انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 


خلاصه:بلبل دختري كه روزگار سختي رو گذرونده . مشكلات و سختي ها از اون به جاي يه دختر با احساساتي لطيف يه پسري ساخته كه بتونه گليم خودش و از آب بيرون بكشه . روزگار براش موقعيت هايي رو رقم ميزنه كه زندگيش و دست خوش تغييراتي ميكنه و باعث ميشه از حالت تدافعي و پسرونه ي خودش خارج بشه و هويت دخترونه ي خودش و دوباره پيدا كنه . . .
نویسنده: mehrsa_m

امیدوارم بخونید و لذت ببرید
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل اول قسمت یک
- هوي عمله كجايي ؟ حواست به جلو پات نيست ؟ ميخواي خودت و بكشي چرا بقيه رو تو دردسر ميندازي ؟
اخمام و تو هم كشيدم و سرم و آوردم بالا راننده پسر جووني بود ماشينشم پرايد بود مثلخودش با داد گفتم :
- عمله هفت جدته . رات و بكش برو .
تو چشمام خيره شد و با پوزخند گفت :
- مثلا نرم چيكار ميكني ؟
نفسم و پر صدا بيرون دادم . حالا هي بهشون وقت بده فرار كنن خودشون تنشون ميخاره! همونجوري كه دستام توي جيب كاپشن رنگ و رو رفتم بود به سمتش رفتم و با بيخيالي ذاتيم گفتم :
- اگه سرت به تنت زيادي كرده يه دقيقه ديگه اينجا وايسا تا بهت نشون بدم .
دوباره نيشخند زد و گفت :
- مثلا از دست يه دختر غربتي چه كاري بر مياد ؟
- ببين داداش اينجا محلمه ! همه من و ميشناسن . كافيه يه ندا بدم بچه ها بريزن اينجا . شير فهم شد ؟ گاز ماشينت و بگير و برو .
تو همين حين كه مرد جوون در حال سبك و سنگين كردن حرفام بود صداي اكبر خرسه رو از پشت سرم شنيدم :
- بلبل چيزي شده ؟
رنگ چهره ي پسر جوون و ديدم كه به وضوح پريد با خونسردي گفتم :
- نه اكبر وايسا منم بيام .
روم و از پسر گرفتم و به سمت اكبر رفتم . اكبر يكي از بچه هاي محلمون بود . از صبح تا شب كارش خوردن بود . به خاطر چاقي بيش از حدش همه بهش لقب خرس و داده بودن ! البته پر بيراه هم نبود ! عرضش تقريبا كم از دروازه فوتبال نداشت ! هميشه هم سر كوچه با يه ساندويچ مينشست و رفت و آمدارو تماشا ميكرد . يه باباي پير داشت كه روزي 100 بار از دست اكبر ميمرد و زنده ميشد . نه حاضر بود فكري به حال وزنش كنه نه اينكه سر يه كاري بره ! ولي در كل بچه ي خوبي بود . معصوميت و مهربوني خاصي توي صورت گرد و سياهش بود . معرفتش حرف نداشت و يكي از رفيقام حساب ميشد . مثل هميشه يه ساندويچ دستش بود و مشغول خوردن بود . نزديكش رسيدم . با دست كوبيدم تو شكمش وگفتم :
- تو هنوز يه فكري به حال اين دنبه ها نكردي ؟ دِ انقدر نخور آخرش ميپكي !
- تو رو سننه ؟!
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- به من چه اصلا بخور !
- امروز دُكي سراغت و ميگرفت .
- دُكي ؟! سراغ من ؟ باز چي شده مارو خفت كرده ؟
- چه ميدونم ولي شاكي بود ناجور !
نگاهي به صورتش كردم و گفتم :
- پاك كن اون سس كوفتي رو از كنار لبت ! عين آدم بخور حالمون و گرفتي !
با آستينش صورتش و پاك كرد و گفت :
- الان ميري پيشش ؟
- نه بابا كي الان حوصله ي توپ و تشر داره . خستم ميرم خونه . صبح شايد يه سر بهش زدم .
- خسته اي ؟! مثلا چيكار كردي ؟ جيب بري هم مگه خستگي داره ؟
نيشخند زدم و گفتم :
- تورو سننه ؟ من رفتم . توام كمتر بلومبون خرسه !
بدون حرف ديگه اي از اكبر خرسه جدا شدم . دوباره روز تموم شده بود و بايد برميگشتم به همون دخمه ي هميشگيم ! جايي كه اصلا نميشد بهش گفت خونه ! بيشتر شكل گدا خونه بود .
كليدم و توي قفل زهوار در رفته چرخوندم و وارد شدم . ميخواستم بي سر و صدا وارد شم . دوباره حوصله ي غرغر شنيدن و تيكه رو نداشتم . همين كه خواستم برم سمت اتاقم صدايزنگ دار اقدس خانوم تو گوشم پيچيد ! " اين عفريته هنوز بيداره ؟! "
- چه عجب اومدي خونه ! دختر تو خجالت نميكشي تا اين ساعت بيروني ؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
- عليك سلام اقدس خانوم ! دنبال يه لقمه نون حلال بودم به جون شما !
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- جون عمه جونت ! يكم شبا زودتر بيا خونه . به خدا مردمم يه نفس راحت ميكشن از دستت .يه جيب بر كمتر زندگي راحت تر !
اخمام و تو هم كشيدم . مثل اينكه اين ول كن نبود گفتم :
- تو قيممي يا وكيل وصيم ؟ دِ سرت و بكن تو زندگيت پيري به من چيكار داري تو ؟
از كوره در رفت با حرفم گفت :
- بد كردم بهت خونه دادم ؟ بايد جل و پلاست و بريزم تو خيابون تا ديگه واسه من بلبل زبوني نكني دختره ي دزد ! توام پس فردا ميشي عين اون باباي عمليت !
بدون توجه به حرفش به سمت اتاقم رفتم . ديگه انقدر اينارو شنيده بودم سيب زميني بي رگ شده بودم . واسم فرقي نداشت ديگه چي بارم ميكنه ! دوباره گفت :
- كجا داري ميري ؟ فردا زودتر بياي خونه ها . آبروم و جلو در و همسايه داري ميبري !
پوزخند زدم . " كي نگران آبروش بود ! يكي نبود بگه اگه تو آبرو داشتي كه ساعت 11 شب نمي اومدي بيرون هوار بكشي ! "
بي اعتنا خودم و انداختم تو اتاقم و كلاهم و از سرم برداشتم . كنار بخاري رفتم و دستام و روش گرفتم . چقدر بيرون سرد بود !
هر شب كه وارد اين خونه ميشدم با خودم ميگفتم كاش يه پول و پله ي درست و حسابي گيرم بياد بتونم از اين گدا خونه برم يه جاي ديگه ! ولي كجاي اين شهر درن دشت همچين پولي رو واسه من بدبخت گذاشته بودن ؟ همون جا كنار بخاري روي زمين ولو شدم . خونه يبدي نبود ولي صاحب خونه ي گندي داشت !
يه خونه ي بزرگ كلنگي بود كه دور تا دورش اتاقاي كوچيك بود . اقدس خانوم بعد از مرگ شوهرش اينجا بهش ارث رسيده بود . بچه كه نداشت فقط خودش بود و خودش ! چند تا از اتاقاش و براي گذرون زندگيش اجاره داده بود كه يكي از اين اتاقاش و من و باباي معتادم اجاره كرده بوديم . ولي همين دو سال پيش انقدر بابام مواد زد كه سنكوپ كرد و مرد . اصلا حتي 1 قطره اشكم براش نريختم . لياقتش و نداشت انقدر خودش و توي مواد غرق كرده بود كه همش تو هپروت بود اصلا نميدونست دختري هم داره . انگار براش مهم نبودم ! تا جايي هم كه يادمه مادر نداشتم . يه عده ميگفتن سر زا رفته يه عده ي ديگه هم ميگفتن انقدر بابام زدش كه بعد از زايمانش مرد . تو اين دنيا خودم بودم فقط ! چند تا دوستم دور و برم بودن . كه همشون پسر و هم تيپ خودم بودن . با اينكه دختر بودم ولي حس و حال و احساسات يه دختر و نداشتم . هميشه توي خيابونا بودم . واسه ي دفاع از خودممكه شده بود بايد قوي ميبودم ! اين قوي بودن روحيه ي يه دختر و نمي طلبيد بايد مثل يهپسر رفتار ميكردم كه كسي طرفم نياد و فكر ناجور نكنه در موردم . همه ي هم محليا بلبل صدام ميزدن . انقدر با اين اسم من و صدا كرده بودن كه اصلا اسم اصليم يادم رفته بود ! اينم فقط به خاطر وراجيايي كه ميكردم روم گذاشتن ! همه ميگفتن از بچگي وراج بودم . ديگه به اسمم عادت كردم . فكر ميكنم همه اسم اصليم و فراموش كردن ! خودمم فراموشش كردم . توي شناسنامه اسمم سُرمه بود ! بدم نميومد از اسمم يعني چجوري بگم خيلي هم دوستش داشتم ولي خودم و سرمه نميدونستم . به نظر خودم سرمه يه دختري بود كه خيلي احساساتي بود . چهره اش دخترونه بود و لباساي دخترونه ميپوشيد . انقدرظريف بود كه ناخودآگاه يكي بايد ازش حمايت ميكرد . ولي اين جور چيزا با شخصيت من جور نبود . من دقيقا نقطه ي مقابل سرمه بودم . زمخت و بي احساس !
20 سالم بود تا دوم دبيرستان بيشتر درس نخونده بودم . يعني باباي معتاد و خرج زندگي نميذاشت كه درس بخونم . هر چند خودمم زياد علاقه اي نداشتم . حوصله ي اينكه هر دقيقه بچه ها به خاطر اخلاقام و رفتارام عصبانيم كنن و نداشتم . خوب طبيعي هم بود برخوردشون ، بين اون همه دختر من واقعا اونجا چيكار ميكردم ؟!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 


فصل ‏اول قسمت دو



توي همون دوره هاي بي پولي و بدبختيمون بوديم كه با مهدي جيب بر آشنا شدم . يكي از بچه هاي محل بود كه كم پيش ميومد با كسي دم خور بشه خيلي سرد و جدي بود . شوخي با كسي نداشت . با اينكه جثه ي ريزي داشت ولي خيلي زبر و زرنگ بود . هر كاري ازشبر ميومد ! قد متوسطي داشت و پوست صورتش سبزه ي سير بود . جثه ي لاغري داشت . ولي چشم و ابروي مشكيش جذبه ي خاصي داشت كه باعث ميشد از پير و جوون ازش حساب ببرن و بترسن ! يه جورايي خوشم اومده بود ازش . يكم آمارش و از اين و اون گرفتم و بالاخره خودم و آويزونش كردم . هر چي ميگفتم ميخوام يادم بدي چيكار كنم زير بار نميرفت و هي پسم ميزد ولي من سيريش تر از اين حرفا بودم اين وراجيامم بالاخره يه جايي به درد خورد ! انقدر مخش و خوردم تا آخرش قبول كرد كه بشم دستيارش ! از صبح تا شب تو خيابونا راه ميفتاديم و جيباي پر پول مردم و زير نظر ميگرفتيم به شكلاي مختلف جيبشون و ميزديم . اوايلش كه من كاري نميكردم بيشتر نگاه ميكردم و بعضي وقتام تو دست و پاي مهدي ميپيچيدم ولي مهدي كه از وضع زندگيم كم و بيش با خبر بود يه قسمتي از پولي كه در مي آورديم و بهم ميداد و من با ذوق و شوق پولام و نگه ميداشتم . اينجور مهربونيا از مهدي با اون شخصيت جدي و مسخره اي كه داشت بعيد بود ولي خوب همين كه بهم پولارو ميداد خوشم ميومد !
البته اون پولا زياد دستم دووم نمياورد باباي عمليم همه رو دود ميكرد !
ولي يكم كه از كارم با مهدي گذشت ديگه وارد شده بودم . حتي يه جاهايي مهدي سوژه رو نشونم ميداد و من همه كارارو ميكردم !
تا اينكه بابام مرد و ديگه پولام و پس انداز ميكردم . البته نصف بيشترش واسه پول اجاره خونه و پول خورد و خوراكم ميرفت . ولي يه قسمت كميش واسم ميموند و سعي ميكردم جمعش كنم تا از اون گداخونه بذارم و برم .
اقدس خانوم نه تنها من بلكه خون تك تك مستاجراش و هر روز تو شيشه ميكرد . اكثرا كسايي هم كه اونجا بودن چاره اي جز تحمل نداشتن . با اين قيمتاي سرسام آور خونه ي اقدس خانوم تنها مورد اكازيون بود !
به جز من 3 تا خانواده ي ديگه هم توي اون خونه زندگي ميكردن . خانواده ي لطفي كه يه زنو شوهر تنها بودن و حقوق بخور و نمير معلمي ميگرفتن و روزگارشون و يه جوري بالاخره ميگذروندن كلا خانواده ي بي سر و صدايي بودن و كاري به كار كسي نداشتن . يكي ديگه خانواده ي صابري بودن كه فقط 1 دختر كوچولوي شيرين به اسم پريناز داشتن . تنها دوست من توي اون خونه ي به اين بزرگي فقط پريناز كوچولو بود . حتي با وجود بدخلقياي سرور خانوم مامان پريناز كه اصرار داشت دخترش با من حرف نزنه بازم اثري توي من نداشت و عاشق مهربونيا و شيرين زبونياي پريناز بودم . بر خلاف خانوم لطفي سرور خانوم بدتر از اقدس بود به همه چي كار داشت و از صبح مينشست تو حياط و به اين و اون گير ميداد .
خانواده ي سوم هم يه مادر و پسر تنها بودن . مادره از ترس اينكه من پسرش و تور نكنم نميذاشت اصلا من و ببينه ! من تو چه فكري بودم اينا تو چه فكري بودن ! كلا 1 بارم بيشتر پسرش و نديدم . اسمش رضا بود . از قيافش معلوم بود از سادگي افتضاحه ! خوب حقم داشت از بس مادرش تو خونه نگهش داشته بود و آبم دستش ميداد !
از جام بلند شدم . بر عكس شباي ديگه كه به محض وارد شدن به اتاقم از خستگي غش ميكردم امشب خوابم نميبرد . لباسام و با شلوار گشاد مشكي كه رنگ و روش رفته بود و پليور خاكستري كه 2 سايز ازم بزرگتر بود ! عوض كردم . لحاف و تشكم و كنار بخاري پهن كردم و دراز كشيدم . يعني دُكي باهام چيكار داشت ؟!
دُكي مرد مسني بود . كه ميشد گفت ريش سفيد محلمونه ! همه يه جور خاصي رو حرفش حساب ميكنن و يه جورايي هم مدام جووناي محل و نصيحت ميكنه ! چقدرم كه اين نصيحتا افاقهميكنه ! نه كه همه ي جوونا سر به راه شدن و دست از كار خلاف برداشتن ! مرد خوب و بيآزاري بود . ناخودآگاه دلت ميخواست به اون صورت مهربون و نوراني اعتماد كني ولي انقدرتو گوشت حرفاي مختلف ميخوند كه اعصاب آدم و به هم ميريخت . بچه هاي محل بهش ميگفتن دُكي البته دليل خاصي نداشت و اصلا نميدونم اين دُكي و كي تو دهن بقيه انداخت ولي هر چي كه بود كسي جلوي خودش جرات نداشت اينجوري صداش كنه ! همه بهش ميگفتن حاجي . يا مثلا حاج علي ! البته باز حاج علي رو فقط دوستاي جون جونيش ميگفتن !
حوصله ي اينكه فردا توپ و تشر بشنفم و نداشتم . ولي چاره چيه دُكي امر كرده اگه نميرفتم از زير سنگم بود پيدام ميكرد !
چشمام و بستم و تصميم گرفتم فردا به مسائل فردا فكر كنم . الان وقت استراحت بود .
****
صبح با سر و صداي اقدس كه از بيرون ميومد از خواب پريدم فكر كنم باز داشت با همسايه ها دعوا ميكرد . " اه اين زن انگار زندگي نداره . سرش درد ميكنه واسه دعوا " سرم وزير لحافم بردم تا كمتر صداش و بشنوم . ولي مگه ميشد صداي جيغ اقدس و نشنيد ؟!
ديگه خواب معني نداشت . پاشم برم دنبال كار و زندگيم . يه لحظه خودمم خندم گرفت ! كار ؟! از كي تا حالا به جيب بري هم ميگفتن كار ؟!
كلاهم و سرم كردم و از اتاق رفتم بيرون . دستشويي بيرون توي حياط بود و بايد از جلوي چشماي تيز بين اقدس رد ميشدم . خدا كنه امروز و ديگه بيخيال دعوا بشه .
از جلوش رد شدم ولي چيزي بهم نگفت . تعجب كردم و آفتاب از كدوم طرف در اومده بود ؟! حتما دعواهاش و با همسايه كرده ديگه خالي شده . كسي توي دستشويي بود . تقه اي به در زدم و كنار در وايسادم . پاي راستم و به ديوار زدم و حياط و از نظر گذروندم . فقط اقدس توي حياط بود . عجيب بود كه اين موقع كسي توي اين خونه نبود ! اينجا هميشه مثل خونه ي قمر خانوم بود . شلوغ و در هم بر هم . انقدر آدم ميومد و ميرفت كه اصلا نصفشونو نميشناختم . ولي همشون و اقدس ميشناخت !
دوباره تقه اي به در زدم و بلند گفتم :
- دِ بجنب مگه دستشويي شخصيه ؟!
صداي غرغر مردي رو از توي دستشويي شنيدم و بعد هم صداي باز شدن در و ! باباي پرينازبود . اخمام و تو هم كردم و وارد دستشويي شدم . كلاهم و برداشتم صورتم و شستم و نگاهي به موهام كردم . داشت دوباره بلند ميشد . بايد برم سلموني سر كوچه واسم كوتاهش كنه .
از دستشويي اومدم بيرون . سرما به صورت خيسم ميخورد و باعث ميشد لرز كنم . سريع اومدم توي اتاقم و دستام و روي بخاري گرفتم . يكم كه گرم شدم به سمت لباسام رفتم .بايد ميرفتم پيش دُكي .
شلوار جين كهنم و پوشيدم . خيلي وقت بود كه هيچ لباسي واسه ي خودم نخريده بودم . كاپشن نسبتا بلند و گشادمم تنم كردم . طبق معمول موهامم داخل كلاهم كردم و از در زدم بيرون . توي كوچه حسن بقچه رو ديدم ! بيچاره موهاش زيادي فر بود يه جورايي سرش عين بقچه بود به خاطر موهاش ، واسه همين همه بچه هاي محل اينجوري صداش ميزدن .
- چطوري بقچه ؟
- نگاهي بهم كرد و گفت :
- تو بهتري ! شنيدم دُكي احضارت كرده باز چه غلطي كردي ؟
به سمتش رفتم و از نون بربرياي تازه اي كه تو دستش بود تكه اي كندم و همونجور كه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 


فصل یک قسمت ‏سه



به سمتش رفتم و از نون بربرياي تازه اي كه تو دستش بود تكه اي كندم و همونجور كه ميخوردم گفتم :
- خودت ميدوني كه دُكي گيره ! وگرنه به مرگ خودت ميدوني كه من اهل هيچي نيستم !
خنديد و گفت :
- مرگ خودت حيف نون ! من برم تا نونا خشك نشده .
همونجوري كه ميرفت گفت :
- عصر هستي ؟
سرم و تكون دادم و گفتم :
- آره هستم . امشب برنامه اي ندارم .
- پس جاي هميشگي ميبينمت .
دستي براش تكون دادم و راهي مغازه ي دُكي شدم . به مغازه ي پارچه فروشي رسيدم . نفس عميقي كشيدم " خدا آخر و عاقبتم و به خير كنه ! اينجا رفتن با خودم بود برگشتنم با خدا !"
بالاخره شك و دو دلي رو كنار گذاشتم و رفتم تو مغازه !
- سلام حاجي .
سرش و بالا گرفت و به محض اينكه من و ديد اخماش و كشيد تو هم :
- چه سلامي ؟ چه عليكي ؟
- چي شده حاجي ؟ هر چي بوده به جون اكبر خرسه غلط گزارش دادن . شما كه ديگه مارو ميشناسي . ما تو دست و بال خودتون بزرگ شديم . . .
حرفم و قطع كرد و گفت :
- بچه دو دقيقه زبون به دهن بگير ببينم .
ساكت شدم و گفتم :
- چشم حاجي بفرماييد
چپ چپي نگاهم كرد و گفت :
- از كارات و جاهايي كه با مهدي جيب بر ميري خبر دارم . مگه قرار نشد تموم كني اين كارارو ؟ آخه من چند بار از طرف تو به اين اقدس خانوم قول بدم كه درست ميشي ؟! آبروياون بنده خدا رو هم تو در و همسايه بردي . همه ميگن خونش و به يه دختر . . .
نفسي تازه كرد و دستي به ريش بلند و سفيدش كشيد و گفت :
- استغفرالله ! نا سلامتي تو دختري . يه روسري سرت كن بابا جون . كمتر با اين پسراي محل بگو و بخند كن . شب زود برو خونه . آخه مردم در موردت چي فكر ميكنن ؟ واسه خودت مهم نيست ؟
حوصلم از حرفاي تكراريش داشت سر ميرفت . پس اقدس شكايت كرده بود ! اقدس خانوم حالا ببين چه بلايي به سرت بيارم !
- حاجي در دروازه رو ميشه بست ولي در دهن اين جماعت و نميشه . بيخيالي طي كن حاجي !
- دِ آخه اين طرز حرف زدن يه دختره ؟ يه نگاه به اطرافت بنداز . با 4 تا دختر رفت و آمد كنببين دنيا دست كيه ! پس فردا ايشالله يكي مياد خواستگاريت تو بايد متين باشي بابا جون .اينجوري تا آخرش تنها ميمونيا . بالاخره تو زني بايد سايه ي يه مرد بالا سرت باشه . زن كه نميتونه تنهايي از پس كار خودش بر بياد آخه .
ديگه كم كم حرفاش داشت عصبانيم ميكرد ! يكي نبود بهش بگه آخه پير مرد خجالت بكش من زنايي رو ميشناسم كه دو برابر مردا مرد ترن ! همونجوري كه به سمت در مغازه ميرفتم برگشتم و گفتم :
- حاجي من نياز به آقا بالا سر ندارم زت زياد .
از در مغازه اومدم بيرون . ديگه هم هر چي صدام كرد برنگشتم جوابش و بدم . حاجي بود درست احترامش واجب ! ولي دليل نميشه هر حرفي رو بدون اينكه سبك سنگين كنه بزنه كه!
طبق معمول هميشه يه راست رفتم دم در خونه ي مهدي جيب بر . دو تا تك زنگ زدم و وايسادم تا در باز بشه . خودش در و باز كرد . لباساي تو خونه تنش بود گفت :
- دير كردي امروز .
از جلو در كنار رفت . رفتم تو و در و بستم گفتم :
- اين دُكي مخم و كار گرفته بود .
سريع سرش و به سمتم برگردوند و با اخم هميشگيش گفت :
- خوب ؟ كه چي ؟
هنوزم يكم از اين اخم و تَخماش ميترسيدم ولي هميشه سعي ميكردم جلوش خونسرد باشم. شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- چه ميدونم . چرت و پرتاي هميشگي . باز اين اقدس زيادي حرف زده . به دُكي گفته من و نصيحت كنه .
مهدي پشتش و بهم كرد و داخل اتاقش رفت . منم به دنبالش رفتم و همينجوري يه ريز ميگفتم :
- ميگفت با تو نگردم و اين كارارو كنار بذارم . ميگفت روسري سرم كنم و دخترونه رفتار كنم . چه ميدونم فكر كنم خيالات برش داشته كه شوهرم بده . ميگفت پس فردا خواستگار مياد واست تو بايد متين باشي و از اين خزعبلات . آخه كي مياد مارو بگيره ! اونم بين اين همه دختر ترگل ورگل !
مهدي روش و به سمتم برگردوند . خبري از اخماش نبود ولي صورتش بي حس بود . نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم :
- خوب تو بگو . امروز چه كاره ايم ؟
مهدي همونجوري كه واسه خودش چاي ميريخت گفت :
- امروز جايي كار دارم . تو برو خونه امروز خبري از كاسبي نيست .
- جون مهدي نكن همچين با من ! من برم ور دست اقدس بشينم چي بگم آخه ؟ منم باهات ميام .
نگاه پر جذبش و بهم انداخت و گفت :
- دِ ميگم برو خونه بگو چشم .
اينم باز اخلاقش جهنمي شد ! گفتم :
- خيلي خوب پس من رفتم .
- صبحونه خوردي ؟
- نه ميرم تو راه يه چيزي ميگيرم ميخورم .
- بيا بشين با هم بخوريم منم نخوردم .
- نه ميرم .
- بشين .
رو حرفش حرف نزدم كنار سفره ي كوچيكي كه پهن كرده بود نشستم و مشغول خوردن شدم .مهدي اخماش تو هم بود و حسابي رفته بود تو فكر . گفتم :
- چته امروز ؟ كشتيات غرق شدن ؟
نگاهي بهم كرد و گفت :
- ميميري دو دقيقه حرف نزني ؟
سري تكون دادم و گفتم :
- آره . بيراه نيست كه بهم ميگن بلبل ديگه !
استكان خالي چاييش و روي نعلبكي گذاشت و از جاش بلند شد .
- من ميرم حاضر شم . زود بخور سفره رو هم جمع كن .
- جون مهدي تعارف نكنيا . من غلامتم اصلا .
بدون توجه به حرفم رفت تا لباساش و بپوشه . منم سريع از جام بلند شدم و سفره رو جمع كردم . چند دقيقه اي منتظرش موندم ولي از اتاق بيرون نيومد بلند گفتم :
- مهدي من برم ؟ كاريم نداري ؟
- نه خداحافظ .
چقدر امروز اين عجيب شده بود . شونه هام و بالا انداختم و از خونش خارج شدم . حالا بايد كجا ميرفتم ؟ تصميم گرفتم برم سلموني . قدمام و تند تر كردم و به سمت سلموني مردونه اي كه سر كوچمون بود رفتم . سرش حسابي شلوغ بود . احمد آقا ( آرايشگر ) به محض اينكه من و ديد گفت :
- به سلام بلبل . از اين ورا .

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 


فصل یک قسمت چهار



- سلام احمد آقا . موهام بلند شده اومدم پيشت كه يكم صاف و صوفش كني .
- اون دفعم كه بهت گفتم . اگه يكي بياد و تورو اينجا ببينه واسه ما بد ميشه . آرايشگاه زنونه 1 كوچه پايين تره .
كلافه گفتم :
- احمد آقا جون تورو خدا من و سر ندوون . من اينجا راه دستمه . بزن بره قربونت كسي نمياد ببينه .
احمد آقا نفسي كشيد و گفت :
- امان از تو . خيلي خوب بگير بشين تا نوبتت بشه .
روي تنها صندلي كه خالي مونده بود نشستم . تازه نگاهي به اطرافم انداختم . همه ي مشتريها نگاهشون و با كنجكاوي به من دوخته بودن . بي توجه به همشون به در و ديوار زل زده بودم .
بالاخره بعد از كلي صبر كردن نوبتم شد . نشستم روي صندلي مخصوص و كلاهم و در آوردم . احمد آقا موهام و برام يكم كوتاه تر از حدي كه بود كرد و بعد از اينكه پول و دادم از سلموني اومدم بيرون . خوب اينم از موهام حالا بايد چيكار ميكردم ؟
به سمت بقالي رفتم و يه سري خورده ريز واسه خونه خريدم و راهي شدم . مثل اينكه امروز هر جور بود بايد اقدس خانوم و تحمل ميكردم !
عين كاروونسرا در خونه باز بود . روزا هميشه همينجوري بود . انگار حياط خونه ي اقدس خانوم سر كوچه بود ! هر چقدر اين كوچه رفت و اومد داشت خونه ي اقدسم داشت !
اقدس با چند تا از خانوماي همسايه توي حياط نشسته بودن و حرف ميزدن . معلوم نبود باز داشتن غيبت كدوم مادر مرده اي رو ميكردن ! اين حرفاشون ميتونست زندگي يه آدم و زير و رو كنه !
از جلوي خانوما رد شدم و سعي كردم نگاهاي چپ چپشون و نديده بگيرم . خودم و انداختم توي اتاقم و در و بستم . نفسم و پر صدا بيرون دادم . حالا بايد چيكار ميكردم ؟ كيسه ي خريدم و توي يخچال كوچيكي كه كنار اتاق داشتم جا دادم و كنار بخاري نشستم . هر روز كه ميگذره بيشتر دوست دارم از اينجا فرار كنم . نگاهم و دور تا دور اتاقم ميچرخونم . وسايل چنداني نداشتم . يه فرش كوچيك 9 متري وسط اتاق انداخته بودم و يه يخچال كوچيكم يه گوشه گذاشته بودم . براي پخت و پزهايي هم كه گاهي انجام ميدادم يه گاز پيك نيكي كوچيك داشتم . چند دست لباسي رو هم كه داشتم و به چوب لباسي كه گوشه ي اتاق بود آويزون كرده بودم . يه بخاري و يه دست لحاف و تشكتم بيشتر نداشتم . از دار دنيا فقط همينارو داشتم . نه تلويزيوني ! نه حتي راديويي ! تنها وسيله ي با ارزشي كه داشتم موبايلم بود كه به اصرار مهدي خريده بودم . اونم فقط پول سيم كارتش و خودم داده بودم كه 10 هزار تومنم نشد . گوشي رو مهدي برام خريد . گفت به عنوان قرض ولي وقتيميخوام پولش و بهش بدم هر دفعه قبول نميكنه . البته همچين گوشي تاپي هم نيست . به قول اكبر خرسه كه ميگه چراغ قوش بيشتر از خود گوشيه به درد ميخوره !
ولي خوب من به همينم راضي بودم . مهدي چند وقتي بود كه رفتاراش باهام عوض شده بود . زيادي مهربوني ميكرد . البته اخلاقش و نميگما ! اصلا تو مرامش نبود كه بخنده ! ولي با كاراش بدجور آدم و نمك گير ميكرد . البته من هميشه ميذارمش پاي معرفتش .
دوباره ياد حرفاي صبح دُكي افتادم . واقعا كي حاضر ميشد بياد من و بگيره ؟ من و ؟ بلبل ؟ هه ! چه خيالات خامي .
از جام بلند شدم و توي آينه ي كوچيكي كه روي ديوار بود به خودم نگاه كردم . موهاي تازه كوتاه شدم واقعا قيافم و مثل يه پسر كرده بود . همه توي كوچه و خيابون با اولين نگاهي كه ميديدنم فكر ميكردن پسرم ولي به قول مهدي تا دهن باز ميكردم صدام داد ميزد كه دخترم .
چشماي درشت و عسلي رنگي داشتم . مژه هامم بلند و حالت دار بود ولي ابروهاي پر و بي حالتم اجازه نميداد چشمام زياد نظر كسي رو جلب كنه . نگاهي به پشت لبم انداختم . اگه خيلي دقت ميكردم ميتونستم موهايي كه بالاي لبم جا خوش كرده رو كاملا ببينم ولي خوب چون موهام بور بود زياد معلوم نبود ولي خوب اين دليل نميشد كه وجودشون و بشه انكار كرد ! پوست گندمي داشتم و لبهامم ميشد گفت خوش فرمه ! در كل از قيافم راضي بودم. كلا هر كي نگاهم ميكرد توي دختر بودنم شك ميكردم اونم فقط به خاطر موها و ابروهاي پرم بود . قد و هيكل باريك و كوتاهي داشتم . قدم تقريبا 160 سانت بود . حالا 1 يا 2 سانت بيشتر ! اندامم هم ظريف و باريك بود . اكبر خرسه هميشه ميگفت اگه اسمت بلبل نبود ترجيح ميدادم بهت بگم استخون ! خوب حقم داره در مقابل خودش من مثل چوب كبريت ميمونم !
نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم " خر نشو بلبل ! كي عاشق تو ميشه ؟ اونم با اين سرو وضع ؟ تو هميشه هميني كه هستي ميموني . مگه اينكه خودت يه فكري بكني و از اين منجلاب در بياي ! حاليته ؟ "
هر روز به خودم قول ميدادم كه تلاش كنم تا از اين وضعيت خلاص بشم . ولي زمان ميبرد.
براي نهار روي گاز پيك نيكيم نيمرو درست كردم و خوردم . بعد از نيمرو يه چرت ميچسبيد كنار بخاري ولو شدم و چشمام و بستم .
****
نگاهي به اطرافم كردم هوا داشت كم كم تاريك ميشد . ساعت حدوداي 5 بود . از جام بلند شدم و لباسام و مرتب كردم دوباره كاپشنم و پوشيدم و از در خونه زدم بيرون . خبري از هياهوي هميشگي تو حياط نبود . امروز از صبح پريناز و نديده بودم . حسابي دلم براش تنگ شده بود .
قدم توي كوچه گذاشتم . هوا سوز بدي داشت . يقه ي كاپشنم و بالا تر آوردم تا از سرمادر امان باشم ولي با اون لباسا بعيد بود گرم بشم . به سمت محل قرارم با بچه ها رفتم . اكثر اوقات اونجا جمع ميشديم . تقريبا سر خيابون اصلي محلمون بود . از دور آتيشي كه همه دورش حلقه زده بودن و ديدم . به همه سلام كردم و دستم و روي آتيش گرفتم تا گرم بشه . كم كم خون گرم زير پوستم دويد . با صداي اكبر خرسه به خودم اومدم :
- امروز دُكي چيكارت داشت ؟
- دُكي معمولا چيكار داره ؟ حرف الكي تو گوشم خوند .
حسن بقچه گفت :
- چقدرم كه رو تو تاثير داره ! امروز بابام ميگفت ممد آقا هموني كه لباس فروشي داره پايين كوچمون . ميشناسيش كه ؟
سرم و تكون دادم دوباره گفت :
- دنبال يه ور دست ميگرده . اگه ميري بگم بابا باهاش حرف بزنه ؟
پوزخندي زدم و گفتم :
- با پول جيب بري هنوز هيچي ندارم با پول ور دستي كه ديگه فكر كنم از گرسنگي هم بميرم .
شهرام لاته يكي از بچه ها كه زيادي باهاش دم خور نميشدم گفت :

از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت پنج
- امروز دُكي سراغت و ميگرفت .
- دُكي ؟! سراغ من ؟ باز چي شده مارو خفت كرده ؟
- چه ميدونم ولي شاكي بود ناجور !
نگاهي به صورتش كردم و گفتم :
- پاك كن اون سس كوفتي رو از كنار لبت ! عين آدم بخور حالمون و گرفتي !
با آستينش صورتش و پاك كرد و گفت :
- الان ميري پيشش ؟
- نه بابا كي الان حوصله ي توپ و تشر داره . خستم ميرم خونه . صبح شايد يه سر بهش زدم .
- خسته اي ؟! مثلا چيكار كردي ؟ جيب بري هم مگه خستگي داره ؟
نيشخند زدم و گفتم :
- تورو سننه ؟ من رفتم . توام كمتر بلومبون خرسه !
بدون حرف ديگه اي از اكبر خرسه جدا شدم . دوباره روز تموم شده بود و بايد برميگشتم به همون دخمه ي هميشگيم ! جايي كه اصلا نميشد بهش گفت خونه ! بيشتر شكل گدا خونه بود .
كليدم و توي قفل زهوار در رفته چرخوندم و وارد شدم . ميخواستم بي سر و صدا وارد شم . دوباره حوصله ي غرغر شنيدن و تيكه رو نداشتم . همين كه خواستم برم سمت اتاقم صداي زنگ دار اقدس خانوم تو گوشم پيچيد! " اين عفريته هنوز بيداره ؟! "
- چه عجب اومدي خونه ! دختر تو خجالت نميكشي تا اين ساعت بيروني ؟!
برگشتم سمتش و گفتم :
- عليك سلام اقدس خانوم ! دنبال يه لقمه نون حلال بودم به جون شما !
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- جون عمه جونت ! يكم شبا زودتر بيا خونه . به خدا مردمم يه نفس راحت ميكشن از دستت . يه جيب بر كمتر زندگي راحت تر !
اخمام و تو هم كشيدم . مثل اينكه اين ول كن نبود گفتم:
- تو قيممي يا وكيل وصيم ؟ دِ سرت و بكن تو زندگيت پيري به من چيكار داري تو ؟
از كوره در رفت با حرفم گفت :
- بد كردم بهت خونه دادم ؟ بايد جل و پلاست و بريزمتو خيابون تا ديگه واسه من بلبل زبوني نكني دختره ي دزد ! توام پس فردا ميشي عين اون باباي عمليت !
بدون توجه به حرفش به سمت اتاقم رفتم . ديگه انقدر اينارو شنيده بودم سيب زميني بي رگ شده بودم . واسم فرقي نداشت ديگه چي بارم ميكنه ! دوباره گفت:
- كجا داري ميري ؟ فردا زودتر بياي خونه ها . آبروم و جلو در و همسايه داري ميبري !
پوزخند زدم . " كي نگران آبروش بود ! يكي نبود بگه اگه تو آبرو داشتي كه ساعت 11 شب نمي اومدي بيرون هوار بكشي ! "
بي اعتنا خودم و انداختم تو اتاقم و كلاهم و از سرم برداشتم . كنار بخاري رفتم و دستام و روش گرفتم . چقدر بيرون سرد بود !
هر شب كه وارد اين خونه ميشدم با خودم ميگفتم كاش يه پول و پله ي درست و حسابي گيرم بياد بتونم از اين گدا خونه برم يه جاي ديگه ! ولي كجاي اين شهر درن دشت همچين پولي رو واسه من بدبخت گذاشته بودن ؟ همون جا كنار بخاري روي زمين ولو شدم . خونه ي بدي نبود ولي صاحب خونه ي گندي داشت !
يه خونه ي بزرگ كلنگي بود كه دور تا دورش اتاقاي كوچيك بود . اقدس خانوم بعد از مرگ شوهرش اينجا بهش ارث رسيده بود . بچه كه نداشت فقط خودش بود و خودش ! چند تا از اتاقاش و براي گذرون زندگيش اجاره داده بود كه يكي از اين اتاقاش و من و باباي معتادم اجاره كرده بوديم . ولي همين دو سال پيش انقدر بابام مواد زد كه سنكوپ كرد و مرد . اصلا حتي 1 قطره اشكم براش نريختم . لياقتش و نداشت انقدر خودش و توي مواد غرق كرده بود كه همش تو هپروتبود اصلا نميدونست دختري هم داره . انگار براش مهم نبودم ! تا جايي هم كه يادمه مادر نداشتم . يه عده ميگفتن سر زا رفته يه عده ي ديگه هم ميگفتن انقدر بابام زدش كه بعد از زايمانش مرد . تو اين دنيا خودم بودم فقط ! چند تا دوستم دور و برم بودن . كه همشون پسر و هم تيپ خودم بودن . با اينكه دختر بودم ولي حس و حال و احساسات يه دختر و نداشتم . هميشه توي خيابونا بودم . واسه ي دفاع از خودمم كه شده بود بايد قوي ميبودم ! اين قوي بودن روحيه ي يه دختر و نمي طلبيد بايد مثل يه پسر رفتار ميكردم كه كسي طرفم نياد و فكر ناجور نكنه در موردم . همه ي هم محليا بلبل صدام ميزدن . انقدر با اين اسم من و صدا كرده بودن كه اصلا اسم اصليم يادم رفته بود ! اينم فقط به خاطر وراجيايي كه ميكردم روم گذاشتن ! همه ميگفتن از بچگي وراج بودم . ديگه به اسمم عادت كردم . فكر ميكنم همه اسم اصليم و فراموش كردن ! خودمم فراموشش كردم . توي شناسنامه اسمم سُرمه بود ! بدم نميومد از اسمم يعني چجوريبگم خيلي هم دوستش داشتم ولي خودم و سرمه نميدونستم . به نظر خودم سرمه يه دختري بود كه خيلي احساساتي بود . چهره اش دخترونه بود و لباساي دخترونه ميپوشيد . انقدر ظريف بود كه ناخودآگاه يكي بايد ازش حمايت ميكرد . ولي اين جور چيزا با شخصيت منجور نبود . من دقيقا نقطه ي مقابل سرمه بودم . زمختو بي احساس !
20 سالم بود تا دوم دبيرستان بيشتر درس نخونده بودم . يعني باباي معتاد و خرج زندگي نميذاشت كه درس بخونم . هر چند خودمم زياد علاقه اي نداشتم . حوصله ي اينكه هر دقيقه بچه ها به خاطر اخلاقام و رفتارام عصبانيم كنن و نداشتم . خوب طبيعي هم بود برخوردشون ، بين اون همه دختر من واقعا اونجا چيكار ميكردم ؟!
توي همون دوره هاي بي پولي و بدبختيمون بوديم كه با مهدي جيب بر آشنا شدم . يكي از بچه هاي محل بود كه كم پيش ميومد با كسي دم خور بشه خيلي سرد وجدي بود . شوخي با كسي نداشت . با اينكه جثه ي ريزي داشت ولي خيلي زبر و زرنگ بود . هر كاري ازش بر ميومد ! قد متوسطي داشت و پوست صورتش سبزه يسير بود . جثه ي لاغري داشت . ولي چشم و ابروي مشكيش جذبه ي خاصي داشت كه باعث ميشد از پير و جوون ازش حساب ببرن و بترسن ! يه جورايي خوشم اومده بود ازش . يكم آمارش و از اين و اون گرفتم و بالاخره خودم و آويزونش كردم . هر چي ميگفتم ميخوام يادم بدي چيكار كنم زير بار نميرفت و هي پسم ميزد ولي من سيريش تر از اين حرفا بودم اين وراجيامم بالاخره يه جايي به درد خورد ! انقدر مخش و خوردم تا آخرش قبول كرد كه بشم دستيارش ! از صبح تا شب تو خيابونا راه ميفتاديم و جيباي پر پول مردم و زير نظر ميگرفتيم به شكلاي مختلف جيبشون و ميزديم . اوايلش كه من كاري نميكردم بيشتر نگاه ميكردم و بعضي وقتام تو دست و پاي مهدي ميپيچيدم ولي مهدي كه از وضع زندگيم كم و بيش با خبر بود يه قسمتي از پولي كه در مي آورديم و بهم ميداد و من با ذوق و شوق پولام و نگه ميداشتم . اينجور مهربونيا از مهدي با اون شخصيت جدي و مسخره اي كه داشت بعيد بود ولي خوب همين كه بهم پولارو ميداد خوشم ميومد !
البته اون پولا زياد دستم دووم نمياورد باباي عمليم همه رو دود ميكرد !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت شش
ولي يكم كه از كارم با مهدي گذشت ديگه وارد شده بودم . حتي يه جاهايي مهدي سوژه رو نشونم ميداد و من همه كارارو ميكردم !
تا اينكه بابام مرد و ديگه پولام و پس انداز ميكردم . البته نصف بيشترش واسه پول اجاره خونه و پول خوردو خوراكم ميرفت . ولي يه قسمت كميش واسم ميموند و سعي ميكردم جمعش كنم تا از اون گداخونه بذارم و برم .
اقدس خانوم نه تنها من بلكه خون تك تك مستاجراشو هر روز تو شيشه ميكرد . اكثرا كسايي هم كه اونجا بودن چاره اي جز تحمل نداشتن . با اين قيمتاي سرسامآور خونه ي اقدس خانوم تنها مورد اكازيون بود !
به جز من 3 تا خانواده ي ديگه هم توي اون خونه زندگي ميكردن . خانواده ي لطفي كه يه زن و شوهر تنها بودن و حقوق بخور و نمير معلمي ميگرفتن و روزگارشون و يه جوري بالاخره ميگذروندن كلا خانواده ي بي سر و صدايي بودن و كاري به كار كسي نداشتن . يكي ديگه خانواده ي صابري بودن كه فقط 1دختر كوچولوي شيرين به اسم پريناز داشتن . تنها دوست من توي اون خونه ي به اين بزرگي فقط پريناز كوچولو بود . حتي با وجود بد خلقياي سرور خانوممامان پريناز كه اصرار داشت دخترش با من حرف نزنه بازم اثري توي من نداشت و عاشق مهربونيا و شيرين زبونياي پريناز بودم . بر خلاف خانوم لطفي سرور خانوم بدتر از اقدس بود به همه چي كار داشت و از صبح مينشست تو حياط و به اين و اون گير ميداد .
خانواده ي سوم هم يه مادر و پسر تنها بودن . مادره از ترس اينكه من پسرش و تور نكنم نميذاشت اصلا من و ببينه ! من تو چه فكري بودم اينا تو چه فكري بودن ! كلا 1 بارم بيشتر پسرش و نديدم . اسمش رضا بود . از قيافش معلوم بود از سادگي افتضاحه ! خوب حقم داشت از بس مادرش تو خونه نگهش داشته بود و آبم دستش ميداد !
از جام بلند شدم . بر عكس شباي ديگه كه به محض وارد شدن به اتاقم از خستگي غش ميكردم امشب خوابمنميبرد . لباسام و با شلوار گشاد مشكي كه رنگ و روش رفته بود و پليور خاكستري كه 2 سايز ازم بزرگتربود ! عوض كردم . لحاف و تشكم و كنار بخاري پهن كردم و دراز كشيدم . يعني دُكي باهام چيكار داشت ؟!
دُكي مرد مسني بود . كه ميشد گفت ريش سفيد محلمونه ! همه يه جور خاصي رو حرفش حساب ميكنن و يه جورايي هم مدام جووناي محل و نصيحت ميكنه ! چقدرمكه اين نصيحتا افاقه ميكنه ! نه كه همه ي جوونا سر بهراه شدن و دست از كار خلاف برداشتن ! مرد خوب و بي آزاري بود . ناخودآگاه دلت ميخواست به اون صورت مهربون و نوراني اعتماد كني ولي انقدر تو گوشت حرفاي مختلف ميخوند كه اعصاب آدم و به هم ميريخت . بچه هاي محل بهش ميگفتن دُكي البته دليل خاصي نداشت و اصلا نميدونم اين دُكي و كي تو دهن بقيه انداخت ولي هر چي كه بود كسي جلوي خودش جرات نداشت اينجوري صداش كنه ! همه بهش ميگفتن حاجي. يا مثلا حاج علي ! البته باز حاج علي رو فقط دوستاي جون جونيش ميگفتن !
حوصله ي اينكه فردا توپ و تشر بشنفم و نداشتم . ولي چاره چيه دُكي امر كرده اگه نميرفتم از زير سنگم بود پيدام ميكرد !
چشمام و بستم و تصميم گرفتم فردا به مسائل فردا فكر كنم . الان وقت استراحت بود .
****
صبح با سر و صداي اقدس كه از بيرون ميومد از خوابپريدم فكر كنم باز داشت با همسايه ها دعوا ميكرد . " اه اين زن انگار زندگي نداره . سرش درد ميكنه واسه دعوا" سرم و زير لحافم بردم تا كمتر صداش و بشنوم . ولي مگه ميشد صداي جيغ اقدس و نشنيد ؟!
ديگه خواب معني نداشت . پاشم برم دنبال كار و زندگيم . يه لحظه خودمم خندم گرفت ! كار ؟! از كي تاحالا به جيب بري هم ميگفتن كار ؟!
كلاهم و سرم كردم و از اتاق رفتم بيرون . دستشويي بيرون توي حياط بود و بايد از جلوي چشماي تيز بين اقدس رد ميشدم . خدا كنه امروز و ديگه بيخيال دعوا بشه .
از جلوش رد شدم ولي چيزي بهم نگفت . تعجب كردم و آفتاب از كدوم طرف در اومده بود ؟! حتما دعواهاش و با همسايه كرده ديگه خالي شده . كسي توي دستشوييبود . تقه اي به در زدم و كنار در وايسادم . پاي راستم و به ديوار زدم و حياط و از نظر گذروندم . فقط اقدس توي حياط بود . عجيب بود كه اين موقع كسي توي اين خونه نبود ! اينجا هميشه مثل خونه ي قمر خانوم بود . شلوغ و در هم بر هم . انقدر آدم ميومد و ميرفت كه اصلا نصفشون و نميشناختم . ولي همشون و اقدس ميشناخت !
دوباره تقه اي به در زدم و بلند گفتم :
- دِ بجنب مگه دستشويي شخصيه ؟!
صداي غرغر مردي رو از توي دستشويي شنيدم و بعد همصداي باز شدن در و ! باباي پريناز بود . اخمام و تو هم كردم و وارد دستشويي شدم . كلاهم و برداشتم صورتم و شستم و نگاهي به موهام كردم . داشت دوباره بلند ميشد . بايد برم سلموني سر كوچه واسم كوتاهش كنه .
از دستشويي اومدم بيرون . سرما به صورت خيسم ميخورد و باعث ميشد لرز كنم . سريع اومدم توي اتاقم و دستام و روي بخاري گرفتم . يكم كه گرم شدم به سمت لباسام رفتم . بايد ميرفتم پيش دُكي .
شلوار جين كهنم و پوشيدم . خيلي وقت بود كه هيچ لباسي واسه ي خودم نخريده بودم . كاپشن نسبتا بلند وگشادمم تنم كردم . طبق معمول موهامم داخل كلاهمكردم و از در زدم بيرون . توي كوچه حسن بقچه رو ديدم! بيچاره موهاش زيادي فر بود يه جورايي سرش عين بقچه بود به خاطر موهاش ، واسه همين همه بچه هاي محل اينجوري صداش ميزدن .
- چطوري بقچه ؟
- نگاهي بهم كرد و گفت :
- تو بهتري ! شنيدم دُكي احضارت كرده باز چه غلطي كردي ؟
به سمتش رفتم و از نون بربرياي تازه اي كه تو دستش بود تكه اي كندم و همونجور كه ميخوردم گفتم:
- خودت ميدوني كه دُكي گيره ! وگرنه به مرگ خودت ميدوني كه من اهل هيچي نيستم !
خنديد و گفت :
- مرگ خودت حيف نون ! من برم تا نونا خشك نشده .
همونجوري كه ميرفت گفت :
- عصر هستي ؟
سرم و تكون دادم و گفتم :
- آره هستم . امشب برنامه اي ندارم .
- پس جاي هميشگي ميبينمت .
دستي براش تكون دادم و راهي مغازه ي دُكي شدم . به مغازه ي پارچه فروشي رسيدم . نفس عميقي كشيدم " خدا آخر و عاقبتم و به خير كنه ! اينجا رفتن با خودم بود برگشتنم با خدا !"
بالاخره شك و دو دلي رو كنار گذاشتم و رفتم تو مغازه !
- سلام حاجي .
سرش و بالا گرفت و به محض اينكه من و ديد اخماش و كشيد تو هم :
- چه سلامي ؟ چه عليكي ؟
- چي شده حاجي ؟ هر چي بوده به جون اكبر خرسه غلط گزارش دادن . شما كه ديگه مارو ميشناسي . ما تو دست و بال خودتون بزرگ شديم . . .
حرفم و قطع كرد و گفت :
- بچه دو دقيقه زبون به دهن بگير ببينم .
ساكت شدم و گفتم :
- چشم حاجي بفرماييد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت هفت
چپ چپي نگاهم كرد و گفت :
- از كارات و جاهايي كه با مهدي جيب بر ميري خبر دارم. مگه قرار نشد تموم كني اين كارارو ؟ آخه من چند بار از طرف تو به اين اقدس خانوم قول بدم كه درست ميشي ؟! آبروي اون بنده خدا رو هم تو در و همسايه بردي . همه ميگن خونش و به يه دختر . . .
نفسي تازه كرد و دستي به ريش بلند و سفيدش كشيدو گفت :
- استغفرالله ! نا سلامتي تو دختري . يه روسري سرت كن بابا جون . كمتر با اين پسراي محل بگو و بخند كن . شب زود برو خونه . آخه مردم در موردت چي فكر ميكنن ؟ واسه خودت مهم نيست ؟
حوصلم از حرفاي تكراريش داشت سر ميرفت . پس اقدس شكايت كرده بود ! اقدس خانوم حالا ببين چه بلايي به سرت بيارم !
- حاجي در دروازه رو ميشه بست ولي در دهن اين جماعت و نميشه . بيخيالي طي كن حاجي !
- دِ آخه اين طرز حرف زدن يه دختره ؟ يه نگاه به اطرافت بنداز . با 4 تا دختر رفت و آمد كن ببين دنيا دست كيه ! پس فردا ايشالله يكي مياد خواستگاريت تو بايد متين باشي بابا جون . اينجوري تا آخرش تنها ميمونيا . بالاخره تو زني بايد سايه ي يه مرد بالا سرت باشه . زن كه نميتونه تنهايي از پس كار خودشبر بياد آخه .
ديگه كم كم حرفاش داشت عصبانيم ميكرد ! يكي نبود بهش بگه آخه پير مرد خجالت بكش من زنايي رو ميشناسم كه دو برابر مردا مرد ترن ! همونجوري كه به سمت در مغازه ميرفتم برگشتم و گفتم :
- حاجي من نياز به آقا بالا سر ندارم زت زياد .
از در مغازه اومدم بيرون . ديگه هم هر چي صدام كرد برنگشتم جوابش و بدم . حاجي بود درست احترامش واجب ! ولي دليل نميشه هر حرفي رو بدون اينكه سبك سنگين كنه بزنه كه !
طبق معمول هميشه يه راست رفتم دم در خونه ي مهدي جيب بر . دو تا تك زنگ زدم و وايسادم تا در باز بشه . خودش در و باز كرد . لباساي تو خونه تنش بود گفت :
- دير كردي امروز .
از جلو در كنار رفت . رفتم تو و در و بستم گفتم :
- اين دُكي مخم و كار گرفته بود .
سريع سرش و به سمتم برگردوند و با اخم هميشگيش گفت :
- خوب ؟ كه چي ؟
هنوزم يكم از اين اخم و تَخماش ميترسيدم ولي هميشه سعي ميكردم جلوش خونسرد باشم . شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- چه ميدونم . چرت و پرتاي هميشگي . باز اين اقدس زيادي حرف زده . به دُكي گفته من و نصيحت كنه .
مهدي پشتش و بهم كرد و داخل اتاقش رفت . منم به دنبالش رفتم و همينجوري يه ريز ميگفتم :
- ميگفت با تو نگردم و اين كارارو كنار بذارم . ميگفت روسري سرم كنم و دخترونه رفتار كنم . چه ميدونم فكر كنم خيالات برش داشته كه شوهرم بده .ميگفت پس فردا خواستگار مياد واست تو بايد متين باشي و از اين خزعبلات . آخه كي مياد مارو بگيره ! اونم بين اين همه دختر ترگل ورگل !
مهدي روش و به سمتم برگردوند . خبري از اخماش نبود ولي صورتش بي حس بود . نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم :
- خوب تو بگو . امروز چه كاره ايم ؟
مهدي همونجوري كه واسه خودش چاي ميريخت گفت :
- امروز جايي كار دارم . تو برو خونه امروز خبري از كاسبي نيست .
- جون مهدي نكن همچين با من ! من برم ور دست اقدس بشينم چي بگم آخه ؟ منم باهات ميام .
نگاه پر جذبش و بهم انداخت و گفت :
- دِ ميگم برو خونه بگو چشم .
اينم باز اخلاقش جهنمي شد ! گفتم :
- خيلي خوب پس من رفتم .
- صبحونه خوردي ؟
- نه ميرم تو راه يه چيزي ميگيرم ميخورم .
- بيا بشين با هم بخوريم منم نخوردم .
- نه ميرم .
- بشين .
رو حرفش حرف نزدم كنار سفره ي كوچيكي كه پهن كرده بود نشستم و مشغول خوردن شدم .مهدي اخماش تو هم بود و حسابي رفته بود تو فكر . گفتم :
- چته امروز ؟ كشتيات غرق شدن ؟
نگاهي بهم كرد و گفت :
- ميميري دو دقيقه حرف نزني ؟
سري تكون دادم و گفتم :
- آره . بيراه نيست كه بهم ميگن بلبل ديگه !
استكان خالي چاييش و روي نعلبكي گذاشت و از جاش بلند شد .
- من ميرم حاضر شم . زود بخور سفره رو هم جمع كن.
- جون مهدي تعارف نكنيا . من غلامتم اصلا .
بدون توجه به حرفم رفت تا لباساش و بپوشه . منم سريع از جام بلند شدم و سفره رو جمع كردم . چند دقيقه اي منتظرش موندم ولي از اتاق بيرون نيومد بلند گفتم :
- مهدي من برم ؟ كاريم نداري ؟
- نه خداحافظ .
چقدر امروز اين عجيب شده بود . شونه هام و بالا انداختم و از خونش خارج شدم . حالا بايد كجا ميرفتم ؟ تصميم گرفتم برم سلموني . قدمام و تند تر كردم و به سمت سلموني مردونه اي كه سر كوچمون بود رفتم . سرش حسابي شلوغ بود . احمد آقا ( آرايشگر ) به محض اينكه من و ديد گفت :
- به سلام بلبل . از اين ورا .
- سلام احمد آقا . موهام بلند شده اومدم پيشت كه يكم صاف و صوفش كني .
- اون دفعم كه بهت گفتم . اگه يكي بياد و تورو اينجا ببينه واسه ما بد ميشه . آرايشگاه زنونه 1 كوچه پايين تره .
كلافه گفتم :
- احمد آقا جون تورو خدا من و سر ندوون . من اينجا راه دستمه . بزن بره قربونت كسي نمياد ببينه .
احمد آقا نفسي كشيد و گفت :
- امان از تو . خيلي خوب بگير بشين تا نوبتت بشه .
روي تنها صندلي كه خالي مونده بود نشستم . تازه نگاهي به اطرافم انداختم . همه ي مشتريها نگاهشون و با كنجكاوي به من دوخته بودن . بي توجه به همشون به در و ديوار زل زده بودم .
بالاخره بعد از كلي صبر كردن نوبتم شد . نشستم رويصندلي مخصوص و كلاهم و در آوردم . احمد آقا موهام وبرام يكم كوتاه تر از حدي كه بود كرد و بعد از اينكه پول و دادم از سلموني اومدم بيرون . خوب اينم از موهام حالا بايد چيكار ميكردم ؟
به سمت بقالي رفتم و يه سري خورده ريز واسه خونه خريدم و راهي شدم . مثل اينكه امروز هر جور بود بايد اقدس خانوم و تحمل ميكردم !
عين كاروونسرا در خونه باز بود . روزا هميشه همينجوريبود . انگار حياط خونه ي اقدس خانوم سر كوچه بود ! هر چقدر اين كوچه رفت و اومد داشت خونه ي اقدسم داشت !
اقدس با چند تا از خانوماي همسايه توي حياط نشسته بودن و حرف ميزدن . معلوم نبود باز داشتن غيبت كدوم مادر مرده اي رو ميكردن ! اين حرفاشون ميتونست زندگي يه آدم و زير و رو كنه !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت هشت
از جلوي خانوما رد شدم و سعي كردم نگاهاي چپ چپشون و نديده بگيرم . خودم و انداختم توي اتاقم و در وبستم . نفسم و پر صدا بيرون دادم . حالا بايد چيكار ميكردم ؟ كيسه ي خريدم و توي يخچال كوچيكي كه كنار اتاق داشتم جا دادم و كنار بخاري نشستم . هر روز كه ميگذره بيشتر دوست دارم از اينجا فرار كنم . نگاهم و دور تا دور اتاقم ميچرخونم . وسايل چنداني نداشتم . يه فرش كوچيك 9 متري وسط اتاق انداخته بودم و يه يخچال كوچيكم يه گوشه گذاشته بودم . براي پخت و پزهايي هم كه گاهي انجام ميدادم يه گاز پيك نيكي كوچيك داشتم . چند دست لباسي رو هم كه داشتم و به چوب لباسي كه گوشه ي اتاق بود آويزون كرده بودم . يه بخاري و يه دست لحاف و تشكتم بيشتر نداشتم . از دار دنيا فقط همينارو داشتم . نه تلويزيوني ! نه حتي راديويي ! تنها وسيله ي با ارزشي كه داشتم موبايلم بود كه به اصرار مهدي خريده بودم. اونم فقط پول سيم كارتش و خودم داده بودم كه 10 هزار تومنم نشد . گوشي رو مهدي برام خريد . گفت به عنوان قرض ولي وقتي ميخوام پولش و بهش بدم هر دفعه قبول نميكنه . البته همچين گوشي تاپي هم نيست . به قول اكبر خرسه كه ميگه چراغ قوش بيشتر از خود گوشيه به درد ميخوره !
ولي خوب من به همينم راضي بودم . مهدي چند وقتي بود كه رفتاراش باهام عوض شده بود . زيادي مهربونيميكرد . البته اخلاقش و نميگما ! اصلا تو مرامش نبود كه بخنده ! ولي با كاراش بدجور آدم و نمك گير ميكرد. البته من هميشه ميذارمش پاي معرفتش .
دوباره ياد حرفاي صبح دُكي افتادم . واقعا كي حاضر ميشدبياد من و بگيره ؟ من و ؟ بلبل ؟ هه ! چه خيالات خامي .
از جام بلند شدم و توي آينه ي كوچيكي كه روي ديوار بود به خودم نگاه كردم . موهاي تازه كوتاه شدم واقعا قيافم و مثل يه پسر كرده بود . همه توي كوچه و خيابون با اولين نگاهي كه ميديدنم فكر ميكردن پسرم ولي به قول مهدي تا دهن باز ميكردم صدام داد ميزد كه دخترم .
چشماي درشت و عسلي رنگي داشتم . مژه هامم بلند و حالت دار بود ولي ابروهاي پر و بي حالتم اجازه نميداد چشمام زياد نظر كسي رو جلب كنه . نگاهي به پشت لبم انداختم . اگه خيلي دقت ميكردم ميتونستم موهايي كه بالاي لبم جا خوش كرده رو كاملا ببينم ولي خوب چون موهام بور بود زياد معلوم نبود ولي خوب اين دليل نميشد كه وجودشون و بشه انكار كرد ! پوست گندمي داشتم و لبهامم ميشد گفت خوش فرمه ! در كل از قيافم راضي بودم . كلا هر كي نگاهم ميكرد توي دختر بودنم شك ميكردم اونم فقط به خاطر موها و ابروهاي پرم بود . قد و هيكل باريك و كوتاهي داشتم . قدم تقريبا 160 سانت بود . حالا 1 يا 2 سانت بيشتر ! اندامم هم ظريف و باريك بود . اكبر خرسه هميشه ميگفت اگهاسمت بلبل نبود ترجيح ميدادم بهت بگم استخون ! خوب حقم داره در مقابل خودش من مثل چوب كبريت ميمونم !
نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم " خر نشو بلبل ! كي عاشق تو ميشه ؟ اونم با اين سر و وضع ؟ تو هميشه هميني كه هستي ميموني . مگه اينكه خودت يهفكري بكني و از اين منجلاب در بياي ! حاليته ؟ "
هر روز به خودم قول ميدادم كه تلاش كنم تا از اين وضعيت خلاص بشم . ولي زمان ميبرد .
براي نهار روي گاز پيك نيكيم نيمرو درست كردم و خوردم . بعد از نيمرو يه چرت ميچسبيد كنار بخاري ولو شدم و چشمام و بستم .
****
نگاهي به اطرافم كردم هوا داشت كم كم تاريك ميشد. ساعت حدوداي 5 بود . از جام بلند شدم و لباسام و مرتب كردم دوباره كاپشنم و پوشيدم و از در خونه زدم بيرون . خبري از هياهوي هميشگي تو حياط نبود . امروز از صبح پريناز و نديده بودم . حسابي دلم براش تنگ شده بود .
قدم توي كوچه گذاشتم . هوا سوز بدي داشت . يقه ي كاپشنم و بالا تر آوردم تا از سرما در امان باشم ولي با اون لباسا بعيد بود گرم بشم . به سمت محل قرارم با بچه ها رفتم . اكثر اوقات اونجا جمع ميشديم . تقريبا سر خيابون اصلي محلمون بود . از دور آتيشي كه همه دورش حلقه زده بودن و ديدم . به همه سلام كردم و دستم و روي آتيش گرفتم تا گرم بشه . كم كم خون گرم زير پوستم دويد . با صداي اكبر خرسه به خودم اومدم :
- امروز دُكي چيكارت داشت ؟
- دُكي معمولا چيكار داره ؟ حرف الكي تو گوشم خوند .
حسن بقچه گفت :
- چقدرم كه رو تو تاثير داره ! امروز بابام ميگفت ممد آقا هموني كه لباس فروشي داره پايين كوچمون . ميشناسيش كه ؟
سرم و تكون دادم دوباره گفت :
- دنبال يه ور دست ميگرده . اگه ميري بگم بابا باهاش حرف بزنه ؟
پوزخندي زدم و گفتم :
- با پول جيب بري هنوز هيچي ندارم با پول ور دستي كه ديگه فكر كنم از گرسنگي هم بميرم .
شهرام لاته يكي از بچه ها كه زيادي باهاش دم خور نميشدم گفت :
- از جيب بري كه بهتره !
نگاهشم نكردم . كلا آدم بي جنبه اي بود . از اونايي كه روزي دو بار بايد بهش حالي ميكردي كه حد خودش و بدونه ! بي توجه به حرف شهرام به حسن گفتم :
- حالا چقدري ميخواد مايه بده ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- نميدونم . بايد خودت باهاش حرف بزني . ميخواي ؟
- باس فكر كنم .
- فكرات و كردي خبرم كن .
سرم و آروم تكون دادم . واقعا تا كي ميخواستم جيب مردم و خالي كنم ؟ نميدونم چرا امروز حال و هوام عوض شده بود . يعني حرفاي دُكي مخم و شستشو دادهبود ؟ " بلبل به خودت بيا با حرف يه پير مرد كه نبايدقافيه رو ببازي ! " ذهنم و منحرف كردم و سعي كردم گوشم و بدم به حرفاي اكبر خرسه . ولي هر چند لحظه يه بار ميرفتم تو عالم هپروت !
توي همين فكر و خيالا بودم كه مهدي جيب بر و ديدم كه داره رد ميشه . سريع از جمع جدا شدم و به سمتش دويدم :
- مهدي ، مهدي با توام .
با صداي من به خودش اومد و به سمتم برگشت . بهش رسيدم و گفتم :
- فردا چي كاره ايم ؟
- فردا صبح بيا خونم بهت ميگم .
- دوباره مثل امروز نباشه ؟
- تو بيا كارت نباشه .
- باشه پس تا فردا .
بدون خداحافظي از كنارم رد شد . دوباره برگشتم پيش بچه ها و به حرف زدن با اونا ادامه دادم .
****
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت نه
دوباره صبح با صداي اقدس خانوم از خواب پريدم . انگار نيت كرده بود اين هفته مدام با صداش روي اعصاب من پياده روي كنه !
حوله ي كوچيكي رو برداشتم و روي سرم انداختم از اتاقم رفتم بيرون . حياط شلوغ بود . پريناز كوچولو مشغول لي لي بازي بود . لبخندي روي لبم نشست . با ديدن من به سمتم دويد و با شيرين زبوني گفت :
- سلام بلبل . مياي با هم بپر بپر بازي كنيم ؟
لپش و كشيدم و گفتم :
- سلام زلزله ! بپر بپر بازي ديگه چيه ؟
انگشت اشاره اش و به سمت جايي كه داشت لي لي بازي ميكرد گرفت و گفت :
- از اون بازيا .
خندم گرفت گفتم :
- اون كه اسمش بپر بپر نيست بهش ميگن لي لي .
با چشماي معصومش بهم زل زد و گفت :
- ولي بپر بپر كه قشنگ تره . لي لي يعني چي ؟
وقتي شروع به سوال پرسيدن ميكرد ديگه تمومي نداشت واسه همين گفتم :
- هيچي من اشتباه كردم . بذار برم دستشويي بيام با هم بپر بپر ميكنيم باشه ؟
خنديد و گفت :
- زود بيا .
سري تكون دادم و به سمت دستشويي رفتم . انگار امروز صبح كسي دستشويي و قُرُق نكرده بود ! هميشه هم اينجوري نبود . بعضي صبحا صف دستشويي از صف نونوايي هم شلوغ تر بود !
بعد از شستن دست و صورتم حولم و دوباره رو سرم انداختم و از دستشويي بيرون اومدم . پريناز با ديدنم با دست بهم اشاره كرد كه برم پيشش . لبخند به لب به سمتش دويدم و مشغول بازي شديم . از قصد خودم و ميسوزوندم كه اون ببره . با خنده بهم ميگفت :
- بلبل باخت پريناز برد !
عاشق حرف زدنش بودم . به خاطر پرشهايي كه ميكردم حوله از روي سرم افتاده بود و متوجه نشده بودم . يهو صداي زنگ دار اقدس خانوم و شنيدم :
- دختره ي چشم سفيد روسري كه سرت نميندازي حداقلهمون كلاه بي صاحابت و بذار رو سرت . مرد تو اين خونه رد ميشه .
تازه حواسم به حولم رفت . دوباره روي سرم انداختم و گفتم :
- حرص نخور شما . يه نظر حلاله !
عصباني گفت :
- تو آدم نميشي . گفتم حاجي باهات حرف ميزنه به راهمياي . بايد بندازمت از اينجا بيرون تا آدم بشي . اونوقت ببيني كي ديگه به يه دختر با اين وضع خرابش خونه ميده !
تا اومدم حرفي بزنم صداي سرور خانوم و شنيدم :
- ولش كن اقدس خانوم جون . اين همينجوريه ! انگار داريياسين تو گوش خر ميخوني . به فكر خودش كه نيستميخواد با اين ادا و اصولاش شوهراي ما رو هم از راه بهدر كنه . من خوب اينجور دختراي مارمولك و ميشناسم . ولي كور خوندي . آقا صابري نگاه به زن نامحرم نميندازه . چشمش دنبال زن و بچه ي خودشه .
پوزخند زدم و بدون اينكه از كوره در برم گفتم :
- حالا كي مياد نگاه به آقا صابري شما بندازه ؟! مال بد بيخ ريش صاحابش . بيچاره آقا صابري !
نگاهم به چشماي پريناز افتاد . هر بار كه با كسي دعوام ميشد با بغض نگاهم ميكرد . بوسه اي روي گونش كاشتم و از كنارش گذشتم . سرور كه حسابي عصباني شده بود با صداي جيغ مانندي گفت :
- گيس بريده حالا كارت به جايي رسيده كه به آقا صابري حرف مفت ميزني ؟ بدبختي ديگه . دختر كريم عملي بهتر از اين نميشه ديگه .
اقدس خانوم پشت بندش گفت :
- همين امشب جل و پلاست و جمع ميكني از اينجا ميري . شير فهم شدي ؟
پوزخندي تحويلش دادم و گفتم :
- گدا خونت مال خودت و امثال اينا . شوهر بدبختت و دق مرگ كردي حالا نوبت همسايه هاته ؟! اگه توام بخواي ديگه تو اين دخمه نميمونم .
اقدس دستش و به كمرش زد و با چشمايي كه ازش آتيش ميباريد گفت :
- ديگه داري گنده تر از دهنت حرف ميزني ! هِري . خوش اومدي . زودتر از اينا بايد مثل سگ مينداختمت بيرون . تقصير منه كه دلم واسه تنهاييت سوخت . تو مثل گربهميموني هر چي هم بهت خوبي كنم بازم برميگردي چنگول ميندازي !
پشتم و بهش كردم و به سمت اتاقم رفتم . پشت سرم فحشهايي رو كه نثار خودم و بابام ميكرد و ميشنيدم ولي حوصله ي قيل و قال الكي رو نداشتم . به حرف گربه كوره كه بارون نميومد !
خودم و توي اتاقم انداختم . حالا سرورم ديگه باهاش همصدا شده بود . اونم از يه جاي ديگه داشت ميسوخت . آمار شوهرش و داشتم كه با بيوه زناي محل ميپريد ولي سرور عين سگ از آقا صابري ميترسيد و جرات نداشت لام تا كام حرف بزنه . حالا داشت دق دليش و سر من در مياورد . مردك هرزه چند بار نگاهاي بدش و روي خودم ديده بودم ولي به پشتوانه ي دوستاي هفت خطي كه داشتم جرات نداشت طرفم بياد . ميدونست هر كاري بكنه بدجور پاش و ميخوره .
ديگه جام تو اون خونه نبود . عجب غلطي كردم گفتم ميرم ها ! حالا كدوم قبرستوني برم ؟ ولي بلبل بود و حرفش هر جور شده بايد تا شب يه جايي جور كنم . حالا موقتي هم بود اشكال نداشت . بايد پوز سرور و اقدس و به خاك ميماليدم .
لباسام و پوشيدم و دوباره از اتاقم بيرون زدم . سرور و اقدس با چشماي به خون نشسته من و نگاه ميكردن . اقدس گفت :
- امشب رفتي هستي ديگه ؟
- آره از اين دخمه ميرم امشب .
با لحن مسخره اي گفت :
- خير پيش . برو ببينم كجا ميخواي سرپناه بهتر از اينجاگير بياري .
داشتم از در بيرون ميرفتم كه پريناز كوچولو دويد و خودش و به من رسوند . هنوزم چشماش ناراحت بود گفت :
- بلبل ميخواي بري ؟
گونش و نوازش كردم و گفتم :
- آره ميرم .
- من اينجا تنها ميمونم . تورو خدا نرو .
خواهش كردنش دلم و ريش كرد ولي چاره چي بود ؟ اينبچه ي 5 ساله چي از حرفايي كه اقدس و ننش زده بودن ميدونست ؟
خم شدم و گونش و بوسيدم گفتم :
- هر جا هم كه برم بازم بهت سر ميزنم فندق .
صداي سرور و شنيدم :
- پريناز بيا اينجا .
نگاهي به پريناز كردم هنوز وايساده بود و با بغض من و نگاه ميكرد دستي به موهاي بافته شده ي خوشگلش كشيدم و گفتم :
- برو . مامانت صدات ميكنه . خداحافظ .
بدون نيم نگاهي به چهره ي معصومش از در زدم بيرون .
حالا بايد كجا ميرفتم ؟ دستام و توي جيب كاپشنم كردم وبه راه افتادم . توي فكر خودم بودم و اصلا توجهي به اطرافم نداشتم . صداي اكبر خرسه كه دنبالم ميدويد و شنيدم .
- بلبل . بلبل كري ؟ ميگم وايسا .
وايسادم تا بهم برسه . نفس نفس ميزد . بالاخره كنار وايساد و چند تا نفس عميق كشيد گفتم :
- ندو سكته ميكني با اين وزنت !
- كجايي كه صدام و نميشنوي ؟
- امروز جهنميم به پرو پام نپيچ اكبر !
- اووووووووووو . چيكار به پر و پات دارم . حداقل صبحها مارو ميدي يه سلامي ميكردي . باز چه مرگت شده ؟
آروم آروم شروع به قدم زدن كردم . اكبرم دنبالم ميومد گفتم :
- اقدس بيرونم كرد . تا امشب بايد جل و پلاسم و جمعكنم .
- چي ؟؟؟ چيكار كرد ؟؟؟ آخه تا امشب كجا ميخواي بري ؟
- خوب منم واسه همين تو همم ديگه !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA