"برایت میمیرم " نویسنده: "لیندا هوارد" موضوع رمان عشقی و پلیسی هستاسم اصلی کتاب : to die forخلاصه : بلر مالوری ، صاحب یک باشگاه ورزشیه که خیلی تو کارش موفقه . تا این که یه روزی شاهد قتل یکی از اعضا باشگاهش میشه ، که کلی براش دردسر درست کرده بود . و موضوع اینه که اون کسی که به قتل رسیده همش ادای بلر رو درمیاورده و مثل اون لباس میپوشیده ، برا همین امکان داره که اون رو به جای بلر کشته باشن . و در نتیجه ، بلر دوباره با ستوان وایات بلادورث روبه رو میشه . وایات 2 سال پیش ، بعد از این که 3 بار با هم قرار گذاشته بودن ، بدون این که دلیلی بیاره رابطش رو با بلر تموم میکنه . و حالا وایات همه ی سعیش رو میکنه که دوباره وارد زندگی اون بشه ، ولی این وسط یه سری اتفاقایی میوفته که زندگی بلر رو تهدید میکنه .(ترجمه آیدای عزیزکاربر سایت ۹۸یا)کلمات کلیدی:رمان/رمان برات میمرم/رمان خارجی/برات میمیرم/برات/داستان/میمیرم/داستان برات میمیرم/رمان لیندا هوارد
فصل اولبیشتر مردم ، تشویق کننده ها رو جدی نمیگیرن . فقط اگه میدونستن ...من یه دختر کاملا امریکایی هستم . اگه به عکسی که تو کتاب پایان سال تحصیلی هست نگاه کنین ، یه دختری رو میبینن با موهای بلند و بلوند ، برنزه ، و یه لبخند گنده که دندان های بی نقصش رو نشون میده ، که اونم نتیجه ی هزینه کردن هزاران دلار برای ارتودنسی و شوینده های فلوراید هست . منظورم دندون هامه . اعتماد به نفس خانواده های بالاتر از سطح متوسط جامعه رو دارم . امکان نداره اتفاق بدی برای من بیوفته . بالاخره من یه تشویق کننده بودم .تصدیق میکنم که در حقیقت ، به این موضوع افتخار میکردم .ادمای زیادی هستن که فکر میکنن تشویق کننده ها بی مغز و پر افادن ، ولی اونا ادمایی هستن که هرگز یه تشویق کننده نبودن .من جهالتشون رو میبخشم .تشویق کردن کار سختیه . به توانایی و قدرت نیاز داره ، و خطرناکم هست . مردم اغلب در تمرین ها اسیب میبینن . و حتی بعضی مواقع سبب مرگ هم شده .معمولا این دخترا هستن که اسیب میبینن . پسرا پرت کننده هستن و این دختران که پرت میشن .به طور فنی به ما " پرواز کننده " گفته میشه ، که در حقیقت خیلی احمقانه است ، برای اینکه مطمئنا ما نمیتونیم پرواز کنیم . ما به سمت بالا پرت میشیم . و ماها هستیم که ممکنه با سر بریم زمین و گردنمون رو بشکنیم .خب ، من هرگز گردنم رو نشکوندم ؛ اما دست چپ و ترقوه ام رو شکوندم و یه بارم زانوی راستم جابه جا شده بود . شمار پیچ خوردگی ها و کبودی ها که از دستم در رفته . اما من ، بالانس خیلی خوبی دارم و همچنین ، پاهایی قوی . و هنوزم میتونم پشتک بارو بزنم و پاهام رو 180 باز کنم .در ضمن ، با بورسیه ی تشویق کنندگی به دانشگاه رفتم .خب ، به هر حال ، اسم من بِلر مالوری هست . اره ، میدونم .: اسمم مال سوسولاست . به موهای بلوند و تشویق کننده بودنم میاد . نمیتونم کاریش کنم . این اسمیه که والدینم روم گذاشتن .اسم بابامم بلر هستش ، برا همین فکر کنم باید خوشحال باشم که منو بلر کوچک صدا نکردن . فکر کنم که تو جشن اخر سال ، به عنوان ملکه انتخاب نمیشدم ، اگه اسمم بلر هنری مالوری کوچک بود .به اندازه ی کافی از بلر الیزابت راضی هستم ، ممنون . منظورم اینه که هستن ادمایی که اسم بچشون رو مثلا هومر میزارن . بابا بیخیال . به نظر من که یه جورایی عادلانست اگه اون بچه ها وقتی بزرگ شدن ، والدینشون رو بکشن.که البته این حرف ، این موضوع رو میکشه وسط که من شاهد یه قتل بودم .در حقیقت این دو تا موضوع شبیه هم نیستنا ولی خوب به هم ربط دارن .اوه مثل این که برای پرنسس های تشویق کننده هم اتفاق های بد میوفته . بالاخره من قبلا ازدواج کرده بودم ، مگه نه ؟درست بعد از تموم شدن دانشگاه ، با جیسون کارسون ازدواج کردم ، برای همین به مدت 4 سال اسمم بلر کارسون بود . اون موقع باید عقلم رو کار مینداختم که با یه ادمی که اسم و فامیلش رو یه ریتمن ازدواج نکنم ، اما یه چیزایی هستن که شما فقط با تجربه میتونین اون ها رو بدست بیارین . جیسون بدجور غرق سیاست بود . انجمن های دانشجویی ، مبارزات انتخابی برای پدرش که عضو مجلس بود . عموش که شهردار بود ، و غیره و غیره . جیسون انقدر خوش قیافه بود که میتونست راحت باعث شه دخترا به لکنت بیوفتن . بدیشم این بود که خودش اینو میدونست . موهای ضخیم و بلوندی داشت . صورتش رو انگار تراشیده باشن . چشم های ابی تیره ، و بدنی که تو بهترین شکل نگهش میداشت . به جان کندی کوچک فکر کنین . البته منظورم ار نظر بدنیه .برا همین ما ، با موهای بلوند و دندان های سفید کاملا مچ هم بودیم . و بدن من هم کاملا مناسب بود . دیگه به جز ازدواج کردن چی کار میتونستیم بکنیم ؟4 سال بعد ، با توافق از هم جدا شدیم و یه نفس راحت کشیدیم . بالاخره ما به جز قیافه هامون تو هیچ مورد دیگه ای با هم تفاهم نداشتیم . و من واقعا فکر نمیکنیم که این پایه ی خوبی برای ازدواج باشه ، شما چطور ؟ اون میخواست که ما بچه دار شیم ، تا اون برای مبارزه ی انتخاباتیش که سعی میکرد جوان ترین عضو مجلس ایالت بشه ، همه فکر کنن که اون ادم خانواده داریه . اگه دوست دارین بدونین ، این موضوع بدجور رو اعصابم میرفت . چون قبلش همش مخالف داشتن یه بچه بود و حالا یهویی بچه دار شدن یه امتیاز بود برای مبارزات انتخاباتیش ؟ بهش گفتم میتونه بره بمیره . تو توافق نامه ی طلاقمون ، من مثل یه راهزن شده بودم . شاید باید یه کم احساس گناه میکردم ، منظورم اینه که این چندادن زنانه نیست که رو دوپای خودت وایستایی ، و خودت همه چیز رو اجرا کنی و از این جور چیزا . و درحقیقت من به همه ی این چیزا اعتقاد دارم ، ولی میخواستم جیسون رو عذاب بدم . میخواستم تنبه اش کنم . چرا ؟چون تو تعطیلات سال نو ، وقتی که کل خانواده تو پذیرایی نشسته بودن و داشتن بازی بولینگ رو تماشا میکردن ، مچش رو گرفته بودم ، وقتی که داشت خواهر کوچیکم _ جنیفر _ رو میبوسید .اون موقع جنی 17 سالش بود .خب ، عصبانی بودنم باعث نشده بود که از سرعتم کم بشه . وقتی که اون دوتا رو تو اتاق غذا خوری دیدم ، اروم اروم ازشون دور شدم و دوربینی رو که دائما برای البوم مبارزات انتخاباتی جیسون ازش استفاده میکردیم _برای کارهای خانوادگی ، جشن ها مون ، تماشای فوتبال و ... _ رو برداشتم . جیسون از هر چیزی برای برنده شدنش استفاده میکرد . به هر حال ، یه عکس خیلی خوب از بوسه ی جیسون و جنی گرفتم _ اونم با فلاش _ که اون بدونه من مچش رو گرفتم . چی کار میخواست بکنه ، جلوی پدرم بیوفته دنبالم و به زور دوربین رو ازم بگیره ؟ عمرا . برا اینکه اولا باید توضیح میداد ، و میدونست که نمیتونه رو من حساب کنه که دروغش رو تایید کنم . و دوم اینکه ، پدرم ، برای اینکه اون جرات کرده یکی از عزیز دوردونه هاش رو اذیت کنه ، با مشت و لگد میفرستادش بیرون . به این موضوع اشاره کرده بودم که من سوگلی بابامم ؟برای همین درخواست طلاق دادم و جیسون هم مجبور شد هر چی که میخواستم رو بهم بده ، با یه شرط . این که منم بهش اون عکس و نگاتیو رو بدم . خوب ، حتما ، چرا که نه ؟ حالا انگار من خودم ازش کپی نگرفته بودم .شاید جیسون فکر کرده بود که من احمق تر از این حرفام که همچی کاری رو انجام بدم . هیچ وقت نباید رقیبت رو دست کم بگیری . و دقیقا به همین دلیل بود که فکر میکردم جیسون تو سیاست به هیچ جایی نمیرسه .به مامان گفتم که جنی گذاشته جیسون اون رو ببوسه . فکر نمیکردین که بزام با این کارش قصر در بره ؟ نه اینکه من جنی رو دوست نداشته باشم ، اما اون کوچیکه ی خانواده بود و فکر میکرد که هر چیزی که دلش بخواد رو میتونه بدست بیاره . گهگاهی باید بهش نشون داده میشد که این طورام نیست . و به این هم توجه کرده بودم که اسم اون هم ریتم داره . جنی مالی . اسمش در حقیقت جنیفره ، اما هیچ وقت به این اسم صدا نشده ، برای همین حساب نمیشه . نمیدونم این اسم های هم ریتم چه سری توشون هست ، اما برای من خبر بد محسوب میشن . فرقش اینه که ، من جنی رو بخشیدم ، برای اینکه اون هم خون منه . اما به هیچ عنوان جیسون رو نمیبخشیدم .بنابراین ، مامان خودش به حساب جنی رسید و اونم با صورتی پر از اشک اومد معذرت خواهی کرد و قول داد که دختر خوبی بشه و یا حداقل یه کم سلیقه اش رو بهتر کنه ، و خواهر وسطی ام ، سیانا ، که تو دانشگاه حقوق درس میخوند ، خودش مذاکره با جیسون رو حل و فصل کرد . اسم " سیانا " ظاهرا همون " جین " هستش به زبان ولزی ، اما من بهتون میگم که ، این اسم در حقیقت به این معنیه " یه کوسه ی مرد خوار با چال زنخندان " . سیانا دقیقا همین جوریه.با فعالیت زن های خانواده ی مالوری ، خیلی سریع طلاقم رو گرفتم ، بدون اینکه پدرم بدونه چرا واقعا هممون از دست جیسون عصبانی هستیم . حالا نه این که براش مهم باشه . اگه ما عصبانی بودیم ، اونم طرف ما رو میگرفت و عصبانی میشد . مهربون نبود ؟من از توافق نامه ی طلاقمون ، یه پول درست حسابی ازش گرفتم . ممنون . و البته ، مرسدس بنز قرمز رنگ رو هم ازش گرفتم . اما مهم پوله بود ، اونم به خاطر کاری که با اون پول کردم. یه سالن ورزشی گرفتم . به هر حال همه به ظاهرشون اهمیت میدن و من هم همه چیز رو در این باره میدونستم . سیانا پیشنهاد کرده بود که اسمش رو بزاریم " باسن های زیبای بلر " ، اما من فکر کردم این جوری مشتری هامون کمتر میشه و شاید باعث شه که مردم فکرکنن من لیپوساکشن هم میکنم . مامان اسم " بدن های عالی " رو انتخاب کرد و ما همه ازش خوشمون اومد . و این اسمی بود که روی باشگاه ورزشی گذاشتیم .یه کم اون جا رو تغییر داد و مجهز ترش کردم ، و بعد وقتی کارم تموم شد ، اون جا عملا " با کلاس" بودن رو نشون میداد .شیشه ها تمییز شده بودن . تجهیزاتی که اون جا قرار گرفته از بهترین ها بودن ، دستشویی ها ، رخت کن ها و حمام ها کاملا از نو شده بودن . دو تا سونا و یه استخر کوچک هم به اون جا اضافه شده بود . و همچنین اتاقک های خصوصی برای ماساژ . اعضای " بدن های عالی " میتونستن بین کلاس های یوگا ، ایروبیک ، ت ِ بو و کیک بوکسینگ ، هر کدوم رو خواستن انتخاب کنن . اگه یوگا باعث جا افتادنتون نشده بود ، میتونستین بدون خروج از ساختمان ، کلاستون رو عوض کنین و برین برای کیک بوکسینگ . و همینطور تمام کارمندام رو هم مجبور کرده بودن که کمک های اولیه رو هم یاد بگیرن . چون ممکن بود بعضی از افراد چاقی که کلسترول بالایی داشتن ، یهو برای اینکه یه شبه وزن کم کنن ، از بدنشون زیادی کار بکشن ، و دچار سکته ی قلبی و ... بشن . در ضمن ، اگه یه همچین چیزی رو تو تبلیغات میدیدی باعث میشد که بیشتر جذب اینجا بشی . همه ی هزینه ها و اموزش های کمک های اولیه ، ارزشش رو داشت .بعد از یک ماه از افتتاح اونجا ، باشگاه من بد جور هواخواه داشت . اعضا ء اونجا یا ماهی عضو میشدن یا سالی _ که البته اگه برای یه سال عضو میشدن ، بهشون تخفیف هم میدادم . و این جوری عاقلانه هم بود ، چون باعث میشد مردم این شرایط رو بیشتر قبول کنن . و پارکینگی که برای پارک ماشین ها اونجا تعیین شده بود ، باعث موفقیت بیشتر اونجا میشد .به هر حال این همه موفقیت باعث میشد که تا انگشت های پام احساس گرما کنم .باشگاه ، از ساعت 6 صبح تا 9 شب باز بود و باعث میشد که هر کس ، هر وقت تونست و وقتش رو داشت برای درست کردن هیکلش به اون جا بیاد . اوایل ، کلاسای یوگا ، افسرده کننده بود ، چون تنها تعداد کمی خانم اونجا ثبت نام کرده بودن برا همین یه چند تا از بازیکن های فوتبال رو که خیلی جذاب و خوش هیکل بودن رو به مدت یه هفته استخدام کردیم . و کلی جمعیت ریختن اونجا تا بفهمن این مردای جوان و جذاب ، چی کار کردن که این قدر خوش هیکل هستن و زن ها هم سریعا سعی داشتن تو اون کلاسی که این مردای جوان هستن ، ثبت نام کنن . و بعد از یه هفته ، ثبت نامی های ِ کلاس یوگا 4 برابر شده بود .گفته بودم که یه من یه چند واحد روان شناسی تو دانشگاه پاس کردم ؟و حالا چند سال گذشته ، من 30 سالمه و صاحب یه بیزینس موفق که سرم رو شلوغ میکنه ولی باعث میشه که تو بهترین فرم بدنی باشم .قبلا مرسدس قرمزم رو با یه دونه سفیدش جابه جا کرده بودم ، برای اینکه چندادن عاقلانه نبود که یه زنی که تنها زندگی میکنه ، توجه مردم رو به خودش جلب کنه .در ضمن ، دلم یه ماشین جدید میخواست . عاشق بوی نو ماشین بودم . اره ، میدونم که میتونستم یه فورد یا یه ماشین دیگه رو انتخاب کنم ، اما این جوری ، با گشتن تو خیابان ، بد جیسون رو حرص میدادم . احتمالا از قبطه ی این که مرسدس دست منه میمرد . امیدوار بودم که این طور شه . به هر حال ، مرسدس رو تو پارکینگ عمومی در قسمت جلو پارک نمیکردم ، چون دلم نمیخواست روش خط بیوفته . خودم در انتهای پارکینگ باشگاه ، یه پارکینگ اختصاصی داشتم که اون قسمت مال کارکنان بود و ورودی مجزای خودش رو داشت . قسمت مال من اونقدر بزرگ بود که ماشین دیگه ای نمیتونست نزدیک مال من بیاد و درست جلوی در ورودی هم بود . به هر حال صاحب اون جا بودن مزایای خودش رو داشت .البته با اینکه من رئیس اون جا بودم ، دلم نمیخواست راه برم و به همه دستور بدم . به جز پارکینگ اختصاصی ، رو چیز دیگه ای ادعایی نداشتم . همین که مردم اون جا ثبت نام میکردن ، باعث میشد که من درامد زیادی داشته باشم و تصمیم های اخر رو من میگرفتم . اما خوب با از پس کارم بر میومدم . و خوب هم هوای کارکنانم رو داشتم .ساعت 9 باشگاه رو میبستیم و خودم هم معمولا اون جا رو قفل میکردم تا کارکنانم بتونن زودتر به زندگی شخصیشون برسن .این طور تصور نکنین که من خودم یه زندگی اجتماعی ندارم . درسته که الان به اون اندازه ای که بعد از طلاقم قرار میزاشتم ، چندادن بیرون نمیرفتم ، ولی باشگاه بیشتر وقتم رو میگرفت و اون جا برای من خیلی مهم بود و خودم به کارای اون جا رسیدگی میکردم .در نتیجه با افرادی که بیرون میرفتم ، خلاقیت نشون میدادم :ما برای ناهار میرفتیم بیرون ، چون این جوری اگه اون یارو به اون اندازه که امیدوارم بودم ، خوب از اب در نمیومد ، راحت میشد از شرش خلاص شد . همدیگه رو میدیدیم ، غذامون رو میخوردیم و بعد هر کی میرفت سراغ زندگی خودش . دیگه این جوری نیازیم نبود که هی بهانه بیاری تا مجبور نباشی به خونت دعوتش کنی .عاقلانه اینه که برا ناهار قرار بزارین . و خوب ، اگه خوشت اومد که یه قرار درست و حسابی میزاری برای یکشنبه ها ، که باشگاه اون روز تعطیل بود .به هر حال ، تو اون شبی که بحثش شده بود _ گفته بودم که شاهد یه قتل بودم ، مگه نه ؟ _ مثل همیشه همه ی درها رو بستم . یه کم دیر شده بود ، چون داشتم حرکات ژیمناستیکم رو تمرین میکردم . به هر حال شاید یه روز مجبور باشی پشتک بارو بزنی .انقدر تمرین کردم که عرقم دراومد ، در نتیجه مجبور شدم که دوش بگیرم و موهام رو بشورم . بعدشم به سمت در ورودی کارکنان رفتم . چراغ ها رو خاموش کردم ، در رو باز کردم و یه قدم به سمت بیرون برداشتم .
اوه صبر کنین ، الان درباره ی نیکول باهاتون صحبت نکردم و هیچ توضیحی درباره اش ندادم.نیکول _ که میگفت منو نیکی صدا کنین _ یه خاری در درون چشم من بود . یه سال پیش بود که به " بدن های عالی " پیوسته بود و بلافاصله هم شروع کرده بود به دیوانه کردن من . البته یه چند ماهی طول کشید تا متوجه این موضوع بشم . نیکول یکی از اون صداهای ِ نازک و نسیم مانندی داشت که باعث میشد مردهای قوی هم جلوش اب بشن . و باعث میشد که من بخوام خفش کنم . این تقلید صداها از روی مرلین مونرو چی بود که باعث جلب توجه مردا میشد ؟البته ، بعضی از مردها .شیرینی و جذابیت نیکول هم تقلبی بود . جای تعجب داشت که وقتی اون حرف میزد ، بقیه شکرک نمیزدن . خدا رو شکر هی انگشت هاش رو تو موهاش نمیکرد . و این به این خاطره که من این کارو نمیکردم _ البته اگه از دست یه نفر کفری نباشم .عموما بیشتر حرفه ای رفتار میکنم .فهمیدین . نیکول به تقلید کار بود . و من اون کسی بودم که اون ازش تقلید میکرد . اولش مدل موهام بود . موهای طبیعی اش بلوند تیره بود ، اما دو هفته بعد از عضویتش در باشگاه ، موهاش بلوند طلایی شد . با رگه های بیرنگ . در حقیقت ، درست مثل مال من . اون موقع واقعا متوجه نشدم ، چون موهاش به بلندی مال من نبود . ولی بعد از چند مدت، با مچ شدن موهامون ، فهمیدم که رنگ موهاش درست مثل مال منه . بعدشم شروع کرد که موهاش رو بالای سرش ببنده تا وقتی داشت کار میکرد نریزه تو صورتش .حدس بزنین چه کس دیگه ای موقع کارش موهاش رو جمع میکرد ؟وقتی میرم سر کار ، ارایش چندانی نمیکنم ، چون وقت تلف کردنه . اگه یه دختر به اندازه ی کافی بدرخشه ، ارایشش به چشم نمیاد . در ضمن ، من پوست خوبی داشتم ، با ابروهایی زیبا و مژه هایی بلند . برا همین بدون ارایش بودن برام مهم نیست . هر چند ، عاشق لوسون هایی بودم که باعث لطافتو درخشش پوست میشد . نیکول یه بار ازم پرسید که از چه لوسیون ی استفاده میکنم ، و منم مثل احمق ها بهش گفتم .روز بعدش ، پوست اونم برق میزد .لباسایی که میپوشید شبیه مال من شد، کفش هاش مثل مال من شد ، گرم کننده های ساق پاش مثل مال من شد . و در بقیه اوقات هم با شلوار یوگا ، جست و خیز میکرد . و واقعا هم منظورم جست و خیره . فکر نمیکنم که اون یه دونه سوتین هم داشته باشه . و متاسفانه ، یکی از اون زنایی ام بود که باید از سوتین استفاده میکرد . مردهای عضو باشگاه ( عاشق اینم که بگم مرد ها هم عضو اونجا بودن ) به نظر بد جور از این نمایش لذت میبردن .بعدشم اون یه ماشین سفید خرید .مرسدس نبود ، بلکه یه موستانگ بود ، اما خب ... به هر حال سفید بود و سریع . دیگه چقدر تابلو تر از این میتونست باشه ؟ شاید باید از این موضوع خوشحال باشم ، اما نبودم . این طور نبود که چون نیکول من رو دوست داشت و تحصینم میکرد ، داشت ادام رو در میاورد . به نظرم اون از من متنفر بود .از اون جایی که باشگاه من یه مکان عمومی بود ، مجبور بودم که بزارم هر کسی که میخواد اون جا عضو شه ، که در حالت عادی مشکلی نبود . اما خب ... البته یه شرطی هم تو قرارداد عضویتمون بود _ که همه ی اعضایی که عضو میشدن اون رو امضا میکردن _ اونم این که اگه 3 عضو دیگه ی باشگاه ، درباره ی رفتار یه عضو دیگه ، یا مسائل دیگه ، در هر موقعی از سال ازش شکایت میکردن ، اون کسی که ازش شکایت شده بود ، وقتی مهلت قراردادش تموم میشد ، دیگه نمیتونست اون جا ثبت نام کنه .و من اون قدر حرفه ای بودم که خودم نگیرم نیکول رو بندازم بیرون ، فقط به این دلیل که بد رو اعصابم راه میرفت . حرص میخوردم ، اما تحمل میکردم . اما نیکول ، زن های دیگه رو هم عصبانی کرده بود . رختکن رو کثیف کرده بود و گذاشته بود بقیه بیان اون جا رو تمییز کنن . درباره ی ظاهر زن هایی که چندادن فیت نبودن ، از خودش نظر داده بود . و کارهای دیگه . زیاد کسی حرف نمیزد ، اما بالاخره یه چند تا از زن ها اومدن و ازم خواستن که اون رو اخراج کنم . خدا رو شکر . و تعداد شاکی هاش هم خیلی بیشتر از تعداد تعیین شده بود و وقتی عضویتش به پایان رسید ، تونستم بهش بگم _ البته با ارامش _ که عضویتش تمدید نمیشد . اون مجبور بود کمدش رو خالی کنه و از اون جا بره .و نتیجه این شد که اون چنان جیغی کشید که فکر کنم گاو های شهر بغلی هم که داشتن تو علفزار میچریدن ، صداشو شنیدن .منو هرزه ، فاحشه و شهوت پرست صدا کرد . این اولش بود و تازه گرم شده بود . صدای داد و فریاد ش بلند و بلند تر میشد و توجه همه ی افرادی که تو باشگاه بودن رو به خودش جلب کرده بود . و فکر کنم اگه نمیدونست که من از نظر بدنی از اون قوی ترم ، یه دست مشت و لگدم بهم میزد . ولی فقط هر چی رو میزم بود رو ریخت زمین و رفت بیرون . جهنم . منم وکیلم رو در جریان میزاشتم . سیانا با این که جوون بود ، ولی حسابی کار بلد بود و اصلانم ناراحت نمیشد که بخواد باهات درگیر بشه .ما این خصوصیت رو از مادرمون به ارث بردیم .زنایی که اونجا جمع شده بودن ، شروع به دست و هورا کردن . مرد ها هم کمی گیج میزدن . عصبانی بودم ، چون نیکول رختکنش رو تمییز نکرده بود ، و من مجبور بودم دوباره بزارم برگرده تا وسایلش روجمع کنه . و فکر کردم که از سیانا بپرسم ایا میتونم کاری کنم که نیکول مجبور شه برای اومدن به این جا یه قرار ملاقات بزاره و من از پلیس در خواست کنم که در هنگام جمع کردن وسایلش اونجا حضور داشته باشن .بقیه ی روز عالی بود . بالاخره از شر نیکول خلاص شده بودم . اصلا دیگه برام مهم نبود که خودم مجبور بودم خرابکاریش رو جمع کنم . اون رفته بود ، رفته بود . رفته بود .اوکی این توضیحی بود که باید درباره ی نیکول میدادم . برگردیم به شب واقعه . گفتم که رفتم سمت در و غیره و غیره .
یه دونه چراغی که تو پارکینگ بود ، کمی اونجا رو روشن میکرد ولی سایه های زیادی هم ایجاد شده بود . بارونم نم نم شروع کرده بود به باریدن ، که باعث شد زیر لبی فحش بدم . چون ماشینم کثیف میشد و بد تر از همه این که مه هم گرفته بود . بارون و مه ترکیب خوبی نبودن . خدا رو شکر که موهام فرفری نبود و در چنین شرایطی یهو وز نمیشدن . به هر حال اگه قرار بود که شاهد یه اتفاق مهم باشی ، بهتر بود که خوب به نظر بیای .در ها رو بستم و برگشتم ، اون موقع بود که متوجه ماشینی در انتهای پارکینگ شدم . یه موستانگ سفید بود .نیکول منتظرم بود .لعنت .سریعا هشیار شدم _ به هر حال اون قبلا از خودش خشونت نشون داده بود _ یه قدم به عقب برداشتم ، جوری که پشتم خورد به دیوار تا اون نتونه از پشت منو بگیره . یه نگاه به هر دو طرف انداختم . هر لحظه منتظر بودم که یهو از تو تاریکی بیرون بیاد ، اما اتفاقی نیوفتاد. دوباره به ماشین نگاه کردم . فکر کردم نکنه تو ماشین نشسته و منتظره که من اونجا رو ترک کنم . میخواست چی کار کنه ، تعقیبم کنه ؟ بزنه به ماشینم و از جاده منحرفم کنه ؟ بزنه کنار و بهم شلیک کنه ؟هر کاری ازش بر میومد . بارون و مه باعث میشد که نتونم توی ماشین رو ببینم . ، اما بعدش تونستم ببینم که یه نفر در فاصله ای دور از ماشین ایستاده و موهای بلوندش رو دیدم . دست کردم تو کیفم ، تلفنم رو برداشتم و روشنش کردم . اگه یه قدم به سمتم برمیداشتم ، به 911 زنگ میزنم ( همون 110 خودمون ) .و بعد کسی که در اون انتها ایستاده بود یه تکون خورد ، و تونستم یه سایه ی بزرگ تر و تیره تر رو در کنار نیکول ببینم .یه مرد . اوه ، لعنتی ، یه نفر رو با خودش اورده بود تا منو بزنه . شماره 9 رو تو گوشی زدم ، و بعد 1 اولش رو .یه صدای ناگهانی و بلند باعث شد که یه متر از جام بپرم . اولین فکری به ذهنم رسید این بود که رعد و برق زده . اما هیچ برق کورکننده ای رو ندیدم . و اون وقت بود که متوجه شدم احتمالا اون صدای بلند ، صدای شلیک گلوله بوده ، و احتمالا خودم هم هدف اون تیر بودم . از ترسم یه جیغ کشیدم و چهار دست و پا پریدم پشت ماشین قایم شدم . البته ، سعی کردم که جیغ بکشم ، اما تنها صدایی که از گلوم خارج شد ، یه صدای نازک شبیه موش بود ، که اگه انقدر نترسیده بودم ، از تولید این صدا خجالت میکشیدم .نیکول بزرگترش رو نیاورده بود ، یه ادم کش اورده بود .گوشیم از دستم افتاده بود و تو تاریکی نمیتونستم اونو پیدا کنم . و از اون جایی که داشتم به دور و برم نگاه میکردم ، خوب نمیتونستم دنبالش بگردم . فقط دستام رو رو سنگفرش خیابون میکشیدم تا پیداش کنم . اوه ، لعنت . نکنه ادم کشه بیاد این طرف تا ببینه واقعا تیر خوردم یا نه ؟ منظورم اینه که خوب افتادم رو زمین ، و فکر کردن به این که زخمی شدم منطقی بود . باید بخوابم رو زمین و نقش مرده ها رو بازی کنم ؟ برم زیر ماشین قایم شم ؟ سعی کنم برگردم داخل باشگاه و درو ببندم ؟صدای روشن شدن موتور یه ماشین رو شنیدم ، و درست همون موقع که یه سدان تیره رنگ ِ 4 دره از درورودی خارج شد ، سرم رو اوردم بالا . شنیدم که کاملا از اون جا دور شد ولی نمیتونستم بگم از کدوم طرف رفته.اون ادم کشه بود که رفت ؟ اگه کس دیگه ای تو پارکینگ بود ، احتمالا از ترس لو رفتن ، با ماشینش از اون جا خارج نمیشد . فقط ممکن بود اون ادم کشه باشه ، درسته ؟ بقیه خودشون رو از اون جا گم و گور میکردن ، درست مثل من . به نیکول میومد که چنین ادمی استخدام کنه . اصلا نیومد چک کنه ببینه من واقعا مردم یا نه . ولی ، حتی اگه اون یارو اون جا رو ترک کرده باشه ، پس نیکول کجا بود ؟ صبر کردم و گوش دادم ، اما صدای پایی نشنیدم . و نه حتی صدای روشن شدن موستانگ .به روی شکمم خوابیدم و از کنار لاستیک های جلویی یه نگاه به دور وبر انداختم . موستانگ سفید هنوزم همون جا بود ، اما نیکول رو نمیتونستم ببینم .و نه حتی یه نفر که بیاد ببینه صدای گلوله از کجا بلند شده و کسی اسیب دیده یا نه .باشگاه تو یه مکان خیلی خوب بود ، با یه چند تا مغازه و رستوران که نزدیک اون جا بودن . اما خونه ای اون دور و اطراف نبود . و بیشتر مغازه و رستوران ها هم بعد از ساعت 6 تعطیل میکردن . اگه کسی ، اخر وقت از باشگاه خارج میشد و دلش میخواست که یه ساندویچ بخوره ، باید 5 بلوک دورتر از اون جا میرفت .تا اون موقع فکر نکرده بودم که پارکینگ چقدر در زمان پایان کار اونجا ، خلوت به نظر میاد . هیچ کس دیگه ای صدای تیر رو نشنیده بود . فقط من بودم .دو تا راه داشتم . کلید ماشینم تو جیبم بود . من دو تا دست کلید داشتم . یکی برای درهای باشگاه ، یکی برای ماشین ، برا همین میتونستم سریع بپرم تو ماشین ، در رو قفل کنم و قبل از اینکه نیکول بتونه منو بگیره ، از اون جا فرار کنم _ مگه این که درست اون سمت ماشینم وایستاده بود . که البته این طور فکر نمیکردم ولی خب هر چیزی ممکن بود . ولی خب اگه ماشینم نمیتونست جلوی اون متقلد رو بگیره چی ؟ اگه خودش بود که اسلحه دستش بود چی ؟گزینه ی بعدی این بود که دست کلید باشگاه رو دربیارم ، در رو باز کنم و برم تو . این جور وقت بیشتری میبرد ، اما پشت در بسته امنیت بیشتری داشتم .خب ، فکر کنم یه راه سومی هم بود ، اونم اینکه برم دنبال نیکول و بپرم سرش . اگه مطمئن بودم که تفنگ نداره همین کارو میکردم . اما نمیدونستم ، برا همین امکان نداشت قهرمان بازی دربیارم . ممکنه که بلوند باشم ، اما احمق نیستم . و تازه این جوری ممکن بود که ناخن های پام بشکنه . ممکنه دیگه .برا همین دست بردم تا کلید باشگاه رو از تو کیفم دربیارم . کلید مال در وردی رو پیدا کردم ، و خیلی اروم و مثل یه اردک ، عقبکی به سمت در رفتم . حرکت خیلی دردناکی بود ، اما برای عضلات باسن و ران تمرین مفیدی بود . هیچ کی نپرید روم .هیچ صدایی هم نمیومد ، به جز صدای ترافیکی که دور تر از اون جا در خیابان پارکر بود . و فکر کنم این حالت یه کم ترسناک تر از اون بود که نیکول بپره رو سقف ماشین و بیاد سمت من . نه اینکه فکر کنم نیکول میتونست یه همچین کاری کنه . برای یه همچین کاری باید خیلی خیلی ژیمناستیکش بهتر از حالاش میبود . اون حتی نمیتونست 180 درجه باز کنه و اگه سعی میکرد که پشت بارو بزنه ، وزن سینه هاش میوفتاد رو صورتش .دستام فقط یه کم میلرزن _ خیلی خب ، یه کم بیشتر از یه کم _ ولی تونستم با تلاش اول در رو باز کنم . عملا جیغ کشیدم و خودم رو انداختم تو ، که امیدوار بودم یه کم چشمم رو بیشتر باز میکردم ، چون بازوی راستم محکم خورد به دستگیره ی در. به نظرم کبود شد . اما بالاخره تو بودم ، در رو محکم بستم و قفلش کردم که مبادا خودش رو بندازه تو . متاسفانه کلید ها ی برق نزدیک در بود و منم امکان نداشت که به در نزدیک شم . از اون جا که نمی دیدم کجا دارم میرم ، دوباره شروع کردم چهار دست و پا رو زمین حرکت کردن ، و حس کردم که جلوی دستشویی زنانه مخصوص کارمندا هستم _ مال مردا اون طرف هال بود _ بعدم اتاق استراحت و در نهایت خودم رو به در سوم رسوندم که اتاق خودم بود .بالاخره در امان بودم .حالا که در چفت شده و دیوار بین من و اون دیوانه ی زنجیری بود ، بلند شدم ، برق رو روشن کردم بعدش تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به پلیس .کور خونده بود اگه فکر میکرد که به خاطر این کار نمیدم بازداشتش کنن.
فصل دومدرست 4 دقیقه و 27 ثانیه ی بعد ، یه ماشین سیاه و سفید با اژیر روشن ، جلوی در پارکینگ نگه داشت . زمان دقیقشو میدونم ،برا اینکه وقت گرفتم . وقتی به 911 زنگ زدم و گفتم که یه نفر بهم تیر اندازی کرده ، انتظار داشتم که سریع پلیس اونجا حاظر بشه . خب به موقع مالیاتمو میدادم . و تصمیم گرفتم که منطقیه اگه در کمتر از 5 دقیقه اونجا حاظر باشن . نپریدم بیرون و خودم رو ننداختم رو اون مرده که لباس پلیس پوشیده بود _ میخواستم این کارو کنم ، ولی وقتی اومدن و از ماشین خارج شدن ، دستشون به روی تفنگشون بود و شک کردم که اگه به سمتشون بدوم ، بهم شلیک میکنن . دیگه برا امشب نیاز به هیچ نمایش دیگه ای نداشتم . در نتیجه ، با اینکه برق ها رو روشن کردم و در ورودی رو باز کردم ، ولی از باشگاه بیرون نرفتم و تو وایستادم . جایی که اونا بتونن منو ببینن ولی از دست اون روانی در امان باشم . همچنین ، باران دیگه شدید تر شده بود و نمیخواستم خیس بشم .اروم بودم . هی بالا و پایین نمیپریدم و جیغ نمیکشیدم . مسلما ، ادرنالین و استرسی که بهم وارد شده بود الان داشت خودش رو نشون میداد ، چون از سر تا نوک پا میلرزیدم ، و واقعا دلم میخواست که به مادرم زنگ بزنم . اما خودمو کنترل کردم و حتیگریه هم نکردم .یکی از پلیسا وقتی که یه قدم عقب رفتم و گذاشتم که اونا وارد بشن ، گفت " خانم ، به ما گزارش شده که در این محل تیر اندازی صورت گرفته " . با نگاه هشیارش ، داشت کل محدوده رو نگاه میکرد . احتمالا دنبال اون ادمه بود که اسلحه داره . به نظر تو اواخر دهه 20 سالگیش بود ، با یه گردن ضخیم و بدنی که نشون میداد ورزشکاره . ولی یکی از مشتری های من نبود ، چون من همشون رو میشناختم . شاید باید بعد از این که نیکول رو دستگیر کردن ، این دور و بر رو بهش نشون میدادم .هی ، ادم نباید هیچ شانسی رو برای افزایش مشتری هاش از دست بده ، درسته ؟گفتم " فقط یه تیر شلیک شده " . دستم رو دراز کردم . " من بلر مالوری هستم ، و صاحب اینجا "فکر نمیکنم ادمای زیادی باشن که خودشون رو درست و حسابی به یه پلیس معرفی کنن ، برای اینکه هر دوشون به نظر یه ذره خودشون رو پس کشیدن . اون یکی پلیسه ، حتی جوان تر هم به نظر میومد . یه بچه پلیس ، اما اون زودتر خودش رو جمع کرد و باهام دست داد . مودبانه گفت " خانم " ، بعد یه دفترچه ی کوچولو از تو جیبش در اورد و اسمم رو توش نوشت . " من افسر بارستو هستم ، و ایشونم افسر اسپانگلر "گفتم " ممنون که اومدین " و بهترین لبخندم رو تحویلشون دادم . بله ، هنوزم میلرزیدم ، اما همیشه باید ادب رو رعایت کرد . از اون جایی که واضح بود مسلح نیستم ، دیگه مثل اولش که اومده بودن محتاط نبودن . یه تاپ صورتی رنگ تنم بود و شلوار یوگای مشکی ، در نتیجه حتی جیبم نداشتم که بخوام چیزی رو توش قایم کنم . افسر اسپانگلر ، دستش رو از روی تفنگش برداشت و پرسید " چه اتفاقی افتاده ؟ "" امروز بعد از ظهر ، یکی از مشتری هام یکم مشکل ایجاد کرده بود . نیکول گودوین " _ و افسر هم اسمش رو تو دفترچه اش نوشت _ " وقتی به این دلیل که اعضا دیگه ازش شکایت کرده بودن ، قراردادش رو دیگه تمدید نکردم ، یهو پرخاشگر شد ، و وسایل رو میزم رو ریخت رو زمین ، و بهم بی احترامی کرد و از این جور __ "اسپانگلر پرسید " درگیری فیزیکی هم باهاتون داشت ؟ "" نه ، اما امشب وقتی درها رو بستم ، اون منتظرم بود . ماشینش درست در انتهای پارکینگ ، پارک شده بود . جایی که کارمندا اون جا ماشینشون رو پارک میکنن . وقتی به 911 زنگ زدم ، هنوزم ماشینش اون جا بود ، ولی خوب احتمالا تا الان دیگه رفته . میتونستم اون رو با یکی دیگه ببینم که پشت ماشین من وایستاده بودن. فکر کنم یه مرد همراهش بود . صدای تیر شنیدم . پشت ماشینم ، به روی زمین افتادم ، بعدم یه نفر _ فکر کنم مرده بود _ با ماشینش از اون جا رفت . اما نیکول مونده بود ، یا حداقل ماشینش اونجا بود . خودم رو به سمت پایین نگه داشتم ، برگشتم تو ساختمان و به 911 زنگ زدم "" مطمئنین که صدای تیر بود که شنیدین ؟ "" بله البته " . لطفا . اینجا جنوب بودا . دقیق بگم ، تو کالیفورنیای شمالی. البته که میدونم صدای شلیک چه جوریه . خودم با یه تفنگ 22 . یه بار شلیک کردم . بابابزرگم _ بابای مامانم _ قبلا عادت داشت که منم با خودش به شکار ببره . اون وقتی 10 سالم بود از دنیا رفت ، و دیگه هیچ کس منو برای شکار نبرد . اما خب ، اون صدایی نیست که ادم بتونه فراموشش کنه ، حالا اگه تلویزیون رو فراموش کنیم که هر دقیقه اون رو بهت یاداوری میکردن .بعد از اینکه معلوم شد هنوز هم موستانگ سفید در انتهای پارکینگ پارک شده ، افسر اسپانگلر و بارستو ، تو رادیو ها ی بامزه ی کوچولویی که که به شونه هاشون متصل شده بود ، شروع به صحبت کردن ، و در زمان خیلی کوتاهی ، یه ماشین سیاه و سفید دیگه هم وارد پارکینگ شد ، که ازش افسر واشینگتون و ویسکوسای خارج شدن . من و دِماریوس واشینگتون با هم به یه مدرسه رفته بودیم ، و اون قبل از این که بره سراغ کارش ، یه لبخند کوچیک به من زد . ویسکوسای یه مرد کوتاه ، با شونه های پهن و تقریبا کچل بود .به من گفته بودن که داخل بمونم _ که اصلا با این قضیه مشکلی نداشتم _ و اون 4 نفر به سمت تاریکی و بارون رفتن تا برن نیکولو پیدا کنن و ازش بپرسن که چه غلطی میکرده .کلی حرف گوش کن شده بودم ، و وقتی افسر ویسکوسای برگشت داخل و یه نگاه تند و تیز به کل بدنم انداخت ، هنوزم از جام تکون نخورده بودم . یه کم جا خوردم . الان که وقت چشم چرانی نبود ، میدونین که ؟مودبانه گفت " خانوم ، دوست دارین که بشینین ؟ "منم به همون مودبانه گی جوابش رو دادم " بله ، حتما " و روی یکی از صندلی های بازدید کننده ها نشستم . مونده بودم که بیرون چه اتفاقی داره میوفته . چقدر دیگه طول میکشه تا همه چی تموم شه ؟بعد از چند دقیقه ، ماشین های بیشتری با اژیر روشن وارد اونجا شدن . پارکینگم داشت شبیه انجمن ِ پلیس ها میشد . خدای بزرگ ، 4 تا پلیس نمیتونستن از پس نیکول بربیان ؟ باید تقاضای نیروی کمکی میکردن ؟ احتمالا دیوونه تر از اونی بود که فکرش رو میکردم . شنیده بودم که وقتی مردم دیوونه میشدن ، قدرت ماوراء الطبیعه پیدا میکنن . نیکولم که مطمئنا خل و چل بود . یه لحظه تو ذهنم تصور کردم که نیکول ، همونطور که داره به سمت من میاد تمام پلیس ها رو به چپ و راست خودش پرتاب میکنه ، و فکر کردم که شاید باید برم تو دفترم سنگر بگیرم .البته به افسر ویسکوسای نمیخورد که بزاره من برم سنگر بگیرم .در حقیقت داشتم فکر میکردم که اون افسره اونقدرم که فکرش رو میکردم از من حمایت نمیکنه . یه جوری انگار اون جا بود تا مطمئن شه .. من کاری نمیکنم.اوه .چندین سناریو ی مختلف تو ذهنم شکل گرفت . اگه اون اینجا بود تا جلوی من رو از انجام کاری بگیره ، اون وقت اون کار چی میتونه باشه ؟ دستشویی کردن ؟ انجام کارهای اداری ؟که واقعا نیاز داشتم هر دوتاش رو انجام بدم . و برای همینم بود که مغزم اول به اینا فکر کرد . اما شک داشتم که دپارتمان پلیس به هیچ کدومشون علاقه ای داشته باشه . حداقل امیدوار بودم که افسر ویسکوسای علاقه ای به اونا نداشته باشه ، مخصوصا اولیش هم .نمیخواستم به این چیزا فکر کنم برا همین حواسم رو جمع اوضاع حاظر کردم .اونا همچنین به نظر اصلا براشون مهم نبود که مبادا من از جا در برم ، برم بیرون و به نیکول حمله کنم . کلا ادم خشونت طلبی نیستم ، مگه این که یکی زیادی منو تحریک کنه . تازه اونا اگه دقت میکردن میتونستن ببینن که ناخنم کاملا مانیکور شده است . و باید بگم که انگشتای خوشگلی هم دارم . نیکول اصلا ارزشش رو نداشت که ناخنم به خاطرش شکسته بشه ، پس در نتیجه اون از دست من در امان بود .دیگه باید تابلو شده باشه که اگه دلم نخواد به یه موضوع فکر کنم ، مغزم میتونه برای ابدیت رو موضوع های دیگه کار کنه . و الان هم واقعا دلم نمیخواست که بدونم چرا افسر ویسکوسای مثل یه گارد جلو من وایستاده بود . واقعا ، واقعا نمیخواستم بهش فکر کنم .متاسفانه ، بعضی چیزا بزرگتر از اون هستن که بشه ندیده گرفتشون ، و یهو حقیقت به مخم راه پیدا کرد . انقدر بد شکه شدم که رو صندلیم خودم رو عقب کشیدم و گفتم " اوه خدای من . اون گلوله به سمت من شلیک نشده بود ، مگه نه ؟ نیکول _ اون مرده به نیکول شلیک کرده ، مگه نه ؟ اون به __ "اومدم حرفم رو ادامه بدم اما یهو معدم بهم پیچید ، حالت تهوع بهم دست داد و مجبور شدم اب دهنم رو محکم قورت بدم . گوشام شروع کردن به زنگ زدن و فهمیدم که الانست که یه کار ناشایست انجام بدممثل اینکه با صورت بخورم زمین ، برا همین سریع خم شدم و سرم رو بین زانوهام قرار دادم و نفس های عمیق کشیدم .افسر ویسکوسای پرسید " حالتون خوبه ؟ " به خاطر صدای زنگی که تو گوشم بود ، به زور صداش رو میشنیدم .دستم رو براش تکون دادم تا بدونه هشیارم و رو تنفسم تمرکز کردم . تو ، بیرون ، تو ، بیرون . سعی کردم تظاهر کنم که تو کلاس یوگا هستم .زنگ گوشم شروع به از بین رفتن کرد . شنیدم که در جلویی باز شد و صدای پاهایی رو شنیدم .یکی پرسید " حالش خوبه ؟ "دوباره دستم رو تکون داد و به زور گفتم " فقط یه دقیقه بهم وقت بدین " ولی سرم هنوز به سمت پایین بود . 30 ثانیه ی دیگه هم باز نفس های عمیق کشیدم و بعد با احتیاط بلند شدم . دوتا مرد بودن که تازه وارد شده بودن . لباسای خیابان تنشون بود و هر دوشون داشتن دستکش هاشون رو در میاوردن . به خاطر بارون لباسشون خیس شده بود ، و جای کفش هاس خیسشون زمین رو کثیف کرده بود . به طور انی نگاهم افتاد به روی خیسی براق و قرمز رنگی که بر روی یکی از دستکش ها بود ، و یهو اتاق دور سرم چرخید . سریعا سرم رو به سمت پایین خم کردم .اوکی ، معمولا انقدر حساس نیستم ، اما از وقت ناهار تا الان هیچی نخورده بودم و الانم مطمئنا ساعت از 10 شب گذشته بود ، برا همین قند خونم افتاده بود پایین .یکی از مردا پرسید " به گروه پزشکی نیاز دارین ؟ "سرم رو تکون دادم " خوب میشم ، اما واقعا ممنونتون میشم اگه یکیتون لطف کنه و از تو یخچال اتاق استراحت ، یه نوشیدنی برام بیاره " به سمت اتاق اشاره کردم " اون جا است ، بعد از دفتر من . یه نوشیدنی یا چای اون جا هست "افسر ویسکوسای به سمت جهتی که نشون داده بودم حرکت کرد ، اما یکی از اون دوتا مرد گفت " صبر کن . میخوام اون ورودی رو چک کنم "برا همین اون مرده خودش رفت و افسر سرجاش باقی موند . اون یکی مردی که تازه اومده بود ، کنارم نشست . از کفش هاش خوشم نمی اومد . شبیه پلی استر های لباس خونگی بود . مطمئن بودم که جنس خیلی خوبی داره ، اما مدلش افتضاح بود . نمیدونم چرا مردا از این چیزا خوششون میاد . به هر حال ، کفش های یارو خیس بود و اب ازش میچکید . و همینطور پاچه ی شلوارش هم خیس بود .گفت " من کاراگاه فورستر هستم "با احتیاط کمی سرم رو بلند کردم و دست راستم رو به سمتش گرفتم " بلر مالوری " . تقریبا نزدیک بود بگم که از دیدنتون خوشحال شدم ، ولی در حقیقت این طور نبود ، حداقل نه تحت این شرایط .مثل افسر بارستو ، اونم دستم رو گرفت و باهام دست داد . شاید از کفش هاش خوشم نیاد ، اما دست دادنش خیلی خوب بود ، نه خیلی محکم ، نه خیلی شل و ول . ادم میتونه از دست دادن مردا خیلی چیزا رو دربارشون بفهمه ." خانم ، میشه به من بگین که امشب اینجا چه اتفاقی افتاده ؟ "با ادبم بود . کمرم رو راست کردم . دستکش های پلاستیکی که روشون خون بود جلوی چشم نبودن و منم نفسی از سر اسودگی کشیدم .همه اون چیزی که برای افسر بارستو و اسپانگلر تعریف کرده بودم رو دوباره تکرار کردم . اون یکی مرده با یه بطری برگشت و حتی درش رو هم برام باز کرد .به اندازه ای که ازش تشکر کنم و یه قلپ گنده از چایم رو بخورم ، از صحبت کردنم باز ایستادم وبعد دوباره شروع کردم به تعریف ادامه ی ماجرا .وقتی حرفام تموم شد ، کراگاه فورستر اون یکی مرد رو هم معرفی کرد _ کاراگاه مَکِلنس_ ما هم باهام دست دادیم .کاراگاه مکلنس یکی از صندلی های بازدید کننده ها رو کشید و با زاویه در کنار من نشست . از کاراگاه فورستر کمی سنش بیشتر بود ، یه کم سنگین تر ، با موهایی که داشت خاکستری میشد و ریش هم داشت . ولی با این که خپل و کوتاه به نظر میومد ، احساس کردم ادم محکمیه .پرسید " وقتی در پشتی رو بستین و بیرون رفتین ، چرا اون فردی که میگین با خانم گودوین بوده ، شما رو ندید ؟ "" قبل از این که در رو باز کنم ، چراغ راهرو رو خاموش کرده بودم "" وقتی چراغ خاموشه ، چطور میتونین ببینین که چی کار دارین میکنین ؟ "" یه جورایی یه کار همزمانه . حدس میزنم بعضی وقتا برای یه ثانیه تا قبل این که در رو باز کنم ، هنوز چراغ روشنه و بعضی وقتا هم این طور نیست . امشب ، من بعد از اینکه اخرین کارمندم از این جا رفت ، من زنجیر در رو انداختم ، چون یه کم بیشتر موندم و دلم نمیخواست کسی وارد شه . برای همین ، کلید ها تو دست راستم بود و از دست چپم استفاده کردم تا زنجیر رو باز کنم ، و همون لحظه هم با ارنجم چراغ رو خاموش کردم " با دست هام بهش نشون دادم که چطور این کارو کردم . همه همین کارو میکنن . البته اگه دست داشته باشی ، و بیشتر مردم هم دست دارم ، درسته ؟_ بیخیال . گفتم که ذهنم خودش همین جور اوت میزنه وقتی نمیخواد به یه موضوع فکر کنه .یه نفس عمیق کشیدم و متمرکز شدم ." به زمان بندی درست نیاز داره ولی خوب اکثر اوقات قبل از اینکه در رو باز کنی ، برقا خاموش شده . میخواین نشونتون بدم ؟ "کارگاه مکلنس گفت " شاید بعدا . بعد از این که در رو باز کردین چه اتفاقی افتاد ؟ "" رفتم بیرون ، در رو قفل کردم و برگشتم . و درست همون لحظه موستانگ رو دیدم "" قبلش ندیده بودینش ؟ "" نه ، ماشین من درست در کنار در ورودی بود ، درضمن وقتی اومدم بیرون ، روم رو برگردونده بودم تا در رو قفل کنم "پشت هم ازم سوال پرسید و منم بردبارانه جوابش رو دادم . بهش گفتم که چطور وقتی صدای گلوله رو شنیدم به روی زمین افتادم و لکه های کثیفی رو که بر روی لباسم بودو نشونش دادم . و این جوری بود که متوجه شدم پوست دست چپم هم کمی کنده شده . واقعا دوست داشتم یکی بهم توضیح بده که چطور با این که تا حالا حتی متوجه اش نشده بودم ، الان یهو احساس سوزش میکرد . اخم هام رفت تو هم و پوست های نازک شده رو برداشتم .پریدم وسط سوال های بی پایانش و گفتم " من باید دست هامو بشورم "دو تا کاراگاه به من نگاه کردن و مکلنس گفت " هنوز نه "" من میخوام این مصاحبه رو تموم کنم "باشه ، خیلی خب . درک میکردم . نیکول مرده بود . ما اون روز با هم بحث کرده بودیم و منم تنها شاهد بودم . اونا بر طبق صحبت های من کارشون رو میکردن و برا همین سوال پیچم کرده بودن .یهو یاد موبایلم افتادم " اوه ، میخواستم بهتون بگما ، داشتم شماره ی 911 رو میگرفتم که صدای گلوله رو شنیدم و افتادم رو زمین ، و گوشیم از دستم افتاد . دور و بر رو گشتم ولی پیداش نکردم . میشه دور و بر ماشینم رو بگردین ؟ باید اونجا باشه "مکلنس به سمت ویسکوسای سر خودش رو تکون داد و اون افسر هم با یه چراغ قوه تو دستش رفت بیرون . درست چند لحظه بعد با گوشیم برگشت تو و اون رو داد دست مکلنس .گفت " افتاده بود زیر ماشین "کاراگاه به صفحه ی گوشیم نگاه کرد . وقتی شروع به شماره گیری میکنین ، صفحه روشن میشه ، اما همون جور روشن نمیمونه ، بعد از 30 ثانیه صفحه خاموش میشه ، اما اگه شماره ای رو فشار داده باشین رو صفحه میمونه .و حالا که تو سالن پذیرش کاملا روشن باشگاه نشسته بودیم ، اون شماره ها که من گرفته بودمشون ، حتی بدون روشن کردن صفحه هم دیده میشد .خسته بودم ، شکه شده بودم ، حالم داشت از این موضوع بهم میخورد که نیکول عملا جلوی من تیر خورده . میخواستم عجله کنن و دست از سر من بردارن تا بتونم برم یه جای خلوت و گریه کنم . برا همین گفتم " من میدونم که تنها شاهد این ماجرا هستم ، اما چیزی نیست که بشه باهاش سرعتمون رو بیشترین کنیم ؟ مثلا شاید یه تست دروغ سنجی ؟ " این بهترین ایده ی من نبود ، چون احساس میکردم قلبم بد جور میزنه و این جوری باعث اشتباه در جواب دستگاه میشدم . سعی کردم به یه چیز دیگه فکر کنم تا باهاش حواس کاراگاه ها رو پرت کنم ، مبادا که اونا یهو تصمیم بگیرن این ایده ی خوبی هستش . نمیدونستم که ایا اونا از این کارا میکنن یا نه ، اما نمیخواستمم که شانسم رو امتحان کنم .در ضمن ، من برنامه های پلیسی تلویزیون رو دیده بودم ، و میدونستم که اونا یه راه هایی رو دارن که میتونن ثابت کنن ایا یه نفر تیری شلیک کرده یا نه " یا یکی از اون تست های چیزی چطوره ؟ "کاراگاه مکلنس یک سمت از لپ هاش رو به درون دهنش داد تو ، که باعث شد قیافش یه وری بشه . با صدایی که معلوم بود داره خودش رو کنترل میکنه پرسید " تست چیزی ؟ "" اره دیگه . از اونایی که یه چیزی رو میزارین رو دستم تا بفهمین ایا تیری شلیک کردم یا نه "سرش رو تکان داد و با حالتی که انگار فهمیده گفت " اوه ه ه ه " و وقتی همکارش یه صدایی از خودش تولید کرد که انگار خودش رو خفه کرده که نخنده ، یه نگاه سریع و سرکوب کننده بهش انداخت ." این تست چیزی ، منظورتون همونیه که باهاش میفهمیم اثر باروت رو دستتون باقی مونده یا نه ؟ "گفتم " خودشه " . اره ، میدونستم که دارن سعی میکنن که بهم نخندن . خدا رو شکر یه جایی این احمق_ بلوند بودن به کارم اومد . هر چی کمتر تهدید کننده به نظر میومدم ، بهتر بود .خب ، کاراگاه مکلنس همین کاری رو کرد که پیشنهادش رو دادم . یه تکنسین صحنه ی جرم ، با یه جعبه ابزار کار اومد تو ، و یه تست تیر اندازی فوری رو انجام داد . یه سواپ فایبرگلاس رو بر روی کف دستم مالش داد ، و بعد هم اون سواپ رو گذاشت توی یه ماده ی شیمیایی که انگار اگه رو دستم باقی مونده ی باروت بود ، رنگ اون محلول عوض میشد .که رنگش عوض نشد . انتظار داشتم رو دستم اسپری بزنن و زیر نور سیاه رنگ بگیرنش ، ولی وقتی این سوال رو از اون تکنسین پرسیدم ، بهم گفت که اون راه قدیمی شده . به هر حال ادم هر روز یه چیز جدید یاد میگیره .ولی بازم مکلنس و فارستر ، یه ذره هم احساس راحتی نکردن و یه بند ازم سوال پرسیدن _ این که ایا قیافه ی اون مرده رو دیدم ، این که چه ماشینی میروند و از این چیزا _ و در همون حال هم ماشینم ، کل ساختمان و همسایگی اون جا رو کامل گشتن ، و تازه وقتی سرتا پا خیس شدن و هیچیم پیدا نکردن ، به مصاحبه خاتمه دادن ، بدون این که حتی به من بگن که شهر رو ترک نکنم .میدونستم که از نزدیک به نیکول شلیک شده ، چون دیده بودم که مَرده نزدیک اون وایستاده بود . از اون جایی که نیکول درانتهای پارکینگ ، نزدیک ماشینش مرده بود ، اونم تو بارون ، و از اون جایی که من تنها ادمی بودم که کاملا خشک بود_ که برا همینم نرفته بودن دنبال لباس خیس بگردن که مبادا لباسم رو عوض کرده باشم _ در نتیجه من بیرون نبودم و اون رو نکشته بودم . در ضمن ، هیچ رد خیسی پایی هم روی زمین نبود _ به جز مال خود پلیس ها _ و ورودی پشتی هم زمینش کاملا خشک بود . کفش هامم خشک بودن . دست هام کثیف بودن _ که نشون میداد نشستمشون _ و لباس هام کثیف . گوشیم افتاده بود زیر ماشین ، شماره های 9 و 1 روی ویندوزش معلوم بود که نشون میداد داشتم شماره 911 رو میگرفتم .خلاصه این که ، اون چیزایی که من بهشون گفتم ، با اون چیزایی که شواهد نشون میداد ، کاملا به هم میخورد ، که این همیشه چیز خوبی بود .به سمت دستشویی فرار کردم ، که به مشکل ناشی از استرسم رسیدگی کردم ( ^__^ ) و بعدم دست هام رو شستم . دست پوسته پوسته شدم میسوخت ، برا همین بعدش به دفترم رفتم و جعبه ی کمک های اولیم رو برداشتم . یه کم پماد انتی بیوتیک روی جای خراش ها زدم و بعدم با یه بانداژ بلند بستمش .فکر کردم به مامانم زنگ بزنم ، که مبادا این خبر درز کرده باشه و به گوشش رسیده باشه ، که در اون صورت مامان و بابام تا سر حد مرگ میترسیدن . ولی بعد دیدم عاقلانه تره اگه اول از اون کاراگاه ها بپرسم که میتونم بهشون زنگ بزنم یا نه . به سمت در دفترم رفتم و یه نگاه به بیرون انداختم ، اما اونا سرشون شلوغ بود ، برا همین مزاحمشون نشدم .خدایی بگم ، باسنم درد میکرد . خسته بودم . و صدای بارون هم باعث میشد بیشتر احساس خستگی کنم و نور اژیر ها سرم رو درد میاورد . پلیس ها هم خسته به نظر میومدن ، تازه با وجود بارونی هاشون ، بدجور خیس شده بودن . تصمیم گرفتم که بهترین کاری که الان میتونستم انجام بدم ، این بود که قهوه درست کنم . کدوم پلیسی بود که قهوه دوست نداشته باشه ؟عاشق قهوه های طعم دار بودم ، و همیشه کلی از اون ها رو تو دفترم نگه میداشتم . اما تجربه بهم نشون داده بود که مردا طرفدار این نوع قهوه ها نبودن _ حداقل مردای جنوبی اون رو دوست نداشتن .شاید مردای اهل سیاتل عاشق قهوه هایی با طعم شکلات یا تمشک بودن ، اما مردای جنوبی قهوه ای رو دوست داشتن که فقط طعم قهوه بده . برا همین قهوه ای با طعم تلخ طبیعی قهوه اماده کردم و یه قاشق کوچولو مغز بادام شکلاتی هم بهش اضافه کردم . اونقدر زیاد نریختم که متوجهش بشن ، ولی باعث میشد بخارش بوی دلپذیری داشته باشه .قهوه جوش من از اونایی بود که دو دقیقه ای برا قهوه رو اماده میکرد . نه اینکه زمان گرفته باشم . نه ، ولی وقتی میرفتم دستشویی کنم و برمیگشتم ، قهوم اماده بود ، که نشون میداد خیلی زود قهوه رو اماده میکرد . تو اون وقتی که قهوه داشت اماده میشد ، یه چند تا لیوان قهوه خوری یک بار مصرف ، خامه ، شکر ، و قاشق های یک بار مصرف برای هم زدن هم اماده کردم و گذاشتم کنار قهوه جوش . در مدت زمان کوتاهی ، بینی کاراگاه فارستر باعث شد که بیاد تو دفترم و متوجه قهوه بشه .در حالی که یه قلوپ از قهوه ی خودم رو میخوردم گفتم " قهوه ی تازه درست کردم . یه کم میخورین ؟ "در حالی که به سمت قهوه جوش نزدیک میشد ، با لبخند ، در حالی که داشت برا خودش قهوه میریخت ، گفت " البته "احتمالا پلیس ها با هم تلپاتی دارن که کجا داره قهوه پخش میشه ، برا اینکه بعد از یه دقیقه ، یه عالم پلیس با لباس فرم و با لباس های ساده ، وارد دفترم شدن . اولین سری رو پخش کردم و دوباره قهوه جوش رو برای سری دوم روشن کردم و دوباره بعد از یه مدت کوتاه برا بار سوم قهوه درست کردم . در حقیقت خودم هم دو لیوان قهوه خوردم . به هر صورت اون شب رو نمیتونستم بخوابم ، پس چرا نخورم ؟از کاراگاه مکلنس پرسیدم که ایا میتونم به مادرم زنگ بزنم یا نه . نه نگفت ، ولی گفت ممنون میشه اگه برای یه مدتی صبر کنم ، چون به قول خودش مادرها رو میشناخت و میدونست یه کله میاد اینجا . برا همین میخواست قبلش ، به بازرسی صحنه ی جرم خاتمه بده .خوب از اون جایی که اون مردی بود که خوب مادرها رو درک میکرد
فصل 3باید میدونستم که اون خودش رو نشون میده .بالاخره ستوان بود و تو این شهر به این کوچیکی _ با 60 هزار نفر جمعیت _ قتل چیزی نبود که هر روز اتفاق بیوفته .قبل از اینکه ببینمش ، صداش رو شنیدم ، و حتی بعد از گذشت دو سال ، صدای عمیق و با روحش رو که نشون میداد همیشه تو جنوب زندگی نکرده رو ، تونستم بشناسم . دو سال میگذره از اون زمانی که پشت سرش رو دیدم که داشت بدون حتی گفتن یه " زندگی خوبی داشته باشی " خشک و خالی ، از من دور شد ، و با وجود گذشت دو سال ، هنوز هم ضربان قلبم سرعت میگرفت . حداقل وقتی صداش رو شنیدم تو دفترم بودم _ داشت پشت در با پلیس های دیگه صحبت میکرد _ برا همین قبل از اینکه منو ببینه ، فرصت داشتم که خودم رو جمع و جور کنم .بله ، من ،ستوان" جی. و. بلادزوُرث" رو میشناختم . دو سال پیش ، ما درست 3 بار با هم قرار گذاشتیم . پیشرفتش به درجه ی ستوانی اخیرا اتفاق افتاده ، برا همین اون زمان اون گروهبان بلادزورث بود .تا حالا شده یه نفر و ببینین و تمام غرایزتون ، و تمام هرمون هاتون ، یهو توجهشون جلب بشه و تو گوشت بگن " اوه خدای من ، این خودشه ، این همونه ، بچسب بهش و همین حالا هم این کارو بکن ؟ " این هون چیزی بود که از اولین سلامی که بهم گفتیم اتفاق افتاد . ارتباط و جاذبه ای که بین هم داشتیم فوق العاده بود . از همون لحظه ای که همدیگه رو دیدیم _ مادرش ، که اون زمان عضو باشگاه من بود ، ما رو به هم معرفی کرده بود_ هر دفعه که میدیدمش قلبم رسما بال بال میزد ، و شاید برا اون بال بال نمیزد ، ولی اون حواسش رو جوری جلب من میکرد که انگار واقعا ، واقعا منو میخواد ، و من واقعا میتونستم وجودش رو حس کن و یه جورایی احساس میکردم انگار برق منو گرفته .تو همون اولین قرارمون انگار همه چیز داشت زود تر از موعد مقرر اتفاق میوفتاد . اولین بوسه امون عالی و هیجان برانگیز بود . تنها چیزی که جلوم رو گرفته بود که تو همون قرار اول باهاش نخوابم ، این بود که : 1. یه جورایی ضایع بود 2 . اون موقع قرص های ضد بارداریم رو استفاده نمیکردم . که از این موضوع متنفرم چون هرمون هام داشتن فریاد میزدن که " اره ، میخوام از اون بچه دار بشم "هرمون های احمق . حداقل باید صبر میکردن تا ببینن چه اتفاقی میوفته ، بعد برا خودشون جفت پیدا کنن . قرار دوممون اشتیاقش بیشتر هم بود . بوسمون عمیق تر شده بود . جوری که بیشتر لباسام از تنم در اومد . و دلیل متوقف شدنم رو تو قسمت 2. در بالا اشاره کرده بودم و متاسفانه به وسایل پیشگیری هم اطمینانی ندارم . برا همین میخواستم زودتر برم سراغ قرص ها تا بتونم با اون باشم . فقط امیدواربودم که بتونم تا اون زمانی که قرص ها اثر کنن ، خودم رو نگه دارم .تو قرار سوممون ، یهو عوض شد . بی اعتنا شده بود و بی قرار ، و دائم ساعتش رو چک میکرد ، جوری که انگار نمیتونه به اون سرعتی که دوست داره ازم فرار کنه . قرارمون رو با یه بوسه ی خیلی کوتاه بر روی لبم که تابلو بود با بی میلی بوده ، به پایان رسوند ، و بدون این که بگه باهام تماس میگیره ، یا این که بهش خوش گذشته ، ازم دور شد . و اون اخرین باری بود که دیدمش . الاغ . بد از دستش عصبانی بودن ، و این دو سال ، هیچ از عصبانیتم کم نکرده بود .چجوری تونسته بود از رابطه ی خاصی که با هم داشتیم ، جا بزنه ؟ و اگه اون هم اون زمان احساس من رو نداشت ، نیازی نبود که لباسام رو از تنم دربیاره .اره ، میدونم که مردا از این کارا میکنن ، ولی وقتی دیگه نوجوان نیستی ، انتظار داری که جز شهوت ، یه ارتباط عمیق تری هم وجود داشته باشه . اگه برا این از من جدا شد که تو 2 قرار اولمون جلوش رو گرفته بودم ، خوب پس همون بهتر که رفت . از بس اون موقع عصبانی بودم ، که اصلا بهش زنگ نزدم بپرسم مشکل چپه . میخواستم وقتی بهش زنگ بزنم که اروم تر شدم . و برگردیم به زمان حال ، هنوز هم بهش زنگ نزدم .و این چیزی بود که داشتم بهش فکر میکردم ، وقتی با قد 190 خودش وارد دفترم شد . موهای تیره اش یه کم بلند تر شده بود ، اما چشم های سبزش هیچ فرقی نکرده بود . هشیار ، تیز از روی باهوش بودنش ، و سختی شغل پلیسیش .با اون نگاه سخت ، یه نگاه به سرتاپای من انداخت و نگاهش انگار حتی هشیار تر هم شد .از دیدنش خوشحال نبودم . میخواستم یه لگد بهش بزنم ، و اگه مطمئن نبودم که دستگیر میشم ، درست همین کار رو میکردم . برا همین تنها کاری رو کردم که یه زن خودباور اون کار رو میکرد . تظاهر کردم نشناختمش .گفت " بلر " اومد جلو و نزدیکم وایستاد " خوبی ؟ "برا چی اهمیت میداد ؟ یه نگاه ترسان و هشیارانه بهش انداختم ، درست مثل نگاهی که یه زن به یه مرد غریبه که زود خودمونی میشه میندازه . و یه کم صندلیم رو کشیدم عقب و یه اینچ ازش دور شدم . " ام ... بله ، خوبم "و بعدشم ماهرانه ظاهرم رو حیرت زده کردم ، جوری که انگار یه جورایی شناختمش ولی نمیتونستم اسمش رو به یاد بیارم .از خشمی که یه لحظه تو چشم های سبزش ظاهر شد ، شگفت زده شدم . مختصرا گفت " وایات "یه کم بیشتر خودم رو عقب کشیدم " چرا چی ؟" ( این جا رو باید توضیح بدم . پسره گفته وایات ، دختره مثلا خودش رو زده به نفهمیدن و انگار بد شنیده باشه ، میگه : “Why what?"یه جوری به دور و برم نگاه کردم که انگار دارم میبینم هنوز هم پلیس ها بیرونن که مبادا یهو پرخاشگر بشه _ که ، خدایی ، قیافش نشون میداد ممکنه این طور بشه .عبوسانه گفت " وایات بلادزورث " . به نظر میومد کارم اصلا براش خنده دار نبوده ، ولی خودم که داشتم کیف میکردم .اروم اسمش و برا خودم تکرار کردم و کمی لب هام رو تکون دادم ، بعد یهو قیافم رو جوری کردم که انگار به یاد اوردم " اوه ! اوه ! الان یادم اومد . ببخشید ، اصلا با اسم ها میونه ی خوبی ندارم . مادرتون چطورن ؟ "خانم بلادزوث از رو دوچرخه اش افتاده بود و یه چند تا دنده اش شکسته بود . وقتی حالش بهتر شده بود ، عضویتش تو باشگاه به پایان رسیده بود ، ولی دوباره اون رو تمدید نکرد.اصلا از اینکه مادرش رو در درجه ی اول اشناییتم قرار داده بودم ، خوشش نیومده بود . چی فکر کرده بود ، این که تا اومد میپرم بغلش ، عین احمق ها گریه میکنم و التماسش میکنم که برگرده پیشم ؟ . عمرا . زن های خانواده ی مالوری سخت تر از این حرفان ." تقریبا دیگه کامل حالش خوب شده . فکر کنم بیشتر از این ناراحت بود که دیگه مثل قبل نمیتونه با سرعت جست و خیز کنه "" وقتی دیدینش ، سلام من رو بهش برسونین . دلم براش تنگ شده " بعدشم ، برای اینکه نشانش رو بسته بود به کمربندش ، یه ضربه ی اروم به پیشونیم زدم ." اه ! اگه نشانتون رو میدیم ، زودتر یادم میوفتاد ، ولی خب ، الان یه کم حواسم پرته . کاراگاه مکلنس نمیخواستن که من با مادرم تماس بگیرم، ولی فکر کنم الان نصف شهر تو پارکینگ باشگاه جمع شدن ، پس میشه الان بهش زنگ بزنم ؟ "هنوزم به نظر از دستم عصبانی بود . او خدای من ، به غروراقا برخورده ؟ وای چه بد .جواب داد " هنوز به هیچ غیر نظامی ای اجازه ی ورود به صحنه داده نشده. به خبرنگار ها هم هنوز اجازه ندادن وارد شن . تا وقتی که بازرسی اولیه تموم شه . ممنون میشیم اگه تا پایان بررسی ها با کسی تماس نگیرین "گفتم " درک میکنم " . واقعا گفتم . قتل مسئله ی جدی ای بود . فقط امیدوار بودم به این اندازه جدی نبود که ستوان بلادزورث به اون جا بیاد . بلند شدم ، از کنارش رد شدم و یه لیوان قهوه برا خودم ریختم " چقدر دیگه طول میکشه ؟ "" تخمین زدنش سخته "دیدم که داره به لیوان قهوه نگاه میکنه ، برا همین گفتم " بفرمایین ، برای خودتون بریزین . من میرم یه کم دیگه اب بیارم تا دوباره یه سری دیگه قهوه درست کنم " و بعدشم از دفتر رفتم بیرون و به سمت دستشویی رفتم ، و مخزن اب قهوه جوش رو پر کردم .مطمئنا از این که اون رو به جا نیاوردم خوشش نیومده بود . اگه فکر کرده بود که تو این دو سال میشینم غصه میخورم که چرا ولم کرده ، الان متوجه اشتباهش میشد . و کلا ، اصلا چه انتظاری داشت ؟بحث های قدیمی رو دوباره تکرار کنیم ؟نه ، نه تحت این شرایط ، نه وقتی که داشت کارش رو میکرد . زیادی برا این کار حرفه ای بود . ولی خوب مطمئنا انتظار داشت ، با وجود اتمام رابطمون ، بازم جوری رفتار کنم که انگار برای همیشه میشناختمش . خب ، این دیگه به من ربطی نداره . وقتی از دستشویی بیرون اومدم ، کاراگاه مکلنس و فارستر ، داشتن با وایات تو راهرو ، با صدایی اروم صحبت میکردن .وایات جوری وایستاده بود که پشتش به من بود ، و در حالی که اون حواسش پرت صحبت هاش بود ، این فرصت رو پیدا کردم که خوب نگاهش کنم . متاسفانه دوباره طپش قلبم بالا رفت . سرجام وایستادم و بهش خیره شدم . مثل جیسون خوش قیافه نبود . جیسون مثل مدل ها بود . وایات یه جورایی سخت به نظر میومد ، که البته قابل انتظارم بود ، چون چند سالی رو به طور حرفه ای راگبی بازی میکرد ، ولی حتی در غیراین صورت هم ظاهر سخت و محکمی داشت . با چونه ای محکم و دماغی که یه کم شکستگی داشت.از نظر بدنی جوری بود که انگار هم براش سرعت مهمه ، هم قدرت . در حالی که فیزیک جیسون ، مثل شناگرهای ماهر بود ، بدن وایات جوری بود که میشد ازش به عنوان یه سلاح استفاده کرد .و بیشتر از همه این که اون عملا از خودش تستوسترون بروز میداد ( هرمون مردانه ) . خوش قیافه بودن در مقابل سکسی بودن ، زیاد به چشم نمیاد . و وایات بلادزوث هم مطمئنا سکسی بود . حداقل برای من که این طور بود . جاذبه . هیچ جور دیگه ای نمیتونم توضیحش بدم .و من از جاذبه و خواستن متنفرم . چون به خاطرش ، بعد از دو سال ، هنوز هم نتونسته بودم با یکی جدی رابطه برقرار کنم .درست مثل کاراگاه ها ، اونم کت ورزشی پوشیده بود ، با یه کراواتی که گره اش رو شل کرده بودش . دوست داشتم بدونم چی باعث شده که اینقدر دیر به این جا برسه . رفته بود سر قرار و موبایل و پیجرش رو خاموش کرده بود ؟ نه ، در حال حاظر کاملا هشیار بود ، و احتمالا از اینجا دور بوده و طول کشیده تا برسه . معلومم بود که زیر بارون بوده ، برا این که کفش هاش و 6 اینچ از پایین شلوارش کامل خیس بود . حتما قبل از اینکه بیاد تو ، یه نگاه به صحنه ی جرم انداخته .هر دو تا کاراگاه از اون کوتاه تر بودن ، و صورت کاراگاه مکلنس ، خونسرد و بی عاطفه به نظر میومد . فکر کردم ، احتمالا اون مرد مسن ، از این که یه نفر جوون تر از اون ، به این زودی ترقی کرده ، چندادن خوشحال نیست . وایات فقط به این دلیل پیشرفت کرده بود که خوب کارش رو بلد بود . همچنین از اون جایی که قبلا راگبی بازی میکرده ، ادم معروفی بود . بعدش بازی رو ول کرد تا پلیس بشه .همه توی شهر میدونستن که اون چرا راگبی بازی میکرده : به خاطر پولش . بلادزورث ها قبلا ادمای ثروتمندی بودن ، ولی بعدش ورشکست شده بودن . مادرش توی یه خونه ی دوران ویکتورین زندگی میکرد ، با 4 هزار متر مربع زیر بنا . اما نگهداری از اون هزینه ی زیادی برمیداشت . خواهر بزرگترش ، لیزا ، دو تا بچه داشت و با این که اون و شوهرش زندگی خوبی داشتن ، ولی خوب هزینه ی کالج خیلی زیادتر از توان مالیشون بود . وایات تصمیم گرفته بود که هزینه ها رو بر عهده بگیره ، برا همین یه چند سالی به طور حرفه ای راگبی بازی کرده بود و با سالی چندین میلیون دلار درامد ، تونسته بود هزینه های بازسازی خونه ، نگهداری مادرش و همینطور هزینه ی تحصیل خواهرزاده هاش رو تامیین کنه .مسن تر های گروه ، حداقل یه ذره ازش خشمگین بودن ، ولی از اون جایی که پلیس خیلی خوبی بود ، از داشتن اون خوشحال بودن . و همچنین این که اون خودش رو نگرفته بود و از اسمش فقط به نفع اداره ی پلیس استفاده میکرد ، نه برای منفعت شخصی خودش .برای یه مدت طولانی اون جا وایستادم . بعد به سمتشون حرکت کردم که باعث شد مکلنس متوجه من بشه و یهو دست از صحبت برداره . تعجب کردم که چی داشتن میگفتن که من نباید اون رو میشنیدم . هر سه تاشون برگشتن و به من نگاه کردن . اروم گفتم " معذرت میخوام " و از کنارشون گذشتم و وارد دفترم شدم .
خودم رو با درست کردن قهوه مشغول کردم ، و داشتم فکر میکردم که نکنه به یه سری دلایلی دوباره مظنون شماره یکیشون شده باشم . شاید نیازی نبود که به مامانم زنگ بزنم . شاید باید به سیانا زنگ بزنم . اون وکیل مجرمین نبود ، ولی ، این موضوع اهمیتی نداشت . اون باهوش ، بی باک و همچنین خواهر من بود . دیگه بیشتر از این ؟به سمت در دفترم رفتم ، زل زدم به کاراگاه مکلنس و گفتم " اگه قراره بازداشتم کنین ، میخوام که با وکیلم تماس بگیرم . و همینطور مادرم "کاراگاه چانه اش رو خاروند و یه نگاه به وایات انداخت ، انگار که بگه ، خودت از پس این یکی بربیا . " ستوان بلادزورث جواب سوال هاتون رو میدن خانم "وایات دستش رو دراز کرد و ارنج راستم رو گرفت ، و اروم برم گردوند و دوباره به درون دفترم همراهیم کرد . همونطور که برای خودش یه لیوان دیگه قهوه میریخت ، پیشنهاد کرد " چرا نمیشینی "احتمالا اولین لیوان قهوه اش رو با یه قلپ داده بود پایین ." من میخوام با _ "پرید وسط حرفم " به وکیل نیاز نداری . لطفا . بشین "به جز امری بودن کلامش ، یه چیزی تو صداش بود که باعث شد بشینم .یکی از صندلی ها رو کشید جلو و روبه روی من نشست . انقدر نزدیک من نشسته بود که پاهاش تقریبا با پاهای من در تماس بودن . یه کوچولو خودم رو عقب کشیدم . اون دیگه حق نداشت که خودش رو به من نزدیک کنه .و البته که متوجه حرکتم شد و لباش رو به هم فشار داد . ولی با این حال ، به هر چیزی که فکر میکرد ، موقع صحبت کردنش کاملا جدی و حرفه ای بود . " بلر ، دردسری برات پیش اومده که بخوای ما رو در جریان بزاری ؟ "اوکی ، خب شاید اون قدرام شبیه پلیس ها نبود و سوالش کاملا غیر منتظره بود . پلک زدم . " منظورت ، به جز اینه که فکر میکردم بهم شلیک شده ولی به جاش فهمیدم شاهد یه قتل بودم ؟ این کافی نیست ؟ "" توی صحبت هات گفته بودی که امروز بعد از ظهر، وقتی عضویت نیکول رو تمدید نکردی ، برات دردسر درست کرده ، و این که پرخاشگر شده _ "" درسته . و شاهد هم دارم . قبلا اسم اون ها رو به کاراگاه مکلنس دادم "بردبارانه پرسید " بله میدونم . اون تهدیدت کرد ؟ "" نه . خب ، گفته بود که وکیلش رو میندازه به جونم ولی من اصلا اهمیتی ندادم "" هیچ تهدید نکرده بود که به طور فیزیکی بهت اسیب برسونه ؟ "" نه . من قبلا همه ی این ها رو به کاراگاه ها گفتم "" میدونم . لطفا صبور باش . اگه اون تهدیدت نکرده ، چرا ، وقتی ماشینش رو تو پارکینگت دیدی ، فرض کردی که اون از نظر فیزیکی برات تهدیدی محسوب میشه ؟ "" برا این که اون دیوانه است _ بود _ . همش از من تقلید میکرد . موهاش رو رنگ موهای من کرده بود ، لباس ی شبیه مال من میپوشید ، مدل موهاش ، مدل گوشواره هاش ، همه رو شبیه من کرده بود . اون حتی یه ماشین سفید هم خریده بود ، چون مال من هم سفیده . کاراش مورمورم میکرد "" پس اون تو رو تحسین میکرد ؟ "" این طور فکر نمیکنم . اون از من متنفر بود . یه چند تا از اعضا هم با ها هم عقیده ان "" پس برای چی ادات رو درمیاورد ؟ "" کی میدونه ؟ شاید نمیتونسته یه قیافه ی درست حسابی برا خودش بسازه ، برا همین از بقیه تقلید میکرد . اونقدرا باهوش نبود . زیرک و حیله گر بود ، ولی باهوش نبود "" فهمیدم . کس دیگه ای هست که تهدیدت کرده باشه ؟ "" نه از وقتی طلاق گرفتم " با بی صبری یه نگاه به ساعت مچیم اندختم " ستوان ، من خسته ام . چقدر دیگه باید این جا بمونم ؟ "احتمالا تا وقتی همه ی پلیس ها از اون جا برن و بعدش من بتونم درها رو ببندم . از این نوارهای زرد صحنه ی های جرم رو در بخش انتهایی میزدن ، ولی خب مطمئنا میزاشتن که اول ماشینم رو بردارم _ و اون موقع بود که متوجه شدم ، احتمالا اونا کل ساختمان و دو تا پارکینگ رو قرنطینه میکردن . احتمالا نه فردا ، نه پس فردا نمیتونستم باشگاه رو باز کنم . شایدم طولانی تر . گفت " زیاد طول نمیکشه " و دوباره حواسم رو به سمت خودش جلب کرد " کی طلاق گرفتی ؟ "" 5 سال پیش . برای چی میپرسی ؟ "" همسر سابقت دردسری برات درست کرده ؟ "" جیسون ؟ خدای من ، نه . من اصلا از اون موقعی که طلاق گرفتیم ندیدمش "" اما اون موقع تهدیدت کرده بود ؟ "" داشتیم طلاق میگرفتیما . تهدید کرده بود که ماشینم رو داغون میکنه . البته هیچ وقت این کارو نکرد " در حقیقت گفته بود اگه اون عکس ها رو به عموم نشون بدم ، ماشینم رو داغون میکنه . منم اون موقع تهدیدش کردم که اگه خفه نشه و هر چی که خواستم رو بهم نده ، اون اطلاعات رو فاش میکنم _ خب ، حداقل سیانا این تهدید ها رو کرده بود . ولی فکر نمیکردم نیاز باشه وایات این چیزا رو بدونه . این جوری زیادی بهش اطلاعات میدادم ." دلیلی وجود داره که اون بهت غبطه بخوره ؟ "اوه ، امیدوار بودم این طور باشه . این دلیلی بود که هنوزم سوار مرسدس میشدم . اما سرم رو تکون دادم " فکر نمیکنم .چند سال پیش دوباره ازدواج کرده و اون طور که من شنیدم خیلی از زندگیش راضیه "" و هیچ کس دیگه ای به هیچ نحوی تهدیدت نکرده ؟ "" نه . چرا این سوال ها رو ازم میپرسی ؟ "از ظاهرش نمیتونستم چیزی رو برداشت کنم " مجرم تقریبا کاملا شبیه تو لباس پوشیده . ماشینشم سفیده . وقتی دیدمت ، و متوجه شباهتتون شدم ، به ذهنم خطور کرد که شاید واقعا تو قرار بود قربانی باشی "با حیرت و دهانی باز بهش خیره شدم . " امکان نداره . منظورم اینه که ، فکر کردم که بهم شلیک شده ، ولی فقط به این دلیل که نیکول اون جا بود . اون تنها کسیه که من باهاش مشکل داشتم "" ممکنه یه اتفاقی افتاده باشه و تو فکر کرده باشی مهم نیست ، ولی یه نفر دیگه اون رو جدی گرفته باشه ؟ "" نه . من حتی با کسی جر و بحثم نکردم " از اون جایی که تنها زندگی میکردم ، همه چیز در کمال ارامش بود ." ممکنه یکی از کارمندات به هر دلیلی از دستت عصبانی باشه ؟ "" اون جور که من میدونم ، نه ، و به هر حال ، اونا همشون من رو میشناسن _ نیکول رو هم خوب میشناسن . امکان نداره اونا ما رو با هم اشتباه بگیرن . در ضمن ، اونا میدونن که من ماشینم رو کجا پارک میکنم ، و پارکینگ من در بخش انتهایی نیست . فکر نمیکنم من تو این موضوع درگیر باشم ، البته به جز اینکه اون لحظه به طور تصادفی اون جا بودم . نمیتونم کمکی برات باشم و انگشتم رو بگیرم طرف یکی و بگم این ممکنه اون یارو باشه . درضمن ، نیکول از اون ادمایی بود که دائم رو اعصاب همه راه میرفت "" خودت کسی از اونا رو میشناسی ؟ "" اون همه ی زن هایی که عضو این جا هستن رو اذیت کرده ، اما مردا ازش خوششون میومد ، برا این که همش عین گربه های سکسی رفتار میکرد . و مطمئنا اونی که بهش شلیک کرده یه مرد بود _ احتمالا از اون حسوداش بوده "" هیچ کدوم از دوست پسر هاش رو میشناسی ، یا اصلا دوست پسری داشت ؟ "" نه من چیزی درباره ی زندگی خصوصیش نمیدونم . ما با هم رفیق نبودیم که درباره ی مسائل خصوصیمون صحبت کنیم "حتی یک بار هم نگاهش رو از صورتم نگرفته بود ، که دیگه داشت من رو دستپاچه میکرد . میدونین ، چشم هاش یکی از اون نوع های رنگ پریده بود که رگه های سبز داشت و سبز بودن چشم هاش به دلیل ابروها و موهای سیاهش بود به چشم میومد .اگه بلوند بود ، اونقدر چشم هاش به نظرت نمیومد _ البته مگه اینکه خط چشم مشکی میکشید _ بی خیال . فکر کن وایات خط چشم بکشه . عمرا . نکته اینه که ، نگاه خیره اش تورو سر جات میخکوب میکرد .وقتی به من خیره نگاه میکرد ، یه جورایی انگار میخ شده باشم . دوست نداشتم این قدر نزدیکم باشه . با یه کم فاصله بیشتر میتونستم عملکرد داشته باشم . اگه با هم رابطه داشتیم مشکلی نبود ، ولی رابطه ای نداشتیم و با توجه به تجربه ی قبلی ، دوست نداشتم خودم رو درگیر ادمی کنم که خیلی زود گرم و سرد میشه . ولی انقدر نزدیکم بود که میتونستم گرمای پاهاش رو حس کنم ، برا همین یه اینچ دیگه خودم رو عقب کشیدم . بهتر. عالی نشد ولی بهتر شد .لعنت بهش ، چرا نمیتونست اون بیرون زیر بارون وایسته ؟ و کاراگاه مکلنس سوال بپرسه . اگه وایات فقط بیرون وایمستاد ، این قدر دیگه خاطرات بحرانی به ذهنم خطور نمیکرد . این که بدنش چه بویی میداد ، یا طعم لب هاش یا _ بس کن . اصلا اون سمت نرو .یه کم با تاکید گفت " بلر " . یه لحظه تکون خوردم و دوباره متمرکز شدم . امیدوار بودم نفهمیده باشه که ذهنم به کجاها رفته بود . " چیه ؟ "" پرسیدم تونستی خوب قیافه ی مرده رو ببینی یا نه "" نه . من قبلا همه ی این ها رو به کاراگاه مکلنس گفتم "دوباره تکرار کردم . تا کی میخواست سوال هایی رو بپرسه که قبلا جوابش رو داده بودم . " تاریک بود ، و بارون میومد . میتونستم بگم که یه مرده ولی فقط همین . ماشینش تیره رنگ و 4 دره بود ، ولی نمیتونم مدلش رو بگم . متاسفم ، ولی اگه همین الان وارد دفترم بشه ، نمیتونم شناساییش کنم "برا یه دقیقه به من نگاه کرد ، بعد بلند شد و گفت " باهات در تماس خواهم بود "با بهت و سردرگمی پرسیدم " چرا ؟ " . اون یه ستوان بود . این کاراگاه ها بودن که بررسی ها رو انجام میدادن ، و اون فقط رو کارهاشون نظارت میکرد و تصمیم میگرفت .دوباره در حالی که وایستاده بود و به من نگاه میکرد ، لب هاش رو به هم فشار داد . تابلو بود که امشب بد عصبانیش کردم ، که باعث میشد بیشتر صفا کنم .بالاخره با خشم گفت " فقط از شهر خارج نشو "بهش نگاه کردم " پس مظنون هستم " بعد دستم رو دراز کردم تا تلفن رو بردارم " دارم با وکیلم تماس میگیرم "قبل از این که بتونم تماس بگیرم ، دستش رو به روی دستم گذاشت و باز هم با خشم گفت " تو مظنون نیستی " . حالا دیگه خیلی نزدیک من وایستاده بود ، وقتی داشت حرف میزد به سمتم خم شده بود و چشم های سبزش با خشم به من خیره شده بود .دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم " پس هر جایی خارج از شهر که دلم بخواد میتونم برم " و دست به سینه وایستادم .
فصل4و این جوری شد که نصف شبی با توقیف ستوان خشمگین پلیس ، سر از پاسگاه پلیس دراوردم. منو کشید تو دفترش ، تلپی انداختم رو یه صندلی و داد زد " حالا ، همین جا بمون " و خودش رفت بیرون .خودمم داشت از عصبانیت میترکیدم . تا خود ایستگاه پلیس مخش رو خوردم که چرا این جوری میکنی _ البته بدون اینکه بخوام تهدیدش کنم ، یا فحشی چیزی بدما ، چون میدونستم انقدر عصبانی هست که بده بازداشتم کنن _ و الان دیگه تو حرف زدن کم اورده بودم و نمیخواستمم این کارو کنم ، و برا همین به جز عصبانیت ، احساس ناامیدی هم میکردم . تا در رو پشت سرش بست از جام پاشدم ، و فقط برا اینکه نشونش بدم چی به چیه ، رفتم پشت میز خودش ، رو صندلیش نشستم . هاه !میدونم. کارم بچه گانست . ولی خوب میدونستم که بچه گانه یا غیر بچه گانه ، این جوری حالشو میگیرم . تازه کلیم به من حال میداد .صندلیش بزرگ بود . باید باشه ، چون خودشم بزرگ بود . چرمم بود که من دوست داشتم . شروع کردم رو صندلش چرخیدن . بعد فایل های رو میزش رو یه نگاه انداختم ، اما تندی این کارو کردن ، چون احتمالا تخطی از قانون محسوب میشد . هیچ چیز جالبی درباره ی ادمی که میشناختمشون ندیدم . کشوی وسطی میزش رو باز کردم و یه مداد برداشتم ، و بعدش کشوهای دیگه رو گشتم تا یه دفترچه پیدا کنم . بالاخره یکی پیدا کردم ، گذاشتمش رو میزش و شروع کردم به نوشتن یه لیست از تخلف هاش . البته نه همشون ها ، فقط اوناییکه امشب مرتکب شده بود .با یه لیوان نوشابه ی رژیمی تو دستش برگشت ، وقتی دید که پشت میزش نشستم سرجاش میخکوب شد . بعدش خیلی با دقت در رو بست و با صدای ارومی که انگار دارن حکم مجازاتت رو میگن ، گفت "فکر میکنی داری چی کار میکنی ؟ "" کارایی که کردی رو یادداشت میکنم که وقتی با وکیلم صحبت کردم ، هیچ کدومش رو فراموش نکرده باشم "نوشابه ی رژیمی رو محکم گذاشت رو میزش و دفترچه رو از دستم کشید بیرون . برش گردوند ؛ به اولین مورد توی لیست نگاه کرد و اخم کرد . بعد شروع کرد به خوندن " بدرفتاری با شاهد و باعث کبودی بازوی راست او شدن. این دیگه خیلی چرت_ "بازوم رو گرفتم بالا و کبودی دستم رو نشونش دادم که به خاطر این بود که به زور کشیده بودم سمت ماشینش .وسط حرفش یهو وایستاد . اروم گفت . " اه لعنت " عصبانیتش از بین رفت " معذرت میخوام ، نمیخواستم اسیب ببینی "اره ، حتما ، برا همین بود که دو سال پیش مثل سیب زمینی منو ول کرد . مطمئنا اسیب دیده بودم . و حتی انقدر ادب نداشت که بیاد بگه چرا این کارو کرده ، و در حقیقت این دلیلی بود که از دستش عصبانی بودم .روی لبه ی میزش نشست و ادامه داد " بازداشت غیر قانونی ، ادم دزدی _ ادم دزدی ؟ "" تو به زور من رو از محل کارم کشیدی بیرون و من رو به جایی دیگه بردی که دلم نمیخواست اون جا باشم . برا من که ادم دزدی حساب میشه "خرناس کشید ( یعنی غرغر کرد ) و به خوندن لیست شکایاتم ادامه داد ، که شامل لحن بد ، رفتار گستاخانه و اداب ضعیف بود . اون حتی به خاطر قهوه از من تشکر هم نکرده بود . اوه بازم بود ، مثل اجبار و اذیت وازار . این که نذاشته بود با وکیلم تماس بگیرم . کلا هیچی رو جا ننداخته بودم . لعنتی وقتی به انتهای لیست رسید ، داشت لبخند میزد . نمیخواستم لبخند بزنه . میخواستم بفهمه که چه ادم الاغی هستش .گفت " برات نوشابه رژیمی اوردم " و قوطی نوشابه رو گرفت طرفم " احتمالا به اندازه ی کافی قهوه خوردی "گفتم " ممنون " تا فرق ادب خودم با مال اون رو نشونش بدم . البته ، قوطی را باز نکردم . همینجوریشم معدم پر کافئین بود . و همچنین ، به عنوان یه پیشکشی برای صلح ، اصلا نمیتونستی نوشابه ی رژیمی رو به حساب بیاری . چون میدونستم بیرون رفتنش برا این بود که یه کم خودش رو اروم کنه که منو خفه نکنه . و اخرین لحظه هم برا این که نشون بده ادم با ملاحظه ایه یه نوشابه هم با خودش اورده . ولی در حقیقت میدونستم که بیشتر میخواست از خودش محافظت کنه ، چون اگه شاهد این ماجرا رو خفه میکرد ، باید شغلش رو میبوسید میذاشت کنار . حالا نه اینکه همچین شاهد درست و حسابی ایم بوده باشما ، ولی خوب تو این مورد من تنها کسی بودم که اونا داشتن ." حالا از رو صندلیم بلند شو "موهام رو از جلو چشم هام زدم کنار " هنوز لیستم رو تموم نکردم . دفترچه رو بهم برگردون "" بلر . از رو صندلیم بلند شو "ارزو میکردم که بتونم بگم عین یه بزرگسال رفتار کردم ، اما خب ، دیگه مثل این که اب از سرم گذشته بودم .دست هام رو گذاشتم روی دسته های صندلی ، بهش خیره شدم و گفتم " مجبورم کن "لعنت ، کاش این حرف رو نمیزدم .با یه کشمکش کوتاه و تحقیر امیز ، دوباره برگشته بودم رو همون صندلی که وقتی اومدیم تو دفترش ، من رو روش انداخته بود و خودشم سرجاش نشست . دوباره عصبانی به نظر میومد ." لعنت " دستش رو به روی چانه اش کشید " اگه درست رفتار نکنی _ میدونی چقدر نزدیک بود که به جای اون صندلی رو پای من بشینی ؟ "واو . این دیگه از کجا اومد ؟ هشیارانه خودم رو عقب کشیدم " چی ؟ "" جوری رفتار نکن که انگار نمیدونی از چی دارم صحبت میکنم . و همینطورم اون رفتار اولت رو اصلا باور نکردم . خوبم من رو به یاد می اوردی . قبلا که لخت پیشم بودی "شکه شده گفتم " هیچم این طور نیست " من رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود؟ و گرنه که مطمئنا یه چنین چیزی رو به یاد می اوردم . بله ، لباسام از تنم دراومده بود ولی مطمئنا لخت نبودم .یه لبخند عبوسانه زد " عزیزم ، باور کن که وقتی فقط یه دامن کوتاه تنته که تا کمرت بالا رفته ، بهش میگن لخت بودن "یه کم تکون خوردم ، برا این که واقعا این حرفش اشنا میزد . البته که خوب اون موقعیت رو یادم بود. سر قرار دوممون . او رو مبل نشسته بود ، منم تو بغلش و فقط یه کم دیگه مونده بود که بگم بیخیال قرص ضد بارداری .سرخ شدم ، البته نه از روی خجالت ، برا این که دفترش داشت بدجور گرم میشد . ترموستات تهویه ی هوا احتمالا یه کم رو درجه ی بالا بود . حالا این که از درون احساس پیچ و تاب خوردن میکردم ، دلیل نمیشد که تو دعوا کم بیارم ." لخت بودن یعنی کاملا بدون لباس باشی ، برا همین من اصلانم لخت نبودم .با رضایت گفت " پس یادت میاد . زیادم خودتو اذیت نکن . با لخت بودن فرقی نداشتی "با لج بازی اصرار کردم " هنوزم فرقی هست . و ، بله ، یادمه که تقریبا با هم بودیم . حالا که چی ؟ "چشم هاش رو باریک کرد و گفت : " منظورت اینه که اغلب مواقع پیش مردا لخت میشی که الان این یکی برات هیچه ؟ "دیگه از تظاهر کردن خسته شدم. اونم که حرفم رو باور نکرده بود . تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم : " اون طور که از شواهد پیداست ، این موضوع اون موقع هم هیچ معنی خاصی نداشته "دهن کجی کرد " اوچ . میدونم که باید برات توضیح میدادم . ببخشید که __ "" خودتو خسته نکن . وقت توضیح دادن دیگه خیلی وقته که گذشته "" واقعا ؟ "" من بیخیالش شدم . تو نشدی ؟ "با اخم گفت " فکر میکردم منم بیخیالش شدم . اما وقتی باهام تماس گرفتن که یه قتل توی باشگاه بدن های عالی اتفاق افتاده و قربانی هم یه زن بلونده ، من __ " مکث کرد . بعد گفت " لعنت "
پلک زدم . واقعا تعجب کرده بودم . حالا که بهش فکر میکنم ، اولین کلمه ای که به من گفت این بود که " خوبی ؟ " . و تازه تو بارون رفته بود بیرون تا جسد نیکول رو ببینه . مطمئنا تا اون موقع اسم اش رو تو رسانه ها اعلام کرده بودن . شایدم نه . نه تا زمانی که به خانواده اش خبر نداده بودن . هیچ نظری نداشتم که خانوادش کی هستن و کجا زندگی میکنن ، ولی احتمالا این اطلاعات تو پرونده اش بود . که کاراگاه مکلنس اون ها پرونده رو گرفته بود . نیکول بیچاره . درسته که یه متقلد دیوانه بود ، ولی خوب ناراحت کننده بود که بدنش تا وقتی پلیس ها کارشون تموم نمیشد ، زیر بارون باقی میموند . میدونستم که تحقیقات از صحنه ی جرم طول میکشه . و تازه بارون هم کار پلیس ها رو تعویق می انداخت . و بدنش یه حدود 3 ساعتی زیر بارون بود تا قبل از اینکه بزارن جابه جا شه .وایات دستش رو جلو صورتم حرکت داد " هی میری تو عالم هپروت "خدایا ، دلم میخواست انگشتاشو گاز بگیرم . متنفرم بودم وقتی مردم این کارو میکردن . خوب یه تکون کوچولو حواسمو جمع میکرد دیگه ." خب ، ببخشید . خستم . و امشب شاهد یه قتل بودم . ولی خب بازم بی ادبیه که حواسم رو جمع نکنم . داشتی میگفتی ؟ "یه دقیقه ای نگاهم کرد ، بعد سرش رو تکون داد . " مهم نیست . تو خسته ای ، و من یه بازجویی قتل دارم که باید سرپرستی اش کنم . کاش تو این ماجرا درگیر نبودی ، اما خب هستی ، و چه دلت بخواد ، چه دلت نخواد ، بازم قراره منو ببینی . فقط این قدر فشار نیار ، باشه ؟ بزار کارم رو انجام بدم . تصدیق میکنم که وقتی جلو صورتم هستی و دیوانه ام میکنی ، نمیتونم کارم رو انجام بدم . "با خشم گفتم " من تورو دیوونه نمیکنم . کلا قبل از اینکه ببینمت دیوانه بودی . حالا میشه برم خونه ؟ "چشم هاش رو با پشت دستش مالوند و تابلو بود که داره عصبانیتش رو کنترل میکنه " تا یه چند دقیقه ی دیگه . خوم میبرمت خونه "" یکی میتونه من رو به بدن های عالی برگردونه . ماشین خودم رو نیاز دارم "" گفتم خودم میبرمت "" منم گفتم ماشین خودمو احتیاج دارم "" میگم فردا برات بیارنش . نمیخوام بری صحنه ی جرم رو بهم بزنی "" خیلی خوب . یه تاکسی میگیرم میرم خونه . نیاز نیست بیای بیرون " بلند شدم ، کیفم رو برداشتم ، و اماده شدم که از در برم بیرون . با اینکه هنوزم بارون میبارید ، تو پیاده رو وایمیستادم تا بتونم یه تاکسی بگیرم ." بلر . بشین"بدیش این بود که اون پلیس بود . و من نمیدونستم که چی قانونیه و چی مربوط به مسائل شخصی . یه جورایی مطمئن بودم که میتونم راحت برم بیرون و اونم هیچ کار نمیتونست بکنه _ البته از نظر قانونی _ اما خوب همیشه یه احتمال کوچولو هم وجود داشت که اشتباه کرده باشم ، و یه احتمال گنده ام وجود داشت که چه قانونی ، چه غیر قانونی ، مجبورم کنه سرجام بمونم ، و دلم نمیخواست یه کشمکش دیگه باهاش داشته باشم . کشمکش برای کنترل شخصیم بد بود . نشستم ، و خودم رو با نگاه خیره سرانه به اون ، راضی کردم .یه کوچولو شک داشتم که اون میخواد دوباره با هم باشیم ، و منم نمیخواستم این طور شه . برا همین هر چی تماسم با اون کمتر میبود ، بهتر . یه قانون برا خودم داشتم : با پاهات برو بیرون ، سینه خیز برگرد تو . اگه یه مرد اولی رو انجام میداد ، پس مجبور بود دومیش رو هم انجام بده تا دوباره باهاش خوب شم . میتونستم از پس جر و بحث بر بیام ، برا این که این هم یه جور ارتباط هستش ، اما وقتی کلتو بندازی بری و هیچ شانسیم ندی که اصلا بفهمیم مشکل چیه ، دیگه جواب نه است . یه نه خیلی بزرگ.میدونم که یه جورایی انگار باید خودم کنار بیام . ولی اون موقعی که مچ جیسون رو گرفتم که داشت خواهرم رو میبوسید ، واقعا برا عذاب اور بود . نه فقط برای اینکه جنی به من خیانت کرده بود ، بلکه برای اینکه من واقعا جیسون رو دوست داشتم . چند سال اول ازدواج ما واقعا خوشحال بودیم . حداقل من خوشحال بودم و فکر میکردم که اونم خوشحاله . درسته که بعدش از هم دور شدیم و من دیگه اون قدر دوسش نداشتم ، اما این دلیل نمیشه که بیخیال ازدواجمون بشم . میخواستم روش کار کنم و دوباره به جیسون نزدیک شم . وقتی دیدمش که داشت جنی رو میبوسید ، انگار یکی مشت زده باشه تو شکمم ، و فهمیدم که اون احتمالا یه چند مدتی هست که داره بهم خیانت میکنه . نه با جنی ، یه جورایی مطمئن بودم که اون اولین باری بود که جیسون به جنی دست زده . اما اون عاشق جنی نبود ، پس این یعنی اینکه این کارو ، فقط به این دلیل کرده که جنی خوشگل و در دسترسش بوده ، و این یعنی اون این کار رو با زن های دیگه هم کرده .اون حتی سعی هم نکرده بود که ازدواجمون رو حفظ کنه . خیلی وقت پیشتر از اون من رو از لحاظ عاطفی فراموش کرده بود و خودم هم اصلا متوجه نشده بودم . ولی ، اون موقعی که فهمیدم ، همه چیز رو تموم کردم . نرفتم رو شونه های کس دیگه ای گریه کنم ، به جاش یه زندگی جدید و راضی کننده برای خودم ساختم . ولی با این حال به این معنی نیست که در درون خودم اصلا از نظر احساسی زخمی نشده باشم . زخم ها التیام پیدا میکنن و خودمم از اون ادمایی نبودم که بشینم و افسرده بشم . از این تجربه ام درس گرفتم ، و یه سری استاندار ها و راهبرد های جدید برا خودم تعیین کردم . یکی از اون راهبرد ها این بود که اگه یه مرد بدون این که سعی کنه مشکلات رو حل کنه ، همه چیز رو ول کنه ، پس اون ارزشش رو نداشت که من بخوام به خاطرش سعی کنم ، مگه اینکه واقعا ثابت کنه که میخواد یه شانس دیگه داشته باشه . و وایات اصلا هیچ چیزی رو ثابت نکرده بود ، و اون از اوناش نبود که سینه خیز بشه . پس این یعنی ، فکر دوباره بودن ما با هم ، اصلا جایی برای شروع نداشت .نوشابه ی رژیمی رو به سمتم حل داد . " بخورش . شاید این جوری اروم تر شی "جهنم . به هر حال که عمرا امشب خوابم نمی برد . سر قوطی رو باز کردم و یه قلپ ازش خوردم ، و دوباره حواسم رو جمع کردم " این طور برداشت کردم که انگار هیچ راهی وجود نداره که من بتونم فردا برگردم سر کارم "" برداشت خیلی خوبی کردی "" چقدر طول میکشه که دوباره بتونم باشگاه رو باز کن ؟ یه روز ؟ دو روز ؟ "" زمانش معلوم نیست . سعی میکنم هر چه سریع تر همه چیز رو جمع و جور کنم . احتمالا یه چند روزی طول میکشه . متاسفم که از لحاظ مالی ضرر میکنی ، اما _ "" اوه ، ضرر مالی نمیکنم . اکثر اعضا باشگاه سالانه ثبت نام کردن ، برای اینکه براشون به صرفه تره . و کمتر از یه ماه هم عضو نمیپذیرم . از این ناراحتم که باعث ناراحتی اعضا میشه ، و با این که میدونم یه چنین چیزی در مقابل قتل خیلی کوچیک به نظر میاد ، اما به عنوان رئیس اونجا ، باید هوای مشتریهام رو داشته باشم "با تفکر داشت بهم نگاه میکرد ، یه جوری که انگار باورش نمیشد من اینقدر اهل عمل باشم.که این یه جورایی عصبانیم کرد ، چون اگه تو اون 3 تا قرارمون ، به چیزی جز بدن من هم توجه میکرد ، همون موقع میفهمید که من سبک مغز نیستم .شاید باید تعجب کنم که اصلا من رو شناخته ، برا اینکه این طور که از شواهد پیداست ، به بالاتر از سینه های من اصلا نگاهم ننداخته بود .عجب فکر بدی . برا اینکه اون 100 درصد به سینه های من نگاه کرده بود . و لمسشون کرده بود . و این افکار باعث شد که قرمز شم .گفت " خدای من ، الان داری به چی فکر میکنی ؟ "" چرا ؟ منظورت چیه ؟ " انگاری بهش میگفتم ." دوباره قرمز شدی "" واقعا ؟ اوه . متاسفم . دچار قاعدگی دیر رس شدم برا همین هی داغ میشم "نیشش جوری وا شد که دندون های سفیدش معلوم شد " داغ میشی ، هاه ؟ "" قاعدگی زودرس برای سوسولا نیست "قاه قاه زد زیر خنده ، و به پشتی صندلی چرمیش تکیه داد و به من نگاه کرد . هر چی بیشتر به من نگاه میکرد ، من بیشتر احساس اضطراب میکردم . یادتونه گفتم چشم هاش چه جوریه ؟ احساس میکردم عین یه موش شدم که یه گربه داره بهم نگاه میکنه . .. یه گربه ی بدجنس و گرسنه . تا به حال نشده بود که دوبار به این فکر کنم که چی پوشیدم ، اما الان یهو حواسم جمع تاپ و شلوار یوگام شده بود . جوری که اون داشت به من نگاه میکرد ، احساس کردم که انگار لباسم باز تر از این حرفاست ، و این که اون یاد اون موقع افتاده که تقریبا لباسی تنم نبود .همیشه همین اثر رو روی من داشت . وقتی بهم نگاه میکرد ، کامل از زن بودن خودم اگاه میشدم _ و این که اون یه مرده .مدادی رو که باهاش یادداشت کرده بودم رو برداشت و شروع کرد رو میزش ضربه زدن . " از چیزی که میخوام بگم خوشت نخواهد اومد "" من از هیچ کدوم از چیزایی که گفتی خوشم نیومده ، پس متعجب نمیشم "با صدای محکمی گفت " بیخیالش شو . درباره ی خودمون نیست "" اصلا فکر نمیکردم که این طور باشه . و هیچ " ما " یی وجود نداره " نمیخواستم دوباره شانسی بهش بدم . و نمیخواستم که با اون سرو کار داشته باشم . دوست داشتم کاراگاه مکلنس برگرده .ظاهرا وایات تصمیم گرفته بود که هیچ جوره نمیتونه برام دلیل بیاره . البته ، من معمولا ادم منطقی ای هستم ... به جز اون مواقعی که به وایات مربوط میشد . به هر دلیلی که بود ، شروع به جرو بحث نکرد . " ما سعی میکنیم همه ی اطلاعاتی که به دست مطبوعات داده میشه رو کنترل کنیم . ولی بعضی مواقع این کار ممکن نیست . برای انجام تحقیقات ما مجبوریم از مردم بپرسیم که ایا یه ماشین سدان تیره ی 4 دره ای رو در اون حوالی دیدن یا نه . که این تحقیقات الان شروع شده . ما خبرنگارها رو از صحنه ی جرم دور نگه داشتیم ، اما اونا بیرون محدوده ی خط کشی شده ، با دوربین هاشون وایستاده بودن "نمیفهمیدم منظورش چیه " و؟ "" نیازی نیست نابغه باشی تا دو دو تا رو بزاری کنار هم ؛ و بفهمی که تو شاهد ماجرا بودی . ما تو محل کارت بودیم ، تو با ما بودی ، با ماشین من اونجا رو ترک کردی _ "" با توجه به اون صحنه ، اونا احتمالا فکر میکنن که من مظنون ماجرا هستم "گوشه ی لبش با یاداوری دست و پایی که من زدم برای سوار شدن تو ماشینش ، بالا رفت " نه ، احتمالا اونا فقط فکر میکنن که تو از اتفاق پیش اومده ناراحت بودی "دوباره با مداد رو میزش ضرب گرفت " نمیتونم جلوشون رو بگیرم که اسمت رو نگن . اگه مظنون دیده شده ، پس حتما شاهدی هم بوده . فردا اسمت در روزنامه ها خواهد بود "" چرا این مشک __ اوه " اسم من به عنوان شاهد قتل در روزنامه ها اورده میشد . و اون کسی که از این بابات نگران میشه ، کسی نیست جز قاتل ماجرا . قاتل ها برای حمایت از خودشون چی کار میکنن ؟ اونا هر کسی که براشون تهدیدی باشه رو میکشن . مشکل اینه .وحشت زده بهش نگاه کردم " اوه ، لعنت "گفت " اره . دقیقا فکر من رو به زبون اوردی "
فصل 5هزارتا فکر یهو به ذهنم راه پیدا کردن . خب ، حداقل 6 ، 7 تا که راه پیدا کردن. به هر حال هزار تا دیگه خیلی زیاده . سعی کنین فکرای خودتون رو بشمارین بعد اون وقت میفهمین که چقدر طول میکشه تا به هزار تا برسن . صرفنظر از این موضوع ، هیچ کدوم از فکرام هم خوب نبودن .ماتم گرفته گفتم " اما من حتی شاهد خوبی هم نیستم . حتی اگه زندگیم هم به اون بستگی داشته باشه ، نمیتونم بشناسمش " . دوباره ، فکرم خوب نبود . چون ممکنه واقعا زندگیم به اون بستگی داشته باشه ." اون این رو نمیدونه "" شاید دوست پسرش بوده . مگه معمولا دوست پسر یا شوهر نیست که مقصره ؟ شاید یهو تو اوج احساسات تند و شدیدش اون رو کشته و واقعا نمیخواسته این کارو بکنه ، و وقتی برین سراغش همه چیز رو اعتراف کنه " غیر ممکن نبود ، مگه نه ؟ یا توقع زیادی دارم ؟با ظاهری که چندان هم امیدوار نبود ، گفت " شاید "" ولی اگه دوست پسرش نباشه چی ؟ شاید اون تو کار مواد مخدر بوده یا یه همچین چیزی ؟ " بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن تو دفترش ، که البته زیاد هم جا نداشت که ادم درست هی قدم بزنه ، و همینطور اینکه کلی وسیله سر راهت بود . بیشتر جا خالی میدادم تا راه برم . " نمیتونم کشور رو ترک کنم . تو حتی نمیزاری من از شهر خارج شم ، که تحت این شرایط خیلی کارت مسخره است . میدونی "فهمیده بودم که نمیتونه جلو منو بگیره . نه بدون این که دستگیرم کنه یا بفرستتم تو یکی از این خونه های امن ، و از اون جایی که نمیتونستم قاتل رو شناسایی کنم ، فکر نمیکنم بتونه یه همچین کاری رو بکنه . پس برای چی به من گفته بود شهر رو ترک نکنم ؟و چرا وقتی تابلوترین و عاقلانه ترین کار ممکن این بود که از این جا فرار کنم ، یه چنین حرفی رو میزد ؟نظرم رو ندیده گرفت " شاید تو درست میگی و خانم گودوین به یه دلیل شخصی به قتل رسیده . اگه شانس بیاریم ، یکی دو روزه همه چی تموم میشه "تکرار کردم " یکی دو روز " . تو یکی دو روز کلی اتفاق میتونه بیوفته . یکیش این که من بمیرم . امکان ندارم این جا بمونم تا یه همچین اتفاقی بیوفته . و با وجود حرفای ستوان بلادزورث ، شهر رو ترک میکردم .کی به اجازه ی اون احتیاج داره . اون موقعی که بفهمه من رفتم ، دیگه خیلی دیر شده . به سیانا میگفتم که بهش بگه اگه نیازی به من داشت میتونه با سیانا تماس بگیره . برا اینکه مطمئنا به خانواده ام میگم که کجا قراره برم . به هر حال برای یکی دو روزی بدن های عالی بسته بود و من میتونستم به یه تعطیلات کوتاه برم .دیگه وقت این بود که یه توجهی هم به رفیق ساحلی درونیم بکنم ( منظورش یه چیزی مثل کودک درونه ).وقتی رفتم خونه ، اگه تونستم یه چند ساعت میخوابم . اگه نتونستم ،وسایل سفرم رو جمع میکنم . هر وقت که ماشینم رو برام اوردم ، اماده ی رفتن بودم ." نتونستم کسی رو برای حفاظت از تو قرار بدم ، و بدون این که تهدیدی انجام شده باشه ، نمیتونم کاری بکنم _ حالا بدون اشاره به این موضوع که چون نمیتونی قاتل رو شناسایی کنی ، چندادن شاهدی هم نیستی " به پشتی صندلیش تکیه داد و متفکرانه یه نگاه به من انداخت " کاری میکنم که تو خبر ها گفته بشه که " شاهدهایی بی نام " دیدن که یه مرد صحنه ی جرم رو ترک کرده . این جوری توجه ها از روی تو برداشته میشه "با خوشحالی گفتم " هی ، فکر خوبیه " . اگه بیشتر از یه شاهد وجود داشته باشه ، خب ، پس کشتن من هیچ فایده نداره ، درسته ؟ حالا نه اینکه من قصد داشته باشم این دور و بر بمونم تا موضوع روشن شه . حالا که بیشتر بهش فکر میکنم ، یه چند روزی رو لب ساحل گذروندن عالی به نظر میاد . پارسال یه بیکینی خیلی خوشگل خریده بودم و تا حالا فرصتش نشده بودم که اون رو بپوشم . تیفانی _ رفیق ساحلی درونی من _ الان داشت از خوشحالی بال بال میزد .بلند شدم ، قبل اینکه بتونه جلوم رو بگیره ، دفترچه رو برداشتم ، و صفحه ای که توش یادداشت کرده بودم رو کندم . انگاری لیست خطاهاش رو فراموش میکردم ، درسته ؟ و خیلی تمیز اون رو تا کردم . " الان دیگه امادم که برم خونه . ستوان بلادزورث ، شما واقعا میتونستی همه ی این حرف ها رو تو باشگاه به من بگی . نیاز نبود جلو همه من رو بزور بکشی بیاری اینجا ، فقط برای این که ثابت کنی یه همچین ادم گنده ای هستی " مثل تیم الن یه صدای خرخر کردن از خودم تولید کردم ، که احتمالا نباید همچین کاری میکردم .اون فقط به نظر داشت تفریح میکرد . با انگشتش اشاره کرد " اون برگه رو بده من "خرناس کشیدم " نه بابا . حتی اگه پاره اش هم کنی ، فکر میکنی یادم نمیمونه که چی توی این لیسته ؟ "موضوع این نیست . بده اش من "به جاش کاغذ رو تو کیفم گذاشتم و زیپ کیفم رو بستم . " پس موضوع چیه ، برا این که احتمالا من این وسط متوجه چیزی نشدم "با یه حرکت اروم و فریبنده از جاش بلند شد که یادم انداخت اون یه ورزشکاره. همونطور که میزش رو دور زد و با ارامش کیف رو ازم گرفت گفت " موضوع اینه که ، احتمالا مردایی که تو زندگیت بودن ، احتمالا اگه یه نفر رو به قتلم میرسوندی ، میزاشتن فرار کنی ، چون بدجور بامزه و ناز هستی ، اما من همچین اجازه ای رو نمیدم . تو تو قلمروی من هستی و منم گفتم که اون لیست رو بده بهم ، پس اگه این کارو نکنی ، مجبورم خودم ازت بگیرمش . موضوع اینه "نگاه کردم که زیپ کیفم رو باز کرد و لیست رو برداشت و گذاشت تو جیب شلوارش . میتونستم یه کم تقلا کنم ، و حتی اگه خودم برنده میشدم _ که چندادن چشمم اب نمیخورد _ برداشتن لیست به این معنی بود که باید دستم رو تو جیب شلوارش میکردم . و اون قدرم بی عقل نبودم که همچین کاری کنم . به جاش شونه هام رو بالا انداختم " پس وقتی رسیدم خونه ، یه لیست دیگه مینویسم ، که البته دوست داشتم یه ساعت پیش خونه میبودم . ستوان بلادزورث ، شما هم باید رو این مشکلت که همه چیز رو شخصی میکنی ، یه کم کار کنی " به جای وایات دائم ستوان صداش میکردم چون میدونستم اصلا خوشش نمیاد " تو شغل شما ، این موضوع برات دردسر درست میکنه "همونطور که کیفم رو بهم برمیگردوند ، جواب داد " اون چیزی که بین ما هست ، مطمئنا شخصیه "" نه . این طور نیست . ببخشید . میشه برم خونه ، لطفا ؟ "شاید اگه هی این حرف رو تکرار کنم ، از شنیدنش خسته شه . و همون موقع هم یه خمیازه ی گنده کشیدم که تاکیدی بر روی حرفم بود و قسم میخورم که وانمود نکرده بودم . با دستم جلوی دهنم رو گرفتم . یکی از اون خمیازه ها بود که انگار تا ابد قراره ادامه داشته باشه و فکت رو خسته میکنه . وقتی خمیازم تموم شد ، اشک تو چشمام جمع شده بود . دوباره گفتم " معذرت میخوام " و چشم هام رو مالوندم .لعنت به چشم هاش ، داشت میخندید " هی همین جوری نه بیار ، شاید وقتی 90 سالت شد اونوقت باورت شه " و قبل از اینکه بتونم جوابش رو بدم گفت " بیا . قبل این که پس بیوفتی میبرمت خونه "دستش رو گذاشت پشتم و به سمت در کشوندم .بالاخره ! انقدر خوشحال بودم که قراره برم خونه که اصلا توجه نکردم دستش رو کجا گذاشته و یا چطور به نظر میاد . به جلو خم شد و در رو باز کرد ، و وقتی از در رد شدم ، به نظر یه هزار جفت چشم به سمت ما برگشت . پلیس های راه ، کاراگاه هایی با لباس های شخصی ، یه چند تا از ادمایی که دستگیر کرده بودنشون _ دپارتمانشون حتی تو این موقع شب هم شلوغ و پر فعالیت بود . اگه یه کم توجه میکردم ، میتونستم صداهایی که از بیرون می اومد رو از در بسته ی دفتر وایات بشنوم ، اما حواسم جمع جنگ با وایات بود .حالت های متفاوتی رو میشد توشون دید : کنجکاوی ، تفریح ، فکر های شهوانی . و توجه کردم که تنها حالتی که توشون دیده نمیشد ، تعجب بود .دیدم که کاراگاه مکلنس ، سرش رو انداخت پایین تا خنده اش رو پنهان کنه .خب ، چه انتظاری داشتم ؟ نه تنها اونا شاهد کشمکش ما در ملاء عام بودن _ اون موقعی که میخواست به زور منو سوار ماشینش کنه _ و حالا فهمیدم که احتمالا وایات یه چیزی بهشون گفته که اونا فکر میکنن ما با هم رابطه ی شخصی داریم . مارمولک سعی داشت به اعتراض های من خاتمه بده ، و تازه مهمتر اینکه مطمئن شده بود کسی تو بحث ما دخالت نمیکنه .وقتی سوار اسانسور شدیم بهش گفتم " الان فکر میکنی خیلی باهوشی "همونطور که داشت دکمه ی اسانسور رو فشار میداد ، اروم گفت " مطمئنا باهوش نیستم ، وگرنه ازت دور میموندم "" پس چرا ای کیوت رو نمیبری بالاتر و نمیری سراغ کسی که تورو بخواد ؟ "" اوه ، خوبم منو میخوای . خوشت نمیاد که این طوره . اما منو میخوای "" میخواستم . زمان گذشته . نه زمان حال . شانست رو قبلا داشتی "" هنوز هم دارم . ما فقط به هم یه کم فرصت دادیم ؟ "فکم افتاد پایین " تو به دو سال میگی یه کم فرصت ؟ پسر بزرگ ، یه خبر برات دارم ، اخر قرار سوممون فرصت تو تموم شده بود "اسانسور وایستاد و درش باز شد _ 3 طبقه بیشتر نبود _ و وایات دوباره دستش رو رو کمرم گذاشت ، و به سمت پارکینگ رفتیم . خدا رو شکر بارون قطع شده بود ، با این حال هنوزم از درخت ها اب میچکید . کراون ویک ( خدایی من اصلا با ماشینا اشنا نیستم ، برا همین نمیدونم چه ماشینیه ) سفید رنگش ، 4 تا جایگاه پایین تر پارک شده بود و یه علامت اونجا بود که میگفت " ستوان بلادزورث " . دور و بر پارکینگ حفاظ وجود داشت ، برا همین هیچ خبرنگاری اون جا نبود . حالا نه اینکه خبر نگارهای شهرمون زیاد باشن . شهر ما یه خبرنامه ی روزانه داشت و یکی هم هفتگی ، همچنین 4 تا ایستگاه رادیو ، و یه دونه شبکه ی تلویزیونی . حتی اگه شبکه ی تلویزیونی هم خبرنگار میفرستاد _ که این کارو نمیکرد _ دیگه تهش 7 نفر بیشتر نبودن .فقط برا اینکه اذیتش کنم ، دستم رو به سمت دستگیره ی عقب ماشین بردم . وایات عصبانی شد و همونطور که من رو کشید و در جلو رو باز میکرد ، گفت " اعصاب ادمو خورد میکنی ، میدونی ؟ "" در چه مورد ؟ " نشستم و کمربندم رو بستم ." نمیدونی کی باید دست از فشار اوردن برداری " در رو محکم بست و رفت پشت فرمون بشینه . ماشین رو روشن کرد و ، بعد برگشت سمت من و یکی از بازوهاش رو پشت صندلی قرار داد . " الان دیگه تو اسانسور نیستیم که دوربین داشته باشه ، حالا دوباره به من بگو فرصت دوباره باهم بودنمون تموم شده و این که تو منو نمیخوای "داشت من رو به مبارزه دعوت میکرد ، و میخواست تحریکم کنه همینجوری هل هلکی یه چیزی بگم و یه دلیلی بهش بدم که اونم عکس العملی مثل بوسیدن من نشون بده .پارکینگ انقدر روشن بود که درخشش چشم هاش رو ببینم که منتظر جوابم بود . دلم میخواست جوابش رو بدم ، ولی این جوری یعنی بازی اون رو دنبال کردم و انقدرم خسته بودم که نمیتونستم شکستش بدم .برا همین تو صورتش خمیازه کشیدم و گفتم " نمیشه بزاریمش برای بعد ؟ انقدر خستم که نمیتونم روبه رو هم ببینم "خندید ، برگشت و کمربندش رو بست " ترسو "اوکی ، مثل اینکه گول نخورد . و موضوع این بود که اصرار نکرد . منم بهش نشون دادم . تکیه دادم به عقب ، چشم هام رو بستم و با وجود اون همه کافئین که امشب خورده بودم ، قبل از اینکه از پارکینگ خارج شیم ، خوابم برده بود . یه جورایی یه موهبت بود برام . بابام من رو بلر سریع خواب صدا میکرد . اصلا از اون ادمایی نبودم که تو رخت خواب هی غلت بخورم تا خوابم ببره ، ولی خوب با وجود این همه استرس و قهوه ، فکر میکردم امشب از اون شبا است که نتونم بخوابم . نیازی به نگرانی نیست . سرم رو نذاشته خوابم برد .وقتی در سمت من رو باز کرد و خم شد که کمربندم رو باز کنه ، از خواب بیدار شدم . با خوابالودگی بهش پلک زدم و سعی کردم تمرکز کنم ." رسیدیم ؟ "" اره . بیا زیبای خفته " کیفم رو برداشت و بزحمت من رو از ماشین بیرون کشید.