انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

The Lonely Nights | شب های تنهایی


زن

 
شـــــب های تنــــهایی




  • نویسنده:نرگس عینی
  • تعداد فصل:۲۴
  • کلمات کلیدی:رمان/رمان ایرانی/شبهایی تنهایی/رمان شب های تنهایی/داستان/داستان شب هایی تنهایی/رمان نرگس عینی/نویسنده نرگس عینی

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
فصل 1-1

ساعت هشت و بيست دقيقه بامداد را نشان ميداد و دقيقا بيست دقيقه از زمان آغاز اولين كلاس مي گذشت . تاخير در روز اول مهر و در اولين ترم تحصيلي براي او كه هميشه و در همه كارجدي و كوشا بود نمي توانست سر فصل خوبي باشد . شروع به دويدن در سالن طويل كرد و در همان حين چشم به شماره ي كلاس ها داشت تا كلاس مورد نظرش را پيدا كند . ناگهان به خاطر سرعت زيادي كه داشت با پسري برخورد كرد و اين تصادف همراه شد با جيغ كوتاه دختر و باز شدن در سامسونت پسر . همه ي وسايل كيف به بيرون ريخته شده :يك عينك آفتابي ، يك شيشه ادكلن ، يك كراوات ، يك برس مو ، دو كتاب ، چند برگ جزوه ي درسي به اضافه ي يك دسته كليد و يك كيف پول . دختر با شرمساري شروع به جمع كردن وسايل پسر كرد و گفت :

- معذرت مي خوام آقا .

پسر با عصبانيت نگاهش كرد تا چيزي بگويد ، اما نگاه ساده و معصوم و شرمگين دختر مانع حركت زبان در دهانش شد . براي لحظه اي كوتاه به او چشم دوخت و سپس شيشه ي ادكلن را از دستش گرفت و از جا برخاست . دختر نيز بلند شد و گرد و خاكي را كه روي شلوارش نشسته بود ، تكان داد و دوباره عذرخواهي كرد . پسر سري تكان داد و گفت : عيبي نداره

ودختر پرسيد : كلاس شماره ي بيست و چهار كجاست ؟

پسر بدون پاسخ به سوال او پرسيد :

- شما دانشجوي ترم جديد ين ؟

دختر سر تكان داد و گفت : بله و الآنم بايد سر كلاس باشم .

پسر با دست به كلاسي اشاره كرد و گفت : اين كلاس شماره ي بيست و چهارم .

دختر تشكر كرد و سعي كرد بر خود مسلط شود و به سوي كلاس گام برداشت . جوان لحظاتي چند از پشت سر نگاهش كرد و سپس از آن جا دور شد .

ياس چند ضربه به در زد و متعاقب آن ، در را گشود . تمام نگاه ها به سوي او چرخيدند و ناگهان ولوله اي در گرفت . يكي از تمامي پسرهاي رديف جلو آرام سوتي كشيد و يكي ديگر با شيطنت گفت :

- بنازم قدرت خدا رو !

استاد جوان كه خود نيز چشم به دختر جوان دوخته بود ، با خودكارش چند ضربه به ميز زد و حاضرين را به سكوت دعوت كرد . سپس رو به دختر كرد و گفت : بله خانم ؟

- طبق برنا مه من امروز توي اين كلاس درس شيمي دارم ، ولي متاسفانه دير رسيدم .

استاد لبخندي زد و گفت : بفرماييد .او وارد كلاس شد و به دنبال جايي خالي براي نشستن گشت . بهترين جا در ته كلاس بود . يك جاي خالي در كنار پنجره و پهلوي يكي از دخترها .

در حالي كه نگاه سنگين ديگران را از سر تا نوك پاي خود احساس مي كرد ، به انتهاي كلاس رفت و در كنار آن دختر نشس . همه نگاه ها به عقب چرخيده بود ، اما او به اين موضوع اهميتي نداد. استاد سعي كرد دوباره كلاس را كنترل كند و چند ضربه ي ديگر به ميز زد و به سخنانش كه با ورود تازه وارد ناتمام مانده بود ادامه داد .

* * * *

- خانم كوچولو اسمت چيه ؟

يكي از پسرها ، پس از اين كه كلاس به اتمام رسيد و استاد كلاس را ترك كرد ، قبل از متفرق شدن بچه ها ، سر به عقب چرخاند و مستقيما خطاب به او اين سوال را پرسيد . دختر نگاه خشكي به او كرد و سوالش را نشنيده گرفت . رو به دختري كه در كنارش نشسته بود كرد و مشغول صحبت با او شد . پسر با سماجت گفت : خانم كوچولو من كه سوال بدي نپرسيدم .

همه ي حاضرين چشم بر آن دو داشتند و مي خواستند عكس العمل دختر را ببينند. كلمه ي خانم كوچولو در نظر او توهين بزرگي آمد . گرچه پدر هميشه او را خانم كوچلو صدا مي كرد و او از شنيدن اين نام اخص از زبان پدر، لذت مي برد ، اما اكنون يك پسر مزاحم و از نظر او بي سر و پا با اين لفظ خطابش مي كرد . سعي كرد بر اعصابش مسلط باشد . رو به پسر كرد و گفت :اسمم ياسه ، ولي فكر نمي كنم دونستن اسم من فرقي به حال شما داشته باشد .

پسر كه دريافت او از آن دسته دختراني نيست كه انتظارش را داشته است ، لبخندي زد و گفت : به هر حال از جوابتون متشكر خانم كوچولو .

و رويش را برگرداند . احساس مي كرد كه تحقير شده است زيرا در چهره ي تمام پسر ها به نوعي خرسندي ديده مي شد . هر كدام مي خواستند دختر را بيازمايند و حالا خوشحال بودند كه يكي ديگر در اين بين مغلوب شده است .

بنفشه ، همان دختري كه كه در كنارش مشسته بود ، وقتي نگاه تيز پسرها را به سوي ياس و او را معذب ديد گفت : دوست داري بريم بيرون و كمي قدم بزنيم ؟

كلاس بعدي ساعت يازده و نيم آغاز مي شد و تا آن موقع زمان بسياري باقي مانده بود . ياس به هيچ وجه دوست نداشت كه دو ساعت تمام در اين كلاس بنشيد و باعث سرگرمي ديگران باشد ،براي همين با خوشحالي از پيشنهاد بنفشه استقبال كرد و گفت : فكر خوبيه .

و هر دو از زير نگاه هاي سايرين گذشتند و از كلاس خارج شدند . در حيني كه در راهرو گام برمي داشتند ياس پرسيد : راستي اسم تو چيه ؟

- بنفشه و در ضمن از آشايي با تو خوشوقتم .

ياس گفت : من هم مين طور .

و هر دو لبخند زدند . بنفشه پرسيد : صبحانه خوردي ؟

ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : ديشب تا دير وقت بيدار بودم و صبح خواب موندم و يو ؟

- مادرم منو بيدار كرد اما من از روي تنبلي پا نشدم كه صبحانه بخورم . اگر موافقي بريم بوفه .

ياس موافقت كرد و هر دو به بوفه رفتد . چاي كي گرفتند و در گوشه اي دنج پشت ميزي در مقابل هم نشستند . بنفشه نگاهي از سر تحسين به او انداخت و گفت : تو فوق العاده اي ياس ، حتي دختراي كلاس هم با ديدن تو به وجد آمدند .

ياس تبسمي كرد و با نگراني پنهاني گفت : من از پسرا مي ترسم . اونا دوست دارن هميشه يه موضعي باشه ه سرگرمش بكنه . تو فكر مي كني پسرا مثل دختر ها عاشق مي شوند ؟

- البته كه عاشق مي شوند . اونا هم قلب و احساس دارند .

- ولي اغلب اوقات قلب و احساس دختر ها را به بازي مي گيرند .

- اگر عشقشون واقعي باشه تا سر حد مرگ به دختر مورد علاقه شون وفادار مي مونن . به نظر من يه پسر اگه حقيقتا عاشق باشد خيلي بشتر از يك دختر قدر عشقش را مي داند . ما دختر ها خيلي زود عاشق يكي مي شيم و خيلي زودم اونم فراموش مي كنيم .

- نمي دونم ، شايد حق با تو باشد .

- تو تجربه ي تلخي از عشق داشتي ؟

- نه ، من هيچ وقت عاشق نشدم ، به همين دليل با روحيات پسر ها واقف نيستم و نمي شناسمشون . من از عشق فقط اون چيز هايي را مي دونم كه در كتاب ها خواندم .

در همين حين چشمش به حلقه اي كه در دست بنفشه بود افتاد و پرسيد : هي دختر تو چندسالته ؟كي قراره ازدواج كنين ؟



- نورده سال .

- نوزده سال ؟

- خوب آره مگه تو چندسالته ؟

- منم نوزده سالمه.

- پس چرا اين طوري سوال كردي كه چند سالمه ؟ از چي تعجب كردي ؟

- ازدواج كردي ؟

بنفشه نگاهي به حلقه اش كه توجه او را به خود جلب كرده بود انداخت و لبخندي زد و گفت : آها ، اينو مي گي ؟ راستش هنوز ازدواج نكرده ام . ، ولي پسر داييم نامزدمه .

ياس با هيجان پرسيد : خيلي دوستش داري ؟

- چي داري مي گي دختر ؟ براش جون مي دم . بهنام همه ي زندگي منه .

- اونم عاشقته ؟

- به همون اندازه كه من مي پرستمش . ما از بچگي عاشق هم بوديم .

ياس كه از لحن صميمي و بي ريا ي او خوشش آمده بود پرسيد :كي قراره ازدواج كنين .

- تابستون سال ديگه ، وقتي درس بهنام تمام شد .

- دانشجوئه؟

- آراه ! توي دانشگاه خودمون درس مي خونه.

- چه خوب ! پس هر روز همديگر را مي بينين .

- قبل از اين هم هر روز همديگر رو مي ديديم . بهنام پسر سرزنده و شاديه . آدمو به وجد مي آره .

- خوش به حالت كه يكي رو داري تا تويزندگي دلگرمت كنه .

- چرا اين حرفو مي زني ياس ؟ مگه تو كمبودي داري ؟

- فكر مي كنم كه اين طور باشه . مدتهاست كه اين كمبود را حس مي كنم . كمبود يه دوست خوب ، يه هم صحبت ، كسي كه حرفامو گوش كنه و دلداريم بده .

بنفشه با تعجب به او نگريست . او دختر شاد و بي غمي به نظر مي آمد .

- پدر و مادرت چي ؟ هيچ وقت با مادرت درد دل نمي كني ؟

ياس سرش را به زير انداخت و در حالي كه چهره اش به تدريج غمگين مي شد به فكر فرو رفت . بنفشه با كنجكاوي به او چشم دوخت و منتظر ماند . پس از مدت كوتاهي ياس قطره اشكي را كه روي گونه اش افتاده بود ، پاك كرد و سعي كرد مانع فرو ريختن اشكهايش شود . سر بلند كرد ، اما با ديدن پسري كه چند ميز آن طرف تر نشسته و به او چشم دوخته بود گفت : بهتر است بريم بيرون ، اين لعنتيا اعصاب برام نمي گذارند .

بنفشه بدون هيچ مخالفتي از جا برخاست و از بوفه خارج شدند . يك ربع استراحت بين دو ساعت درسي به پايان رسيده بود و سالنها خلوت تر از يك ربع پيش بودند . به حياط رفتند و به جاي آرامي در زير درختان پناه بردند. روي نيمكتي نشستند و بنفشه كه حس كنجكاوي اش تحريك شده بود گفت : اگه بپرسم چرا گريه مي كردي فضولي نكرده ام ؟

ياس آرام و محزون جواب داد : به خاطر پدر و مادرم .

بنفشه با تعجب پرسيد : اونا با هم اختلاف دارند ؟ يا از هم جدا شدند؟

ياس به علامت منفي سر تكان داد و با اندوي بي پايان گفت:من هردوشون را از دست دادم .

بنفشه متعجب تر از پيش به او چشم دوخت و با لحني بهت آلود پرسيد : از دست دادي ؟ يعني ..... يعني هردويشان فوت كرده اند ؟

ياس چشمانش را روي هم گذاشت و ، اما تلاشش براي خودداري بي فايده بود و دو چشمه سيل آسا ، گونه هايش را خيس كردند. تنهايي دردي است كه هميشه از آن واهمه دارد و رنج مي برد و يافتن يك هم صحبت خوب پس از مدتهاي مديد تحمل تنهايي ، آدم را بي اختيار به گشودن سفره ي دل و درد دل كردن وا مي دارد . بنفشه به علامت همدردي دستهايش را روي شانه هاي او گذاشت و گفت :متاسفم ياس . واقعا متاسفم . من وقتي خيلي بچه بودم پدرم را از دست دادم هميشه فكر مي كردم من و مادرم خيلي تنهاييم .ام تو.... تو....

او را در آغوش گرفت و موهايش را نوازش كرد . ياس كه آغوشي امن و مهربان براي پناه بردن و سنگ صبوري دلسوز براي درد دل كردن يافته بود مثل كودكي كه به آغوش مادر پناه مي برد خودش را سخت به او چسباند و زمزمه كرد :

- تنهايي خيلي بده . هر كس منو مي بينه فكر مي كنه با شادترين و بي غم ترين دختر دنيا روبه رو شده، اما نمي دونه من از همه ي دنيا تنهاتر و بي كس ترم .

- تو خواهر و برادري نداري ؟

او به علامت منفي سر تكان داد و آهي كشيد .

- هردوشونو با هم از دست دادي ياس ؟

- مادرمو وقتي دوازده ساله بودم از دست دادم و سه سال بعد هم پدرمو .

بنفشه با تاثر پرسيد چرا ؟

ياس كه از ياد آوري خاطرات گذشته ، قلبش به شدت فشرده مي شد با لحني تبدار و غم آلود گفت : مادرم بيماري قلبي داشت و پدر در يه سانحه ي هوايي كشته شد . خلبان بود .

سپس سرش را از روي شانه هاي او برداشت و به نقطه اي نامعلوم چشم دوخت و گفت : معذرت مي خواهم بنفشه ، نمي دونم چرا با اين حرف ها تو را ناراحت مي كنم .

بنفشه دستش را روي دست او گذاشت و گفت : از امروز هر وقت دلت گرفت بايد با من درد دل كني.

ياس در ميان گريه لبخندي زد و گفت : تو خيلي خوبي .

بنفشه پرسيد : مي ري سر خاكشون ؟

- از وقتي كه آمدم تهران نتوانسته ام اين كار رو بكنم .

- مگه تو قبلا كجا زندگي مي كردي ؟

- شيراز . اونجا به دنيا آمدم ، پدر و مادرم آنجا با هم آشنا شده بودند و بعد از ازدواج تصميم گرفته بودند همون جا زندگي كنن . هر دو عاشق شيراز بودند ، مثل من .

- به خاطر ادامه تحصيل به تهران آمدي ؟

- نه . شش ماه پيش با يك استاد خوشنويسي مكاتبه كردم و اون با ديدن نمونه كارام ، منو پذيرفت . بعد از تعطيلات عيد آمدم تهران تا در يه دوره تكميلي شيش ماهه شركت كنم . خب از قضا دانشگاه هم همين جا قبول شدم .

بنفشه با هيجان گفت : چقدر خوب پس تو يه خطاطي ؟ الآن كجا زندگي مي كني ؟

- نزديك آموزشگاه يه آپارتمان اجاره كرده ام .

- وقتي شيراز بودي كجا زندگي مي كردي ؟ پيش كي بودي ؟

- خونه ي خودمون . سرايدار و خانواده اش اونجا زندگي مي كنن. تا قبل از اومدنم به تهران خيلي هوامو داشتند . بهجت خانم و شوهرش آدماي مهربون و بي نظيري ان.

- اينجا دوستي نداري ؟

- نه . من غير از آموزشگاه جاي ديگري نمي روم . اهل پارك رفتن و تفريحات متفرقه هم نيستم . يعني تنهايي حالشو ندارم . اصولا با پسرا دمخور نمي شم . توي آموزشگاه دو تا دختر ديگه هم دوره ي من بودن كه از شون خوشم نمي آمد و واسه همين هميشه تنها بودم .

- عوضش از امروز بايد روي من حساب كني .

ياس لبخندي مهربان به لب آورد و در نهايت صداقت گفت : دوستت دارم بنفشه .

او نيز تبسمي كرد و گفت : من هم همين طور .

در همين لحظه بهرام را ديد كه به سويشان مي آمد . بريش دست تكان داد و به ياس گفت : بهرامه پسر داييم.

ياس با ديدن او آهي از حيرت كشيد و زير لب گفت : خداي من !

همان پسري بود كه امروز صبح با او برخورد كرده بود . بهرام به آنان نزديك شد و به اعتراض گفت :كجايي بنفشه ؟ دانشگاهو زير پا گذاشتم .

بنفشه لبخندي زد و سپس با اشاره به ياس گفت : اين ياسه دوست جديد من .

و رو به دختر گفت :اين هم بهرام پسردايي و برادر نامزدم .

- خوشوقتم.

بهرام نيز همين پاسخ را داد و به بنفشه گفت : ما قبلا همديگر را ديديم .

- ديدين ؟ كجا ؟

ياس سر به زمين انداخت وگفت : من امروز صبح براي آمدن به كلاس عجله داشتم و به خاطر سرعت زياد با ايشون برخورد كردم . و با شرمساري گفت : بازم معذرت مي خواهم .

بهرام با تبسمي گفت : فراموشش كنين . و رو به بنفشه افزود :بهنام امروز نمياد دانشكده . حال يكي از دوستانش خوب نبود مجبور شد بره بيمارستان . گفت به تو بگم ظهر مياد خونه تون .

بنفشه گفت : تو چي ؟ تو نمي آيي ؟

بهرام به علامت منفي سر تكان داد و گفت : كار دارم .

- كار بهانه است . تو تنهايي رو به همه چيز ترجيح مي دي .

- تو هم مثل عمه حرف مي زني .

- خوب براي اين كه دخترشم . به هر حال ممنونم كه پيغام بهنامو دادي .

- خواهش مي كنم . خب با من كاري نداري ؟

- نه متشكرم .

بهرام از هردوي آنان خداحافظي كرد و از آنجا دور شد آن دو دوباره روي نيمكت نشستند و بنفشه از ياسكه با نگاه بهرام را بدرقه مي كرد پرسيد : به چي فكر مي كني ؟

ياس با حالتي گنگ گفت : اون يه جوريه مگه نه ؟

بنفشه با تبسمي گفت : هر كي كه اونو مي بينه در همون نگاه اول مي فهمه كه اون يه جوريه .

ياس با كنجكاوي پرسيد :چرا ؟

*

*

*
ادامه دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 1-2

ياس با كنجكاوي پرسيد چرا ؟

- نمي دونم ياس . بهرام خيلي عجيبه ، درك و روحياتش خيلي سخته ،يه جور دوگانگي محسوس در اون ديده مي شه . غرور و بلند پروازي اش حد و نهايتي ندارن . در حالي كه با دوستاي پسرش گرم و خودمونيه ، اما به همون اندازه در بر خورد با دخترا محتاطه . بدون شك اون جزو پنج پسر خوشگل و خوش تيپ دانشگاهه و حتي شايد بهترينشون باشه ، ولي هيچ وقت خودشو درگير مسائل عاطفي نمي كنه . بيشتر دخترا آرزو دارند كه او حتي يك لبخند به آنان بزند . اما به نظر مياد كه بهرام در مورد اين مسائل يه كوه عظيم يخه . بهنام مي گه توي دانشگاه از اعتبار و محبوبيت ويژه اي برخورداره و همه استادا هواشو دارن . اگر چه درسش عاليه اما اگه اين طور نبود بهش نمره مي دادند . ميگه اين فكر كه استاداي دختردارشون آرزو دارن بهرام دامادشون بشه نمي تونه فكر غلطي باشه . اما بهرام هر وقت كه بحث عشق و ازدواج پيش مياد ميگه دنبال يك چيز متفاوت ميگرده ، دختري كه با همه فرق داشته باشه .گاهي اوقات فكر مي كنم كه با اين همه سختگيري ، تا آخر عمرش مجرد مي ماند . احساس مي كنم كه در عين برخورداري از يه زندگي پر جنب و جوش و شلوغ ، از تنهايي رنج مي برد . شايدم ظرفيت درك دوستاش و حتي بهنام اونقدر نيست كه بتونن اون و حرفهاش رو بفهمن. با مادرش خيلي صميمي بود . رابطه ي مادر و فرزندي اونا بين تمامي كساني كه مي شناختنشون شهره بود، اما از پنج سال پيش كه زن دايي فوت كرد ، بهرام خيلي تنها شده . در ظاهر پدرش و بهنام هستند ، ولي در اكثر مواقع اين طور نيست . با پدرش رابطه ي خوبي ندارد . دايي مهندس نفته و جنوب كار مي كنه ، هر دو سه ماهي يه بار مياد تهران و بهرام از اين بابت هميشه گله داره .

- با بهنام چي ؟ رابطه اش با اون چه طوره ؟

- اونا برادراي خوب ان ، اما دوستاي خوبي نيستن . بهرام هيچ وقت با كسي درد دل نمي كنه . گفتم كه دنبال يه چيز منحصر به فرد مي گرده .

سپس با كشف موضوعي به او نگريست و ادامه داد :

- احساس مي كنم تو هم شبيه اوني . توي تنهايي چي هست ياس ؟ من اگه جاي تو بودم هيچ وقت نمي تونستم شش ماه تموم تنها باشم و حرفامو به كسي نزنم . حتما يكيو پيدا مي كردم و از مصاحبت با او لذت مي بردم . من هيچ وقت طاقت تنهايي رو ندارم .

- اما من با هر كسي نمي جوشم . معتقدم نگاه طرف بايد شيرين باشه و به دل بشينه تا راه واسه باز كردن سفره ي دل هموار بشه .

نگاه با محبتي به بنفشه كرد و افزود : دقيقا يكي مثل تو ....

بنفشه تبسمي كرد و گفت : خوشحالم كه تونستم دل يه آدم مشكل پسند رو به دست بيارم .

ياس هم خنديد و دستش را به دستش را به شانه ي او زد و گفت : خودتو دست كم نگير دختر . تو خيلي ناز و خانمي .

و بنفشه چشمكي زد و گفت : مي دونم بهنامم همينو مي گه .

دقايقي تا ساعت يازده و نيم باقي مانده بود . كه براي حضور در كلاس زبان به اتاق شش رفتند . بار ديگر نگاه ها به سوي ياس چرخيد و او كه از اين نگاه هاي حريص متنفر بود باز هم انتهاي كلاس را براي نشستن برگزيد . وقتي جا به جا شدند ، بنفشه با آرنج به پهلويش زد و گفت : تخته رو ببين .

ياس به رو به رو نگاه كرد . در گوشه بالايي سمت چپ تخته ، چند شاخه گل ياس نقاشي شده و زير آن با حروف انگليسي نوشته شده بود " ياس ". بنفشه به او لبخندي زد و گفت : مي بيني بعضيا چه كارايي مي كنن ؟ فكر مي كنم تو هم مثل بهرام توي دانشگاه محبوب بشي . خوش به حالت دختر.

ياس با پوزخندي گفت :من از اين جور زندگي كردن متنفرم . دلم مي خواد كسي كاري به كارم نداشته باشه . هميشه سعي مي كنم سر و وضع ساده اي داشته باشم ، اما باز كساني هستند كه اذيتم مي كنند .

- تو در نهايت سادگي شورانگيزي ياس . بهشون حق بده .

- من تنهايي را به دنياي شلوغ و پر جذبه ترجيح مي دم .

بنفشه سعي داشت به نحوي او را از دنياي تنهايي اش بيرون بكشد ، اما با ورود استاد به كلاس ، بحثشان نا تمام ماند . پس از پايان كلاس و خداحافظي از بنفشه ، در راه بازگشت به خانه به اين موضوع مي انديشيد كه اين دختر ، امروز چقدر به او آرامش داده بود ، هرگز در مورد زندگي اش با كسي صحبت نكرده بود ، اما امروز در برابر بنفشه مهر خاموشي چهار ساله را از روي لبانش برداشته و حرفاي دلش را با او درميان گذاشته بود .امروز عقده هاي چهار ساله اش سر باز كرده و براي اولين بار پس از مدت ها غير از مواقع تنهايي اش در حضور فردي گريسته بود . در اين دختر چيزي وجود داشت كه ياس را به سوي او مي كشيد . يك دنيا مهرباني و بي ريايي . احساس مي كرد در طول همين يك روز آشنايي عاشقش شده و اكنون دوستي يافته است كه پس از اين مي تواند به او تكيه كند و از بار تنهايي اش بكاهد .

صبح روز بعد همين كه به مقابل در ورودي دانشگاه رسيد ، با بنفشه مواجه شد كه داشت از اتومبيلي پياده مي شد و او را صدا مي كرد . برايش دست تكان داد و بنفشه نيز با تكذا همين كار به سويش آمد. دستش را فشرد و بوسه از گونه اش برداشت و گفت : به همين زودي دلم برات تنگ شده ياس .

ياس متاثر از مهرباني او لبخندي زد و گفت :منم همين طور عزيزم .

سپس به جواني كه به آنها نزديك شد و بنفشه از اتومبيل او پياده شده بود سلام كرد . جوان پاسخ سلامش را داد و گفت و بنفشه با اشاره اي به او گفت : بهنام نامزدم.

و رو به بهنام گفت : اينم ياسه.

بهنام با هيجان وافري كه از ديدن دوست نامزدش در او ايجاد شده بود گفت : خيلي مشتاق بودم كه شما رو ببينم . بنفشه از ديروز از وقتي كه آمده خونه فقط از شما حرف مي زنه .

- من لايق اين همه محبت نيستم . بنفشه خيلي به من لطف دارد .

- مطمئنم كه لياقتشو دارين ، چون بنفشه اونقدر كه از شما حرف زد از من حرف نمي زنه .

بنفشه با اعتراض اخم هايش را در هم كرد و گفت : خيلي قدرنشناسي بهنام .

ياس در همايت از دوستش به بهنام گفت : شايد بنفشه جلوي رويتان از شما تعريف نكنه ، اما ديروز كلي از خوبياتون برام حرف زد .

- من يار مهربونم و وفادار خودمو خيلي خوب مي شناسم .

در همين لحظه اتومبيل ديگري در مقابل آنها توقف كرد و لحظاتي بعد بهرام از آن پياده شد . محكم و مغرور .

صلابت يك مرد را مي شد به وضوح در سر تا پاي او ديد . انگار او همان مردي نبود كه بنفشه از تنهايي و مخصوص بودنش حرف مي زد . از آن دسته پسرهاي شلوغ و شاد با روحيات خاص پسرانه به نظر مي رسيد و تنها در عمق چشمانش مي شد رازي نهفته را حس كرد و همين چشمان اسرارآميز ، او را دوست داشتني تر و گيرا تر نشان مي داد . شايد هم رازش همان عنصر تنهايي بود و شايد چيزي ديگر . با ديدن آن سه به سويشان آمد . سلام كرد و صبح به خيري گفت و بعد خيلي زود از جمعشان دور شد .

بهنام نفس عيقي كشيد و گفت : اون هيچ وقت عوض نمي شه . خيلي مغروره . هيچ كس قادر نيست آرومش كنه، هيچ كس .

وسرش را به علامت تاسف تكان داد و همراه بنفشه و ياس پاي به درون دانشگاه گذاشت .

ياس و بنفشه آن روز فقط دو ساعت كلاس درس داشتند و وقتي در ساعت نه و نيم كلاسشان تمام شد ، ياس از بنفشه پرسيد : امروز صبحونه خوردي يا نه؟

بنفشه به علامت منفي سر تكان داد و او دوباره گفت : پس مي تونم تو رو به صرف يه صبحونه كامل به آپارتمانم دعوت كنم ؟

بنفشه كه از شدت خوشحاليچشمانش برق مي زد گفت : البته .

اما خيلي زود به ياد قرارش با مادرش افتاد و گفت : ولي ياس به مادرم گفته ام كه امروز براي نهار تو رو مي برم خونه . خيلي مشتاقه با تو آشنا بشه .

ياس لبخندي زد و گفت : خب اول مي ريم خونه ي من و با هم صبحانه مي خوريم ، نزديك ظهر هم مي رويم خونه ي شما . چه طوره ؟

بنفشه كه هيجان لحظات قبل دوباره به سراغش آمده بود بدون تامل گفت : عاليه چون خيلي دوست دارم خطاطي ها تو ببينم .

آپارتمان ياس در طبقه ي دوم از يك واحد مسكوني سه طبقه واقع بود . وقتي در را گشود و هر دو وارد خانه شدند ، بنفشه متعجب و هيجان زده از آن چه مي ديد گفت : خداي من ! اينجا چه قدر قشنگه .

تمام ديواره با كاغذ ديواري هايي كه نقش گل ياس داشتند و زمينه اي به رن آبي ملايم و آسماني پوشانده بودند . روكش كاناپه مخملي و كنار شومينه ياس رنگ بود . ملحفه روي تختخواب كه دركنار پنجره و رو به آفتاب قرار داده شده بود ياسي بود . چهار عدد صندلي و ميزي كه در وسط اتاق نشيمن قرار داشتند ياسي رنگ بودند . قفسه هاي كتابخانه ، كابينتهاي آشپز خانه ، ميز نهار خوري و صندلي هايش و حتي ميز تحرير و چراغ مطالعه نيز ياسي رنگ بودند . حتي بوي ياس نيز در فضاي خانه پرا كنده بود . همان رايحه ي دلپذير ادكلني كه ياس خود هم از آن استفاده مي كرد . قاب عكسي هم كه تصوير پدر و مادر ياس در آن به چشم مي خورد و روي ميز كنار تخت قرار داده شده بود ، به رنگ ياس بنفش بود . از همه مهم تر اين كه سر تا سر آپارتمان پر بود از انواع گلهاي مختلف . يك تابلوي نقاشي بزرگ در ديوار بالاي تخت و چند تابلوي خط كه به نظر مي رسيد كار خود ياس باشد در نقاط مختلف نصب شده بوند . از اتاق خواب گذشت و قدم به بالكن گذاشت . ياس همچنان به پيشخوان آشپزخانه تكيه داده بود و او را تماشا مي كرد كه چگونه به وجد آمده بود. در دو سوي بالكن بوته هاي ياس سرارسر ديوار ها را پوشانده بودند كه البته در اين فصل ازسال گلي به شاخه نداشتند. ميز و صندلي هايي كه در بالكن قرار داده شده بودند مثل ساير اجزا و لوازم آپارتمان ياس رنگ بودند . بنفشه به نرده هاي بالكن تكيه داد و به پاركي كه در برابر چشمش بود نگاه كرد . از اينجا انگار طبيعت نيز زيبا تر از هميشه به نظر مي رسيد . دقايقي چند به درختاني كه كم كم رنگ پاييزي به خود مي گرفتند نگاه كرد و سپس به پشت سر برگشت . ياس همچنان در جاي اولش ايستاده بود و سرش از ميان گل و برگ و بوته هاي گلدانهايش ديده مي شد . به سوي او رفت و با همان هيجان اوليه گفت : ياس اينجا چقدر لطيفه . چقدر شاعرانه است . تو معركه اي دختر . معركه اي .

ياس لبخندي زد و همان طور كه به سوي آشپزخانه مي رفت پرسيد : گرسنه نيستي ؟بنفشه نفس عميقي كشيد . رايحه ي ملايم فضاي آپارتمان او را سر ذوق آورده بود. گفت : گرسنگي رو به كلي از ياد بده بودم .

و شروع به خواندن اشعار تابلو هاي خوشنويسي كرد . ياس مشغول دم كردن چاي بود كه بنفشه از اتاق خواب به او نگريست و پرسيد : ياس اين اشعار رو از كجا آورده اي ؟

- شعراي خودمه .

بنفشه مبهوت تر از پيش پرسيد: شعرهاي خودته ؟ با من شوخي مي كني ؟

او به علامت منفي سر جنباند و گفت : نه عزيزم چرا بايد شوخي كنم؟

بنفشه سري از روي تحسين جنباند و گفت : تو منحصر به فردي . تو نابغه اي ياس .

و بعد در حالي كه منظره تابلوي نقاشي ، او را به خود جذب كرده بود پرسي : نقاشي هم مي كني ؟

- نه . متاسفانه استعدادشو ندارم .

بنفشه در گوشهپاييني سمت چپ تابلو امضايي ديد و پرسيد :

- ياس مينا كيه ؟

- مادرم.

- اون اين تابلو را كشيده ؟

منظره اي از يك باغ سر سبز بود كه دختر بچه اي سوار بر تاب شده بود و مرديجوان از پشت سر او را هل مي داد . دخترك با شادي كودكانه اي مي خنديد و مرد محو تماشاي او بود .

ياس با لحني محزون گفت : آره

بنفشه كه تحت تاثير قرار گرفته بود با اشاره به دخترك گفت : اين تويي ؟

- آراه .

- واينم پدرته ؟

- آره .

بنفشه دستهايش را در هم گره كرد و غرق تماشاي تابلو شد و گفت : خيلي قشنگه خيلي حرف ها با آدم مي زنه .

ياس از آشپز خانه بيرون آمد. بين ورق هاي كتابي كه روي ميز مطالعه قرار داشت ، عكسي را بيرون كشيد و آن را به بنفشه داد . تصوير حقيقي همان تابلو در عكس ديده مي شد . ياس كودكانه مي خنديد و پدر چشم به او دوخته بود . بنفشه براي مدت كوتهاي به مقايسه بين عكس و تابلو پرداخت و سپس گفت :

- مادرت هنرمند بزرگي بوده ، كارش با ظرافت خاصي انجام گرفته بود ، به گيرايي و جذابيت خود عكس .

به ياس نگاه كرد . دو حلقه شفاف اشك در چشمان او موج مي زد . دستش را گرفت و پرسيد : ناراحتت كردم ؟

ياس به علامت منفي سر تكان داد و گفت : نه ، نه فقط يه لحظه احساس دلتنگي كردم .

- معذرت مي خوام .

- اين چه حرفيه عزيزم ؟ گفتم كه طوري نشدم .

وسپس در حالي كه تظاهر به شادي و بي خيالي مي كرد با لحن معترضي گفت : به جهنم كه تو گرسنه نيستي ، اما من دارم هلاك مي شم .

بنفشه خنديد و گفت : اتفاقا خيلي هم گرسنه ام .

عكس را روي ميز گذاشت و در پي او به آشپزخان رفت . ياس صبحانه مفصلي ترتيب داد و هر دو با اشتهاي فروان شروع به خوردن كردند . در همان حين بنفشه پرسيد : چه مدته كه شعر مي گي ؟

- دو سالي مي شه ، البته نه هميشه . هر وقت كه اون حس خاص به من دست بده.

- اين آپارتمان چي همش كار خودته ؟

- وقتي اينجا رو ديدم خيلي كثيف بود ، اما عاشق بالكن اش شده بودم . به خاطر همين اجاره اش كردم . به صاحبخونه گفتم كه خودم آپارتمانو مرتب مي كنم و اونم با خوشحالي قبول كرد . اول از همه سفارش كاغذ ديواري دادم . بعد گشتم دنبال ميز و صندلي و اين جور چيز ها . اين كاناپه رو از شيراز آوردم . وقتي بچه بودم موقع تماشاي تلوزيون روي اين كاناپه دراز مي كشيدم و مامان موهامو نوازش مي كرد . به كابينتها اشاره كرد و گفت : اينارو خودم رنگ كردم . همين طور نرده هاي بالكن رو . غير حرفه اي به نظر مياد نه ؟

- اصلا . كارت خيلي تميزه . گلدونا چي ؟

- دو سه تاشونو از شيراز آورده ام و بقيه رم اينجا خريدم . شمعداني و عروس را نشان داد و گفت: چندتايي شم خودم كاشتم . هميشه از باغباني لذت مي برم ، روح آدمو صيقل مي ده .

- عوضش ما يه باغچه ي بزرگ داريم كه نه من بهش توجه مي كنم نه مامان .

ياس با هيجان پرسيد : يه باغچه ي بزرگ ؟ مي سپريش دست من ؟

- توش بنفشه هم مي كاري ؟

ياس با خوشحالي مخصوصي گفت : البته قربان ، مي خوام يه بهشت كوچولو درست كنم . بنفشه لبخندي زد و گفت :تو خيلي لطيفي . خيليشاعرانه زندگي مي كني ياس . از اون زندگيا كه هنرمندا واسه خودشون دست و پا مي كنن . سرزنده و شاداب. با ذوق و پر احساس .

و چشمكي زد و افزود : بهت حسوديم مي شه .

ياس با نگاهي پر سپاس گفت : تو خيلي تحويلم مي گيري بنفشه .

- بقيه ي نوشته هاتو نشونم مي دي ؟

- البته عزيزم .

- شعراتو چي ؟ اونا رو مي تونم بخونم ؟

- معلومه كه مي توني .

وبعد دوباره در فنجان ها چاي ريخت .

پس از صرف صبحانه اي مفصل ، ياس دستخط هاي خوشنويسي و دفتر شعرش را در مقابل بنفشه گذاشت و او با اشتياق و هيجان محو تماشا و خواندن اشعا شد و چند بار از سوز و سروده هاي ياس به گريه افتاد و حس كرد كه او چقدر در زندگي اش تنها بوده كه اين گونه با سوز و گداز از هجر و غربت حرف زده است . ظاهر اين دختر شاداب و بي غم و لبريز از نشاط بود ، اما در وراي ظاهرش ، دنيايي از تنهايي و بي پناهي نهفته شده بود ، با اين حال دختر مقاوم و پر تلاشي بود كه اميد به آينده و كوشش براي دستيابي به اهداف در چشمانش موج مي زد. از زندگي شاعرانه و دنياي كوچك او خوشش آمده بود. در دل تصميم گرفت كه از اين پس كمي در تنهايي هايش شريك شود.

وقتي براي رفتن به خانه ي بنفشه آماده مي شدند، فكري از ذهن ياس در گذشت . تابلوي ديگري از كمدش بيرون كشيد و بنفشه را كه مشغول شانه كردن موهايش بود را صدا كرد . او نگاهش كرد و گفت : جونم .

ياس به سويش رفت و گفت : اين آخرين كارمه . چند روز پيش قابش گرفتم . ديدم اگه بخوام اين بزنم به ديوار ، خونه خيلي شلوغ مي شه ، واسه همين گذاشتمش كنار ، اما حالا دوست دارم بدمش به تو . بنفشه با تعجب نگاهش كرد و گفت : ياس !

او همان طوركه تابلو را به سويش مي گرفت گفت : به مناسبت آعاز دوستيمون . به خاطر اين كه تو وارد دنياي من شدي و من صاحب يه دوست خوب و مهربان شدم.

بنفشه با خوشحالي تابلو را گرفت و گونه اش را بوسيد و گفت : ممنونم ياس .

ياس لبخندي زد و گفت : هيچ وقت منو تنها نذار بنفشه ، خواهش مي كنم.

بنفشه دستي به شانه اش زد و گفت : قسم مي خورم . بي نهايت دوستت دارم .

وياس با دنيايي عشق و محبت نگاه پر سپاسش را به او دوخت .

ليلا مادر بنفشه با رويي خوش از ياس استقبال و از ديدار او اظهار خوشوقتي كرد . در طي يك روز بنفشه به قدري از او تعريف كرده بود كه ليلا نديده عاشق اين دختر جذاب كه حالا مطابق تعريف بنفشه در نظر او نيز دختري ظريف و مهربان و روياي مي آمد ، شده بود.

*

*

*

ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل2


پس از گذشت دو هفته از آشنايي ياس و بنفشه ، آن دو كاملا به يكديگر انس گرفتند و به دوستاني صميمي و مهربان تبديل شدند . در آن جمعه كسالت آور ، ياس از صبح در خانه تنها بود . فقط موسيقي گوش كرده بود و كمي هم خودش را با گلدان هايش سرگرم كرده بود ، اما بعد از ظهر ، وقتي باران ملايمي شروع به باريدن كرد ، او نيز سر ذوق آمد . قلم مركب و چند برگ كاغذ برداشت و در هواي آزاد و نشاط آفرين بالكن نشست و شروع به نوشتن شعري كرد كه آن را شب قبل در يك مجله خوانده بود . تقريبا نيمي از كارش تمام شده بود كه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت . پس از دم كردن مشغول دست و پا كردن ساندويچي براي عصرانه شده بود كه صداي زنگ برخاست .از آشپزخانه خارج شد و پس از گشودن در ، با لبخند گرم بنفشه رو به رو شد كه بهنام را نيز همراه داشت . با خوشرويي پاسخ سلامشان را داد و دعوتشان كرد كه وارد شوند و به هر دو خوش آمد گفت . آپارتمان كوچكش مثل هميشه تميز و مرتب بود . بهنام كه براي اولين بار پا به آپارتمان او مي گذاشت ، از ديدن آنچه كه در برابرچشم داشت با تحسين و تعجب گفت : خداي من اينجا محشره . و سپس به ياس گفت : حق با بنفشه اس ، تو دختر با ذوق و لطيفي هستي .

او در برابر اظهار لطف بهنام لبخندي زد و گفت : بنفشه هميشه منو شرمنده لطف و محبتش مي كنه .

و آنها را به نشستن دعوت كرد و خود به آشپزخانه بازگشت . پس از پذيرايي به وسيله ي چاي و ميوه و شيريني ، براي آن دو ساندويچ درست كرد . بنفشه پرسيد : امروز روز خوبي داشتي يا نه ؟

ياس سري جنباند و گفت : نه اونقدرا ، حوصله ام سر رفته بود . وقتي آسمون شروع به باريدن كرد ، منم يه خورده سر كيف آمدم ، اما خوبيش به اين بود كه از دست اون عوضيا راحت بودم .

او در محيط دانشگاه همراه بنفشه و بهنام بود ، ولي هر بار عده اي مزاحمشان مي شدند و آن دو خوب آگاه بودند كه ياس از اين مسئله رنج مي برد . پس از مكثي پرسيد : حال مادرت چطوره ؟

- خوبه . كمك نمي خواي؟

- اگه گشنته، چرا.

بنفشه از جابرخاست و به آشپزخانه رفت . بهنام نيز چايش را سر كشيد و از جا برخاست و تا هنگام آماده شدن عصرانه تابلوهاي ياس را تماشا كرد . هنگام صرف عصرانه بنفشه رو به ياس گفت :

- فردا تولد مامانه و من و بهنام تصميم گرفتيم براش يه جشن تولد كوچولو بگيريم . البته مهموني دعوت نكرديم و يه جشن كاملا خصوصيه ، اما دلمون مي خواد تو هم فردا شب توي جشن كوچيك ما شركت كني .

ياس تبسمي كرد و گفت : خيلي ممنونم كه منو توي جمع صميمي خودتون راه مي دين .

بنفشه پرسيد :مياي ؟

- البته كه ميام . مادرت بي نهايت مهربون و خوش قلبه و من به اندازه ي مادر خودم دوستش دارم .

بنفشه نيز با قدرداني گفت :اونم تو رو خيلي دوست داره و عاشقته .

روز بعد ، پس از پايان ساعت درسي اش در دانشگاه و جداشدن از بنفشه ، به يك مغازه صنايع دستي كه سر راهش بود رفت تا براي ليلا هديه اي بخرد . تمام طول شب گذشته را به انديشيدن در مورد خريد يك هديه ي مناسب سپري كرده بود و سرانجام با ياد آوري اين موضوع كه مادرش هميشه عاشق كارهاي هنري و صنايع دستي بود ، تصميم گرفته بود براي ليلا نيز يك جعبه آرايش معرق كاري شده بخرد و صبح همان روز نيز با ديدن آن چه كه در نظر داشت در پشت ويترين مغازه و پسنديدن آن ، در انتخابش مصمم شده بود . پس از خريد هديه ي مردنظر و كادوپيچي آن ، يكراست به خانه رفت و چون شب قبل اصلا نخوابيده بود و چشمانش به دليل بي خوابي مي سوختند تصميم گرفت كه ساعتي را بخوابد ، اما وقتي از خواب برخاست ، ساعت شش بعد ازظهر را نشان مي داد و او دقيقا چهار ساعت خوابيده بود . در عوض پس از يك خواب آرام و دلچسب كاملا سرحال و شاداب شده بود . دوشي گرفت و لباس پوشيد . هديه اش را در كيفش قرار داد و زماني كه از خانه خارج شد دقايقي تا ساعت 7 باقي مانده بود .

وقتي صداي زنگ در بلند شد ، بنفشه در آشپزخانه مشغول بود . بهنام به دليل سرماي سختي كه خورده بود پتويي به دور خود پيچيده و روي مبلي كز كرده بود . شب گذشته زير آ باران شديد به پشت بام رفته و آنتن تلوزيون را تنظيم كرده بود تا مسابقه ي فوتبال را با كيفيت بهتري تماشا كند و به همين دليل سرماي شديدي خورده بود . بهرام نيز كه تازه دقايقي پيش به منزل عمه رسيده بود در كنارش نشسته و مشغول گفتگو با او بود . بنفشه از آشپزخانه خارج شد و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟

وبا شنيدن صداي ياس ، دكمه ي در را فشار داد و رو به سايرين گفت : ياسه .

بهرام از شنيدن نام او متعجب شد و پرسيد : اون براي چي اينجا آمده ؟

چه سوال احمقانه اي . خب او دوست بنفشه بود . در طي همين چند روز رابطه ي نزديكي بين آن دو برقرار شده بود . ياس در محيط دانشگاه با بنفشه و بهنام مي چرخيد و هر دوي آنها به هم علاقمند بودند . بنفشه از دوستش استقبال كرد و صورتش را بوسيد و گفت : خوش آمدي عزيزم .

ياس تشكر كرد و با راهنمايي او به سوي سايرين رفت . او نيز از ديدن بهرام متعجب شد و از خود پرسيد كه او را در اينجا چه كار مي كند . اما سوال او نيز احمقانه بود . بنفشه گفته بود كه اين جشن كاملا خصوصي است اما او فراموش كرده بود كه بهرام نيز عضوي از خانواده به حساب مي آيد. به سوي ليلا رفت تولدش را تبيرك گفت . ليلا نيز صورت دختر بوسيد از او به خاطر حضورش تشكر كرد . ياس با بهنام نيز خوش و بشي كرد و علت كسالتش را پرسيد . او با وريي گشاده همچون هميشه پاسخش را داد و به او خوشامد گفت ، اما در مقابل بهرام مثل روز هاي گذشته سرد و بي روح بود . احوالپرسي مختصري كردند و سپس ياس مقابل ليلا نشست و از اوضاع و احوالش پرسيد . دقايقي بعد بفشه ، ياس را صدا زد و او به ياري دوستش در آشپزخانه رفت . بهرام محو تماشاي تابلويي بود كه به ديوار مقابل نصب شده بود . دفعه ي قبل كه به خانه ي عمه آمده بود اين تابلو را نديده بود . يك تابلوي خط ، شعر با معنا و زيبايي داشت كه از تنهايي دل حرف مي زد . احساس كرد اين شعر در وصف حال او سروده شده است ، اما ناگهان اسم و امضاي ياس را در پايين آن ديد و آهي از حيرت كشيد . خطش استادانه و به زيبايي چهره اش بود . اين اولين باري بود كه او دردل به زيبايي اين دختر اقرار مي كرد . حقيقت جز اين بود كه او با ديگر دختران فرق داشت ، نه يك فرق بلكه هزاران تفاوت . هر بار كه او را مي ديد به جنبه اي از خاص بودنش پي مي برد. بار اول به سادگي و ومعصوميت نگاهش پي برد ودفعه ي بعد مهرباني و بي ريايي اش را كشف كرده بود و حالا به ظرافت و زيبايي اش اقرار مي كرد . صداي گرم و ليطيفش را كه ازآشپزخانه به گوش مي رسيد ، به لالايي آرام و دلنوازي مي ماند . چيزي را براي بنفشه زمزمه مي كرد . جديد ترين شعرش بود ، اما بهرام اين را نمي دانست. وقتي او با سيني چاي به سالن برگشت ، بهرام نگاه خريدارانه اي به سر تا پايش انداخت . موهاي طلايي و يكدستش تا نيمه هاي كمرش مي رسيد ،چشمان عسلي با محبتش گيرايي بي نهايتي داشت. پيراهن سرمه اي رنگش ساده ولي شيك و برازنده اندامش بود و لبخند گرمي نيز كه بر لب داشت چهره اش را مهربان تر و دوست داشتني تر نشان مي داد . هنگام تعارف چاي ، وقتي در برابر او خم شد ، عطر ملايمش احساسي دل انگيز در او ايجاد كرد . بوي ياس بود ، به روحبخشي و نشاط آفريني خود او .درونش پر غوغا ، اما چهره اش همچون هميشه آ رام ، سرد و پر راز بود . فنجان چاي را از سيني برداشت و تشكر كرد و در مقابل ، دختر نيز به رويش لبخندي زد ، به زيبايي و لطافت شكفتن يك غنچه . كششي بينهاين در خود احساس كرد ، اما ظاهرش بازهم مثل كوه يخ بود.

در حين صرف شام در حالي كه تنها به او مي انديشيد ، ياس نيز در حال حلاجي شخصيت اين مرد بود . نوعي تضاد و دوگانگي در او مي ديد . بهرام را در محيط دانشگاه پسري شلوغ و پر جنب و جوش ديده بود و در اينجا او آرام و كم حرف بود، با اين حال در هر دو صورت يك وجه اشتراك در او ديده مي شد . جذابيت و غرور بي نهايت.

هنگام اهداي كادوهاي تولد، دختر و برادرزاده هر كدام تكه اي طلا به ليلا هديه كردند و تولدش را تبريك گفتند ، اماهديه ياس او را بيشتر به هيجان آورد . او هميشه عاشق هنرهاي دستي بود و جعبه ي لوازم آرايش شيك و زيباي ياس را بسيار پسنديد . او را در آغوش گرفت و صورتش را به خاطر هديه ي زيباش بوسيد و از او تشكر كرد . سايرين نيز از ديدن اين هديه به وجد آمدند و سليقه ي ياس را تحسين كردند . سپس ليلا رو به بهرام كرد و پرسيد :نمي خواي يه خورده برامون سه تار بزني ؟خيلي وقته اين كار رو نكردي .

بهرام لبخند زد و گفت : حوصله تون سر مي ره . نمي خوام شب شادتون رو خراب كنم.

ليلا با اصرار گفت : نه . دلم واسه سازت تنگ شده ، ساز تو هميشه منو آروم مي كنه .

بهرام خواهش او را پذيرفت و از بنفشه خواست سه تارش را بياورد . وقتي شروع بع نواختن كرد سايرين با جان و دل به او گوش سپردند . لطيف و شاعرانه مي نواخت و صداي گرمش تحت تاثير بسياري در شندندگان ايجاد مي كرد .



عــجب آن دلبــر زيبا كـجا رفت عجب آن سرو خوش بالا كجا رفت ؟

مــيان ما چـو شـمعي نور مي داد كجا شد اي عجب بي ما كجا رفت ؟



چند سالي مي شد كه به سه تار روي آورده بود . دقيقا پس از مرگ مادر . نواختن آرامش مي كرد . هرگاه كه دلتنگ مي شد به سه تار پناه مي برد و بهنام بهتر از هر كس ديگري مي دانست كه انگار دلتـــنـــگ ترين مرد دنياست و از صدايش غم و اندوه مخصوصي مي تراويد .



دلم چون بـرگ مي لرزد هــمه روز كه دلبــر نيمه شب تنها كـجا رفت

بـــرو در بـاغ و پـرس از بـاغبانان كه آن شـاخه گـل رعــنا كجا رفت

چو ديـوانه هــمي گـــردم به صحرا كه آن آهو در اين صحرا كجا رفت؟



ياس نيز حال غريبي پيدا كرده بود . همان حالي كه در هنگام نواختن پدر دچار ميشد . پدر نيز سه تار را با روح مي نواخت ، درست همانطور كه اكنون بهرام از روح مايه مي گذاشت . آن روزها و پس از مرگ مادر ، هر گاه پدر سه تار مي زد ، ياس درمي يافت كه او دلتنگ مادر شده است . او مي نواخت و هر دو مي گريستند . باز هم ياد آوري آن ايام به دلش چنگ انداخت . ديگران احساس آرامش مي كردند ، اما او ناگهان با صداي بلند شروع بع گريستن كرد . نگاه ها به سويش چرخيدند و دست هاي بهرام سست و صداي سازش خاموش شد . از جا برخاست و دوان دوان سالن را ترك كرد . هق هقش خبر از دل دردمندش مي داد . بنفشه نيز در پي او سالن را ترك كرد و به ايوان رفت . پشت سر ياس ايستاد ، ياس با زاري اشك مي ريخت .

- چي شده ياس ؟ به من بگو .

او هم گريه مي كرد .

- ياد شيراز افتادي ؟

ياس سري تكان داد .

- كي سه تار مي زد ؟

- پدر . هر وقت كه دلش براي مادر تنگ مي شد.

- گريه مي كرد ؟

- گريه ي مرد خيلي تلخه بنفشه . اون از ته دل گريه مي كرد .

به سوي او چرخيد و خود را در آغوشش انداخت و گفت : دلم گرفته ، خيلي زياد.

- مي فهمم ياس . مي فهمم.

- مي خوام برم خونه .

- خونه ؟ نه ياس بهتره كه هين جا بموني .

- مي خوم تنها باشم بهش احتياج دارم . مي فهمي كه .

- مي فهمم .

به سالن بازگشتند و قبل از اين كه آن سه حرفي بزنند ، ياس گفت : معذرت مي خوام كه شب قشنگتون رو خراب كردم ، واقعا نتاسفم .

ليلا به سويش آمدو گفت : اين چه حرفيه عزيزم ؟ همه يه وقتايي دچار چنين حالتي مي شوند.

بنفشه رو به بهنام كرد و گفت : ياسو برسون خونه اش. مي خواد برگرده .

ياس با مخالفت گفت : نه بهنام سرما خورده . خودم مي رم .

ليلا پرسيد : كجا مي ري ياس ؟ پيش ما بمون .

ياس لبخندي زد و گفت : متشكرم . اما بهتره كه برم خونه . به تنهايي احتياج دارم .

بهنام رو به بنفشه كرد و گفت : كاپشن منو بيار .

ياس باز هم مخالفت كرد و گفت : نه بهنام . احتياجي به اين كار نيست . تو حال خوبي نداري.

- نمي تونم كه تنهايي بفرستمت .

- با تاكسي مي رم . جاي نگراني هم نيست .

در همين حال بهرام نيز برخاست و گفت : ياس ، من مي رسونمت .

- احتياجي نيست شما خودتون رو به زحمت بندازين . خودم مي تونم برم.

- زحمتي نيست خودمم مي خوام برم خانه.

ليلا در پي حرف او گفت : آره ياس جون ، اين طوري خيال ما هم راحت تره .

و ياس ناچار تسليم شد

* * * *

بهرام در زير بارش ملايم باران آرام رانندگي مي رد و ياس از برهم زدن جشن و شادي آنها متاسف بود . از شيشه ي مقابل به خيابان نمناك خيابان چشم دوخته بود ، اما افكار پريشان و سردرگمي داشت . به ياد پدر و مادر افتاده بود و از طرفي هم قلبش به خاطر بهرام سخت مي پيد . او ديگر آن پسر خشك و سرد ديروز نبود . يك هنرمند با ذوق بود كه احساسات او را برانگيخته بود. شديدا احساس مي كرد كه او را دوست دارد و غرور و جذابيتش را مي ستايد. اين مرد بي نظير بود ، مثل قهرمان هاي داستان هايي كه در رمان هاي عقشي كه تا حالا خوانده بود. آيا عشق همين بود كه او در آن لحظه با تمام وجود حسش مي كرد؟ او در يك لحظه شيفته ي اين پسر شده بود، شيفته ي ناهش ، صلابتش و دنياي پر رازش ، اما او كجا و بهرام كجا ؟ از اين ادنديشه قلبش به درد آمد . هنوز هم اشك مي ريخت، اما آرام و بي سر و صدا . سكوت مرگ آوري حاكم بود ، ولي ناگهان بهرام آن را شكست و گفت : ياس ، من نمي دونم كه چرا گريه كردي ، ولي فكر مي كنم سه تار باعث شد اين طور نيست ؟

ياس هيچ نگفت . نمي دانست چه بايد بگويد . بهرام وقتي سكوت او را ديد گفت : مي دونم كه نبايد فضولي كنم .

- شما دردناك مي زديد . آدم ياد تنهايياش مي افتاد . صداتون خيلي غمگينه.

- ياس تو تنها زندگي مي كني ؟

لحنش مهربان و صميمي بود و ياس را وا مي داشت كه حودماني شود . سري تكان داد و گفت : آره

پسر دوست داشت بپرسد چرا ، اما جرات نكرد كه سوال كند . او هيچگاه در مورد زندگي خصوصي يك دختر كنجكاو نشده بود ، اما حالا اين حس را در دل داشت . در دل گفت : لعنت به اين غرور .

- بايد برم توي اين خيابون ؟

- آره .

- هيچوقت يه دوست صميمي داشتي ؟

- فقط بنفشه ، اون خيلي خوب دركم مي كنه ، بي نظيره . چند ساله سه تار مي زني

- پنج سال دوستش داري ؟

- نمي دونم . احساس دلتنگي مي كنم . پدرم خيلي سه تار مي زد.

- ديگه نمي زنه ؟

- نه .خيلي وقته كه نمي زنه." و در دل افزود از وقتي كه مرده ."

در برابر آپارتمانش گفت : همين جاست ، متشكرم .

بهرام توفق كرد و گفت : مي خواي بهات بيام ؟ تاريكه .

- نه ، از تاريكي نمي ترسم .

عادت نداشت پسري را به آپارتمانش دعوت كند ، به همين دليل بدون آن كه تعارف كند گفت : متشكرم كه منو رسوندي شب به خير .

- شب به خير .

و خيلي سريع به راه افتاد . ياس تا هنگامي كه او در سياهي محو شد ، نظاره اش مي كرد ، در حالي كه قلبش را پراز عشق و احساس مي ديد و در سرش افكار گوناگون مي پرورانيد .

يك بار ديگر وقتي وارد رتتخواب شد به گريه افتاد . دلش براي پر و مادر تنگ شده بود . آرزو كرد كه اي كاش آن دو زنده بودند و مي توانست در اين لحظه ي غريب خود را در آغوش مادر بيندازد و سر گريه كند . پدر موهايش را نوازش مي داد و هر دو حرف هاي با محبتشان را نثارش مي كردند . مثل آن روز هايي كه پس از آسيب ديدن در دوچرخه سواري يا پس از قهر كردن با يكي از دوستان مدرسه اش ، آن دو نوازشش مي كردند و او آرام مي گرفت .

بهبهرام فكر كرد ، مردي كه دست نيافتني به نظر مي رسيد . در سكوت و تنهايي اين شب تاريك ، او شديدا احساس عشق و دلبستگي مي كرد ، اما چرا بايد عاشق بهرام مي شد ؟ تا نوزده سالگي هميشه مراقب بود كه از خطرات عشق در امان بماند ، اما امروز با تمام وجود عاشق اين پسر شده بود. روز هاي پيش تنها در مورد زندگي او و شخصيت متفاوتش كنجكاو بود و حالا دوستش داشت و ليكن چه حاصل از اين عشق يكطرفه ؟ آيا بهرام هرگز به او خواهد انديشيد ؟ هيچ دختري نتوانسته بود او را راضي كند واو نيز نبايد از خود انتظار معجزه داشته باشد . به قول بنفشه ، بهرام به دنبال يك چيز متفاوت مي گشت ، اما او كه متفاوت نبود. يك دختر معمولي تنها ، نه خانواده اي داشت و نه سرپرستي . تنها زندگي مي كرد و اين مورد نظر بسياري ازخانواده ها خوشايند نبود. آنه نسبت به دختري كه تنها زندگي مي كند احساس خوبي ندارند و او را نمي پسندند . پس نبايد انتظار داشته باشد كه از جانب فردي همچون او پذيرفته شود . بدوم شك او وقتش را با حرف زدن و برقراري رابطه ي دوستانه با دختران تلف نخواهد كرد و در صورت ازدواج نيز دختري از يك خانواده ي اصيل و بسيار متفاوت با ديگران انتخاب خواهد كرد . با اين حساب او هيچ شانسي براي خودش قائل نمي شد و بهرام را دست نيافتني مي ديد ، اما تب اين عشق سوزاننده تر از اين حرف ها بود . نوپا ، اما عميق و شديد . و ياس در دل آرزو كرد كه اي كاش شرايط به گونه ي ديگري بود.

صبح وقتي از خواب بيدار شد حالش خيلي بهتر از شب گذشته بود. با آن كه نهال عشق در دلش كاشته شده بود ،اما تصميم گرفت كه به خاطر اين موضوع ، زندگي اش را خراب نكند و از ديگر فعاليت هايش غافب نشود . تازه از رختخواب بيرون آمده بود و داشت تختش را مرتب مي كرد كه صداي زنگ در بلند شد. وقتي در را گشود با بنفشه رو به رو شد . مثل هميشه لبخند از لبانش محو نمي شدوارد آپارتمان شد و سلام كرد و پرسيد : حالت خوبه؟

- خوبم . امروز چقدر زود بيدار شدي .

- نگرانت بودم ديشب اصلا نخوابيدم .

- متاسفم بنفشه . نمي خواستم تو رو نگران كنم. حتما مادرت هم ديشب خيلي ناراحت شد .

- اين طور نيست عزيزم، فقط نگرانت بوديم . مي خواستم تلفن بزنم ، اما فكر كردم شايد دوست نداشته باشي كسي خلوتتو به هم بزنه .

ياس تشكر كردو به آشپز خانه رفت . بنفشه نيز به دنبالش رفت و پشت ميز نشست و پرسيد : آروم گرفتي ؟

ياس سري جنباند و گفت : نمي دونم .

بنفشه با نگراني بيشتري پرسيد : چت شده ياس .

ياس باز سرش را تكان داد و گفت : هيچي .

جرات صحبت كردن در مورد بهرام را نداشت . با خود فكر كرد كه اگر كسي از اين درد آگاهي نداشته باشد زود تر مي تواند فراموشش كند .

- دلت واسه پدر و مادرت تنگ شده ؟

- خيلي زياد . كاش منو تنها نگذاشته بودند . خيلي بهشون احتياج دارم. اي كاش لااقل يكيشون زنده بود . يه وقتايي آدم واقعا به آغوش گرم پدر و مادر احتياج پيدا مي كنه. حتي اگه سني هم از گذشته باشه .

به قدر گريه كرده بود كه چشمانش سرخ و متورم بود و سوزش شديدي را در آن احساس مي كرد .بنفشه نيز به محض ديدن او پي به اين قضيه برده بود . صبحونه كه نخوردي ؟

- نه ، ياس شايد بهتر باشه يك سري بري شيراز .

- خودمم به همين موضوع فكر مي كنم .

وبعد به او نگاه كرد و پرسيد : وقتي خواستم برم شيراز تو هم با من مياي ؟

- خيلي دوست دارم البته اگه تو دلت بخواد .

- معلومه كه دلم مي خواد . تا به حال شيراز آمدي ؟

- يه بار وقتي خيلي بچه بودم .

- منم مثل پدر و مادرم عاشق شيرازم ، به آدم روح مي ده .

- بايد همه جاشو نشونم بدي . همه شهرو.

ياس با خوشحالي تبسمي كرد و گفت : حتما اين كار رو مي كنم .

- دوست داري بعد از صبحونه بريم بيرون و كمي بگرديم ؟

- بگرديم ؟

- پياده روي سر صبح خيلي مي چسبه . تازه خريدم مي كنيم . بعدشم مي ريم به يه رستوران ايتاليايي و اسپاگتي مي خوريم .چطوره ؟

- عاليه برنامه ي جالبيه .

سر ذوق آمده و خوشحال بود كه مي تواند تنوعي در روز هاي يكنواختش ايجاد كند.

- بهنام ناراحت نمي شه كه امروزتو حروم من مي كني ؟

- بهنام بيچاره امروز صبح تا شب توي دانشگاه كلاس داره ، وقتي براي من نداره .

- نمي دونم اگه تو رو نداشتم چي كار مي كردم .

- تو دختر مقاومي هستي ياس . تا امروز خيلي خوب با تنهايي كنار آمدي و زندگي خودتو اداره كردي . بعد از اينم مي توني .

- فكر مي كنم درست در روزهايي كه طاقتم رو از دست داده بودم با تو آشنا شدم ديگه داشتم از پا در مي اومدم ، اما تو دوست خوبي هستي كه دلگرمم مي كني .

- خوشحالم كه اينو مي شنوم.

*

*

*

ادامه دارد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــــل3


دقايقي از نيمه شب گذشته بود كه بهرام به خانه آمد بهنام با ديدن او از جابرخاست و در پاسخ سلامش گفت : خيلي دير كردي .

يك ماه بود كه روال زندگي اش از برنامه خارج شده بود .

- من فكر كردم خونه عمه اي و دير بر مي گردي .

- منم فكر كردم تو تنهايي زود برگشتم.

- متاسفم .

وبه سوي اتاقش رفت . بهنام از آشپزخانه پرسيد : قهوه مي خوري ؟

- متشكرم .

و روي لبه ي تخت نشست . دنياي متفاوتي داشتند و روحيات متفاوتي ، وليكن يكديگر را درك مي كردند و از اين كه با هم زندگي مي كنند خوشحال بودند . بهنام پسر لوده ، صميمي و خوش مشربي بود . ظاهر و باطن يكساني داشت ، اما از ظاهر پر جذبه و مغرور بهرام نمي شد پي به درونش برد و روحيه ي لطيف و حساسش را درك كرد . شايد تنها كسي كه او را درست مي شناخت همين بهنام بود و مادر كه سال ها پيش چشم از جهان فرو بسته بود . در جمع ، هميشه يك فرد استثنايي بود . كمتر حرف مي زد اما به جا و درست . جذبه اش هر كسي را تحت تاثير قرار مي داد . در ظاهر و چهره اش چيزي قرار داشت كه مردم را به كرنش وا مي داشت . همه به اين پسر حسي آميخته به اخترام و علاقه داشتند. وقتي در بين دوستانش بود مي گفت و مي خنديد ، اما شيطنت ها و شوخي هايش بجا و گيرا بودند. در خانه ، او به مردي آرام و مهربان و يك هنرمند با ذوق تبديل مي شد . هيچ گاه با بهنام درد دل نمي كرد ، اما با يكديگر بيگانه نيز نبودند . بهنام عادت كرده بود كه از نگاه كردن به چشمان بهرام حرف دلش را بخواند و حالا مدتي بود كه حال غريبي او را مي ديد.آشفتگي و بي قراري محسوسي كه هيچ گاه در بهرام سراغ نداشت . كمتر از پيش حرف مي زد ، اكثر اوقات در فكر فرو مي رفت و بي خبر از دنياي اطرافش بود . كم خواب و خوراك شده و رابطه با دوستانش را نيز كاهش داده بود.

بهنام با دو فنجان قهوه در آستانه در پديدار شد و پرسيد : مزاحمت نيستم ؟

بهرام لبخند كمرنگي بر لب آورد و گفت : نه بيا تو .

بهنام يكي از فنجانها را به او داد و خود روي صندلي راحتي كنار بهرام نشست و سيگاري آتش زد . جعبه ي سيگار را به سوي او گرفت و تعارف كرد . بهرام سري به علامت منفي تكان داد و گفت : دارم ترك مي كنم.

بهنام ابرو بالا انداخت و گفت : خوبه .

و با كنايه گفت : فكر كنم تنها كار درستيه كه توي اين ماه انجام دادي .

بهرام به چشم دوخت و گفت : منظورت چيه ؟

چرا تمرين رو گذاشتي كنار ؟

- حوصله ندارم .

- چرا ؟

- راحتم بذار بهنام .

- ما عادت نكرديم توي كارهاي همديگه فضولي كنيم ، اما وضعيت تو منو نگران كرده . از اول اين ترم يك جور ديگه اي شدي ، من كه خر نيستم بهرام.

- ار اين حرفا چه نتيجه اي مي خواي بگيري ؟

- نمي دونم اما دارم مي بينم كه رفتارت تغيير كرده ، بي قراري ، حرف نمي زني ، هيچي نمي خوري ، خواب درست و حسابي نداري ، تو رو خدا به من بگو چه مرضي يقه تو گرفته .

بهرام با بي حوصلگي گفت : حالم خوبه ، ممنونم كه به فكرم هستي ، اما هيچ اتفاقي نيفتاده .

- امروز سر پرست گروهتون زنگ زد . سراغتو مي گرفت، مي پرسيد چرا نمي ري سر تمرين ؟

او عضو گروه " سرمستان" يكي از بهترين و معروف ترين گروه هاي موسيقي اصيل و سنتي تهران بود .

- تو كه عاشق سه تار بودي و با دنيا عوضش نمي كردي ، اما الان دقيقا يه ماهه دست بهش نزدي . چرا بهرام ؟

- چند بار بايد بگم ؟ حوصله ندارم ، مي خوام يه خورده استراخت كنم .

دقيقا از شبي كه ياس با نواختن او به گريه افتاد ، دست به ساز نزده بود .

- نكنه عاشق شدي ؟

بهرام چشمان بهت زده اش را به او دوخت و گفت : برو پي كارت ديونه .

اما حقيقت جز اين نبود . چشمان او چشمان يك عاشق شوريده بود و از اين كه بهنام پي به احوالش برده بود بي نهايت احساس ناراحتي مي كرد . او عاشق ياس بود . يك ماه تمام شب و روز به او مي انديشيده بود ، مثل سايه در هر جا بي آنكه خود دختر متوجه شود ، او را تعقيب كرده بود. حرف هاي سايرين را در مورد او به دقت گوش داده و حساسيت ويژه اي نسبت به او پيدا كرده بود . در تمام اين مدت عذاب كشيده بود . دختر تازه وارد در همين يك ماه شهره ي دانشگاه شده بود . مي ديد كه پسر ها همه خواهانش هستند و به او پيشنهاد دوستي مي دهند . هر گاه كه خبر جديدي در اين مورد مي شنيد ، ترس از دست دادن ياس ديوانه اش مي كرد ، اما هر بار پس از اين كه مي فهميد او با قطعيت پيشنهاد طرف را رد كرده است آرام مي گرفت . از زبان بهنام و بنفشه جسته و گريخته چيز هايي راجع به زندگي اش شنيده بود. مي دانست پدر و مادرش را از دست داده است و كسي را ندارد . از زماني كه اين موضوع را فهميد بي نهايت در برابرش احساس مسئوليت مي كرد . او خواهان ياس بود و مي خواست به هر قيمتي كه شده او را به دست بياورد. شبها در خياباني كه بالكن خانه ي او ديده مي شد آن قدر در اتومبيل مي نشست تا او چراغ ها را خاموش مي كرد . دختر عادت داشت كه هر شب قبل از خوابيدن به بالكن برود و از آن جا نگاهي به آسمان بيندازد . گاهي نيز دقايقي در همان جا به نرده ها تكيه مي داد و به فكر فرو مي رفت . هر شب نگاهش را به آسمان مي دوخت ، با پدر و مادر وداع مي كرد و به آنها شب به خير مي گفت . از دوازده سالگي و از زماني كه مادر را از دست داده و پدر گفته بود كه او در آسمان آنها را مي بیند و حرف هايش را مي شنود اين كار را مي كرد و پس از فوت پدر نيز اين عادت را ادامه داده بود . بي نهايت احساس آرامش و سبكي مي كرد و بهرام به شوق ديدن او در زير ملايم نور ماه انتظاري چند ساعته را به جان مي خريد . پس از ديدن دختر با آرامشي غريب به خانه بر مي گشت و با ياد او وارد بستر مي شد . گاه به سرش مي زد كه در همان هنگام از شب به آپارتمان او برود و از عشـــقش سخن بگويد ، اما ترس از پذيرفته نشدن و جريحه دار شدن غرورش اين قدرت را از او مي گرفت . او بي نهايت عاشق اين دختر بود ، اما ياس چي ؟ آيا به او مي انديشيد ؟ آيا ذره اي به او اهميت مي داد ؟ دختر بي نظيري بود ، تنها دختري كه در برابرش خم نشده بود و براي جلب توجهش تلاش نكرده بود .

بهرام در يك ماه تمام در به در و لحظه به لحظه در پي اين دختر بود و عجيب اين كه او هيچ گاه به اين موضوع پي نبرد و سعي در كنجكاوي نداشت . به دانشگاه مي رفت و از آنجا به خانه . هيچ گاه به اطرافش توجه نمي كرد و تنها راه خودش را طي مي كرد . گاهي اوقات با بنفشه به خريد يا پياده روي مي رفت و گاهي نيز بهنام را براي صرف شام به رستوران مي برد . تنها تفريح دختر همين بود و بهرام عميقا آرزو داشت مالك اين دختر ساده و لطيف شود ، اما اگر ياس او را نيز هم چون ديگران نمي پذيرفت چه براي او باقي مي ماند ؟ از خردشدنش در برابر ديگران واهمه داشت و همين ترس مانع ابراز عشقش مي شد .

بهنام در برابر حيرت او ادامه داد : شايد بلاخره يكي پيدا شده كه بتونه دلتو به دست بياره و رامت كنه .

- چرند نگو پسر . تو رو خدا منو به حال خودم بگذار .

- منم از اين روزا داشته ام . حالتو درك مي كنم . بي قراريت رو حس مي كنم.

- برادر عزيز من ، اصلا موضوع اين حرف ها نيست ، چرا داري شلوغش مي كني ؟

بهنام با پوزخندي گفت :

- راست مي گي ، دل تو سنگ تر از اونيه كه من فكر مي كنم. تو خيلي مغروري بهرام ، مي ترسم اين غرور روزي سرتو به باد بده .

- بهرام پاسخي نداد . حوصله سر و كله زدن با او را نداشت . بهنام نيز آرام شد . مدتي به سكوت گذشت ، اما دوباره خود او شروع به صحبت كرد و گفت : قبل از اومدن تو پدر تلفن كرد .

بهرام هيچ عكس العملي نشان نداد . او با صداي بلند تري پرسيد :

- شنيدي ؟

- البته كه شنيدم .

- حالتو پرسيد .

- حال منو ؟ مگه براش اهميتي داره ؟

لحنش تلخ و گزنده بود . بهنام با ملايمت گفت :

- اون پدرمونه بهرام ، تو نبايد در موردش اين طور صحبت كني .

- پدرمون ؟ نه بهنام اون فقط پدر توئه ، فقط تو رو دوست داره .

- بچه نشو بهرام ، اون هردومون رو دوست داره ، هردومون پسرشيم . نگرانمونه . مگه تا به حال در مورد چيزي كوتاهي كرده ؟ همه امكانات ممكن رو در اختيارمون گذاشته ، از هيچي برامون دريغ نكرده . بي انصافي نكن ديگه .

بهرام فرياد زد : الآن ؟ الان بايد نگرانم باشه ؟ محبت امروزش به چه درد من مي خوره ؟ اون روز كه بهش احتياج داشتم پدرم نبود ، دوستم نداشت ، هزار بار با گوش هاي خودم شنيدم كه به مادرم سركوفت مي زد ، من فقط يه بچه مي خواستم ، مي گفت بهرام زياديه ، از اولم نمي خواستمش ، از وقتي كه من به دنيا آمدم مادرم مريض شد و پدر از چشم من مي ديد . منو بد قدم مي دونست .

دستهايش را روي شقيقه هايش گرفت و نفس عميقي كشيد . هرگز نمي توانست آن روز ها را فراموش كند . بي محبتي و سردي پدر ، تلاش مادرش براي متقاعد كردن او ، تاثيرات شديدي كه بر روح او وارد مي شد .

بهنام نيز با ديدن ناراحتي او سر به زير انداخت و دست هايش را در يكديگر گره كرد . چه بايد مي گفت ؟ نه مي توانست طرف او را بگيرد نه طرف پدر را . بهرام پس از دقيقه اي مكث با صدايي غمگين و تاثير گذار گفت : يادمه يه بار مريض شده بودم ، پدر و مادر توي اتاق نشيمن صحبت مي كردند ، مادر از پدر مي خواست يه روز كارش را تعطيل كنه تا منو ببرن بيمارستان ، اما اون زير بار نمي رفت. مي گفت من واسه ي اين كارا وقت ندارم . مادر را سرزنش مي كرد و مي گفت به تو گفتم كه اين بچه ي ناخواسته به دردمون نمي خوره . به تو گفته بودم كه قبل از تولد از شرش راحت بشيم .مادر گريه مي كرد اما اون بدون توجه به التماسش خانه را ترك كرد . مادر اومد به اتاقم . من گوشه ي تختم كز كرده بودم و با وحشت گريه مي كردم ، همه حرفاشون رو شنيده بودم . بغلم كرد ، نازمو كشيد ، سعي كرد اوضاع رو يك جور ديگه جلوه بده ، گفت پدر خسته است و اعصابش به هم ريخته ، اما من خوب حرفاشون رو درك كرده بودم . بچه نبودم، نه سالم بود . من اون روزا به محبت پدر احتياج داشتم و مادر هميشه جور اون رو مي كشيد ، ولي من پدر مي خواستم. بين من و تو هميشه فرق مي گذاشت ، تو رو بغل مي كرد ، مي بوسيدت ، نازتو مي كشيد ، اما من براش بيگانه بودم .

- اون پشيمون شده بهرام مي خواد جبران كنه .

- مي خواد جبران كنه ؟ با پول ؟ پول براي من پدر مي شه ؟ بهنام اون ذره اي به ما اهميت نمي ده . نگاه كن دقيقا 4 ماهه كه نديدمش . واسه توجيه خودش برامون دسته دسته پول مي فرسته . برامون حساب بانكي باز مي كنه ، روز تولدمون جديد ترين ماشين رو برامون مي خره ، اما به خدا همه ي اينها زندگي نيس . بچه كه بودم ازم تنفر داشت ، حالا مي گه كه به اندازه ي جونش دوستم داره. اما دروغ مي گه ، كدوم پدره كه 4 ماه جدايي از بچه هاشو تحمل كنه ؟ مي تونست حداقل ماهي يك شب بياد پيش ما . يعني كارش تا اين اندازه مهمه ؟

- اون مادر رو از دست داده بهش حق بده .

- اون لعنتي كه هميشه همين طور بود. مادر بيشتر از من و تو عذاب كشيد . چرا داري سعي مي كني كه اونو بيگناه نشون بدي ؟ آخه اون روزي كه مادر مرد تو كجا بودي ؟ داشت درد مي كشيد . نفسش به سختي بالا مي آمد من....من به پدر تلفن كردم ، بهش گفتم مادر داره مي ميره حالش اصلا خوب نيست گفت : ميام ، گفت ميام اما نيومد ، زنگ زدم به دكتر ، مادر داشت مي مرد و من تنها پيشش بودم ، تو سربازي بودي و خارج از تهران . پدر هم كه فقط كارش را مي ديد . مادر با اون حال زارش برام حرف زد،نصيحتم كرد .مي دونست پدر اهميتي به من نمي دهد. گفت بهرام مرد باش ، روي پاي خودت واستا ، درستو بخوان و كاره اي شو تا به كسي محتاج نشي . هردومون گريه مي كرديم . بعد اون مرد . تا آخرين لحظه ي زندگيش زجر مي كشيد، تا آخرين لحظه .

به شدت اشك مي ريخت صورتش را با دستانش پوشاند و زار زد . اولين باري بود كه بهنام او را اين چنين درمانده و شكسته مي ديد . بعد از مرگ مادر او هميشه به تنهايي پناه برده بود .با كسي درد دل نمي كرد ، خود را با ساز آرام مي ساخت . اما او امشب گريسته بود ، براي برادش و به ياد مادرش .

بهنام جلوتر آمد و كنارش نشست و گفت : بهرام اين اتفاق مال 5 سال پيشه ، فكر كردن به گذشته چه نفعي داره ؟

بهرام با همان حال زار گفت : اون داشت مي مرد ، درد مي كشيد . اما من نمي تونستم كاري براش انجام بدم .

- حتي اگه پدرم مي اومد ، اون مي مرد . بيماريش تا آخرين حد پيشرفت كرده بود .

- اما مي تونست با آرامش بميره . پدر مي تونست بياد و با هم وداع كنند . مادر هميشه تنها بود و تنها هم مرد . نمي تونم ببخشمش بهنام . هر وقت مي بينمش ياد مادر مي افتم و ازش منزجر مي شم .

به عكس مادر كه روي ميز بود چشم دوخته بود . احساس دلتنگي مي كرد .

- معذرت مي خوام بهرام ، قصد نداشتم ناراحتت كنم.

- عيبي نداره يه خورده سبك شدم . ونگاه قدرشناسانه اي به او كرد و افزود : ممنونم كه نگرانمي . تو هميشه مثل يك پدر دلسوز با من رفتار كردي بهنام. خوشحالم كه برادري مثل تو دارم.

اولين بار بود كه حرف دلش را به زبان آورد و از بودن در كنار برادر احساس رضايت مي كرد . عميقا او را دوست داشت . وقتي بچه بودند بهنام هميشه كمكش مي كرد و حامي اش بود . توجه بي نهايت پدر هيچ گاه او را نسبت به برادر گستاخ نكرده بود . بهنام هميشه عاقل بود و خوب مي فهميد و بهرام از اين بابت او را بي نهايت دوست داشت لبخندي زد و شانه ي او را فشرد و گفت : بايد قلبتو صاف كني بهرام ، يه خورده از لاكت بيا بيرون و با مردم زندگي كن.

سپس از جا برخاست و ادامه داد : ديگه بهتره استراحت كني ، حسابي خسته ات كردم .

بهرام تبسمي كرد و گفت : بازم ممنون .

بهنام سري تكان داد و از اتاق خارج شد.

*

*

*

ادامه دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــــل1-4

نزديك ظهر بود و تازه به خانه بازگشته بود . دوساعت در دانشگاه كلاس داشت و دوساعت نيز براي گرفتن بليط هواپيما معطل شده بود ، اما با وجود خستگي بسيار ، خيلي خوشحال بود . مي دانست بنفشه چقدر هيجان زده خواهد شد و از اين بابت احساس غرور مي كرد . دو ماه از شروع كلاسهايش در دانشگاه مي گذشت و اكنون روز هاي سرد ماه آذر فرا رسيده بود . البته براي سفر به شيراز زمان بدي نبود ، زيرا هواي شهر هاي جنوبي در اين فصل از سال ، لطيف و دلچسب است . هنوز لباسهايش را عوض نكرده بود كه صداي تلفن بلند شد. با خستگي روي كاناپه افتاد و گوشي را برداشت و گفت : بفرمايين .

- سلام ياس ، خالت خوبه ؟

- سلام استاد حالتون چطوره؟

آقاي شهريار استاد خوشنويسي او پشت خط بود كه او تا دو ماه پيش نزد او آموزش خط مي ديد .

- متشكرم تو چطوري ؟

- خوبم استاد . خوشحالم كه صداتونو مي شنوم .

- اوضاع دانشگاه چطوره ؟ مشكلي نداري ؟

- نه ، خيلي عاليه .

- يه كاري برات دارم ياس .

- كار ؟

- البته دوست داري كار كني ؟

- چه كاري ؟

- تعداد هنرجو زياده. مي خوام توي آموزشگاه يك كلاس براي تو داير كنم ، البته اگه موافق باشي .

ياس خوشحال از شنيدن اين حرف با هيجان گفت : آه خداي من ، خيلي عاليه. فكر مي كنين از عهده اش بر ميام ؟

- تو بهترين هنرجوي من بودي ياس ، كارت از نظر من صد در صد مورد قبوله.

- متشكرم كه به من اعتماد مي كنين.

- پس موافقي ؟

- البته .

- بيا آموزشگاه تا با توجه به ساعت هاي درسي دانشگاهت براي كلاست برنامه ريزي كنيم.

- همين امروز بعد از ظهر ميام .

- خوبه منتظرت هستم .

وقتي گوشي را سر جايش گذاشت ، از فرط خوشحالي در پوستش نمي گنجيد . فرصت مناسبي فراهم شده بود تا هم خود را بيازمايد و هم از با تنهايي اش كاسته شود . بجز ساعات درس در دانشگاه كه سه روز در هفته را پر مي كرد ساير اوقات هفته را بيكار بود و با اين فرصت جديد مي توانست علاوه بر كاري مفيد در اوقات فراغتش با استاد شهريار نيز در ارتباط باشد و هرچه بيشتر از او بياموزد.

طبق قراري كه با استاد شهريار گذاشته بود ، بعد از ظهر همان روز به آموزشگاه رفت . پس از كمي گفتگو در اين مورد و با توجه به برنامه ي درسي ياس ، سه روز در هفته و هر بار دو ساعت زمان آموزشي برايش تعيين شد كه او را خوشحال تر كرد و قرار شد از دو هفته ديگر و پس ازپايان گرفتن ثبت نام ها ، كارش در آموزشگاه آغاز شود.

پس از ترك آموزشگاه ، يكراست به خانه ليلا رفت . همين امشب بايد بنفشه را در جريان اتفاقات قرار مي داد . ليلا و بهرام در بالكن نشسته بودند و باران ملايمي را كه مي باريد تماشا مي كردند و قهوه مي خوردند كه صداي زنگ در بلند شد . ليلا براي گشودن در از جا برخاست و به هال رفت و از پشت آيفون پرسيد : كيه ؟

- منم مادرجون .

- بيا تو عزيزم .

ودكمه را فشرد . لحظاتي بعد در سالن گشوده شد و ياس به داخل آمد . ليلا در آن جا به انتظارش ايستاده بود جلو تر آمد و در جواب سلام او گفت : سلام خوشگلم خوش آمدي .

صورتش زير باران گل انداخته بود و او را دوست داشتني تر نشان مي داد . در اين هواي دلپذير و عاشقانه فاصله بين آموزشگاه تا خانه ليلا را پياده طي كرده بود و اكنون كمي احساس سرما مي كرد . بهنام بنفشه درست به همين علت نتواسته بودند تنها نشستن در خانه و تماشاي اين هواي مطلوب را از پشت پنجره تحمل كنند و ساعتي پيش از خانه بيرون رفته بودند . ليلا حوله اي را به دستش داد و گفت : موهاتو خشك كن دخترم سرما مي خوري .

ياس مشغول خشك كردن موهاش شد و پرسيد : بنفشه خونه نيست ؟

ليلا گفت : با بهنام رفته بيرون. من و بهرام خونه تنهاييم .

او در بالكن صداي صحبت آن دو را مي شنيد . ياس باز هم از شنيدن نام او حال دچار حال غريبي شد . از شب تولد ليلا يك ماه و نيم مي گذشت و او در تمام اين مدت با وجود سعي تمامي كه كرده بود هيچگاه نتوانسته بود از انديشيدن به اين پسر غافل شود . او تما روح و احساس دختر را تسخير كرده و تبيدل به معبودي بيهمتا در قلب پر احساس او شده بود.

- اگر سردته توي سالن مي شينيم .

- نه سردم نيست .

- پس من برات يه قهوه درست مي كنم . برو بالكن ، بهرام اونجاست .

- متشكرم مادر .

و به سوي بالكن رفت . بهرام با ديدن او از جا برخاست و پاسخ سلامش را داد . سخي صورتش او را مانند دختر بچه هاي ملوس كرده بود و بهرام از ديدن اين چهره كودكانه به وجد آمد . اين دختر حقيقتا يك موجود يگانه و بي نقص بود و او به اين موضوع كاملا واقف بود و دوستش مي داشت . براي چند لحظه به چهرهي دلفريب او خيره ماند و سپس پرسيد : حالت خوبه ؟

ياس تبسمي كرد و گفت : ممنونم تو چطوري ؟

و در مقابلش نشست . بهرام سري تكان داد و گفت : خوبم.

هر دو دلي پر عشق و بي قرار داشتند ، اما نمي دانستند كه در اين لحظه چه بايد بگويند . بدون شك هيچ يك نمي توانست از درون پر غوغايش حرف بزند . بهرام از شنيدن جواب منفي او و جريحه دار شدن احساس و غرورش مي ترسيد و ياس هيچ اميدي به عشق او نداشت و احساس علاقه ي خود را يكجانبه و بي فايده مي ديد ، اما اين طور آرام و خاموش نشستن عذاب آوربود. بهرام با آن كه برنامه ساعات درسي يسا را از حفظ بود به خاطر اين كه حرفي زده باشد گفت : فردا كلاس داري ؟

آره. ساعت يازده و نيم .

- خوش به حالت . من ساعت 8 بايد سر كلاس باشم .

- فكر مي كنم فردا بايد روز پر كاري داشته باشي . نه؟

- آره از ساعت 8 صبح تا ساعت پنج و نيم بعد از ظهر پشت سر هم كلاس دارم .

- رشته تحصيليتو دوست داري ؟

- البته . من در اولين انتخابم قبول شدم .

- رشته مشكلي رو انتخاب كردي .

- تو چي ؟ چرا شيمي ؟

- به خاطر پدرم . اون دوست داشت من شيمي بخونم.

بهرام لبخن تلخي زد . جالب اين كه او هم به خاطر پدرش رشته پتروشيمي را انتخاب كرده بود . البته بين اين دو تفاوت زيادي وجود داشت . ياس به خاطر علاقه ي زيادي كه به پدرش داشت اين رشته را انتخاب كرده بود و او به خاطر تنفرش از پدر .

در اين لحظه ليلا با فنجاني قهوه به بالكن باز گشت و آن را مقابل ياس گذاشت و كنار او نشست .ياس لبخندي زد و تشكر كرد . نگاهي به ساعتش انداخت و چون هوا رو به تاريكي مي رفت پرسيد : معلوم نيست بنفشه و بهنام كي بر مي گردند ؟

- هر جا باشن براي شام پيداشون مي شه .

- بنابراين امروز نمي تونم بنفشه را ببينم .

- چرا نمي توني عزيزم ؟ بايد براي شام بموني .

متشكرم مادرجون ولي نمي خوام باز مزاحم بهنام بشم .

- بهرام گفت : من بعد از شام مي رسونمت خونه .

ليلا با قاطعيت گفت : شما هيچ جا نمي ريد امشب بايد هردوتون اينجا بمونيد . مي تونيم بعد از شام يك جشن كوچولو ترتيب بديم .

- عمه جون من فردا ساعت 8 صبح كلاس دارم .جزوه هامو نياوردم .

- فردا صبح زود مي توني بري خونه و جزوه هاتو برداري . دلم مي خواد يه شب دور هم جمع باشيم و خوش باشيم. اشكالي در اين كار هست ؟

- به چه مناسبتي ؟ براي جشن گرفتن بايد علتي وجود داشته باشه .

- به علت اين كه تو بعد از مدتها بدون اين كه من تلفن كنم اومدي به ديدنم . دليل مناسبيه ؟

- عمه دارين به من كنايه مي زنيد ؟

- نه عزيزم . فقط خوشحالم كه پيشم هستي ، ديگه عذر و بهانه هم نيار خب ؟

بهرام چاره اي جز اطاعت نداشت . ليلا تنها كسي بود كه او هميشه در برابرش تسليم شده بود . در اين زن چيزي بود كه او را به فرمانبرداري وا مي داشت . از آن دسته زنان حكومت طلب و پر جذبه نبود، بلكه دل نازك و پر محبتش باعث مي شد كه بهرام هميشه از او اطاعت كند و موجب رنجشش نشود . ليلا به ياس نگاه كرد و گفت :تو هم عذر نيار چون من ازت خواهش مي كنم كه بموني .

- چشم مادرجون .

* * * *

ياس كه به كمك ليلا در آشپزخانه شتافته بود و بهرام نيز در بالكن سرش را روي ميز گذاشته و به خواب رفته بود كه بنفشه و بهنام از راه رسيدند. دختر از فرط شادي سر از پا نمي شناخت و مغلوم نبود كه بهنام چه خبر غيرمترقبه اي به او داده بود كه اين چنين هيجانزده اش كرده بود . هر چهار نفر در آشپزخانه جمع شدند تا سالاد درست كنند . ليلا از بنفشه پرسيد :

- روي بهرام پتو انداختي ؟

بنفشه سري به علامت مثبت تكان داد و گفت : مثل اين كه خيلي كمبود خواب داره .

ليلا به بهنام نگاه كرد و گفت : اون چشه بهنام ؟

او شانه اي بالا انداخت و گفت : نمي دونم حرف كه نمي زنه ، اما خيلي عوض شده ، ديگه سر تمرين نمي ره ، حتي توي خونه هم ساز نمي زنه . شبا خيلي دير بر مي گرده خانه ، اغلب كسل و بي خوابه ، غذاي درست و حسابي نمي خوره ، چند بار باهاش صحبت كردم ، ولي لعنتي هيچي نمي گه ، همه رو مي ريزه توي دل صاحب مرده اش .

ليلا گفت : شايد عاشق شده .

بهنام پوزخندي زد و گفت : بهش گفتم مثل سگ پاچمو گرفت .منم فكر مي كنم چيزايي باشه ، اگرچه يه وقتايي به اين نتيجه مي رسم كه هيچ دختري نمي تونه توي اين دنيا اونو عاشق خودش كنه .

قلب ياس از شنيدن اين سخنان به درد آمد . آيا بهرام عاشق شده بود ؟ آيا هر شب تا ديروقت اوقاتش را با دختري سپيري مي كرد ، در حالي كه ياس به او مي انديشيد و جز او نمي خواست ؟ اي كاش مي دانست در دل او چه مي گذرد . شايد آنگاه با اين قضيه راحت تر كنار مي آمد .

- روابطش با بهمن چطوره ؟

- خيلي بد مثل گذشته . اصلا حاضر نيست باهاش حرف بزنه .

- از جهاتي هم حق داره . بهمن در حق او خيلي بد كرده .

- مي دونم عمه ، اما پدر واقعا پشيمونه ، داره همه سعيشو مي كنه تا به بهران بفهمونه كه دوستش داره .

- راهش غلطه . بهرام با پول راضي نمي شه . اون محبت بهمنو مي خواد . مهم اينه كه بهمن به كارش بيشتر از شما اهميت مي ده .

- من كه نمي دونم بايد چه كنم . بين اين دو تا گير كردم و دارم ديوونه مي شم .

- به هر حال ادامه ي اين وضع براي بهرام خطرناكه ، حيفه اين جوون توي اين اوضاع غرق بشه و كسي كاري براش انجام نده .

- اما عمه جون خودش نمي خواد . با كسي حرف نمي زنه و از هيچ كس كمك قبول نمي كنه حتي از مني كه برادرشم .

در همين لحظه بهرام وارد آشپزخانه شد و صحبت آنان نا تمام ماند. ليلا كنارش نشست و بوسه اي مهربان به گونه اش زدو پرسيد :

- خوب استراحت كردي ؟

- اصلا نفهميدم كي خوابم برد . خيلي خسته بودم.

- الان چي ؟

- كاملا شارژم و در اختيار شما .

ليلا لبخندي از سر رضايت به لب آورد و گفت : خدا رو شكر شما ما آماده اس .

- من ميزو مي چينم.

ليلا ابرويي بالا انداخت و گفت : هوم ! عاليه .

و بهنام گفت : منم كمكش مي كنم . خانما لطفا آشپزخانه را ترك كنند.

آن سه از آشپزخانه خارج شدند ، در حالي كه هر پنج نفر مي خنديدند. ليلا در سالن به تماشاي تلوزيون نشست و بنفشه نيز به همراه ياس به اتاقش رفت . ياس روي لبه ي تخت نشست و به او كه مو هايش را در مقابل آينه شانه مي كرد گفت : مثل اين كه با بهنام حسابي خوش گذرانده اي نه؟

- اين پسر معركه است ، آدمو با كاراش هيجان زده مي كنه ، شايد به عجيب و غريبي بهرام نباشه ، ولي به هر حال اونم برادر بهرامه .

- حالا كه ذوق زده شدي بذار دو تا خبر خوبم من بهت بدم تا حسابي حال كني .

بنفشه با كنجكاوي گفت : دو تا خبر خوب ؟

ياس به علانت تصديق سري تكان داد و بنفشه به او نزديك شد و گفت : خب بگو كه طاقت ندارم .

- خبر اول اين كه امروز استاد شهريار با من تماس گرفت .

- استاد خوشنويسيت ؟

- آره ؟

- چه كار داشت ؟

- برام يه كار دست و پا كرده .

- كار ؟

- آره ، قرار توي آموزشگاه خودش به عنوان مربي كا كنم . سه روز در هفته و هروز دو ساعت .

بنفشه با هيجان گفت : محشره دختر . خيلي خوبه . از بيكاري نجات پيدا مي كني .خوشحالي نه ؟

- البته .ديگه حوصله ام توي خونه كمتر سر مي ره . تازه اگر با استاد در ارتباط باشم مي تونم چيزاي جديدي ازش ياد بگيرم و اشكالاتمو بر طرف كنم.

- خيلي برات خوشحالم ياس .

- متشكرم و اما خبر دوم ، مي دونم كه خيلي خيلي خوشحال مي شي .

- بنفشه با بي قراري گفت : خوب بگو ديگه .

ياس با مكثي گفت : اينكه...... اينكه......

اما حرفش را ناتمام گذاشت و از جا برخاست و گفت : يه دقيقه صبر كن .

و به سوي كيفش رفت و آن را نزد بنفشه آورد و گفت : چشماتو ببند و دستاتو باز كن .

بنفشه خنديد و گفت : عجب دختري هستي تو .

وبعد چشمانش را بست وكف دستش را به سوي او گرفت . ياس بليط ها را كف دست او گذاشت و گفت : حالا چشماتو باز كن .

بنفشه با ديدن بليط ها با شوق گفت : بليط هاي شيرازه ؟

ياس به علامت تصديق سري تكان داد و او با خوشحالي غير قابل وصفي گفت : خدا جونم خيلي عاليه .

سپس با خواندن زمان پرواز پرسيد : پس فردا ؟

ياس باز هم سري جنباند . بنفشه از شدت هيجان در حال انفجار بود . با ولع بسيار او را بوسيد و گفت : متشكرم ياس ، خيلي خوشحالم .

- منم خوشحالم كه تو همراه مني .

- مطمئنم كه خيلي خوش مي گذره .

- منم مطمئنم . همه جارو زير پا مي گذاريم .

- مي خواي حسابي آش و لاشم كني ؟

- خيلي هم دلت بخواد .

در همين لحظه چند ضربه به در خورد و متعاقب آن بهنام وارد شد و گفت : خانما تشريف نميارين ميز شام چيده شده .

آن دو برخاستند و در حالي كه به سوي او مي آمدند لبخندي زدند و بهنام ادامه داد :

فكر مي كنم اگه يه روز بيكار بمونم گارسوني بهم بياد وبه بنفشه نگاه كرد و لبخندي زد و گفت : نه قربان ؟

بنفشه خنديد و گفت : تو ديوونه اي بهنام . آخه اين حرفا چيه كه مي زني ؟

بهنام خنديد و گفت : مي خوام خيال خودمو راحت كنم كه تو تحت هر شرايطي همسرم مي موني .

بنفشه با اعتراض گفت : خيلي بدجنسي !

بعد به ياس نگاه كرد و گفت : بعد از اين همه سال هنوز به من اعتماد نداره .

حرفش دور از انتظار بود . او هيچگاه در جمع محبتش را نسبت به بنفشه ابراز نمي كرد اما با خود انديشيد ياس با ديگران فرق دارد و خودماني است . ياس در حالي كه به همراه بنفشه مي خنديد گفت : نمي دونم امروز بعد از ظهر بيرون از خانه چه بلايي سر شما دو تا آمده ، ولي مي دنم كه امروز خيلي شارژيد .

سپس لبخند محجوبي زد و افزود : اميدوارم كه هميشه خوش باشيد .

بهنام نيز لبخندي زد و تشكر كرد و هر سه از اتاق خارج شدند . ليلا با اشاره به ميز شام رو به دختر ها گفت : ببينين چه برادرزاده هاي با سليقه اي دارم .

آن دو ميز شام را با سليقه بسيار تزيين كرده بودند . يك گلدان بزرگ كه مخلوطي از رز هاي سفيد ، سرخ و صورتي بود در وسط ميز گذاشته شده بوند. روي سالاد ، خورش و پلو را با انواع سبزيجات تزيين كرد و ترتيب يك دسر ژله اي را هم داده بودند .دو شمه نيز در دو سوي ميز روشن كرده بودند . هر دو سر ذوق آمده بودند ، مثل شب هايي كه در خانه هر دو حال داشتند و ميزي شاعرانه براي خود مي چيدند . غذاي مورد علاقه شان را درست مي كردند و تا نيمه هاي شب به شادي مي گذراندند . امشب نيز هر دو سر كيف بودند . بهرام در ابتدا كمي كسل به نظر مي رسيد اما پس از آن چرت نيم ساعته ، اكنون كاملا قبراق و سرحال به نظر مي رسيد . بنفشه و ياس با ديده ي تحسين و تعجب به ميز شام و سپس آن دو نگاه و از آندو تشكر كردندو ليلا كه بيشتر از سايرين خوشحال بود دختر ها و پسر ها را به نشستن دعوت كرد . در حين صرف شام بنفشه گفت : ياس امروز بليط گرفته ، ما پس فردا مي ريم شيراز .

بهرام بيشتر از ليلا و بهنام متعجب شد . آن دوازقبل مي دانستند كه دختر ها چند روزي به شيراز خواهند رفت و فقط از ناگهاني بودن اين سفر تعجب كردند ، اما بهرام راجع به اين قضيه چيزي نمي دانست ، با اين حال چيزي نپرسيد . ليلا لبخندي زد و به ياس گفت : اميدوارم خوش بگذره .

- ممنونم كاش شما هم با ما مي آمديد .

- يه وقت ديگه حتما اين كار رو مي كنم . حالا چند روز مي مونين؟ سه روز .

بهنام از بنفشه پرسيد : منم با خودت مي بري ؟

- نه مي خوام مجردي سفر كنم ، به دور از هوياهوي زندگي مشترك .

سايرين به اين حرف خنديدند و بهنام گفت : جوري حرف مي زني كه انگار هفت هشت تا بچه دور و برت را گرفتند و وقتي براي سر خاراندن نداري .

بنفشه با شيطنت گفت : تو يكي واسه هفت پشتم كافي هستي عزيزم .

بهنام با دو دست روي سرش كوبيد و گفت : آه خدا جون من عجب جونور وحشتناكي هستم كه اي دختر نازنينو به تنگ آورده ام .

بقيه باز هم خنديدند و او رو به ياس گفت : مواظب نامزد شيطون من باش ، مي ترسم دور از چشم من عاشق يه مرد شيرازي بشه و از دستش بدم.

ياس لبخندي زد و گفت : مطمئن باش اين كار رو نمي كنه ، چون هيچ وقت نمي تونه مردي به خوبي تو پيدا كنه .

بهنام با شيطنت پرسيد : خودت چي ؟ نكنه موقع برگشتن يك همشهري دلداده همراهت باشه ؟

ياس از اين حرف جا خورد . البته بهنام شوخي كرده بود ، اما او انتظار چنين حرفي را نداشت . قلب بهرام از شنيدن اين حرف تير كشيد . براستي اگر چنين مي شد او بايد چه مي كرد ؟اگر در حال حاضر چنين مردي وجود داشت و ياس به او دلبسته بود براي او از اين عشق آتشين چه باقي مي موند ؟ پاسخ سوالتش را چگونه بايد مي يافت ؟ به ياس نگاه كرد او سر به زير انداخت و گفت : دست بردار بهنام اين حرفا چيه ؟

اما اين پاسخ بهرام را راضي نكرد و دل پر التهابش را آرام نكرد .

پس از صرف شام ، دخترها ميز را جمع كردند و ظرف ها را شستند . سپس همگي در سالن دور هم جمع شدند و جشن كوچكي بر پا كردند . بهرام خواهش ليلا را براي اين كه كمي سه تار بزند ، نپذيرفت و در عوض شطرنج بازي كردند و با كيكي كه ليلا قبل از شام پخته بود از خود پذيرايي كردند . بهنام پي در پي تقلب مي كرد و ديگران را به اعتراض وا مي داشت ، اما بهرام تنها كسي بود كه توجه آن چناني به بازي نداشت و در نهايت نيز امتيازش از همه كمتر مي شد . در دفعات پيش او هيچ گاه به كسي باج نداده بود و مچ بهنام را نيز هميشه در حين تقلب مي گرفت ، اما امشب كمي سر در گم بود و فكر آن دلداده شيرازي كه بهنام در باره اش از ياس پرسيده بود راحتش نمي گذاشت .

*

*

*

ادامه دارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل ۲-۴


وقتي براي خواب از جا برخاستند ، يك ساعت از نيمه شب گذشته بود . ياس در بستر دراز كشيده بود و بنفشه پس از خواندن جديد ترين شعر او پرسيد : ياس خودتم احساس مي كني كه موضوع شعرات تغيير كرده ؟

- تغيير كرده ؟

- شعرهاي قبليت راجع به تنهايي بود اما حالا رنگ و بوي ديگري گرفتند . از عشق و دلبستگي حرف مي زني . ياس خودت اينو احساس نكردي ؟

- نه.

- تو تغيير كردي ياس .

- دست بردار بنفشه . براي چي بايد تغيير كرده باشم ؟ در من چه تغييري ديدي ؟

- نمي دانم.

وسپس به او خيره شد و پرسيد : تو عاشق شدي ؟

ياس بي درنگ جواب داد : نه ، چرا اين فكر رو كردي ؟

اما خودش مي دانست كه دروغ مي گويد و دويدن خون در زير پوستش را احساس كرد . او عاشق شده بود ، تغيير كرده بود . نه تنها موضوع شعرهايش بلكه زندگي اش دستخوش تغيير شده بود . در طي اين مدت همه سعي اش را كرده بود تا وجود بهرام را در زندگي اش ناديده بگيرد و نگذارد كه در زندگي عادي اش خللي وارد شود ، اما اين عشق و دلبستگي روز به روز عميقتر مي شد و او را وادار به انديشيدن راجع به اين موضوع مي كرد . بنفشه راست مي گفت . رد اين عشق در شعرهايش كاملا مشهود بود ، پس همان بهتر كه تنها خود از راز دل دردمندش آگاه مي بود و ناچار به تحمل .

- روزاي اول تو خيلي سرحال و پر انرژي بودي ، اما حالا همه اش تو فكري . چيزي تو رو رنج مي ده ؟

- نه هيچ چيز .

- مي دونم كه دروغ مي گي . كاش مي تونستم كمكت كنم .

ياس دستهاي او را گرفت و به چشمان با محبتش نگاه كرد و گفت : عزيزم هيچ موردي پيش نيموده كه نگران باشي . فكر مي كنم يه خورده كسلم . مطمئنم كه ديدن شيراز حالمو جا مياره .

- اميدوارم .

در همين لحظه چشمش از پنجره به بيرون افتاد و با هيجان گفت :‌ياس اونجا رو ببين .

و با دست به ايوان اشاره كرد . بهرام در زير بارش ملايم باران روي پله هاي ايوان نشسته بود و زانوهايش را بغل كرده بود و غرق در عالم خود بود .

- مي بيني ؟ مي گم اونم عجيبه ، درست مثل تو .

- كاش يكيو داشت كه مي تونست آرومش كنه .

- كاش يه خرده از غرور و بلند پروازيش كم مي كرد .

و بعد كنار يا نشست و افزود :ديوونه فردا صبح كلاس داره اونوقت نشسته زير بارون .

سپس چراغ خواب را روشن كرد و عرض چند دقيقه خوابش برد . اما ياس همچنان بيدار بود و از پشت پنجره بهرام را تماشا مي كرد . اي كاش مي دانست در دل او چه مي گذرد . براستي هم اين پسر عجب موجود مرموزي بود وليكن همين خاص بودن به دل او چنگ مي انداخت . ساعتي را از دور تماشايش كرد و درباره اش انديشيد و آنگاه كه پسر از جا برخاست و به داخل ساختمان برگشت ،او نيز به اين نتيجه رسيد كه بيشتر از هر زمان ديگري او را دوست دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 5



ليلا براي آخرين بار دختر ها را بوسيد و گفت : به خدا مي سپرمتان مراقب هم باشين .

بنفشه لبخندي زد و گفت : چشم مامان نگران هيچي نباش .

دوباره نگاهي به اطرافش انداخت و افزود : بهرام نيومد ، فكر مي كردم مياد فرودگاه .

بهنام گفت : از صبح غيبش زده ، كاراي اون كه روي برنامه نيست .

ياس دل بي قراري داشت . دلش براي شيراز پر مي كشيد ، اما از ترك تهران نيز خرسند نبود . هشت ماه پيش را به ياد آورد ، زماني كه فرودگاه شيراز را به قصد تهران ترك مي كرد ، افسرده و غمگين بود . از اين شهر بزرگ مي ترسيد و خود را غريبه و تنها مي ديد ، اما حالا دوستش داشت . اينك حلقه اي وجود داشت كه او را به اين شهر پيوند مي داد . بهرام ! مردي كه هر لحظه قلبش به شور عشق او مي تپيد و باعث شده بود حالا كه او قصد بازگشت به زادگاهش را داشت براي اين شهر و غريبي اش دلتنگي كند .

اي كاش بهرام در آنجا بود و براي آخرين بار به چشم هاي پر رازش نگاه مي كرد . نرفته دلش براي او عالم پر رازش تنگ شده بود . بهنام و بنفشه آخرين حرف ها را براي هم زمزمه كردند و ياس همچنان غرق در افكارش بود كه گوينده براي آخرين بار اعلام كرد كه راس ساعت چهار هواپيماي تهران – شيراز به پرواز درخواهد آمد و مسافريني كه هنوز سوار هواپيما نشده اند هرچه سريع تر اين كار را انجام دهند .

بنفشه نگاهي به ساعتش كرد و براي آخرين بار از ليلا و بهنام خداحافظي كردند و به راه افتادند. تمام راه تا پلكان هواپيما را دويدند و هنگامي كه در جايشان نشستند نفس راحتي كشيدند و چند دقيقه بعد هواپيما به پرواز در آمد . ياس غمگين و محزون شد . اي كاش بهرام آمده بود ، اما براي چه ؟ براي چه بايد به بدرقه ي آنان مي آمد ؟ سفر آن دو به شيراز چه اهميتي براي او داشت ؟ و باز با خود انديشيد كه اي كاش اينگونه نبود و آهي از سر حسرت كشيد .

بهرام در بين مسافريني كه از سالن ترانزيت خارج مي شدند در جست و جوي آن دو بود . صبح خيلي زود به راه افتاده و ساعتي پيش به شيراز رسيده بود . براي اين كه خيال خودش را راحت كند به آنجا آمده بود . از دو شب پيش كه بهنام آن جمله را خطاب به ياس گفته بود ، او آرام و قرار نداشت . بايد مطمئن مي شد كه پاي مرد ديگري در بين نيست . در گوشه اي ايستاده بود و انتظار آنان را مي كشيد . ياس ، بهجت خانم و در كنارش آقا سلمان و پسر ده ساله شان حميد ، را كه متوجهش شده بود و برايش دست تكان مي داد به بنفشه نشان داد و گفت : اوناهاشن .

و خود نيز دستش را تكان داد و بر سرعت قدمهايش افزود . با هيجان مي دويد و بنفشه را هم مجبور كرد در پي اش بدود. در يك لحظه خود را در آغوش بهجت خانم انداخت كه چند قدمي به سويش آمده بود و بي اختيار به گريه افتاد .

زن نيز همراهش گريست . بامحبتي عميق و مادرانه او را در بر گرفته بود و بوسه بارانش مي كرد . آنها عاشق اين دختر مهربان و دوست داشتني بودند، بخصوص پس از فوت فرامرز ، پدر ياس ، هميشه در برابرش احساس مسئوليت مي كردند و تا فبل از اين كه به تهران برود ، هيچگاه تنهايش نگذاشته بودند . ياس سر به شانه اش ساييد و با دلتنگي عميقي گفت : دلم براتون تنگ شده بود ، خوشحالم كه دوباره مي بينمتون .

بهجت خام او را گرم تر در آغوشش گرفت و گفت : دل ما هم برات تنگ شده بود . اوضاعت خوبه ؟

ياس به علامت تصديق سرش را روي شانه ي او فشرد . سپس در مقابل آقا سلمان قرار گرفت و پيرمرد با فشردن دو دست دختر گفت : خوشحالم كه حالت خوبه دخترم .

هميشه ياس را دخترم خطاب مي كرد . حتي قبل از تولد حميد و در آن سالها كه از نعمت فرزند محروم بودند ، از ديدن اين دخترك زيبا و پر جنب و جوش احساس پدرانه ي قشنگي سراپايش را فرا مي گرفت . ياس دختر خونگرم و با تحركي بود و سازش بسياري با آنان داشت . لبخندي زد و گفت : پير شدين آقا سلمان .

تعداد موهاي سفيد مرد بر موهاي مشكي اش غلبه كرده بود . تبسمي كرد و گفت : روزگار ديگه . بازم خدا رو شكر .

در اين لحظه ، پسرك سبزه بانمكي كه دسته گلي زيبا نيز در دست داشت گفت : سلام ياس ، دلم برات تنگ شده بود .

ياس به سوي او چرخيد و با لبخندي گفت : آخ حميد جون ، دل منم برات تنگ شده بود ، سلام به برادر كوچولوي خوب خودم.

و او را در آغوش كشيد و صورتش را بوسيد. حميد نيز او را هميشه خواهر بزرگ خود به حساب مي آورد و دوستش داشت . ياس نيز عاشق اين پسر بانمك و شيرين زبان بود . او گلها را به دستش داد و گفت : خوشحالم كه دوباره اومدي پيشمون .

ياس دستي بر سرش كشيد و گفت : منم خوشحالم و خيلي هم دوستت دارم .

و در اين لحظه تازه به ياد بنفشه افتاد كه چند قدمي با آن ها فاصله داشت . سري از روي تاسف تكان داد و گفت : ببخشيد بنفشه ، فراموشت كرده بودم .

و او را به سايرين معرفي كرد . آن سه به قدري از ديدن ياس به هيجان آمده بودند كه اصلا متوجه بنفشه نشده بودند . بهجت خانم او را نيز گرم و با محبت در آغوش گرفت و گفت :‌معذرت مي خوام دخترم . خوش آمدي . اميدوارم در اينجا بهت خوش بگذره .

بنفشه با تبسمي گفت : متشكرم خانم مطئنم كه خوش مي گذره.

و سپس با آقا سليمان و حميد نيز سلام و احوال پرسي كرد . ياس در حالي كه دست دور گردن حميد انداخته بود، از آقا سليمان پرسيد : وضع قلبتون چطوره ؟

- بد نيست ، فعلا كه با هم كنار مياييم.

- داروهاتون رو كه به موقع مي خوريد ؟

آره دخترم سفارشات همه تو گوشمه .

ياس لبخندي به رويش زدو از بهجت خانم پرسيد : شما چش ؟ هنوزم پا درد داريد ؟

- پيريه ديگه ، وقتي سر مي رسه هزار تا دردم همراهش مياد . دلخوشيمون شما جوناييد.

بعد به چهره ي پر شور بنفشه نگاه كرد و گفت : حتما خيلي خسته شدين ، بهتره بريم خونه و استراحت كنين .

با اين حرف آقا سليمان زود تر از بقيه راه افتاد تا اتومبيل را روشن كند .

وقتي اتومبيل آنها شروع به حركت كرد ، بهرام نيز در پ شان به راه افتاد . تا اين جا به خير گذشته بود و مي توانست نفس آسوده اي بكشد ، اما هنوز دلش آروم نمي گرفت . ياس از پشت شيشه چهره شهر را تماشا مي كرد و با يادآوري خاطرات گذشته احساس آرامش مي كرد و مردمانش را دوست داشت . عجيب دلش هواي حافظيه را كرده بود و مي خواست فالي باز كند و نظر حافظ را راجع به بهرام بداند . اين فكر همين حالا به ذهنش رسيد و لبخندي را بر لبان او كاشت . و بعد به ياد شاهچراغ افتاد . آنجا هم مي توانست شمع روشن كند و به خدا متوسل شود . وقتي وارد كوچه باغ دنج رويايي كه ويلاي پدر در آن واقع بود شدند دلش گرفت . چقدر اينجا را دوست داشت .بنفشه با ديدن كوچه باغ كه منظره ي پاييزي زيبايي به خود گرفته بود با هيجان گفت : خداي من ! اينجا چقدر روياييه.

به منظره ي برگ ريزان پاييزي مي ماند كه در كارت پستال ها ديده بود. ياس لبخندي زد و گفت : اينجا بهشت گمنامه . پاييزشم مثل بهارش آدم رو به وجد مياره .

وقتي در برابر ويلا توقف كردند بنفشه بيشتر به هيجان آمد . بوته هاي ياس ، سر تا سر ديوار ها را پوشانده بود . به ياد آپارتمان ياس افتاد ، آنجا نيز مدل كوچكي از بهشت اينجا بود .باغ پاييزي ويلا هم او را ذوق زده كرده بود . پس ذوق و اين طبع لطيف در او نيز نبايد بعيد باشد . حميد دست ياس را گرفت و با اشتياق گفت : بيا خرگوشامو ببين .

و آنها را به سوي فقس بزرگي كه در گوشه ي باغ ساخته بود برد . قبل از رفتن ياس ، او تنها 4 خرگوش داشت و حالا تعدادشان به بيست رسيده بود . دختر ها از ديدن خرگوش ها به وجو آمدند . ياس پسرك را تحسين كرد و گفت : عاليه حميد . خيلي خوب از عهده اش بر آمدي .

پسر لبخندي زد و گفت : بهت گفته بودم كه اين كار را مي كنم .

و بعد به بچه خرگوش سفيد و سياهي در گوشه ي قفس اشاره كرد و گفت : اونو بيشتراز همه دوست دارم . براي توئه .

ياس با هيجان پرسيد : براي من ؟

حميد سرش را تكان داد و گفت : آره . دوستش داري ؟

- خيلي خوشگله اسمش چيه ؟

- فرشته . قشنگه ؟

حميد اين جمله را با هيجان بيان كرد . از هيجان دختر ها او هم سر ذوق آمده بد .

- آره نازه؛ دوستش دارم ، ممنونم حميد .

حميد لبخندي زد و بعد به بنفشه گفت : يكي شم مال توئه ،هر كدومو كه دوست داري .

چشمان بنفشه از خوشحالي برق زد.با هيجان به پسر نگاه كرد و گفت :متشكرم حميد . تو دل بزرگي داري كه از خرگوشاي قشنگت به من مي دي.

- تو هم مثل ياس مهربوني. كدومو دوست داري ؟

بنفشه دوباره به قفس نگاه كرد و با پسنديدن خرگوش سفيدي كه جنب و جوش مي كرد گفت :

اينو مي خوام شيطون و بانمكه .

اسمش طلاست . مال تو .

بنفشه بوسه اي بر گونه ي حميد نشاند و گفت :ممنونم حميد . خوش به حال ياس كه برادر مهرباني مثل تو داره .

حميد لبخندي زد و گفت : برادر تو هم مي شم .اگه دلت بخواد .

- معلومه كه دلم مي خواد و به اين موضوع افتخار مي كنم.

بهجت خانم از روي ايوان گفت :حميد بذار دخترها بيان تو و استراحت كنند . حالا واسه خرگوشات وقت زياده .

حميد با صداي بلندي گفت : چشم مامان .

سپس دست دو دختر را گرفت و گفت : بريم بالا .

ياس وقتي قدم به داخل اتاق نشيمن گذاشت ، چشمانش پر از اشك شدند. انتظار داشت همچون دوران كودكي به محض ورود به اتاق ، مادر از جا برخيزد و به استقبال او بيايد ، كيفش را از روي دوشش بردارد و صورتش را ببوسد و بهش خشته نباشي بگويد . آنگاه به سوي پدر كه آغوشش را به رويش باز كرده بود برود و خودش را در آغوش او بندازد و سخنان محبت آميزش را بشنود . آهي از حسرت كشيد و آرزو كرد كاش پدر و مادر زنده بودند. اكنون اشك پهناي صورتش را پوشانده بود . جاي جاي اين خانه ياد آور خاطرات خوش و ناخوش گذشته بود . روز هاي شادي و بي غمي كودكي ..... مرگ مادر .... سه سال زندگي با احساس در كنار پدر و سپس مرگ او ، چهر سال تنهايي و روز هاي كسل كننده و بي روحي كه در هر لحظه اش آرزوي مرگ داشت ، تمام اي خاطرات مثل يك نوار فيلم از پيش رويش مي گذشتند و يادآوري شان باعث شد دلش بگيرد . باز هم خود را تنها و بي كس ديد .

بنفشه آهسته شانه ي او را فشرد و با او احساس همدردي كرد . ياس از پله ها بالا رفت و وارد طبقه ي دوم شد . به اتاق خواب پدر و مادر رفت . اين اتاق بيشتر از هر جاي ديگري بوي غم و تنهايي مي داد .

مادر در اين اتاق جان سپرده بود و او هرگاه كه قدم به اين اتاق مي گذاشت آن صحنه تلخ را به ياد مي آورد . خيلي زود از آنجا خارج شد و به كتابخانه رفت . نفس عميقي كشيد و در كنار پنجره به تماشاي باغ ايستاد . هميشه در اينجا احساس راحتي و سبكي مي كرد و دوستش داشت . نگاهي به ميز مطالعهي پدر انداخت . عينكش هنوز هم روي ميز بود و قلم و دفتر خاطراتش . دفتر را برداشت باز هم همچون هميشه با خواندن آخرين صفحات آن گريه اش گرفت . اين دفتر را پس از كشته شدن پدر يافته بود . تمام سخنانش خطاب به يسا بود . گاه از تنهايي هايش با دخترش حرف مي زد و گاه او را راهنمايي و نصيحت مي كرد . دفتر را به سينه اش فشرد و تصميم گرفت هنگام بازگشت به تهران آن را با خود ببرد .

پس از خروج از كتابخانه قدم به اتاق كار مائر گذاشت . هنوز هم بوي رنگ مي داد . تبلو ها بوم ها ، رنگ ها و طرح ها . هفت سال بود كه از اين اتاق چيزي تغيير نكرده و جاي چيزي عوض نشده بود . حتي تابلوي نيمه كاره اي كه هرگز تمام نشده بود روي بوم قرار داشت . پدر هر گاه دلتنگ مادر مي شد به اتاق كار او مي رفت ، ياس بارها او را با صورت گريان و در حال درد دل كردن با مادر ديده بود . از آنجا هم خارج شد و آخر از همه به اتاق خودش رفت . اتاقي كه با سليقه ي مادر تزيين شده بود ، شبهاي بسياري را در پناهش به بي خوابي خوش فرو رفته بود ، در حالي كه دست نوازش پدر يا مادر همراهي اش مي كرد و شبهاي ديگر تا صبح گريسته و لحظه اي نياسوده بود .

عروسكش هم هنوز در گوشه ي اتاق در كالسكه اش بود ، هديه ي 5 سالگي اش . اين عروسك را بيشتر از عروسك هاي ديگرش دوست مي داشت . وقتي در شب تولد 5 سالگي ، آن را از دست پدر گرفت ، همقد هم بودند و او آن را خواهر خودش مي دانست . نام ياسمن را برايش انتخاب كرد و با كمك مادر برايش لباس هاي زيبا دوخته بود .بي اختيار به سويش رفت و آن را در آغوش كشيد و لالايي اي را كه مادر هميشه برايش مي خواند زمزمه كرد . اين لالايي را بيشتر از تمام شعر هايش دوست مي داشت . درحالي كه عروسك را به شدت به سينه اش مي فشرد روي تخت افتاد و سرش را در بالش فشرد و براي مدتي آرام و بي صدا گريست. اما وقتي به ياد بنفشه افتاد از جا برخاست و عروسك را در كالسكه اش گذاشت و اتاق را ترك كرد .

بنفشه به شيراز آمده بود تا سفري خوش داشته باشد و او حق نداشت با غصه هايش او را غمگين كند . اشك هايش را پاك كرد و در حالي كه سعي مي كرد لبخند بزند به طبقه ي پايين رفت . سايرين مشغول تماشاي تلوزيون بودند. چشم هايش سرخ و متورم شده بود ، اما همه حالش را درك مي كردند . حميد به سوي او آمد و نگاه نگرانش را به او دوخت و گفت : ياسي جون گريه كردي ؟

ياس لبخند و زد و او را در آغوش گرفت. براي مدتي كوتاه در آن حال ماند و او را نوازش كرد ، آنگاه دستش را گرفت و هر دو به سوي بنفشه رفتند . كنارش نشستند و بنفشه پرسيد : حالت خوبه ؟ او به علامت مثبت سري تكان داد و گفت : اگه خسته اي تا وقت شام استراحت كن . بنفشه تبسمي كرد و گفت : خسته نيستم .

و بعد از حميد پرسيد : آقا حميد ميونه ات با درس ها طوره ؟

ياس به جاي او جواب داد : داداشي من هميشه شاگرد اوله.

بنفشه با تحسين سري جنباند و گفت : آفرين به تو ، دلت مي خواد چه كاره بشي ؟

- مي خوام خلبان بشم . مثل آقا فرامرز.

ياس دستي به موهاي او كشيد و گفت : مي دونم كه موفق مي شي .

بهجت خانم با فنجاني مقابلش نشست و گفت : حموم گرمه .

- ممنونم من قبل از خواب دوش مي گيرم .

- چقدر پيشمون مي موني ؟

- سه روز.

حميد با اعتراض گفت : حيلي كمه، بيشتر بمون ياس .

- توي تعطيلات پيان ترم دوباره ميام ، اما سه روز ديگه بايد برگردم ، درس دارم.

آقا سلمان پرسيد : اوضاع درس و دانشگاه چطوره ؟

- خوبه همه چيز مرتبه.

- تنها نيستي ؟

ياس نگاه پرسپاسي به بنفشه انداخت و گفت : بنفشه و خانواده اش هيچ گاه منو تنها نمي گذارند . خيلي در حقم لطف دارند .

بهجت خانم آقا سلمان با قدر داني به او نگريستند و بهجت خانم گفت : خدا عوضتون بده . ممنونم كه مواظب ياس هستيد . به جاي من از مادرتون تشكر كنيد .

بنفشه لبخندي زد و گفت : ياس دختر مهربونيه و مادرم عاشقشه .

آقا سلمان گفت : ما همه عاشقشيم .

ياس با سپاس نگاهشان كرد و گفت : منم همه ي شما را دوست دارم و به وجودتون افتخار مي كنم.

* * * *

شب از نيمه گذشته بود ، اما بهرام هنوز هم در آن كوچه باغ عاشقانه در اتومبيل خود نشسته بود . بيشتر از شش ساعت از توقفش مي گذشت بدون اين كه چيزي خورده يا پلكي بر هم نهاده باشد . عشق دختر ديوانه اش كرده بود ، به طوري كه از حال خودش غافل شده بود . سرانجام وقتي تمام چراغ ها خاموش شدند ، او نيز آنجا را ترك كرد و به تل رفت . در اتاقي كه روز گذشته رزرو كرده بود ، چند ساعتي را به استراحت گذرانيد ، اما صبح خيلي زود دوباره به آنجا باز گشت . اين بار وارد كوچه نشد و در گوشه اي به انتظار ايستاد . از آنجا در ورودي ويلا را خوب مي ديد و بر محيط اطرافش تسلط كامل داشت .

سرانجا دقايقي بعد از ساعت نه ، ياس اتومبيل مادرش را از پاركينگ بيرون آورد و با بنفشه از خانه خارج شد . ابتدا به گورستان رفتند و ياس با مادر و پدرش تجديد ديدار كرد . حرف هاي بسياري براي گفتن داشت . بيش از هشت ماه از آخرين ديدارشان مي گذشت . ساعتي را با آنها خلوت و براي شادي روحشان دعا كرد . سپس گورستان را ترك كردند و به حافظيه رفتند . آنجا هر كدام پس از قرائت فاتحه اي ، تفالي بر ديوان خاجه زدند . ياس در دل نيت كرد كه با عشق بهرام چه كار كند و آنگاه كه ديوان را گشود خطاب آمد .

راهـــي است راه عشــق كه هـيچش كناره نـيست

آنـــجا جـــز آن كه جــــان بسـپارند چــاره نـيست

هــرگه كه دل به عشـق دهـي خـوش دمـي بود

در كــار خــير حــاجت هـيچ اســتخاره نــيست

به اينجا كه رسيد ديوان را بست و آن را روي سينه اش فشرد . از همين دو بيت جوابش را گرفته بود . دلش آرام گرفت و احساس سبكي كرد او بهرام را دوست داشت . نبايد از عشقي كه به جانش افتاده بود طفره مي رفت . تصميم گرفت صبور باشد و در اين راه به خدا متوسل شود.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 5-2


براي صرف نهار به خانه برگشتند و با پذيرايي خوب بهجت خانم رو به رو شدند . كمي استراحت كردند و سر ساعت سه دوباره خانه را ترك كردند . اين بار پياده بودند . تمام بعد از ظهر را با پرسه زدن در خيابان ها و خريد كردن گذراندند . بنفشه يك كت پشمي براي بهنام خريد و يك پيراهن ابريشمي آبي نيز براي مادرش ياس نيز يك گلدان بلور زيبا براي ليلا و يك خودنويس زماندار براي استاد شهريار خريد. شلوار جيني كرم رنگ نيز توجه اش را جلب كرد . دلش مي خواست آن را براي بهرام بخرد، اما با خود انديشيد به چه دليلي بايد براي او سوغاتي به همراه ببرد . به بنفشه چه مي گفت ؟ در ضمن اندازه اش را هم نمي دانست . با نااميدي از كنارش گذشت و براي قدر داني از بهجت خانم آقا سلمان هدايايي برايشان خريد . يك جفت صندل براي بهجت خانم و كلاهي نيز براي آقا سلمان . حميد را هم از ياد نبرد . براي او هم يك دست گرمكن ورزشي خريد و شالگردن و كلاه پشمي قرمزي نيز براي خودش . بنفشه گفت كه مي خواهد براي بهزام چيزي بخرد ، ياس مي خواست آن جين را پيشنهاد كند ، اما منصرف شد و بنفشه براي او يك پيراهن اسپرت شكلاتي انتخاب كرد . وقتي به خانه بازگشتند هوا كاملا تاريك شده بود . شام خوردند و تا ساعت يازده همراه حميد چند فيلم كارتوني تخيلي و مهيج تماشا كردند .

روز بعد جمعه بود . به اتفاق حميد به تخت جمشيد و باغ ارم رفتند . سپس در رستوراني غذا خوردند و حميد را به باشگاه ژيمناستيكش رساندند. به سعديه رفتند و از آنجا هم به شاهچراغ . ياس بسته اي شمع خريد . بنفشه با شيطنت گفت : چيه خانم ؟ حاجت داري ؟

- مگه عيبي داره ؟

- زير سرت بلند شده ؟

- دست بردار دختر جون .

و شروع كرد به روشن كردن پنج شمع . بنفشه نيز پنج شمع ديگر روشن كرد و گفت : اينم از طرف من اميدوارم به آرزوت برسي .

ياس نگاهي از سر قدر شناسي به او كرد و گفت : متشكرم عزيزم .

و بعد روي سكويي نشستند و دستهايش را در يكديگر گره كرد و گفت : اينجا آدمو آروم مي كنه . بنفشه كنارش نشست و پرسيد : ناراحتي كه فردا بر مي گرديم ؟

- نمي دونم من عاشق اينجام . ولي باور مي كني اگه بگم از تهران هم خوشم آمده ؟

- من فقط يه چيز مي دونم ، اين كه تو تغيير كردي ، اما به چه علت اينو ديگه نمي دونم.

سپس نگاه كنجكاوش را به چهره ي ياس دوخت تا شايد چيزي از افكارش سر در بياورد ياس لبخندي زد و با آرامش گفت : اشتباه مي كني بنفشه ، من نمي دونم چرا اين فكر به سرت زده .

براي اين كه عوض شدي همه اش توي فكري ، داري خودخوري مي كني . مي دوني چقدر لاغر شدي ؟ نمي دونم توي اون كله ي كوچيكت چي مي گذره . اين موضوع حتي روي شعراتم اثر گذاشته و تو خودت بهتر از هر كس ديگه اي اين تغييرات را حس مي كني .. حالا چرا داري پنهانش مي كني ؟ حتمالا دليل خاص خودتو براي اين كار داري و من .......

اما ناگهان زبانش بند آمد . از ديدن آنچه كه در مقابلش بود مبهوت شد . بهرام ؟ اينجا چه مي كند ؟ دقيقتر نگاه كرد ، نه اشتباه نمي ديد . بهرام در حال روشن كردن شمع بود . شانه ي ياس را تكان داد و با اشاره به بهرام گفت : اونجا رو ببين ياس ، بهرامه .

ياس به روبه رو نگاه كرد . برق از سرش پريد . غير قابل باور بود . بهرام اينجا چه مي كند ؟ دو دختر سخت به هيجان آمدند . ناگهان بنفشه موضوعي را دريافت . اشتباه نكرده بود ، مطمئن شد كه بهرام به خاطر ياس به شيراز آمده است . با هيجان رو به دوستش گفت : ديوونه ! اون به خاطر تو اومده اينجا ، بهرام عاشقت شده مي فهمي ؟

ياس در حال انفجار بود . غوغايي در درونش به پا شد و دلش به پيچي سخت دچار شد . چه بايد مي گفت ؟ حق با بنفشه بود . سعي فرواني كرد تا مانع فرو ريختن اشك هايش شود ، اما تلاشش بي فايده بود . در عرض چند لحظه پهناي صورتش باراني شد . محكم دست بنفشه را فشرد ، در حالي كه بدنش به شدت مي لرزيد . بنفشه با ناباوري به او چشم دوخت و زير لب زمزمه كرد : ياس ! تو هم ؟ تو هم دوستش داري ؟

و بعد با صداي بلند تري گفت : آخ خدا جون ! من چقدر احمقم چرا چيزي نفهميدم ؟ شما هردوتون ، هردوتون عاشق شدين ؟ عجب دوستي هستم من. فكر مي كردم تو رو درك مي كنم در حالي كه به كلي از حالت غافل بودم . ياس همچنان بي محابا اشك مي ريخت . بنفشه از جا برخاست و گفت : الآن مي رم پيشش و مي گم كه ...

ياس به بازوي او چنگ انداخت و با التماس گفت : نه بنفشه اين كار رو نكن ،خواهش مي كنم.

بنفشه با تعجب نگاهش كرد و گفت : چرا ؟

- غرورش خرد مي شه بنفشه ، من اينو نمي خوام .

- خل نشو ياس ، اون دوستت داره . به خاطر تو اومده اينجا .

- اين كار رو نكن ، خواهش مي كنم.

بنفشه دوباره كنارش نشست و با حيرت گفت : تو به چي فكر مي كني ؟

- به بهرام ، اون پنهاني اومده اينجا . نخواسته كسي بفهمه ، پس ما هم نبايد به روش بياريم . شايد داره درباره اين قضيه فكر مي كنه . ، ما كه نمي تونيم وادارش كنيم .

- اما اونم تغيير كرده .

- بنفشه خواهش مي كنم . من نمي تونم باهاش روبه رو بشم . اين كار رو نكن بنفشه .

بنفشه شروع به نوازش گونه اش كرد و گفت : خيلي دوستش داري ؟

ياس سرش را بيشتر به شانه ي او فشرد . بنفشه آهي كشيد و با ملامت گفت : چرا من چيزي نفهميدم ؟ چرا سعي كردي از من پنهانش كني ؟

- مي ترسم بنفشه . من ديوونه ام كه عاشق بهرام شده ام . بين ما فاصله ي زيادي هست.

- تو احمقي دختر جون . اونم دوستت داره . نگاهش كن داره دعا مي كنه ،خالصانه.

ياس صورتش را با دستانش پوشاند و گفت : نه نه جراتشو ندارم .

- شما زوج بي نظيري مي شين ياس ! هردوتون محشرين .

از تجسم آن دو در كنارهم لبخندي رضايت آميز صورتش را پوشاند . آن دو كاملا برازنده و مناسب بودند .

- بريم خونه ، حالم خوب نيست .

- نمي خواي تعقيبش كنيم ؟

- نه ، نه بنفشه ، نمي خوام تو كاراش دخالت كنم.

بنفشه از جا برخاست و گفت : تو بيشتر از اون كه به فكر خودت باشي به غرور اون توجه مي كني . هردوتون خواهان هم هستين ، پس چرا اين غرور بايد مانع ابراز احساساتتون بشه ؟

ياس در پي او به راه افتاد و گفت :

بنفشه من نمي خوام اونو برنجونم . دوستش دارم اما نمي خوام وادارش كنم كه عكس العملي نشان بده .

- بس كن تو رو خدا ! وادارش كني ؟ آخه به چي ؟ هردوتون دارين از واقعيت فرار مي كنين . هردوتون عجيب و ابلهين . درست مثل همديگه .

- و بعد وارد اتومبيل شد و پشت فرمان نشست و گفت : من رانندگي مي كنم .

ياس هيچ نگفت احساس مي كرد بهرام در پي شان است ، اما جرات نمي كرد كه به اطراف نگاه كند . بنفشه شروع به حركت كرد و با نگراني پرسيد : ياس حالت خوبه ؟

او به علامت تصديق سر تكان داد .

- چرا به من چيزي نگفتي ؟

- فايده اي نداشت . حتي يه درصد هم احتمال نمي دادم كه اون به من فكر مي كند . اين آرزو را داشتم اما فكر مي كردم روياي محاليه .

- اما حالا كه اين رويا تحقق پيدا كرده بازم مي خواي دست رو دست بذاري؟

- عزيزم از دست من چه كاري ساخته است ؟ برم بهش بگم من دوستت دارم ؟ بگم خواهش مي كنم منو بپذير ؟ خودمو بهش تحميل كنم ؟

- ولي اون دوستت داره ، عاشقته ياس .

- اما چيزي از اون عشق بروز نداده . هيچ كاري نكرده تا من بفهمم كه دوستم داره . اگه امروز نديده بوديمش حتي تا اين اندازه هم نمي دونستيم . بدون شك اصلا دوست نداره كه ما ببينيمش .

- شايد از تو مي ترسه . شايد مي ترسه تو اونو قبول نداشته باشي ، شايد از جريحه دار شدن غرورش مي ترسه .

- من غرور بهرامو دوست دارم ، اما اون بايد بدونه كه عشق و غرور با هم منافات دارن . بايد از بين اين دو تا يكيشون رو انتخاب كنه . اگه اون عاشقه ، حالا نه من ، عاشق هر دختري ، بايد.... بايد بتونه در اين مورد يه تصميم قطعي بگيره و راهشو انتخاب كنه .

- خب شايد اون فرصت مي خواد ، شايد مي خواد از جانب تو مطمئن بشه ، شايد مي ترسه كه تو دلبسته يه مرد ديگه باشي.

- منم به خاطر همين مسئله نمي خوام عكس العملي نشون بدم .

- يعني منتظر مي موني ؟

- فكر مي كني چاره ي ديگه اي دارم ؟ ياس تو چقدر اونو دوست داري ؟

باز هم همان دل درد ناشي از هيجان به سراغ دختر آمد . عجب سوالي ؟ چه بايد مي گفت ؟ به اندازه همه دنيا ؟ با تمام وجود ؟ بيشتر از هر عاشق ديگري ؟ اما اينها نيز گنجايش آن علاقه شديد را نداشتند .

- منو ياد پدرم ميندازه . اونم براي مادرم خيلي عزيز بود .

- بهرام تو رو مي خواد . به اين موضوع هيچ شكي ندارم ياس . دوست داري باهاش ازدواج كني ؟

- آرزو ي بزرگيه بنفشه .

- اما تو اين آرزو را داري مگه نه ؟

- البته كه دارم . بهرام بي نظيره ، ولي نمي دونم چرا بايد به من علاقمند بشه . اون موقعيت خيلي خوبي داره . تو مي گفتي دنبال يه چيز متفاوت مي گرده ، كسي كه با همه فرق داره .

- خب كله پوك ، تو چنين شايطي داري . خوشگلي ، مهرباني . ياس ، تو همه ي پسراي دانشگاه رو شيفته ي خودت كردي . چرا بهرام بايد از اين قاعده مستثني باشد؟ تو حقيقتا با همه فرق داري ، فرق داري كه تونستي دل بهرامو به دست بياري .

- فرق دارم ؟ مگه من كي ام؟ سپس پوزخندي زد و ادامه داد : يه دختر بي پناه ! نه پدر دارم نه مادر ، تنها زندگي مي كنم. اينا تفاوت بنفشه ؟ اينا نشونه ي منحصر به فرد بودن منه ؟ گريه اش گرفته بود . اشك هايش را پاك كرد و گفت : بهرام پسري نيست كه دنبال زيبايي ظاهري باشه . چرا بايد به يه دختر تنها و بي كس علاقه نشون بده ؟

- عزيزم تو منحصر به فردي ! از هر نظر . تو تنها زندگي مي كني ، درسته ، اما خيلي خوب از اداره ي زندگيت بر مياي ، تو دختر مقاومي هستي و شايد همين عامل در كنار يكديگر امتيازاتت اونو مجذوب تو كرده . بهرام هميشه بهترين رو مي خواسته و حالا فكر مي كنه كه اونو پيدا كرده . به نظر منم انتخاب درستي كرده . هر دو تون شبیه هميد . هر دو طعم تنهايي رو چشيديد . بهرام در ظاهر با ديگرانه ، ولي حقيقتا تنهاست . به دنبال كسيه كه دركش كنه و براي اين منظور تو بهتريني . شما مي تونين يه دنياي قشنگ بسازيد يه دنياي بي نظير ، عالمي كه همه حسرتش رو بخورن . تو مي توني خلايي رو كه در زندگي بهرام بوده پر كني و اونم مي تونه يه تكيه گاه مطمئن براي تو باشه .

و بعد بدون اين كه منتظر پاسخ ياس باشد در برابر خانه توقف كرد و از اتومبيل پياده شد با كليدي كه ياس به همراه داشت در را گشودند . اتومبيل را به پاركينگ بردند و سپس به داخل رفتند . بهجت خانم در حال تدارك شام بود . وقتي ياس را گريان ديد با تعجب گفت : چي شده دخترا ؟

ياس با لبخندي كم رنگ گفت : هيچي بهجت خانم نگران نباشيد .

و بدون حرف ديگري از پله ها بالا رفت بهجت خانم با تعجب به بنفشه نگاه كرد تا شايد از او پاسخي بشنود . بنفشه گفت : رفته بوديم شاهچراغ دلش گرفته بود ، محيط روش اثر گذاشت و گريه اش گرفت .

- دخترك بيچاره ! حق داره دلتنگ باشه .

- با اجازتون من مي رم پيشش .

- برو دخترم.

بنفشه در را گشود و وارد اتاق شد. ياس دراز كشيده بود از پنجره ، باع را نگاه مي كرد . به او نزديك شد . روي لبه تختخواب نشست و پرسيد : مي خواي به بهنام تلفن كنم ؟ شايد اون بتونه كمكت كنه.

ياس نگاهش را به او دوخت و گفت : نه بنفشه خواهش مي كنم اين كار رو نكن.

سپس سرش را بلند كرد و در بسر نشست و گفت :يه قولي به من بده بنفشه .

- چه قولي؟

- به هيچ كس نگو كه بهرام آمده بود شيراز،حتي به بهنام.

- تو دختر عجيبي هستي ياس .

- قول مي دي ؟

- هر طور كه راحتي .

ياس لبخني زد و گفت :

- متشكرم.

- ياس من خيلي خوشبينم . فقط تو لياقت بهرامو داري و فقط اونه كه برازنده ي توست .

- دعا كن بنفشه خيلي می ترسم.

- نترس دختر خوب ، خدا بزرگه .

و بعد اشك هاي او را پاك كرد و ادامه داد : انقدر خودخوري نكن.

- خوشحالم كه تو فهميدي . حالا احساس سبكي مي كنم.

صبح روز بعد ياس خيلي زود از خواب برخاست . دوشي گرفت و به همراه حميد كه براي رفتن به مدرسه مهيّا مي شد صبحانه خورد . بنفشه هنوز خواب بود كه به همراه حميد از خانه خارج شد و او را تا مدرسه اش همراهي كرد . هواي خوب و خنك صبح حالش را جا مي آورد و باد در لاي موهايش مي پيجيد و احساس دل انگيزي در او به وجو مي آورد .

از آنجا قدم زنان به حافظيه رفت . ساعتي را بدون هدف روي نيمكتي نشست و محيط اطرافش را نگاه كرد .

احساس خوبي داشت . پس جريان روز گذشته نسبت به آينده اميدوار تر شده بود . اكنون بهرام را به خود نزديك تر احساس مي كرد و حتي شايد بيشتر از قبل دوستش مي داشت . همان طور كه به فواره هاي آب چشم دوخته بود ، سايه او را با خود همراه مي ديد . شايد مثل روز گذشته در تعقيبش باشد .

جرات نمي كرد كنجكاوانه اطرافش را نگاه كند ، دوست نداشت بهرام خود را در برابر او رسوا ببيند. با خود انديشيد مهم اين است كه او در اينجاست و به خاطر او به شيراز آمده است ، پس بايد به خدا توكل كند و تا زماني كه بهرام خود مايل به ابراز احساسش شود و زبان به سخن بگشايد صبوري كند .

پس از مدتي انديشيدن به اين موضوع برخاست و به گورستان رفت . با پدر و مادرش وداع كرد و براي شادي روحشان دعا كرد .

وقتي از آنجا خارج شد ساعت از يازده و نيم گذشته بود تاكسي گرفت و به خانه برگشت . بنفشه در باغ مشغول تماشاي بازي خرگوشها بود . به او نزديك شد و سلام كرد . بنفشه به سويش چرخيد و با لبخند جواب او را داد . چهره ي ياس شاد بود و از بي قراري گذشته اثري در آن وجود نداشت. از قرار معلوم پياده روي در خنكاي صبح در بهبود اوضاع او موثر واقع شده بود . روي تاب نشست و پرسيد : حالت خوبه ؟

- مرسي عزيزم خوبم تو چي ؟ حالت خوبه ؟

- خدا رو شكر منم خيلي سر كيفم.

ياس كنجكاوانه به او نگريست و گفت : خوبه چه خبر ؟

- چند دقيقه ي پيش داشتم با بهنام صحبت مي كردم .

ياس با نگراني پرسيد :بهنام؟

- خوب آره ، مگه اشكالي داره ؟ گفت شب براي استقبال مياد فرودگاه .

ياس بي قرار تر پيش گفت :چيزي كه بهش نگفتي ؟

- درباره ي چي ؟

- بهرام ديگه .

- نه دختر خوب من سر قولم هستم .

ياس نفس راحتي كشيد و گفت :

- متشكرم . حالش خوب بود ؟

- آره سلام رسوند و يه خبر خوب هم داشت .

- چه خبر ؟

- تهرون برف اومده .

ياس با هيجان گفت :برف ؟

بنفشه متاثر از هيجان او گفت : آراه مي گفت يه دفعه هوا چند درجه سرد شده . تعجب كرد كه ما از اخبار متوجه آب و هوا نشديم . منم حسابي دلشو آب كردم و گفتم اينجا اونقدرسرمون شلوغه و خوش مي گذرونيم كه ديگه وقتي براي اخبار نداريم .

- من عاشق برفم ، خيلي خوشحال شدم .

- تو كجا رفته بودي ؟

- رفتم حافظيه ، بعدشم رفتم پيش پدر و مادرم .

- بهرامو نديدي ؟

ياس سري به علامت منفي تكان داد و گفت : كنجكاوي نكردم .

سپس از جا برخاست و گفت : دارم مي رم تو خونه ، تو نمي ياي ؟ بعضي چيزا هست كه بايد برشون دارم.

بنفشه با حركت سر موافقت كرد و هر دو به داخل خانه رفتند تا وسايلشان را جمع كنند . ياس دفتر خاطرات پدر، عروسكش و چند دست لباس برداشت و آخر از همه سه تار پدر را نيز در چمدانش قرار داد .

*

*

*

ادامه دارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 6


ليلا دو دختر را همزمان در آغوش گرفت و صورتشان را بوسيد .بهنام گفت : سفر چطور بود خانما؟

بنفشه ابرويي بالا انداخت و گفت : خيلي خوش گذشت .

بهنام پرسيد : جاي من خالي نبود ؟

بنفشه خنديد و گفت : نه اتفاقا چند روزي احساس آرامش كردم .

و چون با دلخوري تصنعي او رو به رو شد ، لبخندي زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود بهنام .

بهنام گله مند گفت : منم همين طور . ديگه از اين سفر هاي مجردي نرو كه به من خيلي سخت مي گذره.

- فداي دل مهربونت بشم من . از بهرام چه خبر ؟

اين سوال را مخصوصا مطرح كرد . بهنام پاسخ داد : نمي دونم از اون روز كه هنوز پيداش نشده ، معلوم نيست كجا رفته .

- سعي نكردي پيداش كني ؟

- خودش تلفن كرد .گفت حالم خوبه و چند روز ديگه ميام خونه.

- نگفت كجاست ؟

بهنام با لاقيدي شانه هايش را بالا انداخت و گفت : نه شايد با دوست دخترش خلوت كرده . ميدوني كه ما عادت نداريم تو كارهاي همديگه سرك بكشيم.

- من اگه جاي تو بودم تا حالا ته و توي قضيه را در آورده بودم .

- عزيزم تو بايد كارآگاه مي شدي نه كارشناس شيمي.

چمدانهاي دختر ها را برداشت و همگي به راه افتادند . ليلا پرسيد : شيراز چطور بود ؟

بنفشه با هيجان گفت : عالي بود مامان .

و راجع به چيز هايي كه ديده بود برايشان حرف زد . ياس از ديدن خيابان هاي مملوء از برف با خوشحالي گفت : چقدر خوبه . كاش هميشه برف بباره .

ليلا دستي به سرش كشيد و گفت : يه مدت ديگه ازش خسته مي شي .

دختر به علامت منفي سر تكان داد و گفت : نه ، برف قشنگه . آدمو خسته نمي كنه .

ليلا تبسمي كرد و در دل احساسات قشنگ دختر را ستود . او نيز مثل بنفشه و سايرين عاشق اين دختر ساده و مهربان با احساسات پاك شده بود . او نيز در اين دو ماه به طرز غريبي با اين دختر خو گرفته بود و به اندازه ي بنفشه دوستش مي داشت .

آخر شب بهنام ياس را به آپارتمانش رساند و خودش به خانه رفت تا شايد از بهرام خبري شود . در كارهايش كنجكاوي نمي كرد . ، اما حقيقتا نگرانش بود . بهرام چهار روز پيش اتومبيل را برداشته و غيبش زده بود و در اين مدت تنها يك بار با برادر تماس گرفته بود . آيا دوستان نابابي پيداكرده بود او را از راه به درش كردند؟ اين فكر بهنام را ديوانه مي كرد. در برابر او احساس مسئوليت مي كرد ،مخصوصا اين كه قبل از اين ، چنين رفتاري هيچگاه از او سابقه نداشت و او هميشه فرد آرام و منظبت و پايبند به قواعد بود . حال چه به روز اين پسر آمده بود ؟ بهنام در طي اين مدت مرتب اين سوال را از خود كرده بود ،اما پاسخي برايش نيافته بود.

* * * *

ساعت نزديك شش صبح بود و بهنام از ساعتي قبل بيدار بود . كنار شومينه نشسته بود و مشغول خواندن درس بود . امروز امتحان داشت و هنوز جزوه اش يك دور به پايان نرسانده بود . در همين حين از پنجره مقابل به رويش ديد كه در خروجي خانه گشوده و بهرام وارد خانه شد . اتومبيلش را به پاركينگ برد و دقايقي بعد به درون خانه آمد . وقتي بهنام را بيدار ديد لبخندي زد و سلام كرد. انتظار نداشت در اين ساعت او را بيدار ببيند . قبراق و با نشاط به نظر مي آمد ، پاسخ سلامش را داد . بهرام همانطور كه به سوي شومينه مي آمد گفت : عجب برفي تهرونو پوشونده ، حسابي جا خوردم .

بهنام با تعجب به او نگاه كرد . از دو روز پيش برف زمين تهران را پوشانده بود .

- مگه تهران نبودي ؟ دو روزه كه برف مي باره .

بهرام هم به او نگريست . خراب كرده بود ، اما چاره اي جز بيان حقيقت نداشت .

نه چند روز رفتم سفر .

- خوبه كلاسات رو تعطيل كردي رفتي سفر ؟ سفرت اينقدر مهم بود ؟

- بله مهم بود .

- پس اميدوارم خوش گذشته باشه .

لحنش بوي ملامت و سرزنش مي داد . بهرام هيچ نگفت . روي كاناپه نشست و مشغول در آوردن كفش و جورابهايش از پا هايش شد . بهنام پرسيد : كجا رفته بودي ؟

بهرام سر بلند كرد و به او نگاه كرد . عصبي بود و مي خواست بگويد به تو مربوط نيست ، اما نمي خواست او را برنجاند .

- گفتم كه رفته بودم سفر . يه كاري برام پيش آمده بود كه مجبور شده از تهران خارج بشم .

- چه كاري ؟

بهنام مصمم در بازجويي بود و قصد عقب نشيني نداشت . بهرام با كلافگي سري تكان داد و گفت : راحتم بذار .

- پرسيدم چه كاري ؟

- مگه دونستش ضرورتي داره ؟

بهنام با صداي بلند تري پرسيد :نداره ؟ هيچ معلوم هست كه داري چه كار مي كني بهرام ؟ بدون اين كه چيزي بگي چهار روز تموم غيبت مي زنه ، اون وقت توقع داري چيزي ازت نپرسم ؟

- من كه بچه نيستم بيست و دو سالمه . اختيارمم دست خودمه .

- كي گفته ؟

- خودم اصلا مگه من در كارهاي تو كنكاش مي كنم ؟

آخه من مثل تو رفتار نمي كنم . بهرام به خدا توي اين ترم با اين كارات داري منو ديوانه مي كني ، آخه تو چه مرگته ؟

حالم خوبه اتفاقي هم نيقتاده ، اين براي صدمين بار .

- پس كدوم گوري رفته بودي ؟

- نيازي نمي بينم در موردش توضيحي بدم .

- داري مجبورم مي كني زنگ بزنم به پدر و بگم كه اينجا چه خبره .

با شنيدن اين حرف ، از كوره در رفت . از جا برخاست و فرياد زد : زندگي من هيچ ربطي به اون نداره .فهميدي ؟

بهنام نيز فرياد زد " بسيار خوب به من مربوطه و مي خوام بدونم تو چه غلطي مي كني .

بهرام باز هم خواست بگويد ، به تو هم مربوط نيست ولي دوباره خشمش را فرو خورد . امروز صبح خويشتن داري بسياري از خود به خرج داده بود و علتش نيز آرامشي بود كه پس از پايان گرفتن سفر موفقيت آميزش به او دست داده بود . ارزشش را داشت كه كمي فرياد هاي بهنام را تحمل كند ، اگر چه او كاملا حق داشت و بهرام حال او را درك مي كرد .

- من يه جوب قانع كننده مي خوام بهرام .

- پيش يكي از دوستام بودم همين .

- نكنه يه معشوقه واسه خودت دست و پا كردي ؟ از زندگي مشترك و لبريز از عشقت راضي هستي ؟

- تو هرطور كه دوست داري فكر كن .

بهنام با عصبانيت دستهايش را در هم گره كرد . چرا نمي توانست از كارهاي اين پسر سر در بياورد ؟

- بهرام ! اصلا دلم نمي خواد بيفتي توي كارهاي خلاف . دور دوستاي ناباب رو خط بكش .

- تو مثل اين كه دوست داري آقا بالاسر من باشي ، اما اينو بدون من اونقدار هم كه تو فكر مي كني بچه نيستم . ، بهتر از تو مي دونم بايد چه كار كنم و چه كار نكنم.

راست مي گفت و بهنام به اين امر كاملا واقف بود ، اما پس او چه مرگش بود ؟ جواب سوالش را از كجا بايد پيدا مي كرد ؟ هنوز هم عصباني بود ، اما فكرش راه به جايي نمي برد . . بهرام كتش را از روي چمدانش برداشت و دو بسته ي كوچك از جيبش بيرون كشيد . آنها را مقابل او روي ميز قرار داد و گفت : مال توئه .

رهاوردي از سفر براي تنها برادرش بود . بهنام گيج و منگ نگاهش كرد . اين پسر به راستي عجيب و ديوانه بود . او در برابر حيرت برادر لبخندي زد و گفت :

بازم مثل هميشه ممنونم كه نگرانم هستي . لااقل توي دنيا يه نفر هست كه بود و نبود من براش مهم باشه و از اين بابت خوشحالم . خيالتم راحت باشه موردي پيش نيامده كه نگران بشي . يه سفر شخصي بود . نپرس براي چي ، اما نگران نباش ، اطمينان مي دم كه مسئله اي در بين نيست و من همون بهرام هميشه ام و خلافي ازم سر نزده و نمي زنه .

سپس چمدانش را برداشت و به سوي اتاق رفت . بهنام پرسيد : صبحونه نمي خوري ؟

او از اتاقش گفت : نه خيلي خسته ام . تمام شبو رانندگي كردم ، اما با يه نهار موافقم .

بهنام پوزخندي زد . هيچ گاه از كارهاي عجيب برادر سردر نمي آورد . به هر حال حق با او بود و هيچگاه مرتكب خلافي نشده بود كه بهنام را ناراحت يا به دردسر بيندازد .

لحظاتي بعد چراغ اتاق خاموش شد و از فرط خستگي بدون تعويض لباس وارد بستر شد و خيلي زود خوابش برد . بهنام نگاهي به كادو ها انداخت و كاغذ زيبايي را كه با سليقه ي بسيار دورشان پيچيده شده بود باز كرد . يك ساعت مچي و يك جعبه ي چوبي سيگار بسيار زيبا .لعنتي از كجا فهميده بود كه او هفته ي پيش ساعت مچي اش را گم كرده بود ؟ هميشه با كارهايش او را غافلگير مي كرد . جعبه ي سيگار را نيز پسنديد . بهرام از سليقه ي او خوب آگاه بود و مي دانست كه به اين جور چيز ها علاقه ي فرواني دارد . زير لب گفت : اي بهرام ديوونه ! چرا تو انقدر عجيبي ؟

وبعد نگاهي به ساعت انداخت و از جا برخاست . هنوز چند صفحه از درسش را نخوانده بود .

ساعت نه و نيم پس از پايان گرفتن كلاسش ابتدا به منزل عمه رفت و سري به بنفشه زد ، اما خيلي زود به خانه برگشت . بهرام غرق در خواب بود. يكراست به آشپزخانه رفت و مشغول تهيه ي نهار شد . ميز مفصلي چيد و وقتي كارش تمام شد ، چند دقيقه به ساعت دوازده بود . از آشپز خانه خارج شد و در اتاق بهرام را گشود و چند ضربه به آن زد و گفت : پاشو بهرام لنگ ظهره .

بهرام لحافش را كه كنار زده شده بود دوباره به سر كشيد و جوابي نداد . بهنام باز به در زد و گفت : پاشو ديگه . مگه بعد از ظهر كلاس نداري ؟ پاشو بيا نهار بخوريم .

بهرام به ناچار از تختخواب بيرون آمد . مي دانست كه بهنام دست از سرش برنخواهد داشت . قبل از اين كه از اتاقش خارج شود به سراغ چمدانش رفت و از آن جعبه ي كوچكي بيرون آورد و دوباره به فكر فرو رفت . اين انگشتر را در شيراز و براي ياس خريده بود . به اين اميد كه روزي بتواند خودش آن را در انگشت دختر قرار دهد و او را براي هميشه تصاحب كند .

صداي بهنام يك بار ديگر بلند شد كه گفت : پاشو بهرام ديرت مي شه ها .

و او را از دنياي افكارش بيرون كشيد . انگشتر را در جعبه گذاشت و آن را در جاي امني قرار داد . از اتاقش بيرون آمد و به بهنام كه داشت راديو گوش مي داد گفت : مي تونم قبل از ناهار دوش بگيرم ؟ حسابي عرق كردم .

- سر ده دقيقه ي ديگه بايد تو آشپزخانه و سر ميز حاضر باشي .

بهرام به علامت اطاعت دست به سينه گذاشت و گفت : چشم قربان .

و حوله اش را برداشت و به سوي حمام رفت . ده دقيقه بعد ،هر دو در آشپزخانه و پشت ميز بودند . بهرام با ديدن تدارك مفصل بهنام گفت : هوم ! واقعا ممنونم برادر خوبم . نمي دوني از كي بود كه هوس عدس پلو كرده بودم .

- داري خرم مي كني ؟

- نه به جون تو ، دارم راست مي گم . امتحان چطور بود ؟

- افتضاح اصلا خوب نبود . حتي يه دونه سوال را هم درست جواب ندام كه هيچ ، فكر مي كنم دو سه نمره هم به خاطر بدخطي ازم كم كنه .

- هي مي گم يه خورده بشين خط تمرين كن تا خطت خوانا بشه ، اما كو گوش شنوا .

- شايد بهتر باشه كه برم پيش ياس ، خطش حرف نداره پسر .

- يه دونه از تابلوهاشو خونه ي عمه ديد م .

- كارا قشنگتري هم داره .

- راستي بنفشه از شيراز برگشته ؟

- آره ديشب اومدن.

- خوش گذشته بود ؟

- بنفشه كه خيلي راضي بود . از قرار معلوم حسابي حال كردند .

- تو رو چرا نبردند ؟

- چه مي دونم ؟ شنيدي كه بنفشه چه مي گفت مي خواد مجردي سفر كنه .

- يعني انقدر دلشو زدي كه بنده ي خدا از دستت فرار مي كنه ؟

- بد جنس .

بهرام خنديد و گفت : راست مي گم ديگه ، چرا بدت مياد ؟

- به كوري چشم حسودا ، ما بي نهايت عاشق هم هستيم .

- خدا كنه . آرزوي من همينه .

- راستي به خاطر سوغاتيات متشكرم . حرف نداشت .

- قابل تو رو نداره .

- ساعتت خيلي به موقع بود . از كجا مي دونستي كه بهش احتياج دارم ؟

- جدا؟

- آره ، اون هفته ساعتمو گم كردم .

- اتفاقا خودم گمش كردم ، باتري ساعتم تموم شده بود ساعت تو رو برداشتم . فكر مي كنم توي دستشويي دانشگاه جا گذاشتمش .

بهنام با تعجب به او نگاه كرد و با خنده گفت : تو ديوونه اي بهرام .

- جون تو خودمم اصلا نفهميدم كي گمش كردم .

- زياد بد نشد . عوضش اين يكي نو تره و هم شيك تر . يه كت پشمي هم از بنفشه بهم رسيد .خيلي شيكه

- مباركت باشه .

- ممنون يه پيرهنم واسه تو خريده . گفت تا نياي اونجا بهت نمي ده .

- چه آشي برام پخته كه مي خواد منو بكشونه اونجا ؟

- نمي دونم ولي توصيه مي كنم در اولين فرصت بري اونجا چون ارزشش رو داره ، پيرهن قشنگيه .

- خوب پس تحت اين شرايط ، همين امروز بعد از ظهر مي رم اونجا .

- منم واسه شام ميام ، لباس بردار كه بعد از شام بمونيم .

- تو بمون ، اما من بعد از شام بر مي گردم كار دارم.

- هر طور كه ميلته . درضمن بايد برف هاي روي پشتبام رو پارو كني .

- امشب ترتيبشو مي دم .

بعد از ناهار بهرام ظرف ها را شست و بعد براي حضور در دانشگاه ، خانه را ترك كرد . تا ساعت هفت كلاس داشت و پس از آن به خانه عمه رفت . چنان خود را بي تفاوت نشان مي داد كه بنفشه گاه از عصبانيت مي خواست بگويد كه او را در شيراز ديده است ، اما افسوس كه به ياس قول داده بود و اين دختر نازكدل تاب تحمل ديدن رسوايي او را نداشت .

از پيرهني كه بنفشه برايش سوغات آورده بود خيلي خوشش آمد. وقتي آن را پوشيد سايرين او را تحسين كردند و بنفشه نيز در دل به ياس حق داد كه خواهان حفظ اين جذبه و غرور بي مثال باشد . شام را در كنار هم خوردند و سپس بهرام خانه را ترك كرد. ليلا نيز همچون بهنام اين احتمال را مي داد كه او اوقاتش را با دختري سپري مي كند ، اما بنفشه بيشتر از آن دو مي دانست و افسوس مي خورد كه نمي تواند راجع به اين موضوع حرفي به ميان آورد . بهرام طبق عادت هر شب رو به بالكن خانه ي ياس و در تاريكي خيابان پارك كرد ، تا زماني كه او به بالكن آمد و آسمان را تماشا كرد ، همان جا ماند و سپس همچون شب هاي گذشته با دلي پر عشق به خانه برگشت . قبل از هر كاري به پشتبام رفت و برف ها را پارو كرد . سپس كمي شير داغ كرد و خورد ، در همان حين نگاهي سطحي به درسهاي فردا انداخت و وقتي كه براي خوابيدن وارد بستر شد ، ساعت از دوازده و نيم بامداد گذشته بود.




*

*

*

ادامه دارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Lonely Nights | شب های تنهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA