)
مامان از پشت در صدایم کرد و گفت: غزال زود باش همه منتظر تو هستن، یه ساعته چیکار می کنی؟
- یه لحظه صبر کنید اومدم.
وقتی از اتاق خارج شدم یکدفعه چشمها به طرفم برگشت. هر کس اظهار نظری می کرد، عمه خانم جلو آمدو پیشانیم را بوسید و گفت:
- دختر بندری چه خوشگل شدی، تنها تفاوتت با بندری ها، این پوست سفید و بلوریته. هزار ماشاالله اونقدر خوشگل و تو دل برو شدی که حد نداره! می ترسم امشب چشمت بزنن، لیلی زود اسپند دود کن.
لیلی چند دقیقه بعد اسپند به دست آمد و آهسته نزدیک گوشم گفت:
- غزال امشب هر چی پسر بندری عاشق و شیدا می کنی و از فرداست که خواستگارا پشت درمون صف بکشن.
- نه بابا، هیچ هم از این خبرا نیست، چون همچینم آش دهن سوزی نیستم.
- چرا! قد بلند، کمر باریک، صورت گرد و سفید، ابروهای پهن و بهم پیوسته، لب و دماغ کوچک، چشم های درشت و سیاه.
- علف به دهن بزی شیرین اومده.
با خنده به راه افتادیم. در هر مجلسی تافته جدا بافته بودیم و همه از ما پذیرائی می کردند. واقعا که مردمان جنوب خونگرم و مهربان هستند. لیلی مرتب سر به سرم می گذاشت و می گفت: تعداد طرفداراتو نوشتم هر کدومو بخوای میتونی انتخاب کنی. البته خودم از نفرات اول هستم.
- از کی تا حالا پسر شدی و من خبر ندارم.
- خانوم خانوما برای بهزاد، البته با همفکری مامان.
- از کجا می دونی بهزاد منو می پسنده، با این ریخت و قیافه شبیه میمون شدم!
- خانوم شکسته نفسی نفرمائید من که دخترم دلمو بردی، تنها عیب تو اینه که مثل همه دخترا، ناز و عشوه بلد نداری که اونم خودم یادت می دم.
با خنده گفتم: راستش این یکی از من برنمیاد به قول دوستم بهناز مثل چوب بی احساسم. اگه بتونی یادم بدی ممنونت میشم.
در طول ده روزی که اهواز بودیم خیلی خوش گذشت. برای سیزده بدر در تهران بودیم.
عمو محمود هم که با خواهر زن عمو سیمین به شمال رفته بودند برای آن روز برگشته بودند و دسته جمعی بهفشم رفتیم. آفتاب و کرمی هوا امکان بازی و تفریح در بیرون را می داد. چون پانزده نفر بودیم به دو دسته تقسیم شدیم و بازی وسطی را شروع کردیم. من وسهند در یک گروه قرار داشتیم، بعد از چند دور بازی، موقع دوئیدن یک لحظه سهند پایش را جلو آورد و با سر به زمین خوردم. بازی بهم خورد، با کمک یاشار و سها از زمین بلند شدم. زانو و آرنجم بد جوری زخمی شده بود طوری که شلوارم پاره شده بود و از زخمم خون می آمد. برای اینکه بین سهند و یاشار دعوا راه نیافتد و اوقات دیگران هم تلخ نشود حرفی نزدم. به زور لبخند زدمو گفتم: ببخشید بی احتیاطی من باعث بهم ریختن بازی شما هم شد. شما ادامه بدید من میرم داخل و پانسمان می کنم.
یاشار- فکر بازی ما نباش، ببینم دردت نگرفته که میخندی، هر کس جای تو بود الان گریه و زاری می کرد.
سهند- بادمجان بم آفت نداره. تازه اونقدر که مغروره نمی تونه جلوی همه گریه کنه. اگه ما نبودیم آب دماغشهم راه افتاده بود.
با خشم نگاهش کردم و گفتم: طلبت باشه به موقع به خدمتت می رسم.
بعد از پانسمان کردن پایم مجبور شدم داخل خانه بمانم. طفلک یاشار و سها به خاطر من آنها هم پیشم ماندند. خیلی حرصم گرفته بود. خانه نشینی ودرد پا از یک طرف، زهر کلام و نیشخند سهند هم از طرفی سخت آزارم می داد.
روز چهاردهم وقتی به مدرسه رفتم بعد از روبوسی و تبریک سال نو بهناز پرسید: غزال خانوم، خدا بد نده از خوشی عید شل شدی؟
سها به جای من برایشان تعریف کرد. آنها می خندیدند و بیشتر حرصم را درآورد. با حرص گفتم: البته این دسته گل آقا سهند بود.
سها با تعجب پرسید: پس چرا نگفتی، ما فکر کردیم که خودت زمین خوردی.
- نخیر! اونقدر حواسم هست که زمین نخورم، مگه اینکه دست سهند تو کار باشه. اگه نگفتم به خاطره اینه کههمه باهاش دعوا می کردن و باعث ناراحتی میشد. مطمئن باش یه روز تلافی می کنم.
با شروع فصل بهار، اکثر روزهای تعطیل را در فشم به سر می بردیم، برای همین بعد از تمام شدن مرحله اول کنکور
از کتایون، دختر عمه ام دعوت کردم که به تهران بیاید و استراحتی کند و تعطیلات با هم به ارومیه برویم، چون یکسال شب و روز را به مطالعه گذرانده بود با جان و دلپذیرفت. با آمدن کتایون، هر سه نفر، سهند، کتایون و من همراه عمو و زن عمو به گردش و تفریح می پرداختیم. طبق عادت هر سال، فقط روزهای آخر که به امتحانات نزدیک میشد، هر دو به کمک دبیر خصوصی درس می خواندیم. هر چه قدر یاشار اعتراض می کرد، گوش ما بدهکار نبود ولی یاشار و سها بر عکس ما سخت درگیردرس و کتاب بودند.
روز چهارشنبه با خوشحالی به خانه رفتم که باز برای رفتن به فشم آماده شویم، هر چقدر دنباله کلید گشتم، نبود. حدس زدم صبح در خانه جا گذاشته باشم. دستم را روی زنگ گذاشتم ، پس از چند دقیقه صدای کتایون در آیفون پیچید که می گفت: چه خبره، مگه سر آوردین؟
- بله سر کار خانوم سر غزال رو آوردیم، تا از گشنگی غش نکنه درو باز کن.
بوی خوشی در فضای خانه پیچیده بود، با لباس مدرسه، سر میز نشستم.
مامان- پاشو حداقل دستاتو بشور.
- چشم.
بعد از شستن دست و صورتم، با اشتها شروع به خوردن کردم. تا وقتی که بابا به خانه بیاید و به فشم برویم به سراغ کیفم رفتم و کتاب فیزیک را برداشتم و به آن نگاه کردم. باید کلی فرمول حفظ می کردم. از دیدن آن همه تمرین و فرمول گریه ام گرفت ولی خوب چاره ای نبود. در حال خواندن کتاب بودم که کم کم چشم هایم گرمشد. سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد. نمی دانم چقدر خوابیده بودن که با صدای کتایون از خواب بیدار شدم.
کتی- تنبل پا شو، به جای درس خوندن خوابیدی؟ همون بهتر شوهر کنی.
- کتی تورو خدا بذار بخوابم، بابا نیومده؟
- نه! تا بلند نشی نمی گم چی شده تا خمار بمونی.
احساس کردم خبری شده که کتایون اینگونه هیجان زده شده است، بلند شدم و صاف نشستم و گفتم:
- خوب بگو چی شده، در خدمتم.
- حالا شد، دیگه امروز به فشم نمی ریم، چون شب قراره برات خواستگار بیاد.
با چشمهای گرد شده پرسیدم: چی؟ خواستگار؟ اون هم برای من، کی هستش؟
- چند دقیقه پیش یه خانومی زنگ زد و از زن دائی اجازه خواست تا شب به اتفاق پسرش برای امر خیر مزاحم بشن.
- نگفت کیه؟
- نه خودشو معرفی نکرد، گفت تو رو تو خیابون دیده.
گیج شده بودم، یعنی کی بود و مرا کجا دیده بود. وقتی از اتاق بیرون رفتم، مامان به چشم خریدار نگاهم کرد و گفت: نه بابا مثل اینکه واقعا بزرگ شدی، اونقدر رفتار و کارات بچه گونه است که آدم فکر نمی کنه بزرگ شدی.
تا شب اضطراب و دلشوره داشتم، عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد. خیلی دلم می خواست این مهمان ناشناس را که تفریح ما را بهم زده بود ببینم. ساعت هفت و نیم زنگ زده شد. از ترس به داخل اتاق دویدم و در را بستم. از پشت در صدای مامان و بابا را می شنیدم که با مهمانان سلام و احوال پرسی می کنند. به در تکیه داده بودم و دستم را روی قلبم که دیوانه وار یه قفسه سینه ام می کوبید، گذاشته بودم. چند دقیقه بعد ساناز ضربه ای به در زد و آهسته گفت: غزال مامان میگه چای بیار.
وقتی وارد آشپز خانه شدم کتایون با خنده گفت: این چه وضعه؟ مثل گربه برق گرفته می مونی.
دوباره به اتاقم برگشتم و در آینه به قیافه وحشت زده ام نگاه کردم. خودم هم از قیافه ام خندام گرفت. دستی به سر و صورتم کشیدم و دوباره به آشپز خانه برگشتم و روبه کتی گفتم: تو دیدیشون؟ چه شکلی بودن؟
کتی- آره مثل همه آدما.
- لوس! می دونم آدم هستن، منظورم قیافشونه.
- آره، بیا از سوراخ در نگاه کن.
از آشپزخانه دری هم به سوی پذیرائی باز می شد، از سوراخ کلید در نگاه کردم. دو خانم به همراه یک مرد آراسته و شیک پوش آمده بودند، قیافه مرد جوان به نظرم آشنا آمد. کمی که دقت کردم، قلبم از حرکت ایستاد،چون او کسی جز آقا پدرام نبود. با التماس گفتم: کتی تو رو خدا، جون من، بیا تو چائی ببر.
کتی- آخه چرا؟ زشت نیست، جواب دائی و زن دائی رو چی بدم.
- خواهش می کنم، چه زشتی؟ من جوابشون رو می دم، اونقدر دلهره و استرس دارم که می ترسم گند بزنم. تازهمن قصد ازدواج ندارم.
آنقدر خواهش و تمنا کردم که بیچاره کتی قبول کرد. سرزنش های مامان خیلی بهتر از آبرو ریزی بود. وقتی کتی وارد شد مامان و بابا و پدرام با تعجب بهش نگاه می کردند. خنده ام گرفت چون عروس عوض شده بود. خانم میانسال که به نظرم مادر پدرام بود با دیدن کتی بلند شد و بعد از تعارف چائی صورتش را بوسید و رو به پدرام گفت: آفرین پسرم! عجب دختر گلی را انتخاب کردی، احسنت به این سلیقه. طفلک کتی نمی دانماز خجالت یا از ترس سرخ شده بود. و سرش را پائین انداخته بود. کتی هم واقعا زیبا بود. صورتی کشیده، چشمان میشی داشت و موهای روشن و صافش را پشت سر رها کرده و با لب و دهان کوچک و لپهای گل انداخته زیباتر شده بود. هر دو خانم به صورتش زل زده بودند. از چهره بشاش و خندانشان معلوم بود که پسندیده اند. ساعتی بعد مهمانان آماده رفتن شدند خودم را گوشه آشپزخانه قائم کردم تا از دید آنها در امان باشم. به محض رفتن آنها کتی دستپاچه گفت: باور کنید تقصیر غزال بود، اون از من خواست که به جاش بیام.
با خونسردی جواب دادم: وقتی من قصد ازدواج ندارم دلیلی هم نداشت به داخل بیام، تازه چون تو از من بزرگتری حق تقدم با توست.
بابا می خندید ولی مامان سخت عصبانی بود و دعوایم میکرد که چرا آبرویش را جلوی آنها برده ام. بی خیال جلوی تلویزیون نشسته بودم و به سریال هفته نگاه می کردم ولی در دلم غوغائی بر پا بود. صبح وقتی به مدرسه رفتم ماجرای شب قبل را به دوستانم تعریف می کردم و می خندیدیم.
مینا- احمق جان این چه کاری بود کردی، مثل بچه آدم می رفتی و چایی را تعارف می کردی. اگه جلوی همه پدرام می گفت که اشتباه شده، چیکار می کردی؟ چرا به فکر آبروی پدر و مادرت نیستی؟
حرفهای مینا دلشوره عجیبی به جانم انداخت. مثل مرغ سر کنده بال بال می زدم، طوری که ظهر پای بیرون رفتن را نداشتم.
سها- غزال مگه نمی خوای بری که نشستی؟ نترس قسمت هر چی باشه همون میشه.
تو برو، چند دقیقه بعد خودم میرم، تنم می لرزه.
آخر از همه سلانه سلانه از مدرسه بیرون رفتم، که با دیدن پدرام جلوی در مدرسه خشکم زد. لحظه ای صبر کردم، از سماجتش بیشتر حرصم گرفت، با خشم و غضب جلو رفتم و پیش دستی کردم و گفتم: اگه برای بازجوئیاومدید حاضرم جواب شما رو بدم.
با لبخند جواب داد: خانم مجرمو وسط خیابون نمی شه بازجوئی کرد. لطفا اول سوار شوید، بعدا توضیح دهید.
از این که تند رفته بودم خجالت کشیدم و به ناچار سرم را پائین انداختم و سوار شدم. قبل از اینکه او حرفی بزند، گفتم: من به خاطر رفتار بدم از شما معذرت می خوام. آخه دیروز من با دیدن شما خیلی ترسیدم، فکر کردم شما ماجرای اون روزرو پیش بکشید و برای همین دختر عمه ام را فرستادم.
- حالا اگه یک بار دیگه مزاحم بشیم خودتون تشریف میارین یا باز دختر عمه تونو واسطه می کنین.
- خواهش می کنم دیگه بیش از این خودتونو به زحمت نیاندازید. چون من آمادگی برای ازدواج را ندارم و تا به حال در این مورد زحمت فکر کردن رو هم به خودم ندادم.
- خوب می تونید از الان فکر کنید و تا هر وقت که خواستین من منتظرتون می مونم.
- شاید من تا آخر عمرم نخوام ازدواج کنم، باز هم منتظر می مونید؟
- اگه جواب منطقی بخواید نه، چون من از روی علاقه به سراغ شما اومدم ولی دوس دارم زودتر زندگی مشترک را شروع کنم و به دوران مجردی خاتمه بدم.
- پس لطفا منتظر من نباشید و شانس تونو جای دیگه ای امتحان کنید چون به نفع شماست.
- پس اگه ناراحت نمیشید با شناختی که از خانواده شما دارم، بخت خودمو با دختر عمه تون امتحان می کنم.شاید این بار شانس با من یار باشه.
با حیرت به صورتش نگاه کردم: شما از کجا خانواده منرا می شناسید، نکنه تحت تعقیب بودم؟
- خانوم مجرم با توجه به این که شغلم وکالته، برای زندگی مشترک باید طرف را خوب بشناسی، درسته؟
- بله حق با شماست، چرا باید ناراحت بشم، فقط خواهش می کنم در مورد ملاقات امروز به کسی حرفی نزنید.
- حتما.
نزدیک خانه پیاده ام کرد و قرار شد که مادرش دوباره با مامان تماس بگیرد. از خوشحالی نمی تونستم روی پایم بند شوم و عصر به بهانه درس خواندن پیش سهارفتم. سها با کنجکاوی پرسید: چه اتفاقی افتاده که اینجوری شاد و هیجان زده شدی؟
- یه اتفاق خوب........
و همه چیز را برایش تعریف کردم، بعد از شنیدن حرف هایم به صورتم چشم دوخت و گفت: غزال تو یاشار رو دوست داری؟
- خوب معلومه که دوستش دارم، هم پسر عمومه هم از بچگی شب و روز با هم بودیم. حالا چی شد اینو پرسیدی؟
- همین طوری از روی کنجکاوی، گفتم شاید به خاطر یاشار جواب ندادی.
- نه، اشتباه نکن! من یاشار رو به عنوان همسر آینده ام دوست ندارم، علاقه من به اون مثل سهند می مونه.
سها خودش برای اوردن چای و میوه به آشپزخانه رفت، چون خاله ناری و سهیل برای خرید رفته بودند. تلفن چند بار زنگ زد و سها گفت که جواب بدم. گوشی رابرداشتم و گفتم: بله بفرمائید.
مردی پشت خط بود که به محض شنیدن صدایم گفت: شما؟
- شما زنگ زدین، من باید این سوالو از شما بپرسم.
- خوب من پسر بابام هستم.
- چه مسخره! من فکر کردم دختر بابات هستی، بی مزه. خوب بنده هم دختر بابام هستم.
- چقدر پررو هستی، نکنه مستخدمشون هستی که زبون درازی می کنی.
این حرفش باعث عصبانیت ام شد و فریاد زدم: دیوونه مستخدم خودتی، بی شعور.
سها با سبد میوه آمد و گفت: غزال کیه؟ چرا داد و فریاد می کنی؟
- یه دیوونه که به جای سلام دادن توهین می کنه.
- بده ببینم کیه.
گوشی را به دستش دادم، گفت: بفرمائید.
به محض شنیدن صدا با خنده گفت: سپهر تویی، چرا بهدوستم توهین کردی؟
- اسمش غزاله، آره دختر دوست باباست.
بعد از گذاشتن گوشی از من معذرت خواهی کرد. دستم را دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش و گفتم: خطای برادرت را به چهره زیبای تو بخشیدم. سها کاش من یه برادر بزرگتر داشتم اونوقت تو را برای برادرم می گرفتم،چون خیلی مهربان و ماهی.
جوابم را با خنده پاسخ داد.
روز شنبه، مادرپدرام دوباره تلفن کرد و از مامان اجازه خواست تا مجددا بیایند. مامان برای عصر یکشنبه قرار گذاشت.
کتی- زن دایی کاش راستش را می گفتید.
به جای مامان جواب دادم و گفتم: یعنی چی؟ خوب تورو پسندیدن و گرنه نمی اومدن. قسمت تو بود. من دهنم بوی شیر میده. دیگه حرفش را نزن که ازت دلخور میشم.
پدرام همراه مادر و خواهرش با دسته گل بزرگی امدند. که بعد از دقایقی که در تنهایی با هم صحبت کردند، از قرار معلوم نتیجه رضایت بخش بود. خوشبختانه از نظر آنها مهم نبود که کتایون اهل کجاست و چند صباحی خانهمن مهمان بود. بعد از رفتن آنها مامان به عمه تلفن کرد و ماجرای خواستگاری کتی را برایش تعریف کرد. عمه هم به پدر و عمو واگذار کرد که هر کاری صلاح میدانند انجام دهند.
پس از چند جلسه، در حضور عمه و شوهر عمه ام، حلقه ای به عنوان نامزدی در دست کتایون انداختند و قرار شد تابستان همزمان با عروسی آیدین، مراسم عقد و عروسی آنها برگذار گردد.
همه از پدرام خوششان آمده و او را مردی با شخصیت و لایق می دانستند. حتی یاشار هم که مرا مورد سرزنش قرار داده بود از این اتفاق راضی و خرسند بود. بعد از امتحانات ثلث سوم همراه عمو به ارومیه رفتم. طبق معمول هر سال فقط مامان و بابا در تهران ماندند. البته عمو هم گهگاهی به تهران سر می زد. روزهای خوبی را پیش رو داشتیم مخصوصا که عروسی آیدین همزمان با سالروز تولدم بود و هفت روز بعد عروسی پدرام و کتی.
باز نوه های پدر بزرگ، کنار هم در باغ جمع شده بودند و به شادی و تفریح می پرداختند. فارغ از رنج و غم دنیا. در این مدت چهار بار با سها تلفنی صحبت کرده بودم. قول داده بود که همراه خانواده به عروسی بیایند.
سه روز مانده به عروسی، روز سه شنبه، عمو محمود و زن عمو سیمین برای خرید به شهر رفتند. چون پی فرصتی می گشتم که کار سهند را تلافی کنم و در نبود آنها راحت تر می توانستم. برای همین به سهند گفتم: سهند خیلی وقت است که به باشگاه نرفتیم بیا با هم تمرین کنیم، می ترسم فراموشم بشه.
سهند- از بس که خنگی، چیکار کنم، چاره ندارم! قبوله.
عمو محمود- فقط مواظب باشین دست و پاتون نشکنه،چون همه اش سه روز به عروسی مونده.
- عمو جون نمی خوایم که جنگ و دعوا کنیم، فقط تمرینه و بس.
اول خیلی جدی تمرین را شروع کردیم، وقتی حسابی بدنم گرم شد و سهند مطمئن شد کلکی در کار نیست، محکم ضربه ای به پا و سپس به شانه اش زدم که صدای داد و فغانش به هوا برخاست.
عمو- عمو جان مگه نگفتم مواظب باشید، این چه کاری بود کردی؟ خدا کنه قثط پاش نشکسته باشه.
- نترسین الکی داد و بی داد می کنه، بادمجون بم آفت داره.
پدر بزرگ بلافاصله دنبال شکسته بندی محلی فرستاد. کاک قاسم دستی به بدن سهند کشید و گفت: خوشبختانه نشکسته فقط ضرب دیده که با استراحت و این مرهم زود خوب میشد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــزال (قسمت پنجم)
کمی از آن پماد که داروی محلی بود، به تن و بدن سهند مالید و الناز، دختر عمو محمد قرص مسکنی به او داد تا کمی از دردش کم شود.
یاشار از دستم به شدت عصبانی و ناراحت بود و بهم توجه نمی کرد. وقتی سهند خوابید از خانه بیرون رفت، منهم به دنبالش دویدم و گفتم: یاشار وایستا می خوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه حرفی بزند به طرف اصطبل رفت و اسبش را بیرون آورد. من هم با عجله همین کار را کردم و به دنبالش به راه افتادم. از خشم فقط اسب می تازوند، و به سمت کوه میرفت. در میان راه فریاد زدم و گفتم:
- یاشار جون غزال وایسا. می دونم قهر کردی. اسبش را از حرکت بازداشت و سرش را به طرفم برگرداند که ادامه دادم:
- همه اش تقصیر خودشه، چرا روز سیزده بدر اون بلا روسرم آورد. خوب بود منم مثل اون الم شنگه راه می انداختم؟ همش به خاط تو تحمل کردم.
- درسته اون کار بدی کرد ولی بدون لذتی که تو گذشت هست تو انتقام نیست.
- ببخشید، جون من اخمها تو بازکن و لبخند بزن! من طاقت قهر و بی توجهی تو رو ندارم. چهره اش را با لبخندی شکوفا کرد و گفت: مطمئن باش من هیچ وقت با تو قهر نمی کنم، چون خودمم تحمل ندارم که با هات حرف نزنم. حالا بیا تا دامنه کوه با هم مسابقه بدیم.
اسبها رو تا دامنه کوه تازوندیم. کاک شیرازد، از دامهای پدربزرگ نگهداری می کرد و مثل همیشه به درخت تکیه داده و نی می زد و با دیدن ما از جا بلند شد و دستی تکان داد. سلامی کردیم و همانجا نشستیم. شیرزاد کاسه به دست از گوسفندی شیر دوشید و آن را به دستم داد وگفت: بفرما سوگلی محمود خان، بخور تا گلوت تر بشه.
کاک شیرزاد هر وقت نی به دست می گرفت بی اختیار اشکش سرازیر میشد و هر وقت علتش را می پرسیدم می گفت: این نی مثل مسکن می مونه و درد هامو تسکین می ده.
- تا خواست نی را به دستش بگیرد گفتم: تو رو خدا شیرزاد قبل از اینکه نی بزنی کمی برامون درد و دل کن، چرا همش گریه می کنی. آه بلندی کشید و گفت: قربون اسم قشنگت برم، درد و غصه من سر درازی داره اگه بگم حتما سرتون درد می گیره.
- نه بگو، ما گوش می دیم. چند دقیقه سکوت کرد و گفت: ای چی بگم! از کجاش براتون بگم. من هم مثل همه جوونا، اون زمان عاشق یه دختر خوشگل و زیبا بودم، اسمش آیناز بود. دختر یکی از خوانین بود، من هم چوپون اونا بودم هر وقت آیناز رو می دیدم عقل و هوشم را از دست می دادم. در رفت و آمد هایی که به خونه خان داشتم، نگو آینازهم عاشق من شده ولی از ترس رسوائی و پدرش نمی تونه ابراز علاقه بکنه. خلاصه سر تونو زیاد درد نیارم، با هزار مصیبت حرف دلمو بهش گفتم که جوابمو با لبخند داد. چون می دونستم خان مخالفاین ازدواج میشه، یه روز با هم از اون ده فرار کردیم و اومدیم شهر و با هم عقد کردیم. ولی خان در به در دنبال آیناز می گشت. وقتی ما را پیدا کردند او حامله بود. پدرش با زور تفنگ زنمو ازم جدا کرد. شب و روز کارم شده بود گریه و زاری! من که زورم به خان نمی رسید، اون زمانا حرف، حرف خان بود و رعیت کاره ای نبود.... بیچاره آیناز اونقدر که غصه خورد نتونست، تاب بیاره و سر زا از دنیا رفت. چون خان عارش می اومد دختر من که از خون من بود نوه اش باشه، بچه را به دست من داد. از اونجا کوچ کردم و اومدم به این دهکده که خدا عمر با عزت به پدربزرگتون بده. منو آورد به خونه اش و گوسفنداش به دستم سپرد. مادربزرگتون هم از غزالم، تنها یارگارعشقم مواظبت می کرد. تنها دلخوشیم دخترم بود. به عشق آیناز غزالو بزرگ می کردم. زیبایی غزال به مادرش رفته بود هر روز که می گذشت زیبا و زیباتر میشد. برای فرار از حرف مردم خانه ای اجاره کردم و با غزال به آنجا رفتم، چون عمو های شما جوون بودن. یعنی همپای غزالم بزرگ شده و قد کشیده بودند. تازه فهمیدم از قضای روزگار محمود خان عاشق، یه دونه دخترم شده. زمانی این موضوع را فهمیدم که غزال برای کمک به من برای چرای گوسفندان همراهم بود و محمود خان وقتو بی وقت برای سرکشی می اومد. غزالم خیلی ساکت و مظلوم بود. یه روز که گوسفندارو کنار رودخونه می بره، نمی دونم کدوم بی شرفی، بی سیرتش می کنه.
گریه امان کاک شیرزاد رو بردید، حال من ویاشار هم منقلب شده بود. چند دقیقه طول کشید تا شیرزاد ادامه داد: دخترم از غصه و ناراحتی چند ماه در بستر بیماری افتاد،مادربزرگت هر چقدر خرج دوا درمانش کرد فایده ای نداشت. محمود خان هم حال و روز خوبی نداشت چون اونا خیلی خاطر همدیگرو می خواستن. یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم غزالم سر جاش نیست. همه را خبر کردم. خان همه را بسیج کرد و فرستاد دنبال غزال، که خبر مرگش را برام آوردن! عزیز دلم خودشو از بالای کوه پرت کرده بود پائین.
وقتی به اینجا رسید های های گریست، اشک من و یاشار همجاری شده بود. آنقدر غرق زندگی پر رنج کاک شیراز شده بودیم که ساعت را فراموش کرده بودیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به باغ برگشتیم. در طول راه هیچ کدام حرفی نمی زدیم.
یار علی جلوی در قدم می زد که با دیدن ما جلو دوید و گفت: شما ها کجا بودید، همه جا رو زیر و رو کردیم. ارباب و خان دلواپستون هستند، زود برید داخل تا از نگرانی در بیان.
پدر بزرگ و خان عمو پریشان و آشفته به انتظار ما نشسته بودند. پیش دستی کردم وگفتم: الهی من قربون هر دو عزیز پریشونم برم! بنده آماده هر گونه مجازاتم. اصلا گردن من را بزنید تا آرام بشید.
پدر بزرگ اخم هایش را باز کرد و خندید و در حالی که سرش را تکان می داد، گفت: اگه تو این زبون را نداشتی چیکار میکردی؟ قربون اون قد و بالات برم. بیا به جای گردنت یه بوس بده.
سر و صورت پدر بزرگم را غرق بوسه کردم
شب بعد از شام آیدین گفت: بچه ها اگه موافق باشید فردا دسته جمعی به شکار بریم. می خوام آخرین روز مجردی مو جشن بگیرم.
- شکر کن آیدا نیست، وگر نه چشمات رو از حدقه در می آورد.
- اگه اینجا بود که جرات حرف زدن رو نداشتم. همه موافقت کردند به جز سهند، که مجبور بود در خانه استراحت کند. صبح زود، مثل همیشه زود از خواب بیدار شدیم. بعد از پوشیدن لباس محلی که موقع شکار تنم می کردم، همراه بقیه به راه افتادم.ده نفر بودیم. آیدین، کامیاب، کامیار، یاشار، سیاوش،... فقط کتی همراه ما نیامد، قرار بود پدرام و خانواده اش بیایند. چون بابا و مامان و عمو سعید اینا نزدیک غروب می رسیدند من همراهشان رفتم. بعد از شکار تعدادی پرنده، هر کس به کاری مشغول شد. یکی پرنده ها رو تمیز می کرد، یکی بساط نهار رو اماده میکرد. من و سیاوش هم هیزم جمع می کردیم تا پرنده ها رو کباب کنیم. زیر اندازی را که به همراه داشتیم در زیر سایه درختی پهن کرده بودیم. بعد از فارغ شدن از کار، کامیار برادر کتی که در زدن سه تار استاد بود، شروع به نواختن کرد. جمع شاد و خوبی داشتیم. در محیط دنج کوهستان، واقعا از زندگیلذت می بردیم. عصر، قبل از غروب به دهکده بازگشتیم.به دستور پدربزرگ ساختمان بزرگتر برای ورود و پذیرائی مهمانان آماده شده بود و ساختمان کوچکتر برای اعضای خانواده در نظر گرفته شده بود. این دو ساختمان فاصله کمی از هم داشتند. چون در دو باغ جداگانه قرار داشتند. وقتی به باغ رسیدیم هر کس به کاری مشغول بود. کارگرها برای عروسی میوه می چیدند. آشپزخانه را آماده می کردند. زن عمو پروانه، زن عمو بهرام و عمه فریده در حال دستور به کارگران بودند. دخترها هم به همراه دیگر خانوم ها به قر و فرشون می رسیدند. بلقیس که سر کارگر بود در گوشه ای از باغ ایستاده بود و نظاره میکرد. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- ننه بلقیس به مش رمضون بگو سر یکی از گوسفندها رو سر ببره و کم از گوشتش رو با دل و جیگرش برام کباب کنه. من میرم یه چرت بزنم هر وقت آماده شد خبرم کن.
- چشم غزال خانوم الان میگم. وقتی به داخل ساختمان رفتم، توی یکی از اتاق ها با چکمه و سربند روی تخت ولو شدم و خوابیدم. تا اینکه با صدای ننه بلقیس چشمهایم را باز کردم: خانم پاشین، غذا آماده است. زودتر بجنبین تا کباب ها سرد نشده.
هنوز مستی خواب در چشمانم بود. فکر کردم چشمانم پف کرده و چون به سختی باز میشد.
بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم اول سربند را باز کردم و موهای ژ ولیده ام را شانه زدم و پیش بقیه رفتم. کامیاب و سیاوش زودتر از من سراغ کباب ها رفته بودند. خنده کنان گفتم: ببینم من اگه کباب نخواسته بودم به گمونم شما از گرسنگی تلف می شدین.
سیاوش- آره به جون تو، دلم ضعف میرفت مخصوصا از بوی کباب، حالا بیا این سیخ رو بگیر.
روی سیخ فقط یه تکه گوشت بود، لبه میز نشستم وجواب دادم.
- زحمت نکش، چون اگه همه رو بخورم دل درد می گیرم. کامیاب- عیبی نداره، میمون خانم! بفرما اول روی صندلی بشین بعد کوفت کن.
سیخ ها را به طرف خودم کشیدم که دعوا به راه افتاد، با شوخی و خنده مشغول خوردن شدیم. طناز که دو سال از من کوچکتر بود به آشپزخانه آمد و گفت: غزال، یاشار میگه اگه می خوای به دیدن عمو اینا و مهمونا بری زود باش بیا.
با دهن پر اشاره کردم که میام، اول سراغ زن عمو پروانه رفتم که گفتم: زن عمو موهامو می بافی؟
زن عمو- چرا که نه، بیا عزیزم زود برات ببافم. انشاالله سال بعد عروسی تورو جشن بگیریم.
در حین بافتن موهایم، پرسید: غزال تو یاشار رو بیشتر دوست داری یا سیاوش رو؟
- هر دو شونو، چه فرقی می کنه، اونا پسر عمو های منهستند. زن عمو- پس از الان یکی شو انتخاب کن. چون هم من و هم من سیمین از مشتریهای پرو پا قرصت هستیم.
- مگه من تحفه ام که منو انتخاب کردین، این همه دختر خوشگل تو فامیل هست. همشون از من بهترن، یکی اش همین پرینازعمو بهنام هر جا که سیاوش میره، اونهم هست. تازه باید نظر اونارو هم بپرسین شاید پسراتون منو نخوان. زن عمو- نظر اونا رو می دونیم! یعنی سیا که خودش گفته یاشار هم همینطور، حالا بیا بهچشمای خوشگلت سرمه بکشم تا خوشگلتر بشی.
بعد از اتمام کار همراه یاشار سوار اسب شدیم و سطلی هم پر از آلبالو کردیم و به سمت باغ به راه افتادیم. بین راه از سیب های درشت و ترش مزه چند تايی چیدیم، می خواستم روی آلبالو بگذارم که یاشار مشتی از آلبالو هارا برداشت وبه شوخی به صورتم مالید و گفت: دیدم خوشگل شدی، خواستم خوشگل تر شوی.
- دیوونه حالا با این سر و وضع چه جوری جلوی مهمونا برم؟ آبروم میره.
- قبل از اینکه تو بری صورتت رو بشورتازه اینجوری خیلیناز شدی. دوباره به راه افتادیم از دور دو مرد جوان که پیاده به طرف می می آمدند دیدیم. به نظر ناآشنا می آمدند. برای اینکه مورد تمسخر واقع نشم صورتم را با سربند پوشاندم و فقط چشمانم بیرون ماند.وقتی فاصلهمان کم شد یاشار گفت: به نظرم قیافه یکی شون آشناست. آره! اون برادر سها نیست؟ درست شبیه عکسش هست.
- باور نمی کنم اون که می گفتن هیچ وقت ایران نمی آید.
- تند تر بریم، شاید اشتباه می کنم.
- یاشار اگه سپهر باشه، یه کم سر به سرش می ذاریم و اذیتش می کنیم اون که ما رو نمیشناسه.
- نه این درست نیست، دفعه اوله که اینجا میان، شاید ناراحت بشن! تازه جواب عمو رو چی بدیم.
خواهش میکنم جون من ، اصلا تو حرف نزن ، هرچی بابا گفت،پای من خودم جوابگو می شم . با خواهش وتمنا یاشار راضی شد . حدسمان درست بود چون هیچ فرقی با عکسش نداشت . قد بلند و چهارشانه، صورت گرد وچشمان خاکستری که همانند ستاره می درخشید. ابروهای پهن ، صورت سبزه شلوار جین و تیشرت سفید پوشیده و کلاهی هم سرش بود. واقعا خیلی زیبا بود وبه راحتی می توانست دل هر دختری را به دست آورد. پسر همراهش که قدش نسبت به سپهر کمی کوتاهتر بود ، چشمان سبز وموهای بوری داشت. وقتی کنارشان رسیدیم با فریاد پرسیدم: اسم شما چیه واینجا چی کار می کنید.
سپهر زودتر جواب داد: شما مگر مفتش محله هستید که باز جویی می کنید.
خیلی زبون درازی می کنی گمونم سرت به تنت زیادیست.
اون یکی جواب داد: ببخشید خانوم محترم اسم من فریده و ایشون هم سپهر هستند. ما مهمون اقای سراج هستیم حالا هم برای هواخوری بیرون اومدیم .
با نرمی جواب دادم : شما مرد محترم وبا شخصیتی هستین ولی دوستتون خیلی بی ادب و پرروست .
سپهر- اصلا جوجه به تو چه ربطی داره ما کی هستیم اینجا ملک آقای سراجه و فضولیش به شما نیومده .
از اسب پایین پریدم و یقه ش را گرفتم وگفتم: آقا خروس مواظب حرف زدنت باش.
با تمسخر جواب داد: مثلا چه غلطی میکنی
وبه دنبال حرفش دستم را گرفت وبه طرف خودش کشید. دستم را که به پشتم برده بود محکم پیچ داد.
یاشار که تا آن لحظه تماشا می کردبا عضبانیت گفت: ولش کن.
نه، بذار ببینم آخرش چی کار می کنه.
رو به سپهر گفتم: اگه دستمو وی نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی، فهمیدی.؟
سپهر- جوجه کوچولو نکنه می خوایی دستمو گاز بگیری ،چون دخترا غیر از گاز گرفتن کار دیگه ای بلد نیستند.
خیلی به زورت می نازی. با تمام قدرت با آرنجم محکم به شکمش زدم که صدای آخ گفتنش بلند شد. سپس با دو سه ضربه نقش بر زمین شد. پایم را روی سینه اش گذاشتم و چاقویی که در چکمه ام بود در آوردم و گفتم: دلت می خواد چشاتو از حدقه در بیارم وبرای خان بفرستم تا بفهمی با کی طرف هستی ، ما دشمن خونی سراج هستیم.
یاشار که خیلی عصبانی شده بود با فریاد گفت : بس کن دیگه، شما هم بلند شید تا به خونتون برسونیم .
فرید بیچاره که نمی دانستم با سپهر چه نسبتی دارد رنگپریده ومضطرب به ما نگاه می کرد.
سپهر بلند شد و بر ترک اسب یاشار و فرید هم بر ترک اسب من سوار شد و به سمت باغ به راه افتادیم.
شما چه نسبتی با این آقا سپهر دارید.
فرید: آخه می ترسم اگه حرف بزنم به درد سپهر دچار بشم.
خنده بلندی سر دادم و گفتم : نترسید من با شما کاری ندارم .
فرید- من دوست سپهر هستم . راستی اسم شما چیه؟
من آهوی این دشت ودمنم.
فرید- چه اسم قشنگی دارید، آهوی دشت. ببخشید اگه فضولی نباشه می خوام بدونم چرا صورتتونو پوشوندین خانوم کاماندو.
متاسفانه چند سال پیش آبله گرفتم که اثرش تو صورتم مونده.
فرید- ولی چشمهای زیبایی دارید، گستاخ ووحشی .
جلوی در باغ پیادشون کردیم . موقع خداحافظی کلاهش رابرداشتم وگفتم: به یادگاری برش داشم تا هر وقت خواستین بیرون بیاین به یاد من بیافتید ودیگه این طرفا آفتابی نشید. چون این دفعه سرت را می برم.
لبخندی زد وگفت: جوجه خوشگل ،حتما فردا میبینمت ، چونسر نترس دارم.
موقعی که خندید چالی روی گونه هایش نمایان شد که زیبائیش را دو چندان کرد. بیچاره لنگان لنگان به داخل رفت و ما هم از در دیگر وارد باغ شدیم .
یاشار- غزال کار بدی کردی که بیچاره رو، زدی. الانه که الم شنگه راه بیفته .
بی خیال
آهسته اسبها را به اصطبل بردیم و از پشت دربه گوش ایستادیم. سپهر علت لنگیدن و خاکی بودن لباسش را توضیح میداد. قیافه، بابا بزرگ اینا برافروخته و خشمگین بود . بعد از تمام شدن حرفهایش عمو محمد با عصبانیت فریاد زد : یار علی ، برو ببین اون پدر سوخته ها کی بودن که به مهمونای ما توهین کردن. همه رو جمع کنيد و تا صبح نشده پیداشون کنید.
یاشار- غزال خانوم بفرما، ببین چه دسته گلی به آب دادی؟ اوضاع قمر در عقربه، تا پیش از این دردسری ایجاد نشده بریم تو.
خنده کنان داخل شدم وگفتم: سلام بر همگی ، مژده بدید تا اون پدر سوخته رو معرفی کنم .
با شنیدن صدای من ، سپهر و فرید به طرف در برگشتند و فرید بریده بریده گفت: آقای سراج... خودشه.... همون دختره است . بابا از شدت خشم وعصبانیت سرخ شده بود و با فریاد گفت :غزال این چه کاری بود کردی ؟ خجالت نکشیدی ، این رسم مهمون نوازی رو از کی یاد گرفتی ؟ شرم نمی کنی که مژده گونی هم می خوایی .
خیلی راحت جواب دادم : بابا از اول بلد بودم و اتفاقا کاملا رسم مهمان نوازی رابه جا آوردم تا آقا سپهر با خاطره فراموش نشدنی از اینجا بره.
بابا- یاشار تو چرا اجازه دادی هر کاری خواست بکنه، نتونستی جلوشو بگیری .
یاشار سرش را پایین انداخت وگفت: عمو جان باور کنید هرچه قدر گفتم، گوش نکرد.
عمو محمود- مسعود چرا داد میزنی ؟ آرومتر بپرس، طفلکیالان زهره ترک میشه .
عمو سعید در حالی که می خندید گفت: راست میگه از راه نرسیده این دختر گل رو اذیتش می کنید! طوری نشده که داد بیداد راه انداختین ، چه اشکالی داره یه بارم پسرا از دست دخترا کتک بخورن، چی میشه؟ بیا یه بوس به عمو بده که خیلی دلم برات تنگ شده بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــزال (قسمت ششم)
عمو محمد – چرا مثل راهزنا صورتت رو پوشوندی ، برو ازشون معذرت خواهه بکن.
نچ،نچ، امکان نداره! چون یه شوخی بود.
عمو محمود- سپهر جان من از طرف غزال از شما معذرت می خوام.
بابا- محمود تقصیر توست که اینهمه پر وبالش می دی ولوسش می کنی.
به کنار عمو سعید رفتم وآهسته صورتم را باز کردم و گفتم : عمو جان بذار اول صورتمو بشورم بعدا چون آبروم میره.
عمو سعید- برو دختر شیطون .
دست سها را گرفتم وبه طرف اتاقم رفتیم . داخل اتاق تا سربند را باز کردم، سها خندید وگفت: برای همین گفته بودی ابله رو هستی .
ابله با البالو یه خورده فرق داره . راستی سها تو که گفتی سپهر ایران بیا نیست ، چی شده، نکنه معجزه ای رخ داده.
واقعا معجزه شده، نمی دونی مامان چقدر گریه وزاری کرد، اونقدر التماس کردو گفت شیرمو حلالت نمیکنم و نمیدونم خلاصه ازاین حرفا که قبول کرد برای دو سه ماه بیاد وبرگرده.
بعد از شستن صورتم ، لباسم را عوض کردم وبلوز وشلوارک لیمویی تنم کردم وبا سها پیش بقیه رفتیم . با همه روبوسی کردم، وقتی نوبت ان دو رسید دست دادم و گفتم : خوش اومدید .
سپهر که به صورتم زل زده بودآهسته گفت عجب آبله روی خوشگلی هستی .
فرید- واقعا ، برای منهم قبول کردن اون چهره زشت وکریه ، با دو چشم زیبا سخت بود.
زیاد ازم تعریف وتمجید نکنید که اونوقت شرمنده میشم ،در ضمن صورتم آلبالویی بود.
چون همه از راه رسیده و گرسنه بودند، سر میز رفتیم . من بین سها وسهیل نشسته بودم وسرگرم حرف زدن بودمکه سها پرسید:چرا شام نمی خوری، نکنه رژیم گرفتی.
سهند که روبه روم کنار سپهر نشسته بود زودتر جواب داد: رژیم چیه حقم داره یدونه گاو خورده.
فضول به تو چه ربطی داره، ببینم پات خوب شده،شونه ات دیگه درد نمی کنه. سهند جان راستی جاتخالی خیلی خوش گذشت .
عمو محمد که تازه به یادش افتاده بودگفت: وای خدای من! باز شما دوتا شروع کردین ؟ محمود تورو خدا از اینبه بعد هر وقت خواستی جایی بری یکی از این دوتا را با خودت ببر.
عمو محمود- چرا خان داداش مگه چی کار کردن؟
عمو محمد- اگه شازده ات راه بره می فهمی ، این دردونه ات چه بلایی سرش آورده . مگه نمی بینی یه جانشستند.
سپس، ماجرای روز قبل را تعریف کرد. سپهر و فرید زیر چشمی نگاهم می کردند و می خندیدندو من بی خیال گوش میدادم.
عمو محمود- اگه سهند پسره منه من می دونم چه تحفه ایه ، حتما اذیتش کرده که تنبه شده وگرنه غزال دختری نیست که بیخودی کسی رو اذیت کنه. بقول معروف پا رو دمش نذارن ، نیش نمی زنه.
بابا- محمود جان اینقدر لی لی به لالاش نذار، حتما سپهرهم ندیده اذیتش کرده، آره.
عمو- یه لحظه صبر کن. غزال جون، دخترم بگو،چیکار کرده که حساب این سهند رو رسیدی .
سهند- هیچی اين دیوونه رو که ولش کنی یقه یکی رو می گیره.
آدم دیوونه که تنش بخاره وروز سیزده بدر منو زخمی کنه حقشه که گوشمالی بشه .
عمو محمود- بفرما من که میگم کرم از خود درخته.
فرید- غزال خان شما باید به استخدام ارتش دربیاین چون از جنگ وخونریزی خوشتون می آید،الحق که دست بزنتون هم خوبه،حالا جرم سپهر رو هم بگید
سها- جرم سپهر هم توهینی که پای تلفن به غزال کرده! درسته سپهر خان؟
سپهر سرش را پایین انداخت وحرفی نزد که باعث خنده سایرین شد. صبح با گرمای اشعه آفتاب که از پنجره به داخل نفوذ کرده بود از خواب بیدار شدم. سها هنوز خواب بود، دلم نیامد بیدارش کنم . پاورچین، پاورچین از اتاق بیرون آمدم ، چون همه در خواب بودند بی سروصدا لباسم راعوض کردم و صورتم را شستم وبه باغ رفتم . با اینکه لباس گرم پوشيده بودم باز هم سردم بود. کمی ورزش کردم تا بدنم گرم شود. بعد روی تاب نشستم و به نوای گنجشکان گوش سپردم . با حرکت تاب ارامشی در درونم ایجاد می شد. چشمانم را بستم وبه لالایی پرندگان همراه با نسیم صبحگاهی دل سپردم . نمی دانم چقدر در آن حال وهوا بودم که با صدایی به خود آمدم. وقتی چشم باز کردم ،نگاهم در چشمان خاکستری سپهر گره خورد. نمی دانم در برق نگاهش چه بود که تنم لرزید. سریع بلند شدم. لبخندی بر لبانش نشست وگفت:سلام، صبح بخیرمثل اینکه باعث شدم بترسین.
سلام صبح شما هم بخیر، نه ، نترسیدم. کی اینجا اومدید که من متوجه نشدم ؟
سپهر- راستش نتوانستم بخوابم ، صدای بسته شدن در که امد گفتم حتما کسی بیدار شده ، از پنجره که نگاه کردم شما رو دیدم و از وقتی که شما غرق رویایی بالای سرتون ایستادم ببخشید که خلوتتون رو به هم زدم . نیم ساعته اینجا هستم و شما متوجه نشدید، میشه بپرسم به چی فکر می کنید؟
صدای آواز پرندگان همراه با نسیم سحر روح آدمو نوازش میکنه . اگه دوست داشته باشین کمی باهم قدمبزنیم .
سپهر- یعنی ملکه زیباییها افتخار همراهی رو میدن ؟!
با ابروهای گره خورده نگاهش کردم و گفتم :اگه می خوایی همراه من بیایی خواهش میکنم با من اینجوری حرف نزن ، من از تعریف و تمجید الکی خوشم نمیاد. پس با این حساب اگه من زشت بودم همراه من نمی اومدی! تازه اونقدرها هم که شما میگید فکر نکنم خوشگل باشم . به نظرم یه کم شبیه میمون هستم .
خنده بلندی سرداد وگفت : اگه همه میمونا، مثل تو باشن قحطی میمون میشه ، خانوم خوشگله .
بیا به جای حرف زدن بدویم آقای رومانتیک.
من با سرعت می دویدم وسپهر هم به دنبال من و فرصت حرف زدن را پیدا نمی کرد. دور که زدیم احساس کردم نفسش بند امده ،جلوی ساختمان گفتم : برویم داخل، حسابی عرق کردیم وممکنه سرما بخوریم .
همه از خواب بیدار شده بودند . عمو سعید با دیدنمان گفت: به به سپهر خان!مثل اینکه ورزش کار شدی وتنبلی رو گذاشتی کنار ، خیلی عوض شدی.
به اعتراض گفت: بابا دستتون درد نکنه! مگه من تنیس بازی نمی کنم؟!
فرید- چرا ماهی یه بار.
به طرف حمام می رفتم که با صدای بلندی گفتم- تنیس ورزش بچه پولدارای نازک نارنجیه .
که باعث خنده همه شد. از حمام بیرون آمدم ومشغول خشک کردن موهام که جلوی صورتم ریخته بود شدم که سینه به سینه سپهر خوردم . یک قدم عقب رفتم وگفتم معذرت می خوام ندیدمتون .
با طعنه جواب داد: عیب نداره ! حوریای بهشتی ،هیچ وقت مانازک نارنجی ها رو نمی بینند.
با حرص چشم به صورتش دوختم وگفتم: بی مزه .
سپهر – پریا عصبانی شدنشون هم قشنگه ، خانوم بامزه.
انگشتم را به حالت تهدید به طرفش گرفتم وجواب دادم: اگه یه بار دیگه اینطوری .....
حرفم را قطع کرد و گفت : حتما خفه ام میکنی ،جان دادن با دستان مه لقاء خیلی زیباست.
دیوونه حیف که مهمون هستی .
خنده کنان داخل حمام رفت . خنده اش بیشتر لجم را درآورد .تصمیم گرفتم برای اینکه حرص نخورم محلش نگذارم و بی خیال باشم. بعد از صبحانه آماده رفتن به آبشار نزدیکدهکده شدیم . لباس محلی تنم کردم وسها هم شلوار جین کرم رنگ با تی شرت لیمویی که با چشمهای عسلی اش همخوانی داشت ، پوشید وبا گذاشتن کلاه موهایش را پوشاند. زودتر از همه بیرون رفتم وبه یار علیگفتم اسبم را بیرون بیاورد .
وقتی همه بیرون آمدند سپهر آهسته گفت : کی میره این همه راهو، خانوم به شکار میرن که تفنگ برداشتن ؟
بی خیال رو به فرید گفتم: شما اهل کجا هستید .
با متانت سرش را پایین انداخت وگفت: اهل چالوس
حتما سوارکاری بلدید؟
با اجازتون
عمو محمود- غزال جان! بابا ، بیا باهم بریم تنهایی نرو،راه کوهستان خطرناکه.
دستانم را دور گردن عمو انداختم و صورتش را بوسیدم وگفتم: عموخواهش میکنم اجازه بده با اسب بیام، حالم از ماشین به هم می خوره .
پس مواظب باش ، بذار یاشار رو هم صدا کنم باهات بیاد.
عمو یاشار را صدا کرد که باهم برویم . قبل از اینکه راه بافتیم از فرید خواستم تا همراه ما بیاید . سها را سوار ترک اسب خودم کردم وچهار تایی به راه افتادیم.قیافه سپهر دیدنی بود ، چون در حال انفجار بود بهزور خودم را کنترل کردم. در دلم گفتم : آقا سپهر تازه اولراهه ، کاری میکنم که چشم چرونی یادت بره.
از میان کوهها و سنگلاخها عبور کردیم وبه کنار آبشار رسیدیم . بین راه هم دو تا پرنده شکار کرده بودیم . بقیه دیرتر از ما رسیدند چون باید قسمتی از راه را پیاده میامدند. از دور که دیدمشان ، دوربینی که همراه ام بود به سها دادم وگفتم :یه عکس یادگاری بگیر چند تا عکس گرفتیم . آخرین عکس رو من وفرید خواستیم بگیریم انقدر لفت دادم تا بالا رسیدند. کنار فرید خنده کنان عکس گرفتم . فرید پسر بی شیله پیله ای بود، نجابت وسادگی از سرو رویش می بارید. کنار تخته سنگ ایستاده بودیم که سپهر به بهانه تماشای آبشار نزدیکما آمد وبه طعنه گفت : اقا فرید بد نگذره!
او هم نگاه معنی داری کردو گفت: اتفاقا خیلی خوش میگذره جای شما خالی.
مامان زیر اندازی پهن کرد و همه را دعوت به نشستن کرد. فلاسک چای آورده بودند و همه مشغول خوردن چایی شدند. دست سها را گرفتم وروی همان تخته سنگ نشستیم . سرم را روی شانه سها گذاشتم و محو تماشای خلقت زیبای خداوند شدم .هم زیبا بود وهم خوف انگیز. همانطور که به رو به رو خیره بودم چشمایم سنگین شد تا اینکه با صدای دلنشین سها چشم باز کردم: غزال پاشو حیف نیست جای به این قشنگی خوابیدی .
- نمی دونم کی خوابم برد، چون صبح زود بیدار شدم خوابم گرفت.
- یه آبی به صورتت بزن تا مستی خواب از سرت بپره.
آب زلالی از دل کوه می جوشید و به سمت پائین روان بود. چند مشت آب به صورتم پاشیدم، سپس صورتم را داخل آب کردم و چند دقیقه نگاه داشتم. کسی با فشار دست سرم را پائین برد و داخل آب نگه داشت، هر چه تقلا کردم نتوانستم سرم را از زیر دستش خارج کنم، تمام نیرویم را جمع کردم وبا فشار سرم را بیرون آوردم و سهیل را دیدم.
- دیوونه داشتی خفه ام می کردی، حالا نشونت میدم. و شروع به پاشیدن آب به سر و صورتش کردم. او هم همین کار را کرد. خیس آب شده بودیم که خاله نازی گفت: تو رو خدا بس کنید، نکنه هوس مریضی و رختخواب کردید.
دست از بازی کشیدیم و پیش بقیه رفتیم. مامان با عصبانیت گفت:
- ببین این عروسی رو می تونی زهر مارمون کنی؟ حالا تواین هوای سرد کوهستان چطوری می خوای بری، یخ نمی کنی
سهند- به امید خدا سقط می شی و می میری.
عمو چپ چپ نگاهش کرد، سپهر رو به مامان گفت: خانوم سراج ناراحت نباشین، کاپشن من داخل ماشینه الان براش می آرم.
یاشار- اتفاقا شلوار گرم کن من هم پشت ماشینه! می تونه فعلا اونا رو بپوشه.
سپهر بلند شد و به پائین کوه جائی که ماشین ها رو پارک کرده بودند رفت و بعد از چند دقیقه، کاپشن خودش و سهیل و شلوار یاشار رو به طرفم گرفت. از گرفتن کاپشن امتناع کردم و گفتم : اخه نمی تونم لباس شما رو بپوشم، خیس می شه.
وآهسته زیر لب ادامه دادم: ترجیح می دم با لباس خیس بمونم و سرما بخورم تا اینکه اونو بپوشم شاید مرضیداشته باشی و سرایت کنه.
عمو سعید با مهربانی گفت: غزال جان حالا وقت یک دندگی نیست بگیر بپوش عزیزم سرما می خوری.
- به خاطر گل روی شما چشم، می پوشم.
سپهر از شدت خشم رگهای گردنش متورم شده بود. موقع گرفتن کاپشن آهسته جواب داد: لعنتی به موقع اشمیگم کی مرض داره.
- چی گفتید آقا سپهر، اگه ممکنه بلند تر حرف بزنید، چون گوش های من از نظر شنوائی ضعیف هستند.
- هیچی نگفتم، فقط تشکر کردم که قبول کردید لباس غریبه ای رو بپوشید.
پشت چشمی نازک کردم و با عشوه گفتم: خواهش می کنم! مجبور شدم.
با کمک سها، پشت درخت لباسهایم را عوض کردم و موهای خیسم را پشت سرم رها کردم تا خشک شود. موقع برگشتن هر چقدر مامان وبابا اصرار کردند که سهند به جای من با اسب بیاید قبول نکردم و دوباره چهار تائی به راه افتادیم. وقتی داخل باغ شدیم ماشین پدرام آنجا بود، از قرار معلوم آنها هم رسیده بودند. شب عروسی به سبک محلی برگزار میشد چون پدربزرگ، خان و بزرگ آن دهکده بود. یکبار برای اهالی دهکده و بار دیگر برای اقوام و آشنایان در شهر برگذار می شد. شب همه فامیل نزدیک عمه ها وعمو ها و بچه هایشان دورهم جمع شده و با اهالی رقص و پایکوبی می کردند. برای آشنائی بیشتر مهمان ها با فامیل، همه را یک جا جمع کردم. اول سها، سهیل، سپهر و فرید را به آنها معرفی کردم، سپس آنها را معرفی کردم. دختر عمه ام طناز، الناز دختر عموم... در آخر هم گفتم: اگه (بی تغییر) رفت، نازی صدا کنید چون همه شون ناز دارن بغیر از من.
سپهر- آدم عتیقه به ناز نیاز نداره.
به صورتش خیره شدم ولی جوابی ندادم. چون نمی خواستم جلوی فامیل رفتار نادرستی داشته باشم. همه دختر ها با او گرم گرفته بودندو مثل پروانه دور سرش می چرخیدند. زیبایی خیره کننده اش همه را به سمت خودش جلب می کرد و برای همین هر کدام به نوعی قصد دلبری داشتند. ساناز و سهیل با هم بودند و من با سها و فرید گرم صحبت شدم. که سپهر هم پیش ما آمد گفت: صابخونه با ما به از این باش و کمی ما رو تحویل بگیر ناسلامتی مهمون شما هستیم و اینجا غریب.
- معلومه که خیلی غریب و تنها هستی. شمع مجلس شدی و پروانه ها دور سرت بال، بال می زنن.
فرید- سپهر بی خود زحمت نکش از پسش بر نمی ایی.
- راست میگه، برو واسه یکی دیگه تورتو پهن کن.
سپهر- واسه همینه چسبیدی به فرید؟ پاشو اقا فرید! پاشو بریم که می ترسم از راه بدر شی، اونوقت جواب مادرتو چی بدم؟ به زور راضی اش کردم و همراه خودم آوردم.
دست فرید را گرفت و از ما دور شد. بعد از رفتن آنها به سها گفتم:
- دیدی خان داداشت چی گفت.
سها- من معذرت می خوام، تو محلش نمی دی سر لج افتاده.
سرم را تکان دادم و گفتم: بی خیال، همه اش دو ماه اینجاست، بذار هر چی می خواد بگه.
خوشبختانه با شروع مسابقه تیر اندازی و اسب سواری، مردها و زنها از هم جدا شدند و بعد از آن سر همه به شام گرم شد. با پایان رسیدن جشن، فورا به اتاقم رفتم.
صبح دیر تر از همه، از خواب بیدار شدم تا با سپهر کم تر روبرو شوم و باعث دلخوری سها نشوم، چون خیلی از دست سپهر ناراحت شده بود. بعد از صبحانه به سمتشهر حرکت کردیم. ذوق وشوق عجیبی سر وپایم را گرفته بود. چون روز تولدم هم بود. از وقتی رسیده بودیم همه به سر و وضع خودشون می رسیدند تا بهتر از دیگری در جشن حاضر شوند، در بین آنها فقط من و سها بیکار بودیم. سها موهایش کوتاه بود و نیاز به رسیدگی نداشت و من هم با شانه کردن مشکلم را حل کردم. کم کم حوصله ام سر رفت چون از منزل عمو محمود در خیابان دانشکده تا بند فاصله زیادی نبود به سها گفتم: می خوای به بند بری و اونجا رو ببینی، ولی اول باید از مامان اجازه بگیریم.
وقتی به مامان گفتم، جواب داد: حالا چه وقت بند رفتنه؟ کی می خوای حاضر شی؟
- مامان ما که بیکاریم، چه فرقی میکنه اینجا باشیم یا بند، وقتی برگردیم زود تر آماده میشیم.
آنقدر بوسیدمش تا قبول کرد. آن سه نفر را هم صدا کردیم و با هم به بند رفتیم. کنار یک رستوران شیک و باصفا نگه داشتیم و سفارش چایی دادیم. بوی کباب همه جا پیچیده بود وآدم را مست می کرد. دلم از بوی کباب ضعف می رفت ولی خجالت می کشیدم سفارش غذا بدهم چون ساعتی پیش غذا خورده بودیم، از طرفی هم سپهر بی پروا نگاهم می کرد. کلافه وخسته شده بودم. دقایقی بعد سپهر گارسون را صدا کرد و سفارش غذا داد.
فرید- سپهر برو دکتر ما تازه نهار خوردیم چه زود گرسنهات شد. فکر نکنم غیر از تو کسی گرسنه اش شده باشه ها.
خندیدو گفت: آخه یه گربه هست از وقتی رسیدیم بو می کشه، الانه که بیهوش بشه.
- دستت درد نکنه، حالا گربه هم شدم.
سپهر- باید خوشحال باشی به گربه تشبیه ات کردم چون خودت میگی شبیه میمون هستی. ولی بی شوخی فرم چشمات، مثل چشمهای گربه است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــزال (قسمت هفتم)
بعد از خوردن غذا به خانه برگشتیم، تا آماده شویم. سهاکت و شلوار شکلاتی رنگ و من هم بلوز آستین حلقه ای با یقه انگلیسی که پائین اش گره بلندی داشت و تقریبادو سه بندی از کمرم پائین تر می آمد. و شلوار دمپا گشاد مشکی پوشیدم. لباس من وسها از لباس بقیه ساده تر و پوشیده تر بود. تعداد اندکی از مهمان ها آمده بودند با همه سلام و علیک کردم و پیش بابا و عمو سعید رفتم. چند لحظه بعد سهند با کت و شلوار کرم رنگ آمد و کنارم نشست و در گوشم اهسته گفت: غزال یه دختری الان اومد اونقدر خوشگل که نگو، می خوای ببینی؟
- باشه میام، پاشو بریم ببینیم.
با هم به طرف دیگر سالن رفتیم. دختر، چشم آبی با صورت کشیده و مهتابی و موهای بور و کوتاه داشت. به حدی زیبا و دوست داشتنی بود که آدم نمی توانست چشمازش بردارد. غریبه بود و نمی شناختمش.
- سهند بیا بریم، زشته بهش زل زدیم. بیا بریم از حیاط چند شاخه گل رز بچینیم، می خوام رو سر عروس وداماد بریزم.
بعد از چیدن گل به سالن برگشتیم که سهند گفت: غزال اونجا رو نگاه کن. امروز با بودن سپهر کار و کاسبی ما لنگه! دیگه کسی ما رو تحویل نمی گیره، چقدر این پسر خوشگل و خوش تیپه.
نگاهی به سپهر کردم. حق با سهند بود، کت وشلوار خاکستری با پیراهنی کم رنگتر و کراواتی خاکستری پوشیده بود. از روزهای قبل زیبا تر شده بود. ولی هر چه بود نظر خوشی به او نداشتم. با دیدن ما جلو آمد، سهندگفت: پسر معرکه شدی! فکر کنم امشب هر چی دختره عاشقت بشن. مواظب باش ندزدند.
سپس رو به من گفت: غزال یکی از اون گلارو به سینه سپهر بزن.
غنچه گلی انتخاب کردم و در جیب کتش گذاشتم. لبخندی زد و نگاهی به گل، سپس رو به من کرد و خطاب به سهند گفت: تو مواظب این در گرانبها باش.
سهند- اتفاقا امروز خیلی مواظب یار بی وفا هستم.
حرف سهند تکانی بهش داد و گفت: یار تو؟؟ نمی دونستم شما با هم...
به وسط حرفش پریدم وگفتم: ما خیلی وقته به هم محرم هستیم.
به لج سپهر، گونه سهند را بوسیدم و دستم را دور بازوی سهند حلقه کردم و گفتم: بیا عزیزم بریم، اونقدر که سر پا ایستادم خسته شدم.
سهند- بانوی من از این که باعث آزارتون شدم معذرت می خوام. لطفا بفرمائید.
تیرم به هدف خورد چون سپهر نمی دانست ما خواهر و برادریم. وقتی از کنار سپهر دور شدیم سهند گفت: غزال ناسلامتی تو خواهر من هستی. برو یه سر و گوش آب بده ببین طرف کیه، چند سالشه، یعنی ته و توی قضیهرا دربیار.
وقتی به آن سمت رفتیم پدرام و کتی را دیدیم با خوشحالی جلو رفتیم.
- سلام کتی جون، ببخشید مزاحم شدیم از اقوام پدرام هستن؟
کتی- نه غزال جون، ایشون سمیرا جون دوست وهمکلاسی من و آیداست و این دختر خانوم – اشاره به همون دختر- شیدا جون برادرزاده سمیراست.
بعد ما را به آنها معرفی کرد. شیدا چهارده سال داشت و خونه مادربزرگ اش مهمان بود. چند دقیقه پیش آنها نشستیم، با امدن عروس و داماد صحبتمان، نیمه تمام ماند. و نتونستم آدرس خونشونو در تهران بگیرم. پیش سها که رفتم با دلخوری گفت: رفیق نیمه راه، کجا بودی البته متوجه شدم دوست جدید برای خودت پیدا کردی. راست میگن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
سپهر نگاه مي کرد و موذیانه می خندید فهمیدم کار اوست. دستم را دور گردن سها انداختم و چند بار صورتش را بوسیدم وگفتم: مطمئن باش هیچ کس جای تو رو نمی گیره، تو بهترین دوست و خواهر منی.
- جدی می گی یا برای دل خوشی من؟
- به جان عزیزت قسم اگه دروغ بگم. البته به کوری چشم حسودای جاسوس.
با نواختن ارکستر، بازار رقص گرم شد. الناز هم به طرف سپهر آمد و گفت: افتخار رقص می دین؟
سپهر- بله، البته.
و به دنبالش بلند شد، سپهر هر دقیقه با دختری می رقصید. من و سها هم که بلند شدیم، به بهانه ای، جلوی من می آمد و من هم سریع دور می شدم. از اینکه حرصش را در می آوردم خوشحال بودم، فکر می کرد میتونه با چرب زبانی گولم بزند. دیگر نمی دانست از نیتپلیدش آگاهم. با تبدیل شدن آهنگ فارسي به آذري تنها کسانی که بلد بودند ماندند و بقیه نشستند. دست مامان و زن عمو را گرفتم و بلندشان کردم. در آن جمع پسری به زیبایی لزگی می رقصید. برای همراهی کردنشجلو رفتم، چون قبلا به کلاس رقص آذری رفته بودم کمی می توانستم همراهیش کنم. ریتم ها رو همراهش اجرا می کردم، خودم هم باور نمی کردم به راحتی بتوانم این رقص سخت را، اجرا کنم. سه اهنگ پشت سر هم نواخته شد از جمله آهنگ معروف ساری گلین، بعد از اتمام آهنگ پسر جلو آمد و تعظیمی کرد و گفت: یاشاسین آذربایجان گیزی( زنده باد دختر آذربایجان) لبخندی زدم و گفتم: چوخ ممنون( خیلی ممنون)
وقتی کنار سها روی صندلی نشستم، سپهر نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت: آفرین غزال خانوم، واقعا محشر بود.
- ممنون، فکر نکنم به پای شما برسم.
- شکسته نفسی نفرمائید، واقعا گل کاشتی! راستی غیر از ترکی و کردی رقص دیگه ای هم بلدی، منظورم محلیه؟
- نه متاسفانه! این دو تا رو هم از روی تعصب یاد گرفتم.
- من حاضرم بندری بهت یاد بدم، هر چند سخته ولی چاره نیست به خاطر سها قبول زحمت می کنم.
پوز خندی زدم و جواب دادم: چشم! هر وقت نیازی به استاد داشتم خبرت می کنم و مزاحم اوقات فراغتت میشم.
به محض شنیدن صدای موسیقی سپهر بلند شد. در رقصیدن و مشروب خوردن خستگی ناپذیر بود. ساعتی بعد بابا در گوش خواننده چیزی گفت که بعد از پایان موزیک خواننده گفت: یه لحظه صبر کنید، اگه نوبتی هم باشه نوبت مهمونای بندریمونه. حالا به افتخارشون یه کف بلند.
بابا دست عمو سعید و خاله را گرفت و بلند کرد، سپهر همآن وسط خودش منتظر بود. سهیل هم دست سها را گرفت و وقتی از من خواستند همراهی کنم قبول نکردم. نگاهی به اطرافم انداختم. سهند با شیدا چنان گرم گرفته بود که گویا سالیان درازی است که همدیگر را میشناسند. کامیاب با دختر عمه ام الناز یه گوشه خلوت کرده بود، و فرید و یاشار با هم گرم صحبت بودند. خلاصه هرکس برای خودش جفتی اختیار کرده و بیکار ننشسته بودند. همه را زیر نظر داشتم که صدای قهقه ایاز جا پراندم، سیاوش بود که قهقه زنان گفت: چیه، تو چه فکری بودی که ترسیدی؟
- داشتم مهمونارو دید می زدم، آخه خیلیا از این شلوغ ، پلوغی ها استفاده می کنن.
- پاشو با هم برقصیم تا کمتر به دیگران توجه کنی.
قبل از اینکه حرفی بزنم در یک چشم بهم زدن از روی صندلی بلندم کرد. با او می رقصیدم که گفت: این پسره حرص منو در آورده، کارش فقط زل زدن به توست!
- کدوم پسره!؟
- سپهر.
از حسادتش خنده ام گرفت و با لودگی پرسیدم: چرا وقتی با اونای دیگه می رقصه و خوش و بش می کنه ناراحت نمی شی ولی وقتی به من، که شاید بی غرض نگاه می کنه حرصت درمیاد؟ آخه نگاه کردن که گناه نیست.
سیاوش- رفتار بقیه به من مربوط نیست، چون حساب تو از اونا جداست و خیلی باهاشون فرق میکنی.
- مثلا چه فرقی؟
- یعنی نمی دونی، مامانم بهت نگفته.
به چشمانم خیره شد و ادامه داد: که سیا کشته و مرده دختر عموشه.
نگاه و حرف سیاوش تنم را به لرزه انداخت، سست و بی حال دست از رقص کشیدم و پیش عمو محمود رفتم. همین که کنارش نشستم با مهربانی دستی به صورتمکشید و صورتم را بوسید . سپس پرسید:
- چی شده، پکر به نظر می رسی؟ خسته شدی یا اینکه سیا بهت حرفی زد؟
دستپاچه گفتم: نه نه!! چه حرفی باید بزنه؟
دستانم را دور گردنش انداختم و چند بوسه آبدار بر گونه اش زدم و ادامه دادم: دل غزال زود هوای عموی مهربونشو می کنه.
- فدای تو دختر گلم بشم، عموتم بدون غزالش می میره! جون محمود و جون غزال.
- عمو اگه یه چیز بپرسم راستشو میگی؟
- تو جون بخواه عزیزم چرا نگم؟
- چرا از بین این همه خواهرزاده و برادرزاده هاتون که قبلاز من به دنیا اومدن شما فقط اسم منو گذاشتین، اونهمغزال.
عمو مهربانانه به صورتم چشم دوخت و پرسید: چی شد این سئوالو پرسیدی؟ حرفی شنیدی که کنجکاوی می کنی؟
عمو هر وقت به چشمانم نگاه می کرد، نمی توانستم چیزی را پنهان کنم لبخندی زدم وسرم را پائین انداختم وگفتم:
- بله، تقریبا کاک شیرزاد یه چیزایی، چند روز پیش برای من و یاشار تعریف کرده.
آه سینه سوزی کشید و گفت: چون، خداوند بعد از ده سال، عشق غزالو در وجودم زنده کرد و درست اون روزی کهغزال را ازم گرفته بود، تو رو به مسعود و شیرین داد. منبه یاد عشقم، اسم تو رو غزال گذاشتم. از وقتی تو به خانه ما پا گذاشتی زندگی من و سیمین از این رو به اون رو شد. شور و نشاط در وجودم دمیده شد. من با عشق و علاقه به سیمین می رسیدم تا اون هم با عشق و علاقهبه تو شیر بده . برای همین زن عموت هم تو رو خیلی دوست داره.
- یعنی شما زن عمو رو دوست نداشتین، عاشقش نبودین؟
- عشق یه واژه جداست و علاقه هم همین طور. من به خاطر مادر بزرگت با سیمین ازواج کردم و علاقه کمی نسبت بهش داشتم. علاقه من نسبت به سیمین بعد از تولد تو بیشتر شد. خدا سایه شو از سرم کم نکنه، زنخوب و با محبتیه. تو هم سعی کن اول عاشق بشی بعدابه وصال برسی چون اونوقت دوام زندگی بیشتره. راستی عمو جون حرف های امشبو برای همیشه تو دلت نگهدار و پیش کسی نگو، چون نمی خوام سیمین یا بچه ها ازم دلگیر یا دل چرکین بشن.
در این لحظه سپهر و سهند پیش ما آمدند و سپهر به عمو گفت: آقای سراج علاقه شما نسبت به غزال قابل ستایشه تا به حال عمویی به عاشقی شما ندیدم. راز و نیازتون خیلی عاشقانه است.
سهند- راز و نیاز چیه، حتما غزال کارش یه جا لنگیده که از گردن بابا آویزون شده. می خواد بابا کارشو راه بندازه.
- مسخره! نه که کار تو رو راه نمی اندازم. نکنه یادت رفت.
سهند دستپاچه جواب داد: شوخی کردم من نوکر شما هم هستم. اصلا بیا، آه، آه.
و صورتم را چند بار بوسید.
سپهر از این عمل سهند خیلی کنف شد و مایوس و درمانده از ما دور شد. چند ساعتی از مراسم عروسی می گذشت که کیک را آوردند. عروس و داماد کیک را بریدند و قسمتی از آن را در دهان همدیگر گذاشتند تا کامشان همیشه شیرین باشد. سپس آیدین با صدای بلند گفت:غزال جون بیا که نوبت توست...
بعضی از مهمانان با شوخی گفتند: نکنه عروس دو تاست و ما خبر نداشتیم.
آیدین خنده کنان جواب داد: نه غزال عروس اینده است.امروز تولد این نازنینه!
دست سهند و گرفتم و گفتم: عزیزم بیا دو تایی کیک رو ببریم، بدون تو لطفی نداره.
آیدین آهسته زمزمه کرد: آفتاب از کدوم طرف در اومده که امروز سهند عزیز شده؟
خنده بلندی سر دادم و گفتم: عیب داره که ما با هم مهربون باشیم. نکنه حسودیت میشه.
آیدین- نه والله! جای تعجب داره.
کامیار- چی شده، شما دو تا پچ پچ می کنین، مثل اینکه خیلی هم خنده داره؟ بلند بگین تا ما هم بخندیم.
- کامیار جون این جزو اسراره، نباید همه بدونن.
با گذاشتن شمع، سرم را خم کردم تا شمع ها را فوت کنم که چشمم به سپهر افتاد. با آن چشمای هیزش می خواست قورتم بدهد. وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد،لبخندی زد. دلم می خواست خفه اش کنم. بعد از فوت کردن شمع ها و بریدن کیک، تکه کوچکی هم در دهن سهند گذاشتم. عروس و داماداولین نفراتی بودند که به من هدیه دادند. و بعد به ترتیب همه اقوام نزدیک هر یک به یادگار هدیه ای دادند. بین آنها کادو عمو سعید و خاله نازی از همه جالب تر بود، پابند هندی که موقع راه رفتن به صدا در می آمد. سها و سهیل هم یک عطر خوشبو و یک خرس کلاه به سر که بین دو دستش قلب کوچکی گرفته بود که روش نوشته بود، دوستت دارم. عروسی آیدین یکی از بهترین و فراموش نشدنی ترین روزهای عمرم بود.
درفاصله ای که بین عروسی کتی و آیدین بود به جاهای دیدنی و زیبای شهر ارومیه رفتیم.هر روز را با خاطره خوب وخوشی به پایان می رساندیم و تا جایی هم که امکان داشت سعی می کردم کمتر با سپهر هم کلام شوم. آخرهفته عروسی پدرام و کتی نیز برگزار شد. کتی در لباس سپید عروسی مثل نگین می درخشید و چشم همه را خیره می کرد. برای سر گرفتن این وصلت احساس خوبی داشتم چرا که باعث و بانی این امر خیر من بودم. زوج مناسبی برای هم بودند. روز بعد از عروسی هر دو عروس و داماد برای دو هفته به ترکیه برای ماه عسل خود سفر کردند. شب بعد از صرف شام عمو محمود گفت:
- بچه ها چمدونارو ببندید که فردا صبح زود باید راهی تهران بشیم. چون یاشار باید تو دانشگاه ثبت نام کنه.
یاشار در رشته ادبیات دانشگاه آزاد قبول شده بود و باید هر چه زودتر به تهران برمیگشت. سهند هم به خاطر شیدا دنبال بهانه بود تا چند روز دیگربمونیم. بعد از کمی فکر کردن یکدفعه گفتم: عمو جون نمیشه من و سهند چند روز دیگر بمونیم، آخه عمه جون غصه کتی رو می خوره، بده تنها باشه.
بابا- شما دو تا که بمونید به جای غصه، یه دفعه دق مرگ میشه! چون هر روز باید شاهد جنگ و دعوای شما باشه.
سهند- عمو جون قول میدم با غزال جر و بحث نکنم، باور کن راست میگم.
- بابا به خدا دعوا نمی کنیم. اصلا دلیلی نداره که همیشه مثل کارد و پنیر باشیم.
یاشار- خدا آخر و عاقبت این مهربونیو به خیر کنه. خدا می دونه که چی شده، شما چند روزه خیلی مهربون شدید.
برای اینکه از محبت خارها گل می شود نگاهم ملتمسم را به عمه دوختم، چون می دانستم رئوف و مهربان است و زودتسلیم می شود. تا نگاهم را دید رو به بابا و عمو گفت: بچه ها راست می گن، بذارید چند روز دیگر پیش ما بمونن. وقتی ما خواستیم به تهران بیابم با خودمون میاریمشون.
بلافاصله بلند شدم و خودم را در بغل عمه انداختم و او را غرق بوسه کردم. سها از اینکه چند روز دیگرهم در ارومیهمی ماندم دلخور بود. شب موقع خواب، بغض سها سر باز کرد و اشکهایش جاری شد. سرش را به سینه ام فشردم و گفتم: به جان تو فقط به خاطر سهند می خوام بمونم. باور کن دلم برات تنگ می شه.
- آخه غزال من به تو وابسته شدم، خیلی دوست دارم.
اشکهایش را پاک کردم و گفتم: منم تو رو خیلی دوست دارم.
تا صبح هیچ کدام نخوابیدیم و با هم حرف زدیم، مثل دو خواهر دلداده. با طلوع آفتاب بقیه هم بیدار شدند و آماده رفتن. موقع خداحافظی، سپهر وقت را غنیمت شمرد و جلو آمد و دستش را دراز کرد بالاجبار دست پیش بردم وبا او دست دادم. محکم و به گرمی دستم را فشرد و گفت: درسته که تو از من متنفری و تا می تونی از من دوری کردی، ولی من.....
با صدای عمو سعید حرفش نیمه تمام ماند. خداحافظی کرد و به طرف ماشین رفت. با رفتن اش نفس راحتی کشیدم. پسره دیوونه هوس باز فکر می کرد با دانه پاشیدنش می تواند مرا به دام بیندازد.
بعد از رفتن آنها، هر روز صبح با سهند بیرون می رفتیم و طبق قرار قبلی شیدا هم می آمد و با هم به گشت و گذار و تفریح می پرداختیم. تا اینکه، صدای اعتراض عمه جان بلند شد . گفت: شما دو تا هر روز، هر روز کجا می رید؟ ناسلامتی پیش من موندید که تنها نباشم.
- عمه جون تو یه اداره ای مشغول به کار شدیم و برای همون هر روز سر کار میریم.
- نمی دونم تو اگه این زبونو نداشتی چیکار می کردی؟
- هیچی کلاغها سرمو می خوردن.
- سرت سلامت باشه عمه، فقط خیلی مواظب خودتون باشید چون پیش من امانتین.
- چشم.
خلاصه در طول ده روزی که در ارومیه بودیم، صبحها سه نفری بیرون می رفتیم و شبها با همه يکجا جمع می شدیم و به شادی و سرور می پرداختیم. شیدا یک روز قبل از ما به تهران برگشت و روز بعد ما به همراه خانواده عمه پونه ساعت دوازده ونیم ظهر با هواپیما به تهران رفتیم. چون بابا و عمو به استقبالمان آمده بودند، یکراست به خانه عمو محمود رفتیم. شب تا به خانه رسیدیم، سها زنگ کرد و برای روز بعد من و ساناز را برای نهار دعوت کرد. از اینکه باید قیافه نحس سپهر را می دیدم دلم گرفت ولی چاره ای نداشتم، به خاطر سها باید می رفتم. ساعت ده صبح هردو حاضر شدیم و به اونجا رفتیم. خوشبختانه از شانس من سپهر با عمو سعید به شرکت رفته بود. تا عصر، آسوده وراحت بودم. در حیاط مشغول دوچرخه سواری بودیم که آمدند. با دوچرخه کنار ماشین رفتم و سلام و احوال پرسی کردم. تا عمو به داخل خانه رفت، سپهر که هنوز ایستاده بود گفت: مشتاق دیدار، خوش گذشت؟
- آره خیلی، مگه میشه آدم کنار عزیزاش باشه و خوش نگذره.
- بله! اگه منم با نامزدم خلوت می کردم حتما خوش می گذشت. هر چند که من به کسی دل نمی بندم ولی خوب در تنهایی باز هم خوش می گذشت.
- فکرت مسمومه، خیلی برات متاسفم.
به طعنه گفت: عقل کل درسته که تو منو آدم حساب نمیکنی ولی اگه ممکنه یه لحظه همراهم بیا تا یه چیزی نشونت بدم، البته اگه مزاحمت نمی شم!
- هر چند که مزاحمی اون هم از نوع سمج اش ولی چاره نیست، میام.
با هم به طبقه بالا به اتاقی که تا به آن روز درش قفل بود و کسی اجازه داخل شدن نداشت، رفتیم. وسایل اتاق باسلیقه خاصی چیده شده بود. چیزی که تعجب بدانگیز بود، وجود تخت دو نفره بود. با تمسخر گفتم:
- ببینم شبا دوست دختراتو میاری اینجا، آخه چشم نخوری یه سر داری و هزار سودا.
بسته کادو پیچ شده ای که دستش بود روی میز گذاشت و درست جلوی رویم ایستاد و صورتم را میان دستانش گرفت. از شدت عصبانیت در حال انفجار بود که گفت: لعنتی! حیف، اگه کسی دیگه ای به جای تو بود میزدم تو دهنش و دندوناشو خرد می کردم. هر چند که ترسیدم ولی خودم را نباختم و خیره به چشمانش گفتم:
- چرا بهت برخورد، نکنه عروسی یادت رفته که چطور بادخترا دل می دادی و قلوه می گرفتی؟ اونقدر سرگرم کارهایت بودی که به اطرافت توجه نداشتی. وقتی داشتی با الناز صحبت می کردی یادت رفته بود و همچین به اون نزدیک شده بودی که انگار زنته. چی فکر کردی؟فکر کردی چراغا کم نورند و کسی متوجه تو نیست؟ آره کور خوندی، دیوونه.
احساس می کردم صورتم در حال له شدن است که دستش را از صورتم کشید و روی لبه تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت و گفت: برو بیرون، دیگه نمی خوام ریختتو ببینم. هر چی توهین بود نثارم کردی. خواستم بیرون برم که گفت: حداقل برای حفظ ظاهرهم که شده اون کادو رو بردار.
کادو رو از روی اجبار برداشتم و موقع خارج شدن گفتم: حرف حق همیشه تلخ بوده، تازه توهین نبود. خلایق هر چه لایق.
به دستشویی رفتم و چند مشت به صورتم پاشیدم تا از سرخی صورتم کاسته شود. خنکی آب از گرمای درونم کم کرد. پس از چند دقیقه پایین رفتم که خاله گفت: غزال جان کادوی تولدت را گرفتی؟
متعجب پرسیدم: کادوی تولدم.!
- بله عزیزم، چون اونروز سپهر اطلاع نداشت خیلی ناراحت شد که نتونست هدیه ای بهت بده. و برای تلافی از روزی که اومدیم روی اون تابلو کار کرده. به امید خدا یهروز عکس عروسیت رو بکشه.
با شرمندگی مانتو ام را تنم کردم و به ساناز گفتم که زود حاضر شود.
سها- چه عجله ای داری، شام هم می موندی.
- آخه مامان اینا میان و باید زودتر بریم.
خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. در حیاط بی اختیار عقب برگشتم که پشت پنجره دیدمش، با دیدنم پرده را انداخت. وقتی به خانه رسیدیم مامان وبابا هم آمده بودند. با عجله کاغذ کادوی تابلو را باز کردم. از دیدن تصویر خودم بر روی اسب با لباس محلی جا خوردم. انگار تصویرزنده بود.
بابا- سپهر واقعاٌ هنرمنده، آدم باور نمی کنه که این یه نقاشی باشه.
مامان- آره دستش درد نکنه خیلی عالیه.
- حالا که خیلی خوشتون اومده همین جا تو هال به دیوار نصب اش می کنم.
گوشه تابلو با خط زیبایی نوشته بود: غزال جان تولدت مبارک. موقعی که بند پشت تابلو را درست می کردم، چشمم به نوشته ریز پشت تابلو افتاد. تقدیم به دل سنگترین دختر دنیا.
با خودکار نوشته را خط خطی کردم تا کسی نبیند. از طرفی به خاطر رفتار بدم ازش شرمنده بودم و از طرفی از اینکه آب پاکی را روی دستش ریخته بودم، خوشحال شدم.
روز بعد که روز پنج شنبه هم بود، چون مامان به کارخانه نمی رفت راحت تر می توانستیم به خرید برویم. طبق قرار قبلی اول دنبال سها و سهیل رفتیم سپس برای خرید به تجریش رفتیم. دو ساعتی در بازار پرسه زدیموبه مقداری هم خرید کردیم و مابقی را برای روزهای بعد واگذار کردیم. بعد از خوردن بستنی، برگشتیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت هشتم)
موقع رساندن سها و سهیل خاله نازی خانواده عمه و عمو محمود و ما را برای روز جمعه به صرف نهار دعوت کرد. در دل عزا گرفتم، باید بهانه ای می تراشیدم و تا به آنجا نروم. نمی خواستم با سپهر روبرو شوم. صبح قبل از اینکه بقیه بیدار شوند، بلند شدم وقسمت هایی ازصورتم را با زردچوبه زرد کردم و دوباره به رختخواب برگشتم. همه بیدار شده بودند الا من، آنقدر سر جایم ماندم تا مامان به سراغم آمد و گفت: غزال، غزال پاشو مگه نمی خوای بری .
با آه وناله جواب دادم: ای وای، مامان حالم خوب نیست، سرم درد می کنه
تا پتو را از روی صورتم کنار زدم مامان با دیدن رنگ زردم بر صورتش چنگ انداخت و گفت: ای وای، خدا مرگم بده رنگت زرد شده، پاشو بریم دکتر نکنه یرقان گرفته باشی
با شنیدن اسم دکتر و یرقان نفسم بند آمد که نکنه لو برم. از این رو گفتم : نه مامان یرقان چیه، اگه یه کمی استراحت کنم خوب میشم. حتما سرما خوردم با سر و صدای مامان، بابا هم به اتاق آمد. بیچاره ها دستپاچه شدهبودند و نمی دانستند چیکار کنند. دلم به حالشان سوخت. طاقت بی تابی شان را نداشتم ولی چاره ای نبود، نمی توانستم خودم را لو بدهم. مانده بودم سر دو راهی که آخر گفتم: مامان جون شما برید و نگران من نباشید اگهحالم بد شد بهتون زنگ می زنم. آخه دیشب تا نزدیکی های صبح رمان می خوندم شاید از بی خوابی باشه
.
بیچاره ها تسلیم شدند و ناراحت و پریشان رفتند. بعد از رفتن آنها چون دلم از گرسنگی ضعف می رفت، بلافاصله از تخت پایین پریدم و پس از شستن دست و صورتم سراغ یخچال رفتم و املتی درست کردم و تا ته همه را خوردم. هر وقت تلفن زنگ می زد صدایم را عوض می کردمو به حالت بیمار گونه جواب می دادم. طفلکی سها چند بار تلفن کرد و حالم را پرسید و هر چقدر که اصرار کرد پیشم بیاید قبول نکردم و گفتم که در آرامش حالم بهتر می شود
. برای اینکه حوصله ام سر نرود انواع تنقلات آوردم و ضبط را روشن کردم وهمپای موزیک می خواندم و می رقصیدم. چند بار تلفن زنگ زد و کسی جواب نداد دوباره که تلفن به صدا درآمد و وقتی دیدم کسی جواب نمی دهد با عصبانیت گفتم: دیوونه مگه مرض داری که مزاحم میشی؟ بی کار عوضی .
