ارسالها: 6216
#1
Posted: 11 May 2012 15:35
رکســـــــــــــــــانا
نوشته م.مودب پور
<strong>فصل اول
با پسر عموم , تو ماشین من نشسته بودیم و داشتیم تو یه بزرگراه خیلی شلوغ حرکت میکردیم. من رانندگی میکردم و مانی کنارم نشسته بود و تکیه ش رو داده بود به شیشه بغل و همونجور که اروم اروم میرفتیم جلو , با همدیگه حرف میزدیم.
پدر من و مانی, دو تابرادر بودن که همیشه با همدیگه زندگی کردن.همیشه م با همدیگه شریک بودن. الانم یه کار خونه بزرگ دارن. خونه هامون بغل همدیگه س. دو تا خونه ی دو بلکس بغل هم با حیاط های بزرگ و پرگل و گیاه و درخت که وسط شون دیوار نداره.
من و مانی چند سالی هس که دانشگاه مونو تموم کردیم و تو همون کارخونه کار میکنیم. مادر مانی موقع تولدش فوت کرد و چون باهمدیگه یک سال اختلاف سنی داریم, مادرم اونم شیر داد. عموم بعد از مادر مانی دیگه ازدواج نکرد. زنش رو خیلی دوست داشت.
در حقیقت مادر من مانی رو بزرگ کرد و ما دو تا مثل دوتا برادر بودیم. هرجا که می رفتیم و هر کاری که میکردیم, با همدیگه میرفتیم و با همدیگه میکردیم. یعنی مانی میرفت و من هم دنبالش! یه خورده شیطون بود اما اقاو مهربون و فداکار!
پدرم و عموم برامون دوتا ماشین خیلی گرون قیمت خریده بودن و انداخته بودن زیر پای ما! حقوق مونم با اینکه هفته ای دو سه روز بیشتر کار نمیکردیم خیلی عالی بود. تو شمال م دوتا ویلای خیلی خیلی بزرگ داشتیم که تا تقی به توقی می خورد, مانی کار رو تعطیل می کرد و به هوای تمدد اعصاب, دوتایی یه جوری در میرفتیم و سه چهار روزی اونجا می موندیم!
خلاصه توماشین نشسته بودیم و من داشتم حرف میزدم و مانی م لم داده بود به شیشه و هم اهنگ گوش میکرد و هم با من حرف میزد.
-میگم دیگه نمیشه تو تهران زندگی کرد! از بس شلوغ شده,دیگه نمیشه نفس توش کشید!
مانی-پس بزن بریم شمال!
-دو روز نیس که از شمال بر گشتیم!عمو اینا پدرمونو در می آرن!نیگاه کن تروخدا! یه متر یه متر میریم جلو! حلا هی شهر داری مجوز ساختمون بده و هی خونه بسازن و هی شهر شلوغ تر بشه!
تو همین موقع دوتا دختر که کنار خیابان ایستاده بودن برامون دست بلندکردن!
یه نگاه بشون کردم و گاز دادم و رفتم جلوتر و به مانی گفتم:
-میبینن که قیمت این ماشین اندازه چند تا اپارتمانه ها! باز هم فکر میکنن که تاکسی یه! از بس که بعضی از این ادما, با هر ماشینی مسافر کشی میکنن,مردم عادت کردن برایه بقیه ی ماشینا دست بلند کنن! یارو پانزده شانزده میلون قیمت ماشین شه ها! بازم توراه مسافرمیزنه که مثلا پول بنزین ماشین رو در بیاره! واقعا بد روزگاری شده!
مانی-خیلی تف!تف!تف به این روزگار!
-بی تربیت!
مانی- از وضع اقتصادی چرا نمی گی؟!
-افتضاح! یارو سه جا کار میکنه که فقط بتونه خرج زندگیش رو در بیاره!بیچاره شب خسته و مرده میرسه خونه. دیگه حال جواب سلام زنش رو هم نداره چه برسه به مسائل زناشویی!
مانی-بمیرم واسه دل اون زنه که ماتمکدس!
-زهرمار!
مانی-خوب میفرمودین؟
-وقتی رسیدخونه دیگه بیچاره تو تن ش جون نیست که حرف بزنه چه برسه به پسرش برسه,به دخترش برسه!به......
مانی-اینجاس که نقش ما جوونا شروع میشه!یعنی در واقع ماباید به دخترش برسیم!یعنی کمکش کنیم!مشکلاتش رو حل کنیم!راهنمائش کنیم!یعنی بمیریم واسه اون زن که کلبه غم و غصه س!
-چی؟!
مانی-هنوز تو فکر اون زن بدبختم!
-گم شو!
توهمین موقع رسیدیم به سه تا دختر و تا کنارشون واستادم,باخنده اشاره که می خوان سوارشن!روم رو کردم اون طرف که جلو کمی واشد و حرکت کردم و حدود پانزده متر رفتم جلو. یه دقیقه بعد سه تایی رسیدن به ما و یکی شون خواست درعقب رو وا کنه که زود از طرف خودم قفلش کردم و شیشه طرف مانی رو یه خرده دادم پائین و بهش گفتم:
-ببخشید خانم محترم اما انگار این ماشین رو با تاکسی اشتباه گرفتید!
زود شیشه رو دادم بالا و رام کمی واشد و گاز دادم و رفتم
-عجب داستانیه ها!به زور می خوان سوار ماشین بشن!
مانی-بهشون توجه نکن!داشتین می فرمودین!
-اره دیگه وقتی پدر خونه نباشه,تمام فشارزندگی می افته رو دوش مادر!اونم چه جوری از پس چند تا بچه بر بیاد!
مانی-واقعا سخته!حالا اگر شوهره که شب بر می گشت خونه بهش می رسید, یعنی اگر میتو نست کمکش کنه, بازم یه حرفی!
ترافیک کمی سبک شدو راه افتادیم و تا از جلوی دوتا دختر دیگه رد شدیم که هر دو باخنده برامون دست بلند کردن!بهشون توجه نکردم و رد شدم و به مانی گفتم:
-این مسائل شوخی نیست!فاجعه س!
مانی-فرمایش شما کاملا متینه!
-می خوام بدونم ماها به دنیااومدیم که مثل تراکتور کار کنیم؟!
مانی-من و تو؟!
-من و تو که اصلا کار نمیکنیم!مردم بد بخت رو میگم!
مانی-دقیقا درست میفرمائید.
-توچطور امروز اینقدر ساکت و مؤدب شدی؟
بچه ها تا هفته یه دیگه روز هایه تعطیل بقیش رو میذارم
مانی- از بس کلام شما شیرین و فصیحه! " همون جور تکیه اش را به در داده بود و داشت منو نگاه
میکرد! تو همین موقع بازم از جلو دو تا دختر دیگه رد شدیم که بازم برامون دست بلند کردن!
همون جور که آروم از جلو شون رد شدم به مانی گفتم" چطور اینا فقط برای ما دست بلند می کنن!
نکنه باز داری اشاره ای چیزی می کنی؟! مانی- منکه نیم ساعته مثل بچه آدم همین جور نشستم
و پشتم به خیابونه! مگه اینکه با دمبم اشاره کنم! " دیدم داره راست می گه یک نگاه بهش کردم و گفتم"
آخه تو هر وقت ساکت می شی معلومه داری یک کاری می کنی!
مانی- حالا چون من پروندم سیاهه هر چی بشه تقصیره منه؟ پس چرا اینا فقط برای ما دست بلند
می کنن؟! مانی- مردم تو این چند ساله همه یک پا روان شناس شدن! چهره ی تو هم که ازش نجابت
و پر هیز کاری می باره! اینه که بهت اعتماد می کنن و می خوان سوار ماشینت بشن! یعنی حسه اعتماد رو در مردم بر می انگیزی! " تا اومدم حرف بزنم که همون دخترا اومدن جلو و یکی شون چند تا زد به شیشه طرف مانی.
زود گذاشتم رو دنده و یک خورده رفتم جلو که مانی گفت حالا عیبی داره که مثلا این بیچاره ها رو هم سوار کنیم؟ ما که داریم این مسیرو میریم! ماشینم که خالیه! ثواب داره والا! تکیه ات را ور دار ببینم
مانی- برای چی؟ تو وردار- این پشتم درد می کنه تکیه ام رو دادم به در که یک خورده آروم بشه
دستشو گرفتم و کشیدم این طرف که یک مرتبه یک کاغذ از پشتش افتاد!
این چی بود؟
مانی- چی چی بود؟!
این کاغذه!
مانی- کدوم کاغذه؟
همین که به شیشه بود!
مانی- آهان! از همین کاغذاست که به شیشه ی ماشینای نو می چسبونن.
اونو که به شیشه ی جلو می چسبونن.
مانی- حالا این یکیرو به شیشه بقل چسبوندن! ول کن این مسا ئل بی اهمیت رو!
داشتی در مورده اون شوهره که به زنش نمی رسه حرف میزدی! اتفاقا چه بحث جالب و شیرینی بود!
ترمز کردم و دولا شدمو از بقلش کاغذ رو برداشتم! تا یک نگاه بهش کردم خشکم زد! روش نوشته بود:
ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن سوار شو.
نوشابه ی خنک موجود می باشد.
ویژه ی بانوان.
کاغذ رو گرفتم جلوش و گفتم: این چیه؟
مانی- ولنجک-زعفرانیه ۱۰ تومن یعنی چی؟
یعنی زمین اونجا متری ۱۰ تومنه؟ آهان از این معامله املاکه! عجب آدم هایی هستن دیگه کاغذای تبلیغ شونو به زور میندازن تو ماشینه مردم! واقعا بی شر میه حق داری ناراحت بشی! منم یک لحظه ناراحت شدم ! حالا تبلیغو به زور انداختن تو ماشین بماند و از این ناراحت شدم که دارن تبلیغه دروغ می کنن
یعنی زمین ولنجک متری ۱۰ تومن؟ کلاه برداریه والا! یکی هم نیست جلو کاراشونو بگیره. واقعا که آدم وقتی با این صحنه ها بر خورد می کنه.........
خجالت نمیکشی مانی؟
یک نگاه به من کرد یک نگاه به بیرون و گفت:
چرا به خدا این دفعرو خجالت میکشم.
خوبه حداقل برای یک دفعه هم که شده توخجالت کشیدی!
ماشینای پشتی برام بوغ زدن و من کاغذ رو انداختم رو پای مانی و حرکت کردم.
که گفت:
- از این خجالت میکشم که این همه اینجا کنار خیابون گل رز و مریم و نسترن و مینا و یاسمن و لاله هس و یه شاخه شم دست من نیست! آخه ضد بشر! آفات گلهای اپارتمانی! تو چه موجودی هستی که به طبیعت توجه نمیکنی؟! بالاخره تو هم آدمی! حد آقل باید از یه گلی خوشت بیاد یا نه؟
- آره اما اون گلی که من ازش خوشم میاد بین اینا نیست!
مانی- خوب اینو زود تر بگو تا بگردم برات از میونه همینا پیداش کنم! اسم اون گل خوشکل و زیبا و خوش بو چیه؟ خصوصیتش کدومه؟ چند تا گلبرگ داره؟ تعداد پرچم هاش چیه؟ بگو دیگه دیر شد!
-میخک من عاشقه میخکم!
یه نگاه به من کردو گفت:
-واقعا مردشور اون سلیقه تو ببرن! آخه میخکم شد گل؟!
-تاحالا یه سبد میخک خریدی؟
مانی- مگه من نجارم که یه سبد میخ و میخک بخرم؟ بعدشم یه مرتبه پخش زمین بشن و هرچی میخ برن اونجای آدم!
-من که ازش خوشم میاد!
مانی- حالا بازم شانس آوردیم که از همین میخک خوشت میاد! اگه مثلا از کاکتوس خوشت میاو مد که دیگه واویلا! تا یه سبدش رو بغل میکردیم که تیکه تیکه میشدیم! حالا چرا اینقدر تند میری؟!
-خوب راه و شده دیگه!
مانی- حداقل آروم تر برو حالا که از این گلا نمی خری نگاشون کنم!
-چقدر حرف میزنی مانی!سرم رفت!
مانی- میخک!!! میخکم گل آخه؟؟ آخه این تبعه که تو داری؟ تبعت عین گونی خشن! سرشتت عین سمبا دس!
بعد برگشت و بیرونو نگاه کرد
-کاشکی الان ماشین خودم اینجا بود تا تو ماشینو دا شپورت و صندوق عقب رو پر میکردم از این همه گل! اصلا من نمیدونم چرا رفتم دانشگاه رشتهٔ مهندسی؟! من باید یه دکهٔ گل فروشی باز میکردم! مهندسی عمران به درد امثال تو میخوره که تبعه زمخته! همش باید با آجر و سیمان و آهن و لوله و عمله و بنا سرو کله بزنین! قربون خدا برم با این آدماش! خدا جون این هم آدم بود که تو خلق کردی؟!
خلاصه تا دم داره خونه غرزد!
خونه همون توی زعفرانیه بود و حدود نیم ساعت بعد رسیدیم و تا من پیچیدم جلو داره خونه واستادم که از طرف مانی یه دختر حدود بیست یکی دو ساله جلو اومد! مانی هنوز داشت به من غر میزد و حواسش به اون طرف نبود!من داشتم از اون طرف نگاه میکردم! نشناختمش! فکر کردم میخواد از پیاده رو رد بشه و من جلوش رو گرفتم! داشتم همین جوری نگاش میکردم که مانی گفت:
-حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم!
-یه دختر پشت سرت واستاده!
یه نگاه به من کردو یک لبخند زد
-دروغ میگی مثل سگ!
-به جون تو
-به جون تو چی؟
-یه دختر خانم پشت سرت واستاده!
کم کم لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:
-بیشتر ازش بگو!
-خوب برگرد خودت ببین!
-خوب میدونم داری دروغ میگی ولی همین رویای دروغ هم برام قشنگه! مخصوصا از زبون تو آدم برفی شنیده بشه!
-عجب خری هستی؟!
مانی- خوب حالا بقیش رو بگو!
-بقیه ی چیرو؟ یه دختر خانم درست پشت شیشهٔ ماشین واستاده!
بازم خندید و گفت:
-موهاش چه رنگیه؟ چی پوشیده؟ خوش کل یا نه؟ بگو دیگه!
یه مرتبه دختر چند بار زد به شیشه که مانی از ترس پرید بغلمو گفت:
- وای خدای مهربون داره چه اتفاقی میفته؟!
هم خندم گرفته بود هم جلو دختره زشت بود!
-خجالت بکش مانی!
همون جور که تو بغل من بود آروم سرشو برگردوند طرف شیشه تا دختررو دید زود گفت وای لولو پسر عمو جان نزاری این منو بخور ها! هولش دادم اون طرف شیشه رو دادم پائین. یک دختر بلندو قشنگ بود با یک روسری آبی که مثل شال انداخته بود رو سرش یک روپوش آبی خیلی کم رنگ تنش بود. تا شیشه اومد پائئن سلام کرد. اومدم جوابشو بدم که مانی زود گفت: خواهش میکنم مزاحم نشید! یک مرتبه من خندم گرفت سرمو انداختم پائئن که دختر بیچاره با تعجب گفت: به خدا من قصد مزاحمت ندارم!
مانی- دارین اذیتمون میکنین!
دختر که سرخ شده بود گفت: معذرت میخوام اما من فقط یک پیغام براتون دارم تازه اگه........ مانی- میخواین شماره ای چیزی بهمون بدین؟ من که نمیگیرم!
دختر- نه به خدا!! یعنی من اصلا....... مانی- حالا هل نشو! شماررو نوشتی رو کاغذ یا باید حفظش کنیم؟ وای که اصلا الان مغزم آمادگی نداره
دختر- شماره نمیخوام بدم به خدا! دیدم طفلک الانه که گری ش در بیاد زود گفتم: چه فرمایشی دارین خانم؟
آب دهنشو قورت دادو آروم گفت: ببخشین من دنبال آقای هامون مانی شباهنگ میگردم که با مشخصاتی که بهم دادن فکر کردم شما هستین!
مانی- اگه راست میگی شماره شناسناممون چنده؟
دختر خندش گرفت زدم تو پهلوی مانی تا خواستم از ماشین پیاده شم مانی داد زد گفت: نرو پائین میخوردت!! این دفعه دختره غش کرد از خند
پیاده شدم رفتم طرفش گفتم: من هامون هستم ایشون پسر عموم مانی... دستشو دراز کرد همون جور که باهم دست میداد گفت:
حالتون چطوره؟ من رکسانا هستم.
ممنون حال شما چطوره؟
رکسانا- مرسی خوبم هر چند اولش ترسیدم هل شدم!
باید ببخشید مانی یک خورده شوخه!
رکسانا- یک خورده؟
امرتونو بفرماید گفتید پیغامی برای ما دارین!
برگشت طرف مانی که هنوز تو ماشین نشست بود نگاه کرد من هم به مانی اشاره کردم گفتم:
چرا پیاده نمیشی؟
مانی- میترسم نمیام
رکسانا زد زیر خنده یک چشم غره به مانی رفتم که آروم در رو باز کرد پیاده شد گفت: من پیاده شدم اما اگه پیغامت از این پیغامهای سر خشک بی روح باشه در میرم میرم تو ماشین دوباره!
رکسانا همون جور که میخندید گفت: نه! اتفاقا یک پیغام خوبه! فقط اگه میشه بریم یک جای که کسی نباشه.
کجا مثلا؟
مانی- بریم تو صندوق عقب! هیچ کس توش نیست
من زدم زیر خند رکسانا که اشک از چشماش میومد! یک چپ چپ به مانی نگاه کردم که رکسانا گفت: منظورم بریم جای که راحت بتونیم صحبت کنیم.
خوب تشریف بیارین منزل!
رکسانا- خونه نه!
-نگران نباشید!مادرم خونه هستن!
رکسانا- به همین دلیل مایل نیستم برم منزلتون!
تا اینو گفت مانی یه لبخند زد و گفت:
-حالا اینقدر محکم حرف نزن! شاید ننه ت رفته باشه خرید!
-زهرمار!
مانی- یعنی میگم شاید خونه نباشه!
رکسانا هنوز داشت میخندید که گفتم:
-خوب شما بفرمائین کجا بریم!
رکسانا- راستش من اینجا هارو نمیش ناسم!فکر کردم شما جایی رو بلدین!میدونین موضوع مهمی یه!بریم یه جای خلوت که بتونیم حرف بزنیم!
مانی- میخواین بریم کوه؟!الان هم وسعت هفته است، پرنده تو کوه پر نمیزنه!
دوباره رکسانا زد زیره خنده و گفت:
-منظورم یه جایی یه که بتونیم بشینیم و حرف بزنیم!
مانی- خوب سه تا چارپایه م باخدمون میبریم اون بالا!چطوره؟
این دفعه من هم زدم زیر خنده!خودش که اصلا نمیخندید!رکسانا که دیگه حالا اصلا جلوی خودش رو نمیگرفت و همش داشت میخندید و با خنده حرف میزد!
رکسانا- همینجاها جایی نیس؟
مانی- بیست سوالی؟!خوب!اینجا که منظور نظر شو ماست، میشه بفرمائید که داخل شهره یا خارج از شهر؟ یعنی آب و آبادی داره یا خیر؟! درضمن وقتش که شد یه راهنمائی م بفرمائید!
رکسانا- منظورم یه کافی شاپی، چیزیه!
مانی- من که کافی شاپی که تو اون خیابون و سه تا چهار راه بالاتر و هفت هشت تا کوچه پایین تره رو نمیشناسم! تا حالا پامو اونجا نذاشتم و از این به بعد نمیذارم! مگه اینکه به زور منو ببرن وگر نه خودم تنهایی نامیرم!این از من!
-حالا موضوع اینقدر مهمه رکسانا خانم؟
رکسانا که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیر گفت:
-خیلی مهم هامون خان!
-پس بفرمائید سوار شین.
داره عقب رو براش وکردم و نشست و خودمم رفتم سوار شدم و مانی نشست.
-کجا بریم مانی؟
مانی- من که گفتم اینجا هارو بلد نیستم!دنده عقب بگیر برو تو اصلی.
از رو پول اومدم تو خیابون و رفتم طرف خیابون اصلی و پیچیدم بالا
-خوب!
مانی- خوب چی؟
-کجاس دیگه؟!
مانی- من که نرفتم تاحالا!دومین چهار راه دست چپ!
پیچیدم همون خیابون که مانی گفت و رفتم جلو و پرسیدم:
-کجاس؟
مانی- چرا همش از من میپرسی؟!جلو اون خونه نگاه دار!
یجا پارک کردم و سه تایی پیاده شدیم و به مانی گفتم:
-اینجا که کافی شاپ نیس!
مانی- آره ولی قراره چند ساله دیگه یکی اینجا بسازن!
-الان وقت شوخی یه؟
مانی- برو جلو همون خونه هه زنگ بزن دیگه!
-اون خونه؟
مانی- آره بابا!
رفتیم جلو یه خونه و وایسادیم و یه نگاه به مانی کردم و زنگش رو زدم.یه مردی آیفون رو جواب داد. از این آیفون تصویری ا بود. گوشی ش رو ورداشت و گفت:
-سلام آقا مانی! بفرمائین!
بعد دارو وا کرد یه نگاه به مانی کردمو گفتم:
-هیچ کس تورو هیچ جا نمیشناسه!
مانی_ بده حالا کارت رو راه انداختم؟
رکسانا خندید و ماهام کنار وایستادیم تا اول اون رفت تو و بعدشم من و مانی. یه خونه بزرگ بود با یه حیاط پرگل و با صفا. تو خونه رو خیلی قشنگ و شیک درست کرده بودن و میزو صندلی چیده بودن. توشم پر بود از دختر و پسرا یه موزیک قشنگ م پخش میشد. تا وارد شدیم یه دختر خانم که گویا اونجا گارسن بود اومد جلو و با مانی سلام و علیک و احوالپرسی کرد و ماها رو برد سر یه میز و سه تایی نشستیم و سه تا نسکافه سفارش دادیم که رکسانا دور و ورش رو نگاه کرد و گفت:
_فکر نمی کردم یه همچین جاهایی م وجود داشته باشه!
مانی_ منم فکر نمی کردم ! همینجوری الکی این خونه رو نشون دادم اما از اونجا که بخت این هامون مثل تیر چراغ برق بلنده و دلشم پاکه، زد کافی شاپ از کار دراومد!
رکسانا خندید و گفت:
_ دقیقا همونجور که در مورد شما بهم گفته بودن هستین!
مانی_ببخشین در مورد من چیا به شما گفتن؟
رکسانا_ اینکه شوخ و سرزنده این و کمی ام......
مانی_ دیگه بقیه ش رو کاری نداشته باشین ! یعنی بقیه ش بی اهمیته!
رکسانا زد زیر خنده و بقیه حرفش رو نگفت
مانی_ ببخشین در مورد این هامون چی گفتن؟
رکسانا_ جدی و یه خرده م .......
بازم بقیه حرفش رو نگفت که مانی شروع کرد
_ یه خرده نه و خیلی اخلاق بد! دارای یه طیعت بیجان! در واقع تشکیل شده از چهار تا استخون و سی چهل کیلو ماهیچه که یه روح بیجان مثل آجر قزاقی احاطه اش کرده!
رکسانا که می خندید گفت :
نه به خدا ! اونطوری بهم در مورد ایشون نگفتن!
مانی_ خانم باوربفرمائین این بشر یه خصوصیات اخلاقی داره که تو تیر آهن پیدا نمی شه ! انقدر این پسر خشک و بی روحه که اگه صد سال تو جنگلای شمال بکاریمش ، یه برگ ازش سبز نمی شه ! هیزم خشک پیش این ، گل همیشه بهاره! از اخلاق چی براتون بگم که باور کنین؟! هنر پیشه مرد مورد علاقه اش آرنولده ! هنر پیشه زن مورد علاقه اش اون پیرزن س که همیشه تو نقشای جادوگر بازی میکنه! رنگ مورد علاقه اش سورما هی مایل به سیاهه! ماشین اسپرت ش بنز خاوره ! فقط فیلمای جنگی و بکش بکش ! غذای مورد علاقه ش که همیشه تو رستورانا سفارش می ده کباب قفقازیه ! الانم جلو شما ملاحظه کرد و نسکافه سفارش داد ! اگه شما نبودین الان اینجا نون چایی سفارش می داد ! شما نمی دونین من چی از دست این می کشم!
اون می گفت و رکسانا می خندید!
مانی _به خدا انگار صد ساله که شما رو می شناسم رکسانا خانم !
رکسانا_ خیلی ممنون !
مانی_ ببخشین ، شما غیر از خودتون خواهر دیگه م دارین؟
رکسانا_ نه ندارم!
مانی _ خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه.
رکسانا _ مرسی
مانی_ داشتم می گفتم ، گل مورد علاقه ش میخکه ! باور میکنین؟!
رکسانا _ جدی ؟! اتفاقا منم از میخک خوشم می آد!
مانی_ یعنی در واقع همیشه بهش می گم یعنی یه ساعت پیش بهش می گفتم که پسر ، تنها چیزی که حیات ترو به این دنیا متصل کرده همین علاقه گل میخکه! چقدر این گل میخک زیبا و قشنگه ! من همیشه صبح به صبح می رم دم این گلفروشی آ و از پشت شیشه به این گلای میخک نیگاه می کنم ! واقعا شاهکاره طبیعته ! می شه گفت از گل خر زهره م خوشبوتره!
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و به رکسانا گفتم :
_ خب بهتره صحبت مون رو شروع کنیم . حتما موضوع خیلی مهمی یه که خواستین اینجا در موردش حرف بزنیم!
مانی_ حالا زیادم مهم نبود ،مهم نیست! مهم اینه که ما سه تایی خوش و خرم اینجائیم!
تو همین موقع دختر خانم برامون نسکافه ها رو آورد و گذاشت جلومون و بعدش یه مرد که انگار صاحب اونجا بود اومد و با مانی یه سلام و احوالپرسی گرم کرد و یه کاغذ که چند تا شماره روش بود داد بهش و گفت :
_ آقا مانی اینا رو چند تا از بچه ه دادن که بدم به شما.
مانی زود ازش گرفت و گذاشت جیبش و وقتی یارو رفت به رکسانا گفت:
_ چقدر این رفقا لطف دارن! شماره می دن که بهشون زنگ بزنم که از حال همدیگه با خبر باشیم ! خدا حفظ شون کنه! داشتم می گفتم ، خواننده مورد علاقه ش ام کلثومه! این نوارش رو میذاره و همچین ازش لذت می بره که نگو!
با پا زدم به پاش و رو به رکسانا گفتم :
_ ما سراپا گوش هستیم رکسانا خانم !
یه خرده نسکافه خورد و گفت:
_ من از طرف عمه تون براتون پیغام آوردم.
_ عمه مون؟!
سرش رو تکون داد که گفتم :
_حدش می زدم شما ماها رو اشتباه گرفتین ! ما اصلا عمع نداریم1
رکسانا _ چرا دارین!
_رکسانا خانم پدرای ما اصلا خواهر نداشتن!
مانی_ حالا عجله نکن هامون جون ! ادم وقت یه عمه مفت پیدا می کنه که نمیندازدش دور! یه عمع یه گوشه باشه ! چه اشکالی داره؟ جای کسی رو که تنگ نکرده ! ببخشی رکسانا خانم ، شما که اطلاعات وسیع و جامعی از شجره نامه ما دراین می شه بفرمائین آیا ما دختر عمع داریم یا خیر؟
رکسانا _ تقریبا
مانی_ یعنی چی ؟ مگه ادم می شه تقریبا دختر عمع داشته باشه؟!
رکسانا _ آخه چه جوری براتون بگم ؟!
مانی_ خودم فهمیدم ! وقتی آدم بعد بیست و هفت هشت سال یه عمه پیدا می کنه ، این عمه می شه یه عمع تقریبی ! خب دخترشم می شه یه دختر عمه تقریبی دیگه ! حالا بفرمائین ما چند عمع و دختر عمع داریم؟ در ضمن بفرمائین ما باید در کنار اینا ، رو چند تا شوهر عمه حساب کنیم؟ و ایا ما باید وجود پسر عمه رو هم تحمل کنیم یا خیر ؟چنانچه پسر عمه ای هم وجود داره آیا غیرتی یا بی غیرت ؟! رو خواهرش تعصب خاصی داره یا خیر؟( هر پاسخ صحیح 1 نمره)
رکسانا فقط داشت میخندید
-رکسانا خانم شوخی تون گرفته؟!
رکسانا- نه بخدا هامون خان!آقا مانی چیزای با نمک میگن و من هم خندم میگیره!ولی حقیقت رو بهتون گفتم! شما یه عمه دارید
-آخه این عمه چطوری یه مرتبه به وجود اومده؟
مانی- به نظر من این سوال یه سوال بی تربیتی یه!اولا عمه یا هر انسان دیگه یه مرتبه به وجود نمیاد!حالا می خوات عمه باشه یا هر کس دیگه! در ثانی تو مرده گنده هنوز نمیدونی عمه چه جوری به وجود میاد؟!
-تو میدونی چه جوری یه مرتبه پیداش شده؟!
مانی- من نمیدونم چه جوری یه مرتبه پیداش شده ولی میدونم که چه جوری به وجود اومده!
-اه...!بذار ببینم موضوع چیه!رکسانا خانم میشه بیشتر توضیح بدین؟!
رکسانا- من فقط باید یه پیغامی رو به شما برسونم!
-خوب پیغام چیه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#2
Posted: 12 May 2012 08:16
رکسانا- من فقط باید یه پیغامی رو به شما برسونم!
-خوب پیغام چیه؟
رکسانا- عمه تون گفتن، یعنی ببخشید من فقط اون پیغام رو تکرار میکنم!عمه تون اگر شما دوتا برادر زاده غیرت دارین به داده عمه تون برسین!
برگشتم طرف مانی که ساکت شده بود و داشت به رکسانا نگاه میکرد و گفتم:
-تو چی میگی؟
همون جور که داشت به رکسانا نگاه میکرد گفت:
-میدونم که رکسانا خانوم دروغ نمیگه! ولی داستان خیلی عجیبه!
-رکسانا خانم شما چه نسبتی با عمه ی من یا ما دارین؟
مانی- نکنه یمرتب بگی که تقریبا خواهر منی که اصلا حوصلشو ندارم!
رکسانا که میخندید گفت:
-نه من خواهر هیچ کدوم از شماها نیستم!من دانشجو هستم.عمه خانوم لطف کردن یه اتاق تو خونشون به من دادن.
مانی- ببخشید رکسانا خانم عمه خانم ما چند تا از این لطفا کردن؟ یعنی چند تا مثل شماها اونجا اتاق دارن؟
رکسانا- ما سه نفریم.
مانی- پس عمه م پانسیون وا کردن!
رکسانا- ایشون پولی از ما نمیگیران!
مانی- اون وقت میگان من به کی رفتم!خوب به عمه م رفتم دیگه!من هم هیچ وقت از دختر خانوما پول نمیگیرم!
یه نگاه به رکسانا کردم و گفتم:
-حالا ما یعنی باید چیکار کنیم؟
رکسانا- ببخشید اما من فقط پیغام ایشون رو به شما دادم.دیگه خودتون میدونین!
بر گشتم به مانی نگاه کردم که گفت:
-رکسانا خانوم به عمه مون پیغام بدین که از این هندونهها زیر بغل ما جا نمیگیرد ولی حتما بهش سر میزنیم!
رکسانا- چرا الان نمیایین؟من دارم میرم اونجا!خوب شما م با من بیاین!اون پیرزن رو خوشحال میکنین!خیلی افسردس!زن واقعا خوب و مهربونیه!خواهش میکنم بیایید!
تو چشماش نگاه کردم.هم چین صادقانه حرف میزد که به دلم میشست!
-مانی یه زنگ بزن بابا انا! یه بهونهای براشون بیار!
مانی- خونه عمه مون کجاست؟
رکسانا- گیشا.
از جام بلند شدم و گفتم:
-بریم رکسانا خانوم.
رکسانا- میایین؟
-عمه پیغام رسانه خوبی رو انتخاب کرده!آره همین الان با هم دیگه میریم هر چند که هنوز فکر میکنم یا اشتباه شده یه اینکه مسالهٔ دیگهای تو کاره!در هر صورت ما عمه نداریم اما چون موضوع برای خودمون هم جالب شده باهاتون میاییم.
سه تایی بلند شدیم و از کافی شاپ اومدیم بیرون. مانی یه تلفن به خونه زد و برنامه رو جور کرد و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف گیشا.
تقریبا نیم ساعت بعد تو گیشا بودیم و رکسانا یه کوچه رو بهمون نشون داد که رفتیم توش و جلو یه خونه دو طبقه واستادیم. خونه نسبتا قدیمی بود. سه تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف حونه و رکسانا زنگ زد و در وا شد و رفتیم تو.خونه شمالی بود. از حیاطش که کوچیک اما با صفا بود رد شدیم و از چند تا پله رفتیم بالا که در راهرو وا شد و دو تا دختر دیگه اومدن بیرون و سلام کردن. تا مانی چشمش بهشون افتاد با یه حالت غمگین گفت:
- سلام عمه های خوبم! الهی پیش مرگتون بشم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که ماها رو بهم رسوند! دلم براتون یه ذره شده بود! تو رو خدا بذارین بعد از این همه سال دوری بغلتون کنم! شماها بوی بابامو می دین!
« اینو و گفت و رفت طرف شون که دو تایی زدن زیر خنده و رکسانا گفت: »
- مانی خان اینا دوستای من هستن! عمه خانوم ایشون هستن!
« از همونجا پشت شیشه ی یکی از اتاقا رو نشون داد. من و مان دو تایی برگشتیم طرف اون ور!
یه خانم پیر پشت شیشه ی قدی یه اتاق واستاده بود و به یه عصا تکیه داده بود و داشت به ما نگاه می کرد!
هر دو ساکت شدیم و به اون خانم نگاه کردیم! موضوع انگار جدی جدی بود! صورت اون خانم شباهت زیادی به عموم، پدر مانی داشت! هر دومون جا خورده بودیم! شاید حدود سی ثانیه تو همون حالت بودیم که یه مرتبه مانی برگشت طره همون دو تا دختر و گفت:
- شما اشتباه نمی کنین؟! من فکر کنم شما دو تا عمه مائین! به سن و سال اون خانم نمی خوره که عمه ما باشه! حالا دیگه خودتونو لوس نکنین و بیاین جلو و برادر زاده تونو بغل کنین!
« دخترا دوباره زدن زیر خنده و رکسانا اومد جلو و گفت: »
- معرفی می کنم، مریم و سارا، دوستای من!
« مانی با دلخوری با دو تایی شون دست داد و گفت:»
- ولی من هنوز احساس می کنم که یه اشتباهی رخ داده! می گم آ رکسانا خانم! من وقتی بچه بودم از مامانم یه مرتبه شنیدم که یه خاله ای داشتم که وقتی بیست و یکی دو سالش بوده گم شده! ممکنه مثلا یکی از این دو تا دختر خانم خاله ی گم شده ی من باشن؟
« رکسانا که می خندید گفت:»
- فکر نکنم مانی خان! احتمالا خاله گم شده شما الان باید حدودا پنجاه سالشون باشه!
مانی - نه اصلا اینطور نیس! خاله من بیست و یه سالش بوده که گم شده! الانم برای من همون بیست و یه سال درسته!
« همونجور که به حرفهای مانی گوش می دادم، چشمم به اون خانم پیر بود. اونم داشت منو نگاه می کرد! صورتش خیلی برام آشنا بود! اما نمی دونستم کجا دیدمش! تو همین موقع رکسانا ا.مد جلو من و گفت:»
- هامون خان نمی فرمائین تو؟
« یه نگاه بهش کردم و رفتم طرف راهرو، دو تا دخترا رفتن کنار و من رفتم تو ساختمون و از راهرو گذشتم و رسیدم جلو یه در که یه مرتبه همون خانم پیر در رو وا کرد و یه لبخند زد و گفت:»
- تو هامونی؟
« سرم رو تکون دادم که گفت:»
- شکل پدرتی!
« فقط نگاهش کردم که مانی رسید پشت سرم و تا اون خانم رو دید یواش در گوشم گفت:»
- عمه مونبازیکن بیس باله! چه چوبی دستشه!
« اون خانم شنید و خندیدو گفت:»
- تو هم مانی هستی! درست مثل پدرت!
مانی - سلام عمه جون! یه دونه از این دختر عمه هارو بده که کار داریم و باید بریم! بعدا سر فرصت می آئیم واسه دیدار و ماچ و بوسه !
« با آرنج زدم تو پهلوش! اون خانم شروع کرد به خندیدن و از جلو در رفت کنار و گفت:»
- بیائین تو، هر چند خیلی دیره اما بازم خوبه!
مانی - عمه خانم اگه دیره می خواین ما الان بریم فردا بیائیم؟ اصلا شما خسته این، تشریف ببرین تو اتاقتون استراحت کنین، منم با این دختر خانما، ته و توی قضیه رو در می آرم و نتیجه رو فردا به اطلاع شما می رسونم! چطوره؟
عمه خانم - بیا برو تو پدر سوخته ی بی حیا!
مانی - اِ.... ! عمه خانم نرسیده شوخی؟
« آروم رفتم تو و مانی م دنبالم اومد و رکسانا و مریم و سارا م اومدن و رکسانا رفت جلو و در مهمونخونه رو وا کرد و همه رفتیم تو و نشستیم و خودش رفت بیرون و یه دقیقه بعد با یه سینی چایی برگشت. تو این یه دقیقه، من یه لحظه به مریم و سارا و یه لحظه به اون خانم نگاه می کردم. رکسانا با سینی چایی اومد جلومون و تعارف کرد و به مریم یه اشاره کرد که اونم بلند شد و رفت بیرون و کمی بعد با سبد میوه و زیر دستی برگشت و سبد میوه رو گرفت جلو من و گفت:»
- بفرمائین هامون خان.
- ممنون میل ندارم.
مریم - اگه سخت تونه خودم براتون پوست بکنم!؟
« یه نگاه بهش کردم که خنده از رو لبش رفت و کمی خودشو جمع و جور کرد که مانی آروم بهش گفت:»
- هاپو عصبانی!
« یه مرتبه اون خانم و دخترا زدن زیر خنده! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که آروم گفت:»
- چته عین برج زهر مار! خدا یه عمه بهمون داده با سه تا تقریبا دختر عمه! دیگه چی می خوای؟!
« پاکت سیگار رو درآوردم و به اون خانم گفتم:»
- اجازه هست اینجا سیگار بکشم؟
عمه خانم - سیگار چیز خوبی نیس آ!
- پس می رم بیرون می کشم.
« تا اومدم بلند بشم که گفت:»
- نگفتم اینجا سیگار نکش! گفتم چیز خوبی نیس! حالا یه دونه م به من بده!
چه بهشم زود بر می خوره!
« بلند شدم و بهش تعارف کردم. یکی برداشت و براش روشن کردم و دو تام برای خودم و مانی روشن کردم. اومدم بدم بهش که دیدم با چشم داره یه جا رو نشون می ده! برگشتم طرف اونجایی رو که نشون می داد نگاه کردم که دیدم سر بخاری اتاق، چند تا قاب عکس کوچیکه! دوباره برگشتم طرف مانی که یه مرتبه انگار تصویر عکس آ تو ذهنم جا افتاد! رفتم جلوتر که دیدم انگار هیچ اشتباهی پیش نیومده!
چهار تا عکس تو قاب روی بخاری اتاق بود. همه قدیمی و زرد شده! تو دو تا شون عکس دو تا پسر بچه و یه دختر بزرگتر بود! عکس اون دو تا پسر بچه رو کاملا می شناختم! پدرم و عموم!
دو تا عکس دیگه که سه تایی بود. عکس پدر بزرگم و یه زن و همون دختر بچه بود!
برگشتم طرف اون خانم که با یه لبخند گفت:
- شناختی؟
- عکس پدرمو عمومه!
عمه خانم - اون دخترم که منم!
« یه نگاه دیگه به عکسا کردم و سیگار مانی رو بهش دادم و گفتم:»
- زیاد معلوم نیس!
عمه خانم - اون یکی آ چی؟! عکس پدر بزرگت رو که می شناسی؟!
« دیگه این یکی قابل انکار نبود!»
- یعنی شما عمه ی ما هستین؟
عمه خانم - آره پسر جون! هیچ دروغی در کار نیس!
- پس تا حالا کجا بودین؟ چرا تا حالا پدرامون در مورد شما چیزی به ما نگفتن؟!
عمه خانم نگاهی به رکسانا کرد که اونم یه اشاره به مریم و سارا کرد و سه تایی از جاشون بلند شدند و از اتاق رفتن بیرون.»
عمه خانم - حالا چایی تون رو بخورین تا کم کم حالی تون کنم!
« چایی آمون رو ورداشتیم و کمی ازش خوردیم که گفت:»
-آخرین بار که دیدمتون دو سه ماه پیش بود!
-کجا؟
عمّه خانم- درست دم خونه تون! تاحالا دو سه بار اومدم دم خونه تون و برادرامو دیدم!
-چطور پی دامون کردین؟
عمّه خانم- باباهاتون عدمهای کوچیکی نیستن که نشه پیداشون کرد! اونم با اون کارخانهٔ بزرگ و معروف!
-حالا چرا خواستین پیدامون کنین؟
عمّه خانوم- داستانش خیلی طولانیه! باید سر فرصت براتون تعریف کنم!
-ولی باید ما بدونیم!
عمّه خانوم- آره ولی شما رو برای یه چیز دیگه خواستم! یعنی برای یه کمک! راستش اولش برای کمک اما تا پاتون رو گذاشتین تو این خونه، یه مرتبه یه احساس دلگرمی و پشت گرمی بهم دست داد! احساس کردم که دیگه تنها و بیکس نیستم! یعنی هرکسی دوتا جوون مثل شماها برادرزادش باشن دیگه بیکس نیست!
-ممنون چه کمکی از دست ما بر میاد؟ مشکله مالی دارین؟
عمّه خانوم- دخترم! دخترم رو برام بیارین!
منو مانی یه نگاه به همدیگه کردیم که مانی گفت:
-از خونه فرار کرده؟
عمّه خانوم- تقریبا
مانی- تقریبا فرار کرده؟ یعنی نصف روز خونه ست نصف روز فرار میکنه؟
عمّه خندید و گفت:
-ا زم قهر کرده.دوسالی میشه!
مانی- دوساله که قهر کرده حالا به فکرش افتادین؟
عمّه خانوم- ازش خبر داشتم! یه اتاق توی خونه یه خوب و مطمئن اجاره کرده بود و زندگیش رو میکرد! گفتم کمی که بگذره و آروم تر بشه میرم سراغش و برش میگردونم اما اشتباه میکردم!
مانی- ازدواج نکرده؟
عمّه خانم- نه!
مانی- چند سالیش هست حالا؟
عمّه خانم- حدود بیست دو و سه سالشه.
من و مانی یه نگاه به همدیگه کردیم و مانی گفت:
ببخشید عمّه خانم، شما چند سالته؟
عمّه خانم- دورور هشتاد، هشتاد خرده آی.
مانی- ماشالا! روغن کرمونشاهی اینه ها!هزار الله اکبر! یعنی حدودا شصت سالتون که بود این گیس گلابتون رو به دنیا آوردین؟! دستتون درد نکنه! زن ایرانی رو رسفید کردین!
عمّه خندید و گفت:
-دختر خودم نیست!آوردمش و بزرگش کردم!همین و که فهمید گذاشت رفت!
-بهش نگفته بودین؟
عمّه خانم- نه!
-چرا؟
عمّه خانم- خرییت!
مانی- دور از جون شما اما خودش چه جوری فهمید؟
عمّه خانم- یه پدر سوخته بش گفت! یه آدم شار لاتن!
-باهاتون دشمنی داشت؟
عمّه خانم- کم کم همه رو براتون میگم.
مانی- عکسی چیزی ازش ندارین؟
عمّه خانم- شما حتما میشناسینش!
مانی- ما؟ بجون عمّه خانم من یکی که تو این دوساله توبه کردم و همش تو خونه وره دل بابام بودم! هرکسی هم هرچیزی بهتون گفت از سر دشمنی بوده!میگین نه این هامون شاهد!
عمّه خانم-ای پدر سوخته!
مانی- یعنی شما میفرمایین ما به عمّه مون خیانت میکنیم؟! یعنی ما ا دمهایی هستیم که بریم و دختر عمّه مون رو فریم بدیم؟! اصلا به قیافهٔ ما میخوره که یه هم چین ا دمهایی باشیم؟!
عمه نگاهش کرد و بهش خندید كه مانی گفت:
-فرمودین دو سال؟
عمه سرش رو تکون داد
مانی- ببخشید اسم دختر عمه جون فریباست؟
عمه خانوم- نه.
مانی خندید و آروم گفت:
-بیتا؟
عمه بازم خندید و گفت:
-نه.
مانی بازم با خنده گفت:
-صحرا؟شهره؟آزیتا؟لیدا؟پانته ا؟ویولت؟
عمه خانم- هیچ کدوم نیست!
مانی- خوب، الحمدلله ی سالش كه هیچی! بخیر گذشت!
عمه م خندید و آروم از جاش بلند شد و رفت از اتاق بیرون و ی لحضه بعد با ی مجله برگشت و مجله رو گذاشت جلو ما!من مانی یه نگاه به مجله کردیم.یه مجله جدول بود! مانی ورش داشت همین جوری ورق زد و بعد رویه صفحه نگه داشت و یه نگاه بهش کرد.
-خوب! احتمالا راحت میشه پیداش کرد!
یه نگاه به لای مجله کردم!فکر کردم عکس ی چیز دیگه ی از دختر عمه موون لای مجلس كه مانی گفت:
-شروع میکنیم ! از از نوشت های زند یاد جلال احمد؟هفت حرف!
-چی؟
مانی- از مشتقات نفت؟ سه حرف!ببخشین عمه جون! اسم دختر عمه موون رمز جدول؟
عمه م خوانید و گفت:
-رو جلدش رو نگاه کنین!
ی نگاه با تعجب به عمه م کردم و مجله رو از دست مانی كه اونم به عمه م مت شده بود گرفتم و عکسه رو جلد رو نگاه کردم!باورم نمیشود!
دوبار به عمه م نگاه کردم! یه لحضه بعد گفتم:
-ایشون دختر عمه ما هستن؟
مانی مجله رو از دستم گرفت و یه نگاه بهش کرد گفت:
-ا ا ا ا...! پس ما تاحالا بیخودی پول بلیط سینما رو میدادیم!
مجله رو دوبار از دستش گرفتم و نگاه کردم! رویه جلد عکسه ..... خانوم بود كه همین چند وقت پیش توی یه فیلم بازی کرده بود! دختر قشنگی بود! چشم و مو مشکی و خیلی خوش تیپ! اتفاقا به خاطره قشنگیش، با همون یه فیلم گل کرده بود !
مجله رو گذاشتم رویه میز و به عمه خانم گفتم:
-اسمش همین .... كه باهاش معروف شد؟
عمه خانوم- نه! اسمش ترمه اس! وقتی فهمید كه دختر من نیست رفت وبرای خودش یه شناسنامه دیگه گرفت!یعنی به نام پدرش شناس نام گرفت! اسمش رو هم عوض کرد اینو رو خودش گذاشت!
مانی- اسم خودش كه قشنگ تر بود!
عمه خانم- دیگه؟!
مانی- هلاکه هنر پیشگی به دهانش مزه کرده و معروف شد؟!مگه میآد؟!
عمه خانوم- نمیخوام دیگه بازی کنه!
-چرا؟!
عمه خانوم- بعدا بهتون میگم!
-اگه نخواست بیاد چی؟
عمه خانم- میخواد!حتما میآد!فقط باید کمکش کرد!
-ماها رو میشناسه؟
عمه خانوم- براش از برادرم گفتم. میدونه كه برادر هام هرکدوم یه پسر دارن. همین.
مانی-آدرسی چیزی ازش دارین؟
عمه خانوم- خونه جدیدش رو نه ولی امشب فیلمبر داری داره!
-کجا؟
عمه خانوم- است ۲ بعد از نصفه شب توخیابون....
تو همین موقع در اتاق واشد و رکسانا با ی سینه چایی دیگه امد تو و تعارف کرد كه عمه خانوم گفت:
-رکسانا همه چیز رو میدونه خدا حفظش کنه خیلی برام کمکه!
رکسانا- اختیار دارین!کاری نکردم!
-ترمه خانم تحصیل کردن؟
عمه خانم- آره!دانشگاهش رو تمام کرده!
رکسانا سینی رو گذاشت رویه میز و خودشم نشست. چایی موون رو خوردیم كه گفتم:
-خوب اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم!
عمه خانوم- حالا كه زود!
-از صبح كه از خونه اومدیم بیرون هنوز بر نگشتیم!دلشون شور میزنه!
اینو گفتم و بلند شدم مانی م بلند شد و یه خداحافظی معمولی کردیم و از اتاق اومدیم بیرون.دم در راهرو عمه م گفت:
-هامون!
برگشتم طرفش.
عمه خانم- کمکم میکنین؟
-سعی میکنیم.
زد زیره گریه و گفت:
-اگه شما ها کاری برام نکنین،دیگه کسی رو ندارم!اگه قرار باشه برگرده فقط شما ها میتونین برش گردونین!
مانی- مگه کسه دیگه ی ام رفته دنبالش؟
اشک هاشو پاک کردوگفت:
-دوبار خودم،یه بار هام رکسانا با مریم اینا!
دوبار شروع کرد به گریه کردن مانی رفت جلو و پیشونیش رو مکه کرد و گفت:
-غصه نخورین!خدا بزرگه!
دوبار زیره لب یه خداحافظی کردم و رفتم تو راهرو و رفتم تو حیاط مانی و رکسانا پشت سرم امدن تو حیاط كه رسیدیم مانی به رکسانا گفت:
-شما با این دختر عمه ما حرف زدین؟
رکسانا- آره.
مانی- چه جور دختریه؟
رکسانا- دختر خوبییه!
مانی- دوخت خانوما همه خوبان اما میخوام بدونم از اناس كه خودش رو میگیره؟
رکسانا خندید و گفت:
-خوب الان دیگه ترمه خانوم هنر پیشه هستن!طبیان یه مقدار رهایی شون عوض شده!
مانی- خوب فهمیدم! دیگه نمیخواد بگی!رفتی اینجا تلفن دارین؟
رکسانا- الان شماره رو براتون می نویسم می ارم !
مانی- نمیخواد! همین بگین میزنم تو موبیل!
رکسانا شماره خونه رو به مانی داد و مانی شماره موبایلش رو به رکسانا داد و ازش خداحافظی کردیم و اومدیم از خونه بیرون و سوره ماشین شدیم و حرکت کردیم.
تا وسطای پارک وی هیچ کدوم چیزی نگفتیم كه یه مرتبه مانی گفت:
-چرا از ما این جریان رو پنهون کردن؟
-نمیدونم!
مانی- فکر کنم عمه موون جوون كه بوده یه خورده شیطونی کرده و از بهشت روند شده!
-نباید در موردش اینطوری حرف بزنی!هرچی باشه عمه مونه!
مانی-شیطونی كه یه خورده اشکالی نداره!
-حالا چه جوری برش گردونیم؟
مانی-کاری نداره یه شایعه براش درست میکنیم و میزنن از عالمه هنر بیرونش میکنن!
- این یکی دیگه شوخی نیست ! کار سختیه !
مانی – خدا بزرگه !
(( نیم ساعت بعد رسیدیم خونه . پدرم و عموم و مادرم داشتن نهار می خوردن . تا رسیدیم شروع کردن به غر زدن که تا حالا کجا بودین و چرا موبایل تون خاموش بوده !
سلام کردیم و دو تایی رفتیم لباسامونو عوض کردیم و دست و صورتمونو شستیم و اومدیم سر میز نهار . مادرم برامون غذا کشیده بود . مانی شروع کرد به خوردن که عموم بهش گفت ))
- کجا بودین تا حالا ؟!
مانی – اسیر همشیرۀ شما !
(( یه مرتبه پدرم و عموم و مادرم دست از غذا کشیدن و مات به من و مانی نگاه کردن ! شاید حدود سی ثانیه ، یه دقیقه فقط نگامون می کردن ! بعدش عموم گفت ))
- باز چرت و پرت گفتی پسر ؟ !
- نه عمو جون ! راست میگه !
پدرم – یعنی چی ؟ !
- عمه مون فرستاده بود دنبالمون ! ماهام رفتیم اونجا !
(( پدرم بلند شد و یه سیگار روشن کرد و دوباره برگشت سر میز و گفت ))
- خب ؟
- هیچی دیگه ! رفتیم خونش ! گیشا !
پدرم – خب ! ؟
مانی – می خواست ما رو ببینه و باهامون حرف بزنه !
(( تا مانی اینو گفت درم از جاش بلند شد و رفت تو حیاط ! عمومم دنبالش رفت ! یه نگاه به مانی کردم که بلند شد دنبالشون رفت و یه دقیقۀ بعد برگشت و گفت ))
- دوتا داداشا سر گذاشتن به بیابون !
- چی ؟!
مانی – سوار ماشین شدن و رفتن !
(( برگشتم طرف مادرم و گفتم ))
- جریان چیه ؟!
مادرم – چی بگم آخه ؟!
مانی – بگو عزیز ؟ ما که امروز فردا همه چیز رو میفهمیم !
(( مانی مادرم رو عزیز صدا می کرد . مادرم یه لحظه مکث کرد و بعدش گفت ))
- پدراتون یه خواهر داشتن که باهاشون ناتنی بوده ! گویا از خونه فرار می کنه و پدر بزرگ تون هم از ارث و همه چیز محرومش می کنه ! من فقط همین رو می دونم !
- اسم این خانم چیه ؟
مادرم – اسم عمه تون ؟
(( سرمو تکون دادم که گفت ))
- لیا .
- لیا ؟!
مانی – این چه اسمیه ؟!
مادرم – آخه مادرش ایرانی نبوده !
- برای چی پدر زرگ این کارو می کنه ؟
مادرم – آخه اون وقتا که مثل حالا نبوده ! فرار از خونه مثل یه گناه بوده ! اونم برای دختر!
- پدر اینا چی ؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#3
Posted: 12 May 2012 08:21
مادرم – پدرت و عموت اون موقع ها خیلی کوچک بودن ! خب وقتی باباشون لیا رو طرد می کنه ، اونا چیکار می خواستن بکنن ؟! بعدشم همش تو خونه ازش بد می گفته و نفرینش می کرده ! کم کم این مسئله تو روحیۀ اینام اثر می کنه و از خواهرشون متنفر می شن ! گویا بابابزرگ تون تا آخر عمرش سر حرفش بوده و از اینا قول گرفته اسم لیا رو هم نیارن . غذا تونو بخورین ! از دهن افتاد !
- من اشتها ندارم !
مانی – اما من دارم !
(( شروع کرد به خوردن غذاش که مادرم زری خانم رو صدا کرد و گفت ))
33
- زری خانم ! بیا غذای این بچه رو ببر گرم کن ! یخ کرد !
مانی – خوبه عزیز ! خوردمش تموم شد !
(( یه نگاه بهش کردم . داشت تند و تند غذاشو می خورد ! بهش گفتم ))
- زودتر بخور کارت دارم .
(( بشقابش تموم شد و دوباره برای خودش غذا کشید ! ))
- چه خبرته ؟! از سال قحطی اومدی ؟!
مادرم – بزار بخوره بچم ! چکارش داری ؟
- مادر شما عمه لیا رو دیدین ؟
مادرم – نه مادر ! اصلا جرات نداشتم اسمش رو جلو پدرت بیارم !
- انقدر از دستش ناراحته ؟!
مادرم – چه می دونم والا !
(( برگشتم به مانی نگاه کردم . بشقاب دومش رو هم تموم کرد و شروع کرد دوباره غذا کشیدن !
- می خوای مانی زنگ بزنم یه پرس چلو کباب برات بیارن ؟!
مانی – نه ! غذا هس ! چلو کباب برای چی ؟
- داری خودکشی می کنی ؟ راه های ساده تری م هس آ !
مادرم – ولش کن بزار غذاش رو بخوره !
(( از تو جیبم یه سیگار در آوردم و روشن کردم که مادرم گفت ))
- الان یه مرتبه پدرت اینا بر می گردن آ !
(( من و مانی جلو پدرم و عموم سیگار نمی کشیدیم . ))
مادرم – چیه مادر این سیگار ؟! جز سرطان چیز دیگه م داره ؟!
(( داشتم با خودم فکر می کردم . یه آن برگشتم طرف مانی . سومین بشقابشم تموم کرد و شروع کرد به سالاد کشیدن !
- مانی ! خدا شاهده ممکنه اتفاقی برات بیفته ها ! حداقل به معده ت رحم کن !
مانی – سالاد غذا رو حضم می کنه .
- سالاد یه بشقاب غذا رو حضم می کنه ! تکلیف اون دو تا بشقاب دیگه رو کی روشن می کنه ؟
مانی- الان بعد از این،دسر كه خوردم،خودش تکلیف اون دوتا دیگه رو روشن میکنه!
از دستش حرصم گرفت و از جام بلند شدم و دستش رو گرفتم و کشیدم!
همون جور كه از جاش بلند میشد ی تیکه نون از رو میز واردش و گفت:
-چرا همچین میکنی؟!
-دارم از مرگ نجاتت میدم!
منی-بابا ضعف گرفت تم!عزیز،سفره رو جمع نکن كه برمی گردم!
کشیدمش و باخودم بردمش بالا تو اتاقم.رفت رو تخت نشست و شروع کرد به خوردن اون تیکه نون!
-امشب چیکار میکنی؟
مانی-شام میخورم،سیر میشم!
-بترکی مانی!
مانی-بابا گشنه مه آخه!
-دارم این دختر ترمه رو میگم!
مانی-آهان!خوب میریم دنبالش!
-اگه نیومد چی؟
منی-میزنیم تو سرش می اریمش!حالا من ازیه چیز دیگه میترسم!
-از چی؟
مانی-میترسم پس فردا خبر بهمون برسه كه یه مادربزرگ فریب خورده داریم كه سال هاس از خونه فرارکرده و تازگی پلیس پیداش کرده و الان هم تو ندامت گاهه و باید بریم و تحویلش بگیریم!
-گم شو!
فصل دوم
ساعت حدود یک و نیمه نصفه شب بود كه با مانی،یواش از خونه اومدیم بیرون.ماشین مانی بیرون،جلو،در پارک بود.
دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم.تقریبا ساعت دو بود كه رسیدیم به همون خیابون كه توش فیلمبرداری داشتن.همون اول خیابون رو بسته بودن و نمیذاشتن ماشین وارد بشه!جمیعت م اونجا پر بود!
-این همه آدم اینجا چیکار میکنن؟! اون هم این وقت شب!
مانی-مردم ایران هنر دوستن دیگه!
-خوب چیکار کنیم حالا؟
مانی-بذار ماشین و پارک کنم بعدش پیاده میریم.
ماشین رو یه جا پارک کرد وبعدش پیاده شدیم.از اول خیابون كه تقریبا بیست متر وارد میشدیم،صحنه فیلمبرداری شروع می شد.پروژکتور و یه سری تابلو و چند تا نیمکت و دوربین و این چیزارو گذاشته بودن تو خیابون و پیاده رو.از همون جا كه پروژکتور ها بود دیگه نمیذاشتن کسی بر جلوتر.یه مامور و دونفر از کارکنان اونجا واستاده بودن و مواظب بودن کسی جلوتر نره.مردم كه بیشترشون دخترای جوون بودن،از همون جا تماشا میکردن.
با مانی رفتیم جلوتر و از یکی از اون کارکنان اونجا پرسیدیم:
-ببخشی آقا،........امشب فیلمبرداری دارن؟
ی نگه به من کرد و سرشو تکون داد.دوباره پرسیدم:
-ببخشین چطوری میتونیم ایشون رو ببینیم؟
یه خندآی کرد و گفت:
-وقتی فیلم شون آمده شد و رفت رو اکران،میرین سینما و بلیط می خرین و می بینین شون!
دوباره خندید كه مانی گفت:
-خوب ایشون چه جوری میتونن ما هارو ببینن؟؟
خوانده ی یارو قط شد و هیچی نگفت كه منی آروم بهش گفت:
-ببین آقاجون ما دوتا از اقوام خانوم....هستیم. باید امشب چند دقیقه در مورد موضوع خیلی مهمی با ایشون صحبت کنیم! حالا اگر ممکنه یا بذارین ما بریم تو یااینکه خودتون یه پیغام بهشون برسونید!
یارو دوباره نگاهمون کرد گفت:
-نمیشه آقا!اینکارا ممنوعه!
مانی-چی ممنوعه؟
یارو-پیغوم پسغوم بردن!
مانی-پس بذارین ما بریم تو!
یارو-ان هم ممنوعه!
مانی-پس ایشون رو صدا کنین بیرون!
یارو-ان هم ممنوعه!هونرپیشه ها نباید از محوطه فیلم برداری خارج بشن!
مانی-اینا هونرپیشن یا اسیر جنگی؟؟؟
یارو-حالا هرچی!
مانی-پس به کارگردان یا تهیه کننده بگین یک دقیقه بییاد اینجا!
یارو دوباره خندید و گفت:
-من از اینجا یک قدم هم نمیتونم تکون بخورم!
-آقای محترم ما نه مزاحمیم نه اینکه خیال امضا گرفتن و این حرفارو داریم!یکاره بسیار مهمی با ایشون داریم!همین!
یارو-کاری از دست من ساخته نیست مگه اینکه کارگردان بگه!
-خوب کارگردان رو صدا کنین!
یارو-اجازه ندارم از اینجا تکون بخورم!
مانی رفت جلو تر و بغلش واستاد و یه خنده بهش کرد و یه چیزی گذشت تو جیبه کتش و گفت:
-حالا شما یخورده دیگه فکر کن ببین راهی نداره؟!
یارو آروم دستش کرد تو جیبش و لاش رو واکرد و یه نگاهی به پولا کرد و بایه لبخند گفت:
-راه در اما خیلی ساخت!
مانی دوباره یخورده پول گذاشت تو جیبش و گفت:
-ببین آسون تر نشود؟
یارو یه خنده دیگه کرد و گفت:
-همین جا واستین تا برگردم!
بعد یه چیزی به دوستش گفت و گذاشت و رفت!دوسه دقیقه بعد برگشت و گفت:
-اینکه میاد دستیاره کارگردانه!هرچی میخواین بهش بگین!
یخورده صبر کردیم اما کسی نیومد!یارو دوباره رفت و این دفعه بایه نفر دیگه برگشت و ماهارو بهش نشون داد كه اونم با عجله و تند تند گفت:
-بفرمایین آقایون!
مانی-سلام عرض کردم...
یارو زود گفت:
-خواهش میکنم کوتاه و مختصر و سریع بگین!
مانی-سلام!خانوم...!ملاقات!
یارو ی نگاه به منی کرد و گفت:
-یعنی چی آقا؟؟؟
مانی-از این خلاصه تر و مفید تر و سریع تر دیگه بلد نیستم! ببخشین!
یارو-میخوایین با خانوم... ملاقات کنین؟؟؟
-جناب آقای کارگردان ما از اقوام ایشون هستیم و مایلیم در مورد مسعله مهمی ایشون رو ملاقات کنیم!
یارو-ببینین آقایون،تو هر صحنه فیلمبرداری كه صحنه خارجیه،یه عده قم و خیش همیشه پیدا میشن!
-ما چطوری میتونیم ثابت کنیم كه این مورد واقعی یه ؟؟
یارو-شما اگه از اقوام ایشون هستین حتما آدرس منزل یا تلفن شون رو دارین!
-ما از اقوام ایشون هستیم اما نه آدرس شون رو داریم نه شماره تلفن شون رو!
یارو-پس متاسفم!
-آقای محترم! مسله خیلی خیلی مهمه!
یارو-من هم خیلی خیلی متاسفم!
مانی-آقای عزیز زیادی تاسف نخورین!برای قلبتون خوب نیست!کار ما هم به اندازه این تاسف شما مهم نیست!لطفا بفرماین به کارتون برسین جناب کارگردان بزرگ!اما بعدا نگین كه ما اجازه نگرفتیم و خواهش نکردیم و این حرفاها؟!
یارو یه نگاهبه ما دوتا کرد و بعد یه چیزی به ان مامورا گفت و بعدش گذاشت و رفت!مانی م دست منو کشید و همونجور كه با خودش میبرد گفت:
-بیا!حتما قسمت نیست كه ما امشب دختر عمه مون رو ببینیم!با قسمت كه نمیشه جنگ کرد!بیا بریم!
-پس چکار کنیم؟؟؟
مانی-واگذارش کن به قسمت!
-قسمت یعنی چی ؟؟؟واستا ببینم!
مانی-قسمت یعنی سرنوشت و تقدیر و پیشونی نویس!
اینا رو میگفت و منو باخودش میکشید!
مانی-هرکسی یه پیشونی نویس داره!هرچی تو پیشونی ادم نوشت باشه،همونه!
رسیدیم دم ماشین و با ریموت در رو واکرد و خودش نشست پشت فرمون و گفت:
-بیا سوارشو عزیزم!
-آخه دست خالی برگردیم؟!جواب عمه رو چی بدیم؟!
مانی-خوب وقتی نمیشه،نمیشه دیگه!ما كه سعی خودمون رو کردیم!بیست هزارتومان فقط پول گذاشتم تو جیب یارو! سوار شو!
-همین؟!
مانی-ا.....!نمی تونیم بریم به یه ادم كه حرف حالیش نمیشه التماس کنیم كه!
سوار شدم و گفتم:
- پس دیگه چجوری پیداش کنیم؟
- قسمت . واگذارش کن به قسمت . اگه قرار باشه ما این ترمه خانوم رو ببینیم . میبینیم.
اینو و گفت و ماشین رو روشن کرد و از همونجا دنده عقب گرفت و یه خرد ه رفت طرف همونجا که فیلمبرداری بود . اروم اروم رفت عقب که گفتم:
- مواظب مردم باش
(( تا اینو گفتم هفت هشت تا گاز محکم محکم داد که مردم متوجه شدن و رفتن کنار که یه دفعه پاشو از روی کلاچ برداشت و ماشین با صدای خیلی خیلی زیاد بکس و باد ( بکسوات ) کرد و با سرعت رفت عقب!! نفس و زبونم با همدیگه بند اومد!! فقط تونستم عقب رو نگاه کنم . درست مثل صحنه این فیلمهای پلیسی بود . همه از جلوی ماشین پریدن اونور و مانی زد به یک خرک چوبی که جلوی راه رو بسته بود و پرتش کرد یک طرف و زد به یه پرژکتور و بعدش به یک تابلو که نور رنگی رو منعکس میکرد و بعدش به چند تا صندلی که اونجا گذاشته بودن و درست رفت وسط صحنه فیلمبرداری و زد رو ترمز. برگشتم نگاهش کردم که خیلی اروم گفت))
- قسمت وامونده که بهت میگفتم همینجوری ا ! دنده عقب و جلو رو با هم قاطی کردم.
(( بعدش ترمز دستی رو کشید و ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد. منم تند پیاده شدم! برای یه لحظه همه به صحنه مات شده بودن! مردم که فکر میکردن اینم جزو فیلمبرداریه ))
یه لحظه بعد همون یارو که دستیار کارگردان بود اومد جلو و با عصبانیت گفت:
- چرا همچین کردی؟!
مانی - برو بزرگترت رو صدا کن.
(( بعدش دو تا دونه سیگار در اورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! یارو یه نگاه به ما که خونسرد همونجا وایستاده بودیم کرد و یه نگاه به ماشین مانی و هیچی نگفت . در همین موقع یه ماموره اومد جلو و گفت ))
- این چه طرز رانندگیه اقا؟!
- همینجوری فقط بلدم! ئخیلی بده؟!
(( تو همین موقع کارگردان که خیلی معروفم بود اومد جلو و گفت))
- نه زیاد بد نبود فقط نزدیک بود چند نفر رو بکشی!
مانی - شما کارگردانین؟!
کارگردان - اینجوری میگن!
مانی - میخواستم به صورت غیر مستقیم بهتون پیام بدم که یعنی سعی کنین از این فیلمای (( اکشن )) بسازین!
کارگردان یه لبخند زد و گفت:
- پیامتون خیلی واضح و روشن بود . حالا لطف کنین و ماشینتون رو بردارین.
مانی - یعنی صبر نکنیم افسر بیاد برای کوروکی؟!
کارگردان - نه اقا من هیچ شکایتی ندارم ! خسارتم نمیخوام!
مانی - ولی من شکایت دارم . اخه اینجا وسط خیابون ساعت دو ونیم نصف شب جای فیلمبرداری؟! اونم نه حفاظی نه چراغ خطری نه شبرنگی؟! همونطور که خودتون فرمودین ممکن بود چند نفر کشته بشن ا!
کارگردان - حالا که شکر خدا چیزی نشده!
(( تو همین موقع دستیار کارگردانه اومد جلو و یه چیزی در گوش کارگردانه گفت و اونم خندید و گفت ))
- شما همیشه برای ملاقات با اقوامتون اینطوری سر زده تشریف میارین؟
مانی - وقتی خیلی مشتاق دیدار و ملاقات باشیم!
کارگردان - فیلمبرداری رو که به هم زدین! لا اقل بفرمایین به ملاقات تون برسین!
مانی - چه کارگردان فهمیده و گلی! همه فیلمهات رو رفتم دیدم!
(( بعدش سوئیچ ماشینش رو پرت کرد برای همون دستیار کارگردانه و گفت ))
- دیدی گفتم زیاد تاسف نخور! حالا ماشین رو بردار تا صحنه فیلمبرداری پاکسازی بشه!
(( بعدش دست منو گرفت و با کارگردان رفتیم همون جایی که خانوم... یا همون ترمه خانوم با چند تا خانوم و اقا که معلوم بود هنرپیشه بودن و یکی از هنرپیشه های مرد که معروف بود . وایستاده بودن و داشتن ما رو نگاه میکردن. تا رسیدیم جلوشون . کارگردان گفت ))
- خانوم... این اقا با شما کار دارن ! میگن از اقوامتون هستند!
(( خانوم... یه نگاه به ما کرد و گفت ))
- اقوام من؟!
مانی - تقریبا پسر دائی هاتون هستیم!
(( یه لحظه مکث کرد و بعد یه لبخند زد و گفت ))
- اهان!!
(( تا اینو گفت ! اونایی که دور و برش بودن یه نگاهی به ما کردن و دختر خانما با لبخند و اقایون با اخم رفتن کمی اونورتر که کارگردان اومد نزدیک مانی و گفت ))
- کارت که تموم شد قبل از رفتن یه سری به من بزن!
(( مانی یه سری تکون داد و کارگردان رفت و موندیم منو مانی و ترمه که ترمه گفت ))
- خبر داشتم که دو تا پسر دائی هم دارم! البته انتظارشو نداشتم !! اونم همچین پسردائی هایی!!
مانی - شما ترمه هستی؟
ترمه -اره خودمم!!
مانی - بی چونه متری چند؟!
(( ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده و به یه نفر که اونجا بود گفت که برامون چایی بیاره و بعد برگشت طرف ما و گفت ))
- چی شده یاد من کردین پسر دایی ا؟!
مانی - من یکی که خیلی ارزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم و بهتون بگن که تو اون فیلم اولی که بازی کردین بازیتون بسیار بسیار چی بگم؟
(( ترمه داشت میخندید و سرش رو تکون میداد که مانی گفت ))
- بسیار بسیار مزخرف بود! امیدوار بودم که این شغل ور ول کنین و...
ترمه - برو گمشو عجب پسر دایی ایی!
مانی - حتما با اون بازی انتظار اسکار داشتی؟!
ترمه - تو دیوونه ای یا خودتو به دیوونگی میزنی؟!
مانی - نه واقعا دیوونه ام . هیچ تظاهری هم در کار نیست! فیلم اول تم دو بار رفتم دیدم!
ترمه - اگه بد بازی کردم چرا دو بار رفتی دیدی؟!
مانی - از بس خوشگلی!
(( ترمه یه لبخند زد و بهش گفت ))
ترمه - حالا شدی یه پسر دایی خوب و با نمک و خوش تیپ!
(( ئبعد برگشت طرف منو به بهم اشاره کرد و به مانی گفت ))
- هنوز نگفتین اسمتون چیه؟!
مانی - یعنی میخوای بگی اسم ماها رو نمیدونی؟!
ترمه - هامون و مانی! اون هامونه تو هم مانی . اما نگفتین چی شد که یاد من کردین؟!
مانی - اولا تا امروز عصر اصلا خبر نداشتیم که عمه داریم چه برسه به دختر عمه! در ثانی اومدم باهات عروسی کنم دختر عمه جون!
(( ترمه زد زیر خنده و گفت ))
- اگه نامزد داشته باشم چی؟!
مانی - همچین میزنم تو سرت که نامزدی از یادت بره!
(( ترمه که میخندید گفت ))
- از تو بعید نیست! راستی این چه کاری بود که کردی؟! فکر نکردی ممکنه ازت شکایت کنن و بندازنت زندان؟!
مانی - ادم وقتی دختر عمه ای به خوشگلی تو داشته باشه دیگه فکر این حرفا نیس!
ترمه - داری جدی حرف میزنی یا مثه اون حرفاته؟!
(( مانی فقط خندید که ترمه گفت ))
- حال شما چطوره هامون خان؟
- مرسی
ترمه - شنیده بودم که شما دو تا اخلاقتون درست بر عکس همدیگست . اما فکر نمیکردم راست باشه.
(( سرم رو تکون دادم که مانی گفت ))
- هاپو عصبانی
(( بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت ))
- زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته!
ترمه - مگه می خواین برین ؟!
مانی - نه !
ترمه - خب بعداً بهت می دم.
- مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم.
ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه.
(( بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم.
نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودف باید میاومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره!
چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت ))
- صحرا! صحرا! نرو! صبر كن!
(( اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشههه این دفعه عصبانی شد و گفت ))
- دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم!
كات برای چی؟!
(( تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت ))
- برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم!
(( یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت ))
- شما همچین این خانمرو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین!
(( این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید!
پسره هنرپیشه ه فقط همینجوری داشت بهمانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت ))
- معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخورهها!
(( پسره یه نگاهی بهمانی كرد و گفت ))
- خواهش میكنم! فكر كنم شما بهتر از من بلدین بازی كنین! خواهش می كنم بفرمائین!
(( تا اینو گفت و مانی معطل نكرد و گفت ))
- آی بروی چشم!
((اومد بره جلو كه مچ دستش رو گرفتم! كارگردان كه دید داره اوضاع ناجور میشه با خنده اومد جلو و بهاون پسره گفت ))
- عزیزم ایشون یه شوخی كردن كه خستگیمون در بره! شما ناراحت نشو!
امّا قبول كن درست حسّ نگرفتی!
(( پسره كه خیلی عصبانی بود گفت ))
- چیكار كنم؟! باید وقتی صحرا میره خودمو بكشم؟! بعدشم اگه من هنرپیشهم، خودم می دونم باید چیكار كنم! لازم به تذكر شما نیس! شما به كار خودتون برسین!
(( اینو كه گفت كارگردان ناراحت شد! یعنی در واقع بد حرفی جلو همه بهش زد! اونم برای اینكه جبرانكنه گفت ))
- آقای... این نقش شما آنقدر سادهس كه هركسی می تونه بازیش كنه! میگین نه؟! آهان!
(( بعد برای اینكه تلافی حرف اونو كرده باشه بهمانی گفت ))
- آقا میشه لطفاً یه لحظه تشریف بیارین؟
(( مانیم دستش رو از تو دست من درآورد و همنجور كه میرفت طرف كارگردان گفت ))
- روی جفت تخم چشمام! اومدم!
(( تند رفت بغل كارگردان! كارگردان بهش گفت ))
- عزیزم این خانم همسر شماس! الآنم قهر كرده و داره میره! شما بُدُو دنبالش و نذاره بره! همین!
مانی- یعنی عصر شده و نصفه وانت طالبی مونده!
(( اینو كه گفت همه زدن زیر خنده! خود اون هنرپیشه هم خندهش گرفته بود! ))
كارگردان- دیالوگتم اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین!
مانی- شمت خیالتون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشینم رو كادو میدم بهشما!
(( اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمهم همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت ))
- حركت!
(( تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت ))
- صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو!
(( بعد همونجور كه شَل میزد و میاومد جلو، با دستاشم میزد تو سر خودش و میگفت ))
- دیگه ظرفا رو به موقع میشورم! جاروبرقیم بهموقع میكشم! خاك تو
سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول میدم اونم یاد بگیرم!
(( مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به صدا نمیرسید! همنجور که میزد تو سرش، رسید به صحرا!
ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت ))
- آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمیکنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچهها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایهها!
(( بعد یه نگاهی بهترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت ))
- آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره!
((یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و بههم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک میکرد اومد جلو و گفت))
- عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی!
(( بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشههه که همونجا واستاده بود و داشت بهمانی نگاه میکرد و گفت))
- دیدید آقای...! نقش بسیار سادهس!
(( تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت ))
- ای دلِ غافل! هنرپیشهتون قهر کرد!
(( کارگردان اومد طرف مانی و گفت ))
- ولش کن! اینم فکر کرده تامکروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمیشه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#4
Posted: 12 May 2012 08:24
(( تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یهدستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت ))
- لازم نیس خانم! برای امشب کافیه!
(( بعد بهدستیارش گفت ))
- بگین جمع کنن!
مانی- انگار برنامهتونو حسابی بهم زدیم!
کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری! حالات خودتچی؟!
مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو!
(( کارگردان دوباره خندید و گفت ))
- اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری بهمن بزن!
(( بعد کارتش رو داد بهمانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.))
مانی- بازیم خوب بود هامون!
- خجالت نمیکشی؟! تموم برنامهشونو بهم زدی!
مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا میزد که انگار آشغالیِ محلشونو داره صدا میکنه که بیاد کیسه زباله ببره!
ترمه- زهرمار!
مانی- دارم صحرا رو میگم! حالا چیکار میکنی؟ ماشین داری؟
ترمه- نه!
مانی- پس بیا بریم!
ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم!
مانی- بُدو پس!
(( ترمه رفت طرف یخ کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت ))
- بریم.
(( برگشتم بهمانی گفتم ))
- پرژوکتورشونو شیکوندیم!
ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم!
مانی- نمیخواد!
(( بعد سهتایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش بهمانی افتاد و گفت ))
- واقعاً عالی بود!
مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحتتون کردمآ!
((بعد کیفش درآورد و سهتا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت))
- اینم خسارت پروژکتور!
((دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سهتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد میشدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم.
دو سه دقیقهای که رفتیم بهمانی گفتم))
- پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ!
مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش بهماشینمون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خریای میکنن حتماً پشتشونم گرمه!
- ولی کارت بَد بود!
((ترمه یه نگاهی بهمانی کرد و گفت))
- بَد امّا تاثیرگذار!
((مانی خندید و گفت))
- خب شما خوردی! یعنی گرسنهت نیس؟
ترمه- نه! خستم!
مانی- آدرس خونهت رو بده بریم.
ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر.
مانی- اونجا کاری داری؟
ترمه- خونم اونجاس.
مانی- اونجا؟!
ترمه- خب آره!
مانی- چرا اونجا؟!
ترمه- خب اندازهی پولم یه جا رو گرفتم دیگه!
مانی- مگه وضع مالیت خوب نیس؟!
ترمه- نه! اینجام که هستم اجارهس!
مانی- پس اون فیلمت چی؟!
ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعهی اینجا!
مانی- نمیخوای برگردی پیش عمه؟!
ترمه- فعلاً نه! آمادگیش رو ندارم!
مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟!
((برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت))
- هامونخان شما خیلی کم حرف میزنینآ!
- مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت بههیچکس نمیده!
مانی- خب حالا من ساکت میشم تو یه خرده حرف بزن!
- میخواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم.
مانی- اینو که باید سه ساعت پیش میگفتی! اینم از حرف زدنت!
- آخه تو نمیذاری!
مانی- خب! من دیگه هیچی نمیگم!
((یه خرده که گذشت گفت))
- خب یه چیزی بگو دیگه!
- چی بگم؟
مانی- چه میدونم! همونا که میخواستی بگی من نمیذاشتم1
- الآن دیگه یادم رفته!
مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟
- آره، حرف بزن!
((از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت))
- عمه خیلی دلش برات تنگ شده!
((ترمه آروم گفت))
- میدونم.
((برگشتم طرفش و گفتم))
- ما بهش قول دادیم که شما رو برگردوینم خونه!
ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟
- آره! امّا این چه معنی میده!؟
ترمه- خودمم نمیدونم!
- احساس میکنم که شمام دلتون براش تنگ شده!
ترمه- نمیدونم!
((بعد یه نگاه به خیابونا کرد و گفت))
- کجا میری مانی؟
مانی- یه دقیقه بشین و هیچی نگو!
- چطور شد رفتین تو کار سینما؟
ترمه- تو مهمونی یکی از دوستام، همین آقای... شرکت داشت. وقتی منو دید از چهرهم خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم که چارهای نداشتم قبول کردم و اونم منو بهیه تهیهکننده معرفی کرد!
- از این کار خوشتون میآد!
ترمه- اوّلش آره امّا حالا نه!
- چرا؟
ترمه- بهدلائلی که بعداً بهتون میگم!
- برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟
ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن!
- متوجه نمیشم!
ترمه- این برداشت اّول بود مه بِهَم خورد!
((نگاهش کردم که خندید و گفت))
- بعدا براتون تعریف میکنم!
((دیگه منم چیزی نگفتم. مانیم ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت))
- از این ساختمون خوشت میآد؟
((ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت))
- خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونهتونه؟!
مانی- نه! خونهمون زعفرانیهس!
ترمه- پس اینجا چیه؟
مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقهش خالیه فعلاً.
ترمه- خب!؟
«مانی همونجور که حرکت کرد میگفت»
- خونهتو پس بده و بیا اینجا.
ترمه- چیکار کنم؟!
مانی- اسبابکسی کن بیا اینجا!
«ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانیم راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت»
- شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟
- نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمع قول داده که برامون تعریف کنه!
ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟
- آره! همین امروز! خیلیم تعجب کردن!
ترمه- اصلاً جریان چی بود؟!
- ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم بهنام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود!
ترمه- رکسانا؟!
- آره! میشناسیش که؟!
ترمه- آره، دختر خوبیه!
- خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونهش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برتگردونیم!
ترمه- همین امروز؟!
- همین امروز!
«دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونهش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش!
وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت»
- حالا همسایهها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن!
مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی!
ترمه- آخه...
مانی- آخه نداره!
«برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم»
- شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی!
حرف مانی رو گوش کنین!
ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم!
- درسته امّا بهمحض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسرداییهاتون بودیم و پدرامنوم داییهاتون!
ترمه- آخه من که دختر...
- دیکه این حرفا رو نزنین!
مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟
ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شمارهم رو بنویس!
«مانی موبایلش رو درآورد وگفت»
- بگو!
«ترمه شماره ی خونهش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت»
- موبایل نداری؟!
ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو بهزور جور کردم!
«از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم»
- اینو بگیرین تا بعداً یه دونه برانون بخریم!
ترمه- آخه اینکه نمیشه!
- چرا، میشه.
«شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم»
- برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین!
ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟!
«مانی زود بهش یاد داد و گفت»
- فعلاض همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگهش رو بهت یاد بدم!
«بعد کارتش رو داد بهترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت»
- آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامونخان؟
مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقومرو دستش میگیره!
- زهرمار!
«ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت»
- من و این هر دو مثلاً مهندسیم امّا تا حالا یه اتاق کاگِلیم نساختیم!
«ترمه دوباره خندید و بعدش گفت»
- خب من دیگه باید برم. ببخشین اگه تعارفتون نمیکنم تو خونه! میدونین که؟!
- کار درستی میکنین! ماهام باید بریم!
«با هر دومون دست داد و برگشت طرف خونه که بره، ماهام واستادیم تا بره تو خونه که دوباره برگشت و آروم با خجالت گفت»
- خیلی خوشحالم از اینکه شماها اومدین سراغم!
مانی- اینو که باید چهار ساعت پیش میگفتی! تو که از این هامونم بدتری!
«خندید و گفت»
- خیلی احتیاج به حمایت داشتم!
«من و مانی یه مرتبه ساکت شدیم که گفت»
- یه دختر تنها واقعاً براش سخته که بتونه سالم زندگی کنه! میفهمین که؟!
«مانی سرش رو تکون داد و من گفتم»
- ما دیگه هستیم! خیالتون راحت باشه!
«بهمانی نگاه کرد و گفت»
- واقعاً؟!
مانی- واقعاً! شروعش رو که دیدی؟!
«خندید و گفت»
- عالی بود!
مانی- حالا برو بگیر بخواب! فردا بهت زنگ میزنم. آمادهم باش برای اسبابکشی!
«ترمه خندید و رفت درِ ساختمون رو وا کرد و برگشت و دوباره بهمون خندید و یه دست برامون تکون داد و گفت»
- بهخاطر همه چیز ممنون! شدم مثل سیندرلا! یه مرتبه همه چیز با هم!
«بعدش رفت تو خونه. من و مانیم سوار شدیم و راه افتادیم که مانی گفت»
- من فکر میکردم وضعش خوبه!
- تازه یه فیلم بازی کرده! ببینم! اینایی که گفتی جدّی بود؟!
مانی- نه بابا! میخواستم دلش رو خوش کنم!
- راست میگی؟!
مانی- آرخ بهجون تو!
- مردهشورت رو ببرن! مرتیکه فکر نکردی جواب عمه رو بعدش باید چی بدی؟! فکر نکردی داری با احساسات یه انسان بازی میکنی؟! فکر نکردی...
مانی- خیلی خب بابا! حالا که آنقدر ناراحت شدی، چشم! میرم خواستگاریش!
- منو مسخره کردی؟!
مانی- آره!
- زهرمار! همینجا نگهدار پیادهشم!
مانی- حالا ببخشین پسرعمو! داشتم شوخی میکردم!
- جدّی ازش خوشت اومده؟
مانی- آره امّا فکر نکنم بابا اینا موافقت کنن!
- چرا، حتماً میکنن!
مانی- از کجا میدونی؟
- از بس عمو از دست تو ناراحته که از خدا میخواد یکی پیداشه و زن تو بشه ورت داره ببره!
مانی- یه کاری میکنی؟!
- چهکاری؟
مانی- فردا با بابا صحبت کن! جریان بهش بگو!
- بابا بذار حداقل یه بیست و چهار ساعت از آشناییتون بگذره بعد!
مانی- تو حالا صحبتت رو بکن، بعد میذاریم بیست و چهار ساعت بگذره!
- مگه من مسخره ی توام؟! من نمیتونم!
مانی- ببین من مادر ندارم! ببین غصه میخورم! تو دلت میآد یه بچهای رو که اصلاً مادرش رو ندیده از خودت برنجونی؟ اگه مادرم زنده بود بهاون میگفتم! ولی چیکار کنم که یتیمم و کسی رو ندارم!
- خیلی خب حالا! باز داری خَرَم میکنی؟!
مانی- این حرفا چیه هامون جون! تو آقایی! تو مثل برادر منی! اگه یه روز ترو نبینم از غصه دقّ میکنم!
- گفتم که خیلی خب! دیگه زبون بازی نکن! فردار با عمو حرف میزنم!
«یه مرتبه فرمون رو ول کرد و دست انداخت گردن منو شروع کرد بهماچ کردن!»
- اِ...! عجب خری هستیآ! جلو تو بپّا! الآن تصادف میکنیم!
«دوباره فرمون رو گرفت و گفت»
- مرسی از اینکه خَر شدی و کمکم میکنی!
- میدونستم بعدش همینا رو میگی! امّا حواست باشه! ازدواج کردن دیگه شوخی نیسآ! زن گرفتن دیگه بازی نیسآ! ترمه دیگه من نیستمآ که هی گولش بزنی! حالا خودت میدونی!
مانی- باشه! خیالت راحت راحت باشه!
- حالا چی شد یه مرتبه هوس ازدواج بهسرت زد؟
مانی- میخوام برم هنرپیشه بشم!
- خب چه ربطی بهازدواج داره؟
مانی- میخوام تو عالم هنر، یه ازدواج ناکام بکنم و دو تا شایعه برای خودم درست بکنم و اسمم بیفته سرِ زبونا! اینطوری زودترم معروف میشم! یادتم باشه که مهریه رو پایین بگیری که موقع طلاق زیاد ضرر نکنم!
- تو آدم نمیشی! حتماً تموم این اخلاقت رو بهترمه میگم!
مانی- نگی یه دفعهآ! حالا اونم باور میکنه و فکر میکنه داری راست میگی!
- خدا بهداد ترمه ی بدبخت برسه! بعد از ازدواح چه جوری میخواد ترو تو خونه نگه داره؟!
مانی- اتفاقاً من یه مَردِ خانواده دوستم! بهت قول میدم که وقتی ازدواج کردم، روزی دو ساعت به خونوادهم برسم!
- بقیه ی وقتتم حتماً به کسای دیگه میرسی!
مانی- بالاخره باید یه نفسیم بکشم یا نه؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#5
Posted: 12 May 2012 09:26
(((فصل سوم)))
«یه ربع بعد رسیدیم خونه و ماشینرو همون جلو در پارک کردیم و آروم رفتیم خونه. ساعت تقریباً نزدیک شیش صبح بود که گرفتیم خوابیدیم.
چشمم تازه گرم شده بود که مادرم بیدارم کرد. ساعت ده صبح بود. بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. پدر و مادر و عموم تو تراسِ جلو حیاط، سر میز صبحانه بودن. سلام کردم و رفتم نشستم که پدرم گفت»
- دیشب کجا بودین؟
«هنوز پدرم ناراحت بود! آروم گفتم»
- رفته بودیم سراغ دخترعمه.
«یه مرتبه چایی جست تو کلوی عموم و شروع کرد به سرفه کردن! زود بلند شدم چند تا زدم پشتش که پدرم گفت»
- رفتین سراغ همون که هنرپیشه شده؟!
«سرم تکون دادم که گفت»
- برای چی؟!
«جریان رو آروم براشون گفتم. ساکت گوش کردن. منم گذاشنم یه خرده بگذره. چاییم رو آروم خوردم و بعدش گفتم.»
- یه چیز دیگهم هس!
پدرم- چی؟!
- مربوط میشه بهعموم!
«عموم نگاهم کرد و گفت»
- بگو عمو جون!
- مانی!
عموم- مانی چی عمو؟
- عاشق شده!
«این دفعه هردو سرفهشون گرفت! مادرم داشت آروم میخندید که پدرم گفت»
- عاشق کی؟!
- ترمه!
عموم- همون دختره؟!
- عموجون اون دختره شما و پدرم رو دایی خودش میدونه!
«یه مرتبه عموم داد زد و گفت»
- داییش؟!
«بعد انگار خودش متوجه شد و دوباره آروم گفت»
- ولی آخه!
- میدونم عمو جون امّا اونکه گناهی نداره! اون تازه یه سال دو ساله که فهمیده دخترِعمه نیس! تا حالا فکر میکرده که شما و پدر؛ دایی هاش هستین و فعلاً با مادرش اختلاف دارین!
پدرم- چند سالهشه این دختر؟!
- حدوداً سه چهار سال از ماها کوچیکتره!
پدرم- چطوره نفهمیده که اون از نظر سنّی نمیتونه دختر اون خانم باشه؟!
- اون خانم؟! عمه رو میگین؟!
«پدرم با بیحوصلگی گفت»
- آره! همون!
- نمیدونم امّا بهعمه نمیخوره که از شما خیلی بزرگتر باشه! یعنی خیلی خوب مونده!
عموم- سیزده چهارده سال از ماها بزرگتره!
- در هر صورت مسائل شما ربطی بهترمه یا مانی نداره عموجون! هرچیزی که بین شما و عمه گذشته، هم مال قدیم بوده و هم مربوط بهخودتون!
«یه خرده از چاییم خوردم و دوباره گفتم»
- به نظر من ترمه دختر خوبی اومد! هم خوب هم قشنگ و خانم! متأسفانه وقتی این جریان رو فهمیده، روحیهش خراب شده! در این مورد هیچ گناهیم نداشته!
عموم- آخه چه جوری میشه عموجون؟! ما با مادرش سالیان ساله که قهریم! حالا دخترش بیاد زن پسره من بشه؟!
- عموجون قبل از تصمیمگیری بهتره برای یهبارم که شده ترمه رو ببینین! حتماً ازش خوشتون میآد! دختر خیلی خوبیه! گفتم که اون شما و پدر رو داییهای خودش میدونه!
عموم- حالا اون پسره کجاس؟
- مانی؟! مگه خونه نبود؟!
عموم- نه! هرچی از پایین صداش کردم جواب نداد!
- صبح باهم برگشتیم خونه و رفت گرفت خوابید!
عموم- فکر کردم اومده خونه ی شما!
- نه عمومجون! حتماً نفهمیده شما صداش کردین! آخه نزدیک صبح بود که خوابیدیم! الآن میرم صداش میکنم!
«از جام بلند شدم و رفتیم تو حیاط خونه ی مانی اینا و رفتم تو ساختمون و رفتم طبقه ی بالا تو اتاق مانی. سرش رو کرده بود زیر پتو و خوابیده بود و فقط یه خورده موهاش معلوم بود. دو سه بار صداش کردم امّا جواب نداد. رفتم جلو و پتو رو از روش زدم کنار که دیدم زیر پتو چندتا متکاس و یه ماهوتپاککنم بالا متکاهاس! یه خرده از ماهوت پاککن رو از زیر پتو گذاشته بود بیرون که شبیه موهاش باشه!
همونجا گرفتم نشستم! اگه عمو میفهمید بازم داد و فریادش هوا میرفت! همیشه وقتی مانی از این کارا میکرد، عمو شروع می کرد بهدعوا کردن! حالا که جریان ترمه رو بهش گفته بودم که دیگه واویلا!
تلفن رو ورداشتم . زنگ زدن به موبایلش. چند تا زنگ خورد تا جواب داد»
- مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. لطفاً شماره گیری نفرمائید.
«بعد موبایل قطع شد. فکر کردم که خطآ خرابه. دوباره گرفتم که همون خانمه دوباره گفت»
- مشترک محترم در دسترس نمیباشد. لطفاً بعداً شمارهگیری...
«یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شمارهگیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شمارهگیری کنید!
زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت»
- مشترک مورد نظر.
«دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم»
- من پسرعموی مانیم! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده!
«تا اینو گفتم که هموم صدای ضبطشده گفت»
- سلام هامونخان!
- سلام از بندهس خانم! لطفاً گوشی رو بدین بهمانی!
«همون صدا با خنده گفت»
- چشم! ببخشین!
- خواهش میکنم!
«یه لحظه بعد صدای مانی اومد»
- الو! هامون! چیشده؟!
- زهرمار! خجالت نمیکشی؟!
مانی- برای چی؟!
- معلوم هس کجایی؟!
مانی- همین الآن تو رختخوابمم!
- غلط کردی! من الآن تو اتاقتم!
مانی- اونجا چیکار میکنی؟!
- میدونی ساعت چنده؟!
مانی- چنده؟!
- ده صبح!
مانی- اِی وای خواب موندم!
- این صدای کی بود؟!
مانی- شبکه بود دیگه!
- کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی بهآدم میگه؟ بعدشم سلام و علیکم با آدم میکنه؟!
مانی- خب منشی داره دیگه!
- منشی موبایلتو اسم منم میدونه؟!
مانی- حالا که وقت انتقاد بهشبکه ی مخابرات و این چیزا نیس که! بگو ببینم چی شده؟!
- جریان رو به عمو گفتم! میخواد باهات حرف بزنه! ولی الآن میرم و دستش رو میگیرم و میآرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوتپاککن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه میده که تو زن بگیری؟! خجالت نمیکشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره!
مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد!
- شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو میشه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره!
مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود!
- گمشو! جون منم هی قسم میخوره!
مانی- حالا چیکار نم هامون جون؟!
- از من میپرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماستمالیش کنم؟!
مانی- راستم میگیآ! ببین! بابا که بالا نیومده؟
- فکر نکنم!
مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوشقیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر!
- آثار جرم چیه؟!
مانی- همون متکاها و ماهوتپاککن دیگه!
- خب! خودت چیکار میکنی؟
مانی- خب میآم خونه دیگه!
- الآن کجایی؟!
مانی - چسبیدم به تو!
- چی؟!
مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته!
- خف نشی پسر ! بدو بیا.
مانی - اومدم اومدم ! بای بای!
- به اینا چی بگم؟!
مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود!
(( تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم ))
- تو اتاقش نبود عمو !
عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟
- نمیدونم.
عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش!
(( مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت ))
- خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین!
عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه!
(( زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت ))
- نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله!
عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده!
مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه!
(( تا عموم چایی ش رو برداشت که بخورده یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت :
- صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم!
(( تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت ))
- دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم!
(( داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت ))
- ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟
(( یه نگاه بهش کردم و گفتم ))
- چشم!
(( بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت ))
- چه خبر بود دکون نونوایی! غلغله!
(( بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت ))
- همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بزارینش تو فریز!
(( بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت ))
- پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر!
(( تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت ))
- زیر سایه بزرگتر ایشالا!
(( کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم ))
- نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه!
(( زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت ))
- مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده!
- هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میزارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته!
- وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟!
- حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن!
زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن!
- دست شما درد نکنه!
(( زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت ))
- چه خبر عمو جون؟
(( مانی یه اهی کشید و گفت ))
- هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه همصحبتی نه دوستی نه تنوعی!
(( اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت ))
- اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه!
مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقد فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم!
مادر - اخه چرا؟!
مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس (( تو )) نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده!
(( برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت ))
- نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین!
(( پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت ))
- نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟!
- نه به خدا!
مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای!
- من زن میخوام؟
مانی - خب اره دیگه ! چه فرقی میکنه! چه تو زن بخوای چه من!
عموم - اخه تو پسر ادم شدی که زن میخوای؟!
مانی - مگه ندیدین صبح رفتم نون خریدم و اومدم؟!
عموم -همین؟! با همین یه نون گرفتن تمومه؟
مانی - برم نفت بگیرم!
(( من و مادرم و پدرم زدیم زیر خنده ))
عموم - ببین بچه جون این فیتیله رو از گوشت در بیار که بری اون دختره رو بگیری !
مانی - کوم دختره بابا جون؟
عموم - نمیدونم! همونکه هنرپیشه شده!
(( بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت ))
- اسمش چی بود؟
- ترمه عمو جون!
عموم - اهان ترمه ! فکر این دختره رو از سرت بیرون کن!
مانی - اخه دوستش دارم بابا جون! یه شب نمیبینمش حال خودمو نمیفهمم!
عموم - مگه تو چند بار دیدیش؟
مانی - یه بار!
عموم - خب ادم با یه بار دیدن عاشق میشه؟!
مانی - اخه خودشو از جلو یه بار دیدم ولی فیلمشو پنج بار دیدم! پنج تا یک ساعت و نیم میشه چند بار؟!
عموم - باز چرت و پرت بگو!
مانی - اخه بابا جون مگه ترمه چه عیبشه؟ هم خوشگله ! هم خوش تیپه ! هم خوش هیکله! هم خانومه! هم تحصیلکرده ست! هم هنرمنده! هم فامیلمونه! اخرشم اگه نخواستیمش ! یه توپش رو میبریم دم بازار ردش میکنیم بره!
عموم - اون فامیل ما نیس!
مانی - خوب عصبانی نشین ! فامیلیش رو خط میزنیم!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - ولی من اونو دوست دارم و به غیر از اون هیچکی رو نمیخوام! اصلا عاشقش شدم! جونم به جونش بسته ست ! اصلا هر نفسی که میدم پایین ! میاد بالا میگه ترمه ! اصلا سری از هم سوائیم ! خلاصه یا اون یا هیچکی ! اگه ترمه رو برام نگیری ازین شهر میرم! میرم یه جای دور که دست هیچکس بهم نرسه ! میرم و تا اخر عمر با یادش زندگی میکنم! حالا چی میگین شما؟!
عموم - اون به درد تو نمیخوره!
مانی - پس خوب منو نگاه کنین که اخرین باره منو میبینین! این صبحونم رو بخورم رفته م! اصلا زندگی بدون ترمه برام معنی نداره! اصلا صبحونه هم نمیخورم! همینطوری گرسنه میرم!
عموم - من خودم یه دختر خوب و خانوم و خوشگل برات در نظر گرفتم! حالا صبحونت رو بخور تا بهت بگم!
(( مانی یه لبخند زد و گفت ))
- منو کفن کردی راست میگی باباجون؟!
عموم - اره!
مانی - چشم - الان تند صبحونه م رو میخورم!
(( مادر و پدرم زدن زیر خنده! برگشتم یه نگاه بهش کردم که داد زد و گفت ـ))
- زری خانوم ! صبحونه رو بیار دیگه!
(( از زیر میز محکم با پام زدم به ساق پاش که داد زد و گفت ))
- اخ چرا میزنی؟!
- تو مگه دیشب به من نگفتی با عمو صحبت کنم؟!
مانی - چرا!
- مگه تو نگفتی فقط ترمه رو میخوای؟!
مانی - چرا!
-مگه الان دو ساعت نمی گفتی بدونه ترمه نمیتونی زندگی کنی و این حرفا؟
مانی-خب چرا!
-پس چی شد؟؟
مانی-خوب بریم این دختره رو هم که بابا برام پیدا کرده ببینیم بعد!شاید از ترمه بهتر باشه!منکه نباید ضرر کنم!میدونی این بابای مهربون و خوبم چقدر تاحالا بالا من خارج کرده؟!مگه خدارو خوش میاد که از منفعت ضرر کنه؟!
((یه نگاه بش کردمو همونجوری که از سر میز بلند می شدم گفتم))
-تو آدم نمی شی!
((موچه دستامو گرفت و دوباره نشوندم سرمیز و گفت))
-حالا چرا تو ناراحت میشی؟!
-دیشب یادت رفت چیا به ترمه گفتی؟!
مانی-چیا گفتم؟!
-میخوام بیام خواستگاریت و از اون حرفا؟!
مانی-اینارو گفتم؟!
-بله!
مانی-جلو تو گفتم؟یعنی مطمئنی؟
-بله!
((برگشت طرف عموم و گفت))
-ببخشین باباجون!نمیتونم دختره دگه ای رو قبول کنم!این هامون از دستم ناراحت میشه!
-ا.....!بمان چه مربوطه دیگه؟!
مانی-به نظر تو همین ترمه خوبه دیگه؟
-من چه میدونم!
مانی-حالا خوبم نبود چند وقت بعد ولش میکنم میرم سراغه یکی دیگه!چه عیبی داره؟
((تا اینو گفت و عموم دست کرد از رو میز ی قاشق چایی خوری ورداشت و پرت کرد طرفش که سرش رو دزدید وهمونجور که میخندید دست منو گرفت و کشید و فرار کردیم طرف حیاط خونه اونا!
عموم شروع کرد به داد و بیداد کردن!هی عموم داد میزد و هی مانی میخندید!دوتایی رفتیم خونه مانی اینا.وقتی خندش تموم شد گفت))
-خب حالا چیکار کنم؟
-من باتو حرف نمیزنم!
مانی-چرا؟
-آخه تو کی درست میشی؟!همه چیرو به شوخی میگیره!
مانی- باشوخی کارابهتر پیش میره!حالا چیکارکنیم؟
-یعنی چی؟
مانی-یعنی برنامه امروزت چیه؟
-می خوام یه سر به عمه بزنم و جریان رو براش بگم!
مانی-خب من هم یه سر به دختر عمه میزنم و جریان رو براش میگم.تو برو سراغ عمه،من هم میرم سراغ دختر عمه!اصلا کاشکی یه مادر و دختر رو پیدا میکردیم و تو مادره رو میگرفتی و من دختره رو!اینطوری قال قضیه کنده میشد!
((یه نگاه بهش کردم و راه افتاده طرفه خونه خودمون که داد زد و گفت))
-به عمه سلام برسون و بش بگو که خیالش از هر بابت راحت باشه!جونه من و جونه دختر عمه!
((دوباره یه نگاه بهش کردم و جوابش رو ندادم که گفت))
-نون فریزری ا تازه بود؟!واقعا خدا این نونوایی رو از این محل نگیره!چه برخوردی!چه احساسی!چه احساسه مسولیتی!چه اردی!
((بازم جوابش رو ندادم و رفتم تو حیاط خودمون و همراه با غرغره عموم ، صبحونم رو خوردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و راه افتادم طرفه خونه عمه لیا.
جمعه بود و خیابون ها خلوت.نیم ساعت نشوده بود که رسیدم دم خونه شون و زنگ زدم.یه خورده بعد ایفون رو رکسانا جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو حیاط که دیدم رکسانا از پله ها امد واز همون جا سلام کرد.کمی رفتم جلو تر.جواب سلامش رو دادم که گفت))
-تنهایین؟
-بله!
رکسانا-مانی خان نیومندن؟
-نخیر!
رکسانا-حالتون خوبه؟
-ممنون!
رکسانا-بفرمایین خواهش میکنم!
-شما بفرمایید من هم در خدمت تون هستم.
((راه افتاد طرف ساختمون و همون جور که می رفت گفت))
-بچه ها رفتن کوه به من هم اصرار کردن که باهاشون برم اما بدلم افتاده بود که ممکنه شما تشریف بیارین!این بود که باهاشون نرفتم و.....
((نذاشتم جملش تمام بشه و گفتم))
-عمه منزل هستن؟
((برگشت یه نگاه به من کرد و گفت))
-هستن،بفرمایین.
((راه افتاد و از پله ها رفت بالا.همونجور که میرفت جلو نگاهش کردم.یه شلواره جین پوشیده بود با یه دونه از این بلوزا که تازه مد شده بود.موهای طلایی پرنگ دشت که خیلی ساده پشت سرش با یه گل سر بسته بود و احتمالا خودش رنگشون کرده بود!قدش بلند بود و خیلی خوش اندام.دم دره راهرو که رسید،صبر کرد تا بهش رسیدم و گفت))
-بفرمایین خواهش میکنم!
((با دست اشاره کردم که یعنی اون جلو بره.دره رهرو رو وا کرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم و رسیدیم به دره ورودی سالن انجا واستاد و دوباره تعا رف کرد ک این دفعه گفتم))
-شما بفرمایین!الان چند دقیقه س که وقت مون با تعا رف تلف شده!بفرمایین خواهش میکنم!
((همون جوریه لحظه مات شود به من!صورت خیلی قشنگ و بانمکی داشت اما چیزی که تو صورتش بیشتر توجهه آدم رو جلب میکرد چشماش بود!
چشمای درشت و اصلی رنگ که با رنگه طلایی موهاش خیلی هماهنگی داشت!خلاصه برگشت و دره ورودی سالن رو واکرد و رفت تو و من هم دنبالش راه افتادم و تا رفتم تو سالن دیدم که عمه لیا اومده همون جلوی در!بهش سلام کردم.یه لحظه این احساس بهم دست داد که انگار منتظره که مثلا برم جلو و بغلش کنم اما خودم ی همچین حسی نداشتم!یعنی هنوز برام مثل یه غریبه بود! بلافاصله خودش فهمید و جوابم رو داد و گفت))
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#6
Posted: 12 May 2012 09:30
-خوبی عمه جان؟؟
-ممنون
عمه-بیا!بیا تو اتاق پذیرایی!
((صبر کردم تا خودش جلوتر رفت و دره اتاق پذیرایی رو واکرد و رفت تو و منم دنبالش رفتم که رویه ی مبل نشست و گفت))
-بشین عمه جون!رکسانا جون!یه زحمتی میکشی چند تا چایی به ما بدی؟
رکسانا-چشم عمه خانوم!
((اینو گفت و رفت طرفه آشپزخونه.منم روی یه مبل کامی اونطرف تر نشستم که عمه گفت))
-چی شد عزیزم؟رفتین؟
-رفتیم
عمه م -دیدینش؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالش چطور بود؟؟؟چطوری دیدینش؟یعنی چه جور دختری محک ش زدین؟
-با یک باردیدن که نمیشه کسی رو محک زد!
عمه م-راست میگی عمه اما همینجوری م می شه یخورده آدما رو شناخت!
-در هرصورت دیدیمش
عمه م -باهاش حرف زدین؟
-یه مقدار اما فلان حاضر نیست برگرده اینجا!
((یه لحظه ساکت شد وبعدش گفت))
-میدونم
((از جیبم سیگارم رو در اوردم و بهش تعارف
کردم.یه دونه ورداشت و براش روشن کردم و سیگاره خودمم روشن کردم.داشت فکر میکرد.هیچی نگفتم.چند دقیقه بعد رکسانا با یه سینی امد تو و امد جلو من و تعارف کرد.فکر کردم چایی اورده.تا خواستم بردارم دیدم قهوه س!زود دستم رو کشیدم و گفتم))
-من قهوه نمیخورم!
رکسانا -چرا؟
-دوست ندارم!
رکسانا-خیلی عالیه که!
((یه نگاه بش کردم که زود گفت))
-ببخشین!الان براتون چایی میارم!
-نه!خیلی ممنون!من اصلا چیزی نمیخورم!زحمت نکشین!
((عمه م خندید و گفت))
-رکسانا جون یه چایی براش بیار!
((رکسانا زود رفت که چایی بیاره و یه خورده مکث کردم و بعدش گفتم))
-ببینین خانوم،من باید همه چیز رو بدونم!باید بدونم که اختلافه شما با پدرم و عموم سره چی بود!باید بدونم که......
عمه م-هنوز به من میگی خانوم؟
((یه لحظه سکوت کردم و بعدش گفتم))
-هنوز زبونم نمی چرخه که عمه صداتون کنم!باید خودتون درک کنید که چی می گم!
عمه م-میفهمم!حق دری!
((یه خورده سکوت برقرار شود و هیچ کدوم هیچی نگفتیم..سیگارم رو خاموش کردم که رکسانا با یه سینی دیگه که توش یه فنجون چایی بود برگشت و بهم تعارف کرد.ورش داشتم و ازش تشکر کردم.بعدش نشست رو یه مبل بغل من و فنجون قهوه ش رو ورداشت که عمه م گفت))
-عمه،دیشب چی شود بالاخره؟
((جریان رو براش گفتم.شروع کردن با رکسانا به خندیدن.وقتی خنده هاشون تمام شد عمه م گفت))
-عین باباشه!اون چند سالی که باهم زندگی میکردیم یه گربه یا یه سگ یا یه پرنده از ترسه باباش جرات نداشت بیات طرفه خونه ما!خیلی شیطون بود!
((بعد یه نگاه به من کرد و گفت))
-توام همینطور!درست مثله باباتی!ساکت و اخمو ولی مهربون و محکم!
((سرم رو برگردوندم طرفه بخاری که قاب عکس ا روش بودن و بعدش برگشتم طرفه عمه م و گفتم))
-قراره ترمه خانوم از اونجایی که هستن اسباب کشی کنن.
عمه م -چرا؟
-مانی میخاد!یکی از آپارتمان های بابا اینا خالیه نزدیکه خونه خودمونه! مانی بهش گفت که بیات اونجا زندگی کنه
((یه لحظه ساکت شدم بعدش گفتم))
-یه چیزه دیگه م هست!
عمه-چی عمه؟
-مانی دیشب ازم خواست که درمرد ازدواجش با ترمه خانوم با عموم صحبت کنم!
((عمه م یه لبخند زد و گفت))
-خب صحبت کردی؟
-عموم موافق نیست ولی مانی لجبازه!میدونم حرف خودش رو به هرصورت پیش می بره!
((چایی م رو برداشتم و کمی ازش خوردم و یه سیگاره دیگه روشن کردم و گفتم))
-نمی خواین برام از گذشته ها بگین؟
عمه م-چرا ولی اول باید خودت بخوایی که بدونی!
-می خوام بدونم!
عمه م-اشکاله ما اینه که همش میخواهیم بریم تو گذشته ها!آینده یه ما ها رفته تو گذشته هامون وقت شه که گذشته هارو دیگه ول کنیم گذشته دیگه مرده!
بهتره که این مرده رو خاک کنیم و سرمون رو برگردونیم طرفه آینده!اما تاحالا نشده!یکی ش خوده من!
-بالاخره اگرم قرار باشه این مرده هارو خاک کنیم نباید یه خاطره یه ازشون داشته باشیم؟!
عمه م -چرا!اما فقط درحد یه خاطره!نباید هم این خاطره یه سی بندازه رو آینده و حال مون!هرچند که برای من انداخته!
((سرم رو تکون دادم که اون هم یه سیگار از روی میز برداشت و روشن کردش و شروع کرد به کشیدن.دو سه دقیقه ای هیچی نگفت بعدش یه نگاه به من کرد و گفت))
-تو اصلا چیزی در باره یه پدر بزرگت میدونی؟
-نه!
عمه م- میدونی که پدرت و موت از زنه دومش بود؟
-نه!
عمه م-پدر بزرگت دو تا زنگ گرفت!اولی ش مادره من بود و دومش مادره پدرت و عموت!
((یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت))
-نمی دونم از کجا برات شروع کنم و بگم!یه دنیا حرف تلنبار شده تو دل مه!اگه سر واز کنه دیگه نمیشه جلوشو گرفت!
-من گوش میدم!
عمه م-فقط گوش دادن کافی نیست!باید درک کنی!باید بفهمی!بعضی از پدر مادرا یعنی اکثرشون به حرفه بچه ها شون گوش میدان اما نمیتونن بفهمن شون و
یا درکشون کنان!این میشه که بینشون فاصله می افته!فاصله بینه دوتا نسل!حالام بینه من و تو برعکس!این دفعه توباید به حرفام گوش بدی و درک کنی!باشه؟
-سعی میکنم!
((سرش رو تکون داد و گفت))
-تو از تاریخ چی میدونی ؟ازدوره قاجار!از زمان احمد شاه و اون وقتا؟
-یه مقدار اعلاء دارم!
عمه م-این چیزا که برات تعریف میکنم چیزایی یه که از مادرم شنیدم!خودم که نبودم!زیاد خبر ندارم!همین قدر که شنیدم و میدونم برات تعریف میکنم!
((یه نفسی تازه کرد و گفت))
-پدربزرگ و مادر بزرگ مادرم ایرانی بودن اما ایرانیانی که خیلی سال پیش افتادن دست روسیه!همون موقع که جنگ بود و ما شکست خوردیم!اونام کم کم
روس شدن!یعنی روسیه اون روسیه سرخ نبود!همون روسیه تزاری!پدر بزرگ و مادر بزرگم هردو از خانواده های اشرافی بودن! خونه هایی مسله قصر و کالسکه
هایی شیش اسبه و نوکر و کلفت و خدمتکار و جشن هایی آنچنانی و موزیک و رقص باله و تآتر تو خونه و این جور چیزا!اینارو تو کتاب خوندی یا مثلا تو بعضی از این
فیلمای قدیمی دیدی یا نه؟
-یه چیزایی ازشون دیدم!
عمه م-پدر پدر بزرگم از اون آدمایی بوده که دلش میخواسته جز روسیه باشه و خودش رو همیشه یه روس میدونسته اما بر عکس پدر بزرگم همیشه دلش
میخواسته ایرانی باشه!حالا این دوتا حرفه همدیگه رو میفهمیدن یا نه بماند!حتما اونا هم حرفه همدیگه رو نمی فهمیدان!بگذریم!
مادر بزرگم م خانوادش همینجوری بودن!مدرن و شیک یا بقول بعضی ها بورژوا!
گویا وقتی مادر بزرگم چهار یا پنج سالش بوده معلم زبانه فرانسه و انگلیسی و موسیقی داشته و خدمتکار مخصوص و معلم باله و این چیزا!
پدربزرگمم همینطور!توسن سیزده چهارده سالگی یه شمشیر زن خوب بوده و بلد بوده با این هفت تیر های سر پر تیر اندازی کنه و مثلا برای حفظ شرافت با
بدست آوردن دختر مرده علاق ش با رقیبش دوئل کنه و هر هفته با اسب بره برای شکار و سر وقت معلم زبان و معلم رقص و اینجور چیزا!اینم فهمیدی؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-حالا از این چیزا که گفتم چی دست گیرت شود؟
-خوانواده پدر بزرگ و مادر بزرگتون جز اشراف اون زمان بودن و صاحب قصر و کاخ و پول زیاد و در اون زمان خیلی مدرن!
عمه م-آفرین!
-اما یه مساله برام روشن نیست!
عمه م-چه مساله ی؟
-ایران در زمان قاجاریه این طوری نبوده!یعنی دختر ها باید تو خونه می موندن و پسرام مثلا یه مکتب خونه میرفتن و بعدشم می رفتن حجره پدرشون و میشدن یه کاسب بازاری!مگه اینکه...
عمه م-مگه اینکه چی؟
-پدر بزرگ و مادر بزرگتون تو چه شهری بودن؟
((یه لبخند زد و گفت))
-گرجستان شوروی !یعنی گرجستان ایران!البته اگر میتونستیم بعد از اینکه مدت اون قرار داد ها تموم شود پسش بگیریم!
-چرا گرجستان؟
((یه نگاه به من کرد و گفت))
-مگه برات فرقی میکنه؟
-خوب نه والی معمولا کسی که تو گرجستان زندگی میکنه باید مسیحی باشه!
((یه لحظه مکس کردم بعدش با شک و دودلی گفتم))
-شما مسیحی هستین؟
((یه لبخند زد و گفت))
-نمیدونم!یعنی حالا دیگه نمیدونم!
((یه سیگار دیگه ورداش و روشن کرد و گفت))
-تا اینجا که گفتم فهمیدی یا نه؟
((سرم رو تکون دادم که گفت))
-وقتی مادر بزرگم حدودا هیجده سالش بود یه شب تویکی از این جشن ها ازش میخوان که برای مهمون ها پیانو بزنه.مادربزرگامم میره میشینه پشته پیانو و شروع
میکنه به زدن.گویا هنوز اون وقتا رسم نبوده که مثلا یه دوشیزه از خوانواده یه اشراف آواز بخونه اما یه مرتبه نمیدونم چی میشه که مادربزرگمم همین تور که داشته یه قطعه رو اجرا میکرده شروع میکنه به خوندن!
تا صداش که احتمالا خیلی قشنگ بوده بلند میشه همه ساکت میشن و جوونا جمع میشن دورش!همه تعجب کرده بودن!این شاید اولین باری بوده که دختره یک خوانواده اشرافی در یه جشنه اشرافی آواز میخونده!
پچ پچ می افته بینه دخترها و زن ها!همه جا خاله زنک بازی بوده دیگه!
خلاصه این داره گوشه اون پچ پچ میکنه اون داره گوشه اون پچ پچ و اون یکی در گوش اون یکی پچ پچ میکنه که سالن رو صدا ور میداره اما
مادربزرگم به هیچی اعتنا نمیکنه و آوازش رو تموم میکنه!
آوازش که تموم میشه از جاش بلند میشه و بر میگرده طرف مهمونا و همین جور منتظر میمونه که ببینه عکس العلمشون چیه.اما صدا از
صدا درنمیاد! از تشویق که خبری نبوده هیچ، همه زن ها هم داشتن بش چپ چپ نگاه میکردن! خوب در واقع مادر بزرگم ی سنت شکنی
کرده بوده که تا اون روز سابقه نداشته!
پدرش که یه همچین وضعی رو میبینه با اینکه از دست دخترش که مادربزرگ من باشه عصبانی بوده اما برای حمایتش میره جلو و بغلش
میکنه و ورش میداره و آروم میره طرف در سالن.مادر مادربزرگم هم میره طرف شون و اول دخترش رو بغل میکنه و ماچ میکنه و سه تایی
میران طرف در!تو همین موقع اولین پسر جوون شروع میکنه به دست زدن!بعدش دومی و بعدش سومی و یمرتبه تموم پسرای جوون
که تواون مهمونی شرکت داشتن شروع میکنن براش کف زدن!
کف زدن پسرای جوون همانا و همراه شدن صدای دست دخترای جوون همانا!خلاصه هرچی دختر و پسر جوون انجا بوده برای حمایت و
تشویق این کار جسورانه ی مادربزرگم شروع میکنن به کف زدن که یمرتبه تمام مردهایی که اونجا بودن باهاشون همصدا میشن و اونام
برای مادربزرگم دست میزنن!بلافاصله میزبان هم میره طرفشون و نمیزاره که از سالن برن بیرون!
شور و ولوله می افته تو مهمونی!اونقدره براش دست میزنن که مادربزرگم مجبور میشه دوباره برگرده پشت پیانو و یه آهنگ دیگه بزنه و
بخونه!مادربزرگمم درحالی که گریه میکرده شروع میکنه به آهنگ زدن و خندان که این مرتبه با تشویق تمام مهمون ها روبرو میشه!
همیشه برای اینکه ی سنت پوسیده عوض بشه یه جسارت لازمه و یک حمایت!
همونجا براش دهتا خواستگار پیدا میشه که از فرداش راه می افتن طرف خونه اینا برای خواستگاری!
یه مرتبه مادربزرگم میشه نقطه توجهه همه خانواده های سرشناس!صبح این میومد و شب اونیکی!
اما مادربزرگم به هیچکدوم جواب درست نمی ده!خانواده هاهم برای اینکه توجه شون رو جلب کنن
یه شب این یکی دعوت شون میکرد و براشون یک مهمونی راه انداخته و یه شب اونیکی!
میونه تمام این خانواده ها و خواستگارها دو تاشون از نظر اشرافی و نسبت با مثلا درباراون
موقع یا مثلا تزار از همه بالاتر بودن به طوری که باقی کم کم خودشون رو میکشن کنار و
می مونن این دوتا جوون که هر دو هم خوش قد و قامت بودن و هم خوش قیافه و هم شجاع
و تحصیل کرده!خلاصه هردو از هر جهت کامل بودن و مادربزرگم نمیدونست که کدوم شون
رو انتخاب کنه!ایناهم هردو یک دل نه صد دل عاشق مادربزرگم میشن!هردو خیلی آقا و نجیب
میومدن خونه مادر بزرگم و باهم دیگه مینشستن حرف میزدن و همش سعی میکردن دل مادربزرگم
رو ببرن که گویا مادربزرگم عاشق هردوشون بوده و نمیتونسته که از بینشون یکی رو انتخاب کنه!
توی همین موقع یک مرتبه هردوشون برای یک ماه غیب شون میزنه! هیچکس هم ازشون خبر نداشته!
یعنی نه به مادربزرگم چیزی گفته بودن و نه به کس دیگه تا اینکه بعد از یک ماه سروکله شون پیدامیشه!
یکی با دست زخمی و اون یکی با پای زخمی!نگو این دوتا برای ازدواج با مادربزرگم با همدیگه قرار میذارن
که برن به جنگ!حالا کدوم جنگ خدا میدونه!شاید یکی از همون جنگ هایی که اون وقتا تو هر طرف روسیه بود!
شاید مثلا توی یکی از شهر ها دهقان ها و کشاورز ها سر به شورش ورداشته بودن!خوب میدونی که وضع روسیه
خیلی خراب بود!اکثرا مردمش گشنه بودن و یک عده توشون پولدار!مثل الان ما!خلاصه این دوتا باهم میرن به جنگ
و قرار میزان هرکدوم که سالم برگشت با مادربزرگم عروسی میکنه که اتفاقا هردو سالم بر میگردان!فقط یه خورده زخمی شده بودن!
این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که اره برای خاطر فلانی دو تا از نجیب زاده ها برای رقابت رفتن جنگ و هردو زخمی برگشتن!
این خبر دهن به دهن میگرده و تو شهر میپیچه که آره ، برای فلانی دو تا از ن جیب زاده ها برای رقابت رفتن به جنگ و هر دو زخمی برگشتن.
با پیچیدن این خبر ، بازار خواستگاری مادر بزرگم گرمتر میشه و از دورو نزدیک خبر می سه که خوواده های اشراف دیگه ام خیال اومدن به خواستگاری مادر بزرگم رو دارن!
خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه ، ترس می افته تو دل این دوتا جوون ! چون ممکن بوده خواستگار بعدی از هر نظر نسبت
به این دوتا بهتر وبالا تر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن با هم دوئل کنن!
یه روز صبح زود راه میفتن طرفه بیرون شهر و همراه چندتا شاهد از جوونای اشراف و دوستان شون ،با دوتا هفت تیر مثل این فیلمای خارجی با
همدیگه دوئل میکنن!
تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوئشونو بگیرن یکیشون زخمی میشه اونم یه زخم خیلی ناجور .
اون جوونیم که زخمیش کرده بود شرافتمندانه میاد بغلش میکنه و همراه بقیه میذارش تو کاکسکه و میرسونش به حکیبم و دوا!!
مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدرو مادرش میرن بالای سر اون جوون اما وقتی میرسن که کار از کار گذشته بوده و اخرای عمرش بوده. اون جوونم که گویا اسمش سریوژا بوده نمیدونم سریوشکا بوده دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش مکنه که به عنوان احترام به خودش سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه ی اخر عمرش مثله یه نجیب زاده دست رقیبشو میگیره و میذاره تو دست ماعدرزبگم. رقیبشم که اسمش نیکولای بوده بالای سرش اشک میریزه تا اون میمیره!
بعدشم به احترام مرگ رقیبش شرافتمند قرار میشه که تا سک سال ازدواج نکنن!
این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهر های دیگه و میشه مثل افسانه!!
و چون اینا یه همچین احترا می برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه ی اخره عمرش ازشون خواهش کرده بوده که بخاطر حفظ شرافت اوننم که شد حتما با هم معروسی کنن ،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن !
بعد از یه سال روزی که قرار بوده برن با هم کلیسا و ازدواج کنن قبلش میرن سر قبر ریقیبش و گل و این چیزا میبرن و دوباره کمثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا . گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که بخاطر عشقش یه نفر کشته میشه!
اومدن اون جمعیت و جمع شد ن تو خیابون باعث میشه که این
ازدواج پر ابوهتتر برگزار بشه!یعنی خونواده ها و اقوام عروس و دوماد تو کلیسا تو کلیسا بون ومردم بیرون کلیسا!
وقتی مراسم تموم میشه این دوتا زنو شوهر میشن در کلیسا باز میشهمادر پدر و اقوام رقیبش با لباس سیاه عزاداری اروم میان تو کلیسا ! خب میدونی یه همچین رسمس نیست که تو عروسی کسی با لباس سیاه وارد بشه!
خلاصه اونا که زیادم بودن با لبتاس سیاه میان جولو تا میرسن به عروس و دماد!تو کلیسا صدا از صدا در نمیومد و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه!
مادر سر یوشگا (رقیبش)میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در میاره
و میده به عروسو دوماد و میگه این کادو از طرف پسرمه برای شما ! عروس و دوماد با تشکر و خجالت بسته رو وا میکنن و میبینن که توش یه انگشتره!
دوباهره ازش تشکر میکنن که مادر یوشکا میگه یه کادو هم از طرف من و پدرش و تموم تموم اقوام براتون دارم!اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چی داره به خیرو خوشی پیش میره وم مادر و پدر یوشکا قضیه رو فراموش کردن و از خون پسزشون گذاشتن هر چند دو تا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با هم دوئل کردن اما بالاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده!
پسر گلم که شما باشین ،عروس و داماد خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض میشه!تو همین موقع همه ی کسانی که لباس سیاه تنشون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه "من مادر سر یوشکا از طرف خودمم واقوامم در این مکام مقدش تو رو نفرین میکنم!تومیدونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری !اما تو شومی!تونحسی!ما نفرین میکنیم تو و بازماندگانت در زندگی هیچوقت ارامش نداشته باشین و از خداوند میخواهمیم که سایه ی شومه تورو از این شهر دور کنه"!
اینو که میگه یهو ول وله ای میافته تو فانیل عروس و دوماد و دست جوونا میره سمت شمشیراشون م میاد که دوباره خونریزی ره بیفته که پدر عروس و پدر دوماد میرن جلو که همه رو ساکت بکننو خونواده ی سر یوشکا همونجور که اروم اومده بودن تو ارومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه این قضیه رو تموم کنه شروع میکنه به دعا خوندنو از این جو چیزاو مراسن تموم میشه و عروس و داماد همراه با خونواده هاشون از کلیسا میان بیرون!
خبراین نفرین قبل از اونا به بیرون رسیده بوده و مردم عادی از این جریان باخبر شده بودن ! وقتی عروسو داما میان بیرون مردم دو دسته شده بودن!
یه عده داعشون میکردنو یه عده نفرین!
خلاصه یه وضع خیلی بدی اونجا درست شده بوده و داماد عروس رو گریه کنون سوار کالسکه میکنه و راه میفغتن و بقیه ی اقوامم دنبالشون! وقتی م میرسن به خونه ی داماد که مثلا اونجا قرار بوده جشن عروسی باشه نه عروسو داماد حصلشو داشن نه اقوام!این بود که جشن عروسی بهم میخوره و همه میرن خونه هاشون و عروس و دماواد میرن تو اتاقشون که عروس از ناراحتی غش میکنه!
این میشه جریان عروسی پدربزرگ و مادر بزرگم!حالا اینارو تا اینجا داشته باش تا بقیشو برات تعریف کنم(پ ن : حالا اینا چه ربطی به بحث ما داشت!!!)
یه سیگار از تو پاکت دراوردم و روشن کردم رفتم توفکر!تو همین موقع دیدم رکسانا با یه سینی جلوم وایساده!سینی رو گرفت جلوم.توش چندتا فنجونه قهوه بود سرمو بلند کردمو گفتم:
-ممنون میل ندارم
-چرا؟خستگیتونو در میکنه!
-خیلی ممنون!دوس ندارم!
رکسانا-این قهوه با بقیه قهوه ها فرق میکنه! یه بار امتحان کنید!
-ببینین رکسانا خانم من اصلا ادمه مدرن و امروزیه ای نیستم!از قهوه خوردن و نسکافه خوردن و موزیک تکنو و رنگ کردن مو به سبک خارجیام خوشم نمیاد!(( پ ن : عروس رفته گل بچینه)) دوست دارم همینجوری ایرانی بمونم!
شمام بهتره همینجور یباشین!
چایی از قهوه خیلی بهتره!
"بعد اشاره بع موهاش کرده و گفت"
-طلایی و بلوند کردن موهام به نظر من در سن شما کمی زوده!
"یه مرتبه یه نگاه به عمه م کرد و بعدش گفت "
-هامون خان من موهامو رنگ نکردم!
"عمه م خندیدو گفت "
-رنگ طبیعی یه موش همینه عمه جون!
"یه مرتبه جا خوردم!آخه رنگ موهاش خیلی قشنگ بود! فکر میکردم که حتما رنگ شون کرده!خودمو یه خورده جمع و جور کردم و گفتم "
-خب اون هیچی!این قهوه خوردن و این چیزا دیگه چیه پس؟!
رکسانا-من همیشه قهوه میخورم!
-همین دیگه!تقلید!این تقلید کوکورکورانه فزهنگ مارو نابود کرد!
رکسانا-ولی این فرهنگ خودمونه هامون خان!
-یعنی چی؟
رکسانا-آخه من...
"یه لحظه ساکت شد و بعد تند گفت"
-من مسیحی هستم!
"بعدش همینجوری تو چشمای من نگاه کرد!منم تو چشماش نگاه کردم!تو چشمای عسلی رنگش که چند چند پرده از موهاش پررنگ تر بود!یه مرتبه برگشت بره که گفتم"
-حالا بد نیس که منم یه بار قهوه بخورم.
"خندید دو باره بهم تعارف کرد یه فنجون برداشتمو گذاشتم جلوم.دوباره خندیدو رفت طرفه عمه م به اونم تعارف کرد و برگشت نشست رو مبل بغلی من"
شروع کردم به خوردن قهوه که گفت:
-چطوره هامون خان؟
-بد نیس!یعنی خوشمزه اس!البته چاییم خوشمزه س!قهوه ام خوشمزه س!
"هردو زدن زیر خنده که عمه م گفت"
-رکسانا قهوه رو عالی درست میکنه!
"یه خورده از قهوه خوردمو گفتم"
-خیلی خوشمزه !
عمه-خودشم خیلی قشنگه!
"زیر چشمی یه نگاه به رکسانا کردم که سرش رو انداخته بود پایین و موهاش ریخته بود تو صورتش!
عمم راس میگفت رکسانا دختر خیلی قشنگی بود!"
عمه-درضمن خیلیم درس خونه!با رتبه ی عالی تو دانشگاه سراسری قبول شده!((پ ن : البته فک کنم کنکور سراسری))
-آفرین ×! آفرین!
"سرش رو بلند کرد که تشکرد کنه . همونجوری زیر چشمی نگاهش میکردم!دختر خیلی قشنگی بود!ابروهای کشیده و بلند!دهن و بینی کوچیک! پوست برنزه ی خوشرنگ!
عمه-مادرش ایرانی بوده ،پدرش فرانسوی!
"برگشتم با تعجب نگاش کردم که گفت"
-دیدین چقد ایرانی موندم؟!
"جوابی نداشتم بدم برای همین گفتم"
-از مانی خبری نشد!
عمه-موبایل داره؟
اره . میشه یه تلفن برنم؟
"رکسانا بلند شدو گفت الان براتون میارکم"
-نه ممنون خودم میام.
"بلند شدم رفتمدنبالش.تلفن تو حال بود شماره ی مانی رو گرفتم.خط مشغول بود.خواستم دوباره بگیرم که احسلاس کردم از پشت یه دست خورد به شونم!برگشتم که دیدم یه موی بلند تو دست رکساناس!زود گفت"
-یه مو رو شونه هاتون بود!
"بعد با یه لبخند منو نگاه کرد"
-حتما موی مادرمه!این بلوز رو همین امروز پوشیدم!
"دوباره خندید!نمیدونم چرا منم یه مرتبعه خندیدم اما زود جلو خودمو گرفتمو برگشتم طرف تلفن و شماره مانی رو دوباره گرفتم.این دفعه جواب داد"
-الئو مانی
مانی-هان
-معلوم هس کجایی؟
-همین دورو ورام!
-دوروورا کجاس؟
مانی-بگو خونه ی دوستم کجاست
-لوس نشو کجایی؟
مانی-دارم دنبال چیزشون میگردم!یعنی زنگشون!
-=زهره مار پشته دری؟
مانی-اره بابا . زنگشون کجاست؟> اهان پیدا کردم.
-راست میگی؟
انی-بزن درو اومدم.
-الان وا میکنم.
مانی-راستی هامون جون سلام یادم رفت اولش بگم.
-سلامو زهره مار بیا تو.
-"تلفن رو قطغ کردمو به رکسانا گفتم"
-رکسانا خانم درو واکنین مانی پشت دره.
"تو همین موقع مانی زنگ زدو رکسانا درو وا کرد.زود زود دره راهرو رو وا کردمو رفتم تو ترانس ایستادم تا مانی اومد گفت"
-وای که امروز چه خوشگل شدی امشب!این رنگ موی جدیدت چقد بهت میاد!زرد قناری من!
-زهره مکار تو قرار بودی بری سری به ترمه بزنی!یه سر زدن اینقد طول میکشه؟!
مانی-خب یه سر زدن از طرفه من یعنی چی؟!یه سلام و علیک و چارتا قربون صدقه از طرف من و چهارتا نازو نوز از طرف اونو دوتاچاخان ک
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#7
Posted: 12 May 2012 09:32
مانی-خب یه سر زدن از طرفه من یعنی چی؟!یه سلام و علیک و چارتا قربون صدقه از طرف من و چهارتا نازو نوز از طرف اونو دوتاچاخان که دیشب تا صبح نخوابیدم و فقط به تو فکر منیکردم از طرف منو دو تا سوال که دیش چهخ فکرایی میکردی از طرف اونو..
-زهره مار"پ ن :این ماره چقد زهر داره" !منو اینجا تنها گذاشتی هیچ م فکر نیستی!
مانیچی شده عزیزم ناراحتت کردن؟1
"بعد یه مرتبه بلند داد زدو گفت"
-کی این عسل منو انگشت زده میکشمش!
"بد اروم در گوشم یه چیز بد گفت"
-مرده شورتو ببررن مانی واقعا بیتربیتی!
مانی- ا خب چیکار کنم!یه ساعت تنها ولت کردم یه جا!ببین نتونستی خودتو نیگه داری!نکه نمیتونم شبو روز دنبال تو باشم!خودتم یه کم نجابت کن!
"خندم گرفتو گفتم"
-بیا بریم تو اینقد چرتو پرت نگو ! برو تو!
مانی-بسمالله الرحمن الرحیم .رفتم خواستگاری!
"دوتایی رفتیم تو مانی با رکسانا سلام کردو رفتیم تو مهمون خونه تا مانی عمه رو دید گفت"
-عمه جونم سلام!الهی قربون اون شکل ماهت برم!
عمه-سلام عمه!شنیدم یه خبرایی هس!
"رفت جلو و صورت عمه رو ماچ کردو رفت نشست رو یه مبل گفت"
-عمه جون فامیلی جای خودش!راست بگو ببینم این ترمه اصله؟اگه اصله ،یه قواره ما از شبخاییم چند می افته؟
"عمه م زد زیر خنده و گفت"
-تو اول جنسو خوب ببین بعد!
مانی-دیدمزدگی مدگیم نداره!بی چونه اخرش ذچند؟
"عمه هم که همش میخندید گقت"
-چون تویی خودت وکیل!
مانی-عمه جون این یه توپ رو نگه داشته بودی بنداری به براد ر زادت؟
عمه-خیالت راحت!انداختنی نیس
"تو همین موقغ رکسانا با یه سینی اومد و به مانی تعارف کرد"
مانی-این چیه؟
رکسانا-قهوه
مانی-تا معامله تموم نشه نمیخورم!نمک گیر میشیم کلا سرمون میره!
"عمه و رکسانا زدن زیر خنده مانی همنجور قهوه رو برمیداشت گفت"
-این بچه رو چیکارش کردین من نبودم؟!بغض کرد هطفل معصوم!هاپو غصه دار!
عمه-نگو بچم اقاس!
مانی-اینو چند ورمیداری؟چلواری اصله!
"چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"
-خب عمه جون چی میگین خواستگاری تمومه؟
عمه-کذدوم خواستگاری؟!
مانی-به !پس من نیم ساعت دارم چی میگم؟مثلا دارم ترمه رو خواستگاری میکنم دیگه.
عمه - این چه مدل خواستگاریه پدر سوخته؟
مانی -دبه در اوردی؟اصلا نخواستیم اون دختر زشت بد ترکیبه کم مکیت رو!پاشو هامون جون بریم یه مغازه ی دیگه!حالا نهار چی دارین؟
عمه-نهار؟
مانی-ینی نمیخواین دامادتونو واسه نهار نگه داری؟فک نمیکنین پس فردا واسه دخترتون سر شگستگیه؟فک نمیکنین پار روز دیگه بهش سر کوفت میزنم؟
عمه-جدی میگی عمه ؟ یعنی نهار اینجا میمونی؟
"برگشتم طرف مانی و یه اشاره بهش کردمو گفتم"
-نه خیلی ممنون!باید بریم خونه دیگه زحمت نمیدیم!
مانی-تو مبخوای بری برو من ناسلامتی داماد این خونواده ایم تازه اینطور که بوش میاد باید داماد سر خونه بشم!
-مانی خجالت بکش.
مانی-دیکگه برای چی خجالت بکشم؟واسه لقنه غذا؟
عمه-چه زحمتی عزیزم به خدا خوشحال میشم وقتی شما ها اینجایین انگار تو این خونه بهاره!
"بعد برگشت طرف رکسانا وگفت"
-رکسانا جون پاشو عزیزم یه فکری واسه نهار بکن!
-نه زحمت نکشین منکه باید برم!
مانی-راست میگه رکسانا خانم هامون جز خونه ی خودش هیچ جای دیگه نمیتونه غدا بخوره!پاشو هامون جون زودتر برو تا ماهم به کارمون برسیم!
-تو ام اید با من بییای!
مانی-به خوداوندیه خدا اگه من از اینجا تکون بخورم ! ان ان !
عمه جحون یه پیژامه ندارین تو خونه؟
-خجالت بکش مانی اصلا یه دقیقه بیا کارت دارم×!
"دستش رو گرفتمو بردمش تو هالو بهش گفتم"
-خوب نیست هنوز به هم نرسیده نهار بمونیم اینجا!
مانی-چرا خوب نیس؟
-خب خوب نیس دیگه!یعنی باید اونا ازمون دعوت کنن!یا حدقل حسابی اصرارمون کنن . اینجوری زشته!
مانی-نهار خونه ی عمه موندن که دعوت قبلی نمیخواد!
-حالا دعوت قبلی نه حداقل چارتا تعارف باید بکنن یا نه؟
مانی-من بی تعارفم اگه تو میخوای برو!
-یه دقیقه بیا اینطرفتر کارت دارم.
"دستش رو گرفتم و بردمش طرف هالو بهش گفتم"
-میخوام یه چیزی بهت بگم.
-جونم،بگو!
-میگم تو اگه تنها اینجا بمونی درست نیس!
مانی-چرا درس نیس؟
"دورورم رو نگاه کردمو گفتم"
-بیا اینطرفتر کارت دارم"
مانی-جونم،بگو.
-میگم این رکسانا خانم یه قهوه برام اورد خوردم!
مانی-یواشکی خوردی؟
-یعنی چی؟
مانی-یعنی راضی نبودن بخوریو تو خوردی؟
-اروم صحبت کن
"دوباره اروم گفت"
-یعنی چیز خورت کردن؟
-نه میگم ای رکسانا خانم رنگ موهاش طبیغی یه!
"اروم گفت"
-منو کفن کردی راس میگی؟
-اره به حون تو !تازه عمه میگفت دانشگاه سراسریم با رتبع ی عالی قبول شده!
مانی-بگو به مرگ تو!
-میگم به جون تو!
-مانی-خب دیگه چی؟
-بیا یه خورده اونطرفتر صدامونو کسی نشنوه!
"دوباره یه خورده رفتیم اونطرفتر نه هال که گفتم"
-تازه باباشم ایرانی نیس!
م-انی-ترو پنج تن راس میگی؟
-اره گویا باباش فرانسویه!!
مانی-جاسوسی میکنه با باش اینجا؟
-نه!
مانی-جز عوامل ضد انقلابه؟
-نه بابا!!
مانی--بانیروی اپوزسیون خازج از کشور ارتباط داره؟
-این حرفا یعنی چی؟
-مانی--یعنی میگم دنبالشسن؟
-نه!!!!
مانی - پس مرتیکه چرا منو اوردی دم مستراح این حرفا رو میزنی؟
-ااااا ! یواش حرف بزن!!!
"آروم گفت"
-اخه دیگه داریم میریم تو توالت!!!
-خب اینجا کسی صدامونو نمیشنوه!!!
مانی-چیزی اینجا کشف کردی؟
-نه حواست کجاس؟!
مانی- به جون تو اصلا حالیم نمیشه اینجا چه خبره!!
- میگم خوب نیس تو اینجا تنها بمونی!!
مانی- یعنی میگی برام خطری چیزی داره؟
-نه بابا!
مانی - پس چی؟
-اروم حرف بزن!
مانی - بابا دیگه صدامونو خودمونم نمیشنویم.
-میگم یعنی اگه قربار اینجا نهار بمونم بهتره هر دومون بمونیم!
مانی - یعنی میتونیم موقع خطر از هم دیگه دفاع کینم؟
-دفاع چیه؟همین که پیش هم هستیم میتونیم به هم دیگه دلداری بدیم.
مانی- دارم کم کم میترسم ا ! یعنی ممکنه شکنجه ای چیزی در کار باشه؟
- ا .. یواش
مانی- بابا دیکگه صدام داره از ته چاه میاد!
-خب!
مانی-میگم بیا از همبنجا یواشکی در ریم دیگه سراغ ترمه هم نمیزیم اصلا گور باباش کرده!
- چرا؟
مانی- خب اینطور که تو میگی انگار داره کار بیخ پیدا میکنه.
-چه کاری؟
مانی- چی؟
-میگم چه کاری؟
مانی- بلندتر بگو صدات دیگه اصلا نمیاد.
"یه خورده بلند تر گفتم"
-میگم چه کاری؟
مانی - همین که اومدیم تو این خونه دیگه.
-مگه چی شده؟
مانی- منکه نمیدونم تو میگی نهار اینجا نمونیم.
-من کی گفتم نهار نمونیم؟
مانی-تو مگه نگفتی اینجا خطرناکه؟
-نگفتم خطرناکه.گفتم تنهایی بمونی خوب نیس.
مانی - خوب من باید چیکار کنم؟حالا که صحبت کردم و گفتم نهار میمونیم!نمیشه که الان بگم نهار نمیمونیم!عجب غلطی کردما ! لال شه این زبونم. خدا ذلیل کنه این رکسانا را که اومد دنبال ما!
- ا...!به رکسانا چیکار داری؟
مانی- میگم ا رک بریم به عمه بگیم ما نمیخواهیم نهار اینجا بمونیم!
- یعنی چی ؟مگه میشه؟
مانی - یعنی چی نداره!خب من میترسم اگه یه چیزی ریختن تو غدامون چی؟
- برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟
مانی- یوادش بگو.
"اروم گفتم"
-برای چی یه چیزی بریزن تو غذامون؟
مانی- مگه تو قهوه ی تو نریختن؟
-نه
مانی- پس چرا فهوت رو نخوردی؟-
- خوردم!
مانی- حالت بد شد؟
-نه خیلی خوشمزه بود!
مانی- رکسانا به زور بهت داد خوردی؟
-نه
مانی- با نازو عشوه خرت کرد خوردی؟
-نه بابا
مکانی- پس چه جوری وادارت کرد خوردی؟
- وادارم نکرد خواهش کرد منم خوردم
مانی - پس الان از چی میترسی؟
- نمیترسم!
مانی- پس چرا میگی تنهایی اینجا نمونم؟
- برای اینکه منم دلم میخواد اینجا بمونم.
مانی- دستت درد نکنه که منو تنها نمیذاری ولی بهتره هر دومون یواشکی فرار کنیم.
- برای چی؟
مانی- خب بریم که اتفاقی برامون نیفته دیگه.
-مگه چه اتفاقی قرار بیفته ؟
مانی- یواش حرف بزن.
- میکم چه اتفاقی قراره رامون بیفته؟
مانی- من نمیدونم تو به من گفتی.
- زده به کلت؟
مانی- یعنی چی؟
- من منظورم این بود که حالا که قراره ناهار بمونی دوتایی بمونیم بهتره
مانی- که مواظب همدیگه باشیم دیگه؟
- مواظب همدیگه برای چی؟
مانی- چه میدونم تو گفتی.
-بابا تو چرا اینجوری شدی؟قبلا من یه کلمه میگفتم تو تا اخرشو میفهمیدی!
مانی- حتما تو قهوه ی منم یه چیزی ریختن که عین عقب افتاده ها شدم.
- این حرفا چیه میزنی؟
مانی- بابا اینارو تو به من گفتی.
- من کی یه همچین چیزی به تو گفتم؟
مانی- همین اولشه که منو اوردی بیرون دیگه.
- اوردمت بیرون که منم بگم دوس دارم اینجا بمونم.
مانی- برای چیه؟
- خب منم چیز شدم دیگه.
مانی- حالت بد شده؟
-ا...!چرا چرتو پرت میگی؟
مانی- خوب اخه چت شده؟
-چیزیم نشده میگم منم از رکسانا خوشم اومده دوس دارم بیشتر پیشش باشم.
" یه خوردخ نگاه کرد بعد دوباره اروم گفت"
-یعنی عاشق شدی؟
-عاشق که نه ! اما ازش خوشم اومده.
"اینو گفتم و خندیدم!مانیم خندیدو بعد جدی شدو اروم گفت"
-یعنی دو ساعته منو اوردی دم مستراح که بگیی از رکسانا خوشت اومده؟
"بعد دوباره خندید منم خندیدمو گفتم"
- اره دیگه!
"دوباره جدی شدو اروم گفت"
-پس اون حرفا که میزدی چی؟همونکه قهوه خوردیو اینجا تنها موندن خسطرناکه و از این چیزا؟
- منظورم این بود که منم با تو اینجا بمونم!
"بعد دوباره خندیدو اروم گفت"
-یعنی در واقع نتونستی حرفه دلت رو درست به زبون بیاری!
"خندیدمو گفتم"
-اره دیگه
"دوباره اروم گفت"
-پس چرا این حرفارو اینجا بهم گفتی؟خب یه بارکی منو میبردی تو توالت و پرده از این عشق برمیداشتی دیگه!
- خب اخه دیگه بد میشد!
مانی- یعنی الان ما دوساعته دم مستراح پچ پچ میکنیم بد نشده؟!
- خب چرا بد شده!تقصیر توئه هر چی من میگم نمیفهمی دیگه.
"یه نگاه به من کردو دوباره گفت"
- الهی تیکه تیکه بشی با اون عشقای ناموسیت!ابرومونو جلوی اینا بردی!حالا برگردیم اونجا چی بگیم؟بگیم دوساعت دم توالت چی در گو.ش هم پچ پچ میکردیم؟
- راست میگی اصلا هواسم نبود!
مانی- تو حواست به چی هست .خب نمیتونستی همون اوله بگی از این دختره خوشت اومده؟
- چه میدونم خجالت کشیدم!
مانی- از کی؟از منه نره خر که شبو روز باهاتم خجالت کشیدی؟
- راست میگی خیلی بد شدا
مانی- حالا دیگه حتما باید از اینجا فرار کنیم ! یعنی از خجالتمون فرار کنیم
- خب بیا تا حواسشون نیس در بریم.
مانی- در بریم ک هپس فردا بگن این دو تا با همدیگه رفتن ذم توالتو باهمدیگه یه خرده لاس زدنو بعدشم از خجالتشون فرار کردن؟
- خب چس چیکار کنیم؟
مانی- بیا بریم یه خاکی تو سرمون میکنیم.
"دست منو گرفت و با خودش کشید و برد طرف مهمون خونه و رفتیم تو که دیدم عمه و رکسانا با تعجب دارن مارو نگاه میکنن تا رفتیم تو عمه گفت"
-چی شده عمه جون طوری شده؟
مانی- نه عمه جون داشتیم دم مستراح با هم مشورت میکردیم که نهار چه گهی بخوریم!! یعنی چی بخوریم.
"رکسانا و عمه زدن زیر خنده منم شروع کردم به خندیدن که عمه گفت"
-هامون از چی ناراحتی؟
مانی- نه اصلا اتفاقا هاپو خیلیم خوش حاله.
"برگشتم بهش چپ چپ نگاه کرد مکه رکسانا اومد جلوو گفت"
-شمام میمونین؟
- راستش دلم میخواد بمونم اما خونه کار دارم.
مانی- ا..!باز یادت رفت من دیگه دمه مستزاح بیا نیستما
رکسانا- ترو خدا بمونین.
" این جمله ذرو همچین از ته دل و معصومانه گفت که مات شدم بهش!شاید حدود پونزده ثانیه همین جوری بهش نگاه میکردم که یه شاقمه اومد تو پهلومو هواسم جمع شد!برگشتم طرف مانی که زود گفت"
- داری نفس تازه میکنی؟
- چی؟!
مانی- میگم داری خستگی در میکنی؟زود جواب بده دیگه میمونی یا نه؟
-تو که میدونی من امرئز تو خونه کارز دارم؟
مانی- بعله من کملا میدونم طفله معصوم این رکسانا خانم نمیدونه
"بهش یه چشم غوره رفتم که گفت"
- میگم چطوره تمومه کارای غقب افتاده رو موکول کنیم به فردا؟
"برگشتم دوباره رکسانا رو نگکاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد یادم رفت جریان رص2حبت سر چی بود که مانی گفت"
-زنگ بزنم خونه و بگم برنامه ی امروزت رو بندازن برای فردا؟
"همونجوری که به رکسانا نگاه میکردم گفتم"
- چه برنامه ای رو؟
مانی- بازدید از صنایع پتروشیمی و واگذاری ان به شرکتهای بیگانه!
-چی؟!
مانی- اقا "لره" مگه شما امروز تو خونه کلی گرفتاری نداشتی؟
"تازه حواسم جمع شدو زود گفتم"
- چرا چرا چقد کار مردم تو دستم مونده!
مانی- میگم خدارو خوش نمیاد کاره عقب افتاده ی مرد و ول کنی ووایتی زل به زنی به زکسانا خانم!!
"یه دفعه عمه و رکسانا زدن زیر خنده . خیلی خجالت کشیدم برگشتم یه جیزی بهش بگم که خودش زود گفت"
- البته کاره مردمو فردا هم میشه انجام داد رکسانا خانموم این پسره هامون اینجا موندگاره شما فکر نهار باشین!
رکسانا - نهارون حاضره فقط یه خرید کوچولو دارم که باید بکنم.
مانی - خب بگین چی میخواین ما میریم میخریم.
رکسانا- نه نه باید حتما خودم برم.
مانی- ناهار حالا چی هست؟
رکسانا- دلمه دوس دارین؟
مانی- چرا دوس نداریم
"برگشت طرف منو گفت"
- شمام دوس دارین؟
خود دلمه س؟
مانی - نخیر از اقوام دلمه س!
" عمه و رکسانا زدن زیر خنده که گفتم"
- منظورم چیز دیگه ای بود.
مانی- خوده دلمس یعنی چی؟ دلمه دلمس دیگه!!
- منظورم این بود که چه دله ای. اصلا به تو چه که من چی میگم؟
مانی- خیلی خب هاپو خون خودشو کثیف نکنه.اصلا امروز خوده دلمه کار داشته نتونسته بیاد وکیلش رو فرستاده.
" رکسانا که میخندید راه افتاد طرف هالو گفت"
-0 منلاان برمیگردم . مایع اش رو گرفتم حاضره.نیم ساعته اماده میشه
عمه- رکسانا حون پس این نسخه ی منم ی
سر را ه از دوا خونه بگیر.
رکسانا- چشم عمه خانم.
"اینو گفتو در حالی که رو پوشش تو دستش بود برگشت طرف مهمونخونه و به من گفت"
- زود برمیگردم.
"دوباره همچین نگاه م کرد که نتونستم جوابشو بدم خودضش خندیدو رفت"
عمه- بیایین اینجا بشینین تا یه سیگار بکشیم برگشسته.
مانی- عمه جون بذارین ما هم یه کمکی بکنیم.
عمه - همه چیش رو حاضر کرده
مانی- خب ماهم میزو میچینیم شمام برین استراحت منین!بیا هامون ! بیا هنر میز ارایی رو نشونشون بدیم که نگن این اقایون فقط بلدن بخورنو بخوابن.
"دست منو گرفت و کشید طرف اشپزخونه و اروم گفت"
-بیا یه خورده بهش کمک کنیم.
- چه کمکی؟
مانی- بیا ببینم چیکار میتونیم بکنیم.
"رفتیم تو اشپزخونه که مانی یه نگاه به اجاق گاز کردو گفت"
- هیچیش که حاضر نیس.
-از کجا میدونی؟
مانی- خب قاعدتا یه قابلمه ای چیزی رو گاز باشه دیگه.
-شاید تو یخچاله.
"رفت تو یخچالو یه نگاه توش کرد یه کاسه اوردئ بیرون گفت"
- ایناهاش مایع دلمه س.
-میشناسیش؟
مانی- اره بابا
-خب حالا چیکار باید بکنیم؟
مانی- الان بهت می گم
"دوباره رفت سر یخچال وچند تا دونه بادمجان وگوجه فرنگی وفلفل
دلمه ای رو دراورد وگذاشت رومیز بغل مایه دلمه وگفت "
-اینا روهنوزخرد نکرده !
-ازکجا می دونی باید خرد بشن ؟
مانی - خب معلومه دیگه !
-اخه از کجا معلومه؟
مانی - دلمه س بابا! اپلو که نیس!چار تا چیزو با هم دیگ هقاطی میکنن میشه دلمه.همین!فقط چیزی که هس باید نمکو فلفل به قاعده ابشه.اشپزی که دستش خوبه یعنی اندازه نمک و فلفل تو دستشه!یه چاقو از اونجا بده ببینم.
-خراب میکنی غذاروها.
"همونجوری که داشت داستشو میشست گفت"
-تو فک میکنی این خانما چیکار میکنن؟فک میکنی اونقد که میگن اشپزی براشسون سخته؟نه خره اینطوری میگن که کارو بزرگ جلوه بدن.اقایونین که حوصله ی پختو پز ندارن همینجوری قضیه رو قبول میکنن.اصلا تا حالا حواست بوده تو اشپزخونه ها رو نکاه کنی؟نه تا حالا نگاه کردی؟یکی از لوازم ضروریه اشپزخونه ها اینه اس اگه گفتی چرا؟
"دستشو شستو یه چاقو برداشتو رفت یه طرف صندلی نشستو گفت"
-برای اینکه خانم خونه بادمجونو گوجه و گوشت و لپه و عدس رو میریزه تو قابلمه میذاره سر بار.بعدش دیگه میره جلوی ایینه تا ظهر.سر ظهر که میشه غذا هه خودش امادس.بعدشم میذارره تو سینیو میکشه میاره حلوی اقای خونه با هزار منت.اقا هم که خبر نداره بیچاره.یه نگاه تو غذا میکنه و میبینه اه..! بادمنجون هس عدس هس لپه هم هس خب با خودش چی فک میکنه؟میگه هر کدوم از اینا.
اگه یه ربع م وقت گرفته باشه میشه سه ساعت! بدبخت نمی دونه که این خانها
اینا رو باهم می ریزن روکم می کنن که"کون جوش بزنه!
-چی بزنه؟!
مانی -"کون جوش"!
-برو گم شو !
مانی- به جون تو راست می گم! خودم هم از عزیزاینو شنیدم هم اززری
خانم! حالا بگو چرا زیرش رو زیادنمی کنن ؟!چون نیم ساعته حاضرمی شه ومعلوم می شه غذاپختن کاری نداره!اصلااین یه رازه بین خانما که هیچکدومم لوش نمیدن.البته به اقایون لو نمیدن.اصلا تو بیا بشینو خودت نیگاه کن×!
"یه بادمجون چاق رو برداشت و شروع کرد به خرد کردن تو مایه ی دلمه!"
- مانی خرابش میکنیا
مانی - اخه چیزی نیس که خراب بشه.خودتم بخوای خراب بشه نمیشه.مثل یه خیابونه که هر کاریش بکنی میرسه به یه جا!
-اخه از کجا میدونی که اینارو باید خرد کرد تو مایع؟
مانی- خب خودت نیگاه کن دیگه این بادمجونا رو ببین.تخمش رو در اوردن .این فلفلارو ببین.تخماش در اومده.کوجه فرنگیارو ببین ایناهم تخماشونو در اوردن. اصلا کار اشپزی ضد هرچجی تخمه.یعنی توش هرجا تخم دیدی باید دربیاری بریزی دور که غذا رو خراب نکنه.
همه ی اینارو خرد میکنیم اما نه درشت درشت(پ ن : بچه ها اینجارو زده به دستور اشپزی با اجازه ی نویسنده حذف)
ببن همه رو دارم ریز ریز خرد میکنم.غذا نباید زیر دندون معلوم بشه.یاد بگیر.
-اخه اینقد ریزم که نمیشه کرد.
مانی- اون م سلیقه ایه!اما اضلش باید ریز ریز بشه.
-بعدش چیکار باید کرد...
....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#8
Posted: 12 May 2012 09:35
مانی- تموم اون کارا که کردیم یه طرف این نمک و فلفلم یه طرف!
- حالا اون تفت که گفتی چیه؟
مانی-اهان . اون ماله وقتیه که یا خانم خونه دیر از خواب بلند شده یات به هر دلیلی باید زود تر غذا رو اماده کنه.البته نباید ادم اونقدر بدبین باشه که همیشه بگه خانم خونه دیر از خواب بلند شده.اون نمک رو بده انگار نمکش کمه.
-شورش نکنی.
مانی - نه بابا اندازه ی دستمه.
-خب؟!
مانی- حالا قابلمه هاشون کجاست؟
-حتما تو کابینته.
مانی - بگرد پیدا کن بده من!
-اندازه ی قابلمه مهم نیس؟
مانی-سلیقه ای دیگه. یعنی میدونی قتبلمه ی بزرگ جلوش بیشتر و بیشر تو چشم میاد.اوبوهتشم بیشترهیعنی اقای خونه که میاد تو اشپزخونه یه قبلمه ی بزرگ رو گاز میبینه فرق میکنه تا یه قابلمه ی کوچیک ببینه رو گاز.بخدا اینارو که من دارم بهت میگم هیشکی دیگه بهت نمیگه ها.
-دستت درد نکنته.
مانی-قربانت پیدا کردی؟
"از تو یه کابینت یه قابلمه ی بزرگ دراوردم دادم بهش که گفت"
-اقای خونه اینو رو گاز ببینه دیگه صداش در نمیاد.بده ببینم!
"همه ی مایع دلمه رو ریخت توشو رفت طرف گازو گفت"
-حالا پختن . یادت نره وقتی با گاز کار میکنی،اول اول کبریت رو روشن کن بعد شیه گازو وا کن!یعنی حالا خودمونیم آشپزی به این شلی ها هم نیس آ!یه ریزه کاریاییم داره.یکیش همین گاز.اگه اول شیره گازو وا کنی بعد دنبال کبریت بگردی فرداش محضری واسه طلاق!
"گاز رو روشن کردو قابلمه رو روش گذاشتو گفت"
-گازشون کوچیکه.یعنی برای این قابلمه کوچیکه.
-یعنی نمیشه کاری کرد؟
مانی-چرا بابا .اونم راه داره باید بذاریمش رو دوتا شعله.
-تو اینارو از کجا یاد گرفتی؟
مانی-کاری نداره که هر دفعه که مثلا میری تو اشپز خونه یه نکاه بکن!
ده بیس دفه که نگاه کردی یاد میگیری.فقط باید گوشاتم تیز کنی که حرفایی که بین خانم خونه یا مثلا دخترش خواهرش و مادرش رده بدل میشه بسپاری به ذهنت!
-روغن اینا نمیخواد؟
مانی-نه روغن ماله قابلمه های معمولیه که غذا توش میچسبه.ظرف اگه تفلون باشه نمیخواد تازه ابم نمیخواد!
-این قابلمه هه تفلونه؟
مانی-اره دیگه.بیا نیگاش کن بشناسش . توش که اینجوری باشه بهش میگن تفلون.
-حالا چی؟
مانی-دیگه حجالا ولش میکنی خودش درست میشه.دیگه با خیال راحت برو جلوی ایینه.به خودت برس.ارایش کن.یه دستی تو موهات ببر.این داره کارش رو میکنه.نیم ساعت دیگه حاضره.ببین تو یخچال چیزی جا نمونده بریزیم توش؟
-مگه باید چیز دیگه ایم میریختیم؟
مانی- سلیقه ای دیگه.بعضیا مثلا سبزی میریزن.بعضیا گردوام میریزن.سلیقه ای دیگه.
-اون وقت جریان غذا ها دیگه چی میشه؟
"همینجوری کهداشت دستشو میشست گفت"
-مثلا چی؟
-با قا لی پلو!
مانی-حالا نمیخوات توام غذا های سخت سخت رو یا دبگیری!همین اسونا رو بلد باشی کافیه.
-بالاخره ادم که ازدواج کرد باقالیپلوام میخوره دیگه.
مانی- خب البته.اوننا جزو غذا های ایرانی.دوتا سیگار روشن کن تا بهت بگم.
"دوتا سیگار روشن کردم یکی ش رو دادم بهش دوتایی پشت میز اشپزخونه نشستیم که گفت"
-.....((پ ن : ملت شرمنده دستور اشبزی خستم کرد))
000
- چه جوری؟
مانی-هیچی!تا رسید خونه و نشست سر میز تند و با حالت توپ و تشر بهش میگی"بهرام ما از دست تو نباید تو این خمونه یه کوفته بخوریم؟"اونم خودشو جمعو جور میکنه بهش میگه"من کی گفتم کوفته نمیخورم؟"خانم خونه ام زود میگه"اول نامزدیمون دیگه !خودت کفتی کوفته دوس نداری!"اقای خونه ام که حواسش هست تو دوران نامزدی چه چاخانایی به خانمش گفته ،صداش دیگه در نمیاد زود میگه " ازه اره !البته.هم طبع من عوض شده هم دست پخت تو اونقد خوبه که کوفته هات مثه استیک در میاد"
-بابا دیگه اینطوریام نیس!
مانی-چرا به جون تو بذار زن بگیری اونوقت خودت میفهمی!همش مسئله ی تلقینه.با تلقین میشه همه چیزو تو ذهن طرف مقابل جا داد.
-حالا اشپزی رو بگو.
مانی- دیگه چیرو میخوای بدونی؟
-خورشت و این چزا دیگه!(( پ ن : خدایا این تو بیابون بزرگ شده!!!!))
مانی-اونا که از همه راحت تره!ببین تو تمومه خورشتا گوشت هس!حالا اگه مثلا از سبزی خوردن،جعفری اضافه اومد،میریزیش توشو میشه قرمه سبزی.چهاتا آلو تو خونه داری میریزی توش میشه آلو اسفناج
همه ش مشتق شده از همدیگه!
-خوش به حالت!من اصلا این چیزا رو نمیتونم یاد بگیرم.
مانی-یاد میگیری!تو این همه فرمولو هزار تا چیز سختو یاد گرفتی و دانشگاه رو تموم کردی!اینا که دیگه چیزی نیس!فقط همون چیزی که بهت گفتم.نمک و فلفل یادت نره!
-نه اینو دیگه دادم تو ذهنم.
مانی- یه چیزه دیگم هس!
-چی؟
مانی- ابتکار ! یعنی هر غذایی درست کردی میتونی یه چیزایی اضافه هم بریزی توش!چارتا دونه گوجه فرنگی!یه نصفه هویج!جونم برات بگه یه یه تیکه کالباس!دوتا دونه سوسیس!
اینارو بهش میگن ابتکار!هر کدوم رو که ریختی تو غذا یه اسم جدید براش میذاری!رولت سوسیس!کیوسکی کالباس ،پاته ی میئوه،سوفله ی هویج!
-تو اینارو از کجا بلدی؟
مانی- کاره نداره بابا فقط اسماش دهن پر کنه!خودش همون غذای خودمونه!حالا کم کم همشو بهت یاد میدم!فعلا باشو تو یخچال چیزه اضافه ای هس بریزیم توش!
"بلند شد مرفتم طرف یخچال و دیدم تو یه بشقاب چنتا تیکه بادمجونو گوجه و فلفله!درشون اوردم و نشون مانی دادم و گفتم "
-اینا چیه؟
"اومد جلو یه نیگاه بهشون کردو گفت"
- هان اینا چیزی نیس بریزشون دور!!!
-انگار یه چیزی هست ا !مقل اینکه سر این بادمجونا و فلفلا و گوجه فرنگیاس!
مانی- ببین!یه چیرزی مثله بادمجونو گوجه و فلفل رو که سر دارن باید بکنی بندازیشون دور!اینا تو غذا پخت نمیشه غذا رو ه خراب میکنه!بریزشون دور!
- مانی اشتبا ه نمیکنی؟
مانی- نه به جون تو !بریزشون دور!
- ولی اینارو خیلی قشنگ بریدن آ . ادم وقتی میخواد چوبه بادمجونو بگیبره که اینقد دقت نمیکنه.بعدشم که نمیذارش تو یخچال!
"یه نگاه دیگه کردو گفت"
-هر چند مطمئنم اما یه سوال که ضرری نداره.بذار برای خاطر جمعیم که شده از عمه بپرسم.ولی میدونم که باید بریزیشون دور.
"اینو گفتو رفت سراغ عمه دو دقیقه بعد برگشتو کفت"
-ببین هامون جون تموم اونایی که بهت گفتم همه همونه!اما تنها اشتباه ما که اصلا م مهم نیس این بود که به جای اینکه اینارو خرد کنیمو بریزیم تو مایه دلمه،باید دلمه رو میریختیم تو اینا!!!
اهمیتیم نداره ها!!ریشه یکیه!هیچ فرقی در اصل نمیکنه.یعنی اخرش باید تموم اینارو بخوریم.حالا این تو وان باشه یا اون تو این یکی!
-پس اینا چیه؟
مانی- وقتی مایه رو میریختیم تو بادمجونو و فلفل اینا رو هم باید میذاشتیم سرشون دیگه!
"همین جوری که بشقاب دست بود نیگاش کردم که گفت"
متوجه نشدی؟
-نه!!!!
مانی- منظورم اینه که بیچاره شدیم هامون الان آبرومون جلو اینا میره! (( پ ن :ترو خدا میبینین چه بلایی سر ما در اوردن))
-چرا؟×!
مانی-خره این دلمه ،این دلمه نیس که!این دلمه ی بادمجونو فلفلو گوجه اس!!!!
" یه نیگاه بهش کردمو گفتم"
-اون وقت که من از رکسانا میپرسم تو هی مسخره میکنی!!!
-مانی-من چه میدونستم ! فک میکردم دلمه برگه . فک میکردم رکسانا رفته برگ مو بگیره.حالام طوری نشده!خودتو هیچ وقت نبازوهمیشه دسته پیشو بگیر!×!!
- چجوری دیگه؟
مانی - تا من برم بیام تو همه ی اینارو بریز تو کیسه زباله بذارشون دمه در!به رکسانام بگو منو مانی همه ی این دلمه هارو ریختیم تو بادمجونا و گوجه ها و فلفلا!امام تا کارمون تموم شد سینی برگشتو همه چی ریخت رو زمین!ماهم ریختیمیشون دور . من رفتم!
-کجا؟!
مانی-چلو کباب بگیرم بیارم.راحترین اشپزی همینه!چلو کباب ،پیتزا،ساندویج!سرشونو گرم کن من اومدم!
-ببین اون دوتا دوستای رکسانا هم هستنا!
مانی-باشه باشه. تو اثار جرم رو از بین ببر!!!!!
"اینو گفتو دیدیو طرف در راهرو منم از تو کشو یه کیسه ی زباله در اوردم که بریزمشون دور که دیدم همه شون به ته قابلمه چسبیده!!!!هر کاری کردم ته قابلمه پاک نشد!مجبور شدم قابلمه رو هم بردارم بذارم دم در!حالا چه جوری بردم که عمه نفهمه خدامیدونه.کارم که تتمو شد ده دقیقه بعدش رکسانا و مریم و سارا هم برگشتن خونه!
بعد از سلام و احوال پرسی و این چیزا رکسانا رفت طرف یخچال که مایه دلمه رو در بیاره منم به هنوای اینکه میخوام کمی هوا بخورم رفتم تو حیاط!حالا هی به ساعت نیگاه نیکردمو تو دلم به مانی فحش میدادم که زنگ درو زدن!از تو خونه درو وا کردنو مانی با هف هش ده تا پرس اومد تو که تا منو دید گفت"
-تو حیاط چیکار میکنی تبعیدت کردن؟!
-گم شوبا این درس اشپزیت! تموم مایه ها ی دلمه چسبیده بود ته قابله !
مانی-خب چیکارشون کردی؟!
- چیکارشون کردم با قابلمه گذاشتمشون دم در!!!!
مانی-قابلمه ی به اون باشکوهی رو گذاشتی دمه در؟
-اخه هر کاری کردم ته ش کنده نشد!
مانی-حالا کجا گذاشتی؟
-اون کوشه که معلوم نباشه!
"مانی زود رفت قابلمه رو گذاشت یه گوشه از حیاط و رفتیم تو خونه و تا رسید یه سلام و احوال پرسی با مریم و سارا کرد که عمه با تعجب پرسید"
- اینا چیه عمه؟!
مانی- عمه اونقد دلمون سوخت!
عمه - دله دشمنت بسوزه مگه چی شده؟!
مانی-تموم مایه دلمه رو ریختم تو بادمجونا و گوجه ها و فلفلا!اومدم بذارمشون تو یخچال که پام گرفت به این صندلی وا مونده همه پخش زمین شدن.کمجبوری رفتم غذا از بیرون گرفتم!
عمه - فدای سرتون . خب چزرا رفتی غذا از بیرون گرفتی؟ همینجا یه چیزی درس میکردم. به خودم ذمیگفتی یه کاریش میکردم.
مانی- حالا ولش کنین من به بادنجونم حساسیت دارم . بیاین که الان چلو کباب یخ میکنه.
" رکسانا زود چلو کبابو از مانی گرفتو رفت تو اشپزخونه منو مانیم با عمه رفتیم تو مهمون خونه ده دقیقه بعد رکسانا اومد و صدامون کرد.
ماهم بلند شدیم رفتیم تو یه اتاق دیگه که میز نهر خموری داشت.
سه تایی خیلی قشنگ میزو چیده بودن نشستیم یر میز که مریم گفت"
- تو اشپزخونه بوی سوختنی میومد!!!!
-مانی- اره بیرونم میومد انگار دارن قیر اب میکنن!!!!!!!!!
عمه - دلمه ها کجا ریختن زمین باید خوب پاکش کنیم که مورچه جمع نشه!
مانی- خودمون حسابی پاکشون کردیم!
عمه- با چی؟
مانی- با دستومون دیگه بعدشم دستمال کاغذی خیس کردیم حسابی پاکشون کردیم.
عمه- خدا منو مرگ بده حالا یه روز اومدین اینجاو این همه کار کردین!!!!!!!!!!
مانی- فدای سرتون کار ماله مرده دیگه. بخورین یخ میکنه!!
"دوباره شروع کردیم به خوردن اما من دیدم که رکسانا هیچی نمیگه و ناراحته!یه آن فکری رفت تو ذهنم اما هیچی نگفت تا غذا تموم بشه و من و مانی و عمه رفتیم تو مهمونخونه و رکسانا اینا هم شروع به جمع کردن میز کردن .
ده دقیسه بعد مریم برامون چایی اورد بعدش رکسانا و سارا هم اومدن تو مهمون خونه و نشستن.مانی شروع کرد به حرف زدنو سر به سر همه گذاشتن و عمه م غشه و ریسه رفته بوداما اونای دیگه فقط لبخند میزدن.فهمیدم حدسم درسته برای همین خواستم یه جوری رکسانا رو ببر بیبرون و جریانو براش تعریف کنم.برای هین بهش گفتم"
- ببخشین رکسانا خانم دسشویی کجاس؟
" تا رکسانا اومد حرف بزنه که مانی گفت"
همون جایی که امروز صبح دمش وایستاده بودیم که تصمیم بگیریم ناهار چیب بخوریم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
" همه شروع کردن به خندیدن . یه چپ چپ به مانی کردمو به رکسانا گفتم "
- میشه نشونم بذین؟
" تا رکسانا خواست بلند شه که مانی بلند شد همونجوری که میومد طرف من گفت"
- باز داشت به ما یه کم خوش میگذشت که تو توالتت گرفت!بیا تا نشونت بد ببینم از این نو ع توالت خوشت میاد.
" یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردمو از مهمونخونه رفتم بیرون و اون مهمین جوری که حرف میزد اومد دنباللم"
مانی-توالت کاملا چینیه به کف سرامیک. امیدوارم که مورد قبولون واقع بشود!!!
تا اومد بیرون بازوشو گرفتم و بهش گفتم"
- همش شوخی کن آ!
مانی- یعنی چی؟!
- رکسانا اینا!
مانی- چی بهشون برخورده؟!
- چلو کباب گرفتیم!
مانی- یعنی میخوان پولش رو بهمون بدن؟!
- تو چرا امروز اینطوری شدی؟!
مانی- به جون تو نمیدونم چی میگی!
- بابا رکسانا چون مسلمون نیس فک کرده نمیخواستیم از غذای اون بخوریم!!!!
مانی-چطور تو با اون همه خریتت اینو فهمیدیو من نفهمیدم؟
- زهر مار من الان میرم همه ی جریان رو براشون تعریف میکنم!
" دوتایی رفتیم تو مهمونخونه تا نشستیم من گفتم "
- راستش امروز یه اتفاقی افتاد که باید بهتون بگیم!
عمه- چی شده عزیزم؟!
- مانی بگو!
"مانی سه تا سیگار دراورد روشن کرد و داد به من و عمه و بعدش گفت"
-چیزه مهمی نیت بابا اما گفتیم نکنه سوتفاهم بشه!اینه که میخوایم اعتراف کنیم.
عمه- چیرو اعترا ف کنین؟!
مانی- جنایتی روکه یه ساعت پیش تو اشپزخونه مرتکب شدیم!
"همه ساکت شدن و به مانی نگاه کردن که گفت"
- من و همدستم هامون ،قاطی کردم و همشونو ریز ریز کردیم و بعدشم سوزوندیمشون!!!! یهنی اول ریز ریزشون کردیم بعد قاطی کردیم.
"همه نگاه به مانی میکردن که خندیدو گفت"
ادامـــه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#9
Posted: 12 May 2012 10:26
فصــــــــــل چهـــــارم
"ساعت نزدیک یک و نیم نصفه شب بود که دوتایی یواش از خونه اومدیم
بیرون و سولر ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه ی ترمه.همینجوری
که میرفتیم به مانی گفتم"
-بد نیس ماهم باهش میریم؟
مانی-خودش خواسته!
-آخه جریان چیه؟!
مانی- بابا ترمه دختر خوشکلیه ،درسته؟!
-خب آره!
مانی- تقریبا با همون یه فیلم معروف شده درسته؟
-خب که چی؟
مانی- خب نداره دیگه!بقیشو خودت بگیرو برو جلو!یه دختر خوشکل وقتی
هنرپیشه میشه و خ9لیلی معروف یعنی چی؟یعنی پول!وقتیم که تنهاس
ده تا چشم دنبالشه.همشونم میدونن که ترمه اونقد معروف میشه که
سالی چهار پنشتا فیلم بازی میکنه!برای همین تو کلشون فکرای ناجور
میکنن.حالا نمیگم همشون اما بالاخره همه جا یه عده ادم ناجور هست
دیگه!میفهمی که؟!
-اره.
مانی- همه فقط تو این فکرن که ازش سوء استفاده کنن!
-خب بالاخره چی؟
مانی-هیچی دیگه . اونوقت که اونا ناامید شدن و دست از فکرای ناجور
برداشتن خودمون ازش سوء استفاده میکنیم!!
- زهره ار ! تو ادم نمیشی
مانی-اخه چیز به این سادگی رو نمیفهمی؟
-منظورم اینه ک عاقبت چی؟
مانی-شاید،میگم شاید اگه بهم اصرار کرد و بسیار بسیار خواهش کرد
باهاش ازدواج کنم!
- اون وقت بازم میذاری تو فیلم بازی کنه؟
مانی-اون موقع باید بیشتر فعالیت کنه ، چون باید خرج منم در بیاره!
-مرده شورت رو ببرن مانی.
مانی- چرا فحش میدی؟!
-برای اینکه دو کلمه نمیشه باهات جدی صحبت کرد!
مانی-آخه نه به باره نه به داره اسمش خاله موندگاره!بذار اول ببینم دختره
از من خوشش اومده بعد بهش بگم بشین تو خونه!فعلام جلوش از این
حرفا نزن که خودمم هنوز تکلف خودمو نمیدونم!
-در هر صورت فکر باباتم بکن.
مانی- یعنی فکر زن براش باشم؟
- فکر مخالفتش باش!
مانی- راس میگی اینا انگار با هم پدر کشتگی دارن.حالا خدا برزگه ببینم
چی میشه تو چی؟
-من چی چی؟
مانی- چی چی یعنی چی؟
-اخه تو گفتی تو چی،منم گفتم من چی چی؟
مانی-بعله!من گفتم چی چی یعنی چی؟
-منظورم اینه که تو چی یعنی چی؟
مانی- اهان!در واقع این یه اصطلاح لغویه! تو چی یعنی درد به گوره
پدرت!معنی دیگشم یعنی خر خودتی!
-بیتربیت!
مانی- برای منم اره؟ من بودم ظهر گفتم رکسانا خانم دستشویی کجاس؟
-میخواستم به این هوا ببرمش بیرون باهاش حرف بزنم!
مانی- دم توالت؟چه شاعرانه...چه طبع رونی داری تو!اگه شیکمتم به این
روونی باشه که عالیه!
-گم شو!
مانی-یعنی از رکسانا خوشت نیومده؟!
-خب البته نمیشه گفت که خوشم نیومده!نمیشم گفت که خوشم
اومده!مفهمی چی میگم؟!
مانی-اره بابا!یعنی در واقع الان به حالت خنثی یی!در طبیعت مواد به سه
حالت وجود دارن!اسیدی بازی خنثی!! تو حالت سومی الان حالا کی"باز"
بشی خدا میدونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
-زهره مار
مانی- اخه این چه نو عجمله ایی !!نمیشسه گفت خوشم اومده نمیشه
گفت خوشم نیومده !
-جمله خیلیم درسته!
مانی- ببین جملت مثه اینه:
علی به مدرسه رفت . علی به مدرسه نرفت.
حالا روشن کنید تکلیف علی بیچااره را!احتمالا علی به قصد مدرسه رفتن
از خانه بیرون امده اما وسط راه واستاده!
-تو این چیزا رو نمیفهمی!
مانی- لطفا شما که میفهمید به من بگسد در حال حاضر علی کجاس؟
آهان فک کنم از خونه که اومده بیرون خورده به پست بچه های بد و رفته
دنبال الواتی!اضلا از نظر دستوز زبانیم این جملت غلطه!!!!
-غلطه که غلطه !اصلا به تو چه که من جملم رو چه جوری میگم.؟حواست
رو به رانندگیت بده!
مانی- چشم چشم هاپو خونسرد!
-همش تو این کارو اون کار دخالت میکنی!
مانی-چشم دیگه دخالت نمیکنم.فقط میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
-بفرمایین.
مانی- لطفا اول تکلیف علی رو مشخص کن که وسط خیابون واستاده بعد
برو سراغ رکسانای بیچاره.
- خدا شاهده همینجا پیاده میشم ا!
مانی- چشم غلط کردم.هاپو گذشت. هاپو بخشش.
" خیابونا خلوت بود و تقریبا بیس دقیقه بعد جلوی خونه ی ترمه
بودیم،مانی زنگ خونشون رو زد که یه دقیقه بعد با مانی اومدن سمت
ماشین.. و سوار شدن و بعد با من سلام و احوال پرسی کرد و مانی راه
افتاد یه خرده بعد ترمه گفت"
-میدونم که مزاحمتون شدم اما من خیلی خوش حالم که شماها باهام
هستین!
مانی- این حرفا چیه؟ مزاحمت یعنی چی؟
ترمه- چرا مزاحمته دیگه.این وقت شب همه گرفت خوابیدن اونوقت شما
باید مواظب من باشید.
مانی-البته درست میگین.ما دوتا معمولا ساع ده ، ده و نیم بعد از خوردن
یه لیوان شیر و مسواک زدن دندوانا برای بهداشت دهان و دندان، به همه
شب بخیر میگیم و میریم تو تخت خوابمونو تا صبح راحت میخوابیم!حالا
اشکال ند اره چند شب برنامه مون عوض بشه اما به شرطی که فقط چند
شب باشه که به سلاکتی ما لطمه وارد نشه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#10
Posted: 12 May 2012 10:34
"یه مرتبه من زدم زیر خنده که برگشت یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو زهر مار!هاپو خنده ی بی موقع!
ترمه- جدا ساعت ده میگرین میخوابین؟!
مانی-البته! به استثنای شبایی که درس زیاد داشتیم.
ترمه- اصلا بهتون نمیاد!هر کی که شماهارو میبینه فک میکنه که..
مانی- بیخود فکر میکنه!اصلا این فکرا از ریشه غلطه!
"من دوباره خندیدم که بازم یه نگاه به من کردو گفت"
-هاپو امشب زیاد مسرور!
ترمه- حتما داری دروغ میگی که هامون خان میخنده!
مانی- هارون خان گاهگاهی سیمش اتصالی میکنه و کشکی میخنده!
ترمه - هارون؟! مگه اسمشون هامون نیس؟!
مانی - چرا! یعنی هامون مینویسن، هارون میخونن!
" برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که ترمه گفت"
-هامون خان جدا شما شبا ساعت ده میخوابین؟
- شبایی که میخوایم مثل امشب،ساعت دوازده یک از خونه بریم بیرون!
" ترمه همونجور منو نگاه کرد که گفتم"
- اینجور شبا مانی هی به من میگه" اِ...! چرا امشب انقدر خوابم گرفته؟!"بعدشم خمیازه میکشه و و ساعت ده هر دو بلند میشیم میریم تو اتاقمون.به هوای ما همه اون شب زودتر میرن میخوابن!بعدش مانی دوتا متگا میذاره زیر پتو و ماهوت پاک کن م میذاره رو بالش،مثلا موهامونه!بعدشم میاد سراع منو همین کار رو اونجا میکنه و دوتایی یواش از خونه میریم بیرون!ماشین هم اون شب نماره تو خونه دوتایی سوار ماشین میشیم میریم!
"ترمه شروع کرد به خندیدن که مانی گفت"
- بخدا تو اگه زن بگیری بیچاره میشی!حالا ببین من کی گفتم!
ترمه - دروغ میگه هامون خان ! مردی که راستگو باشه زنش همیشه عاشقش میمونه!
مانی- دِ بدیش همینه دیگه!زن ادم باید همون سال اول عاشق ادم بمونه!از سال دوم باید از شوهرش متنفر باشه.هر شب از خونه بیرونش کنه که شوهره بتونه یه نفسی م بکشه!
ترمه - اون وقت این زندگی میشه؟!
مانی- برای زن نمیدونم اما برای مرد اره!مثلا اگه من با تو عروسی کنم کاری میکنم که حداقل هفته ای یه شب منو از خونه بیرون کنی که بتونم به کارای عقب افتادم برسم!
"تا مانی این. گفت ، ترمه از پشت سر با کیفش کوبید تو سرش!
من زدم زیر خنده که مانی زد رو ترمز از ماشین پیاد ه شده و گفت"
- من با تو نمیام!زنی که دست بزن داشته باشه ادم باهاش زندگیش نمیشه!
ترمه- به درک
تا اینو گفت مانی سرش و اورد تو ماشین و گفت:
ترمه تا حالا کسی بهت گفته قیافت شبیه ایرنه پاپاش در نقش هند جیگرخوره
ترمه -بیا سوارشو دیرمون میشه
مانی- سوار میشم اما بدون که با تو ازدواج جز مشاغل سخت حساب میشه و باید در هفته حداقل ۳ روز
تعطیلی داشته باشم
ترمه- حالا کی خواست با تو ازدواج کنه اصلا من خیال ازدواج ندارم من فعلا با شغلم ازدواج کردم
مانی -ا....؟! خدا به پای همدیگه پیرتون کنه عین عجوزه پس لطفا تشریف بیارین پایین و دست شغلتون
و بگیرین و دوتایی با همدیگه برین سر فیلم برداری
ترمه- خودتو لوس نکن مانی دیرم میشه
مانی- صدا نمیاد
ترمه -خواهش میکنم سوار شو
مانی- این یعنی غلط کردم
ترمه خندید و گفت:
-زهرمار
مانی -صدا نمیاد
ترمه- بابا الان دیر میشه کارگردان یه چیزی بهم میگه
مانی -ببخشین خان ترمه لوپز هواتاریکه چهرتون معلوم نیس
ترمه- جون من سوار شو مانی
مانی- خوب حالا این یه حرفی
اینو گفت و سوار شد و حرکت کرد ترمه گفت:
-بیچاره اون دختری که زن تو بشه
مانی -خدا از ته دلت بشنوه
"اینو که مانی گفت ترمه روش رو کرد اون طرف و خندید که من گفتم"
-امشب جریان فیلمبرداری چیه
ترمه- اول باید همون صحنه دیشب رو بگیرم
-داستان چی هس
ترمه -به زنه که با شوهرش اختلاف پیدا میکنه و میخواد ازش جدا بشه
مانی -چه زن فهمیده ای و چه شوهر خوش اقبالی دست راست و چپ شوهره زیر سرما
ترمه -گم شو اول ببین کسی میخواد با تو ازدواج کنه بعد فکر جدایی باش
مانی- حالا کجا بریم همون جای دیشبی
ترمه- آره فقط جلو نرو ماشین رو کمی دورتر پارک کن
۱۰" دقیقه یه ربع بعد رسیدیم و مانی ماشین رو کمی دورتر پارک کرد و پیاده شدیم باز مثل دیشب مردم جمع شده بودن مانی یه نگاه به جمعیت کرد و بعد به ترمه گفت"
-ما همینجا هستیم تو برو
ترمه -برای چی
مانی -برو راحت به کارت برس
ترمه -اصلا شماها باید حتما پیشم باشین
"بعد یه نگاه به مانی کرد وخندید و گفت"
-حالا اگه هامون خان براشون سخته عیبی نداره اما تو باید هرجا من میرم باهام بیای
مانی- قرعه فال به نام من دیوانه زدن
"ترمه دوباره خندید و گفت مگه نمی باهام ازدواج کنی"
مانی -احتمالش ۵٪ بیشتر نیس
ترمه- پس باید دنبالم بیای
"اینو گفت و یه نگاه دیگه به مانی کرد و با یه خنده به راه افتاد که مانیم با ریموت در ماشین و قفل کرد و گفت"
-آی به چشم
"بعد دست منو گرفت و کشید سه تایی رفتیم طرف جمعیت که حواسشون به صحنه فیلم برداری بود
یه خورد بعد رسیدیم بهشون و آروم از وسطشون رد شدیم و رفتیم جلو تا رسیدیم به همون جایی که
دیشب جلومون و گرفته بودن نگهبانه که تاچشمش افتاد به ما خندید و سلام واحوالپرسی کرد و زود حفاظ و برداشت و تا مردم بخوان بفهمن که ترمه اومده و مثلا ازش امضا بگیرن ۳تایی وارد شدیم
و نگهبان دوباره حفاظ رو گذاشت و در همین موقع کارگردان اومد جلو و با همدیگه سلام واحوالپرسی کردیم و به ترمه گفت که بره زودتر آماده بشه و بدشم به یه نفر گفت که برای ما دوتا صندلی و چایی بیاره من و مانی ازش تشکر کردیم و رفتیم یه گوشه وایستادیم یه خرده بعد برامون ۲ تا صندلب و چای وکیک اوردن مام نشستیم و منتظر ترمه شدیم تا خواستیم چایمون رو بخوریم که همون هنرپیشه که نقش شوهر ترمه رو بازی میکرد اومد جلو و سلام کرد دوتایی بلند شدیم و باهاش سلام و احوالپرسی کردیم که گفت" : ببخشین رفتار دیشبم خیلی بد بود!
مانی -اختیار دارین شما باید منو ببخشین کار منم خیلی بد بود اما فقط یه شوخی بود
پسره خندید و گفت : اما نظر کارگردان چییز دیگه ایه
مانی - یعنی چی
"یه بسته سیگار از جیبش در اورد و بهمون تعارف کرد ماهام یکی یه دونه ورداشتیم مانی با فندک برامون روشن کرد دو تا پک زد که گفت"
-حتما میدونین که من تازه معروف شدم قراردادم تو این فیلم مشروطه راستش دستمزد این فیلم خیلی خوبه سناریوشم عالیه یعنی برام خیلی مهمه که تو این فیلم بازی کنم متوجه میشین که؟
مانی -حتما بازی میکنین
-آخه الان مسله شما پیش اومده منم دیشب یه خورده زیاد روی کردم و پریدم به گارگردان اونم ازم دلخور شده و ممکنه که.......
"مانی نذاشت حرفش تموم بشه و گفت"
-این حرفارو بذار کنار برادر فکرتو بده به بازیت
خندید و گفت : آخه راستش شما دیشب خیلی خوب بازی کردین خیلیم خوش تیپ و خوش چهره این هردوتون
دوباره خندید وگفت : انگار کارگردان میخواد به شما یه پیشنهادی بده
مانی- پیشنهاد و دیشب داد
"یه مرتبه رنگ پسره پرید و گفت "-دیشب
مانی- آره منم ردش کردم حالا با خیال راحت برو برس به بازیت
"یه نگاهی به ماها کرد و بعدش دستش و جلو آورد و با هردومون دست داد و گفت "ممنونم
"اومد یه چیز دیگه هم بگه صداش کردن و رفت وقتی تنها شدیم گفتم "
-تقصیر تویه دیگخ هرجا میریم باید خودتو بندازی جلو آخه به تو چه مربوط که یارو بلده بازی کنه یا نه
مانی- تقصیر من چیه عالم هنر از دور استعداد و کشف میکنه من چیکار میتونم بکنم
-به خدا اگه بخوای امشب بری جای این پسره بازی کنی نه من نه تو دیگه اسم منو نیار مگه نمیبینی ممکنه کارش و از دست بده
مانی- بابا تا حالا دیدی من نون کسی رو ببرم
-میگم یعنی
مانی -خیالت راحت باشه بشین چایمون رو بخوریم
د"وتایی دوباره نشستیم که ترمه از تو یه کانتینر اومد بیرون لباسشو عوض کرده بود و یه آرایش خیلی قشنگ
تا مارو از دور دید اومد طرفمون ماهام از جامون بلند شدیم تا رسید گفت"
-راحتین
مانی- آره بابا برو به کارت برس
ترمه- جایی نرین آ
مانی -خیالت راحت برو خیلی م خوشگل شدی
خندید و گفت مرسی
"بعدشم رفت طرف صحنه فیلم برداری من و کانی دوباره نشستیم سر جامون و تا خواستیم چایمون و بخوریم که این دفعه کارگردان اومد جلو دوباره بلند شدیم و بهش خسته نباشین گفتیم که مانی رو کشید اونطرفتر و یه خرده باهاش حرف زد و بعدش دوباره برگشتن پیش من و کارگردان عذر خواهی کرد و رفت وقتی تنها شدیم گفتم": چیکارت داشت
مانی- پیشنهاد داد به جفتمون
-تو چی گفتی
مانی- قبول کردم دیگه
-زهرمار راست میگی؟
مانی- نه بابا یعنی سر دستمزد اختلاف داشتیم من میگفتم ۲۰ میلیون میگرم بازی میکنیم اون میگفت به جفتتون بیشتر از ۲۰ هزارتومن نمیدم
-ا لوس نشو
مانی- بابا پیشنهاد بازی داد منم گفتم نه حالا بشین این چایی وامونده رو کوفت مون کنیم
"دوباره نشستیم و تا خواستیم چایمون رو بخوریم همون هنرپیشه هه اومد جلو گفت"
-ببخشین دوباره مزاحم شدم
"بازم دوتایی از جامون بلند شدیم و مانی گفت"
-مزاحم چیه عزیزم
"پسره یه خنده ای کرد و گفت"
-راستش یه سوالی ازتون دارم اما خجالت میکشم بپرسم
مانی- خجالت برای چی جونم بگو
"اومد جلوتر و آروم گفت"
-شما دیشب چه طوری وقتی از در خونه اومدین بیرون خودتونو اونقدر طبیعی زدین زمین
مانی- خب این که کاری نداره یه پاتو شل بده
"پسره این ور و اون ور و نگاه کرد وبعدش آرومتر گفت"
-آخه مصنوعی میشه امتحان کردم یعنی تو خونه خیلی امتحان کردم اما هرکاری کردم طبیعی نشد
مانی- والا چی بگم منکه دیشب همین کارو کردم وشد
"پسر یه نگاه به مانی کرد و بعد با یه حالت مظلوم گفت"
-خیلی ممنون حالا تو این صحنه بازم سعی میکنم ممنون
"دلم خیلی براش سوخت تا اومد بره گفتم"
-آقای... چند لحظه صبر کنین
"بعدش به مانی گفتم"
-خب یه کاری بکن دیگه
مانی- من چیکار کنم آخه؟
-چه میدونم یه کاری بکن که ایشون تا از در خونه می آمد بیرون و بخوره زمین
مانی -عجب حرفی میزنی آخه من از این دور چیکار میتونم بکنم که ایشون از همون دوره بخوره زمین
مگه اینکه برم جلو در خونه و تا اومد بیرون براش پشت بگیرم
"پسره خندید که من گفتم"
-تو اکه بخوای میتونی یالا
"مانی-یه نگاه به من کرد و بعد به پسره گفت"
-میتونی یه دو دقیقه اینارو معطل کنی
--آره بیشترم بخوای میتونم
مانی- نه همون ۲ دقیقه کافیه شما برو تو خونه اما آروم برو که ۲ دقیقه بیشتر طول بکشه برو
"اینو که گفت پسره راه افتاد طرف خونه و مانی ام راه افتاد طرف ماشینش و دو سه دقیقه بعد با یه
قوطی روغن ترمز برگشت و گفت"
-خدا آخر عاقبت امشب رو بخیر کنه من رفتم واسه جلوه های ویژه
"اینو گفت و رفت طرف ترمه که همون وسطا داشت با یه خانم حرف میزد داشتم از دور نگاهش میکردم یه چیزایی آروم به ترمه گفت و یه جایی رو جلوی در خونه بهش تشون داد وبعد رفت طرف خونه دیگه ندیدم چیکار داره میکنه اما ۵ دقیقه بعد برگشت و گفت"
-خدا کنه ترمه حواسش و جمع باشه وگرنه امشب بیمارستانیم و فیلمبرداریم تعطیله حالا دیگه بشین
این ice tea رو با دل راحت بخوریم
"تو همین موقع کار گردان با بلندگو دستی شروع کرد به حرف زدن و همه ساکت شدن و هرکی رفت سرکارش و همه آماده فیلم برداری شدن که کارگردان به دوربین
و صدا و هنرپیشه حرکت داد
یه خرده بعد یه مرتبه در خونه واشد و ترمه با حالت عصبانی از توش اومد بیرون که مانی آروم در گوش من گفت" : یا باب الحوایج خدا کنه پاشو رو روغنا نذاره
"تازه فهمیدم چیکار کرده اومدم یه چیزی بگم که ترمه سریع اومد و رد شد و هیچ طوریش نشد
بلافاصله پشت سرش اون هنرپیشه هه اومد بیرون و همونجور که مثل دیشب مانی با حرارت ترمه
رو صدا میکرد دویید پشت سرش که یه مرتبه پاش لیز خورد و محکم و طبیعی خورد زمین و دوباره
بلند شد و دویید و اومد طرف ترمه
ترمه دیگه سوار شده بود و در ماشین رو قفل کرده بود پسره چندتا زد به شیشه اما ترمه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد و رفت تو همین موقع م کار گردان کات داد یه لحظه همه ساکت شدن و بعدش اول کارگردان براشون دست زدم و بعدم بقیه از دور صورت پسره رو میدیدم خیلی خوشحال بود
برگشت طرف ما و تا چشمش به مانی افتاد و خندید مانی م بهش خندید و به نگاه مانی کردم گفتم"
-اگه سر مرش به جایی خرده بود چی
مانی -اونوقت دیگه طبیعی طبیعی مشد شایدم اسکار میگرفت
-مرد حسابی این چه کاری بود کردی
مانی -تو گفتی دیگه
-من گفتم روغن ترمز بریز اونجا؟
مانی - پس چیکار باید میکردم میزدم پس کله اش که با سر بخوره زمین
- باید همین کارو میکردم دیگه به اینا میگن جلوه های ویژه
"تو همین موقع پسره اومد جلو و تا رسید به ما گفت"
- عالی بود
مانی- دیگه باید ببخشین همین کار از دستم بر می اومد دردتون که نیومد؟
"پسره خندید وگفت"
- یه خرده اما واقعا عالی بود اگه بهم گفته بودین مصنوعی میشد اما چون خودم خبر نداشتم خیلی طبیعی شد واقعا ازتون ممنونم نمیدونم چرا این یه صحنه برام سخت شده بود و نمیتونستم درست درش بیارم
مانی - حالا که بخیر گذشت
"تو همین موقع همه شروع کردن به جمع کردن وسایل که پسره گفت"
- تشریف بیارین تو خونه سکانس بعدی تو خونه گرفته میشه من با اجازتون میرم که آماده بشم
مانی- جریان فیلم چیه؟
پسره آروم گفت:
- به زن و شوهرن که دارن از همدیگه جدا میشن یعنی صحزا تقاضای طلاق کرده
مانی -چرا؟
"پسره خندید و گفت"
- این کم کم معلوم میشه یعنی تقصیر منه در حقیقت
مانی- بابا صلوات بفرستین زندگیتونو بکنین
"پسره دوباره خندید و گفت"
- صحرا تازه فهمیده که شغل من چیهبرای همینم میخواد ازم جدا بشه
مانی - به زن چه مربوطه که شغل مرد چیه خرج خونه میخواد که شمام میدی ببینم درآمدت که خوبه
پسره - عالی این خونه مثلا مال منه
"توهمین موقع کارگردان پسره رو صدا کرد و اونم عذرخواهی کرد ورفت یه دقیقه بعدترمه اومد
پیشمون و همونجور که میخندیدگفت"
- عجب کاری کردی مانی
مانی- تو که هواست بود؟
ترمه - آره من از بغل روغنا رد شدم
مانی - خب خدارو شکر
ترمه- بیاینبریم تو خونه بقیه فیلم برداری اونجاس
"سه تایی راه افتادیم طرف خونه که کارگردانرسید بهمون و یه خنده ای به مانی کرد و گفت :"
-روغن م بعضی وقتا چیز خوبیه ها
مانی خندید که کارگردان گفت : تو اصلا ساخته شدی برای هنرپیشگی فقط حیف که پولداری و احتیاج به پول نداری و گرنه حتما می آوردمت تو این کار
"اینو گفت و رفت مانی یه نگاهی به من کرد و گفت"
- حالا تو شاهد باش و ببین این چقدر منو انگولک میکنه ها
- تو خودتم بدت نمی آد
مانی - من بدم نمی آد که یکی انگولکم کنه
- آره دیگه
مانی- دست شما درد نکنه
ترمه- راستی مانی چرا قبول نمیکنی اگه قبول کنیمیتونیم فیلم بعدی رو با همدیگه بازی کنیم
مانی- من با کمتر از نیکول کیدمن بازینمیکنم بیخودی م اصرار نکن
ترمه - بروگم شو خیلی از خودراضی ایی ها
مانی - خودمکه از خودم راصی م هیچی خیلی های دیگه م ازم راضی ن
ترمه - تو ماشین یادت رفتچیکارت کردم؟
مانی - بیا همه ش خشونت اونوقت میگن آقایون خشنن
- ترمه خانم این قسمت که میخواین فیلمبرداری کنین داستانش چیه؟
ترمه - صحرا قراره از سید جواد جدا بشه
مانی - سید جواد
ترمه - اسم شوهر من تو فیلم سید جواده البته دوستاش اینطوریصداش میکنن اما زنش اسم اصلیش رو که تو شناسنامه شه بهش میگه
مانی - اسم توشناسنامه ش چیه ؟
ترمه - کامبیز
- پس سید جواد چیه
ترمه - اسم درگوشی شه
- اسم در گوشی چیه؟
مانی - همونکه دختر خانما وقتی پای تلفن با یه غریبه صحبت میکنن درگوشی تلفن میگن معمولام دخترخانما بیشتر اسامی یه درگوشی دارن
- باز چرت پ پرتگفتی
ترمه - بعضیا دو تا اسم دارن یکی شناسنامه ای یکی در گوشی
مانی - مثل خود تو هامون جون اسم شناسنامه ایت هامونه و همیشه من در گوشی هاپو صدات میکنم
"ترمه زدزیر خنده برگشتم یه نگاه بهش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و گفت"
- ببخشین هامون خان تقصیر این مانیه!!!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....