ارسالها: 1095
#111
Posted: 29 May 2012 18:27
دسته گُل ....
روزي اتوبوس خلوتي در حال حرکت بود.
پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يکي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دخترکي جوان قرار داشت که بي نهايت شيفته زيبايي و شکوه دسته گل شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .
زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتو بوس در ايستگاه ، پيرمرد از جا بر خواست، به سوي دخترک رفت و دسته گل را به او داد وگفت : متوجه شدم که تو عاشق اين گلها شدي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اکنون مطمئنم که او از اينکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد.
دخترک با خوشحالي دسته گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را که از اتوبوس پائين مي رفت بدرقه کرد و با تعجب ديد که پيرمرد به سوي دروازه آرامگاه خصوصي آن سوي خيابان رفت و کنار نزديک در ورودي نشست
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 484
#112
Posted: 30 May 2012 05:10
قصه ی زندگی!!!
مردی ديروقت ' خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالي؟
- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟
- فقط ميخواهم بدانم.
- اگر بايد بداني ' بسيار خوب مي گويم : 20 دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود10 دلار به من قرض بدهيد ؟
مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ' فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي' سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.
پسر كوچك' آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي
گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كند؟
بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نيازداشته است.
به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خوابي پسرم ؟
- نه پدر ، بيدارم.
- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
پسر كوچولو نشست' خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ' دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ' چرا دوباره درخواست پول كردي؟
پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود' ولي من حالا 20 دلار دارم. آيا
مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#113
Posted: 30 May 2012 05:13
دوست واقعی کیست؟؟
من یه شکلات گذاشتم توی دستش اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد
دید که منو می شناسه خندیدم گفتم دوستیم؟
گفتم دوست دوست گفت تا کجا ؟گفتم دوستی که تا نداره
گفت تا مرگ ،خندیدمو گفتم من که گفتم تا نداره گفت باشه تا پس از مرگ .
گفتم نه نه نه نه تا نداره ،گفت :قبول تا اونجا که همه دوباره زنده شن یعنی پس از مرگ باز هم با هم دوستیم ؟ تا بهشت تا جهنم تا هر کجا که باشه منو تو باهم دوستیم .
خندیدمو گفتم تو براش تا هر کجا که دلت می خواد یک تا بذاراصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا اما من اصلا براش تا نمی ذارم .
نگام کرد نگاش کردم باور نمی کرد ،من دونستم اون می خواست حتما دوستیمون یه تا داشته باشه دوستی بدون تا رو نمیفهمید !!
گفت بیا برای دوستیمون یک نشونه بذارم ،گفتم باشه توبزار ،گفت شکلات باشه ؟گفتم باشه .
هر بار یک شکلات میزاشت تو دستم منم یک شکلات می ذاشتم تو دستش ،باز همدیگر نگاه می کردیم یعنی که دوستیم دوست دوست ،منم تندی شکلاتاموباز می کردم میزاشتم تو دهنم تند وتندمی مکیدم،میگفت شکمو تو دوست شکموی منی و شکلاتشو میزاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ می گفتم بخورش
میگفت تموم میشه می خوام تموم نشه برا همیشه بمونه .
صندوقچش پراز شکلات شده بود .
هیچکدومشو نمی خورد من همشو خورده بودم !
گفتم اگه یه روز شکلاتاتو موچه ها یا کرمها بخورن اون وقت چی کار می کنی ؟؟
می گفت مواظبشون هستم،می گفت می خواه نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم ومن شکلاتمو می زاشتم توی دهنم می گفتم:نه نه نه نه تا نه دوستی که تا نداره ؟
یک سال دو سال چهار سال هفت سال ده سال بیست سالش شده اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم من همه شکلاتامو خوردم اون همه رو نگه داشته اون اومده امشب تا خداحافظی کنه ،می خواد بره اون دور دورا ،میگه میرم اما زود بر می گردم من که می دونم اون بر نمی گرده.
یادش رفت به من شکلات بده من که یادم نرفته بود شکلاتشو دادم ،تندی بازش کرد و گذاشت توی دهنش یکی دیگه گذاشتم تواون یکی دستشگفتم بیا این هم آخرین شکلات برای صندوقچه کوچولوت ......
یادش رفته بود یک صندوقچه داره برای شکلاتاش هر دوتا رو خوردخندیدم.
میدونستم دوستی اون تا داره اما دوستی من تا نداره مثل همیشه خوب شد همه رو خوردم اما اون هیچ کدوم رو نخورده .
-حالا با یک صندوقچه پراز شکلاتهای نخورده چی کار می کنه ؟؟؟!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 6216
#114
Posted: 31 May 2012 16:19
داستان زیبا
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ....
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ...
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای اون
مثل همیشه فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 8724
#115
Posted: 31 May 2012 17:28
دو راھب
صبح دل انگيزی بود، آن دو راھب در حاليکه زير لب حمد و ثنای خدا می گفتند به سوی معبدشان
باز مي گشتند. راھب مسن تر در جلو راه مي رفت و راھب جوان با اندک فاصله ای در پی او
روان بود. در مسير گذر آنھا رودخانه اي بود، کم عمق و زيبا. در ساحل آن رودخانه دختري
جوان و زيبا ايستاده بود که مي ترسيد تنھا از آن رود بگذرد. با نزديک شدن راھب پير دختر زيبا
گفت:
" راھب من مي ترسم و نمي توانم از رودخانه رد شوم، کمکم کن از رود بگذرم"
اما راھب پير نگاھش را از دختر برگرفت و با عجله به رودخانه زد و از آن گذشت. وقتي به آن
سوي رودخانه رسيد به عقب نگاه كرد و در كمال حيرت راھب جوان ھمراھش را ديد كه آن دختر
را روي شانه ھايش حمل مي كند.
راھب پير در ابتدا چيزی نگفت اما در دلش راھب جوان را به سبب نقض قوانين معبد بسيار
نکوھش می کرد، نکوھشی آميخته با حسادت، حسادتی عميق.
سپس آن دو مدت ھا در سكوت راه رفتند تا جلوي دروازه ي معبد رسيدند. راھب پير ناگھان ايستاد
و به راھب جوان گفت:
" اين خوب نبود ، خلاف قوانين بود، بايد چشمانت را به روی آن دختر زيبا می بستی، نه اينکه
او را بر روی شانه ھايت بگذاری، تو دچار ھوس و گمراھی شدی ..."
و راھب جوان در حاليکه لبخندی بر داشت او را گفت:
" اما استاد، من آن دختر را در ساحل رودخانه رھا كردم، ولي تو ھنوز او را حمل مي كني، اگر
ھشيار باشي، آنوقت زني وجود نخواھد داشت ، فقط وزنه اي روي شانه ھايت وجود دارد، فقط
ھمين. اگر ھشيار نباشي، آنوقت آن زن وجود خواھد داشت، آنوقت آن زن در انواع اميال،
تخيلات، و توھمات تو رسوخ می كند و تو ھميشه آنرا بر دوش خواھی داشت. اين بصيرتي عميق
است. مي تواني چيزھايي را حمل كني كه حمل نمي كني، مي تواني از چيزھايي گرانبار باشي كه
وجود ندارند، مي تواني زير چيزھايي خرد بشوي كه وجود ندارند ... "
پايان
نويسنده: مصطفی امينی ولاشانی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#116
Posted: 31 May 2012 17:34
داستان واترلو و پترلو
درس تاريخ گاھي براي دانش آموزان جذابيت خاصي داشت، عليرغم اينكه زنگ تفريح بصدا درآمده بود آنھا ھمچنان
سوالات خود را مي پرسيدند و معلم صبورانه توضيح مي داد. او تاريخ جنگ واترلو را بعنوان پايان درس براي آنھا
اينگونه خلاصه مي كرد:
" .. بنابراين ھمانگونه كه بطور مشروح توضيح دادم جنگ واترلو در اوايل قرن نوزدھم و پس از انقلاب فرانسه در
مقابل انگلستان انجام شد كه در طي آن سال ھاي بسيارسخت جنگ و ويراني شديد ترين حملات فرانسه به انگلستان
صورت گرفت اما از آنجائيكه مردم انگلستان طبق اھداف دولت خود تمام امكانات كشور از جمله صنايع مھم را در
راستاي اھداف كشور و دفاع از آن سازماندھي كرده بودند و بخش اعظمي از مردم نيز به نيرو ھاي نظامي پيوسته بودند،
با ايثارگري كامل موفق شدند نھايتا پس از سال ھا جنگ با نيروئي حدود 23000 نفر، ارتش تا دندان مسلح و بي رحم
ناپلئون كه داراي توان نظامي بمراتب بالاتري بود و تعداد آنھا بالغ بر 44000 نفر بودند را در جنگ واترلو شكست كامل
داده و افتخار بزرگي براي انگلستان در تاريخ كسب نمايند و اين پيروزي نه فقط بسياري از كشور ھاي ديگر را كه در
آتش خشم فرانسه مي سوختند نجات بخشيد بلكه آغازي شكوھمندانه و مقتدرانه اي براي كشور انگلستان در سراسر اروپا
گرديد."
زنگ استراحت قبلا خورده بود و دانش آموزان ساير كلاس ھا ھمراه با سرو صدا و غوغاي ھميشگي در حيات مدرسه
مشغول بودند و معلم احساس خستگي ميكرد. يكي از دانش آموزان باز پرسيد:
"ببخشيد، جنگ پترلو نام ديگري از جنگ واترلو است؟" معلم به فكر فرو رفت و پس از درنگي كوتاه پاسخ داد
"نه، نام ديگري است، ديگري كه ھيچ افتخاري در آن نيست.." اما دانش آموزان با اصرار خواستند معلم توضيح بيشتري
بدھد. معلم كه اشتياق دانش آموزان را مي ديد ادامه داد:
"چون كلاس بعدي بزودي آغاز خواھد شد ناچارم داستان پترلو را تنھا در چند جمله برايتان توضيح دھم. پترلو در حقيقت
نام جنگي نيست، ھمانگونه كه در درس امروز توضيح دادم مردمي كه در طول ساليان متمادي از ھمه ھست و نيست خود
گذشته بودند و نھايتا در جنگ واترلو موفق به شكست ارتش مقتدر ناپلئون گرديده بودند و در اين راه از مال و از جان
خود گذشته بودند، و تمام توانائي ھاي صنعتي خود را نيز در راه دفاع از انگلستان به خدمت گرفته بودند اكنون پس از
پيروزي در جنگي طولاني و حفظ استقلال كشور با مصيبت ھاي سخت ترپس از جنگ روبرو گرديده بودند، صنايعي كه
در خدمت جنگ قرار داشتند اكنون بيكار شده بودند، مردم كه شغل آنھا بطور مستقيم و غير مستقيم به نوعي با جنگ
آميخته گرديده بود سرگردان بودند، تمامي اقتصاد كشور در راه جنگ مصرف گرديده بود و اكنون ھمه مردم به شدت
سرگردان شده و گرسنه و بيكار بودند. دولت انگلستان نيز به آرامي در روياي شكوه و عظمت بدست آمده فرو ميرفت،
شكوه و عظمتي كه ھمين مردم براي او آفريده بودند، و اكنون به دست فراموشي سپرده شده بودند. مردم كم كم اعتراض
مي كردند اما نه گوشي براي شنيدن ناله ھاي آنان وجود داشت و نه دستي براي مرحم نھادن بر زخم ھايشان. بنابراين
بتدريج پس از مدتي جمعيت انبوھي از آنھا گرد آمدند و از حكام خود خواستند ساماني به زندگي نابود شده آنان دھد.
حكومت انگلستان از ارتش و نيروھاي غير نظامي مزدور و وابسته به خود استفاده نمود و در نھايت اين مردمي كه آنچنان
حماسه ھائي را براي كشور خود آفريده بودند با شدتي بسيار وحشيانه و در عين حال مقتدرانه در مقابل اين مردم كه اكنون
ھيچگونه دفاعي نداشتند و ھرگز تصوري نيز از چنين واقعه اي نداشتند بعمل آوردند و تعداد بسيار زيادي از اين مردم كه
در طول سال ھاي جنگ ازچنگ فرانسه جان سالم بدر برده بودند در كمال بي رحمي كشته شدند و در اين وحشيگري
تفاوتي بين مرد و زن و كودك نيز قائل نگرديدند و اين حادثه در تاريخ انگلستان و سپس در تمام جھان به طعنه به <جنگ
پترلو> معروف گرديد و مانند ابري سياه تمام افتخارات حاكمان خود در جنگ واترلو را مبدل به لكه اي سياه در تاريخ آن
كشور نمود و البته بتدريج زمينه نابودي و زوال حاكمان انگلستان را نيزفراھم ساخت.."
زنگ تفريح بپايان رسيده بود و معلم با عجله كلاس را ترك مي كرد در حاليكه دانش آموزان در بھت و حيرت در جاي
خود ھمچنان نشسته بودند.
نويسنده
مصطفي اميني ولاشاني
بر اساس تاريخ انگلستان در اوايل قرن
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#117
Posted: 31 May 2012 17:48
روح سرگردان
مرد بيچاره اي بود، تا زنده بود مورد سرزنش خانواده و اطرافيان بود، غريبه ھا ھم تصور خوبي از او نداشتند، اغلب
به گوشه اي مي خزيد و در لاك خود فرو ميرفت، گاھي ھم بھانه صيد و شكار ميكرد و روز و يا روزھائي را در
بياباني مي گذراند و از چشم ھمه دور مي شد، شايد ھم از خود مي گريخت.
آن مرد به حيوانات علاقه زيادي داشت زيرا مي پنداشت چنگال ھاي آنھا كه بطور اتفاقي بدن او را زخمي ميكردند درد
سرزنش ھا و زخم زبان اطرافيان و غريبه ھا را نداشته است.
آن بيچاره در درد و تنھائي خود بالاخره مرد و از دست ھمه چيز راحت شد. وقتي او را در گور مي كردند با خودم
گفتم راحت شد و ديگران نيز از شر او راحت شدند.
اما مرگ او ھم مايه تمسخر و پچ پچ تازه اي بود، من كه نفھميدم چرا مردمي متمدن و عاقل ديوانه اي اسير خاك را
رھا نمي كردند و او را ھمچنان مانند مترسكي براي تمسخر و خنده خود دست آويز قرار مي دادند! نمي دانم او ديوانه
اي بود اسير در پنجه خاك و يا مردمي ديوانه اسير خاكستر جھل!
شبانگاھي پائيزي بود، من در بالكن خانه خود كه با پتوي مندرسي فرش شده بود دراز كشيده بودم و ستارگان را نگاه
مي كردم، كم كم پلك ھايم سنگين شد و ستارگان ديگري را ديدم، ستارگاني كه در اطراف من پرسه مي زدند و
چون رقص نور مي درخشيدند و با وجوديكه آن آسمان را ابري نپوشانيده بود قطره ھاي باران به آھستگي از آن
مي باريد، منظره اي غريب بود، نمي دانم، شايد رويائي بود در خواب يا خيزشي كوتاه از خواب زندگي.
در آن حال صداني آشنا مرا خواند، به آھستگي به اطراف خود نگريستم، چھره اي در نظرم آشنا آمد، آري شبھي از آن
مرد ديوانه بود كه در ميان اشباح ديگر مانند تكه ابري مي لغزيد و شايد ھم مي رقصيد، اما رقصي درد آلود. گفتم
"دوست من تو كه چشم از جھان بستي و مردم خاكي به رويت ريختند و رفتند، پس اينجا چه ميكني؟!، تو ھنوز ھم زنده
اي؟! مگر تو به ديار ارواح نرفته اي؟!" او لبخند تلخي زد و پس از درنگي كوتاه گفت:
"كاش وقتي در گور شدم مرده بودم، اما چه كنم كه مرده اي بودم و زنده شدم، كاش مردگان را سرائي بود كه راھي به
ديار زندگان نبود، كاش وقتي مردم بجاي اين اسكلت سنگين كه ھر لحظه در حال پوسيدن است شاخه گلي سرخ بر جاي
مي ماند و آفتابي آن را مي خشكانيد و سپس آن را در ھوا پراكنده مي ساخت! ايكاش خاطراتم نيز چنين بود، ايكاش .."
من ميان حرف او پريدم و گفتم
"راست است كه ھمه تو را ديوانه مي خواندند و مترسك استيضاح ديگران بودي و ھستي!! ھمه آن چيز ھائي كه
مي گوئي براي من جز مشتي كلمات بي معني نيستند! تو واقعا مرده اي يا مردنت نيز نيرنگي ديگر بود؟!" او در سكوت
در چشمانم نگريست، در حاليكه باران ملايم اشك ھاي او را احساس مي كردم. پس از درنگي كوتاه آھي بلند كشيد و
گفت:
"نيرنگي ديگر نبود، ھمان ھنگامي كه مرا در خاك كردند بيدار شدم، ھمه وجودم تبديل به گوش و چشم و احساس شد،
اگر تا زنده بودم گاھي تمسخر تلخ يا ناروائي را مي شنيدم اكنون جويبار تلخ نارواھا و نامردمي ھا را مي بينم و
مي شنوم، اگر قبلا اندكي را مي ديدم اكنون انبوھي را مي بينم، تو گوئي چشم از جھان بستم، اما من چشمي به جھان
گشودم و ايكاش نمي گشودم، و اگر تا زنده بودم گاھي مي گريستم اكنون ابرھاي غم و نامردمي لحظه اي وجودم را
تنھا نمي گزارند! " به او گفتم
"مگر مردگان به خوابي ابدي نمي روند" لبخند تلخي زد و جواب داد:
مرگ نه فقط خواب و فراموشي نيست بلكه آغاز زمان بي انتھائي است كه انسان از خواب بيدار مي شود و پس از آن
ھرگز به خواب نمي رود"
" اکنون کجايی؟ در برزخی؟ در بھشتی؟ ، در آرامشي؟ درعذابی؟ و يا در..... و يا در کجايی؟" او گفت
"نمی دانم، فقط ھستم..." گفتم
"خدايت را ملاقات کرده ای؟" گفت
"نه" گفتم
"خوشبختی را احساس کرده ای؟" گفت خوشبختی کدام است؟! فقط بخت است، بخت " گفتم
"به كجا رواني؟" گفت
"در خود" گفتم
"از كجا آمده بودي كه اينچنين در خود ماندي؟" گفت
"از خود" گفتم
"چرا آنگونه تنھا زيستي و اينگونه باز تنھائي؟" گفت
"بھتر بود به اطرافيانم شير سگ مي دادم تا درس وفا مي آموختند و ...." و ساكت شد. پرسيدم
"چرا ساكت شدي؟" و او گفت
"تو انساني ھنرمند ھستي، فرياد را ھمه می شنوند، ھنر در شنيدن صدای سکوت است" گفتم
"كلمات ارزشمندتر از سكوت ھستند" و او گفت
" بسيار نادر ھستند کلماتي که ارزشي بيش از سکوت داشته باشند"
بتدريج سوزش او را در روان خود احساس ميكردم، سوزشي آميخته با ترس و اندوه، پلك ھاي چشمانم با آھستگي به
حركت درآمدند و صداي دوست ديوانه را ديگر نشنيدم اما ستارگان ھمچنان در خود مي لوليدند ......
نويسنده
مصطفي اميني ولاشاني
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 6216
#118
Posted: 4 Jun 2012 04:38
دختر ک چشم آبی
با سرعت می راند . گویی اتومبیل زوار دررفته اش ، به جای حرکت روی چهار تا چرخ ، بر روی چهار فنر بالا و پایین می رفت .تمام استخوان هایش به لرزه و صدا در آمده و دورتادورش، به جز سنگ و کلوخ و صخره های نوک تیز ، چیز دیگری دیده نمی شد . در خلوت خود ،و در آن اتومبیل قدیمی ،همچنان که پایش را بر روی پدال گاز می فشرد ، به یاد ماجراهای گذشته اش افتاد . نمی دانست چرا ؟ اما یک نام زندگی اش را زیر و رو کرده و این گونه در تب و تاب فرو برده بود :
« ریحانه !»
دردی آشنا در سینه اش دوید . با مشت وسط رل کوفت :
«مصب تو شکر. آخه چرا ؟ حالا که یه تیکه مایه دار به تور انداختیم ؟ حالا که داشت وضع مون خوب می شد ؟ اگه اون نامردا قصد اذیت دختره رو نداشتن، این ماجرا پیش نمی اومد»
به دستان خود نگاه کرد . هنوز خون خشکیده دو دوستش ، بر روی ناخن ها و مچ ها یش دیده می شد:
«حالا کجا برم ؟ همه می دونن که من ، فرزاد و ناصر با هم دوست بودیم و با هم کار می کردیم . اگه جنازه ها را پیدا کنن ،اگه اون چاقوی لعنتی رو که از شدت ترس در جوب آب انداختم بیابند ....»
حتی فکر کردن به سرنوشت شومی که در انتظارش بود ،تکانش می داد و خونش را به جوش می آورد .
از همان بچگی ، طعم بدبختی و بیچارگی را چشید .پدر و مادرش مدام با هم دعوا داشتند . در میان نفرت و داد و فریاد بزرگ شد . در نه سالگی ، مادرش از دنیا رفت . پدر زن تازه گرفت و زن بابای نامهربانش آن قدر او را اذیت کرد و کتک زد تا در ده سالگی از خانه پدری و شهرشان گریخت و به شهری بزرگ تر آمد . شب ها کنار خیابان می خوابید و روزها گدایی می کرد تا با دوستان جدیدی آشنا شد و به راه خلاف افتاد .
سیگاری گیراند و به حلقه های دود خاکستری رنگش که در کوران شدید داخل ماشین گم می شد نگاه کرد .
تنها یک نقطه روشن ، او را به ادامه زندگی اش امیدوار می کرد : «ریحانه »
دخترک چشم آبی همسایه شان که او را دیوانه کرده بود . در چشم های او زلال آب را دیده و نجابت را، در شرم و حیایی می یافت که از وجودش می تراوید، هر وقت به او نگاه می کرد ، تندی سرش را پایین می انداخت و با سرعت دور می شد . به خواستگاری اش رفت . تک و تنها :
« من پرس و جو کرده ام . تو سابقه داری . دخترم رو به آدم خلافکار نمی دم . مگه از سر راه پیداش کردم . »
آه جان سوز دختر ، نشان می داد که عشق او یک طرفه نیست .
زمانی که ریحانه و خانواده اش، شبانه از محله آنها کوچ کردند و برای همیشه گم و گور شدند ، او از زندگی و این دنیا دل شست ، اما آتش این عشق همچنان او را می سوزاند .
تا به خود آمد ، دیدکه از بیست و هفت سال عمرش ، هفت سال را در زندان ها گذرانده و دارد با ناصر و فرزاد ، دوستانی که در زندان یافته ، دست به آدم ربایی و دزدیدن بچه « مایه دارها» و آدم های پولدار می زند . آنها را به جاهای خلوت و متروکه، در حومه شهر می بردند . به پدر ها شان خبر می دادند و با گرفتن پول ، گروگان های خود را رها می کردند . پول هایی که به دست می آوردند ، مثل باد تمام می شد . خرج عیاشی های شبانه و قمار و گردش . اما در تمام این مدت ، هم چنان یک نام در قلبش حک شده و در انتهای ذهن تاریک و پر دغدغه اش ، می درخشید :
« ریحانه »
«یارو دختر یه کارخونه داره معروفه . پدرش تنها همین یه دختررو داره . عصرها که دبیرستانشان تعطیل میشه ، قدم زنان از خیابونی فرعی و خلوت عبور می کنه تا یه کم گردش و خرید کنه . بعد از کمی چرخیدن در شهر با تلفن همراهش زنگ می زنه ، راننده شان میاد و اونو به خونه می بره . یه هفته است که تو نخ اش هستم و یه نقشه درست و حسابی طرح کرده ام . توی همون خیابون خلوت با پارچه مواد بیهوش کننده جلو دهانش رو می گیریم و می اندازیمش توی ماشین . راحت و بی درد سر . کمتر از بیست میلیون هم نمی گیریم . بعدش هم استراحت میدم و یه مدتی با پول ها خوش می گذرونیم ؛ موافقین ؟
«آره ؛ به شرطی که کارها طبق نقشه تو و به همین راحتی جلو بره»
«خاطر جم باشین . ناصر پرفسور ، بی گدار به آب نمی زنه . فکر همه جاشو کردم . مو لادرزش نمیره ! »
چند روز بعد دختر نوجوان دست و پا بسته در گوشه مرغداری متروکه التماس می کرد .ناصر ، فرزاد و او در حال طرح و برنامه اخاذی و گرفتن پول از پدر دخترک بودند . دختر بی صدا اشک می ریخت . وقتی قرار و مدارها با پدر گروگان بسته شد ، چشمان ناپاک فرزاد به چهره زیبا و معصوم دخترک افتاد و قصد آزار و اذیت او را کرد . کمی بعد زیبایی دختر ، ناصر را هم وسوسه کرد . دخترک به شدت می گریست و زجه می زد . هر سه، نقاب بر چهره داشتند تا گروگان شان آنها را نشناسد و اگر رهایش کردند ، لو نروند . ناگهان، ناصر خندید :
-چه گردن بند قشنگی ؛ حتما خیلی قیمتیه ؟
گردن بند دختر را کند . روی آن دو کلمه حک شده بود : « سعید و ریحانه »
«به به سعید و ریحانه ! ؛ سعید خان خر کیه ؟ »
«توروخدا دست از سرم بردارین . سعید نامزدمه . اگه بفهمه منو اینجا آوردین ، ولم می کنه . زندگی منو داغون نکنین . شما پول می خواین ، بابام بهتون میده .»
با شنیدن نام ریحانه ، مستی از سرش پرید . بار دیگر آتش عشقی آشنا زبانه کشید . گویی ، این ریحانه، همان دخترک چشم آبی و سر به زیری بود که در چنگال نامردها اسیر شده و التماس می کرد :
«دست به این دختر نزنین . ولش کنین »
ناصر ، که گند دهانش حال او را برهم می زد ، با چشمان دریده اش ، نزدیک ترآمد :
«یعنی اگه دست بزنیم ،چی می شه ؟ »
«با من طرفین »
چشمان فرزاد هم گشاد شدند :
«چی شد ؟ یهو غیرتی شدی ؟ اگه یه جو مردی و مردونگی داشتی که تو این خط نمی اومدی ؟ »
«تا حالا گروگان دختر نداشتیم . قرار آزار و اذیت هم نداشتیم . پول مون رو می گیریم و گروگان رو آزاد می کنیم ، اما این کارو، نه . من نمیذارم »
«تو خر کی باشی ؟»
«حالا بهت می گم . »
چاقویش را بیرون آورد و از ضامن خارج کرد . حمله اش برق آسا و ناگهانی بود و دو مرد مست، غافلگیر شدند . دخترک با دهانی باز و چشمانی بیرون زده ، آنها را نگاه می کرد .کمی بعد ، نعش های خون آلود دو رفیق اش کف اتاقک افتادند . در بگیر و بزن دعوا ، نقابش کنار رفت و گروگان ، چهره او را دید :
« ببین آبجی ، امشب ، اولین باره که دیدمت . اما به خاطر یه نام پاک ، دستم به خون رفیق هام آلوده شد . به اسم ریحانه قسم می خورم که هرگز از این ماجرا حرفی نزنم . برو و راحت با نامزدت عروسی کن . خدا نگهدار »
فرار فایده ای نداشت ، حتی اگر جاده روبه رویش بی انتها می نمود و سر از آن سوی دنیا در می آورد . چوپانی با شنیدن بوی اجساد تجزیه شده دو مقتول ، پلیس را خبر کرد و او لو رفت . سال های زیادی را در زندان گذراند و محاکمه های بسیاری را پشت سر گذاشت . از مرگ به شدت می ترسید و مرتب حرف های ضد و نقیض می زد و بازجوهایش را به شک می انداخت . می خواست تا زمان رسیدگی پرونده اش طولانی شود و مرگش را عقب تر بیندازد . اما سرانجام ، وقتش رسید . او را به انفرادی بردند .
می دانست که فردا صبح زود، او را در میدان اصلی شهر به دار خواهند آویخت. سابقه بد او و قتل دو نفر ، قاضی پرونده را واداشته ، تا اجرای حکمش را در ملا عام بنویسد . زمانی که او را زیر جرثقیل اعدام بردند ، پاهایش می لرزیدند: «مرگ... . اعدام.... . قبر... و خاکهایی که بر رویش خواهند ریخت .» جمعیت در اطراف او و جرثقیل موج می زد . گویی همه شهر آمده بودند . پیر و جوان ، کودک و نوجوان ، همهمه می کردند ، همدیگر را هل می دادند تا دار زدنش را بهترببینند . بر نوک اهرم بالا رونده جرثقیل، طنابی ضخیم و حلقه زده خودنمایی می کرد . ستوانی او را از اتومبیل مخصوص حمل زندانیان خارج نمود و به طرف آن ماشین مرگ حرکت داد . قدم هایش یاری نمی کردند . شل شد و به زانو در آمد .دو گروهبان زیر بغل هایش را گرفتند و در حالی که پاهایش لخت و سست بر زمین کشیده می شد ، او را زیر حلقه طناب بردند ، نگاهش را به سمت آسمان ، بالا برد :
«خدا جون روزی به حرمت یه عشق پاک ، دختری رو از بی آبرویی و ننگ نجات دادم ، به خاطر حفظ آبروش ، اسمی ازش نبردم و علت کشتن آن دو نامرد رو نگفتم ؛ با آن که می دونسم با گفتن ماجرای اون دختر و شهادتش در دادگاه ، زیر چوبه دار نخواهم رفت، خدایا ، از همه ناپاکی ها توبه کردم . خودت منو ببخش .
سربازی جلو آمد . و پارچه ای سیاه بر چشمانش کشید . حلقه طناب را دور گردنش انداختند . صدای همهمه و قیل و قال جمعیت بلند تر گشت . اشهدش را خواند :
«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله »
در حالی که کارش را تمام شده می دانست ، اهرم جرثقیل، که اندکی بالا رفته و نیم متری از زمین بلندش کرده ، پایین آمد . بار دیگر هردو پایش به زمین رسیدند .صدای صلوات مردم را شنید . پارچه سیاه را از روی چشمانش برداشتند . دخترکی بلند بالا و چادری ، با دادستان صحبت می کرد ، خوب که نگاهش کرد او را شناخت . ریحانه بود ؛ گروگانی که، زمانی نجاتش داده بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#119
Posted: 4 Jun 2012 04:40
من و فرشته ها !!
زن عصبانی و ناراحتم ، در میان ظرف ها و کاسه های چینی که شکسته و خرد شده بود ،نشسته و با صدای دو هزار دسی بلی!! و جیغ مانندش فریاد می زد :
-نه نمیخوام ! این زندگی رو نمی خوام ! همه با من بد هستن . همه یه جوری نیگام می کنن ، انگاری جن دیده اند ! اینم از تو ، هی به من میگی دیوونه . روانی !
و بعد هم یک تنگ عتیقه و ناصر الدین شاهی خوشگل را که مامانم برایم هدیه آورده بود ، از داخل بوفه کنار دستش بیرون آورد و به طرف من پرت کرد . در حالی که از شدت خشم و عصبانیت به پته پته افتاده بودم و می گفتم : نه .. جون مادرت نه . این تنگ یادگار ...
اما تنگ پرتاب شده بود و اگر خودم را کنار نمی کشیدم، ملاج کوچک و کم حجمم را خرد و خاکشیر می کرد ، این بود که با سرعت جاخالی دادم .تنگ نازنینم بر لبه تیز مبل خورد و با صدای وحشتناکی خرد شد .
می دانستم که از شدت خشم دیوانه شده ام و از درون آینه روبرویم ، صورت سیاه و چشمان بیرون زده ام را هم می دیدم . به طرف زنم یورش بردم . او با ترس دستانش را روی سرش گرفت تا از خود مرافبت کند . بالای اندام مچاله شده او ، ایستادم و با تمام قوا فریاد زدم :
-زنیکه ی مزخرف ! چرا از همون اول نگفتی بیماری روانی داری ؟ چرا نگفتی روزی هفت هشت تا قرص اعصاب کوفت می کنی و تازه هنوز هم خوب نشده ای ؟ تو و اون پدر پدر سوخته ات گولم زدین ! منو اغفال کردین . من بدبخت ساده دل و کف کرده از عشق ! نه تحقیق کردم ، نه پرس و جویی . عاشق اون چهره زیبا و معصوم ات شدم . سه ساله ، یعنی از وقتی با تو ازدواج کرده ام ، یک چکه آب خوش از گلویم پایین نرفته. همه اش دعوا ، جیغ ، داد و فریاد ، نفرت و بدبینی . به خدا خسته شده ام ! ای خدا ، کاش چهره آدم ها را هم مثل قلب و درونشان می آفریدی . هرکی این زن رو نگاه می کنه ، فکر می کنه که اون یه فرشته است ، یه فرشته پاک و بی گناه ، ولی نمی دونه که ...
زنم دستانش را از روی صورت برداشت . یک دفعه گل از گلش شکفت . چشمانش برقی زد و با خنده ای مرموز و صدایی خفه و دوست داشتنی گفت :
-یعنی ... تو هم فهمیدی ؟ آخرش فهمیدی ؟ ای پدر سوخته موذی !! پس چرا ، رو نمی کردی ؟
من باور نمی کردم این زن که اکنون با نجوایی لطیف و عاشقانه! با من حرف می زند ، همان زن عربده کش و جیغ جیغوی چند دقیقه قبل باشد .چقدر دوست داشتنی و با محبت نگاهم می کرد . با حیرت پرسیدم :
-چی رو فهمیدم ؟
همسرم صدایش را نازک تر کرد و با پچ پچ گفت :
-این که من فرشته ام ! این که من با بقیه آدمهای زمینی فرق دارم ؟ اینو دیگه .
راستش برای این که خانم همچنان آرام باشد و شدت جنگ و دعوا از بین برود و فضا ملایم تر شود ، با غیظ و کمی هم ریشخند ، گفتم :
-آره . می دونستم که تو یک فرشته ای . تو با بقیه زن ها فرق داری . همون موقع که با خشم بالای سرت اومدم و قصد داشتم مخ ات را بترکونم !! زنی فرشته مانند را جلو خود دیدم که با غضب مرا نگاه می کند و می گوید :
-دست به مریم بزنی مثل چوب خشک خواهی شد . مریم فرشته ای از جنس ماست که چند روزی بیشتر مهمان شما نخواهد بود . قدر مریم را بدون .
غمی مبهم بر چهره همسرم نشست . گویی حرف های مرا جدی و نه متلک دانسته بود . لب هایش را ورچید و با حالتی بغض آلود نالید :
-من از اصل و نسبی دیگرم ! زمینی نیستم . صبح ها هم نوعان خودم را در گوشه های اتاق یا بالای کابینت آشپزخانه می بینم . اونا هر روز به من سر می زنن . می خواهند مرا با خود به آسمون ها ببرند ، اما یک بالم .. یک بالم شکسته . باید خوب شود تا بتوانم پرواز کنم !! هروقت پروبالم قوت گرفت ، می روم . از این آدم ها ، از این دنیای پر رنگ و ریا خسته شده ام .
من که دو سه سالی می شد مریم را نزد دکتر روانشناس می بردم و از حالات این نوع بیماران آگاه بودم ، فکری شیطانی بر وجودم غلبه کرد . اسم« پرواز» را که شنیدم ، حالی به حالی شدم . چکار کنم دیگر . آدمیزاد است و شیر خام خورده . کنار مریم نشستم . اشک هایش را پاک نمودم و با مهربانی گفتم :
-تو ، پاک ترین فرشته آسمونی هستی . جای تو اینجا نیست که . جای تو در آسمون هاست !!
زنم نگاهی به من انداخت و با صدایی حق به جانب و محکم گفت :
-دیدی ؟ حالا دیدی که من مریض و روانی نیستم ؟ چقدر به همه گفتم ، اما هیچ کس حرف منو باور نمی کرد . حالا که همه چیز رو فهمیدی ، هی نگو قرص هاتو بخور . من دیگه این قرص های مزخرف رو نمی خورم . من بیمار نیستم . فقط یه فرشته ام . حالا به حرفام رسیدی که ! چقدر تو الاغی !! این همه گفتم باور نمی کردی . حتما باید خودشون می آمدند و حالی ات می کردند ؟
با شور و شادی گفتم :
-منو ببخش عزیزم . منو ببخش .دیگه هم قرص هاتو بهت نمی دهم . تو از من هم سالم تری !
و در حالی که در درون خود بشکن می زدم و می گفتم اگر مریم قرص هایش را نخورد و بخواهد پرواز کند ، چه شود ؛ دستهایم را به سوی آسمان بالا بردم و با حالت روحا نی و التماس گونه ای نالیدم :
-ای خدای بزرگ ، ای فرشته ها ، مرا عفو کنید . من نادان رو . من گنهکار رو ...
مریم با علاقه ای عجیب مرا نگریست و با شوقی کودکانه گفت :
-یه رازی رو بهت میگم ، بین خودمون بمونه . قول میدی ؟
-آره عزیزم . قول میدم .
-این فرشته ها نمی دونن که چند ماهه بال هایم خوب شده و من آماده پروازم، ولی به خاطر تو روی زمین مونده ام . فقط به خاطر عشق شدیدم به تو . اونا نمی دونن که من عاشق تو شده ام . میترسم پرواز کنم و از کنارت بروم، توی بدجنس و چشم چرون ، گول یکی از این زن های ماتیک مالیده زمینی رو بخوری و باهاش عروسی کنی ! مخصوصا اون «فرشته» خانوم ورپریده ، دختر خاله زبر و زرنگت ، نشسته تا چشم منو دور ببینه و فوری زنت بشه .
-عزیزم مطمئن باش تا عمر دارم به هیچ زنی جز تو فکر نخواهم کرد !
همسرم قهقهه زد . با تمام وجودش و به طرز وحشیانه ای می خندید . اما یکهو و به طور ناگهانی خنده اش قطع شد و با پچ پچ گفت :
-ولی یه مژده بهت میدم . از اونا خواهش کرده ام اجازه بدن تورا هم با خودم ببرم .قراره« فرشته بزرگ» به ملاقاتم بیاد و یه راهی پیدا کنه تا با هم برویم . خوشحال شدی ، نه ؟
در دلم گفتم :« به گور هفت جد و آبادت می خندی که منم با خود ببری» ، اما ظاهر خودم را حفظ کردم و با صدایی مهربان پاسخ دادم :
-خیلی خوشحال شدم . هروقت خواستی بروی ، منو با خودت ببر ، آخه، بی تو می میرم!!
زنم با خوشحالی، آهی از روی رضایت کشید . همانجا میان خرده شیشه ها و وسایل شکسته خوابش برد .
****
یک ماه بعد از این دعوا و حرف های عجیب مریم ، در صبحی شاعرانه و زیبا کنار پنجره آپارتمان شش طبقه ای که ما در طبقه ششم آن بودیم ، آمدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم . اوووه چه ارتفاعی . سرم گیج رفت . مریم که این روزها بسیار آرام و مهربان شده ، میز صبحانه را چیده بود . به محض آن که فنجان قهوه تلخ ام را نوش جان کردم ، حالت سرگیجه و خواب شدیدی به من دست داد . به طرف تخت خوابم رفتم و دوباره دراز به دراز ، بر روی آن ولو شدم . نمی دانم چقدر گذشته بود . یک مرتبه مرد چاق همسایه را با پارچ آبی بالای سرم دیدم که تمام آن را بر روی سر و صورتم خالی کرده بود . با حالت سست و بی حالی گفتم :
-چی شده آقا سعید . چرا نمی گذاری بخوابم ؟
-آقا بدو . بدو که اوضاع خیلی خرابه
-چی شده ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
-زنت .. زنت رفته بالای بام آپارتمان و می خواهد خود را از اون بالا پرت کند ، اون وقت تو راحت خوابیده ای ؟
با همان حالت سست و خواب آلوده ام، همراه او به حیاط رفتم . همه همسایه ها در حیاط جمع شده بودند و مریم در طبقه ششم ، بر روی لبه بام ایستاده و دو دستش را به حالت پرواز از هم گشوده بود .
فریاد زدم :
-مریم جان ، فرشته دلبند من ! این کارو نکن ، همونجا وایسا تا بیام بگیرمت !!
مریم با همان ژست و حالت ،فریاد زد :
-شما نمی فهمین . همه تون کور شده اید ، از بس حسودین ! مگر اون همه فرشته ها را بالای سر خود را نمی بینید ؟ همه بالبال زنان ،در حال پرواز هستند . منم می روم . خدا حافظ ... خدا حافظ..
سپس با دو دستش بال بال زد و به حالت پرواز خود را پرتاب کرد .
همسایه ها با داد و فریاد به سمت بدن له شده او هجوم بردند . زن ها جیغ می زدند و لپ های خود را می کندند . من با حالتی غمگین و خیلی خیلی ناراحت ! به سوی بدن له شده او رفتم .مریم با صورت بر روی سنگ فرش سفت و زمخت کف حیاط افتاده و تمام لباس هایش خونین شده بود ؛ اما هنوز لب هایش می جنبید . گویی هنوز قطره جانی در بدن داشت ! می خواست چیزی را به من بگوید . سرم را نزدیک لب های خونین او بردم و او با زحمت و بریده بریده گفت :
-عزیز دلم ... برای من غصه نخور .. .تو هم همراه من میایی . فرشته بزرگ یادم داد . به من گفت که بیست عدد از اون قرص های اعصابم رو که خیلی خطرناکه و علامت اسکلت بر روی قوطی شان است در قهوه تو بریزم . امروز صبح ، همین کار را کرده ام و ....
به جان شما دیگر هیچ چیز نفهمیدم و کنار جسد او افتادم تا حالا که چشمان خود را باز کرده ، می بینم به جای ازدواج با «فرشته» ورپریده ، دختر خاله عزیزم ، و گردش و تفریح و ماه عسل در سواحل زیبا و دلنشین مدیترانه ، سقط شده ام و داخل این قبر تیره و تاریک با شما« فرشته» خوب خداوند مصاحبه می کنم و حساب و کتاب اعمالم را پس می دهم . همه جریان را هم راست گفته ام . یعنی می خواستم بعضی جاهاشو به نفع خودم دروغ بگم ، زبانم نمی چرخید !
«فرشته » مرگ خندید و گفت :
-این دنیا با اون جا که بودی خیلی فرق دارد . اکنون تو در عالم برزخ هستی . مقرر شده است از همان آخرین دعوایی که با همسرت داشتی تا جریان خودکشی و پرتاب شدنش جلو چشمانت ، هر روز و مرتب تکرار شود تا روز قیامت برسد و به حساب و کتاب اصلی ات رسیدگی شود .
ناگهان خود را جلو مریم و در همان اتاق خانه خودمان می بینم . مریم مرتب تنگ سنگین و بلورین ناصرالدین شاهی را به سمت ملاج کوچک و ترد من پرتاب می کند و من جا خالی می دهم ، اما فرق عالم برزخ با دنیای فانی در این است که هنگام پرتاب تنگ بلورین ، هر چه هم جا خالی بدهید تنگ به طور هوشمند و اتوماتیک بر فرق سرتان خورده و خرد و خاکشیر می شود و دوباره به حالت اول بر می گردد و باز روز از نو، روزی از نو.....
ناگهان دو نفر به من نزدیک می شوند . یکی از آنها دستانم را می گیرد و دیگری به زور قرص تلخی را در دهانم فرو می کند و می گوید :
-آی قربون پسر . قرص تو بخور . می بخشی که یادم رفت سر موقع اونو بهت بدم . حالا دهانت رو باز کن تا من ببینم قرصه رفته پایین یا بازم زیر زبونت قایم کرده ای ؟
طیق عادت همیشگی دهانم را باز کرده و ها می کنم .
مردی که دستانم را گرفته به همکارش می گوید :
-باید بیشتر حواسمان را جمع کنیم ،این قرص هایی که زن مرحومش قبل از خودکشی به این بدبخت خورانده ، رس سلول های مغزش رو کشیده . یه بار کار دستمون می ده ها ! گفته باشم .
وقتی آن دو نفر می روند ، سعی می کنم مثل همیشه ، از اول ماجرا ی خودم و مریم را بگویم و به « فرشته مرگ » حالی کنم که مریم هم مقصر بوده تا همه گناه ها به گردن من نیفتد، بلکه هم تخفیفی در مجازات و عذاب الیم من داده شود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#120
Posted: 4 Jun 2012 04:43
روی پل
پیرمرد بر روی پل ایستاده بود ،خسته و سرگردان . چشمانش را همانند نوزادی که تازه به دنیا آمده باشد ،به هر سو می چرخاند و با کنجکاوی به اطراف خود نگاه می کرد . آدم های روی پل برایش تاز گی داشتند .همه ناشناس و غریبه بودند. زیر لب نالید :
-خدایا اینجا کجاست ؟ من در این جای بلند و باریک چه کار می کنم ؟
باز هم آن فراموشی آشنا ، به سراغش آمده بود . این بیماریی بود که همیشه همراه خود داشت و هر گاه شوکی عصبی بر او وارد می گشت ، چند ساعتی را در عالم فراموشی و بی خبری می گذراند ،طوری که اسمش را هم از یاد می برد ،اما دوباره به حال اول بر می گشت .
کنار او بر روی پل بزرگ فلزی ،جوان دست فروشی نشسته و چیزهایی عجیب و غریب می فروخت . رو به جوان کرد و از او پرسید :
-اینا چیه ، تو می فروشی ؟
جوان نگاه عجیبی به او کرد و گفت :
-مگه تا حالا« سی دی» و فیلم ندیده ای ؟
-نمی دونم ،چیزی یادم نمیاد !
-اینا فیلمه . قصه زندگی آدم ها بر روی آن ضبط می شود و بقیه می بینند .
-بعد چی میشه ؟
-بعدش، از قهرمانان خوب فیلم تعریف می کنند و دوست شون دارن و به آدم های بد فیلم فحش می دهند و لعنت می فرستند !
پیرمرد سرش را تکان داد و حیران و متعجب به آدم های روی پل نگاه کرد :
همه تند تند از روی پل رد می شدند .زن، مرد، پیر و جوان . عده ای پایین می رفتند و گروهی بالا می آمدند .آن گاه کنار لبه فلزی پل آمد و پایین را نگریست . زیر لب گفت :
-وای خدا . چقدر بلنده . مردم در آن پایین چه کوچک و حقیر به نظر می رسند .
همه تند تند از پیاده رو کنار پل عبور می کردند . عجله داشتند و حتی نیم نگاهی هم به یکدیگر نمی افکندند . قیافه های اخم آلود و عبوس شان را که می دیدی ،فکر می کردی با هم دعوا دارند . روبروی پیاده رو، خیابان بزرگ و پهنی بود که داخل آن صدها اتومبیل رنگارنگ و براق ، با سرعت در حال حرکت بودند . گویی دنبال هم کرده و یا از همدیگر فرار می کردند . او با خود گفت :
-با این سرعت سرسام آور و جنون آمیز کجا می روند ؟
ناگهان در آن سوی خیابان چهره ای آشنا دید . ضربه ای به ذهنش خورد و همه چیز یادش آمد . فریاد زد :
-محمد، محمد پسرم . من اینجام ، منو تنها نذار . به دادم برس .
اما فریادش در میان همهمه آدم ها گم شد . جوانی که فکر می کرد پسرش است ،داخل مغازه ای شد و غیبش زد . نالید :
-نرو . محمد نرو . منو تنها نذار .در این شهر غریب ، بی کس و یاور چه کنم ؟
به لبه فلزی پل، نزدیک جوان دست فروش تکیه داد . از داخل جیب کت اش بسته ای سیگار بیرون آورد . یکی از آنها را بر لب نهاد و روشن کرد . به حلقه های دود غلیظی که در هوای غبار آلود اطرافش ٰرقیق و بی رنگ می شد، نگاه کرد وکم کم همه چیز یادش می آمد :
پدرش را در کودکی از دست داده و با هزار بدبختی و گرسنگی خوردن ،خود را به سن نوجوانی رسانده بود . با دست فروشی کنار خیابان و بازار پولی به دست آورده و مغازه ای خریده بود . سپس عقده فقر و نداری، وادارش کرده تا حرص زدن و پول درآوردن تمام زندگی اش را پر کند . دست به هر کاری می زد ، تا پول بیشتری در بیاورد و ذخیره نماید . نزول می داد . بساز و بفروشی می کرد . جنس می خرید و روی هم می انباشت تا گران تر شود و بیشتر در بیاورد . چه خانواده هایی را به روز سیاه نشانده بود و خانه و دارو ندارشان را به خاطر نزول پول از چنگ شان بیرون آورده و چه خانه های سست و تو خالی ای ساخته و به خلق خدا فروخته بود .چند نفر به خاطر این خانه ها به بیچارگی و ویرانی افتاده بودند، خدا می دانست .
سیگارش تمام شد . سرفه اش گرفت . آب و خلط سینه اش بالا آمد و در دهانش جمع شد . کنار لبه فلزی پل آمد و آب دهانش را پایین افکند . از دیدن ارتفاع زیاد پل سرش گیج رفت .با خود فکر کرد :
-اگر یکی از این بالا بیفته پایین ،روی این آسفالت سفت و سخت ،چی ازش می مونه ؟
سرش را برگرداند و دومرتبه به جای اولش بر گشت . با خشم گفت :
-محمد کجایی ؟ حالا که خرت از پل گذشت، منو در این شهر بزرگ رها کردی و رفتی ؟ مگر من با تو چه کرده بودم ؟ بی همه چیز گربه صفت ،کدام اولادی با پدرش چنین کاری می کند ؟ دارو ندارم را گرفتی و رفتی ؟
خسته بود .هفتاد و خرده ای سن داشت . زانوانش طاقت نداشتند . دوباره بر روی زمین نشست؛ سرش را با دو دست گرفت و موهایش را چنگ زد . بار دیگر در افکار خود غرق شد :
تا چشم باز کرد ،دید هفتاد سالشه و همه اش دنبال پول دویده است . پول پول . هی روی هم گذاشت و خرج نکرد . زن بیچاره اش به خاطر خسیسی و بی توجهی اش دق کرد و مرد . دو تا دخترش را با چه بدبختی و آبرو ریزی شوهر داد و تنها پسرش که کمی بال و پر گرفت و جوانی بیست و سه ساله شد ،بر سرش زور گشت . آن قدر گفت و داد و فریاد کرد که او را به این شهر غریب و پر جمعیت کشاند . با زور گویی و حقه بازی مجبورش کرد، همه زمین ها ، خانه هاو دارو ندارش را در محضری در این شهر به نام او کند . به او گفته بود:
این همه مال و منال را می خواهی چه کنی ؟ توی قبرت که نمی بری ؟ هان .می تونی ببری ؟
پیرمرد با نومیدی و یاس، سرش را به طرف آسمان گرفت و بلند بلند گفت :
-ای خدا ، خودت شاهدی که این پسره بی دین و لا مذهب ، جلو چشم من ،در حالی که هنوز زنده ام، ارث و میراث می خواست . یه ذره غیرت و جوانمردی توی وجود این بچه ها نیست. منو مجبور کرد تا با همه سند های خونه ، مغازه هام و مدارک دیگه ام به این شهر دور افتاده و شلوغ بیام ،تمام دار و ندارم رو ، دور از چشم داماد ها و دختر هایم به نام خود کرد . منو ترسوند . تهدیدم کرد . توی اون حالت فراموشی و بی خبری ، ازمن امضا گرفت . توی محضر چقدر امضا کردم و انگشت زدم .پسره ی ! بی حیا ، بی حرمت !! آخرشم منو ول کرد و رفت . ای خدا خودت به سزای عمل اش برسون ! الهی که خیر نبینی بچه ! بذار پام به شهر خودمون برسه ، می روم کلانتری . ازت شکایت می کنم . اموالم رو پس می گیرم . آره . پس می گیرم .
با خشم دندان قروچه ای کرد و چیزهای دیگری هم، یادش آمد :
از محضر که بیرون آمدند ،برایش نوشابه ای خریده و گفته بود :
-یه دقه اینجا وایسا تا من بروم و مسافر خانه ای چیزی پیدا کنم ،برگردم ، تورا هم با خودم بیرم . برای پیدا کردن مسافرخونه باید کلی راه برم و بدو بدو کنم ، تو هم که با این پای دردناکت نمی تونی درست و حسابی راه بروی . جایی نرو تا من بیام .
چند ساعتی گذشت و خبری از او نشد . تنهای تنها در شهری که صدها کیلومتر با زادگاهش فاصله داشت ،بی پول و بی کس . وحشت کرد . مثل آدم های برق گرفته ، شروع به راه رفتن ، تقلا و کوشش نمود.فریاد های او سرها را به سمت اش می چرخاند :
-محمد .. محمد .کجایی؟
وارد یک پیاده رو شد . سیل جمعیت در آن روان بود . در حالی که چشم هایش را به هر سو می افکند ، تا پسرش را پیدا کند ،ناگهان خود را کنار این پل فلزی بلندو باشکوه دید . پلی عظیم که همچون غولی قوی هیکل و گنده ،بالای سرش لمیده بود . مردی چاق و شکم گنده ،که با عجله و شتاب حرکت می کرد ، به او تنه زد . با هیکل نحیف خود روی پله های برقی پل پرت شد . پله های برقی او را به سمت بالا می بردند . فریاد زد :
--نه نه . من نمی خوام برم بالا . خدایا یکی بیاد و از حرکت این پله ها جلوگیری کنه .
مردی میان سال که روبرویش بود و از پله هایی برقی، که با فاصله کمی ، کنار همین پله هانصب شده بود ند ، پایین می آمد خندید و گفت :
-وحشت نکن پیرمرد . بالا که رسیدی دومرتبه از کنار همین پله ها میایی پایین . مگه دست ماست که پله ها رو نگه داریم ؟
بالا که رسید ، دید که حرف مرد درست است . کنار همین پله های بالا برنده ،پله هایی درست کرده اند ، که پایین می روند . جلو پله ها ایستاد و خواست پایین برود، ناگهان وحشتی عجیب سراغش آمد . به شدت ترسید . با خود فکر کرد :
-نه،نه . من چه می دونم آخر این پله ها چه خبره ؟ شاید مردک دروغ گفته و این پله ها آدم رو می بره قعر یه چاه ! یه چاه تاریک ، یه جای دور و ترسناک!
بر اثر وحشت پایین رفتن ، شوک عصبی شدیدی بر او وارد آمده و چند لحظه ای او را مات و منگ نموده بود . حالا ،سرگردان و بی هدف بر روی پل نشسته و نمی دانست چه کند .
از جا بلند شد تا سیگاری دیگر روشن کند ،ناگهان همهمه و فریادهایی را ازآن سوی پل شنید . چند دست فروش را دید که به سمت پله های پایین رونده پل می دوند . جوان « سی دی» فروش گفت :
-چی شده ؟
یکی از دست فروش ها در حال فرار فریاد زد :
-مامورها ،مامورهای شهرداری آمده اند و تند تند بساط دست فروش ها را می گیرند . بدو که اوضاع خیطه .
پیرمرد ایستاده بود و جوانک دست فروش را می دید که بسته های رنگارنگ« سی دی» ها را با عجله درون ساک مشکی رنگ خود می ریزد . زمانی که جوان با سرعت بلند شد تا بگریزد، ندانسته و ناخواسته ، به او تنه زد . پیرمرد دور خود چرخید ، پیلی پیلی خورد و بر روی پله های پایین رونده افتاد . دستش را به لبه پله ها گرفت و فریاد زد :
-نه نه . من نمی خوام برم پایین . کومکم کنید . مردم کمک کنید . محمد ، محمد .پسره خیره سر، کجایی تو ؟
اما پله ها ، او را به سوی پایین می بر دند . از شدت ترس و وحشت ، باز دچار جنون و فراموشی شد . وقتی پایین پل رسید، مانند آدم های برزخی، بی هدف و بی اختیار ، با پاهای استخوانی و بی گوشتش ، می دوید و پسرش را صدا می کرد . ناگهان حس کرد محمد را در پیاده رو آن سوی اتوبان می بیند که در در حال اشاره کردن به اوست . دستانش را به سمت پیاده رو دراز کرد، بی مهابا وسط اتوبان شلوغ پرید و نعره زد :
-محمد . محمد . پسره بی چشم و رو، پسره بی حیا. وایسا . وایسا منم بیام .
*
نیم ساعت بعد، جسد آش و لاش پیرمرد را که چندین اتومبیل از رویش رد شده بودند ،از وسط اتوبان جمع کرده و درون نعش کشی نهادند . جوانکی بیست و چند ساله و خوش پوش ،با کیف سامسونت چرمی و گران قیمتش ، داخل نعش کش نشسته و مرتب بر سر و روی خود می کوفت و فریاد می کشید :
« ای وای خدا ، پدرم را کشتند . بی پدر شدم . یتیم و در به در شدم ! »
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....