نیم ساعت بعد زنگ خانه زده شد. با عجله به آشپزخانه رفتم و دوباره زردچوبه به صورتم مالیدم و با حال زار آیفونرا برداشتم و گفتم
- بله
که صدای فرید در گوشی آیفون پیچید
- غزال فریدم، اجازه هست بیام بالا .
دستپاچه شدم و گفتم بله، نه
- حالا آره یا نه. چون مادرتون فرستاده تا شما رو ببریم دکتر
- آخه چرا؟ من که گفته بودم نیازی به دکتر ندارم و با استراحت کردن خوب می شم
- پس باید خودم از نزدیک ببینمت و مطمئن بشم که حالت وخیم نیست
دکمه آیفون را فشار دادم و دو دستی به سرم کوبیدم. باعجله بالش و پتویی آوردم و روی کاناپه انداختم و جلوی در به انتظار ایستادم. با باز شدن در آسانسور فرید و سپهر بیرون آمدند. سرم را پائین انداختم و سلام کردم
فرید- نمی خوای به داخل دعوتمون کنی؟
از جلوی در به کنار رفتم. داخل شدند فرید با خنده گفت: عجب مریض سرحالی، از خودش پذیرائی می کرده. آجیل، شکلات، میوه
سپهر هم به طعنه اضافه کرد: مرض اش جالب و دیدنیه. چون لپ هاش گل انداخته ولی پیشونیش زرده
بدون اینکه به روی خودم بیاورم گفتم: حالا که دیدین، حالم زیاد وخیم نیست. لطفا تشریف ببرید تا استراحت کنم. چون وجود بعضی ها حالم را بد می کنه
سپهر جلو آمد و با انگشتی، رویی پیشانی ام کشید. ابتدا بو کرد، سپس با خنده گفت: فرید مریضی غزال، ویروس ادویه داره
بعد رو به من گفت: برو صورتت رو بشور و آماده شو تا بریم چون سها خیلی ناراحته ابرو بالا انداختم و گفتم: نچ،نچ
سپهر- می دونم با من قهری و می خوای سر به تنم نباشه ولی به خاطر سها هم که شده بیا
روی مبل نشستم که دوباره گفت: نترس ما نمی گیم کهچه کلکی بهشون زدی. پایین منتظرت هستیم
وقتی می خواست از در خارج شود با لبخندی که بر لب داشت ادامه داد: برای اینکه لو نری آثار جرمت رو پاک کن
در را بست و پایین رفتند. تند تند روی میز را تمیز کردم و به اتاقم رفتم و لباسهایم را عوض کردم و به سرعت پایین رفتم، داخل ماشین چشم به بیرون دوخته بودم که سپهر در حالی که مخاطبش من بودم رو به فرید گفت: اینکلک ها رو از کجا یاد گرفتی، بهتره بری و هنر پیشه
بشی، چون خوب بلدی کلک سوار کنی. ولی حیف که پشت تلفن عصبانی شدی و خودتو لو دادی
- پس تو بودی که مرتب زنگ می زدی و مزاحم می شدی
سپهر- چون می دونستم به خاطر من نیومدی
جلوی در که رسیدیم فرید پیاده شد تا در را باز کند. سپهر به عقب برگشت و با لحن خاصی که توام با مهرو محبت بود گفت: غزال سرم را بالا گرفتم و به صورتشزل زدم و گفتم
: بله سپهر- به خاطر رفتار بد و تندی که اونروز داشتم ازتمعذرت می خوام، یه لحظه از کوره در رفتم... غرورم اجازه نداد که معذرت خواهی کنم و به جاش گفتم: من هم به خاطر تابلو زیبا و قشنگت، تشکر می کنم ماشین را به داخل برد و هر دو پیاده شدیم. میخواستم بروم که گفت: یه لحظه صبر کن کارت دارم سپس از بین گلهای زیبا، شاخه گل سرخی را چید و به دستم داد. فهمیدم منظورش چیست و به خاطر چی گل سرخ را داده که هزار معنا و مفهوم و راز در خود نهفته دارد. عشق در مقابل نفرت. نگاهی به گل سپس به چشمان زیبایش انداختم. بدون اینکه حرفی بزنم به طرف ساختمان به راه افتادم. انها هم پشت سر من بودند. قبل از اینکه از پله ها بالا بروم به عقب برگشتم و گل را به طرف فرید گرفتم و گفتم: ای وای داشت یادم می رفت. این امانتی برای شماست از طرف سپهر
فرید به زور خودش را کنترل می کرد تا نخندد ولی از گرفتن گل امتناع کرد. بی معطلی گل را در جیب پیراهنش گذاشتم و با سرعت از پله ها بالا رفتم. سها جلوی در ایستاده بود، با دیدنم خوشحال شد و فریادی از شادی کشید . بعد از سلام و احوال پرسی با همه، عمه مراکنار خودش نشاند و گفت: دخترم را چشم زدن، هی بهتون میگم تند تند براش اسپند دود کنید، گوش نمی دین
مامان با تعجب و مبهوت نگاهم کرد و گفت: در عرض سه ساعت چقدر خوب شدی، صبح رنگت زرد زرد بود فرید خنده کنان جواب داد: نکنه خانم سراج مریضی مصلحتی گرفته بودند
ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم: فرید خان مریضی، مصلحتی چه نوع مریضیه، همه اش تقصیر منه که به خاطر گل روی سها اومدم
فرید- ببخشید غزال خانوم، قصد شوخی داشتم لطفا ناراحت نشوید
سها لیوان آب میوه را به دستم داد و گفت: بیا بخور حتما بدنت ضعیف شده
سپهر موذیانه خندید و به جای من جواب داد: حتما بدنش ضعیف شده چون از صبح چیزی نخورده
. مخصوصا تنقلات انرژی زا. آجیل، شکلات .
خاله- سپهر جان مثل اینکه حال تو هم خوب نیست. کی اول صبحی آجیل و شکلات می خوره - حتما مریضی من مسری بوده و بهش سرایت کرده
. راستی چرا همه تون گیر دادین به من، حرف دیگه ای ندارین که بزنید. من که سرو مور گنده جلوی شما نشستم سهند - نکنه فکر می کنی تحفه ای همه نگرانت بودن ولی من بهشون گفتم بادمجون بم آفت نداره
تکیه کلام سهند این جمله بود، برای همین گفتم: راست میگی. چون این بادمجون بم، کار تو رو... با سرعت پریدو دستش را گذاشت روی دهانم و گفت: قربونت برم تو اصلا جواهری، ماهی! ببخشید نسنجیده حرف زدم
این حرف و عمل سهند باعث خنده سایرین شد. عمه هم به شوخی گفت: پدر سوخته، ترسیدی لوت بده و بگه هر روز صبح به کدوم اداره می رفتین؟
سهند ملتمسانه نگاهم می کرد با اشاره گفتم: هیچی نمی گم وقتی دستش را کشید آهسته گفتم: نترس من مثل تو بی معرفت نیستم
یاشار- سهند من میگم سلام گرگ بی طمع نیست، پس ریشت پیش غزال گرو بود که باهاش به نرمی رفتار می کردی در حالی که منظورم سپهر بود یاشار را مخاطب قرار دادم و گفتم
- واقعا یاشار جان سلام بعضی ها بی طمع نیست . فقط تویی که سلام و کارات بی ریاست. و دنبال سود و منفعت خودت نیستی سپهر فقط خیره نگاهم کرد و جوابی نداد. کامیار به شوخی گفت: آقا یاشار یکی از هندونه ها رو بده بخوریم، فقط اگه امکان داره یه ذره هم سم روش بریز، می خوام خودمو بکشم چون کسی نیست از من هم تعریف کنه .
بعد از کمی شوخی و سر به سر هم گذاشتن، سها دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: غزال بیا یه چیزی نشونت بدم ولی اول چشماتو ببند و هر وقت من گفتم باز کن دست سها را گرفتم و با همراهی او به جایی رفتیم که تقریبا نزدیک هال بود. وقتی ایستادیم گفت: حالا چشم هاتوباز کن درست بالای شومینه عکس بزرگی که در کنار آبشار گرفته بودیم قرار داشت. با خوشحالی گفتم چه زود عکس ها را ظاهر کردی، خدایی چه خوب هم دراومده سها خندید و گفت:غزال این عکس نیست. سپهر از روی عکسمون نقاشی کرده - خیلی عالیه، چون اصلا مشخص نیست. میگم این خان داداش تو خیلی هنرمنده...در هر کاری از کلکسیون دخترا گرفته تا کارای دیگه، دستش درد نکنه سپهر- این نظر لطف شماست که همه کس و همه چیز رازیبا میبینی با شنیدن صدایش به عقب برگشتم، درست پشت سر ما ایستاده بود. مثل سایه تعقیبم می کرد در حالیکه وانمود کردم متوجه کنایه اش نشده ام خیلی عادی جواب دادم
: چشمهای زیبا همه چیز را زیبا می بینه
سپهر- بله دقیقا، بر منکرش لعنت .
وقتی از او دور شدیم، سها گفت: غزال میشه خواهش کنم هر چی سپهر گفت جواب ندی. آخه اخلاق سپهرتنده. می ترسم حرفی بهت بزنه که باعث دل خوری و ناراحتیبشه - باشه قول میدم که دیگه دهن به دهنش نشم
ولی این سپهر بود که دست از سرم بر نمی داشت. هر جا که می نشستم درست روبروی من می نشست، با نگاهش کلافه ام می کرد. در دل دعا می کردم که هر چه زودتر از ایران برود تا از شرش خلاص شوم، نمی توانستم به خاطر او دوستی ام را با سها به هم بزنم .
بعد از نهار همه گرم صحبت بودند که یکدفعه صدای خوش پیانو در ساختمان پیچید.
به حدی قشنگ نواخته می شد که روح آدمی به پرواز در می آمد
. مخصوصا وقتی نوازنده همراه آهنگ، خودش هم ترانه ایرا زمزمه می کرد. از خود بیخود شده محو تماشایش شدهبودم طنین صدایش، دلنواز و دلنشین بود. دستهای هنرمندش چنان ماهرانه روی پیانو به رقص درآمده بود که نمی توانستم ازش چشم بردارم. وقتی دست کشید همه برایش کف زدند الا من که غرق رویا بودم، که با سماجت پرسید: مثل اینکه غزال
خانوم شما خوشتون نیومد، به نظر شما چطور بود؟
برای اینکه لجش را در بیاورم جواب دادم: ای بدک نبود، میشه تحمل کرد بابا چشم غره ای کرد و گفت: غزال - خوب بده بابا، عقیده مو رک و پوست کنده گفتم؟
سپهر- نه اتفاقا خیلی هم خوبه! وقتی نپسندیدین دلیلی ندارهدروغ بگین وقتی به خانه برگشتیم بابا و مامان دعوایم کردند که چرا اینطوری با سپهر حرف زدم. ولی من ناراحت نبودم چون از کنف شدنش لذت می بردم
روز یکشنبه از صبح بیکار بودم، برای همین فقط پایتلفن نشستم و به تک تک دوستانم زنگ زدم و با هر کدام بیش از نیم ساعت صحبت کردم. بعد از ظهر هم برای رفتن به فرودگاه برای استقبال از عروس و داماد، آماده می شدم. از خانواده و اقوام پدرام، فقط مادر و خواهرش پرستو حضور داشتند. چون اغلب اقوام نزدیکشاندر امریکا زندگش می کردند
آیدین و آیدا، یک ساعت در فروگاه با ما بودند، سپس با هواپیما راهی ارومیه شدند و ما همراه کتی و پدرام به خانه پدری پدرام که قرار بود منزل زوج جوان باشد، رفتیم. خانم امیری همه چیز را برای ورود عروس وداماد آماده کرده بود. ابتدا گوسفندی جلوی پایشون قربانی کردند. به غیر از ما، چند تن از دوستان و آشنایان پدرام نیز حضور داشتند. بعد از پذیرایی، برای خوردن شام به حیاط رفتیم. میز غذا را با ظرافت خاصی چیده و تزئین کردهبودند. من و سها بعد از کشیدن غذا به طرف آلاچیق که دور تا دور صندلی چیده شده بود رفتیم. بوی گل یاس، شب بو فضا را عطر آگین و فضای شاعرانه ای ایجاد کرده بود. بعد از ما یاشار و سهند و کامیاب و بقیه هم آمدند. آهسته و آرام با سها صحبت می کردم و با تداعی خاطره آن روز می خندیدیم. در همان لحظه در باز شد و اقائی با سبد گل داخل شد. خانم امیری، پدرام و کتی به استقبالش رفتند. و بعد با هم پیش عمه رفتند، پدرام او را به همه معرفی کرد، سپس سر میز رفتند و کمی غذا کشیدو همراه کتی و پدرام پیش ما امدند. به احترامش از جا بلند شدیم و سلام کردیم
پدرام- بچه ها آرین یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستان من - ببخشید اقا پدرام فضولی می کنم اگه ایشون دوست صمیمی شما هستند چرا برای عروسی تشریف نیاوردند آرین- شرمنده غزال خانم، کار مهم و ضروری پیش اومد که مجبور شدم به مشهد برم از اینکهمرا به اسم صدا کرد و مرا می شناخت نه تنها خودم، بقیه هم متحیر نگاهم کردند. برای همین پرسیدم: ببخشید به خاطر ندارم که قبلا من شما رو دیده باشم و با هم آشنا شده باشیم لبخند زنان جواب داد- کار وکلا، شناخت مجرمه، بجصوص دزد .. نفس در سینه ام حبس شد. سرم را پائین انداختم، یاشار و سهند که موضوع را می دانستند، خندیدند سپهر- آرین خان دزد سابقه دارن یا تازه کارن؟
آرین- دزد خرمالو هستند
کتی- غزال خجالت نکش، برای اونایی که از جریان خبر ندارند تعریف کن فهمیدم پدرام برای کتی همه چیز را گفته است. سرم را بالا گرفتم و به پدرام نگاه کردم، و پدرام خودش برای بقیه تعریف کرد. از بس که خندیده بودند،اشک همه در امده بود. وقتی حرف های پدرام تمام شد گفتم: البته سها هم شریک جرمم بود سها با تته پته گفت: باور کنید من نمی دونستم، اینا چیکار می خوان بکنن. چون دیدم بهناز و بنفشه برای قدم زنی بیرون میرن، من هم باهاشون رفتم. تازه اونجا که غزال می خواست از دیوار بالا بره متوجه شدم پدرام گفت: سها خانوم چرا ترسیدید؟ من که نمی خوام شما رو محاکمه کنم که هول شدید. تازه اگه اون روز این اتفاق نمی افتاد،من با این خانواده خوب وصلت نمی کردم. من زندگیمو مدیون اون درخت هستم اون شب هم به خوبی وخوشی به پایان رسید و برگ جدیدی به دفتر خاطراتم اضافه شد. با آغاز فصل پاییز و شروع شدن مدرسه ها، فصل جدیدی از دفتر زندگیم آغاز شد. روز اول با خوشحالی با سها به مدرسه رفتیم. همه آمده بودند به غیر از بنفشه. دور هم نشسته و از خاطرات خوب تعطیلات برای هم تعریف می کردیم که بنفشه هم از راه رسید. بعد از سلام و روبوسی با شادی دستانش را بهم گره زد و گفت: بچه ها نمی خواین بهم تبریک بگید - به چه مناسبتی
!!
بنقشه- نامزد کردم همه یکدفعه گفتند: چی نامزد کردی؟ زیبا- ای بیمعرفت، چرا بی خبر؟
بهناز- با کی؟
چه موقع؟
بنفشه- خیلی مفصله الان براتون تعریف می کنم. برای تعطیلات سه ماه، به کلاس شنا ثبت نام کردم. جلسه سوم بعد از تعطیلی کلاس که هوا هم خیلی گرم بود خیلی منتظر تاکسی موندم تا اینکه یه پژو نوک مدادی جلوی پام ترمز کرد
. نمی خواستم سوار شم، چون طرف با متانت خیلی خواهش و تمنا کرد و گفت فقط از روی دلسوزی نگه داشتم، سوار شدم
نمی دونید چقدر سر به زیر و متین بود. بین راه بیش تراز چند کلمه با هم حرف نزدیم. اسمش حمید بود. روز بعدوقتی از خونه بیرون اومدم باز جلوی پام ترمز کرد. بی چون و چرا سوار شدم اخه خیلی به دلم نشسته بود. از اون روز به بعد هر روز میومد دنبالم، می برد و بر می گردوند
- چشم و دلمون روشن. مگه این حمید خان کار و زندگی نداشت که هر روز راننده خانم شده بود. در ثانی بنفشه اینکارا از تو بعیده بنفشه- چرا این همه ادم دوست پسر دارن؟ مگه من چمه، کورم یا کچل؟
مینا- نه کوری نه کچل، فقط عقلت کمه. حالا بقیشو بگو بنفشه- تقصیر این غزاله که حواسمو پرت می کنه. خوب داشتم می گفتم. دیگه به غیر از ساعت های استخر عصرها رو هم به بهونه ای با هم بیرون می رفتیم و تلفنی با هم در ارتباط بودیم. تا اینکه یه روز بهش گفتم: حمید ما تا کی می تونیم مخفیانه با هم صحبت کنیم، بهتره هر چه زود تر خانواده ات را به خواستگاری بفرستی در غیر این صورت من دیگه باهات حرف نمی زنم. چهار روز باهاش حرف نزدم ولی خدا می دونه چی کشیدم، چقدر غصه خوردم. آخه خیلی دوسش دارم. بدون حمید می میرم. روز پنجم وقتی زنگ زد نتونستم خودمو کنترل کنم. در مقابل خواهش و تمناهاش تسلیم شدم و باهاش حرف زدم، بی چاره حق داشت که مادرش را به خونمون نفرسته، چون پدر و مادرش برای مدتی به اروپا رفتن. و در آخر گفت برای اینکه مطمئن بشی دوتایی بین خودمون نامزد می کنیم تا اونا برگردن سپس با فخر ادامه داد: این حلقه که دستمه حمید خریده مینا دو دستی بر سرش کوبیدو گفت: خاک بر سرت اون گفت و تو باور کردی
. هالو فریبت داده تا خامت کنه. منو باش که فکر می کردم در حضور خانواده ات رسما نامزد کردین
بنفشه که انتظار چنین برخوردی را نداشت دمغ شد که ثریا گفت - غمبرک نزن، حالا این حمید خان چند سال داره و چیکاره است؟
بنفشه اخمهایش را باز کرد و جواب داد: بیست و چهار سالشه و تو میدون ونک مغازه لباس فروشی داره. ولی باورکنید که حمید دروغگو نیست
. خیلی ساده و بی شیله پیله است با ورود دبیر به کلاس حرف هایمان نیمه تمام ماند. نیمه های کلاس یک لحظه با مرور حرف های بنفشه به یاد سپهر افتادم و آهسته در گوش بهناز گفتم: عشقت اومده، سپهر رو میگم
بهناز با چشمان از حدقه درآمده پرسید: چی سپهر اومده ولی سها که می گفت هیچ وقت ایران پا نمی زاره .
- علتش رو بعدا برات میگم. الان نزدیک دو ماهه که اومده فقط اینو بهت بگم که خیلی جیگره. درست مثل ماه شب چهارده میمونه - جون من راست میگی یا دستم انداختی - به مرگ تو اگه دروغ بگم
دبیر- اون آخر چه خبره، لطفا ساکت باشید
.
دیگه ادامه ندادیم تا اینکه زنگ تفریح زده شد. بهناز بی مطلعی دستم را
گرفت و بیرون برد. به محض خروج از کلاس تند تند انفاقاتی را که افتاده بود برایش
تعریف کردم
.
بهناز- غزال هر طوری شده باید این عتیقه رو ببینم
- کاری نداره! یه روز تو این هفته به بهانه درس با هممیریم خونشون
- حتما
.
بعد از خرید از بوفه به کلاس برگشتیم. بهناز تا پایان مدرسه دست بردار نبود و مدام از سپهر می پرسید . بنفشه هم با شنیدن صدای زنگ با عجله کتابهایش را برداشت و بیرون رفت تا هر چه زودتر حمید را ببیند. تا ما بجنبیم بنفشه و حمید رفته بودند. بنفشه هر روز که به مدرسه می رسید با آب و تاب ما وقع روز قبل را تعریف می کرد. همه ما از عاقبت این نامزدی کذایی می ترسیدیم اما هر چقدر بنفشه را نصیحت می کردیم به گوشش نمی رفت که نمی رفت
. به راستی که عاشقی چشم ادم ها را کور می کند یه هفته ازآغاز سال تحصیلی می گذشت و من در این مدت نه به خونه سها رفته بودم نه خونه عمو محمود. روز پنج شنبه یکراست از مدرسه به خانه عمو محمود رفتم. یاشار اون روز کلاس نداشت و خونه بود. سهند هم سرمای سختی خورده بود و در خانه استراحت می کرد. یاشار در مورد دانشگاه حرف می زد تا شاید من و سهند را برای رفتن به دانشگاه تشویق کند. ولی انگار برای ما لالایی می خواند. چون ما در عالم خودمان سیر می کردیم. سهند با چشم و ابرو در مورد شیدا می گفت و من از بازگوشی هایم در مدرسه. تا اینکه یاشار عصبانی شد و اتاق را ترک کرد و من وسهند شروع به خندیدن کردیم. از شانس بدم جمعه هم نمی توانستیم به کوه برویم و در خانه ماندگار شدیم. بچه ها مخصوصا بهناز نتوانستند با این نوبر بهار آشنا شوند
روز یکشنبه تازه از مدرسه باز گشته بودم که تلفن زنگ زد. ساناز گوشی را برداشت و چند لحظه بعد صدایم کرد: غزال، سهاست با تو کار داره نگران شدم که چه اتفاقی افتاده که سها نرسیده تلفن کرده تا گوشی را برداشتم، گفتم: سها جون چی شده که از مدرسه نرسیده زنگ زدی؟ اتفاقی
افتاده
با خنده گفت: سلام، هول نکن. چیزی نشده فقط قراره عصر برامون مهمون بیاد،
خواستم تو هم بیایی
- ذلیل نشی این مهمون کیه که تو رو سر ذوق اورده، حتما خیلی عزیز و محترمه سها- اتفاقا گریه ام گرفته چون عزیز نیست ذلیل، آقای بهادری نیا قراره شام به دیدن سپهر بیان - حالا چرا من بیام. مگه به دیدن من میان؟
- غزال، جون من بیا می دونم تو هم از هما خوشت نمی یاد ولی به خاطر من قبول کن. تازه می خواستم بگم که شب رو هم باید بمونی به ناچار گفتم: باشه اگه مامانم اجازه بده میام - خودم به خاله شیرین تلفن می کنم و اجازه می گیرم
سها، خودش از مامان اجازه ام را گرفت . به من هم اطلاع داد. برای اینکه ساناز تنها نباشد تا بازگشت مامان نرفتم. وفتی مامان آمد به سراغ کمدم رفتم شلوار تنگ و مشکی با تی شرت چسبان مشکی که کمی هم کوتاه بود پوشیدم و از ساناز خواستم تا موهایم را چند تارر یز ببافد و با گیره های رنگی ببندد. سپس کمی هم ریمل به مژه های بلند و تاب دارم زدم و کمی هم رژ لب صورتی به لبم مالیدم. ساعت شش و نیم از خونه بیرون زدم. در را سهیل برایم باز کرد. سها مثل همیشه جلوی در منتظرم بود. با دیدنم مرا به آغوش کشید و چند بار صورتم را بوسید و گفت: چقدر خوشگل شدی، مثل حوری ها شدی. وای خیلی ناز شدی. آخه تا حالا ندیده بودم آرایش کنی - تعریف کن، چون به جز تو کسی نیست که از من تعریفکنه باید دلمو خوش کنی سپس با هم به داخل رفتیم. بعداز سلام واحوالپرسی با عمو وخاله و سهیل به اتاق سهارفتیم
. خوشبختانه سپهر حمام بود و از تیررسش در امان بودم.کتاب ریاضی را درآوردم و مشغول حل تمرین ها شدیم. یک ساعتی می شد که با کتاب ریاضی ور می رفتیم چون در حل بعضی تمرین ها اشکال داشتیم سها گفت: بذار برم هم چایی بیارم تا استراحتی بکنیم و هم به سپهر بگم بیاد کمکمون کنه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غـــــــــــزال (قسمت نه و ده)
در دلم گفتم: مار از پونه بدش میاد جلوی لونه اش سبز میشه.
بعد از رفتن سها چند ضربه به در زده شد و متعاقب آن سپهر وارد شد.
سپهر- سلام.
اعتنایی نکردم، انگار نه انگار می دیدمش. همچنان سرم پایین بود و کتاب را نگاه می کردم. دوباره با صدای نسبتا بلندی گفت: سلام عرض شد غزال خانم.
سرم را بلند کردم و گفتم: ای! وای ببخشید که متوجه حضورتون نشدم. سلام از بنده است.
نگاهی به سر تا پایش انداختم. شلوار جین کرم، پیراهن آستین کوتاه کرم، صورت اصلاح کرده. موهایش رابه بالا شانه کرده به ژل آغشته کرده بود
به تمسخر گفتم: قراره خواستگار بیاد که اینقدر به قر و فرت رسیدی.
سپهر- نه دیدم از آسمون فرشته ها با خودشون حوری آوردن گفتم یه کم به خودم برسم شاید دلش به رحم اومد و ما رو تحویل گرفت. آخه اون حوری امروز خوشگل تر از همیشه شده. دور از ادب بود که ژولیده خدمتشون میرسیدم.
- ماشاالله از زبون کم نمیاری. هرچند من گول حرفاتو نمیخورم.
آمد و روی صندلی نشست و در حالی که می خندید گفت: تو از کجا می دونی من می خوام گولت بزنم عزیزم.
- زهرمار وعزیزم .
سپهر- غزال!!!
- بله.
- قربان گوزلر( قربون چشمات). آخه درست شکل گربه های ملوس شدی.
این جمله را با لحن خاصی ادا کرد. به زور جلوی خنده ام راگرفتم و جواب دادم: چی بهت بگم، خیلی پررو و سمج هستی. اگه جوابتو ندم سنگین ترم.
همان لحظه سها به داخل آمد و سپهر خیلی عادی گفت: خوب فقط مشکلتون همینه، من در خدمتم.
بلافاصله کاغذ و خودکار را برداشت و تر و فرز سه تا تمرین را حل کرد.داشت تمرین چهارمی را یاد می داد که خاله نازی سها را صدا کرد. با تنها شدنمان دست هایش را ستون چانه اش کرد و به صورتم خیره شد. از دست حرفها و نگاه هایش کلافه شده بودم به حالت عصبی گفتم: خسته نشدی از بس نگام کردی. از دستت دارم دیوونه میشم.
سپهر- تقصیر من چیه که دو تا چشم سیا و افسون گر قلبمو از جا کنده، به قول استاد، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت، راستی شما کی عقد کردین؟
- با کی؟
- خوب با سهند.
با خنده گفتم- من کی گفتم عقد کردیم.
سپهر- آهان مثل آدمای عهد بوق، از بچگی نشون کرده هم شدین.
- چون زمان عهد بوق آدم فضول نبود که گوش زد کنه.
باز با آمدن سها حرفمان نیمه تمام ماند. از توهینی کهکرده بود سخت ناراحت شدم، به تندی به سها گفتم:سها خانوم لطفا پذیرایی رو نگهداربرای بعد، من میوه نمی خورم- با اشاره به کتاب- فعلا بیا از شراین خلاص بشیم که کلافه ام کرده.
سپهر- شاید حضور من خسته و کلافه تون کرده، معذرت می خوام اگه مزاحم شدم.
با لحن نیشداری گفتم: نخیر ابدا!! ما مزاحم شما شدیم. تازه از مصاحبت شما فیض می برم که در آینده به درد بخور هم هست.
سها- مگه در مورد چی صحبت می کردید؟
- آقا سپهر درس ریاضی و ادبیات تدریس می کردند، واقعا از حق نگذریم استاد نمونه ای هستن.
لبخند همیشگی اش را بر لب آورد وگفت: خواهش می کنم، دیگه اینقدر شرمنده ام نکن. در ضمن اگه رسمی صحبت نکنی ممنون میشم.
- چشم.
فقط دلم می خواست زبانش را از حلق اش بیرون بکشم، پسره دیوونه گستاخ. دیگه حواسم به درس نبود و نفهمیدم چی به چیست. با شنیدن صدای زنگ که ورود مهمان ها را اعلام می کرد، نفس راحتی کشیدم. موقعی که از در بیرون می رفتم یک لحظه احساس کردم تمام بدنم داغ شد و پاهایم سست، قدرت راه رفتن نداشتم و برای همین به سها گفتم: تو برو پایین من هم روی میز رو جمع می کنم، میام.
سپهر- پس من هم سینی و بقیه چیزا رو میارم.
سها- فقط زود باشین.
تا سها بیرون رفت در را بستم و با حرص دندانهایم را بهم فشردم و داد زدم.
- سپهر عجله کن، بقیه پایین منتظر ما هستند. ولی او انگار نه انگار خیلی خونسرد داشت دور خودش می چرخید و می خندید.
خنده روی لبانش ماسید، آب دهانش را قورت داد و گفت: چرا اینقدر حرص می خوری، هولم نکن، الان میریم پایین.
- آره جون خودت! از بازیگوشیهات مشخصه.
تند تند میز را جمع وجور کردم و سینی را برداشته و پایین رفتم. داشتند مانتو هایشان را درمی آوردند، دختر دیگرشان،هانی که قبلا ندیده بودم هم آمده بود. بعد از سلام و علیک به بهانه بردن سینی به آشپزخانه پناه بردم، سرم به شدت درد می کرد. بین دستانم محکم فشار دادم تا دردش کمتر شود احساس می کردم هر آن ممکن است بترکد. سها و خاله که برای بردن شربت و شیرینی به آشپز خانه آمدند از دیدنم تعجب کردند.
خاله- غزال جون چی شده، چرا صورتت گر گرفته؟
- چیزیم نیست، نمیدونم چرا یه دفعه سرم درد گرفت.
سها- می خوای یه قرص مسکن بدم تا خوب بشی.
- اگه ممکنه.
قرص را با یک لیوان آب خوردم، تنم می سوخت. چند دقیقه نشستم تا کمی حالم بهتر شود. به خاطر رعایت حال دیگران پیش انها رفتم. کنار دست سهیل و سها نشستم. سپهر هم بین عمو سعید و آقای بهادری نشسته بود. لحظه ای نگاهی گذرا به صورتم کرد و سرش را پایین انداخت ولی پکر به نظر می رسید.
خاله- غزال جون سرت خوب شد؟
- بله یه کمی.
سپهر دوباره نگاهم کرد. من هم صورتم را به سوی هماو هانی برگرداندم. هر دو خواهر آرایش غلیظی کرده بودند. هانی کت وشلوار نفتی . هما کت و دامن زرشکی پوشیده بود. هانی، انگار برعکس هما مغرور و متکبر نبود، چون از بدو ورود حرف می زد. به تازگی در رشته زبان از کشور هلند فارغ التحصیل شده بود. به آنها زل زده بودم که سهیل آهسته گفت: غزال می بیینی عروسمون چقدر پرچونه است، به جای اون من فکم درد گرفت.
- جدی،نمی دونستم، به سلامتی کی شیرینی می خوریم.
- بله، جدی، جدی!! موقعی که شما بالا بودید بابا در موردش با مامان صحبت می کرد. ولی از خوردن شیرینی اش خبر ندارم.
- مبارکه، پس بذار شیرینی بیارم و دهنمون شیرین کنیم.
- فکربدی نیست، ولی احتیاط کن کسی نفهمه چون بابامی گفت فعلا کسی نگه، اگه بفهمن من گوش ایستاده بودم عصبانی می شن.
چشمکی زدم و بلند شدم، دیس شیرینی را برداشتم و برای سها وسهیل گرفتم و یکی هم برای خودم برداشتم. وقتی دیس را سر جایش می گذاشتم عمو سعید گفت: دخترم نمی خوای به ما هم تعارف کنی؟
- پس با اجازه شما! چون این شیرینی خوردن داره.
عمو سعید- چرا این شیرینی خوردن داره! به چه مناسبتی؟
چون خودم را لو دادم، دستپاچه گفتم: عمو جون شیرینی خوردن که مناسبت نمی خواد.
به همه یکی یکی تعارف کردم و بی آنکه به سپهر نگاه کنم دیس را جلویش گرفتم. وقتی سر جایم نشستم سها آهسته پرسید: غزال راستشو بگو، منظورت چی بود، چون هول کردی؟
- به زودی قراره داداش جونت با هانی جون ازدواج کنه.
با چشمان گرد شده گفت: چی هانی، از کجا فهمیدی؟
- آهسته تر، شبکه جاسوسی خبر داد. آقا سهیل جند ساعت پیش شنیده.
دقائقی بعد خاله نازی همراه خانم بهادری برای آماده کردن و سرزدن به غذا به آشپز خانه رفتند. عمو سعید و آقای بهادری برای بازی شطرنج به هال رفتند. موقع رفتن عمو سعید گفت: شما جوونا هم یه سرگرمی برای خودتون پیدا کنید و بیکار نباشید.
سهیل- یعنی ما هم به دنبال نخود سیا بریم و این دو تا را تنها بذاریم تا در خلوت راحت باشن.
- صبر کن الان درستش می کنم.
با صدای بلند گفتم: هما جون اگه افتخار بدی و کنار ما بیای خوشحال میشیم، هانی جون هم بالطبع با آقای مهندس هم صحبت خواهند شد چون احساس می کنم طرزفکر و عقایدتون شبیه آقای مهندسه، اینطور نیست؟
هما سرش را تکان داد و با فیس و افاده گفت: مرسی، من اینجا راحت ترم، شما هم راحت باشید.
ولی هانی که انگار منتظر بهانه بود بلند شد و به کنارسپهر رفت و رو به من گفت:
- غزال جان دختر زرنگ و باهوشی هستی و خیلی راحت فکرآدما رو می خونی.
سهیل- آره جون خودت، از خدا خواسته.
- هیس می شنوه، سهیل پاشو یه موزیک ملایم بذارتا محفل عاشقانه بشه.
سهیل بلافاصله نواری گذاشت و برگشت:
- خیلی رمانتیک شد چون راحت صحبت می کنند و کسی صداشونو نمی شنوه.
- اگه چراغا کم نورتر بود بهتر می شد. خصوصا با حرفهای خصوصی که بین هم رد و بدل می شه.
سها ساکت گوش می کرد و فقط لبخند می زد ولی من و سهیل یواش حرف میزدیم و میخندیدیم و زیر چشمی نگاهشان می کردیم.
سهیل- غزال اونجارو... هانی چقدر گرمش شده.
- از گرمای زیاد اتاق، الانه که بزنه به سیم آخر.
سهیل چنگی به صورتش انداخت و گفت: وای خدا مرگم بده ببین چه دوره ای شده.
- ننه، خیلی عقب مونده ای، یعنی چی، ناسلامتی عروس تحصیلکرده خارج از کشوره.
- ننه قربونت برم! حالا اگه مثل این فیلم های خارجی شدچیکار کنیم؟من که از خجالت می میرم.
تا این را گفت هر دو زدیم زیر خنده، حتی سها هم به خنده افتاد، از خنده اشکم درامده بود. سپهر هم چپ چپ نگاهمان می کرد، نگاهی بهش کردم و با خنده جواب دادم زیر صندلیا قایم میشیم... وای ننه شازده آقا دوماد عصبانی شده.
سهیل- پس تا کتک نخوردیم در ریم، چون با خنده هامونرشته کلام از دستش خارج شده، طفلکی حواسش پرت شد.
سه تایی بلند شدیم و پیش خاله رفتیم و در چیدن میز کمک کردیم. و همه را برای خوردن غذا دعوت کردیم. هانی و هما سپهر را بین خودشان، جای دادند و ما سه تا درستمقابل آنها نشستیم.
سهیل زیر لب زمزمه کرد: عروس دو تا شد! چون هما همیخش وا شده.
- پس یه ساعت دیگه سر داماد، گیس های همدیگرو میکنن.
- اونا که گیس ندارن، هردوتاشون کچل کردند.
سپهر که زیر چشمی به ما نگاه می کرد و حسابی هم کفری شده بود با لبخند تصنعی گفت: غزال مثل اینکه سر دردت خوب شده،آره؟
- بله چطور مگه؟
سپهر- آخه می بینم به جای گریه، می خندی.
- من در مقابل درد سر خم نمی کنم.
عمو سعید نگاهی به سپهر کرد و گفت: آفرین دخترم، این روحیه تو خیلی خوبه
به خاطر خاله و عمو جوابش را ندادم و ترجیح دادم با خنده،موضوع را خاتمه دهم. بعد از شام خاله، پیش مهمانان رفت و ما سه نفر میز را جمع و جور کردیم و به آشپزخانه رفتیم تا غذا ها را جا به جا کنیم. در حین کار کردن با صدای بلند هم می خندیدیم. که سپهر آمد و یخ خواست و رو به سهیل گفت :
- سهیل چرا امروز نیش ات باز شده و همش می خندی. ادب نداری که جلوی مهمونا پچ پچ می کنی و قاه قاه میخندی سهیل مظلومانه جواب داد: ببخشید دیگه تکرار نمی شه .
- سهیل کسی معذرت خواهی می کنه که کار بدی کرده باشه، تازه تو تنها نبودی که نیش ات باز شده بود . سپس با طعنه به سپهر گفتم: حضرت آقا تو حق نداری به خاطر یه دختر وراج به برادرت توهین کنی، فهمیدی؟
نکنه حواستو پرت کردیم و حرفهای عاشقانه ات یادت رفت،
آره؟ سپهر- اولا ما همچین غلطی نمی کردیم، ثانیا این لقمه وراج رو تو برام گرفتی .
- برای تو که بد نشد، دیگه چرا ناراحتی و گردن من می اندازی. اگه پریشونت کردم و مزاحم شدم همین الان میرم با عصبانیت دستمالی که دستم بود را روی میز پرت کردم و به طرف در رفتم. سپهر که در چهارچوب در ایستاده بود دستانش رو مانع کرد و با خشمی که در صورتش مشخص بود گفت: لعنتی من کی گفتم مزاحم شدی یا ناراحتم کردی؟ من فقط گفتم این کار شما صحیح نیست، فقط همین. تو مثل بچه ها قهر کردی و میری. حالا تا کفری نشدم برگرد سرجات با سماجت گفتم: مثلا اگه کفری بشی چیکار می کنی، هان؟؟
سپهر- استغفرالله هیچی، میزنم در گوش خودم .
- پس لطف کن بزن تا یاد بگیری سر من یا دیگران نباید داد بزنی و زور بگی .
با عصبانیت مشتش را محکم به دیوار کوبید که با صدای ضربه، خاله مضطرب به
آشپزخانه آمد و پرسید: چی شده، صدای چی بود؟ سپهر با کی جر و بحث می
کردی؟
با لبخند تصنعی گفتم : خاله جون مگه قراره اتفافی بیافته.جر و بحث چیه؟ با سپهر در مورد هانی جون صحبت می کردیم. شیفته نجابت هانی شده، همین
خاله- پس صدای چی بود؟
- هان، سهیل تمرین بوکس می کرد آخه به تازگی به بوکس علافه مند شده .
خاله- دلم هری ریخت، آخه سهیل الان چه وقته بوکس تمرین کردنه؟ سهیل- ببخشید مامان خروس بی وقتم سها با دستان لرزان یخ را به دست سپهر داد و خاله دستش را گرفت و با هم رفتند. بعد از رفتن آنها هر سه نفس راحتی کشیدیم آخیش به خیر گذشت .
سهیل- غزال چطوری اون حرفارو سر هم کردی و گفتی؟
- باور کن خودمم نمی دونم چه جوری اون دروغ ها رو سر هم کردم انگار اتوماتیک وار تو مغزم آمد ... سها- غزال وقتی با سپهر جر و بحث می کردی، من به جای تو از ترس می لرزیدم، نفس ام بند اومده بود، چون ما جرات بلند حرف زدن با سپهر رو نداریم چه برسه به بحث کردن. مخصوصا وقتی که عصبانی باشه .
- بیخود کرده، مگه نوکرش هستم که بترسم مبادا
چیزیم رو قطع کنه. حالا یخ رو واسه چی می خواست؟
سهیل- چقدر پرتی، واسه نوشابه میخواد -
پس ما هم واسه خودمون نوشابه خنک بریزیم چند چایی ریختیم و پیش بقیه رفتیم . به غیر از خاله جلوی بقیه لیوان نوشیدنی بود حتی هما . آقای بهادری رو به ما گفت: بچه ها چیزی نمی خورید ؟
عمو به جای ما جواب داد نه اونا میل ندارن آقای بهادری ابرویی در هم کشید و گفت : سعید جان بیا نزدیکتر! نا سلامتی تو سالیان درازی از ما دور بودی و حالا می خواهم از نزدیک باهم گپی بزنیم
سپهر با چشمانی که از آن خستگی می بارید نگاهم کردو به آقای بهادری گفت :
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم او شمع انجمن باشد
وهمان طور که به من نگاه می کرد لیوانش را سر کشید. حیف که در حضور جمع نمی توانستم جواب دندان شکنی بدهم دلم می خواست زیر مشت ولگد بگیرمش تا بمیرد. سپهر بدون توجه به بقیه ، فقط در پی آن بود که یک گوشه دنج پیدا کند وبنشیند. او در این دنیا سیر نمی کرد ودر عالم خودش غرق بود .
ساعت از نیمه شب گذشته بود که مهمانها رفتند و ما همبرای خواب به اتاق سها رفتیم، زیاد طول نکشید که سهاخوابش برد . زود بلند شدم و در را قفل کردم ، از ترس خواب به چشمم نمی امد. چند بار بلند شدم و درو پنجره ها را امتحان کردم تا از قفل بودنشان مطمئن شوم. ساعت دوونیم بود ولی من در رختخواب غلت می زدم.دهنم خشک شده بود به ناچار بلند شدم وبه آرامی کلید را چرخاندم و با ترس ولرز به طبقه پایین رفتم . از ادم مست وروح همیشه می ترسیدم
تا پایم را داخل آشپز خانه گذاشتم شبحی کنار میز دیدم نه می توانستم داد بزنم وکمک بخواهم نه قدرت فرار داشتم به دیوار تکیه دادم وچشمانم را بستم.لحظه ای بعد احساس کردم شانه ام تکان خورد. بدنم شروع به لرزیدن کرد.دیگه شکی نداشتم که روح خبیثی آنجا وجود دارد که قصد آزارم را داشت. با ترس ووحشت چشمانم را باز کردم زبانم بند آمده بود، از کسی که فرار می کردم پیش رویم بود .
سپهر- بیا این اب رو بخور تا حالت جا بیاد، ترسیدی؟
هر چی اب توی لیوان بود یکجا سر کشیدم وبا لکنت زبان گفتم :
-سپهر...
تو ...
سپهر- جونم .
- تو اینجا چی کار می کنی ، چرا تو تاریکی نشستی ؟ سپهر – گرسنه بودم آمدم یک لقمه غذا بخورم، چون نور چشامو اذیت میکرد، چراغو خاموش کردم. خیلی ترسیدی نه؟چون هر چی صدات می کردم جواب نمی دادی . -چون فکر کردم روح خبیث اینجاست .
صداتو هم نمی شنیدم،یه لحظه احساس کردم شونه ام تکون می خوره .
سپهر- تو برای چی اومدی ؟نکنه تو هم گرسنه ات شده و خوابت نمی برد .
- نه خیر از ترس جنابعالی خوابم نمی برد
سپهر – مگه من لولو هستم که می ترسی .
- کاش لولو بودی ، به خاطر اینکه تا خر خره مشروب خوردی می ترسیدم، هر چند در و پنجره ها روقفل کرده بودم ... آخه تو در حالت عادی و هوشیاری خطرناکی چه برسه موقع مستی
مثل اسپند روی آتیش شد،محکم چانه ام را گرفت وگفت : دیوونه اونقدر ها هم که تو فکر می کنی پست وکثیف نیستم. در ضمن یادت باشه من با یکی دو پیک مست نمی شم. حالا تشریف ببر و با خیال آسوده بخواب .
خنده ام گرفت به یک شیشه می گفت "یکی دو پیک " حتما باید یه بشکه بخورد تا مست شود
- تو هم یادت باشه تا وقتی تو اینجا هستی من پامو اینجا نمی ذارم، حالا تا فکم خرد نشده دستتو بکش .
لبخندی زد وجواب داد : ببخشید پیشی ملوس، اخه فکر نمی کردم آدم نازک نارنجی زور کافی داشته باشه تا بتونه فک یه شیر رو خرد کنه - پس اگه می خوایی از دست این پیشی ملوس در امان باشی، دور منو خط بکش ودامتو یه جای دیگه پهن کن .
دوباه عصبانی شد و این دفعه شانه هایم را گرفت وبه دیوار فشار داد وگفت: لعنتی! اگه بهت چیزی نمی گم واجازه گفتن هر متلک و توهین وتحقیر رو می دم به خاطر اینکه ازرفتار واخلاقت خوشم می یاد البته فکر نکن عاشق سینه چاکت هستم! چون در نظر من دخترا فقط برای خوش گذرانی خوبند تو هم یکی از اونا . نمی خواد بی خودی برام ادای عابدا رو در بیاری
هر چی آب تو دهنم بود به صورتش تف کردم و جواب دادم: کثافت هرزه ، آشغال! فکر کردی خیلی هنر مندی! به نظر من هم تو سگ کثیفی هستی که دنبال هوس وشهوتی
با تمام قدرت به عقب هلش دادم و به بالا دویدم و در را پشت سرم قفل کردم وسر جایم دراز کشیدم .
ولی از فکر وخیال خوابم نمی برد. حرفهایش همانند ناقوسی در گوشم زنگ می زد. حالم از او به هم می خورد. تا صبح بیدار بودم قبل از اینکه کسی بیدار شود ،بلند شدم دست وصورتم را شستم ولباس هایم را پوشیدم و بعد به پایین رفتم وچایی ووسایل صبحانه را آماده کردم. سرم روی میز بود که خاله آمد وبا دیدن میز گفت :
- سلام، به به آفرین به دختر گلم ! عجب میزی چیدی و کار منو آسون کردی دستت درد نکنه .
- سلام، همیشه حاضر و اماده می خوریم یه بار هم خواستم شما آمادشو بخورید .
خاله به صورتم دقیق شد وگفت : غزال جون چرا چشمات پف کرده، دیشب راحت نخوابیدی؟
- چرا خوب خوابیدم، شاید از خواب زیادی باشه .
کم کم بقیه هم از خواب بیدار شدند. فقط سپهر هنوز خواب بود . میلی به خوردن صبحانه نداشتم. با چای شیرین دو لقمه قورت دادم و به سها گفتم: سها یه خورده امروز زودتر بریم چون می خوام پیاده روی کنم .
سها- باشه .
از کنار میز بلند شدم وبه طبقه بالا رفتم تا کیفم را بردارم. وقتی از اتاق بیرون آمدم کنار در اتاقش ایستاده بودو برو بر نگاهم میکرد
. سرم را پایین انداختم واز پله ها پایین آمدم و توی حیاط منتظر سها شدم. در دلم
طوفانی به پا شده بود و دمل چرکینی روی دلم سنگینی می کرد. باید تلافی می کردم. فقط خدا می دانست چه حالی داشتم. سها هر چه می گفت فقط سر تکان می دادم . وقتی به مدرسه رسیدیم مینا و زیبا زودتر از ما رسیده بودند. چند دقیقه بعد بقیه هم آمدند. زیبا ومهناز سر به سرم می گذاشتند وهر یک چیز ی می گفتند .
زیبا - چی شده اول صبحی عین برج زهرمار شدی،از چشات خون می باره .
بهناز- سها جون، دیشب غزال رو سگ گاز نگرفته که هار شده؟
از کوره در رفتم وگفتم : بهناز خفه شو .
با معصومیت گفت : چشم .
از معصومیتش دلم به درد آمد. دستم را دور گردنش انداختمو محکم در آغوشش گرفتم که آهسته گفت : سپهر حرفی زده، اذیتت کرده؟
سرش را از سینه ام جدا کرد و به چشمانم خیره شد. سرم را به علامت نفی تکان دادم . با آمدن دبیر همه سر جایشان نشستندو بهناز فرصت را غنیمت شمرد وگفت : دروغ نگو تو به خاطر سها چیزی نگفتی ولی چشات لوت می ده .
تا آخر زنگ بهناز دیگر حرفی نزد و سر به سرم هم نگذاشت ولی ظهر به خانه که
رفتم بهناز تلفن کرد: غزال جان بهناز بگو چی شده وازچی ناراحتی ؟
چون قسم خورد علت ناراحتی ام را برایش گفتم که او هم خیلی ناراحت شد. تا چند روز حوصله نداشتم حتی در باشگاه حوصله تمرین نداشتم در فکر روز پنجشنبه جمعه بودم که چطور از به فشم رفتن سر باز بزنم
. خدا خدا می کردم اتفاقی بافتد تا برنامه به هم بخورد. تا اینکه روز پنجشنبه که به
خانه رسیدم دیدم ساناز دمغ گوشه ای کز کرده است .
- چی شده چرا خواهر کوچولوی من حوصله نداره وزانوی غم بغل گرفته؟
با دلخوری جواب داد: آخه هر چی به مامان می گم این هفته به فشم نریم،میگه نمیشه! چون بابات مهمون دعوت کرده من هم شنبه امتحان دارم و نمی تونم تو شلوغی درس
بخونم .
- خوب عزیزم اینکه غصه نداره من وتو می مونیم مامان وبابا میرن .
ساناز با خوشحالی بغلم پریدمرا بوسید وگفت: راست میگی، اصلا باورم نمیشه تو به خاطر من خونه بمونی .
- چی اشکالی داره یه بار هم که شده به خاطر خواهر نازم تو خونه بمونم .
مامان در آشپزخانه مشغول جمع کردن وسایل بود از همانجا پرسید: شب رو چی کار
میکنید تنهایی چه جوری می مونید نمی ترسید؟
- مامان خونه ما طبقه سومه، دیگه ترسی نداره شب موقع خواب هم در رو قفل میکنیم با
وجود حفاظ دزد نمی تونه بیاد تو .
ظهر ساعت دو بود که مامان وبابا رفتند بعد از رفتن آنها منهم خوابیدم،تا ساعت شش که ساناز بیدارم کرد وگفت: غزال پاشو! چقدر می خوابی، حوصله ام سر رفت. چن کسل بودم به حمام رفتم. وقتی برون امدم فکری به خاطرم رسید وبه ساناز گفتم: اگه مزاحم درس خوندنت نمی شم به بچه ها زنگ بزنم اگه کاری نداشتند بیان اینجا
ساناز- باشه، اینطوری شب رو تنها نمی مونیم
به همه زنگ زدم و از مادر هایشان اجازه گرفتم که به خانمان بیایند وشب را هم بمانند . بغیر از ثریا که شب مهمان بود همه آمدند برای شام، سفارش پیتزا دادم حسابی برای خودمان جشن گرفته بودیم وبه نوبت می رقصیدیم تا اینکه نوبت بنفشه رسید
یه نوار عربی گذاشتم وبنفشه شروع کرد که تلفن زنگ زدبه محض گفتن الو سهند گفت :
ببخشید خانوم اونجا عربستانه .
- نخیر آقا اینجا تهرانه
سهند- ها ببخشید مثل اینکه شماره کاباره رو گرفتم .
با خنده جواب دادم : سهند مسخره بازی رو بذار کنار ، حرفت رو بزن .
سهند- والله غرض از مزاحمت زن عمو گفت زنگ بزنم و حالتون رو بپرسم مثل اینکه حال شما بهتر از ماست.چونحسابی شلوغه، به نظر مهمون داری پس حسابی خوش می گذره.
-جات خالی خیلی خوش میگذره بچه ها اینجان منظورم مینا اینان تا صبح بزن وبکوب داریم .
قبل از اینکه جوابی بدهم گوشی را به مامان داد . چند دقیقه ای با مامان صحبت کردم تا خیالش از بابت شب راحت شد. بعد از ان دوباره تلفن زنگ زد و بدون اینکه کسی حرف بزند گوشی را نگه داشته بود. این قضیه چند بار تکرار شد که فهمیدم کیست به همین خاطر به بنفشه گفتم: بنفشه گوشی رو تو بردار هر کی بود فحش اش بده .
چند بار دیگر هم زنگ زد ولی بنفشه چیزی نگفت. خودم گوشی را گرفتم و با عصبانیت گفتم:کثافت، آشغال از جونمن چی می خوایی، چرا از سر من دست بر نمی داری ؟ و محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم . زیبا- غزال طرف رو می شناسی نکنه تو هم آره وما خبر نداریم
-نه چیزی نیست که شما ازش بی خبر باشین، چند روزه یه نفر همین طوری زنگ می زنه وجواب نمیده.
از ساعت یک ضبط را خاموش کردیم تا مزاحم همسایه هانباشیم. ساناز هم به
اتاقش رفت تا بخوابدو صبح زود برای درس خواندن بیدار شود. ولی ما دور هم نشستیم ودر حین شکستن تخمه جکمیگفتیم و شوخی می کردیم و می خندیدیم .
دم دمای صبح در حال پتویی پهن کردیم و مثل پادگان کنار هم دراز کشیدیم به غیر از
بنفشه که به اتاق من رفت تا با نامزد کذایی اش صحبتکند
صبح با صدای زنگ تلفن از خ
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 

این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA