انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 100:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
پالتو

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگهصبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگیخوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یکپسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گممیکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستیچقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.
زندگیبه من آموخت هر چیز قیمتی دارد...پنیر مجانی فقط در تله ی موش یافت می شود
     
  
مرد

 
برادر


شخصي به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود" شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون امد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم ميزند و ان راتحسين مي كرد"پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد:اين ماشين مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري "بدون اينكه ديناري بابت ان پرداخت كنيد"به شما داده است؟ اخ جون " اي كاش...؟

البته پل كاملا واقف بود كه پسر چه ارزويي مي خواهد بكند" او مي خواست ارزو كند كه اي كاش او هم يك همچون برادري داشت" اما انچه كه پسر گفت:سر تا پاي وجود پل را به لرزه در اورد:اي كاش من هم يك همچو برادري بودم"

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه اني گفت: دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟

"اوه بله دوست دارم"

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل برگشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد گفت:"اقا مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد: او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بي زحمت اونجايي كه دوتا پله داره نگهداريد.

پسر از پله ها بالا دويد" چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد. اما ديگر تند وتيز بر نمي گشت"او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد: "اوناهاش جيمي"مي بيني؟درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم "برادرش عيدي بهش داده و ديناري بابت ان پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد...

اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو همان طوري كه هميشه برات شرح ميدم ببيني"

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسر بچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند" برادر بزرگتر با چشماني براق و درخشان كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
بازي زندگي از دقيقه اول شروع مي شود نه از دقيقه ٩٠

بعضي افراد وقتي كاري به آن ها محول مي شود به سرعت براي انجام آن برنامه ريزي مي كنند و طبق يك برنامه ريزي منظم و زمان بندي شده آن را انجام مي دهند اما گروهي ديگر كه به گروه «دقيقه ٩٠» مشهورند، معمولا تا جايي كه مي توانند انجام كارهايشان را به تاخير مي اندازند و هنگامي كه در فشار قرار مي گيرند تازه به فكر مي افتند كه بايد برنامه ريزي كنند و كارشان را انجام دهند كه اغلب هم دچار مشكل مي شوند و به سرانجام نمي رسند.اين افراد در زندگي هم همين گونه عمل مي كنند و كلا زندگي را جدي و از حوادث و اتفاقات زندگي عبرت نمي گيرند و شكست هاي پي در پي در زندگي را به بدشانسي نسبت مي دهند و درصدد رفع اشكالات رفتاري خود برنمي آيند و در مجموع عمر ارزشمند خود را به شكل «باري به هرجهت» مي گذرانند بي آن كه به دنبال رسيدن به هدفي متعال باشند و يا تكامل روحي آن ها برايشان اهميت داشته باشد.
اما آن دسته از افراد كه زندگي هدفمندي دارند، از همان سال هاي اول زندگي، افرادي منظم، پرتلاش و دقيق هستند و سعي مي كنند هر كاري را در زندگي به موقع خودش انجام دهند و آن را به زمان ديگري محول نكنند. اين اشخاص با زمان بندي زندگي شان، گام به گام به اهدافي كه براي خودشان در نظر گرفته اند مي رسند و در واقع رمز موفقيت آن ها در اين است كه زندگي را جدي مي گيرند و مي دانند كه براي موفق شدن در زندگي بايد از دقيقه اول آن تلاش كنند و انجام وظايف خود را به دقيقه ٩٠ موكول نكنند
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
مرگ مرموز بيماران درساعت 11 صبح روزهاي يكشنبه!


چند وقتي بود در بخش مراقبت هاي ويژه يك بيمارستان معروف، بيماران يك تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه جان مي سپردند و اين موضوع ربطي به نوع بيماري و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

اين مسئله باعث شگفتي پزشكان آن بخش شده بود به طوري كه بعضي آن را با مسائل ماوراي طبيعي و بعضي ديگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد ديگر در ارتباط مي دانستند.

كسي قادر به حل اين مسئله نبود كه چرا بيمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهاي يكشنبه مي ميرد.

به همين دليل گروهي از پزشكان متخصص بين المللي براي بررسي موضوع تشكيل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصميم بر اين شد كه در اولين يكشنبه ماه، چند دقيقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذكور براي مشاهده اين پديده عجيب و غريب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضي صليب كوچكي در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضي دوربين فيلمبرداري با خود آورده و ...
دو دقيقه به ساعت ۱۱ مانده بود كه « پوكي جانسون‌» نظافتچي پاره وقت روزهاي يكشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حيات ( Life support system) را از پريز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقي خود را به پريز زد و مشغول كار شد !!!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
آبدارچي شركت مايكروسافت

مرد بيكاري براي آبدارچي گري در شركت مايكروسافت تقاضاي كار داد. رئيس هيات مديره با او مصاحبه كرد و نمونه كارش را پسنديد.سرانجام به او گفت شما پذيرفته شده ايد. آدرس ايميل تان را بدهيد تا فرم هاي استخدام را براي شما ارسال كنم.مرد جواب داد : متاسفانه من كامپيوتر شخصي و ايميل ندارم.رئيس گفت امروزه كسي كه ايميل ندارد وجود خارجي ندارد و چنين كسي نيازي هم به شغل ندارد.

مرد در كمال نااميدي آنجا را ترك كرد. نمي دانست با ده دلاري كه در جيب داشت چه كند.تصميم گرفت يك جعبه گوجه فرنگي خريده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمايه اش را دوبرابر كرد . به زودي يك گاري خريد. اندكي بعد يك كاميون كوچك و چندي بعد هم ناوگان توزيع مواد غذايي خود را به راه انداخت.

او ديگر مرد ثروتمند و معروفي شده بود. تصميم گرفت بيمه عمر بگيرد. به يك نمايندگي بيمه رفت وسرويسي را انتخاب كرد. نماينده بيمه آدرس ايميل او را خواست ولي مرد جواب داد ايميل ندارم. نماينده بيمه با تعجب پرسيد شما ايميل نداريد ولي صاحب يكي از بزرگترين امپراتوريهاي توزيع مواد غذايي در آمريكا هستيد. تصورش را بكنيد اگر ايميل داشتيد چه مي شديد؟ مرد گفت احتمالا آبدارچي شركت مايكروسافت بودم
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
الاغ مرده

چاك از يك مزرعه‌دار در تكزاس يك الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد كه مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاك آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»

چاك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»

مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه. آخه همه پول رو خرج كردم..»

چاك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»

مزرعه‌دار گفت: «مي‌خواي باهاش چي كار كني؟»

چاك گفت: «مي‌خوام باهاش قرعه‌كشي برگزار كنم.»

مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه كه يه الاغ مرده رو به قرعه‌كشي گذاشت!»

چاك گفت: «معلومه كه مي‌تونم. حالا ببين. فقط به كسي نمي‌گم كه الاغ مرده است.»

يك ماه بعد مزرعه‌دار چاك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

چاك گفت: «به قرعه‌كشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم ۸۹۸ دلار سود كردم..»

مزرعه‌دار پرسيد: «هيچ كس هم شكايتي نكرد؟»

چاك گفت: «فقط هموني كه الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  ویرایش شده توسط: ebicd   
مرد

 
فرار از زندگي


روزي شاگردي به استاد خويش گفت: استاد مي خواهم يكي از مهمترين خصايص انسان ها را به من بياموزي؟استاد گفت: واقعا مي خواهي آن را فرا گيري؟شاگرد گفت: بله با كمال ميل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جايي برويم. شاگرد قبول كرد. استاد شاگرد جوانش را به پاركي كه در آّن كودكان مشغول بازي بودند، برد. استاد گفت:....

خوب به مكالمات بين كودكان گوش كن. مكالمات بين كودكان به اين صورت بود:
-الان نوبت من است كه فرار كنم و تو بايد دنبال من بدوي.
-نخير الان نوبت توست كه دنبالم بدوي.
-اصلا چرا من هيچوقت نبايد فرار كنم؟
و حرف هايي از اين قبيل...

