انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

خرمگس


مرد

 

خرمگس



نويسنده : ليليان اتل وينيچ
خسرو همايون پور


کلیمات کلیدی:رمان/رمان خارجی /رمان خرمگس/خرمگس/رمان ليليان اتل وينيچ/ليليان اتل وينيچ/نویسنده.ليليان اتل وينيچ/مترجم.خسرو همایون فر
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  ویرایش شده توسط: mohamafariborz   
مرد

 
آرتوردرکتابخانه سميناری 1علوم الهی پيزا 2 نشسته بود وتوده ای ازمواعظ خطی را زيرو رو می کرد,
يکی از شبهای گرم ژوئن بود,پنجره ها کاملا بازو کرکره ها برای خنکی هوا بسته بود.کانن 3 مونتانلی
پدر روحانی ومديرسميناری،لحظه ای ازنوشتن بازايستاد ونگاهی مهرآميزبه سری که با موهای سياه
براوراق خم شده بودانداخت: کارينو 4نتوانستی پيدايش کنی؟مهم نيست بايدآن رادوباره بنويسم،ممکن است
پاره شده باشد ومن بيجهت تو را اين همه نگاه داشته ام.صدای مونتانلی نسبتا آرام اماعميق وپرطنين
بود،وچنان زنگ گوشنوازی داشت که گيرايی خاصی به کلامش ميبخشيد. صدايش همچون صدای
سخنرانی مادرزاد تا حدامکان غنی ازتحريربود وهرگاه که باآرتور سخن می گفت لحنی نوازشگرانه
.داشت
.نه پدر 5 بايد پيدايش کنم,مطمئنم که آنرا همين جا گذارده ايد،شما ديگرنمی توانيدعين آنرابنويسيد -
مونتانلی همچنان به کارخودادامه داد.سوسک زرينبالی بيرون ازپنجره به طوريکنواخت وزوز می کرد و
فرياد کشدار وغم انگيزميوه فروشی درخيابان طنين می افکند: فراکولا 6!فراکولا!- پيدايش کردم،درباره
شفای مجذوم 7.آرتورطول اتاق را با قدمهايی نرم که هميشه اهالی خانه را خشمگين می ساخت پيمود.وی
قامتی کوتاه واندامی باريک داشت وشباهتش به يک ايتاليايی به سبک پرتره های قرن شانزده،بيش ازيک
جوان انگليسی ازطبقه متوسط دردهه سوم قرن نوزده بود.دراوهمه چيز،ازابروهای کشيده ودهان ظريف
گرفته تا دستهاوپاهای کوچکش،بی نهايت خوش تراش بود. اگربيحرکت می نشست امکان داشت با
دختربسيارزيبايی که به هيئت مردان درآمده است به اشتباه گرفته شود،اماآنگاه که به حرکت درمی
.آمد،چابکی انعطاف پذيرش پلنگ دست آموز و بی چنگالی را به خاطر می آورد
راستی همان است؟آرتور بی تو چه می کردم؟هميشه چيزهايم گم می شد،خوب اکنون ديگرچيزی نمی -
نويسم.برويم به باغ تا اشکالت را رفع کنم.کدام نکته را نفهميده ای؟
هردو به باغ خلوت وسايه دار دير رفتند.سميناری ساختمانهای يک صومعه قديمی دومينيکان 8 را
دراشغال داشت،حياط چهارگوش دير دردويست سال قبل سروسامانی يافته بود،اکليل های کوهی و
اسطوخودوس با بوته های به هم فشرده درميان حاشيه های مستقيم شمشاد سربرآورده بودند. اکنون ديگر
رهبانان سپيدجامه ای که ازآنها مراقبت می کردند مدفون گشته واز ياد رفته بودند،ولی اين گياهان
خوشبو،گرچه ديگر کسی گل هايشان را به عنوان يک گياه شفابخش نيز نمی چيد،بازدراين شامگاه فرح
انگيز نيمه تابستان گل می دادند.دسته های جعفری وحشی وگلهای تاج الملوک سنگ فرش راهروها را
پرکرده بودند.چاه ميان حياط ازسرخسها و گل های هميشه بهار پوشيده شده بود، ساقه های زمينی گل

3
های سرخ خودرو در راهروها پراکنده گشته بودند.در حاشيه شمشاد،شقايق های سرخ و بزرگ می
درخشيدند،ديژيتالهای 9 بلند سربه سوی چمن پرپشت فرودآورده بودند.تاک کهن وحشی و بی بر,به شاخه
.درخت ازگيل ازيادرفته تاب می خورد و سرشاخه پربرگی را با سماجتی آرام و اندوهبار تکان می داد
درگوشه ای ازباغ ماگنوليای تابستانی وتنومندی قرارداشت,برجی ازشاخ وبرگ تيره بود که با شکوفه
های شيری رنگ آذين شده باشد.مونتانلی روی نيمکت چوبی وخشنی که به تنه آن تکيه داشت
نشست.آرتوردردانشگاه تحصيل فلسفه می کرد،واکنون به سبب مواجه شدن بااشکالی دريک کتاب،برای
حل آن،نزد پدرآمده بود.او با آنکه درسميناری تحصيل نمی کرد مونتانلی را يک دائرة المعارف واقعی
.می پنداشت.پس از آنکه اشکالش رفع شد،گفت:بهتر است بروم،مگر اينکه کاری با من داشته باشيد باشيد
.امروز ديگر نمی خواهم کار کنم.اما ميل دارم اگر وقت داشته باشی کمی ديگر بمانی -
!البته -
آرتوربه تنه درخت تکيه داد وازميان شاخ و برگهای تيره به اولين ستارگان کم نوری که در آسمان آرام
سوسومی زدند چشم دوخت.اين چشمان رويايی،آبی سير و اسرارآميز،که در پناه مژگانی سياه
.قرارداشت،ميراثی ازمادرکرن والی اش 10 بود،مونتانلی برای آنکه آنها را نبيندرويش رابرگرداند
.کارينو،خسته به نظر می رسی -
.چاره ای ندارم -
.صدايش آهنگ خسته ای داشت،آنسانکه مونتنلی بی درنگ بدان متوجه نمود
به اين زودی نبايست به کالج می رفتی،ازآن همه بيمارداری وشب زنده داری سخت فرسوده شده -
.بودی.لازم بود قبل از آنکه لگهورن 11 را ترک بگويی وادارت سازم تا استراحت کاملی بکنی
.پدر چه سود داشت!پس از مرگ مادر،ديگر نمی توانستم در آن محنتکده بمانم،جوليا ديوانه ام می کرد -
.جوليا همسر برادر بزرگ و ناتنی آرتور و مزاحم دائمی وی بود
مونتانلی به نرمی پاسخ داد: من تمايلی نداشتم که نزد بستگانت بمانی،مطمئن بودم که اين کار برای
توبدترين چيزممکن است.اما مايل بودم که دعوت دوستت،آن دکترانگليسی، رامی پذيرفتی،اگر يک ماهی
.در منزل او زندگی می کردی آمادگی بيشتری برای تحصيل می يافتی
نه پدر،واقعا نمی توانستم!وارن ها بی اندازه خوب ومهربانند،اما چيزی درک نمی کنند،وآن وقت دلشان -
به حال من می سوزد- اين را در چهره هايشان می بينم- و کوشش دارند که درباره مادر صحبت کنند

4
ومراتسلی دهند.البته جما اينطورنيست.اوهميشه،حتی موقعی که خيلی کوچک بوديم، می دانست که چه
...چيز را نبايد بگويد.اما ديگران می گويند،تازه تنها اين نيست
پس چيست پسرم؟ -
آرتور چندگلی ازساقه خم شده ديژيتال چيد وبا حالتی عصبی آنها را دردستش له کرده،پس ازلحظه ای
مکث گفت: من تاب ماندن در شهر را ندارم،آنجا مغازه هايی هست که مادر هنگامی که خيلی کوچک
بودم،از آنها برايم اسباب بازی می خريد،يک گردشگاه ساحلی هست که تا قبل از بحران بيماريش هميشه
او را به آنجا می بردم.هرجا بروم وضع به همين منوال است،هردختر فروشنده ای با دسته های گل به
سراغم می آيد- گويی هنوز به هم به آن گلها احتياج دارم!آن گورستان کليسا هم آنجاست.ناگزير بودم آنجا
...را ترک کنم!دلم از ديدن آنجا می گرفت
صحبت خودرا قطع کرد وبه خردکردن کاسه گلهای ديژيتال پرداخت.سکوت چنان عميق وطولانی بود
که متحيرازخاموشی پدر به او نگريست.هوا در زير شاخه های ماگنوليا رفته رفته تاريک می شد.اما
آنقدر روشنايی وجود داشت که پريدگی رنگ هولناک رنگ چهره مونتانلی را آشکار سازد. سرش به
.تدريج خم شد و با دست راست لبه نيمکت را محکم به چنگ گرفت
آرتور نگاهش را با حيرتی آميخته به احترام برگرداند.گويی ناآگاهانه قدم در سرزمينی مقدس نهاده بود,با
خود انديشيد" خدای من!چقدر درقياس با او حقير و خودپسندم!اگر درد من،درد او بود با اين شدت آن را
".احساس نمی کرد
مونتانلی بلافاصله سربرداشت،به اطراف نگريست وبالحنی بسيارنوازشگرانه گفت: به هرصورت اکنون
به تواصرارنمی کنم که بازگردی.اما بايد قول بدهی که با شروع تعطيلات تابستان استراحت کاملی
بکنی.به نظر من بهتر است تعطيلات را در حوالی لگهورن بگذرانی. من نمی توانم اجازه بدهم به
.سلامت تو آسيبی برسد
پدر،پس از بسته شدن سميناری به کجا خواهيد رفت؟ -
طبق معمول بايد شاگردان را به ييلاق ببرم ومراقبت کنم که آنجا مستقر شوند.اما معاونم تااواسط ماه -
اوت ازمرخصی بازخواهد گشت.سعی خواهم کرد برای تنوع به کوههای آلپ بروم. همراه من می
آيی؟تو را می توانم به يک کوه پيمايی طولانی ببرم،فکر می کنم از مطالعه خزه ها و گلسنگ های آلپی
.خوشت بيايد.ولی اگر تنها با من باشی شايد برايت قدری کسل کننده باشد
!پدر -
آرتوردستهايش را به شکلی که جوليا آن را تظاهر به سبک خارجيان می ناميد برهم فشرد و گفت:
...حاضرم هرچه را که در دنيا دارم بدهم و همراه شما بيايم.فقط...مطمئن نيستم که


5.حرف خود را بريد
فکر نمی کنی که آقای برتن اجازه بدهد؟ -
مسلما ازاين کار خوشش نخواهدآمد،اما مشکل بتواند ممانعت کند.من اکنون هجده سال دارم و هر کاری -
را که بخواهم می توانم انجام بدهم,وانگهی او فقط برادر ناتنی من است.دليلی نمی بينم که موظف به
.اطاعت از او باشم- او هرگز نسبت به مادر مهربان نبود
ولی اگر جدا مخالفت ورزد،به نظر من بهتر است دربرابرش مقاومت نکنی.چون امکان دارد که در -
...خانه با وضع بسيار بدتری روبه رو شوی
آرتورباحرارت کلام او را قطع کرد و گفت: به هيچ وجه بدتر نخواهد شد!آنان هميشه از من نفرت داشته
اند و خواهند داشت...آنچه من می کنم تأثيری ندارد.بعلاوه جيمز چگونه می تواند ازآمدن من با شما- پدر
اقرارنيوشم- جدا ممانعت کند؟
اين را به خاطر داشته باش که او پروتستان است.به هرحال،بهتراست نامه ای به او بنويسی، و ما -
تااطلاع ازنظرش منتظر خواهيم ماند.اما پسرم تونبايد شکيباييت را ازدست بدهی.اين اعمال توست که
.شايان اهميت است،مردم خواه از تو متنفر باشند و خواه دوستت بدارند
اين اشاره چنان به نرمی ادا شد که آرتور از شنيدن آن فقط کمی سرخ شد و با آهی پاسخ داد: آری می
.دانم،اما بسيار مشکل است
مونتانلی ناگهان موضوع صحبت را تغييرداد وگفت:ازاينکه عصر سه شنبه نتوانستی نزد من بيايی بسيار
.متأسف شدم.اسقف آرزو اينجا بود،ميل داشتم با او ملاقات کنی
.به يکی از دانشجويان قول داده بودم که برای شرکت در جلسه ای به منزلش بروم،منتظرم بودند -
چه جلسه ای؟ -
آرتورازاين سوال آشفته شد و با لکنت عصبی اندکی گفت:در واقع...جل...جلسه ای...نه...نبود.
.دانشجويی ازجنوا آمده 12 آمده بود ونطقی برای ماايراد کرد...يک...يک نوع کنفرانس درسی بود
در چه باره کنفرانس داد؟ -
...آرتور مردد ماند: پدر،اسمش را نخواهيد پرسيد,خوب؟ چون قول داده ام که
چيزی از تو نخواهم پرسيد،البته اگر قول رازداری داده ای نبايد چيزی به من بگويی.اما فکر می کنم -
.حالا ديگر می توانی به من اعتماد داشته باشی
پدرالبته که می توانم.سخنرانی اودرباره...ما و وظيفه ما نسبت به مردم...نسبت به خودمان وآنچه که -
...بايد برای کمک به
کمک به کی؟ -
...به کنتادينی 13 ...و -
و؟ -
.ايتاليا -
سکوت ممتدی برقرار شد.مونتانلی رو به او کرد و با لحنی بسيار جدی گفت:آرتور به من بگو از چه
وقت دراين فکر بوده ای؟
.از زمستان گذشته -
قبل از مرگ مادرت؟او از اين موضوع اطلاع داشت؟ -
.نه,من آن موقع...توجهی به آن نداشتم -
و اکنون به آن توجه داری؟ -
آرتور مشتی ديگر از کاسه گلهای ديژيتال را کند و در حالی که چشم به زمين دوخته بود گفت:
پدر،جريان به اين ترتيب بود: درپاييز گذشته،هنگامی که خود را برای امتحانات ورودی آماده می
کردم،ناگزيربا دانشجوبان زيادی آشناشدم،يادتان هست؟باری،بعضی ازآنان با من شروع به صحبت
درباره...همه اين مطلب کردند وکتابهايی نيز به من دادند،ولی من توجه زيادی به آن مطالب نداشتم
هميشه می خواستم نزد مادر به خانه بازگردم.می دانيد او دراين خانه دوزخی تنها به سرمی برد،و فقط
زبان جوليا برای کشتنش کافی بود.بعد درزمستان هنگامی که سخت بيمار شد ديگر دانشجويان و کتابها
را از ياد بردم.وسپس همانطور که می دانيد ديگرآمدن به پيزا را ترک گفتم.اگر آن مطالب در خاطرم بود
با مادر در ميان می گذاشتم.آنها را به کلی از ياد برده بودم.و بعد فهميدم که مادردر شرف مرگ است-
می دانيد،تقريبا به طور مداوم تا آخرين لحظه در کنارش بودم.اغلب شبها بيدار می ماندم- جما وارن
روزها می آمد تا من بتوانم بخوابم.باری،در آن شبهای طولانی بود که به فکر کتابها وآنچه که دانشجويان
.می گفتند افتادم.با خود فکرمی کردم که آيا حق با آنهاست و يا نظر مسيح چيست
.از او مسألت کردی؟لحن مونتانلی چندان راسخ نبود -
غالبا پدر،به درگاهش دعا کردم که يامرا راهنمايی کند ويا بگذارد تا بامادرم بميرم.اما جوابی دريافت -
.نکردم

7
.وهرگز کلمه ای هم در آن باره به من نگفتی.آرتور،من ازتومتوقع بودم که به من اعتماد کنی -
پدر،می دانيد که به شما اعتماد دارم!اماچيزهايی هست که انسان نمی تواند آنها را باکسی درميان -
بگذارد.فکرمی کردم کسی نمی تواند مراياری دهد- نه شماونه مادر.من بايد پاسخ را خود مستقيما از
.خداوند دريافت کنم.می دانيد،اين با همه زندگی و روح من بستگی دارد
مونتانلی روی برگرداند وبه تاريکی ميان شاخه های ماگنوليا خيره شد.شفق چنان تيره بود که پيکر
.او،همچون شبحی تيره درميان شاخه های تيره ترمحومی نمود
لحظه ای بعد با تأنی پرسيد: و بعد؟
...و بعد...مادر مرد.می دانيد,من سه شب آخر را تا صبح در کنارش بيدار بودم -
.از سخن بازايستاد و اندکی مکث نمود.اما مونتانلی از جايش حرکت نکرد
آرتوربا لحنی بسيار آرام ادامه داد: درطول دو روز قبل ازدفنش به چيزی نمی توانستم فکرکنم. پس از
تشييع جنازه نيز بيمار شدم.يادتان هست که نتوانستم برای اقرار حاضر شوم؟
.آری يادم هست -
باری،آن شب از جا برخاستم و به اتاق مادررفتم.کاملا خالی بود،تنها آن صليب بزرگ درشاه -
نشين قرارداشت.با خود انديشيدم: شايد خداوند ياريم دهد.زانو برزمين زدم و منتظر ماندم،همه شب را.
وصبح هنگامی که به خود آمدم...پدر،فايده ای ندارد،نمی توانم تشريح کنم.قادرنيستم آن چه را که ديده ام
برايتان بيان کنم...خودم هم به زحمت می دانم چه ديده ام،امامی دانم که خداوند پاسخم را داده است.و من
.جرأت سرپيچی از او را ندارم
هردو لحظه ای خاموش در تاريکی نشستند.سپس مونتانلی برگشت،دستش را روی شانه آرتور نهاد و
گفت: پسرم،خدا نکند بگويم که او با روح تو صحبت نکرده است.اما وضع خودت را در موقعی که اين
امر اتفاق افتاده به ياد بياورو تخيلات حالت اندوه و بيماری را با دعوت جدی اواشتباه نکن. اگربه راستی
اراده اوبراين بوده است که ازميان تاريکی مرگ به توپاسخ دهد،دقت کن که تفسير نادرستی از قول او
نکنی.اين چه کاری است که قصد انجامش را داری؟
آرتور ازجابرخاست،وگويی که يک سوال و جواب مذهبی را تکرار می کرد،با وقار,پاسخ داد:که زندگيم
را وقف ايتاليا کنم،و آن را در رهايی از اين همه بردگی و بدبختی و بيرون راندن اتريشيان ياری نمايم تا
.شايد به صورت يک جمهوری آزاد درآيد و پادشاهی جز مسيح نداشته باشد
.آرتور لحظه ای به آنچه می گويی بيانديش!تو حتی ايتاليايی هم نيستی -
8
.تفاوتی ندارد.من خودم هستم.اين رويا را ديده ام و بايد که خود را وقف آن کنم -
سکوت ديگری برقرارشد.مونتانلی با تأنی گفت:هم اکنون ازآنچه مسيح گفته است سخن می گفتی... اما
آرتور به ميان حرفش دويد: مسيح می گويد کسی که زندگيش را در راه من از کف دهد بازش خواهد
.يافت
مونتانلی بازوی خود را به شاخه ای تکيه داد و چشمانش را در پس يک دست پنهان ساخت.عاقبت
!گفت:پسرم،لحظه ای بنشين
آرتور نشست،پدر دو دست وی را در چنگی سخت و نيرومند گرفت و گفت: امشب نمی توانم با تو بحث
کنم,چون دفعتا با اين مسأله روبه رو شده ام- درباره اش فکر نکرده ام- بايد وقت داشته باشم تا به آن
بيانديشم.بعدا ،بيش ازاين صحبت خواهيم کرد.اما اکنون از تو می خواهم که يک چيز را به ياد داشته
.باشی،اگر بر سر اين کار دچار مصيبت شوی و يا بميری،قلب مرا خواهی شکست
...پدر -
نه،بگذار آنچه را که بايد بگويم تمام کنم.يک بار به تو گفته ام که کسی را جز تو در جهان ندارم. فکر -
ميکنم مفهوم اين حرف را کاملا درک نمی کنی.درک آن برای کسی که اين قدر جوان باشد مشکل
است.من نيز اگرجای به سن تو بودم درک نمی کردم.آرتور،تو برای من...همچون...همچون پسرم
هستی،می فهمی؟ تو نورديده ومراد قلب منی.من برای بازداشتن تو از برداشتن يک قدم خطا وتباه ساختن
زندگيت حاضرم جان خود را فدا کنم.اما ازدست من کاری ساخته نيست.من از تو نمی خواهم هيچ گونه
قولی بدهی.فقط می خواهم اين نکته را به ياد داشته وکاملا محتاط باشی و پيش از آنکه قدم جبران
ناپذيری برداری- اگر به خاطر مادرت هم که در آن دنياست نمی خواهی،به خاطر من- در اطرافش
.خوب فکر کن
.فکر خواهم کرد... و... پدر,برای من و ايتاليا دعا کن -
درسکوت زانو زد.مونتانلی نيز خاموش دستش را روی سرخم شده آرتور نهاد.لحظه ای بعد آرتور به
پاخاست،دست او را بوسيد وآهسته در طول چمن شبنم آلود به راه افتاد.مونتانلی تنها زير درخت ماگنوليا
.نشست و مستقيما به درون سياهی مقابلش خيره شد
با خود انديشيد: اين انتقام خداست که بر من نازل شده است همان گونه که بر داوود 14 نازل شد.با منی
که آستان قدسش را ملوث ساخته وپيکراو را با دستهای آلوده ام گرفته ام شکيبا بوده است ولی اکنون
.شکيباييش به پايان رسيده است
اگر تو اين کار را در خفا کردی،من آن را دربرابرهمه قوم اسرائيل و خورشيد خواهم کرد.کودکی که از
تو زاده شد،به يقين خواهد مرد. 15
9
آموزشگاه طلاب- 1
يکی از شهرهای قديمی ايتاليا - 2
.کسی که مراسم مذهبی را رهبری می کند - 3
.در زبان ايتاليايی لقب پسری است که بسيار عزيز است - 4
.مراد پدر روحانی است - 5
.در زبان ايتاليايی به معنی توت فرنگی است - 6
.بر طبق يکی از افسانه های کتاب آسمانی,مسيح با لمس کردن يک جذامی به او شفا داد - 7
فرقه مذهبی خاصی است که به خاطر پيکار با مرتدين توسط واعظی به نام دومينيک در قرن سيزدهم - 8
.پايه گذاری شد
.گل انگشتانه نيز به آن گفته می شود - 9
10- Cronwall: .استانی در جنوب غربی انگلستان
11- Leghorn : .بندر در دوک نشين توسکانی
12- Genoa: .بندر عمده ساردنی در ايتاليا
13- Contadini: .طبقه دهقان در ايتاليا
پادشاه اسرائيل که خدا او را کيفر داد،زيرا به يکی ازافسران خود خيانت ورزيد و با همسرش - 14
.(ازدواج کرد(کتاب مقدس
.عبارتی از کتاب مقدس - 15
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  ویرایش شده توسط: mohamafariborz   
مرد

