ارسالها: 484
#41
Posted: 7 Apr 2012 06:27
مجنون و مرد نمازگزار
روزی مجنون از سجاده شخصی شخصی عبور می کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!
این چهار جمله شما را تکان نمیدهد..؟
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد...
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفتای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که...
افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کردهای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اوردهای؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شدهام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#42
Posted: 7 Apr 2012 06:30
به نظرشما آقایان چه کار می کردند؟!
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان دربند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.
ناگفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود!
به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چه کار می کردند؟!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#43
Posted: 7 Apr 2012 06:34
گزینش فرد مناسب برای CIA
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
.
.
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
.
.
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"
.
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :
.
.
" – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."
.
مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."
.
.
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:
.
.
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "
.
.
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:
.
.
" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
.
.
کارمند CIA پاسخ داد:
.
.
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
.
.
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
.
.
" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."
.
.
او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
.
.
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.
.
.
من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد!!!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#44
Posted: 7 Apr 2012 06:36
ماهی ها و کوسه ها
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی" پرسید : اگر کوسه ها آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند، توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند، همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند، مواظب بودند که همیشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی های کوچولورا هم داشتند. برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد، گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند، چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه میساختند وبه آنها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند درس اصلی ماهیها اخلاق بود به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید
اگر کوسه ها ادم بودند در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت: از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند، ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند. همراه نمایش، آهنگهای مسحور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند در آنجا بی تردید مذهب و دینی هم وجود داشت که به ماهیها می آموخت "زندگی واقعی" در شکم کوسه ها آغاز میشود .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#45
Posted: 7 Apr 2012 06:37
ماجرای خدمتکار و افزایش حقوق
خدمتکاری به خانم خانه ای که در آنجا کار می کرد،تقاضای افزایش حقوق داد. خانم خانه که خیلی از این موضوع ناراحت بود، تصمیم گرفت با خدمتکار صحبت کند.
خانم خانه پرسید:
«ماریا، چرا می خوای حقوقت افزایش پیدا کنه؟»
ماریا جواب داد:
«خوب، می دونید خانم، سه دلیل برای اینکه حقوق من باید افزایش پیدا کنه وجود داره!!!»
«اولین دلیل اینه که من بهتر از شما اتو می کنم!»
خانم خانه پرسید:
« کی گفته که تو بهتر از من اتو می کنی؟»
ماریا جواب داد:
«همسرتون این طور می گه!»
خانم خانه گفت:
«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل دوم اینه که من بهتر از شما آشپزی می کنم!!!»
خانم خانه با اندکی ناراحتی گفت:
«مزخرفه! کی گفته آشپزی تو بهتر از منه؟؟؟»
ماریا گفت:
«همسرتون این طور می گه!!!»
خانم خانه گفت:
«اوه!!!»
ماریا ادامه داد:
«دلیل سوم اینه که من برای آمیزش بهتر از شما هستم!!!»
خانم خانه با عصبانیت زیاد فریاد کشید:
«آهان!!! این رو هم حتماً همسرم گفته، آره؟؟؟»
ماریا پاسخ داد:
.
.
.
.
«نه خانم! راننده ی شخصی تون این طوری می گه!!!»
خانم خانه پاسخ داد:
«آهان، باشه، باشه. راستی چقدر دوست داری به حقوقت افزوده بشه؟؟؟»
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#46
Posted: 7 Apr 2012 13:05
دونده ای که آخر شد
در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.
دوی ماراتن در تمام المپیکها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود. کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد.
دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند. استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما... بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میکشند.
دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد.
خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب میکند و هوا رو به تاریکی میرود. بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میکنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت میکند و تمام استادیوم را فرا میگیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود. 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت میکند.
شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است.
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#47
Posted: 7 Apr 2012 13:25
معيار دوستي
لاك پشتي بود كه با عقربي در نزديكي همديگر زندگي مي كردند . آن دو به هم عادت كرده بودند . روزي از روزها در محل زندگي آنها اتفاقي افتاد و زندگي آنها را به خطر انداخت . آنها مجبور شدند به محل ديگري كوچ كنند . لاك پشت و عقرب با هم حركت كردند و بعد از طي مسافتي طولاني به رودخانه اي رسيدند . تا چشم عقرب به رودخانه افتاد ، در جاي خود آرام ايستاد و به لاك پشت گفت : " مي بيني كه چقدر بد شانس هستم ؟ " لاك پشت گفت : " مگر چه شده ؟ موضوع چيست ؟ " عقرب گفت : " من الان نه راه پيش دارم و نه راه پس اگر جلو بروم ، در رودخانه غرق مي شوم ، اگر هم برگردم از تو جدا مي شوم . "
لاك پشت گفت : " ناراحت نباش . ما با هم دوست هستيم ، پس بايد در غم و شادي به يكديگر كمك كنيم . من مي توانم به آساني از رودخانه عبور كنم . بنابراين تو مي تواني بر پشت من سوار شوي و با هم از رودخانه عبور كنيم . مگر نمي داني كه بزرگان گفته اند :
دوست آن باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي
عقرب گفت : " خدا خيرت دهد دوست وفادارم . بايد بتوانم روزي محبت تو را جبران كنم."
سپس عقرب بر پشت لاك پشت سوار شد و لاك پشت شنا كنان حركت كرد . پعد از چند لحظه لاك پشت احساس كرد كه چيزي دارد پشتش را خراش مي دهد .
لاك پشت از عقرب پرسيد : " آن بالا چكار مي كني ؟ اين سر و صداها از چيست ؟ "
عقرب پاسخ داد : " چيز مهمي نيست . سعي مي كنم جاي مناسبي پيدا كنم تا بتوانم تو را نيش بزنم . "
لاك پشت كه متعجب شده بود ، با ناراحتي گفت : " اي موجود بي رحم و بي انصاف ! من زندگي ام را براي نجات تو به خطر انداخته ام و تو را بر پشتم سوار كردم تا جانت را نجات دهم ، با اين وجود ، تو مي خواهي مرا نيش بزني ؟ هرچند كه نيش تو بر پشت من هيچ اثري ندارد . نه به آنكه دم از دوستي مي زني و نه به آنكه مي خواهي جان مرا بگيري . دليل اين همه خيانت و بدخواهي ات چيست ؟ "
عقرب گفت از تو انتظار اين حرفها را نداشتم . من در حق تو هيچ خيانتي نكردم و بدخواه تو نيستم . حقيقت اين است كه طبيعت آتش ، سوزاندن است . آتش همه چيز را حتي نزديكترين دوستانش را مي سوزاند . طبيعت من هم نيش زدن است ، وگرنه من با تو دشمن نيستم ، بلكه با تو دوست هستم و خواهم بود . نشنيده اي كه گفته اند :
نيش عقزب نه از ره كين است
اقتضاي طبيعتش اين است
لاك پشت حرفهاي عقرب را تأييد كرد و گفت : " تو راست مي گويي .
تقصير من است كه از بين اين همه حيوان ، تو را به عنوان دوست انتخاب كرده ام . هرچقدر به تو خوبي كنم ، باز هم طبيعت تو وحشيانه است . من نمي خواهم با تو دوست باشم . تنها بودن بهتر از آن است كه دوستي مانند تو داشته باشم .
لاك پشت اين حرفها را گفت و عقرب را از پشتش به داخل رودخانه انداخت و به راه خود ادامه داد .
نيش عقرب نه از ره كين است : اشاره به كساني كه عمل نادرست آنان،جزءعادتشان شده در حاليكه قصد رنجاندن كسي را ندارند
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#48
Posted: 7 Apr 2012 13:29
دموكرات جد و آبادته
نوشته : محمد محب علي - اسلو نروژ
چند روز قبل بود يك روز باراني سرد تابستاني شمال اروپا، خانه نشسته بودم به ياد وطن كف زمين دراز كشيده بودم تو اتاقي مانند حجره آخوندها روي ميز كوتاهي به سبك ميز غذا خوري ژاپني، كتاب هام دور و برم پهن بود. صداي زنگ در بلند شد، در خو نه را اينجا هنوز قفل نميكنيم. يكي از دوستان بود با صداي بلند دعوت كردم بياد تو، ديگه وقت نشد كتاب هارو هم جمع كنم. راستش يه جورايي هم باكلاس بود اين بينظمي. اونهمه كتاب، با عينك پليس گران قيمتم رو ميز مطالعه و بهم ريختگي غير هندسي كتابها هيچ چيزي تو ذهن آدم الا روشنفكري را تداعي نميكرد.
دوستم به سبك ايراني ويا الله كنان وارد شد با اينكه ميدونست من تنهام. پس از سلام و احوالپرسي ايراني مان كه صد بار جملات "من خوبم!، شما خوبي؟! خانواده خوبن؟! بچه ها چيكار ميكنن؟!" را تكرار كرديم، طرف بلاخره مانند يه بوئينگ ۷۷۷ به روي مبل روبروي تلويزيون نشست. خيالم راحت شد كه اونجا نشسته و الان تلويزيون را براش روشن ميكنم و ديگه كمتر حرف ميزنه. طرف تازه از ايران اومده و از بچه هاي پايين كلان شهر است.
هنوز ياد نگرفته اينجا اروپا است و قبل اومدن بايد زنگ بزنه و هماهنگ كنه.احتمالا كسي بهش گفته كه اگه زنگ بزنه يه جورايي مي پيچونمش بره دنبال كارش. حتي كم حرفي و سكوت معنا دار من هم اين امپراتوري سخن راندن را آرام نميكند. بيشتر مرا در كتاب خانه زيباي شهر ديده است و زبان به تمجيد از كتاب خواندن و فوايد آن. به هر حال مانند استارت زدن ژياني قراضه مرا به حرف مياورد. صحبتمان گل انداخته و شيرين كاريهايش در داخل وطن كه من ديگر خارجي شده را ميهراساند. دنباله گفتمان به آزادي و انديشه زيباي دموكراسي ميرسد و چنان در وصف و مدح آزادي در خارج ميگويد كه تو گويي من در اين مدت اقامت ده ساله ام در كنج منزل نشسته بوده و اين همه مواهب را نديده ام(مسخره نميكنم). تلفن همراهم زنگ ميزند، دوست خارجي ام "اريك" است، خارجي حرف زدنم با تلفظ اسهالي حرف "ر" دوست ايراني ام را به وجد مياورد و چنان تحسينم ميكند كه در آن تمجيد شك ميكنم كه شايد مسخره ام ميكند! گفتمان ما هر چند با تمامي چندشي كه از سياست دارم به سياست ميكشد و اين يكي از دلايلي است كه ميلم براي بودن در كنار هموطنانم اندك شده است. همه كارشناس سياسي اند و از انتخابات فرمانداري ها در هونولولو گرفته تا قحطي درماندگان شمال آفريقا(مرگ كودكان بيگناه در سيري اشباع شده من ) از كوانتم مكانيك و رابطه فرميون ها تا بواسير اردكي همه صاحب نظر و انديشه و از آن مهمتر ارايه دهنده راه حل.
نظر مرا نسبت به آزادي ميپرسد و منتظر پاسخ من نمانده خود پاسخ ميدهد " آقا!!!!! شما سالها اونجا نبودين نميدونيد چه افتضاحي شده " و چهار تا فحش نصيب محمود احمدي نژاد ميكنه كه عامل بوجود آمدن اين سيه روزي است. فساد و روابط مرد و زن را در ايران نقد جالبي ميكند.
زمان حمله به ميوه و شيريني روي ميز لختي آرام ميگيرد و مرا ام پي فور(mp ۴ ) خود قلمداد كرده و از من ميخواهد نظرم را نسبت به آزادي در غرب با توجه به اقامت چندين ساله ام ارزيابي كنم. ميدانم كه گوش نميكند و فقط دنبال گذراندن وقت خود و تلف كردن وقت من است.پاسخ من به سوال هم سخت و هم آسانش چنان اين جوان را آشفت كه فكر نكنم تا سالهاي سال بدنبال گفتماني ديگر با من باشد.به راستي چرا او و بسياري از مردمان ما از تعريف من از آزادي مشكل پيدا ميكنند؟! چرا هراسناك ميگردند وقتي كه ايشان را با معناي ناب دموكراسي و آزادي آشنا ميكنم؟ چرا ديگر تا مرا ميبينند روي بر ميگردانند؟ مگر چه دروغي در گفته من راجع به آزادي نهفته است؟ مگر نه اين است كه از ستمهاي حاكمان استبدادي به ستوه آمده ايم و خواهان دولتهاي آزاديم؟ براي هموطني و هموطناني كه معناي آزادي را درك درستي ندارند آيا گفته هاي من به مثابه توهين است؟ چه مرزي براي توهين و آزادي قائليم؟ پرسش هاي بيشمار من و هم انديشان خامم از تمامي آزاد انديشان وطني ام كه بسياري از آنها بي پاسخ ماند، مرا و هم انديشان مرا موجودآتي بدبين و عزلت نشين نموده است. اينكه حتي از جانب مدافعين آزادي نيز مورد هجوم قرار بگيريم گاهي چنان احساس گناه ميكنيم كه به گفته مولاي روم"اي زبان تـــــــــــــــو بس زياني بر وَري / چون تويي گــــــــويا چه گويم من ترا".اينكه صحبت هاي من مصداق توهين است يا حقيقت را نميتوان به اين سادگي تشخيص داد، چه بسا جامعه اي از اين صحبت ها رنجيده گردد و حساب خود را با ما غربت نشينان غرب زده (به زعم حاكمان) و غربنشينان جمهوري اسلامي زده (به ديد ساير هموطنان ساكن غرب) يك سره كند. برفم (اينجا بيشتر اوقات سال برفي سپيد خاك سياه را فرا گرفته) به دهان كه اگر منظورم توهين باشد، حتما كه اشتباه ميكنم و دچار سوء برداشت شده ام. بلي و در غرب آزاد نيز بايد زبان را به كام بگيرم تا نيازاريم و سبزي سر را دچار خزان نكنم.
دوست عزيزم از اينكه آزرده شدي مرا ببخش، گل خوردم و غلط كردم كه شما را معناي آزادي آموختم. آزادي همان است كه شما ميگويد و ۷۰ ميليون ايراني گرامي ديگر. درست است كه ما ۷۰ ميليون نوع آزادي داريم اما دوست من فقط در يك صورت است كه اين آزادي ها با هم تلاقي نميكنند و جنگ در نميگرد و آن وجود آزادي مورد نظر من است. تعريف من از آزادي چنان ساده بود كه تو را به اشتباه انداخت و منظور من را توهين برداشت كرديد.
رنجش شما از اين گفته من كه آزادي مصداق اين مثال من است كه " شما من را به منزل خويش دعوت نموده و ناهار مفصلي با هم خورده ايم و من سر سفره با خواهر شما چشم در چشم ميگردم و بعد از ناهار خواهر شما مرا به اتاق خويش ميخواند(تا عكسهاي بچگي اش را نشانم بدهد!) و در را ميبندد و شما هنگام خروج ما از اتاق فقط لبخند ميزني" را درك نميكنم.
بلي دوستم آزادي گاه چنان ساده است كه تو از آن گريزاني، آزادي ميني جوب پوشاندن به خواهر مذهبي من و نگاه كردن به پر و پاچه اش از سوي شما نيست. آزادي پوشاندن خواهرت (كه دوستدار پوشش غربي است ) و بستن چشم من بسان اسبي نميباشد.
و اين چنين دوستي آزرده شد، در ذهنش مرا ديوانه ميپندارد و من در دنياي واقعي خويش او را علي رغم همه ادعاي آزاد انديشي اش موجودي ابتدايي. دوست عزيزم اگر كسي تعريف ديگري از آجرهاي زيربنايي آزادي براي شما نموده است سخت اشتباه نموده و يا غرض ورز است.
به راستي به غير از مردماني از شمال كلان شهر چند در صد مردم ما به اين اساسي ترن مفهوم آزادي و اين پايين ترن حد آن نيز پايبنديم. آزادي شيرين است و گوارا، رسانه هاي آزادي كه حتي فيلم هاي پورنو نيز پخش مينمايند، پاشيدن خانواده ها از هم فقط به صرف دوست نداشتن يكي از طرفين خانواده، نداشتن زنداني عقيده و كاهش فساد همه و همه از جنبه هاي آزادي است. بزرگترين جنبه منفي آزادي به شيوه بيشينه اي يكي انگاشتن راي شادروان دكتر حسابي با روستايي بي سواد و يا معتادي كارتن خواب در شمال غربي جنوب شرق كشور است. شايد بزرگترين نقصان و ايرادي كه بتوان بر دموكراسي بر شيوه راي بيشينه مردم گرفت نخبه گريز بودن آن است.
شايد باور نكنيد كه در همين كشورهاي غربي نيز سياست مداران آدمهاي كلاش و پدر سوخته اي هستند كه مهمترين ويژگي آنها شهرت طلبي، قدرت طلبي و پول مداري است. اما تفاوت اساسي آنها با حاكمان كشورهاي در پيتي در موقت الحكومه بودن اين شيادان است، ايشان چماق رسانه ها را در هر لحظه فراروي خويش مينگرند و ميدانند كه ذره اي دزدي و فساد دودمان آنها و حزبشان را بر باد ميدهد.
مهمترين ركن و اساسي ترين پايگاه دفاع از آزادي در خارج را شايد بتوان همين چماق خوش تراشي دانست كه گاه شيطنت نيز ميكند. از اين جايگاه است كه باطل بودن تجمع مقابل سفارتين دانمارك و نروژ هنگام كشيدن تصاويري و يا ساختن فيلمي از مقدسين مسلمانان آشكار ميشود. مسولين اين سفارت ها از كارمندان دولتي هستند كه رييس و بزرگان آن چنان سگي گوش به فرمان نداي صاحبان خويش اند كه از گلوي رسانه ها خارج ميگردد.
عمرا كه با تجمع همه امت اسلامي مقابل همه سفارت هاي غربي نيز بتوان رويه حاكم بر رسانه هاي ايشان را اندكي تغير داد. از اين دست است ماجراي چاپ آيات ش. از سلمان رشدي. كتابي كه اگر نبود بلواي ايت الله، در پيشخوان كتاب فروشي ها با ۹۰ % تخفيف نيز فروش كامل چاپ اول آن ممكن نبود كه به جد مزخرف رماني است از حيث نوشتار.
دوست عزيزم از من مرنج كه حقيقتي تلخ را با قند پارسي نيز نتوان اندكي شيرين نمود. آزادي مطلوب شما نيازمند سربازاني جان بر كف است كه از بكارت خواهر و دختر خويش عبور كرده اند. اگر تو را قدرت و توانايي در اختيار گرفتن بكارت خواهرت است براي من نيز حق سرپرستي و قيوميت بر خويشتن خويش را بپذير.
دوستم بلافاصله پس از تعريفم از آزادي شما را پرسيدم: آيا شما دموكراتي؟ و شما آشفته و با رگهايي برجسته بر گردن فرياد زدي دموكرات جد و آبادته مرتيكه!! و اگر نبود دانستن اين نكته از سوي شما كه هر روز ۲ ساعت ورزش سنگين ميكنم با من گلاويز نيز ميشدي.
دوست عزيز نه من، نه پدرم و نه جد و آبادم نيز دموكرات نيستند و براي همين است كه روشنفكران وطني ام را مي آزارم تا زودتر نسخه اي بپيچند براي انديشه بيمار من، پدر و برادران غير دموكراتم!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#49
Posted: 7 Apr 2012 13:37
اهميت تصميم گيري سريع
روزي از روزها، در يكي از شركت هاي صنعتي مديري توانمند كار ميكرد كه آوازه "تصميم گيرنده سريع " را با خود يدك ميكشيد. هر زمان كه يكي از كارمندان آن شركت نزد اين مدير ميآمد و مشكلي را با او در ميان ميگذاشت، مدير توانمند ما در حالي كه با يك دست در جيب و يك دست زير چانه به سقف خيره ميشد، اندكي به تفكر ميپرداخت و سپس سريعاً و با اقتدار كامل پاسخ مثبت يا منفي خود را اعلام ميكرد به طوري كه كارمندان از اين همه اعتماد به نفس كه در رييس خود ميديدند دچار شگفتي ميشدند.
پس از گذشت چند سال ، با تصميمات و تدابير سريعي كه اين مدير اتخاذ ميكرد، شركت آنها عالي ترين مدارج پيشرفت را پيمود. داستانهاي زيادي در مورد توانايي مرموز تصميم گيري سريع اين مدير نقل ميشد و حتي كار به دخالت دادن نيرو هاي فوق طبيعي نيز كشيده شده بود.
يك روز، رييس قسمت فروش شركت نزد او آمد و پس از ارائه طرحي از او خواست نظرش را در باره آن طرح بيان كند. مدير، پس از برانداز كردن آن طرح و پرسيدن چند سوال، اندكي به تفكر پرداخت و گفت: "طرح خوبي است، آن را به مرحله اجرا در آور". روز ديگري، از مدير در مورد وضعييت سالن غذا خوري شركت سوال شد و پيشنهاد گرديد كه محل آن به جاي ديگري تغيير يابد. اما مدير پس از طرح چند سوال ابراز داشت : "سالن در همان جايي كه هست باقي بماند".
تصميم گيري سريع و موكد و بدون تاخير و هميشه جواب سريع و صريح دادن از خصوصيات برجسته مدير توانمند ما بود كه ساير مديران در مورد آن غبطه ميخوردند.
سالها گذشت و آن شركت با مديريت آن مدير، پيشرفتهاي زيادي نمود تا اينكه يك روز زمان باز نشستگي او فرا رسيد. مدير جانشين كه از تواناييهاي مدير قبلي اطلاع كامل داشت از او خواست كه راز موفقيتش را با او در ميان بگذارد. مديرقديمي با كمال ميل حاضر شد كه رازش را برملا سازد. اين بود كه گفت: "راز كار من لوبياست" . مدير جديد كه كاملا گيج شده بود از او خواست كه مسئله را بيشتر توضيح دهد.
به همين سبب مدير قديمي مقداري لوبيا از جيبش درآورد و پس از اينكه آنها را در اين دستش ريخت و دو باره در جيبش قرار داد گفت: "سالها قبل پي بردم كه اگر تصميم گيري در مورد مسئله اي را به عقب بياندازي آن مسئله بسيار بدتر و مشكل تر از قبل ميشود. اين بود كه من روشي را براي تصميم گيري سريع ابداع نمودم. روش من به اين ترتيب بود كه پس از تهيه مقداري لوبيا، آنها را در داخل جيبم قراردادم و هر زمان كه مجبور بودم در مورد سوالي جواب بله يا نه بدهم مقداري از آن لوبياها را به اندازه يك مشت بر ميداشتم و در داخل جيبم شروع به شمارش آنها ميكردم. اگر مجموع اين لوبياها عددي فرد بود جواب منفي و اگر مجموع آنها زوج بود جواب مثبت ميدادم ".
مدير قبلي ادامه داد: "همانطوريكه ميبيني فرقي نمي كرد كه جواب من مثبت باشد يا منفي بلكه چيزي كه مهم بود اين بود كه جريان تصميم گيري به تعويق نيافتد. البته تصميمات من گاهي از اوقات غلط از آب در ميآمد و اين امري اجتناب ناپذير بود. اما، چه درست و چه غلط، تصميم گيري بايد هرچه سريعتر صورت پذيرد تا بتوان انرژي خود را صرف چيزهايي كه واقعاً اهميت دارند نمود". اين گونه بود كه مدير جديد نيز همراه با مقداري لوبيا داخل جيبش، پست مديريت را از آن مدير توانمند تحويل گرفت .....
شرح حكايت
در اين حكايت در مورد اهميت تصميم گيري سريع و بموقع صحبت شده است. به نظر نويسنده علاوه بر درستي هر تصميم، اتخاذ تصميم بموقع نيز اهميت زيادي دارد بطوري كه با درستي تصميم برابري دارد. عدم تصميم بموقع بعضي اوقات از تصميمات صحيح ديرهنگام نيز بدتر است.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#50
Posted: 7 Apr 2012 13:40
مدير و منشي
مدير به منشي ميگه براي يه هفته بايد بريم مسافرت كارهات رو روبراه كن . منشي زنگ ميزنه به شوهرش ميگه: من بايد با رئيسم برم سفر كاري, كارهات رو روبراه كن . شوهره زنگ ميزنه به دوست دخترش, ميگه: زنم يه هفته ميره ماموريت كارهات رو روبراه كن . معشوقه هم كه تدريس خصوصي ميكرده به شاگرد كوچولوش زنگ ميزنه ميگه: من تمام هفته مشغولم نميتونم بيام . پسره زنگ ميزه به پدر بزرگش ميگه: معلمم يه هفته كامل نمياد, بيا هر روز بزنيم بيرون و هوايي عوض كنيم .
پدر بزرگ كه اتفاقا همون مدير شركت هست به منشي زنگ ميزنه ميگه مسافرت رو لغو كن من با نوه ام سرم بنده . منشي زنگ ميزنه به شوهرش و ميگه: ماموريت كنسل شد من دارم ميام خونه . شوهر زنگ ميزنه به معشوقه اش ميگه: زنم مسافرتش لغو شد نيا كه متاسفانه نميتونم ببينمت . معشوقه زنگ ميزنه به شاگردش ميگه: كارم عقب افتاد و اين هفته بيكارم پس دارم ميام كه بريم سر درس و مشق .
پسر زنگ ميزنه به پدر بزرگش و ميگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و مياد . مدير هم دوباره گوشي رو ور ميداره و زنگ ميزنه به منشي و ميگه برنامه عوض شد حاضر شو كه بريم مسافرت . . .
رستوران مبتكر
يكي از غذاخوريهاي بينراه بر سر در ورودي با خط درشت نوشته بود:
شما در اين مكان غذا ميل بفرماييد، ما پول آن را از نوه شما دريافت خواهيم كرد.
رانندهاي با خواندن اين تابلو اتومبيلش را فوراً پارك كرد و وارد شد و ناهار مفصلي سفارش داد و نوشجان كرد.
بعد از خوردن غذا سرش را پايين انداخت كه بيرون برود، ولي ديد كه خدمتگزار با صورتحسابي بلند بالا جلويش سبز شده است. با تعجب گفت:
مگر شما ننوشتهايد كه پول غذا را از نوه من خواهيد گرفت؟!
خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذاي امروز شما را از نوهتان خواهيم گرفت، ولي اين صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)