ارسالها: 476
#1
Posted: 7 May 2012 05:54
با سلام
درخواست ايجاد تاپيكى با موضوع
افسانه هاى كهن و داستانهاى شيرين
را در بخش ادبيات دارم
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#2
Posted: 7 May 2012 06:42
پادشاه و دختر چوپان
سالها پيش از اين، پادشاه عدالتپرورى زندگى مىکرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سياهچادر چوپانى افتاد. دختر زيبائى دم در چادر ايستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبى خواست. دختر خيلى مؤدبانه با او حرف زد. پادشاه که جمال و گفتار دختر را ديدو شنيد، عاشق او شد. به لشکرگاه رفت و ماجرا را به وزيرگفت. وزير پيشنهاد کرد پادشاه چند نفر را بفرستد تا دختر را بياورند. پادشاه گفت: نمىخواهم او را به اسيرى بياورند. وزير را فرستاد تا دختر را از پدر او خواستگارى کند.وزير به سياهچادر چوپان رفت و دختر را براى پادشاه خواستگارى کرد. چوپان عصبانى شد و به وزير بدگوئى کرد. وزير رفت و ماجرا را به پادشاه گفت.پادشاه به وزير گفت: بايد فکرى کنى تا چوپان با رضا و رغبت دخترخود را به عقد من درآورد. وزير گفت: اين چوپان خيلى بىشعور است. بايد يک نفر مثل خودش را براى صحبت کردن با او فرستاد.يکى از اقوام چوپان را براى انجام اينکار پيدا کردند. مرد به چادر چوپان رفت و گفت: چرا ديروز عصبانى شده بودي؟ چوپان گفت:يک نفر آمد اينجا و گفت: وزير هستم و امدهام دختر تو را براىپادشاه ببرم. من از بىادبى او خوشم نيامد و به او بد گفتم. مردگفت: چرا اينکار را کردي؟ اگر دختر تو زن پادشاه بشود، مىتوانيم در همهٔ مرتعهاى سرسبز، گوسفندهايمان را بچرانيمو حق مرتع هم ندهيم. چوپان گفت:اى کاش پادشاه يک نفر آدم درست حسابى مثل تو را مىفرستاد تا من او را نرنجانم. مرد گفت: اگر تو اجازه دهى من مىروم و کار را تمام مىکنم. چوپان قبول کرد. مرد رفت و خبر به پادشاه داد.صبح فردا پادشاه وزير را فرستاد پيش چوپان و به او گفت: براى اينکه بدانم هوش و فراست دختر چقدر است به بگو، پادشاه خواسته که سه کار انجام دهي. اول پخته و نپخته خواست، دوم ريشته و نريشته، سوم بافته و نبافته. اگر توانست اينها را تهيه کند. معلوم است که دختر باهوشى است. آن وقت مقدمات کار را فراهم کن. وزير رفت و چوپان را، کنار آبگيرى که گوسفندان او مىچريدند، پيدا کرد و با او به چادر چوپان رفت. ميان راه وزير به چوپان گفت: نردبام مىشوى يا نردبام بشوم؟ چوپان گفت: تو چقدر بىکمالي، مگر آدم نردبام مىشود؟! رفتند تا رسيدند به رودخانه. وزير گفت: پل مىشوىيا پل بشوم؟! چوپان گفت: مگر آدم هم پل مىشود؟! رفتند تا رسيدند به چادر. چوپان پيش دختر خود رفت و گفت مردى از طرف پادشاه آمده و حرفهاى بىسرو ته مىزند. دختر پرسيد: چه حرفهائي. چوپان سخنان وزير را به دختر خود گفت. دختر جواب داد: منظور او از نردبام شدن، صحبت کردن بوده است. يعنى براى اينکه راه کوتاهتر بنمايد تو حرف مىزنى يا من حرف بزنم ومنظور او از پل شدن، اين بوده که تو مرا کول مىکنى و از آب مىگذراني، يا من تو را کول کنم. دختر رفت پيش وزير، او پيغام پادشاه را به دختر گفت. دختربه وزير گفت: استراحت کن تا آنچه را که پادشاه خواسته است درست کنم. رفت و به پدر خود گفت که گوسفندى بکشد.
دختر يکى از دنبلانهاى گوسفند را پخت و يکى را نپخت و در ظرف گذاشت. قدرى پشم گوسفند را برداشت و نصل آن را رشت و نصف ديگر آن را نرشته توى ظرف گذاشت. بعد مقدارى نخ پشم برداشت و نصف يک کمربند را بافت و نيم ديگر را نبافت و در ظرف گذاشت. ظرف را هم در طيفى قرار داد و روى آن را با دستمال ابريشمى پوشاند. وزير گفت: غذائى هم براى پادشاه بپز. دختر غذاى خوشمزه و خوشبوئى براى پادشاه پخت و دور و بر ظرف را با گلهاى خوشرنگ صحرا تزئين کرد و همراه با آن چيزهائى که پادشاه خواسته بود، به دست يکى از نوکرهاى پدر خود داد تا براى پادشاه ببرد. پادشاه که کاردانى و هوش دختر را ديد دستور داد در همان بيابان جشن عروسى بگيرند. ولى برخلاف رسم عروسي،آن شب به دختر دست نزد. چند روزى از دختر دورى کرد.بعد او را خواست. جعبهاى پر از جواهرات رنگارنگ را به او نشان داد، بعد در جعبه را بست و مهر کرد و داد به دست دختر و گفت: من به مسافرت مىروم و پس از يک سال برمىگردم. وقتى آمدم بايد داخل اين جعبه، بدون آنکه مهر آن دست خورده باشد، بهجاى جواهرات سنگ باشد. يکبچه هم بزائى و ثابت کنى بچهٔ من است. يک ماديان و يک اسب دارم. اسب را با خودم مىبرم وقتى برگشتم بايد ماديان از اسبمن آبستن شده باشد. يک غلام ويک کنيز دارم. غلام را همراه خود مىبرم. اين کنيزک هم بايد از همين غلام آبستن شده باشد. اگر تا وقتى برمىگردم، اين کارها انجام نشده باشد، تو را بدون اينکه طلاق دهم از قصر بيرون مىکنم. دختر قبول کرد.يک روز از رفتن پادشاه گذشت. دختر لباس مردان ه پوشيد، ماديانو کنيزک و صندوق جواهرات را برداشت و با يک عده سوار از بيراهه خود را از پادشاه جلو انداخت. تا به شکارگاه سرسبزى رسيد و آنجا خيمه زد و خرگاه برپا کرد.
فرداى آن روز، پادشاه به همراه خدم و حشم به آنجا رسيدند و از دور آن خيمه و خرگاه را ديدند. پادشاه وزير را براى پرسوجو به آنجا فرستاد. وزير رفت و از قراول پرسيد که يان خيمه و خرگاه از کيست؟ قراول گفت: از پسر پادشاه مغرب زمين است و براى شکار به اينجا آمده. وزير ديداغلب خدمه نقاب بهصورت دارند. اجازه گرفت و وارد خيمه شد.جوان نورسى را ديد که بر تخت زمرد نشسته است. او را دعوت کردکه شب مهمان پادشاه باشد. جوان پذيرفت. شب با چند تن از همراهان خود، که نقاب به چهره داشتند، به مهمانى پادشاه رفت. پاسى از شب گذشته شطرنج آوردند. جوان و پادشاه بر سر اسب و ماديان شرطبندى و بازى کردند و بازى را از پادشاه برد و پس از خوردن شام به خيمه خود برگشت. پادشاه اسب را به غلامى داد تا براى جوان ببرد. دختر دستور داد شبانه اسب را به ماديان جوان کشيدند و صبح آنبه ماديان جوان کشيدند و صبح آنرا براى پادشاه پس فرستاد. پادشاه از جوانمردى و گذشت جوانخيلى خوشحال شد.شب بعد، پادشاه به خيمه جوان آمد و با او بر سر يک کنيز و يک غلام بازى شطرنج را شروع کردند. اينبار هم شاهزاده از پادشاه برد. پادشاه غلام خود را به شاهزاده داد و به خيمه برگشت. دختر همان شب کنيز وغلام را در يک چادر به حجله کرد و صبح غلام را براى پادشاه پس فرستاد. آن روز به تفريح پس فرستاد. آن روز به تفريح گذشت و شب بازى شطرنج را بر سر مهر پادشاه و مُهر شاهزاد شروع کردند. اينبار هم شاهزاده برد. دختر مهر پادشاه را گرفت، همان شب در صندوق جواهرات را باز کرد، جواهرات خودرا بيرون آورد و قدرى ريگ بيابان داخل آن ريخت، در آن را بست و با مهر پادشاه آن را مهر کرد.صبح مهر پادشاه را برگرداند. پادشاه از جوانمردى شاهزاده در حيرت بود. شب پادشاه به ديدار شاهزاد رفت و شطرنج بازى کردند و شرط بستند که گر پادشاه برد. شاهزاده يک کنيزک چينى بدهد و اگر شاهزاده برد. پادشاه خراج يک هفتهاى مملکت را. دختر عمداً کارى کرد که ببازد. پس از خوردن شام پادشاه رفت. دختر لباس مردانه خود را درآورد و يک دست لباس زربفت چينى پوشيد، خود را آرايش کرد و به چندنفر از نقابداران خود دستور داد تا او را براى پادشاه ببرند. پادشاه تا چشمش به کنيزک چينى افتاد هرچه خواست گذشت کند و او را براى پادشاه برگرداند، نتوانست. تا صبح با کنيزک به عيش ونوش مشغول شد و صبح کنيزک را با مقدارى مهريه برگرداند.آن روز تا غروب شاهزاده و پادشاه به صيد و ماهىگيرى مشغول بودند. و شب را هم، به پيشنهاد شاهزاده، در ساحل رودخانه بهسر مىبردند. دختر به همراهان خود سپرد که وقتى من و پادشاه دور شديم، خيمه و خرگاه را جمع کنيد. پاسى از شب گذشت و وقتى پادشاه مست باده بود. دختر با نقابداران خود سوار بر اسبها شدند و خود را به اردو رسانده و از بيراهه به شهر رفتند.پادشاه صبح از خواب برخاست و ديد از شاهزاده و خيمه و خرگاه خبرى نيست. پادشاه يک سال درسفر بود. وقتى برگشت ديد بچهاى در گهواره است، ماديان او زائيده، کنيزک از دختر ماجرا را پرسيد. دختر جعبه امانتى را هم آورد، پادشاه ديد بدون آنکه مهر او دست خورده باشد مقدارى ريگ بيابان داخل آن است. پادشاه پرسيد: اين معما را چگونه حل کردي؟ دختر گفت: 'از آن جائىکه در صحرا با پسر پادشاه مغرب روبهرو شديد و شبها به بازى شطرنج سرگرم بوديد!' پادشاه همهچيز را فهميد. دختر را بانوى حرم خود کرد و سالها به خوشى زندگى کردند.ـ
پادشاه و دختر چوپانـ
افسانههاى ايرانى ـ جلد دوم ـ ص ۱۰۹
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#3
Posted: 7 May 2012 12:17
شاه عباس (۱)
يکى بود و يکى نبود غير از خداى ما هيشکى نبود. يک روز شاه عباس از کنار در حمامى مىگذشت. چشمش به دخترى افتاد که از چشم و ابرو و صورت و گيسوان و چهره در دنيا نظير نداشت شاه عباس يک دل نه صد دل عاشق دخترو شد.شاه عباس به قصر برگشت به وزيرش گفت: فردا وادار جارچىهاجار بزنند که تمام دخترهاى شهر بايد جلو قصر جمع شوند. چون شاه مىخواهد يکى از آنهارا به همسرى خود انتخاب کند.فرداى آن روز همهٔ دخترها جلو قصر جمع شده جز آن دخترى که دل از شاه برده بود. دخترو پدر پيرى داشت گفت. اى دختر چرا نمىروى شاه اگر بفهمد پوست از کلهمان مىکند، در اين شهر نمىگذارد زندگى کنيم.
دخترو گفت: شاه کاسبى بلد نيست. من اصلاً زن او نمىشوم.بشنويد که شاه عباس تمام دخترها را از نزديک ديد ولى آن دختررا نديد. دستور داد تمام شهر را بگردند. رفتند و تمام شهر را گشتند و دخترو را ديدند دخترو باز هم همان حرف قبلى را زد آمدند وبه عرض شاه رسانيدند. شاه به وزيرش گفت چه بايد کرد؟ وزير گفت: قبلهٔ عالم چارهاى نيست مگر آنکه حرفهاى بياموزيد. شاه قبول کرد رفت و زيلوبافى را ياد گرفت آن وقت دخترو راضى شدو به ازدواج شاه درآمد.بشنويد که شاه عباس شبى با لباس درويشى در شهر مىگشتدو برادر قصاب که کارشان قتلو شرارت بود شاه را گرفتند و درزيرزمين دکانشان زندانى کردند. روزى شاه پرسيد با من چکار داريد؟ گفتند تو را چاق و فربه مىکنيم بعد تو را مىفروشيم و کار ما همين است.شاه گفت: از اينکار روزى چند تومان استفاده مىکنيد؟ گفتند: روزى ۲۵ تومان. شاه گفت مرا نکشيد من چيزى براى شما درست مىکنم که روزانه حداقل صد تومان استفاده کنيد. آنها قبول کردند شاه زيلوئى بافت و روى آن علامتى مخصوص گذاشتو به برادران قصاب گفت، اگر مىخواهيد پول بيشترى از فروش اين زيلو بهدست بياوريد زيلو را ببريد اطراف قصر شاه عباس بفروشيد. چون آن حوالى مشترىهاى خوبى پيدا مىشود.برادران قصاب زيلو را به همان طرفها بردند. وزير شاه اتفاقاً به آن دو رسيد زيلو را خريد يک وقت متوجه علامت مخصوص شد با عدهاى آنها را تعقيب کرد شاه را نجات دادند و دو برادر قصاب به دست جلاد سپردند.شاه عباس تازه فهميد که دخترو چه خدمت بزرگى به او کرده در عوض او را سوگلى حرمسراى خود کرد. و روز به روز هم عزت و احترامش بيشتر مىشد.قصهٔ ما تموم شد خاک به سر حموم شدـ
(قصهٔ) شاه عباس ـ قصههاى مردم فارس ـ ص ۸۴
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#4
Posted: 7 May 2012 12:26
پادشاه و وزير
پيرزن فقيرى بود که با پسر خود زندگى مىکرد. روزى پسر به مادر خود گفت: برو دختر پادشاه را براى من خواستگارى کن. پسر خيلى اصرار کرد و پيرزن ناچار به خواستگارى دختر پادشاه رفت. پادشاه به پيرزن گفت مردى در اين شهر است که سحر و حکمت مىداند. به پسرت بگو پيش او برود و از او سحر و حکمت بياموزد و بيايد به من هم ياد بدهد. آن وقت دخترم رابه او مىدهم. پيرزن رفت و به پسر گفت. پسر به خانهٔ مرد ساحر رفت. دختر مرد ساحر تا پسررا ديد عاشقش شد. پسر به او گفت: آمدهام تا از پدرت سحر وحکمت بياموزم. دختر او را به حياط خانه برد و پذيرائى کرد.وسط اتاق، مرد ساحر گودالى کنده شده بود و در آن کارد و شمشير را طورى نصب کرده بودند که سرهاى آنها رو به بالا بود. نمدى هم روى دهانهٔ گودال انداخته بودند تا پيدا نباشد. هرکس روى نمد مىنشست به ته گودال مىافتاد و کاردها و شمشيرها به بدن او فرو مىرفتند و او را مىکشتند. پدر دختر به خانه آمد و وقتى فهميد پسر براى چه کارى آمده، او را روى نمد نشاند. پسر توى گودال افتاد. اما دختر قبلاً کارد و شمشيرها را برداشته بود و به جايشان چند بالش گذاشته بود. مرد ساحر به دخترش گفت:
به نوکرمان بگو بيايد نعش اين پسر را بيرون بياورد و خاکش کند. بعد از خانه بيرون رفت. دختر، جوان را بيرون آورد و در سرداب پنهانش کرد. هر وقت پدرش در خانه نبود به او سحر و حکمت مىآموخت.پسر همه چيز را ياد گرفت. دختر بهاو گفت: با من ازدواج کن. پسر قبول کرد و به خانهٔ خودش رفت. به مادر خود گفت: من به شکل اسبى درمىآيم. تو مرا به بازار ببر و بفروش. ولى افسارم را نفروش. هر مبلغى که براى افسار دادند قبول نکن وگرنه ديگر مرا نخواهى ديد پسر به شکل اسبى درآمد و پيرزن او را برد و فروخت و افسار او را نگاه داشت. پيرزن به خانه آمد و پسر او هم به دنبال او. پسر به شکل شترى درآمد و پيرزن آن را برد و فروخت و افسار آن را نگاه داشت. بعد پسربه شکل قاطرى درآمد، پيرزن آن را به بازار برد تا بفروشد. مرد ساحر آنها را ديد و فهميد که اين قاطر معمولى نيست. با پيرزن وارد معامله شد و در مقابل افسار هم حاضر شد. مبلغ زيادى بدهد. پيرزن طمع کرد و افسار را فروخت. مرد ساحر قاطر را به خانه برد و به دختر خود گفت: کارد را بياور مىخواهم سر اين قاطر را ببرم. دختر کارد را پنهان کرد و گفت کارد نيست.مرد ساحر، شمشير خواست، تير خواست، دختر باز همان جواب را داد. مرد خودش رفت دنبال کارد بگردد. دختر افسار قاطر را باز کرد و انداخت روى بام. افسار به يک کبوتر تبديل شد و پريد.
مرد آمد، کبوتر را ديد و تبديل به يک شاهين شد و به دنبال کبوتر پرواز کرد. کوبتر رفت به طرف قصر پادشاه آنجا تبديل به دسته گل سرخى شد و خود را در يکىاز اتاقها انداخت. پادشاه دستهگل را ديد و برداشت. ساحربه شکل درويش درآمد و وارد قصر شد و به پادشاه اصرار کرد که آن دستهگل را به او بدهد. پادشاه از اصرار درويش عصبانى شد و دستهگل را به طرف او پرت کرد. دستهگل به مشتى ارزن تبديل شد. ساحر هم شد يک مرغ و چند جوجه و شروع کرد به خوردن ارزنها. يک دانه از ارزنها که در کفش پادشاه افتاده بود. به روباهى مبدل شد ومرغ و جوجهها را خورد. پادشاه از تعجب خشکش زده بود. ناگهان روباه مبدل به يک جوان شد و گفت: من همان هستم که از دخترتخواستگارى کردم.پادشاه و وزير هم سحرها را از پسر ياد گرفتند. روزى وزير و پادشاه برا ي گردش به صحرا رفتند. وزير پيشنهاد کرد که هر دو به صورت آهو درآيند. پادشاه قبول کرد. هر دو شدند آهو. بعد وزير خود را به شکل شاه درآوردو رفت به قصر.پادشاه هفت زن داشت. وزير با شش زن هميستر شد ولى هفتمين زن پادشاه فهميد که کاسهاى زير نيمکاسه است و حاضر به همخوابگى با او نشد. وزير دنبال راه و چارهاى مىگشت که دل زن را بهدست آورد به صحرا رفت و دامى پهن کرد تا شايد با هديه کردن حيوانى که به دام مىافتد زن بر سر لطف بيايد.چند کبک در دام وزير افتادند. پادشاه حقيقى هم خود را به شکل کبک درآورد و در دام رفت و به کبکها گفت که خود را به مردن بزنند تا صيد آنها را از دام بيرون بيندازند. وزير آمد ديد چند تا کبک به دام افتادهاند و مردهاند. پاى آنها را گرفت و از دام بيرون انداخت فقط يکى از آنها زنده بود او را به خانه برد و در قفس گذاشت. اين کبک در حقيقت همان پادشاه بود. وزير که رفت کبک از زن پرسيد: اين مرد شوهر تو است؟ زن گفت: نه ولى نمىدانم چهکار کنم. کبک به او گفت: از او بخواه که به شکل مرغى که جوجههايش دو تا دورش را گرفتهاند درآيد، تا من هم روباه شوم و همهٔ آنها را بخورم وزير آمد. زن با ناز و عشوهوزير را فريفت. وزير به مرغ و جوجههايش تبديل شد. کبک هم روباه شد و همهٔ آنها را خورد و بعد به شکل حقيقى خود يعنى پادشاه درآمد. در اين موقع پسر همخواستگارانى نزد پادشاه فرستادو قول او را يادآور شد.پادشاه هفت روز و هفت شب جشن عروسى برپا کرد و دختر خود را بهآن جوان داد. دختر پادشاه و جوان به خانه رفتند. جوان به دنبال ساحرفرستاد و او را هم به خانهٔ خود آورد.
ـ پادشاه و وزيرـ افسانههاى کردى ـ ص ۳۳۷
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#5
Posted: 7 May 2012 12:49
هَلَه کُت به کُت (چوبدستى بزن)
مردى بود بسيار فقير، هر روز به صحرا مىرفت و مقدارى توليد(نوعى گياه خودرو) مىچيد و به بازار مىبرد و مىفروخت و شکم زن و بچهاش را نيم سير مىکرد. يکى از روزها هنگامى که مرد مشغول چيدن توليه بود ناگهان مارى مچش را گرفت و گفت: چکار مىکني؟ مرد فقير گفت: من چند تا بچه دارم که بايد شکمشان را سير کنم. مار گفت: چرا به خودت زحمت مىدهي، من سفرهاى به تو مىدهم هر روز آن را باز کن، پراز غذا مىشود و زن و بچههايترا با آن سير کن، ولى به کسى چيز نگو. مرد فقير قبول کرد و سفره را به خانه برد و از صدقه سر مار هر روز غذاهاى خوب مىخوردند و زندگى راحتى داشتند.يک روز مرد، پادشاه را به خانهاش دعوت کرد و سفره را جلوى او پهن کرد. پادشاه که ماجرا را فهميد، سفره را از او گرفت. مرد دوباره به روز زار و اولش برگشت و پيش مار رفت و ماجرا را براى مار تعريف کرد و گفت: پادشاه سفره را گرفته. مار گفت: اين بار به تو الاغى مىدهم که به جاى تاپاله خانهات را پر از اشرفى کند. ولى نبايد الاغ را بيرون ببرى تا مردم بفهمند. مرد فقير هم قبول کرد و الاغ را برد و خلاصه هر روز از آن همه پول استفاده مىکرد. روزىمرد حسود و از خودراضى ماجرا را فهميد و با مکر و حيله الاغ را از چنگ او درآورد.
مرد فقير براى جمعآورى توليه دوباره بهجاى اولش رفت و بسيار ناراحت بود که مار او را ديد و علت ناراحتىاش را پرسيد. مردهم ناراحت حکايت از دست دادن الاغ را تعريف کرد. مار گفت: اشکالى ندارد، اين بار به تو چوبى مىدهم، نزد پادشاه و مردى که الاغ را از تو گرفته برو و سفره و الاغ را از آنها بخواه، اگر ندادند به چوب بگو: 'هَلَه کُت به کُت' يعنى چوبدستى بزنو چوب هم همه آنها را مىزند.مرد چوب را گرفت و رفت نزد پادشاه و سفره را خواست. پادشاهدستور داد که او را از قصر بيرونکنند. مرد هم به چوب گفت: هَلَه کُت به کُت و تمام سربازان پادشاه را زد. پادشاه هم از ترس سفره را به او پس داد.مرد بعد از گرفتن سفره به خانه مرد حسود رفت و سراغ الاغش را گرفت. ولى مرد به او جواب رد داد. مرد به چوب گفت: هَلَه کُت به کُت. و چوب شروع کرد به زدن مرد و به اين طريق الاغ را هم از آن مرد گرفت و به خانه رفت و آن مرد گرفت و به خانه رفت و ديگر آنها را در خانه بيرون نبرد. ولى هر روز براى جمعآورى توليه به صحرا مىرفت.يک روز مار به او گفت: چرا باز هم به اينجا مىآئي. مرد گفت: دوستدارم کار کنم و هميشه اينجا بمانم. مار گفت: امروز به خودت زحمت نده، تو بخواب تا من توليه برايت جمع کنم. تا مرد درازکشيد مار او را قطعه قطعه کرد و خورد و با خود گفت: من آن همه چيز را به تو دادم تا ديگر اينجا نيائى و مزاحم من نشوي،
ولى تو باز هم به کار خودت ادامه دادي.
- هَلَه کُت به کُت- قصههاى مردم، ص ۱۹۵-
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#6
Posted: 7 May 2012 14:44
مرد دهاتى که سنگى از طلا پيدا کرد
يه نفر دهاتى فصل عيد يه خورده شيره، کشمش، دو سه تابار آورد تهران بفروشه که براىشب عيدش شيرينى و آجيل بخره. زنش بهش گفت: 'براى من يه جفت کفش قرمز بخر بيار!' وايساد به زنيکه فحش دادن، گفت: 'مگه اين دو تا جوال کشمش، گردو رو از من (چن) مىخرن که تو از من کفش قرمزم مىخواهي؟' ضعيفه بنا کرد به گريه کردن، گفت: 'خدايا، ما يعنى بنده تو هستيم شب عيده هيچى نداريم، يه جفت کفشم به ما نمىدي؟' مرتيکه غرغر کنون آمد تهرون، آمد و بارشو فروخت، شيرينى و آجيل و اينهائى که لازم داشت، خريد و برد.در بين راه که مىرفت تو سرازيرى و کوه و دره يه سنگ بزرگى برق مىزنه. رفت اينو ورداشت و با خودش گفت: 'اون براى سنگ ترازو خوبه' . سنگ رو ورداشت، گذاشت روى بارش تو خورجين و رفت جمارون زنش ازش پرسيد: 'اين چه چيه آوردي؟' گفت: 'اين تو دره افتاده بود' . ضعيفه گرفت و برد گذاشت تو صندوقخانه.فردا ديد اين خيلى برق مىزنه، به شوهرش گفت: 'اى مرد، اين بهنظرم طلا باشه، زنها که از تهرون مىآند بالا، گوشواره گوششونه، مثل اونها برق مىزنه، اين هم مثل اونها برق مىزنه' . گفت: 'زنيکه اين برنجه'. گفت: 'اين برنج نيست،
يه تيکه از اين بشکن، ببر تهرون، ببين چه چيه، شايد خدا به ما داده طلا' .مرتيکه يه تيکه شکست، آورد تهران، برد دکون زرگري، داد به زرگر. زرگر محک زد، ديد طلاى نابه، گفت: 'عمو مثقالى چند مىدي؟' گفت: 'هر چه قيمتشه، تو مثقالى چند مىدي؟ هر چه تو مىدى منم مىدم' . گفت: 'خوب عمو جون، من طلا که مىفروشم، ساخته است، مزد ساخت داره، تو چند مىدي؟ چون طلاى تو خوبه، من مثقالى دو تومن از تو مىخرم' . مىکشه، بيست تومن ازش مىخره، عوضيه جفت کفش براى زنش (دو جفت) کفش مىخره، يه چادرم مىخره، ور مىداره مىبره براى زنش.اونوقت از اين طلاها هى مىکنه، هى مىبره مىفروشه و مىآد گوسفند مىخره، گاو مىخره، باغ مىخره. بهش مىگن: 'ملاقلى تو نون شب نداشتى بخوري، اين همه دارائى رو از کجا آوردي؟' مىگه: 'به خدا قسم که اگه خدا بخواد بده از توى دره کوه جمارون هم مىده' .
- مرد دهاتى که سنگى از طلا پيدا کرد- قصههاى مشدى گلين خانم ـ ص ۱۸۱-
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#7
Posted: 7 May 2012 16:34
پينهدوز و آهنگرى که دو تا زن داشت
پينهدوزى بود که دو تا زن داشت. روبهروى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مىديد پينهدوز ازجيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمىآورد ونان و گوشت را مىخورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مىخوري؟ پينهدوز گفت: زنهايم از لج يکديگر هر کدام سعى مىکند ازمن بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مىکنند.آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مىآيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزىپزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.جائى نداشت برود. ناچار رفت بهمسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشهاى چراغى سوسو مىزند. به آن طرف رفت. ديد مردپينهدوز آنجا نشسته است.
به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينهدوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مىکنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائىکريم بخوابم؟ پينهدوز گفت: حالا چند شب با همهستيم تو که پول داري، مهر يکى از زنهايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شبها در خانهٔ دائىکريم بخوابم.
ـ پينهدوز و آهنگرى که دو تا زن داشت ـ قصههاى مشدى گلينخانم ـ ص ۳۵۴
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#9
Posted: 7 May 2012 18:17
♥♥♥♥آرش کمانگير♥♥♥♥
آرش کمانگير از قصههاى کهن ايرانى است که در اوستا آمده است.ميان ايران و توران سالها جنگ و ستيز بود. در نبردى که ميان افراسياب تورانى و منوچهر شاه ايران درگرفت. سپاه ايران در مازندران به تنگنا افتاد. عاقبت دو طرف به آشتى رضا دادند و براى آن که مرز دو کشور روشن شود و ستيز از ميان برخيزد. پذيرفتند که از مازندران تيرى به جانب خاور پرتاب کنند. هرجا تير فرود آمد همانجا مرز دو کشور باشد و هيچ يک از دو کشور از آن فراتر نروند. تا در اين گفتوگو بودند فرشتهٔ زمين 'اسفندارمذ' پديدار شد و فرمان داد تا تير و کمان آوردند و آرش را حاضر کردند. آرش در ميان ايرانيان بزرگترين کماندار بود و به نيروى بىمانند او تير را دورتر از همه پرتاب مىکرد. فرشتهٔ زمين به آرش گفت تا کمان بردارد و تيرى به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهناى کشور ايران به نيروى بازو و پرش تيراو بسته است و بايد توش و توان خود را در اين راه بگذارد. پس برهنه شد و بدن خود را به شاه و سپاهيان نمود و گفت: ببينيد که من تندرستام و نقصى در بدن ندارم. اما مىدانمکه چون تير را از کمان رها کنم همهٔ نيرويم با تير از بدنم بيرون خواهد رفت. آنگاه آرش تير و کمان را برداشت و بر قلهٔ کوه دماوند برآمد و به نيروى خداداد تير را از پشت رها کرد و خود بىجان بر زمين افتاد.هرمز خداى بزرگ به فرشتهٔ باد فرمان داد تا تير را نگهبان باشد و از آسيب نگه دارد. تير از بامداد تا نيمروز از آسمان مىرفت و از کوه و دره و دشت مىگذشت در کنار رود جيحون برريشهٔ درخت گردوئى که بزرگتر از آن در عالم نبود نشست. آنجا را مرز ايران و توران قرار دادند و هر سال به ياد آن روز جشن گرفتند. گويند جشن 'تيرگان' که در ميان ايرانيان باستان معمول بود از اينجا پديد آمده است.
- آرش کمانگير- داستانهاى ايران باستان
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥
ارسالها: 476
#10
Posted: 8 May 2012 02:35
♥♥'شَل' و دختر شيخ♥♥
شَل پسر غلام يکى از شيوخ عرب بود. به اين غلام يا نوکران شيوخ به عربى 'لَفاده' مىگفتند. اينان غلامانى بودند که معمولاً پس از هر ميهمانى شيخ به جان غذاهاى پسماندهٔ سفره مىافتادند.روزى شَل بيمار شد. همه نوع داروى محلى به او دادند اما خوب نشد. پس از مدتى که حالش به وخامت گرائيد، او را به شهر عماره بردند اما تأثيرى نبخشيد. سپس او را به اهواز بردند. باز هم اثرى نداشت. سرانجام پيرمرد عارفى به پدر و مادرش گفت که بيمارى شل جسمى نيست بلکه بيمارى روحى است، بيمارى عشق است. موضوع را از شل جويا شدند، چيزى نگفت. به او فشار آوردند باز هم چيزى نگفت چون مىترسيد رازش فاش شود. وقتى ديدند حالش روزبهروز وخيمتر مىشود با اصرار فراوان او را به حرف درآوردند. شل اعتراف کرد که عاشق است. پدرش پرسيد: 'خب حالا نام معشوقهات را بگو شايد بتوانيم او را خواستگارى کنيم.' شل گفت: 'ممکن نيست، اگر اسم او را بگويم ممکن است نابود شوم.' به هر ترفندى بود نام معشوقهاش را از زير زبانش کشيدند. تقيه دختر شيخ طايفه. همگان مبهوت شدند. باورکردنى نبود. همه مىدانستند که اگر اين مسئله به گوش شيخ برسد حداقل کارى که مىکند کپرهايشان را آتش مىزند. در حالىکه خانوادهٔ شلجائى جز اين کپرها براى سکونت نداشت. راز عشق شل و تقيه مثل باد در تمامى آبادى پيچيد. شيخ نيز از موضوع آگاه شد لذا به غلامانش دستور داد تاشل و پدرش را آنقدر زدند که دندههايشان شکست. کپرهايشان را آتش زدند و آنها را ازآبادى بيرون کردند. شل و خانوادهاش در روستائى دور از آنها مسکن گزيدند.شيخ از اينکه دخترش عاشق غلامىاز غلامانش شده بود رنج مىبرد. از اين رو برادرش را که شيخ آبادى ديگرى بود احضار کرد و از او خواست تا تقيه را براى پسرش خواستگارى کند. عموى دختر موافقت کرد و عروسى انجام گرفت. شب عروسي، عروس و داماد مشغول شام خوردن بودند که کاسهٔ چينى از دست عروس بر زمين افتاد. عروس ناخودآگاه باخود گفت: 'شل عزيزم، ديدى چه شد؟' پسرعموى تقيه از اين سخن تعجب کرد و از خود پرسيد: 'شل ديگر کيست؟' اما از عروس چيزى نپرسيد و خاطرش را آزرده بشناسد. وقتى داماد از اتاق عروس بيرون آمد، مهمانان منتظر بودند مردان مىخواستند يزله کنند. پسر شيخ به آنان گفت: 'يزله نکنيد. من يک بيت شعر مىگويم، هر کس جواب اين بيترا بدهد، هديهٔ مهمى به او خواهم داد.' مهمانان به او گفتند: 'بفرما.' پسر شيخ چنين سرود:به شما مىگويم: مسئوليتى بهگردن شماست اى شلو چه بسا زخمهائى که بر من گرانند اى شل(۱)(۱). اخبر زودوک الِلَزم يا شل و چثيره اجروح تعصب على يا شلشل که در ميان مهمانان بود، پيام را گرفت و فىالبداهه بيت زير را در تکميل بيت فوق سرود:چه چيزى از دست محبوبم بر زمين افتاد که گفت اى شلدلِ من از کارهاى تقيه آگاه است(۲).(۲). اشوگع منى حبيبى و گال يا شل بدرى الگلب ماتفعل تقيه پسر شيخ به شل دستور داد تا وارد اتاق عروس شود. او دست عروس را در دست شل گذاشت و خود خارج شد و با خود گفت: 'حيف است عاشق و معشوق بهخاطر خودخواهى پيرمردى به هم نرسند. اين از جوانمردى به دور است.
'ـ شل و دختر شيخ ـ افسانههاى مردم عرب خوزستان ـص ۳۵
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده♥♥♥♥♥