رمان Falling Under | به زیر افتاده نام اصلی: Falling underنام نویسنده: DANIELLE YOUNGEبرگرداندن نام: به زیر افتادهترجمه:نسیم (silver00star00)خلاصه:مارا فاستر یک نقاش برجسته هست اما طی چند سال اخیر کارهاش هرچیزی هست به جز برجسته بودن. زندگی شخصیش یه چیزایی کم داره اون با خودش زندگی میکنه،با کسی قرار نمیزاره حتی از خانوادش دوری میکنه و زندگی اجتماعیش خلاصه میشه به بیرون رفتن با تنها دوستش برنادته . مارا از زندگیش راضیه چون مطمئن و قابل پیشبینیه .تا اینکه یک شب با هوگو آشنا میشه پسری جذاب با رفتاری دوستانه، زخمی که طلاق پدر و مادرش در اون به جای گذاشت،پدر افسرده و دائم الخمرش، جاه طلبی و سیری ناپذیر بودن مادرش و همچنین روابط عاشقانه ای در دوران نوجوانی داشته همه اونو وادار میکنن که از هوگو فرار کنه.اون در حالت تدافعی گرفتن به خودش و محافظت از خودش متخصصه اما نا خواسته به سمت هوگو کشیده میشه و با اون دنیا رو یک جور دیگه میبینه.گذشته ی دردناکش در زندگیش در زمان حال بی تاثیر نیست، اما با دیدن هوگو آینده مبهمش آغاز و در گوشه به گوشه ی زندگیش اثر به جای میگذاره:در نقاشیش، ارتباط با مشتری مرموزش سال، روابط دوستانش با برنادته و حتی رابطش با پدر و مادرش. اون میفهمه که با هوگو یا بدون هوگو باید با حقیقت تاریکی که اطرافش رو در بر گرفته روبرو بشه و بار عذاب وجدانی رو که بخاطر خیانتی که در دوران نوجوانی مرتکب شده و به دوش میکشه رو حل کنه.کلمات کلیدی:رمان/رمان خارجی/رمان به زیر افتاده/رمان خارجی به زیر افتاده/داستان به زیر افتاده/داستان/نویسنده.DANIELLE YOUNGE/رمان DANIELLE YOUNGE/ Falling Under
فصل اول:از بابا نوئل یک دوچرخه جدید می خواهی ممکنه بدستش بیاری. اما روز کریسمس بابا ممکنه اینجا رو ترک کنه .وقتی دستت رو دراز میکنی که دوچرخه نو و براقت رو لمس کنی مامان سر بابا فریاد میزنه که اون چطور جرات میکنه که پول اونها رو خرج دوچرخه کنه و در هر صورت تویی که فقط 5 سال داری برای چی به دوچرخه احتیاج داری؟و تو حقه ی پنهانیت رو اجرا میکنی همونی که وانمود می کنی که یک تیکه سنگ کوچیکی و امیدواری که هیچ کس متوجه نشه که ضربان قلبت چقدر بلنده و گوشهات آتیش گرفته و چشمهات دوباره و دوباره میزنه.بابا هم سر مامان فریاد میکشه و خیلی زود اونها توی صورت همدیگه داد میزنن.تو دست از دوچرخه می کشی و آرزو میکنی که به جای دوچرخه از بابانوئل می خواستی که دیگه داد و فریادی نباشه کسی وسایل رو نشکونه و در رو به هم نکوبه. تو آرزو میکنی که از بابا خواهش کنی که دیگه از در خارج نشه و نگه که دیگه بر نمیگرده و دور بمونه تا وقتی که مامان به اون زنگ بزنه و التماس کنه که به خونه برگرده مثل اون چهار باری که این اتفاق افتاده.فریادها بلندتر میشن و کلمات بدتر ویکدفعه همه چیز متوقف میشه.وقتی که بابا درو باز میکنه توده ای از هوای سرد به داخل خونه هجوم میاره.. تو میلرزی و در پشت بابا محکم بسته میشه.و یک سکوت طولانی قبل از اینکه مامان شروع میکنه به گریه کردن و لگد زدن به در و تو به این فکر میکنی که اون درباره ی دوچرخه چی میگفت؟!و اون موقع میفهمی که دیگه مهم نیست تو چی از بابانوئل خواستی.چون دیگه بابانوئلی وجود نداره و تو اینو میدونی که اینبار، پدر دیگه بر نمی گرده.
فصل دوموقتی از همه جا نا امید میشم اریک پناهگاه منه .امشب همه چیز بهم ریخته.اون در رو باز میکنه چشمهاش به خون نشسته از دیدن من غافلگیر نشده و بعد من راه نفسم بسته میشه .. چیزی که همیشه با دیدن اریک پیش میاد.گفت:- نمیتونی بخوابی؟- نهاون از جلوی در کنار میره تا بتونم وارد بشم و بعد درو پشت سر من بست قفل رو چرخاند و زنجیرو انداخت.- نوشیدنی؟و من مثل همیشه رد میکنم.اونجا بار نیست فقط یک عالمه بطری هست که روی یک اسپیکر خیلی بزرگ قرار داره. اریک مثل همیشه تمیزو خوش تیپه.گفت:نقاشی میکشی؟-همه ی روز-خوبه-تو داری قانون شکنی میکنی؟یه پوزخند زدو گفت:در حال حاضر نهاون به سمت مبلها میره و منم میرم دنبالش و میشینم. من هرگز نباید اینجا باشم.من هرگز نباید اینجا میبودم ولی الان سالها گذشته ودیگه خیلی دیره و چندان اهمیتی نداره.با هم مشغول حرف زدن میشیم ولی خیلی زود حرفای آسون و ساده ای تموم میشه و بیماریمون خودشو نشون میده در این صورت خیلی بهتره اگه دیگه حرفی نزنیم.-خب-خبمن میتونستم نگاهشو روی خودم احساس کنم. اون میدونه من اگه اینجام هر کاری میکنم که طوفان رو درون خودم نگه دارم که همه ی شیاطین رو به جایگاه خودشون برگردونم و درپوشش رو مهروموم کنم. ولی گاهی اوقات اونا نمیرن . گاهی وقتها گوشهام پر از جیغ و داده و بعضی وقتها مثل امشب اون صداها مال خودمه.اریک هم اونها رو داره شیاطین صداها کابوسهایی که روحت رو به آتیش میکشن من اینها رو همون روز اولی که دیدمش فهمیدم.گاهی وقتها توی یک فضای سیاه بزرگی که نمیتونی ازش فرار کنی و گاهی وقتها یکی تو رو اونجا میبینه همراهیت میکنه و از اونجا آزادت میکنه.من رومو برگردوندم و گذاشتم که اون منو ببینه اینجا عشق نیست ما این رو نمی خواهیم و اون رو نداریم که به دیگران بدیم مخصوصا به هم دیگه . عشقی نیست اما یک چیز دیگه هست.گفت:مارا-بلههردو از جامون بلند شدیم. من میدونم اتاق خواب کجاست من میدونم دهنش بوی الکل میده .من جلوتر از اون حرکت میکنم وبه صدای قدمهاش که از پشت سرم میاد گوش میدم وقتی که وارد اتاق میشم دستهاش رو دور کمرم حلقه میکنه و بعد منو بر میگردونه و من میذارم که منو محکمتر در آغوش بگیره.من اینجام چون میدونم اریک منو به دنبال خودش میکشونه. منو همراهی میکنه و با من میره به جایی که دیگه دردی نیست ، شکستی نیست دور از چیزهایی که مارو در تاریکی شب گرفتار میکنن.وقتی هر چیز دیگه ای شکست میخوره من اینهارو دارم.
فصل سوم:بهار از راه میرسه.تو میخواهی دوچرخه سواری کنی. اما شاید اگر سوار دوچرخه نشی اونوقت بابا برگرده خونه و مامان صبح ها از تخت بیاد بیرون و ایندفعه دیگه کسی داد نزنه یا قهوه ی داغو روی همدیگه نریزه.تو به مهد کودک میری و هر روز امیدواری که وقتی برمیگردی خونه مامان و بابا اونجا باشن. بعد مامان بهت یاداوری کنه که سوار دوچرخت نشدی.مامان گفت:ما میتونستیم اون پولو یک جور دیگه خرج کنیم. ما نمی تونیم بریم یک دوچرخه بخریم که ازش استفاده نمی کنیم اینطوری سر از یتیم خونه در میاریم.تو میپرسی: یتیم خونه کجاست؟گفت:جایی نیست که دوست داشته باشی بری.-همون جایی هست که بابا رفت؟-بهت گفتم دیگه اسمشو نیار-متاسفم ماماناون هیچوقت متوجه نمیشه که تو چرا دوچرخه سواری نمیکنی واگه بفهمه این فقط باعث میشه که اون گریه کنه. و همین باعث میشه که تو روز بعد سوار دوچرخه بشی و همینکه از جلوی چشماش دور شدی از دوچرخه پیاده بشی و امیدواری که پدر درک کنه که مجبور بودی یکم سوار دوچرخه بشی و برگرده . اما اون برنگشت.ماه ژوئن بود که مامان بزرگ و بابا بزرگ به دیدنمون اومدن . تو به مامان بزرگ میگی که بابا رفته و مامان مریض شده و هر روز گریه میکنه.مامان بزرگ گفت: میدونم عزیز دلمو پشتتو نوازش میکنه.-اما همه چیز درست میشه حالا میبینیاما تو اینطور فکر نمیکنی و اون در این مورد چیزی نمیدونه تو درباره ی بابانوئل هم باهاش حرف میزنی.مامان بزرگ خیلی جدی به تو نگاه میکنه و بعد درباره ی خدا میگه کسی که شبیه بابانوئله فقط کوت قرمز نمیپوشه و دیده نمیشه.گفت:اون هدایای مهمتری میده مثلا به مشکلات گوش میده و در سختی ها کمکت میکنه.تو درباره ی این مطمئن نیستی ولی بعضی وقتها با خدا حرف میزنی. تو از خدا می خواهی که کاری کنه مامان دیگه گریه نکنه ، و بالاخره همینطور میشه ولی در عوض حلا خیلی بد اخلاق شده و مجبوره بره سرکارو بعد از وقت خواب میاد خونه.تو میفهمی که شرایط قبلو بیشتر دوست داشتی چون اگه گریه میکرد حداقل خونه بود.تو به خدا درباره ی بابا هم میگی و اینکه دوست داری به خونه برگرده و تمرین میکنی که وقتی برگشت اذیتش نکنی. مامان بزرگ قول داد که خدا به دعاهامون جواب میده ولی وقتی تو شش ساله میشی و کریسمس بدون بابا از راه میرسه تو دچار تردید میشی.بالاخره یکی از روزهای ماه فوریه درست مثل یک معجزه بابا برمیگرده. فقط اینکه تو باید اونو توی یک خونه ی زشت در مرکز شهر ببینی خیلی کم لبخند میزنه و کم حرف شده و ازت میپرسه که چرا چیزی نمی خوری و انقدر کوچیک و ساکتی.اون متوجه نمیشه که تو همه چیزو درباره ی پول ،آشفتگی و سرو صدا درک میکنی. تو چیز زیادی نیاز نداری و میتونی خیلی کوچیکو ساکت باشی .خیلی کم پیش میاد که دوچرخه سواری کنی و هرگز از بابا نوئل چیز دیگه ای نخواستی.تو آخر هفته ها در کنار اون روی کاناپه ی بدبو میشینی در حالی که اون داره تلویزیون نگاه میکنه و سیگار میکشه. تو مطمئن نیستی این بابایی که خدا برگردونده رو دوست داری و اینکه اینطوری دعاهاتو مستجاب کرده.خیلی آروم در حالی که خیلی آسیب پذیرم از خونه اریک میام بیرون . من هیچوقت دوست نداشتم وقتی که خوابه ببینمش هرگز نمی خواهم که با اون از خواب بیدار بشم و صبحونه بخورم و روزنامه بخونم یا هر چیز دیگه ای که مردم انجام میدن.منو اریک خیلی با هم فرق میکنیم و اگه با هم تفاهمی هم داشته باشیم همه در چیزهای اشتباه و غلطه.ما هیچوقت نباید با همدیگه حرف بزنیم .در راه بازگشت از تاکسی خواستم نگه داره تا برای خودم یک قهوه تلخ بگیرم.وقتی به خونه رسیدم زیر دوش شروع کردم به سابیدن پوستم انقدر اونجا موندم تا اینکه پوستم میسوخت اما تمیز نمیشم.من چقدر رقت انگیز و منزجر کننده ام اما چیز جدید دیگه ای هم هست؟من هرچه احساس ترس و وحشت داشتمو زیر آب شستم وبعد شیر آبو بستم.توی اتاقم لباسهای معمولیمو میپوشم:شلوار تیشرت و ژاکت همه مشکین.همه ی لباسهام مشکی یا خاکسترین.به آشپزخونه رفتمو قهوه درست کردم و بعد اومدم بیرون و به اتاق کارم رفتم و روپوشمو پوشیدم و بعد رنگهارو مخلوط کردم و بعد نشستم و مشغول کار شدم.ساعت 6 صبحه . من هر روز ساعت 6 شروع به کار میکنم البته اگه به خاطر گشتن در اینرنت و تا دیروقت بیرون بودن با برنادته خواب نمونم.در کل زندگیه من اینطوریه از خواب بیدار میشم دوش میگیرم لباس میپوشم قهوه میخورم و کار میکنم.از شیارهای پنجره ای که روبه شرقه نور صبحگاهی وارد میشه . خیلی زود همه جا روشن میشه و من سه پایه رو به عقب می چرخونم.روبروی کارم می ایستم و آه میکشم.دوست دارم احساس کنم که میتونم دنیارو عوض کنم دوست دارم کارهام مردمو میخکوب کنه و درک اونهارو نسبت به واقعیت عوض کنه و یک تاثیر حماسی داشته باشه ... هر تاثیری.وقتی که سالهای اولیه دانشگاهو میگذروندم یک نقاشی کشیدم که عمق روحو به تصویر می کشید من می خواستم فریدا کاهلو یا شاید جکسون پولوک باشم. من طوری نقاشی می کشیدم که انگار برام اهمیت داشت.طوری که که انگار می تونستم یک چیز بی همتا بسازم . کسایی که با این چیزا آشنا بودن فکر میکردن که من آینده ای دارم .اما الان نقاشی میکنم که تسکین پیدا کنم.من نقاشی میکنم که احساساتمو از خودم دور کنم چون یه جایی توی این دو سال آخر خسته شدم و اعتقادمو نسبت به هنر، عشق، به خوبی و خوشی زندگی کردن و بیشتر از همه به خودم از دست دادم .تحمل همه ی اون احساسات خارج از توانم بود اونها داشتن منو به آتیش میکشیدن. حالا به اینجا رسیدم دور از فریدا یا همه ی اونهای دیگه ای که کارشون عالی بود . ولی زندگی کردنو ساختم . من دایرها و مربع هارو خم کردم تا اشکال هندسی و رنگارنگی بکشم که مردم میخرن تا با مبلماناشون هماهنگ باشه. اشکالی که با منطق همراه بودن در ذهنم ساکت موندن.ساعت 4 بود که کارم تموم شد. بهش نگاه میکنم خوشحالم که تموم شده ولی هیچ حس دیگه ای یا نظری ندارم. به هر حال خوبه.کاریه که تموم شده. با"سال" تماس میگیرم که بیاد نقاشیو ببره و دیگه دربارش فکر نمی کنم.روی پیغام گیر سال پیغام میذارم که : پنجمی تموم شد و الان اواسط اکتبره هرچی که هست باید اعتراف کنی که کارم سریعه.یک پیغام از طرف برنادته دارم که گفته ساعت 5 و نیم میاد اینجا اون هیچوقت سوال نمیکنه فقط خبر میده ولی اون تنها چیزی هست که منو با دنیای بیرون پیوند میده برای همینه که این برام اهمیتی نداره.از طریق کارهای هنریم و طراحی یام و حقوقی که از سال میگیرم درآمد دارم .یک بار برنادته ازم پرسید:-تو فکر میکنی که باید منزوی باشی؟شونمو بالا انداختمو به جای دیگه ای نگاه کردم.-راستشو بگو تا به حال شده که بدون من بری بیرون؟گفتم:بعضی وقتها-مثلا کی؟-نمیدونم...مثلا وقتی که خمیردندونم تموم میشه بعضی وقتها هم میرم پیش بابابرنادته گفت: اینها که حساب نمیشه . من منظورم اینه که با هدف بری بیرون و یک کاری انجام بدی. با مردم معاشرت داشته باشی.-من به اندازه ی کافی اجتماعی هستم.-درسته-بی،من حالم خوبه-اگه خودت اینو بگیولی اون درست میگفت. نه اینکه منزوی باشم ولی یه مشکلی دارم. یه چیزی غلطه و درستم نمیشه.دنیای بیرون برای من پر از مخاطره هست به خصوص وقتی که تنهام اول اینکه از شلوغی بیزارم پر از رنگ پر از بو پر از سرو صدا و پر از سنگینیه نگاهایی که بهت خیره شدن .پر از آدمهای روانی که ممکنه با خودشون چاقو یا اسلحه داشته باشن کسایی که ممکنه یک دختر بچه ی کوچیکو توی زیرزمین خونشون زندانی کرده باشن.هر موقع که من تنها از خونه میرم بیرون همه ی این تصاویر با انزجار به مغزم هجوم میارن. به محض اینکه پامو از خونه بیرون میذارم فکر میکنم که در یک ماشین ون باز میشه و آدم روباها منو به داخل ماشین میکشن و بعد شکنجم میدن اونها حتی برای آزادیم هم تقاضای پول نمی کنن. هرچند کسی نیست که پولی بده.من ماشین دارم ولی از رانندگی متنفرم . میدونم که ممکنه کنترولمو از دست بدم و با گربه یا سگ کسی یا بدتر از اون با بچشون تصادف کنم یا ممکنه بزنم به کیوسک تلفن.و ماشینهای خیابون . آره اونها خیلی سریع حرکت میکنن و نمی تونن به موقع توقف کنن.پاهام بی حرکت و ثابت موندن و کارهام تحت کنترلم نیست.وقتی که ماشین با بدنم برخورد میکنه و اونو به هوا پرتاب میکنه و صدای وحشتناک ترک خوردن جمجمه و بوی خون که توی هوا پخش شده و موهایی که به روغن کف خیابون آغشته شده.بس کن، بس کن، بس کن!ولی من همه ی اینها رو می بینم . همه ی اینهارو تصور میکنم و میدونم همه ی اینها امکان پذیره. این چیزها هر روز اتفاق میوفته و میتونه برای منم پیش بیاد و دلیلشم چیزیه که توی زندگیه من اتفاق افتاد و توی اخبارها هم دیده میشه چیزی که مطمئنا من هرگز نباید ببینم.من اخبارهارو نگاه میکنم و چندتا از روزنامه های آنلاین روزانه رو میخوانم و ترسم بیشتر میشه. اتفاقهایی که برای کسانی که دوستشون دارم پیش میاد و من بدون این که بتونم کاری براشون بکنم ایستادمو نگاه میکنم.من برای زندگیه سخت ساخته شدم . من نمی خواهم که منزوی باشم . با یک مشاور تماس گرفتم و حرف زدم و موافقت کردم که در دوره ی گروهی که برای حمایت از افراد منزوی تشکیل شده بود شرکت کنم اون کلاس شامل 15 نفر بود که همه مشکلات یکسانی داشتن . اونها گفتن که برای جلسه اول یک نفرو میفرستن دنبالم اما من نپذیرفتم.در یک روز خوب من میتونم خودم به آرومی رانندگی کنم اما در یک روز بد تاکسیو ترجیح میدم . من تنها کسی بودم که اون روز در اونجا حاضر شد .مشاور گفت:من فکر نمیکنم که تو منزوی باشیمن نگاهی به صندلی های خالی انداختم و اون گفت:-فکر کنم برنامه ی من یک مشکلی داشته-شاید. خب به نظر شما من چه مشکلی دارم؟گفت:یه جورایی دلواپس و آشفته ای. اما من برای تشخیص بیماری شما واجد شرایط نیستم.شما بهتره به یک متخصص مراجعه کنید.به یک متخصص مراجعه کرده بودم.-مشکل نفس-چی؟-شما فکر میکنید که جهان دور شما در گردشه اینکه شما برای یک چیز خاص توسط خدا وند منحصر به فرد آفریده شدین .-اما...-نیتت آلوده شده. تو باید دوبار در هفته به اینجا بیای و من تو رو پاک می کنم.-ببخشید؟-ما به عقب بر میگردیم و درمان جداگانه ای رو انجام میدیم.-ام...گفت:من میتونم مقاومت رو حس کنم .من میتونم آشفتگیو حس کنم.باور کن . اون نیته.درسته!گفت:آلوده شده-آهاننفس و نیت من آلوده شده بود و من به خونه رفتم و دیگه به اونجا برنگشتم.برنادته دقیقا ساعت 5 ونیم زنگ خونم رو زد. من درو باز کردم و اون وارد شد و موشکافانه به من نگاه کرد. اون اکثرا این شکلی به من نگاه میکنه که اطمینان پیدا کنه که من مست نیستم یا عقلمو از دست داده باشم و...-گوشام درازهگفت:بامزه ! چطوری؟-خوبمگفت:خوبهو بعد از کنار من گذشت و به طرف سالن رفت.-ما با هم میریم بیرونبیرون. در طول این دو هفته به جز خونه ی اریک جای دیگه ای نرفته بودم. اون نباید تنها دلیل من برای ارتباط برقرار کردن با دنیای بیرون باشه. این برام خوبه که برم بیرون. به هر حال این چیزیه که به خودم میگم.برای برنادته شکلک در آوردم. که اون دقیقا اینو بله برداشت کرد و گفت:-لباساتو بپوش-من لباس پوشیدمو اون با لباسهام موافق نیست.-باشه-خیلی دوست داشتنی شدی.برنادته واقعا دوست داشتنی بود به جز جلیقه خزدارش که به رنگ سبز روشن بود. انگار یک موش افتاده بود رو سینش و همونجا مرده بود!یک جفت بوت بلند پوشیده بود با یک لباس کوتاه و تنگ که همه دخترونه بود و همه ی اینها باعث شده بودکه چشمهای آبی تیرش ارغوانی رنگ به نظر برسه.لباس و آرایش و بوتهایی که به زانو میرسید اوه اوه... ابرومو بالا انداختم و گفتم:-بی؟گفت: من آخرشم-این چیزیه که من ازش میترسم.-نمیتونم برای همیشه رنج و عذاب بکشم.گفتم:اون که فقط سه هقته طول کشید.-سه هفته بود.-دقیقا حالا برنامت چیه؟-ما باید در محل مبارزات یک توقف داشته باشیم برای کمک به عدالت و کرامت و بعد...گفتم:وای نه. این بیشتر به نظر میرسه که گروه صلح و عدالت باشه.-نه نه این یک مبارزه برای عدالت و کرامته نه گروه صلح و نه عدالت این کاملا یک باند متفاوته.-اما...-این گروه خوبیه-آره . اما...-و هیچ کس به سمتت گوجه فرنگی پرت نمیکنه.پرسیدم:قول میدی؟و به گردنم دست کشیدم و متوجه شدم که شکمم به خاطر اون استیکی که خورده بودم صدا داد.برنادته گفت:تو که نمی خواهی بگی که اون همبرگرو خوردیو شروع کرد به خندیدن.-تو واقعا داری اینو می پرسی؟برنادته با خنده گفت: هی. من فکر کنم اونها آدم های صبورین.-ممنون برای حمایتت.گفت:همیشه. اه میتونی یه چیزیو امضاء کنی؟اون یک قرداد از کیفش در آوردو داد به من.برگه را به دقت خواندم و مطمئن شدم که با همه ی شرایط موافقم.گفتم:مخالفت با این سختهفعالیت های برنادته یه جور الهامه و من گاهی وقتها آرزو میکنم که ایکاش حواسشو بیشتر جمع کنه . اسممو نوشتم و قردادو امضاء کردم و به اعضای شورا نامه نوشتم.و هر چقدر پول که در توانم بود و اهدا کردم. برنادته جهانو حفظ میکنه و من به سختی خودمو حفظ میکنم.گفت:قول میدم زیاد اونجا نمونیم.اون میدونه که من از شلوغی بیزارم. اون نمیدونه که اونا یک کاری میکنن که از پوستم بیرون بخزم.-تو حتی میتونی وقتی که من میرم داخل توی ماشین بمونی.توی ماشین تنها باشی یا توی شلوغی گیر بیوفتی . انتخابهای جالبی هستن.-قول میدم 2 دقیقه اونجا باشم.نفس راحتی کشیدم.-باشهمن خوبم.با برنادته هستم.-و بعد شام مهمون منی و به من نگو که شام خوردی چون میدونم که اینطور نیست.-شام خوردم-هرچی تو بگی اسکلت.یکه خوردم از این لقب متنفرم. این تقصیر من نیست که همیشه لاغرم و الان سالهاست که پوست و استخونم.توی دستشویی موهام رو به صورت دم اسبی بستم.و خیلی سریع چک کردم که مطمئن شم صورتم رنگی نیست و فهمیدم که آماده ام.برنادته رو توی اتاق کارم پیدا کردم در حالی که به نقاشیه تموم شدم خیره شده بود.گفتم:چیه؟ ازش خوشت نمیاد؟گفت:خوبه این عالیهشونمو بالا انداختم-تا موقعی که سال خوشش بیادگفت:و اگه خوشش نیاد؟ تو دیگه ادامه نمیدی؟-معلومه که نه، ما با هم قرارداد داریم.-چی میشه اگه من بخواهم یکیشو ازت بخرم؟-باید از اون بخری. اینو میدونی.گفت:اوهوم.خوشم نمیاد از اینکه این یارو صاحبته.-من نه. فقط کارام.سرشو تکون دادو از اتاق کارم رفت بیرون و گفت:-فراموشش کن. بیا بریم.باشهکفشهامو پوشیدم و از خونه خارج شدیم.برنادته وقتی دید که جلوی در ایستادم و تکون نمی خورم گفت:آماده ایحرکت کردم و دستمو به سمت دستگیره بردم.-آماده اموقتی که توی راه بودیم پرسیدم:-برای شام کجا میریم؟-فکر کنم با نوشیدنی شروع کنیم و بعد از اون هم برای شام بریم بیزانتیوم و بعد ببینیم چی پیش میاد.با ناله گفتم: اما این که شام نیست اونجا باره-نگران نباش خوش میگذرهمن آه کشیدم.تنها چیزی که کم داشتم همین بود توی بارهای تورنتو دنبال نیمه ی گمشده ی برنادته بگردیم.
فصل چهارم:برنادته کنار گوشم گفت زود باش ! وانمود کن که داری بامن لاس میزنی!-چی؟ چرا؟طوری پرسیدم که انگار نمیدونستم دوست قدیمی یا کس دیگه ای نزدیکمونه. این یکی از افتخاراتی بود که وقتی با برنادته بیرون میومدی نسیبت می شد.گفت:زود باش.گفتم:لاس بزنم؟ مطمئنی؟ برای چی؟دوست داشتم خودمو خنگ نشون بدم تا بازیش بدم.گفت:ژانتمژهاش رو به هم میزد و همزمان جلوی پام ایستاد.-خواهش میکنم؟من ژانت رو نمی شناختم ولی برای بهترین و تنها دوستم خیلی صبورم.لبخند زدمو بهش نزدیک شدم این یکی از کارهایی بود که وقتی میخواستم با مرد یا زنی لاس بزنم انجام میدادم.گفت: ممنوناز پشت شونه های برنادته چهره ی یک زنو دیدم که برام آشنا بود با موهای بولوند و چشمهای فندقی رنگ که تیشرت تنگ پوشیده بود ومعلوم بود که لباس زیر نپوشیده و به ما نزدیک میشد.من کارمو خوب بلدم. نزدیکتر شدم و شروع کردم به حرف زدن با برنادته به طوری که انگار اون زنو که حالا به ما نزدیک میشد رو نمی دیدم.-خب. بی ،من فکر میکنم تو باید از اون کاری که توش شریکی بیای بیرون و وقتتو به اهدافت اختصاص بدی.زن به شونه ی برنادته زد و گفت:-سلامبرنادته گفت:یه لحظهو به طرف اون زن برگشت.-سلامژانت گفت:من تورو چند هفته پیش توی پاپ جوآن دیدم.برنادته لبخند زدو گفت:درسته، درستهو بعد شروع کردن به حرف زدن.ژانت ژانت ... سعی می کردم به یاد بیارم، آه هاژانت همون بود که دوتا زندگی داشت. شوهر و بچه داشت و آخر هفته هارو در مرکز شهر با دوستش می گذروند. قبل از اینکه حقیقت رو بشه اون برای چهار ماه به برنادته دروغ گفت . اوهوم حالا یادم اومد.الان یادم اومد که به هم خوردن رابطشون خیلی بد بود.وقتی که دوباره حواسم جمع شد شنیدم که ژانت خائن گفت:-از جلیقت خوشم میاد.برنادته گفت : مرسی.ژانت دستشو به طرف جلیقه دراز کرد و این دقیقا موقعی بود که من گفتم:-ببخشید من میتونم لمسش کنم نه شمابرنادته به طوری که معلوم بود کاملا شوکه شده به من نگاه کرد و گفت:-ماراو من دستمو انداختم دور کمرش و گفتم:-چیه ؟ نمی خواهم زن دیگه ای بهت دست بزنهکار مالکانه ای بود که تونستم انجام بدم.برنادته به ژانت گفت: بابت این موضوع متاسفم .و سعی کرد منو بزنه کنار.-سوتفاهم شدهژانت گفت: هی ،اشکالی نداره من شمارو تنها میزارم.و رفت ! ها ! سوتفاهم !به برنادته پوزخند زدمو گفتم:چطور بود؟-افتضاح-ها ؟-ما تا امشب اونو توی سه بار دیده بودیم؟-و ؟-و بالاخره اون سعی کرد به من نزدیک بشه اونوقت تو فراریش دادی.-اما مگه این همون ژانت نیست که شوهر داشت؟اون اخم کردو بعد شروع کرد به خندیدن.-چیه؟گفت: تو لیزبین وحشتناکی میشی.-نه اینطوری نیست. چرا که نه؟-تو به سختی میتونی یک زنو از یک زن دیگه تشخیص بدی.-اوه اوه . اون ژانت نبود؟-نه ژانت که رفت.-اوهگفت:و اون فکر می کنم عشق زندگیم بود.و به اون زن که حالا دور شده بود خیره شد.اوپس...-پس بهتره بری دنبالش.برنادته لبشو به دندون گرفت و به پشت سرش نگاه کرد و گفت:-تو مطمئنیگفتم: معلومه برو.-تو خوبی ؟ فقط برای چند دقیقه؟-من خوبم همینجا کنار بار می شینم.گفت: مرسیو به طرف جمعیت رفت. من روی چهارپایه نشستم و یک نوشیدنی رژیمه سفارش دادم. چند قطعه یخ ریختم توی لیوانم و یک جرعه از نوشیدنیمو خوردم.از زاویه ی دیدم متوجه شدم که یک زن درشت هیکل به من خیره شده به طوری که انگار می خواهد منو بکشه یا...متوجه شدم که از اهالیه همون منطقه هست. اینو بعدا حدس زدم. آه کشیدم. از اون زنایی نبود که خوشم بیاد البته اگه همجنس گرا بودم.اشتباه کردم که به چشماش نگاه کردم اون چشمک زد.لبخند زدمو سرمو به علامت نه حرکت دادم . اون ابروشو انداخت بالا "مطمئنی"؟ومن با سر تایید کردم. اونم شونشو انداخت بالا و رفت.من سعی کردم به برنادته که حالا اون سمت بار بود خیره نشم .خوشبختانه کارشو سریع انجام داده بود و داشت شماره تلفن میگرفت و قرار میذاشت و بعد مامی تونستیم از اینجا بریم بیرون.یک صدا از سمت چپم گفت:-ببخشیداوه اوه برگشتم به سمتش و گفتم:-بله؟گفت:سلامبه نظر میرسید که مرد باشه اما این اطراف نباید زیاد مطمئن باشی.گفتم: سلام-چه طور پیش میره؟-ام...-هی من سعی نمی کنم که...-مشکلی نیستگفت:که بهت ضربه بزنم یا هر چیز دیگه ای.همه چیز رو بررسی کردم و خبر خوب این که مطمئنا یک مرد هست.گفتم:اشکالی ندارهگفت: به نظر می رسه که کسلی منم یه جورایی حوصلم سر رفته خب فکر کردم که...-ما می تونیم حوصله ی همدیگرو سر ببریمخندید و گفت:-فقط فهمیدم اگر با هم حرف بزنیم زمان زودتر میگذره.با خودم گفتم آروم باش . اون یک همجنس بازه.گفتم:درسته. حالا برای چی می خواهی زمان بگذره؟-من باید از آپارتمانم میزدم بیرون. تو؟-دوستم دنبال زن رویاهاش میگشت.-مورد مهمیه.گفتم:شاید. شاید هم نه. صرفنظر از اینکه من باید کنار بار منتظر بمونم.گفت: هوگو هستم.و دستشو به طرفم دراز کرد و من باهاش دست دادم.-مارا-خوشبختمهوگو از اون دسته پسرایی نیست که باهاشون بودم.با موهایی تیز تیزی و شلخته و پوست که برنزش کرده بود و یک پیراهن تنگ پوشیده بود.رنگ پوستش معمولی بود و بلندی موهاش تا گوشش میرسید و چشمهایی درشت و دوست داشتنی داشت. بهتره بگم واقعا جذاب و زیبا بود.گفتم:خب-چی پیش اومده که از آپارتمانت دوری میکنی؟-اوه. از آپارتمانم فرار نمی کنم موضوع فقط اینکه یک توله سگ جدید گرفتم و دارم تربیتش میکنم.-تربیتش میکنی؟هوگو گفت: اینکه یاد بگیره برای چند ساعت تنها باشه.بدون اینکه وسایلو بجوه ، کف زمین کثیف کاری کنه ، یکدم زوزه بکشه و چیزهایی شبیه این. میدونی وقتی ازش دورم آشفته و دلواپسه.-اوه نه.-اون ساعات بدی داره-اسمش چیه؟-پولوکخندیدم.-شوخی می کنی مثل هنرمندا؟هوگو با سر تایید کرد.-چرا؟-رو کشش و طرح خالهاش. من اونو به خونه بردم و بعد نشستم و داشتم به اسمش فکر میکردم و انوقت فیلم پولوک رو دیدم ...-و انوقت این به ذهنت رسید.-آره. من اسم رو بلند به زبون آوردم و اون ایستاد و به من نگاه کرد و سرشو کج کرد. من اسم رو تکرار کردم و اون گفت "ووف" و دیگه همین بود.-اسم خوبیه-ممنونهوگو و من نوشیدنی مونو خوردیم و با هم حرف زدیم . من نمی تونستم به خوبی درباره ی خودم حرف بزنم . به همین دلیل ازش سوال می پرسیدم و فهمیدم که اون دامپزشکه اما از بیمه شروع به کار کرده و دو سال پیش به تورنتو نقل مکان کرده که کارشو شروع کنه.-این تغییرات برای چی بود؟-از صنعتی که در اون کار می کردم متنفر بودم و آدمهایی رو هم که باهاشون کار می کردم دوست نداشتم و اینها باعث شده بود که از خودمم بدم بیاد.-آه-و من همیشه می خواستم که دامپزشک بشم.- جالبه به نظر میرسه که آدم اجتماعی باشی.-هستم من به انسانها و حیوانات علاقه منم.- همهوگو گفت: نوبت منه . تو... بذار حدس بزنم... کارگزار بورسی؟رد کردم.-باشه صبر کن چیزی نگو. قسم می خورم که در این مورد واقعا کارم خوبه.-مطمئنم که هست.چشماش صورتمو جستجو می کرد و بعد به سمت پایین و بدنم حرکت کرد. توی دلم یک اتفاقی افتاد یک حرکت و صدایی شبیه فریاد .وووها...دوباره به صورتم خیره شد و چشماشو باریک کرد.گفت:نقاشی؟-چی؟-تو یک نقاشی؟ یک هنرمند؟-آره. تو چطور ...؟-درست حدس زدم؟-آره اما چه جوری ...-هااااو مشتشو بالا برد.-من که بهت گفتم که یک آدم مردمی هستم.-زود باش بگو- وقتی که داشتم باهات درباره ی جکسون پولوک حرف می زدم تو به این موضوع اشاره کردی.-باشه-علاوه بر این روی انگشت شستت یک مقدار رنگ هست.-آه خیلی ماهری. تحت تاثیر قرار گرفتم .پوزخند زد و گفت:-من خوش شانسم.-خوش به حالتگفت:خب مارای نقاش. چه چیزایی می کشی؟اون داره نخ میده!قسم می خورم داره نخ میده . اگه اینطوره پس همجنس باز نیست.اگه اینطوره حاضرم به گروهی که برای حمایت از مسائل جنسی هست و من ماه پیش پولشو پرداخت کردم راهنماییش کنم اما باهاش رابطه برقرار نمی کنم . حالا کی گفت باهاش رابطه داشته باشم؟هیچکس. درسته.واوه.برنادته کنارم ایستاده.-حالت خوبه؟و به تندی به هوگو نگاه کرد.گفتم:آره خوبمگفت:میتونم چند دقیقه ی دیگه اینجا باشم؟گفتم:اشکالی ندارهو رفت. هوگو پرسید:-دوستت بود؟-آره-دوست دخترت نیست؟_نهاو او ،ازش خوشم میاد . ممکنه منزوی باشم اما این چیزارو میدونم و میتونم احساسشون کنم. هوگو ... به من نگاه میکنه.آره منم ... بهش نگاه می کنم.گفت:از تو خوشم میاد.گفتم:اوه-نه واقعا از تو خوشم میاد.-تو تازه منو دیدی.گفت:آره. اما من به غریزه ام اعتماد دارم . به من بگو که همجنس باز نیستی-نه-تو بهم نمیگی که نیستی یا نه نیستی؟-نهگفت:منم همینطورگفتم:واقعا؟ پس اینجا چیکار میکنی؟-نزدیک اینجا زندگی میکنم و با اینجا مشکلی ندارم.-بله-و متصدی بار نوشیدنی های خوبی درست میکنه.-قابل قبولهیکدفعه حال وهوای بینمون سنگین شد. من چیزی درباره ی عشق نمی دونم اما میدونم باید با هوس چکار کرد.گفتم :پس بیا بریم.-چی؟-خونت . بیا بریم.چشماش از تعجب گرد شد وگفت:-شوخی می کنی.-نه-من الان بیشتر به آدرس ایمیلت فکر می کردم و بعد شاید یک شام.-نه-همممو یک لبخند عجیب روی صورتش نمایان شد. کمی از نوشیدنیش که به رنگ خون بود خورد و منو بررسی کرد. من با هر دست و هر نفس هشیار میشم.گفت:پس چیزی که تو داری میگی این هست که با من رابطه داشته باشی اما برای یک شام با من نباشی؟-دقیقا"-جالبه-و اشکالی نداره اگه پولوک رو هم ببینم.-حرفشم نزن-چرا که نه؟-من اونو به کسایی که قرار نیست اطرافش باشن نشون نمیدم.-منظورت این هست که...-برای اینکه جدایی و دوری آشفتش میکنه.-چرا فکر نمی کنی که من اطرافش باشم؟گفت: من با تو رابطه داشته باشم، اما یک شام با هم نداشته باشیم؟-اه، اون-آره اونچند لحظه صبر کرد بعد گفت:-آه زود باش فقط آدرس ایمیلت و بده به من-نمی تونم-دوست پسر داری؟-نه-پس مشکلت چیه؟مشکل؟ مثلا یک مشکل؟عشق همیشه به خوبی شروع میشه هوس احساس گیجی، آرامش، شگفتی و معجزه ی با هم بودنو به همراه داره.بعد با نا امیدی، از خواب و خیال بیدار شدن و وحشت ادامه پیدا می کنه. به طور اجتناب نا پذیری با سکوت، فریاد و خیانت همراه هست، حقیقت تلخی که وقتی به هم دیگه خیره میشی و مفهمی که عشق به انزجار یاس ملامت و نفرت تبدیل شده. همه ی خوشی ها از بین میره، همه خراب میشن ،همه می پوسن.این یکی از مشکلاته.هوگو و من می تونیم خوشحال باشیم. اما شاید ما باید شاد باشیم. اما شادی خطرناکه ،خیانتکاره و من یک روز اونو از دست میدم . و روحمو بیرون می کشم و به اون تقدیم می کنم و بعد اون میره ، کشته می شه، دزدیده میشه، سرطان می گیره، دچار حمله ی قلبی میشه، من می تونم ببینمش. ساعت 5 صبح من به زنگ در جواب میدم و پلیس جلوی در ایستاده و پولوک یا یک بچه بغلمه و بعد به من خبر میدن که هوگو رفته . برای همیشه رفته و قلب منم با اون میره. من می بینمش و با دیدنش نمی تونم کاری کنم. و این یک مشکل دیگه هست.من نمی تونم بهش اعتماد کنم اما از همه ی اینها بدتر این هست که من نمی تونم به خودمم اعتماد کنم. این مشکل واقعیه!هوگو به من خیره شده چشماش گرد شده. وحشت زده هست. سوال چی بود؟ "مشکلت چیه؟"درسته. به سختی نفس میکشم.-آه ...پرسید:حالت خوبه؟-ام ...سرم داره گیج میره حالم خوب نیست.گفت:هی. این فقط یک شام هست، یا قهوه. کاری که مردم همیشه انجام میدن.-میدونم اما ...-باشه باشه من آدمی نیستم که نتونم جواب نه رو تحمل کنم.گفتم: متاسفمگفت:با این حال میدونی چیه؟ من زیاد میام اینجا.احتمالا اکثر شبهای هفته اینجا هستم پس ...-درسته-پس ما دوباره می تونیم این کارو انجام بدیم، فقط یه دیدار معمولیه.گفتم: ام-فقط در این مدتی که دارم پولوک را تربیت می کنم تو کمکم میکنی که زمان بگذرهمتوجه شدم که دارم میگم :شایدنمی تونستم بگم " نه مرسی" اما می تونم بگم "شاید" ؟باید برم دنبال برنادته و از اینجا بریم بیرون.-ام از دیدنت خوشحال شدم هوگو.به طور معجزه آسایی برنادته در بهترین زمان از راه رسید. یک نگاه به من انداخت و همه چیزو فهمید.-حالت خوبه ؟-خوبم-اون به هوگو خیره شد که دستاشو آورده بود بالا و قیافه ی بیگناهی به خودش گرفته بود.گفت:بیا بریمو بازومو گرفت و کشید. من برای آخرین بار به پشت سرم نگاه کردم و هوگو به نزدیک جمعیت نزدیک شده بود. وقتی از اونجا آمدیم بیرون به سمت ماشین حرکت کردیم.برنادته پرسید:بهت چی گفت؟-هیچ چی-سلام! قیافت طوریه که انگار می خوای گریه کنی و رنگت پریده چه اتفاقی افتاد؟من در ماشینو باز کردم و نشستم داخل ماشین. برنادته کلیدو توی مشتش گرفته بود و به من خیره شد. من آه کشیدم.-باشه. منو به شام دعوت کرد.-و ؟-و همش همین بود.گفت: اوه-چه فجیح-بی...نه-چیه ؟-خودت می دونیگفت:من که چیزی نگفتم-اما تو می دونی که نمی تونم ... منظورم این هست که نمیشه...انگشتامو گذاشتم روی شقیقه ام و ماساژ دادم.اعتراف کردم:به علاوه بهش پیشنهاد دادم که باهاش برم خونه.-قبل یا بعد از اینکه از تو خواست باهاش بری بیرون؟-قبلش-آه ها تو از اون خوشت اومدهو ماشینو روشن کرد.-مارا؟از پنجره به بیرون خیره شدم.مارا گوش کن تو باید تمومش کنی.در سکوت به سمت خونه ی من حرکت کردیم.ما با یک موضوع معین مخالف بودیم و بعضی از چیزها نمی خواهد تموم بشه.
فصل پنجم:در سال دوم ،کلاریسا ساموئل تو رو به تولدش که در اتاریو(یک شهر بازی بزرگ در تورنتو هست) برگزار میشه دعوت نمی کنه با وجود اینکه کل کلاس رو دعوت کرده و مامان تو با مادرش تماس گرفته و گفته که تو میری.تو به کلاریسا میگی که به هر حال شهر بازی مال بچه هاست و لبت رو گاز می گیری و کاری می کنی که خون بیاد تا بتونی به درمانگاه بری هیچ راهی نداره که جلوی کلاریسا ساموئل گریه کنی به جای رفتن به درمانگاه به سمت دستشویی میدوی و درو پشت سرت قفل میکنی.چشمهاتو محکم می بندی و دندوناتو روی هم فشار میدی . گریه کردن و تموم می کنی.بس کن،بس کن،بس کن، تو قوی تر از اینهایی. وقتی بر می گردی کلاریسا و دوستاش شروع میکنن به شعر خوندن:مارا بده،مارا بابایی نداره ...دست در دست هم دور زمین بازی میچرخن. تو در این دنیا تنها دختری نیستی که از یک خانواده ی مطلقه ست ، اما اونها اینطوری باهات رفتار میکنن. و اینطور حسی داره.مارا بابا نداره،بابایی ندارهبابایی نداره؟ تو نمی تونی این رو تحمل کنی و به دوش بکشی، فقط نمی تونی هضمش کنی. می کشیش ،لهش میکنی ،موهاشو میکشی و....تو باید صبرت لبریز شده باشه چون درست روش افتادی. تو روش میافتی و مشت و لگد میزنی و فریاد میکشی.-من بابا دارم ! من بابا دارم! تو باید دهنتو ببندی! من بابا دارم، من بابا دارم! تو دروغ گویی ، تویک دروغ گویی ، حرفتو پس بگیر!اون با پاش می کوبه به شکمت و دوستاش دستاتو می کشن اما تو به صورتش چنگ میزنی و یک مشت به بینیش میزنی و جیغ میکشی و جیغ میکشی. وقتی که از هم جداتون میکنن هردتون خونی شدین و تو رو به درمانگاه می برن .تو درد داری دلت درد می کنه و پوست روی زانوهات رفته . همچنین توی دردسر افتادی.کلاریسا بینیش شکسته و آرنجش به بخیه نیاز داره.همه میگن که اون کار اشتباهی نکرده . اونها میگن که تو اول شروع کردی. دروغگوها ، همشون دروغگوان . اونها فقط می خواهند به اوتاریو برن و سوار ترن هوایی بشن . مدیر مدرسه به مامان زنگ میزنه اما اون نمی تونه محل کارشو ترک کنه بابا هم به تلفن جواب نمیده تو شماره تلفن رستورانی رو که اون اونجا کار میکنه بلد نیستی و در هر صورت مطمئنا نمی یاد. تو آرزو میکنی که بیاد ،چون در این صورت میتونی اونو به همه نشون بدی.پرستار زخماتو پانسمان میکنه و بهت میگه که یک خانم واقعی دعوا نمی کنه.تو خیلی برات مهم نیست که یک خانم واقعی باشی ،اما در حال حاضر به اندازه کافی توی دردسر افتادی ،پس چیزی نمیگی. به مدت زیادی توی درمانگاه میمونی و مدیر مدرسه میگه که باید به کلاریسا نامه بنویسی وعذرخواهی کنی . مدادو به دست میگیری و به کاغذ خیره میشی. اولش چیزی به ذهنت نمی رسه . بعد مینویسی:کلاریسای عزیز:خانم سدویک گفت که باید از تو عذرخواهی کنم اما تو هم باید از من معذرت خواهی کنی چون به من گفتی که بابا ندارم . من بابا دارم و اسمش هم هنریه و خیلی خوبه.فکر نمی کنم که درست باشه این حرفو به کسی بگی فقط بخاطر اینکه خیلی لباس و دوست داری . و به همین دلیل بود که من عصبانی شدم و باهات دعوا کردم .محض اطلاعت من مامان هم دارم و اسمش هم کارلوسه پس نگو که مامان هم ندارم. شنیدم که اوتاریو بدبو هست و پر از مدفوع پرندست . امیدوارم که اونها روت ...میدونی این نامه ای نبود که اونها می خواستن و تو راجع به بعضی کلمات مطمئن نیستی . می خواستی اون قسمتی رو که درباره ی مدفوع پرندها بود خط بزنم که پرستار از راه رسید و نامه رو ازت گرفت . بعد تو رو به طرف دفتر سدویک میبره و تو رو کف راهرو مینشونه . تو الان توی دردسر بزرگتری افتادی چون .... کلمه ی خوبی نبود و همه فکر میکنن که کلاریسا دختر خوبی هست پس هیچ کس به جز تو دوست نداره که ببینه پرنده ها روی کلاریسا خرابکاری میکنن. زخم زانوهات داره خشک میشه. اما اگه امشب تا دیر وقت بیدار بمونی مامان میاد خونه و اونوقت تو میتونی اینو بهش نشون بدی و شاید اون پشت گردنت رو با دست نوازش کنه و بگه بچه ی بیچاره و بوسش کنه تا بهتر بشه . شاید این کارو انجام بده . شاید بتونی بیشتر دعوا کنی و بعد مامان ناراحت بشه و بوست کنه و به جای اینکه بفرستت مدرسه جایی که هیچکس دوستت نداره اجازه بده که باهاش بری سر کار.از پشت در دفتر صدای خنده و بعد صحبت کردنو میشنوی . یک نفر اسمتو به زبون میاره و بعد دیگه نمی خندن. تو کلمه ی "خانه ی ویران" رو میشنوی .-تو باید درک کنی که اون از یک خونه ی ویرانه-شششپرستار میاد بیرون و یک بار دیگه پانسمانتو چک میکنه و بعد مدیر سدویک تو رو به دفنرش می بره .-مارا حالت خوبه؟-بله-آیا.... همه چیز توی خونه خوبه؟تو به کفشات نگاه می کنی-بله خوبهبرای بقیه ی روز تو کلمه ی "خانه ی ویران" رو توی سرت میشنوی . و نگران میشی وقتی به خونه میرسی ،جلوش می ایستی و دنبال ترک می گردی. اونجا چیزی نیست. کلیدو در میاری و میری داخل . همه ی دیوارها رو چک می کنی ، همه ی چراغ ها رو روشن میکنی و سقف رو بازرسی میکنی . هیچ چیز نیست . پشت میز آشپزخونه میشینی و به خونه فکر میکنی . به همه ی دعواها و لولای درهایی که شکسته بود ، به مامان و بابا که از هم دیگه متنفر بودند ، غافلگیر میشی که چیزی نشکسته. بعد به مامان فکر میکنی که بهت میگه زندگی چقدر گند هست و به بابا که در مرکز شهر روی کاناپش نشسته و به اطرافش خیره شده .یکدفعه میفهمی که کجا شکسته . یک ترک توی خونت هست ، یک ترک از بالا تا پایین. و اون دقیقا از وسط تو میگذره.
۶ صبح:دوش گرفتم، لباس پوشیدم، قهوه خوردم و غیرهقوطی های رنگ روی صندلی هست و تابلوی نقاشی سفید و خالی. صدها بار تابلوی سفید دیدم. پس نباید دلشوره داشته باشم. تنها کاری که باید بکنم این هست که انتخاب کنم دوایر،مربع ها،مستطیل ها؟ این شبیه این نیست که انگار آینده جهان در دستهای من باشه.درسته،دقیقا. چشمهام رو میبندم و چیزی که به ذهنم میرسه رو میبینم.یک صورت شاد با چشمهایی درشت و زیبا با موهایی آشفته. هوگو. چشمهام رو باز می کنم که تصویرو از بین ببرم اما اون از بین نمیره. میدرخشه.-از جلوی چشمام دور شو من صورتهارو نمی کشم.در واقع بعد از آخرین کلاس نقاشیم در مدرسه دیگه هیچ مدل صورتی رو نقاشی نکرده بودم.و بعلاوه، بهتره که دیشب فراموش بشه. خیلی بهتره. کمی چشمهام رو باز و بسته کردم و یک چهارگوش رو تصور کردم. عالیه.بزرگ متناسب و شفاف . شروع کردم. چهارگوشها رو خم می کنم شروعش ،اواسطش،و آخرش با منطق طراحی میشه و من رو تسکین میده . ذهنم رو بی حس میکنه.4 بعد از ظهر: قدم میزنم5 بعد از ظهر: غذا میخورم7 بعد از ظهر: به اطرافم خیره میشم9 بعد از ظهر:وسوسه میشم که دوباره هوگو رو ببینم10 بعد از ظهر:کتم رو میپوشم10:01 بعد از ظهر:کتم رو در میارم10:30 بعد از ظهر:برای خواب آماده میشم.به تاریکی خیره میشم.به اریک فکر میکنم ،لوکاس ،و اینکه چرا نمی تونم با هوگو برم بیرون.3 صبح:خواب می بینم که توی یک هواپیما هستم که داره سقوط میکنه. در حالی که خیس عرقم از خواب بیدار میشم ، گونه ام از اشکهام خیس شده.تند، تند نفس می کشم.بار4 دم، 8 بار بازدم.کابوسو از خودم دور میکنم . نفسم رو بیرون و داخل میدم .با منطق. 4 بار دم، 8 بار بازدم. خواب.6 صبح :کار7 صبح:مست، بد خلق و تشنه11 صبح:خیال پردازیعصر برای سال یک پیغام دیگه گذاشتم. که هنوز نیومده بود نقاشی جدید رو ببره . به برنادته زنگ زدم و فهمیدم که سرکار.گفتم: چه خبر؟شروع کرد به نالیدن و میتونستم تصور کنم که الان داره چشماشو می چرخونه.-در حال حاضر دارم سر شونه ی بیانکا لاسی رو اصلاح می کنم.-ها ؟گفت:برای فیلم سایه ی یخ ،صحنه فیلم برداری شده عالیه ، اون زیباست ،اما میچل وسواسی انو برگردونده چون سر شونه اش زننده ست، خب منم دارم اصلاحش می کنم.-تو میتونی این کارو انجام بدی؟گفت:حتما، همیشه این کارو انجام میدیم.معمولا اونهارو بر میگردونم به بخش هنر، اما الان ما پشت صحنه ایم.-دوست داری وقتی کارت تموم شد بیای اینجا؟-حتما، چرا که نه؟برنادته که با غذاهای بیرون بر از در وارد شد شروع کرد به ناله کردن.-آه . یک نفر منو از این یونیفرم لعنتی نجات بده!غذاهارو داد به من ، کتش رو انداخت روی صندلی کنار در، کفشاش رو با پاش محکوم پرت کرد. حدس زدم الان خیلی خوش اخلاق نباشه.گفت:لعنتو همینطور که پاشو به زمین می کوبید با کیف بزرگش به سمت آشپزخونه رفت.اوه اوه.-جی شده؟گفت:از زندگیم متنفرمو خودش رو انداخت روی صندلی.-آه-با این ترافیک که میدوشتت ،این دامن یخ....دکمه ی دامنش رو باز کرد و درش آورد . بعد از داخل کیفش یک شلوار و تیشرت در آورد.-و نتونستم وقت نهار برم کلاس یوگابعد لباسش رو که مطمئنا" مال کلاس یوگاش بود پوشید.گفت:حالا بهتر شد.بعد لباس کارش رو مچاله کرد و انداخت داخل کیفش. جایی که ممکن بود چروک ، لکه بشن یا با وسایلی که توی کیفش بود پاره بشن.-اما از زندگیم متنفرم.گفتم:آره، به این موضوع اشاره کرده بودی-مشروب آوردم امیدوارم خوب باشه.-حتماشیشه رو به من داد و من بازش کردم ، براش یک لیوان ریختم و غذاها رو روی میز چیدم .برنادته یک جرعه از مشروبش رو خورد . یک قسمت از نون رو جدا کردم و صبر کردم تا آروم شه.بعد از شام تصمیم گرفتیم که فیلم ببینیم و من گذاشتم که اون انتخاب کنه و برای یازدهمین بار فیلم پت سماتری رو دیدیم و برای یازدهمین بار کابوس دیدم. وقتی رفت خونه خیلی خلوت شد.همه ی چراغها، رادیو، تلویزیون رو روشن کردم و قدم زدم. در هر گوشه ای هیولا بود. نمی تونستم از تصوراتم فرار کنم،نمی تونستم خودم تنها باشم، نمی تونستم بخوابم.اریک با اولین زنگ جواب داد. تصمیم گرفتم به تاکسی زنگ بزنم که نیازی که شب رانندگی کنم. به هر حال جای پارک پیدا کردن غیر ممکن بود.راننده تاکسی ساکت بود و رفتاری غیردوستانه و خصمانه داشت. حتما از شغلش متنفره، از زنها متنفره. شاید واقعا" راننده تاکسی نباشه ، حتی گواهینامه نداشته باشه . شاید دفعه ی بعد خودم رانندگی کنم.اگر دفعه ی دیگه ای در کار باشه.20 دقیقه بعد من جلوی در خونه ی اریک ایستادم چند دقیقه طول کشیدم تا خودم رو آروم کنم به در زدم و اون درو باز کرد . وقتی که نگاهم بهش افتاد هر چیزی رو که توی راه پیش اومده بود فراموش کردم. پاهایی بلند و قوی، شونه هایی پهن و چشمهایی تیره که به نظر میرسید همه جیزو درباره ی راز زشت و نارحت کننده ی هستی میدونه.من میتونستم ساعتها به اون خیره بشم. برای همیشه.گفت: بزار حدس بزنم، تو برام کیک پختی و اومدی اینجا که درباره ی عشقت که از بین نمیره حرف بزنی.گفتم:بامزهگفت:هیستریک کننده ست.اما نخندید. نگاهمو ازش گرفتم.گفت:به این زودی انتظارتو نداشتم، باید بد جوری بهش نیاز داشته باشی.آه. این بهتره. برگشتم و بهش نگاه کردم و لبخند زدم .-به تو بستگی داره.-خب، اگه این چیزیه که میخواهی.خندیدم و که گذاشتم که کتم سر بخره و در بیاد . دو قدم به جلو برداشت و فاصله ای که بینمون بود رو از بین برد و خیلی زود لبهاش، لبهام رو به آتیش کشید. و بعد لبهاش رو گاز گرفتم انقدر محکم بود که صدای آخش در بیاد. وقتی که از هم فاصله گرفتیم هردومون نفسهامون به شماره افتاده بود. خندید . دستمو به طرف دکمه های لباسش بردم.گفت:زود باش،شاید تصمیم گرفتم باهات خوب باشم.نوک انگشتش رو به سمت گونم آورد و به بسمت چونم و بعد گردنم حرکت داد. دهنم فقط چند سانتی متر با لبهاش فاصله داشت و بعد به عقب هلش دادم ،محکم خورد به چهارچوب در و از درد ناله کرد.-ادامه بده و امتحان کن.گفت:تو همیشه با من خشن رفتار می کنی، با من در همه جیز سختگیری.-چی؟و به یک سمت دیگه نگاه کرد اما نه قبل از اینکه من توی چشمهاش چیزی رو ببینم.چیزی رو که نمی خواستم ببینم . اون فقط یک لحظه بود ، زود گذر و بعد اون نگاه معمولیش برگشت و ما هر دو میتونیم وانمود کنیم که من این رو تصور کردم.گفت:فراموشش کن.ومن حتما سعی میکنم.دستشو دراز کرد و موهام رو گرفت و اینبار این من بودم که به دام افتادم...در سرم جایی برای صداها نیست ، در قلبم درد جایی نداره،من همه چیزو به اریک واگذار میکنم و اون برای چند دقیقه منو آزاد کرد . منو از آینده و گذشته جدا کرد. اون منو تنبیه میکنه ، اون منو از همه ی درگیری ها دور میکنه . و در آخر چیزیرو که من بهش نیاز دارم بهم میده. اون به من سکوت میده ،اون به من پوچی میده . اون منو پاک می کنه.
فصل ششم:بابا بوی بهتری میده، اما یک دوست داره که فکر میکنه تو کارای احمقانه ای مثل بازی کردن با عروسکها و گوش دادن به اولویا نیوتون جان انجام میدی. تو اینطور فکر نمیکنی . مامان یک شغل جدید داره و بهت میگه این خیلی مهمه که نمره های خوبی داشته باشی در این صورت وقتی بزرگ شدی میتونی شغل پر درآمدی داشته باشی و مستقل بشی. تو میگی نمره هات خوبه. اما نیست.بابا به انجمن اولیا و مربیان نمیاد اگه مامان هم اونجا باشه، و اگه بابا بخواهد بیاد مامان نمیاد. تو امیدواری که بابا بیاد، ولی نمیاد. مامان میفهمه که تو نزدیکه که مردود بشی و ممکنه مجبور بشی که دوباره سال چهارم رو بگذرونی. صورتش سرخ میشه و با یک صدای وحشتناکی میگه:-برات دارم، مارا لیندزی.در طول تمام راه تا خونه تو رو نادیده میگیره.وقتی وارد خونه میشه درو محکم به هم میکوبه.-آیا بابات روی ساعتهای درسیت نظارت داشت؟-مامان، این تقصیر اون نیست.-این چیزی نیست که ازت پرسیدم.گوشی تلفن رو بر میداره و شماره میگیره. تو از آشپزخونه میای بیرون و پایین پله ها منتظر میمونی. میشنوی که میگه:-تو یک حقیقت رو درباره ی دخترمون نمیدونی.مکث-درباره ی تحصیلاتش.نزدیک بود که چهارتا از درسهای لعنتیشو بیوفته.احمق.یک لحظه....دو....-من دارم میگم تو رقت انگیزی بهانت پدر بودنته، تو توقع داری که من مواظب همه چیز باشم ؟ چون این بچه رو به وجود آوردی فکر میکنی که همه ی همکاری و کمکتو انجام دادی، خوبه بزار بهت بگم....-صداتو برای من بلند نکن، تو یک حرومزاده ای، تو توقع داری که من تنهایی بچتو بزرگ کنم ، این مسولیت ساده ای نیست!-این درسته،اون توی مدرسه گند زده، اون تاوان نیست، اون یک مصیبت کوفتیه و تو مسئولی، صدامو میشنوی؟ تو مسئولی!تو باید از حالا به بعد بهش عادت کنی، تو نباید باز هم بلرزی و حالت تهوع داشته باشی. دوست داری که فرار کنی اما جایی نیست که به اندازه کافی دور باشه. با نوک پنجه از پله ها بالا میری و توی اتاقت قایم میشی در حالی که چشمهاتو محکم بستی و با دستهات گوشهاتو گرفتی. اما هنوز صداشون رو میشنوی. چون اونها توی سرت هستن، تا ابد جیغ میکشن، توی سرت گیر افتادن، خیلی گوش خراشن، توی ذهنت و گوشهات جیغ میکشن و تو نمی تونی ازشون فرار کنی.اون بهش میگه هرزه، افریته و دروغگو. بهش میگه که ترکش میکنه و برای همیشه ناپدید میشه و بعد اون میبینه. که هرگز هیچ چیز لعنتی رو راجع به اون نفهمیده.مامان بهش میگه تنبل، بدرد نخور، خیال باف. بازنده، دائم الخمر، برو گمشو، آرزومه این کارو بکنی، کاش هیچوقت به دنیا نمی آمدی.زانوهات رو بغل میکنی و به جلو به عقب میری. خارج از کنترلن، اونها همیشه خارج از کنترلن. اونها خودشون رو گم کردن. تو همیشه اونهارو از دست میدی و نمیدونی، تو هرگز، اصلا" نمی فهمی.... امکان داره برگردن پیشت.چشمهات رو محکم میبندی و گوشهات رو میگیری و سعی میکنی که صدای قلبت رو کم کنی. صدای تپشش خیلی بلنده. دوست داری فریاد بکشی اما اونها چیکار میکنن؟ اونها چیکار میکنن اگه تو شروع کنی به جیغ کشیدن؟ تو جیغ میکشی و جیغ میکشی و این تا ابد ادامه داره و اونوقت اونها چه احساسی بهشون دست میده؟اهمیتی نمیدن چون تحمیل شدی، تو یک مصیبتی، تو اینها رو شنیدی و میدونی که واقعیت دارن و در هر صورت تو مثل بقیه خانواده ای نداری. یک روز پایدارن و روز دیگه میاغزن و از بین میرن.وقتی توی تختش هستم اریک همه چیز رو تحت شعاع قرار میده، اما وقتی میرم، همه ی افکارشو از خودم دور میکنم . به جز خاطره ی اون نگاه عجیب توی چشمهاش وقتی که گفت"توی همه چیز باهاش سختگیرم" این یکی با دوام تر از اونیه که بخواهی دورش کنی.وقتی رسیدم خونه، دوباره به هوگو فکر کردم.احمقانست. من با این من دقیقا" یک گفتگو داشتم. در حالی خوابم میبره که اریک در جسمم و هوگو در ذهنمه.عصر روز بعد توی آشپزخونه قدم زدم. این سومین شب بعد از دیدارم با هوگو بود، و من به این فکر میکردم که اون واقعا" توی بار منتظرمه و فکر میکنه که ممکنه من به اونجا برم. اما من داشتم عجیب و غریب رفتار میکردم ، معلومه که اون اونجا نیست. یا شاید به بار لیزبین ها میره چون یک مشکلی داره ، مثلا ناتوانی داره ، مازوخیسم هست، از تعهد میترسه.حالا کی درباره ی تعهد چیزی گفت؟ کسی درباره ی هر چیزی حرفی زد؟مثل همیشه دوست ندارم از خونه برم بیرون. من به خواب نیاز دارم. نمیتونم برم بیرون. حالا کی گفت برم بیرون؟ کی گفت برم رژلب بزنم و پیراهن تمیز بپوشم و موهامو شونه کنم و کلید ماشینو بردارم و به دنیای خطرناک قدم بزارم؟هیچ کس، این همون کسی هست که گفت. اما این چیزی هست که داره اتفاق میوفته . شاید من توی یک چیز شانس داشته باشم . شاید بعد از لوکاس به اندازه ی کافی گذشته. شاید من نباید برای بقیه ی زندگیم مثل یک تارک دنیا زندگی کنم . اون ممکنه منو رد کنه. آیا من میشکنم؟ معلومه که نه. احتمالا"نه. امیدوارم که نه. از طرف دیگه.... از طرف دیگه اون ممکنه منو رد نکنه. ممکنه از من خوشش بیاد و بعد منو بیشتر دوست داشته باشه، بعد ممکنه... بعد ممکنه عاشقم بشه و ایندفعه.... شاید ایندفعه نابودش نکنم. و حتی اگر اینکارو انجام بدم، میشکنم؟ خب، شاید. وای خدا، واقعا" شاید. اما شاید نه.و من رانندگی میکنم. من توی ماشینم و دارم رانندگی میکنم. دوست دارم دور بزنم و برگردم خونه چون مطمئنم ترمزم خراب میشه یا با یک کیوسک تلفن تصادف میکنم و با یک پایان مخوف مواجه میشم. دل و رودم روی صندلی ها پخش میشه، زندگیم هدر میره، روکش ها خراب میشن و همه ی اینها بخاطر یک مرد اتفاق میوفته. چرخ و فرمان از خودش اراده داره و من به رفتن ادامه میدم. به بار میرسم. یک لحظه در ورودیش صبر میکنم که خودم رو آروم کنم، اما نمی تونم.اون مطمئنا" اونجا نیست.امیدوارم نباشه.خدا کنه باشه.حالت تهوع دارم و ممکنه با دیدنش بالا بیارم . امیدوارم که .... امیدوارم که.... اونجاست، از دستشویی آمد بیرون و منو میبینه. لبخند میزنه، اوه، پسر، لبخندش آدمو میکشه، خیلی به، بهتر از اونیه که یادم میاد.-تو برگشتی!-آرهبازمو گرفت و به داخل هدایتم کرد.گفتم:فقط برای اطلاعاتت، این یک قرار نیست.-واقعا"-من فقط آمدم عذر خواهی کنم، برای، میدونی، اونشب عجیب و غریب رفتار کردم.گفت:منم عجیب و غریب بودم، بریم پشت یک میز بشینیم؟-تو نباید بگی که، نه، تو عجیب و غریب نبودی؟-یه جورایی عجیب بودی و من دروغگو نیستم، پس حرفتو انکار نمی کنم. چه نوشیدنی سفارش میدی؟-سودای رژیمیاون سفارش داد. حرف زدیم. اون از من سوال میپرسیدومن جواب میدادم. من ازش سوال میپرسیدم و اون جواب میداد. در حقیقت خیلی سخت نبود.پرسید: خب چرا انقدر مصممی که یک قرار نیست؟-چون من هیچوقت قرار نمیزارم.-آه، پس،ما فقط....گفتم: با هم میریم بیرون و نوشیدنی میخوریم.-قبولهدقایق می گذشتند. هوگو منو به خنده می انداخت، به من آرامش میداد. بیشتر.وقتی سومین نوشیدنیمون رو خوردیم.گفت: ایندفعه شمارتو میدی؟گفتم: نه، ایندفعه تو منو به خونت میبری؟گفت: اینبار نه-باشه، فکر میکنم بهتره برگردی پیش پاپیت.-آره، به زودی-خب، خوش گذشتبلند شدم و یک مقدار پول گذاشتم روی میز.هوگو گفت: بزار من حساب کنم. یک مقدار پول گذاشت روی میز و پولامو به سمتم هل داد.سرمو تکون دادم.-نه، نمیشه.پوزخند زد.-پس سرویس فردا شب باید عالی باشه.بازومو گرفت و با هم از بار خارج شدیم. هوگو منو تا ماشینم همراهی کرد و وقتی که حرکت کردم برام دست تکون داد. با سرعت به سمت خونه حرکت کردم.برای پنج شب متوالی به سمت شاپفو رانندگی کردم. این آسون نبود، اما، شاید آسونتر شده بود. ترس از راه میرسه، صورت هوگو رو میبینم خنده هاش رو به یاد میارم و هر جور که شده به اونجا میرسم. هر شب در جای همیشگی پیداش میکنم، هوگو پشت میزه همیشگی هست. ما میشینیم و حرف میزنیم. هر شب شمارمو میپرسید و من ازش می خواستم که باهام رابطه داشته باشه. هرشب هر دو به هم میگفتیم نه.
فصل هفتم:این راه حل ساده ای هست:تو نمره های بهتری میگیری، مامان دلایل کمتری داره تا با بابا دعوا کنه. تو باید قبلا" به این فکر میکردی. بعلاوه این واقعا" شرم آوره که دوباره سال چهارم رو بگذرونی و با کلی بچه در یک کلاس باشی. خانم استون کتابدار مدرسه بهت اجازه میده که یک اتاقک برای خودت داشته باشی و تو هر شب تا ساعت 5 توی مدرسه میمونی و کار میکنی. بالاخره قبول میشی، مامان لبخند میزنه و برای یک عصرانه مخصوص تو رو به گلدن گریول میبره تا با هم جشن بگیریم. در ماه ژوئن وقتی که همه ی مدرسه ها بسته بودن مامان بزرگ و بابابزرگ به دیدنمون اومدن بابابزرگ یک غذای واقعی درست میکنه و باهاش قدم میزنی و بابابزرگ باهات درباره ی گلف و کلاهش حرف میزنه.وقتی که آخر هفته ها با بابا از راه میرسه دلت نمی خواهد که بری، اما هیچ کس نظر تو رو نمی پرسه. تو وسایلتو جمع میکنی و میری. وقتی که یکشنبه شب تو رو برمیگردونه، مامان یکی از اون نگاه های مخصوص به خودش رو به بابا میندازه.بابا گفت: چیه؟گفت: دوباره دیر کردی هنری.اوه خواهش میکنم، اوه، خواهش میکنم، جلوی مامان بزرگ و بابا بزرگ نه.بابا گفت:ببخشید اگه من دقیقا" طبق برنامت پیش نرفتم. صورت مامان سرخ میشه و بند کوله پشتیت رو تو مشتش میگیره.-تو حق نداری خودتو مسئول بدونی-تو حق نداری چند وقت یکبار به من مهلت بدی.نه، نه، نه، نه، نه ....-گوش کن تو لعنتی دقیقا ....-تو عوضی ....-تو به من قول دادی، که شروع نکنی.-شروع میکنم، شروع میکنم هر وقت که دلم بخواهد.و خاموش شدند.بابا چشماش گرد شده و لبهاش عمال محو شده . مامان دستهاشو مشت کرده و تا گردنش سرخ شده.مامان بزرگ و بابا بزرگ دهنشون باز مونده .تو اونجا ایستادی و آرزو میکنی که ایکاش مثل بیلبو بگین یک حلقه داشتی تا باهاش ناپدید بشی یا بال داشتی تا باهاش به دوردستها پرواز کنی، یک گودال که توش مخفی بشی، یک جایی که بری و این چیزها دوباره برات پیش نیاد . چون هر دفعه احساس میکنی که داری میمیری. میمیری، یا یک چیز دیگه، یک چیز هولناک، این اتفاق میوفته.سر مامان و بابا داره منفجر میشه، یک صاعقه به خونه اثابت میکنه، روسی ها با یک نقشه سریع پیش میان و همه جا رو بمباران میکنن، هیچ کدومتون نمی تونین به زیرزمین برین چون صدای فریادهاشون انقدر بلنده که صدای آژیرو نمی تونی بشنوی. یا اونها میان و درو میشکنن و مارو پیدا میکنن و همه رو به سیبریه میفرستن جایی که توالت نیست و برای یک تیکه نون کپک زده یک صف طولانی هست و تو برای همیشه با مامان وبابا توی یک اطاق گیر میوفتی. تو سیبریه رو تنهایی ترجیح میدی. فریادها ادامه دارن و این بخاطر هیچه.به کف زمین خیره میشی، میترسی به صورت مامان بزرگ و بابا بزرگ نگاه کنی. اونها هیچوقت فریاد نمیکشن. حتما" بعد از این دیگه هرگز به اینجا برنمیگردن . شاید وقتی رفتن، تو هم بتونی باهاشون بری. ها. شانس بزرگیه.-همین الان تمومش کنید.همه چیز متوقف میشه و همه به بابابزرگ خیره میشن. اضافه میکنه:-دیگه کافیه، این یک خفته.مامان بزرگ میگه: مارا عزیزم، چرا نمیری بالا و بری به اتاقت؟بعد از اون مامان و بابا از فریاد زدن دست میکشن. حداقل دیگه بلند داد نمیزنن. وقتی بابا بهخونه میاد مامان سعی میکنه لبخند بزنه فقط به نظر میرسه که دوست داره یک نفرو گاز بگیره.بابا هم لبخند میزنه. آخر هفته ها میگه:-و مامانت چطوره؟میگی: خوبه-اوه، عالیه. این خوبه.جالبه. و اونها فکر میکنن که تو احمقی، چون فکر میکنن که تو نمی تونی اونهارو ببینی، که هنوز فریاد میکشن. اونها فکر میکنن که تو هنوز 5 ساله موندی، منتظر بابا نوئلی، اما اینطور نیست. تو همه چیز رو درباره ی زندگی و چیزهایی که مردم واقعا" فکر میکنن و انجام میدن درک میکنی.هوگو در پنجمین دیدارمون که یک قرار نبود گفت:-تو مشروب نمی خوری.گفتم: تو خیلی هوشیاریگفت: و تو طعنه زنی.-جالبه-خوب؟ سوالمو جواب بده.-تو سوالی نپرسیدی.گفت: تو بامزه ایخندید.-چرا مشروب نمی خوری؟باز به اینجا رسیدیم، بحث شخصی شد.اه. اون با چشمهایی شیرین و باهوش به من خیره شده، و من نمیتونم تا ابد از همه چیز فرار کنم.-تو فکر میکنی که ممکنه، من الکلی باشم؟-یا برعکس مذهبی باشی، یا آلرژی داشته باشی، یا اینکه دوست نداری؟ من فقط شگفت زده ام همین.-باشه، من هر لحظه میتونم تنزل پیدا کنم به آدمی که روحش خورد شده، ذهنش بیحس شده، یک آدم افسرده که برای خودش متاثر هست.-آه-به علاوه، من قول دادم.-که مشروب نخوری؟-آره-تو با کی ....؟-با مشتریم سال.چشمهای هوگو گرد شد و یک طرف لبش به حالت لبخند به سمت بالا حرکت کرد.گفت:شوخی میکنی. تو مشتری داری؟ این قرون وسطائی نیست؟-در حقیقت بیشتر فرهنگی هست، اما نه، من شوخی نمی کنم. وقتی که با هم شروع به کار کردیم. من یک کم داغون بودم. سال هوشیاری رو جزء قراردادمون قرار داد. چون اون میدونست که من میتونم ....-افسرده بشی؟-آره-و این چیزی هست که تو ازش میترسی. مارا ؟ منظورم با من هست؟به چشماش خیره شدم.-من گفتم که میترسم؟گفت: فقط با صد راه مختلف.این برای شهامتم چیز زیادی بود که باهاش روبرو بشم.گفت: فکر میکنم یک جورایی طبیعیه.-که بترسی؟-آره. همه از یک چیزی میترسن. مردم در زندگیشون بدون توشه نمی تونستن به این نقطه ای که الان رسیدن دست پیدا کنن، درسته؟گفتم:فکر کنم نه.گفت: هیو یک پوزخند زد.-با توجه به این چیزها، ما همه باید افسرده باشیم.-تو اینطور فکر میکنی؟-اوه آره. دنیا آشفته هست، ادیان خیلی متعصب داریم، فقر، تجاوز به حقوق بشر، گرم شدن جهان، تبلیغات احمقانه، بیماریهای دیوانه کننده .....-باشه، باشه !-قتل، آدم دزدی، دو قطبی شدن مردم به سمت راست و چپ، تبعیض، سونامی، کشتار دست جمعی، تلفن همراه، .....من سرمو تکون میدادم و همینطور میخندیدم و اون ادامه میداد.-اصلاح نژاد ژنتیکی گل کلم، هوای آلوده، از هم پاشیده شدن خانواده ها، ترافیک،سرقت هویت، از دست دادن خلوت و تنهایی، سوسک شاخک دراز آسیایی که داره درختهارو نابود میکونه. پایان نداره.-باشه، بس کن، بس کن.به جلو خم شد و دستمو گرفت و دوباره جدی شد.-خب به من بگو، مارا، موضوع چیه؟-باشه، دکتر فیل.من میتونم، من میتونم به هوگو بگم که بعضی وقتها به قصد خودکشی سعی میکنم برم وسط خیابون، کابوس هایی دارم که روزها عذابم میدن، اینکه این بیشتر از افسردگی هست، بیشتر از اضطراب یا اعتیاد به الکل یا اضطرار هست. و بعد حتی با پذیرفتنش از طرف اون،با برخورد مثبتش، با معرفتی که در چند شب گذشته ازش دیدم ، اون باز هم اینو نابود میکنه. اون شاید بخواهد که منو نجات بده ، یا اینکه میگه باید خودمو بالا بکشم، شروع کنم به پیاده روی، یوگا انجام بدم، منطقی باشم، دارو مصرف کنم، تمرکز کنم، خودمو ببخشم، خودمو آزاد کنم، قوی تر و شجاع تر باشم. و من برای همیشه ازش متنفر میشم و همه چیز تموم میشه. و من واقعا"، واقعا" ازش خوشم میاد. و خب .....گفتم: چیز مهمی نیست، چند سال پیش در یک رابطه دچار بحران شدم، و بعد از اون افسرده شدم، خیلی زیاد مشروب میخوردم، نمی تونستم نقاشی کنم. اونو گذاشتم کنار و مثل یک هنرمند زندگی کردم. اون موضوع دیگه تموم شده. شاید هنوز کامل تموم نشده، اما فکر میکنم این خیلی مهم هست که در زمان حال زندگی کنی، اینطور نیست؟-مسلما"-خب با من درباره ی امروز حرف بزن. امروز چطور بود؟و همین جور بحران رو پشت سر گذاشتم، ما حرف زدیم و حرف زدیم، و به حرف زدن ادامه دادیم. اما این کلمات نبود، یا فقط کلمات نبود، اما این چیزی بود که در کنار یا بین کلمات اتفاق می افتاد. این چشمهای من بود که روی اون سر میخورد ، و دستهامون و لبهامون و صدایی که از دهانمون خارج میشد. اون فشار سنگینی که دور سینه ام احساس میکردم سبک شد، کنار رفت هر چند این فقط برای یک مدت بود. امشب بار خلوت بود.این وقفه با یک هوای گرم پر شد، با گرمی انگشتهای دست هوگو که پشت دستم احساس کردم ، با تپش قلبم که خودش رو به دیواره ی جعبه ای که اون رو درونش حبس کرده بودم میکوفت بعد از .....من دربارش فکر نمی کنم ....بعد از ....لعنتی.بعد از لوکاس.چشمامو بستم.-مارا؟چشمامو باز میکنم و سعی میکنم که لبخند بزنم تا دوباره به حالت قبل برگردم.گفتم: متاسفم، هی نظرت با یک رابطه ی بدون فکر چیه؟گفت: نه-این چیزیه که من ازش میترسم.-فردا شب می بینمت؟-حتما"
فصل هشتم:مامان گفت:من نمی خواهم به یک حرومزاده وابسته باشم. و همینطور تو.اینطوری نیست که تو بخواهی بهش بگی که با اون ازدواج کنه اما یک مرد خوب از پایین خیابون همچنان زنگ میزنه و تو احساس بدی داری که بهش بگی مامان خونه نیست در صورتی که اینطور نیست.-اما، مامان، اون ممکنه خوشحالت کنه.-من وقتی خوشحال میشم که بدونم تونستم تو رو بفرستم دانشگاه.-من به دانشگاه نمی رم.-این چیزیه که تو فکر می کنی.-من اینجا می مونم و از تو مراقبت میکنم.گفت: نه، تو، جرات داری.با لحنی که نباید فریاد باشه اما واقعا" هست.-اما، مامان، کی هست که اطمینان پیدا کنه غذاتو خوردی؟ کی هست که پیشونیت رو ماساژ بده و خریدها رو برداره و جمع کنه و وقتی که می خواهی کاغذهات رو مرتب کنی کمکت کنه؟اون بهت نیاز داره. اون باید به تو نیاز داشته باشه. لب پایینی احمقت شروع میکنه به لرزیدن و تو از این متنفری. تو نباید به اون محتاج باشی. مامان سختگیرانه بهت خیره میشه، یک دسته از موهای قهوه ایش رو که پخش شدن میزنه پشت گوشش.-معلومه که بهت نیاز دارم، کوچولو، اما تو بزرگ میشی، و بعد اون چیزی که من برات می خواهم این هست که بتونی از خودت مراقبت کنی.-باشه.... من میرم دانشگاه. من دکتر میشم.-بذار فقط تو رو از سال پنجم بگذرونیم.تو میگی: باشه، مامان؟-بله؟-تو فکر میکنی یک روزی میشه که منم شوهر داشته باشم؟-من نمی دونم، عزیز دلم، تو فکر میکنی که دوست داری داشته باشی؟-خب ....اگه بگی آره اون بد برداشت میکنه؟-فقط اگه دعوا نکنیم و اون قول بده که توی شغل من دخالت نکنه.مامان سرش رو به عقب بر میگردونه و میخنده و میخنده، بعد شونه هات رو میگیره و تو رو دور اتاق می چرخونه. این روز خوبیه. روزی که بهش نزدیکی و دوباره اون روزها میرسن که وقتی میای خونه، خونه خالیه یا اینکه مامان توی کارهای اداریش غرق شده کسی که وقتی داری ظرفها رو میشوری برای سر و صدای خیلی زیاد ساکتت میکنه.تو هیچ وقت از اینکه تنهایی شکایت نمی کنی، یا اینکه بچه ها توی مدرسه دوستت ندارن، میدونی که اون نمی تونه کاری کنه.یک ماه در دوران راهنمایی (جایی که هنوز هیچ دوستی نداری) مامان در شمال یورک یک خونه می خره و باید اسباب کشی کنی.اینکه یک دختر جدید باشی یک شروع با نشاط نبود، اما باید می بود، در عوض، عذاب آوره. تو دختری نیستی که به کلاس پیانو یا باله بری یا توی تیم فوتبال بازی کنی. تو دختری نیستی که لباس نو بخری و جامدادی لوکس داشته باشی.این مربوط به طلاق نیست، الان خیلی از بچه ها خانوادهاشون از هم جدا شدن، موضوع این هست که تو یک مشکلی داری. به لباسهات دقت نمی کنی، به چیزهایی که بقیه ی دخترها میخندن نمی خندی، یا، اگه بخندی، خیلی دیره، خیلی بلنده. تو کلکسیونی از یاداشتهای روزانه یا ساعت فالکون کرست نداری یا به جان استاموس علاقه نداری، موهات رو حالت نمیدی.توی ورزش افتضاحی و توی یک دنیای جدی و سخت زندگی میکنی، مادری که به مدرسه ی شبانه میره و دوتا شغل داره، پدری که توی یک آپارتمان که پر از بوی بد کلم و دود سیگاره. تو تنهایی.اما تنهایی خوبه. تنهایی عالیه، تا زمانی که هیچکس ازت ایراد نگیره. کاریکاتور ابله و کریه ی همکلاسی های احمقت رو ته دفترت میکشی و خیره و جدی نگاه کردن رو توی آینه ی دستشویی تمرین میکنی. قدت بلند میشه، خیره نگاه کردن هم کار خودش رو می کنه، و خیلی زود تنها کسایی که باهات حرف میزنن معلمات هستن.یک روز بعد از روز جشن شکر گذاری، یک نفر وقت نهار کنارت می شینه.گفت: من دیدم که تو نقاشی میکشی.تو هیچ چیز نمیگی.--تو همیشه از چی نقاشی می کشی.زیر لب میگی: هیچ چیز.-تو جدیدی-لعنت نه-من برنادته هستم. ما توی کلاس جغرافیا با همیم.-می دونم-گاهی وقتها جیم میشم.تو یک گاز از ساندویچت رو میخوری.-من از کلاس جیم میشم و میرم پشت یازده_7 سیگار میکشم.-خوبه-تو هم میتونی بیای.-نه ممنون.گفت:تو هیچ دوستی نداری.تو میگی: و؟و حس لرزشی رو که توی دلت هست رو نادیده میگیری که حرفهای اون باعثش شده.-خب، دوست داری که داشته باشی؟-چی داشته باشم؟-یک دوست.-اوهگفت:من چندتا دوست دارم. اما بعضی هاشون خیلی خنگن. تو .... باهوش و متفاوت به نظر میرسی.این میتونه یک حقه باشه.تو میگی: شایدگفت: شاید هاه ؟ باشه. ما می تونیم، مثلا"، یک دوره ی آزمایشی داشته باشیم.-باشه.-عالیه-من مارا هستم.-درسته، میدونم.-اوه. باشه.-یک چیزی ....-بله ؟-صدام کن برنی و من حسابت رو میرسم.معلومه که تو میگی باشه. و به اولین پسری هم که می خواهد با تو باشه بله میگی. و یکدفعه هم یک دوست صمیمی داری و هم یک دوست پسر البته اگه تحت تاثیر قرار گرفتن و دادن کاردستی به یک نفر باعث بشه که اون بشه دوست پسرت. اما اون زمخت و کسل کننده هست و خیلی زود باهاش به هم میزنی. برنادته، با این وجود، اون رو نگه میداری.یکدفعه رفتن به مرکز شهر پیش بابا برای آخر هفته ها خیلی عالیه. بعضی از وقتها برنادته هم باهات میاد، و تو همیشه میتونی یواشکی چندتا آبجو داشته باشی. یک بار که داشتی یواشکی یکیش روبر میداشتی بابا فهمید.تو میگی: بابا. این واقعا" چیز بزرگی نیست. من میدونم دارم چیکار میکنم.-اما، عزیز دلم، این نمی تونه .... مامانت ....-هیچوقت نمیفهمه.اون چشمک میزنه.کنارش روی مبل میشینی.-بابا من خیلی بزرگ شدم، و میدونم چه جوری باید کنترلش کنم.-هی، من خیلی پیر نشدم، می فهمم، اما ....-این فقط یک آبجو هست الان و بعد. من طعمش رو دوست دارم.-منم همینطور، عسلم، منم همینطور.-نظرت جیه من اینجا پیشت بشینم و وقتی داری بازی رو نگاه میکنی تمومش کنم.-فقط همین یک بار-باشه-و به مامانت چیزی نگو.-هرگزاون بهت لبخند میزنه. و تو هم بهش لبخند میزنی.میگی: این راز ما هست.و همین تمومش میکنه. آبجو و بسکتبال برای تو و بابا متداول میشه، به جز وقتی که اون دوست دختر داره، کاری که همیشه انجام میده. اونوقت آخر هفته ها با شهر بازی و باغ وحش میگذره. و تو شبها یواشکی آبجو رو به اتاقت میبری و سعی میکنی که صدای پچ پچ اونها رو از اتاق کناری نشنوی. دوازده سالت هست، پس به نظر نمیرسه که درباره ی اینجور چیزا ندونی، اما جدا" این شرم آوره.هوگو و من در ششمین دیدارمون بار رو خیلی پر سر و صدا دیدیم. هوگو پیشنهاد میده که قدم بزنیم کلمه ی قدم زدن تاثیر بیمار کننده ای روی من داره اما عینا" نمی تونم بگم که نمی تونم قدم بزنم. مطمئنا" قدم میزنم، این یک توانایی ابتدایی هست. شونهام رو حرکت میدم و نفس میکشم. و روی هوگو تمرکز می کنم، روی اینکه دوست دارم باهاش باشم.گفت: حالت خوبه؟گفتم: خوبمو لبه ی صندلی رو گرفتم.-به نظر میاد کمی .... گیج یا یک چیز دیگه باشی.آب دهنم رو فرو دادم و بعد با سر تایید کردم.-آره، برای یک لحظه بودم، با این وجود الان خوبم.بلند شدم و دستم رو به طرف دستش دراز کردم. گرمیه دستش آرومم میکنه.گفتم: بیا قدم بزنیم.اون به من یک لبخند شیرین و خجالتی میزنه، دستم رو نوازش میکنه و بعد میریم. هوا خشکه و بوی برگهای خزان و دود چوب رو میده. یک نفس عمیق میکشم. من حالم خوبه. بوی هوا هیچوقت به این خوبی نبوده.هوگو گفت: خب، راجع به خانوادت؟ تو گفتی از هم جدا شدن. دوتاشون هنوز توی تورنتو هستن؟همیشه یک چیزی خرابش میکنه. سعی میکنم که فکم رو شل کنم.-آره، بابا توی جارویس زندگی میکنه. اون، ام، بگی نگی تو یک رستوران کار میکنه و دوست دخترهای مختلفی داره. کلا" .... کاراش مشخص نیست.-نمی دونم که باید بهش بخندم یا نه. تو داری جدی میگی؟گفتم:بابا براش یک اتفاق پیش اومد. با این وجود الان حالش خوبه. اون .... ما دوستهای خوبی هستیم.-و مامانت؟آه میکشم.-اون هم اینجاست. من خیلی اونو نمی بینم.-چرا نه؟-اینطوری بوده.هوگو گفت: این هم یکی از اون چیزها هست که نباید بپرسم؟-می خواهی درباره ی .... نمی دونم، موسیقی، تئاتر حرف بزنیم؟یک چیزی ته صداشه. که باعث میشه احساس بدی داشته باشم و با این حال عصبی و ناراحتم می کنه.گفتم: اشکالی نداره.باید اینطوری باشه. نمی تونم همه ی چیزهای شخصی رو ازش مخفی کنم و توقع داشته باشم همچنان با من بمونه.-متاسفم، فقط عادت ندارم درباره ی اینجور چیزها حرف بزنم.گفت: باشه ....و منتظر موند.-ام .... من و مامانم .... از زمانی که بچه بودم یک رابطه ی سخت داشتیم، حتی قبل از اون. برای یک مدت زمان طولانی عصبانی بودم اما الان .... ما فقط متفاوتیم. با هم رابطه ی خوبی نداریم .دوباره، منتظر موند، فقط نگام میکنه.یک نفس عمیق میکشم.-بابام ،تکیه گاه بچه هاست، قابل اطمینانه و همه چیز. این واقعا" تقصیر اون نبود. اما همیشه آشفته بود. هرچند انصافا"، مامانم هم از ما حمایت میکرد، من رو بزرگ کرد، و خیلی از چیزهای دیگه. من دقیقا" درک میکردم که این برای اون چه جوری بود. چقدر نا امید بود که زندگیش اینطوری شده. اما اون از اون دسته آدم های گرم نبود، هنوز هم نیست. هیچوقت نبود چون باید خیلی کار میکرد و وقتی هم بود، ایده ی تربیتیش این بود که باید من رو محکم و مستقل تربیت کنه.مکث کردم و به هوگو خیره شدم. کسی که الان خیلی دلسوز به نظر میرسه.-اون موفق شده.من صدایی در آوردم که تقریبا" شبیه خنده بود.گفت: تو اینطور فکر نمی کنی؟اون گیج شده و درباره ی محکم بودن و مستقل بودن من هذیان میگه. اون چی فکر میکنه اگه ببینه توی خونم مخفی شدم، و یک چیز رو پشت سر هم نقاشی می کنم، به معشوقم پناه میبرم تا اون ترس های لعنتی رو از خودم دور کنم ؟ فکر میکنه محکمم اگه بدونه که هر چقدر توی این رابطه به هم نزدیکتر میشیم من وحشت زده تر میشم ؟جواب دادم: خوشحالم که اینطور فکر میکنی.سعی میکنم خودم رو نگه دارم،اگرچه این بین قدم زدن و حرف زدن درباره ی مسائل شخصی ، یک شب سخت بود.از ماشین دستم رو به علامت خداحافظی تکون میدم. و دو خیابان رو رد میکنم قبل از اینکه لرزش بدنم شروع بشه و من مجبور میشم نگه دارم.سرم رو میذارم روی فرمون و منتظر میمونم. سعی میکنم که آروم نفس بکشم و به خودم بگم که پیشرفت کردم، این که در حقیقت باید قوی باشم. حداقل، قوی تر باشم. اما وقتی اون لرزشها از بین رفت شکافهایی از تنهایی و تردید به جای گذاشت. خودم رو پیدا کردم در حالی که دارم رانندگی میکنم، اما نه در مسیر خونه. ماشین رو پارک میکنم . و گوشیم رو که خیلی کم پیش میاد ازش استفاده کنم بیرون میارم و شماره میگیرم. اکثرا" زیاد بهش اخطار میدم. اکثرا" سعی می کنم زیاد ازش دور بمونم . اما پیش اریک یک احساس امنیت عجیب دارم و الان به اون احساس امنیت نیاز دارم.اون جلوی در خونه منتظر ایستاده. در حالی که توی دستش تریاکه.گفتم: هیو از کنارش رد شدم. شاید این بخاطر هوگو هست، یا شاید من بیشتر از همیشه آشفته ام، اما شروع کردمبه چرت و پرت گفتن درباره ی آب و هوا و بعد درباره ی مسابقات و در آخر درباره ی سرمقاله ای که امروز به صورت آنلاین خوانده بودم.اریک به در بسته تکیه داده بود و از بین سیاهی دودها به من چپ چپ نگاه میکنه، تا زمانی که بالاخره من ساکت شدم.گفت: چه اتفاقی افتاده ؟گفتم: هیچ چیز.اما نمی تونم به چشمهاش نگاه کنم. علیرغم اینکه، اون منو می بینه. حتی با وجود اینکه مست هست، با وجود اینکه ما زیاد با هم حرف نمی زنیم، اون منو می بینه.گفت: احمقانست، دوباره سعی کن.گفتم: اوه، میدونی. من همیشه یک کمی داغونم. چیز جدیدی نیست.گفت: واقعا"رفت ته مونده ی تریاک رو توی جاسیگاری گذاشت. و بعد اومد به سمت من. من یک قدم به عقب رفتم و خوردم به کنار مبل. اون نزدیکتر اومد و چند سانتی متر اونطرف تر ایستاد. در حالی که از من چشم بر نمی داشت.-پس چطوریه که نمی تونی خفه شی؟ چطوریه که به نظر میاد اگه لمست کنم میشکنی ؟-من خوبم. هر جور که دوست داری لمسم کن.اون دستش رو داز کرد و روی گلوم ، زیر چونم با انگشتش خط کشید. هنوز اون نگاه تیره با اونه و با لمس شدنم از طرف اون انگار موجی از شک به من وارد میشه. آب دهنم رو فرو دادم و به چشماش که به من خیره شده بود چشم دوختم.اون زمزمه کرد:-فکر نمی کنم برای چیزی که همیشه می خواستی اینجا باشی، مارا.-اگرچه، من کاملا" موافقم، اگه تو هستی.گفتم: آره هستم.اما صدام توری بود که انگار دارم خفه میشم. اون سرش رو خم کرد و لبهاش رو روی گردنم گذاشت. دوباره اون لرزش شروع شد و به پاهام رسید. زانوهام رو به هم قفل می کنم تا اونها رو بی حرکت نگه دارم.-دروغگو.دستم رو به سمت پیراهنش بردم اما نتونستم دکمه هاش رو باز کنم. اون دستهام رو توی دستهاش میگیره و اونها رو روی سینش فشار میده. می تونستم ضربان قلبش رو حس کنم. چشمهاش صورتم رو جستجو می کردند.گفت:اه-چیه ؟گفت: به اندازه ی کافی سریع نیستی.این سوال نبود، اون فقط میدونه. اون میدونه چون گذشته ی خودش رو داره که ازش فرار کنه. اون فکر و خیال خودش رو داره که ازش بگریزه. و این بدیهی هست که لوکاس همیشه اونجاست. ما هر دو بیش از اندازه درباره ی اون میدونیم. مثل همیشه، اون درس کاملا" من رو می بینه، مستقیما" درونم رو می بینه. این باعث میشه که احساس کنم برهنه ام. سعی میکنم که ازش دور شم اما اون دستهام میگیره.گفتم: بذار برم.و به تندی خودم رو عقب کشیدم.گفت: من اینطور فکر نمی کنم. اتفاقی افتاده؟سرم رو تکان دادم.اگر از اینجا بیرون نرم، همینجا فرو میریزم. از هم میپاشم و مثل یک احمق های های گریه میکنم و واقعا"، واقعا" نمی خواهم که اون کارو اینجا انجام بدم.-خواهش میکنم، من باید برم.اون دستهام رو آزادمیکنه، اما فقط برای اینکه دستهاش رو دور کمرم حلقه کنه، من رو بغل میکنه و به سمت مبل میبره. گذاشتم پایین و جلوم روی زمین زانو زد، بین پاهام، عملا" راهمو بسته.گفت: تو اومدی پیش من، و من میفهمم، باشه ؟ من این لعنتی رو میفهمم.من دیگه نمی تونم لرزیدنم رو مخفی کنم، بریده بریده نفس میکشم، دستهام رو جلوی سینه ام جمع می کنم.گفت: باشه.صداش گرم و آرومه.-باشهمیاد بالا پیش من، منو بین پاهاش میزاره اینطوری پاهاش پاهام رو محاصره کردن.گفت: تحمل کن، فقط تحمل کن.پیشونیش رو به پیشونی من تکیه میده و دستهاش مشتهای سردم رو در بر میگیره، به آرومی اونها رو باز میکنه و انگشتهامون رو به هم گره میزنه. به دستهاش چنگ میزنم و بدنش لرزش هام رو آروم میکنه. اون من رو نگه میداره و کلمه های تسکین دهنده ای رو زمزمه میکنه. وقتی که این بخران کم کم آروم میشه، دستهام رو از زیر بازوهاش رد میکنم و دورش حلقه میکنم. اون سرم رو میزاره روی سینه اش و منو به خودش نزدیک میکنه. چند قطره اشک از چشمهام فرو میریزه، اما اونها رو پس نمی زنم. عاقبت نفسهام آروم میشه و با نفس های اون هماهنگ میشه و احساس میکنم که قلبم دوباره به بدنم برگشته. من واقعا" باید ازش دور شم، اما می تونم صدای ضربان قلبش رو بشنوم و اون خیلی گرم هست ....آروم گفت: بهتری ؟-اهم-محکم فشارت نمیدم ؟-مممچند دقیقه بعد کنار هم دراز میکشیم. مبل به اندازه ی کافی بزرگ نیست، اما به هر حال به همدیگه چسبیدیم. چشمهامون رو بستیم و به صدای کامپیوتر و سر و صدای شهر گوش میدیم. این عجیب تر از اونی هسن که به نظر میرسه. عجیب تر میشه وقتی که م میشه و کنار چشمهام، گونه هام و لبم رو میبوسه. اما به اندازه ی کافی عجیب و غریب نیست.گفتم:اریک-متاسفم، نمی خواستم ....-نه، این اون نیست.صورتهامون فقط چند سانتی متر با هم فاصله دارن. نفس هاش رو روی صورتم حس میکنم و چشمهاش که درشت به نظر میرسن.-پس چیه؟-تو فقط .... تو فقط نباید اینطوری باشی.-خوشت نمیاد؟-ام ....اون دوباره این کار رو تکرار میکنه.گفت: هر وقت بخواهی میتونی من رو متوقف کنی.-پس تو اینطور فکر میکنی، نه ؟اون به صورتم خیره میشه.گفتم: خدای من، تو داری من رو میترسونی.گفت:نگران نباش، من همون اریک سابقم.هست و نیست. ما هر دو بیشتر از اون پیش رفتیم که بخواهیم نگران باشیم.فقط برای این لحظه، فقط برای امشب. چشمهام رو می بندم ، میذارم لطافت و خشم ترکیب بشه .... و وانمود می کنم که اهمیتی نداره.