 
آقای جيمزبرتن نظر برادرناتنی جوانش "جولان دادن دراطراف سويس" با مونتانلی را به هيچ وجه
نپسنديد,امامخالفت شديداو با يک گردش گياه شناسی بدون خطر,آن هم به همراه يک استاد پيرعلوم
الهی,در نظرآرتورکه هيچ دليلی برمنع آن نمی شناخت بسيار ظالمانه می نمود.در اين صورت, او
10
بيدرنگ آن را حمل بر تعصب مذهبی يا نژادی می کرد,اما برتن ها به گذشته روشنفکرانه خود مباهات
.می نمودند
همه خانواده از ابتدای تأسيس شرکت برتن و پسران,صاحبان کشتيهای خط لندن ولگهورن,که بيش از
يک قرن از آن می گذشت,پروتستانها و محافظه کارانی وفادار بودند.اما چنين عقيده داشتند که يک
جنتلمن انگليسی حتی باطرفداران پاپ هم بايد خوشرفتاری نمايد. رئيس خانواده, هنگامی که مجرد ماندن
را کسل کننده يافت, با معلمه کاتوليک و زيبای فرزندان کوچکترش ازدواج کرد.دو فرزند بزرگترش
جيمز و توماس, گرچه از حضور زن پدری که به زحمت بزرگترازآنان بود بسيار رنجيده خاطربودند
ولی ناگزير با اکراه به مشيت الهی تن دردادند.پس ازمرگ پدر,ازدواج برادرارشد اين وضع پيچيده را
بغرنجتر و مشکلتر ساخت.اما هردو برادر شرافتمندانه کوشيده بودند تا ازگلاديس مادام که زنده بود
دربرابرزبان بيرحم جوليا حمايت کنند و وظيفه خودرا آن طور که بايد نسبت به آرتورانجام دهند.آنان
حتی به دوست داشتن او تظاهر هم نمی کردند,و گذشت وسخاوتشان نسبت به وی,به طور عمده درتأمين
.پول توجيبی فراوان و آزاد گذاردن وی در انجام کار دلخواهش,آشکار می گرديد
به اين سبب,آرتوردرپاسخ نامه خود چکی برای تأمين مخارجش واجازه سردی,مبنی بر استفاده
ازتعطيلات به نحودلخواهش,دريافت کرد.او نيمی از پول اضافی خود را صرف خريد کتابهای
گياهشناسی وريشه های فشاری 1کرد وبه همراه پدرعازم اولين گردش خود درآلپ شد.درناحيه آلپ
مونتانلی از آنچه آرتور مدتها در او می ديد شادابتر می نمود.پس از نخستين تکان به سبب گفتگوی
درباغ,رفته رفته تعادل روحی خود را بازيافت واواکنون با آرامشی بيشتر,آن موضوع را مورد توجه
قرار داد.آرتور بسيار جوان وبی تجربه بود وتصميمش هنوزمشکل می توانست برگشت ناپذيرباشد.بی
شک,هنوزفرصت بود که بتوان وی را بااستدلالی ملايم قانع ساخت واز راه پرخطری که به تازگی قدم
.در آنها نهاده بود بازش داشت
آن دوقصد داشتند چند روزی را در ژنو بگذرانند,اما دراولين برخورد باخيابانهای روشن خيره کننده و
گردشگاه های غبارآلود و پر از جهانگرد شهر,اخم اندکی بر چهره آرتور نشست. مونتانلی تفريح کنان او
.را می پاييد
کارينو,خوشت نيامده است؟ -
درست نمی دانم.با آنچه انتظار داشتم تفاوت بسياری دارد.آری,درياچه زيبايی است,شکل آن تپه ها را -
.هم دوست دارم
جزيره ای که درآن بودند "روتو" نام داشت.آرتور به کرانه طولانی و مشخص ساحل ساوی اشاره کرده
ادامه داد: اما شهر,خيلی پرزرق و برق است وحالتی پروتستانی وقيافه خودپسندانه ای دارد. نه,از آن
.خوشم نيامده است.از ديدنش به ياد جوليا می افتم
11
مونتانلی به خنده افتاد:طفلک بيچاره,چه عذابی!خوب ما برای تفريح به اينجا آمده ايم.بنابراين دليلی ندارد
که در اينجا توقف کنيم,چطور است که امروز با قايق بادبانی گردشی روی درياچه بکنيم و فردا صبح هم
به کوهستان صعود کنيم؟
!ولی پدر,شما می خواستيد اينجا بمانيد -
پسر عزيزم,من بارها اينجاها را ديده ام.تفريح من ديدن شادی توست.کجا مايلی برويم؟ -
.اگر واقعا برايتان بی تفاوت است,ترجيح می دهم که درمسير رودخانه به سرچشمه اش بازگرديم -
رن؟ -
.نه آژو,جريان سريعی دارد -
.پس به شامونيکس می رويم -
بعد از ظهر را به گردش با يک قايق بادبانی کوچک گذراندند.درياچه زيبا,تأثيرکمتری ازآب تيره و گل
آلود درآرتوربه جای نهاده بود.او درکنارمديترانه پرورش يافته و با امواج کوچک و آبی رنگ آن خو
گرفته بود,اما علاقه شديدی به آبهای تندرو داشت و شتاب عجولانه اين رود يخی بی اندازه مسرورش
می ساخت.می گفت: با همه قدرت به پيش می راند.سپيده دم فردای آن روز رهسپار شامونيکس
گرديدند.آرتورهنگام عبورازحومه حاصلخيز شهر,که در دره ای قرارداشت بی نهايت شاداب بود.ولی
آنگاه که قدم در جاده پرپيچ وخم مجاور کلوز نهادند و در محاصره تپه های بزرگ و ناهموار قرار
گرفتند,خاموش شد و قيافه ای جدی به خود گرفت.از سنت مارتين به بعد,به تدريج ازدره بالا آمدند.برای
استراحت,درکلبه های چوبی کنارجاده يا دهکده های کوچک کوهستانی توقف می کردند,وبازبه هرسمتی
که هوس راهبرشان می شد به راه می افتادند.آرتوردر برابراين مناظرازخودحساسيت نشان می
داد.دربرخورد با اولين آبشار, چنان وجد ونشاطی به اودست داد که انسان از ديدنش غرق شعف می
شد,اما همچنان که به قله های برفپوش نزديک شدند,از اين حالت جذبه و شوربيرون آمدوبه خلسه ای
رويايی فرورفت. چنين حالتی برای مونتانلی تازگی داشت,انگارارتباط مرموزی ميان او وکوهستانها
برقراربود. ساعتها در جنگلهای کاج تاريک و اسرارآميزی که صدا درآن منعکس می شد,بی حرکت می
نشست و ازميان تنه راست و بلند کاجها به نمای آفتابی ستيغهای درخشان و صخره های خيره می
نگريست.مونتانلی باحسرتی اندوه باراو را تماشامی کرد.يک روزهنگامی که مونتانلی سر از روی کتاب
برداشت,آرتور را ديد که در کنارش با همان حالت يک ساعت پيش روی خزه ها لميده,با ديدگانی
.فراخ,به پهنه تابناک آبی و سفيد خيره می نگرد
.به او گفت:کارينو,کاش می توانستی هر آنچه را که می بينی به من نيز نشان دهی
12
برای آسودن,دردهکده آرامی که درنزديکی آبشارهای ديوز قرار داشت,از جاده اصلی منحرف گشته
بودند واکنون که خورشيد درآسمان صاف و بی ابر غروب می کرد,به انتظار ديدن انوار تابناک آلپی
برفراز قلل و لبه من بلان به نقطه ای از صخره کاج پوش صعود کردند.آرتور با چشمانی حيرت زده و
.مسحور سربالا کرد
چه می بينم پدر؟موجودی عظيم وسفيدپوش,درفضايی به رنگ آبی که نه آغازی دارد و نه پايانی.می -
.بينمش که سالهاست در انتظار ظهور روح خداست.همچون ازيک شيشه آن را تار می بينم
.مونتانلی آهی کشيد و گفت:من نيز زمانی اين چيزها را می ديدم
حالا ديگر آنها را نمی بينيد؟ -
نه,ديگر آنها را نخواهم ديد.من می دانم که اينها وجود دارند,اما چشمانم قادر به ديدنشان نيست, من -
.چيزهای ديگری می بينم
چه چيزهايی می بينيد؟ -
من,کارينو؟آسمان آبی و کوهی پربرف- اين است همه آنچه که در اين ارتفاعات می بينم.اما در آن پايين -
.جز اين است
به سوی دره زيرپا اشاره نمود.آرتورزانو زد و روی لبه قائم پرتگاه خم شد.درختان عظيم کاج, که
درتاريکی روبه افزايش شب,تيره می نمودند,همچون پاسدارانی درطول کرانه های باريک رود خانه قد
برافراشته بودند.چيزی نگذشت که خورشيد,به سان اخگری فروزان,درپس قله ای مضرس فرورفت و به
همراه آن نور,زندگی نيز سيمای طبيعت را ترک گفت.در اين هنگام, موجودی سياه, عبوس,مخوف
وغرق دراسلحه خيالی در روی دره ظاهرگرديد.پرتگاههای قائم در کوههای خشک باختربه دندان غول
عظيمی می مانست که کمين شکاری را دارد وآماده است تا قربانيش را به قعر آن دره عميق وتاريک که
پوشيده ازجنگلهای مويه سرا بود بکشاند. درختان کاج چون صفی ازتيغه های خنجر زمزمه می کردند:
به روی ما سقوط کن! و سيلاب در سياهی افزون شونده شب می غريد, زوزه می کشيد و برآشفته از
.يأسی پايدار,خود را به ديواره های ناهموار زندانش می کوفت
.آرتور لرزان به پاخاست.از لبه پرتگاه کنار کشيد و گفت:پدر!مانند دوزخ است
.مونتانلی به آرامی پاسخ داد: نه پسرم,فقط به روح انسان می ماند
به ارواح کسانی که در ظلمت و سايه مرگ می نشينند؟ -
.به ارواح کسانی که هر روز در خيابان از کنارت می گذرند -
13
آرتورازديدن سايه ها برخود لرزيد.مهی سپيد وتاردرميان درختان کاج پرسه می زد و همچون روحی
.سرگردان,که تسلايی برای عرضه نداشت,تماشاگر تلاش نوميدانه سيلاب گشته بود
.آرتور ناگهان گفت: نگاه کنيد,مردمی که در تاريکی راه می رفتند نورعظيمی ديده اند
در خاور,قله های برفپوش ميان شعله های شفق می سوخت.هنگامی که پرتو سرخ فام در قله ها رنگ
:باخت,مونتانلی روی برگرداند دستی بر شانه آرتور نهاد و از جا بلندش کرد
.بيا کارينو,ديگر نوری نيست.اگر باز هم توقف کنيم راهمان را در تاريکی گم خواهيم کرد -
آرتور,در حالی که از چهره شبح وارقله بزرگ و برفپوش که در پرتو شفق برق می زد ديده برمی
.گرفت,گفت:شبيه يک لاشه است
هردو با احتياط ازميان درختان تاريک فرود آمدند و به کلبه ای که قرار بود شب درآن به سر برند, داخل
شدند.مونتانلی پس از ورود به اتاقی که آرتور در سرميزشام انتظاراو را داشت,ديد که جوان تخيلات
.واهی تاريکی را از خود رانده و به موجود کاملا ديگری تبديل شده است
.اوه پدر,بيا اين سگ مضحک را نگاه کن!روی دوپايش می رقصد-
همان اندازه که شفق او را مسحور ساخته بود,سگ وهنرنمايی هايش نيز او را مجذوب کردند. مهماندار
سرخ روی کلبه با پيشبند سپيد و بازوهای گوشت آلود به کمرزده,در مدتی که آرتور سگ را به شيطنت
وامی داشت,متبسم در کناری ايستاده بود و با لهجه محلی به دخترش می گفت:با اين کارکه می کنه,هرکی
.ببيندش گمون می کنه هيچ فکر و خيالی نداره,چه پسر قشنگی ام هس
آرتورمانند يک دخترمدرسه رنگ به رنگ شد.و زن پس ازآنکه ديد اوسخنش را دريافته است, به
آشفتگی اش خنديد و ازدرخارج شد.سخنان آرتوردرموقع صرف شام,فقط پيرامون طرحهای کوهنوردی
.وگردشهای گياهشناسی دورمی زد.بی گمان آن روياهای واهی درروحيه واشتهايش دخالتی نکرده بود
صبح روز بعد,هنگامی که مونتانلی از خواب برخاست آرتور ناپديد گشته بود.او پيش از سپيده دم,به
چراگاه های مرتفع رفته بود تا گاسپار را در بالا بردن بزها کمک کند.به هرحال هنوز مدتی از چيده
شدن صبحانه برروی نگذشته بود که اودرحالی که دخترک روستايی سه ساله ای را بردوش نشانده دسته
گلی وحشی به دست داشت,بدون کلاه و شتابزده داخل اتاق شد.مونتانلی متبسم سربرداشت.آرتور اکنون
.تباين عجيبی با آرتور آرام و موقر پيزا و لگهورن داشت
پسرک ديوانه کجا بودی؟بدون ناشتايی در کوهها پرسه می زدی؟ -
آه پدر,خيلی لذت بخش بود! کوهها هنگام طلوع آفتاب بی اندازه پرشکوه و شبنم ها بسيار درشتند!نگاه -
کنيد!- چکمه مرطوب و گل آلودی را برای تماشا بالا آورد.- مقداری نان و پنير با خود برده بوديم,در
14
چراگاه هم قدری شير بز تهيه کرديم,اوه خيلی کثيف بود!اما اکنون باز گرسنه ام.چيزی هم برای اين
کوچولو می خواهم- آنت عسل نمی خوری؟
.دخترک را بر زانوان خود نشانده بودو در مرتب کردن گلها به او کمک می کرد
مونتانلی معترضانه گفت:نه,نه!نمی توانم ببينم که تو سرما بخوری,زود برو لباسهای مرطوبت را عوض
کن.آنت,بيا پيش من.از کجا او را پيدا کردی؟
دربالای دهکده,دخترآن مردی است که ديروز ديديم-همان که پينه دوز دهکده است- چشمهای قشنگی -
.ندارد؟لاک پشتی توی جيبش دارد اسمش را هم کارولين گذاشته است
آرتورپس از تعويض جورابهای مرطوب خود,هنگامی که برای صرف صبحانه وارد اتاق می
شد,دخترک را ديد که بر زانوان پدرنشسته است و درباره لاک پشت خود که با دستهای گوشت آلودش آن
را درهوامعلق نگاه داشته بود پرحرفی می کرد تا شايد آقا پاهای آن را که با سرعت تکان می خورد
.تحسين کند
!دخترک با لهجه محلی و نيمه مفهوم گفت:آقا پوتينای کارولينو نيگا کنين
مونتانلی سرگرم بازی باکودک شد.موهايش را نوازش کرد,لاک پشت عزيزش را تحسين نمود و
داستانهای جالبی برايش نقل کرد.مهماندار کلبه,هنگامی که برای بر چيدن ميز داخل شد با تعجب ديد که
.آنت جيبهای آقا را,که لباس روحانی دربرداشت,بيرون می کشد
زن گفت: خداوند به بچه ها ياد ميده که چطور آدمای خوبو بشناسن.آنت هميشه ازغريبه ها می ترسيد,اما
ببين اصلا باعاليجناب غريب نمی کنه.چيزعجيبيه!آنت زانو بزن ازآقا تا نرفتن دعای خير بخوا,برات
.خوشبختی مياره
آرتورساعتی بعد,هنگامی که در چراگاههای آفتابروقدم می زدند,روبه پدر نمود وگفت : پدر,تا حال
تصورنمی کردم که اينطورمی توا نيدبابچه هابازی کنيد.دخترک درتمام اين مدت چشم از شما بر ندا
...شت.می دانيد,به نظر من
چه؟ -
فقط می خواستم بگويم که...جای تاسف است که کليسا کشيشان راازازدواج منع ميکند.درست نمی توانم -
بفهمم چرا.می دانيد ,تربيت اطفال مساله ای بسيار جدی است.اگر آنهاازا بتدا تحت تاثيراتی نيکو باشند,در
زندگيشان بسيار موثر خواهد بود.از نظر من ,مردی که زندگيش پاکتر وحرفهاش مقدس تر
باشد,شايستگی بيشتری برای پدر شدن دارد.پدر, من اطمينان دارم که اگر شما پيمان نبسته بوديد...اگر
... ازدواج می کرديد...فرزندانتان بسيار
15
!هيس-
.اين کلمه با چنان زمزمه سريعی ادا شد که به نظر می رسيد سکوت بعدی راعميقتر می سازد
آرتورازديدن چهره افسرده مونتانلی آشفته شد وادامه داد:پدر,به نظرشمامن اشتباه می کنم؟البته ممکن
.است که در اشتباه باشم ,ولی من بايد آنگونه که به نظرم طبيعی می رسد فکر کنم
مونتانلی با نرمی پاسخ داد: شايد معنی آنچه راکه اکنون گفتی خوب درک نمی کنی .چند سال ديگر
.نظری جز اين خواهی داشت .فعلا بهتراست درباره موضوع ديگری صحبت کنيم
.اين نخستين شکاف درهماهنگی وآسايش کاملی بودکه دراين تعطيلات ايده آ ل ميانشان حکومت می کرد
شامونيکس راترک گفتند واز طريق تت - نوار به سوی مارتينی حرکت کردند .در مارتينی ,به سبب
.گرمای خفه کننده ,برای استراحت توقف کردند
پس ازصرف ناهار,در مهتابی هتل ,که از آفتاب درامان بود وديد کاملی بر کوهستان داشت, نشستند
. آرتورجعبه نمونه 2 خودرا بيرون آورد ودريک بحث جدی گياه شناسی به زبان ايتاليايی غوطه ور شد
درمهتابی دونقاش انگليسی نيز نشسته بودند.يکی از آ ن دوسرگرم طراحی بود وديگری چنان بی خيال
وراجی ميکرد که گويی هرگزبه خاطرش خطور نکرده بود که شايد اين دو نفربيگانه نيز به زبان
.انگليسی آ شنا باشند
ويلی دست از رنگ کاری اين منظره بردارواين پسرک بی خيال ايتا ليايی را که مجذوب آن قطعات -
سرخس شده بکش.درست به خط ابروهايش نگاه کن !کافی است که يک صليب به جای آن ذره بين ويک
توگای 3 رومی به عوض آن کت ونيم شلوار بگذاری تا تصويرکامل وباحالتی از يک مسيحی عهد
. امپراطوری روم بدست بياوری
مرده شوی آن مسيحی عهد امپراطوری را ببرد.موقع ناهار کنار آن جوان نشسته بودم,همين اندازه که -
مجذوب ا ين گياه هرزه وکثيف شده است ,مسحورآن مرغ سرخ شده نيز گشته بود.تا اندازه ای خوشگل
.است,رنگ زيتونی زيبايی هم دارد,اما به اندازه پدرش شايان تصوير نيست
کی اش؟ -
پدرش درست آنجا روبروی تو نشسته است.منظورت اين است که او را ناديده گرفته ای؟ سيمای کاملا -
.باشکوهی است
ابله متديست خشکه مقدس!وقتی يک کشيش کاتوليک را می بينی نمی شناسی؟ -
16
کشيش؟خدايا,پس اين کشيش است!درست است,فراموش کردم,سوگند پاکدامنی و از اين قبيل حرفها -
.خوب,پس حسن نيت به خرج می دهم و فرض می کنم که برادرزاده اوست
آرتور با ديدگانی خندان يربرداشت و به نجوا گفت:چه مردم احمقی!معذلک خيلی لطف دارند که مرا شبيه
!شما می دانند,کاش حقيقتا برادرزاده شما بودم- پدر چه خبر است رنگتان خيلی پريده است
مونتانلی برپا ايستاده بود و دست بر پيشانی اش می فشرد.با لحن بسيار گرفته و ضعيفی گفت: سرم کمی
گيج می رود,شايد امروز صبح بيش از حد در آفتاب مانده ام.کارينو,من می روم استراحت کنم.چيزی جز
.گرما نيست
آرتور و مونتانلی,پس از دو هفته اقامت در کنار درياچه لوميران از طريق معبر" سنت گتارد" به ايتاليا
بازگشتند.از نظر هوا بخت ياريشان نموده بود,چنان که چندين بار به گردشهای بسيار دل انگيزی پرداخته
بودند.اما اکنون ديگر اثری از آن شور و جذبه اوليه نبود.مونتانلی همواره از فکر گفتگوی بيشتر که
فرصت مناسب آن در اين تعطيلات بود رنج می برد.در دره آژو,از هرگونه اشاره به موضوع
گفتگويشان در زير درخت ماگنوليا به عمد خودداری می نمود.فکر می کرد که تباه ساختن لذات اوليه
مشاهده مناظر آلپ,بر اثر ارتباط دادن آن با مکالمه ای که ناگزير دردناک خواهد بود,برای طبيعت
.هنرمندی چون آرتور بسيار ظالمانه است
از آن روزی که در مارتينی بودند هر صبح به خود می گفت:امروز صحبت خواهم کرد.و هر شب
.تکرار می کرد:فردا صحبت خواهم کرد
اکنون تعطيلات رو به اتمام بود و او باز تکرار می کرد:فردا,فردا.احساسی سرد و مبهم حاکی از آن که
روابطشان همچون گذشته نبود- انگار که پرده ای نامرئی ميانشان فروافتاده است- او را خاموش نگه می
داشت.تا آن که در آخرين شب تعطيلاتشان ناگهان دريافت که اگر اصولا بخواهد صحبت کند بايد هم
اکنون بدان مبادرت ورزد.قرار بود که شب را در لوگانو بگذرانند و صبح فردايش به سوی پيزا حرکت
کنند.او حداقل بايستی درمی يافت که دردانه اش در اين ريگ روان مهلک امور سياسی ايتاليا تا کجا
.کشانده شده است
پس از غروب آفتاب,به آرتور گفت:کارينو,باران قطع شده و اين تنها فرصتی است که ما برای تماشای
.درياچه داريم.برويم بيرون,می خواهم با تو صحبت کنم
در طول کرانه قدم زنان به نقطه ای خلوت رفتند و بر ديوارسنگی کوتاهی نشستند.در کنارشان بوته
نسترنی پوشيده ازميوه های سرخ رنگ روييده بود ويک يا دوخوشه ازغنچه های ديررس وکرم
رنگش,که هنوزازشاخه بالايی آويزان بود,به سبب سنگينی قطرات باران,غمناک ازاين سو به آن سومی
رفت.برسطح سبزرنگ درياچه قايقی کوچک با بالهای سفيدی که به نرمی در اهتزاز بود,براثر نسيم شب
17
نم آلود تاب می خورد و چنان روشن و ظريف می نمود که گويی هسته ای از دانه های نقره ای گل
قاصد بر فراز آب در پروازند.پنجره کلبه چوپانی بر بالای کوه سالواتورچشم زرين خود را گشود.گلهای
سرخ,سرفرودآورده و در زير ابرهای بی حرکت سپتامبربه خواب رفته بودند,آب درياچه روی ريگهای
ساحل پخش می شد و به آرامی زمزمه می کرد.مونتانلی گفت:اين تنها فرصتی است که می توانم با
توصحبت کنم زيرا تا مدتی مديدتو را نخواهم ديد.تو به نزد دوستانت و به کار دانشکده ات بازخواهی
گشت,من نيز دراين زمستان بسيارمشغول خواهم بود.اکنون می خواهم به وضوح بدانم که موقعيت
...مادربرابريکديگرچگونه بايد باشد.بنابراين اگر
اندکی مکث نمود وسپس آهسته ترادامه داد:اگراحساس می کنی که می توانی همچون گذشته به من اعتماد
داشته باشی,ازتو می خواهم که پيرامون آنچه آن شب در باغ سميناری گفتی توضيح بيشتری به من
.بدهی,بگويی تا کجا پيش رفته ای
آرتور چشم بر آب دوخت!خاموش گوش داد وسخن نگفت.مونتانلی ادامه داد:اگر بتوانی بگويی می خواهم
.بدانم که آيا خود را پايبند پيمانی ساخته ای و يا...به هر صورت
.پدر عزيز,چيزی وجود ندارد که بگويم,من خود را پايبند نساخته ام!اما پايبندم -
...نمی فهمم -
فايده پيمانها چيست,اين پيمانهانيستند که درميان مردم بستگی ايجاد می کنند.اگرانسان احساس خاصی -
نسبت به چيزی داشته باشد اين احساس او را بدان وابسته می سازد. ولی اگر چنان احساسی در او نباشد
.هيچ عاملی قادر به ايجاد چنان وابستگی نخواهد بود
پس منظورت اين است که اين چيز- اين احساس- برگشت ناپذير است؟آرتو به آنچه می گويی انديشيده -
ای؟
.آرتور برگشت و مستقيما به چشمهای مونتانلی خيره نگريست
پدر از من می پرسيديد که آيا می توانم به شما اعتماد داشته باشم.آيا شما نيز می توانيد به من اعتماد -
داشته باشيد؟اگرواقعا مطلبی گفتنی وجود داشت آن را به شما می گفتم,اماصحبت درباره اين چيزها بی
فايده است.آنچه را آن شب به من گفتيداز ياد نبرده ام,هرگزهم از ياد نخواهم برد. ولی من بايد راه دلخواه
.خود را در پيش گيرم و از پی نوری که می بينم بروم
.مونتانلی گلی از بوته نسترن چيد,گلبرگهايش را پرپر کرد و در آب ريخت
حق با توست کارينو.آری ديگر درباره اين چيزها صحبتی نخواهيم کرد,به نظر می رسد که کلمات -
.واقعا چاره ساز نيستند- بسيارخوب,بسيارخوب,برويم به کلبه
18
.پوشه هايی است که نمونه های گياهی را برای نگاهداری در آن تحت فشار قرار می دهند - 1
.جعبه ای نمونه های گياهی در آن نگاهداری می شود - 2
.لباس بلند روميان - 3
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
پاييزوزمستا ن بدون حادثه ای سپری شد.آرتورسرگرم مطالعه بود و وقت آزاد کمتری داشت. سرانجام
راهی يافت تا درهفته يک يا چند بارحتی برای چند دقيقه هم که بود,سری به مونتانلی بزند.گهگاه به
نزدش می آمد تادرباره کتاب مشکلی از وی کمک بگيرد.اما در اين گونه مواقع, توجهشان کاملا به
.موضوع مورد بررسی معطوف می گرديد
مونتانلی پيش از آنکه سد ناچيز ونامحسوسی را که ميانشان حايل گشته بودببيند,آن رااحساس کرده بود و
ازهرعملی که به منزله کوشش جهت حفظ بستگی نزديک و ديرينه باشد, پرهيزمی کرد. ديدارهای
آرتور,اکنون بيش ازآنکه مايه مسرت خاطر گردد, نگرانش می ساخت. بدين سبب,سعی دائم اودراين بود
. که آسوده خاطر به نظررسد ورفتاری درپيش گيردکه گويی چيزی تغيير نيافته است
آرتوربه نوبه خود,به تغييرروش ماهرانه پدر,که به زحمت برآن واقف شد,توجه نمود وچون به طرزی
مبهم احساس می کرد که اين تغيير با مساله ناراحت کننده "عقايد نو" بی ارتباط نيست, از هر گونه
يادآوری آن موضوع که افکارش را هميشه مشغول می داشت ,اجتناب می ورزيد, معهذا هيچگاه مونتانلی
راتابدين پايه دوست نداشته بود ,اين احساس مبهم وديرپای نارضايی از يک خلا روحی که برای خاموش
ساختنش در زير بارالهيات و امور مذهبی چنان سخت در کوشش بود ,اکنون بر اثر کوچکترين تماس با
."ايتا ليای جوان" 1محوونابود گشته بود
ديگر از آن همه تخيلا ت بيمار گونه ای که زا ييده تنهايی وپاسداری از اتاق بيمار بود ,اثری وجود
نداشت وترديدهايی که به خاطر آن هميشه دست به دعا برمی داشت ,بدون نيازی به ذکر اوراد ودفع
شياطين,ازميان رفته بود ,با بيدارشدن شور وحرارتی نو,يک ايده آل مذهبی روشن تر ونوتر(زيرا جنبش
دانشجويان دراين نور بيش از نور يک تکامل سياسی در نظراو جلوه گر شده بود) به مفهوم آرامش
19
وکمال ,به مفهوم صلح در روی زمين ونيکخواهی نسبت به انسانها بود.دراين حالت پرهيبت وخلسه
لطيف,همه جهان را غرق در نور می ديد .او در اشخاصی که بی اندازه مورد نفرتش بودند,عنصری
نوين ازچيزی دوست داشتنی می يافت,مونتانلی که مدت پنج سال قهرمان ايده آلش بشمار می رفت
,اکنون در چشم وی با هاله ای مضاعف احاطه گشته وبه مثابه پيامبرنيرومند اين ايمان نوين جلوه گر
بود,به مواعظ پدرباشوقی فراوان گوش می داد ومی کوشيد که اثری ازهمبستگی درونی ميان آنها و
آرمان جمهوری بيابد.به انجيل می انديشيد و ازتمايلات دمکراتيک مسيحيت که دربنيان آن وجود داشت لذ
ت می برد.در يکی ازروزهای ماه ژانويه ,برای مسترد داشتن کتابی که به امانت گرفته بود,سری به
سميناری زد,پس از آنکه شنيد پدربيرون رفته است به اتاق کارمخصوص او وارد شد,کتاب را درقفسه
اش نهادوهنگامی که می خواست ازاتاق خارج شود,چشمش به عنوان کتابی که در روی ميز قرار داشت
.افتاد
اين کتاب "دمونارشيا" 2اثردانته بود.شروع به خواندن آن کردوبزودی چنان مجذوبش گرديدکه صدای
. بازوبسته شدن دررانشنيد.اما با شنيدن صدای مونتانلی درقفايش از اشتغال خاطر بيرون آمد
پدر همچنان که به عنوان کتاب می نگريست ,گفت:"امروز انتظارت را نداشتم ,هم اکنون می خواستم
".کسی را به دنبالت بفرستم وخواهش کنم که امشب نزد من بيايی
...مساله مهمی است؟امشب قراری دارم ,ولی اگر -
.نه فردا هم ممکن است,می خواستم ببينمت,زيرا پنجشنبه حرکت خواهم کرد.به رم احضار شده ام -
به رم؟ طول خواهد کشيد؟ -
درنامه نوشته شده است تاپس ازعيدپاک.اين نامه ازطرف واتيکان است.می خواستم بلافاصله مطلعت -
.کنم,اما سرگرم سروسامان دادن به کارهای مدرسه وديدن تدارک برای مديرجديد بودم
خوب پدر سميناری را که تحويل نخواهيد داد؟ -
.قرار است بدهم,ولی حداقل برای برای مدتی به پيزا خواهم آمد -
سميناری را برای چه تحويل می دهيد؟-
.اين مطلب هنوز رسما اعلام نشده است,ولی يک سمت اسقفی به من پيشنهاد کرده اند -
پدر! کجا؟ -
به همين دليل است که بايستی به رم بروم.هنوز تعيين نشده است که آيا مقام اسقفی آپنين را به عهده -
.بگيرم يا به عنوان معاون اسقف در همين جا بمانم
20
مدير جديد تا به حال تعيين شده است؟ -
.پدر کاردی تعيين شده است و فردا هم به اينجا خواهد رسيد -
نسبتا ناگهانی نيست؟ -
.چرا ولی تصميمات واتيکان گاهی تا آخرين لحظه ابلاغ نمی شود -
مدير جديد را می شناسيد؟ -
شخصا نه,اما بسيار با احترام از او ياد می شود.منسينيور 3 بلنی,که اين نامه را نوشته است می گويد -
.او مرد بسيار دانشمندی است
.رفتن شما برای سميناری ضايعه بزرگی خواهد بود -
سميناری را نمی دانم,ولی کارينو اطمينان دارم که تو از رفتن من ناراحت می شوی,شايد به همان -
.اندازه که من از دوری تو ناراحت می شوم
.واقعا ناراحت می شوم,ولی از آن بابت بسيار خوشحالم -
.راستی؟ ولی گمان نمی کنم که شخصا خوشحال باشم -
سيمايی اندوهبار,نه سيمای مردی که در انتظار يک ترفيع عالی است,پشت ميز نشست و پس از لحظه
ای مکث گفت:آرتور,بعدازظهر کاری داری ؟ اگرنه,چون امشب را نمی توانی بيايی, ميل دارم کمی
.بيشترنزد من بمانی.فکر می کنم کمی حالم خوب نباشد,می خواهم قبل ازعزيمت تو را هرچه بيشترببينم
.بسيار خوب,مدت کوتاهی می توانم بمانم,سرساعت شش قرار دارم -
يکی از همان جلسات است؟ -
آرتور با سرتصديق کرد,ومونتانلی به سرعت موضوع صحبت را تغييرداد: می خواهم درباره خودت با
. تو صحبت کنم,تو در غياب من به اقرارنيوش ديگری احتياج داری
پس از انکه بازگشتيد نزد خود شما اعتراف خواهم کرد,اجازه می دهيد؟ -
پسرعزيزم,چگونه می توانی اين سوال را بکنی؟من فقط راجع به اين سه چهارماهی که اينجا نخواهم -
بود صحبت می کنم.ميل داری نزد يکی از پدران سانتاکاترينا 4 بروی؟
.مدتی پيرامون مطالب متفرقه سخن گفتند,آنگاه آرتور از جا برخاست
21
.پدر,بايد بروم.دانشجويان منتظرم خواهند ماند -
.بارديگر چهره مونتانلی را وحشت فراگرفت
.همين حالا؟ ناراحتی ام را تقريبا ازخاطرم برده بودی.بسيار خوب,خدانگهدار -
.خدانگهدار,فردا حتما خواهم آمد -
سعی کن زودتربيايی تا وقت داشته باشم تورا تنها ببينم.پدرکاردی اينجا خواهد بود,آرتورپسر عزيزم,در -
غياب من مراقب باش.حداقل تا بازگشت من به کار نسنجيده ای دست نزن,نمی دانی چه اندازه از ترک تو
.ناراحتم
.پدراحتياجی به اين حرفها نيست,همه چيز کاملا آرام است,اما هنوز مدتی طول خواهد کشيد -
.مونتانلی ناگهان گفت: خدانگهدار.و نشست و سرگرم نوشتن شد
آرتور با نخستين کسی که پس از ورود به اتاقی که جمع کوچک دانشجويان اجتماع کرده بودند روبرو
گرديد,همبازی سابقش,دختر دکتروارن بود.او در گوشه ای کنار پنجره نشسته بود و با سيمايی جدی
ومجذوب,به سخنان يکی از گردانندگان که جوان بلندبالايی ازاهالی لمباردی بود. و کت نخ نمايی برتن
داشت,گوش می داد.وی درطول چندماه گذشته تغييرنکرده و بسياربزرگ شده بود و اکنون عليرغم موی
بافته سياه و انبوهش که هنوز به سبک يک دختر مدرسه پشت سرش آويزان بود,به زنی جوان می
مانست.لباس سراپا سياهی برتن داشت و به علت سرما و جريان هوا در اتاق,شال گردن سياهی روی سر
انداخته بود.شاخه سروی هم به عنوان سمبل ايتاليای جوان بر سينه داشت.گرداننده,با شور و
حرارت,بدبختی دهقانان کالابريا 5را برايش شرح می داد,و او در حالی که چانه اش را روی يک دست
نهاده و چشم بر زمين دوخته بود, خاموش,گوش می داد.در نظر آرتور,او تجسمی از صحنه غم انگيز
سوگواری آزادی در رثای جمهوری از دست رفته بود(اگر جوليا حضور می داشت,در او فقط دختری
زودرس و گستاخ با دماغی ناصاف و چهره ای رنگ پريده می ديد که روپوشی کهنه و بسيار کوتاه برتن
دارد.) هنگامی که گرداننده به انتهای ديگر اتاق فراخوانده شد,آرتور به نزد او آمد و گفت: جيم,تو و
!اينجا
.جيم شکل کودکانه نام تعميدی عجيبش جنيفر بود,ولی همشاگردان ايتاليايی اش او را جما می ناميدند
!دختر با يکه ای سربرداشت:آرتور!اوه نمی دانستم که تو هم عضو اين جمعيت هستی
من هم تو را فکر نمی کردم,جيم.از چه وقت تو...؟ -
جما باعجله درحرفش دويد و گفت: نمی فهمی!من عضو نيستم.اين فقط به خاطر يک يا دو کار کوچکی
است که انجام داده ام.می دانی,من بينی را ملاقات کردم- کارلو بينی را می شناسی؟

22
.آری ,البته -
.بينی سازمان دهنده شاخه لگهورن بود و همه اعضای ايتاليای جوان او را می شناختند
باری,او درباره اين مسائل با من صحبت کرد و من از او خواستم که مرا به يکی از جلسات دانشجويان -
ببرد.يک روزنامه ای برايم به فلورانس فرستاد- نمی دانستی که تعطيلات کريسمس را در فلورانس بودم؟
.از خانه غالبا بی خبرم -
به هر حال من در خانه رايت ها منزل کردم.(رايت ها همکلاس های قديمی او بودند و اکنون در -
فلورانس اقامت داشتند.)آن وقت بينی به من نوشت که در سر راهم به خانه,سری هم به پيزا بزنم تا بتوانم
.در اينجا شرکت کنم.آه,می خواهند شروع کنند
کنفرانس درباره جمهوری ايده آل و وظيفه نسل جوان در شايسته ساختن خود برای جمهوری بود. درک
ناطق از موضوع نطقش قدری مبهم بود,ولی آرتور با تحسين قلبی به آن گوش می داد.در اين مرحله از
زندگی,به نحوی عجيب کوچکترين انتقادی در افکارش وجود نداشت,ولی هرگاه که يک ايده آل اخلاقی
را می پذيرفت,بی آنکه لحظه ای در قابليت هضمش بيانديشد,آن را کاملا می بلعيد.هنگامی که کنفرانس
و بحث طولانی متعاقب آن پايان يافت و دانشجويان به تدريج پراکنده شدند,به جما که هنوز در همان
.گوشه کنار پنجره نشسته بود نزديک شد
جيم اجازه بده همراهت بيايم,کجا منزل کرده ای؟ -
.نزد ماريتا -
کدبانوی سابق پدرت؟ -
.آری منزلش خيلی دور است -
مدتی در سکوت پيش رفتند.آرتور ناگهان پرسيد:حالا هفده سال داری اين طور نيست؟
.در اکتبر هفده ساله شدم -
من فکر می کردم که تو مانند دخترهای ديگر بزرگ نخواهی شد وعلاقه ای نسبت به مجالس رقص -
وچيزهايی ازآن قبيل پيدا نخواهی کرد.جيم عزيزم,اغلب به اين خيال می افتادم که آيا تو هم روزی به ما
.خواهی پيوست
.من هم همين طور -
.گفتی که کارهايی برای بينی انجام داده ای,هيچ نمی دانستم که او را می شناسی -
23
.برای بينی نبود برای شخص ديگری بود -
کدام شخص ديگری؟ -
.بولا,آنکه امشب با من صحبت می کرد -
آرتور با اندکی حسادت گفت:او را خوب می شناسی؟بولا عاملی برای ناراحتی آرتور بود.پيش ازاين
درموردکاری که کميته ايتاليای جوان بالاخره آن را به بولاسپرد وآرتور را برای تصدی آن بسيار جوان
.و بی تجربه دانسته بود,ميانشان رقابتی وجود داشت
.او را بسيار خوب می شناسم,بی اندازه از او خوشم می آيد,در لگهورن اقامت داشت -
...می دانم در نوامبر به آنجا رفت -
به خاطر کشتی های بخاری بود.آرتور به نظر تو خانه شما برای آن کار امن تر از خانه ما نخواهد -
بود؟کسی به خانواده ای مانند خانواده شما که صاحب کشتی و ثروتمند است ظنی نمی برد.ضمنا تو در
...بارانداز همه را می شناسی
هيس عزيزم,اين قدر بلند صحبت نکن!پس کتابهايی که از مارسی رسيد در منزل شما مخفی شده بود؟ -
.فقط يک روز,اوه!شايد اين را نبايد به تو می گفتم -
چرا؟تو می دانی که من عضو جمعيت هستم جما,عزيزم,هيچ چيز در دنيا بيش از پيوستن تو به ما,نمی -
.تواند مرا خوشحال کند,تو و پدر
...پدر تو,مگر او -
.نه!نحوه تفکر او فرق می کند.اما گاهی در خيال ديده ام... که... اميد است که... نمی دانم -
.ولی آرتور!او کشيش است -
چه اهميتی دارد؟در جمعيت چندين کشيش وجود دارد,دو نفر از آنها در روزنامه چيز می نويسند.چرا -
چنين نباشد؟اين رسالت مقام کشيش است که جهان را به هدفها و آرمانهای والاتری رهبری کند,مگر
هدف جمعيت جز اين است؟وانگهی جنبه های مذهبی و اخلاقی اين مسئله از جنبه های سياسی آن بيشتر
است.اگرمردم شايستگی آن را دارند که افرادی آزاد ومسئول باشند, کسی قادر نيست آنان را در قيد نگه
.دارد
جما ابرو درهم کشيد و گفت:آرتور به نظرم می رسد که دراستدلال تو نکته ابهامی وجود دارد, يک
.کشيش آموزگار يک آيين مذهبی است.من نمی فهمم اين چه ارتباطی با رهايی از چنگ اتريشيان دارد
24
.يک کشيش مسيحيت را می آموزد و مسيح از همه انقلابيون انقلابی تر بود -
...می دانی,يک روز درباره کشيشان با پدرم صحبت کرده ا م او گفت -
.جما,پدر تو يک پروتستان است -
جما پس از مکث کوتاه,نگاه صريحی به وی انداخت و گفت:ببين,بهتر است اين بحث را کنار
.بگذاريم,هرگاه راجع به پروتستانها صحبت می کنی تعصب نشان می دهی
قصد من اين نبود که تعصب نشان داده باشم,اما به نظر من هرگاه که پروتستانها درباره کاتوليکها -
.صحبت می کنند معمولا از خود تصب نشان می دهند
شايد,به هرحال تاکنون چندين بار روی موضوعی که به ازسرگرفتنش نمی ارزدمجادله کرده ايم.خوب -
درباره کنفرانس نظرت چيست؟
از آن خيلی خوشم آمد,مخصوصا از قسمت آخرش,از اين که با چنان قاطعيتی درباره لزوم انطباق -
زندگی با آرمان جمهوری,نه درخيال پروراندن آن صحبت می کرد,خوشحال بودم,مانند گفته مسيح است
.که می گويد: قلمرو آسمان در وجود توست
درست از همان قسمت بود که خوشم نيامد,مقداری زياد درباره نکاتی عالی که ما بايد درباره اش -
.بيانديشيم,احساس کنيم و چنان باشيم,صحبت کرد اما هرگز به ما نگفت که عملا بايد چه بکنيم
زمانی که بحران فرارسيد,کارهای زيادی در پيش خواهيم داشت,اما بايد شکيبا باشيم,اين تغييرات عظيم -
.در يک روز انجام نگرفته است
هرچه زمان انجام کاری بيشتر باشد دلايل شروع بيدرنگ آن نيز بيشتراست.راجع به شايسته شدن برای -
آزادی صحبت می کردی آيا هرگزکسی را شايسته تراز مادرت شناختی؟آيا او کامل ترين زن فرشته
خويی نبود که تا کنون ديده ای؟آن همه خوبی به چه کارش آمد؟ تا روزی که مرد,برده ای بيش نبود,از
برادرت جيمز و زنش آزار می ديد,ناراحتی می کشيد و توهين می شنيد.اگر تا اين اندازه ملايم و شکيبا
نمی بود به حال اومفيدتر بود,زيرا هرگز بدين گونه با وی رفتار نمی کردند,درباره ايتاليا هم وضع به
همين طريق است,اين شکيبايی نيست که مورد نياز است,نياز به کسانی است که به پا خيزند و از خود
...دفاع نمايند
جيم,عزيزم اگر خشم و هيجان می توانست ايتاليا را نجات دهد مدتها قبل آزاد گشته بود.اين نفرت نيست -
.که او نيازمند آن است,اين عشق است که مورد نياز اوست
با ادای کلمه عشق سرخی شرم بر پيشانی اش نشست و بازفرومرد.جما آن را نديد,چون با ابرو های گره
خورده ودندانهای برهم فشرده يکراست به مقابلش چشم دوخته بود.پس ازمکثی گفت: آرتور,به نظر تو
25
من دراشتباهم,اما حق با من است و تو روزی آن را به چشم خود خواهی ديد. به خانه رسيديم,داخل می
شوی؟
!نه دير است,شب به خير عزيزم -
:در آستانه خانه ايستاد و دستش را محکم در ميان دو دست خود گرفت
...در راه خدا و مردم -
:جما آهسته و جدی شعار ناتمام را کامل کرد
.برای اکنون و هميشه -
سپس دستش را کشيد و به درون خانه دويد.هنگامی که در خانه پشت سرش بسته شد,آرتور خم گشت و
.شاخه سروی را که از سينه او به زمين افتاده بود برداشت
يک تشکيلات کوچک و انقلابی که در سال 1831 تأسيس شد و هدفش اين بود که ايتاليا را از سلطه - 1
.بيگانگان رهايی دهد و ايتاليای متحدی برای حکومت جمهوری به وجود آورد
1265 م.) که در آن طرح يک ايتاليای - 2 - درباره مونارشی اثر دانته شاعر بزرگ ايتاليايی( 1321
نيرومند و واحدی را پيشنهاد نمود و برضد قدرت غيرروحانی پاپ قيام کرد.اين کتاب در قرن نوزدهم
.توسط پاپ توقيف گرديد
.اين کلمه ايتاليايی است و عنوانی است که به يک اسقف کاتوليک داده می شود - 3
.کشيشان کليسای سانتاکاترينا در پيزا - 4
.ناحيه ای کوهستانی است در جنوب ايتاليا - 5
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
آرتوردرحالی که احساس می کرد بال درآورده است,به اتاقش بازگشت.کاملا خوشبخت بود.در جلسه
اشاراتی به تدارک يک قيام مسلحانه شده بود,اکنون جما يک رفيق بود و او دوستش می داشت.آنها می
توانستند با هم کارکنند وحتی در راه جمهوری درشرف تکوين باهم بميرند.زمان شکفتن اميدهايشان
26
فرارسيده بود و پدر بايد آن را می ديد و باور می کرد.به هرحال صبح روز بعد,با حالتی آرامتر از
.خواب برخاست و به خاطرآورد که جما عازم لگهورن است و پدر قصد رفتن به رم را دارد
ژانويه,فوريه,مارس,سه ماه طولانی به عيد پاک مانده است! ولی اگر جما در خانه تحت تأثير پروتستانها
قرار بگيرد(پروتستانها در قاموس آرتور به مفهوم بی فرهنگها بود)...نه,جما هرگز مثل دختران انگليسی
لگهورن لاس زدن,خنده های سفيهانه کردن و دلربايی از جهانگردان و صاحبان کله طاس کشتی را
نخواهد آموخت,او ازقماشی ديگر بود.ولی شايد بدبخت باشد,بسيار جوان است,دوستانی نداردو در ميان
.آن آدمکهای چوبی کاملا تنهاست.کاش مادر اکنون زنده بود
عصربه سميناری رفت,آنجا مونتانلی را ديد که ازمديرجديد پذيرايی می کند وخسته و ناراضی به نظر
می رسد.چهره پدر,به جای آنکه طبق معمول از ديدن آرتور روشن گردد,تيره تر شد. آرتور را به
طرزی خشک معرفی نمود:اين همان دانشجويی است که درباره اش باشما صحبت کرده ام.اگر اجازه
.بفرماييد همچنان از کتابخانه استفاده کند,بی اندازه سپاسگزار خواهم شد
پدرکاردی کشيشی بودمسن وبه ظاهرخيرانديش که بی درنگ باروانی وبصيرت بسيارکه نشان آشنايی
کامل او به زندگی دانشکده بود,صحبت را پيرامون دانشگاه با آرتور بازکرد.صحبت به زودی به بحثی
درباره مقررات دانشگاه,مسأله حاد روزکشيده شد.مديرجديدهمراه با برانگيختن سروری عظيم
درآرتور,عليه رسم پذيرفته شده توسط مقامات دانشگاه که براثرايجاد محدوديت های مزاحم و بی معنی
.سبب ناراحتی دائمی دانشجويان می شد,با حرارت داد سخن می داد
من درهدايت جوانان تجربيات فراوانی دارم.قانون من آن است که هرگز کسی را بدون دلايل کافی نبايد -
از کاری منع کرد.بسيار نادرند جوانانی که عليرغم توجه خاص واحترامی که نسبت به آنان ابرازمی
گردد سبب ناراحتی بيشتری شوند.ولی اگرشما دهنه رامترين اسبها را هم مدام بکشيد,بی شک لگد
.خواهند انداخت
چشمان آرتور از حيرت بازماند.او هرگز انتظار نداشت که هدف دانشجويان مورد تأييد مدير جديد واقع
گردد.مونتانلی در بحث شرکت نجست,ظاهرا موضوع آن توجهش را جلب ننموده بود.حالت چهره اش
آن چنان درمانده و ملول بود که پدر کاردی ناگهان صحبتش را بريد و به اوگفت: بسيارمتأسفم که شما را
اين همه خسته کردم,کانن پرحرفی ام را بايد ببخشيد,من اشتياق فراوانی به اين مسأله دارم و متوجه نيستم
.که ممکن است ديگران از آن خسته شوند
.به عکس علاقه مند بودم -
مونتانلی به ادب تشريفاتی عادت نداشت بنابراين لحن اوآرتوررا سخت متعجب ساخت.هنگامی که پدر
کاردی به اتاق خود رفت,مونتانلی با قيافه انديشناک و مصممی که سراسر شب به خود گرفته بود,رو به
آرتو نمود وآهسته گفت:آرتور پسر عزيزم,می خواهم نکته ای را به تو بگويم. بايد اخباربدی داشته
27
باشد.آرتور همچنان که با نگرانی به آن سيمای تکيده نگاه می کرداين فکر به سرعت برق از خاطرش
.گذشت.سکوت ممتدی برقرار شد
مونتانلی دفعتا پرسيد:از مدير جديد خوشت آمد؟
.اين سؤال چنان غيرمنتظره بود که آرتورلحظه ای در بهت فرورفت که چه پاسخی به آن بدهد
خيلی... خيلی از او خوشم آمد,به نظرم حداقل... نه,کاملا مطمئن نيستم که از او خوشم آمده باشد.اما -
.اظهار اين مطلب با يک بار ديدن کمی مشکل است
مونتانلی نشست وآرام بادستش روی دسته صندلی چند ضربه زد,اين عادت اودرموقع ناراحتی اش
بود.بازازسرگرفت: راجع به اين مسافرت به رم,اگرفکرمی کنی که کوچکترين... خوب... آرتور,اگر
.مايل باشی,نامه ای خواهم نوشت و اطلاع خواهم داد که نمی توانم بروم
پدر! پس واتيکان...؟ -
.واتيکان شخص ديگری را پيدا خواهد کرد.می توانم پوزش بخواهم -
.چرا؟ من نمی فهمم -
مونتانلی دستی بر پيشانی اش کشيد و گفت:من ازبابت تو نگرانم.چيزهايی دائما به مغزم هجوم می
.آورند,وانگهی رفتن من لزومی ندارد
...ولی مقام اسقفی -
...اوه آرتور! به دست آوردن يک مقام اسقفی برای من هيچگونه سودی نخواهد داشت اگر -
.صحبتش را قطع کرد.آرتور هرگز او را بدين گونه نديده بود و به همين سبب بسيار نگران شد
پدرمن نمی فهمم.کاش می توانستيد روشنتربرايم تشريح کنيد,هرچه روشنتر,که اين چه فکری است که -
.می کنيد
فکری نمی کنم,ترسی وحشتناک از سرم دست برنمی دارد.به من بگو خطر خاصی وجود دارد؟ -
آرتور ضمن به ياد آوردن شايعاتی مبنی بر يک شورش طرح ريزی شده پيش خود فکر کرد: چيزی
شنيده است.اما او حق افشای اين راز را نداشت,فقط در پاسخ گفت:چه خطر خاصی می تواند وجود داشته
!باشد
صدای مونتانلی به سبب نگرانی تقريبا خشن بود:از من سؤال نکن,به من جواب بده!آيا در
!خطرهستی؟من نمی خواهم اسرارت را بدانم,فقط اين را بگو
28
پدر همه ما در اختيار خدا هستی,هميشه امکان دارد هرگونه اتفاقی بيافتد.ولی من دليلی نمی بينم که در -
.مراجعت شما صحيح و سالم اينجا نباشم
درمراجعت من,گوش کن کارينو,من اين را به اختيارخودت می گذارم,احتياج نيست برای من دليل -
بياوری فقط به من بگو بمان و من دست ازاين مسافرت خواهم کشيد.ازاين کار آزاری به کسی نمی
.رسد,من هم اگر تو را در کنار خود ببينم احساس امنيت بيشتری برايت می کنم
اين گونه تخيلات بيمارگونه به قدری برای طبيعت مونتانلی بيمارگونه بود که آرتور با نگرانی شديد در
او نگريست و گفت:پدر اطمينان دارم که حالتان خوب نيست,قطعا بايد به رم برويد و سعی کنيد
.استراحت کاملی بنماييد و خود را از دست بی خوابيها و سردردهايتان نجات دهيد
مونتانلی مثل اينکه از اين موضوع خسته شده باشد,ميان حرفش دويد: بسيارخوب,فردا صبح با اولين
.کالسکه حرکت خواهم کرد
آرتور مبهوت به او نگريست و گفت: چيزی می خواستيد به من بگوييد؟
.نه, نه, ديگر نه,چيز مهمی نيست -
.سيمايش را حالتی حاکی از نگرانی و تقريبا ترسناک فراگرفته بود
آرتورچند روزی پس ازعزيمت مونتانلی برای گرفتن کتابی به کتابخانه سميناری رفت و روی پلکان با
پدر کاردی برخورد کرد.مدير با تعجب گفت:آه آقای برتن!درست همان کسی که می خواستم.لطفا داخل
.شويد و مرا از دردسری نجات دهيد
دراتاق مطالعه را گشود وآرتوربااحساس رنجشی پنهان واحمقانه به دنبال وی وارد شد.مشاهده تهاجم
.بيگانه ای به اين اتاق کار گرامی,حريم مخصوص پدر,بسيار مشکل می نمود
مدير گفت: من کرم کتاب عجيبی هستم,اولين کارمن هنگام ورود به اينجا بررسی کتابخانه بود. بسيار
.جالب است,اما من از نحوه تنظيم فهرست آن سردرنمی آورم
.فهرست آن ناقص است,بسياری از بهترين کتابها اخيرا به مجموعه افزوده شده است -
ممکن است نيم ساعتی از وقت خود را صرف توضيح ترتيب آن بکنيد؟ -
هردو به کتابخانه رفتند وآرتورفهرست را دقيقا تشريح کرد.هنگامی که برای برداشتن کلاهش
ازجابرخاست,مدير تبسم کنان مانعش شد وگفت: نه,نه!نخواهم گذاشت با اين عجله بروی.اکنون شنبه است
29
وکاملا فرصت آزادی داری که تاصبح دوشنبه کارنکنی.حال که تااين وقت معطلت کرده ام بمان وشام
.را با من صرف کن.من کاملا تنها هستم و ازداشتن يک مصاحب خوشحال می شوم
رفتارش چنان ساده و مطبوع بود که آرتورخود را در کناراو راحت يافت.پس ازمدتی گفتگوی
.پراکنده,مدير مدت آشنايی او و مونتانلی را جويا شد
.در حدود هفت سال است.دوازده ساله بودم که او از چين مراجعت کرد -
آه,آری!در آنجا بود که به عنوان يک مبلغ مذهبی مشهور گرديد.بعد از آن شاگردش شدی؟ -
يک سال بعد, پس از اولين جلسه اعتراف,تدريس مرا به عهده گرفت.از زمانی که وارد دانشگاه شدم -
تاکنون,درهرگونه مطالعه خارج از دروسم به من کمک کرده است.نسبت به من بی اندازه لطف داشته
.است,آن قدر که مشکل بتوانيد مجسم کنيد
به خوبی مجسم می کنم مونتانلی مردی است که انسان نمی تواند تحسينش نکند,طبيعت عالی و نجيبی -
دارد.کشيشهايی را که با وی درچين بودند ملاقات کرده ام آنان قادرنبودند بيان مناسبی بيابند که بتواند
انرژی و شجاعت او را در برابرهمه مصائب وفداکاری خلل ناپذيرش توصيف کند.تواز به دست آوردن
ياوری وهدايت چنين مردی درابتدای جوانی بسيارخوشبخت بوده ای. از او شنيده ام که پدر و مادرت را
.از دست داده ای
.آری, پدرم, زمانی که کودک بودم درگذشت و مادرم نيز يک سال قبل فوت شد -
خواهر و برادر داری؟ -
.نه,چند برادر ناتنی دارم,ولی آنها موقعی که شيرخواره بودم تجارت می کردند -
پس دوران کودکی را بايد درتنهايی گذرانده باشی شايدهم به همين دليل است که برای محبت های کانن -
.مونتانلی ارزش بيشتری قائل هستی.باری اقرارنيوش در غياب او انتخاب کرده ای
دراين فکر بودم که به يکی ازپدران سانتاکاترينا مراجعه کنم,البته در صورتی که توبه کاران زيادی -
.نداشته باشند
نزد من اعتراف می کنی؟ -
...چشمان آرتور از حيرت بازماند:البته پدر روحانی,خوشوقت خواهم شد,فقط
فقط مدير يک سميناری علوم الهی معمولا توبه کاران غيرروحانی را نمی پذيرد!اين کاملا درست -
است.اما من می دانم که کانن مونتانلی توجه زيادی نسبت به تو دارد.خيال هم می کنم که اندکی برايت
نگران باشد,همانطورکه اگر من هم ناگزير به ترک شاگرد موردعلاقه ام بودم ناراحت می شدم.واگر
30
بداند که تو تحت راهنمايی های معنوی همکارش قرارگرفته ای مسرور خواهد شد.فرزندم,بايد صريحا .بگويم که به توعلاقه دارم واز هرگونه کمکی که بتوانم درحقت بنمايم خوشحال می شوم
.اگر نظر شما چنين است مسلما از راهنماييتان سپاسگزار خواهم بود -
.پس ماه ديگر نزدم خواهی آمد؟بسيار خوب,آرتور,فرزندم,هرشب که فرصتی يافتی به ديدنم بيا -
اندکی قبل از عيد پاک,انتصاب مونتانلی به اسقفی بريزيگلا واقع در نواحی کوهستانی آپنين 1 رسما اعلام گرديد.مونتانلی درنامه ای از رم که دلالت برپايان يافتن اندوهش داشت,با خاطری شاد و آرام به
آرتور نوشت:بايد هر روز تعطيل به ديدنم بيايی.من نيز اغلب به پيزا خواهم آمد. بنابراين اميدوارم که
.بيشتر تو را ببينم,حتی اگر به اندازه ای هم که انتظار داشتم نباشد
دکتر وارن از آرتور دعوت کرده بود که تعطيلات عيد پاک را,به جای گذراندن در آن قصر قديمی پر از
موش و غم انگيز که اکنون جوليا در آن حکم می راند,در کنار وی و فرزندانش بگذراند.در جوف نامه
يادداشت کوچکی به خط نامرتب و بچگانه جما وجود داشت که در آن از او خواسته بود درصورت
.امکان دعوت پدرش را بپذيرد:چون می خواهم درباره موضوعی با تو صحبت کنم
معهذا شايعاتی که دردانشگاه به نجوا ازدانشجويی به دانشجوی ديگرانتقال می يافت در ترغيب او سهم
بيشتری داشت,قرار اين بود که هرکس خود را برای حوادث مهم پس از عيد پاک آماده سازد.همه اين
حوادث آرتور را دستخوش پيشبينيهای نويدبخشی کرده بود.همه چيزهای غريب و غيرمحتمل را که
دانشجويان به آن اشاره می کردند طبيعی می پنداشت و امکان تحقق آنها را در دو ماه آينده محتمل می
دانست.آرتور بر آن شد که روز پنجشنبه هفته مقدس به خانه برود و اولين روزهای تعطيلات را درآنجا
بگذراند.زيرا امکان داشت که سعادت ملاقات وارنها ولذت ديدار جما او را برای حالت پرشکوه مذهبی
که کليسا در اين فصل ازهمه فرزندانش طلب می نمود ناشايسته گرداند.نامه ای برای جما نوشت و وعده
داد که روز دوشنبه پاک حرکت خواهد کردودرشب چهارشنبه باآرامش روحی به اتاق خواب خود
رفت.دربرابر صليب به زانودرآمد. پدر کاردی قول داده بود که صبح فردا او را بپذيرد و چون اين
آخرين اعتراف او قبل از عيد پاک بود بايد خود را به وسيله دعايی طولانی و صادقانه آماده
سازد.همچنانکه با دستهای برهم فشرده وسرخم گشته زانو زده بود,ماه های گذشته را به خاطر آورد و
روی گناهان کوچکی از قبيل ناشکيبايی,بی مبالاتی و تندخويی که اثرات اندکی بر سپيدی روانش به جای
نهاده بود,به تأمل پرداخت.جز اين گناهان,گناه ديگری را نتوانست بيابد زيرا در اين چندماه چنان
خوشبخت بود که فرصت ارتکاب گناه بيشتری را نداشت.بر خود صليب کشيد,ازجابرخاست و به بيرون
.آوردن لباسش پرداخت
با گشودن دکمه های پيراهنش,قطعه کاغذی از زير آن لغزيد و چرخ زنان روی زمين افتاد.اين يادداشت
جما بود که سراسر روز آن را درسينه نگاه داشته بود.آن را از زمين برداشت بازکرد و بر يادداشتبدخط
و عزيز بوسه زد سپس با آگاهی مبهمی بر اين عمل مضحک آن را مجددا تاکرد.هنگام تا کردن آن در
31
پشتش جمله بعدالتحريری را ديد که قبلا متوجه آن نشده بود.متن جمله چنين بود:لازم است که هرچه
زودتر بيايی,زيرا مايلم با بولا ملاقات کنی,او مدتی است که اينجا به سرمی برد و ما هر روز با هم
.مطالعه می کنيم
با خواندن نامه سرخی آتشينی بر پيشانی اش نشست.هميشه بولا!باز در لگهورن چکار داشت؟ و جما چرا
می خواست با او مطالعه کند؟آيا جما را با قاچاقچيگری هايش مسحور ساخته است؟ در جلسه ماه ژوئن
به خوبی آشکار بود که عاشق جماست,به همين علت هم بود که در تبليغات آن اندازه شورازخود نشان
.می داد.اکنون هم درکناراو است,هر روز با او مطالعه می کند
ناگهان نامه را به کناری انداخت و باز در برابر صليب زانو زد.اين روحی بود که آماده طلب بخشايش و
مراسم عيد پاک می گرديد روحی که با خدا و خود و همه جهان در صلح به سر می برد!روحی که
مستعد رشکها و بدگمانی های بيمارگونه,خصومت های خودخواهانه و نفرتهای ناسخاوتمندانه بود,آن هم
عليه يک رفيق!چهره خود را با خواری تلخی در ميان دو دست پنهان ساخت.تنهاپنج دقيقه قبل شهادت
.رابه رويامی ديد,ولی اکنون به سبب انديشه ای حقيروناشايست مرتکب گناه گرديده بود
صبح پنجشنبه,هنگامی که به نمازخانه مدرسه وارد شد,پدر کاردی را تنها يافت.پس از تکرار دعای قبل
ازاعتراف,بلافاصله به شرح ارتداد شب گذشته اش پرداخت: پدر, من خود را به گناهان رشک و خشم و
.انديشه های پوچ عليه کسی که هيچگونه بدی در حق من نکرده است متهم می کنم
پدرکاردی به خوبی می دانست که با چه نوع توبه کاری روبروست,فقط به نرمی گفت: فرزندم ,همه چيز
.را به من نگفتی
پدر,مردی که من درباره اش انديشه های غيرمسيحی داشته ام,کسی است که به خصوص موظف هستم -
.دوستش بدارم و احترامش بگذارم
آيا پيوند ميان تو و آن کس به سبب همخونی است؟ -
.پيوندی باز هم نزديکتر -
چه پيوندی فرزندم؟ -
.پيوند رفاقت -
رفاقت در چه؟ -
.در کاری بزرگ و مقدس -
.لحظه ای سکوت
32
آيا خشم و رشک تو نسبت به اين... رفيق به سبب موفقيت بيشتر او در کار است؟ -
من... آری,تا اندازه ای.من به تجربه و... مفيد فايده بودنش رشک می بردم و آن وقت... فکر می -
.کردم... می ترسيدم... که او قلب دختری را که دوستش دارم از من بربايد
اين دختری که دوستش داری دختر کليسای مقدس است؟ -
.نه, يک دختر پروتستان است -
يک مرتد؟ -
آرتور دستهايش را با ناراحتی بسيار برهم فشرد و تکرار کرد:آری يک مرتد,ما با هم بزرگ شده
ايم.مادران ما با هم دوست بودند و من... براو رشک بردم چون ديدم که او هم آن دختر را دوست دارد...
...و چون... چون
پدر کاردی پس از لحظه ای سکوت,سنگين و جدی شروع به صحبت کرد: فرزندم,هنوز همه چيز را به
.من نگفته ای,چيزی بيش از اين بر روح تو سنگينی می کند
(.پدر,من... (به لکنت افتاد و سخنش را قطع کرد -
.کشيش خاموش به انتظار ماند
...علت رشک من جمعيت,جمعيت ايتاليای جوان,که من در آن عضويت دارم -
خوب؟ -
جمعيت کاری را به او سپرد که انتظار داشتم... به من داده شود,زيرا خود را کاملا مناسب آن می -
.ديدم
چه کاری؟ -
واردکردن کتب,کتب سياسی,از کشتی های بخاری که آنها را می آوردند... و پيداکردن مخفی گاهی -
...برای آنها... در شهر
و اين کار را جمعيت به رقيب تو سپرد؟ -
.به بولا,و من بر او رشک بردم -
و دليلی برای اين احساس به دست تو نداده است؟ تو او را به سبب اهمال در مأموريتی که به وی -
سپرده شده متهم نمی کنی؟
33
نه پدر,او بسيار شجاعانه و صميمانه کار می کرد.يک ميهن پرست واقعی است و از جانب من سزاوار -
.هيچ چيز جز علاقه و احترام نيست
.پدر کاردی در انديشه فرورفت
فرزندم اگر نور جديدی را می بينی,اگر سودای کار بزرگی را که به خاطر همنوعانت بايد انجام گيرد -
درسرداری,تميدی که سبک کننده بار درماندگی و ستمديدگی خواهد شد,در توجهات خود نسبت به
گرانبهاترين نعمات خداوند دقت نما!همه چيزهای خوب ازدهش اوست و ازدهش اوست که جانی تازه
پديد می آيد.اگر راه جانبازی,راهی را که به صلح منتهی می شود يافته ای واگرالحاق تو به رفقای
موردعلاقه ات که در نهان می نالند به خاطرآن است که راه رستگاری را به ايشان بنمايی,پس مراقب
باش تا جانت ازبند رشک وخشم آزاد باشد,قلبت به سان محرابی باشد که آتش مقدس تا ابديت در آن می
سوزد.به ياد داشته باش که اين چيز والا ومقدس است و قلبی که آن را می پذيرد بايد از هرگونه انديشه
خودخواهانه پاک باشد.اين مأموريت همچون مأموريت کشيشان است,اين نه به خاطر عشق يم زن و نه به
.خاطر يک شور زودگذر است,اين در راه خدا و مردم و برای اکنون و هميشه است
آه!آرتور يکه ای خورد و دستهايش را برهم فشرد,چيزی نمانده بود که از شنيدن اين شعار به گريه
.درافتد
...پدر,شما تصويب کليسا را به ما ابلاغ می کنيد!مسيح در کنار ماست -
کشيش با لحنی پرشکوه پاسخ داد: فرزندم,مسيح همه صرافان را از معبد بيرون راند.چون می خواست
.خانه خدا,خانه دعا ناميده شود.اين صرافان آن خانه را کنام دزدان ساخته بودند
...پس از سکوتی طولانی,آرتور لرزان زمزمه کرد: و ايتاليا,پس ازبيرون راندن آنان,معبد خدا خواهد شد
صحبتش قطع شد و اين پاسخ ملايم به گوش رسيد: وخداوند می گويد زمين و همه غنای آن از آن من
است. 2
.کوه هايی که حد شرقی توسکانی را تشکيل می دهند - 1
.عبارتی از کتاب مقدس - 2
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
بعد از ظهر آن روز،آرتور احساس کرد که نياز به گردش طولانی دارد.اثاثه اش را به يکی از
همشاگردان خود سپرد و پای پياده عازم لگهورن گرديد.هوا ابری و مرطوب بود ولی انسان احساس
سرما نمی کرد؛حومه پست وهموار شهر از آنچه قبلا ديده بود زيباترمی نمود.ازحالت ارتجاعی و نرم
چمن مرطوب زير پايش،از ديدن چشمان شرمگين و حيرت زده گلهای وحشی بهاری که در کنار جاده
روييده بود احساس سرور می کرد.پرنده ای در ميان يک بوته اقاقيا سرگرم ساختن آشيانه خود بر روی
تکه چوب باريکی بود.هنگامی که آرتور از کنارش می گذشت،جيغی از وحشت کشيد و با بالهايی قهوه
ای رنگ پرپرزنان به پرواز درآمد.آرتورسعی می کرد که افکار خود را روی انديشه های پارسايانه
خاص آدينه نيک متمرکز سازد،اما فکر مونتانلی و جما چنان بر اين تکليف پارسايانه راه بست که ناگزير
دست از کوشش کشيد و به تخيلات خود اجازه داد تا به معجزات وافتخارات رستاخيزآينده و به نقشی که
برای دوست خود در اين رستاخيز در نظر گرفته بود بيانديشد.پدر بايد رهبر،حواری و پيامبری می شد
که همه نيروهای اهريمنی دربرابرخشم مقدسش راه گريز درپيش گيرند ومدافعان جوان آزادی در پيش
.پايش آيين و حقايق ديرين را در مفهوم نوين و تصورناشده آنها از نو بياموزند
پس جما؟ اوه،جما در باريکادها خواهد جنگيد.سرشت وی از گلی بود که قالب زنان قهرمان از آن ريخته
می شود.جما رفيقی کامل و دختری پاک و شجاع خواهد بود،دختری که بسياری از شعرا او را به رويا
ديده اند.جما در کناراو و شانه به شانه او خواهد ايستاد،با هم از طوفان بال گستر مرگ لذت خواهند برد
و شايد در لحظه پيروزی با هم بميرند،زيرا بی شک پيروزی فرا خواهد رسيد.ازعشقش چيزی با او
درميان نخواهد نهاد،ازهرگونه سختی که آرامش خاطراو را برهم زند واحساس امنيت رفاقتش را تباه
سازد پرهيز خواهد کرد.جما در نظرش موجود مقدس وقربانی پاکی بود که بايد در راه نجات مردم
همچون قربانی آتش روی مذبح قرارگيرد،واو که بود که می خواست پای در محراب پاک روحی بگذارد
.که با عشقی جز عشق خدا و ايتاليا آشنا نبود
خدا و ايتاليا- و هنگام ورود به آن خانه بزرگ و ملالت بار خيابان کاخها قطره ای ناگهانی از ابرها
.فروچکيد
.آبدار جوليا تميز و آرام و طبق معمول با ادبی سرزنش آميز روی پلکان به او برخورد
عصر به خير گنيونز،برادرانم هستند؟ -
.آقای توماس و خانم برتن هستند و در اتاق پذيرايی نشسته اند -
آرتور با احساس اندوه مبهمی داخل شد،چه خانه شومی!گويی سيل زندگی خروشان از کنارش می گذشت
وهيچگاه آن را در برنمی گرفت.هرگز چيزی در آن تغيير نمی يافت؛نه ساکنين آن، نه
تصاويرخانوادگی،نه مبلهای بی قواره،نه ظروف زشت ونه جلوه پست غنای آن و نه سيمای بی فروغ
اشياء ديگرش.حتی گلهايی که روی پايه های فلزی قرار داشت،همچون گلهای فلزی رنگ کرده ای به
نظر می رسيدند که هرگز جوشش شيره تازه را در روزهای گرم بهاری در درون خود احساس نکرده
35
بودند.جوليا برای ناهار لباس پوشيده بود و در اتاق پذيرايی که به نظرش مرکز وجود بود انتظار
مهمانانی را داشت.او در همان حال با آن لبخند تصنعی و طره های زرين وسگ دامانی کوچکش می
توانست به جای يک مدل لباس قرارگيرد.با لحن خشکی گفت:حالت چطوراست آرتور؟(نوک انگشتانش
را لحظه ای به او داد و سپس آنها را روی کت ابريشمی سگ دامانی کوچکش که سازش بيشتری باهم
.داشتند نهاد.)اميدوارم حالت کاملا خوب باشد و در دانشکده هم پيشرفت رضايت بخشی داشته باشی
آرتور اولين عبارت معمولی را که به خاطرش رسيد آهسته به زبان آورد و بعد در سکوتی رنجبار فرو
رفت.ورود جيمز با منتهای وقارش درحالی که يک نماينده پير و خودگير سرويس کشتيرانی همراهيش
می نمود وضع را بهتر نکرد،ولی هنگامی که گنيونز آماده بودن شام را اعلام داشت آرتور نفسی به
.راحتی کشيد و از جابرخاست
.جوليا،برای غذا نخواهم آمد.اگر اجازه بدهی به اتاقم می روم -
.توماس گفت: پسرجان،تودرپرهيزداری افراط می کنی.اطمينان دارم که خودت را بيمارخواهی کرد
.آه،نه؛شب به خير -
.آرتور خادمه ای را در کريدور ديد و از او خواست که ساعت شش صبح فردا بيدارش کند
سينيورينو 1 به کليسا می روند؟ -
.آری،شب به خير ترزا -
به اتاقش داخل شد،اين اتاق قبلا تعلق به مادرش داشت و شاه نشين مقابل پنجره نيز در طی بيماری
طولانی او به عنوان يک نمازخانه خصوصی مجهز گشته بود.در وسط محراب صليب بزرگی با پايه
سياه قرار داشت،روبروی آن نيز چراغ رومی کوچکی آويزان بود.اين اتاقی بود که در مادرش جهان را
وداع گفت.تصويرش به ديوار کنار تخت نصب شده بود و گلدانی چينی که زمانی متعلق به او بود مملو
ازگلهای بنفشه محبوبش روی ميز جای داشت.درست يک سال از مرگش می گذشت اما هنوزخدمتکاران
ايتاليايی وی را از ياد نبرده بودند.آرتور تصوير قاب شده ای را که به دقت پيچيده شده بود از جامه دان
خود بيرون آورد،يک تصوير سياه قلم از مونتانلی که همين چند روزپيش از رم رسيده بود.در لحظه ای
که مشغول باز کردن اين گنج گرانبها گرديدخدمتکارمخصوص جوليا با يک سينی غذا داخل شد.اين سينی
غذا توسط آشپزپير ايتاليايی که تا قبل از ورود بانوی جديد وسختگيرخدمت گلاديس را می کرد،تهيه شده
بود.آشپز هرگونه غذای لذيذی راکه امکان داشت پسرارباب دلبندش بدون نقض قوانين کليساازآن بخورد
در سينی نهاده بود.آرتور از همه چيز جز قطعه ای نان امتناع ورزيد و پيشخدمت خواهرزاده گنيونز،که
به تازگی ازانگلستان واردشده بود باتبسمی پرمعنا سينی رابيرون برد.اين پيشخدمت نيز به اردوی
.پروتستانها در اتاق خدمتکاران پيوسته بود
36
آرتور به شاه نشين رفت،دربرابرصليب به زانو درآمد و سعی کرد که ذهن خود را آرام وآماده دعا
وانديشه مذهبی گرداند ولی اجرای آن را مشکل يافت.اوهمان گونه که توماس گفت بيش از حد
پرهيزداری کرده بود و اين پرهيزداريها همچون شرابی قوی در مغزش تأثير نموده بود. لرزش های
خفيفی ازهيجان درپشتش دويد و صليب در برابر چشمانش ميان مهی شناورگرديد، فقط پس ازادای
اورادی طولانی وتکراری بودکه توانست تخيلات سرگردانش را متوجه راز کفاره گرداند.عاقبت خستگی
جسمی محض بر تشنج تب آلود اعصابش فائق آمد.رها از افکار درهم و پريشان بر بستر آرميد و با
.حالتی آسوده و آرام به خواب رفت
.غرق در خواب بود که ضربه تند و شديدی بر در نواخته شد.با خود انديشيد:آه،ترزا!بی حال غلتی زد
ضربه تکرار شد و او با تکانی شديد ازجا برخاست.مردی به زبان ايتاليايی فرياد زد:
!سينيورينو!سينيورينو!شما را به خدا برخيزيد
آرتور از بستر بيرون پريد و گفت:چه خبر است؟کيست؟
!من هستم،جان باتيستا.برخيزيد،زودتر به خاطر حضرت مريم -
آرتور به سرعت لباس پوشيد ودر را باز کرد.همچنان که با نگرانی به چهره وحشتزده و رنگ پريده
کالسکه ران خيره می نگريست،صدای گامها وجرنگ،جرنگ فلز در طول کريدورطنين افکند.ناگهان
حقيقت را دريافت.با خونسردی پرسيد:به دنبال من؟
...به دنبال شما!اوه،سينيورينو،عجله کنيد!چيزی برای پنهان کردن داريد.ببينيد آن رامی توانم -
چيزی برای پنهان کردن ندارم.برادرانم می دانند؟ -
.اولين اونيفورم از پيچ راهرو ظاهر شد
سينيور را خواسته بودند.همه ساکنين خانه بيدارند.افسوس!چه بدبختی... چه بدبختی وحشتناکی! آن هم -
!روز آدينه نيک!ای مقدسين رحم کنيد
جان باتيستا به گريه افتاد.آرتورچندقدمی پيش رفت وبه انتظارژاندارمها که با سروصدا نزديک می
شدند،ايستاد.گروه لرزانی ازخدمتکاران درلباس نامرتبی که باعجله پوشيده بودند ژاندارمها را تعقيب می
کردند.پس از آنکه سربازان آرتور را احاطه کردند،آقا و بانوی خانه از پی اين دسته عجيب فرارسيدند.آقا
لباس خانه به تن داشت و کفش راحتی به پا کرده بود، بانو نيز لباس بلندی در بر کرده و موهايش را در
.کاغذ فر پيچيده بود
ازديدن آن قيافه های عجيب،اين عبارت به سرعت ازذهن آرتور گذشت: بی شک موج ديگری درپيش
است.اين زوجها به سوی کشتی می آيند!اين هم يک جفت حيوان بسيارعجيب! خنده اش را به سبب
37
احساس نابجايی آن فروخورد اکنون وقت آن بود که به افکار ارزنده تری بپردازد. زير لب زمزمه
کرد :Celi Ave Maria, Regina و چشمانش را گرداند تا ديگر نوسان کاغذهای فرجوليا او را به 2
ارتکاب حرکتی جلف برنيانگيزد.آقای برتن به افسر ژاندارم نزديک شد و گفت: لطفا بفرماييد ببينم معنی
اين ورود به قهر به يک منزل شخصی چيست؟ بايد به اطلاعتان برسانم چنان چه توضيح کافی ازجانب
.شما به من داده نشود خود را ناگزيرازشکايت به سفير انگلستان می بينم
افسرفرمانی مبنی بربازداشت آرتوربرتن دانشجوی فلسفه بيرون کشيد،آن را به دست جيمز داد و با
خشونت گفت: فکر می کنم اين را به عنوان يک توضيح کافی بپذيريد،سفير انگلستان هم محققا به همين
طريق.وبه سردی افزود:اگرخواستار توضيح بيشتری هستيد بهتر است شخصا آن را از رئيس پليس
.بخواهيد
جوليا نامه را از دست شوهرش ربود.نگاهی بر آن انداخت و سپس به سبک بانويی متجدد و خشمگين،آن
را به سوی آرتور پرت کرد و فرياد زد:اين تويی که خانواده را ننگين ساخته ای! کاری کرده ای که هر
بی سر و پايی در شهر با دهان باز و چشمان خيره،مثل اينکه به نمايشی رفته است،آنان را تماشا کند!با
همه آن پارسايی،مشتری زندان از آب درآمدی!اين همان چيزی است که ما از پسر يک زن کاتوليک می
...توانستيم انتظار داشته باشيم
افسرسخنش را قطع کرد وگفت:خانم با يک فردبازداشت شده نبايد به زبان بيگانه صحبت کنيد. ولی اين
اعتراض مشکل می توانست ازميان سيل داد و فرياد جوليا که به زبان انگليسی ادا می شد،به گوش
رسد:درست همان چيزی که می توانستيم انتظارش را داشته باشيم!پس اين بودهمه آنچه که در زيرآن
روزه داری و دعا وانديشه های پارسايانه پنهان گشته بود!فکرمی کردم همه آنها چنين پايانی خواهد
.داشت
دکتر وارن يک بارجوليا را تشبيه به سالادی کرده بود که آشپز همه يک شيشه سرکه را در آن خالی
.کرده باشد
:آرتور ازآهنگ صدای تند و تيزاو دندان هايش را برهم فشرد و بی اختيار به ياد آن تشابه افتاد
اين گونه صحبتها بی فايده است.احتياجی نيست که به خاطرچيزی ناگواردرهراس باشيد،همه خواهند -
دانست که شما کاملا بی گناهيد.آقايان فکر می کنم بخواهيد اثاثه ام را بازرسی کنيد. چيزی ندارم که
.پنهان کنم
هنگامی که ژاندارمها اتاق را زير و رو می کردند و کشوها و جعبه ها را بيرون می کشيدند، آرتور با
اندکی هيجان و التهاب بر لبه تختخواب به انتظار نشسته بود،اما به هيچ وجه ناراحت به نظر نمی
رسيد.اين کاوش مضطربش نکرده بود.او هميشه نامه هايی را که ممکن بود سبب به مخاطره افتادن کسی
38
شود می سوزانيد بنابراين،به جز چند قطعه شعر که نيمه انقلابی و نيمه عرفانی بود و دو يا سه شماره از
.روزنامه ايتاليای جوان،چيز ديگری که بتواند پاداشی برای زحمتشان باشد نيافتند
جوليا بالاخره پس از مقاومتی طولانی،تسليم درخواست های برادر شوهرش گرديد و در حالی که
.جيمزمطيعانه تعقيبش می کرد با خودپسندی پرهيبتی از کنارآرتورگذشت وبه بستربازگشت
وقتی که آنان اتاق را ترک گفتند،توماس که در همه اين احوال در طول اتاق بالا و پايين می رفت و سعی
می کرد خود را خونسرد نشان دهد،به افسر نزديک شد و از او اجازه خواست تا با آرتور صحبت
کند.پس ازآنکه افسر با حرکت سر اجازه داد به سوی آرتور رفت و با صدای نسبتا گرفته ای شروع به
.صحبت کرد: گوش کن حادثه ناخوشايندی است.من از آن بسيار متأسفم
آرتوربا چهره ا ی آرام،همچون سپيده دم تابستان سر بالا کرد و گفت:شما هميشه با من مهربان بوده
.ايد،موردی هم ندارد که نگران باشيد.کاملا در امان خواهم بود
توماس سبيل خود را به شدت کشيد وغفلتا پرسيد:نگاه کن آرتور!آيا اين کار ارتباطی با... پول
...دارد؟چون اگر اين طور است،من
...ارتباط با پول!عجب،نه!چه ارتباطی می تواند -
پس،بعضی کارهای سياسی احمقانه است؟اين طور حدس می زدم بسيار خوب،شجاع باش... به صحبت -
هايی هم که جوليا کرد توجه نکن.او فقط بد زبان است؛اگر به کمکی ... پولی،و يا چيزی احتياج پيدا
کردی به من اطلاع خواهی داد؟
آرتور خاموش دستش را پيش برد و توماس با مهارت،حالتی حاکی بی اعتنايی به خود گرفت، آن سان که
.چهره اش از هميشه سخت تر و بی عاطفه تر گشت،و بعد اتاق را ترک گفت
ژاندارمها در اين موقع کاوش خود را پايان داده بودند.افسر مأمور نيز از آرتور خواست که لباسش را بر
تن کند.او بی درنگ اطاعت کرد و هنگامی که می خواست از اتاق خارج شود بر اثر ترديدی ناگهانی
توقف نمود.در نظر او وداع از نمازخانه کوچک مادرش در جلو چشم مأمورين بسيارمشکل می
نمود.پرسيد:برای شما مانعی ندارد که يک لحظه ازاتاق خارج شويد؟ می بينيد که نمی توانم فرار
.کنم،چيزی هم ندارم که پنهان کنم
.متأسفم،چون تنها گذاردن يک فرد بازداشت شده ممنوع است -
.بسيار خوب،اهميتی ندارد -
به شاه نشين رفت،زانو زد،پاها و پايه صليب را بوسيد و به آرامی زمزمه کرد: پروردگارا، ايمانم را تا
.دم مرگ حفظ فرما
39
هنگامی که از جا برخاست،افسر که در کنار ميز ايستاده بود و تصوير مونتانلی را برانداز می
کرد،پرسيد:از بستگان شماست؟
.نه اقرارنيوش من،اسقف جديد بريزيگلا است -
در روی پلکان خدمتکاران ايتاليايی،نگران و متأسف،انتظار می کشيدند.آنان،همه آرتور را به خاطر خود
وی و مادرش دوست می داشتند.همه به گردش حلقه زدند و با اندوهی فراوان بر دستها و لباس او بوسه
زدند.جان باتيستا در کناری استاده بود و اشک از سبيلهای سپيدش فرو می چکيد.هيچ يک از برتن ها
برای وداع با او بيرون نيامدند.رفتار سرد آنان جلوه بيشتری به مهربانی و همدردی خدمتکاران می
.داد.آرتور نزديک بود هنگام فشردن دستهايی که به جانبش دراز بود از پای درآيد
خداحافظ جان باتيستا،کوچولوها را از جانب من ببوس.خداحافظ ترزا.برای من دعا کنيد،همه -
!شما؛خدانگهدار شما!خدانگهدار،خدانگهدار
شتابان از پلکان پايين آمد و به سوی در خروجی رفت.لحظه ای بعد فقط گروهی از مردان خاموش و
.زنان اشکبار بر آستانه در ايستاده بودند و کالسکه را که دور می شد می نگريستند
.خدمتکاران پسر ارباب را به اين نام می خوانند - 1
.شادزی ماريا ای ملکه آسمانها(لاتين).اين عبارت در آغاز دعای کاتوليکها به کار برده می شود - 2
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
آرتور به يک دژ عظيم قرون وسطايی که در دهانه بندر قرار داشت برده شده بود.وی زندگی در زندان
را نسبتا قابل تحمل يافت.سلولش به شکلی ناگوار مرطوب و تاريک بود،اما او در قصری واقع در
ويابورا پرورش يافته بودوهوای خفه،موش و بوی تعفن برايش تازگی نداشت. غذا نيز بد وغيرکافی
بود.ولی جيمز به زودی کسب اجازه کرد تا کليه وسايل زندگی را برايش بفرستد.او را درسلول مجرد
نگاه داشته بودند و هرچند مراقبت زندانبانان را به دقتی که انتظار داشت نديد،باز در کسب هر گونه
.اطلاعی از علت بازداشت خود با شکست رو به رو گرديد
40
معهذا وضع آرامی که افکارش هنگام ورود به دژ داشت تغيير نکرده بود.چون اجازه مطالعه کتاب
نداشت،وقتش را به دعا و انديشه های پرهيزکارانه می گذراند و بدون هيچ ناشکيبايی و نگرانی انتظار
سير حوادث بيشتری را می کشيد.يک روز سربازی در سلولش را گشود و او را فراخواند: لطفا ازاين
راه!پس از پرسيدن دوياسه سوال که درجواب آنها پاسخی جزصحبت قدغن است،دريافت نکرد،ناگزير
تسليم اين امر چاره ناپذير گرديد وبه دنبال سرباز ازحياطهای تودرتو،راهروها و پلکانهايی که همه آنها
.کم و بيش بوی نا می دادند گذشت و به اتاق وسيع و روشنی داخل گرديد
در اين اتاق،سه نفر با اونيفورم نظامی پشت ميزی بزرگ که روپوشی به رنگ سبز داشته و انباشته از
کاغذ بود،نشسته بودند و بيحال و بی هدف گفتگو می کردند.با ورود او هر سه قيافه ای خشک و رسمی
به خود گرفتند و مسن ترينشان که آدم خودسازی به نظر می رسيد و ريش طرفين گونه خاکستری و
اونيفورم سرهنگی داشت،با انگشت به يک صندلی که در سمت ديگر ميز قرار داشت اشاره کرد و به
.بازجويی مقدماتی پرداخت
آرتور انتظارداشت که با تهديد و بدرفتاری و دشنام روبه رو شود.بنابراين خود را آماده ساخته بود تا
بامتانت وشکيبايی پاسخ دهد،اما کاملا مأيوس گرديد.سرهنگ بسيارخشک،سرد ورسمی ولی باادب
بود،سوالات معمول از قبيل نام،سن،مليت،شغل مطرح گرديد و پلسخ داده شد. پاسخها نيزباتوالی
يکنواخت روی کاغذ آمد.چيزی نمانده بود حوصله اش به سرآيد که سرهنگ پرسيد:خوب آقای
برتن،درباره ايتاليای جوان چه می دانيد؟
می دانم جمعيتی است که روزنامه ای در مارسی به چاپ می رساند و آن را در ايتاليا توزيع می کند،با -
.اين هدف که مردم را به قيام و بيرون راندن ارتش اتريش از کشور برانگيزد
.فکر می کنم روزنامه اش را خوانده باشيد -
.آری،به آن علاقه مندم -
وقتی که آن را می خوانديد،توجه داشتيد که مرتکب يک عمل غيرقانونی می شويد؟ -
.مسلما -
نسخه هايی را که در اتاقتان پيدا شده است از کجا به دست آورده ايد؟ -
.اين را نمی توانم به شما بگويم -
.آقای برتن،در اينجا نبايد بگوييد نمی توانم بگويم.شما موظف هستيد که به سولات من پاسخ دهيد -
.بسيار خوب اگر به نمی توانم بگويم معترضيد،می گويم نخواهم گفت -
41
.سرهنگ اظهار داشت:اگر به خود اجازه دهيد که چنين عباراتی را به کار بريد از آن متأسف خواهيد شد
و چون آرتور خاموش ماند،ادامه داد:به علاوه بايد به شما بگويم قرائنی به دست ما رسيده است که ثابت
می کند ارتباط شما با اين جمعيت بسيار نزديکتر ازمطالعه صرف يک نشريه ممنوعه است.به سود
شماست که صريحا اعتراف کنيد.حقيقت به هرحال آشکارمی گردد وشما خواهيد ديد که در حجاب
.تجاهل و انکار رفتن بی ثمر است
من تمايلی به در حجاب رفتن ندارم.شما چه چيزی را می خواهيد بدانيد؟ -
اولا ،چگونه شما که يک نفر بيگانه هستيد درگير مسائلی از اين قبيل شديد؟ -
.درباره اين موضوع فکر کردم،هرچه به دستم رسيد خواندم و از آنها نتيجه گيری نمودم -
چه کسی مشوق شما در پيوستن به اين جمعيت بود؟ -
.هيچ کس،تمايل شخصی من بود -
.سرهنگ با خشونت گفت:شما مرا دست انداخته ايد.ظاهرا شکيباييش به پايان می رسيد
کسی شخصا نمی تواند داخل در جمعيتی گردد.ميل ورود به آن را با چه کسی در ميان نهاديد؟ -
[.سکوت] -
لطفا ممکن است پاسخ مرا بدهيد؟ -
.تا زمانی که سوالات شما از اين گونه باشد،نه -
آرتور با ترشرويی صحبت می کرد،رفته رفته تحريک عصبی عجيبی بر وی مستولی می شد. تاکنون
دريافته بود که بازداشتهای زيادی در لگهورن و پيزا انجام گرفته است.اگرچه هنوز از وسعت اين
مصيبت آگاهی نداشت،معهذا تا آن اندازه شنيده بود که به خاطرامنيت جما ودوستان ديگرش دچار هيجان
و نگرانی شود.ادب تصنعی افسران،حمله و دفاع ملالت آور،سوالات غافلگير و پاسخهای طفره آميز او
را خسته و درمانده ساخت.صدای پای ناموزون نگهبان که بيرون از اتاق به جلو و عقب می رفت،به
طرز ناهنجاری در گوشش طنين می افکند.سرهنگ پس از مبادله چند کلمه ديگر پرسيد:ضمنا آخرين
باری که جووانی بولا را ملاقات کرديد چه موقع بود؟درست قبل از اينکه پيزا را ترک کنيد.اين طور
نيست؟
.من کسی را به اين نام نمی شناسم -
42
چطور!جووانی بولا؟مسلما او رامی شناسيد- جوان بلندبالايی که ريشش را از ته می تراشد. يکی از -
.همشاگردان شماست
.دانشجويان زيادی در دانشگاه هستند که من آنان را نمی شناسم -
.اما بولا را قطعا بايد بشناسيد؟ نگاه کنيد.اين خط خود اوست.می بينيد او شما را خوب می شناسد -
داشت و امضای جووانی بولا در پای آن بود، با بی « صورت جلسه » سرهنگ نامه ای را که عنوان
اعتنايی به دست وی داد.آرتور با يک نظر اجمالی به نام خود رسيد.به تعجب سربرداشت و پرسيد:بايد آن
را بخوانم؟
.آری،بايستی بخوانيد.مربوط به شماست -
در حالی که افسران خاموش نشسته بودند و چهره اش را می نگريستند شروع به خواندن نامه کرد.اين
مدرک ظاهرا شامل گواهی هايی درپاسخ يک رشته سوال بود.بولا نيز از قرار معلوم بازداشت شده
بود.اولين گواهی خصوصيات ثابتی بر طبق معمول داشت،به دنبال آن شرح کوتاهی پيرامون ارتباط بولا
با جمعيت،نشريه غيرقانونی درلگهورن وجلسلت دانشجويان درج گرديده بود.سپس به اين مطلب رسيد:
درميان کسانی که به ما پيوستند جوانی انگليسی به نام آرتور برتن ديده می شد که عضو يک خانواده
.ثروتمند و صاحب کشتی بود
خون به چهره آرتور دويد.بولا او را لو داده بود!بولايی که وظيفه سنگين يک گرداننده را بر عهده
داشت،بولايی که جما را از دين به در برده بود،بولايی که به جما عشق می ورزيد!نامه را روی ميز نهاد
.و چشم بر زمين دوخت
سرهنگ مودبانه گفت:فکر می کنم اين سند کوچک حافظه شما را کار انداخته باشد؟
آرتور سرش را تکان داد:کسی را به آن نام نمی شناسم.و با صدای گرفته و خشنی ادامه داد: بايد اشتباهی
.رخ داده باشد
اشتباه؟بی معنی است!آقای برتن توجه کنيد.فداکاری و قهرمانی در سير خود بسيار عاليست، اما افراط -
در آن بی فايده است.اين خطايی است شما جوانها همه در ابتدا مرتکب آن می شويد. فکر کنيد!برای شما
چه سودی دارد که روی يک تشريفات ساده اداری،به خاطر مردی که به شما خيانت کرده است خود را
.دچار مخاطره کنيد و آينده تان را تباه سازيد
سايه ای بيرنگ از چيزی شبيه به استهزاء در صدای سرهنگ نفوذ کرده بود،آرتور با يکه ای سر بر
.داشت،برقی ناگهانی از مغزش گذشت
43
بانگ زد:دروغ است!اين مدرک ساختگی است!اين را در قيلفه شما می خوانم،نامرد- شما می خواهيد چند
...نفر زندانی را به خطر اندازيد و يا مرا به دامی بکشانيد.شما يک جاعل،دروغ پرداز،بی شرف
سرهنگ خشمگين از جا پريد و فرياد زد:ساکت!در اين موقع دو همقطارش از جا برخاستند. رو به يکی
از آن دو نمود و گفت:سروان توماسی لطفا زنگ بزنيد و نگهبان را بخواهيد،اين آقای جوان را هم چند
.روزی درسلول مجازات بياندازيد.می بينم احتياج به درس دارد تا بر سر عقل بيايد
سلول مجازات يک دخمه زيرزمينی تاريک،مرطوب و کثيف بود و به جای بر سر عقل آوردن آرتوراو
را خشمگينتر ساخت.خانه پرتجملش او را نسبت به نظافت شخصی سخت مشکل پسند کرده بود،لذا اولين
تأثيرات ديوارهای لزج و پوشيده ازحشره،کف انباشته از توده های کثافت و زباله،بوی وحشتناک
قارچ،گنداب و چوب پوسيده،آن قدر قوی بود که سرهنگ آزرده خاطر را راضی سازد.هنگامی که به
درون سلول رانده شد و درآن در قفايش قفل گرديد، دستها را از هم گشود و بااحتياط سه قدم برداشت،وبه
محض آنکه انگشتانش با ديوارلزج برخورد کرداز نفرت به خود لرزيده در تاريکی عميق کورمال به
.جستجوی نقطه ای برای نشستن پرداخت که کمتر آلوده باشد
روزطولانی درسکوت وتاريکی يکنواخت سپری شد.شب نيزتغييری به همراه نداشت.به تدريج در اين
خلا محض و فقدان هر گونه تأثير خارجی،حساب زمان از کفش خارج گشت.و صبح روزبعد هنگامی که
کليدی در قفل در گردانده شد و موشهای وحشتزده جيغ کشان به سرعت از کنارش گريختند با هراس
ناگهانی ازجا پريد!قلبش ديوانه وار تپيدن گرفت و غرشی در گوشش طنين افکند،گويی به عوض چند
.ساعت،ماهها از نور و صدا محروم بوده است
در باز شد و به دنبال فروغ ضعيف يک فانوس کم نور- که در نظر آرتور سيلی از نور خيره کننده می
نمود- وکيل بند با يک قطعه نان و يک کوزه آب داخل گرديد.آرتور قدمی به جلو برداشت،او کاملا معتقد بود که اين مرد برای رهاييش آمده است.قبل از آنکه فرصت صحبت داشته باشد مرد نان و کوزه
.را دردستهايش نهاد،چرخی زد،بدون ادای کلمه ای خارج شد و در را مجددا قفل کرد
آرتور پا برزمين کوفت.برای نخستين بار در زندگی،دچارخشمی وحشيانه گرديد.ولی با گذشت ساعات
حساب زمان ومکان هرچه بيشتر ازکفش بيرون رفت.تاريکی چيز نامحدودی می نمود که نه آغازی دارد
ونه پايانی،گويی زندگی برای او از حرکت بازايستاده بود.شب سومين روز، هنگامی که در باز شد و
وکيل بند به همراه سربازی در آستانه در ظاهر گرديد، آرتور گيج و متحير سر برداشت،چشمانش را از
نوری که بدان عادت نداشت پوشاند و از اينکه نمی دانست چند ساعت و يا چند هفته در اين گور به سر
.برده است،دچار سرگردانی مبهمی گرديد
صدای خشک و تصنعی وکيل بند برخاست: لطفا از اين راه.آرتور از جا برخاست و بی اراده مانند يک
مست با ناپايداری عجيبی تلوتلوخوران پيش رفت.از کوشش وکيل بنددر کمک به او برای بالا رفتن از
پلکان باريک و پر شيبی که به حياط منتهی می گرديد ناراحت شد ولی به محض آنکه پا برآخرين پله
44
نهاد،سرش چنان بر دوار افتاد و تلوتلو خورد که اگر وکيل بند شانه اش را نگرفته بود به عقب سقوط می
.کرد
صدای بشاشی گفت:مهم نيست،اکنون به حال خواهد آمد.اغلب آنان وقتی که به هوای آزاد می آيند همين
.طور ضعف می کنند
پس ازآنکه مشتی آب بر صورتش پاشيده شد،نوميدانه کوشيد تا نفش بکشد.به نظر می رسيد که تاريکی با
سر و صدا از برابر ديدگانش فرو می افتاد و قطعه قطعه می گشت.ناگاه با هشياری کامل
ازجابرخاست،دست وکيل بند را کنار زد و کريدور و پلکان را با گامهای نسبتا استواری پيمود.لحظه ای
در مقابل يک در توقف کردند،سپس در باز شد و قبل از آنکه بداند به کجا می برندش خود را در اتاق
بازجويی بسيار روشن يافت و با شگفتی به ميز و نامه ها و افسرانی که در جای سابق خود نشسته بودند
.خيره گشت
سرهنگ گفت:آه،آقای برتن!اميدوارم اکنون با آسودگی بيشتری بتوانيم صحبت کنيم.خوب حالا سلول
تاريک چگونه است؟آن قدرها هم مانند سالن پذيرايی برادرتان مجلل نيست،اين طور نيست؟هان؟
آرتور چشمانش را متوجه چهره متبسم سرهنگ کرد.هوس جنون آميزی وجودش را فراگرفت، می
خواست روی اين مردخودسازی که دوطرف گونه اش موی خاکستری داشت بپرد وگلويش را با دندان
پاره پاره کند.محتملا چنين حالتی در سيمايش ديده می شد،زيرا سرهنگ بی درنگ با لحن کاملا ديگری
.افزود:آقای برتن بنشينيد و قدری آب بنوشيد،به هيجان آمده ايد
آرتور گيلاس آبی را که به سويش دراز شده بود کنار زد،دستهايش را به ميز تکيه داد، پيشانی را روی
يک دست نهاد وکوشيد تا افکار خود را متمرکز سازد.سرهنگ به دقت او را پاييد و با چشمانی مجذوب
متوجه دستها ولبهای لرزان،موهای خيس و نگاه خيره و بی فروغی که حاکی ازيک خستگی جسمی و
تشتت اعصاب بود شد.پس از چند دقيقه گفت:خوب آقای برتن،ازهمان جا که قطع کرديم شروع می
کنيم.وچون ناراحتی هايی ميان مابه وجودآمده بود قبلا بايد بگويم که من به نوبه خود نظری جز اغماض
نسبت به شما ندارم.شما اگر روش درست و عاقلانه ای در پيش گيريد،اطمينان می دهم که دررفتاربا شما
.هيچ گونه خشونت غيرضروربه کار نخواهم برد
چه کار می خواهيد بکنم؟ -
.لحن صحبت ارتور تند و عبوس بود و با لحن طبيعيش مغايرت داشت
تنها می خواهم که صريحا با صداقت و شرافتمندی هر چه را که درباره اين جمعيت و هواخواهانش -
می دانيد به ما بگوييد.قبل از همه بگوييد که از چه وقت بولا را می شناختيد؟
.هرگز او را در عمر خود نديده ام و هيچ گونه اطلاعی هم درباره اش ندارم -
45
راستی!بسيار خوب،لحظه ای بعد به اين موضوع برمی گرديم.فکر می کنم مرد جوانی را به نام کارلو -
بينی بشناسيد؟
.هرگز نام چنين شخصی را نشنيده ام -
بسيار عجيب است،فرانچسکو نری چطور؟ -
.اين اسم را هم هرگز نشنيده ام -
!اما اين نامه به خط شما و خطاب به اوست.نگاه کنيد -
.آرتور نظری سرسری به نامه افکند و آن را کنار زد
اين نامه را می شناسيد؟ -
.نه -
انکار می کنيد که نامه به خط شماست؟ -
.چيزی را انکار نمی کنم،هيچ آن را به خاطر ندارم -
شايد اين يکی را به خاطر داشته باشيد؟ -
.نامه ديگری به دست وی داده شد.آن را در پاييز به يکی از همکلاسانش نوشته بود
.نه -
و نه آن کسی را که اين نامه خطاب به اوست؟ -
.و نه آن کس را -
.حافظه شما بسيار ضعيف است -
.اين نقصی است که هميشه از آن رنج برده ام -
عجب!ولی من چند روز پيش از يک استاد دانشگاه شنيدم که نه تنها هيچ گونه نقصی برايتان قائل نبود -
.بلکه شما را هوشيار هم می دانست
شما بی شک هوشياری را با مقياس پليسی می سنجيد اما استادان دانشگاه آن را به مفهوم ديگری به کار -
.می برند
46
در صدای آرتور آهنگ خشمی افزون شونده به وضوح شنيده می شد.او بر اثر گرسنگی بوی تعفن و بی
خوابی جسما خسته بود.تک تک استخوان هايش درد می کرد،صدای سرهنگ بر اعصاب تهييج شده اش
.سوهان می کشيد و سبب می شد که دندانهايش با صدايی چون قلم لوح برهم فشرده شود
سرهنگ به صندليش تکيه داد و با لحنی جدی گفت:آقای برتن،باز خود را فراموش کرديد.بار ديگر به
شما اخطارمی کنم که از اين طرز صحبت سودی نخواهيد برد.بی شک تا آن اندازه از سلول تاريک رنج
برده ايد که ديگرطالبش نباشيد.من صريحا به شمامی گويم که اگردرشکست اقدامات ملايم ما اصرار
ورزيد،دست به اقدامات شديدی خواهيم زد.توجه کنيد،من دليل دارم- دليل مثبت- که بعضی از اين جوانان
در مخفيانه وارد کردن نشريات ممنوعه به اين بندر دست داشته اند و شما نيز با آنان در ارتباط بوده
ايد.اکنون آيا بدون هيچ گونه اجبارآنچه را که در اين مورد می دانيد به من خواهيد گفت؟
آرتور سرش را بيشتر خم کرد.رفته رفته خشم حيوانی کور وبی احساس مانند يک موجود زنده
دردرونش به جنبش می آمد.اواحتمال ازدست دادن تسلط برخود را ازهرگونه تهديدی ترسناکتر می
يافت.برای نخستين بار پی می برد که چه نيروهای نهانی ممکن است در زير متانت يک جنتلمن و يا
.پارسايی هر فرد مسيحی خفته باشد،او از خود نيز شديدا می هراسيد
.سرهنگ گفت:در انتظار پاسخ شما هستم
.پاسخی ندارم که بدهم -
ار دادن پاسخ مطلقا خودداری می کنيد؟ -
.هيچ گاه چيزی به شما نخواهم گفت -
پس ناگزير دستور می دهم که شما را به سلول مجازات برگردانند و تا موقعی که تغيير عقيده نداده ايد -
.در آنجا خواهيد ماند.اگر دردسر بيشتری هم فراهم کنيد به زنجيرتان خواهم کشيد
آرتور سربرداشت درحالی که از سر تا پا می لرزيد،آهسته گفت:هرکار که مايليد بکنيد،و اينکه آيا سفير
انگلستان اين گونه حيله گريهای شما را درباره يک فرد تبعه کشورش که خود از هر گونه جرمی مبرا
.می داند تحمل خواهد کرد يا نه،به عهده خود اوست
آرتور را عاقبت به سلولش هدايت کردند.آنجا خود را به بستر انداخت و تا صبح فردا به خواب رفت.به
زنجير کشيده نشد و ديگر سلول تاريک و وحشتناک را نديد،اما خصومت ميان او و سرهنگ با هر
بازجويی ريشه عميقتری می دوانيد.طلب توفيق کردنش از خدا در سلول برای سرکوبی اميال شيطانی
خود و يا اينکه بتواند نيمی از شب را پيرامون صبر و شکيبايی مسيح بيانديشد کاملا بی فايده بود.هرگاه
که او را به آن اتاق وسيع و خالی که ميز روپوش داری داشت می آوردند؛از ديدن سبيلهای براق
سرهنگ باز گرفتار روحی غيرمسيحی می گرديد و به گفتن لطيفه های زننده و پاسخهای اهانت آميز
47
توسل می جست.هنوز يک ماه از اقامتش در زندان نمی گذشت که خشم دوجانبه به چنان اوجی رسيده
بود که هيچکدام نمی توانستند بدون از دست دادن تسلط بر خود به چهره يکديگر نگاه کنند.فشار دائمی
اين محاربه کوچک رفته رفته بر اعصابش تأثير شديدی به جای می نهاد.بااطلاع ازمراقبت دقيق آنان و
به خاطر آوردن شايعاتی وحشت انگيزمبنی بر اينکه به برخی از زندانيان به منظور يادداشت هذيان
هايشان مخفيانه بلادونا خورانده شده به تدريج از خوردن و خفتن به هراس افتاد.اگر هنگام شب موشی از
کنارش می دويد از جا می پريد،سراپايش را عرق سرد فرامی گرفت،از وحشت برخود می لرزيد و
.خيال می کرد که کسی در سلول پنهان شده است تا حرفهايش را در خواب بشنود
ژاندارمها ظاهرا می کوشيدند تا با نيرنگ ازاواعتراف بگيرندوبه وسيله آن بولا را به مخاطره
اندازند.ترسش از سقوط در دام به سبب هر غفلتی که بود چنان شدت داشت که به راستی خطر آن می
رفت در يکی از بحرانهای عصبی محض مرتکب غفلتی گردد.نام بولا شب و روز در گوشش زنگ می
زد.حتی درنمازهايش نيز نفوذ می کرد و به جای نام مريم به قهر راه خود را در ميان دانه های تسبيح
می گشود.اما بدتر از همه اين بود که به نظر می رسيد مذهب وی نيز دنيای خارج با گذشت روزها از
او دورمی شد.با سماجتی تب آلود به اين جای پا چسبيده بود و ساعاتی از روز را صرف دعا و انديشه
مذهبی می کرد.اما افکارش هر چه بيشتر متوجه بولا می گرديد و دعاهايش کاملا شکل مکانيکی به
.خود می گرفت
بزرگترين تسلای او وکيل بند بود.وی پيرمردی بود کوتاه قد،چاق و طاس که در ابتدا حداکثر کوشش
خود را به کار برده بود تا قيافه خشکی به خود بگيرد.اما به تدريج طبيعت نيکويی که از فرورفتگی های
سيمای فربهش سرک می کشيد بر وظيفه شناسی اداری اش پيروز گرديد و از آن پس به کار رساندن پيام
.زندانيان از سلولی به سلول ديگر پرداخت
در يکی از بعد از ظهرهای ماه مه با چنان چهره دژم و درهمی وارد سلول گرديد که آرتور با تعجب در
او خيره شد.متعجبانه گفت:عجب انريکو،امروز تو را چه می شود؟
انريکو با خشونت گفت:هيچ.و به طرف بستر رفت و قاليچه ای را که متعلق به آرتور بود از زير آن
.برداشت
با اثاثه من چکار داری؟بايد به سلول ديگر بروم؟ -
.نه آزاد می شوی -
!آزاد؟چه...،امروز؟به کلی؟انريکو -
.آرتور بر اثر هيجان بازوی پيرمرد را سخت چسبيد،ولی از خشمگينی بازويش را رها ساخت
انريکو!چه اتفاقی برايت افتاده؟چرا جواب نمی دهی؟همه ما آزاد شده ايم؟ -
48
.پاسخ فقط غرغری تحقيرآميز بود
آرتور باز متبسم بازوی او را گرفت:ببين!از اخم کردن به من فايده ای نمی بری،چون آزرده خاطر نمی
.شوم.می خواهم درباره ديگران هم اطلاع پيدا کنم
انريکو ناگهان پيراهنی را که تا می کرد زمين گذاشت و غرغرکنان گفت:کدام ديگران؟گمان نمی کنم
منظورت بولا باشد؟
البته بولا و بقيه.انريکو،تو را چه می شود؟ -
بسيار خوب،وقتی که رفيقش او را لو می دهد احتمال ندارد که به اين زودی آزادش کنند. جوانک -
!بيچاره،اوف
.انريکو پيراهن را دوباره با نفرت برداشت
!چشمان آرتور از وحشت فراخ گرديد:او را لو داده اند؟يک رفيق؟آهفچقدر وحشتناک است
انريکو رويش را به سرعت برگرداند:پس تو نبودی؟
من؟مگر ديوانه شده ای مرد؟من؟ -
خوب درهرصورت ديروز دربازجويی به او اين طورگفتند.اگر کار تو نباشد بسيار خوشحال می -
شوم.چون هميشه فکر می کردم که تو جوان بسيارشريفی هستی.از اين راه! انريکو قدم در کريدور
.گذاشت و آرتور او را دنبال کرد.پرتوی در مغز آشفته اش درخشيدن گرفت
به بولا گفته اند که من او را لو داده ام؟البته که می گويند!عجب انريکو به من هم گفته اند که او مرا لو -
.داده است.بولا مسلما آن قدر احمق نخواهد بود که اين اراجيف را باور کند
.انريکودرپای پلکان توقف کردوکنجکاوانه به آرتورکه فقط شانه هايش رابالا انداخت نگريست
پس اين مطلب واقعا درست نيست؟ -
.البته که دروغ است -
بسيار خوب،از شنيدنش خوشحالم پسرم.اين را به او خواهم گفت.ولی می دانی آنها به او گفته بودند که -
.تو براثر... بر اثرحسادت او را لو داده ای،چون هردوی شما عاشق يک دختر هستيد
آرتور سريع و نفس زنان به نجوا تکرار کرد:دروغ است!هراسی ناگهانی و رعشه آور بر او مستولی
.شد
49
يک دختر... حسادت!چگونه پی برده اند... چگونه پی برده اند؟ -
.يک دقيقه تأمل کن پسرم -
انريکو در کريدوری که به اتاق بازجويی منتهی می شد توقف کرد و گفت:حرفت را باور می کنم،اما
...فقط يک چيز را به من بگو.من می دانم که کاتوليک هستی،آيا در اعتراف چيزی گفته ای
!دروغ است -
.صدای آرتور باز تا حد فرياد گلوگير بلند شد.انريکو شانه هايش را تکان داد و باز به راه افتاد
البته خودت بهتر می دانی،ولی تو تنها جوان نادانی نيستی که اين گونه فريب خورده ای.هم اکنون سر و -
صدای زيادی در پيزا درباره يک کشيش بلند شده است.اين را يکی ازدوستان شما دريافته است،آنان
.نشريه ای را چاپ کرده و گفته اند که وی جاسوس است
در اتاق بازجويی را گشود وچون ديد که آرتوربی حرکت ايستاده ومبهوت به مقابلش خيره شده است با
ملايمت ازآستانه درعبورش داد.سرهنگ در حالی که تبسمی بر لب داشت و دندانهايش را دوستانه عيان
می ساخت،گفت: روز به خير،آقای برتن از اينکه بايد به شما تبريک بگويم بسيار خوشحالم.فرمانی مبنی
بر آزادی شما از فلورانس رسيده است.ممکن است اين نامه را امضا بفرماييد؟
.آرتور به سوی او رفت و با صدای گرفته ای گفت:می خواهم بدانم چه کسی مرا لو داده است
.سرهنگ ابروهايش را با لبخندی بالا برد:نمی توانيد حدس بزنيد؟يک لحظه فکر کنيد
.آرتور سرش را تکان داد.سرهنگ دستهايش را با تعجبی مودبانه از هم گشود
نمی توانيد حدس بزنيد؟راستی؟عجب،اين خود شما بوديد آقای برتن.چه کس ديگری می تواند از -
کارهای خصوصی عشقی شما اطلاع پيدا کند؟
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  ویرایش شده توسط: mohamafariborz   
مرد

 
آرتور خاموش رو برگرداند.به ديوار يک صليب بزرگ چوبی آويزان بود.چشمانش به آرامی متوجه
چهره روی صليب گرديد اما التجايی درآن ديده نمی شد،فقط از ديدن اين خدای سست و حليم به بهت فرو
.رفته بود،اين خدايی که بر سر کشيش فاش کننده اعتراف او صاعقه نباريده بود
سرهنگ با ملايمت گفت:لطفا ممکن است رسيد کاغذهايتان را امضا کنيد؟بيش از اين هم شما را معطل
نمی کنم.اطمينان دارم که برای رسيدن به خانه عجله داريد.وقت من هم با کارهای بولا آن جوان احمق
که تااين اندازه به شکيبايی مسيحی شما لطمه وارد آورده،گرفته شده است. می ترسم محکوميت سنگينی
!در انتظارش باشد.روز به خير

50
آرتور رسيد را امضا کرد.نامه هايش را گرفت و با سکوتی مرگبار خارج شد.به دنبال انريکو به سوی
دروازه عظيم به راه افتاد و بدون آنکه وداع کند به کنار اب سرازير شد.در انجا راننده جسر در انتظارش
بود تا از خندق عبورش دهد.به محض بالا رفتن از پله های سنگی که به خيابان منتهی می شد،دختری
.در لباس نخی و کلاه حصيری با آغوش گشوده به سويش دويد
!آرتور،اوه خيلی خوشحالم،خيلی خوشحالم -
!آرتورلرزان دستهايش را کنارکشيد وعاقبت با صدايی که به نظرنمی رسيد از آن او باشد گفت: جيم!جيم
نيم ساعت است که اينجا منتظرم.به من گفتند که ساعت چهار بيرون خواهی آمد.آرتور چرا اين طور به -
!من نگاه می کنی؟اتفاقی افتاده است؟آرتور چه به سرت آمده؟بايست
آرتوربرگشت و به طرف پايين خيابان به راه افتاد،گويی وجود او فراموش کرده بود.جما که از رفتار او
!وحشتزده شده بود از پی اش دويد و بازويش را گرفت:آرتور
.آرتور ايستاد و حيران در او نگريست.جما دستش را به زير بازوی او لغزاند و باز خاموش به راه افتاد
جما به نرمی شروع کرد:گوش کن عزيزم،تو نبايد تا اين حد از اين موضوع نکبت بار آشفته شوی.می
.دانم که تحملش برايت بسيار سخت است ولی همه کس آن را می فهمد
آرتور با همان لحن افسرده پرسيد:کدام موضوع؟
.منظورم نامه بولاست -
چهره آرتور با از شنيدن اين نام اندوهناک درهم کشيده شد.جما ادامه داد:فکر می کردم چيزی درباره ان
نشنيده ای.ولی گمان می کنم که آن را به تو گفته اند.بولا بايد کاملا ديوانه باشد که چنين فکری از
.خاطرش گذشته است
چنين فکری...؟ -
پس از آن خبر نداری؟او نامه وحشتناکی نوشته و گفته بود که تو درباره کشتيهای بخاری صحبت کرده -
و سبب بازداشت او شده ای.اين مسلما حرف کاملا مزخرفی است.هر کسی که تورا می شناسدآن را می
فهمد.تنها اشخاصی که تو را نمی شناسند ازاين مساله ناراحتند.حقيقت اين است که من به اين سبب به
.اينجا آمده ام تا به تو بگويم که هيچ کس در گروه ما يک کلمه اش را باور ندارد
!جما!ولی لين راست... راست است -

51
جما خود را کنار کشيد،خشکش زد،چشمانش از وحشت فراخ وتيره گرديد و چهره اش مانند دستمال
گردنش سفيد شد،گويی موج سکوتی سرد و عظيم آنان را فراگرفته و در دنيايی جدا از حيات و حرکت
.خيابان محبوسشان ساخته بود
عاقبت زمزمه کنان گفت:آری،کشتيهای بخاری... من از آنها صحبت کردم.نام او را هم گفتم... اوه،خدای
من!خدای من!چه کنم؟
ناگهان به خود آمد و دريافت که جما با چهره ای که ترسی مرگبار از ان می باريد در کنارش ايستاده
...است.آری،بی شک او فکر می کرد که
به او نزديکتر شد و به صدای بلند گفت:جما،متوجه نيستی!ولی جما با فرياد زننده ای خود را کنار
!کشيد:دست به من نزن
...آرتور با شدتی ناگهانی دست راست او را گرفت و گفت:به خاطر خدا گوش کن!گناه از من نبود
!ول کن،دستم را ول کن -
.لحظه ای بعد انگشتانش را از دست آرتور بيرون کشيد و با دست باز بر گونه اش نواخت
غباری چشمان آرتور را فراگرفت.تا مدتی چيزی جزسيمای مأيوس و سفيد جما و دست راست او که آن
را به شدت بر دامن لباس نخی اش می ماليد نمی ديد.سپس به هوش آمد، نگاهی به اطراف انداخت و
.دريافت که تنهاست
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
پاسی از شب گذشته بود که آرتور زنگ درخانه بزرگ ويابورا را به صدا در آورد.به ياد آورد که مدتی
در خيابانها سرگردان بوده است،اما کجا،چرا و چه مدت،هيچ نمی دانست. پيشخدمدت مخصوص جوليا
در را گشود ودهن دره کنان بر سيمای بيروح و نزارش نيشخند پرمعنايی زد. در نظر او بازگشت ارباب
جوانش از زندان به شکل گدايی مست و ژوليده شوخی عجيبی می نمود.آرتور به طبقه بالا رفت.در طبقه
اول به گنيونز که با قيافه ای پرنخوت و سرزنش آميز پايين می آمد روبرو گرديد.خواست تا با گفتن شب
به خير جويده ای بگذرد،ولی گنيونز از آن مردمی نبود که کسی بتواند برخلاف اراده او از کنارش
.بگذرد
گنيونز نگاه انتقادآميزی به لباس وموی نسبتا ژوليده آرتورانداخت وگفت:آقايان درخانه نيستند، آقا همراه
.خانم به يک مهمانی شبانه رفته اند،تا حدود ساعت دوازده نيز باز نخواهند گشت
52
.آرتور به ساعتش نگاه کرد،ساعت 9بود آه،آری!وقت دارد وقت بسياری هم دارد
آقا،خانم ميل داشتند از شما سوال کنم که آيا شام ميل می فرماييد،و نيز بگويم که چون همين امشب می -
.خواهند با شما مذاکره کنند بيدار بمانيد
.متشکرم،چيزی نمی خواهم.به ايشان می توانی بگويی که هنوز نخوابيده ام -
به اتاقش داخل شد.از زمان بازداشتش تا کنون چيزی تغييرنکرده بود.تصوير مونتانلی روی ميز،در
همان جايی که بود قرار داشت،صليب نيز مانند گذشته در شاه نشين بود.لحظه ای در آستانه درتوقف
کرد.گوش فراداد خانه کاملا آرام بود و احتمال آن می رفت که کسی مزاحمش نشود.آهسته داخل اتاق
.گرديد و در را قفل کرد
بدين ترتيب به پايان کار نزديک شده بود.ديگرمسأله ای وجود نداشت که درباره اش بيانديشد و يا نگران
گردد.فقط رهايی از يک هشياری سمج و بی ثمر بود و بس.ولی اين کاراحمقانه و بی هدف به نظرمی
رسيد.او هيچ گونه تصميمی برای خودکشی نگرفته و در واقع چندان هم به آن نيانديشده بود.مسأله بسيار
بديهی واجتناب ناپذير بود.وی حتی ايده معينی نسبت به انتخاب نحوه مرگ نداشت،آنچه مهم می نمود اين
بود که هرچه زودتر به آن پايان دهد،آن را به انجام رساند و فراموشش کند.هيچ سلاحی حتی يک چاقوی
.جيبی هم در اتاق نداشت،اما اين مهم نبود،کافی بود که يک حوله يا ملافه ای را به شکل نوار در آورد
درست دربالای پنجره ميخ بزرگی وجود داشت.همان کفايت می کرد.ولی بايد بسيارمحکم باشد تا بتواند
سنگينی او را تحمل کند.روی يک صندلی رفت تا آن را بيازمايد،چندان محکم نبود.از صندلی پايين
آمد،چکشی از کشو برداشت و ميخ را کوبيد.هنگامی که می خواست ملافه ای از رختخوابش بردارد
ناگهان به يادآورد که دعايش رانخوانده است.البته هرکسی بايد پيش ازمرگ دعا بخواند،هر فرد مسيحی
.اين کار را می کند.حتی دعاهای ويژه ای برای درگذرندگان وجود دارد
به شاه نشين رفت و در برابر صليب زانو زد.با صدای بلند آغاز کرد:ای خدای رحيم و توانا... سپس
قطع نمود.ديگر چيزی نگفت.به راستی جهان آن چنان تاريک می نمود که ديگر چيزی که بتوان بر له يا
عليه آن دست به دعا برداشت ديده نمی شد.وانگهی مسيح درباره اين گونه عذابها چه می دانست،مسيح که
هرگز از آن رنج نبرده بود.او را فقط مانند بولا لو داده بودند، هيچ گاه هم به لودادن کسی اغوا نشده
بود.ازجابرخاست و به عادت ديرين برخود صليب کشيد. هنگامی که به ميز نزديک شد،نامه ای روی ان
:ديد که به خط مونتانلی و به عنوان او بود. اين نامه با مداد نوشته شده بود
پسرعزيزم،برای من جای بسی تأسف است که نمی توانم تو را در روز آزاديت ببينم.زيرابرای ديدار
مردی که در شرف مرگ است دعوت شده ام.امشب تا پاسی از شب گذشته باز نخواهم گشت،فردا صبح
.زود به ديدنم بيا.عجله دارم.ل.م
53
آهی کشيد و نامه را روی ميز نهاد.تحمل اين ضربه برای پدر ناگوار می نمود.مردم چقدر در خيابانها
خنديده و ياوه گويی کرده بودند!از روزی که موجودی زنده بود تاکنون هيچ چيز حتی يکی از آن امور
جزئی روزانه هم که در اطرافش جريان داشت به خاطر روح يک انسان،يک انسان زنده،انسانی که مرده
بود،کوچکترين تغييری نيافته بود.همه چيز مانند گذشته بود.آب از چشمه ها بيرون می جهيد،گنجشکها در
پناه لبه های بام جيک جيک می کردند،درست همان گونه که امروز می کردند وهمان گونه که فردا
خواهند کرد.ولی او مرده بود،کاملا مرده.برلبه تختخواب نشست،دستهايش راروی نرده آن صليب کرد
وپيشانيش رابرآنها نهاد.وقت بسياربود، سرش هم بی اندازه درد می کرد گويی درست خود مغزش درد
.می کرد.همه چيز کسل کننده، احمقانه و کاملا بی معنی بود
زنگ در ورودی شديدا به صدا درآمد.آرتور در حالی که گلويش از ترس بند آمده بود از جا پريد.آنان
بازگشته بودند،او دراين مدت به رويا فرورفته و گذاشته بود که وقت گرانبها از دست برود.اکنون بايد
چهره هايشان را ببيند و به حرفهای ظالمانه شان،به زهرخنده ها وتعبيرهايشان گوش دهد،کاش کاردی با
خود داشت.مأيوسانه به اطراف اتاق نگريست.سبد خياطی مادرش در قفسه ای قرارداشت.بی شک يک
قيچی درآن پيدا می شد،با آن می توانست شريانی راقطع کند. نه،اگر وقت داشت ملافه و ميخ مطمئنتر
.بود
رواندازرا از روی تختخواب کشيد وباشتابی عصبی به پاره کردن نواری ازآن پرداخت.صدای پا از
پلکان به گوش رسيد ونه،نواربسيارعريض شد،حتما خوب بسته نخواهد شد،به گرهی هم احتياج
هست.هرچه صدای پا نزديکترمی شد برسرعت کارخود می افزود.خون به شقيقه هايش هجوم آورده بود
!و در گوشش صدا می کرد.زودتر!اوه خدايا!پنج دقيقه ديگر
ضربه ای به در خورد.نوار پاره شده از دستش افتاد.بی حرکت نشست،نفسش را در سينه حبس کرد تا
!بهتر بشنود.دستی به دستگيره در خورد،آنگاه صدای جوليا برخاست:آرتور
.آرتور نفس زنان برپاايستاد
.آرتور،لطفا در را باز کن ما منتظريم -
.روانداز پاره را جمع کرد،آن را به داخل کشويی انداخت و با عجله رختخواب را مرتب کرد
!آرتور -
.اين بار صدای جيمز به گوش رسيد.دستگيره نيز بی صبرانه تکان داده شد
خوابيده ای؟ -
.آرتور نگاهی به اطراف اتاق انداخت و پس ازاينکه ديد همه چيز پنهان شده است در را گشود
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
جوليا با خشمی شديد به سرعت وارد اتاق شد و گفت:من فکر می کردم که حداقل درخواست صريح مرا
در مورد بيدار ماندن پذيرفته باشی.مثل اينکه در نظر شما شايسته است که ما مدت نيم ساعت پشت در
.اتاقتان از اين پا به آن پا شويم
جيمز در پی دنباله لباس همسرش که از ساتن صورتی بود داخل گرديد و با لحن ملايمی گفته جوليا را
...تصحيح کرد:چهار دقيقه عزيزم،آرتور به نظر من مسلما بسيار... شايسته تر می بود اگر
آرتور حرفش را قطع کرد:چه می خواهيد؟
دستش را روی در گذارده بود و همچون حيوانی که به دام افتاده باشد نگاهش را دزدانه از اين متوجه آن
می ساخت.اما جيمز بر اثر نداشتن سرعت انتقال و جوليا به سبب خشم و غضب، هيچکدام متوجه اين
.نگاهها نشدند
آقای برتن يک صندلی برای همسرش گذارد و خود نيز در حالی که شلوار تازه اش را تا زانو بالا می
.کشيد نشست
...من و جوليا وظيفه خود می دانيم که با تو به طور جدی درباره -
امشب نمی توانم گوش کنم.من... حالم خوب نيست.سرم درد می کند... بايد صبر کنيد.آرتور با صدای -
عجيب و نامفهومی صحبت می کرد و رفتار گيج و پريشانی داشت.جيمز متعجبانه نگاهی به اطراف
انداخت.پس از اينکه دفعتا به يادآورد که آرتور ازسرچشمه عفونت بازگشته است با نگرانی
گفت:اميدوارم کسالتی نداشته باشی،مثل اينکه تب داری؟
جوليا به تندی درحرفش دويد:بی معنی است!فقط رل هميشگی اوست،زيرا از روبرو شدن باما شرم
!دارد.آرتور بيا اينجا بنشين
آرتور طول اتاق را آهسته پيمود،روی تختخواب نشست و با لحن خسته ای گفت:بله؟
آقای برتن سرفه ای کرد،سينه اش را صاف نمود،دستی برريش منظمش کشيد و مجددا خطابه ای را که
به دقت تهيه کرده بود از سر گرفت:من احساس می کنم اين وظيفه من است... وظيفه دردناک من که با
تو راجع به روش غيرعادييت در مورد ارتباط با... با قانون شکنان و فتنه انگيزان و... ا... اشخاص
.رسوا صحبت کنم.به عقيده من تو بيش از آنکه فاسد باشی احمق بوده ای... ا... مکث کرد
آرتور باز گفت:خوب ديگر چه؟
جيمز برخلاف ميل خود،در برابر نوميدی اندوهبار رفتار آرتور اندکی نرمتر شد و ادامه داد: من ميل
ندارم که با تو به خشونت رفتار کنم.بسيار مايلم به خود بقبولانم که معاشرين بد تو را فريب داده اند و
55
جوانی و ناآزمودگيت و... ا... ا...طبيعت گستاخ و... ا... آتشينی را که متأسفانه از مادرت به... ارث
.برده ای به حساب بياورم
.چشمان آرتور آهسته روی تصوير مادرش لغزيد و فروافتاد اما خاموش ماند
جيمز ادامه داد:ولی مطمئنا متوجه اين نکته هستی که ديگر پذيرفتن کسی که نام نيکی چون نام ما را
.رسوای عام کرده است برايم امکان پذير نيست
آرتور بار ديگر تکرار کرد:ديگر چه؟
جوليا با تندی گفت:ديگر چه؟بادبزنش را با ضربه ای بست و آن را روی زانويش نهاد:آرتور آيا اين
لطف را خواهی داشت که چيز ديگری جز ديگر چه بگويی؟
آرتور بدون آنکه حرکت کند آهسته پاسخ داد:البته شما هر طور بهتر بدانيد عمل می کنيد نحوه آن هم
.برای من اهميتی ندارد
جيمزبهت زده تکرارکرد:اهميت... ندارد؟وهمسرش باخنده ای ازجابرخاست:اوه اهميت ندارد،
ندارد؟بسيارخوب جيمز،اميدوارم ديگرمتوجه شده باشی که تاچه اندازه بايد ازجانب اين شخص انتظار
...سپاسگزاری داشته باشی.به تو گفتم که نتيجه احسان به زنان ماجراجوی کاتوليک و
.هيس،هيس!به آن اهميت نده،عزيزم -
جيمزهمه اينها بيهوده است.ما بيش ازاندازه ازاحساساتی بودن خود رنج برده ايم.حال که بچه -
نامشروعی خودرا در رديف اعضا خانواده قرارمی دهد...کاملا به موقع است که بداند مادرش که
بوده!ماچرابايد جوربچه ای رابکشيم که حاصل رابطه نامشروع يک کشيش کاتوليک است؟ خوب بيا...
!اين را نگاه کن
جوليا کاغذ مچاله شده ای را ازجيب بيرون کشيد و از روی ميزآن را به طرف آرتور انداخت. آرتور آن
را گشود.نامه به خط مادرش و متعلق به چهار ماه قبل از تولد خود وی بود. متن آن عبارت از اعتراف
او به شوهرش بود.درپای آن نيز دو امضا بود.نگاه آرتور آهسته تا به پايين صفحه لغزيد وازحروف کج
و معوجی که نام مادرش راتشکيل می داد به امضا مرتب و آشنای لورنزو مونتانلی رسيد.لحظه ای چشم
به نامه دوخت،سپس بدون ادای کلمه ای نامه را تا کرد و روی ميز نهاد.جيمز از جا برخاست و بازوی
همسرش را گرفت:خوب جوليا کافی است،برو پايين،دير است.می خواهم اندکی با آرتور صحبت
.کنم.برای تو جالب نخواهد بود
جوليا ابتدا نگاهی به شوهرش وبعد به آرتورکه خاموش به زمين می نگريست،انداخت.زير لب گفت:مثل
.اينکه کمی منگ شده است
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خرمگس


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA