ارسالها: 7673
#1
Posted: 16 May 2012 19:27
درووود
در خواست ایجاد تاپیکی با عنوان آرام در بخش داستان ادبی دارم.
سی و هفت فصل.
سپاس
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2
Posted: 17 May 2012 14:59
فصل يك رمان آرام
در گوشه اي از سالن زوسيع و پرازدحام فرودگاه پدري با نگراني اضطراب به دخترش كه كمي آن طرف تر ايستاده بود نگاه ميكرد.تاب نياورد وبه سوي او رفت دوباره چيز هايي را به او گوشزد كرد
دختر بر خلاف پدر كاملا خونسرد و متين ايستاده بود و به ظاهر گوش فرا مي داد اما نگاهش تكراري بودن تذكرات پدر را به وضوح نشانمي داد .
بعد از دقايقي از بلندگوي سالن شماره و ساعت پرواز به گوش رسيد.آرام به سمت مادرش كه زني كوتاه قد اندكي فربه به نظر ميرسيد رفت و او را بوسيد . سپس پدر را در آغوش گرفت و گفت : پدر تمام حرفهاي شما را به خاطر سپردم انقدر نگران نباشيد .برايتان خوب نيست . مي خواهيد به اين سفر نروم ؟
پدر معترضانه گفت : نه نه مي داني كه طاقت دوري تو را ندارم . فقط مواظب خودت باش .
- چشم پدر ! خيالتان راحت باشد . مواظب مادر باشيد ! دوستتان دارم ! خداحافظ!
آ ن زن و شوهر به رفتن دخترشان كه در ميان ازدحام جمعيت گم شد خيره ماندند.
با نشان دادن دادن بليط و كارت شناسايي اش به باجه به سمت در خروجي به راه افتاد .
به محض جا به جا شدن روي صندلي اش از پنجره نگاهي به بيرون انداخت.سرش اندكي گيج رفت . به پشتي صندلي تكيه داد و لحظاتي چشمانش را بست . گرماي شيراز طاقت فرسا بود .اما مي دانست گرمايي شديد تر در تهران در انتظار اوست.
آرام دانشجوي سال دوم حقوق نمونه ي كامل دختري شرقي زيبا بود. جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص وعام بود. او داراي روحي لطيف و حساس بود كه اين را از مادر به ارث برده بود . پدرش سرهنگ بازنشسته ي نيرمي هوايي بود طوري او را تربيت كرده بود كه مانند يك مرد بتواند بدون هيچ ترس و واهمه اي در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتي بين تربيت دختر و پسر نمي ديد و اعتقاد داشت هر دو بايد نجيب وشجاع باشند .
آرام ياد گرفته بود كه توقع چنداني در زندگي نداشته باشد وهمواره به داشتن چنين خانواده اي به خود مي باليد . و اين را خوب مي فهميد كه پدر نگران آينده ي اوست. و اين باعث مي شد كه او با احتياط قدمبردارد زيرا كوچكترين اشتباه يا خطايي را موجب به هدر رفتن زحمات پدر و مادرش مي ديد.
آرام موقعيت خود در زندگي را مديون پدر و مادرش مي دانست زيرا آن ها با تمام وجود و عاشقانه زندگي خود را وقف او و برادرش امير كرده بودند.
با فرود هواپيما و بر خورد چرخ هاي آن با سطح باند فرودگاه رشته يافكارش از هم گسيخت . مسافران در تكاپوي برداشتن وسايل خود بودند. وقتي درب هواپيما گشوده شد، آرام برخاست و به سوي درب خروج به راه افتاد . گرماي تن و زننده ي تهران به صورتش سيلي مي زد . به سوي اتوبوس هاي در انتظار مسافران به راه افتاد
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#3
Posted: 17 May 2012 15:05
رمان آرام فصل ۲
آرام خیلی زود عمه پوران را در میان جمعیت انبوهی که برای استقبال و یا بدرقه آمده بودند پیدا کرد . اصولا دیدن اشخاصی مانند عمه پوران خیلی دشوار نبود زیرا عمه جان چنان خود را می آراست که متمایز
از افراد عادی بود . آرام همواره از رفتار های عمه اش به خنده می افتاد . آن دو با دیدن هم دیگرِِ آغوش باز کرده و روی هم را بوسیدند . سپس آرام گفت: عمه جان راضی به زحمت شما نبودم .
عمه پشت چشمی نازک مرد و گفت : این چه حرفی است دخترم زحمتی نبود . سفر خوب بود؟
- مثل همیشه .شما می دانید که سفر با هواپیما حالم را بد می کند .
- خوشحالم که تو را می بینم .
من هم همینطور ! دلمان برایتان خیلی تنگ شده بود .
عمه پوران با اشاره به باربر بازوی آرام را گرفت و به سمت درب خروجی به راه افتاد . آرام با لبخند به حرکات و ژست های عمه اش نگاه می کرد . در راه عمه گفت :سرهنگ و مادر حالشان چه طور است ؟
عمه پوران عادت داشت که افراد را با عناوین خاصشان صدا کند .
خوبند و سلام مخصوص رساندند .
نمی خواستند سری به ما بزنند ؟
امیر شدیدا در گیر کار هایش است .پدر و مادر دلاشان نیامد او را تنها بگذارند . در اولین فرصت قرار است به دیدن شما بیایند.
خوشحال می شم .
خانه ی عمه پوران در شمالی ترین نقطه ی تهران قرار داشت . آب وهوا ی خوب آن جا متمایز از دیگر قسمت های شهر بود .
عمه پوران با دو لیوان نوشیدنی از راه رسید و گفت : از رنگ اتاق خوشت آمد ؟
سلیقه ی شما خیلی خوب است .
خوشحالم که پسندیدی !
آرام لیوان شربت را لاجرعه سر کشید.
عمه با شیطنت گفت:مثل این که از صحرا آمدی نه از شیراز!
آرام با خنده گفت خیلی خوش طعم بود.
نوش جانت.
سپس با نگاهی دقیق به چهره ی آرام گفت : از خواستگارت چه خبر ؟
گاه گداری تلفنی عرض ادب می کنند .
نمی خواهی جواب بدی ؟
جواب دام اما دست بردار نیستند .
آن طور که سرهنگ می گفت آم های معقولی هستند چرا مخالفت می کنی ؟
اولا هنوز درسم تمام نشده درثانی نمی دانم چرا به دلم نمی شینند.
شنیدم خیلی پولدار هستند.
همین طور است اما من اهمیتی نمی دم .
شما جوان ها واسه ی خودتان ملاک های ختصی داغرید همین لادن را ببین ماشین را گذاشته داخل خانه خاک بخورد بعد با اتوبوس می ره بیرون.
شاید حق با شما باشد.
حالا این چندمین خواستگارت است؟
نمی دانم حسابش از دستم در رفته .
تو لادن در بهترین شرایط برای ازدواج هستید. جوانی و شادابی عمر کوتاهی دارد .مگر این که به من رفته باشید و بتوانید خود را خوب نگه دارید.
آرام با شیطنت گفت: شمافوق العاده و استثنایی هستید !
ای شیطون مرا دست می اندازی !
آرام عمه را در آغوش کشید و گفت : شمازیبا ترین عمهی دنیا هستید!این را از ته دل می گویم .
قربان تو برم عزیزم . تا بری کمی استراحت کنی منم به ناهار رسیدگی می کنم.
می خواهید کمکتان کنم؟
نه عزیزم بهتر به خودت برسی لادن اسرا داشت در اتق او باشی.
می دانید که من هنوز دوست ندارم بدون لادن و تنها باشم..
سپس به طرف اتاق لادن حرکت کرد.
لباس های راحتی به تن کرد و روی کاناپه دراز کشید وچشم هایش را روی هم گذاشت . با شنیدن صدای لادن که او را صدا می کرد برخاست و بیرون رفت. در وسط پلکان یک دیگر را در آغوش کشیدند.
خوش آمدی آرام جان نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
من هم همینطور آه لادن با موهایت چه کار کردی ؟
فروختم
آرام با حیرت گفت فروختی به کی؟
به انستیتو ترمیم مو .
آرام با صدای بلند خندید ودر حالی که پایین مرفتند گفت:خیلی با مزه شدی.
لادن همیشه به اندام متناسب و چهره ی زیبا ی آرام حسادت می کر د لادن امیر برادر آرام را عاشقانه دوست داشت.
عمه پوران رو به آرام گفت : فردا جایی قرار نگذار برای مهمانی کهبرای ورود آرام گرفته ایم باید به خرید بریم.
حتما مادر یادم نمی رود
*******************
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#4
Posted: 19 May 2012 08:24
رمان آرام فصل ۳
با کنار رفتن پرده ها نور خورشید چشمانش را آزار داد . غلتی زد و ملافه رامحکم به دور خود پیچید. صدای لادن را شنید که می گفت : تنبل خانم بلند شو.
آرام خمیازه ای کشید و گفت : ساعت چند است؟
خودت حدس بزن !
آرام با لبخندی برخاست و گفت : خواب خوبی کردم.عمه جان کجاست؟
رفته آرایشگاه كسي خانه نيست.بريم شنا؟
آرام از فكر آب تني به شوق آمد و سپس هر دو پايين رفتند با سر وصداي زياد شنا كردند و مسابقه دادند.بعد از ظهر با عمه به خريدرفتندوليست طول و دراز او را تهيه كردند.عصر آرام به لادن گفت:سر در نمي آرم مهماني عصر است يا مهماني شب؟
براي مادر فرقي نمي كنه درواقع بالماسكه است .
آرام خنده اي كرد و گفت : تو چي مي پوشي؟
لباس من به دلخواه مادر دوخته شده و بايد بدوني كه سليقه ي من نيست.
خيلي جالبه.سپس برخاست و به سمت كمد رفت .در همان حال گفت:مجبورم لباسي را كه خاله فرنگيس داده بپوشم.
مهمانان كم كم از راه مي رسيدند و در سالن وسيع و پرابهت عمه پوران جلوس مي كردند. . آرام متوجه شد كه دوستان عمه پوران نيز مانند خود او به طرز عجيبي خود را آراسته اند. لادن در گوش آرام زمزمهكرد : مثل گارسنگر هاي فيلم هاليوود هستند !به شدت آفت زده و مخربند. بيچاره شوهرانشان !
آرام گفت : براي تماشا خيلي جالبند.
خانم فرخي با موهايي كوتاه و قهوه اي ساده تر و شيك پوش تر از بقيه مهمانان خود نمايي مي كرد .سايه دختر خانم فرخي دختري جذاب وبا نمك بود چشماني ريز و كشيده با گونه هاي برجسته بيني اندكي عقابي باعث مي شد بيننده لحظاتي به او خيره شود.
آرام برخاست تا در پذيرايي به لادن كمك كند نگاه خانم فريخي را بر جزء جزء اعضاي بدنش حس مي كرد . سايه به كنارش آمد و گفت : مادر شيفته ي تو شده . مدام از زيبا يي ات تعريف مي كنه.
نظر لطفشان است.
خودمانيم از چند سال پيش خيلي بهتر شدي . يك طور دي گه اي شدي .
تو هم تغيير كردي . يادت مي آيد از قد كوتاهت گله داشتي احالا تقربيبا هم قد شديم
اما به زيبايي تو هم نشدم .
لادن به ميان حرف آنها آمد : كي خوشگل شده ؟ من ! خودم مي دانستم !
سه دختر از سر نشاطو جواني خنده اي سر دادند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#5
Posted: 20 May 2012 18:39
فصل۴
فردا صبح طبق قرار قبلی که لادن و آرام و سایه داشتند باهم به سینما رفتندوسپس سری به فروشگاه زدند.سایه آنه را به رستوران خانوادگیشان دعوت کرد مشغول خنده و شوخی بودند که ناگهان سایه سکوت کرد و در صندلی خود کمی جابه جا شد وگفت : باز هم سر و کله ی فرید پیدا شد .
آرام در میز سمت راست چند پسر را دید که مشغول نشستن بر روی صندلی ها بودند . سایه با سر سلام کرد .
پسری حدودا ۲۸ یا ۲۷ ساله با قدی بلند و اندامی ورزیده که با لاقیدیخاصی راه میرفت به سمت میز آنان آمد . لادن در گوش آرام زمزمه کرد :فريد داداش سايه است .
فريد سلام كرد و سايه آرام را به فريد معرفي كرد . فريد نگاه كوتاه و گذرايي به آرام افكند و از سر احترام گفت : از آشنايي تان خوشوقتم.
آرام گفت: منم همين طور .
فريد رو به سايه كرد وگفت : نشد جايي بريم و تو آن جا نباشي.
خواهر ته تغاري داشتن همين حسن را دارد كه همه جا سر وكله اش پيدا ميشه . از من مي شنوي پاتوقت را عوض كن .
فريد با همان بي تفاوتي گفت : همين كار را هم مي كنم وبا نگاهي احترام آميز به لادن و آرام گفت : اگر چيزي ميل داري سفارش بدم .
لادن گفت خيلي ممنون ! ما شام خورديم
سايه گفت: نگران نباش ! باش در حال رفتن بوديم .
آرام از طرز صحبت ايه كه كمي با طنز وكمي با طعنه بود خنده اش گرفت . فري خداحافظي كرد و به نزد دوستانش باز گشت.
سايه گفت: سعيد هم با آنان است .لادن سركي كشيد و گفت :پس چراجلو نيامد.؟
مشكل كم رويي داره. كاري نمي شود كرد.
آرام حدس زد سعيد باي همان فردي باشد كه سايه تعلق خاطري نسبت به او دارد.
شب هنگام لادن در حالي كه رخت خوابش را براي خوابيدن آماده مي كرد، گفت سايه عاشق سعيد ، همان پسري كه همراه فريد بود،است اما هر دو از ترس فريد كتمان مي كنند .
مگر فريد چه طور آدمي است ؟
چه طور بگويم ، خيلي راجع به او حرف مي زنند .
آرام با كنجكاوي پرسيد: چه حرفي؟
اين كه خيلي پولدار است. ميان دختر ها سوكسه دارد و همين طور تودارو مغروراست. نمي تواني از او سر در بياري . سعيد بهترين دوستش است اما فريد خيلي متعصب است و نسبت به سايه شختگيري مي كند. به همين علت آها سكوت اختيار كردند. سايه ه از برادرش حساب مي برد.تقريبا همه ي فاميل روي فريد يك جور دگيري حساب مي كنند. دو سالي مي شود كه آقاي فرخي خودش را باز نشسته كرده و مدريت كار خانه را به فريد سپرده.
اطلاعات كاملي داري . از كجا اينها را فهميدي؟
گفتم كه راجع به او زياد حرف مي زنند . وقتي با دوستان جمع مي شويم دختر ها اكثرا راجع به فريد حرف مي زنند خوب من هم گوش مي كنم.
آرام شانه اي بالا انداخت و گفت :از رفتارش پيداست كه خيلي از خود راضي است .
لادن در جواب گفت :به خاطر همين رفتاري كه دارد بيشتر مورد توجه دخترهاست . برخورد امشبش را ديدي ؟ حتي نخواست نگاهي به تو بندازد .
من احتياجي به نگاه او ندارم
ناراحت نشو ! مي خواستم رفتار فريد را توجيه كنم آخر زيبايي تو به حدي است كه توجه همه را جلب مي كني .
يك از لطفت ممنونم دوم اين كه من از تو ناراحت نشدم اصلا فراموشش كن
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#6
Posted: 20 May 2012 21:48
فصل۵ رمان آرام
دو هفته به سرعت گذشت و آرام و لادن در کنار هم اوقات خوبی را در کنار هم گذراندند .حامد پسر َعمه ی آرام گاهی در اوقات فراغتش آنان رابه گردش می برد . اما آنقدر قدر سرگرم کار در بیمارستان بود که دقایق برایش ارزش طلا را داشتند.
روزي خانم فرخي به عمه پوران زنگ زد و آنان را براي بعد از ظهر دعوت كرد .عمه پوران نيز دعوت او را پذيرفت .
خانه خانم فرخي با خانه ي عمه پوران فقط چند كوچه فاصله داشت وآرام دليل حسادت عمه پوران به خانم فرخي را فهميد ، خانه آنان بيش از حد زيبا بودسايه به استقبال آنان آمد و آنان را به پذيرايي راهنمايي كرد .
بعد از مدتي خانم فرخي آمدو معذرت خواهي كردو گفت : ببخشد برادرم از آمريكا تماس گرفته بود .
عمه پوران گفت : سلام ما را هم برسانيد
چشم سلام هم رساندند .بخصوص به دكتر سخاوت .
خانم فرخي رو به لادن و آرام كرد و گفت : كم پيدا هستيد
لادن- هر كجا باشيم زير سايه ي شما هستيم وسايه جان پيش ما نمي آد
سايه – نمي خوام مزاحم بشم .
عمه پوران – اين چه حرفي است ؟ شما مراحميد . بعد رو كرد به خانم فرخي و گفت : ديشب به دكتر گفتم هر طور شده اين هفته برنامه ي مسافرت به شمال را ترتيب دهيم ، گرماي اينجا كلافه ام كرده .
خانم فرخي با هيجان گفت : آه !چه جالب 1اتفاقا من هم همين نظر را داشتم . اصلا چه طور است با هم بريم بچه ها هم تنها نيستند
سايه – چه خوب ! خيلي خوش مي گذره .
عمه پوران – ما كه از خدا مي خواهيم . دوست دارم ، تا آرام اينجاست برويم بدون او خوش نمي گذره .
خانم فرخي- اين با هم بودن فقط به خاطر آرام جان است . بدون او لطفي ندارد .
آرام – لطف داريد ولي به خاطر من برنامه يتان را بهم نزنيد .
لادن – اگه تو نياي من ميام شيراز .
سايه- منم ميام
آرام-نه! بهتر هميگي با هم بريم شمال .
نزديك غروب برخاستند و عزم رفتن كردند. در راه حياط بودند كه خانم فرخي با ذوق گفت :آه فريد آمد. فريد به آنان نزديك شد وسلام كرد.
خانم فرخي – فريد جان ! آرام بردرزاده ي دكتر سخاوت هستند.
فريد - بله قبلا با ايشان آشنا شده ام .
خانم فرخي- آه ! پس من بي خبر بودم .
عمه پوران- سلام به آقاي فرخي برسانيد و با اين حرف از خانم فرخي خداحافظي كرد . آرام لادن هم سايه را بوسدند. آرام با نگاه از فريد خداحافظي كرد و فريد نيز با نگاهي عميق و جدي از او خداحافظي كرد .
آن شب خانم فرخي در حالي كه سالاد درست مي كرد گفت : فخرخي ! هرچي از اين دختر بگويم كم گفتم . خانم ، زيبا ، تحصيل كرده . فريد درست ميگم ؟
كي ؟
خانم فرخي با دخوري گفت :آرا برادرزاده دكتر سخاوت .
فريد – نمي دانم دقت نكدردم .
خانم فرخي – بهتر بود دقت مي كردي اصلا معلوم است در كدام دنيا سير مي كني ؟
فريد- باز شروع شد .
آقاي فرخي كه تا آن زمان ساكت بود به خاطر همسرش گفت : حالا كه وقت اين حرفا نيست .
فريد – مادر تا چشمش به يك دختر مي افتد ، اين حرف ها را مي زند .
خانم فرخي بدون اين كه به روي خود بياورد گفت : قرار گذاشتيم با هم برويم شمال . تو هم بايد بياي .
فريد برخاست و گفت : من مي رم بيرون . معلوم نيست كي بيام . منتظر من نباشيد . سپس بيرون رفت.
خانم فرخي رو به آقاي فرخي كرد و آ هسته گفت : مي ترسم اين پسر دستگل به آب بده ببين كي گفتم .يك فكري كن.
سايه كه تا آن لحظه جرات حرف زدن نداشت گفت : آرام دختر بي نظيرو خوبي است
آقاي فرخي – من كه حرفي ندارم شما فريد را راضي كنيد بقه اش بامن. راستي اميد زنگ نزد ؟
خانم فرخي – آخ آخ خوب شد گفتي اميد زنگ زد . گفت فردا حركت مي كند وخريد هاي مورد نظر را انجام داده است نگران نباشيد .
آقاي فرخي – نميدانم چرا هميشه نگران كار هاي اميدم بر عكس اين پسره فريد . همه از كار او در كارخانه راضي اند .
خانم فرخي مغرورانه جواب داد خوب هر چه باشد پسر من است ديگه .
آقاي فرخي – راستي كي قرار بريم شمال ؟
خانم فرخي با ذوق گفت بيا بريم تو نشيمن تا برات توضيح بدم .
اميد دومين پسر خانوداه بود كه 6 ماهي مي شد با دختر خاله اش سارا كه از بچگي تعلق خاطري نسبت به هم داشتند نامزد شده بود و چون خانم فرخي از اين ازدواج راضي نبود ازدواج فري را بهانه كرد وازدواج آنان را به تاخير انداخت و گفت اول بايد فريد ازداوج كند . واين تنها وسيله اي بود تا فريد گريزان از ازدواج را وادار به ازدواج كند . او دختران زيادي را به فريد معرفي كرد ولي او هميشه با آنان مخالفت مي كرد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#7
Posted: 20 May 2012 21:57
فصل ۶
تمام طول هفته را عمه پوران در تكاپوي برنامه ريزي براي سفر به شمالسپري مي كرد و اطلاعات لازم را با خانم فرخي رد و بدل مي كرد .لادن از آمدن امير نا اميد شده بود و چندان رغبتي به سفر نداشت . امير به شدت درگير پروژه ي جديدش بود اما از نظر لادن چندان قانع كننده نبود. حامد پسر عمه ي آرام قرار بود دو روز بماند و مجددا برگردد .زيرا مرخصي به قدر كافي نداشت .
پنج شنبه صبح ، چمدان ها در صندوق عقب ماشين جا گرفت و مابقي در بار بند گذاشته شد . حامد راندن اتوموبيل را بر عهده گرفت و آقاي فرخي با نبودن پسرانش خود هدايت اتوموبيل را بر عهده داشت خان فرخي به محض ديدن آنان با لبخندي رو به آرام گفت : اميد به همراه سارا و خواهرم مي آيد .فريد هم قول داده ،تا دو روز ديگر بياد . چنين به نظر مي رسيد كه اين اطلاعات را به عمد مي دهد .
ساعتي بعد در قهوه خانه اي ايستادند و در هواي تازه آن جا چاي نوشيدند.سايه از آرام خواست تا بقيه ي راه را در اتوموبيل آنان باشد .
آقاي فرخي بر خلاف دكتر كه ساكت و كم حرف بود ، مردي بذله گو وخوش صحبت بود ودر تمام طول راه سر به سر سايه مي گذاشت تا آرام را بخنداند
سايه – اگر اذيتم كنيد ، مي روم ماشين دكتر.
- خوب برو ! آرام جان با ماست . تازا تو كه آن قدر حرف مي زني كهدكتر نمي تواند تحملت كند. آن وقت مجبوري پياده بيايي !
كم كم هواي مرطوب دريا به تنهاي خشك آنها مي چسبيد . بوي جنگلو رود خانه مشام را نوازش مي داد . موج هاي آرام دريا كه تا در گاه آن جا بوسه زده و باز مي گشتند چشم را خيره مي كردند .
لادن به كنارش آمد و گفت : آمدي به دريا سلام كني !
آرام خيره به دريا آرام زمزمه كرد : مثل اين بود كه صدايم مي كرد .
- گاهي به من هم همين احساس دست مي دهد .انسان را جادو مي كند .
- جادوي دريا ! چه تشبيه زيبايي ! تو فكر مي كني صداي ما را مي شنود ؟
لادن با خنده جواب داد : فكر كنم شنيد چون دارد جواب مي دهد .
صداي عمه پوران به گوششان خورد كه آنان را فرا مي خواند .
آن دو با خنده به طرف ويلا باز گشتند .
آن سه دختر در اتاق نسبتا بزرگي كه پنجره اي رو به دريا داشت به جمع كردن وسايل خود پرداختند . بعد از فراغت از اين كار به سوي دريارفتند و تا غروب خورشيد آب تني كردند . وقتي به ويلا باز گشتند دكتر، حامد و آقاي فرخي بساط پختن كباب را به راه انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگي به خواب رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخي تا پاسي از شب بيدار بودندو به گفت و گو پرداختند .
سر ميز صبحانه بودند كه تلفن به صدا در آمد . خانم فرخي بعد از اتمام مكالمه اش گفت : اميد سلام رسوند و گفت تا ظهر مي رسند. بايد تدارك اهار را ببينيم .
سايه با اعتراض كفت: ما مي خواستيم براي خريد بريم شهر .
- شما برين . من كاري با شما ندارم خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهي كنيد . اين جا حوصله تان سر مي رود .
عمه پوران قبول كرد و به همراهي دختر ها به شهر راه افتاد . آنها تاظهر به ديدن مغازه ها و صنايع دستي مشغول شدند و مقذاري خريد كردند و با كلاه هاي حصيري بزرگ به ويلا برگشتند .
با ورود آنها بازار سلام و روبوسي گرم شد . سايه آرام را به اميد ،سپس سارا ، نامزدش و محمود ، برادر سارا و در آخر به خاله اش مغرفي كرد .
آرام بعد از دقايق آهسته برخاست و از آن جمع دور شد و به اتاق خود رفت تا لوازمي را كه خريده بود جا به جا كند . روي تخت كش و قوسي به اندام خود داد. از اين كه تازه وارد ها آن جا را اشغال نموده بودند زياد خشنود نبود . با آمدن آنها مثل آن بود بود كه دريا نيز طوفاني شده بود .
آرام خيره به سقف چهره ي اميد را در ذهنش جستو جو مي كرد.شباهت كمي بهفريد داشت .چشمان اميد پر از شيطنت بودند ، بر عكس چشمان فريد كه جدي خموش بود . اميد كوتاه تر و لاغر تر از فريد بود . سارا نيز دختر زيبايي بود با مو هاي قهوه اي چشماني به همان رنگ و پوستي روشن ،سپس به ياد محمود افتاد چشمان محمودبا ديدن او برقي زد و متحيرانه بر او خيره ماند . محمود هم سن فريد بهنظر مي رسيد و شباهت زيادي با خواهرش داشت . در كل چهره ي مطلوبي داشت . ضربه اي به در نواخته شد . رشته افكارش از هم گسيخت..
لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدي ؟
- كمي پايين چه خبره ؟
- خبري نيست مشغول صحبت هستند .
- سارا دختر زيبايي است !
- همين طور است خيلي به هم مي آيند اميد مي گفت كه فريد فردا مي آيد . فكر كنم خانم فرخي نقشه اي داره ، مواظب خودت باش .
- مزخرف نگو ما هيچ تشابهي نداريم .
- دنيا را چه ديدي يك وقت ديدي همسايه ي ما شدي !
آرا بالشتي را برداشت و به طرف لادن پرتاب كرد وگفت : اين قدر خيال بافي نكن. وگرنه به خدمتت ميرسم .
وقت غذا خوردن آرام احساس مي كرد محمود لقمه هاي او را مي شمارد. محمود رو به روي او بود و گاهي به او مي نگريست، محمود لبخند احمقانه اي به او خيره مي شد . غذا خوردن با اين وصف دشوار مي نمود . سارا و اميد عاشقانه با يكديگر غذا مي خوردند ، گويي در سالن وسيع فقط آن دو حضور داشتند .
سايه از سر ميز برخاست و آرام به دنبال او تشكر كرد و به اتاق پذيرايي رفتند . لحظاتي بعد لادن نيز به آنان ملحق شد .
سايه- چه طور است ، برويم شنا . حوصله ام از دستشان سر رفت . ساراكه چسبيده به اميد . نمي فهمم اگر آدم نامزد كند ديگران اهميتي ندارند .
لادن با زحسرت جواب داد : بايد دوران شيريني باشد .! تا امتحان نكني نمي فهمي .
آرام به احساس لادن كه صادقانه پاسخ مي داد لبخندي زد و گفت : بگذاريد راحت باشند . آن دو نفر دنيا را در خودشان حل كردند.
لادن – مثل دوتا مرغ عشق !
سايه – مثل اين كه حسابي عاشق شدي خانم خانمها .
لادن – نيست كه شما فارغيد .
- من از اين ادا ها در نمي آورم و خوشم نمي آيد .
- لابد جنابالي با لنگه كفش به جان نامزدتان مي افتيد!
- دنياي امروز اين يكي را بيشتر مي پسندد
- بيچاره سعيد !
- بيچاره سعيد !
- با ورود محمود ، اميد و سارا بحث آن دو نا تمام ماند .
محمود- ما آقايان مي رئيم شنا بهتر است شما خانم ها فكري به حال خودتان بكنيد.
سايه با لجاجت جواب داد ما فكر هايمان را كرديم اما اعلام نمي كنيم .
- راستي آرام خانم شنيدم شما وكالت مي خوانيد ، اگر ممكن است ، از من دفاع كنيد ؛ چون منظور خاصي نداشتم .
آرام – شما خودتان مي توانيد از خودتان دفاع كنيد ؛ احتاجي به وكيل نداريد.
محمود با خنده گفت : شما باعث شديد اعتماد به نفسم بيشتر بشود.
آرام برخاست تا به خانم فرخي در جمع كردن ميز ناهار كمك كند . آرام در حالي كه ظرف ها را جمع ميكرد ، محمود را ديد كه او هم به دهمين كار مشغول شده است و به بهانه ي آوردن ظرف ها به آشپز خانه آمد .
*
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#8
Posted: 20 May 2012 22:00
فصل ۶-۲
خانم فرخي گفت :آرام جان ! زحمت نكش خودم جمع مي كنم .
- زحمتي نيست .شما خسته شديد.
- خانم فرخي با ديدن محمود گفت : عزيزم تو ديگر چرا زحمت افتادي!
- شما مي دانيد كه من دوست ندارم در حق خانم ها اجحاف شود. ( و با لبخندي معني دار به آرام نگريست .)
آرام از اين كه محمود را موي دماغ مي ديد ، احساس ناراحتي ميكرد . ميز را رها نمود و به اتاق گريخت . لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوري گفت : مثل اين كه اين پسره ، محمود ، كمي مغزش معيوب است.
- حرفي زده؟
- نه فقط كمي لوسه
- راست مي گي لوس و بي مزه !
- سايه از حمام خارج شد و گفت : آرام اسب سواري دوست داري ؟
- -بدم نمي آد اسبش كجاست ؟
- امروز مي ريم كلبه تا كمي سواري كنيم .
- كلبه كجاست؟
- وقتي ديدي خودت مي فهمي .
آن سه دختر با اتوموبيل در جاده اي فرعي كه سايه راه آن را به درستيمي دانست پيش رفتند . بعد از ساعتي به مقصد رسيدند .
اصطبل در كنار كلبه قرار داشت مردي از دوران خانه اي كه كمي آن طرف تر بود ، بيرون آمد و با آنان احوال پرسي كرد.
سايه- اكبر آقا ! بي زحمت در كلبه را باز كنيد . ما مي رويم اصطبل، بعد اسب ها را زين كنيد ؛ مي خواهيم سواري كنيم . آنها به سمت اصطبل حركت كردند .در آن جا سه اسب ديده مي شد .سايه به اشبي سياه اشاره كرد و گفت : اين مارال اسب فريد است .
لادن – نژادش چيست ؟
- تركمن .
آرام دستي به سر اسب كشيد و گفت : خيلي خوشگل و اصيل است .
سايه- اين هم اسب من است . و آن يكي اسب اميد ؛ البته به پاي اسب فريد نمي رسد .
آرام هيچ توجهي به اسب هاي ديگر نداشت و فقط به مارال نگاه ميكرد . بعد از دقايقي به كلبه رفتند.
سايه- فريد عاشق اينجاست ، اكثر اوقات هم به جاي ويلا مي آيد اينجا .
آرام و لادن به تزيينات آنجا چشم دوختند تمام وسايل كلبه از چوب بودسايه پنجره را گشود و كتري را پر از آب كرد و روي اجاق نهاد .
لادن- ببينم كتري چوبي نيست ؟
سايه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر مي خريد .
آرام خود را روي كاناپه انداخت و گفت : ياد فيلم هاي وسترن افتادم.
لادن – اسلحه آن بالاست .
سايه- ملا پدر است گاهي به شكار مي رود .
آرام- زندگي اينجور جا ها چقدر راحت است .دور از هياهو ، همه چيز طبيعي و زيباست .
لادن – سايه ! چرا سارا نيامد؟
- تعارف كردم گفت خسته ام و مي خواهم استراحت كنم . اينها همه بهانه است دوست ندارد بدون اميد جايي برود .
لادن- كاش مي شد يك شب اينجا بمانيم ! هواي خوبي دارد .
آرام- حتما شب ها خيلي وحشتناك است .!
سايه – يك شب زمستاني با پدر اين جا مانديم . بارون شديدي مي باريد .راستش خيلي ترسيدم از آن شب ديگر اينجا نماندم و شب ها به ويلا بر مي گردم.
آرام- اين جا به دهكده نزديك است ؟
- تقريبا ، زياد فاصله اي ندارد نشانتان مي دهم .
بعد از خوردن چاي برخاستند و بيرون رفتند .
سايه – آرام مي تواني اسب فريد را سوار شوي ؟
آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش كرد . سپس آهسته برپشت اسب نشست و با خنده گفت : ظاهرا كه مخالفتي ندارد .
هر سه آهسته به راه افتادند در پايين جنگل رودخانه اي قرار داشت . آنها تا نزديك دهكده رفتندو سپس باز گشتند .در نزديكي كلبه اكبر آقا را ديدند كه با دو نفر گفتوگو مي كند . آرام وقتي خوب نگاه كرد، فريد را شناخت.
سايه – فريد آن جاست آن يكي هم مسعود است سپس افزود قرار نبود به اين زودي بيايند .
فريد به طرف آنا . وقتي به مارال رسيد ، دهانهي اسب را گرفت و گفت : سلام خوش مي گذرد ؟
سايه- سلام از اين طرف ها ؟ مادر گفت فردا مي آيي.
- مي خواستم يك شب اينجا بمانم و صبح به ويلا بيايم . اما مثل اين كه ايتجا قرق شده !
- آرام از اسب پياده شد و گفت : معذرت مي خواهم كه بدون اجازه سوار اسبتان شدم .
- مارال چطور بود پسنديد؟
- عالي بود فكر نمي كردم تا اين حد مهربان باشد .
در همان حال سعيد نيز به سمت آنان آمد و سلام كرد . آرام نگاهي به سعيد انداخت . او را پسري سبزه ، با نمك و اندكي خجالتي يافت .
سايه آرام را به سعيد معرفي كرد و گفت : بچه ها خيلي دير شد مادر نگران مي شود فريد تو نمي آيي؟
- نه صبح مي آم نگران نباشيد .
آن سه دختر به سمت اتوموبيل حركت كردند سايه دور زد و آرام ميديد كه فريد مشغولنوازش اسب است و سعيد هم با چشماني نگران آنان رابدرقه مي كند .
خانم فرخي به محض ديدن آنان گفت چرا انقدر دير كرديد ؟
لادن - معذرت مي خواهيم رفتيم كلبه اسب سواري كرديم .
عمه با دلخوري گفت: حداقل من را با خودتان مي برديد .
آرام- ببخشيد فكر نمي كرديم شما تمايلي به آمدن داشته باشيد.
محمود با علاقه به گفتوگوي آنان گوش مي كرد سپس گفت : پس لطفا ما را فراموش نكنيد.
سايه- ما خانم ها با هم مي رويم شما با آقايان برنامه بگذاريد.
آرام از حاضر جوابي سايه به خنده افتاد . آما محمود به روي خود نياورد .
آ» شب بازار خنده و شوخي گرم بود حامد آخ شب از همه خداحافظي كرد ، تا صبح زود حركت كند.
در سكوت آ ن شب فقط صداي نفس هاي لادن و سايه به گوش مي رسيد . فريد كم كم و نا خواسته آرام را مجذوب خود كرده بود .رخنهي كوچكي در دلش ايجاد شده بود و مي دانست با گذشت زمان باز تر خواهد شد.نفس عميقي كشيد و در دل آرزو كرد كاش فريد به او توجه كند و او را با دقت بنگرد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#9
Posted: 20 May 2012 22:04
فصل 7
آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردنصبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگیبا صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را دراتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوتخود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بودو باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد. از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فریدباعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحلچشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد! آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد.
لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟
آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده.
لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستند
آرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد.
لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد.
-چه خبر است، خیلی به خودت می رسی!
آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی
_ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی
آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت.
با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام.
و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد.
محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟
آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟
محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد.
آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود.
لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد !
_ تبریک میگم.
_ من هم به تو تبریک میگم.
آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟
_ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره .
آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف.
محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند.
آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود بهآن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم.
_ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم.
_ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#10
Posted: 21 May 2012 00:57
فصل ۷-۲
_ بنظر شما فرقی مکند؟
_ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواجبیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید ... سپس سرش را تکان داد.
آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد.
-نباید نگران آینده باشید.
-دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم!
- نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است .
ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت
سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود!
لادن گفت : به قول معروف می گویند " آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است "
آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است.
سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم.
_ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود.
_ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟
_کمی لپ هات گل انداخته بود.
لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست.
آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد !
لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه!
سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند.
در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند.
سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است.
_ همه گیر دادین به این دختره!
_ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن !
_تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟
_ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده.
_ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم .
_ اولا عقد نکردی و صیغ کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟
_ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم.
_ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش !
_ بگیر بخواب ، بابا بزرگ!
به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت.
صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرربروند ، خرید کنند و نهیه ناهار به عهده آقایان بود.
وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جرکباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند!
فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند.
آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه اورا می نگرد.
آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟
_ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟
آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم.
_ حالا نمی شود بخاطر من کمی قدم بزنیم؟
ارام با خشم به او نگریست و گفت : رفتار های شما خیلی بچگانه است. من هیچ دلیلی نمی بینم شما را همراهی کنم.
-دست خودم نیست ، نمی دانم چطور بگویم...
آرام با تمسخر گفت : شما خیلی راحت بنظر می رسید!
_ بله اما با شما نه! من شیفته شما شدم . می خواستم از شما تقاضا کنم دست دوستی ام را رد نکنید!
آرام از شنیدن سخنان محمود لحظه ای متحیر ماند ، نمی دانست به اینموجود حقیر چه بگوید .چشمانش را تنگ وپره های بینی اش باز شد . با نفرت نگاهی به محمود کرد و گفت : شما باید از خودتان خجالت بکشید !
_چرا چون عاشق شما شدم؟
_ شما معنی حرفهایی که می زنید را نمی دانید . بهتر است بیشتر از این مزخرف نگویید.
محمود با کمال وقاحت دست آرام را گرفت و با ژستی عاشقانه گف ت: می خواهی به پایت بیفتم و التماس کنم تا باور کنی؟
آرام به سرعت دستش را عقب راند . با تمام قدرت سیلی محکمی بهگوش محمود زد و با شتاب از انجا دور شد. آرام بغض الود ومتحیر همچنان می دوید و نمی دانست فرید از پشت پنجره به ان دو می نگرد
آرام از برخورد وقیحانه محمود احساس دلزدگی می کرد.سر در نمی آورد چه حرکتی کرده که باعث تشویق محمود شده ، که به خود اجازهداده تا این حد پیش رویک ند. اگر حتی اندکی خود را در اینکار پیش قدم میدید تا این حد دلش نمی سوخت . از سیلی که به او زده بود احساس مسرت می کرد . حقش را کف دستش گذاشته بود ، اما باز هم آن را کافی نمی دید. زانوانش را در آغوش گرفت و به نقطه ای خیره ماند . قطره اشکی روی گونه اش غلطید . کاش می توانست به خانه برگردد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن