ارسالها: 511
#1
Posted: 11 Mar 2012 14:58
با سلام تاپیکی میخوام باعنوان :
اندر پیچ وخم بد شانسیهای من تواین تاپیک راجع به بد شانسیهای من از دوران بچگی تا حالا که ۳۰سالمه بگم, کلی داستانها وخاطرات جالب براتون دارم که شاید کلی بخندین ونظرات خودتون رو هم بگین وشما هم را جع به خوش سانسیها وبدشانسیها تون بگید ونظراتون هم عنوان کنید:
مثلا از گواهی نامه گرفتن, سربازی ,استخدام ,خرید گوشی موبایل ,خرید لباس,ماشین خریدن وکلی مطالب دیگه
الاغ با اون خریتش از خیلی ها بهتره
ارسالها: 511
#2
Posted: 12 Mar 2012 14:24
باسلام مجدد::
یه خاطره یادم میاد از چندی پیش که میخواستم گوشی موبایل بگیرم اخه میخواستم یه مدل گوشی که مد نظر گرفته بودم وتصممیممو گرفته بودم که اون گوشی روبخرم دوستمم که میخواست گوشی بخره با هم یه قرار گذاشتیم ورفتیم بازار والغرض یه گوشی من انتخاب کردم که خیلی اون موقع رو بورس بود وخیلی هم گران,خلاصه من اون گوشی وخریدم ورفیقمم یه گوشی خیلی ارزون چینی که همه امکاناتی هم داشت خریداری کرد که فروشنده به او گفته بود که گوشی شما شانسی وممکنه ۲روزه دیگه بسوزه ولی به من گفت گوشی شما مرگ نداره وهر کی که اونو خریده راضی بوده
خلاصه بردیم خونه و۲روز کار کرد روز سوم که باطریش تموم شد خاموش شد گذاشتم شارژدیدم اصلا شارژ نمیشه بردم پیش فروشنده گفت شارژرش خراب اونو عوض کرد شارژ شد روز چهارم شارژش تموم شد بازم گذاشتم شارژ بازم شارژ نشد وسیستمش بالا نیومد شاکی رفتم پیش فروشنده یارو زد شارژ تستش کرد هر کاری کرد نشد که نشد گفت بای گوشیت بمونه تا گارانتی شه خلاصه هرکاری کردن نشد وگارانتی هم دیگه قبول نکرد۳روز موند ۴روز موند خلاصه گوشی درب وداغون وخراب تحویل ما دادن آخر یارو به ما گفت از هر ۱۰۰۰ تا گوشی یه دونه اینجوری در میاد اونم شانس شما بوده خلاصه گارانتی هم که میدونید توایران منفی ۱۰۰۰
ولی اینم بهتون بگم که دوست من که گوشی چینی خریداری کرده بود هنوزم که هنوزه گوشیش داره عین خر خر کاری میکنه براش حالا خودتون بگید اون اونجور اینم منم اینجو
الاغ با اون خریتش از خیلی ها بهتره
ارسالها: 511
#3
Posted: 12 Mar 2012 15:28
خاطرات یک مسافرت قسمت اول:
من مسافرت زیاد میرم مخصوصا مسافرت های مجردی با دوستان یه روز تصمیم گرفتیم با دوستان بریم مسافرت شهر شیرازهمه وسائل مسافرت آماده کردیم واماده شدیم که بریم همه چی اوکی شده بود آقا خوشحال وخندان را ه افتادیم ورفتیم راه آهن , ما ۳نفر بودیم یه کوپه به ما داده بودن که مارفتیم ونشستیم اونجا ۳ نفر دیگه هم با ما هم کوپه شدن با قیا فه های حزب الهی ودرب وداغون وبا هم نشستیم به صحبت واز هر دری صحبت میکردیم یکیشون گویا مریض بود وخلاصه شب شد گفتیم شام بخوریم ...
چشتون روز بد نبینه اینیکه مریض بود غذا رو خورد و یه دفعه یه تگری درست وحسابی رو لباس نو که تازه خریده بودم زدو هرجی خورده بود روی من بدبخت تصویه کرد آقاخلاصه لباس وشلوارم به گند کشیده شد حال جالب بود یکی از بچه ها که خیلی بامن اخت تر بود و میدونست چقدر بد شانسم شروع کرد یه دفعه ریسه رفتن به من از اینور کلی حالم گرفته شده شده بود واز یه طرف دیگه هم نمیدونستم که چیکار باید بکنم وکجا لباسامو عوض کنم دادی زدم وبهش گفتم زهرررررره ماااااااار اینوکه گفتم بقیشونم نا خدا گاه زدن زیره خنده با خنده اونا منم انقدر کفرم در اومده بود که منم خندم گرفت حالا خدایا کجا باد لباسامو عوض میکردم یکی از بچه ها گفت برو تو دستشویی قطار چاره ای نیست منم قبول کردم وبه هزار زور رفتم اونجا تا لباسامو عوض کنم...
هنوز مونده قسمتهای بعدیشو فردا شب وشب های دیگه میگم زنگ تفریح
دوستان بیان نظراتشون بگن تا من هم بیشتر داستانامو براتون بگم
الاغ با اون خریتش از خیلی ها بهتره
ارسالها: 1329
#5
Posted: 13 Mar 2012 13:31
يه خاطرس از رفيقم تو فيسبوك خنده داره ميشه بهش گفت بدشانسي بخونين ضرر نميكنن
.
.
.
سالها پیش یه دوست خانوادگی داشتیم که یه دختر داشتن..من با اینخانم در ارتباط بودم البته نه از اون ارتباطهای عاطفی(love)..زن گ میزدیم به هم..اگه کاری داشتیم به هم میگفتیم..یه شب زنگ زد خیلی حالش بد بود..گفت سلمان دیگه طاقت ندارم..گفتم چی شده؟؟گفت من یکیو دوست دارم ولی خودش نمیدونه...تو بهم کمک میکنی؟؟(منم که میدونستم اون طرف خودمم گفتم باشه عزیزم..گفت چیکار کنم.؟؟گفتم چرا بهش نمیگی؟؟گفت میترسم فکر بد کنه..گفتم من میشناسمش همچین ادمینیست..گفت تو میدونی کیه ؟؟؟گفتم اره..گفت از کجا ؟؟گفتم من حسم خیلی قویه..گفت باورم نمیشه یعنی اینقدر تابلو بودم..گفتمنه تو تابلو نبودی من خیلی تیزم..گفت خب حالا که میدونی کیه به نظرت بهش بگم..گفتم خر خدا دیگه لازم نیست بگی..فهمید دیگه..گفت از کجا ؟؟پیش خودم گفتم داره خودشو لوس میکنه برام..خجالت کشیده میخواد به رو خودش نیاره..گفتم بذار خودم کارو یه سره کنم..گفتم عزیزم منم خیلی وقته ازت خوشم میاد ولی رو حساب رفتو امدی که با هم داشتیم نمی خواستم ناراحتی ایجاد بشه..گفتم درست نیست..ولی حالا که تو هم منودوست داری و مثل من دوست داری که با هم باشیم دیگه مشکلی نیست..من و تو از اول هم واسه هم بودیم...یهو لحنش عوض شد و گفتسلمان چی داری میگی واسه خودت..من تو رو دوست دارم ولی مثلبرادر..من از پسر اقا کریمی (اونا هم دوستای خانوادگیه مشترکمون بودن)خوشم میاد..خدایی بد جوری خورد تو پرم..از اون روز به بد سعی کردم دیگه نببینمش خیلی بد ضایع شدم..
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 511
#6
Posted: 13 Mar 2012 14:01
خاطرات مسافرت قسمت۲
تااونجا گفتم که لباسام حسابی تر خورده بود بهشون ومنم تصمیم گرفتم یعنی مجبور شدم به دستشویی قطار برم تا لباسمو اونجا عوض کنم رفتم تودستشوی لباسمم چون جای نبود گذاشتم روی دیواره اون لباسامو درآوردم واونو گذاشتم توی یه پلاستیک نایلونی که با خودم برده بودم
چشششششتون روز بد نبینه این لباسامو میخواستم بزارم روی همون دیوار ناگهان این دستم خورد به لباسای تمیزم اوناهم افتاد تو دستشوی بغلی من که از یه طرفی کفرم در اومده بود واز یه طرفی هم حول شده بودم ناگهان این لباسای کثیفمم ازدستم کنده شد اونا هم افتاد تو همون دستشویی همسایه وای خدا ای خدااااااااااااااا ماتومبهوت تا میخواستم بیام تا کسی نیومده لباسامو از دستشوی بغلی بر دارم یه دفعه یه نفر اومد رفت تو دستشویی همسایه یعنی بغلی,وای دیگه بدتر از این نمیتونست چیزی باشه صبر کردم تا بیاد بیرون تامن برم لباسامو بردارم خدا خدا میکردم که اون دیگه به لباسای من کاری نداشته باشه وحداقل کثیفش نکنه وای وای وای چی میبینم دستشوی شلوغ شده بود همه انگار تو اون لحظه بهشون فشار اومده بود وحاجت میخواستن دیگه میخواستم گریه کنم,وای نه همه هی در میزدن آقا زود باش آقا چی شد انگار مرده ۲ ساعت رفته اون تو در نمیاد خلاصه دستشویی خلوت شد ومنم هی به خودم میگفتم نکنه لباسام به ...رفت.
وقتی دیدم کسی نیست یواش اومدم بیرون وبه دستشویی بغلی رفتم ناگهان برق از سه فازم پرید لباسام نبود
حالا باید چکار میکردم هر لحظه ممکن بود کسی بیاد اینجا منم که فقط بایه شرت بودم ناگهان برگشتم دیدم لباسام انداختن کف زمین ویه طی خوشکل باهاش درست کردن ولی یه لحظه لباسای کثیفم دیدم که توی نایلون در گوشه دستشوی بود به همونم راضی شدم تا اونارو برداشتم یه نفر اومد ت دستشوی ومنو بااون وضع دید اون یه پسر بچه بود تا منو دید یه دادی زد وگفت باباااااااا...
زنگ تفریح:
الاغ با اون خریتش از خیلی ها بهتره
ارسالها: 1329
#7
Posted: 14 Mar 2012 12:09
دیدن موقعی که دارین با دوس دخترتون اس ام اس بازی می کنین و منتظرین هر لحظه پيام بده!!!!!
ما وسط اس ام اس بازی بودیم،گلاب به روحتون:د رفتیم مضطراح،بعد گوشیمم بردم،وسطای کار محسنه بودم که دیدم اس ام اس اومد،شیرو بستم جخدی اس ام اس رو خوندم دیدم همراه اول!!!
خلاصه اومدم بیرون اعصابم هم خورد، ازدسّه این همراه اول...
دیدم تو خونه هیچکی نیست،فحش خواهرو مادرو کشیدم به همراه اول... که دیدم بابام دسشو گذشت رو شونم گفت بد ریدی انگاری...
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 1329
#8
Posted: 14 Mar 2012 12:20
دیشب داشتم درس میخوندم تو اتاقم که یکی تو کوچه یه ترقه (از این سیگارت ها) در کرد!
2 دقیقه بعد یکی دیگه انداخت!!
دوباره بعد چند دقیقه یکی دیگه! هردفه هم می ترکید صدای خنده چند نفر می اومد!!
دوباره یکی دیگه انداخت !!!
گفتم اینا آدم نمیشن باید جوابشونو بدم!!
... از 4شنبه سوری پارسال چند تا کپسولی از این خرکی ها نگه داشتهبودم
رفتم رو پشت بوم هوا تاریک بود نتونستم ببینم کی وایساده!!
چشامو بستم یکی انداختم (بووووووووووووو وووووووممممم)
برگشتم تو خونه! پشت سرم بابام اومد توو دیدم هی داره دهنشو بازو بسته میکنه و انگشتش تو گوششه!!!
گفتم شما تو کوچه بودی؟؟؟؟
گفت آره بابا با این احمد آقا وایساده بودیم چند تا سیگارت داشت انداختیم نمیدونم کدوم کره خری چی انداخت افتاد کناره پای احمد بیچاره نفسش بند اومد بردمش تا خونشون!!!!!!!!! !!!!
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...
ارسالها: 511
#9
Posted: 14 Mar 2012 12:48
قسمت۳
آره یه دادی زد وگفت باباااااااا ای داد بیداد فقط مث اینکه همین کم داشتم که اینم از غیب اومد با داد وبیدا اون بچه ناگخان حول شدم و با خودم گفتم نکنه باباش از راه برسه ومنو تواین حال ببینه دیگه ااونوقت اونم فک میکنه که من خدای نکرده نظر سوئی نسبت به بچش داشتم وبخواد اونم یه حال دیگه ای از من بگیره وایییی باباش اومد منم که حول شده بودم داشتم لباسای کسیفمو با حول شدن تمام میپ شیدم که اون منو دراین حال دید باباش یه دادی سرم زد بهم گفت آقا خجالت بکش این چه وضیه میخواستی چیکار کنی ها چرا لباسات کثیفه منم گفتم آقا من مریضم بواسیر دارم تاز عمل کردم دکترگفته وقتی میخوای دسشویی بری لباسات دربیار که آسیب بهش نرسه
شانس آوردم اونم قبول کرد لباسمو پوشیم وختم به خیر شد همش به خودم میگفتم لعنت به این شانس لعنت به اون یارو که روی من بدبخبت کار خرابی کرده بود اگه برم توی کوپه مفصل میزدمش تا یاد بگیره از این کارا رو دیگرون نکنه خلاصه من رفتم تو کوپه بچه ها بودن مخصوصا اون یارو تا اونو دیدم سریع پریدم بهش وشروع کردم به زدن اون یارو اون بنده خدا هم هیچ کاری نمیکرد وهمش بهم میگفت معذرت میخوام جقم بود منم که دیدم اینجوری میگه دلم براش سوخت وولش کردم بهش گفتم آخه این چه کاری بود چراااااا؟
اون گفت آقا من یه دست لباس تمیز دارم شما بپوش:گفتم نمیخوام گفت خواهش میکنم بیا بپوشش ماله شما منم که چاره ای نداشتم قبول کردم حالا فک کنین یارو چقدر چاق بود بهشون گفتم من دیگه دستشویی نمیرما همین جا عوضش میکنم آونام گفتن همین جا عوضش کن ما هم چشمامونو درویش میکنیم
گفتم باشه چشششششتون دوباره روز بد نبینه تا لباسامو در آوردم اون یارو که میخواست یه سرکشی به کوپه ها میکنه ناگهان در رو باز کرد که بلیطها رو کنترل کنه منو تواون حال دیدگفت:به به چه آدمای توی این کوپه داریم ایشونم که مفعولتون دیگه دارین لختش میکنین که چی؟؟؟
اینو که شنیدم بازم برق از سه فازم پرید یارو تا اینو گفت باز بچه ها به ناگاه از بدشانسی من زدن زیره خنده یارو گفت خفه شین من باید این کارو گزارش کنم به رئیس قطار اون باید تکلیف این آقارو باشما مشخص کنه خلاصه من لباسارو پوشیدم یارو گزارش کرد ما هم مهگی رفتیم پیش رئیس قطار اینجا یه شانسی آوردیم که یکی از بچه ها کارت فعال بسیج داشت اینو که نشون داد و یه صحبتی هم با رئیس قطار کرد قضیه ختم به خیر شد خلاصه شب شد من بالباساس گل وگشاد یارو رفتیم کوپه وخوابیدیم
فرداش شد مارسیدیم باهزار بدبختی من به شیراز رسیدیم واول از همه یه ماشین دربست گرفتیم ورفتیم هتل...
ادامه دارد...
الاغ با اون خریتش از خیلی ها بهتره
ارسالها: 1329
#10
Posted: 15 Mar 2012 14:35
ترم اول دانشگاه قبل اینکه از خوابگاه بیرونمون کنن یه 20 نفریبودیم که از این تفنگ های که ساچمه های پلاستیکی پرت میکنه خریده بودیم شبا که کل خوابگاه خواب بودن چراغ های راهرو هارو خاموش میکردیم میرختیم بیرون پینت بال بازی میکردیم با این فرق که رنگی نمیشدیم کبود میشدیم(شرایط بازی این بود که لخت باشیم)
یه بار وسط بازی دیدم یکی یواشکی داره میره چراغ و روشن کنه لیزر و انداختم تو صورتش تا چراغ و روشن کرد دیدم نگهبان خوابگاه فرض کنین بنده خدا 3 صبح چی دیده یکی با یه تفنگ گنده با شورت و لیزر انداخته تو صورتش
2-3 ثانیه ای زل زدیم به هم که نمیدونم چرا یهو همچین تصمیمی گرفتم
فرداش جفتمون تو کمیته انظباطی بودیم اون با چشم کبود منم این دفعه با لباس
همه لات بازیات واسه مامانه بوده خون ریزیاتم که عادت ماهانه بوده
...