استاد ادامه داد: همانطور كه شنيدي تمام اين كودكان طالب آن بودند كه از دست ديگري فرار كنند.انسان نيز اين گونه است. او هيچگاه حاضر نيست با شرايط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقايق و واقعيات زندگي خود فرار كند و هرگز كاري براي بهبود زندگي خود انجام نمي دهد. تو از من خواستي يكي از مهم ترين ويزگي هاي انسان را براي تو بگويم و من آن را در چند كلام خلاصه ميكنم: تلاش براي فرار از زندگي.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
زهر و عسل
مرد خياطي كوزه اي عسل در دكانش داشت.يك روز مي خواست دنبال كاري برود. به شاگردش گفت:اين كوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزني!شاگرد كه مي دانست استادش دروغ مي گويد حرفي نزد و ...

استادش رفت. شاگردهم پيراهن يك مشتري را بر داشت و به دكان نانوايي رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دكان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و كف دكان دراز كشيد.خياط ساعتي نگذشته بود كه بازگشت و با حيرت از شاگردش پرسيد: چرا خوابيده اي؟

شاگرد ناله كنان پاسخ داد: تو كه رفتي من سرگرم كار بودم، دزدي آمد و يكي از پيراهن ها را دزديد و رفت.وقتي من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توي كوزه را خوردم و دراز كشيدم تا بميرم و از كتك خوردن و تنبيه آسوده شوم!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
گرگ و ميش
در ايام صدارت ميرزاتقي خان اميركبير روزي احتشام الدوله (خانلر ميرزا) عموي ناصرالدين شاه كه والي بروجرد بود به تهران آمد و به حضور ميرزاتقي خان رسيد. امير از احتشام الدوله پرسيد: خانلر ميرزا وضع بروجرد چطور است؟

حاكم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدري امن و امان است كه گرگ و ميش از يك جوي آب ميخورند.

امير برآشفت و گفت: من ميخواهم مملكتي كه من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد كه گرگي وجود نداشته باشد كه در كنار ميش آب بخورد. تو ميگويي گرگ و ميش از يك جوي آب ميخورند؟

خانلر ميرزا كه در قبال اين منطق اميركبير جوابي نداشت بدهد سرش را پائين انداخت و چيزي نگفت.


چرچيل و راننده تاكسي


چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزي سوار تاكسي شده بود و به دفتر BBC براي مصاحبه مي‌رفت.

هنگامي كه به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر كنيد تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم" .

چرچيل از علاقه‌ي اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يك اسكناس ده پوندي به او داد.

راننده با ديدن اسكناس گفت: "گور باباي چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر مي‌مانم!"
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
داستان كوتاهي از كتاب كوچه اثر احمد شاملو
مسافري در شهر بلخ جماعتي را ديد كه مردي زنده را در تابوت انداخته و به سوي گورستان مي‌برند و آن بيچاره مرتب داد و فرياد مي‌زند و خدا و پيغمبر را به شهادت مي‌گيرد كه « والله، بالله من زنده‌ام! چطور مي‌خواهيد مرا به خاك بسپاريد؟
اما چند ملا كه پشت سر تابوت هستند، بي توجه به حال و احوال او رو به مردم كرده و
مي‌گويند: « پدرسوخته ي ملعون دروغ مي‌‌گويد. مُرده.
مسافر حيرت زده حكايت را پرسيد. گفتند: «اين مرد فاسق و تاجري ثروتمند و بدون وارث
است. چند مدت پيش كه به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضي بلخ
شهادت دادند كه ُمرده و قاضي نيز به مرگ او گواهي داد. پس يكي از مقدسين شهر
زنش را گرفت و يكي ديگر اموالش را تصاحب كرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعاي
حيات مي كند. حال آنكه ادعاي مردي فاسق در برابر گواهي چهار عادل خداشناس مسموع
و مقبول نمي‌افتد. اين است كه به حكم قاضي به قبرستانش مي‌بريم، زيرا كه دفن
ميّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاجايزنيست
كتاب كوچه /ب2/ص1463 -احمد شاملو
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 7 از 100:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA