ارسالها: 1626
#1
Posted: 21 Apr 2012 07:09
رمــــــان زنِ قراردادی
مهری رحمانی
نشر البرز
چاپ اول : پاییز 1384
۳۵ یا ۳۶ قسمت
کلمات کلیدی:رمان/رمان ایرانی/رمان زن قراردادی/زن قرار دادی/داستان زن قرار دادی/داستان ایرانی/رمان مهری رحمانی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ویرایش شده توسط: catherine
ارسالها: 1626
#2
Posted: 22 Apr 2012 06:42
وقتی حرفهام تموم شد با لحنی که رنگ موعظه داشت گفت:ما دنبال فوق العاده هستیم در حالیکه فوق العاده ای در کار نیست.
نمیدونم چه جوابی دادم ولی خوب میدونم وقتی گوشی رو گذاشت فهمید که به من دروغ گفته چون از تاسف خزیده در صداش بوی یک انتظار سرخورده می اومد.مطمئنم وقتی که این حرفو زد سوز این انتظار توی چشماش سرخ و مرطوب شده بود چون در لحن صداش نه تنها حسرت بلکه بغض کهنه ای پس رفته بود ولی نه اونقدر که من نفهمم.انتظار چیزی چیزی مثل حسی شبیه اتفاقی ساده با طعمی فوق العاده.
***
دیروز همان نویسنده ای که برای اولین بار در خیابان دیدم و توسط دوستی به من معرفی شد و ناگهان یک عالمه حرف زد تلفن کرد و گفت:دیدار شما یک اتفاق بود اتفاقی که شاید ذهن من مدتها منتظر وقوعش بود.برای همین من در مدت ده دقیقه همه ذهن و فکرمو برای شما گفتم.میدونید من هر روز صبح که از خونه بیرون میام با خودم میگم:{امروز چه اتفاقی؟امروز چه معجزه ای؟}
وگرنه نمیتونم ادامه بدم.اگه روزی باور کنم که همه چیز همینطور ادامه داره که هست و هیچ دگرگونی و تکان قابل توجهی نمی افته دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه نخواهم داشت.
و بعد گفت:شما چطور؟
گفتم:راستش تاحالا به این موضوع بطور خودآگاه فکر نکرده بودم ولی حالا که شما مطرح کردید فکر میکنم منم از قبیله شما باشم چون همیشه منتظرم یک منتظر سرحال و خوش بین.اما نمیدونم چرا از حادثه 11 سپتامبر خوشحال شدم.درسته که عده ای کشته شدند و من از قربانی شدن اصلا خوشم نمیاد ولی...
نویسنده خنده تقریبا بلندی کرد و گفت:اگه به کسی نگید منم از ته قلب خوشحال شدم.
خندیدم و گفتم:شما بخاطر چی؟
قدری مکث کرد و گفت:اینطور حسها چرا ندارن اگرم توضیح بدم دلیل واقعیش نیست.مثل شعره که وقتی شاعر اونو سرود تازه میفهمه اونی نبوده که میخواسته.این واقعه 11 سپتامبرو میگم به هر حال یک تکان مهم بود بدون در نظر گرفتن نوع عواقبش من فکر میکنم مردم تمام دنیا منتظر چنین رویدادی بودن.
حرفش را تایید کردم و گفتم:از فردا این شعار رسمی منهم خواهد بود:امروز چه اتفاقی ؟امروز چه معجزه ای؟وقتی گوشی را گذاشتم تردید داشتم که کسی بتونه اتفاق تازه ای در زندگی من باشه ولی ذهن من با خودش تکرار میکرد:فوق العاده ای در کار نیست!یک اتفاق ساده شاید همون فوق العاده باشه.امروز چه اتفاقی؟امروز چه معجزه ای؟و بعد یک حسرت در ذهنم درست شد و ریخت به قلبم آیا روزی خواهد آمد که...
2
نتیجه آزمایش را دوباره خواند از بعضی اصطلاحات سر در نمی آورد ولی پیام اصلی را گرفته بود.پیامی که تلخی آن بر تمام سلولهایش سنگینی میکرد بی آنکه بتواند تف کند یا بالا بیاورد و از شرش خلاص شود.انگار دردی کهنه و نمک سود از پستوی ذهنش از دو حفره تاریک میچکید و روی صورتش راه میرفت.دهانش شور شده بود لرزش چانه اش در اختیارش نبود.بوی سوخته همه انتظارهای شادمانه اش راه نفسهای تنگش را می آزرد:فوق العاده ای که منتظرش بود همین بود؟چهره شاداب و زیبای پسر از حافظه اش بیرون زد.چهره ای که به زودی درهم کوبیده و متلاشی میشد.این چه اتفاقی بود که بی حرمانه جلوی آرامش نوپای ما پس از آن همه طوفان سخت ایستاد.تازه به زندگی برگشته بودم.ما با هم روزهای سختی را گذرانده بودیم.بعد از آنهمه سخت کوشی به دنیای تازه ای رسیده بودیم دنیایی پر از اتفاقهای تازه و معجزه های باورنکردنی .یک مادر بعد از فرزند دیگر منتظر چه چیزی میتواند باشد؟چه رویدادی جان سوخته او را تسکین خواهد داد؟
چقدر درمانده بود حتی نمیتوانست تلفنی برای آن نویسنده بزند و بگوید:آقای نویسنده فوق العاده!
فوق العاده زندگی من رسید این هم گواهی اش آیا هنوز منتظر فوق العاده ای؟
درد مثل چیزی گنگ فشارش میداد.مثل اتمی که تمام مدارهایش شکسته و الکترونهایش روی هسته آوار شده باشند در خود مکیده بود.دیگر زن نبود مادر نبود آدم نبود شیئی هم نبود چون مثل همان اتم تمام اجزایش درهم شکسته بود.نعره ای بلند از تمام حنجره های درد در خیابان پیچید و زنی نقش بر زمین شد و نعره ای دیگر بدنبال آن در خانه ای کوچک و گرمی که حالا بر خود میلرزید پیچید.واژه مادر بودن که از گلوی پسری خواب زده بر آسفالت خیابان ریخت.
3
فضای خانه ای که تا دیروز بوی خود زندگی میداد حالا انگار یخ زده بود.بیرون از پنجره با تمام برگهای سبزش خبر از زمستان بی پایان میداد.انگار کفن برف روی همه رنگها ریخته بودند.طرح تابوتهای آینده در حافظه تنه درختان پا میگرفت و بوی کافور از گلهای ماتم زده باغچه می آمد.
هیچ یک از آنها توان نگریستن در چشم دیگری را نداشت.هر دو به نقطه ای دور که خیلی نزدیک بود نگاه میکردند تا از هجوم گریه سر نروند و دل دیگری را به درد نیاورند.
به دستهایش نگاه کرد هنوز مادر بود و میل نوازش در حس دستهای دلتنگ پاهایش را تکان داد با تمام وزن بغضهایش هنوز میتوانست راه برود.به پلکهایش دست کشید خیس شد.هنوزمیتوانست برای کسی که همه کس بود گریه کند.بر لبهای دندان گزیده اش زبان کشید هنوز میل هزار بوسه بر وجود ایلیا زبانه میکشید.
ناگهان تمام یخهای خانه اب شد و روی گونه هایش راه افتاد و تا گونه های رنگ پریده پسر رسید.مرد در هر سنی که باشد در آغوش مادر پسرک دلبندی است که نیاز بوسه و نوازش لبریزش میکند و برای مادر همیشه کودکی است که شیره جان مینوشد و بوسه و نوازش میخواهد.
نمیدانست چه زمانی به درهم آمیختن و سیراب شدن از سرچشمه های ناشناس بی زمان و مکان گذشته بود.فقط حس میکرد که از سنگینی زن فرزند بر رانهایش و لمس پیشانی بلند او که هنوز استوایی بود تمام قطبهای وجودش به گرما رسیده و آرامشی عجیب و یتیم در وجودش پا گرفته است.
4
((میدونی پسرم ما وقت زیادی نداریم ولی باید از تمام ثانیه هاش استفاده کنیم.آدم وقتی برای زندگی وقت زیادی داشته باشد همه لذتها رو میذاره برای بعد.حالا بذار کار کنیم پول در بیاریم کمبودها رو جبران کنیم برای سالها بعد پس انداز کنیم و بعد بریم سراغ لذتها.تمام دنیا رو بگردیم.بریم زندگی کنیم.غافل از اینکه زندگی چیزی نیست که منتظر فردا بمونه.هر لحظه اش که از دست رفت دیگه رفته.
ایلیا پلکهایشو بالا برد و از پایین به چشمهای مادر نگاهی کرد و با لبخندی غمگین گفت:میخوای بگی چه خوبه که من وقت کمی دارم؟
-نه میخوام بگم در فرصتی کوتاه هم میشه زندگی کرد.یه زندگی حساب شده و با برنامه ریزی دقیق با این هدف که از تمام لحظه هاش بهره بگیریم.
ایلیا به ارامی بلند شد و نشست.در خودش احساس ضعف میکرد:فکر میکنی من توان اینکارو داشته باشم؟
-البته پسرم اگر خودتو به دست بیماری نسپری!
-من خسته ام مادر.اما اگر تو کمکم کنی با تو میام.فقط بخاطر دل تو.
گرمای اشک در تمام تنش پیچید در حالیکه جلوی فوران چشمهایش را گرفته بود به سختی گفت:این انگیزه خوبیه پسرم ما با هم میریم.
-کجا مادر؟
-نمیدونم کجا.فقط میدونم که میریم زندگی کنیم.همین!
ایلیا در دلش به دل مادر فکر میکرد بخاطر آزرده او.میدانست که او خواهد رفت و دیگر چیزی نخواهد فهمید.اما مادر میماند و عمر باقی را با آن خاطرات درد خواهد کشید.پس بهتر است بگذارد هر خدمتی که دوست دارد برای او به انجام برساند تا بعد از پسرش خوشحال باشد که هر چه از دستش برآمده کرده.
-ولی مادر رفتن خرج داره اندوخته کافی داری؟
-بله پول به اندازه کافی هست.نگران نباش!فقط سعی کن به خودت کمک کنی تا بیماریت مغلوب بشه.
-من سعی خودمو میکنم.
-فقط کافیه راه بیفتیم جاده خودش ما رو میبره.از همین دور و برها شروع میکنیم از همین شهرکهای حومه هم هواشون خوبه هم ساکت و آرومن.هر وقت خسته شدیم راه می افتیم میریم یه جای دیگه.هر جا که تو دوست داشته باشی.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#3
Posted: 22 Apr 2012 06:43
وسایل شخصی و مورد نیازش را یادداشت کرده بود.فکر کرد فقط وسایل خیلی ضروری را باید بردارد.بار سفر باید در حد امکان سبک و قابل حمل باشد.ایلیا هم آرام آرام وسایل خود را جمع آوری کرده و در چمدان کوچکی جا میداد.
دفترچه پس اندازش را باز کرد.مبلغ قابل توجهی نداشت.حقوق خودش هم که به علت مرخصی حذف شده بود اما حقوق همسر در گذشته اش تنها مبلغ ثابتی بود که میتوانست روی آن حساب کند.با توجه به مخارج معالجه نیاز به در آمد بیشتری داشت.به فکرش رسید که وسایل خصوصی خود را در یکی از اتاقها بگذارد و بقیه آپارتمان را مبله اجاره دهد.باید به دنبال کسی میگشت که به محض نیاز خانه را تخلیه کند و یا حداقل آنقدر آشنا باشد که اگر برگشتند بتوانند مدتی در همان اتاق وسایل خود زندگی کنند.به هر حال مشکل قابل حلی بود و کاری بود که باید میشد.
ایلیا وقتی در جریان تصمیم مادر قرار گرفت ابتدا مخالفت کرد.میترسید آواره شوند و اگر حالش بد شد و توان سفر را نداشت جایی برای بازگشت نداشته باشند.ولی مادر به او اطمینان داد که چنین مشکلی پیش نخواهد آمد.چون یکی از دوستانش که در خارج از کشور به سر میبرد کلید خانه ویلایی اش را در فشم به او سپرده و از او صمیمانه خواسته است هر وقت که مایل بود میتواند مدتی را در آنجا به سر برد.در ضمن این گفتگو مادر و پسر به این نتیجه رسیدند که اولین مقصد همان ویلای دوستشان باشد.چون بهتر است از شهر زیاد دور نشوند تا بتوانند خود را برای سفرهای بعدی بیازمایند.
فکر سفر برای ایلیا سخت بود.دلش میخواست گوشه ای آرام بگیرد و مرگ زودرس خود را بپذیرد.اما میدانست مادر نمیتواند در انتظار مرگ او بنشنید.
6
اتوموبیل کوچکی سربالاییهای جاده لشگرک را براحتی پشت سر میگذاشت.
انگار این اتوموبیل که فضای صمیمانه اش نفسهای آنها را بهم میرساند مثل سرنشینانش شوق رفتن داشت.هر چه پیش میرفت به سبکی مطبوع میرسید و هوای خنک کوهستان را در مرداد ماه گرم به ریه های منتظرشان سرازیر میکرد.گویی به سویی میرفتند که همه چیز انتظارشان را میکشید و چه احساس مطبوعی است برای مسافر وقتی بداند کسی چیزی واقعه ای در انتظار آمدن او میتپد.
زیباییها و طراوت جاده تمام حواس ایلیا را به خود کشانده بود.او بارها از این مسیر گذشته ولی هرگز در اینهمه زیبایی غرق نشده بود.انگار این دورنمای زیبا را با تمام جزئیاتش حس میکرد و لذت میبرد.
مادر نگاهی به او انداخت و از اینکه او را اینگونه محو طبیعت میبیند خوشحال شد.
ویلایی درست در بلندایی مشرف به رودخانه قرار گرفته بود.فرعی با صفایی تا درب ورودی خانه فاصله بود.فاصله ای که ماشین کوچک آنها براحتی از پیچ و خم زیبای آن میگذشت.بوی دلپذیری از عمق گیاه به فضای کوچک ماشین هجوم میبرد.ایلیا نفس عمیقی کشید و گفت:هوای دهکده یه چیز دیگه س!آدم انگار تازه میشه.
مادر لبخندی رضایت آمیزی زد و گفت:ما هم برای همین اومدیم.اومدیم که همه چیزهای تازه رو کشف کنیم.
-کلید رو بده مادر درو باز میکنم تا تو با ماشین بیای تو.
وقتی کلید در قفل چرخید دری بسوی همه زیباییها و بوی هاش خوش طبیعت باز شد.بوی تند و تکان دهنده نعنا پونه ها که کنار جویبار کوچک باغ روییده بودند و آمیزه های از روایح دیگر مشامش را برانگیخت بی اختیار عطسه کرد و بعد از آن دو سه نفس بلند و عمیق کشید و کنار راه ورودی ایستاد و با حرکت دست و حالتی مخصوص مادر را برای ورود به باغ راهنمایی کرد.مادرکه محو حرکات او شده بود از دلنشینی رفتارش حظ میکرد چشمهاش سرخ شد و در دل گفت نمیذارم بمیری!تو حیفی پسر!لااقل نمیذارم ناکام بمیری من طعم بهترین زندگیها را بتو میچشونم تمام شادیهایی که تا پایان عمر سهم تو بود به تو هدیه میکنم بدون رنجهایی که تو زندگی هر کسی هست.
ایلیا سرعت دستهاشو بیشتر کرد و با اخمی شیرین از مادر خواست که عجله کند.مادر از ذهن خود بیرون آمد و وارد باغ شد.پیرمردی خوشرو از انتهای باغ به سوی آنها آمد.با صمیمت اظهار خوشحالی کرد و ضمن خوشامدگویی گفت:که خانم دیشب تلفن کردن و گفتن که شما و پسرتون تشریف میارین.ایلیا به پیرمرد صمیمانه دست داد و گفت:پس این همه تغییر و زیبایی باغ بخاطر وجود شماست.پیرمرد متواضعانه تشکر کرد و مادر به او نگاهی کرد و گفت:پدرم معتقد بود که باغ مال باغبونه بقیه طفیلی اند وقتی همه چی آماده شد شکم چرونها راه میفتن و میان فقط برای خوردن!
همگی خندیدند و ایلیا گفت:پدرجان ما هم از قبیله آدم خورهاییم.اومدیم دسترنج شما رو به غنیمت بگیریم.
پیرمرد آهی کشید و گفت:برای ما از تنها پوسیده ها قدم مهمون رو چشامونه.ایکاش کسی بیاد هم دل ما رو از تنهایی در آره هم این میوه ها رو از پوسیدن بیهوده نجات بده.
مادر که بغض شادی در چشمهایش مرطوب شده بود گفت:پدر جان هر چی دلت بخواد پیش تو میمونیم.آنقدر میمونیم تا بیرونمون کنی.
پیرمرد بار دیگر با تواضعی شیرین تشکر کرد و خوشامد گفت و رفت تا وسایل را از پشت ماشین بردارد و به ساختمان ببرد.
سکوت خبر از صدای حضور کسی را میداد.ایلیا احساس میکرد کسی نگاهش میکند.سری چرخاند و به دور و بر نظری انداخت و روی دختری که در بالکن ویلای مجاور ایستاده بود ثابت شد.دختر غمگینی که با حسرت به آنها نگاه میکرد.حس کرد چند سالی از او بزرگتر است.ولی چه فرقی میکند دختری که در بالکن همسایه ایستاده و آنها را نگاه میکند چند سال داشته باشد.مادر رد نگاه ایلیا را گرفت و به دختر رسید.زیر لب گفت:تو دیگه چرا غمگینی دختر؟
پیرمرد که برای جابجا کردن وسایل در تردد بود صدای مادر را شنید و گفت:اون تنها دختر ولی الله خان صاحب ویلای مجاوره.تازه مادرشو از دست داده از غصه دچار آسم عصبی شده تو تهرون دووم نمیاره دائم نفسش میگیره.ولی الله خان اونو با پیرزنی که براشون کار میکنه آورده اینجا خودش هم صبح میره شرکت و نرسیده به غروب برمیگرده.روزی ده دفعه زنگ میزنه و احوال دختره رو میپرسه.خیلی خاطر دخترشو میخواد.
ایلیا سری به تایید تکان داد و گفت:پس برای همینه که به یه مادر و پسر اینطور با حسرت نگاه میکنه.
-آره مادر مرده خیلی رنجوره!
مادر آهی کشید و با اطمینان گفت:خدا بزرگه همه مادرهای دنیا که نمردن!
ایلیا منظور مادر را فهمید و لبخند زد ولی دلش نمیخواست مادرش را با کسی قسمت کند.او به تمام وجودش نیاز داشت به تمام نگاهش به تمام دستهایش و به تمام قلبش.
7
تب روی گونه های ایلیا سرخ شده بود و پشت لبهای آرام و خوش طرحش قطره های عرق مثل برلیانهای پاک و ریز میدرخشید.گونه های برجسته و فک زاویه دارش بارزتر شده بود.پلکهای بلند و بسته اش گواهی میداد که خواب نیست.
مادر حوله کوچکی را خیس کرده و روی پیشانی اش میگذاشت و ایلیا هر بار پلکهایش را به سختی باز کرده و نگاهش را به نگاه مادر میدوخت و به شکل غریبی سپاس خود را در چشمهای اومیریخت.میدانست که او به چه روزهایی فکر میکند روزهای تلخی که میخواست به هر قیمتی شیرینیش کند و نگاهش میترسید که نتواند.
مادر با اضطراب اما به آرامی دستمال را در اب یخ فرو میبرد میفشرد و بر سیمای پسر میکشید.وقتی دستمال را از روی چشمهایش برمیداشت پاداش رنج خود را میگرفت.مادر به قامت بلندی می اندیشید که چه گونه از پا افتاده و تسلیم تب شده است.به اینکه آیا او تاب همین سفر کوتاه را هم خواهد آورد.پس بقیه نقشه هایش چه:مجال بده ایلیا به من مجال بده...منو در اول راه تنها نذار... منم مثل تو زندگی نکردم ... فرصت بده ایلیا ما باید با هم زندگی کنیم.
لبهای ایلیا به آرامی باز شد.چیزی گفت مادر نشنید.دوباره بگو!میگم مادر اون دختر چرا مرد؟نمیدونم اما میتونیم فردا از پیرمرد بپرسیم.اون همه چی رو میدونه.دلم برای دختره میسوزه مادر اون خیلی تنهاس!آره پسرم ما نباید همدیگه رو تنها بذاریم فردا میریم سراغش کنار دلش میشینیم و به درد دلش گوش میکنیم.آره مادر باید اینکارو بکنیم وگرنه تو هم تنها میمونی.
مادر تا آخر ذهن ایلیا را خواند.دستمال سرد را روی چشمهای گرمش پهن کرد تا مجالی برای گریه بیابد.ولی باران لبریز تر از آن بود که به چند قطره اکتفا کند و ایلیا بیشتر از اینها دل مادر را میشناخت غلتی زد و پشت به مادر خود را به خواب زد.
حالا تب بالا گرفته بود.بوی نعنا پونه های باغ حتی نتیجه آزمایش را پاک نمیکرد.نتیجه آزمایش کنترل دمای بدنش را در دست گرفته بود و بی رحمانه میسوزاند.دختر روی بالکن هنوز نگاه میکرد.دستهایش بلند شدند و پیشانی ایلیا را لمس کردند.دستهایی که سرد سرد بر پیشانی او که گرم گرم.چه آرامش بخش بودند دستهای سرد.نفسهای مادر صدای گریه میداد هنوز.حوله بار دیگر سرد شد و روی پیشانی اش نشست.دستش را روی دست مادر گذاشت دستش گرم بود هنوز.دست او مثل دست دختر سرد نشده بود.هنوز دلبندش نفس میکشید.کم کم احساس کرد میلرزد.لرزی شدید دستهای دختر را کنار زد و دستهای گرم مادر را به صورت کشید.
پیرمرد دو پتوی گرم آورد و روی او انداخت.با دستهایش دور و بر پتو را به بدن ایلیا نزدیک کرد.مادر آرام ارام گریه میکرد و پیرمرد میدانست که بیشتر اشکهایش توی دلش میچکد.برای تسکین او گفت:خدا بزرگه دخترم خوب میشه حرف دکتر که حرف خدا نیست.به قول قدیمیا اجل برگشته میمیره نه بیمار سخت!عمرش به دنیاس معلومه که خوب میشه.
واژه ها در گوش ایلیا تکرار میشد:خوب میشه خوب میشه عمرش به دنیاس خوب میشه ....
کم کم تب فرو کشید و لرز نشست ایلیا دستمال را از روی پیشانی اش برداشت و از مادر پرسید:ساعت چنده؟
-4 صبح.
-4 صبح؟!پس چرا بیداری هنوز!برو بخواب ما فردا کار داریم!
مادر منظور ایلیا را نفهمید پیرمرد گفت من میرم دخترم.بخواب!
مادر کنار پسر دراز کشید سر خسته اش را روی بالش گذاشت و با نور چشمهایش از پشت سر موهای ایلیا را نوازش کرد.هزار بار دور او گردید خود را فدایی کرد عمرش را به او بخشید سلامتی اش را به او هدیه کرد و در برابر درد و بلای او را به جان خرید.تا اینکه آرام شد و به خواب رفت.
مادر مرگ را برای خود میخواست و ماندن و زندگی کردن را برای پسر یک روی این سکه گذشت و فداکاری غریزی مادر را گواهی میدهد.اما این سکه روی دیگری هم دارد.مادر میخواست بمیرد و نباید تا مرگ فرزند را ببیند و یک عمر به پای رنج آن بنشیند.ولی فرزند بماند و مرگ مادر را ببیند و عمری مدیون و دردمند زندگی کند.از طرفی مادر حاضر بود سلامتی اش را هم بدهد و خود بیمار و رنجور زندگی کند ولی فرزند سلامت و شاداب به عمر خود ادامه دهد.این ارزو نیز سکه ای دوروست.یک روی آن نمایانگر همان گذشت و ایثار و بر جان خریدن دردهاست و روی دیگر آن اینکه فرزند نظاره گر درد و بیماری و رنج من باشد و من با وجدانی آسوده و ایثارگر رنج بکشم و شاهد زندگی توام با سلامتی او باشم.
شاید این سکه سه رو داشته باشد و روی دیگر ان این باشد که هیچکس به اندازه صاحب درد و بیماری مهلک رنج نمیکشد.حتی اگر در مقام مادر باشد.آیا این غلو در مصرف واژه ها نیست تا عمق رنج ما را بنمایاند.و یا ارزوهای ما اینگونه مغشوش و نسنجیده اند که بدون تفکر بر زبان می آوریم؟
ولی آنچه که محبوب دردمند میخواهد نه جان ماست و نه سلامتی و خوشبختی ما.تنها چیزی که انسان دردمند آرزو میکند انسانهای همدردی است که به خواست دل او عمل کنند.اگر خواهان ماندن است نهایت کوشش در راه ماندن او به عمل اید و اگر نخواهد بماند چون میداند که ماندن یعنی تحمل رنجی طاقت فرسا در جسم و جان و رسیدگی به مرگی دردناک آیا این خودخواهی نیست که ما این انسان فرتوت را که تحمل رنج آن مرگ دشوار را ندارد به کام خود برای دل خود زنده نگه داریم.
در تمام دنیا انسانهایی هستند که به دلیل بیماریهای معالجه ناپذیر و کشنده دردهای جسمانی و روانی بسیاری را تحمل کرده و طاقتشان به پایان رسیده است هیچکس به آرزوی مرگ آنها پاسخ نمیدهد.آنها محکومند که بخاطر قانون بخاطر دین و عرف و یا بخاطر دل عزیزانشان زنده بمانند.این چگونه نوعدوستی و یا انسان ستایی است که با رنج و عذاب همان انسانها همراه است.
آیا مادر باید میگذاشت ایلیا در گوشه ای آرام و تنها بمیرد؟ولی ایلیا هنوز به دردی نرسیده بود که آرزوی مرگ کند.آیا اگر به آن روز میرسید مادر او را بحال خود میگذاشت؟فردا خیلی کار داریم و من باید از تو بپرسم آیا مایلی به این زندگی تازه تن دهی؟آیا مرگ را به این زندگی ترجیح میدهی؟
و ایلیا در پاسخ مادر گفته بود:فعلا میخواهم زنده بمانم.ما هنوز میتوانیم کارهای زیادی بکنیم.من هنوز از زندگی لذت میبرم.و دل مادر از شنیدن این پاسخ از شادی پر کشیده بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#4
Posted: 22 Apr 2012 06:43
صبح خوبی بود.باز هم بوی طراوت می آمد.ایلیا احساس سلامت و بهبودی میکرد.معمولا پس از یک بیماری حاد وقتی به بهبودی نسبی میرسیم حس میکنیم که هرگز در طول عمر خود اینهمه سرحال و خوب نبوده ایم وایلیا اینگونه بود.
مش ممد صبحانه دلپذیری آماده کرده بود.تخم مرغ نیمرو و سر شیر محلی و نان تازه بوی خوب چای و نان تازه و نیمروی نمک فلفلی در تراس خانه پیچیده بود.مش ممد صبحانه را روی میز چوبی تراس گذاشته بود و در حالیکه چای میریخت صدا زد:بیاین بیا دخترم بیا جوان برومند صبحانه حاضره.دیروز اینجا هیچکس نبود حالا دور هم هستیم خدایا شکرت.
صدای مش ممد بوی امید میداد بوی اعتماد بوی اطمینان ایلیا احساس قدرت کرد و با گامهایی محکم خود را به مش ممد رساند:سلام پدرجان!صبح شما بخیر.
-سلام پسرم میبینم تب و لرزو شکستی.
-تو خونه ای که پدری مثل شما نفس میکشه تب و لرز جرات موندن نداره.
-منو شرمنده میکنی آقا ایلیا نفس خدا شفا داده ما چه کاره ایم!
مادر که از شنیدن گفتگوی آنها قوت گرفته بود وارد تراس شد:صبح به خیر پدرجان خجالتمون دادید.
-عاقبتت بخیر دخترم دشمنت خجالت بکشه.تا باشه مهمون باشه و من خدمت کنم.تا حالا که نایی بوده و پایی تونستیم خدمت کنیم.من بعدشم خدا کریمه.
مادر ضمن اینکه چای شو هم میزد با صدایی کوتاه گفت:بعضی اوقات معنی این جمله رو بهتر میفهمم که هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بازمیگردد مفرح ذات.
مش ممد در حالیکه لقمه بزرگی را با لذت میجوید گفت:مثل اینکه شما هم سعدی رو خیلی دوست دارید؟
ایلیا با تعجب و خوشحالی پرسید:مگه شما هم سعی میخونید؟
-راستش پسرم من دو تا کتاب بیشتر ندارم یه سعدی که سمت راست متکامه و یه حافظ که سمت چپ اونه.هر وقت که بی خوابی میزنه به سرم میزنه اگه رو دنده چپ باشم حافظ میخونم اگه رو دنده راست باشم سعدی میخونم.اگه رو شکم خوابیده باشم پا میشم یه چیزی میخورم اگه به پشت خوابیده باشم دعا میخونم و با خدام حرف میزنم.خلاصه این محدوده جغرافیایی دنیای منه.وقتی هم که بیدارم دوست دارم با آدما حرف بزنم.اگر دور و برم باشن مثل امروز که شکر و اگر نباشن میرم اینور و اونور بالاخره پیداشون میکنم و باهاشون خوش و بش میکنم زندگی ما قد ده مونه یه چهار راه بیشتر نداره مثل شهر شما نیست که پل رو پل اتوبان در اتوبان باشه و گیج بشیم.ما تکلیفمونو با خودمون و دیگرون میدونیم.
مادر که از حرف زدن مش ممد لذت میبرد گفت:آدمایی مثل شما هر جا که باشن تکلیفشونو میدونن.شما رگ خواب زندگی رو میدونید بهمین دلیل گیج نمیشید.
-البته این نظر لطف شماس ولی واقعیت چیز دیگه ایه.راستش چند صبایی اومدم تهرون و سرایدار یه مجتمع مسکونی شدم اولش خوشحال بودم.اون موقع زنم هنوز عمرشو به شما نداده بود و دو تا دخترام هم عروس نشده بودن.چند ماهی گذشت دیدم دارم گرفتار میشم دیدم دارم تکلیفمو گم میکنم.تحمل کردم چون زنم و دخترام راضی نبودن برگردیم ده با اینکه سال بعد یه سکته خفیف کردم دکتر گفت پدر جان برای چی اومدی به این شهر خراب شده برو تو همون باغ سبزی بکار گل بکار و هوای تازه بخور.گفتم زن و بچه هام نمیان.گفت خودت برو اونام میان نیومدنم که نیومدن!اگه بمونی جونتو باید بذاری تو این راه خلاصه ما برگشتیم و خانم بچه ها همونجا موندن و سرایداری رو خودشون به عهده گرفتن و نیومدن.اما خوشحالم که برگشتم.چون زنم دو سال بعد سرطان گرفت و از بین رفت.دخترا هم همونجا عروس شدن و موندگار.
مادر سرشو پایین انداخت تا ایلیا سرخی چشماشو نبینه.ایلیا بروی خودش نیاورد و با خنده به مش ممد گفت:پدرجان معلومه که خیلی شیری هنوز چون مردای شهر جرات نمیکنن زن و بچه رو ول کنن و برن به امون خدا.
-آخه اگه میموندم میمردم برای اونام فایده نداشت.مثل زن خدا بیامرزم که لجبازی کرد و موند و جونشو گذاشت تو این راه.میدونی پسرم من فکر میکنم آدم هر جوری دوست داره باید زندگی کنه.نه من زور کردم که اونا بیان نه اونا زور کردن که من برم.روزای تعطیل هم میومدن پیش من ولی من کمتر میرفتم شهر آخه نفسم میگرفت.
مادر گفت:پدرجان یه کسایی دارن داد میزنن دموکراسی که خودشون از هر دیکتاتوری دیکتاتور ترن.یه کسایی هم میگن ما از دموکراسی و این حرفا سر در نمیاریم ولی مثل درخت هر جا که مساعد باشه پا میگیرن و موندگار میشن به یگران هم تکلیف نمیکنن.
ایلیا با خود فکر کرد عجب مرد جالبیه!به قول مادر رگ اصلی زندگی رو گرفته و پیش میره.هر جا هم که خطا کنه برمیگرده نه مثل ما که دائم داریم اشتباهاتمونو توجیه میکنیم تا به دیگران ثابت کنیم که ما ناچار بودیم از خطا وگرنه دلمون نمیخواست خطا کنیم.
مادر رو به ایلیا کرد و گفت:دیشب در حال تب گفتی که فردا خیلی کار داریم میتونم بپرسم که چه کاری داری؟
ایلیا دست به سینه نشست و گفت:اول باید از مش ممد بپرسم که چرا مادر اون دختر مرده؟
مش ممد نفس بلندی کشید که چیزی شبیه آه بود.و بعد گفت:راستش داستانش خیلی عجیبه!از اون ماجراهایی که یه هو زندگیت پودر میشه میره رو هوا.
-چطور؟
-از قرار این دختر عاشق پسری میشه که پدر و مادرش با وجود مخالفت ناچار میشن اونارو به عقد هم در آرن.پسره قدرت خدا خیلی قشنگ بود و دختره هم گول همین زیبایی رو خورده یکی دو ماه که میگذره کاشف به عمل میاد که پسره معتاده و الکی گفته فوق لیسانسه.مدرک تحصیلی هم نداره شرکته هم شرکت باباشه و اون هیچ کاره س .اختلافا از همینجا شروع میشه.کار بالا میگیره تا طلاق.پسره میگه طلاق نمیدم الا اینکه از همه حق و حقوقت بگذری و صد میلیون هم پدرت بده تا موافقت کنم.خلاصه دادگاه و دادگاه کشی پدر پسره هم دم کلفت و دارای مدرک p.p یعنی پول و پارتی ثابت میکنن که پسره معتاد نیس.یه روز که میاد خونه مادر دختره تا زنشو ببره مادر دختره جلوش وامیسه خلاصه درگیری میشه و پسره که انگار مواد بهش نرسیده و دیوونه شده یه قطعه کریستال میزنه تو سر مادره و جمجمه زن بیچاره میشکنه و پسره فراری میشه.دختره که شاهد ماجرا بوده شوکه شده و مریض میشه.خلاصه سرتونو درد نیارم مادره عمرشو میده به شما پسره هم هنوز گیر نیفتاده و دختره هم داغون.دکترو دوا و اینور و اونور دختره بهتر میشه ولی بیماری آسم میمونه روش.برای همینم باباش در میاردش اینجا تا از هوای سالم بهتر بشه.من هر روز به اونا سر میزنم.باغچه شونو مرتب میکنم.دلداری شون میدم و باهاشون غذا میخورم.دختره حالش خیلی بهتر شده ولی هنوز خیلی غمگینه.
ایلیا به فکر فرو رفت و مادر در دلش گفت پس این دختر هم فوق العاده زندگی شو گرفته.زیر لب گفت:جام غم این روزگار بر همه یکسان دهد.
-آره دخترم دست رو دل هر کس بذاری درد خودشو داره.دل بی درد خداس!
9
ساعت نزدیکیهای 11 بود که زنگ زدند.مش ممد دستش بند بود ایلیا رفت در را باز کرد.همان دختر بود با کاسه ای اش در سینی.گفت دیشب چراغتون تا صبح روشن بود.مش مد که اومد به ما سر بزنه گفت که شما دیشب تب داشتید سرما خورده بودید و تا صبح لرز کردید.گفتم کمی اش براتون درست کنن.محترم خانم دست پخت خوبی داره امیدوارم خوشتون بیاد.
ایلیا با شرمندگی تشکر کرد و از اون خواست که بیاد تو.گفت بیاین با مادرم آشنا بشین مش ممد که صدای اونارو شنید از دور صدا زد بیا تو دخترم منم اینجام.بیا تنها نمون اینا هم مثل خودتون آدمای خوبین.
دختر با شرمندگی وارد شد.ایلیا سینی را از دستش گرفت و به داخل راهنماییش کرد.
مادر با شادی و روی خوش به استقبال دختر آمد با مهربانی روی او را بوسید و گفت:درسته که ما خودمون مهمونیم ولی اینجا مثل خونه خودتونه خوشحال میشیم که پیش ما بیاین میتونین با همون خانمی که...
-محترم خانم جایی نمیره تهرون هم که بودیم دوست نداشت از خونه بیرون بره.اون میگه از همه جا بهتر خونه س.
-خب پس خودت به ما سر بزن دور هم بودن از تنهایی بهتره.
-شما هم بیاین پیش ما.پدرمم عصرا میاد تا صبح پیش ما میمونه.
مش ممد با خنده گفت:پس جور شد.صبا تو بیا اینجا شبا اینا میان اونجا خوبه!نگین خنده نسبتا بلندی کرد.مش ممد با خوشحالی گفت:چه عجب خانوم خانوما یه خنده ای برای ما کردید!بعد یه شاخه گل چید و داد دست نگین.نگینم اونو بو کرد و گذاشت کنار کاسه اش.بعد همگی داخل ساختمان شدند.
آش گرم بود مش ممد در حالیکه دستاشو بهم میمالید با خوشحالی گفت:هنوز گرم گرمه تا سرد نشده بزنیم تو رگ!
مادر رفت چند تا کاسه و قاشق آورد و روی میز گذاشت.مش ممد با شوق و ذوق و به به و چه چه آش رو ریخت تو پیاله ها و جلوی مهمونا گذاشت.
ایلیا به شوخی گفت:مثل اینکه این اش مخصوص مریض بود!
نگین با کمرویی گفت:تو خونه بازم هست همه نوش جان کنید.
مادر ضمن اینکه آش رو مزه مزه میکرد گفت:همین امروز صبح ماجرای متاثر کننده ای رو که اخیرا برای شما پیش اومده از مش ممد شنیدیم.خیلی متاسف شدیم.چه اتفاقای وحشتناکی می افته که آدم نمیتونه پیش بینی کنه.
نگین سرش را پایین انداخت و با تاسف گفت:همش تقصیر من بود.من اگر گول ظاهر اونو نمیخوردم هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد.
ایلیا با لحنی منطقی و صمیمی گفت:ولی شما نباید خودتونو سرزنش کنید.اغلب مردها هم عاشق زیبایی زنها میشن و به اونا دل میبندن.زیبایی چیز کمی نیست.بعضیا فریب پولو میخورن که فریبندگیش از زیبایی کمتره.
نگین سرش را علامت نفی تکان داد و گفت:تکرار یک اشتباه اونو توجیه نمیکنه به هر حال اینکار اشتباهه.
مادر با لحنی تسکین آمیز گفت:به هر ترتیب هر چی بوده گذشته.خداوند مادرتونو رحمت کنه و اون بدبخت رو هم شفا بده.
ایلیا با اعتراض گفت:قسمت اول حرفتون درست ولی قسمت دومشو قبول ندارم.برای یه جانی معتاد که دیگه دعا نمیکنن.اون باید مجازات بشه.
-گیریم که اونو هم گرفتن و کشتن.مادر ایشون که دیگه زنده نمیشه.
-به هر حال اون انگله و باید بمیره.
نگین از همدردی ایلیا تشکر کرد و گفت:اولا منم دوست داشتم دستگیر بشه و بمیره اما حالا فکر میکنم مرگ کمترین مجازات برای اونه.اون باید زنده باشه و رنج بکشه.زندگی خودش درس قشنگی بهش میده.
مش ممد وارد بحث شد و گفت:چیزی که دست ما نیس چرا راجع بهش حرف بزنیم.دستگیری و مجازات اون با قانونه.بیاین راجع به چیزایی که دست ماس حرف بزنیم.
ایلیا گفت:مثلا چی؟
مش ممد گفت:مثلا همین نگین خانم که پیش ماست و ما شب میتونیم بریم خونه شون.
نگین لبخندی زد و گفت:تشریف بیارین قدمتون روی چشم.
مادر رو کرد به ایلیا و گفت:ببین مش ممد چه خوب بلد خودشو از درگیریهای بیخود و دور از دسترس جدا کنه و به محدوده اختیاراش بپردازه.
نگین گفت:واقعا مش ممد بلده چطور زندگی کنه.راستش اگر مش ممد نبود من الان آنقدر سرحال نبودم که پیش شما بشینم.همش دوست داشتم تنها باشم و گریه کنم.همین رفتارای ساده مش ممد منو آروم کرد.
-خجالتم ندین نگین خانم یاد خدا آرومت کرده.من فقط بهت گفتم بسپرش به خدا قضاوت با اونه ما که حکمت نمیدونیم.همیشه روی پرده یه چیزه پشت پرده یه چیز دیگه.
ایلیا برگشت بطرف نگین و گفت:خب پس طبق پیشنهاد مش ممد باید راجع به شما حرف بزنیم.ولی ما که از شما چیزی نمیدونیم شما خودتون حرف بزنین.
-مثلا چی بگم؟
-مثلا بگید از حالا به بعد چیکار میخواید بکنید.برای آینده چه تصمیمی دارید؟
-راستش هنوز راجع بهش فکر نکردم.فعلا در مرحله معالجه و خلاصی از دست این آسم لعنتی ام.شما بگید که برای آینده تون چه تصمیمی دارید؟
-من و مادرم از دیروز تصمیم گرفتیم فقط زندگی کنیم و به هیچ چیز دیگه فکر نکنیم.مادرم مرخصی گرفته خونه شو اجاره داده و راه افتاده برای بهره گرفتن از تمام لحظه های زندگی.
-پس بهتره من مرخص شم و وقتتونو نگیرم.
مادر خنده شیرینی کرد و گفت:شما هم یه قسمتی از زندگی مایین ما میدونستیم وقتی به اینجا بیایم اتفاقای زیادی منتظر ماس و همینطور آدمای جالبی مثل همین مش ممد و شما.
-متشکرم امیدوارم با این روحیه برای شما کسل کننده نباشم.
مش ممد باز افسار بحث رو در اختیار گرفت و گفت:بازم صحبت از بی وفایی میکنی که دخترم.تو نه تنها کسل کننده نیستی خیلی ام دلنشین و مهربونی.همینکه اش آوردی برای بیماری که اصلا نمیشناختیش یعنی که روحیه ت خیلی خوبه!بعد دستاشو بالا کرد و گفت شکر.
مادر با خود فکر میکرد سلامت روان این پیرمرد پر توان از کجا آمده؟آبشخور ریشه های این شخصیت کجاست.اولین عامل که بنظرش رسید ایمان بود.ولی خیلیها از ایمانی قوی برخوردارند و اینطور سهل گیر و عمیق نیستند.شرایط رشد و تربیت هم که نمیتواند باشد.چون در روستا آنچنان به اصول ترتیب توجه و دقت نمیشود.از طرفی همه روستاییها که مثل مش ممد سلامت و بی گره نیستند.سواد و آگاهی؟او که دو کتاب بیشتر نخوانده تجربه؟اینهم که در اختیار همگان است ولی همه از آن بهره لازمو نمیگیرند.سلامت ژنهای تعیین کننده شخصیت؟البته این موضوع قابل تاملی است ولی آیا میتواند تنها عامل باشد.منطق تنها عامل را رد میکند.پس مجموعه چه عواملی سبب شدند که او انتخاب گری شایسته و قدرتمند بار آید و در عین سادگی به عمق وقایع بیندیشد.
مادر با خود فکر کرد که اغلب افرادی که در طبقات و محیطهای ساده اجتماع پرورش یافته و پس از رشد به طبقات و محیط های پیچیده تری راه یافته اند از چنین شخصیتهایی برخورداند.این افراد به دلیل ساده بار آمدن ذهن از میان پیچیدگیهای طبقات دیگر بهترینها را برمیگزینند.چون به تجربه دیده اند پرداختن به پیچیده گیهای بیهوده حاصلی جز رنج نخواهد داشت.ذهنی که از ابتدا پیچیده بار بیاید با پیچیدگیهای خود درگیر شده و انتخاب برایش دشوار میگردد.
مادر از مشاهده منش مش ممد یاد مش اسمال خدمتگزار دانشگاه هنر افتاد که به تجربه به هنرمندی قابل توجه تبدیل شد که بزهای فلزی پارک سنگی جمشیدیه از آثار ماندگار اوست.
مادر از تفکر درباره شکل گیری شخصیت انسانها به جایی نرسید.مسئله پیچیده تر از آن بود که بتوان به این سادگیها به نتیجه رسید.تعدد عوامل آشکار و غیر قابل دسترس عوامل پنهان کار نتیجه گیری را دشوار کرده بود.تنها حرفی که مادر میتوانست با اطمینان بگوید این بود که مش ممد شخصیتی زیبا و دوست داشتنی و اهل زندگی ناب است و میشود در کنار او به حقایق زیبایی رسید.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#5
Posted: 22 Apr 2012 06:43
۱۰
شب وقتی نگین با خود تنها شد بی اختیار ذهنش به دنیای درون ایلیا و مادرش لغزید.به گمانش چیزی در آن میان مستور بود.چرا آنها تصمیم گرفته بودند فقط زندگی کنند.مادر برای چه مرخصی گرفته بود؟چرا تنها خانه خود را اجاره داده بودند؟مگر ایلیا کاری نداشت که میتوانست اینطور آزادانه تصمیم بگیرد و راهی سفر زندگی شود؟
هر چه حساب میکرد جور در نمی آمد.حتما رازی میان آنها بود که عامل چنین تصمیمی شده بود.ولی هر چه بود کاری کارستان بود و جذابیت خاص خودش را داشت.نگین آدمهای زیادی را میشناخت که به علت ناراحتی ریه و حساسیت به الودگی هوا توسط پزشک معالج خود هشدار گرفته بودند که باید هر چه زودتر شهر را ترک کنند و به یکی از شهرهای خوش اب و هوا نقل مکان نمایند.اما آنها بی توجه به این هشدار مرگ هنوز به زندگی روزمره خود ادامه میدادند و انگار بدون اضطراب منتظر مردن بودند.تصمیم ایلیا و مادرش در برابر این افراد حرکتی شگرف مینمود.رها کردن همه چیز و شتافتن به سوی زندگی چیزی که کمتر کسی به آن فکر میکند.
به ذهن زخمی خود برگشت ذهنی که مرهم نازکی روی زخمهایش را پوشانده بود.اما در این چند ماه گذشته کمتر شبی چنین احساس مطبوعی داشت.احساس قدرت میکرد و حس غریبی همه وجودش را پر کرده بود.انگار دریچه تازه ای به شبهای درخود خزیده اش نور میریخت.برای خودش هم غریب بود مثل اینکه بیگانه ای ناشناس و مطبوع در او راه میرود.
پدر گفته بود دیر می اید.مش ممد چند بار سراغ او را گرفته بود تا با مهمانهایش به خانه نگین بروند ولی او هنوز نیامده بود.و مش ممد آخرین بار گفته بود باشد برای فردا امشب دیگر دیر شده و ایلیا خسته است.
11
مادر در رختخوابش آرام گرفته بود.ایلیا دیگر تب نداشت و نسبت به شب گذشته حالش خیلی بهتر بود:ایلیا داروهاتو خوردی؟
-بله مادر مثل پسرای خوب همه شونو خوردم راستی آش خوشمزه ای بود نه؟
-چرا خیلی لذیذ بود.من تاحالا چنین اشی نخورده بودم.
-به این اش میگن آش برگه علاوه بر برنج و حبوبات و کوفته قل قلی و کمی سبزی و رب گوجه فرنگی انواع برگه های هلو سیب و زردآلو و همینطور آلو و مقداری پیاز داغ و نعنا داغ برای روش مجموع مواد لازم برای تهیه این اش رو تشکیل میدن.
-پس تهیه اش باید دشوار باشه!
-نه دشوار نیست فقط مواد تشکیل دنده اش متنوعه و قبلا باید تهیه بشه.
-البته گفت که دست پخت محترم خانومه و خودش نپخته.
-به هر حال به دستور نگین خانم و برای شخص شما پخته شده بود.
-اذیت نکن مادر!
-چه اذیتی عین واقعیته مگه خودش نگفت؟
-چرا گفت ولی خب عملا برای همه بود.
نظرت راجع به نگین چیه؟
-بنظرم دختر بد شانسیه در همین مدت کوتاه چه آسیبهای عمیقی دیده امیدوارم بتونه جبران کنه.
-درسته ولی سوال من چیز دیگه ایه.میخوام بدونم نظرت درباره خودش چیه؟
-چه فرقی میکنه؟من نظری راجع به هیچ دختری نمیتونم داشته باشم.
مادر قفسه سینه اش سنگین شد.چقدر شنیدن این حرفها برایش دشوار بود:چرا اینطور فکر میکنی مگه فقط کسی میتونه درباره دخترها حرف بزنه و یا با اونا ارتباط برقرار کنه که صد سال زنده باشه.چه کسی میدونه که فردا کی میمیره تو من یا نگین!
-درسته مادر هیچ چیز قابل پیش بینی نیست.ولی من باید بیشتر از بقیه محتاط باشم.چون عملا شانس من در رسیدن به مرگ از بقیه بیشتره.
-دیگه ولش کن به این چیزا فکر نکن راحت بخواب!
ایلیا کم کم به خواب رفت ولی مادر هنوز به نگین فکر میکرد.اینکه او میتواند به ایلیا خیلی نزدیک شود و زندگی کوتاه او را پر از لذت و معنا کند.شاید حضور اوبتواند باعث شفای ایلیا شود.
دلش میخواست کمک کند تا ایلیا به نگین نزدیکتر شود.ولی در دل خود را سرزنش میکرد تو فقط به فکر سلامت پسرتی اون دختره تازه از زیر بار درد قامت راست کرده و هنوزم غمگینه.نزدیک شدن او به ایلیا و پا گرفتن عاطفه بین اونها و بعد از چند ماه خاموشی ایلیا و به درد نشستن دوباره این دختر نه ... اصلا منصفانه نبود.اون مستحق اینهمه رنج نیست.
ساعتی گذشت مادر هنوز نخوابیده بود.با خود گفت واقعیت را میگویم تصمیم با خودش اگر تمایل داشت خودش میداند اگر نه باز هم انتخاب با اوست.
12
صدای پای نور مش ممد را از خواب بیدار کرد.احساس سبکی میکرد.دیشب ایلیا خوب خوابیده بود.چراغهای ساختمان تا صبح خاموش بود.از جا بلند شد کنار پنجره رفت و نفس عمیقی کشید.سپیده داشت می آمد.بوی نعنا پونه ها بلند شده بود.مش ممد استینها را بالا زد و رفت کنار جویبار خنکای آب سرحال ترش کرد.
در حالیکه آرنجهایش را روی زانوها تکیه داده بود به نعنا پونه ها نگاه میکرد.بوی گیاه و رطوبت اب و خزش سپیده در سایه روشن باغ احساس شکر را در دلش شفاف تر کرده بود.بیاد ایلیا افتاد.آن قامت بسیار جوان و ان چهره مهتاب گون و دلنشین به زودی ... استغفرالله ... زبانم لال ... چه کسی از غمر او کاغذ آورده؟خدا میداند و حکمتش.دستی برد و چند شاخه نعنا پونه چید.این گیاه شفا بخش حتما برای سلامتی ایلیا هم خوبه.معجزه هم نیاز به بهانه داره اینم بهانه ش !
نعنا پونه ها را به اب زلال جویبار که از چشمه ای در باغ جاری بود شست و با خود برد.در دل گفت خیلیا مریض میشن و زانوی ماتم بغل میکنن به زمین و زمان بد میگن.بنازم به همت این مادر که بجای مرثیه پیش از مرگ به عزیزش شیره زندگی میچشونه.نوش ایلیا ... نوش ... رطوبتی گرم چشمهایش را سرخ کرد.به زیباترین گوشه اسمان نگاه انداخت خورشید بود که دامن سرخش شعله میکشید و تاریکی بود که از ترس نور کنار میرفت.مش ممد لبخندی زد که از چشمهای مادر که در بالکن ایستاده بود دور نماند:پدرجان زود بیدار شدی!
-من همیشه زود بیدار میشم من تا سحر رو نبینم.غروب به دلم نمیشینه.
مادر در دل گفت مثل شاعرا حرف میزنه مثل پهلوونای قدیم مثل روشفنکرای بی گره مثل پدرای مهربون این مرد کیه؟
رفتار مش ممد همیشه مادر رو به حیرت وا میداشت.خواست این همه خوبی او را با محبتی کوچک پاسخ دهد:پدرجان بذار امروز من صبحانه رو درست کنم.
-چی بهتر از این که دختر خوبم به ما صبحانه بده.
مادر با شوق مشغول تهیه صبحانه شد.انگار دارد برای عزیزترین و شریف ترین آدمها سفره میچیند.همه چیز باید کامل و لذیذ و زیبا باشد.سماور و قوری را گوشه ای روی میز گذاشت.ایلیا همیشه از صدای سماور و بوی تازه چای لذت میبرد.پنیر و کره را در ظرفی زیبا گذاشت نعنا پونه ها را کنار پنیر.. این ها فقط مال ایلیاس ... صدای مش ممد بود که گوشه ای آرام نشسته و با لبخندی شیرین حرکات و رفتار مادر را پی میگرفت.
نعنا و پونه که تو باغ فراوونه ... مادر بود که با تعجب میگفت.ولی اینها فقط مال ایلیاس!هر کی نعنا پونه میخواد بره خودش بچینه.حلاا لحن مش ممد قاطع بود انگار که درد شفا ریخته بود در این گیاه خوش بو و میخواست که تمامی آن شامل حال ایلیا باشد و بس مادر نکته را گرفت و گفت:چشم پدرجان امروز شما پادشاهید!
-کاش امروز درویش بودم و فرمانبر!
چشمهایش برای دومین بار اشک زد.حسی در او رقیق شده بود و به تلنگری سر میرفت.مدتها بود که این حس را تجربه نکرده بود.از زمان درگذشت همسرش سیده خاتون دو سال میگذشت.روزهایی را بیاد آورد که زن در بستر تحلیل میرفت و او کمتر اتفاق می افتاد که چشمهایش خشک باشند.آن روزها هم به آنی به غلیان آمد و جانش از چشمهایش میچکید.
-پدرجان یاد چیزی افتادی؟
-اره دخترم آدم پر از یاد و خاطره س گاهی امروز آدمو یاد دیروز میندازه.بی اشک که آدم آدم نیست.زندگی همینه تو به کردار من کار نداشته باش صبحانه تو بچین.
ایلیا خواب آلود و بی رمق وارد تراس شد و به جمع آنها پیوست.
-صبح شما بخیر انگار شماها از من جوونترید.
-عاقبتت به خیر پسرم.فکر میکردم دیشب خوب خوابیدی اما انگار...
-نه پدر جان خوب خوابیدم ولی ساعتیه که احساس تب میکنم.
-برو با اب گرم دست و روتو بشور بیا ببین مش ممد برات چی آورده.
ایلیا چشمی در سفره گرداند و نگاهش رو نعنا پونه ها ثبت شد و ابروهایش را بالا کشید و گفت:اوم ... گیاه شفابخش ولی اینا با نیمرو خوشمزه میشن.
-تا تو دست و روتو بشوری نیمرو هم آماده اس ایلی امروز صبحانه با منه.
ایلیا احساس ضعف و سرما کرد.دستهایش را زیر بازو زد و با حالتی کز کرده وارد ساختمان شد.
-مثل اینکه حالش خوب نیست دخترم.بهتره صبحانه رو ببریم تو خونه بنظرم رسید سردشه.
هر دو با عجله خوراکیها و سماور را روی میز داخل هال منتقل کردند.مادر ژاکتی آورد و روی صندلی ایلیا گذاشت.
ایلیا در حالیکه سعی میکرد خوشحال بنظر برسه وارد هال شد:چی شده ییلاق قشلاق کردید؟البته بهتر چون من سردمه از همه بهتر همین ژاکت گرمه.
ایلیا ژاکت را با لذت به خود پیچید.مادر چای گرم برایش ریخت.ایلیا دستهایش را پیش آورد که دور لیوان گرم بگذارد.مادر دستهای او را گرفت و با دقت نگاه کرد کف دستهایش سفید سفید بود.مادر لب ورچید و گفت:میریم نیمروها رو بیارم فکر میکنم آماده شدن.
وقتی وارد آشپزخانه شد با عجله شیر اب را باز کرد و چند مشت اب سرد به صورتش پاشید.چهره اش را در حوله فرو برد.جای گریه اش روی حوله ماند.وقتی حوله را از روی صورتش برداشت ایلیا را در دهانه در دید که با تعجب به او نگاه میکرد:کف دستام چی بود مادر؟
مادر دوباره صورتش را در حوله فرو برد و شانه هایش لرزید.ایلیا به کف دستهایش نگاه کرد سفید سفید بودند.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#6
Posted: 23 Apr 2012 06:17
مش ممد خود را به آنها رساند.از شواهد فهمید علامت بدی دیده شده قدری این پا و آن پا کرد و گفت:دوست دارید برم نگین رو صدا کنم
ایلیا گفت:فکر میکنی بیدار شده باشه؟
-آره اونم مثل ما سحر خیزه
مش ممد دستاشو محکم به هم کوبید و گفت:به داد ات شکر و نداده ات شکر تا شما نون رو گرم کنید ما اومدیم.
به محض خروج از در با صدای بلند فریاد زد:نگین خانم بپوش کفشاتو صبحانه دعوتی!نگین خانم حاضر باش زود زود پیرمرد طاقت نداره صبحانه یخ کرد.
نگین صدای شیرین مش ممد رو شنید و با صدای بلند جواب داد:چی شده پدرجان سر صبحی؟
-به صرف صبحانه دعوت شدی دخترم عجله کن.
-پس شما دیگه زحمت نکش خودم میام.
ورود مهمان فضا را عوض کرده بود.ایلیا دیگر به دستهایش نگاه هم نمیکرد.همگی با اشتها مشغول صرف صبحانه شدند.افتاب هم به آن جمع مهربان پیوست ولی از مرز قالی پیشتر نیامد.ایلیا به آفتاب نگاه کرد و گرم شد.اما مادر به رغم لبخندی که بر لب داشت در خود میلرزید:ایلیا مجال بده هجوم بی موقع درد مجال بده ما هنوز اول راهیم ایلیا مقاومت کن ایلی بذار نگین کمکت کنه اونم مثل ما درد اشناس پدرت ایلی پدرت ... 6 سال .. کم نبود 6 سال تمام ...
ایلیا به مادر نگاه کرد چشمهای او به دستهایش خیره مانده اما نگاهش به نقطه دوری فکر میکرد.ایلیا دستهایش را باز کرد و به پوست سفید کف آنها دقت نمود و بعد زیر چشمی واکنش مادر را پی گرفت میدانست هر چه هست به رنگ کف دستهای او مربوط میشود.نگین ماین پر حرفی مش ممد رفتار آنها را در سکوت میپایید.چقدر در نظرش اسرار آمیز میرسیدند مادر آشکارا غمگین بود ولی سردرگم و کنجکاو.
مش ممد وقتی دید کسی به پر حرفی های او توجهی نمیکند از جا بلند شد و گفت:صبحانه خوبی بود ممنونم دخترم.من میرم سراغ باغچه ها هر کی دوست داشت بیاد به کمک کنه.
کسی دل و دماغ کمک به او را نداشت ولی ایلیا دلش نیامد پیرمرد را تنها بگذارد با سستی بلند شد و بدنبال او راه افتاد.
-سردت نیست پسرم؟خسته نیستی؟
-نه پدر بیکار نشستن کسلم میکنه.
مش ممد با وجود اینکه میدونست ایلیا سرحال نیست ولی فکر کرد شاید مشغولیت برای او بهتر باشد.بنابراین سری به تاکید تکان داد و گفت:آره منم از بیکاری بیمار میشم.کار بهترین مشغولیته.
نگین و مادر به جمع کردن میز صبحانه مشغول شدند.مادر سعی میکرد خوشرو و صبور باشد اما نگین میدانست که چیزی بر قلب او سنگینی میکند.چقدر دلش میخواست از راز میان انها سر در بیاورد.دوست داشت یک طوری سر حرف را باز کند:ببخشید خانم...
-به من بگو مادر!
گل از گلش شکفت مدتی بود لذت تلفظ این کلمه را ازدست داده بود.آخرین باری که این واژه را با فریاد به کار برده بود لحظه ای بود که میدانست ثانیه های پایانی عمر مادر است و همینطور هم شد و مادر لحظه ای بعد با جمجمه ای شکسته پیش چشمهای تنها فرزندش فرو ریخته و نگین دیگر چیزی نفهمید.
مادر نگاهی به او انداخت و گفت:دوست نداری این کلمه رو برای کسی دیگه...؟
-نه نه اصلا اینطور نیست مادر من فقط ذوق زده شدم.راستش فکر نمیکردم شما...
-من خیلی دوست داشتم یه دختر داشته باشم خب حالا دارم.اونم یه دختر خوب.از زود اشناییت خیلی خوشم میاد.فکر نمیکردم تو به این زودی کنار ما قرار بگیری.نظر پدرت در این مورد چیه؟
-پدرم برای سلامتی من حاضره هر کاری بکنه.چون فقط اون میدونه که من چه آسیبی دیدم.وقتی فهمید من با شما ارتباط دارم و روزا که اون نیست تنها نیستم خوشحال شد.خیلی دوست داره با شما آشنا بشه.
-همین امشب همین امشب ما میایم پیش شما.ما هم دوست داریم با ایشون اشنا بشیم.
-میدونید خانم ... مادر -هر دو لبخند زدند کار شما و پسرتون برام خیلی جالبه یعنی در واقع بیشتر از اینکه جالب باشه عجیبه!
-چرا عجیب؟
-اینکه کسی همه کارهاشو تعطیل کنه خونه و زندگی شو بده اجاره راه بیفته به قصد زندگی و لذت بردن از زندگی عجیب نیست؟
مادر با حالتی تاسف آمیز گفت:از بس که زندگی نکردیم زندگی کردن برامون عجیبه.
-آخه فکرشو بکنین تو شهری که همه گرفتار چون و چرا و بزن و ببندن هیچکس فرصتی برای فکر کردن به زندگی نداره یه مادر و پسر کمر همت میبندن و همه چی رو رها میکنن و میافتن دنبال زندگی واقعی باید پای یه انگیزه مهمی در کار باشه رها کردن کار آسونی نیست اونم رها کردن همه چیز.
-درسته دخترم انگیزه ما برای اینکار خیلی قوی بود.
مادر در این تردید بود که اضطرایی این عمل را برای نگین بازگو کند یا راز را همچنان مکتوم بگذارد.او براحتی توانسته بود موضوع را برای پیرمرد تعریف کند.چرا حالا از بیان آن ابا داشت؟آیا میخواست همه زندگی نگین را قربانی لذت جویی عمر کوتاه ایلیا کند.آیا تاوان کوتاه بودن مجال زندگی ایلیا را این دختر دردمند باید میپرداخت؟آیا ولع کمک به ایلیا از او ظالمی ساخته بود که به هیچکس رحم نمیکرد.
همه چیز قربانی یک نفس بیشتر برای فرزند؟عادلانه نبود.ایلیا به هر حال میرفت و در رفتن زودرس او نگین هیچ تقصیری نداشت.ایا جغد شوم بار دیگر روی شانه های نحیف این دختر نشسته بود تا اینبار به گونه ای دیگر فریادش را به آسمان کشد؟
-ایلیا بیماره بیماری لاعلاجی که فرصت کمی برای او گذاشته .رنگ از روی نگین پرید وقتی فرصت کوتاه باشه یا باید بشینی و زانوی غم تو بغل بگیری و یا لذت یک عمر رو در همون مدت کوتاه فشرده کنی.من نمیتونستم بشینم و آب شدن پسرمو تماشا کنم.پس راهی نبود جز رها کردن همه چیز و رهسپار شدن برای بلعیدن همه لذتها.ایلیا باید زندگی میکرد!
نگین سرش را پایین انداخت.نفس عمیقی کشید احساس سبکی میکرد نه تنها غمگینتر نبود بلکه دیگر به اندوه خود فکر نمیکرد.آدمهای دردمند وقتی از درد دیگران باخبر میشوند احساس رضایت میکنند.
ایا از اینکه در میابند دردمند دیگری هم هست خوشحال میشوند؟اینکه خودخواهی است.ایا از اینکه در دردمندی خود تنها نیستند خرسند میشوند؟این هم خودخواهی است آیا تقسیم درد میان مردم به طور ضمنی احساس عدالت را بوجود می آورد؟به هر حال نگین دیگر تنها نبود.شاید ارامش نگین از این رو بود که میتوانست برای ایلیا کاری کد و برای مادر هم.و شاید از مفید و موثر بودن خود احساس خوبی داشت.
سکوت طولانی و آرام نگین باعث تعجب مادر شد.انگار انتظار هیجان و یا حیرت از جانب او را داشت و شاید ترجیح میداد این خبر او را شدیدا غمگین میکند و حتی به گریه آورد ولی هیچیک از این انتظارات اتفاق نیفتاد و نگین همچنان ساکت ماند.
عاقبت مادر خود به گریه افتاد و مصرانه بجای او گریست.نگین به مادر نزدیک شد دست روی شانه های لرزانش گذاشت و گفت:هیچ معلوم نیست که چه کسی زودتر میمیره.کسی فکر میکرد مادر من اینطور عجیب و باور نکردنی تموم شه.فردارو هیچکس ندیده مادر.شاید فردا مال همه ما باشه شاید مال هیچکس ولی من رنج شما رو میفهمم.
من ازدست دادم ولی شما قراره که ازدست بدین.وقتی از دست میره دیگه خیالت جمعه که رفته.تکلیفت معلومه.باید بپذیری چون هیچ راه برگشتی نیست .ولی وقتی بناست از دست بدی گم میشی نمیدونی چکار کنی کجا بری.هر لحظه داغونی من شما رو میفهمم مادر.منو تو دنیاتون راه بدین شاید بتونم کاری کنم.
-البته که میتونی ولی تو به اندازه کافی زخم خورده ای میترسم از اینکه...
-نه نترسید بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.من مدتهاست که به سیاهی رسیدم.زندگی فعلی من تنهایی سکوت و نشخوار خاطراته.من چیزی رو از دست نمیدم.شاید کنار شما زندگی برام معنی پیدا کنه.لااقل اگه رنج میکشم بدونم برای چی اگه بدونم وجود من به شما آرامش میده و به ایلیا زندگی احساس شادی میکنم.اینطوری من معنی پیدا میکنم.
مادر در دل فکر کرد شاید علت سکوت و آرامش او بعد از شنیدن خبر همین بود.دستهای نگین را میان دستهایش گرفت و پیشانی او را بوسید و گفت:انگار سالهاش تو رو میشناسم.
بعضیها قبل از اینکه همدیگه رو ببینن با هم آشنان.
مادر به فکر فرو رفت و گفت:امروز چه اتفاقی؟امروز چه معجزه ای؟
نگین با تعجب گفت:چی گفتید مادر؟
13
نگین ادبیات خوانده بود کتابهای زیادی با خود آورده بود که ساعتهای دراز تنهای را با خواندن آنها پر کند.
محترم خانم همیشه از اینکه میدید او ساعات متمادی را صرف خواندن کتاب میکند تعجب میکرد.داوم سوال میکرد:نگین جان حوصله ات سر نمیره؟نه محترم خانم توی این کتابا پر از زندگی و جذابیته.من از بیکاری حوصله م سر میره.مگه شما فیلم میبینید حوصله تون سر میره؟خب فیلم خیلی فرق میکنه آدم سرگرم میشه.کتاب هم همینطور آدمو سرگرم میکنه تازه خیلی بهتر از فیلم.ولی من فیلم رو ترجیح میدم.خب معلومه کتاب برای کسانی جالبه که به موضوعش علاقه داشته باشن.ولی من مطمئنم شما اگر از داستانای ساده و کوچیک شروع کنید بالاخره به خوندن کتاب علاقه من میشید.نه فکر نمیکنم من اهل فیلمم نه کتاب.
نگین میان عنوان کتابها دنبال چیزی بود که در این شرایط به درد ایلیا بخورد او میخواست راه ارتباط با این جوان بیمار و محکوم به مرگ را بیابد و بهترین راه کتاب بود.او از طرز صحبت مادر و پسر فهمیده بود که آنها هم اهل کتابند.بالاخره عنوانی را پسندید و انتخاب کرد.البته این کتاب درباره ادبیات نبود بلکه در واقع کتاب روانشناسی بود.
روانشناسی یک ماجرای جالب درباره مرد بیماری که استاد بود ومبتلا به بیماری تحلیل برنده ای شده بود که به تدریج از پایین تا قفسه سینه فلج میشود و با پیشرفت بیماری او قدرت حیاتش را از دست میداد.این کتاب توسط یکی از شاگردان استاد نوشته شده بود و حکایت از روحیه قوی و سرشار از زندگی این مرد داشت که با آرامش و محبت و دانش همه را گرد خود جمع کرده و از محبت آنها فیض میبرد.
کتاب به طرز اثر گذاری نوشته شده بود.نگین فکر کرد این کتاب میتواند برای ایلیا روحیه بخش باشد.چون احساس میکرد هر وقت ایلیا دچار بحران بیماری و تب میشود روحیه اش را از دست میدهد و مادر هم همینطور کتاب را با خوشحالی برداشت راهی خانه همسایه شد.
مش ممد قبل از اینکه در را باز کند با صدای بلند گفت:خوش آمدی نگین خانم قدم رنجه کردی.
-سلام پدرجان مثل اینکه شما علم غیب دارید.از کجا میدونستین منم؟
مش ممد با خوشرویی درو باز کرد و گفت:سلام بروی ماهت آخه این طرفا کی میاد جز تو.ما که کسی رو نداریم.
-بالاخره ممکنه بچه های شما یا فامیلای مادر اینا باشن.
-هر کی بخواد این همه راهو بیاد زنگ میزنه دختر.
-مثل اینکه فکر شما بهتر از ما کار میکنه.
-آخه شما آنقدر کتاب میخونی دیگه دور و برتو نمیبینی.
-شما هم که اهل کتابید به سلامتی.
-دو تا کتاب کجا صد تا کتاب کجا.من تکلیفم معلومه یا سعدیه یا حافظ.
هر دو بهمدیگر خندیدند.
ایلیا روی پاگرد منتظر آنها بود.سرحال تر از دیروز بنظر میرسید:سلام بر خانم فاضل دست پر آمدی.
-سلام بر ایلیای کبیر برگ سبزی است برای شما.
نگین کتاب را بطرف ایلیا برد و ایلیا هنگام گرفتن کتاب تعظیم ملایمی کرد و گفت:از کجا میدونستی منم به کتاب علاقه مندم؟
-از طرز صحبت کردنت.
-یعنی خیلی ملا لغتی حرف میزنم؟
-نه نمیتونم توضیح بدم فقط حس میکنم.
-آره بعضی چیزارو فقط میشه حس کرد.
مش ممد با صدای بلند گفت:دخترم کجایی؟مهمونمون هم که اومد.غذا آماده س؟
-ساعت هنوز 12 است پدر زود نیست؟
-برای کسایی که کله سحر صبحانه میخورن نه!
-سلام دخترم خوش آمدی.
-سلام مادر من دیگه پررو شدم.از هر طرف که میرم سر از اینجا در میارم.صدای محترم خانم در اومده.بش میگم خب تو هم بیا میگه روم نمیشه.همینجا میمونم فیلم نگاه میکنم.اون عاشق فیلمه.
مش ممد گفت:هر جور راحته.دخترم یک ظرف غذا بکش براش ببرم.
-چشم پدرجان چشم ولی چرا شما زحمت بکشین ایلیا میبره.
ایلیا چشمکی زد و گفت:مادر همیشه از من مایه میذاره ایلیا میبره ایلیا می آره ایلیا میشوره ایلیا...
همه از لحن ایلیا به خنده افتادند.مادر گفت:خب پس چی بگم از پسرم نزدیکتر کیه؟
ایلیا رو کرد به مش ممد و گفت:چرا شما زحمت بکشین ماد میبره مادر می آره مادر میشوره مادر...
و بعد چشمکی به مادر زد و گفت:از مادر نزدیکتر کیه؟
و بعد با صدای بلند خندید.خنده ها به سرفه تبدیل شدند سرفه ها شدیدتر و شدیدتر شدند خنده روی لبهای بقیه ماسید مادر با شتاب به ایلیا نزدیک شد محکم به پشتش زد.نگین دوید و اب آورد مش ممد کفتهایش را فشار داد و کم کم ایلیا آرام شد و بی حال روی کاناپه دراز کشید.مادر که چشمانش پر از اشک شده بود گفت:چی شد پسرم؟
-هیچی اب دهنم پرید تو نایم.
-همین؟
-آره همین!
مش ممد باز هم معرکه گردان شد و با صدایی سرحال گفت:چیزی نشده این بیچاره حق سرفه کردنم نداره؟خب پریده تو گلوش سرفه ش گرفته.مگه برای شما پیش نمیاد؟خب وقتی کسی مریضه بیشتر میریزه.
ایلیا باز خنده اش گرفت و مش ممد جلو آمد و خم شد و دستی به ریشهایش گرفت و گفت:جان ما این تن بمیره دیگه نخند مادرت طاقت خنده تو هم نداره جان ما نخند.
اییا لبهایش را بست و زیر لب خندید.مادر ضربه کوچکی به شانه اش زد و گفت:خدا نکشتت نفسمو بند آوردی.
ایلیا نگاهی به مادر کرد و گفت:مگه سرفه هم از علائم این بیماریه؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#7
Posted: 23 Apr 2012 06:18
۱۴
هوای خنک اوایل شب دلنشین و آرام بود.روی پله های ورودی ساختمان که به پاگرد میرسید نزدیکی جویبار نشسته بودند.ستاره ها تک تک از راه میرسیدند.صدای ملایم اب حس غریبی داشت.
مش ممد چراغ ته باغ را روشن کرده بود و بداخل ساختمان رفته بود.گفته بود که میخواهد در تهیه شام به مادر کمک کند.بنا بود پدر نگین هم به آنها بپیوندد شاید محترم خانم هم می آمد.شام امشب بیاد مفصل تر میبود.
نگین با پایانه موهایش بازی میکرد و ایلیا به حرکت خوش صدای اب چشم دوخته بود.نمیدانستند از چه چیزی حرف بزنند.بوی نعنا پونه ها صدای خوب اب زیبایی ستاره ها و یا چیزی درونی تر و جدی تر چیزی که ظاهرا درست دیده نمیشد ولی نیاز به شنیده شدن داشت.
-دوست داری از همسر فراریت حرف بزنی؟از اینکه چطور با هم آشنا شدید از چه چیزش خوشت اومد و انگیزه اصلیت برای ازدواج با اون چی بود؟
-اولا اون دیگه همسر من نیست.به درخواست پدرم دادگاه حکم طلاق غرایی منو صادر کرده.خوشبختانه اسم اون قاتل دیگه روی من نیست.
-اگه ناراحت میشی میتونی راجع بهش حرف نزنی.یه حرف دیگه بزن!
-نه ناراحت نمیشم دیگه بهش اهمیت نمیدم اون حتی ارزش کینه توزی رو هم نداره.راستش اون خیلی جذاب بود.یه حالت قشنگی تو چشماش بود که بعدا فهمیدم در اثر حشیشه.حالا از همه چشمای خمار بدم میاد فکر میکنم نتیجه حشیشه.
-منکه چشام خمار نیست نه؟از چشمای من که بدت نمیاد هان؟
-نه چشمای تو کمی بی حاله البته بعضی وقتا ولی اغلت چشمات زیرک بنظر میرسن یه جور تیزی و هوشیاری از چشمات میریزه.
-خوبه یا بد؟
-خب معلومه که خوبه میخنده من زیرکی و هوشیاری رو دوست دارم چون خودم هشیارانه عمل نکردم و مثل خنگا افتادم تو تله زیبایی.
-کجا باهاش آشنا شدی؟
-راستش یه مهمونی فامیلی بود.اونم یکی از فامیلای دور بود البته نسبی که تازه از خارج اومده بود و میخواست ایران بمونه.
-حتما کسی اونو برای تو یا تو رو برای اون تیکه گرفته بود.
-نه اصلا اینطور نبود.آشنایی ما فقط یه اشنایی معمولی تو یه مهمونی بود.رفتاراش برام جالب بود کمی کودکانه رفتار میکرد.خیلی ساده و بی شیله پیله بنظر میرسید.وقتی چشمانش بمن می افتاد میخندید خنده شم خیلی دلنشین بود.
ایلیا بی وقفه پرسید:خنده من چی جوریه؟من چه جوری میخندم بنظر تو؟
نگین از واکنش ایلیا در برابر حرفهای خود خنده اش گرفت و گفت:خنده تو هم شیرینه به شرطی که اب دهنت نپره تو نایت و همه رو بترسونه.
ایلیا دستاشو بهم کوبید و خنده بلندی سر داد.نگین بی اختیار ترسید و گفت:تو رو خدا نخند من میترسم مواظب باش!
-ای بابا یه دفعه آب دهن ما پرید تو گلومون حالا از خنده محروم شدیم.نگران نباش دختر سرفه از علائم این بیماری نیست.
ایلیا ساکت شد و سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:تو از مریضی من خبر داری؟
-اره میدونم!
-نوع بیماریمم میدونی؟
-اره میدونم!
-چه احساسی داری؟
-متاسفم ولی معلوم نیست اگه بیمار نبودی از این خوشبختر بودی!
ایلیا به حرف او فکر کرد.او راست میگفت.در این لحظه همه چیز خوب بود.زندگی به معنای حقیقی خود رسیده بود.سه سال پیش را بیاد اورد.هنوز بیمار نشده بود ولی با آن وضعیت پدر یک لحظه آرامش نداشت.اضطراب درس و امتحان شدت گرفتن بیماری پدر خستگی و از پا در آمدن مادر کار بیرون کار خانه اضطرابها مشکلات اقتصادی و ... در این لحظه چقدر احساس خوشبختی میکرد به نگین نگاه کرد و گفت:حق با توست اگر بیمار نمیشدم به اینجا نمی اومدم .اگر به اینجا نمی اومدم با تو و مش ممد آشنا نمیشدم اگر با شما آشنا نمیشدم تنها بودم.
نگین با لحنی شوخ گفت:مادرت که بود اونو به حساب نمی آری؟
-چرا مادرم نزدکیترین کس منه اما سختی و دشواری گذشته ها بین ما اونقدر سنگینی میکنه که هر کدام از ما به یه دوست نیازمندیم.یه دوستی که بتونیم از اول همه چی رو براش تعریف کنیم گذشته های سختی بود تازه تموم شده بود من و مادرم داشتیم خودمونو ترمیم میکردیم مادرم به نظریه های تازه ای رسیده بود امروز چه اتفاقی؟امروز چه معجزه ای؟که یه باره این اتفاقا شروع شد و ما رو به اینجا کشوند
-تا حالا که به بدجایی نکشیده.
-راست میگی خوبه خیلی خوبه!ولی اینطور که نمیمونه.
-من مطمئنم چند روز آینده از اینم بهتر میشه.
-اره میشه ولی بعدش چی؟
-فعلا به امروز و چند روز آینده فکر کن!بعدش مال بعد.
ایلیا سری به تایید تکان داد و گفت:آره برگردیم سر اصل مطلب بقیه شو بگو!
-اون مهمونی تموم شد ولی کاوه تو ذهن من موند.از گوشه و کنار راجع به اون اطلاعات به دست می آوردم.فهمیدم که فوق لیسانس ساختمون داره تو شرکت پدرش کار میکنه.اومده ایران ازدواج کنه و بمونه.خیلی شوخ و خوش مشربه کلک تو کارش نیست و از این حرفا.تا اینکه مهمونی نوبت ما شد.مادر لیست مهمونا رو که نوشت کاوه و خانواده اش تو لیست نبودن.
خیلی دلم میخواست اونا تو مهمونی ما باشن ولی روم نمیشد مستقیما به مادر بگم غیر مستقیم این و اونو دیدم و شرایط رو طوری جور کردم که خاله فرنازم به مادر تلفن کنه و حرف بندازه که کاوه اینارو گفته یا نه.اینطوری مادر یادش می افتاد و شایدم کمی تو رودرواسی قرار میگرفت و میگفت که یادش رفته.حتما اونارم میگه.نقشه درست در اومد و مادر همینکارو کرد.
ایلیا ناخودآگاه احساس حسادت میکرد.انگار دلش میخواست که جای کاوه میبود.در دل فکر میکرد اگر دختری او را اینهمه بخواهد چه احساسی خواهد داشت.حتما بی درنگ تسلیم میشد.او در آن لحظه همه دخترا را نگین میدید و لحظه ای به این نکته فکر نمیکرد که ایا فرقی نمیکرد که آن دختر که باشد.ایلیا از آن قبیل مردان بود که چهره زن را در متن غم زیباتر میبینند.همانگونه که مادر از روز تشخیص بیماری او زیباتر شده بود.وقتی به نگین نگاه میکرد رگه غم را در نگاه او حتی وقت خنده دوست میداشت.
نگین وقتی ایلیا را ساکت دید سکوت کرد.طولانی شدن سکوت ایلیا را بخود آورد.ولی دیگر سرحال نبود.بخود اجازه نمیداد زیاد به نگین نزدیک شود.انگار حکم مرگ مجوز هر کاری را از او گرفته بود نگین با خود فکر کرد نکند زیاده روی کرده باشد:مثل اینکه ناراحتت کردم معذرت میخوام.
-نه از تو ناراحت نیستم خودم حالم خوب نیست میخوام تنها باشم تو برو پیش مادر.
نگین آهسته بلند شد و از پله ها بالا رفت.در پاگرد ایستاد برگشت ایلیا را از پشت سر نگاه کرد.ایلیا با گامهایی سنگین بطرف پایان باغ میرفت.وقتی در مقابل دیوار قرار گرفت سرش را به دیوار تکیه داد.شانه هایش میلرزید.نگین خواست بطرف او بدود ولی خودداری کرد میدانست مردها ترجیح میدهند تنها گریه کنند.
وقتی نگین وارد ساختمان شد چشمهای مادر سرخ بود و پیرمرد غمگین و ساکت با ریشهایش بازی میکرد.انگار اینجا هم خبری شده بود.برای تغییر در فضای موجود نگین نکته ای را بیاد آنها آورد:مادر بنا بود امشب پدرم بیاید پیش ما.
مش ممد دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت:بذار برای فردا شب دخترم.امشب حالش نیست من غذاشو میبرم و براش توضیح میدم.
15
پیرمرد و ایلیا مشغول خاک و گیاه بودند.باغچه ها نیاز چندانی به ارا پیرا نداشتند.اما پیرمرد عادت کرده بود هر روز دستی به باغچه برساند.انگار گلها هم به نوازش دستهای مهربان او نیاز داشتند.باغبانها صدای باغچه را بهتر از بقیه میشنوند.به قول پدربزرگ ایلیا باغ مال باغبان است و بقیه طفیلی اند.
ایلیا به دستهای پیرمرد نگاه میکرد تا رگ خواب گیاه را دریابد.انگار باغچه به دستهای او هم عادت کرده بود.مش ممد در حالیکه نفس نفس میزد بریده بریده گفت:دیشب عجب طوفانی بود چشمای همه رو باروند.تو دیگه چت بود پسر؟
-راستش خیلی دلم میخواد به نگین نزدیک بشم ولی به خودم اجازه نمیدم اونو وارد تراژدی بکنم.این دختر به اندازه کافی زجر کشیده.
-میدونه تو بیماری؟
-اره همه چی رو میدونه.
-خودش مایله به تو نزدیک بشه؟
-اره اون خیلی سعی میکنه با من صمیمی بشه.نگین دختر مهربونیه.
-میدونم با همه سختیهایی که کشیده به کفر و بدبینی نرسیده هنوز!خب پس تو چرا از نزدیک شدن به اون ناراحتی؟
-کسی که بناست بمیره حق نداره سنگ بنایی رو بذاره که میدونه نصفه کاره میمونه.
-کی همچین چیزی گفته.همه ما بناست بمیریم پس دست به هیچ کاری نزنیم مبادا که نصفه کاره بمونه!
-آخه دلم نمیخواد با احساسش بازی کنم.
-مگه صمیمی شدن با کسی یعنی بازی کردن با احساس اون؟منکه مثکه مغزت اسیب دیده پسر.واقعیت اینه که تو بیماری اونم میدونه.تو به اون احتیاج داری اونم به تو تمایل داره خب دیگه مشکل کجاس؟مگه ما ضامن اینده دل همه مردمیم.هر کی اختیار خودشو داره.
-دیشب فکر میکردم که با مادر از اینجا بریم و این دخترو بحال خودش بذاریم.
-خبر داری قبل از اینکه شما بیاین اینجا دختره چقدر تنها بود؟و حالا چقدر سرحال تره؟
-بالاخره من حق ندارم بخاطر خوشی کوتاه خودم یه دختر غم زده رو رنج بدم.
-ای بابا نه به اونایی که هشت تا دوست دختر میگیرن و برای هر کدوم یه قصه میسازن و بعد همه شونو ول میکنن به امون خدا و در میرن.نه به تو که مو رو از ماست میکشی بیرون.اونا که با احساس دخترا بازی میکنن ککشون هم نمیپره اون وقت تو خودتو کردی گرگ یوسف ندریده دهن آلوده.بابا یه تن و یه زن.نه لازمه که حرمسرا راه بندازیم نه لازمه اینهمه جانماز آب بکشیم.هر کسی حق داره جفت خودشو انتخاب کنه و تا وقتی که با هم خوشن که خوب وقتی ام که خیلی اوقاتشون قمر در عقرب شد از تو به خیر و از ما به سلامت آدم که قحط نیس.وصلت که وصله ابدالآبادی نیست.هر وصلی یه فصلی هم داره دیگه.بالخره یا طلاق یا مرگ جفتارو از هم جدا میکنه.تو عمرت چند تا جفت دیدی که با هم بمیرن؟
عجب ذهن روانی داشت پیرمرد.انگار هر موی سیاهش به تجربه ای بزرگ سپید شده بود.ایلیا مانده بود بر سر اینکه این ماییم که ارتباطات را پیچیده میکنیم با این نوع ارتباطات است که ما را میپیچاند.ایلیا سعی کرد شفاف به موضوع نگاه کند.رفتن و ترک نگین ماندن و آفرینش ماجرایی دیگر.وقتی به پس آینده های هر دو تصمیم نگاه کرد به این نتیجه رسید که پی آمد هر دو میتواند خوب باشد یا بد.به قول انگلیسیها :every thing depends on if... هر چیزی بستگی دارد به اینکه با آن چگونه برخورد شود.لحظه های گریز پا منتظر سوار کار مردد نمیمانند.
ایلیا حالا تنور داغ است نان را بچسبان ترا چکار که فردا چه میشود.
ایلیا سرش را بلند کرد و به پیرمرد نگاه گرمی انداخت و با لبخند گفت:تو برنده شدی دستش را پیش آورد بزن قدش!
پیرمرد با دستی خاک الود محکم به کف دست ایلیا کوبید و دست نحیف او را در دستهایش صمیمانه فشرد و گفت:از این به بعد دهنه اسب دست ماش غصه بی غصه گریه بی گریه.
-ولی مادر میگفت که مش ممد معتقده آدم بی اشک آدم نیست.
-درسته ولی نه اینکه اشک و خون قاتق نونش بشه.آسمون ابی گاهی هم رگبار میزنه.بلند شو بریم سراغ بقیه.بریم سنگامونو با اونام بساویم اینجوری نمیشه که وسط اینهمه نعمت بغض قورت بدیم.
ایلیا دوباره احساس سرزندگی میکرد.احساس میکرد این روزها چقدر عمر غم و شادیهای او کوتاه شده دیروز وقت غروب وقتی که با نگین حرف میزد ابتدا احساس خوشبختی عمیقی همه وجودش را پر کرده بود هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در بازیهای ذهن خود چنان مغلوب شده بود که از نگین خواسته بود او را ترک کند تا در تنهایی از بدبختی خود بگرید و امروز پس از چند دقیقه گفتگو با پیرمرد احساس میکرد لبریخته و سرحال آماده نوشیدن هر جرعه ای است که بسوی او بیاید.نگین ما تنهایی خود را کنار هم میگذاریم و همه چیز را با هم قسمت میکنیم.هیچ دردی نمیتواند جدا از دردهای دیگر باشد.
پیرمرد زیر لب زمزمه میکرد:
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#8
Posted: 23 Apr 2012 06:18
۱۶
همه نگاهها بطرف او بود.بعد از چند روز بالاخره اوضاع مساعد شده بود که همگی دور هم جمع شوند.ویلای آقای پرنیان تقریبا شبیه ویلایی بود که ایلیا و مادرش به آن کوچ کرده بودند.با این تفاوت که قدری تازه تر بنظر میرسید.آقای پرنیان قبل از انتقال دادن نگین به آنجا دستور داده بود دستی به سر و روی ساختمان بکشند و با رنگهای شاد و زیبا تزیینش کنند.
همگی در سالن پایین نشسته بودند.نگین کنار پدرش احساس خوبی داشت.آقای پرنیان از محترم خانم خواسته بود جوجه کباب و سوپ جو درست کند و مخلفات مورد علاقه او را هم فراموش نکند مثل سبزی خوردن تازه ماست و خیار مخصوص.
مش ممد که از بوهای خوش اشتهایش برانگیخته شده بود و میدانست که وقت خوردن غذا نزدیک است احساس کرد که اول باید یک نطق پیش از دستور بپردازد تا همگی با جانی شاد و دلی فارغ پشت میز بنشینند و از تناول غذا لذت کافی ببرند.بهمین دلیل بی مقدمه شروع به صحبت کرد:یه بار میگم و برای همیشه.دیگه لازم نیست که یه چیزی رو صد دفعه تکرار کنن این دو سه روز گذشته اوضاع طوری بود که یه چشممون اشک بود و یه چشممون خون اینکه نشد.رو کرد به مادر و گفت:خانم خانما مگه شما دست از همه چی نکشیدید که بیایید اینجا و زندگی کنید.خب شکر خدا همه چی آماده س زندگی کنید دیگه وقتی آدم رها میکنه همه چی رو باید رها کنه نه فقط کار و خونه و شهر و دیار و بلکه همه دنگ و فنگهای دست و پا گیرشم باید رها کنه.اینجا همه شرایط برای زندگی سالم وجود داره به قول دکترا فرصت ما هم کمه پس وقتی نداریم که بخوایم به ده بیست سال آینده فکر کنیم.اونایی که وقت بیشتر و عمر طولانی تری دارن تا هر کجا که دوست دارن فکر کنن ولی ایلیا فقط باید به زندگی فکر کنه و همه ما باید به اون کمک کنیم.این بیماری هست همه علائمش هم جزوشه.تب و سفیدی کف دست و علائم پوستی و بقیه.دیگه نمیشه که با مشاهده هر علامت مرثیه های آشکار و پنهان راه بندازیم و پسره رو اذیت کنیم.خودش هم باید کمک کنه.من و ایلیا حرفامونو زدیم و تصمیمون رو گرفتیم.ایلیا بناست فقط به خودش فکر کنه.وقتی برای ایثار و جان نثاری و اینجور حرفام نداره.هر کی دوست بیاد تو ماجرا بسم الله هر کی دوست نداره و از عواقبش میترسه به سلامت.
مش ممد دستش را روی میز گذاشت و گفت:هر کی بازیه بزنه قدش.
اول از همه نگین بدون هیچ تردیدی از جا بلند شد و زد کف دست پیرمرد بعد پدر نگین بلند شد.محترم خانم لنگ لنگان خودش را به مش ممد رساند و دستش را با احتیاط بلند کرد و طوری به دست مش ممد زد که کمترین تماس را با او پیدا کند.صورت محترم خانم از خجالت خنده دار شده بود.مش ممد با لحنی طنز آمیز به او گفت:مواظب باش به آتیش جهنم نزدیک نشی!همه خنده شان گرفت.
مادر هنوز بلند نشده بود.مش ممد نگاهی به طرف او کرد و به علامت سر به او فهماند که بلند شود.مادر که مشارکت خود را در این بازی بدیهی میدانست گفت:منکه تکلیفم معلومه پدرجان.مش ممد گفت:میدونم ولی این رسم بازیه پاشو دخترم.مادر بلند شد و به سمت پیرمرد آمد و بجای اینکه ضربه ای به دست او بزند خم شد و دست او را بوسید.پیرمرد سر او را در دستهایش گرفت و پیشانی اش را بوسید.
سکوت نزدیک بود که اشک همه را اشک همه را در آورد که پیرمرد مهلت نداد و دستهایش را بهم کوبید و با صدای بلند گفت:بریم سراغ شام محترم خانم کجای کاری؟
-آتیش آماده س جوجه هارم سیخ کشیدم کباب کردنش با شما.
همگی با شوق بطرف تراس رفتند و بادبزنها رو برداشتند.بوی خوش کباب فضای خانه را پر کرد.پانزده دقیقه بعد کبابها آماده بود.محترم خانم از این فرصت استفاده کرد و سوپ را کشیده بود.بوی نعنا پونه میان سبزی های تازه بوی ماست و خیار پر از کشمش و گردو و پودر نعنا خشک و گل سرخ کم کم داشت مغلوب بوی کباب میشد.مش ممد با سینی کبابها وارد شد و بقیه هم به دنبالش.
همه نشستند دور میز.آقای پرنیان از محترم خانم پرسید:پس پلو کو؟محترم خانم با شرمندگی ضربه ای به صورتش زد و گفت:ای وای یادم رفت.و بعد نگین به سرعت دوید به سمت آشپزخانه و دیگ پلو پز را وارونه کرد روی یک سینی بزرگ و به سرعت برگشت و در حالیکه سینی را روی میز میگذاشت گفت:بفرمایید پدر اینم پلو!
شادی و هیجان زندگی دوباره به آن جمع برگشته بود.ایلیا دیگر به بیماری اش فکر نمیکرد به اینده فکر نمیکرد.انگار هیچ چیز جز آن جمع مطلوب و آن غذای مطبوع برایش مهم نبود.وقتی سرش را بالا کرد نگین با شوقی شوخ به او لبخند میزد.ایلیا چشمکی به او زد و گفت:every thing is ok و نگین با لحنی ملایم به او پاسخ داد:I know im very happy
اهالی دور میز بهم نگاه کردند و مش ممد گفت:چیزی نیست دارن دعای شکر گزاری میخونن.
صدای خنده همه در هم پیچید و ایلیا دوباره به سرفه افتاد.
مش ممد با خنده و حرکاتی سریع گفت:زود زود آتش نشانی آب آب...
اینبار سرفه ایلیا زود قطع شد اما صدای خنده ها ادامه یافت.
17
پیرمرد در بستر تنهایی اش میان سعدی و حافظ به پشت دراز کشیده بود.
طبق قرار داد خودش باید دعا میخواند و با خدایش حرف میزد.اما در این لحظه دلش با دیگری حرف داشت.کسی او را امشب خانم خانما نامیده بود و با جدیت و تشر از او خواسته بود که زنجه موره نکند و بر صلابت تصمیم خود باشد.
-نکنه از من رنجیده باشی خانم خانما میدونم غم دلتو نازک کرده ولی چی میشه کرد؟روزگار همینه.تو جمع ما کی دلش زخم نخورده؟جناب پرنیان با همه دبدبه و کبکبه اش دردش تو دل خودشه به آنی شریک زندگیشو از دست داده و دختر ستمدیده و رنجورش رو دستش مونده.نگین بیچاره کی صحنه مرگ مادرش رو به دست مردی که دیروز همه عشقش بود فراموش میکنه؟تو هم بعد از مرگ وحشتناک و سنگین همسرت رسیدی به روزی که باید شاهد خاموش شدن شمع وجود عزیزت باشی.
این مش ممد الکی خوشم که بعد از مصیبت همسر و فراغ بچه هاش به این گوشه تنهایی رسیده و اگه نازنینانی مثل شما قدم رنجه کنن و رو چشمای منتظرش بذارن که شکر اگر نه باید تو 5 ماه زمستون این منطقه سفیدی بی انتهای برفارو نگاه کنه و دستاشو رو اتیش گرم کنه.اون محترم خانم مجرد هم تو سن 70 سالگی در 17 سالگی مونده و عمری منتظر سوار مراد که نیومده و نخواهد آمد.خب خانم خانما میبینی که دل هیچکی از غم آزاد نیس.پس به قول تو چاره ای نیست جز اینکه با همین دل زندگی کنیم و زندگی ببخشیم.خودت بهتر از هر کسی میدونی که ایلیا وقت زیادی نداره دونه های سرخی که مثل پشه زدگی رو پوستش دیده میشه خودت میدونی و منم میدونم از علائمشه.به هر حال ما رو ببخش خانمی خودت میدونی که سخت مخلصیم یه چیزی بگم؟من دخترامم اینقدر دوست ندارم که تو رو.یه چیز دیگه بگم؟من هیچ کدوم از نوه هامو به اندازه ایلیا دوست ندارم.از دیدن بچه ها و نوه هام خوشحال میشم ولی از ندیدن هیچکدوشون دلتنگ نیستم.اما دیروز که ایلیا گفت میخواست بخاطر نگین همراه تو برگرده شهر معنی دلتنگی رو فهمیدم.حضور شما به زندگی من برکت داده.از وقتی صاحب این ملک رفته به ینگه دنیا من کمتر کسی رو اینجا میبینم.گاهی فامیلاشون میان اینجا اما باور کن من با هیچ کدومشون نتونستم مثل تو و ایلیا باشم.
حالا دلش میخواست با خدا حرف بزند.سراپا خلوص و نیاز شده بود:خدایا برای تو که کاری نداره شفا بده خب!بذار جوونی کنه با نگین یکی بشه بچه دار بشه کار کنه پول در بیاره خونه بخره ... آخرش چی؟بشه مثل آقای پرنیان یا مثل من؟من از کجا بدونم کی داره زندگی میکنه؟اصلا زندگی یعنی چی؟
همین دیشب زندگی نبود؟چرا خیلی ام بود!به قول بچه های این روزها آخر زندگی بود.چه چشمایی دیدم دیشب چه قلبایی!چه چشمایی خانم خانما چه چشمایی!
گرمایی خیس از گوشه چشمهای پیرمرد سرازیر شد و در گوشهایش چکید چیزی در قلب خود حس میکرد حسی که تاکنون تجربه نکرده بود.
-میدونم خانم خانما سخته خیلی سخته بشینی و ببینی پاره جگرت داره اب میشه دود میشه میره هوا.یادت باشه برای منم سخته فکر دود شدن تو بعد از آب شدن اون پس بیا اصلا به این چیزا فکر نکنیم به چیزای دیگه ای فکر کنیم صدای خوب آب هوای پاک باغ بوی خوشایند کباب نیمرو نعنا پونه چای تازه دم...
پیرمرد از جا بلند شد از پنجره به بیرون نگاه کرد.ماه ماه بود هنوز چشمش به چراغهای روشن خانه افتاد قلبش ریخت با عجله کفشهایش را پوشید:بازم تب کردی پسر؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#9
Posted: 23 Apr 2012 06:19
۱۸
آفتاب خوبی بود.انگار همه چشمهای دنیا به گرمی نگاهت میکنند.ایلیا روی تشک تاب آهنی که در تراس قرار داشت لمیده بود.احساس راحتی عجیبی میکرد.جز کمی رخوت و ضعف همه چیز خوب بود.
ایلیا با خود فکر کرد خانواده یعنی چه؟پدر و مادر خواهر و برادرها همین؟چیزی که طبیعت و قرار دادهای اجتماعی بما تحمیل میکنند.وقتی چشم باز میکنی بی آنکه بخواهی مردی بنام پدر و زنی بنام مادر کنار توست.و کودکی که بعد یا قبل از تو به دنیا می آید خواهر و یا برادر تو.والسلام؟هیچ اختیاری و انتخابی در کار نیست؟پس ایا خانواده من تشکیل میشود از من و مادرم؟
چیزی درون ایلیا با این قرار داد میجنگید و قرار دادهای ذهنی او را درهم میریخت.آیا مش ممد با آن همه لطف روان و قاطعیت موزون جزو خانواده من نیست؟آیا او پدر انتخابی من نیست؟نگین این دختر محزون و مهربان که از صمیم قلب به ما پیوسته و پدرش اقای پرنیان با آنهمه خلوص و صفا نمیتواند عموی من باشد؟
حتی همین محترم خانم خجالتی با همه مهربانیهای بی ادعایش نمیتواند مادربزرگ اختیاری من باشد؟ما حالا یک خانواده ایم یک خانواده صمیمی و پیوسته آیا تعریف خانواده همان است که بود؟یا باید در این تعریف تجدید نظرکرد.آیا نمیشود گفت خانواده مجموعه افرادی هستند که یکدیگر را برای زندگی عمیق تر و لذت بخش تر برگزیده اند؟
ایلیا روزی در کتابی از زبان جوانی تنها در برابر دختر مطلوبش خوانده بود:من تنها و بی کسم و این ظاهرا دردناک است.اما روی دیگر بی کسی این است که من همزیستان خود را خود انتخاب میکنم و هیچکسی به من تحمیل نمیشود.ایلیا معنای این جمله را آن روز درک نکرده بود ولی حالا میفهمید که انتخاب چه لذت عمیقی دارد.
صدای زنگ در به صدا در آمد.سه زنگ متوالی چه خبره نگین خانم این صدای مش ممد بود که بسوی در میرفت.
-سلام مش ممد خبر خوبی دارم.
-خبر سه زنگ؟
-مش ممد جدی میگم بخدا.خبر خیلی خوبیه!
-پس بیا تو برای همه بگو.
ایلیا روی تاب نیم خیز شد و نشست.با شنیدن صدای نگین حس رخوت و سستی را هم از دست داده بود.
-سلام پیک خوش خبر!
-سلام بر ایلیای کبیر.
-خبر چه آورده ای.بگو!
-خان کلبه همسایه تمامی اعضای خانواده جدید را به دیاری آن سوی ابهای جنوب مهمان کرده اند.کافی است قبول دعوت فرمایید و فی الجمله راهی شویم.
ایلیا با خوشحالی از تاب پایین پرید و شتابان بسوی نگین آمد و گفت:دیاری آنسوی ابهای جنوب؟
-اری سرور من به جزیره ای در دل آبها که کیش نام گرفته.
-به به!به کیش خواهیم آمد ولی مات نخواهیم شد!
مش ممد که با حیرت به گفتگوی آنها گوش میکرد با صدای بلند مادر را صدا زد و گفت:بیا خانمی ببین بچه ها دارن تیاتر بازی میکنن جل الخالق.یه موقع به زبان اجنبی حرف میزنن که ما سر در نمی آریم.یه موقع هم رل بازی میکنن.
مادر از ساختمان خارج شد و در حالیکه دستهایش را به سینه زده و لبخند میزد به آنها نزدیک شد.نگین رسم احترام زانوهایش را خم کرد و دستهایش را حرکت زیبایی داد و گفت:بانوی من سروری کاروان را خواهند پذیرفت؟
مش ممد خنده بلندی کرد و گفت:راستی راستی عین تیاتره عجب استعدادی!
-خوش خبر باشی نگین جان چی بهتر از سفر با تو دختر خوب.پدرتم میان؟
-راستش پدرم فعلا کار داره و نمیتونه همراه ما بیاد ولی مایله که منم همراه شما بیام.یه آپارتمان کوچیکی اونجا داریم که برای همه مون کافیه.
ایلیا گفت:محترم خانم چی؟
-میدونی که اون خجالت میکشه با ما بیاد.از طرفی پدرم تو این مدت به تیمار احتیاج داره.محترم خانم برمیگرده تهرون پیش بابا میمونه.
مش ممد گفت:پس مام هستیم.
-البته پدر جان کاروان که بی غافله سالار حرکت نمیکنه.
-به به!به این میگن یه قشلاق تمام عیار از سرمای فشم تا گرمای کیش.
-پس تایید شد مادر؟
-لطف به این بزرگی رو میشه رد کرد؟
-پدرم گفت اگه روزش مهم نباشه میتونه برامون بلیط بگیره.
ایلیا با خنده و لحنی طنز آمیز گفت:برای ما بیکاره ها همه روزها روز سفره.
نگین خندید و با شادی از باغ خارج شد.پدر منتظر پاسخ بود.
19
هوای داخل توپولوف گرم بود و قدری طاقت فرسا.مادر و مش ممد کنار هم نشسته بودند نگین و ایلیا هم در دو صندلی مجاور آنها نگین از ایلیا خواست که کنار پنجره بنشینند.
شاید این اخرین باری بود که ایلیا سوار هواپیما میشد بهمین دلیل باید هر چه بیشتر میدید هر چه بیشتر حس میکرد و هر چه بیشتر لذت میبرد.ایلیا تو باید از همه ابرها بالاتر بروی تو باید به جایی برسی که بوی آغوش خدا را میدهد.همه چیز اول برای تو هر کاری اول بخاطر تو.ایلیا شاید باور نکنی که وقتی پدرم ترتیب این سفر را میداد اول به تو فکر میکرد و بعد به من.همه میدانند که ایلیا هر نفس باید هزاران نفس زندگی کند.
نگین ظاهرا ساکت بود و با روزنامه ای که در فرودگاه خریده بود خود را باد میزد ولی در دل به این می اندیشید که چه کند تا ایلیا روزهای خوشی را پشت سر بگذارد.یک جوان 20 ساله چه میخواهد؟چه چیز او را تا آخرین حد لذت سرمست میکند؟هیچ ثانیه ای نباید هدر رود و هیچ ارزویی نباید در دل ایلیا ناکام بماند.
ایلیا همه چیز برای توست.تفکر و خیال دست به دست هم دادند و تصویرهای ذهنی نگین را به اوجی رساندند که از شرم گونه هایش سرخ شد.ایلیا نگاهش را از پنجره برداشت و به نیمرخ نگین خیره شد.نگین سرش را به سمت ایلیا برگرداند.حجبی دلنشین بر خطوط لبخندش سایه انداخت.ایلیا پرسید به چه فکر میکند و نگاه نگین بی نیاز از تمام واژه ها گفت:من تا آخر آرزوهای تو تسلیمم.
پیرمرد کنار مادر احساس خوبی داشت.مثل درخت تنومندی که جان خسته ای را در حریم سایه ای پناه داده است از توانمندی خود سپاسگزار بود.مادر گفت:سالها بود که ایلیا دوست داشت به کیش سفر کنیم.اما بیماری و درد پدرش ما رو اسیر کرده بود.میگفت خب پدر رو هم ببریم.ولی پدرش دردمندتر از این بود که بتونه سفر کنه.
پیرمرد برگشت و با صمیمت گفت:ولی خانمی بنا نبود از گذشته ها صحبت کنیم.حالا که داریم میریم پسرتم که وردلته.این حقیرم در رکاب عروستم که وردل پسرت.
-عروس؟... کاش میشد!
-میشه فکرشو نکن هر چی اراده کنی میشه.هنوز متوجه نشدی دلای این دو تا کبوتر تا کجاها رفته؟
مادر خندید و با حالتی منبسط به پشت صندلی خود تکیه داد.وقتی مش ممد حرف میزد انگار خیالش از تمام دنیا جمع میشد.
حس گرمی در خیال پیرمرد پیچید و دلش گرم شد.حسی که از اوج گرفتن آن میترسید.حسی که میشناخت ولی خود تجربه نکرده بود.یا شاید تجربه کرده و به فراموشی سپرده بود هر چه بود گرم بود و شیرین اما او را مضطرب میکرد.حسی که چند شب پیش در کلبه اش به او دست داده بود و برای فرار از آن به دعا رسیده بود و از خدا شفای ایلیا را خواسته بود.حسی که در این لحظه نیز به سراغش آمده بود و خود را به در و دیوار سینه اش میکوبید که با صدایی محکم و بم گفت:یا علی.و دستی بر صورتش کشید.
مادر با دلسوزی گفت:طوری شده؟
-نه دخترم راستش من تا حالا پرواز نکردم حال غریبی دارم چیزی نیست.
-نکنه مربوط به مشکل قلبت باشه پدر!
-نه قلبم سرجاشه نگران نباش!
مادر خندید و مش ممد هم.
ایلیا روزنامه را از دست نگین گرفت و باز کرد:نگین با اعتراض گفت:حالا که وقت روزنامه خوندن نیست.آسمونو نگاه کن ابرارو زمین و خونه های کوچولورو.
-دیگه هواپیما بالاتر از این رفته که چیزی دیده بشه فقط میبینم که ما بالای ابراییم راستش کمی هم سرم گیج میره.
-پس روزنامه نخون بدتر میشی.سعی کن چشماتو ببندی.
ایلیا روزنامه را به ارامی ورق میزد و تیترهایش را مرور میکرد که ناگهان دستش را روی یک صفحه گذاشت و بلند گفت:وای... و بعد روزنامه را به سرعت ازدست ایلیا گرفت و با عجله شروع به خواندن کرد:مردی که مادرزنش را به ضرب قطعه ای کریستال از پا در آورده بود به دام افتاد.این مرد با پاسپورتی تقلبی قصد خروج از کشور را داشت که با کوشش مامورین انتظامی دستگیر و به دادسرا تحویل داده شد.
دستهای نگین سرد و قلبش تند میزد.مادر و مش ممد که متوجه جریان شده بودند با خوشحالی به او تبریک گفتند.مش ممد با صدای بلند خدا را شکر میکرد و میگفت دیدی دخترم هر دم از این باغ بری میرسد تازه تر از تازه تری میرسد؟
ولی نگین خوشحال بنظر نمیرسید.سعی کردند او را بحال خود بگذارند.چند دقیقه به سکوت گذشت.تلفن همراهش را روشن کرد آنتن نمیداد.میخواست هر چه زودتر به پدرش خبر دهد ولی باید تا پیاده شدن از هواپیما صبر میکرد.
دوباره به تصویر کاوه در حالیکه سیگاری کنار لب و دست بندی به دستهایش زده بودند نگاه کرد.روز اولی را بیاد آورد که در مهمانی فامیلی او را دیده بود.احساس خود را با آن روز مقایسه کرد.هیچ ارتباطی بین این دو نفر نیافت.انگار او کسی دیگر بود که در کوره آدم سوزی اعتیاد سوخته و مثل تفاله ای از آن سوی کوره بیرون افتاده بود.یادش آمد که در جایی خوانده بود سقوط نیازمند زمان نیست و ناگهان اتفاق می افتد.کاوه سقوط کرده بود و کسی نمیدانست میان اینهمه نعمت ظاهری چه چیزی هست او را فرسوده بود که توان اندیشیدن به این روز را از او گرفته و دردمندی و خفت یک عمر را با لذتی آنی سودا کرده بود.میخواست محکومش کند نتوانست ولی تبرئه هم نبود.
وقتی جوانی از طبقات محروم جامعه گرفتار مخدر میشود ریشه یابی و قضاوت درباره اش ساده تر است.اما کاوه در شرایطی بود که در زندگی او ظاهرا عوامل شناخته شده ای که مسبب اعتیاد میشوند وجود نداشتند.اما کسی نمیداند مهاجران آن سوی مرزها با چه عوامل پنهانی درگیرند که اینگونه آلوده و عقیم برمیگردند.تنهایی غربت فریب دام پناهندگی بی حرمتی بی هویتی و جای خالی هزار چیز پنهان که برای زیستنی شاد و شریف ضروری اند.
کاوه با تمام خطاهایی که انجام داده بود نفسی شرور نداشت.نگین صفاهای کودکانه ای از او دیده بود که شاید شرارتش ریشه در همین خلوص بی پاسخ مانده اش داشت.شرارتی که از او موجودی منتغم ساخته.اول انتقام از خود گرفتار شدن به مواد مخدر و بعد انتقام از دیگران و قتل انسانی که میخواست نگین را از او بگیرد.
نگین بیاد آورد که او در صحنه های دشوار زندگی به کودکی ناتوان تبدیل میشد و حتی به گریه متوسل میگردید.آنچه از کودکی با او مانده بود تنها شفافیتها و سادگیهای کودکی نبود بلکه ناتوانیها و عجز این دوران نیز در او رسوب کرده و در لحظه های سخت سر بر می آورد.نگین دوباره به عکس نگاه کرد در چشمای او ثابت شد.بی تفاوتی سرد و کشنده ای در پایانه چشمهایش به دوربین نگاه میکرد با سیگاری کنار لب.انگار میخواست تمام هستی خود را دود کند و تمام شود.پشت نگین لرزید و روزنامه را به سرعت بست و در جایگاه پشت صندلی روبرویش گذاشت.
ایلیا برای اینکه او را از درگیری با خود بیرون آورد با لحنی آرام پرسید:چه احساسی داری نگین؟
-در مورد این افراد تنها حربه ای که ما در چنته داریم قانونه.قانونی که میدونیم ناتوان از قضاوته ولی برای اینکه سنگ رو سنگ بند بشه ناچاریم از اجرای اون.کاوه و همه ما هیچ چاره ای جز تسلیم شدن به قانون نداریم سقراط هم پس از محکوم شدن به مرگ تسلیم قانون شد.تو چشمای اون از من هیچ اثری نبود از این لحظه به بعد هم هیچ اثری از کاوه در ذهن من نخواهد بود.
نگین غافل بود از اینکه تصویرهای ذهنی ما از گذشته های دور و نزدیک خودآگاه وناخوآگاه در قضاوتها تصورات تخیلات و رویاهای ما حضوری فعال و موثر دارند.شاید آنچه که نگین میخواست بگوید این بود که از این لحظه به بعد دیگر ذهن من با موجودی به نام کاوه درگیر نخواهد بود و این پرونده بسته به بایگانی ضمیر من سپرده خواهد شد.
ایلیا نفس راحتی کشید.دستش را آرام روی دست او گذاشت و بی کلامی به چشمان نگین نگاه کرد.قراردادی در سکوت میان انها بسته شد:به شکرانه معجزه ای که دلهای ما را بهم رساند دیگر نه من به مرگ می اندیشم و نه تو به زخمهای گذشته.ما بر فراز زمین تازه ای در پروازیم زمینی پر از جنگلها و دریاهای ناشناخته و پر از جوانه های آشنا.
مادر و پیرمرد در سکوتی پر از خیال آنها را زیر نظر داشتند.انگار دارند تمام آنها را در زمانی کوتاه مرور میکنند.آینده لبریز از اتفاقها و معجزات پیش بینی نشده و شگفت انگیز مادر روزهای غم انگیز ماه پیش را بیاد آورد.ایا لحظه ای از فکرش میگذشت که ماه بعد با اینهمه لذت و عمق روبرو شود.اما اگر او و ایلیا همه چیز را رها نمیکردند و براه نمی افتادند...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#10
Posted: 23 Apr 2012 06:19
۲۰
از گشت و گذار در جزیره برگشته بودند.بیشتر جزیره را ماسه های بکر و بوته های خودروی پراکنده پر کرده بود.میان این بستر ساد پیچیدگیهای تمدن به شکل ساختمانهای زیبا و پر تجمل و پاساژهایی که اجناس سراسر دنیا را بلعیده بودند در آمده و اغلب مسافران را بسوی خود میکشاندند.
دریا و ساحل خلوت و بازار مکاره ها لبریز از جمعیت بود.اما نگین و همراهانش بیشتر وقت خود را با زیباییهای طبیعت سپری کرده بودند.قایق سواری در آبهای زمردین و زلال خلیج و پاشه های اب که سر و رویشان را خیس کرده و خنده هاشان را از وسعت دریا به پهنه اسمان ریخته بود.مدتها بود اینهمه نخندیده بودند.نشاط سرپایشان را با سکری دل نشین آمیخته بود انگار تمامی لذتهای دنیا در همان دقایق مرطوب و زودگذر خلاصه میشد.
قایقهای کف شیشه ای و دیدار شگفتیهای بستر دریا از کف قایق مرجانها و سایر زیباییهای حیات که در سکوت آبها هیاهوی زندگی را به تماشا گذاشته بودند تصاویری بیاد ماندنی از خود بجا گذاشتند که در دوربین مجهز نگین ثبت و سیار شدند.عکسها یادگارها را با خود تا کجا که بخواهیم میبرند و لحظه های شیرین مرور آنها بیاد ما می آورند که گذشته ها خالی از زیباییها و لذات خاص خود نبوده اند.ذهن آدمی وقتی به انبوه اندوه میرسد تمام عشقها و لذتهای گذشته را از یاد میبرد و انچه که بر زبان می آورد این است که:تمام عمر که به رنج گذشت و ما از زندگی هیچ چیز نفهمیدیم.
حالا این گروه چهار نفره از تماشای آن همه تازگی و طراوت بازگشته و پای تلویزیون به صرف چای مطبوع و خستگی زدا نشسته بودند.هر کس از خاطرات صبح چیزی میگفت.نگین دوربین فیلمبرداری را به تلویزیون وصل کرد.لحظه های شاد و زیبا براه افتادند.روز خوب دوباره در شب تکرار میشد و همگی از اینکه توانسته بودند اینهمه از امکانات لذت ببرند خوشحال بودند.ضمن تماشای فیلم بارها از نگین خواسته بودند که قطعه ای را دوباره برگرداند تا بتوانند از تکرار آن لذت بیشتری ببرند.
مش ممد که در تمام عمر خود اینگونه سرشاری و خرسندی را تجربه نکرده بود چشمهایش بی اختیار خیس و سرزیر شد.استینها را بالا زد و خود را به اب رساند تا به خنکای آن هیجانات برانگیخته را فرو نشاند و خدا را در خلوت خود شکر بگوید.پیرمرد از آنکه قبیل آدمها نبود که فقط روز غم به سوی معبود میشتابند و طلبکار او میشوند.بلکه او که طبیعت باغ روح ادراک لذت را در وجودش دمیده بود اشکهای شوق را هم سپاس میگفت و از داده های سرشار او سر به خاک میسود.
کم کم خزش خواب به پلکهای مادر سنگینی کرد.با خمیازه ای از جا بلند شد و با ادای شب به خیر رفت که برای خفتنی آسوده تر از همیشه آماده شود.مش ممد هم که به اتاق خلوت خود خزیده بود دیگر بیرون نیامد.ایلیا در حالی که کش و واکش میرفت گفت:نگین تو خوابت نمیاد؟
-من فیلم سینمایی چهارشنبه ها رو همیشه نگاه میکنم.تو اگه خسته ای برو بخواب!
-نه منم نگاه میکنم.
ایلیا بالش کوچکی برداشت و کنار تلویزیون دراز کشید.کم کم وقت نمایش فیلم رسید.یکی از فیلمهای قدیمی که برنده اسکارهای زیادی شده بود با موسیقی ملایم و آرام بخشی شروع شد.برنده جایزه بهترین کارگردان بهترین بازیگر زن بهترین سناریو بهترین فیلمبرداری و بهترین صداگذاری.اینهمه بهترین در قالب یک محصول میل تماشای فیلم را در آنها تشدید کرد.ایلیا با لبخند گفت:از بهترین ها نمیشه گذشت!
مش ممد بعد از خواب کوتاهی از جا بلند شد چراغ هال روشن بود هنوز.
از اتاق خود خارج شد تا سری به دستشویی بزند و چراغها را خاموش کند و به استقبال خواب بلند و شیرین شب برود.
وقتی وارد هال شد تلویزیون برفک میزد ایلیا و نگین با فاصله به موازات هم دراز کشیده بودند و دست نگین میان دستهای ایلیا به خواب رفته بود.خواست دوباره برگردد ولی برنگشت به دستشویی رفت و بعد از دقایقی متفکرانه و با تردید چراغها را خاموش کرد و به اتاق خود رفت.بعد از چند دقیقه دوباره برگشت و بالای سر نگین و ایلیا دو زانو نشست.چیزی زیر لب خواند و بعد صلواتی فرستاد.دستی بر پیشانی ایلیا و دستی دیگر بر پیشانی نگین گذاشت و با صدایی که شنیده شود گفت:حلال هم باشید.و با عجله از جا بلند شد و به اتاق خود رفت.نفس عمیقی کشید و روی تخت خزید و زیر لب گفت:چیزی که خدا حلال کرده بنده که نمیتونه حروم کنه.دوباره زیر لب چیزی خواند و به دنیا فوت کرد و با خیال راحت خوابید.
ایلیا صدای پیرمرد را شنیده بود:حلال هم باشید.چشمهایش را باز کرد و در سایه روشن نوری که از پنجره تابیده بود صورت مهربان نگین را دید که به خواب رفته بود ایا او هم صدای پیرمرد را شنیده بود؟نمیدانست خواست به او نزدیک شود ولی حسی سخت گیر و بازدارنده مانع میشد.هر چه سعی کرد نتوانست تنها کاری که توانست انجام دهد فشردن دست نگین بود که میان دو دستش ارمیده بود.
نگین بی آنکه چشمهایش را باز کند دست دیگرش را روی دستهای او گذاشت و تا صبح بدون هیچ حرکتی گاه خواب بودند و گاه زیر پلکهای بسته بیدار هیچکس نفهمید که آنها در همین سکوت و سکون تا صبح چقدر زندگی کردند.
21
هوای پاک فشم رو به سرما میرفت.خاطرات خوب سفر هنوز با آنها بود.بعضی از شبها فیلم سفر را نگاه میکردند.
عکسها توسط آقای پرنیان به صورت البومی کوچک و قابل حمل و نقل در آمده بود.پرنیان با تماشای فیلم و دیدن عکسها احساس پشیمانی میکرد از اینکه کار را رها نکرده و همراه آنها نرفته بود.پرنیان دیگر مرغداری بزرگی بود که در اطراف کرج احداث کرده بود و گرفتاریهای آن روزبروز بیشتر میشد.هیچکاری را نمیتوانست به امید کارگرها رها کرده و خود در صحنه نباشد.
چند سال پیش که به اتفاق خانواده اش سفری به اروپا کرده بود پس از بازگشت با این خبر روبرو شده بود که سه چهارم جوجه ها به علت شیوع بیماری از دست رفته اند.بیماری دام و طیور همیشه هست ولی مراقبتهای ویژه به موقع مانع اپیدمی شدن آنها میشود که متاسفانه در غیبت او بی دقتی و ضعف احساس مسئولیت در کارگران سبب نابودی سه چهارم از جوجه ها شده بود
این قانون سرمایه است که ابتدا در دست سرمایه دار و به اراده او کار میکند وقتی که چاق شد و پروار آنوقت سرمایه دار را در دستهای اختاپوسی خود گرفته و به کار وامیدارد.لحظه ای غفلت و عدم اطاعت از فرامین سرمایه سبب به خطر انداختن تمام هست و نیست شخص سرمایه دار میشود و نفس سرمایه که نعمت است به نقش سرمایه و دردسرهای حاصل از آن تبدیل میگردد.و در نهایت سرمایه دار به صورت برده ای در می آید که جز برده کشی برای بقای سرمایه و ادامه روند آن کار دیگری نمیتواند به انجام برساند.شاید بتواند کمی آرامتر و مهربانتر از دیگری عمل کند اما محال است که بتواند به طور کامل به عدالت و انسانیت پایبند بماند.مثل دو حزب فعال در آمریکا که جز در محدوده ای که سرمایه به آنها مجال مانور میدهد مجاز به انجام کار دیگری نیستند.
چه کودکانه و ساده لوحانه است اگر فکر کنیم که آمریکا به انسانیتی برسد که جنگ را ریشه کن کرده و به صلح پایبند گردد.چنین رفتاری باعث نابودی بخش اعظم قدرت آمریکا میشود و ضعف آمریکا و سقوط آن از مقام ابرقدرتی او را در موضعی قرار خواهد داد که از کوچکترین قدرتهای اسیب دیده از سیاست آمریکا نیز ضربه خورده و در مدت کوتاهی از هم متلاشی شود.قانون تنازع بقا:بکش تا کشته نشوی.اصلا بقای نژاد اسلح قوی باش تا برگزیده شوی.
پرنیان با خود گفت این همه شعارهای انسانی و بشر دوستانه سر دادند و از حقوق ضعفا حمایت کلامی و عملی کردند و قدرت سرمایه را متهم نمودند.ولی قدرت از در رفت و از پنجره وارد شد.جوامع عقب مانده روزی قدرت را از سر نادانی راه دادند و بی هیچ مقاومتی از در وارد شد وقتی پس از قرنها این جوامع بخود آمدند و سر از حساب و کتاب در آوردند قصد مقاومت کردند ولی اینبار قدرت به شکل مهاجم و با توسل به زور از پنجره آمد.چون این جوامع فقط هشیار شده بودند بی آنکه قوی شده باشند.اما یک شعر از قدمای فرهیخته اصل مطلب را برای ما گفت و ما خواندیم و نیاموختیم:
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی
که در مقام طبیعت ضعیف پایمال است
پرنیان با خود فکر کرد که سالهاست برای حفظ و بقای این سرمایه بیگاری داده است و از زندگی شخصی خود کاسته و بر زمان کار و فعالیت افزوده است بی آنکه آرامش و لذتی نصیبش شده باشد.دختر رنجورش را در آن باغ بتنهای به امید محترم خانم پیر رها کرده و خود شبها خسته و ناتوان به آنها میپیوندد و مدتی بعد از خستگی به خواب میرود.در حالیکه همه بحال پرنیان غبطه میخورند.خانه زیبایی در منطقه زیبای الهیه دارد ویلایی در رامسر ویلایی در فشم و آپارتمانی در کیش و ماشین بنزی که هر وقت به خیابان میرود نگاه حسرت آمیز دیگران را برمیانگیزد.
پرنیان به مادر ایلیا فکر کرد و یه تصمیم عاقلانه او اندیشید.آیا او هم باید منتظر بروز علائم سرطان بنشیند و بعد دست بکار شود.با خود فکر کرد که ما کاری برای پیشگیری نمیدانیم و یا اگر میدانیم عمل نمیکنیم.معالجه را هم پس از ابتلا به اضطرار انجام میدهیم.چند نفر را میشناسیم وقتی یکی از اعضای خانواده اش به بیماری مهلکی مبتلا میشود دست به چنین تصمیمی بزند و بدنبال زندگی راه بیفتد و خود را از فرهنگ و قیود بسته رها کند؟
پرنیان به بخاری که از لیوان چای برمیخاست خیره شده بود.نگین که حالا آمده و روبروی او نشسته بود با کنجکاوی پرسید:پدر به چی فکر میکنی؟
-به رهایی به زندگی بهتر و به گذشته خودم.
نگین لبخندی زد و گفت:مثل اینکه فکر مسریه.از مادر ایلیا شروع شد و فکر میکنم همینطوری ادامه پیدا کنه.
-خب مگه چه اشکالی داره؟
-نمیدونم ولی اگر همه مردم بخوان کار و زندگی شونو رها کنن و به این ور و اون ور برن اونوقت تکلیف بقیه کارا چی میشه؟
-اولا رها کردن همه چی برای مادر ایلیا یه اضطرار بوده و هیچ لزومی نداره که ما هم همون کار رو بکنیم.ولی تصمیم دارم مرغداری رو واگاذر کنم و پولشو بذارم بانک و بیام اینجا به شما بپیوندم.
-اگه همه بخوان تولیدشونو رها کنن و پولشو بذارن بانک و برن سراغ زندگی و ارامش اونوقت همه جا میخوابه که.
-چرا بخوابه؟من 30 ساله که کار کردم و به اینجا رسیدم.حالا تولیدیمو واگذار میکنم به یه تازه نفس دیگه که اون اداره ش کنه.اولا چیزی نمیخوابه ثانیا پول من تو بانک در گردشه و به اقتصاد جامعه کمک میکنه.هیچ مصلح و پیغمبری هم نگفته ز گهواره تا گور جان بکن.تکلیف من دیگه تموم شده بقیه شم دیگران بکنن.
-حرف درستیه شما فکر همه جا شو کردین.منم خوشحال میشم که شما کمی هم به خودتون برسین.
نگین قدری فکر کرد و بعد مکثی طولانی گفت:میدونید پدر من فکر میکنم همیشه کسانی که دستشون به دهنشون میرسه میتونن دست به اینجور کارا بزنن.اگه مادر ایلیا حقوق همسرش نبود اگه خونه ای نداشت اجاره بده اگه ویلای دوستش اینجا خالی نبود آیا میتونست این تصمیمو بگیره؟
-مسلما نه ولی ما نباید ایده آلیست باشیم.دلیل نمیشه کاری رو که همه نمیتونن بکنن ما هم نکنیم.ضعفا هم یه کارایی میتونن بکنن که ما نمیتونیم.مثلا اگه هیچی نداشته باشه و تنها ثروتش یه اتوموبیل باشه میتونه پشت اون بشینه و با مسافرکشی خرج خانواده شو در بیاره.اگه ماشین هم نداشته باشه میتونه بره کنار خیابون گل و روزنامه و سیگار بفروشه و مخارج زندگی شو تامین کنه.ولی اینکارا از دست امثال ما برنمیاد.پس هر کی در حد خودش باید برای زندگیش برنامه ریزی کنه.هیچوقت همه چی برای همه کس مساوی نمیشه.کمونیستاشم نتونستن اینکارو بکنن.شایدم عدالت نیست.هرکس باید در حد تواناییاش و زحمتش به امکانات مناسب برسه.مادر ایلیا فکرش کار کرده و به این نعمت رسیده خیلیا میگن مگه میشه آدم تنها خونه شو اجاره بده از کارش مرخصی بگیره و اینجور حرفا.خیلیا هم مثل من فکر میکنن باید تا آخرین لحظه جون بکنن و پول در آرن.ولی من امروز دوزاریم افتاد و تصمیم خودمو گرفتم.همین فردا آگهی میدم.راستش از سفری که شما رفتید و من نتونستم بیام حسودیم شد.درسته میگن حسودی خوب نیست ولی هر خصلتی کمش خوبه.همین حسودی میتونه انگیزه خیلی کارها و خیلی رشدها بشه.هر خصلتی اندازه اش خوبه.افراطه که خرابش میکنه.
نگین با لحنی تایید آمیز گفت:افراط چیزای خوبم خراب میکنه
-همینطوره دخترم خب خب مایلی که پاشیم بریم سراغ همسایه و اونارو هم از تصمیم تازه مون باخبر کنیم.
-البته پدر چی بهتر از این ولی اول بذار به مش ممد یه ندایی بدم تا آماده حمله ما باشن.
-پس من برم لباس حمله بپوشم
22
شب اسوده ای بود جان میداد برای اینکه با لباس کاملا گرم بروی و در کوچه پس کوچه های ده قدم بزنی.سوز دلنشینی داشت آدم را میلرزاند ولی استخوان را نمیسوزاند.
ایلیا اورکت گرمش را برداشت کجا پسر هوا خیلی سرده!تو هم میای بریم قدم زدن.بدم نمیاد ولی میترسم سرما بخوری .نترس!خوب میپوشم تو هم خوب بپوش.
مادر پالتوی گرمی از کمد در آورد و روی لباسهای نسبتا گرمش پوشید شال گرمی هم ظاهرا برای خودش ولی در واقع برای ایلیا برداشت تا اگر سوز بیشتر از حد توان بود صورت او را بپوشاند.میدانست که ایلیا قبول نخواهد کرد ولی با خود طی کرد که با جدیت اصرار کند و استفاده از شال را به او تحمیل نماید.ایلیا از کودکی از شال و کلاه خوشش نمی آمد و مادر همیشه سر این موضوع با او درگیری داشت.
صبحهای زمستان که مادر او را برای رفتن به مدرسه آماده میکرد وقتی کلاه را بر سرش میکشید ایلیا به یک ضرب آن را برمیداشت و به گوشه ای پرتاب میکرد و با جدیت میگفت که سردش نیست.مادر مدتی با او درگیر میشد و کلاه لحظه ای بر سر ایلیا و لحظه ای دیگر در گوشه ای از خانه شوت میشد تا اینکه مادر تسلیم و سربراه بدنبال او راه می افتاد.
ایلیا که از نقشه مادر خبر داشت با اعتراض گفت:هوا اونقدر سرد نیست که تو شال گرم برداشتی بذار سرجاش!
مادر با معصومیت گفت:برای خودم برداشتم میترسم سردم بشه.
ایلیا با ناباوری لبخندی زد و از در خارج شد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!