ارسالها: 6216
#1
Posted: 2 May 2012 17:28
رمـــــــان لیلــــــــــــی
۳۲قسمت
نویسنده پردسا
کلمات کلیدی:رمان/رمان لیلی/لیلی/نویسنده پریسا/رمان پریسا
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 5 May 2012 13:37
قسمــت اول
وزش نسیم شبانگاهی ابرهای خاکستری را به میل خود به هر سو میبرد و از روی ستاره های روشن شب عبور میداد. صدای جیرجیرک ها سکوت باغ را می شکست و در میان شاخ وبرگ درختان می پیچید. نگاه بی قرارش به آسمان دوخته شده بود واز ته دل دعا میکرد...
فردا نتایج اعلام و سرنوشت مانی معلوم میشد. همان که همیشه با نگاهی شیطنت بار دلش را لرزانده و وجودش را آکنده از عشق و نیاز نموده بود. اما راز این عشق پنهان آشکار نشده زیرا خودش نخواسته بود. دور و بر مانی را آن قدر دلبران زیبا و عشوه گر گرفته بودند که نمی گذاشتند او دیده شود. دخترهای طناز و شیرین زبان چنان او را سرگرم می کردند که وجود بیمار او هر روز بیش از پیش نادیده گرفته می شد. آنها خویشاوند بودند اما او غریبه ای تنها بیش نبود.البته با این وضع کنار آمده بود .سرنوشت نامعلوم خود را همان گونه که بود پذیرفته بود.می دانست دیر یا زود باید به پدر و مادر مرحومش بپیوندد. پس همان بهتر که کسی از احساس درونش آگاه نمی شد،مخصوصا او که تمام آرزویش بود. قلبش از این عشق پنهان چنان لبریز بود که اندیشیدن به او،تماشا کردنش از دور و ثبت این لحظات عاشقانه را برای خود کافی می دانست. نفس عمیقی کشید وچشم هایش را بست وبرای آخرین بار زیر لب دعا کرد:
- ای خدای مهربون! کمک کن مانی عزیز من توی کنکور قبول بشه، آمین.
اشعه های گرم خورشید بر صورتش تابید واز چنگال خواب رهایش کرد. لبخندی زد و به مادر جون سلام کرد. او هم با همان لبخند مهربان همیشگی گفت: سلام دختر قشنگم! امروز حالت چطوره؟
- خوبم.
– خدا رو شکر. صدای خنده و فریادهای شادمانه بچه ها نگاه او را به سوی پنجره کشید. به یاد اتفاق مهم آن روز افتاد. با عجله از تخت پایین آمد. دردی که در پهلویش پیچید یک لحظه متوفقش کرد اما دوباره با هیجان بلند شد و گفت: حتما بچه ها توی کنکور قبول شدن!
مادر جون پنجره رو باز کرد وپرسید: آهای! چه خبرتونه اول صبحی؟ می خواید صدای آقا جون رو در بیارید؟ مهبد و مهشید نفس زنان جلو آمدند. او با اضطراب دست لرزانش را روی قلبش گذاشت و نگاه منتظرش را به آنها دوخت. مهبد با شادی گفت:امسال دیگه قبول شدم مادر جون.
مادر جون با جدیت گفت: علیک سلام! مهبد و مهشید به هم نگاه کردند و یک صدا سلام کردند. ویدا و ونوس هم خنده کنان جلو آمدند و با صدایی لبریز از شوق جوانی بود سلام کردند.
– سلام،چی شده؟ شما هم قبول شدید؟
ونوس موهایش را با عشوه از روی صورتش عقب زد وگفت: نه مادر جون،مانی و مهبد قبول شدن.
ویدا دست هایش را به کمر زد و بدن تپلش را تکانی داد وگفت: باید یه سور حسابی بدیم.
مهشید گفت:باید جشن بگیریم. هر کدام از بچه ها حرفی زدند اما نگاه مشتاق او در میان درختان به دنبال مانی میگشت.
مادر جون پرسید: حالا این پدر سوخته کجاست؟ بچه ها دور وبرشان را نگاه کردند. مهبد با تعجب گفت: همین الان با ما بود!
در همین لحظه مانی با مانیا اومد.یک شاخه گل اطلسی در دست داشت و لبخندی جذاب و زیبا گوشه ی لب. مانیا با ادب و وقار همیشگی سلام کرد وجواب شنید. مانی جلو آمد و بعد از یک نگاه گذرا به صورت رنگ پریده او گل را به دست مادر جون داد و گفت: سلام عرض شد ،خانم بزرگ. مادر جون اخم کوچکی کرد و گفت: خانم بزرگ مادرته،پدر سوخته.
مانیا آرام ومتین گفت: بچه ها تو کنکور قبول شدن.
– مبارکه مادر، کجا؟ بار دیگر مانی نظری به او انداخت وجواب داد: شیراز.
با شنیدن این خبر حس کرد سرش به دوران افتاده، عقب عقب رفت و لبه ی تخت نشست. « وای خدای من! به این یکی فکر نکرده بودم! من به دیدن هر روزه ی اون،به صداش،نگاهش و خنده هاش عادت کردم!»
مانیا دست هایش را روی در گاه پنجره گذاشت و از او پرسید: تو چطوری لیلی جون؟
به زور بغضش رو فرو خورد. لبخندی زد و گفت: - خوبم ممنون. - امروز قراره همگی بریم بیرون تو هم آماده شو تا بیام دنبالت.
- نه ممنون.
– چرا؟ -
آقا جون اجازه نمیده
. – میخوای من بیام اجازه بگیرم؟
- نه، می دونی که قبول نمیکنه، یه دفعه دیگه.
– بسیار خب،هر طور راحتی! ویدا و ونوس به سوی مانی که ساکت ایستاده بود رفتند و دست هایش را گرفتند و در حالی که از آن جا دور میشدند شروع کردند: یادت باشه قول داده بودی اگه قبول شدی به ما شیرینی بدی.
– قول دادی برای من یه عطر درجه یک بخری!
- هدیه من که باید مخصوص باشه... مهشید و مهبد هم خدا حافظی کردند و به دنبال آنها رفتند. مانیا دستش را در هوا تکان داد وگفت: فعلا خدا حافظ.
مادر جون برگشت وگفت: - پاشو عزیزم،پاشو صبحونت رو بخور باید داروهات رو سر ساعت بخوری. با رخوت بلند شد در حالی حس میکرد از شدت بغض در حال خفگی است. آهی کشید وتوجه مادر جون رو جلب کرد.
او گفت: - غصه نخور عزیز دلم،بالاخره یه کلیه سالم برات پیدا می کنیم اون وقت تو هم میتونی هر جا که دلت خواست بری. با خودش فکر کرد؛« ای کاش می دونستید اون چیزی که عذابم میده این بیماری لعنتی نیست بلکه رفتنه اونه! ای کاش براش دعا نکرده بودم! ای کاش از خدا میخواستم تو همین تهرون خودمون قبول بشه!»
داخل دستشوئی شد وصورتش را با مشت های آب سرد و اشک های گرم شستشو داد. به تصویر خود در آینه نگاه کرد.چشمانی فرو رفته در هاله ای از کبود،بینی کوچک ولب هایی بی رنگ وپوستی زرد مثل پاییزی که به انتظار زمستان زندگی نشسته. با نوک انگشت به گودی زیر چشمانش دست کشید وخودش را با دخترهای شاد وسر حالی که چند لحظه پیش دیده بود مقایسه کرد.مشتی دیگر آب به صورتش پاشید و زیر لب گفت: رفتنی باید بره پس مهم نیست که چه شکل و شمایلی داشته باشم،مانی باید بمونه واسه ی اونایی که می مونن.
صدای آقا جون را شنید که می گفت: اینا همیشه تا ساعت ده توی رختخواباشون بودن،حالا چی شده اول صبح این قدر سر وصدا راه انداختن؟ مادر جون فنجان چایی او را روی میز گذاشت و گفت: نوه هات تو کنکور قبول شدن.
- اگه فایده ای داشته باشه!
- فکر میکردم از این خبر خوشحال میشی!
- مگه موقعی که فرهاد قبول شد خوشحال نشدم؟ آقا بعد از اون همه درس وزحمت آخرش افتاد دنبال یه کاری که معلوم نیست چیه! دفتر زده اما معلوم نیست دفتر چی هست؟ «معامله می کنم!»آخه معامله گری شد کار!؟
- خدارو شکر که تنشون سالمه و کار می کنن،شما هم اینقدر حرص نخورید!
- باز شاید مانی یه چیزی بشه اما چشمم از این پسره مهبد آب نمیخوره.
- چاییتون سرد شد آقا! با چشم به لیلی اشاره کرد. آقا جون دستش را روی دست سرد او گذاشت و پرسید: تو چطوری دخترم؟ لیلی نگاه بی فروغش را به صورت مهربان او دوخت و گفت: مثل همیشه. آقا جون آهی کشید وگفت: به فرامرز گفتم یه بار دیگه یه آگهی به روزنامه بده بلکه فرجی بشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 5 May 2012 13:39
قسمــــت دوم
– این گروه خونی کمیابه آقا جون،بی خود خودتون رو خسته نکنید.
– کمیابه،نایاب که نیست. جوینده هم یابنده ست. انقدر ناامید نباش دخترم،خدا بزرگه. لبخند محزونی بر لب آورد وقاشقی شکر در چاییش ریخت. از سکوت کم سابقه باغ فهمید بچه ها بیرون رفته اند. کنار پنجره روی صندلی نشست و با خودش گفت: حتما حالا حسابی بهشون خوش میگذره، ای کاش دیگه جایی نرن، دلم میخواد تا پایان تابستون حسابی مانی رو ببینم. هر چند میدونم که از دیدنش سیر نمی شم. نزدیک ظهر بچه ها برگشتند. همگی به سوی شیر آب رفتن تا دست وصورتشان را بشویند. با خنده وشوخی یکدیگر را هل میدادند وحسابی سرو صدا راه انداخته بودند. مانی دستهایش را بلند کرد و با صدای بلند گفت: صبر کنید،صبر کنید یه فکر خوب دارم.
–چبه؟ بگو!
- یه لحظه صبر کنید تا بگم. به سوی شیر آب رفت. شلنگ را به آن وصل کرد و گفت: این طوری همتون شسته میشین. و بعد در حالی که تک تک آنها را خیس کرد با خنده فرارشان را تماشا میکرد.ونوس فریاد زد: یکی طلبت آقا مانی!
مهبد پشت ماشین پنهان شد و گفت: خیلی نامردی! اما او فقط می خندید. بالاخره وقتی مطمئن شد همه رفتند خودش با حوصله دست وصورتش را شست و سوت زنان بسوی ساختمان به راه افتاد.مهبد آرام آرام از پشت ماشین بیرون آمد و به سوی شیر رفت. آب را باز کرد وشلنگ را بسوی او گرفت و گفت: - حالا نوبت خودته!
مانی برگشت و با تمسخر دست هایش را به کمر زد و او را تماشا کرد. مهبد با تعجب به شلنگ نگاه کرد. با وجودی که آب را تا آخر باز کرده بوداما حتی یه قطره هم از داخل شلنگ نمی آمد.سرش را خم کرد . داخل شلنگ را نگاه کرد،ناگهان آب با فشار زیاد روی صورتش پاشید. فریادی کشید وشلنگ را رها کرد . عقب رفت. مانی گفت: وقتی می خواستی آب را باز کنی اول نگاه میکردی چیزی توی شلنگ نباشه. و دباره سوت زنان برگشت و رفت.
مهبد با حرص لباس خیسش را در آورد و آب را بست. دخترها داخل باغ روی نیمکت نشسته بودند و در مورد هدایایی که مانی و مهبد به عنوان یادگاری برایشان خریده بودندصحبت میکردند.مانیا بسوی خانه ی آقا جون می رفت که ونوس پرسید: کجا؟
- دارم می رم هدیه ی لیلی رو بدم.
– کی براش خریده؟
- همونی که واسه ی شما خریده.
– پس چرا ما ندیدیم؟
- این دیگه به کسی مربوط نیست!
- حالا نمیشه بگی چیه؟
- متاسفم! مانیا وارد شد و بعد از احوال پرسی با آقاجون و مادر جون به اتاق لیلی رفت. او مغموم و متفکر روی تخت دراز کشیده بود با دیدن مانیا بلند شد و نشست. مانیا لبه ی تخت نشست وبا مهربانی پرسید: خوش میگذره؟
- با خوشی شما!
- خیلی دلمون میخواست تو هم همراهمون بیای!
- اگه می اومدم فقط باعث زحمتتون میشدم.
– این چه حرفیه دختر! مانی میخواست بیاد دنبالت اما مامان نذاشت،گفت حرف آقا جون یه کلامه! حالا بیا اینو باز کن ببین خوشت میاد یا نه؟ و بعد بسته ی کادو پیچ شده را به دست او داد. لیلی تشکر کرد و گفت: چرا شرمنده ام کردید!
- دشمنت شرمنده باشه، بازش کن دیگه!
- هر چی از مانی پرسیدم چیه هیچی نگفت. با شنیدن این جمله تمام وجودش لرزید.باور نمیکرد او به فکرش بوده.اما وقتی بسته را باز کرد از شدت حیرت نمی دانست چه بگوید! یک زنجیر کوتاه که پلاک کوچکی از آن آویزان بود.پلاکی به شکل قلب که روی آن کلمه « لاو» حک شده بود.
مانیا پرسید:خوشت میاد؟
- ممنون خیلی قشنگه!
- قابل نداره،مانی گفت یه یادگاری کوچیکه که فراموشش نکنی.
با تردید پرسید: برای بقیه هم از همین خریده؟
- نه برای ونوس و ویدا عطر خرید، برای مهشیدم یه دستبند نقره،البته به انتخاب خودشون.
– از طرف من ازش تشکر کن.
– این دیگه کار خودته. مانیا این جمله را با لحن خاصی بیان کرد و بلند شد و رفت. لیلی جلو آیینه ایستاد. زنجیر را دور گردنش بست و به پلاک آن خیره شد. همین که مانی تا این حد برایش ارزش قائل شده بود و مثل بقیه برایش هدیه خریده بود احساس مسرت کرد اما نمی دانست چگونه باید از او تشکر کند! هنوز صبحا نه اش کامل نخورده بودکه مانیا آمد و گفت: بابا منتظرته.
می خواست بلند شود که آقا جون دستش را روی دست ا و گذاشت و گفت:تمومش کن بعد. دوباره نشست .مانیا لبخندی زد وگفت: عجله نکن،بابا رو سرگرم میکنم تا بیای. آقا منصور «پدر مانی و مانیا» با دیدن او لبخندی زد و جواب سلامش را داد.. حضور مانی در کنار ماشین بر تپش قلبش افزود.نمی دانست چرا آنجا ایستاده اما به هرحال حضورش باعث هیجانی شیرین در قلب او می شد.نگاه خسته اش را به پایین دوخت و آرام در ماشین را باز کرد وروی صندلی عقب نشست. آقا منصور و مانی هم سوار شدند. سرایدار در را باز کرد ودستی تکان داد. آقا منصور با حرکت سر از او تشکر کرد.سکوتی سنگین فضای ماشین را پر کرده بود. لیلی به بیرون نگاه میکرد. به مردمی که در حال رفت و آمد بودند و برای زنده بودن و زندگی کردن تلاش می کردند، در حالی که او هیچ امیدی نداشت و تنها مایه دلخوشی اش عشق مانی بود. توقف ماشین او را از خلسه بیرون کشید.
آقا منصور برگشت وگفت: لیلی جون امروز با مانی برو،من جایی کار دارم. در جواب اوفقط لبخند زد. او هم پیاده شد و مانی به جایش پشت فرمان نشست. ماشین حرکت کرد ولیلی با قلبی سر شار از هیجان به نیم رخ او نگاه کرد. اولین بار بود که با او تنها بود و از این تنهایی لذت میبرد. آن روز او هم ساکت بود و بر عکس همیشه نه شوخی میکرد،نه سرحال بود! این مسئله برای لیلی واقعا عجیب بود اما حالا فقط با ولع سیری ناپذیر او را تماشا میکرد تا شاید بتواند برای لحظه های تنهایی،و در نبود او ذخیره ای در گنجینه ی خاطراتش داشته باشد. مانی ماشین را پارک کرد و منتظر ماند تا او پیاده شود ٬ اما او در حال و هوای دیگری بود و نگاهش روی صورت مانی ثابت شده بود.
مانی برگشت و به چشمان بیمار او خیره شد و آرام گفت: رسیدیم.
به خودش آمد و با شرم در ماشین را باز کرد وپیاده شد. حرکاتش چنان آرام بود که بیش تر اوقات باعث میشد ونوس و ویدا ادایش را در آورند و بخندند. کنار او به راه افتادو از پله های بیمارستان بالا رفت. همگام او بودن چقدر لذت بخش بود اما مثل هر چیز دیگر در زندگی اش این مسئله هم فانی و دست نیافتنی به نظر می رسید. با کمک پرستار روی تخت دراز کشید و خودش را آماده کرد. مانی روی صندلی نشست و سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست. لیلی به او نظری انداخت و با خودش فکر کرد؛«حالا فهمیدم چرا آنقدر ناراحته! خب معلومه! دو سه ساعت کنار یه آدم مریض نشستن واقعا خسته کننده ست. حتما آقا منصور مجبورش کرده امروز همراه من بیاد، حضورم باعث عذابشه، ای کاش زودتر می مردم و از این خفت رها می شدم!» قطره اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد و روی بالش افتاد. با غمی بی پایان نگاهش را به سقف دوخت.
نیم ساعت گذشت. مانی کلافه بنظر می رسید. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. لیلی با بغض او را دنبال کرد.نیم ساعت بعد با روزنامه برگشت و نشست . مشغول خواندن شد. لیلی به صورت گرفته او نگاه کرد.یاد لحظه هایی افتاد که با دخترها شوخی میکرد و صدای قهقه اش در باغ می پیچید. دنبال آنها میان درختان می دوید و بازی میکرد اما او مثل یک موجود مزاحم فقط می توانست تماشاگر این صحنه ها باشد و شادی و سرور او را در کنار دیگران ببیند. برای جوان سرزنده و شیطانی مثل مانی دو ساعت آرام کنار یک دختر بیمار و رنگ و رو پریده نشستن عذاب آور بود.
بالاخره این ساعات خسته کننده ه پایان رسید و با هم راهی بیرون شدند. از خودش و از وجود مزاحمش نفرت داشت که باعث ناراحتی او شده بود. مانی در ماشین را باز کرد. لیلی با تعجب به او نگاه کرد اما او نگاهش را به آن سوی خیابان دوخته بود. با تعجب از این که چرا در جلوی ماشین را برایش گشوده سوار شد.
وقتی او نشست با خودش فکر کرد؛«ما چقدر به هم نزدیکیم و به همون اندازه هم از هم دور!» منتظر ماند تا حرکت کنند اما گویا انتظارش بیهوده بود. برگشت تا علت این کار را بفهمد که با نگاه خیره او روبرو شد. نگاه نوازشگر او دلش را لرزاند. آب دهانش را به زور فرو داد و در حالی که هنوزم مردد بود گفت:ببخشید، باعث آزارتون شدم.
- آره تو همیشه باعث آزار منی.
- معذرت میخوام.. دلش شکست ونگاهش ابری شد. مانی صدایش زد. به اجبار نگاهش را به صورت او دوخت و او با خشم گفت: کنار تو بودن آدمو کلافه میکنه. این بار دیگر تاب نیاورد و عنان اشک ها را رها کرد.
مانی با فریاد گفت: از دستت خسته شدم، دیگه نمی تونم تحمل کنم، به خدا لیلی اگه بخوای به این وضع ادامه بدی همین طور میزنم تو دهنت. لیلی از پشت پرده اشک به دست ا و نگاه کرد. مانی که صورتش از خشم کبود شده بود با صدای بلندتر فریاد زد: لعنتی چرا این قدر ساکتی؟پس دیگه کی میخوای حرف بزنی؟ لیلی که به هق هق افتاده بود صورتش را برگرداند و باز هم حرف نزد.
مانی اینبار آرام تر گفت: - روتو از من برنگردون لیلی! خواهش می کنم
لیلی که منظور او را نمی فهمید دوباره نگاه خیسش را به چشمان او دوخت اما مثل همیشه که تاب دیدن نگاه خیره او را نداشت سرش را پایین انداخت. مانی چانه ی او را بلند کرد و با بغض گفت: باشه، حرف نزن، مجبورت نمیکنم ولی من دیگه نمی تونم، آخه من صبر تو رو ندارم.
لحظه ای سکوت کرد و بعد از آهی عمیق ادامه داد: حالا که قراره برم باید حرف دلم رو بزنم، چند ساله که این حرفا این جا توی سینه ام مونده و داره آزارم میده. لیلی که واقعا گیج شده بود و درک حرفهای او برایش ناممکن بود با حیرت نگاهش کرد. او چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: من ... من دوستت دارم.
ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#4
Posted: 5 May 2012 13:39
قسمــــت سوم
گویا یک لحظه تمام وجودش مورد تهاجم یک زلزله مهیب قرار گرفت. بدنش می لرزید . اشک ها سریع تر از قبل بیرون می ریختند. مانی با دیدن حال اوهول شد و گفت:ببخشید لیلی جان، نمی خواستم ناراحتت کنم. و با دستپاچگی اشک های او را پاک می کرد اما صورت او بلا فاصله دوباره خیس میشد.
– گریه نکن برات خوب نیست. همه اش تقصیر منه، انقدر احمقم که اصلا نمی فهمم با یه مریض که تازه از زیر دستگاه دیالیز بیرون اومده چطور رفتار کنم. تو رو خدا گریه نکن، ببخشید، لیلی تو رو خدا ببخشید.
او نمی دانست اشک لیلی اشک غم نیست بلکه اشک شوقی غیر قابل وصف است. در حالی که واقعا ترسیده بود از ماشین پیاده شد و بسوی بیمارستان دوید. چند لحظه سکوت و تنهایی برای لیلی فرصتی ایجاد کرد تا آن حرف های دور از انتظار را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند. او با یک لیوان آب برگشت و با عجله سوار ماشین شد.لیوان را به لب های او نزدیک کرد و گفت:بخور.
لیلی چند جرعه نوشید و سپس با همان شرم همیشگی سرش را پایین انداخت و تشکر کرد. مانی نفس راحتی کشید و به عقب تکیه داد و گفت: وقتی فهمیدم دانشگاه شیراز قبول شدم آرزو کردم ای کاش هرگز قبول نمیشدم. آخه... آخه دوری از تو برام سخته. لیلی به رو به رو نگاه می کرد اما سراپا گوش شده بود و حرف های او را می بلعید.
– من می دونم اونی که تو گلدون کنار پنجره گل می ذاره تویی، می دونم اونی که بعضی وقتا می یاد و اتاقم رو مرتب میکنه تویی چون عطر تنت رو خوب می شناسم. آخه من خیلی ساله که با این عطر زنده ام و نفس می کشم ولی آخه چرا؟ چرا انقدر ساکتی و حرف نمی زنی؟من هر ترفندی زدم بلکه از زیر زبونت حرف بکشم نشده. جلوی چشمت با دخترا گرم گرفتم شاید صدات در بیاد اما نشد. سعی کردم بهت نزدیک بشم و مثل بقیه سر شوخی و خنده رو باز کنم اونم نشد، این آخریام دیگه می خواستم مثل خودت سکوت کنم که دیدی طاقتش رو نداشتم، من به اندازه ی تو صبور نیستم .
مانی سکوت کرد و به نیم رخ او خیره شد اما او همچنان ساکت بود و به روبه رو نگاه می کرد. مانی آرام انگشتان او را نوازش کرد. لیلی تکانی خورد و برگشت. نگاهشان در هم گره خورد. مانی لبخند گرم به صورتش پاشید و او با ناباوری گفت:دلم نمیخواد بهم ترحم بشه.
لبخند از روی لبهای او پر کشید.با ناراحتی آهی کشید وگفت: حدس می زدنم این حرفو بشنوم ولی باشه حرفی نیست اگه تو اینطور فکر می کنی من نمی تونم چیزی رو بهت ثابت کنم آخه راه دیگه ای جز اعتراف بلد نبودم.
ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال فشرد. ماشین از جا کنده شد. لیلی مردد و بغض کرده به بیرون خیره شد.تا وقتی رسیدند هیچ کدام حرفی نزدند. در حال پیاده شدن بود که مانی ملتمسانه گفت: به حرفام فکر کن.
سرش را پایین انداخت و با ضعف بسوی خانه راه افتاد. مانیا دوان دوان جلو آمد و زیر بغل او را گرفت و با ناراحتی به مانی گفت: تو چقدر بی فکری! نگفتی یه موقع ضعف می کنه!
مهشید در حالی که از کنار آنها می گذشت انگشتانش را تکان داد و گفت: - روز بخیر خانم ها. و با شوق بسوی مانی رفت و گفت: - بیا بریم پایین، بچه ها دارن تنیس بازی می کنن.
لیلی انتظار داشت او مثل همیشه بگوید؛«با کمال میل وبعد قاه قاه بخندن» اما شنید با صدای گرفته ای گفت: حوصله ندارم.
خودت رو لوس نکن؛ بیا بریم دیگه.
مانی با خشم دستش را از دست او بیرون کشیدو گفت: ولم کن مهشید حالم خوب نیست.
مهشید با ناراحتی رویش را برگرداند و از او دور شد و در حال عبور از کنار دخترها گفت: هر کی یه ساعت کنار این دختر بشینه از زندگی سیر میشه.
لیلی با نفسی عمیق بغضش را فرو خورد. مانیا به او غرید: مهشید، دهنت رو ببند. مهشید از آنها رو گرداند اما نا گهان با صورت بر افروخته مانی روبرو شد. مانی فریاد زد: چی گفتی؟ پرسیدم چی گفتی؟
مهشید با ترس از او فاصله گرفت. مانی دستش را بالا برد اما لیلی فریاد زد : نه! مانی انگشتانش را مشت کرد و به هم فشرد و گفت: این دفعه رو به خاطر لیلی نشنیده می گیرم اما امیدوارم دفعه بعدی وجود نداشته باشه چون دیگه یه دندون سالم توی دهنت نمی مونه. مهشید با ناراحتی از پله های زیر زمین پایین رفت. مانی هم از آنها دور شد. ساختمان های باغ همه دو طبقه بودند و زیر زمین نداشتند.فقط ساختمان خانه آقا جون و آقا فرامرز را با انواع وسایل بازی پر کرده بودند.. این دو ساختمان به هم نزدیک بودند.ساختمان آقا منصور و آقا فرهاد پسر بزرگ آقا جون هم تقریبا وسط باغ بود. اما ساختمان آقا محمود پدر ونوس کمی از بقيه دورتر بود. در این باغ پرهیاهو همیشه حرف اول و آخر را آقا جون می زد و دیگران هم فرمانبردار بودند. گرچه گاهی اوقات بعضی ها ناراحت بودند و گاهی هم پنهانی هر آنچه دوست داشتند انجام می دادند. آقا جون همیشه جدی و به قول بچه ها بداخلاق، با محبتی خاص با لیلی رفتار می کرد و البته همه این مسئله را به بیماری او ربط می دادند.. پدربزرگ لیلی از رفقای صمیمی آقا جون بود که در یک حادثه اتومبیل همراه پسر و عروسش دار فانی را وداع گفت و آقا جون هم سرپرستی لیلی ده ساله را به عهده گرفته بود.لیلی یک عمو داشت که او هم خارج از کشور زندگی می کرد. البته یک بار برای بردن او آمده بود اما وقتی متوجه بیماری او شد بدون هیچ اصراری برگشت. لیلی دختری آرام وساکت بود که همیشه خودش را با افراد باغ غریبه می دانست و سعی می کرد با حضورش مزاحم آنها نباشد اما از همان روزی که مانی را دید به او دل بست که البته شرم و حیای دخترانه و بعد هم بیماری مانع ابراز علاقه اش شده بود و حالا با اعتراف او مردد بود که حرف هایش را باور کند یا نه! تا به حال هیچ گونه توجهی از او ندیده بود و خیال می کرد او قصد ترحم دارد. بنابراین آه سردی کشید و با خود گفت؛«این عشق نیست ترحمه و من اجازه نمی دم بهم ترحم بشه».
دفترش را گشود و مثل بیشتر شب ها قلم برداشت تا برای او بنویسد اما این بار حس متفاوتی داشت و نمی دانست چه بنویسد. خیلی فکر کرد اما هیچ چیز به ذهنش نرسید جز دو بیت شعر:
درختی خشک را مانم به صحرا
که عمری سر کند تنهای تنها
نه بارانی که آرد برگ و باد
نه برقی تابسوزد هستی اش را
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 5 May 2012 13:40
قسمـت چهــــارم
نسیم ملایمی صورتش را نوازش داد. بلند شد واز اتاق بیرون رفت. آقا جون و مادر خواب بودند. از ساختمان خارج شد و قدم به داخل باغ گذاشت.شبی آرام بود اما دل او ناآرام و مشوش و دردی خفیف در پهلوهایش پیچید. روی نیمکت چوبی زیر درختان اقاقیا نشست و بار دیگر اتفاقات صبح را در ذهنش مرور کرد و بعد از آن به عقب برگشت. به روزهایی که بیصدا کنار پنجره اتاق او می ایستاد و به عکس قاب کرده اش روی میز چشم می دوخت.سپس شاخه گل زیبایی را که از باغ چیده بود داخل گلدان جلوی قاب می گذاشت و برمی گشت. گاهی از اوضاع بهم ریخته اتاق او دلش می گرفت.آرام از پنجره داخل اتاق می شد و آن جا را مرتب می کرد سپس می ایستاد و با رضایت نظری به اطراف می انداخت. تمام این کارها را با عشق و علاقه ی وافر انجام می داد. هربار به جای اینکه خسته شود احساس آرامش می کرد اما امروز با حرف هایی که آرزوی شنیدنش را داشت آرامشش به اضطراب مبدل شده بود و آزارش میداد. نفس عمیقی کشید و دست هایش را روی پهلوهایش گذاشت. گرچه به این درد عادت کرده بود اما گاهی چنان عذابش می داد که آرزوی مرگ می کرد. سرش را بلند کرد و به آسمان چشم دوخت. آن شب آسمان صاف و ستارگان زیبا می در خشیدند. قرص ماه کامل بود و زمینیان خفته را می نگریست. به یاد مادرش افتاد که همیشه می گفت: - قربون دخترم برم که صورتش مثل قرص ماه می مونه. با بغض گفت: - حالا کجایی که ببینی ماهت رنگ به صورت نداره و لحظه به لحظه انتظار مرگ رو میکشه؟ صدایی در گوش هایش پیچید و قلبش را لرزاند:
- یه ماه همیشه ماهه، حتی اگه رنگ پریده باشه.
با تردید برگشت و به جهت صدا نگاه کرد. مانی با یک شاخه گل کنار نیمکت ایستاده بود. حس می کرد قلبش می خواهد از سینه بیرون بزند. بدنش سرد شد و نگاه ماتش را به او دوخت. مانی لبه نیمکت نشست و در حالی که با که با ساقه گل بازی می کرد گفت: انسان باید امید داشته باشه تا بتونه زندگی کنه.
– اگه امیدی نباشه؟
- پس عشق چیه؟
- اگه باورش کنی خود امیده، خود زندگیه.
– یعنی باور کنم؟
- اما امید من، عشق من داره از کنارم میره.
– می ره اما نه برای همیشه!
- اگه رفت و فراموشم کرد؟
- عشقش سرسری و پوچ نیست که با ندیدن فراموش بشه.
– می ترسم نتونم دوریش رو تحمل کنم و قبل از اینکه برگرده...
– اگه باورش کنی دوریش هم تحمل می کنی. نگاه پاک معصومانه شان درهم آمیخت و دل هایشان مملو از عشق و مهر کرد. لیلی در عمق نگاه او عشق را دید و باور کرد.
مانی گل را به سوی او دراز کرد وگفت: حالا نوبت منه که به تو گل بدم البته اگه باورم کردی! لیلی در حالی که به نفس نفس افتاده بود دست لرزانش را جلو برد و گل را گرفت. مانی آهسته پرسید: منتظرم می مونی؟
لیلی دستش را عقب کشید و سرش را پایین انداخت. مانی به او نزدیک تر شد و گفت: قول بده لیلی، قول بده همیشه دوستم داشته باشی. لب هایش را به سختی باز کرد و گفت: تا همیشه دوستت دارم. بعد بلند شد و آرام وخرامان بسوی خانه رفت. مانی مشتاقانه او را تماشا می کرد و خوشحال بود که بالاخره فاصله ها از میان برداشته شده است.
* * * * * * * * * *
مانیا برای آخرین بار پرسید : مطمئنی نمی خوای بیای؟ دیگه اصرار نکنم؟
لبخندی زد و گفت: نه متشکرم، شما برید. صدای ونوس از بیرون بلند شد: مانیا خانم زودتر! ظهر شد دیگه! مانیا روسری اش را مرتب کرد وبعد از خداحافظی بیرون رفت. با ناراحتی از ونوس پرسید: تو چرا اینقدر عجله داری؟
- تو که می دونی این دختره چقدر لوسه، پس چرا وقت را تلف می کنی؟
- اون از اعضای این خونه اس، باید سراغش می رفتم.
– همچین می گی باید که انگار اگه اون نباشه تمام امور این خونه مختل می شه! مهشید وارد بحث آنها شد وگفت: مثل اینکه داریم می ریم خرید! پس لطفا جر و بحث رو بذارید کنار. و رو کرد به ونوس و ادامه داد: تو که اینقدر جوش می زنی پس ویدا کو؟
در همین هنگام ویدا دوان دوان خودش را به آنها رساند و گفت: پس چرا ایستادید؟ بریم دیگه!
- منتظر جنابعالی بودیم، انقدر جلوی آینه می ایستی که می ترسم آخرش اون آینه بیچاره به حرف در بیاد و اعتراض کنه.
– چیه مانیا! انگار امروز از دنده چپ بلند شدی!
مانیا بسوی در باغ به راه افتاد و گفت: با این کارهای شماها اعصاب واسه آدم نمی مونه. بچه ها به هم نگاه کردند و به دنبال او راه افتادند. مهبد و مانی در حال شستن ماشین بودند. مانی با دیدن آنها شلنگ آب را به سویشان گرفت و گفت: بیایید یه دوش بگیرید بعد بشینید تو ماشین. بچه ها با جیغ و فریاد از او فاصله گرفتند. مانی با خنده گفت: تکمیلید؟
ونوس با عشوه گفت: می بینید که!
مانی سوتی زد وگفت: شما که ماشاالله هزار ماشاالله تکمیل تکمیلید. ویدا خانمم که انگار صورتش به بدنش سنگینی می کنه.
مانیا پرسید: کارتون تموم شد؟
- بله بفرمایید خانما.
دخترها سوار شدند و مهبد پشت فرمان نشست. مانی دوید در را باز کرد و تعظیم بلندی نمود. ونوس با تعجب پرسید: مگه مانی نمی یاد؟
مهبد به طعنه گفت: خیلی مهمه؟
- همین طوری پرسیدم! آخه قرار بود همه با هم بریم.
– حالا یه دونه کمتر چه ایرادی داره؟
- مثل اینکه امروز همه با من سر جنگ دارن! مانیا نگاهش را به بیرون دوخت و از سر خشم دندانهایش را بهم فشرد تا خودش را کنترل کند و جواب او را ندهد. مهبد گفت: قرار شد مانی بمونه و تو کارهای خونه کمک کنه. بنده هم شما رو ببرم خرید.
مهشید خندید و گفت: تو هم خوب بلدی چطوری از زیر کار در بری ها!
مانی سطل و اسفنج را کنار شیر آب گذاشت. در حال شستن دست هایش بود که صدای مادرش را شنید. بلند شد و بسوی خانه رفت. فریبا گفت:مانی! برو به مادرجون بگو بیاد اینجا. خاله آذر که هنوز در حال حساب کردن تعداد مهمان ها بود زیر لب غرید: انگار نه انگار این بچه ها تو کنکور قبول شدن!
مانی یکی از سیب های درون صندوق را برداشت و بی خبر روی دامن او انداخت. آذر که ترسیده بود سرش را بلند کرد و با ناراحتی گفت: یعنی چی؟! این کارها چیه؟ ترسید! فریبا لبخندی زد و گفت: این کارها یعنی پشت سر مادرجون حرف نزنید. آذر ابروهایش را در هم کشید و گفت: کاسه داغ تر از آش!
مانی سیب دیگری برداشت و به سوی او نشانه گرفت و گفت: مثل اینکه اون دفعه خوب نشونه نگرفتم. خاله دستهایش به نشانه ی تسلیم بالا برد وگفت: ببخشید مانی جان، حالا تو رو خدا زوتر بگو مادر جون بیاد ببینم باید چیکار کنم.
مانی بلند شد و در حالی که از آنها دور می شد گفت: دو تا خانم چهل، پنجاه ساله هنوز نمی دونن برای یه مهمونی کوچولو چه کار کنن!
خاله سیبی برداشت و بسوی او پرت کرد. مانی که چنین چیزی را از قبل حدس زده بود بلافاصله پا به فرار گذاشت و در همان حال با صدای بلند خندید. مادرجون و لیلی جلوی ساختمان روی تخت نشسته بودند. مادر جون مشغول بافتن موهای بلند لیلی بود و در همان حال برایش خاطره تعریف می کرد. او هم با اشتیاق گوش می داد. مانی آرام آرام جلو رفت. هنوز نمی توانست بفهمد چرا هر گاه به سوی آن ساختمان میرفت قدمهایش ناخودآگاه کند میشد و حس می کرد باید با ادب و احترام به آنجا نزدیک شود! شاید رفتار محجوبانه لیلی او را تسلیم می کرد.خم شد و شاخه گلی چیدو در حالی که نگاه مشتاقش را به صورت او دوخته بود جلو رفت.مادرجون با دیدن او لبخندی زد و گفت:به به! آقا مانی! مگه تو با بچه ها نرفتی؟
مانی سلام کرد و لبه تخت نشست و گفت: خودتون می گید بچه ها! من که بچه نیستم.
مادرجون خندید و گفت: بله درسته، شما ماشاالله دیگه مردی شدی! حالا واسه چی فرستادنت؟
مانی با تعجب پرسید: شما از کجا فهمیدید منو فرستادن؟
مادرجون پایین موهای لیلی را با یک تکه تور سفید محکم بست و گفت: من دخترهای خودم رو خوب می شناسم. حتما حالا حسابی گیج شدن و نمی دونن چه جوری کارهاشون رو شروع کنن.
– دقیقا! واقعا براتون متاسفم که یه همچین دخترای بی دست وپایی دارید!
- خبه، خبه، تو نمی خواد شعار بدی! بلند شو برو چادر منو بیار ببینم.
– چادر دیگه برای چی مادرجون؟
- شاید لازم بشه برم بیرون، مگه تو فضولی پسر؟
- خواهش می کنم، دور از جون فضول، چشم می رم می یارم چرا عصبانی میشید؟ سپس خیلی آرام گل را روی تخت جلوی لیلی گذاشت و به خانه رفت. آقاجون که در حال صحبت با تلفن بود در جواب سلام او سری تکان دادوسپس گوشی رو گذاشت. مانی چشمکی زد و پرسید: کی بود؟
- آقای ... منظورت چیه؟
- من که می دونم چشم مادرجون رو دور دیدید و به دوست دختراتون زنگ می زدید! ولی خوب نترسید من بهش چیزی نمی گم، در ضمن قراره مادرجون بره خونه ما، شما هم با خیال راحت هر جا دلتون می خواد زنگ بزنید و دل و قلوه بگیرید.
- دوباره شروع کردی؟
- من شروع کردم؟ این شمایید که بعداز این همه سال دوباره این کارها رو شروع کردید.
- خجالت بکش پسر، برو پی کارت.
– چشم می رم، آخه من که نمی دونستم نباید الان مزاحم شما بشم، همه اش تقصیر مادرجونه که هی می گه « مادر برو چادر منو بیار آقاجونت خوشش نمی یاد من جلوی دامادام بدون چادر بگردم» بهش می گم مادرجون داماد محرمه، لباشو غنچه می کنه و می گه« چه کار کنم مادر، این مرد از اولشم بد دل بود»
- مادرجون این حرفو زد؟
- آره به جون خاله آذر.
– جون خودت.
– باشه می خواین باور کنین می خواین نکنین از ما گفتن بود. شما که بزرگ تر این خونه اید از خودتون جذبه نشون بدید که کسی جرات نکنه پشت سرتون حرفای بدبد بزنه. آقا جون که خنده اش گرفته بود روزنامه ای از روی میز برداشت و جلوی صورتش گرفت و گفت: برو پی کارت پسر!
مانی در حالیکه جلوی در کفش هایش را می پوشید با صدای بلند گفت: من که داشتم می رفتم شما یه سره سین جیم می کنین.
مادرجون و لیلی به او نگاه کردند. مانی چادر را به دست مادرجون داد و آهسته گفت: بفرمایید خانم بزرگ جونم، الهی قربونت برم، که هیچ کس قدرت رو نمی دونه.
- کی قدر منو نمی دونه؟
- همین آقاجون که شما رو پیر کرده، اون وقت خودش داره دنبال یه زن جوون می گرده.
مادرجون در حالی که می خندید گفت: جلوی زبونت روبگیر یه موقع کار دست خودت می دی.
- از ما گفتن بود، خود دانید. مادرجون به لیلی گفت: تو هم اگه خواستی بیا اونجا که حوصله ات سر نره.
- چشم. مانی آهسته طوری که مادرجون نشنود گفت: چشمت بی بلا.
- چیزی گفتی پسرم؟ نه، گفتم به سلامت.
- مگه تو نمیای؟
- بیام؟
- مگه باهات کار ندارن؟
- بگید اگه کارم داشتن یکی از موهام رو آتیش بزنن سریع می یام.
- مگه تو سیمرغی؟
- ای کاش بودم! مادرجون سرش را تکان داد و رفت. مانی ادامه داد: اون وقت لیلی رو پشتم سوار می کردم و می بردم یه جای دور، یه جایی که فقط خودمون باشیم. لیلی که گونه هایش از شرم سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و لبخند زد. مانی لبه تخت نشست و پرسید: امروز چطوری؟ حالت خوبه؟
-خوبم، ممنون.
- حالا چرا سرت رو انداختی پایین؟ از من خجالت می کشی؟
نه.
- پس چی؟ می ترسی اون چشمای قشنگت رو چشم بزنم؟
جمله اش دلش را لرزاند. در حالی که با ساقه گل بازی می کرد گفت: تاب دیدن نگاهت رو ندارم.
لبخندی گرم بر لب های مانی نشست. سرش را آرام جلوی صورت او برد و نجوا کرد: ولی من با نگاه تو زندگی می کنم همون طور که مجنون با نگاه قشنگ لیلی زندگی می کرد. صدای فریبا که از آن سوی باغ او را صدا می زد به گوششان رسید. از روی تخت بلند شد. لیلی نگاهش را به او دوخت. مانی چشمکی زد و گفت: امشب خوشگل ترین خانم مجلس تویی لیلی من.
بعد دوان دوان از او دور شد. لیلی زیر لب تکرار کرد؛«لیلی من!» از شنیدن حرف های او غرق لذت می شد اما ناامیدی و تباهی که مدت ها بود بر دلش خیمه زده بود اجازه نمی داد عمر این لذت طولانی شود و ضربان قلب عاشقش را با غم هماهنگ می کرد. دخترها با سروصدا وارد سالن شدند. ونوس خودش را روی مبل رها کرد و به زن دایی اش گفت: چقدر این مهشید مشکل پسنده، مارو کشت تا یه دست لباس خرید.
- حالا بیایید اینجا ببینم چی خریدید؟
ویدا لباس هایش را از درون نایلون درآورد و گفت: من که یه دست کت و دامن خریدم. مانی که در حال پاک کردن لوستر بود از بالای چهار پایه گفت: آخه تو جز اینا چیز دیگه ای نمی تونی بپوشی! مانیا و مهشید زدند زیر خنده. فریبا به آنها چشم غره رفت. ویدا گفت:
-کسی از تو نظر نخواست ، تو به فکر خودت باش. مانی نظری به لیلی که آرام مشغول چیدن میوه ها بود انداخت و گفت: هستم.
مانیا بسته ای از داخل نایلون در آورد و به سوی لیلی رفت. کنارش نشست و گفت: بیا لیلی جان این برای توئه، بازش کن ببین خوشت می یاد.
لیلی بسته رو گرفت و تشکر کرد. یک بلوز آبی رنگ بود. مهبد گفت: امشب لباس من و لیلی یه رنگه! لیلی به او نگاه کرد. مانی دستمال خیسی را که در دست داشت روی صورت او پرت کرد. مهبد دستمال را با نوک انگشتانش برداشت و گفت: آه، چه کار می کنی!
- ببخشید حواسم نبود، از دستم افتاد. ونوس بلند شد و وسایلش را برداشت و گفت: من می رم خونه. سیمین خانم زن دایی فرهاد که پسرش برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته بود گفت: ونوس جان تو نمی خوای لباست رو نشون بدی؟
- نه! می خوام امشب بپوشم تا چشم همه خیره بشه.
مانی پقی زد زیر خنده. همه به او نگاه کردند. ونوس کنار چهارپایه رفت واز او پرسید: به چی می خندی؟
مانی خودش را سرگرم کار کرد و حرفی نزد. ونوس چهار پایه را تکان داد و گفت: با تو بودم! پرسیدم چرا می خندیدی؟
مانی فریاد زد: اِ... دختر مگه دیوونه شدی! الان می افتم.
- وقتی امشب یه نگاه بهت ننداختم اون وقت حالت حسابی جا می یاد. مانی از روی چهارپایه پایین پرید و گفت: واقعا هم همین طوره! اگه امشب از دست تو یکی راحت باشم حسابی حالم جا می یاد. ونوس با خشم برگشت و از سالن بیرون رفت. مادرجون گفت: چرا سر به سرش می ذاری مادر! - اون زود ناراحت می شه، من چی کار کنم؟ ویدا گفت: با این حرفا توقع داری ناراحت نشه.
- وقتی اون فرق بین جدی و شوخی رو نمی دونه من مقصرم؟ فریبا گفت: پس برو از دلش در بیار.
- ای به چشم.
مانی که از سالن بیرون می رفت لیلی از زیر چشم به او نگاه کرد و بی اختیا دلش گرفت. مانی دوان دوان خودش را به ونوس رساند و جلوی او ایستاد. ونوس به چپ رفت و او دهم به چپ رفت. او به طرف راست آمد مانی هم همین کار را کرد.ونوس ابروهایش را در هم کشید و گفت: برو کنار حوصله ندارم.
- اگه نرم چی می شه؟
- مانی گفتم برو کنار!
- اومدم یه چیزی بهت بگم که اون جا نمی شد. چهره او از هم باز شد و به دهان مانی خیره شد. مانی از زیر چشم به او نگاه کرد و با شیطنت لبخند زد. ونوس هم با عشوه لبخندی زد وگفت: بگو دیگه! مانی دست هایش را زیر بغلش زد و نگاهش را یک دور چرخاند و بعد از چند لحظه آهسته گفت: می خواستم بگم تو هر چی هم بپوشی مطمئنا امشب زشت ترین خانم مجلس می شی....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 5 May 2012 13:43
قسمــــــت پنجـــــم
سپس بسوی ساختمان به راه افتاد و در همان حال صدای ونوس به گوش همه رسیدکه با عصبانیت فریاد زد:تو واقعا احمقی مانی! مانیا آهسته به لیلی گفت: حتما دوباره یه چیزی بهش گفته کفرش رو در آورده. مانی در حالی که لبش را به دندان گرفته بود وارد شد و سرش را چند بار تکان داد. آذر به مادرجون نگاه کرد.
مادرجون از مانی پرسید: چی شد؟ مگه نرفتی از دلش در بیاری؟
- رفتم ولی اصلا به حرفای من گوش نکرد، دختره بی ادب!مگه نشنیدید بهم چی گفت؟
- خیلی خب، بسه دیگه، برو زودتر شیرینی هارو از شیرینی فروشی بگیرو بیار.
- چشم، شیرینی فروشی هم می رم اما مثل اینکه این مهمونی به خاطر یه نفر دیگه ام هست. مهبد که دراز کشیده بود گفت: خودت گفتی تو فقط دخترا رو برای خرید ببر بقیه کارها با من!
- اما این بی انصافیه!
- مگه خودت نگفتی منو از شر این موجودات مزاحم نجات بدی بسه! ویدا و مهشید با عصبانیت به او نگاه کردند. مانی کنار لیلی نشست و در چیدن میوه ها کمک کرد و گفت: بیخود این جوری به من نگاه نکنید، این حرفای خودشه که داره به من نسبت می ده.
مهشید با خشم پرسید: آره مهبد؟
مهبد با دستپاچگی بلند شد وگفت: نه! داره دروغ می گه!
- من دروغ می گم یا تو که گفتی ونوس و ویدا یکسره عین مگس وز وز میکنن؟
- اِاِاِ، مانی تو دیگه کی هستی؟!
- بیخود فیلم بازی نکن، همه می دونن تو جنست شیشه خورده داره، کی بود می گفت مهشید موقع خرید انقدر فیس و افاده می یاد که کفر آدمو در می آره! مهبد داشت با دخترها بحث می کرد که مانی از فرصت استفاده کرد و آهسته به لیلی گفت: خواستم برم شیرینی ها رو بیارم تو هم بیا! سپس بلند شد و با صدای بلند گفت: بسه دیگه! یه کار کوچیک که انقدر جارو جنجال نداره آقا مهبد، خودتو خفه نکن، خودم می رم، در ضمن لیلی هم از رنگ لباسش خوشش نیومده، اونم می یاد تا لباس رو عوض کنه. لیلی با تعجب به او نگاه کرد. و او گفت:تا من لباس عوض کنم شما هم برید لباس بپوشید، فقط لطفا سریع تر، چون می ترسم این آقا مهبد دوباره دعوا راه بندازه.
ویدا نگاهی به صورت شرمگین لیلی انداخت. بعد با ناراحتی بلند شد و وسایلش را برداشت و بیرون رفت. مانی در حالی که آدرس بوتیک مورد نظر را از مانیا می گرفت به لیلی اشاره کرد بلند شود. مانی با سلیقه خودش یک پیراهن ماکسی شکلاتی رنگ برای او خریدو در آخر که بسته لباس را تحویل گرفت و پول آن درا پرداخت تازه پرسید: راضی هستی؟
لیلی لبخندی زد و گفت: مهم اینه که تو خوشت بیاد. مانی لبخندی فاتحانه بر لب آورد و با هم از مغازه خارج شدند.
- حالا می دونی چی می چسبه؟ یه قهوه ترک در یک کافی شاپ شیک و ترو تمیز.
- آخه ممکنه دیر بشه.
- چه اهمیتی داره! مهم اینه که بالاخره من فرصتی رو که سالها منتظرش بودم به دست آوردم و می تونم با تو تنها باشم واگه افتخار بدی یه قهوه بنوشم تا وقتی رفتم خاطره این روز قشنگ رو هم با خودم ببرم ودر روزهای تنهایی بهش فکر کنم. با هم وارد کافی شاپ شدند. چند جوان که دور یک میز نشسته بودند خیره خیره به آنها نگاه می کردند. لیلی متوجه نشد اما مانی با خشم به آنها نگاه کرد. یکی از جوانها گفت: جوجه ها رو ببین!
دیگری گفت: ما که شانس نداشتیم. مانی صندلی را عقب کشید تا لیلی بنشیند. لیلی نشست و نگاهش را به خیابان پر رفت و آمد روبرویش دوخت. منتظر مانی بود که ناگهان از پشت سر صدای فریادی شنید. برگشت و مانی را دید که با جوانها درگیر شده. مسئول کافی شاپ همراه دو نفر از مشتری ها جلو رفتند و آنها را از هم جدا کردند ودر آخرمسئول کافی شاپ جوان ها را بیرون فرستاد.مانی هم دستی به سر و وضعش کشید وسفارش دو قهوه داد و بعد با قیافه ای آرام طوری که هیچ اتفاقی نیفتاده برگشت و پشت میز نشست.
لیلی با رنگ و روی پریده به او چشم دوخت. مانی موهایش را مرتب کرد و گفت: ونوس را نمی تونم بزنم اینا رو که می تونم. لیلی باز هم به او نگاه کرد. مانی سرش را کج کرد و با شیطنت برای او ادا در آورد. وقتی سکوت طولانی او را دید پرسید:ناراحتت کردم؟ دانه های شفاف اشک از چشمان او سرازیر شد. مانی با تعجب پرسید: چرا داری گریه می کنی؟
لیلی سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. مانی دستمالی از روی میز برداشت و به دست او دادو گفت:تورو خدا گریه نکن، ببخشید، دست خودم نبود، وقتی دیدم اون طوری نگاهت می کنن خونم به جوش اومد و کنترلم رو از دست دادم. لیلی در حال پاک کردن اشک هایش پرسید: اگه بلایی سرت می اومد چی؟
- آخی... تو واسه ی این ناراحت شدی؟ مطمئن باش هیچ کس نمی تونه بلایی سر آقا مانی بیاره جز یه چیز اونم نگاه قشنگ یه خانم دل نازکه که با نگاهش تمام وجودم رو می لرزونه.
- قول بده دیگه از این کارا نکنی!
- نمی تونم قول بدم.
- چرا؟
- چون بازم اگه ببینم یکی به تو نگاه میکنه دیوونه می شم.
- پس من دیگه باهات بیرون نمی یام.
- دلت می یاد؟
- تو دلت میاد با این کارها منو بترسونی؟
- وای نه! باشه قول می دم. وقتی بر می گشتند لیلی با نگرانی گفت: خیلی دیر شد!
- بازم که این حرفو زدی! نترس دیر نشده.
- آخه...
- چیه؟ می ترسی به تو چیزی بگن؟ اگه کسی حرفی زد با من، خیالت راحت باشه. سرایدار در را پشت سر آنها بست. مانی ماشین را کنار ماشین دایی فرهاد پارک کرد و با اشاره به ماشین گفت: ببین فقط منتظره یه جایی یه مهمونی یا جشن و خوشگذرونی باشه تا زودتر از همه حاضر بشه! دلم واسه فرید بیچاره می سوزه.
- چرا؟
- به زور مجبورش کرد برای ادامه تحصیل بره فرانسه تا به این وسیله یه مهره ارتباطی واسه تجارت داشته باشه. تازه سرش منت میذاره که من به خاطر خودت این کارو کردم.
- کی درسش تموم می شه؟
فصل ۵-۱
- کی درسش تموم میشه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 5 May 2012 13:44
قسمــــــــت ششـــــم
- چند ماه دیگه، البته اگه اجازه بدن برگرده! - آقا فرهاد همین یه بچه رو داره و مطمئنا خیلی هم دوستش داره.
- بله اما سودهای کلان رو یه ذره بیشتر دوست داره. لیلی از ماشین پیاده شد ومهبد را دیدکه به آن سو می آمد. مانی در عقب ماشین را باز کردو گفت: - بیا آقا مهبد زرنگ! شیرینی هارو ببر تو و به مادرجون بگو لطفا از این به بعد سفارشاتشون رو به یه شیرینی پزی دیگه بدن که من بیچاره انقدر معطل نشم. بعد با خشمی ظاهری جعبه ها را روی دست های او گذاشت. مانیا لبخندزنان جلو آمد و دست لیلی را گرفت و گفت: - بیا بریم بینم چی خریدی؟ و او را به داخل ساختمان برد تا صدای غرغرهای مادرجون و بقیه اهالی خونه را نشنوند. مانی به محض ورود خودش را روی اولین مبل انداخت و گفت: - ما اگه مهمونی نخوایم کی رو باید ببینیم؟ خاله خواست حرفی بزند که او ادامه داد: - انگار شیرینی فروشی قحطه که شما یه سره می رید سراغ این یکی! مردم از بس تو این گرما معطل شدم. فریبا بلند شد و در حالی که به سوی آشپزخونه میرفت آهسته گفت: - آره جون خودت. مانی ابروانش را در هم کشید و معترضانه گفت: - مامان! مادرجون پرسید: - پس لیلی کو؟ - فکر کنم با مانیا رفتن خونه شما. - حالش که خوبه؟ - مگه میشه کسی با آقا مانی بیرون بره و حالش خوب نباشه؟ - اتفاقا تو یکی از اون حال بگیرهای حسابی هستی. مانی به مهبد که این حرفو زده بود نگاه کرد و پرسید: - چیه؟ تو رو پر کردن؟ - کیا؟ - خودت خوب می دونی منظورم چیه! ولی آقا مهبد یادت باشه قراره با من بیای شیراز، پس از الان مواظب حرف زدنت باش تا منم هواتو داشته باشم....آخ این جا چقدر گرمه من می رم تو باغ البته اگه امر ديگه ای نیست. - تو باغ؟ - بله! همین باغ خودمون نترسین راه دور نمی رم و واسه ی خدمتگذاری آماده ام...نمی دونم وقتی من از اینجا برم اینا می خوان چی کار کنن! اصلا این دایی فرهاد خان گل که انقدر زود تشریف آوردن کجا هستن؟ حتما مثل خانما از الان داره جلوی آینه لباسش رو امتحان می کنه تا... ناگهان با فرهاد روبه رو شد. دستی به مویش کشید و سلام کرد. فرهاد گوش او را گرفت و گفت: - ما مثل جوونای امروزی نیستیم که چپ و راست بریم جلوی آینه و هی موهامون رو روغن بزنیم. - چی شده دایی جان؟چرا عصبانی هستین؟ اتفاقی افتاده؟ - یعنی تو نمی دونی چی شده؟ - من؟ از کجا بدونم؟ نکنه باز با سیمین خانم حرفتون شده؟آخ آخ می دونم وقتی عصبانی بشه چه شکلی می شه. سیمین صدا زد: - مانی جان، حداقل بذار پشت سرم حرف بزن، نه جلوی روم. - خب منم دارم همین کار رو می کنم، فعلا دایی رو به رومه مجبورم منت اونو بکشم. دایی گوش او را رها کرد و گفت: - خیلی پرویی پسر! - حلال زاده به داییش می ره. دایی خواست حرفی بزند که صدای تلفن همراهش بلند شد. مانی هم از فرصت استفاده کرد و بیرون رفت. نگاهی به دور و برش انداخت و سریع بسوی اتاق لیلی به راه افتاد. هنوز به وسط باغ نرسیده بود که ونوس جلویش سبز شد و سلام کرد. - به سلام خانم خانما! چقدر امروز خوشگل شدی! - تو که یه ساعت پیش یه چیز دیگه می گفتی! - آدم باید جنبه داشته باشه، تا یکی باهاش شوخی کرد ناراحت نشه. - منم ناراحت نشدم و حالا اومدم ببرمت خونه مون تا ببینی لباسی که خریدم قشنگه یا نه! - تو که... - آره ولی تو با بقیه فرق داری!
- باشه، تو برو منم الان می یام.
- مگه می خوای کجا بری؟
- هیچ ، طبق معمول برام کار تراشیدن، تو برو لباست رو بپوش تا من بیام.
- پس زود بیا.
مانی دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: - به روی چشمم.
ونوس با شادی از او دور شد. او هم نفس راحتی کشیدو دوباره بسوی خانه آقاجون رفت. آرامو بیصدا کنار پنجره اتاق لیلی رفت. گوش کرد تا ببیند مانیا آنجاست یا نه که دید هیچ صدایی نمی آید. آهسته سرک کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. لیلی لباس جدیدش را پوشیده بود و در آینه خودش را نگاه می کرد. اندام ظریف و کشیده اش در آن لباس آن قدر زیبا و خواستنی شده بود که دلش می خواست می توانست همین الان داخل اتاق برود و او را در آغوش بکشد. همان جا ایستاده بود و او را تماشا می کرد که ضربه ای به در اتاق خورد و مانیا وارد شد. خودش را کنار کشید و زیر لب گفت: - مزاحم.
با ناامیدی سرش را پایین انداخت و برگشت. از بین درختان می گذشت که ونوس را منتظر دید. راهش را کج کرد و بسوی آلاچیق رفت تا در خلوت آرامشش را باز یابد. تنها نشست و در سکوت دلنشین آنجا به مرور خاطرات گذشته پرداخت. یاد اولین روزی افتاد که آقاجون لیلی را به باغ آورد. همه آنها را جمع کرد وگفت: - بچه ها این لیلیه، دختر من و همبازی جدید شما. اما لیلی هیچ گاه همبازی بچه ها نشد. سالهای اول غم از دست دادن پدرو مادرش و تا اندازه ای هم خجالت وبعد از آن بیماری و دردهای گاه به گاه؛باعث انزوای همیشگی او شد. اما او با نگاه زیبا که غمی کهنه در خود نهفته داشت از همان ابتدا دلش را لرزانده و حس زیبایی را در وجودش بیدار نموده بود. می دانست ونوس هم دوستش دارد و به هر بهانه ای سعی در جلب توجه و محبت او را دارد اما کارهای او برایش جلوه ای نداشت زیرا آنچه از عشق طلب می کرد در وجود پاک لیلی یافته بود و آرزو می کرد هر چه زودتر بیماری او بهبود یابد. مثل همیشه روی حصیر کف آلاچیق دراز کشید و چشمانش را بست. خواب آرام آرام به چشمانش گام نهاد و او را به عالم دیگری برد. آقا منصور از مهبد پرسید: - این پسره پیداش نشد؟
- نه!
- به هیچ کس نگفته کجا می ره؟
- از هر کی پرسیدم چیزی نمی دونست.
- یعنی چه! پس کجا رفته؟
- حتما رفته بیرون ، چون اگه تو باغ بود می دیدمش.
- ماشین هست؟
- بله، همه ماشین ها سر جاشون هستن.
- عجیبه! آقا فرهاد از سر ذوق نظری به میزها صندلی های چیده شده در فضای باغ انداخت و گفت: - عالی شد! کاش هر شب تو باغ یه جشن کوچولو می گرفتیم.
آقا منصور خندید و گفت: - جای مانی خالی تا یه کم سربه سرت بذاره.
- راستی مانی کجاست؟ پیدایش نیست!
- ما هم بی خبریم.الانه که مهمونا برسن اون وقت معلوم نیست این آقا کجا رفته!
ونوس از دور به مهبد اشاره ای کرد. مهبد از میان میزها گذشت وبسوی او رفت. ونوس با نگرانی پرسید: - نیومد؟
- نه!
- یعنی کجا رفته؟
- نمی دونم!
بقیه دخترها هم از ساختمان خارج شدند. مانیا روی یکی ازصندلی ها نشست و گفت: - دلم شور می زنه.
- تو که برادرت رو می شناسی، حتما یه جایی سرش گرمه و حسابی بهش خوش می گذره که پیدایش نیست.
- آخه مانی کسی نیست که بدون اطلاع جایی بره!
لیلی هم نگران بود اما آرام نشسته بود و فقط به آنها نگاه می کرد. با ورود اولین گروه مهمانان ونوس و ویدا بلند شدند ومهشید را هم با خود بردند. مانیا با نگرانی بلند شد و
گفت: - فکر نمی کرم مانی تا این حد بی خیال باشه!
لیلی که تاب نشستن نداشت بلند شد و آرام شروع به قدم زدن کرد و کم کم از آنجا دور شد. نسیم شبانگاهی صورتش را نوازش می داد و دامن بلندش را به رقص درآورده بود. بی اراده بسوی آلاچیق می رفت که حس کرد صدایی به گوشش خورد. قدم هایش را تند کرد و خودش را به آلاچیق رسانداما تاریکی مانع دیدنش می شد. چراغ را روشن کرد و با دیدن مانی از تعجب ماتش برد. برای اینکه نظر دیگران به آن سو جلب نشود دوباره چراغ را خاموش کرد و آهسته بالای سر او رفت. کنارش نشست و آرام صدایش زد. مانی تکانی خورد اما جوابی نداد. اینبار بلند تر صدایش زد. مانی چشم هایش را باز کرد و با وحشت بلند شد و پرسید: - چیه؟ چی شده؟
- نترس چیزی نشده، تو اینجا چه کار می کنی؟
- تویی لیلی؟ چرا چراغ را روشن نکردی؟
- آخه ترسیدم یکی بیاد...
- یکی بیاد، مثلا کی؟ -
مثل اینکه یادت رفته امشب اینجا مهمونیه! -
مانی با کف دست به پیشانی اش کوبیدو گفت: - وای چه آبروریزی! مهمونا اومدن؟
- بعضیاشون.
- حالا چه کار کنم؟ من هنوز لباسم رو عوض نکردم. اصلا وقت نکردم دوش بگیرم.
- تو برو خونه آقاجون دوش بگیر منم می رم لباسات رو می یارم.
- آخه چه جوری؟ - از پشت ساختمون می رم تو اتاقت...ولی نمی دونم کدوم لباست رو بیارم! - هر کدوم که مرتب و اتو کرده بود همون رو بیار.
- پس من رفتم، تو هم عجله کن. بعد از رفتن لیلی، او هم بلند شد و با عجله خودش را به خانه آقاجون رساند و لباس هایش را درآورد و داخل حمام شد. لیلی پاورچین پاورچین از پشت ساختمان و از طریق پنجره وارد اتاق شد. در كمد را باز کرد و نظری به لباس های او انداخت. یک دست کت و شلوار شکلاتی رنگ و یک پیراهن سفید برداشت. از جلوی آینه اودکلن و برس را هم برداشت. می خواست بیرون برود که صدای فریبا به گوشش رسید. - آره چند بار اتاقش رو دیدم اون جا نبود. متعاقب آن صدای آذر را شنید: - حالا بذار منم یه با دیگه ببینم. نفسش به شماره افتاد و ضربان قلبش شدید شد. سریع دوید وپشت در اتاق ایستاد. آذر در را باز کرد و نظری به درون اتاق انداخت و در همان حال گفت: - عجیبه! پس کجا رفته؟
و بعد دوباره در را بست. نفس راحتی کشید و با عجله بسوی پنجره رفت. از اتاق خارج شد و از همان جا سریع خودش را به خانه رساند. مانی حوله را دور بدنش پیچیده بود و منتظر او نشسته بود. با دیدن او لبخندی زد و بلند شد و لباس ها را گرفت. لیلی که مجبور شده بود تند بیاید کلیه هایش به شدت درد گرفته بود. در حالی که نفس نفس می زد روی مبل نشست. مانی با نگرانی پرسید: - حالت بده؟ با اشاره دستش گفت: - نه.
اما مانی قانع نشد، جلو آمد و گفت: - رنگت پریده، وای لیلی جان ببخشید! باعث دردسرت شدم. لیلی لبخندی زد وآب دهانش را را به سختی قورت دادو گفت: - همه دارن دنبالت می گردن، برو زودتر آماده شو.
- بذار اول برم یه لیوان آب قند برای تو بیارم.
- مانی! - جانم! لیلی با شرم گفت: - من حالم خوبه! تورو خدا زودتر لباسات رو بپوش. - چشم، چشم. لیلی بلند شد و به آشپزخونه رفت. یک قرص مسکن خورد تا بلکه دردش ساکت شود. وقتی برگشت او را آماده و آراسته دید. لبخندی زد و گفت: - بهتره اول تو بری! - چی بگم؟ - تو که خوب بلدی یه چیزی سر هم کنی!
- لیلی تو هم؟ - در ضمن از پشت ساختمون دایی فرهاد برو جلوی در باغ که فکر کنن از بیرون اومدی.
- آره، فکر خوبیه!... اما... اما تو مطمئنی حالت خوبه؟ - آره نگران من نباش، تو برو. مانی بسوی در رفت اما قبل از خارج شدن برگشت وگفت: - واقعا متشکرم. لیلی لبخند زد واو هم خندید و رفت. لیلی روی مبل نشست تا پس از آرام شدن دردش بازگردد. مانی که تونسته بود با چند تا دروغ حسابی جلوی اعتراضات را بگیرد مرتب بسوی خانه آقاجون نگاه می کرد. در واقع منتظر لیلی بود. مهبد با کنجکاوی پرسید: - چیه؟ چرا انقدر نگرانی؟ - من؟ نه! نگران نیستم. - چرا! انگار امشب یه چیریت میشه. - اِ،مهبد سربه سرم نذار حوصله ندارم. - دیدی! تواصلا مانی همیشگی نیستی. - آره، من امشب مانی همیشگی نیستم می دونی چرا؟ - چرا؟ - چون امشب اصلا خوشم نمی یاد ریخت نحس تورو ببینم.
مادرجون مانیا را صدا زد وپرسید: - پس لیلی کجاست؟ - من که نمی بینمش! تو خونه تون نیست؟ - نه، الان اونجا بودم. - دلم شور می زنه مادر، بگرد ببین کجاست، یه موقع حالش بد نشه! - چشم، شما نگران نباشین من پیداش می کنم. مانی که متوجه صحبت های آنها شده بود به سویشان آمد و پرسید: - چیزی شده؟ - آره، مثل اینکه امشب باید هر ساعت یه نفر گم بشه. - کی گم شده؟ - لیلی! حالا باید دنبال اون بگردیم. - چند دقیقه پیش دیدم داشت می رفت طرف خونه شون، حتما اون جاست. - خونه شون برای چی؟ - نمی دونم، من خیال کردم شماها فرستادینش دنبال چیزی. - پس مانی جان لطف کن خودت برو بیارش چون من باید برم از مهمونا پذیرایی کنم. - باشه، برو.
وقتی از جمع مهمانها دور شد دوان دوان خودش را به خانه رساند و در را باز کرد. با نگرانی وارد شد و ناگهان او را بی هوش روی مبل دید. هراسان به سویش دوید و با دلهره وترس بسیار صدایش زد اما او تکان نمی خورد. تصمیم گرفت برگردد و کسی را خبر کند اما ترسید مهمانی بهم بریزد. به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت. مقداری از آن را به صورتش پاشید.لیلی تکانی خوردو آرام آرام پلک هایش را باز کرد. مانی نفس راحتی کشید و دست او را گرفت وپرسید: - می خوای ببرمت بیمارستان؟ لیلی صاف نشست و گفت: - نه! من خوبم.فقط از خستگی خوابم برده بود. - ولی تو خواب نبودی بی هوش شده بودی! - چیز مهمی نیست، مطمئن باش. - آخه... - باور کن مانی، من حالم کاملا خوبه. -همه اش تقصیر من بود،ببخشید. لیلی بلند شد و گفت: - بهتره بریم پیش بقیه. - می تونی راه بری؟ لیلی لبخند زد و گفت: - بذار امتحان کنم. سپس چند قدم راه رفت و گفت: - آره، هنوز بلدم راه برم. - اما من منظورم چیز دیگه ای بود! - به هر حال دیدی که حالم خوبه، بریم. مانی لبخندی زد و گفت: - بریم. اما لیلی حرکتی نکرد. مانی با تعجب پرسید: - پس چرا ایستادی؟ لیلی با اشاره به دستش گفت: - آخه اینجوری درست نیست. مانی دست او را فشرد و بعد رها کرد و گفت: - چشم، امر، امر شماست. ونوس با خشم به آنها که با هم به آن سو می آمدند نگاه کرد و زیر لب گفت: - دختره آب زیر کاه. مهشید کنا او ایستاد و مسیر نگاهش را دنبال کرد و گفت: - مرغ از قفس پرید ونوس خانم. ونوس با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت: - غلط کرده! مهشید پوزخندی زد و گفت: - مگه نمی بینی لباس های هم رنگ پوشیدن! ونوس طاقت نیاورد و بسوی آنها رفت. به زور خشمش را پنهان کرد و دستش را بسوی مانی دراز کرد و گفت: - خیال کردم دوباره گم شدی! - چطور؟ - آخه امشب مرتب غیبت می زنه. - حالا می خوای دستمو بگیری که گم نشم؟ - مانی!
لیلی از آنها دورشد و پشت یکی از میزهای خالی نشست. مانی ابروهایش را بالا برد و به دست ونوس نگاه کرد.ونوس با تعجب به دستش نگاه کردو پرسید: - چیزی شده؟ - ذره بین نداری؟ - برای چی؟ - می خوام ببینم دستت تمیزه یا نه! می دونی که من به میکروب حساسیت دارم. ونوس به سختی خودش را کنترل کرد و گفت: - بهتره امشب شوخی رو بذاری کنار تا به هردومون خوش بگذره. - پس تو هم نظر منو داری! - چه نظری؟ - این که بایدامشب بهمون خوش بگذره! - معلومه! - پس خواهش می کنم یه امشب دور و بر من نپلک چون می خوام کمال لذت رو از این مهمونی ببرم. سپس با شیطنت برای عموزاده های مادرش دستی تکان دادو بسوی آنها رفت. ونوس نفس سنگینش را از سینه بیرون داد و بسوی لیلی رفت. روبروی او نشست و به صورتش خیره شد. لیلی به جمع شادی که مانی کنارشان نشسته بود نگاه می کرد. ونوس نیشخند زد و پرسید: - دوستش داری؟ لیلی که متوجه حضور او شده بود دستپاچه شد و با من من پرسید: - چی؟ ونوس چشمانش را ریز کرد و نگاهی موشکافانه به او انداخت و گفت: - مطمئن باش رفتاری که با تو داره با بقیه هم داره، پس بیخود دل خوش نکن. - منظورت چیه؟ - منظورم اینه که مانی فقط دلش به حالت می سوزه، همین! ببین چطور داره با فامیلاش می گه و می خنده! لیلی با بغض به او نگاه کرد. او بلند شد و رفت.لیلی با خودش فکر کرد؛«اون از ترحم حرف می زنه، همون چیزیکه من ازش متنفرم، اگه یه روزی بفهمم مانی از سر دلسوزی بهم ابراز علاقه می کنه هرگز نمی بخشمش». ویدا در حال پوست کندن یک سیب بود که مهشید با رنگی پریده کنار او نشست. ویدا با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: - چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ - چیزی نیست، فقط تو رو خدا ویدا بجای شکمت یه کم به فکر من باش، امشب از پیش من تکون نخور. - چرا؟ - از دست این کامیار! - چیه؟ بازم عشق و عاشقیش گل کرده؟ - این احمق اصلا نمی دونه عشق چیه! فقط به دنبال طعمه می گرده واسه شکار، فکر کرده یادم رفته اون دفعه چطور با کلک منو برد ته باغ، وای هنوز وقتی یادم می یاد تمام بدنم می لرزه، هنوزم نمی دونم چه جوری از دستش فرار کردم. پسره هرزه فکر کرده من انقدر احمقم که دوباره اشتباهم رو تکرار کنم. - از کجا مطمئنی قصد بدی داره؟ می تونی امتحان کنی، یه لبخند بهش بزن اون وقت می بینی چطور می خواد سوءاستفاده کنه، وای خدای من داره می یاد این طرف. – خب بیاد،تو چرا اینقدر می ترسی؟ با وجود این همه مهمون که نمی تونه کاری بکنه! - آخیش رفت اونطرف. ویدا برگشت و دید پسر خاله مهشید روبه روی لیلی نشست. آهسته گفت: - بیچاره لیلی! لیلی سعی کرد وجود او را نادیده بگیرد اما او با لبخندی موذیانه پرسید: - شما چرا تنها نشستید؟ - ونوس اینجا بود الان رفت. – منم منتظر همین لحظه بودم. لیلی با تعجب به او نگاه کرد. او چشمکی زد و گفت: - من از جاهای خلوت خوشم می یاد. لیلی که منظور او را فهمید سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. کامیار به بهانه برداشتن میوه دستش را به دست او کشید. لیلی سریع دستش را زیر میز برد. کامیار پرسید: - برات میوه پوست بکنم؟ - نه، متشکرم. – شما چرا چیزی نمی خورید؟ - میل ندارم! - اگه من پوست بکنم... هنوز جمله او به پایان نرسیده بود که مانی از راه رسید و نشستو گفت: - به آقا کامیار، خوش می گذره؟ چیزی کم وکسر ندارین؟ - همه چیز عالیه!متشکرم. –خیلی خوشحال شدم که اومدی! آخه شنیده بودم از این مهمونی های فامیلی خوشت نمی یاد. - بستگی داره کیا تو این مهمونی باشن! - بله،بله، حق با شماست! اتفاقا برای همین اومدم اینجا، اومدم بهت بگم آقا رضا و خانمش هم اومدن و اون طرف نشستن، اگه بری پیششون بهت بد نمی گذره. کامیار با خشم به او نگاه کرد. سپس بلند شد و رو به لیلی گفت: - ببخشید مثل اینکه مادرم صدام می کنه. - مانی با نیشخند او را بدرقه کرد و گفت: - پست فطرت، رذل... بهت چی می گفت؟ - می خواست واسه ام میوه پوست بکنه. - دلم می خواست همچین بزنم تو دهنش که دیگه نتونه حرف بزنه. -آقا رضا کیه؟چرا وقتی کامیار اسمش رو شنید ناراحت شد؟ - رضا از اقوام مادر کامیاره، چند ماه پیش تو یه مهمونی کامیار هی دور و بر خانمش می گشته و مثل اینکه چند تا حرف می زنه که رضا از راه می رسه و به یه بهونه ای می برش بیرون بعدم با برادرش یه کتک مفصل بهش می زنن. از این جور آدمای کثیف حالم بهم می خوره... - حالا تو چرا تنها نشستی؟ بلند شو بیا پیش بچه ها؟ - نه! حوصله ندارم. - چرا؟بازم حالت بده؟ - نه! حالم خوبه، اما حوصله ندارم، تو برو منم می رم خونه پیش مانیا. - یعنی من اینقدر بی عاطفه ام که تو رو تنها بذارم و برم؟ -فامیلات که هر شب نمیان اینجا. - خب نیان، مهم نیست، مهم فقط تویی. ونوس در حالیکه از کنار آنها می گذشت نگاه معناداری به لیلی انداخت. مانی که متوجه شده بود با صدای بلند گفت: - چند بار به این ونوس گفتم برو پیش چشم پزشک اما گوش نکرد و آخرشم چشماش چپ شد. تا آخر مهمانی مانی از کنار لیلی تکان نخورد. هر کسی دنبالش می فرستاد بهنه ای می آورد و نمی رفت حتی چند بار لیلی با اصرار از او خواست برود اما قبول نکرد و سر جایش نشست. با تمام شدن مهمانی همگی خسته و خواب آلود دور هم جمع شدند . فرهاد گفت: - بهتره فعلا همگی بریم استراحت کنیم، کارهارو بذارید برای فردا! فریبا گفت: - وای نه! من اینجوری خوابم نمی بره. مهبد خمیازه ای کشید و گفت: - تو رو خدا یه امشب رو کوتاه بیا عمه جون. آذر گفت: - حداقل ظرفا رو جمع کنیم. میز و صندلی ها بمونه برای فردا. آقا جون بلند شد و کتش را از روی صندلی برداشت. همه به او چشم دوختند و او با لحن محکم همیشگی گفت: - فقط سر و صدا راه نندازین چون من حسابی خوابم می یاد. سپس دستش را به طرف لیلی دراز کرد. لیلی دست او را گرفت و با هم بسوی خانه راه افتادند. مادرجون آهسته گفت: - کارها رو بذارید برای فردا. مانی که تمام توجه اش به لیلی بود و دور شدنش را تماشا می کرد در دل وقار و متانت او را ستود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 8 May 2012 09:30
قسمــــــــــت هفتــــم
یک هفته از برگزاری مهمانی می گذشت و در این مدت متوجه رفتار خصومت آمیز ونوس نسبت به خود شده بود اما مثل همیشه خوددار بود و از کنار رفتار سرد او با صبوری می گذشت....
یک روز عصر در حال قدم زدن در باغ بود که از پشت شمشادها نزدیک آلاچیق صدای گفتگویی به گوشش خورد و در این میان نام خودش را هم شنید. همین مسئله باعث شد بایستد. صدای معترض ونوس را شنید:
- دیگه داره صبرم تموم میشه! آخه باور نکردنیه!
مهبد گفت: تو چقدر سخت می گیری دختر! من که بهت گفتم مانی فقط دلش به حال این دختره می سوزه، خودت که بهتر می دونی اون مریضه! معلوم نیست زنده بمونه یا نه! مانی هم خواسته این وسط یه لطفی بهش بکنه.
- پس چرا تا حالا از این کارها نمی کرد؟
ویدا گفت: خب معلومه، حالا که لیلی بزرگ شده و مانی فکر کرده اونم مثل همه جوونا تو زندگیش احتیاج به عشق داره.
- به هر حال مهبد بهش بگو من طاقت دیدن این چیزها رو ندارم.
- مانی باهات شوخی می کنه تو چرا ناراحت می شی؟
- بله، خودم می دونم اون شوخی می کنه اما تازگیا شوخیاش یه جور دیگه شده!
لیلی با بغض به گفتگوی آنها گوش می کردو خودش را شماتت می کرد که چرا راز دلش را برای مانی فاش کرد و موجب این اتفاقات شد. لب های لرزانش را با دندان فشرد و برگشت که ناگهان با مانیا روبرو شد. او که سبد کوچکی در دست داشت لبخندی زد و گفت: سلام لیلی جان، اومدم تا با هم بریم سبزی بچینیم. لیلی به زور بغضش را فرو خورد و همراه او به راه افتاد. کنار باغچه نشستند و با چاقوهای کوچکی که در دست داشتند مشغول چیدن سبزی شدند. لیلی داشت به حرفهایی که چند لحظه پیش شنیده بود فکر می کرد که صدای مانیا او را به خودش آورد.
- وای! لیلی حواست کجاست؟ دستت رو بریدی! لیلی به انگشت خون آلودش نگاه کرد. بلند شد وبسوی شیر آب رفت و دستش را زیر آب سرد گرفت. مانیا به چهره گرفته او خیره شد و پرسید: تو از چیزی ناراحتی؟
لیلی سرش را تکان داد و گفت: - نه!
- ولی چشمات چیز دیگه ای می گن! آهی کشید و بلند شد و روی تخته سنگی نشست و گفت: چیزی نیست.
مانیا دوباره مشغول چیدن سبزی شدو در همان حال پرسید: تو تا حالا عاشق شدی؟ از سوال او جا خورد اما سریع خودش را کنترل کرد و با صدایی مرتعش گفت: نه!
مانیا آهی کشید و گفت: اما من شدم! با تعجب به او نگاه کرد. چشمهای قهوه ای رنگش که مثل چشم های مانی همیشه می درخشید در سایه ای از غم غرق شد و گفت: خیلی سخته که آدم کسی رو دوست داشته باشه اما نتونه بهش بگه.
- چرا نمی تونی بهش بگی؟
- آخه فکر می کنم اون منو دوست نداره.
- فکر می کنی یا مطمئنی؟
- مطمئن نیستم اما هیچ وقت هم رفتاری که نشونه عشق و علاقه باشه ازش ندیدم. لیلی نگاه محزونش را به سنگریزه های کنار باغچه دوخت. مانیا سبد سبزی را برداشت و کنار او نشست و گفت: این رازیه که من تا حالا به هیچ کس نگفتم اما دلم می خواد تو بدونی. لیلی با لبخند غم انگیزی به او نگاه کرد و گفت: از اعتمادت متشکرم. مانیا نگاه زیبایش را به نقطه ای دوخت و گفت:من خیلی وقته که به فرید علاقه دارم. لیلی این بار ناباورانه به او نگاه کرد. مانیا پلک هایش را به هم زد واشک هایش را مخفی کرد و گفت: دلم برای دیدنش پر می زنه، ای کاش زودتر این چند ماه هم بگذره و اون برگرده، آخ لیلی کاش یه بار عاشق بشی تا بفهمی در حین سخت بودن چقدر شیرینه، چقدر روح آدم رو پاک می کنه و باعث می شه آدم به خدا نزدیک تر بشه. به نظر من پاک ترین و مهربونترین آدمای روی زمین آدمای عاشقن. لیلی دست های او را میان دست هایش گرفت و گفت: امیدوارم به آرزوت برسی. مانیا صورت او را بوسید و گفت: ممنون... راستی به مادرجون گفتم امشب تورو برای شام می برم خونه مون.
- نه مزاحم نمی شم.
- تعارف رو بذار کنار، پاشو یه چیزی نشونت بدم . با هم وارد خونه شدند. فریبا با شادی گفت: چه عجب لیلی خانم! حتما باید دعوتت کنن؟
- اختیار دارید! من که همیشه باعث زحمتم .
- تو رحمتی عزیز دلم. مانیا که دست هایش را شسته بود از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: مامان اگه با من کار نداری می خوام با لیلی برم بالا.
- فعلا که کاری ندارم.
- پس با اجازه. اتاق مانیا طبقه دوم بود. لیلی در تمام این سال ها فقط یک بار آن جا را دیده بود. مانیا در اتاق را باز کرد و گفت: بفرما لیلی جان. لیلی وارد اتاق شد و با دیدن سلیقه او لبخندی تحسین آمیز برلب آورد و گفت: چه اتاق قشنگی داری!
- ممنون، نظر لطفته، حالا تو بشین تا من برم دو تا شربت خنک بردارم و بیام.
- زحمت نکش بیا بشین.
- قرار شد تعارف نکنی. لیلی بسوی پنجره رفت و باز آن جا به پایین نگاه کرد. اتاق مانیا روبروی خانه آقا فرهاد بود طوری که اگر پنجره روبرو باز بود داخل اتاق به خوبی دیده می شد. لیلی حدس می زد آن اتاق متعلق به فرید باشد که مطمئنا سالها دست نخورده مانده بود. منظره باغ از آن جا بسیار زیبا و دیدنی بود. با دیدن شمشادهای بلند دوباره به یاد حر فهایی که شنیده بود افتاد. بغض بر گلویش چنگ کشید. صدای مهبد در گوشش طنین انداخت:« مانی فقط دلش به حال این دختره می سوزه» حتما مانی حرفی زده بود که مهبد اینطور با اطمینان با ونوس صحبت می کرد. مانی و مهبد خیلی با هم صمیمی بودند پس بدون شک تمام اسرار یکدیگر را می دانستند. لب هایش لرزید و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. چقدر احساس تنهایی و بی کسی می کرد! چقدر دلش می خواست بگریزد اما به کجا؟ او که نه جایی را داشت و نه کسی را! صدای در باعث شد با عجله اشک هایش را پاک کند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#9
Posted: 8 May 2012 09:31
قسمـــــت هشتــم
مانیا سینی را روی میز گذاشت و گفت: مانی هم اومد، تا نیومده بالا بذار اون چیزی رو که گفتم نشونت بدم . با شنیدن خبر آمدن او دچار هیجان شد اما به خودش نهیب زد؛« نذار بهت ترحم بشه، یه عمر با غرور زندگی کردی بازم صبر کن». روی صندلی نشست و به مانیا نگاه کرد که از درون کشو از زیر وسایلش چیزی را بیرون کشید. بالاخره لبخندی زد و گفت: پیداش کردم. یک دفترچه خاطرات که داخل روزنامه پیچیده شده بود. آن را به دست لیلی داد و گفت: این خاطرات ایام قشنگیه که اون این جا بود. لیلی پرسید: اجازه هست بخونم؟
- البته اما الان نه! می پیچمش توی روزنامه ببر خونه تون، اصلا بهتره دست تو باشه چون می ترسم یه موقع این مانی فضول پیداش کنه و آبروم رو ببره.
- دست من بمونه؟
- لطف می کنی اگه نگهش داری!
- با کمال میل، خوشحالم به من اعتماد داری. ضربه ای به در خورد. مانیا با عجله دفتر را زیر تخت گذاشت و گفت:بیا تو. مانی در را باز کرد و با خوشحالی گفت: به به! چه عجب افتخار دادی لیلی خانم!
لیلی آرام سلام کرد و حرفی نزد. مانیا گفت: اگه گذاشتی یه روز من با یه نفر تنها باشم!
- بستگی داره اون یه نفر کی باشه! مانیا به صورت شرمگین لیلی نگاه کرد. او نگاهش را به پایین دوخته بود. مانی نشست و گفت: منت سر ما گذاشتی خانم!
- خواهش می کنم ! مانی بادی در گلو انداخت و با تقلید صدای آقاجون گفت: حتما آقاجون سفارش کرد که حسابی مراقب عزیز دردونه اش باشید!
- خجالت بکش مانی! این کارا چیه؟
- کدوم کارا؟
- ممکنه لیلی ناراحت بشه. سپس خندید و ظرف شیرینی را برداشت و به او تعارف کرد. لیلی شیرینی برداشت و تشکر کرد. مانی بلند شد و بسوی میز تحریرمانیا رفت ودر همان حال پرسید: نوار باحال چی داری؟
- بستگی داره تو از چی خوشت بیاد!
- یه نوار عاشقانه قشنگ که دل آدمو زیر و رو بکنه.
- مانی تو کی می خوای دست از این لودگی برداری؟
- هر وقت مثل تو عاقل شدم.
- پس قبول داری عاقل نیستی!
- بله بنده عاشقم، آدم عاشقم، عاقل نمی شه. لیلی دزدانه به او نگاه کرد. مانیا با لبخندی معنادار به لیلی شربت تعارف کرد. لیلی تشکر کرد و لیوان شربت را برداشت. مانی ضبط صوت را روشن کرد و گفت: اِ، نمی دونستم تو هم از این آهنگهای درام گوش می دی! صدای فریبا مانیا را از اتاق بیرون کشید.
- بله مامان
- یه لحظه بیا پایین کارت دارم.
- چشم الان می یام. برگشت و گفت: لیلی جان از خودت پذیرایی کن من الان برمی گردم. بعد از رفتن او مانی روبروی لیلی نشست و پرسید: چیزی شده لیلی؟ لیلی در حال بازی کردن با لیوان شربتش گفت: نه چیزی نیست!
- چرا هست! تو از یه چیزی ناراحتی!
- گفتم که چیزیم نیست. بعد با بغض بلند شد و بسوی پنجره رفت. مانی هم کنارش ایستاد و پرسید: از من خطایی سر زده؟
- نه!
- کسی بهت حرفی زده؟
- نه!نه!
- پس چی؟ چرا از من رو برمی گردونی؟ چرا اینجوری جوابم رو می دی؟ لیلی با بغض گفت: چون تو عشق رو با ترحم اشتباه گرفتی!
- لیلی!
- چیه؟ چرا سعی داری خودت رو اون چیزی که نیستی نشون بدی؟ چرا فکر می کنی من به دلسوزی هات احتیاج دارم؟
- کی این حرفا رو زده؟
- لازم نیست کسی چیزی بگه، خودم به اندازه کافی عاقل هستم که بتونم معنی رفتارت رو بفهمم.
- اشتباه می کنی! اتفاقا تو اصلا هم عاقل نیستی وگرنه به عشق من شک نمی کردی! من احمق رو بگو که نشستم نقشه کشیدم تا امشب تو بیای اینجا که قبل از رفتنم بیشتر کنار هم باشیم اون وقت تو این جوری با شکوه تردیدهای بی خودت داری همه چیز رو خراب می کنی! لیلی به چشم های نم زده او نگاه کرد. دلش میان عشق و تردید گرفتار بود. به خودش جراتی داد و پرسید: مهبد هم چیزی می دونه؟
- مهبد؟! این پسره دهن لق که انگشت تو دماغم بکنم می ره به همه می گه؟اون اصلا قابل این حرف نیست! مهبد یه خاله زنکه، بهتره با همون دخترای کم عقل و از خود راضی نشست و برخاست کنه، چرا فکر کردی من باید یه همچین مساله مهمی رو به اون بگم؟ در حالی که تمام این سال ها سکوت کردم و حتی به تو هم چیزی نگفتم! لیلی سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: آخه اونا تو باغ...
- چیه؟ باز دوره گرفته بودن و به همدیگه اطلاعات میدادن؟ مثل اینکه تو تا حالا نتونستی آدمای این باغ و بشناسی، بسیار خب بذارتا برات بگم هر کدوم چی دوست دارن و از چی بدشون می یاد! شبا چه جوری می خوابن و تو ذهنشون چی می گذره، تا وقتی که من رفتم بدونی باهاشون چه کار کنی ! اول از ویدا شروع می کنم که زندگیش خلاصه شده تو خوردن! بهترین ساعات زندگی ویدا لحظه هایی که دهنش می جنبه و نشخوار می کنه! ویدا خانم تا وقتی که یه چیزی برای خوردن داشته باشه مثل یه گربه بی آزاره و اما ونوس که خیال می کنه تو همه چیز تکه... مانی آنقدر گفت و گفت که لیلی به خنده افتاد. مانی هم مثل همیشه شیطنتش گل کرده بود دست بردار نبود. لیلی همان طور که می خندید ناگهان چشمش به بچه ها افتاد که در حال عبور آن دو را پشت پنجره دیدند. می خواست عقب برود که مانی گفت: کجا؟ من که گفتم موجودات بی آزاری هستن!
مهبد دستش را بلند کرد و گفت:خوش بگذره آقا مانی!
- ما مثل تو حریص نیستیم آقای خوش اشتها، دلم به حالت می سوزه! چقدر دروغ سر هم کردی تا تحویلت بگیرن؟ صورت مهبد سرخ شد. دیگر حرفی نزد. ونوس با خشم به آنها نگاه می کرد. ویدا گفت: خب شما هم می اومدید پیش ما!
- شما که مذاکره خصوصی داشتید خانم! حالام لطفا مزاحم نشید چون ما هم مذاکرات مهمی داریم.
- در مورد چی؟
- مطمئن باشید ربطی به غیبت های شما نداره!
- کی گفته که ماغیبت می کردیم؟
- کلاغه!
ونوس پرسید: چی شده لیلی خانم از خونه دراومده.
-آخه بنده رفتم و رسما دعوتشون کردم، ایشون هم قدم رنجه فرمودن و منزل محقر ما رو منور کردن. مانیا وارد اتاق شد و گفت: بچه ها بیاید میوه بخورید. مانی با شیطنت دستش را برای بچه ها تکان داد و گفت: بای، ما وقت نداریم لحظه های گرانبهامون رو با شما بگذرونیم. و همراه لیلی از جلوی پنجره دور شد و کنار مانیا نشست. مانیا گفت: یه ذره جلوی اون زبونت رو بگیر، می دونم فردا خاله آذر می یاد اینجا که مانی به ویدا این جوری گفته و به ونوس اون جوری گفته. مانی با شنیدن این حرف بلند شد و دوباره جلوی پنجره رفت و فریاد زد: آهای دختر خاله ها! حالا نرید شکایت منو به خاله بکنید و صبح بفرستیدش اینجا! مانیا و لیلی به هم نگاه کرند و زدند زیرخنده. مانی برگشت و در حالی که می نشست گفت: این حسن ختام برنامه امشب.
***
مادرجون سینی را که حامل قرآن و آب بود بلند کرد و با لبخند به چهره دو نوه جوانش نگاه کرد. او بغض خود را پشت این لبخند پنهان کرده بود، درست مثل بقیه! فقط دو مادر بودند که نمی توانستد اشک های خود را مهار کنند.بعد از مهبد، مانی هم قرآن را بوسید و از زیر آن گذشت. برای آخرین بار برگشت و گفت: بچه ها نامه یادتون نره.
او در واقع به لیلی سفارش می کرد اما ونوس در جوابش گفت: هفته ای یه نامه. ماشین حرکت کرد و مادرجون کاسه آب را پشت سر آنها پاشید و زیر لب دعا کرد. مانی باز هم برگشت و به لیلی نگاه کرد. لیلی هم با نم چشمانش او را بدرقه کرد. با رفتن آنها گویا تمام هیاهو و شادی هم رفته بود. دخترها آرام آرام از هم جدا شدند و بسوی خانه های خود رفتند اما لیلی خودش را به آلاچیق رساند. روی تنه درخت نشست و بی صدا بغضش را خالی کرد. بعد از رفتن او دقایق برایش به کندی می گذشت و لحظه ها را با دلتنگی می گذراند. بیشتر اوقات به آلاچیق می رفت و نامه های او را چند بار می خواند و برایش نامه می نوشت. حالا دیگر هر وقت برای دیالیز به بیمارستان می رفت یاد همان روز زیبایی می افتاد که او به عشقش اعتراف کرد. پاییز به پایان خود نزدیک می شد و زمستان قدم به قدم می آمد تا جای او را پر کند. لیلی بی تاب تر از همیشه کنار پنجره نشسته و به ریزش برگ های رنگی باغ خیره شده بود. شب گذشته خواب مانی را دیده بود و حالا با نگاهی منتظر به خیابان مشجر باغ خیره شده بود. هر لحظه انتظار داشت او را ببیند که مشتاقانه به سویش می آمد.
صدای خنده دخترها توجه اش را جلب کرد. پنجره را باز کرد و به آن سوی درختان عریان خیره شد. ونوس و ویدا همراه مانیا به آن سو می آمدند. مانیا با دیدن او دستی تکان داد و گفت: سرما نخوری! پنجره را بست و به سالن رفت تا بفهمد آنها برای چه آمده اند. مطمئنا از مانی خبری داشتند. سلام کرد. مانیا با مهربانی جواب سلامش را داد و صورتش را بوسید. ونوس دست های مادرجون را گرفت و با هیجان گفت: مانی برای همه مون نامه داده. نگاه لیلی روی لب های او ثابت شد. مادرجون پرسید: حالا چی شده که اومدید اینجا؟ مانیا جواب داد:
آخه مانی برای من نوشته که نامه ها رو توی جمع به بچه ها بدم تا با صدای بلند بخونن. مادرجون با لحن خاصی گفت: عجب! ضربه ای به در خورد و مهشید وارد شد و با اخم گفت: خیلی بی معرفتید، از وقتی که مهبد رفته دیگه منو به حساب نمی یارید.
- سلام. صدای مادرجون توجه او را جلب کرد. با شرمندگی سلام کرد و روی یکی از مبل ها نشست. ونوس با بی تابی انگشتانش را جلوی سینه به هم قلاب کرد و گفت: تو رو خدا زودتر نامه ها رو بده، طاقتمون تموم شد. مانیا لبخندی زد و پاکتی را بسوی مهشید گرفت و گفت: بیا مهشید این نامه توئه.
ونوس معترضانه پرسید:چرا اول نامه اون؟
- مانی اینطور نوشته. مهشید با چهره ای فاتح پاکت را گرفت و باز کرد. کاغذ تا شده درون آن را گشود و نظری به آن انداخت. ویدا گفت: قراره با صدای بلند بخونی! مهشید نگاهی به او انداخت و این گونه خواند:
سلام مهشید عزیزم. با شنیدن این جمله ابروهای ونوس در هم گره خورد و چشمان متعجب ویدا گشاد شد. مهشید با گونه هایی گل انداخته به مانیا نگاه کرد و او پرسید: همین؟
- نه!
- پس بخون! او دوباره شروع به خواندن کرد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#10
Posted: 8 May 2012 09:32
قسمـــــت نهـــــــــــــم
برایت آرزوی سلامتی دارم. چون می دانم تو همیشه از همه عقب می مانی و طبق معمول دیر می رسی از مانیا خواستم اول نامه تو را بدهد. غرض از نوشتن این نامه این بود که بگویم مهبد جان هم مثل شما بیشتر اوقات دیر سر کلاس می رسد و اگر کمک های بنده نباشد نمی تواند واحدهای درسی اش را پاس کند پس از همین حالا پدر و مادر گرامیتان را آماده پذیرش این خبر ناگوار کنید.مانی
شلیک خنده ویدا و ونوس بلند شد. مهشید با دلخوری نامه را تا کرد و گفت: بی مزه!
مانیا نامه دوم را به دست ویدا داد. ویدا با حوصله سعی داشت پاکت را باز کند . ونوس پاکت را گرفت و گفت: اه، بده به من ببینم. سپس سر پاکت را گشود و نامه را بیرون کشید و به دست او داد.
مانیا با تاکید گفت: با صدای بلند ویدا جان! ویدا لبخندی زد و شروع به خواندن کرد.
- سلام ویدای تپل و مپل و بی دست و پای خودم.
مانیا دستش را جلوی دهانش گرفت و نگاه خندانش را به لیلی دوخت. اما لیلی دستش را روی سینه ی بی تابش گذاشته بود و متوجه او نبود. ویدا نامه را به دست ونوس داد و گفت: انگار مسخره مون کرده.
مادرجون گفت: شما می دونید اخلاق مانی چه جوریه! خواسته دل تنگیشو این جوری مخفی کنه، حالا بخون ببینم چی نوشته. ویدا دوباره نامه را گرفت و ادامه داد:
- شرمنده ام که نتونستم در این پاکت کوچک چیزی بگذارم که از دیدنش چشمان زیبایت برق بزند اما به محض برگشتن تو را به یک کافی شاپ دعوت می کنم و رضایتت رو جلب می کنم. مانی
این بار صدای خنده مهشید در فضای خانه پیچید. ونوس بی قرارتر از آن بود که متوجه ناراحتی خواهرش شود. بنابراین دستش را بسوی مانیا دراز کرد و گفت: حالا نوبت منه. مانیا پاکت سوم را به او سپرد و او زودتر از بقیه شروع به خواندن کرد:
- سلامی به گرمی آفتاب، به روشنایی رویایی مهتاب، و به آبی بیکران دریا به تنها ونوس آسمان زندگیم. گونه های سپید ونوس به رنگ گل های قالی در آمده و غبار اندوه روی چشمان منتظر لیلی پاشیده شد.
مادرجون با شوق گفت: بقیه اش. ونوس با غرور خاص ادامه داد: که اگر نبود نمی دانم خاله عزیزم چه اسمی برای دخترشان انتخاب می کردن و سلامی دیگر به ونوس دختر خاله همیشه متکبرم که نمی دانستم برایش چه بنویسم اما این دو خط را نوشتم تا جلوی بقیه ضایع نشود. همیشه به یاد من باش. مانی
صورت ونوس از شعله های خشم رنگ دیگری گرفت. اما هیچ کس جرات خندیدن نداشت. جز مادرجون که با خنده گفت: فداش بشم که انقدر شیرین زبونه. سپس رو کرد به مانیا و پرسید: ننوشته کی برمی گردن؟
- برای من چیزی ننوشته اما فکر کنم بعد از امتحاناتشون بیان. بعد پاکت سفیدی را روی دست های لیلی گذاشت که نگاه ها را به دنبال خود کشید. مهشید نیشخندی زد و گفت: باز کن ببینم برای تو چی نوشته؟ لیلی نظری به مادرجون انداخت وسپس در حالی که سعی می کرد لرزش دست هایش را مخفی کند پاکت را گشود و نامه را در آورد. قلبش مثل پرنده ای اسیر در کنج سینه میپرید و نفسش سنگین شده بود. وقتی نامه را باز کرد چشمانش از اشک پرو خالی شد. ونوس با حرص گفت: بخون دیگه!
لیلی نرم و آهسته چنین خواند: یا رب تو مرا به روی لیلی هر لحظه بده زیاده میلی از عمر من آنچه هست برجای بستان وبه عمر لیلی افزای یا رب به خدای خداییت وانگه به کمال پادشاییت کز عشق به غایتی رسانم کو ماند اگر چه من نمانم پرورده عشق شد سرنوشتم بی عشق مباد سرنوشتم بی قرارترین عاشق دور از خانه. مانی
سکوتی سنگین فضای خانه را پر کرد. سکوتی که بار آن روی شانه های ضعیف لیلی نشسته بود. مانیا برای کمک با او بلند شد و گفت: بهتره بریم جواب نامه ها رو بنویسیم. مهشید و ویدا با نگاه هایی متعجب و ونوس با چشمانی آکنده از خشم بلند شدند. مادرجون گفت: بشینید چایی گذاشتم.
ونوس با لحن طعنه آمیز گفت: نه بهتره بریم که خلوت عاشقانه شما به هم نخوره. و بعد از یک پوزخند ادامه داد: زهی خیال باطل! لیلی نگاه آرامش را به صورت او دوخت و با سکوت زیبایش قضاوت ناعادلانه او را محکوم کرد.
* * *
بار دیگر صدای شادی و هیاهوی بچه ها درون باغ پیچیده و فصل زمستان را به لطافتی بهاری زینت داده بود. سوال های پی در پی دخترها مهبد را حسابی سر ذوق آورده بود و او تند تند پاسخ میداد. اما مانی با لبخندی شیطنت آمیز آنها را تماشا می کرد. مهشید از او پرسید: مگه تو با مهبد نبودی؟
- بودم!
- پس چرا حرف نمی زنی؟
- وکیل گرفتم برای چی؟ مهبد گفت: ولش کن بابا، با این اخلاق گندش شب و روز منم خراب کرده بود.
- وا؟ اخلاق داداش من گنده؟ هر کی ندونه ما که می دونیم مانی چقدر خوش اخلاقه.
- آره جون خودش، از روزی که رفتیم تا همین یک ساعت پیش که اومدیم حتی یه لبخند کوچولو هم برای دلخوشی من نزد. همه با تعجب و ناباوری به مانی نگاه کردند. مانی از روی نیمکت بلند شد و گفت: من که حسابی سردم شده می رم خونه.
- دیدید! از این رو به اون رو شده، انگار اون مانی رو دزدیدن و یه مانی دیگه جاش گذاشتن. مانی خم شد و آهسته در گوش او گفت: مواظب حرف زدنت باش وگرنه بدجوری زیر آبت رو می رنم.
مهبد لبخندی زد و ملتمسانه گفت: چاکرتم هستم داداش.
- حالا سر این مزاحما رو گرم کن تا من یه کم آسوده باشم، هر چند تو از خداته که من نباشم و...
- من که گفتم چشم، حالا بفرما برو استراحت کن. مانی نظری به صورت تک تک دخترها انداخت و سپس شانه هایش را بالا انداخت و بعد از یک نیشخند برگشت وبسوی خانه شان که همه آنجا حضور داشتند راه افتاد. ونوس بلند شد تا دنبال او برود که مهبد دستش را گرفت و گفت: کجا؟
ونوس دستش را از دست او بیرون کشید و گفت: ولم کن ببینم. بعد بسوی او دوید و در حالی که کنارش قدم برمی داشت پرسید: معنی این نیشخند چی بود؟
- به خودم مربوطه!
- اتفاقا به من مربوطه!
- برو بابا حوصله ندارم.
- نه! مثل اینکه واقعا عوض شدی!
- آره عوض شدم.
- نکنه خیال می کنی چون رفتی دانشگاه و وارد یه دنیای تازه شدی دیگه باید از بالا به بقیه نگاه کنی! مانی ایستاد و با خشم به او نگاه کردو گفت: آدمی که با این چیزها بخواد به خودش ارزش بده اصلا آدم نیست. تو هم بهتره این مغزت رو یه کم شستشو بدی تا فکرهای پلیدش از بین بره.
ونوس این بار با تمنا پرسید: مانی چی شده؟ چرا ناراحتی؟ چرا انقدر عوض شدی؟
- خیلی دلت می خواد بدونی؟
- آره!
- پس بیا اینجا تا بهت بگم. دست او را گرفت و دوباره بسوی بچه ها برگشتند. او را هم کنار بقیه کنار نیمکت نشاند و با لحنی اندوه بار گفت: این که مهبد می گه از وقتی از شیراز رفتیم من تغییر کردم بله درست می گه اما این یه امر طبیعیه، آدمی که هیچ وقت از خانواده اش دور نشده یه دفعه مجبور بشه تک و تنها بره جایی دور زندگی کنه، خب ناراحت می شه اما در مورد الان باید بگم وقتی آدمای بی احساس و بی عاطفه ای مثل شماها رو دور و برم می بینم از زندگی و از این دنیا حالم بهم می خوره،لیلی بیچاره از دیشب تا حالا روی تخت بیمارستان افتاده و درد می کشه اون وقت شما، این جا نشستین و خیلی راحت می گید و می خندید.
مهشید گفت: خوب چه کار کنیم؟ بشینیم و گریه کنیم؟ مانی نفس عمیقی کشید و بخار دهانش را در هوای سرد زمستانی دمیده و گفت: نخیر برید و برقصید. ونوس گفت: آخه با غصه خوردن ما که حال اون خوب نمی شه.
- منم نگفتم شما بشینید و غصه بخورید، فقط اگه به ظاهر هم شده می تونید طوری رفتار کنید که اون پیرمرد و پیر زن بیچاره رو نرنجونید.
- مگه ما چه کار کردیم؟
- هیچی اصلا حرف زدن با شما بی فایده ست. بار دیگر برگشت و با قدم های بلند از آنجا دور شد. وقتی وارد سالن شد صدای نگران آقاجون در گوش هایش پیچید: حالا دیگه باید هفته ای سه روز ببریمش بیمارستان، وضعش روز به روز بدتر می شه.
- طفلکی خیلی ضعیف شده..
- دیشب چرا حالش بد شد؟
- نمی دونم، دیروز حال خوشی نداشت. نه ناهار خورد، نه شام، وقتی هم می خواست بره بخوابه یه دفعه از حال رفت. فریبا نظری به ساعت انداخت و گفت: پس کی می خواید برید دنبالشون؟
فرهاد گفت: حتما سیمین حسابی خسته شده، من می رم بیارمشون. مانی جلو رفت و دستش را بسوی او دراز کرد و گفت: سوئیچ رو بدید من می رم دنبالشون.
- اما تو تازه از راه رسیدی، خسته ای!
- می خوام به این بهونه گشتی هم بزنم. فرهاد سوئیچ را به او دادو گفت: احتیاط کن.
- چشم ، با اجازه. از دو ساعت پیش که وارد باغ شده بود فقط منتظر دیدار او بود اما مانیا خبر داد که او شب گذشته دچار ضعف شده و حالا در بیمارستان به سر می برد. با شنیدن این خبر نگران تر از گذشته و بی تاب تر از همیشه بسوی او می رفت تا باز هم نگاهش را در نگاه او بدوزد و جان بگیرد. پله های بیمارستان را دو تا یکی بالا رفت و وارد کریدور شد. بسوی اطلاعات رفت وشماره اتاق او را پرسید. برگشت و بسوی اتاقی که پرستار گفته بود راه افتاد اما ناگهان حس کرد پاهایش سست شده و قدرت حرکت ندارد. از شوق دیدار او خون در رگ هایش منجمد گشته بود و تنها قلبش به شدت می تپید. لب هایش به طرز محسوسی می لرزید و عرق سردی از تیره پشتش راه گرفته بود. این اولین بار بود که از هم دور شده بودند و حالا که دوباره می خواست با او روبرو شود شرمی ناخواسته بروجودش نشسته بود و دلش را بیش تر از پیش می لرزاند. به هر ترتیبی بود خودش را به اتاق مورد نظر رساند. آب دهانش را مثل گلوله ای سخت و محکم از گلو پایین فرستاد و در آستانه در ایستاد، تمام وجودش با دیدن او به ارتعاش درآمد. لیلی با چشمانی منتظر به در نگاه میکرد. مانی هم تمام احساسش را با چشمانش به او تقدیم کرد. قطره اشک درشتی از گوشه چشم بیمار او پایین چکید. مانی با بغض جلو رفت و کنار تخت ایستاد. انگشتان باریک او را آهسته لمس کرد و به زور سلام کرد. لب های بی رنگ لیلی به سختی از هم باز شد و پرسید: بالاخره اومدی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....