ارسالها: 7673
#1
Posted: 9 Apr 2012 13:46
رمان ”تقدیر این بود که„
نویسنده : نیلوفر لاری
۳۰فصل
کلمات کلیدی:رمان/رمان ایرانی/رمان تقدیر این بود که/تقدیر این بود که/داستان ایرانی/داستان تقدیر این بودکه/داستان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2
Posted: 9 Apr 2012 16:41
فصل اول قسمت اول
.
قصه از اینجا شروع شد. من و مادر توی اتوبوس نشسته بودیم با هم از خرید بر می گشتیم. زیر پاهای مادر بسته های سبزی و میوه و گوشت و مرغ بود و توی دست من هم یک عروسک بود که از بچگی همبازی من بود! روی صندلی دو نفره بغلی یک مادر و یک دختر دیگرنشسته بودند. زیر پاهای مادر دیگر هم بسته های میوه و سبزی و گوشت و مرغ دیده می شد. ولی دست دختر عروسک نبود. موهای دخترک بر عکس موهای من صاف و سیاه بود، موهای من فر بود و به قهوه ای می زد. توی یکی از ترمز هایی که اتوبوس توی یکی از ایستگاهها متوقف شد، عروسک از دستم افتاد پایین قبل از اینکه من عروسک را بردارم دختر بچه ی دیگر خم شد و عروسک را برداشت. نگاهی به عروسک انداخت و گفت : چقدر خوشگله ... اسمش چیه؟
نگاهی به مادر انداختم که داشت بهم میگفت جوابش را بده. شکلات فندقی را باز کردم و گفتم :
- اسمش را مادرم گذاشته مهیا ... چشم های دخترک برق زدند :
- مهیا؟ چه خوب! اسم منم مهیاست ! این بار چشم های من درخشیدند :
- راست می گویی! چه جالب که اسم تو هم مهیاست ! شکلات را دو نصف کردم و نیمی از آن را به طرفش گرفتم. او نگاهی به مادرش انداخت که داشت می گفت بر دارد و تشکر کند و او هم از من پرسید :
- اسم خودت چیست؟
من هم گفتم: مینا
مهیای راست راستکی، مهیای عروسکی را به دستم داد و شکلات را برداشت و انداخت توی دهانش. هر دو با لذت شکلات را مزه مزه قورتمی دادیم ...
- تو هم شکلات فندقی دوست داری؟
- شکلات فندقی و شکلات کاکا...کاکویی ... نه نه کا...کا...ئو...یی !
- من هم شکلات کاکا...کاکائی...نه نه ... کا ... کا ...ئو...یی را خیلی دوست دارم . مهیا خندید، من هم خندیدم. اتوبوس ایستاد. ما همین ایستگاه باید پیاده میشدیم، آنها هم انگار باید پیاده میشدند. مادرانمان با هم همکلام شده بودند :
- خدا حفظش کند چه دختر شیرین زبانی !
- خدا دختر شمارا هم حفظ کند ماشاالله خوش سر وزبان است، شما توی کدام محله زندگی می کنید؟
و مادر برایش توضیح داد و توضیح شنید و بالاخره فهمیدیم که یک کوچه با هم فاصله داریم . مادر هایمان به هم قول دادند که همراه بچه ها به دیدار هم بروند و من ومهیا خوشحال ازین قول به هم قول دادیم که دوستان خوبی برای هم باشیم . همان برخورد کوتاه سر آغاز یک دوستی و آشنایی عمیق شد. من و مهیا تمام اوقات در کنار هم بودیم و بیشتر او به خانه ما می آمد آخر برادری داشت به نام مهرداد که همیشه اذیتمان می کرد و نمی گذاشت ما بازی کنیم و همیشه بازی مارا به هم می ریخت . مادرانمان هم با هم رفت و آمد زیادی داشتند. مهیا پدر نداشت، من هم دو خواهر و یک برادر داشتم که برادر بزرگم محمود و خواهر بزرگم مرضیه تازه ازدواج کرده بودند و محبوبهکه چند سالی از من بزرگتر بود توی مدرسه ابتدایی درس می خواند. پدرم یک حجره کوچک فرش داشت و فرش های دست دوم را خرید و فروش می کرد. روی هم رفته زندگی بدی نداشتیم، البته وضع زندگی ما خیلی بهتر از زندگی خانواده مهیا بود. مادرش می گفت بعد از فوت شوهرش برادرش خرج زندگيشان را می دهد و گه گاهی پیش مادر گریه می افتاد و می گفت که چقدر این مساله آزارش می دهد و مادر هم همیشه دلداریش می داد که صبر داشته باشد و به هر حال تحمل کند، تا بچه هایش بزرگ شوند و روی پای خودشان بایستند و از زیر بار منت این و آن هم در خواهند آمد . روزهای قشنگ کودکی برای من و مهیا به سرعت می گذشت و تا چشم بر هم گذاشتیم خودمان را با لباس مدرسه توی کلاس درس دیدیم. با هم روی یک نیمکت می نشستیم و خوراکی هایمان را باهم نصف می کردیم. من خیلی وقت بود که مهیای عروسکی را کنار گذاشته بودم و با مهیای واقعی عجین شده بودم. او هم مثل دختری شاد و شیطان و بازیگوش بود. گاهی بچه های دیگر از دستمان عاصی می شدند و به معلم و مدیر عارض می شدند، آنها هم مادرانمان را احضار می کردند و ار آنها تعهد کتبی می گرفتند که ما دیگر توی مدرسه بچه های دیگر را اذیت نکنیم. ولی مگر میشد من و مهیا در کنار هم باشیم و شیطانی نکنیم . محبوبه همیشه می گفت :
- شما دوتا یک دنیا را به هم می ریزید... زلزله هم قدرت زیر و رو کردن شما دوتا بد جنس را ندارد . من و مهیا بزرگ و بزرگ تر میشدیم. تمام دوران مدرسه ما روی یک نیمکت در کنار هم می نشستیم و به قدری با هم آمیخته بودیم که هیچ به یاد ندارم حتی یک قهر کوچک با هم کرده باشیم. هیچ کس دیگر هم این قدرت را نداشت که بین من و او خط فاصله بکشد، حتی وقتی توی دبیرستان مدیر مدرسه میخواستکلاس ما را از هم جدا کند تصمیم گرفتیم دیگر به مدرسه نرویم که با خواهش و التماس مادرانمان مدیر مدرسه از تصمیمش منصرف گشت و تسلیم خواسته من و مهیا شد . رفت و آمد های من و مهیا بزرگ تر که شدیم نسبت به گذشته کمتر شده بود، اما دوستی و احساس و علاقه ای که بین ما بود هر روز بیشتر و پر رنگ تر میشد
تازه می فهمیدیم یک دوست خوب داشتن چقدر ارزش دارد و ما باید قدرهمدیگر را بهتر بدانیم و تازه به معنای واقعی کلمه دوست یواش یواش پی می بردیم . محبوبه ازدواج کرد، من و مهیا هم دیپلم گرفتیم و چون توی کنکور هر کدام دو رشته متفاوت قبول شدیم به کلی قید دانشگاه را زدیم. من و او حتی از تصور اینکه توی کلاس های جداگانه درس های جداگانه بخوانیم دیوانه میشدیم . برادرش مهرداد گاهی با تمسخر می گفت :
- یک فکری به حال مردانتان بکنید، با این حال و روز تکلیف عزراییل چیه که مجبوره یکی از شما را با خودش ببرد .
- من و مهیا نگاهی به هم می انداختیم. عزراییل؟ یعنی او می توانست ما را از هم جدا کند؟ نه! امکان نداشت، ما مرگمان هم با هم بود. رو به مهرداد می گفتم :
- چون تو اصلا قیافه نداری و با موهای فر وچشمان ریزی که داری مایه شرم بشریت هستی... عزراییل ترجیح می دهد تو را با خودش ببرد ، که حداقل عالم و آدم از دیدن قیافه تو خلاص شوند ! مهرداد چون دستش از من کوتاه بود، موهای مهیا را از پشت می کشید و با عصبانیت مي گفت :
- تو چرا می خندی ورپریده؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#3
Posted: 9 Apr 2012 16:48
فصل اول قسمت دو
.
به راستی که مهرداد اصلا قیافه خوبی نداشت و همیشه چهره اش یکیاز سوژه های طنز من بود. قصه دوستی ما این طوری شروع شده بود و هیچ کداممان نمی دانستیم آخر قصه چه جوری تمام می شود؟
- مادر کجایی؟ بیا ... خواهران عزیزم با هم تشریف فرما شدند، هر کدام با بچه و ساک رخت و پوشک و شیر خشک ... محبوبه زودتر از مرضیه گوش چشمی نازک کرد و گفت :
- نوبت تو هم می رسد خانوم... آخ که چه کیفی می دهد تورا با دو سه تا بچه قد و نیم قد ببینم . محبوبه یاسمن یک ساله را که روی بازویش به خواب رفته بود روی تشکی که مادر روی زمین گوشه اتاق پهن کرده بود خواباند. مرضیه بعد از احوال پرسی با مادر پوزخند زد و گفت :
- مینا همین جوری شلخته هست، دیگر وای به حال اینکه دو سه تا بچههم داشته باشد، آن وقت دیگر بیا و تماشا کن... لباس های نشسته وتلمبار شده توی حمام و اتاق های در هم وبرهم و همیشه خدا کثیف یک طرف، تازه از آن طرف دارد به یکی دیگر تشر می زند: چیه بچه کم نق بزن، مگر نمی بینی کار دارم . محبوبه غش غش خندید و مادر لبخندزد و من که تا فرق سرم داغ شده بود، به رویش لبخند خونسردانه ای زدم و چانه ام را دادم بالا و گفتم :
- برای اینکه شما را آرزو به دل بگذارم شوهر نمی کنم... یا اصلا بچه دار نمی شوم . آن وقت زبانم را در آوردم بیرون ! مرضیه که از این حرکات کودکانه من بدش می آمد و گاهی بابت همین کارها نیشگون بدی از من می گرفت رو به مادر گفت :
- نگاه کن تو را به خدا مادر! علی من روش نمی شود برای کسی زبان در بیاورد آن وقت این خرس گنده با این قد آکله اش، راست راست ایستاده و زبان درازش را برایمان می کشد بیرون ... مادر پادرمیانی کردو آتش بس داد :
- ول کنید شما را به جان مادرتان! هنوز نرسیده و نیامده افتادید به جان هم! بابا نا سلامتی شما با هم خواهر هستید... بده من ببینم آن تپل مپل پدر سوخته را ! مرضیه عاطفه دو ساله را که هنوز توی بغلشبود داد به مادر و نگاه پر غیض دیگری به من انداخت. من به طرف نسرین و علی رفتم که هنوز از در نیامده تو در حال شیطنت بودند. دست هر دو را در دست گرفتم و در حالی که دور هم می چرخیدیم هم صدا می خواندیم : چرخ چرخ عباسی خدا مارا نندازی ... چرخ چرخ عباسی ... محبوبه ولو شد روی زمین و گره روسری اش رو باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون :
- نگاه کن تو را خدا... همین کارها را می کنی که کسی حاضر نیست برای خواستگاری پا پیش بگذارد! می گویند مینا؟؟؟ او که هنوز بچه است... هنوز توی کوچه ها زنگ خانه های مردم را می زند و پا به فرار می گذارد... دروغ می گویم بگو دروغ می گویی
مرضیه پاهایش را دراز کرد و روسری اش را پایین انداخت، گوشواره های انگوری اش تا روی شانه هایش می رسید :
- پسر نصرت خانم اصرار داشت که مادرش را بفرستد برای مینا خواستگاری، می دانید مادره چی به پسرش گفت؟
منتظر جواب کسی نماند و ادامه داد :
- گفت مینا فقط قد کشیده و فقط خوشگلی دارد او و دوستش هنوز نمی دانند پنچر کردن ماشین های مردم از دختر عاقل و بالغ به دور استو قباحت دارد . من که به شنیدن پند و اندرزهای توام با ملامت خواهرانم عادت داشتم گوش هایم را سنگین کردم و بعد از چند دوری که با بچه ها چزخیدم خسته و نفس زنان روی زمین پهن شدم مادر سر پنکه را به طرف دیگری چرخاند و گفت :
- با این عرق سرما میخوری دختر
مرضیه عاطفه را که داشت سیم پنکه را می جوید بغل زد و طرف دیگرخودش نشاند و سرش را تکان داد :
- همین جوری لوسش می کنید دیگر! دختر های هم سن و سال مینا بهقدری متین و با شخصیت رفتار می کنند که آدم حظ می کند با آنها هم کلام شود... ولی مینا ... محبوبه دنباله حرف های خواهر بزرگتر را گرفت وقری به سر و گردنش داد و گفت :
- دوزار شخصیت ندارد... تو این سن و سال دختر باید به قدری سنگین و رنگین باشد که خواستگار دم در خانه شان مثل قطار صف کشیده باشد
مادر بی اعتنا به بحث به طرف آشپزخانه رفت من هم بی اعتنا خندیدم :
- درست مثل آن وقت های خودتان! یک قطار بزرگ با واگن های خالی ! دماغم را خاراندم و باز هم به روی چهره های ترش کرده آن دو نفر شکلک در آوردم. مادر شربت پرتقال آورده بود مرضیه لیوانی را برداشت و تشر زد به من :
- خجالت نمی کشی تو اینجا نشستی و مادر پذیرایی می کند
لیوان شربت را برداشتم و به مادر گفتم :
- دستت درد نکند
و به مرضیه گفتم :
- شما خجالت بکشید که تو این گرما پرچانگی می کنید و کف می آورید بالا و بیچاره مادر دلش می سوزد و برایتان شربت می آورد . نسترن خودش را در آغوشم انداخت و با لحن شیرین کودکانه اش گفت :
- خاله مینا علی اذیتم می کند
به طرف علی برگشتم داشت شربت پرتقال را توی دهانش قرقره می کرد. سر علی داد کشیدم :
- هی چیکار میکنی بی تربیت
بعد رو به مرضیه گفتم :
- شما هم به جای پند و اندرز دادن فکری به حال تربیت بچه هاتان بکنید ... مرضیه زیر لب غر زد و روی از من برگرداند لب های محبوب هم شد یک خط باریک! یاسمن هم تازه از خواب بیدار شد و صدای گریه هایش تا ته کوچه می رسید. محبوب یاسمن را گذاشت زیر بغلش و گوش هایش را خاراند :
- یک خواستگار خوب واسه مینا پیدا کردم که حرف ندارد
مرضیه انگار این خبر برایش تازگی نداشت چون سرش به عوض کردن کهنه بچه گرم بود از میک زدن یاسمن و عوض کردن کهنه عاطفه دلم قیری ویری رفت و فکر کردم من که حالم از این چیزها به هم می خورد
- شما لازم نکرده برای من خواستگار پیدا کنید! اصلا کی خواست شوهر کنه. چشم ندارند ببینید راحت و بی عار نفس می کشم... یک نگاه به خودتان بیندازید . مرضیه پستانک عاطفه را کرد توی دهانش، عاطفه پستانک را درآورد و پرت کرد روی زمین مرضیه غر زد :
- چته بچه؟ هنوز هیچی نشده ادا و اصول از خودت در می آوری؟
محبوبه یکهو جیغ کشید و پرید بالا :
- پدر سوخته! باز تو گاز گرفتی؟
یاسمن که با جیغ مادرش حال شیر خوردنش گرفته شده بود دوباره زدزیر گریه. دیگر داشتم سر سام می گرفتم :
- وای! سرم رفت... اندازه یک مهد کودک سر و صدا می کنند !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#4
Posted: 9 Apr 2012 16:51
فصل یک فسمت سه
.
مادر یاسمن را گذاشت روی بازویش و یواش بر پشتش می زد. من هم که دیگر طاقت و حوصله ام را از دست داده بودم به طرف اتاقم رفتم. مرضیه داشت می گفت :
- ما هم اول سرمان می رفت ولی عادت کردیم مینا جان
روسری سر کردم و جوراب ساق بلندم را کشیدم بالا. " فکر کردید.... من خر بشو نیستم... اصلا شوهر میخواهم چه کار؟ اگر هم شوهر کردم شرط میگذارم بچه دار نشویم... من که مثل شما مرد ذلیل نیستم . تا از اتاق آمدم بیرون سه جفت چشم زل زدند به من :
- کجا میری تو این گرما؟
به طرف آینه رو دیوار راهرو رفتم و آخرین نگاه را به خودم انداختم :
- جای دوری نمی روم
محبوبه با دست دماغش را کشید : غیر از خانه مهیا جانش کجا را دارد که برود؟
نگاهش نمی کردم به طرف در می رفتم : جای گاز گرفتگی خوب شد؟
از طعنه من آتش گرفت و نگاهش که کردم صورتش از شدت خشم برشته شده بود. خونسردانه لبخند زدم و بعد از خداحافظی از در بیرون رفتم. هوای گرم مرداد و ظل آفتاب! هنوز دو سه قدمی نرفته عرقم در آمده بود. جای شکرش باقی که راه زیادی نبود. زنگ که زدم، در که باز شد، مهیا را که دیدم، من هم نفس راحتی کشیدم. خوشحال بودم کهخودم را از شر آن همه سر و صدا راحت کرده بودم .
- سلام دختر خوب؟ کجایی که پیدات نیست؟
- سلام تو این گرما کی جرات میکند از خانه بزند بیرون! الحمداله ... تلفن هم که نداریم ! صورت هم را بوسیدیم دو سه روزی بود كه همدیگر را ندیده بودیم اما انگار خیلی وقت بود که از هم بی خبر بودیم خاله مریم به استقبالم آمد :
- چه خوب کردی اومدی! مهیا بی قراریت رو میکرد.. مادرت چه طور بود؟ او هم می آمد تا من هم از تنهایی در می آمدم . روبه روی پنکه نشستم و گره روسری ام را باز کردم :
- خواهرانم آنجا بودند... وای ... چقدر بیرون گرم است.... انگار آدم توی کوره افتاده است
- عرق کرده می چایی دختر! بگذار اول عرقت خشک شود بعد بنشین جلوی پنکه
دلسوزی های خاله مریم دست کمی از مادر نداشت، اصلا انگار من و مهیادوتا مادر داشتیم
پی حرف خاله مریم رفتم و از جلوی پنکه زدم کنار :
- مهرداد کجاست؟
مهیا با سینی شربت آبلیمو رو به رویم نشست : طفلی رفته دنبال کار
شربت آبلیمو پر از یخ حالم را جا آورده بود :
- ای بابا! کار کجا بود؟ این روزها اگر پارتی نداشته باشی ...
- مینا جان! اگر عطشت فرو نشست یک شربت دیگر بزن تو رگ... خیلی می چسبد ! دوباره پی حرف خاله مریم رفتم. مهیا داشت از عروسی لادن یکی از همکلاسیهایمان می گفت :
- کارت دعوت توهم اینجاست! فکر کنم همه همکلاسیهایمان دعوت باشند.. تو می آیی؟
یادم به حسادت های لادن به دوستی من و مهیا افتاد... چند بار آتش بیارمعرکه شد و بود و نزدیک بود ...
- می گویند شوهرش از آن خر پولهاست
و یکبار به قدری تند رفته بود که نزدیک بود بین من و مهیا به همبریزد
- نگفتی میای یا نه؟ چون من بدون تو نمی روم
با انگشتانم خنکای لیوان شربت آبلیمو را لمس کردم :
- مشکلی نیست! من هم آمدنی هستم
و باقی محتوای شربت را بالا زدم. هنوز آتش بدنم فرو ننشسته بود !
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#5
Posted: 10 Apr 2012 03:55
فصل دو قسمت یک
.
لباس مناسبی برای عروسی لادن پیدا نکردم همه لباسهایم به قول مرضیه مال عهد بوق بودند و دیگر کسی به یاد نداشت که چه وقتیاینها مد بوده است و چقدر هم به وقت خودش گران بوده اند، البته تاریخ خرید تمام لباس هایم مال زمانی بود که از مد می افتادند. یعنی وقتی که مد تازه ای به بازار می آمد من تازه به سراغ لباس های از مد افتاده می رفتم، که از نظر قیمت خیلی مناسب تر از زمان مد بودنشان بود. مادر نگران این بود که دست خالی به عروسی نروم، روی همین اصل مقداری از پس اندازش را به من داد تا دست گل آبرومندی را خریداری کنم. هر بار که دستم پیش پدر یا مادر دراز میشد کلی خجالت می کشیدم و به قول محبوب چربی های اضافه ام آب میشد وهر بار به خودم می گفتم :
- تا کی می خواهی چشم به دست پدر و مادرت داشته باشی، چرا نمی خواهی روی پای خودت بایستی و دستت توی جیب خودت برود و این همه شرمنده پدر و مادرت نشوی؟
هوا از صبح گرم و خفه کننده بود انگار زیر چند تخته پتو گیر افتاده باشی و تقلا کنی که هوای تازه بهت برسد. همه می گفتند گرمای تابستان امسال تا آنجا که ذهنشان یاری می کند بی سابقه بوده است. من هم مثل خیلی از مردم سرما را به گرما ترجیح می دهم. توی گرما تا دو قدم راه بروی به قدری بوی عرق می گیری که دیگران حالشان به هم میخورد یک لحظه کنارت بایستند و شاید به همین دلیلاست که غیر از گربه ها و سگ ها ولگرد توی ظّل آفتاب پرنده توی کوچه پر نمی زند .
- سلام مهیا چطوری ناقلا چقدر بزک کردی !
- علیک سلام تو چطوری ما که مثل تو بزک کرده خدایی نیستیم مجبوریم به خودمان برسیم... خوب... تو هم که مثل من دست خالی روانه شده ای ! کفش پاشنه بلندم را که میخش بدجوری پاشنه پایم را اذیت می کرد لحظه ای از پا در آوردم و گفتم :
- خیال دارم دست گل بخرم
لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست :
- من هم همین تصمیم را گرفته بودم، راستش مادر پول بیشتری بهم داده بود تا انگشتری پلاکی چیزی برایش بخرم ولی یک فکر دیگر کردم... نصفش را بر میدارم برای خودم و با نصف دیگرش یک دسته گل میخرم
درحالی که هنوز پاشنه کفشم را به زمین می کوبیدم تا میخش کاملا فرو برود گفتم :
- ای ورپریده تو هم که خوب بلدی زرنگ بازی در بیاوری ... مهیا غش غش خندید و یک ردیف دندان سپید و مسواک خورده از بین لب هایش نمایان شد. تازه یادم افتاد که به دندان هایم مسواک نزدم اولش کمیحرص خوردم و بعد گفتم " حالا کی مواظب دندان های آدم است که مسواک خورده یا نخورده "
- خوب برویم.. هوا بدجوری داغ کرده ... هنوز ظهر نشده شر و شر عرق میکنیم... کفشت درست شد؟
در حالی که پایم را توی کفش میکردم گفتم :
- فکر میکنم برای امروز درست شده باشد... خوب حرکت ! مقابل یک گل فروشی بزرگ ایستادیم و چند شاخه گل میخک و کوکب و سنبل و رز زرد را انتخاب کردیمو دادیم برایمان تزئینش کنند. فروشنده بد جوری سر گرم راه انداختن یکی از مشتری هایش بود که داشت سفارش یک دسته گل بزرگ می داد. من و مهیا هر دو از گرمای کلافه کننده جان به لب شده بودیم. بالاخره لب به اعتراض گشودم و گفتم :
- ای بابا، تا کی باید منتظر باشیم تا سفارشات این حضرت آقا را تند و تند بنویسید و به ما هم محلی نگذارید؟
در این لحظه هم فروشنده هم مشتری به طرف ما برگشتند. مشتری جوان برازنده ای بود که کت و شلوار بژ بر تن داشت و چشم های روشنش که نفهمیدم چه رنگی است مثل دو ستاره درخشان پر نور تر شدند. فروشنده از مشتری عذر خواهی کرد و رو به ما با ادبیات زننده ای گفت :
- اصلا اینجا گل فروشی نداریم... بفرمایید بروید که جلوی ورود هوای تازه را گرفته اید ! من و مهیا نگاهی از سر یکه خوردگی به هم انداختیم و چون انتظار چنین بر خوردی را از او نداشتیم مانده بودیم که چکار کنیم ، مشتری بعد از چند لحظه که بر و بر نگاهمان کرد و گویی دلش به کنف شدن ما سوخت رو به فروشنده گفت :
- اول کار خانم ها را راه بیندازید، من هنوز نصفی از سفارشاتم مانده ! چشم های ریز و گرد فروشنده با شنیدن این حرف براق شد و نگاهیبی اعتنا به دسته گل های ما انداخت و گفت :
- نه آقای تهرانی شما مشتری دائمی ما هستید و وظیفه من این است که مشتری های دائمی مثل شما را راه بیندازم. تا مشتری هایی که ده سال به ده سال گذارشان به گل فروشی می رسد و چند شاخه گل ناقابل جدا می کنند و آدم رغبتی نمی کند که ... نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد صدایم را بلند کردم و گفتم :
- پس کاسبی شما همین طور است، دنبال لقمه های چرب و نرم میگردید... حق با شماست... ما چند سال به چند سال هم گل نمی خریم ولی امثال این آقا شاید برای تولد گربه خانگی شان هم یک دستهگل بزرگ و گران بها سفارش بدهند... شما راست می گویید منطق کاری شما همین را می گوید. حالا ما هم منطق خاص خودمان را داریم و در عین اینکه به منطق شما احترام می گذاریم باید بگویم که مجبوریم به خاطر وقتی که توی مغازه شما تلف شده جبران خسارت بگیریم... شما موافق هستید؟
فروشنده هاج و واج مانده بود، چشم های ریزش کمی گشادتر شده بود و وقتی نفس میکشید شکم گنده اش بالا و پایین می رفت. مشتری جوان که انگار قصد پادر میانی کردن داشت رو به من گفت :
- اجازه بدهید تا کار شما را راه بیندازد ، منطق هر دوی شما کاملا غیر منطقی است ! نگاهی توام با غرور به چشمهای خوش رنگش انداختم و گفتم :
- یادم نمی آید از شما نظری خواسته باشم، شما بهتر است دخالت نکنید
سپس با جدیت تمام رو به فروشنده گفتم :
- لطفا این دو دسته گل را بپیچید... همین دو دسته گل برای جبران خسارت ما کافیست
فروشنده نگاه عاجزانه ای به مشتری جوان و مایه دارش انداخت شاید اگر رودربایستی با او نبود چه بسا با جار و جنجال ما را از مغازه اش بیرون می کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#6
Posted: 10 Apr 2012 04:02
فصل دو قسمت دو
بعد از تزئین دو دسته گل با لحن خواهشمندی گفت :
- پول گل ها را حساب کنید ! دسته گل ها را برداشتیم و با خونسردی به رویش لبخند زدم و گفتم :
- خودتان گفتید یک دسته گل ناقابل جدا کرده ایم... یادتان باشد که ما از شما خسارت ناقابلی گرفتیم ! مهیا قری به سر و گردنش داد و گفت : تا تو باشی یاد بگیری هوای مشتری های کوچکت را هم داشته باشی گنده وگ ! فروشنده عصبی شده بود و خواست چیزی بگوید که مشتری جوانش دست بالا آورد و او را به آرامش دعوت کرد و گفت :
- من قیمت دسته گل ها را می پردازم . وقتی از مقابلش می گذشتیم نگاهی پر اکراه به سویش انداختم و گفتم :
- ایش... تازه به دوران رسیده.. شاید نه!صد در صد مقصر بودید...آکله از دماغ فیل افتاده ! وقتی من و مهیا از گل فروشی بیرون آمدیم زدیم زیر خنده و تا چند متر از شدت خنده تلو تلو می خوردیم و توی سر و کله هم می زدیم. مهیا گفت :
- حالا من زرنگ بازی درمی آورم یا تو که دوتا دسته گل مجانی را زنده کردی
گل ها را بو کشیدم و گفتم :
- چه کیفی میدهد با دسته گل مجانی آدم به عروسی برود... دیدی چطوربه ما بی محلی کرد؟ مرد گل فروش را می گویم. حالا تا عمر دارد به مشتری هایش بها می دهد. درسی بهش دادیم که ... با شنیدن صدای بوق ممتد اتومبیلی هر دو بالا پریدیم و برگشتیم و گفتیم :
- هی.... چه خبره مگه سر می بری
راننده که سرش را از شیشه بیرون آورد من و مهیا صاف ایستادیم . همان مشتری جوان مایه دار بود که با شورلت سپیدش جلوی پای ما ترمز کرده بود. نگاهی کینه توز به من انداخت و گفت : من هم اگر مثل شما دو تا دسته گل مفتی گیرم می امد توی خیابان جفتک می انداختم . این را گفت و پا گذاشت روی پدال گاز، من کفش پاشنه بلندمرا از پا در آوردم و داد کشیدم :
- اگر مردی صبر کن تا حالیت کنم جفتک ما می اندازیم یا
مهیا دستم را گرفت و با لحن دوستانه ای گفت :
- حرص نخور دختر! به کی داری بد و بیراه می گویی، او که پا گذاشتروی گاز و اثری از خودش باقی نگذاشته، حرص چی را میخوری.. دسته گل های مجانی را دریاب ... ولی من بدجوری دمق و گرفته بودم دلم میخواست نمی رفت و با پاشنه بلند کفشم جوری میزدم توی ملاجش که از هوش برود... لعنت به این دسته گل... مهیا سعی داشت یه جوری مرا از ناراحتی در بیاورد ولی نمی توانستم فراموش کنم که چه توهینی شنیدم و فرصت نکردم جوابش را بدهم، اما تا پا به سالن عروسی گذاشتیم همه چی از یادم رفت. دیدن همکلاسی های قدیمی و تجدید خاطره با آنها باعث شده بود، که فراموش کنم جوانک مایه داری به من گفت جفتک می اندازم. مهیا مرا گوشه ای روی صندلی نشاند و با حسرت نگاهی به جمعیتی که آنجا بودند انداخت و گفت :
- اینها را نگاه کن، فقط من و تو هستیم که چسبیدیم به این صندلی . نگاهی بی اعتنا به آدم های رنگارنگی که در مجلس بودند انداختم و گفتم :
- حالا بشین نفسی تازه کنیم تا بعد . بعد از اینکه با شربت و شیرینیاز ما پذیرایی کردند من و مهیا را به سمتی راهنمایی کردند که جمعیتبیشتری آنجا نشسته بودند. دو صندلی خالی پیدا کردیم و خواستیم بنشییم . مرد جوانی که دو صندلی آنطرف تر نشسته بود تا متوجه شد قصد داریم کنارش بنشینیم با احترام از جا برخاست و رو به من گفت :
- شما از دوستان لادن هستید؟
سرم را پایین آوردم و گفتم :
- بله... شما هم همینطور؟
بعد از سوالی که کردم شرمنده شدم و لبم را به دندان گرفتم. خندید و گفت :
- من پسردائی لادن هستم . مهیا که دید من او را با پسر دائی لادن آشنا نکردم سرش را کشید جلو لبخند زنان گفت : سلام، من هم دوست لادن هستم . پسر دایی لادن لبخند زد و گفت :
- لادن خیلی اصرار داشت که تمام همکلاسی هایش توی عروسی اش شرکت داشته باشند و فکر می کنم هیچ کدام را از قلم نینداخته است . من حرفی نزدم ولی مهیا گفت :
- ما هم خیلی دوست داشتیم توی عروسی لادن باشیم . چند لحظه در سکوت گذشت، صدای خواننده و ساز و کف گوشم را آزار می داد.پسردائی لادن برخاست و به سمت دیگری رفت و مشغول گفت و گو با چند نفری شد که در مورد گرمای هوا بحث می کردند. گه گاهی نگاهکوتاه و گذرایی به سوی من می انداخت و من دستپاچه و هول سعی می کردم سر صحبت را با مهیا باز کنم که داشت به روی همکلاسیهای قدیمی مان لبخند می زد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#7
Posted: 10 Apr 2012 07:01
فصل سه قسمت یک
.
روی درخت خرمالو که امسال نسبت به سال های قبل بیشتر میوه آورده بود کلاغی نشسته بود و داشت زیر پر و بالش را نوک میزد. پدرمی گفت خرمالو خاصیت و ارزش غذایی بالایی دارد و وقتی داشتم یکی ازخرمالو های سبز و نارس را برای برادر زاده ام فرزین می چیدم رو به من گفت :
- بیخودی این میوه ها را حرام نکن هر چیزی به وقتش . نگاهی به چین و چروک صورتش انداختم و گفتم :
- فرزین بچه است، وقت و بی وقت سرش نمی شود . خم شد و از آب توی حوض مشتی به صورت خودش پاشید و گفت :
- تو که بچه نیستی
زن داداش الهام شربت لیموناد درست کرده بود. توی حیاط روی تخت زیر درخت بید مجنون شربت خنک چسبید. زن داداش الهام لیوان های خالی را توی سینی چید و خطاب به من گفت :
- خوب بگو ببینم عروسی چطور بود؟ حتما بهت خیلی خوش گذشت؟
لحظه ای رفتم توی فکر و یادم به مسعود، پسر دائی لادن افتاد که لحظه ای از من غافل نمی شد و بیچاره مهیا چقدر حسرت خوش تیپی و چشم های گیرایش را خورده بود و چند بار همراه با کشیدن آه عمیقی زیر گوشم گفت :
- خوش به حال کسی که زن چنین مردی می شود . ولی من اصلا هیچ خوش به حالی ندیدم. به نظرم می رسید که بعضی از حرکات و حالات رفتارش زننده است. دلم نمی خواست اصلا به او فکر کنم. از یادآوری تک تک حالات و رفتارش احساس چندش آوری به من دست می داد .
- بد نبود، لادن شده بود عروسک. یکی از بچه ها می گفت از فرانسه چند آرایشگر آورده بودند، دامادش را ندیدی... دیدنی! شاید هم سن و سال بابا بود . الهام ناباورانه لب پایینش را گاز گرفت و گفت :
- نه بابا، تو رو خدا؟
یادم به داماد افتاد که وقتی به ما خوش آمد می گفت چند تا کلمه انگلیسی قاطی کرد، که ما اصلا نفهمیدیم به قول مهیا خوش آمد شنیدیم یا ... فرزین را روی پایم نشاندم و گفتم :
- نه حالا به این پیری! یک هوا جوان تر، توی عروسی می گفتند لادن به خاطر مال و منالش زنش شده ... الهام بلند شد که لیوان های خالی را ببرد آشپزخانه فوتی کشید و گفت :
- مردم چه کارها که نمی کنند... به خاطر پول سر هم دیگر را هم می برند . مادر داشت بافتنی می کرد، رو به مادر غر زدم و گفتم :
- تو را خدا توی این گرما این بافتنی ها را کنار بگذار حالا، حرصم تنگی می کند . مادر حدود یک متر و نیم از نخ را دور دستش پیچید و با قلاب دست راست یک نخ از قلاب دست چپ کشید بیرون و گفت :
- از الان باید به فکر زمستان بود، تو که میدانی پدرت جوراب بافته مرا به هر جورابی ترجیح می دهد. تازه قرار است شال هم برایش ببافم آن یکی خیلی کهنه و به درد نخور شده است . نگاهی به پدر انداختم که داشت گوشه تخت قند خرد می کرد. تا آنجا که یادم است هرکمکی که از دستش بر می آمد به مادر می کرد و اصلا هم به یاد ندارم با هم اختلاف نظری داشته باشند. من که هیچوقت شاهد دعوا و جرو بحث آنها نبودم، نمی دانم شاید پنهانی و بدون اینکه ما بویی ببریم اختلافشان را یک طوری حل می کردند که مامتوجه نشویم. فرزین صورتش را چرخاند به طرف من و با لحن شیرینی گفت :
- عمه مینا تو وقتی کوچک بودی یعنی وقتی که هم سن و سال من بودی این درخت خرمالو اینجا بود؟
صورتش را بوسیدم و دستی روی موهای صافش کشیدم و گفتم :
- آره بود، این درخت خرمالو تقریبا هم سن و سال پدر توست.... وقتی بابای تو به دنیا آمد بابا جون این درخت را توی باغچه کاشت . فرزین شیرین خندید و جای دندان شیری خالی اش روی لثه بالایی نمایان شد :
- بابا هیچ وقت میوه نداد ولی این درخت هر سال میوه می دهد . از شنیدن این حرفش با صدای بلند زدیم زیر خنده، الهام برگشته بود و علت خندیدنم را پرسید. من بلند برای همه تعریف کردم، مادر و پدر هم خندیدند. الهام فرزین را از روی پای من برداشت و روی پای خودش نشاند. پدر آخرین کله قند را می شکست :
- بابای تو هم به بار نشسته فرزین جان، تو و فرزاد میوه هایش هستید ! فرزین نچ محکمی زد و گفت :
- نخیر، میوه ها را می شود خورد ولی ما را نه... تازه خمالو ها یه وقتی سبزند و یک وقتی قرمز... ما که رنگمان عوض نمی شود ! الهام دستیروی موهایش کشید و با مهربانی گفت :
- خمالو نه ... خر ما لو ... مادر که دو ردیف اضافه کرده بود به ردیف بافته هایش صدایم زد و گفت :
- ببین توی کیفت آدامسی ... چیزی نداری بندازم توی دهانم ... از این عادت همیشگی مادر خنده ام گرفت، تا دستش به بافتنی گرم بود باید دهانش هم می جنبید. بلند شدم که بروم سراغ کیفم. من هم همیشه آدامس توی کیفم بود، به هر بقالی که می رفتم و می گفت پول خرد ندارم می گفتم جایش آدامس بدهید. پدر چقدر از آدامس جویدن توی جمع بدش می آمد، مادر هم چون این را می دانست طوری با تبحر آدامس می جوید که کسی جز خودش متوجه نمی شد. خب پیدایش کردم.. آدامس خروس نشان. چشمم افتاد به کاغذی که شماره تلفنی رویش یادداشت شده بود و یادم افتاد که وقتی از عروسی بر می گشتم مسعود شماره را دور از چشم مهیا به من داد و گفت :
- حتما با من تماس بگیر . من هم دور از چشم مهیا کاغذ را توی کیفم گذاشتم و چشم توی چشمش دوختم و گفتم :
- چرا؟
چشمکی زد و گفت :
- وقتی زنگ بزنی بهت می گویم ! نگاهی به شماره انداختم سه تا شش داشت و دو تا پنج. خواستم کاغذ را مچاله کنم و بیندازم دور ، ولی نمی دانم چرا شماره اش را به خاط سپردم شاید به دلیل اینکه خیلی رند بود. بلند شدم، شاید به این دلیل که خیلی نا خواسته توی ذهنم فرو رفته بود. آدامس خروس نشان را توی دستم فشردم: " خیلی خری! سر خودت که نمی تونی شیره بمالی !" آدامس را به مادر دادم و نشستم پای حرف های الهام که محمود گاهی شب ها از سرکار دیر بر می گردد خانه و وقتی هم بر میگردد آنقدر خسته است که توی رخت خواب بیهوش می افتد، که توی یک هفته دو بار وانتشان خراب شده و در آمد یک هفته را گذاشتند روی تعمیر وانت، که فرزاد از الان کتاب های سال ششم را تهیه کرده و وقت خودش را به خواندن کتاب ها می گذراند و گفت و گفت و گفت. من هم گاهی شنیدم و گاهی نشنیدم، راستش نصف حواسم هنوز توی عروسی بود. پشت میز ناهار مسعود زیر گوشم گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#8
Posted: 10 Apr 2012 07:32
بهترین حسنی که این عروسی برایم داشت آشنایی با شما بود مینا خانم ... بعد لیوان نوشابه را توی دست گرفت و به بهت و تعجب من خندید و ادامه داد :
- از امروز باید توی دسته گل هایی که سفارش می دهم حتما چند شاخهمینا هم باشد . آنجا من با شرم سرم را پایین انداختم ولی حالا از یاد آوری دسته گلی که گفت یادم به ماجرای دسته گل خریدنمان افتاد و اینکه جوانک جسوری به من گفت توی خیابان جفتک می اندازم. حالم دوباره گرفته شد. الهام از جا برخاست که برود و هرقدر اصرار کردیم که برای شام بماند نه آورد. من هم چادر انداختم سرم و تا سر خیابان بدرقه اش کردم. سوار اتوبوس شدند و به راه افتادند من هم به راه افتادم. چشمم به کیوسک خالی تلفن افتاد دلم قیلی ویلی رفت. شماره اش را بگیرم؟ شاید کار واجبی با من داشت؟ نه ... ولش کن ... چه معنی دارد که .... دو سه قدم از کیوسک فاصله گرفتم: " حالا یک بار تماس که ضرری نداره آمدیم و نفعی هم داشت ." دوباره برگشتم شماره چند بود، سه تا شش و دوتا پنج. پنج آخر که می چرخید چشم های من هم تا ته کوچه چرخید و چون کسی را ندیدم نفس راحتی کشیدم. سه تا بوق که خورد خانمی گوشی را برداشت. مانده بودم که بگویم، نگویم بالاخره گفتم که با آقا مسعود کار دارم. خانم که به نظر نمی رسید جوان باشد با احترام زیاد از من خواست تا منتظر بمانم. بعد از چند لحظه خودش آمد پای تلفن و تا صدایش را شنیدم دلم هری ریخت پایین. نمی دانم اقدس خانم کجا بود که مثل اجل معلق با دست به شیشه زد و من کمی هول شدم و سلام کردم. اول فکر کردم می خواهد جایی تلفن کند ولی دیدم این طور نیست و دارد حال مادرم را می پرسد. توی دلم گفتم :
" آخر زن حسابی تو که همسایه دیوار به دیوار مایی و از حال ما بهتر از خودمان خبر داری " بلند گفتم: خوبند
اقدس خانم رفت و صدا توی تلفن پیچید :
- الو پس چرا جواب نمی دهی؟
سرخ شدم و بعد از سلام خودم را معرفی کردم. نمی دیدمش ولی از لحن حرف زدنش پیش خودم مجسم می کردم که الان از شدت ذوق و هیجان روی پایش بند نیست .
- خوب کاری کردی زنگ زدی، راستش خیلی منتظر تماست بودم... اگر تافردا زنگ نمی زدی، یک جوری آدرس تو را از لادن می گرفتم و می آمدمسراغت . از ترس اینکه دوباره اجل معلقی مرا توی کیوسک تلفن بشناسد تمام صورتم را با چادر پوشاندم و گفتم :
- گفتید با من کار واجبی دارید... من هم فقط تماس گرفتم که ... حرفم راقطع کرد و گفت :
- باید ببینمت... کی وقت داری؟
گوشه لبم را مکیدم و گفتم :
- نمی دانم ... حالا نمی شود تلفنی..؟
- نه نه! باید حتما ببینمت... راستش ... ولش کن... بعد که دیدمت می گویم . برای عصر رز سه شنبه توی کافی شاپ لاله زار قرار ملاقات گذاشت. نه گفتم آره و نه گفتم نه، قرار شد اگر نیامدنی شدم دوباره با او تماس بگیرم. وقتی خداحافظی می کردم دوباره تشکر کرداز اینکه زنگ زدم. از کیوسک که بیرون آمدم چند نفری سکه به دست صف کشیده بودند جلوی در، خدای من! اینها کی اینجا جمع شده بودند که من نفهمیدم؟
فقط دماغم از لای چادر پیدا بود، چقدر عرق کرده بودم. عصر روز سه شنبه؟ چرا نگفتم نمی شود؟ باید برگردم . بگویم نمی شود، ولی نه ... کی حوصله دارد صف بایستد.... حالا بعد دوباره زنگ می زنم ... تا دم در که رسیدم چادرم را به حالت عادی روی سرم انداختم و خدا خدا کردمکه کسی متوجه دیر آمدن من نشده باشد
مهیا کاسه زردآلو و هلو ها را غارت کرده بود و در حالی که ملچ و ملوچ زیادی به راه انداخته بود گفت :
- کاش ما هم زن داداشی گیرمان بیاید که پدرش باغ میوه داشته باشد ... در حالی که هسته های زرد آلو را می شمردم گفتم :
- مهرداد شما از این شانس ها ندارد... اصلا کی زنش می شود؟
- تو
- من!!! عمرا اگر زنش بشوم
مهیا ریز خندید :
- مگر داداشم چه عیبی دارد مینا جان.... اصلا داداشم را چه کار داری؟ اصل کار من و تو هستیم که به هم نزدیکتر می شویم و .... قلوه سنگ نسبتا بزرگی را از توی باغچه پیدا کردم و بعد از اینکه آن را حسابی توی آب شستم به روی تخت برگشتم و گفتم :
- مگر قرار است تاآخر عمرت شوهر نکنی و بترشی دختر؟
مهیا مغز هسته ها را می شمرد و کنار می گذاشت تا طبق عادت همیشهبا هم بنشینیم و مغز زرد آلو بخوریم .
- چرا من که قصد شوهر کردن دارم ولی کو شوهر؟ هر کی نداند تو بهتر می دانی بگذريم.... راستش بد جوری گلویم پیش پسر دائی لادنگیر کرده... دیدی چه ابهتی داشت؟ لادن می گفت رئیس حسابداری یک کارخانه بزرگ است . یک لحظه به فکر فرو رفتم، از اینکه به علاقه قلبی مهیا در مورد مسعود پی برده بودم خوشحال بودم، شاید می توانستم برایش کاری انجام دهم! مهیا مغز ها را یکی یکی می بلعید :
- نگفتی زن داداش من می شوی یا نه؟
اولین مغز را بر دهان بردم و گفتم :
- ای بابا، دست بردار... بگذار دوستی ما پا برجا بماند.. من اصلا نمی خواهم ازدواج کنم... خودت که خبر داری چند خواستگار خوب را جواب کردم.... درثانی من به مهرداد به چشم یک برادر نگاه می کنم... یعنی مثل محسن دوستش دارم.. تو را خدا به خاله مریم هم بگو مستقیم و غیر مستقیم پیشنهاد نکند که ... دستش را بالا آورد و گفت : خیلی خوب... تسلیم
بعد صورتم را بوسید و گفت :
- اصلا حیف تو که زن مهرداد شوی.. مهرداد هم آدم است
خودش با صدای بلند خندید و من آخرین هسته زرد آلو را شکستم و مغزش را دو نصف کردم. مهیا وقتی می رفت گفت :
- می آیی فردا برویم مسجد، خاله نزهت من نذری دارد... بعد هم می رویم سقا خونه، دوتا شمع نذر کردم که باید روشن کنم . بعد چشمکی زد و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#9
Posted: 10 Apr 2012 07:42
می آیی فردا برویم مسجد، خاله نزهت من نذری دارد... بعد هم می رویم سقا خونه، دوتا شمع نذر کردم که باید روشن کنم . بعد چشمکی زد و گفت :
- یکی برای اینکه بخت من باز شود، یکی هم برای تو که عاقل شوی و به روی بخت خود پا نگذاری ! مکثی کردم و یادم افتاد فردا سه شنبه است و من با مسعود قرار ملاقات گذاشته ام. گور پدر مسعود... اصلا چه لزوم و اجباری است که من بروم سر قرار... مگر چه کار با هم داریم که ...
- نگفتی، می آیی یا نه؟
- نه ... فردا کار دارم ... سقا خونه را بگذار برای شب جمعه ... دوباره صورتم را بوسید :
- به هر حال اگر کارت تا عصری تمام شد یک سری به مسجد محل بزن ... مهیا رفت و من تازه به این فکر کردم که چرا نگفتم می آیم؟ چرا قرار روز سه شنبه را به هم نمی ریزم و خودم را خلاص نمی کنم؟
مادر از بازار برگشته بود، فقط دو سه تا کلاف نخ کاموا خریده بود، دو کلاف سرمه ای و یک کلاف مشکی! چادرش را به دستم داد و گفت :
- کسی نیامد خانه؟
تا گفتم مهیا اوخی کرد و گفت :
- شما دوتا سیر نمی شوید بس که همدیگر را می بینید؟
بعد خسته و نفس بریده روی تخت نشست و گفت :
- لعنت به این گرما! مگر می شود نفس کشید. اگر نخ کم نیاورده بودم محال بود پا از در خانه بگذارم بیرون . نخ کامواها را روی تخت رها کردم و دویدم طرف خانه که برای مادر شربت آبلیمو درست کنم. نصف لیوان یخ ریختم و نصف لیوان آب، مادر شربت آبلیموی کم شکر را خیلی دوست داشت. وقتی لیوان شربت را مقابلش گذاشتم چهره اش از هم باز شد و با لبخند گفت :
- دستت درد نکند کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم .. شربت را یک نفس سرکشید .
- فردا قرار است همراه محبوبه و مرضیه برویم خانه الهام، طفلکی ها اسباب کشی دارند. خود الهام بیچاره هربار که محبوبه و مرضیه اسباب کشی داشتند دو روز چادر به کمر می بست و خدایی زحمت می کشید . تو هم می آیی دیگر؟
- من؟ نمی دانم.. شاید نتوانم ... گره روسری اش را باز کرد و یکی از ابروانش را داد بالا :
- حتما می خواهی بروی مسجد... خاله نزهت مهیا نذری دارد ... خیلی خوبنذری هم ثواب دارد ... حالا وقتی می خواهند جاگیر شوند می توانی کمکش کنی ... خوش نشینی هم بد دردی است. همیشه باید اسباب و اثاثیه زندگیت روی دوشت باشد و از این سوراخی به آن سوراخی روی ... خدا همه خوش نشین ها را صاحب خانه کند . بعد سرش را بالا برد و گفت :
- آمین
چادر مخمل مادر را که همیشه توی صندوق قایم می کرد و خیلی کم پیش می آمد، آن هم توی مجالس آنچنانی بر سرش بگذارد از توی صندوق در آوردم . این چادر مخمل مشکی خیلی برایش عزیز بود، آخر برادرش از مکه برایش سوغات آورده بود. هر بار که مادر تصمیم می گرفت آن را بر سرش بیندازد، بعد از اینکه آن را از توی صندوق بیرون می آورد فوری پشیمان می شد و می گفت :
- نه! سوغات مکه را باید حفظ کرد ... حیف این چادر نیست که از رنگ و رو بیفتد؟
چادر مادر بوی نفتالین می داد، آن قدر از عطر یاس به آن مالیدم تا بوی نفتالینش رفت. روبه روی آینه ایستادم و چادر را انداختم روی سرم. مادرراست می گفت روی سر که می رفت جلای بیشتری پیدا می کرد و به آدم ابهت بیشتری می بخشید . من دوست داشتم برای مهیا کاری بکنم... این را از ته دلم مطمئن بودم که به خاطر مهیاست می روم.... والا حقش بود امروز به همراه مادر به کمک الهام بروم. وقتی رسیدم سر قرار کلی عرق کرده بودم. او زودتر از من آمده بود. کت و شلوار شکلاتی پوشیده و کروات سرمه ای زده بود. روی میزش یک دسته گلقیمتی وجود داشت که باز مرا به یاد ماجرای گل خریدنمان انداخت . با دیدن من از جا برخاست و بعد از ادای احترام به من خوش آمد گفت. معذبو دستپاچه روی صندلی نشستم، انگار هر چی چشم بود زل زده بود به من .
- خوب.... چی دوست داری؟ با قهوه موافقی؟
سر را کج کردم و گفتم :
- فرق نمی کند، بیشتر دوست دارم در مورد کاری که با من داشتیدحرف بزنید
نگاهی به دسته گل ها انداخت و گفت :
- متوجه گل مینا شدی یا نه؟
نگاهی به چند شاخه گل مینا انداختم و با بی تفاوتی گفتم :
- من وقت زیادی ندارم... باید بروم
او بعد از اینکه دو فنجان قهوه سفارش داد رو به من گفت :
- تو اولین دختری هستی که مرا تا این حد از خود بی خود کرده ای ... حالت چشمان سیاهت را نمی توانم فراموش کنم.. اجازه بده برای اولین بار اعتراف کنم عاشق شده ام... عاشق تو ! نزدیک بود بزنم زیر خنده، کاش مهیا آنجا بود و با هم دستش می انداختیم . ولی نه، اگر مهیا بود حتما از غصه دق مرگ می شد. قهوه رسید او تلخ خورد و من به اندازه نصف فنجان شکر قاطی اش کردم . زمان داشت می گذشت و من هنوز به نتیجه ای نرسیده بودم. او داشت از کار و زندگی اش حرف میزد، اینکه پدر و مادرش در شیراز زندگی می کنندو او به خاطر کارش مجبور است در تهران باشد. اینکه چقدر من او را مجذوب خودم ساخته ام و آرزوی ازدواج با مرا در سرش می پروراند و در پایان گفت :
- اجازه می دهید هر روز شما را ببینم؟
دهانم هنوز از شیرینی زیاد قهوه خارش می کرد :
- نه، راستش باید بگویم که این احساس علاقمندی شما کاملا یک طرفه است و من هیچ احساسی نسبت به شما ندارم، اگر می بینید امروز اینجا هستم فقط به دلیل ارضای حس کنجکاوی ام بود که آمدم والا کارهای واجب تری داشتم که ... انگار جا خورده بود. سیگاری آتش زد و گفت :
- اگر فقط چند بار مرا ببینی و با من باشی بهت قول می دهم که به من علاقه پیدا کنی ... از جا بلند شدم و با لحن قاطعی گفتم : از لطف شما ممنونم،من نه به دوستی شما فکر می کنم و نه خیال ازدواج دارم، از پذیرایی شما هم ممنونم... اگر امری نیست؟
محکم چسبیده بود به صندلی و هاج و واج نگاهم می کرد، انگار اصلا زبان مرا نمی فهمید. آهسته گفت :
- پس عشق و علاقه قلبی من اصلا برای تو اهمیتی ندارد؟ مهم نیست .... پا روی پا گذاشت و پک محکمی به سیگار زد و ادامه داد :
- یک روز به من علاقمند می شوی، من این را به تو قول می دهم
بعد با خونسردی شاخه گل مینایی را از توی گل ها جدا کرد و آن را بو کشید و بعد بوسید .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#10
Posted: 10 Apr 2012 07:54
کفرم داشت بالا می آمد، بدون خداحافظی از کافی شاپ بیرون آمدم. در طول راه صد بار به خودم فحش دادم که ای کاش می رفتم نذری، ای کاش با مهیا می رفتم سقا خونه و شمع روشن می کردم و ای کاش می رفتم کمک الهام !
.
.
فصل چهار
.
مادر نخ مشکی را گره زد به نخ سرمه ای و نفسش را فوت کرد بیرون:
- بالاخره که چی؟ یک روز باید شوهر کنی یا نه؟
پاهایم را که از تخت آویزان بود تاب می دادم:
- اصلا کی گفته همه دختر ها باید یک روز ازدواج کنند، مگر عمه شهلا شوهر کرد؟ از بابا بزرگتر است و هنوز دختر است.... تازه خیلی هم راضیو خوشحال است که آقا بالاسری ندارد.
مادر نخ سیاه را پیچید دور انگشت اشاره دست چپش:
- قضیه عمه شهلا خیلی فرق می کند. عمه شهلایت 14 سال داشت که پدر و مادرش را از دست داد و به تنهایی خواهر و برادران کوچک تر از خودش را بزرگ کرد. وقتی همه را فرستاد سر خانه و زندگیشان تازه یادش آمد که چند سالی از وقت ازدواجش گذشته، طفلی خودش را به پای خواهر و برادرانش پیر کرد، عمر و جوانی خودش را به پای آنهاریخت و الان یادی از او هم نمی کنند... طفلی عمه شهلا.
مادر آهی کشید و نخ سرمه ای را گره زد به نخ مشکی، بدجوری رفته بود توی فکر. فکر کردم الان دارد به چی فکر می کند؟ به عمه شهلا که حکم مادر خواهر و برادرهایش را دارد؟ به اینکه همیشه تنهاست و چشمش به در است که کسی برود احوالش را بپرسد؟ یا داشت به حاشیه مشکی جوراب سرمه ای فکر می کرد که خیلی جالب از آب درآمده؟
- به هر حال فکرهایت را بکن. پسر جمیله خانم حسابی کاسب است. می گویند حاج جلیل به لطف دست های جادویی هوشنگ اوضاع گاراژش روبه راه است، حقوق خوبی هم به هوشنگ می دهد که به قول معروف هوشنگ هوای کار کردن در جای دیگری به سرش نزند... همه جوره پسر خوبی است. این یکی را از دست نده... بیست و سه سال از عمرت گذشته .... یکی دو سال هم بگذرد دیگر کسی در این خانه را نمی کوبد.
زل زدم به خرمالو های سبز و گفتم:
- خیلی خوب... در موردش فکر می کنم ولی قول نمی دهم.
مادر سرش را تکان داد و صاف نشست و مهره های کمرش را شکست.
هوشنگ را یکی دوبار بیشتر ندیده بودم، با سر و صورتی سیاه و روغنی و لباس کاری که از بس سیاه و کثیف بود رنگ اصلی اش پیدا نبود. مهیا همیشه می گفت:
- وای به حال کسی که زن هوشنگ شود، همیشه خدا باید دستمالی توی دستش باشد و هرجا را که هوشنگ دست زده دستمال بکشد.
شب جمعه که با مهیا رفتیم سقا خونه و مهیا نیت کرد وشمع را روشن کرد به من گفت:
- خیلی دلم میخواهد یک شوهر پولدار نصیبم شود تا عقده فقر و نکبت زندگی ام را یک جا در بیاورم... کاش پسر دایی لادن می افتاد توی تورم... راستی من شماره تلفن محل کارش را پیدا کرده ام.
نگاهم از ردیف شمع های روشن چرخید و میخ شد به چشم های قهوه ای اش،
- از کجا؟!
یکی از شمع ها را خاموش کرد و دوباره روشن کرد:
- از شیرین گرفتم که برادرش توی همان کارخانه کار می کرد، می گفت صاحب کارخانه حساب زیادی روی مسعود باز کرده و حقوقش دو برابر حقوق حقیقی اش است... راستش چند بار سعی کردم تماس بگیرمولی خوب خجالت کشیدم... نمی دانستم چه باید به او بگویم... اگر برایت زحمتی نیست شماره محل کارش را بهت می دهم، در مورد من با او صحبت کن تو را به خدا....
مهیا سکوت کرد و محو تماشای سوختن شمع شد. من هم خجالت کشیدم بگویم شماره اش را دارم و حفظم. دلم به حالش سوخت... این اولین بار بود که مهیا معصومانه از من خواهش می کرد. علی رغم اینکه هیچ دلم نمی خواست دوباره با مسعود هم کلام شوم ولی به خاطر مهیا که دلم نمی خواست لحظه ای اندوه و ناراحتی چهره اش را بپوشاند گفتم:
- باشد، شماره اش را بده به من.... خودم معامله را می چسبانم... مسعود خان باید از خدایش باشد که تو را بگیرد...
بعد برای اینکه او را بخندانم به شوخی گفتم:
- اگر خودم پسر بودم محال بود بگذارم زن کس دیگری شوی!
لب های باریک و قرمز مهیا به لبخندی شیرین از هم باز شد و با خوشحالی مرا در آغوش کشید و گفت:
- از تو ممنونم.... اگر تو را نداشتم چه کار می کردم؟
از تصور اینکه زن هوشنگ بشوم حال بدی به من دست می داد، آدم قحطی است؟ جوانی که در این سن و سال فقط پول می شناسد و شب و روزش را با کار یکی کرده به چه درد زندگی کردن می خورد؟ یادم افتاد به حرف مهیا که می گفت، هوشنگ بس که سرش توی ماشین هاست افتاده و سر به زیر راه می رود. تصور کردم بچه دار که شدیم بچه هایم از اینکه پدرشان را با سر و صورتی روغنی و لباس هایی که دائما بوی بنزین می دهد ببینند چه حالی پیدا خواهند کرد؟ خودم از صبح که بیدار بشوم تا شب چند دست رخت باید بشویم و چقدر باید همه جا را صافی بکشم؟ خمیازه ای کشیدم و توی بسترم از این پهلو به آن پهلو خوابیدم.
مادر راست می گفت خیلی از وقت ازدواجم گذشته، تمام دخترهای محل که هم سن و سال من هستند ازدواج کرده اند و بچه دار هم شده اند. دختر اقدس خانم، همسایه دیوار به دیوارمان هم چهارده سال داشت که رفت خانه بخت و چقدر اقدس خانم گوشه و کنایه زد که گل تا تازه استخریدار دارد، پیر و پلاسیده که شد کسی نگاه هم به آن نمی اندازد. اسم دختر اقدس خانم گلی بود. من که وقتی گلی عروس شد خیلی دلم به حالش سوخت، چون شنیدم گلی عاشق درس و مدرسه بوده، دختر ها عجب سرنوشتی دارند؟ اگر من پسر بودم... دوباره خمیازه کشیدم... حالا که دخترم!!!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن