انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 18:  1  2  3  4  5  ...  15  16  17  18  پسین »

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


مرد

 
بوسه ی تقدیـر




نویسنده:فریده شجاعی


کلمات کلیدی:رمان/رمان بوسه تقدیر/بوسه ی تقدیر/رمان فریده شجاعی/فریده شجاعی/بوسه تقدیر فریده شجاعی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگيــــــــــــن (قسمت 1)
با صداي مهماندار هواپيما از عالمي كه در آن غرق بودمبيرون آمدم . مهماندار اعلام كرد كه هواپيما هم اينك در فرودگاه بين المللي مهرآباد به زمين نشسته است . من كه تشنه ديدن خاك وطنم بودم چشمانم را گشودم و بوي شهر را با تمام وجود استنشاق كردم.از پنجره هواپيما به بيرون نگاه كردم . حز سياهي و چراغ هاي باند فرودگاه چيزي نديدم . آسمان تيره و سياه بود و هيچ ستاره اي در سياهي ظلماني آن كورسو نميزد . احساس ميكردم قلب من نيز به همان سياهي آسمان بي ستاره شهرم است.
صبر كردم تا مسافراني كه هركدام مشتاقي براي ديدار داشتند زودتر از من پياده شوند سپس در حالي كه كيف كوچك دستي ام را بر مي داشتم با سستي از جا بلند شدم و به عنوان آخرين مسافر از در هواپيما بيرون آمدم . لحظه اي در پلكان هواپيما ايستادم و ريه هايم را از هوايي كهسالها به آن عادت كرده و با آن بزرگ شده بودم پر كردم و با كشيدن نفس عميقي پلكان را يكي يكي تا به آخر طي كردم و پا روي آسفالت خاكستري شهرم گذاشتم.
با اينكه فقط دو سال و نه ماه بود كه از ايران دور بودم اما حس مي كردم سالها از ديدن آن محروم بودم.
به هيچ يك از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممكن است بيايم.اين را ميدانستمهم اكنون هيچ كس در محوطه منتظرم نيست و مي بايست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهايي طي كنم.
از قسمت بار چمدان كوچك سفري ام را كه داخل آن فقط چند دست لباس بود تحويل گرفتم و تازه به ياد آوردم كه هيچ سوغاتي براي خانواده ام نخريده ام.نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم كه مثلا چه سوغاتي بايد براي آنان مياوردم. كوله بارم پر از درد غربت است آيا همين كافي نيست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را مي دانستم و با اينكه شوقي براي ديدن كسي نداشتم اما دلم نمي خواست كه فكر كنند كه به يادشان نبودمو براي خريده هديه خست به خرج داده ام . با وجودي كه چمدانم سنگين نبود اما براي حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس مي كردم قدرتي براي بلند كردن آن ندارم.
وقتي از سالن ترانزيت فرودگاه بيرون آمدم نگاهي بهاطراف انداختم با وجودي كه مي دانستم استقبال كننده اي ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه مي كردم.
شايد انتظار داشتم چهره يا لبخند آشنايي را ببينم . مسافراني را ميديدم كه در ميان آغوش باز مستقبلانشان گم مي شوند . صداي خنده و خوش آمد گويي از هر طرفم شنيده مي شد . كلماتي مانند « خوش آمدي» « دلم برايت يك ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»... چنان به دلم مي نشست كه نا خود اگاه لبخندي لبانم را گشود.نميدانم به چه چيز لبخند مي زدم شايد به شيريني اين كلمات قشنگ و محبت آميز و يا شايد از اينكه پس از مدتها صداي آشناي وطنم را مي شنيدم.هنوز پا از در سالن بيرون نگذاشته بودم كه باز هم به ياد خانواده ام و تهيه نكردن سوغات براي آنان افتادم. پس از مكثي كوتاه به طرف فروشگاهي واقع در گوشه اي از سالن به راه افتادم و در همان حال به ايجاد كنندگان چنين فروشگاهي رحمت فرستادم كه كار امثال مرا كه فراموش كرده بودند به فروشگاه هاي خارج از كشور سري بزنند راحت كرده بودند.
حوصله خريد و سليقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چيري كه به ياد داشتم فراموش نكردن خريد كادويي براي پسر عموي پزشكم نيما بود گويي فراموش نكردن كادو براي نيما از همان نوجواني در ذهن من ماندهبود.هر وقت كه مي خواستم كادويي بخرم به ياد او مي افتادم . از بين تمام سوغاتها تنها چيزي كه خودم آن را انتخاب كردم كادوي نيما بود و آن فندكي سربي رنگ به شكل تفنگ بود كه از لوله آن آتش بيرون مي زد و بعد از خاموش شدن آهنگي به شكل مارش حمله مي زد.با وجودي كه مي دانستم نيما هيچ گاه سيگار نمي كشد اما نمي دانم چرا براي او فندك انتخاب كردم شايد دانستن اينكه او به لوازم لوكس و فانتزي علاقه زيادي دارد و همچنين زيبايي فندك مرا ترغيب به خريد آن نمود .
خريد باقي هديه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوكس و زيبايي به سليقه خودش انتخاب كند فقط نام تك تك اعضاي خانواده خودم و عمويم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روي صندلي داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر كس روي هديه اش آنها را آماده كند . در همان حال فكر مي كردم كه مبادا نام كسي را جا انداخته باشم.در آن بين به ياد عمويم افتادم كه هم اينك در بيمارستان بستري بود و دليل آمدن من به ايران ديدن او در لحظه هاي آخر زندگي اش بود.نمي دانستم بايستي براي او هم چيزي بخرم كهحكم يادگار داشته باشد يا نه. ناخوداگاه از اينكه او در حال گذراندن لحظه هاي پاياني عمرش مي باشد و من در فكر كادويي براي او هستم لبخندي تلخ بر لبانم نشست. زير لب زمزمه كردم بهترين كادو براي او حضورم در ايران است . بله بدون شك براي ديدن او و به خواست خود او به ايران آمده بودم اما در حقيقت آمده بودم تا ديگر بر نگردم . با به ياد آوردن عمو احساس سنگينيدر قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم.
حدود سه سال بود كه او را نديده بودم اما چهره اش به وضوح پيش چشمانم بود . شايد چهره او بيش از چهره شكسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتي طنين كلام او و همچنين لحن قاطع و بي گذشتش پس از گذشت سي و سه ماه هنوز در گوشم زنگ مي زد و من مطمئنم دليل آن حرفهايي بود كه در دل خطاب به او مي گفتم به او كه باعث شده بود تا در اوج جواني اين چنين غمگين و از دنيا دلگير باشم .
صداي فروشنده مرا از دنيايي كه گاهي در آن غرق مي شدم بيرون آورد.
" خانم كادو ها آماده است."
از اينكه فروشنده به اين سرعت كار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه كردم اما با ديدن ساعتي كه بالاي سراو بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفكر بودم.
از فروشنده تشكر كردم . بسته ها را به اضافه تعدادي كادو براي كساني كه در حال حاضر فراموششان كرده بودم در بسته اي پيچيده و شاگردش را صدا كرد تا آن ها را تا خودروييكه قرار بود مرا به منزل برساند بياورد.
پس از حساب كردن پول كادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمي دانستم براي گرفتن خودرو بايد به كدام سمت بروم كه شاگرد مغازه مشكلم را آسان كرد و از تاكسي سرويس فرودگاه برايم خودرويي كرايه كرد انعامي به عنوان تشكر به او دادم و سوار شدم.نشاني منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حركت كرد و من نيز سرم را به صندلي عقب تكيه دادم و چشمانم را بستم.
ساعت از سه صبح گذشته بود كه تاكسي جلوي در منزل ايستاد.راننده كمك كرد و چمدان كوچك و بسته كادو ها را از خودرو خارج كرد من نيز مانند خوابگردي با ناباوري پياده شدم . چند لحظه به در منزل خيابان آشنايمان نگاه كردم و سپس با دستي لرزان زنگ در را فشردم.
پس از لحظه اي مكث بار ديگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعكاس صداي آن را با تمام وجود در قلبم حس كردم طولي نكشيد كه صداي دو رگه و خواب آلود پوريا را شنيدم كه گفت:" كيه؟"
و من با صدايي آرام كه هيجان درونم را در پس احساس غريبي پنهان كرده بود گفتم:" منم نگين پوري جان در را باز كن."
بر عكس صداي بي روح من پوريا با صدايي گرم و پر احساس اما دو رگه فرياد زد :" نگين ؟! خودتي؟!" و بعد صداي باز شدن در به گوشم رسيد.
صداي قيژ قيژ در تداعي كننده روز هاي خوشي بود كه در اين خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوريا شدم تا براي كمكم بيايد.
صداي در راهروي منزل كه با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صداي بلند پوريا كه مرا به نام مي خواند شنيده مي شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضاي حياط تاريك به نظر مي رسيد اما من در همان تاريكي اندام كشيده و بلند برادرم را ديدم كه فاصله بين راهرو تا حياط را با دو طي مي كرد. از همين فاصله تشخيص دادم سه سالي كه او را نديده بودم خيلي كشيده تر و بلند تر شده بود و من حس غريبي نسبت به او احساس كردم.
وقتي پوريا جلوي در رسيد تاكسي حركت كرده بود و من در زير نور لامپ سر در حياط چهره جوان و اندام بلند برادرم را مي ديدم كه در عرض همين مدت براي خود مردي شده بود. پوريا نگاهي به تاكسي فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه كرد و سپس در حالي كه آغوشش را برايم مي گشود با حالتي ناباورانه گفت:" نگين عزيزم خوش آمدي . چرا بي خبر؟ چرا تنها؟"
لبخندي به او زدم و با وجودي كه مي دانستم او برادرم مي باشد احساس كردم براي رفتن به آغوشش خجالت ميكشم.
اما در يك لحظه ترديد را كنار گذاشتم و خود را در آغوششانداختم. متوجه شدم احساس خسته و مهار كرده ام كم كمبيدار مي شوند.با به مشام كشيدن بوي تن برادرم اشك در چشمانم حلقه زد . در همان لحظه احساس كردم در اين مدت كم دلم خيلي برايش تنگ شده.پوريا در حالي كه دستش را محكم دور شانه ام حلقه زده بود با يك دست خم شد و چمدانم را از روي زمين بلند كرد ومرا به داخل منزل هدايت كرد .به او اشاره كردم علاوه بر چمدان بسته ديگري هم روي سكوي كنار در منزل دارم . وقتي به داخل منزل رفتيم پوريا را زير نور لامپهاي لوستر داخل هالديدم اندامش بلندو قوي شده بود و ته ريشي كه روي صورتش بود نشان ميداد هم اكنون براي خود مردي شده است .با اشتياق به تغييراتي كه او در اين مدت كرده بود نگاه ميكردم گويي او نيز به تغييراتي كه در من به وجودآمده بود نگاه ميكرد زيرا با لبخند به من چشم دوخته بود .ازاين كه هردو به يك چيز فكر ميكرديم لبخندي زدم.وخطاب به او گفتم :"خيلي تغيير كرده ام ؟"همچنان لبخندبرلب داشت سرش را تكان داد.وگفت:"نه از لحظه اي كه ازخونمون رفتي تا الان كه دوباره مي بينمت حتي يك سرسوزن عوض نشده اي"
به او گفتم:"در عوض تو اين مدت خيلي تغيير كرده اي ."
پوریا لبخندی زد و گفت:"پس خبر نداری سربازیم که تموم بشه دیگه یواش یواش باید برای برادرت دست بالا کنی."
از اینکه آنقدر رک حرف می زد لبخندی زدم لحن او مرا یاد پردیس خواهرم انداخت . دلم برای او یک ذره شده بود . خیلی چیزها بود که باید از پوریا می پرسیدم اما هجوم افکار به مغزم مجال صحبت نمی داد به دنبال پوریا که برای درست کردن چای به آشپزخانه رفته بود روان شدم و در همان حال گفتم:" پوری جان من میل به خوردن چیزی ندارم فقط بیا بشین می خواهم برایم صحبت کنی سه سال است که صدایت را نشنیده ام."
پوریا بعد از گذاشتن کتری روی گاز به طرفم آمد و من و او پشت میز نشستیم. به پوریا نگاه می کردم اما نمی دانستم از چه باید از او بپرسم.پوریا دستانم را گرفت. بر خلاف دست ها او که گرم و قوی و پر احساس به نظر می رسید دستان من سرد و بی حس بودند. شاید پوریا هم این را احساس کرد زیرا دستانم را بین دستانش را گرفت و با غصه به من نگاه کرد و گفت:"نگین چرا قبل از آمدن خبر ندادی به دنبالت بیام؟"
شانه هایم را بالا انداختم اما چیزی برای گفتن نداشتم.به یاد پدر و مادر افتادم و از حال آن دو جویا شدم.پوریا گفت که پدر بیمارستان پیش عموست و مادر نیز برای دلگرمی زن عمو منزل آنان است. به پوریا نگاه کردم و گفتم:"عمو هنوز..."
پوریا درک کرد و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:"نه اما دکترها از زنده ماندنش قطع امید کرده اند و گفته اند امروز یا فردا تمام خواهد کرد . برای همین نمی توانم به منزل زن عمو زنگ بزنم تا آمدنت را به مادر اطلاع دهم چون آنها هر لحظه منتظر تلفنی از بیمارستان هستند."
سرم را تکان دادم و گفتم :" متوجه ام خب از پردیس و پریچهر چه خبر؟"
پوریا که با صدای کتری از جا بلند شده بود تا چای دم کند گفت:"خبر پری را دارم خوب است منزلش با ما زیاد فاصله ندارد . اما پردیس را چند وقتیست که ندیده ام اما مامان می گفت به او هم تلفن کرده و فکر می کنم همین امروز با سروش به تهران بیایند."
پوریا سکوت کرد و بعد از دم کردن چای گفت:"دلم برای عمو خیلی می سوزد بنده خدا خیلی زجر کشید مرد خوبی بود."
بدون اینکه حرفی بزنم برخاستم و گفتم که می خواهم به اتاق سابقم بروم و چند ساعت استراحت کنم .
پوریا گفت:"نگین برایت چای دم کردم!"
به کتری نگاه کردم و گفتم:"باشد صبح می خورم."
پوریا به ساعتش نگاه کرد و گفت:"چیزی به صبح نمانده."
لبخندی زدم و گفتم:"بیشتر از چای به خواب احتیاج دارم ." و از آشپز خانه خارج شدم . هیچ چیز در منزلمان فرق نکرده بود حتی اسباب و اثاثیه از سه سال پیش که من ایران را ترک کرده بودم همانی بود که قبلا بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
”نگین„ فصل یک قسمت دو

چشمانم را بستم تا مسیر را چشم بسته طی کنم و همانطور که یکی یکی بالا می رفتم پلکان را می شمردم یک دو سه ... چهارده پنج قدم بلند سمت راست حالا دستگیره در اتاقم . جلوی در ایستادم و بعد آهسته چشمانم را باز کردم . در آستانه در بدون اینکه لامپی روشن کنم تمام گوشه های اتاقم را دیدم بی هیچ تغییری در ساختار و شکل آن، هنوز تختم همان گوشه سمت چپ بود و هنوز میز تحریر کتابخانه ان دست نزده سر جایش بود.
هنوز هوا تاریک بود اما من احتیاجی ندیدم تا چراغ اتاقم راروشن کنم.لامپهای حیاط فضا را روشن کرده بود و اتاقم روشن به نظر می رسید.آنقدر با گوشه و کنار آنجا آشنا بودم که با چشم بسته نیز می توانستم تک تک لوازم را پیدا کنم . آرام در رابستم و در همان حال حس کردماز زمان خارج شده ام و به گذشته برگشتم . در طول سهسال خواب اتاقم را بارها و بارها دیده بودم و در آن لحظهاحساس می کردم خوابم تعبیر شده است اما با این تفاوت که در خواب همیشگی ام خودم را نگین نوزده ساله میدیدم اما اکنون چیزی نمانده بود تا پا به بیست و دو سالگی بگذارم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد بدنم کوفته بود اما حال دوش گرفتن را هم نداشتم . ناخوداگاه چشمم به کتابخانهام افتاد و برای باز کردن آن وسوسه شدم و مثل همیشه کلید کتابخانه رویش نبود و من به خوبی میدانستم که آن را کجا باید پیدا کنم . مانند شب گردی در خواب به سمت کتابخانه ام رفتم و کلید آن را پیدا کردم و در آن را باز کردم .
کتابهای درسی سال آخرم درست مانند همان زمانی که خودم چیده بودمشان به ردیف بودند.
کتابهايم را یکی یکی به دست می گرفتم و پس از ورقزدن سر جایشان می گذاشتم . در همان حال چشمم به دفترخاطراتم افتاد جلد مشکی دفتر به نظرم به سیاهی قلب تیره ام آمد با دستانی که قدرت آنها را احساس نمیکردم دفتر را از بین کتابها بیرون کشیدم و آن را ورق زدم.
روزی که این دفتر را گرفتم با خودم عهد کردم تا آخرین برگ آن را بنویسم اما حالا میدیدم که هنوز نیم بیشتر آن سفید است و عجیب بود که من باقی سرگذشتم را روی همان ورق های سفید دفتر می خواندم. برای نوشتن وسوسه شدم.از کنار کتابخانه ام بلند شدم و به طرف تختم رفتم و روی آن نشستم .در همان فضای نیمه تاریک اتاق در صفحه اول چشمم به دو بیت شعری که دست خط دوستم بیتا بود افتاد و بدون اینکه به آن نگاه کنم چشمانم را بستم و با صدای آرامی از حفظ خواندم :
« ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شدو آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را خبری شد خبری باز نیامد»
و همچنان به دفترم چشم دوخته بودم بدون اینکه حتی خطی ار آن را بخوانم خاطراتم کم کم جان گرفتند و مانند فیلمی در پرده سینما پیش چشمانم ظاهر شدند ...
روي مبل اتاق پذيرايي منزلمان نشسته بودم و به نقطهنامعلومي چشم دوخته بودم کاري نبود که انجام دهم و به خاطر همين احساس مي کردم خيلي کلافه و سر در گم هستم .
ساعت ده و نيم شب بود و هيچ کس در منزل نبود . همه براي استقبال از پيروز به فرودگاه رفته بودند و من در اين فکر بودم که آيا آنها به فرودگاه رسيده اند يا نه. وقتي از بهت خارج شدم نگاهي به ساعت انداختم هنوز يک ربع از رفتن خانواده ام نمي گذشت با اين حال همين مدت کوتاه برايم به اندازه چند ساعت گذشته بود.
براي اينکه کاري انجام دهم از جا بلند شدم و گشتي در منزل زدم. ابتدا به آشپزخانه رفتم تا از جور بودن وسايل دود کردن اسپند مطمئن شوم نگاهي به اسپند دود کنچيني انداختم و با صداي بلندي گفتم :" مثلا اين خيلي کار داشت که حتما يکي بايد مي ماند تا فقط آن را به برقبزند؟" و بعد با حرص نفس عميقي کشيدمو از آشپز خانه بيرون رفتم. در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم و با خوشحالي فکر کردم که الان بهترين وقت براي بيرون آوردن آن است تا به دور از چشمان کنجکاو خواهرم پرديس بتوانم چند خطي در آن بنويسم . خيلي وقت بود که سراغي از دفترم نگرفته بودم يعني از وقتي که امتحانات خردادماه شروع شده بود و تا الان که بيست وششم تير ماه بود يعني تقريبا يک ماه و بيست و سه چهار روز.
براي آوردن دفتر خاطراتم به طرف حياط رفتم. تمام چراغ هاي حياط روشن بودند . نماي درختان پر برگ باغچه زيرنور لامپ هاي رنگين حياط منظره زيبايي به وجود آورده بود . نگاهي به زير زمين منزل انداختم با اينکه مي دانستم چيز ترسناکي در آن وجود ندارد اما از رفتن به طرف آنجا احساس ترس کردم . در يک لحظه تصميم گرفتم که از خير آوردن دفتر خاطراتم از داخل انباري منزل بگذرم اما شوق ديدن دفتر بيش از آن بود که حتي احساس ترس از تاريکي هم بتواند منصرفم کند. مي دانستم يک چنين فرصتي خيلي کم پيش مي آيد و نبايد آن را از دست بدهم يعني دست کم تا زماني که پرديس ازدواج نکرده بايد همينطور مخفيانه دفترم را بنويسم چون فقط کافي بود که دست پرديس به دفترم برسد آنوقت ديگر ميشدم بنده زر خريد دست و پا بسته او.
براي اينکه بر احساس ترسم غلبه کنم تمام چراغهاي زير زمين را از داخل حياط روشن کردم و با صداي بلند شروعکرد با خودم صحبت کردن درست مثل اينکه کسي همراهم باشد .
" خدا بگم چي کارت کنه پرديس که با وجود داشتن اتاقي به آن بزرگي بايد دفترم را از ترس تو توي شصت تا سوراخ قايم کنم."
وقتي به داخل زير زمين رفتم احساس کردم آن طور هم که فکر مي کردم نمي ترسم اما بدون لحظه اي تاخير در انباري را باز کردم و از بين جعبه ها بسته کوچکي که داخل مشمايي مشکي بود بيرون آوردم و بعد به سرعتاز داخل انباري بيرون آمدم و به طرف پله ها دويدم
.در همان لحظه ترس به سراغم آمد و احساس كردم كسي از پشت سر مي خواهد مرا بگيرد و با همين احساس با وحشت پله هاي زير زمين را دو تا يكي طي كردم و بدون اينكه چراغهاي زير زمين را خاموش كنم به طرف داخل خانه دويدم.
وقتي در حال را بستم نفس عميقي كشيدم.با و جودي كه داخل منزل هم تنها بودم اما احساس ترس نميكردم نگاهي به دور و اطراف انداختم و بعد به طرف مبلهاي راحتي هال رفتم و روي آنها نشستم و دفتر را باز كردم.
در صفحه نخست دفتر چشمم به دو بيت شعر افتاد كه از دوستم بيتا خواسته بودم تا آن را براي افتتاح دفترم با خطي خوش بنويسد.
همانطور كه به خط كشيده و زيباي بيتا نگاه ميكردم در فكر او بودم و با خود گفتم فردا با او تماس ميگيرم.سپس با كشيدن آهي دفترم را ورق زدم
در آن چيز خاصي در رابطه با خودم وجود نداشت تمام اتفاقات روز مره اي بود كه اغلب در هر دفتر خاطراتي نوشته مي شد. اما چيزي كه باعث ميشد آن را از چشمان كنجكاو خواهرم پرديس پنهان كنم جرياني بود كه فكرم را به خود مشغول كرده بود و آن جريان دوستي بيتا با جواني بود كه به تازگي با او آشنا شده بود و من كم و بيشدر جريان آشنايي آن دو بودم.
دفترم را ورق زدم و به صفحه اي رسيدم كه بيتا با هيجان برايم تعريف كرده بود كه با جواني به نام سام آشنا شده است. يك شب هنگامي كه از سر كلاس تقويتي زبان بر مي گشته چند جوان علاف مزاحمش مي شوند اما در اين حين مرد جواني سر ميرسد و جلوي آنان در مي آيد و بعد بيتا را به منزلشان مي رساند.
بيتا برايم تعريف كرده بود كه سام در شركتي كه در همان خياباني كه او به موسسه زبان مي رود به عنوان حسابدار مشغول به كار مي باشد.
من سام را نديده بودم اما بيتا مي گفت كه او پسري سبزه رو و ميانه قد و لاغر اندام است اما خيلي جذاب و تو دل برواست.من فقط يك بار كه به خانه بيتا رفته بودم تا با هم درس بخوانيم صداي سام را از پشت تلفن شنيده بودم زيرا بيتا تلفن را روي آيفون گذاشته بود تا من بتوانم صدايش را بشنوم.
غرق در خواندن دفتر خاطراتم بودم كه با صداي تلفن به خود آمدم به ساعت نگاه كردم و ديدم نيم ساعت از رفتنخانواده ام به فرودگاه گذشته است.از جا بلند شدم و بهطرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم صداي بوق آزاد تلفن نشان مي داد كه ممكن است خط روي خط افتاده باشد. گوشي را گذاشتم و و سر جايم برگشتم . دفتر را بهدست گرفتم اما ديگر مشغول به خواندن نشدم شروع كردم به نوشتن خاطرات مهمي كه در اين مدت برايم اتفاق افتاده بود.
نوشتم:در مدتي كه فرصت نوشتن نداشتم آن هم به دليل امتحانات و جريانات بعد از آن حالا فرصتي پيدا كرده ام تا اتفاقاتي كه در اين مدت پيش آمده را بنويسم . اول اينكه بيتا هنوز با سام دوست است و از قرار معلوم بعد ازتعطيلات قرار است با خانواده اش براي خواستگاري از بيتا به منزلشان برود اما تا ديروز كه با بيتا تماس داشتم هنوز خبري نشده بود.راستي تا يادم نرفته مينا خواهر بيتا هم با شوهرش آشتي كرده است و سر زندگي اش برگشته و اين را ديروز بيتا با خوشحالي برايمگفت . ترس اوفقط اين بود كه مبادا موقعي كه سام و خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان مي آيند مينا هنوز با مازيار قهر باشد.
اما خبر خيلي مهم و قابل توجه اي كه به قول پرديس خانواده پدري ام را چون زلزله اي زيرو رو كرده اين است كهقرار است پيروز از سوئد برگردد. البته نميدانم اين بازگشت دائمي است يا موقتي اما به هر حال اين خبر براي خانواده بزرگ ما خيلي تكان دهنده است.
بهتر است از اول ماجرا شروع كنم . وقتي پيروز طي تلفني به عمويم گفت كه به زودي قرار است به ايران برگردد شور و غوغايي در خانواده بزرگ پدري ام برپا شد.
همه به تكاپو افتادند و اين تلاش براي اين بود كه خود را براي ورود پيروز آماده كنند.من او را به ياد نداشتم چون زماني كه به خارج رفت شش سال داشتم و هنوز در شور بچگي ام بودم.از قيافه او تنها چيزي كه به ياد دارم چشمانش بود كه فكر ميكنم چيزي به رنگ سبز و يا طوسي بود البته درست رنگ آن را به ياد ندارم چون شايد در عالم بچگي هنوز نمي توانستم رنگ ها را درست تشخيص دهم ولي از رفتن او خاطره ي پررنگي در ذهن داشتم.
پيروز نوه ي عمه بزرگم بود كه حدود پانزده سال پيش براي تحصيل به خارج از كشور رفته بود.اما اينكه چرا آمدن پيروز شور و هيجان تازه اي به زندگي مان بخشيده بود خود شرح مفصلي دارد.ابتدا به شرح اصل و نصب خانوادگي مان مي پردازم . براي معرفي خانواده بزرگ پدري ام كه گاهي اوقات خودم را هم گيج مي كند بايد به شجره نامه خانوادگي مان رجوع كنم و از پدرپدر بزرگم بنويسم.
پدر پدربزرگم اهل كردستان و يكي از خانهاي آن زمان بوده است كه در زمان آخرين شاه قاجار صاحب خدم و حشم فراواني بوده. ,و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده
و علاوه بر آن داراي ثروت زيادي از جمله زمين و ملك فراواني بوده كه از تمام اين ملك و آبادي ها يك سوم آنبعد از تقسيم اراضي به تنها پسرش طهماسب خان كه پدربزرگم بود و همچنين تنها دخترش گهرناز خاتون به ارث رسيد.پدر بزرگم نيز با وجود داشتن دو همسر و هفت فرزند كه دو تاي آنها قبل از پدربزرگم فوت كردندآنقدر زمين و ملك داشت كه تا چند پشت آنها نيز بتوانند زندگي راحتي داشته باشند.
خانواده پدري من خانواده اي بزرگ و پر جمعيت بودند كهاز سه برادر و دوخواهر تشكيل ميشد.
عموي بزرگم قادر كه سالها پيش به رحمت خدا رفته است داراي دو پسر به نام هاي ايرج و اميد و دو دختر به نام هاي ناهيد و نرگس مي باشد. دو دختر و يكي از پسرهايش ازدواج كرده اند و آخرين پسرش اميد هم اكنون بيست و چهار سال سن دارد و در سنندج مشغول تحصيل مي باشد.
دومين عمويم ناصر داراي چهار دختر و دو پسر مي باشدكه از چهار دخترش فقط يلدا دختر بزرگش ازدواج كرده بود و سه دختر ديگرش به ترتيب ياسمين بيست و يك سال و نيشا هجده سال و نوشين شانزده سال و دو پسرش نيما بيست و هفت سال و نويد بيست و سهسال دارند.
نادر كه پدر من مي باشد سومين پسر خانواده است و داراي سه دختر و يك پسر مي باشد كه خواهرانم پريچهربيست سال و پرديس نوزده سال و من نيز هفده سال و برادرم پوريا چهارده سال دارد.
دو عمه ام هردو در كردستان زندگي مي كنندعمه بزرگم سوزه يك دختر به نام ساره داشت. كه متاسفانه به همراه شوهرش در مسافرت ماه عسلشان در تصادفي در گذشته بودند.عمه ديگرم سولان فقط دو پسر دارد كه سينا ازدواج كرده و داراي يك پسر چهار ساله است و سروش نيز يك سال پيش با دختري ازدواج كرده و بعد از هفت هشت ماه از همسرش جدا شده بود.
عمو ناصر و بعد از آن پدرم در زمان نوجواني براي تحصيل و كار به تهران مي آيند و ازدواج ميكنند . عموي بزرگم كه در آن زمان يكي از ثروتمندان شهر خودش بوده از برادرانش مي خواهد تا به كردستان برگردند و در ملك پدريشان در كنار او زندگي كنند اما اصرار او بي نتيجه بوده و پدر و عمو ناصر كه در آن موقع تازه به طور مشترك مغازه اي در بازار خريداري كرده بودند حاضر نشدند دست از كار و زندگي خود بكشند و در تهران ماندگار مي شوند. عمو قادر پس از اينكه از آمدن آنها نااميد مي شود سهم ارث خواهران و برادرانش را مي دهد تا برادرانش با سرمايه كلاني كه سهمشان بود موقعيت شغلي خود را تثبيت كنند.
عمه كوچكم سولان در سنندج ودر نزديكي منزل عمو قادرم داراي خانه و زندگي مرفهي است و گاهي براي ديدن عمو و پدرم به تهران مي آيد . اما عمه بزرگم در شهر كوچك و خوش آب و هوايي به نام بلبلان آباد ساكن است و تا جايي كه به ياد دارم به علت ناراحتي قلبي و كهولت سن به تهران پا نگذاشته است.
اما پيروز كه تنها بازمانده نسل عمه بزرگ پدر بود تا زماني كه به سن قانوني برسد تحت كفالت عموي بزرگم و مادربزرگش يعني گهرناز خاتون بوده كه او هم سرگذشت جالبي دارد كه خيلي دوست دارم آن را هم بنويسم .
عمه بزرگ پدرم گهر ناز خاتون آنطور كه مي گفتند زن زيبا و دلربايي بوده كه يكي از شاهزاده هاي دوران قاجار خاطرخواه او شده و با وجود سه همسر و هشت فرزند با او ازدواج مي كند . گهرناز با ازدواج با اتابك خان سوگلي و گل سرسبد زن هاي او مي شود به خصوص با آوردن پسري به نام پولاد اين عزت و قرب به اوج خود ميرسد اما اين باعث نمي شود گهرناز با غرور و خود خواهي كه كه اكثر زنان آن دوره داشتند در پي بيرون كردن حريفانش يعني همسران قبلي اتابك خان بودند از ميدان شود.
اينطور كه مي گفتند گهرناز با وجود سن كمي كه داشتهخيلي عاقل و زيرك بوده و با داشتن عقل و تدبير سعي در برقراري مساوات بين خود و ديگر همسران اتابك خان داشته و اين خود علت تشديد علاقه اتابك خان نسبت به او مي شد و باز اينطور كه مي گفتند اتابك خان بدون اجازه همسرزيبا و جوانش حتي آب هم نمي خورده.
بعد از مرگ اتابك خان ثروت عظيم او بين همسران و فرزندانش تقسيم شد و سهم گهرناز و پولاد با وجودي كه نيمي از سهم الارث خودش را به زنان ديگر بخشيد ثروتي افسانه اي شد كه بيشتر آن ملك و زمين و آبادي بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
”نگین„ فصل یک قسمت سه

گهرناز يكي از زنان ثروتمند عصر خود به شمار مي رفتزيرا علاوه بر سهم ارث پدري اش ثروت كلاني نيز از همسرش اتابك خان به او رسيده بود و به خاطر همين خواستگاران فراواني داشت . اما او با وجودي كه بعد از مرگ اتابك خان هنوز خيلي جوان بود و از طرفي خواهان زياد داشت ازدواج نكرد و تمام هم و تلاشش را براي تربيت تنها فرزندش پولاد نمود و زماني كه او دوره دبيرستان رادر تهران تمام كرداو را براي ادامه تحصيل به خارج فرستاد.
پولاد پس از اتمام تحصيل و و گرفتن دكترا در سن سي وهشت سالگي در فرنگ با زني اهل بلژيك آشنا مي شود و حاصل اين ازدواج پسري به نام پيروز بود كه پس از به دنيا آمدن پيروز پولاد از همسرش جدا شد و بههمراه پسرش به ايران باز مي گردد و گهرناز در تداركگرفتن همسري ايراني براي او بوده كه اجل مهلت اين كاررا به پولاد نمي دهد و او طي حادثه اي در مي گذرد و در اين بين پيروز تنها وارث ثروت كلان پولاد مي شود.
زماني كه پولاد در گذشت پيروز هشت ساله بود . بعد ازآن سرپرستي او به مادربزرگش گهرناز مي رسد كه او نيز از هيچ تلاشي براي تربيت پيروز فروگذاري نكرده بود . دو سال بعد از اينكه پيروز مدرك ديپلمش را مي گيرداو را براي ادامه تحصيل به خارج مي فرستد.
از پيروز چيزي به خاطر ندارم فقط به ياد دارم در آن زمان من و نيشا و نوشين تا آخر كه او را بدرقه مي كرديم به شكل و شمايلش خنديديم همين خنده باعث شد كه هر سه نفرمان موقع بازگشت يكي يك پس گردني بخوريم زيرا صداي كركر خنده مان از صداي هق هق مادر و زن عمو ها و عمه ها بلند تر بود.
بعد از مرگ گهرناز كه دو سال پس از رفتن پيروز به خارج بود و همچنين مرگ عموي بزرگم كه فاصله اي با مرگ عمه بزرگش نداشت اختيار نصف بيشتر ثروت او به دست پدر و عمويم مي افتد كه قرار بر اين مي شود كه آنها تا زماني كه پيروز به سني برسد كه بتواند با سرمايه اش كار كند با آن تجارت كنندو سود حاصل رابه حساب او در يكي از از بانكهاي معتبر خارج از كشور بگذارند.كسي نميدانست ارزش اين ثروت چه قدر است.
و اما حالا بعد از پانزده سال قرار است او به ايران بازگردد و همين انگيزه اي بود براي تحولي عظيم در خانواده پدري ام.
درست اواخر ماه خرداد بود و من تازه آخرين امتحانم را داده بودم كه خبر آمدن او را شنيدم . موقعي كه بعد از دادن آخرين امتحانم به تنهايي از مدرسه به خانه برگشتم در اين فكر بودم كه امسال هم رتبه اول كلاس را براي خودم به دست آورده ام و از اين بابت خيلي خوشحال بودم و تمام تلاشم به اين جهت بود تا براي شركت در كنكور آن هم در رشته پزشكي كه تنها آرزويم بود بتوانمرتبه به دست بياورم.
برايم جاي خوشحالي بود كه پشتكارم در درس زبانزد تمام فاميل بود و وقتي از گوشه و كنار مي شنيدم كه ديگرن مي گفتند نگين مغز فعال فاميل است با غرور به خود مي باليدم.
اما حيف كه نيشا دختر عمويم كه از هركس ديگر در فاميلبا من صميمي بود و تقريبا هم سن بوديم بعد از گرفتنسيكل ترك تحصيل كردو براي يادگيري آرايشگري به يك آموزشگاه رفت.
آن روز تنها به منزل برگشتم زيرا نوشين چند روزي بودكه تعطيل شده بود وقتي به منزل رسيدم همين كه از دروارد شدم بيشتر اسباب و اثاثيه را گوشه حياط ديدم.يك لحظه به فكرم رسيد كه نكند پدر منزل را فروخته و ما در تدارك اسباب كشي هستيم ولي اين از واقعيت خيلي دور بود زيرا با وجودي كه سرم به درس و مدرسه گرم بود اما ميفهميدم كه پدر قصد فروش منزل را ندارد .
در حال فكر كردن بودم و در ذهنم حدس هايي ميزدم كه پرديس را ديدم كه با جعبه اي در دست از در ساختمان وارد حياط شد و با ديدن من گفت:"بدو نگين خوب اومدي بياكمك كن."به طرف او رفتم و گيج به او نگاه كردم.
"پرديس چه خبره؟"
"خبر خير."
"بابا خونه رو فروخته؟"
"برو بابا دلت خوشه خبر نداري؟قراره زلزله بياد."
با وحشت به او نگاه كردم و گفتم:"زلزله؟"
پرديس كه مي خواست به داخل برود خنديد و گفت:"آره جونم زلزله."
وحشت تمام وجودم را در بر گرفته بود و در اين فكر بودم كه اگر قرار است زلزله بيايد پس چرا اسباب و اثاثيه را جمع مي كنند ؟ نگاهي به اثاثيه انداختم تمام اسباب هاي حياط شامل خرده ريز هاي قديمي و خرت و پرت هاييبود كه شايد ارزش زيادي هم نداشت و من در تعجب بودمكه اينها چه چيزهايي هستند كه آنقدر مهم هستند كه مادر مي خواهد زير آوار نماند.
در خيالاتم سر مي كردم كه صداي پرديس را شنيدم.
"نگين چته خشك شدي بيا ديگه"
به او نگاه كردم و به دنبالش روان شدم.وضعيت خانه دست كمي از بيرون آن نداشت همه جا به هم ريخته و شلوغ بود و من براي پيدا كردن جايي كه بتوانم لباسهايم را عوض كنم اين طرف و آن طرف ميرفتم و در همان حال فكر كردم كه حتما زلزله آمده كه منزل را به اين صورت ريخت و پاش كرده.
مادر را ديدم كه از پلكان طبقه بالا مي آيد. با ديدن من گفت:"نگين جان آمدي مادر ؟ چه خوب شد خيلي به كمكت احتياج داريم,بدو لباست را عوض كن بيا كه خيلي كار داريم."
جلو رفتم و سلام كردم و پرسيدم :" مامان راست راستي قرار است زلزله بيايد؟"
مادر لبش را به دندان گرفت و گفت:"زشته دختر اين حرف عيبه."
"مامان پرديس گفت"
مادر سرش را تكان داد و با لحن سرزنش باري گفت:"مي خواد از اين بزرگتر بشه تا بدو خوب رو بفهمه؟"
و بعد به دنبال كارش رفت و مرا در بهت و حيرت گذاشت.نمي دانستم مخاطب مادر من بودم يا پرديس ولي از نگاه چپ چپ پرديس به خودم فهميدم كه چه كسي مخاطب مادر است.
پرديس با اخم از من رو برگرداند و با حرص گفت:"بي خود ميگن تو مغز متفكري به نظر من كه يك احمق مغز خر خورده بيش نيستي."
پاك گيج شده بودم . هيچ كس حرف درستي نميزد تا من هم بفهمم چه خبر شده است . در اين حين صداي پوريا راشنيدم كه مادر را صدا مي كرد. با عجله به طرف حياط رفتم و او را صدا زدم.
" پوريا.پوريا"
پوريا با ديدن من سرش را تكان داد و خنديد.
" پوريا جون كجايي داداش؟
"چيه بازم مي خواي برات خريد كنم؟
" نه داداشي . مي خوام بهم بگي چه خبر شده؟"
پوريا وقتي فهميد من از چيزي خبر ندارم اول خودش را لوس كرد اما مثل خيلي از اوقات زود جريان را لو داد.
"قراره خونه رو رنگ بزنيم و دكور را عوض كنيم"
"براي چي؟"
"آخه مثل اينكه قراره عمه بابا بياد تهران"
به پوريا نگاه كردم و فكر كردم شوخي مي كند عمه پدرم ده سال بود كه فوت كرده بود و تا كنون استخوان هايش نيز خاك شده بودند.
به پوريا گفتم:"برو بي مزه"
اما پوريا با جديت به من نگاه كرد و گفت:" به خدا راست ميگم."و همين باعث شد تا مطمئن شوم كه او شوخي نميكند.
" منظورت عمه سوزه است يا سولان؟"
" اونا هم قراره بيان چون وقتي امروز صبح بابا به خونه زنگ زد مامان گفت حتما عمه ها هم ميان"
" كي مي خواد بياد ؟ ار كجا؟"
" از خارج"
تازه متوجه شدم منظور پوريا از عمه بابا نوه اوست نه خود خدابيامرزش. با تعجب گفتم:"واي پوري راست ميگي؟"
سرش را تكان دادو من با حيرت فكر كردم كه اين خبر ميتواند اتفاق بزرگي در خانواده پدري ام باشد.
آن روز پدر خيلي زود به منزل آمد.و در پي خرده فرمايشهاي مادر به دنبال بنا و نقاش و گچ كار و غيره رفت و من و پرديس و پريچهر و حتي پوريا مثل يك كارگر تمام خرده ريز ها را به حياط منتقل كرديم.
هميشه از خانه تكاني عيدي كه مادر انجام ميداد وحشت داشتم و حالاآرزو مي كردم كه اي كاش چند تا خانه تكاني با هم انجام ميداديم اما اينجور تو خاك و خوله وول نمي خورديم.
من دليل كار مادر را نميدانستم اما از پرديس شنيدم كه پيروز قرار است براي ازدواج به ايران بيايد و عمو و پدر سعي مي كنند اين طعمه لذيذ را به طرف خود بكشند.
خوشبختانه يا بدبختانه خواهرم پرديس خيلي رك گوست وبعضي اوقات اگر سر كيف باشد و مرا به چشم دشمنش نگاه نكند از حرفهايش مي توانم سر از خيلي چيز ها در بياورم اما واي به زماني كه عنق است آن وقت كه به قول مادر با يك من عسل هم نمي شود او را قورت داد.
همان شب پرديس به من گفت كه ثلثي از ثروت افسانه اي پيروز در دست پدر و عمو است و آنها با ثروت او تجارت هنگفت مي كنند و نيم ديگر آن به صورت ملكو زمين است و مقداري از آن هم در بانكهاي خارج از كشور است و سود سرشاري به آن تعلق مي گيرد.
نمي دانم پرديس از كجا اين اطلاعات را به دست آورده بود ولي با اخلاقي كه او داشت بعيد نبود براي به دست آوردن آنها مخفيانه به صحبتهاي پدر و مادر گوش كرده باشد.
حالا من نيز مي دانستم پيروز به ايران مي آيد تا همسري اختيار كند و پدر و عمو در اين فكر هستند كه هر كدام دختر خود را كانديد اين ازدواج كنند.
راستش خودم هم در اين فكر بودم كه آيا پيروز هم خواهان ازدواج با خواهران يا دختر عموهاي دم بختم مي باشديا نه؟اما از قرار معلوم آن طور كه از گفته هاي پدر فهميدم پيروز به او گفته بود كه قصد دارد همسري ايراني اختيار كند چون زنان ايراني در وفا و وقار كم نظيرند.حالا نمي دانم اين فكر از كجا به مغزش خطور كرده بود كه زنان ايراني وفادارترين زنان دنيا هستند.به قول پرديس بي شك او همه نوع زن را امتحان كرده و بعد به چنين نتيجه اي رسيده است!
اما اين روز ها حال خواهرم پريچهر و از طرفي ياسمن و نيشا طور ديگر است . با اينكه بخت نيشا خيلي كم تر از ان دو است اما از خودش شنيدم كه مي گفت پدرش گفته اگر پيروز هر كدام از دختر هايم را بخواهد كاري به رسم و رسومات ندارم كه اول بايد دختر بزرگ را سرو سامان دادو بعد دختر كوچك را ندارد.
مطمئن بودم پدر نيز همين عقيده را دارد.من آرزو مي كنم تا دست كم يكي از خواهرانم زودتر ازدواج كند تا من از هم اتاق شدن با پرديس نجات پيدا كنم.
حالا كه سر درد و دلم باز شده بهتر است بنويسم كه با وجودي كه منزلمان داراي پنج اتاق خواب است اما مادر يكي از اتاقها را براي مهمان نگاه داشته است .تمام اعضاي خانواده به جز من و پرديس اتاقهاي مجزايي دارند وهمين باعث شده كه پرديس مرا مزاحم و اضافه بداند.
پريچهر كه دختر ارشد خانواده مي باشد و داراي اتاق مجزايي است كه هر جايي ميرود در اتاقش را ميبندد و خيالش راحت است پوريا نيز چون پسر مي باشد حتما مي بايس داراي اتاق خواب مجزايي باشد و در اين بين فقط من و پرديس هستيم كه بايد يكديگر را تحمل كنيم.
من حاضر بودم مثل ساراكورو زير يك اتاق شيرواني زندگي كنم و يا دست كم با پوريا اتاق مشتركي داشتم اما با پرديس توي يك قصر زندگي نكنم.
پرديس هميشه حامل خبر است با اينكه مادر بارها به او گفته است كه اين كار خوبي نيست و ممكن است بعدها در زندگي دچار مشكل شود اما گوشش بدهكار اين حرفها نيست و هميشه كار خودش را ميكند.
بعد از رنگكاري منزل نوبت به تغيير دكوراسيون مبلها و وسايل رسيد ,كه پدر از هيچ تلاشي براي اين كار فروگذاري نكرد.خانه مثل منزل نو عروس ها زيبا و تميز شده بود و در اين بين ما نيز بي نصيب نمانديم و صفايي به اتاقهايمان داديم از جمله اينكه پدر براي من و پرديس كتابخانه اي مجزا خريد كه قفل و بند داشت و اين بيش از هر چيز باعث خوشحالي من بود چون ديگر مي توانستم وسايلم را درون آن بگذارم و با خيال راحت درش راقفل كنم . البته نه هر چيزي چون پرديس به هر چه قفل و بند حساس است و تا ته توي قضيه را در نياورد دست بردار نيست.
نمي دانم چرا اما برايم آرزو شده بود كه پرديس زودتر ازپريچهر ازدواج كند و لااقل من يكي از شرش خلاص شوم.
خواهر بزرگم پريچهر خواهان زياد دارد حال اين خواهان يا به خاطر موقعيت خانوادگي مان است و يا به خاطر خود او ديگر خدا عالم تر است.اما تا جايي كه مي دانم پدر روي دخترانش حساس است و به قول خودش تا دامادي كه در شان و منزلتشان پيدا نكند شوهرشان نميدهد. و راستي كه تا به حال از هيچ تلاشي براي راحتي ما فروگذاري نكرده است.
البته چند تا خواستگار نيز براي پرديس قد علم كرده بودند كه بنده خداها حسابي مسخره او شدند.گاهي اوقات فكر ميكنم پرديس به كدام يك از اعضاي خانواده مان رفته است ,او خيلي زيبا و در عين حال خيلي متكبر و خود خواه استو همچنين ماجرا جوست و مادر هميشه مي گويد كه نگران آينده اوست. پرديس چشمان سبز و همچنين پوست سفيدش را از مادر به ارث برده است و قد بلند و اندام درشتش را از پدر گرفته است و به قول پدر يكي از كردهاي دبش است كه اين حرف پدر باعث عصبانيت او كه خود را تهراني اصيل ميداند ميشود.
اما پريچهر خواهر بزرگم دختري آرام و محجوب است و از نظر شكل و قيافه نسخه كاملي از پدر مي باشد چشمانمشكي و درشت و ابرواني پرپشت كه ميدان اگر آنها را اصلاح كند خيلي زيبا مي شود پوستي سبزه و قدي بلند از ديگر خصوصيات اوست.
من نيز كه سومين دختر خانواده ام خصوصياتي متفاوت از ديگر خواهران دارم. با وجودي كه قد بلند آن دو را ندارم اما سفيدي پوستم به مادر رفته است و سياهي چشمان ومويم را از پدر به ارث برده ام ,گاهي اوقات پرديس با حرص به مادر مي گويد شما و پدر سر نگين پارتي بازي كرده ايد و از هر چيز خوبي كه داشتيد به او داده ايد. منبه خوبي ميدانم پرديس رنگ سبز چشمانش را دوست نداردهمچنين از قد بلند و اندام درشتش خوشش نمي آيد تنها چيزي كه مي دانم دوست دارد رنگ سفيد و شيشه اي پوستش مي باشد كه واقعا هم زيباست.با اينكه در كل پرديس دختري زيباست اما به چيزي قانع نيست و مي خواهد هر چيز خوبي از آن او باشد . گاهي اوقات حرفهايي ميزند كه من فكر مي كنم سلامت عقلي اش نقصان دارد. اما با اين حال نفوذ زيادي روي خانواده مان دارد و با همان اخلاق قلدري اش به من و پوريا و گاهي پريچهر فرمان مي دهد و بعضي اوقات آنقدر ترشرو و بد اخلاق ميشود كه هميشه آرزو ميكنم كه او زودتر از پريچهر ازدواجكند تا من و پوريا نفس راحتي بكشيم.
مثل اينكه از پرديس خيلي بد گويي كردم. نمي دانم چرا هر كاري مي كنم باز هم قلمم به سمت غيبت كردن از پرديس كشيده ميشود.
به هر صورت منزلمان با كمك چند كارگري كه براي كمك به مادر آورده بود خيلي زود آماده شد و همه منتظر آن بودند كه پيروز با يك تلفن ورود خودش را اعلام كند.
عاقبت آن روز رسيد و پيروز با گرفتن تماس تلفني با عمو ناصرم روز ورودش را به او گفت. تلفن پيروز مانند بمبي در منزل منفجر شد ,پريچهر با وجودي كه به كلاسخياطي مي رفت و مي توانست براي خود لباس بدوزد اما چند دست لباس قشنگ آماده خريد و مخفيانه و دور از چشم مادر يكي دو رديف از ابروان پر پشتش را برداشت.
پرديس هم براي اينكه از او عقب نماند خرج چند دست لباسرا بر گردن پدر گذاشت و در اين بين باز هم سر من بي كلاه ماند,زيرا كسي فكر نمي كرد بين دو خواهر زيبا و بلند قدم من نيز بتوانم عرض اندام كنم.البته خودم نيزنه چنين حوصله اي دارم و نه اصلا فكرش را مي كنم ,من ترجيح مي دهم خودم را كنار بكشم و منتظر بمانم.
البته نا گفته نماند وضعيت در خانه عمو نيز دست كمي از مال ما ندارد, ياسمين با اينكه قرار بود با اميد پسر عمو قادرم كه او نيز دانشجوي سال آخر مهندسي الكترونيك است ازدواج كند اما گويا چنين قراري با آمدن نام پيروز به خودي خود لغو شده است. او بيشتر از همه تلاش مي كند تا برنده اين مسابقه باشد.البته نيشا و بعدنوشين خيلي زيباتر از ياسمين هستند.
ياسمين دختر كوتاه قد اما سفيد روييست كه چهره اش بهزن عمويم رفته و در كل قيافه اش چنگي به دل نمي زند اما خيلي خيلي مهربان و خوش زبان است به خاطر همين خواستگارانش كم نيستند . اما نيشا و نوشين هردو به خانواده پدري ام رفته اند و هردو بلند قد و سبزه رو و جذابهستند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
”نگین„ فصل یک قسمت چهار

پدر براي ورود پيروز با عمه هايم در كردستان تماس گرفت و به آنها روز ورود او را اطلاع داد.

امروز از صبح همه در التهاب بودندو خود را براي امشب كه قرار است پيروز بيايد آماده كرده اند اول قرار شد همه با هم به به فرودگاه برويم اما بعد مادر گفت كه بهتر است يكي از ما دختران در منزل بمانيم تا وقتي پيروز خواست احيانا به منزل پسر دايي نادرش بيايد كسيباشد تا اسپندي روي آتش بگذارد. و من مي دانستم بدون شك آن يك نفر من خواهم بود زيرا پريچهر كه حتما بايد مي رفت و پرديس هم اگر نمي رفت ممكن بود زمين بهزمان نيز دوخته شود و پوريا نيز سواي تمام اين برنامه ها بود . بنابر اين خودم داوطلبانه خواستار ماندن در خانه شدم و فكر مي كنم با اين كار خودم را هم بي ارزش نكردم.

از نوشتن دست كشيدم چون احساس مي كردم دستم درد گرفته است با اين حال فكر كردم زياد خوب ننوشته ام و كمي بي پروا نوشته ام و دفترم حالت سياسي به خود گرفته و اين به خاطر بد گويي از پرديس و بقيه در دفترم بود.در يك لحظه از ذهنم گذشت بعضي چيز هايي كه در دفترم نو شته ام را خط بزنم يا پاره كنم اما زنگ تلفن باعث شد از جا بلند شوم و به طرف آن برم.

گوشي را برداشتم:"بله بفرماييد"

صداي نا آشنايي گفت:"منزل آقاي فروغي؟"

" بله بفرماييد"

صداي خيلي خودماني گفت:"خدا را شكر بالاخره يكي پيدا شد"

از حرفش چيزي سر در نياوردم و گفتم:"شما؟"

صدا كه معلوم بود خيلي سر حال است گفت:"و اما شما؟"

اخمي كردم و در يك لحظه فكر كردم كه ممكن است مزاحمي تماس گرفته باشد و مي خواستم گوشي را بگذارم كه به ياد آوردم او نام و فاميلي پدر را گفت.

بعد از لحظه اي مكث گفتم:" من دختر ايشان هستم ,امري هست بفرماييد."

صدا با سر حالي گفت :" ميشه بفرماييد كدام دخترشان؟"

از حرص دندانهايم را به هم فشردم و در همان حال زير لب گفتم :"مسخره."اما مثل اينكه صدايم به گوش طرف رسيده بود زيرا گفت :" بامن بوديد؟"

با دستپاچگي گفتم:"آقا اگر با پدرم كار داريد ايشان تشريف ندارند شما لطف كنيد بعد تماس بگيريد."

صدا گفت:" خير خانم بنده فعلا با پدرتان كار ندارم اما اگر شما افتخار آشنايي بديد مي توانيم..."

بدون اينكه بگذارم شخص پشت گوشي صحبتش را ادامه دهد گوشي تلفن را گذاشتم.

هنوز قدمي از تلفن دور نشده بودم كه زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد.

"بفرماييد"

باز همان صدا را شنيدم كه گفت:"براي چي قطع كردي؟"

گفتم:" آقا اگر شما كمي تربيت داشتيد مزاحمت ايجاد نمي كرديد ."و بعد با حرص گوشي تلفن را گذاشتم. در همان حال فكر كردم كه خدا نكند كه آشنا باشد.

وقتي براي بار سوم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي رابر نداشتم و سعي كردم آن را نشنيده بگيرم اما زنگ تلفن اعصابم را خرد كرده بود و مي خواستم سيم را از تلفن بكشم اما فكر كردم ممكن است پدر و مادر تماس بگيرند و بعد نگران شوند . چون ديدم مزاحم دست بردار نيست تلفن را برداشتم تا چيزي به او بگويم كه به تندي گفت:" بابا دختر دايي نادر قطع نكن. باور كن نه بي تربيتم نه مزاحم . من پيروز بهزاد فرزند پولاد بهزاد ,نوه عمه آقاي نادر فروغي پدر شما هستم."

با شنيدن نام پيروز خونم خشك شد و با لكنت گفتم:"ب...ب...بله آقا پيروز ؟"

" تو که منو کشتی آره پیروز من الان میدان هفت تیر هستم اما بقیه راه را بلد نیستم می خواستم ببینم چطورباید به راننده نشانی بدم."

با منگی گفتم:"چرا اونجا ؟ شما الان باید فرودگاه باشید؟"

" ببخشید اگه ناراحتید بنده بر می گردم."

متوجه شدم حرف جالبی نزده ام و در پی اصلاح حرفم گفتم:" منظورم اینه که پدر و عمویم و بقیه برای استقبال از شما به فرودگاه رفته اند."

" بله بنده بعد از تماس با منزل دایی ناصر متوجه شدم اما حالا شما لطف می کنید نشانی بدهید یا اینکهبنده به فکر رفتن به هتل باشم."

از فکر اینکه اگر پیروز به هتل برود پدر دمار از روزگارم در می آورد هول شدم و گفتم:"بله بله یادداشتکنید."

" شما بفرمایید من به ذهن می سپارم."

با و جودی که نشانی منزل را حفظ بودم اما در آن لحظه آنقدر هول شدم که اسم خیابانمان به کلی از یادم رفته بود و سکوت پیروز می رساند که منتظر است .

صدای پیروز مرا به خود آورد:" دوشیزه فروغی من منتظرم ؟"

" بله اما... راستش را بخواهید نشانی را فراموش کرده ام."

صدای خنده پیروز به گوشم رسید:" من که پانزده سال در ایران نبودم اما از فرودگاه تا میدان هفت تیر با نشانی که از قبل تو ذهنم مانده بود آمده ام تعجب می کنم شما چطور ..."

در همان حال حرفش را قطع کردم و نام خیابان و شماره پلاک منزل را که به یادم آمده بود را به او دادم و او با خنده از من خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.صدای پیروز خیلی گرم و دلنشین بود صدای او را با یکی دو عکسی که پیروز تقریبا دو سال پیش به همراه نامه ای برای پسر عمویم نیما فرستاده بود در ذهنم مقایسه کردم . عکسهایی که پیروز برای نیما فرستاده بود با آن پیروز لاغر و دراز و موهای روشن فرفری زمین تا آسمان تفاوت داشت. در یکی از عکسها پیروز در کنار مجسمه برهنه زنی ایستاده بود و چهره اش زیاد مشخص نبود اما بازوان برجسته و گردن کلفتش نشان می داد کهاندامش دیگر آن لاغری سالهای جوانی را ندارد و در یک عکس دیگر که کنار بندری بود چهره اش مشخص تر بود. برخلاف موهای فرفری پرپشتی که او هنگام رفتن داشت جلوی موهایش ریخته بود و پیشانی اش را بلند تر کرده بود اما با وجود این به قول پردیس کچل خوش قیافه ای بود.

بعد از گذاشتن گوشی تلفن با ترس به این فکر افتادم که ای کاش پدر و یا کسی زنگ می زد و من به آنها بگویم که پیروز تا چند دقیقه دیگر به منزلمان می رسد ازفکر دیدن او آن هم به تنهایی وحشت تمام وجودم را گرفت . به خصوص که به یاد حرف پردیس افتادم که می گفت پیروز بعد از چند سالی که در خارج زندگی کردهممکن است تمام تعصبات را به کنار گذاشته باشد و در وهله ی اول دیدار با دختران فامیل دست بدهد و حتی آنان را ببوسد . این در دل من وحشتی ایجاد کرده بود و شاید هم یکی از دلایل که باعث شد من به فرودگاه نروم همین بود.

در این فکر بودم که چه باید بکنم و چطور خودم را پنهان کنم تا مبادا پیروز دست به عمل ناشایستی بزند و از طرفی می دانستم که پدر به هیچ وجه راضی نیست که تا آمدن آنها از فرودگاه نوه عمه عزیز و ارزشمندش را پشت در نگهدارم.

نمی دانم چه مدت در این فکر بودم که زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و بعد با هراس به اطراف نگاه کردم و پس از چند لحظه به ناچار برای باز کردن در به طرف حیاط رفتم.

مدتی پشت در حیاط ایستادم تا قلبم کمی آرام شود و بعد با کشیدن چند نفس عمیق در را باز کردم.

در وهله اول چشمم به خودرو سفید رنگی با نشان فرودگاه خورد و بعد پیروز را دیدم که مشغول گرفتن چمدان هایش از راننده بود. با وجود روشن بودن چراغ دم در نتوانستم چهره اش را به خوبی تشخیص دهم.پیروز سرش را بلند کرد و با دیدن من که با ترس به او چشمدوخته بودم لبخندی زد و و سرش را تکان داد و بعد با حساب کردن کرایه راننده به طرف در آمد.

از دیدن پیروز که به طرفم می آمد خودم را به در چسباندمو بعد با زحمت سعی کردم لبخندی بزنم و وانمود کنم دختر نترسی هستم . اما در حقیقت از وحشت تمام دست و پایم بی حس شده بود.

پیروز با دو چمدان بزرگ جلوی در رسید و نگاهی به سرتا پایم انداخت . من با تمام هیکلم جلوی در را سد کرده بودم و خیال هم نداشتم کنار بروم . پیروز با لحن طنزی گفت:"سلام دختر خانم خوش آمدید."

به خود آمدم و با صدای لرزانی گفتم:" بله... سلام... ببخشید حواسم نبود خوش آمدید."

در تاریکی کوچه و زیر نور لامپ سر در حیاط او را می دیدم که با چشمانی براق و لبخندی نافذ به من می نگرد . پیروز چمدان هایش را به زمین گذاشت و بعد از جیب بغل کیفش کارتی بیرون آورد و خطاب به من گفت:" دختر دایی عزیز این کارت شناسایی بنده می باشد زیرا گویی هنوز باور ندارید که بنده پیروز بهزاد فرزند پولاد می باشم . طوری که به بنده حقیر نگاه می کنید که گویی شبح دیده اید."

با شتاب خودم را از جلوی در کنار کشیدم و گفتم:"آه بله عذر می خواهم بفرمایید داخل."

پیروز لبخندی زد و بعد دستش را به طرف من دراز کرد و در همان حال گفت:" خوب حالا که شما با بنده آشنا شدید می توانم افتخار آشنایی با شما را داشته باشم؟"

با وحشت به دست پیروز نگاه کردم و در همان حال به یاد پردیس افتادم که می گفت بعد از دست دادن هم شاید بخواهد دختران را ببوسد.از تصور چنین چیزی با وحشت خودم را عقب کشیدم و بعد چند قدم از او فاصله گرفتم.

پیروز را دیدم که نگاهی به دستش که همچنان در هوا بود انداخت و بعد شانه هایش را بالا انداخت و با کشیدن نفس عمیقی خم شد و چمدان هایش را برداشت و بعد داخل شد و با پا در منزل رابست. شاید در آن لحظه فکر می کرد که با دختر عقب مانده و دور از آدمیزادی طرف شده است. حالا جای شکر داشت که او را در همان جا نگذاشته بودم و به طرف منزل فرار نکرده بودم.نگاهاو به من نشان می داد که از برخورد من تعجب کرده است . خودم قبول داشتم که رفتارم خیلی عجیب شده بود.

چند قدم عقب عقب برداشتم و با شتاب خودم را به منزل رساندم . در همان حال قصد داشتم خودم را در اتاقم پنهان کنم که هنوز چند پله به طرف بالا نرفته بودم که صدای زنگ تلفن باعث شد با همان شتاب به طرف تلفن برگردم و گوشی را بردارم.

با شنیدن صدای پدرم کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشم . پدر با عجله گفت:" نگین کسی زنگ نزد؟"

" چرا نوه عمه شما..."

پدر با شتاب گفت:" خوب چی گفت؟"

" او نشانی خواست و الان هم اینجاست."

پدر با تعجب و با صدای بلندی گفت:" نگین پیروز به منزل ما آمده ؟"

" آره بابا اون الان رسیده حالا باید چی کار کنم؟"

" نگین به او سلام برسان و ازش پذیرایی کن . ما همین الان می رسیم."

پدر تلفن را قطع کرد و من در این فکر بودم که چطور باید از او پذیرایی کنم . در این هنگام پیروز از در وارد شد وچمدان هایش را همان جلوی در گذاشت و به اطراف نگاه کرد.

با دست به او اشاره كرد و با لكنت گفتم:"بفرماييد."

پيروز نگاهي به سمتي كه اشاره كرده بودم انداخت و لبخندي لبانش را از هم باز كرد و چند قدم جلو آمد و گفت:"اما من فكر مي كنم اتاق پذيرايي آن سمت باشد."

تازه متوجه شدم كه به سمت پذيرايي اشاره كردم . با خجالت سرم را به زير انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. در كابينتي را باز كرد و بي هدف به داخل آن نگاه كردم و دراين فكر بودم كه چه چيز بياورم تا از او پذيرايي كنم . ازصداي پيروز تكاني خوردم و به طرف در آشپزخانه نگاه كردم و او را ديدم كه به ستون اپن آشپزخانه تكيه داده و بالبخند به من نگاه مي كند.

" من چيزي ميل ندارم فقط يه ليوان آب خواهش مي كنم."

سرم را تكان دادم و به سمت يخچال رفتم و پارچ آب را برداشتم و به سمت او كه آرنجش روي پيشخان گذاشته بود رفتم و بدون اينكه به او نگاه كنم پارچ را جلوي او گذاشتم . چند قدم به عقب برداشتم و بلاتكليف وسط آشپزخانه ايستادم. از اينكه او اينقدر خودماني رفتار مي كرد احساس خوبي نداشتم.

پيروز به پارچ آب نگاه كرد و لب هايش را به هم فشار داد تا مبادا بخندد. بعد خود به داخل آشپز خانه آمد و به اطراف نگاه كرد.

با تعجب به او نگاه كردم كه از آمدن داخل آشپزخانه چه قصدي دارد و او را ديدم كه در يكي از كابينت ها را باز كرد و بعد دوباره آن را بست . به من كه تقريبا پشت ميز آشپزخانه سنگر گرفته بودم نگاه كرد و گفت:" شما ليوان هايتان را كجا مي گذاريد؟"

تازه متوجه شدم كه ليواني به او نداده ام.با شتاب سنگرم را رها كردم و براي آوردن ليوان آب به كنار او كه جلوي كابينتي ايستاده بود رفتم واز كابينت ليواني در آوردم و در حالي كه احساس مي كردم رنگ صورتم كاملا سرخ شده است آن را به طرف او گرفتم .پيروز هم با لبخند دستش را دراز كرد كه ليوان را از دستم بگيرد كه از ترس اينكه مبادا دستش به دستم بخورد ليوان را همانطور رها كردم . ليوان به زمين افتاد وبا صداي جرينگي شكست . با شكسته شدن ليوان كريستال مثل اين بود كه كمر من هم شكست . با ناراحتي به ليوان كريستال كه خودم مسبب شكستن آن شده بودم نگاه كردم و با تاسف لبم را به دندان گرفتم.

پيروز متعجب به من نگاه كرد . شك نداشتم كه يقين پيدا كرده من عقب مانده هستم آن هم از نوع آنچناني چون با صداي آرامي گفت:"تو از من ميترسي؟"

چشمانم را از او برگرفتم و به زمين نگاه كردم و بعد از چند لحظه به ياد آوردم كه قرار بود يك ليوان آب به اين مسافر تازه از راه رسيده بدهم . تا خواستم دستم را به طرف كابينت دراز كنم پيروز گفت:" نه لازم نيست خودم مي توانم يك ليوان بردارم." و بعد ليواني را برداشت و آن را پر از آب كرد و بعد به طرفم برگشت . يكي صندلي از كنار ميز آشپزخانه بيرون آورد و گفت:" بهتر است كمي بنشيني تا حالت جا بيايد."

خودم نيز احساس مي كردم ديگر پاهايم توان ايستادن ندارند و بدون اينكه به پيروز نگاه كنم بي تعارف روي صندلي نشستم . پيروز ليوان آب را به طرفم گرفت و گفت:"كمي آب بخور."

من چون دانش آموز كودن اما حرف شنويي دستم را دراز كردم تا ليوان را از او بگيرم كه دستش را كنار كشيد و گفت:" نه صبر كن مي ترسم دوباره قبل از اينكه ليوان را بگيري آن را رها كني ." و بعد ليوان را روي ميز گذاشت .

در اين هنگام زنگ در به صدا در آمد و من مثل يك فنر از جا جهيدم كه پيروز با دست به من اشاره كرد كه سر جايم بنشينم تا خودش براي باز كردن در برود.اما به محضي كه پيروز از آشپزخانه خارج شد به سرعت از جايم برخاستم تا خرده شيشه ها را جمع كنم . مي دانستم مادر به اين ليوان هاي كريستال كه نمونه اش خيلي كم پيدا مي شود خيلي حساس است و اگر به خاطر پيروز نبود هيچ وقت آنها را از داخل ويترين بيرون نمي آورد.

آنقدر مضطرب بودم كه متوجه نشدم چطور مشغول جمع كردن خرده هاي ليوان هستم . فقط زماني به خودم آمدم كه سوزش شديدي را حس كردم و بعد از آن خوني بود كه از كف دستم به روي سراميك هاي سفيد آشپزخانه مي ريخت.

از جايم بلند شدم تا با شتاب به ظرفشويي بروم تا بيش از اين كف آشپزخانه را كثيف نكنم كه تكه اي شيشه به پايم فرو رفت و باعث شد همانجا سر جايم بنشينم و در همان حال صداي پدر و مادرم را مي شنيدم كه با پيروز احوالپرسي مي كردند.از صداي پدر و مادر متوجه شدم پدرم پيش از آمدن بقيه مستقبلان و با شتاب به منزل آمده و ديگران كه شامل سه خودرو كه يكي از آنها نيز متعلق به عمويم مي باشد پشت سر خواهند آمد.

از دستم بي وقف خون مي آمد و جرات نداشتم از جايم بلندشوم كه مبادا جاي ديگري را كثيف كنم . در يك لحظه صداي جيغ مادر باعث شد با ترس سرم را بلند كنم و اورا ببينم كه در آستانه در آشپزخانه ايستاده و با وحشت به من نگاه مي كند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
”نگین„ فصل یک قسمت پنج

فرياد مادرم كه به نظرم خيلي بلند بود باعث شد افراديكه داخل هال بودند به طرف آشپزخانه هجوم بياورند . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شده بود و با وحشت به مادر نگاه مي كردم . مادر به سرعت جلو دويد و حطاب به ديگران گفت:"تو آشپز خانه نياييد چون ممكن است پايتانشيشه برود." و بعد با سرزنش به من نگاه كرد وگفت:" چه بلايي سر خودت آوردي؟"حتي سرم را بلند نكردم تا ببينم كه چه كساني به من نگاه مي كنند. فقط صداي پدرم را شنيدم كه گفت:" نگين حالت چطور است؟"

صداي پيروز زا شنيدم كه خطاب به مادرم گفت:" زن داييهمش تقصير من بود كه متوجه نشدم ليوان آب چطور از دستم افتاد."

مادر از جا برخاست و با لحني كه گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است گفت:" واي اين چه حرفي است آقا پيروز فداي سرتان ليوان كه ارزشي ندارد اما من متعجبم كه چرا نگين با دست شيشه ها را جمع كرده ببين دستش را به چه روزي انداخته."

خون همچنان با شدت از دستم مي ريخت و گويي خيال بند آمدن نداشت . مادر كنارم نشست و به سرعت گوشه روسري را از سرم كشيد تا آن را دور دستم بپيچد . از اينكه بدون روسري جلوي پيروز و نويد باشم كه در همان لحظه او را ديدم كه با نگراني به من نگاه مي كند با خجالت خواستم كه نگذارم مادر روسري ام را از سرم بكشد كه مادر با كشيدن روسري ام آن هم باحرص به منفهماند كه الان وقت خجالت كشيدن نيست.

در همان حال چشمم به پرديس افتاد كه كنار نويد ايستادهبود و با حالتي كه معلوم بود خيلي چندشش شده به خون دست من نگاه مي كرد. مادر با لحني كه سعي مي كرد آن را جلوي پيروز كنترل كند و فقط من و پرديس مي دانستيم كه چقدر ناراحت است گفت:" پرديس نايست مادر بدو بتادين و باند را از جا دوايي بردار بيار."

پرديس نگاه سرزنش باري به من كرد و براي انجام دادن كاري كه مادر خواسته بود به طرف دستشويي رفت.

در همين لحظه پيروز جلو آمد و با احتياط كنار مادر نشست و بعد به دستم نگاه كرد و گفت:" از قرار معلوم بريدگي دستش خيلي عميق است."و بعد خيلي عادي دستم را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد . دوست داشتم در آن لحظه قطره آبي شوم و به زمين فرو بروم . آنقدر سرمرا به زير انداخته بودم كه موهايم كاملا روي صورتم ريختم بود .

پرديس وسايل را آورد و آن را به مادر دادمادر در بتادين را باز كرد و باندي را به آن آغشته كرد و بعد آن را پيروز داد و گفت:" تو را به خدا ببخشيد عجب استقبالي از شما كرديم به خدا شرمنده ايم." و بعد نگاه تندي به من انداخت.

پيروز را ديدم كه با دقت تمام باند را در محل بريدگي كف دستم كه حدود دو سانت بود گذاشت و محكم آن را فشار داد و با اين كار او ناله ام در آمد و در همان حال گفت:" مي دانم خيلي درد دارد اما بايد كمي صبور باشي."

پيروز دستم را گرفته بود و آن را فشار مي داد تا خون ريزي بند بيايد و در همان حال به مادر گفت:" بهتر است يك ليوان آب قند براي نگين درست كنيد."

در همان اوضاع از شنيدن نامم از دهان او متعجب شدم زيرا به ياد نداشتم كه خودم را به او معرفي كرده باشم .مادر بلند شد و به پرديس كه كنارش ايستاده بود گفت:" بدو خرده شيشه ها را جمع كن اما مواظب باش با دست اين كار را نكني."

لحن مادر طوري بود كه مي دانستم به پرديس خيلي بر مي خورد و موقعي كه او با نفرت به من نگاه كرد فهميدم كه دشمن خونيني براي خودم دست و پا كرده ام.

صداي پيروز را شنيدم كه آهسته گفت:" كاش با پارچ آب را سر مي كشيدم."

حتي سرم را بلند نكردم تا به او نگاه كنم. آنقدر در خجالت بي پوشش بودن در حضور او و گرفتن دستم توسطش بودم كه ديگر جايي براي خجالتي دوباره نميماند.

پرديس جارو را كنار شيشه ها به زمين گذاشت و خطاب به پيروز گفت:" شرط مي بندم شما به خاطر اينكه گناهنگين را كم كنيد شكستن ليوان را به عهده گرفتيد وگرنه من بهتر از هركسي نگين را مي شناسم."

ديدم كه پيروز لحظه اي به چشمان سبز و زيباي پرديس خيره شد و بعد با لبخندي گفت:" فكر نمي كنم گناهش خيلي سنگين باشد اما راستش مقصر من بودم."

پرديس نگاهش را از او برگرفت و به جمع كردن خرده شيشه ها مشغول شد.

براي اينكه سر راه جاروي او نباشيم پيروز همانطور كه دستم را گرفته بود از جا بلند شد من نيز ناچار بلند شدم و دستم را كشيدم تا او دستش را رها كند اما او نگاهي به من كرد و بعد مرا به طرف صندلي ديگر اشپزخانه بردو به من گفت تا روي آن بنشينم و بعد خودش نيز صندلي ديگري بيرون كشيد و روي آن نشست .

پيروز بعد از بستن دستم از جا برخاست و زير شير ظرفشويي دستانش را شست و با تعارف پدر به طرف اتاق پذيرايي رفت.

به محض بيرون رفتن پيروز از در آشپزخانه غر غر هاي پرديس شروع شد .

" دختر دست و پا چلفتي . احمق بي شعور.من تو را مي شناسم به خاطر خودنمايي حاضري سرت رو هم بدي..."

صداي مادر صداي پرديس را قطع كرد." بسه ديگه اتفاقي است كه افتاده من كه گفتم تو بمون حالا ديگه لازم نيست تو سر و كله هم بزنيد."

پرديس از آشپز خانه خارج شد و در همين حين صداي زنگ در منزل به صدا در آمد. بقيه از راه رسيده بودند.

پريچهر به همراه ياسمين و ديگر دختر عمو ها بود به محضي كه به منزل آمد براي پيدا كردن آمادگي رويارويي با پيروز به آشپز خانه آمدند كه با ديدن من روي صندلي آشپزخانه و مادر كه مشغول تميز كردن خونها از كف آشپزخانه بود چگونگي ماجرا را پرسيدندو مادر براي اينكه پاسخي داده باشد گفت:"ليوان از دست نگين افتاده و دستش را بريده."

احساس خيلي بدي داشتم و فكر مي كردم الان همه درباره ام چه فكرهايي كه نميكنند .در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم كه همچنان روي مبلي داخل هال افتاده بود . با چشم به دنبال شخص معتمدي مي گشتم تا سفارش كنم آنر را برايم بياورد . با ديدن پوريا با خوشحالي او را صدا زدم.

" پوريا پوريا بيا داداشي."

بعد از رفتن پوریا به دور و اطراف نگاه کردم و در این فکر بودم که دفتر را کجا پنهان کنم که پردیس آن را نبیند.بهترین جایی که به فکرم رسید زیر تشک تختم بود و برای اطمینان بیشتر آن را درست وسط تشک قرار دادم و برای عوض کردن لباس به سرعت به طرف کمدم رفتم.

زمانی که به اتاق پذیرایی رفتم پیروز داشت با پدر و عمویم صحبت می کرد . او علت زودتر رسیدنش را تعویض بلیتش اعلام کرد. رفتم و کنار نیشا نشستم و به پیروز که با لبخند به نوید نگاه می کرد چشم دوختم تازه آن موقع بود که فرصت پیدا کردم چهره او را به دقت ببینم.

قد او یک سر و گردن کوتاهتر از نوید بود. با این حال می شد به او گفت که بلند قد است . البته نوید پسر عمویم خیلی بلند قد و باریک اندام است یعنی در حقیقت بلند قد ترین عضو خانواده پدر ی ام به شمار میرود و پردیس به او می گوید نردبان دزدا البته نه جلوی خودش.اما پیروز مانند پسر عموی دیگرم نیما چهارشانه و قوی هیکل بود .

پیروز خیلی زیبا نبود اما فوق العاده جذاب بود حتی با وجودی که نیمی از موهایش ریخته بود به خصوص زمانی که نگاهش روی کسی متمرکز می کرد و در همان حال ابروان مشکی و پرپشتش را در هم گره می کرد. اما تنها چیزی که من فکرش را نمی کردم این بود که هنوز پس از گذشت این سالها نمی توانم رنگ چشمانش را تشخیص بدهم. چشمان پیروز رنگی بین عسلي و طوسی و یا شاید سبز خیلی کم رنگ بود . نکتهقابل توجه این بود که چشمانش مانند شیشه رنگ و وارنگ بود یعنی مانند این بود که هر لحظه به رنگی در می آید. چیز دیگری که توجه مرا خیلی جلب کرد مژه های بلند و برگشته اش بود که زیبایی خاصی به چشمان خوش رنگش می داد. بینی اش متناست و لبانش کمی برجسته و خوش ترکیب بودند. صورتش عضلانی و دارای چانه ای تقریبا چهار گوش بود که نشان دهنده اراده مصممش بود. رنگ پوستش نیز سبزه مهتابی و با سه تیغه ای که کرده بود صاف صاف بود رنگ پوستش درست رنگ پوست پریچهر بود و من با بدجنسی فکر می کردم او بیشتر از هرکس به خواهرم پریچهر می آید و می تواند زوج مناسبی برای او باشد.

صدای خنده بقیه مرا به خود آورد با گنگی به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که پیروز مشغول گفتن لطیفه ای بوده است.به غیر از من همه در حال خنده بودند چون من اصلا لطیفه را نشنیده بودم.به نیشا نگاه کردم تا از او بپرسم که پیروز چه گفته است که نگاهمبه پردیس افتاد که همچنان به پیروز نگاه می کرد لبخندی بر لب داشت. چهره پردیس در این حال آنقدر زیبا بود که تا چند لحظه نتوانستم چشم از او بردارم.

در نگاه پردیس چیز متفاوتی را می دیدم چیزی که تا به حال آن را ندیده بودم . این نگاه درست مانند آن نگاهی بود که پردیس زمانی به پسر عمه ام سروش می انداخت. اما هم اینک پردیس طوری به پیروز نگاه می کرد که مرا به فکر انداخت که نکند او از پیروز خوششآمده باشد چون خواهرم همیشه طوری در مورد مردان صحبت می کرد که گویی از هیچ مردی خوشش نمی آید.

نیشا سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:" نگین به نظرت چطوره؟"

" بد نیست من که اصلا قیافه اش یادم نبود تو چطور؟"

" خیلی کم یادم بود اما خیلی فرق کرده."

لبخندی زدم و آهسته پرسیدم:" بهتر یا بدتر؟"

نیشا نگاه معنی داری همراه با لبخند به من انداخت و گفت:" خیلی ناز شده است."

با تعجب به نیشا نگاه کردم که با چشمانی خمار به اوچشم دوخته بود بعد به پیروز نگاه کردم و با خود گفتم چه نازی در او می بیند که من نمی توانم آن را ببینم.

صدای پیروز که خطاب به عمو ناصرم بود توجه مرا جلب کرد.

" پسر دایی . شما نمی خواهید افراد خانواده را به من معرفی کنید؟"

عمو ناصر خنده ای کرد و گفت:" چرا چرا دایی جان اما ماشاالله تعداد اونقدر زیاده که فکر می کنم باید چند باراسمهایشان را بگویم تا بتوانی به خاطر بسپاری."

همه خندیدن و عمو ناصر ابتدا به عمه سولان اشاره کردو گفت:" عمه سولان را که به خاطر داری؟"

پیروز سرش را تکان داد و با لبخند به او نگاه کرد و گفت:" بله ایشان را به خوبی به یاد دارم. عمه جان یادتمی آید آخرین لحظه ای که می خواستم از شما جدا شوم به من چی گفتی؟"

عمه سولان چینی به پیشانی انداخت و گفت:" راستش دیگه خیلی پیرتر از آن شدم که حرف پانزده شانزده سال پیش به خاطرم بماند."

پیروز گفت:" اما من اون حرف شما را به خوبی به یاد دارم شما به من گفتید که درسته که داری می ری فرنگ اما یادت باشد که همیشه نتیجه طهماسب خان هستی و سعی کن تیره و طایفه ات را فراموش نکنی."

عمه سولان با احساس غرور خندید و در همان حال اشک در چشمانش پر شد . نا خو اگاه به طرف پردیس نگاه کردم به خوبی می دانستم که او هم اینک چه احساسی دارد حدسم درست بود. همان طور که فکر کرده بودم پردیس با چشمانی که از آن تمسخر و نفرت می بارید به او نگاه می کرد . بارها از پردیس شنیده بودم که می گفت از عمه سولان که گاهی اوقات احساس می کندکسی است خیلی بدم می آید.

صدای عمو که نوید را به پیروز معرفی می کردباعث شد که نگاهم را به طرف آنان بچرخانم پیروز به نوید لبخند زد و گفت:" نوید را که به خوبی می شناسم چون با آن موقع هایش هیچ فرقی نکرده فقط قدش که ماشاالله ..." و بعد سوتی کشید و به بالا اشاره کرد. عمو خندید و بعد به پوریا اشاره کرد گفت:" اینم سردار قوم فروغی آقا پوریای گل که همون سال چشم مارو بهدیدنش روشن کرد."پوریا با خجالت گردنش را کج کرد و با لبخند به پیروز نگاه کرد .

" دایی ناصر پوریا آخرین پسرتونه؟"

" پسر منم هست اما در اصل پسر نادره."

پیروز با لبخند به پوریا نگاه کرد وسرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفت:"راستی این رفیق ما نیما خان کجاست؟"

" امشب شیفتش بود اما فردا به خدمت می رسه."

" دایی به سلامتی نیما دکتراش را گرفت؟"

ناصر با افتخار سرش را تکان داد و گفت:" آره نیما دو ساله که دکترایش را گرفته علاوه بر اداره یک مطب یک شب در میان هم در بیمارستان مهر کشیک دارد."

عمو ناصر گفت:" خوب حالا نوبت معرفی دخترای گلم است."

عمو ناصر اول از همه به پریچهر که مشغول خالی کردن پوست میوه به داخل سطل کوچکی بود اشاره کرد و گفت:" پریچهر دختر ارشد و خیلی خانم برادرم نادر است." به پیروز نگاه کردم تا واکنش او را ببینم . پیروز با لبخندی که بر گوشه لبش بود به دقت به پریچهر نگاه کرد . پریچهر در آن لحظه چنان سرخ شده بود که با خود گفتم نکند همین الان پس بیافتد.

عمو با لبخند چشم از پریچهر گرفت و به یاسمین اشاره کرد و گفت:" یاسمین خانم دختر دوم بنده."

پیروز با همان لبخند به او خیره شد و بدون کلامی سرش را تکان داد.

عمو به نیشا اشاره کرد و گفت:" نیشا خانم دختر سومم."
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
”نگین„ فصل یک قسمت شش

احساس کردم نیشا با عشوه به پیروز نگاه کرد و باز پیروز مثل دفعات قبل با دقت به او نگاه کرد . بعد عمو ناصر با چشم به دنبال پردیس گشت و بعد از دیدن او گفت:" اینم پردیس خانم دختر دوم ناصر."

پردیس مغرورانه به پیروز خیره شد و پیروز نیز با لبخندی معنی دار سرش را تکان داد.

عمو ناصر به من اشره کرد و گفت:" اینم نگین مغز متفکر فامیل فروغی."

بدون اینکه به پیروز نگاه کنم سرم را به زیر انداختم و با خود گفتم:" این تعریف عمو با اون خرابکاری که به بار آوردم نمی خورد."

صدای پیروز مرا از فکر بیرون آورد .

" نگین راستی دستت در چه حالیه؟"

او نام مرا با چنان صمیمیتی بیان کرده بود که فقط در آن لحظه به این فکر می کردم که حرف و حدیث های پردیس را چگونه باید تحمل کنم. به پیروز نگاه کردم و با خجالت گفتم:" خوبه متشکرم."

پیروز به من خیره شده بود و لبخندی گوشه لبش بود . خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کف سالن خیره شدم . در همان حال صدای عمو را شنیدم که مشغول معرفی نوشین به پیروز بود . اما دیگر نگاهی به او نکردم.

آن شب تا پاسی از شب بازار خنده و صحبت گرم بود گویی هیچ کس خواب به چشمش راه نمی یافت و در اینبین هیچ کس به فکر پیروز نبود که شاید بخواهد استراحت کند.

خستگی و خواب بد جوری بر من غلبه کرده بود و احساس می کردم چشمانم خود به خود می خواهد بسته شود . از جا بلند شدم و به آرامی جمع را ترک کردم . بهاتاقم رفتم و دیگر به این فکر نکردم که پیروز منزل ما می ماند یا به منزل عمویم می رود .

به محض اینکه به اتاقم رسیدم لباس خوابم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم.

صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم پردیس را روی تختش دیدم. با بیحالی به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم و با دیدن ساعت نه و نیم به این فکر افتادم باید از رخت خواب بیرون بیایم. به آرامی از تخت پایین آمدم و پنجره اتاقم را که نیمه باز بود تا آخر باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در همان حال چشمم به دستم افتاد که باند پیچی شده بود به آرامی باند دستم را باز کردم و در همان حال به یاد لمس دستم توسط پیروز افتادم و با خود فکر کردم شب گذشته از اینکه دستم توسط مرد غریبه ای لمس می شد هیچ احساسی نداشتم اما حالا که فکرش را می کردم احساس عجیبی به من دست داده بود که خودم هم نمی دانستم چه احساسی است . ترس بود؟ خجالت بود یا لذت؟

باند آغشته به بتادین به زخم دستم چسبیده بود و موقعی که می خواستم آن را از دستم جدا کنم سوزشی در کف دستم پیچید و باعث شد آهی از درد بکشم . با جدا شدن باند از محل بریدگی کف دستم که به اندازی دو سانت بود از جای زخم دوباره خون بیرون زد . باند را سرجایش گذاشتم و با دست دیگرم به آرامی روی زخم را گرفتم در همان حال به خاطر سوزشی که در کف دستم ایجاد شدهبود آهی کشید.

پردیس که از خواب بیدار شده بود روی تختش غلتی زد و به طرفم چرخید و با بی حالی گفت:" اه چه خبرته آخ آخ میکنی؟اونقدر ناله کردی تا بیدارم کردی. چیه جهود خون دیده خوب می خواستی حواستو جمع کنی . فوری با دیدن یک مرد هول نشی."

به پردیس نگاه کردم و گفتم :" سلام."

زیر لب پاسخ سلامم را داد .

پردیس پس از لحظه ای به طرفم برگشت و بعد از اینکه روی تختش نیم خیز شد گفت:" خوب تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟"

لحن پردیس تنها حالتی که نداشت دوستانه بود . بیشتر به یک مستنطق شبیه بود . لبه تختم نشستم و گفتم:" قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟"

پردیس چشمانش را به من دوخت و گفت:" از زمانی که پیروز از در وارد شد تا موقعی که ما آمدیم را تعریف کن."

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:" اتفاق خاصی نیفتاد پیروززنگ زد و گفت تا میدان هفت تیر آمده اما بقیه راه را فراموش کرده و بعد از من خواست نشانی منزل را بدهم.بیست دقیقه بعد هم به منزل آمد و هنوز ننشسته بود که شما آمدید."

" همین؟ تو گفتی و منم باور کردم بقیشو بگو."

با لحنی که سعی می کردم نشان دهم خیلی آرامش دارمگفتم:" تو منتظری چی از من بشنوی؟"

" پیروز با تو دست داد؟"

گفتم:" نه"

پردیس نیشخندی زد و گفت:" آره جون خودت اون موقعی که دستت رو گرفته بود تا مثلا خون ریزی نکنه معلوم بود قبل از اینکه ما بیاییم حسابی..."

با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:" پردیس تو خیلی غیر قابل تحملی رفتار نفرت آورت به این نمی خوره که خواهر من باشی من واقعا برات متاسفم."

و بعد از جا بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جمع شدن اشک در چشمانم را از دید او پنهان کنم از اتاق خارج شدم.

وقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدماز پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.

پيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاينافذش به من خيره شده بود.

آنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاهنافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.

پرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفيکه به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.

صداي او را شنيدم که گفت:" نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجوري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري."

به او گفتم:" تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اماتو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه."

پرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:" چيگفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟"

نگاهش کردم و گفتم:"تو سالن پايين روي مبل جلوي درحال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند."

پرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:" بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال درخارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم."

پرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردمبه طرف آينه قدي اتاق رفتم و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت اما تنها عيب آن اين بود که کمي نازک بود و در ضمن يقهگرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعيکه او مرا ديد موهاي ل - خ - ت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.

با ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.

وقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.

سلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:" سلام" . بدون اينکه نگاهيبه او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.

مادر پاسخم را داد و گفت:" دستت چطور است؟"

گفتم:" صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد."

مادر سرش را تکان داد و گفت:" اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني."

نفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:"اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم."

بعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:" امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم."

پريچهر پرسيد:" به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟"

مادر پاسخ داد:" آره سينا و همسرش... سروش هم قرار است بيايد."

زير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتندو مادر گفت:" چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟"

پرديس استكان را بالا آورد و گفت:"ايناهاش نشكسته."

" خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه."

پرديس خنديد و گفت:" خودتون گفتين ها ."

ساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ميكرد و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.

با تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتاب به سمت كتابخانه ام رفتم.

پرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.

صداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.

به مادر نگاه كردم و گفتم:" اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟"

مادر نگاهي به دستم انداخت و گفت:" آخه تو چه كاري مي توني انجام بدهي؟ مي ترسم بري نيشا رو هم از كار و زندگي بيندازي."

" نه مامان باور كن اين كار را نمي كنم حالا درسته كه نمي تونم دست به آب بزنم ولي مي تونم كه..."

" مي توني كه حرف بزني و سرشون رو بخوري." و بعدادامه داد:" اشكالي نداره اما حالا كه كار نمي كني مواظب باش جلوي دست و پا نباشي."

با خوشحالي از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
”نگین„ فصل یک قسمت هفت

پرديس چند دست لباس انتخاب كرده بود و آنها را روي تخت گذاشته بود تا آنها را يكي يكي امتحان كند . وقتي مرا ديد كه مشغول پوشيدن مانتو هستم گفت:" كجا ميروي؟"

" زن عمو ما را براي شام دعوت كرده من و پريچهر مي خواهيم براي كمك به منزلشان برويم."

پرديس به سرتاپايم نگاه كرد و گفت:" همين جوري؟"

" آره مگه بده؟"

پرديس لبهايش را ورچيد و گفت:" وقتي مي گم خيلي بچه اي ناراحت مي شي امشب تمام فاميل دور هم جمع ميشن بعد تو مي خواي مثل گداها جلوشون ظاهر بشي."

نگاهي به سرتاپايم كرد و گفتم:" لباس من مثل گداهاست؟"

" وقتي بهت مي گم عوضي مي شنوي ناراحت ميشي منظورم اون گداهايي كه فكر مي كني نيست نميدونم چطور تو كله پوكت فرو كنم تو ديگه بزرگ شدي نمي خواي تو جمع بدرخشي؟"

" بدرخشم آخه واسه چي؟"

" مگه قراره آدم واسه چيزي يا كسي بدرخشه . بابا اين همه پول خرج مي كنه اما تو همش دوست داري اون دامن دراز بي قواره مشكي رو تن كني با يك بلوز گشاد كه به تنت زار بزنه."

از داخل آينه قدي به سرتاپايم نگاهي انداختم و حق را به پرديس دادم .

به پرديس نگاه كردم و شانه هايم را بالا انداختم . " تو بگو من چي بپوشم."

پرديس در كمدم را باز كرد و نگاهي به لباسهايم انداختو گفت:" باور كن خيلي بد سليقه اي خروار خروار لباس داري اما همشونوجمع كني يك دونه درست و حسابي از توش بيرون نمي ياد بسكه دوست داري لباس هاي گشاد بپوشي."

گفتم:" اون سبزه چطوره؟"

" همون كه وقتي مي پوشي عين طوطي مي شي ؟ با اوروسري سبز لجني كه سرت مي كني و فكر مي كني خيلي تيپ زدي فقط يه منقار كم داري تا خود طوطي بشي ."

" قرمزه كه خوبه خودت يه دفعه گفتي..."

" اون دفعه يه چيزي گفتم دلت خوش بشه . تازه مگه ميخواي نقش شمر و بازي كني ."

شانه هايم را بالا انداختمو گفتم:" من نمي دونم خودت يكي رو انتخاب كن."

پرديس كمدم را زير و رو كرد و عاقبت لباسي از آن بيرون آورد و گفت:" اين بد نيست."

" اينكه خيلي مجلسيه مي خواي بهم بخندن؟"

" برو بابا يك كت بي قواره با يك دامن تنگ كجاش مجلسيه ؟ فكر كنم تو به لباسي كه من امشب مي خوام بپوشم مي گي براي مشرف شدن به دربار پادشاهاست."

مگه مي خواي چي بپوشي؟"

پرديس به لباسي پرابي رنگ اشاره كرد و گفت:" مي خواهم اين را بپوشم ."

چشمانم از تعجب گرد شد ." راست ميگي؟ اما اون كه خيلي تنگه فكر ميكني مامان اجازه بده؟"

پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" داد كه داد نداد نميام."

لباسم را به تن كردم.

لباس كت دامن بلوطي رنگي بود كه خيلي خوش دوخت بود يقه كت انگليسي و قد آن تا روي رانهايم بود دو برش زيبا از روي سينه هايم رد مي شد و امتداد خط برش زير جيب نماي لباس محو مي شد دامن لباس هم تنگ و كوتاه بود.

لباس خیلی بهم می آمد اما احساس می کردم خیلی معذبم. با اینکه دامن آن تا زیر زانویم بود اما فکر می کردم خیلی کوتاه است . پردیس روسری قهوه ای رنگ و حریری که متعلق به خودش بود برای آن شب به من قرض داد و گفت:" اینو بهت می دم تا بعد خودت بری یه دونه بخری . اما فکر نکن این مقنعه مدرسته ها قشنگ سرت کن اینجور که من برات می بندم."

پردیس روسری را روی سرم انداخت و گره آن را خیلی شل و زیبا بست و تا خواستم گره را کمی محکم تر کنم اخمی کرد و گفت:" چه خبرته طناب دار نیست که بخوای خودتو باهاش خفه کنی حالا زود برو تا پشیمون نشدم روسری را ازت بگیرم."

نگاهی به سرتاپایم انداختم و لبخندی زدم اما مطمئن بودم که مادر اجازه نمی دهد با این لباس به منزل عمویم بروم. مانتویم را به دست گرفتم و به طبقه پایین رفتم.

به محضی که مادر و پریچهر را دیدم با لبخند به من نگاه کردند مادر لبهایش را جمع کرد و گفت:" چه عجب اینلباس را پوشیدی؟" و بعد رو به پریچهر گفت:" بچم یه کم سلیقه به خرج داده!"

پریچهر لبخندی زد و گفت:" غلط نکنم این کار پردیسه وگرنه نگین از این هنرا نداره."

به همراه پریچهر به منزل عمویم رفتیم . در خانه عمو وقتیمانتویم را در می آوردم متوجه شدم نیشا در حالی که ابروانش را بالا گرفته بود با تعجب به لباسم خیره شد .با خود فکر کردم حتما نیشا هم از اینکه به سبک جدیدی لباس پوشیده ام متعجب شده است.

اما وقتی نیما و نوید به منزل آمدند احساس کردم از اینکه جلوی آن ها اینطوری بگردم خجالت می کشم . نیما وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت :" به به چقدر خانم شده ای."

اما نوید فقط سلامم را پاسخ داد و بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش در هم گره خورد. از دیشب تا حالانوید را خیلی بد اخلاق می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.

شب با وجود مهمانان زیادی که آمده بودند منزل عمویم فضای خالی زیادی داشت . از سنندج دخترها و پسر بزرگ عمو قادرم آمده بودند . همچنین پسرهای عمه سولان یعنی سینا به اتفاق همسر و فرزندش و همچنین سروش هم آمده بود.



پایان فصل اول
فصل دوم فردا
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
”نگین„ فصل دو قسمت یک

سروش را خیلی‌ وقت بود که ندیده بود و حالا با دیدن اوفکر می‌‌کردم دلم برای این پسر عموی درشت هیکل و خوش قیافه‌ام تنگ شده بود به خصوص که می‌‌دانستم سروش هنوز هم دیوانه وار پردیس را دوست دارد و این را از نگاه عاشقانه سروش به پردیس فهمیدم.زمانی که برای سلام و احوالپرسی با مهمانان به اتاق آمد متوجه نگاه او شدم اما این نگاه زمانی که پردیس مانتویش را از تن در آورد به غم و اخم مبدل شد.

زمانی که پردیس به اتفاق مادر به منزل عمو آمد منتظر بودم تا او مانتویش را در بیاورد تا لباسش را ببینم. وقتی‌ دیدم که پردیس لباس دلخواهش را به تن دارد از تعجب کم مانده بود یک جفت شاخ در بیاورم. لباس پردیس پارچه زیبایی از حریر و به رنگ شرابی بود که در ناحیه استین‌هایش استر نداشت و بازوان سفیدش را با سخاوت در معرض دید قرار می‌‌داد. لباس او شامل پیراهنی بلند بود که بالا تنه چسبانی داشت و دامن لباس از کمر کمی گشاد بود در کل لباس با اندام زیبای پردیس هماهنگی داشت و فقط از این تعجب کرده بودم که چرا هیچ کس واکنشی مبنی بر اینکه او اینچنینی پوشیده نشان نمی دهد. اما وقتی‌ بقیه را دیدم متوجه شدم لباس پردیس انطوری هم که من فکر می‌‌کردم خیلی‌ زننده نیست.

پریچهر هم یکی از لباسهایی را که تاز خریده بود به تنداشت که آن لباس خیلی‌ به تنش برازنده بود و موجبتحسین و تعریف عمه و یاسمین و زن عمویم قرار گرفت. یاسمین نیز لباسی از جنس گیپور و به رنگ سفید به تن داشت که فکر می‌‌کردم با پوست سفید او خیلی‌ جور نیست اما رویم نشد که به او بگویم که رنگ لباسش به او نمیاید. اما نیشا لباسی به رنگ بنفش کمرنگ پوشیده بود که خیلی‌ قشنگ بود به خصوص با کمربند طلایی رنگی که باریکی کمرش را نمایان می‌‌کرد. نوشین هم کت دامن مشکی به تن داشت که او نیز کمربند ظریفی‌ بسته بود تانشان دهد که کمر او نیز به باریکی کمر خواهرش می‌‌باشد.

آن شب پیروز بلوزی اسپرت به رنگ لیمویی و شلوار جینی به رنگ سفید به تن داشت. با رفتار خودمانی خودش تمام فامیل را شیفته خود کرده بود. از بین اقوام تنها جای عمه سوزه که به علت کهولت سن و ناراحتی قلبی نیامده بود و همچنین امید که در دانشگاه شیراز مشغول تحصیل بود خیلی‌ خالی‌ بود.

از زمانی که به منزل عمویم آمده بودم و مانتویم را در آورده بودم احساس می‌‌کردم گاهی‌ نوید به من خیرهمی‌‌شود و تا متوجه اش میشوم ابروانش به هم گره می‌‌خورد. از این موضوع سر در نمیاوردم که چرا طرز پوشیدنم باید نوید را ناراحت کند در صورتی که خواهران خودش خیلی‌ تابلوتر از من لباس پوشیده بودند.شانه‌هایم را بالا انداختم و سعی‌ کردم به نوید فکر نکنم.

در هنگام پذیرایی از مهمانان احساس میکردم پردیس به عمد می‌‌خواهد به سروش کم محلی کند و او را ندیده بگیرد. برای اینکار شیوه عجیبی‌ را انتخاب کرده بود. پردیس در هنگام تعارف کردن چای موقعی که نوبت به سروش رسید به بهانه‌ای به طرف دیگر رفت و به وضوح دیدم که رنگ چهره سروش حسابی سرخ شد. به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی‌ متوجه کار پردیس نشده است.دلم خیلی‌ برای سروش سوخت.در عوض او تا میتوانست از پیروز پذیرایی کرد به طوری که چندین بار لیوانی چای‌ برای پیروز آورد.

آخرین باری که پردیس لیوانی چای به دست او می‌‌داد گفت :"آقا پیروز چون میدانم خیلی‌ چای دوست دارید برایتان چای آوردم."پیروز به چشمان پردیس نگاه کرد و لبخند زد و گفت:"از کجا فهمیدی که من چای زیاد می‌‌خورم؟ پردیس لبخند زیبایی زد و دندانهای سفید براقش را نمایان کرد و گفت:"از اونجایی که هر بار برایتان چای آوردم رویتان نمیشود که بگویید که دیگر نمیخورید."

پیروز با صدای بلند خندید و گفت:"پس تا حالا مرا دست انداخته بودید؟"

"نه فقط به شما لطف میکردم."

خیلی‌ تعجب کرده بودم ازینکه پدر و عمو بدون هیچ تعصبی به صحبت پردیس و پیروز گوش میکردند و لبخند میزدند. پردیس تنها کسی بود که بدون اینکه رنگ چهره اش تغییر کند حرفش را میزد.به خوبی میدانستمتمام دختران حاضر آرزو داشتند که اینچنین رک و بی پروا باشند.

به خوبی احساس میکردم که سروش از اینکه او اینقدر صمیمی با پیروز گفت و گو میکند خیلی‌ ناراحت است زیرا در بین حاضران فقط سروش بود که سرش را به زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق بود.

من پیش مادر نشسته بودم و شنیدم عمه آهسته زیر گوش مادرم گفت که لباس پردیس در‌شان او نیست. مادرمم نگاهی به پردیس انداخت و به عمه گفت:" آبجی‌ حریفش نشدم شما که او را میشناسید؟" عمه آهسته گفت:" به هر حال نمی بایست به او اجاز میدادی تا اینطور زننده لباس بپوشد."

از لحن عمه خیلی‌ حرصم گرفت و میدانستم اگر پردیس بوئی از این ماجرا ببرد برای لجبازی با او هم که شده بدتر میکند. به خوبی میدانستم که خواهرم از عمه سر جریان سروش خیلی‌ کینه به دل گرفته زیرا عمه خیلی‌ تلاش کرد که با گرفتن دختری برای سروش او را از فکرپردیس خارج کند و حتی میدانستم برای نشاندن سروش سر سفره عقد دست به چه کارهایی زده است.

از جملهٔ آنکه سروش را تهدید کرده بود که اگر از آمدنسر سفره عقد سر باز زند خودش را میکشد و برای اینکارحتی قسم هم خورده بود. آن شب بخاطر اینکه دستم بریده بود دست به سیاه و سفید نزدم حتی از جایم بلند هم نشدم تا لیوانی را جا به جا کنم. اخر شب هنگامی که پدر بلند شد تا به اتفاق تعدادی از مهمانان به منزلمان برویم پیروز هم از جا برخاست تا به همراه ما به منزلمان بیاید و در جواب اصرار عمو که از او خواست تا منزل آنان بماند گفت:" وسایل و چمدانهایم آنجاست و دیگر اینکه فقط تا فردا مزاحم پسر دایی نادر هستم. فردا میخواهم برای اقامتم منزلی مناسب پید کنم."

پدر با خودرویش تعداد زیادی از مهمانان و مادر و پریچهر را به منزل برد و قرار شد من و پردیس و پوریا به اتفاق ایرج و همسرش و همچنین پیروز پیاده به منزل برگردیم. هنگامی که کنار در با نیشا خداحافظی میکردم به او گفتم:"مثل اینکه قرار بود بعد از تعطیلات مدرسه با هم برویم برای کلاس شنا ثبت نام کنیم یادت که نرفته ؟"

نیشا با لحن کنایه داری گفت:"فکر نمیکنم تو وقت اینکارارو داشته باشی‌."

با لبخندی گفتم :"برای چی‌؟"

با طعنه گفت:" فعلا که شاهین بخت حسابی سر تو گرم کرده."

خشکم زد هیچ فکر نمیکردم نیشا چنین حرفی بزند. هنگامی که به سمت منزل می‌رفتم در این فکر بودمکه چرا نیشا اینقدر تغییر کرده. در صورتی که ماندن و نماندن پیروز در منزلمان به من ربطی نداشت. هر چند کهپیروز فقط تا بعداز ظهر روز بعد در منزلمان ماند و بعد از آن به هتل رفت و تا آماده شدن اپارتمان مبله‌ای که برای مدتی اجاره کرده بود در هتل ماند.بعد از آن هم به آپارتمان مرتب و مبله اش نقل مکان کرد و گاهی‌ به منزل ما و عمو ناصر سر میزد.

خیلی‌ وقت است که سراغت را نگرفته‌ام خیلی‌ حرفها دارم که بنویسم دوست داشتم زودتر از این خاطراتی را که در دلم انبار شده بر روی ورقهای سفیدت پیاده کنم. اتفاقات ماه گذشته انقدر زیاد است که تمام آنها در این لحظه به مغزم هجوم آورده و باعث شده که ندانم از کجا باید شروع کنم. بعد از آمدن پیروز مهمانان زیادی از کردستان برایمان آمدند و سرمان را حسابی شلوغ کردندتا مدتی وقت سر خاراندن را نداشتیم. بعد از ده روز مهمانان رضایت دادند که تهران را ترک کنند و ما توانستیم نفس راحتی بکشیم.

اما عمه سولان هنوز به سنندج نرفته و بعد از ده روز کهمنزل عمو ناصر بود رضایت داده چند روزی هم منزل ما بماند. من دعا می‌کنم در این مدت حرفی نزند که پردیس جوابش را بدهد. چون میدانم خواهرم نه ملاحظه مهمان بودن او را میکند و نه کاری به این دارد که او بزرگتر است.

سروش فردای شبی که عمو همه ما را برای شا م دعوتکرده بود به سنندج برگشت و فکر می‌کنم موقع رفتن خیلی‌ ناراحت بود چون پردیس او را خیلی‌ اذیت کرد. دلم خیلی‌ برای سروش میسوزد چون میدانم هنوز عاشقانه پردیس را دوست دارد. اما نمیدانم یا پردیس نمیفهمد یا میخواهد از سروش به خاطر نامزد کردن با مارال انتقام بگیرد. با اینکه ما میدانیم نامزد کردن او تقصیر خودش نبوده اما فکر می‌کنم این کار او برای پردیس خیلی‌ گران تمام شده بود.

آن شب پردیس انقدر خودش را برای پیروز لوس کرد که احساس کردم کم مانده سروش فریاد بکشد. اما یک چیز را فهمیدم و آن اینکه بر خلاف نظر نیشا که میگفت با این رویه‌ای که پردیس پیش گرفته زودتر از پریچهر باید شیرینی عروسی پردیس را بخوریم پردیس هیچگونه علاقه‌ای به پیروز ندارد و در این مدت هم نقش بازی میکرد و مطمنم پیروز هم متوجه شده بود چون موقعی که به خانه برمیگشتیم پیروز هم با ما آمد و در فرصتی که با من و پردیس تنها شد به او گفت :نمیدونم امشب با توجه به من دل کدوم بیچاره‌ای رو سوزوندی و بعد لبخند زد. پردیس هم به او لبخند زد اما چیزی نگفت.

یک خبر دیگر اینکه از وقتی‌ او به ایران آمد رابطه من و نیشا کمی سرد شده است و البته این سردی از طرف من نبود و این نیشا است که خودش را از من دور میکند. اما به هر صورت گاهی‌ هم کم و بیش هم را میبینیم. نیشا هر بار که به من میرسد میپرسد : پیروز خونتون نیامده؟ نمیدانم چرا ولی با اینکه پیروز بیشتر از اینکه منزل ما بیاید به خانه آنها میرود اما او به این مسله خیلی‌ اهمیت میدهد که پیروز بیشتر به خانه کدام پسر دایی پدرش میرود. شاید بخاطر اینکه با اینکار محک میزند که پیروز کدام دختر از این دو خانواده را برای ازدواج انتخاب میکند.

راستش از اینکه همه دختران فامیل به جز پردیس که اصلا تو نخ پیروز نیست و همچنین من و نوشین که فعلا کسی ما رو آدم حساب نمیکنه نشستن ببینن کی پیروز سرش درد میگیره تا بیاد اونارو بگیره حالم بهم میخورد. حتی خواهر خودم پریچهر که هفته گذشته یک خواستگار خوب برایش پیدا شده بود بدون اینکه اجازه بدهد تا خانواده داماد به خونمون بیاد جواب رد داده است.

در ضمن چند روزی است که از بیتا خبر ندارم اما هفته پیش که به منزلشان زنگ زدم به من گفت که سام به او گفته تا اخر این ماه با خانواده‌اش به خواستگاری او میرود من از این بابت خیلی‌ خوشحالم. راستی‌ یک خبر خیلی‌ مهم که آن را فراموش کرده بودم این است که قرار است به همراه عمه سولان به سنندج بروم و مدتیپیش عمه سوزه بمانم. تازه خبرها یکی یکی یادم میاید و آن اینکه چند شب پیش پردیس که خیلی‌ سر حال بود به من گفت که تازگی متوجه شده نوید بدجوری به من خیره میشود و من به او گفتم که تا به حال متوجه چنین چیزی نشده ام. اما پردیس گفت نگاه نوید به من مثل نگاه یک شوهر به همسرش است که من از این حرف پردیس خیلی‌ خجالت کشیدم.

پردیس از تصور اینکه من و نوید با هم ازدواج کنیم خیلی‌ خندید. میگفت شما دوتا مثل فیل و فنجان میمونید.شاید هم حق داشت چون قد من حتی به شانه‌های نوید هم نمیرسد. بعضی اوقات پردیس با همان اخلاقی که گاهی اوقات فکر می‌کنم در همان لحظه خیلی‌ دوست دارم خفه‌اش کنم و مرا خیلی‌ اذیت میکند اما باا این حال خیلی‌ دوستش دارم چون علاوه بر اخلاق بدش گاهی‌ اوقات خیلی‌ هوایم را دارد.

البته این دوست داشتن دلیل در این نمیشود که هنوز ازادانه بتوانم دفتر خاطراتم را بنویسم چون همین الان که مشغول نوشتن هستم توی انباری هستم و ازیک کارتن برای زیر اندازم استفاده می‌کنم تا دفترم را بنویسم و بعد از نوشتن خاطرات آنرا سر جای همیشگی‌اش که بین خرت و پرت‌های پدر است میگذارم. دست از نوشتن برداشتم و دفتر خاطراتم را داخل مشمای مشکی گذاشتم و از زیر زمین خارج شدم. وقتی‌ از پله‌ها بالا میامدم مادر را دیدم که مشغول فن کردن قالیچه‌ای روی تخت چوبی گوشه حیاط است میدانستم اینکار فقط به خاطر عمه‌ام می‌باشد که عادت دارد عصرهای تابستان را در حیاط سپری کند و با کشیدن قلیانی مشغول صحبت شود.

آن روز هوا گرمتر از همیشه بود اما مادر به محض رفتن آفتاب از حیاط آن را شسته و هنوز بوی سیمان‌های خیس خورده به مشام میرسید و این بو لذت خاصی‌ را به من میبخشید. مادر به محض دیدن من گفت: "نگین میتونی زغال غلیان عمه را آماده کنی؟" با خوشحالی گفتم:"با همون طور سیمی‌های قدیمی؟" -اره فقط مواظب باش خودت رو نسوزونی. سرم را تکان دادم و به سراغ وسایل آماده کردن قلیان رفتم. این کار را خیلی‌ دوست داشتم و موقعی که این کار را میکردم احساس میکردم در زمانهای قدیم زندگی می‌کنم و برای خود رویایی میبافتم.پس از آماده کردن قلیان آن را داخل سینی گذاشتم و بعد آنرا روی تخت گذاشتم. عمه لبخندی زد و گفت:"نگین ماشالله برای خودش خانومی شده." و بعد رو به مادر کرد و گفت:"تا چشمتو به هم بذاری هنوز اون دوتا رو رد نکرده باید به فکر این یکی باشی‌." مادر سرش را به علامت تایید تکان داد و با لبخند به من نگاه کرد. با خجالت از جا بلند شدم و به طرف اطاقم به راه افتادم.طبق معمول پردیس را دیدم که مشغول ریخت و پاش اتاق می‌باشد.او تمام کتابهای کتابخانه‌اش را روی زمین پخش کرده بود و به اصطلاح داشت کتابخانه‌اش را تمیز میکرد.با دیدن او لبخندی زدم و گفتم:" فکر نمیکنم این کتابخانه هیچ وقت مرتب شود."پردیس بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد بدون مقدمه گفت:"مثل اینکه فردا شب قراره بری؟" - نمیدونم اگه امروز پدر بتواند بلیط بگیرد شاید فردا برویم. پردیس سرش را تکان داد و گفت :"خوبه." مدتی همانجا نشستم و به کارهای او نگاه کردم و بعد بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
”نگین„ فصل دو قسمت دو

سلام دفترم بر خلاف همیشه که ورقهایت را در انباری خانه مان سیاه میکردم این بار نوشته‌هایم را بر فراز ابرهایآسمان و از روی صندلی‌ هواپیما مینویسم. مهماندار هواپیما همین الان اعلام کرد که امروز هوا صاف و افتابیست و درجه هوا ۲۲ درجه بالای صفر است اما من فکرمی‌کنم وقتی‌ به سنندج برسیم درجه هوا خیلی‌ کمتر میشود. از اینکه به مسافرت میروم خیلی‌ خوشحالم و احساس خوبی دارم هر چند که پیش از اینکه با پدر و مادر خداحافظی کنم دلم گرفته بود و کم مانده بود از آمدن بهاین سفر انصراف بدهم اما نمیدانم شوق سوار شدن به هواپیما و یا چیز دیگر بود که بدون اینکه بخواهم حتی قطرهٔ اشکی بریزم به همراه عمه سوار هواپیما شدم. اما همین که سوار هواپیما شدم تازه حس کردم خیلی‌ دلم برای پدر و مادر و برادر و خواهرانم تنگ شدهبه خصوص پوریا که با نگاه مظلومی به من نگاه میکرد. حتی دلم برای پرديس خیلی‌ تنگ شده به خصوص که پیش از آمدن به من گفت در این مدتی که آنجا هستم برایش نامه بنویسم خیلی‌ خوب منظورش را فهمیدم که او میخواهد از سروش برایش بنویسم که در سنندج چه کار میکند و به من گفت که من هم برایت هر اتفاقی که توی تهران میفتد مینویسم. خیلی‌ خنده‌ام گرفته بود . فکر نمیکردم چیزی در تهران برایم مهم باشد. در حالی‌ که او را میبوسیدم به او قول دادم کوچکترین چیزی را در نامه‌ام جا نیندازم.

موقعی که از پردیس جدا می شدم او گفت که فکر نمی کند اتاق مشترکمان بدون حضور من خیلی هم صفا داشتنه باشد و همین حرف او باعث شد آنقدر احساس خوشحالی کنم که به او بگویم اگر خیلی احساس تنهایی می کند من به سنندج نمی روم ولی پردیس گفت نه تورو خدا یک چیز گفتم تا خاطره خوبی از وداعمان داشته باشی تو بری خیلی بهتره چون من دوست دارم کمی تنها باشم تا وقتی برگردی رفتار جدیدی را در قبال تو در پیش بگیرم.

می دانم پردیس مرا به عنوان سفیری به سنندج روانه می کند تا بفهمد که سروش به او علاقه دارد یا نه؟

عمه جان کنجکاو است ببیند من چه می نویسم و من به او گفتم که قرار است با یک برنامه ریزی دقیق برای سال تحصیلی جدید آماده شوم و عمه کلی از من تمجید کرد و گفت که در سنندج سروش می تواند در درسها به من کمک کند . من از اینکه عمه خیلی سواد ندارد تا سر از کارهای من در بیاورد خوشحالم اما از این جهت از اینکه به او دروغ گفته ام و نوشتن خاطرات را به خواندن درس ربط دادم احساس ناراحتی وجدان می کنم.

احساس می کنم عمه به نوشته هایم دقت می کند درست است که او سواد زیادی ندارداما بالاخره می تواند که اسمها را بخواند پس تا بیشتر از این متوجه چیزی نشده فعلا خداحافظ.

دفترم را بستم و نگاهی به عمه که با دقت به دفترم نگاه می کرد انداختم و بعد لبخندی زدم و گفتم:" احساس می کنم وقتی توی هواپیما مطالعه می کنم سرم گیج می رود."

عمه سرش را تکان داد و گفت:" آره باید هم همینطور باشد سعی کن کمی استراحت کنی دیگه چیزی نمانده فکر کنم تا ده پانزده دقیقه دیگر برسیم."

بیست دقیقه بعد مهماندار هواپیما اعلام کرد تا لحظاتی بعد هواپیما در فرودگاه سنندج به زمین می نشیند.

تحویل گرفتن چمدانها و خارج شدن از سالن نیم ساعت طول کشید . موقعی که ما از در سالن خارج شدیم سروش را منتظر خودمان دیدیم.

سروش با دیدن من و عمه جلو آمد و پس از سلام و احوالپرسی ساکهایمان را از دستمان گرفت و به اتفاق هم به طرف خودرواش که در توقفگاه فرودگاه بود حرکت کردیم.

خیلی سال بود که به سنندج نیامده بودم . هوا عالی بود و دلتنگی من برای خانواده ام با دیدن منزل قصر مانندعمه جان فراموش شد.

مستخدم چمدان مرا به اتاقی که برایم در نظر گرفته بودند برد. اتاقی که عمه جان برایم در نظر گرفته بود اتاقی بزرگ و خالی از اثاثیه بود که فقط یک تخت در گوشه ای از اتاق بود با یک میز و صندلی که کنار پنجره بود .

به دور و بر اتاق نگاه کردم و با خود فکر کردم در وسعت خالی اتاق یک فوتبال جانانه جان می دهد. از اتاقی که به من داده بودند خوشم نیامد البته دور از انتظار هم نبود چون عمه هیچ وقت دختری نداشت تا بداند سلیقه یک دختر جوان چه می تواند باشد

چمدانم را کشان کشان به طرف میز بردم و با زحمت زیاد روی میز گذاشتم می خواستم لباسم را عوض کنم اما هرچه نگاه کردم نه حمامی در اتاق دیدم نه دستشویی و نه کمدی که لباسهایم را آویزان کنم.

احساس کردم خیلی توی ذوقم خورد . اتاقم بی شک به یک زندان انفرادی خیلی بزرگ شبیه بود. با دلتنگی به طرف پنجره رفتم تا منظره باغ را ببینم که جز یک درختبزرگ که با تمام شاخه هایش جلوی پنجره را گرفته بود چیز دیگری ندیدم.

از حرص دندانهایم را به هم فشردم و آنقدر ناراحت بودم که دلم می خواست گریه کنم . احساس کردم با فرستادن من به این اتاق به شخصیتم توهین شده . بدون اینکه لباسن را عوض کنم در اتاق را باز کردم و به بیرون رفتم.

وقتی از پله ها پایین آمدم سروش را دیدم که در حال آمدن به داخل بود . سروش لبخندی به من زد و گفت:" اتاقت رو پسندیدی؟"

آنقدر از حرفش جا خوردم که نزدیک بود بزنم زیر خنده اما به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم :" آره بهتر از این نمی شود از سلیقه عالی و مهمان نوازیتان متشکرم."

راهم را کج کردم و به محوطه حیاط رفتم . آنجا بود که احساس کردم چشمانم پر از اشک شده است.

نمی دانم چه مدت بود که در حیاط قدم می زدم که با صدای مستخدم رویم را برگرداندم و او را دیدم که می گفت:" خانم ... خانم..."

سرم را تکان دادم و گفتم:" بله بفرمایید؟"

" خانم فروغی کارتان دارد ."

" باشه می آیم."

" ایشان همین الان می خواهند شما را ببینند."

لحن او طوری بود که احساس می کردم خیلی حرصم را در آورد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:" شما بروید من خودم می آیم." . سرش را تکان داد و از آنجا رفت.

وقتی به ساختمان برگشتم عمه روی صندلی راحتی اش کنار شومینه خاموش نشسته بود و منتظر من بود.

عمه مشغول گوش کردن به رادیو بود و با دیدن من صدای آن را کم کرد وگفت:" نگین من باید قبل از هر چیزی به تو بگویم وقتی من کارت دارم باید اگر آب دستت بود زمين بگذاری و بیایی . متوجه شدی؟"

پاسخی ندادم. اما او مثل این بود که پاسخ مثبت از من شنیده باشد زیرا گفت:" خوب این از این. اما نکته دوم یک سری شرایط است که تا موقعی که اینجا هستی خوب استآن را بدانی . اول اینکه دوست ندارم تنهایی در باغ قدم بزنی . قدم زدن دختر جوان به تنهایی خوب نیست و ممکن است باعث خطر شود."

آنقدر از عمه ناراحت بودم که برای فرو نشاندن حرصم با خودم گفتم: حتما برای خودش در باغ اتفاقی افتاده که تجربه دارد. .

عمه به خجالت دادن من راضی شد چون لحنش کمی آرامتر شد و گفت:" حالا برو لباست را عوض کن و زود پایین بیا چون ما اینجا سر ساعت هفت شام می خوریم."

از جا برخاستم و به اتاق کذایی رفتم . چمدان را باز کردم ویک دست لباس از آن برداشتم و آن را پوشیدم. لباسم بلوزی به رنگ زرشکی روشن بود که یقه گرد و بسته وآستین های بلندی داشت.دامنم هم همان مشکی بی قواره کذایی بود که پردیس با این لقب آن را مفتخر کرده بود.

از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.

عمه روی همان صندلی نشسته بود و با صدای آرامی به او سلام کردم . لبخندی زدم اما او مثل مجسمه ای به من خیره شد و بدون کلامی به کتابش نگاه کرد .

او با صدای آرامی گفت:" من نمی دانم تهران چه چیزی دارد که هر کس در آن زندگی می کند از بیخ و بن تغییر می کند ."

نفهمیدم مخاطبش من بودم یا با خودش حرف می زد اما وقتی کلامش را ادامه داد منظورش را فهمیدم.

" اون موقع ها یادم می آید ما جلوی پدر و برادرمان هم چادر از سرمان نمی افتاد اما حالا..."

عمه طوری صحبت می کرد که گویی من برهنه آنجا نشسته بودم . در یک لحظه خودم هم به شک افتادم شاید لباسم خیلی به بدنم چشبیده بود . به خاطر آوردم وقتی این لباس را پوشیدم تا آن را امتحان کنم و بعد در چمدانم بگذارم پردیس گفت:" خوبه دیگه یک سره شدی و کسی نمی تواند ببیند چی داری و چی نداری . حالا شدی باب طبع عمه جان."

صدای عمه مرا از فکر در آورد .

" پروین از اولش هم با سنت های ما مخالف بود."

پروین نام مادرم بود و من متعجب بودم که چرا عمه این حرف را پیش کشیده است. به خودم جرات دادم و با صدایی که سعی می کردم تن آن به آرامی باشد گفتم:"چطور مگه عمه جان؟"

عمه نفس عمیقی کشید و گفت :" وقتی پروین همسر نادر شد فکر می کنم نادر به او رسم ورسومات خانوادگی مان را تذکر داد اما مطمئنم که نادر یا زیاد جدی آن را عنوان نکرد و یا پروین خیلی سرسخت بود هیچ وقت آنطور که ما می خواستیم نشد . حالا هم دیگر نادر آنقدر تحت سلطه اوست که دیگر پاک یادش رفته که برای کرد تعصب به اندازه زندگی اش ارزش دارد. اینچند وقتی هم که در تهران بودم متوجه شدم نادر دیگر پاک قوم و طایفه خود را فراموش کرده و آن نادر قدیم نیست . او حتی نمی بیند لباسهایی که دخترانش به تن می کنند چقدر زننده و ناجور است."

و بعد از آن آهی کشید و گفت:" هی هی هی ..."

حرفهای عمه قدری بیشتر از گنجایش مغزم بود . اما حالا که حرف لباس بود عمه اشاره کرده بود که لباسهای ما جلف و زننده است وقتی خوب فکر می کردم می دیدم جز لباس شرابی رنگ پردیس که فقط قسمت آستین هایش از حریر بود مورد دیگری نبود که به ما بگوید که جلف لباس می پوشیم.

نفرت به یک باره وجودم را فرا گرفت . در یک لحظه بهفکرم رسید که از او بپرسم هم اکنون لباس من چه عیبی دارد . در حالی که سعی می کردم لحنم را کنترل کنم گفتم:" می شه بپرسم الان لباس من چه ایرادی دارد؟"

عمه نگاهی به من کرد و گفت:" لباست خیلی زننده است. یک دختر جوان باید سعی کند کمتر از این جور لباسها به تن کند."

چشمانم گرد شده بود و در یک لحظه احساس کردم عمه به جای عینک طبی از عینک دیگری استفاده می کند.

به یاد یکی از دوستانم افتادم که می گفت عينكي در خارج اختراع شده که وقتی به چشم میزنند می توانند هرکس رابدون لباس ببینند . آن روز ما خیلی خندیدیم و حرفهای او را به شوخی گرفتیم اما در یک لحظه نا خود آگاه به یاد دوستم افتادم و با خود فکر کردم نکند عینک عمه هم از همان عینک هاست!

نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:" این لباس زننده است؟"

عمه در حالی از جا برمی خاست گفت:" کاری به پوشیدگی لباس ندارم منظورم رنگ آن است که تحریک کننده است. نمی دانم شما امروزی ها چطور درس خوانده اید . ما که سواد درست و حسابی نداریم می دانیم قرمز رنگ هیجان زایی است بخصوص برای دختران جوان."

سرم را خاراندم و گفتم:" تحریک کننده چی؟"

عمه که معلوم بود از بحث با من حوصله اش سر رفته گفت:" دختر جان منظورم این است که وقتی مرد جوان و مجردی در یک خانه زندگی می کند یک دختر نباید از لباسهایی استفاده کند که موجب تحریک او شود."

این حرف را زد به طرف اتاق پذیرایی به راه افتاد . حرف عمه مثل آبی بود که روی سرم ریخه شد. از عمه با تمام وجود متنفر شدم . پردیس حق داشت که به او می گفت کفتار پیر بدجنس.

به طرف پله ها رفتم و در همان حال سروش را دیدم که از پله ها پایین می آید . سروش با دیدن من لبخندی بر لب آورد . سرم را به زیر انداختم تا او را نبینم . سروش از پله ها پایین آمد و مقابل من رسید گفت:" نگین جان الان وقت صرف شام است افتخار می دهی تا با هم به اتاق ناهار خوری برویم؟"

بدون گفتن کلامی سرم را پایین انداختم و به طرف پله ها رفتم که سروش با حالت تعجب گفت:" نگین چی شده ؟ شام نمی خوری؟ کجا میری؟"

چند تا پله بالا رفته بودم و بعد با حرص به طرف او برگشتم و گفتم :"چيزي نشده.من شام نمي خورم وميرم تا لباسم را عوض كنم تا مبادا جوان مجردي را تحريك كنم. سوال ديگري نداري؟"

و بعد رويم را برگردانم و در حالي كه با حرص كف پايم را به زمين مي كوبيدم از پله ها بالا رفتم .

وقتي به اتاق كذايي ام رسيدم احساس تنهايي كردم ودلم مي خواست گريه كنم . اما دليلي نداشت خودم را بيش از اين عذاب بدهم . من كه نمي خواستم تا آخر عمر در اين خانه جهنمي زندگي كنم فوقش فردا به منزل عمه بزرگم ميرفتم و اگر هم آنجا دست كمي از اينجا نداشت با پدر تماس مي گرفتم و اگر هم شده با گريه مي خواستم مر از اين جهنم نجات بدهد.

به ياد خواهرم پرديس افتادم كه به خيالش چقدر سروش را دوست داشت . سرم را تكان دادم و با خودم گفتم حتماً يادم باشد برايش بنويسم كه خدا خيلي دوستش داشته كه همسر سروش نشده وگرنه به حبس ابد محكوم ميشد.

به طرف پنجره رفتم تا آنرا باز كنم اما با كمال تعجب متوجه شدم كه پنجره باز نمي شود . از ناراحتي لبخندي زدم و سرم را بالاكردم و نفس عميقي كشيدم تا مبادا فرياد بزنم .

صداي تقه اي به در خورد . جوابي ندادم و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و سروش را در آستانه در اتاق ديد م. پشتم را به او كردم ونشان دادم كه مايل نيستم با او حرف بزنم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 1 از 18:  1  2  3  4  5  ...  15  16  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA