انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


مرد

 
این رمانی که میزارم خیلی قشنگه. حتما بخونید
روزی دو تا سه قسمت میزارم.
حدود چهل قسمته.
خودنید نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏یـک


روبروی آینهءقدی که با قاب طلایی و چوبی تزئین شده بود ایستاده بود و به چهرهءخودش نگاه میکرد .
‫معذب بود . گویا خیلی وقت بود که خودشو برانداز نکرده بود .خیلی وقت بود...نه حتی بیاد هم نداشت که با دامنی تنگ و کوتاه خودشو تو آینه دیده باشه.
‫توی خانوادهءسنتی ای که حتی حمام رفتنش هم همراه با مادر یا مادربزرگ بود فرصتی برای برانداز کردن اندام خودش نداشت و هیچ وقت جز لباس پوشیده چیزی بیاد نداشت که به تن کرده باشه .
‫امروز توی خونهءخالی که همه بیرون بودن ...این چه وسوسه ای بود؟
‫دستی به دامن تنگ و کوتاه کشید و باز خودشو توی آینه نگاه کرد و توی دلش گفت:
‫این دامن ،مال کی میتونه باشه؟چقدر جذابه .
به ساق پا و نیمهءعریان رون پاش ‫خیره شد .وباز دردل گفت: کی اینو گذاشته توی کیفم؟ کار پریساس؟ از نگاهش معلومه ازم خوشش نمیاد ،حتماًکار اونه .
‫شاید هم کار میتراس ،اون که همیشه غیر مستقیم بهم متلک میندازه و آنتن صدام میکنه . هفتهءپیش بهش گفتم چرا بهم میگی آنتن ؟پوزخندزد وگفت ،خواهر مومن ،چون قدتون بلنده آنتن صداتون میکنم و چون یجورایی به خواهر مومن بزرگترتون ،اکرم خانوم رفتید . بعدهم همهءدوستاش بهم خندیدن .
‫یعنی وقتی حواسم نبوده ، اون این دامنو انداخته تو کیفم ؟ شایدم دوستاش . خدایا یعنی کی میتونه باشه .
‫نور خورشید روی پوست سفیدش که مدتها بود آفتاب نخورده بود افتاد. هر لحظه بیشتر و بیشتر معذب میشد اما وسوسه ای اونو جلوی آینه میخکوب کرده بود .باز سعی کرد حدس بزنه که زمانی که از دبیرستان بیرون میومده کی این دامنو توی کیفش انداخته
‫مدتها بود که عضو انجمن اسلامی دبیرستان بود . خواهربزرگترش که مدیر دبیرستان بود مثل یک مادر بهش امرونهی میکرد . خواهری که تا اون روز سابقه نداشت حتی یه تار موش بیرون باشه .
‫ازروزی که وارد دبیرستان شد خواهرش اونو عضو انجمن اسلامی کرده بود و توقع داشت که زودتراز همه در نمازخونه حاضر بشه و در جشنها و عذاداریهادر صف اول باشه و هر خبری توی دبیرستان شد بهش منتقل کنه .
‫نمازخونه و مراسم عذا و جشن براش خیلی ساده و عادی بود چون تو خونواده ای مذهبی بزرگ شده بود و اشک ریختن در هر مراسمی براش مثل آب خوردن بود و چون ته تقاریه حاج آقا محلاتی بود و همه کارهارو سرش میریختن از پس جمع وجور ورفت وروب مراسمهای مختلف بخوبی بر میومد . اما خبربردن وآوردن براش غریب بود .
‫چون نه میدونست واسه چی باید اینکارو کنه و نه بلد بود .
‫ازطرفی چون همهء دانش آموزا میشناختنش ومیدونستن خواهرش کیه و خانوادش چه موقعیتی دارن ،از روز اول باهاش بد بودن و توی جمع ،یا راهش نمیدادن و یا مسخرش میکردن .
‫نگاهها ،برخوردها ،متلکها و بی اعتناییها خیلی عذابش میداد .
‫این مسئله فقط مربوط به مدرسه نبود و به اونجا خلاصه نمیشد . بلکه توی محل و هرجایی که خودشو خانوادشو میشناختن براش پیش میومد .
‫باز دست به دامن کشید و دستاشو دوطرف رونش نگهداشت و باز به آینه خیره شد .
‫اینبار لبخند شیطنت آمیزی زد و آهسته در دل گفت:خیلی خوشگله . اما....
‫انگار بند دلش پاره شد .باترس گفت: ولی اگه اینو ببینن چی؟ اگه آبجی اکرم یا داداش قاسمم ببینه چیبگم ؟
−‫پیدرسج کورّی خر مجه نمیجم هی آب نجیر تو باگچه ؟
‫صدای مش صفدر ،همسایهء دیوار بدیوار از جا پروندش ،عین برق گرفته ها ،پرید دم پنجره تا پرده رو بکشه ،اما ،،،سرجاش خشکش زد و به روبرو خیره شد .نفسش داشت بند میومد با دستی لرزون پرده رو کشید جلوی پنجره و همونطور سرجاش عین مجسمه میخکوب شد .
‫سی متر اونطرفتر ،روبروی خونشون پنجره ای دیگه که پسری پشتش ایستاده بود پردش کشیده شد .
‫درحالی که صدای قلب خودشو بوضوح میشنید و دست وپاش از ترس میلرزید تو دلش گفت:خدایا ،خدایا ،یعنی دیدم؟منو با این وضعیت دید ؟ با این دامن ، بااین پاهای....
‫معصومه ...معصومه؟
‫صدای مادرش از توی حیاط بگوشش خورد
‫باز با وحشت تو دلش گفت :خدا مرگم بده حاج خانومم اومد ،حالا چه خاکی به سرم بریزم . خدایا غلط کردم ،توبه ،توبه .
‫باز صدای مادر پیرش بگوشش رسید که گفت:معصومه،ننه کجایی بیا این زنبیلو ببر بالا من دیگه نفس ندارم
‫ معطل نکرد ،دوید و سریع همون شلوارپارچه ای زخیمشو پوشید و دامنشو زیر کتاباش توی کیفش قایم کرد و چادرشو از روی صندلی کنار آینه برداشت ودوید بطرف حیاط و بلند گفت:اومدم حاج خانوم اومدم . میذاشتید من برم خرید خوب . اسماعیل که نیست .
‫مادر پیرش گفت:لازم نکرده ،همین مونده تورو بفرستم تو صف گوشت و نون قاطی این گرگا .
بدون اینکه جواب بده ‫زنبیلو از مادرش گرفت .باز صدای همسایه اومد که داد زد : بایرام ،،بایرام ایشّک بیا این شیر فلچه رو بیبند .
‫زنبیلو برد تو و مادرش هم پشت سرش رفت تو.توی دلش که مثل سیر و سرکه میجوشید گفت:یعنی خودش بود؟دیدم؟وای ،پاهامو هم دید ؟
‫−−−−−
بیست متردورتر ‫پشت پنجره ،بابک با چشمهای گشادبه دیوار اتاق تکیه داده بود و غرق در افکارش بود .
‫چقدر زیبایی تو معصومه ،چقدر زیبایی .از همون روز اولکه دیدمت با اینکه همه صورتتو پوشونده بودی برق نگاهت بهم گفت که باید فوق العاده زیبا باشی .
‫معصومه ،وااای معصومه ،یعنی تو هم میشه....میشه منو دوست داشته باشی ؟ چقدر موهات زیباست ،چشات ،اندامت ،خیلی زیبایی معصومه .


ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏دو


‫العفو،العفو،العفو،العفو ،
‫سر برسجده ،نشسته بر سجاده ،باچادری سفید ،مدام این کلمات روتکرار میکرد . چشمهاشو بسته بود و مدام تکرار میکرد ،العفو، العفو،العفو،العفو
‫صورتش براثر ذکر مدام و التهاب داغ شده بود و پیشونیش روی مهر عرق کرده بود ولی همچنان تکرار میکرد ،العفو ،العفو ،العفو.....
چشماشو سفت بسته بود و هی این کلمات رو تکرارمیکرد ،انگار در پس این ناله و توبه در حال جنگ بود ،جنگ با خودش .جنگ با بابک
‫انگار مدام چهرهءبابک جلوی چشمش میومد و با فشاردادن پلکها بهم و تکرار ذکر سعی میکرد که اون عکس رو از جلوی چشاش محو کنه.
−‫اعفو ،اعفو....لعنت به این دامن کوتاه ،کی اینو تو کیفم گذاشت ؟همش از اون شروع شد ،لعنت بمن اگه اونو نمیپوشیدم بابک......یعنی دیدم؟چی فکر میکنه حالا؟
‫یکدفعه متوجه شد که بفکربابک فرورفته و سریع دوباره شروع کرد ،عفواًیا الرحم الرحمین ،العفو العفو ....
‫اولین دیدارش با بابک به یکسال قبل برمیگشت . روزی که همراه خواهرش داشت بسمت خونه میرفت.توپی پلاستیکی ،محکم به پای خواهرش اکرم خورد .
‫خواهرش با عصبانیت برگشت ،یک پسر جوون بطرف اونا اومد که توپ رو برداره ،با احترام گفت ،ببخشید خانم .
‫اما خودش مثل همیشه باشنیدن صدای مردی غریبه ،سریع چادرشو جلوی صورتش کشید و به زمین خیرهشد
‫اکرم با عصبانیت گفت:شما اراذل و اوباش تو خیابون برای مردم امنیت نمیذارید؟
‫پسرباز گفت:ببخشید خانم
‫صدای زنی از کمی دورتر اومد که گفت:بابک!؟ بیا تو ،خانوم ببخشیدش .
‫اما انگار اکرم چیز جالبی بچشمش اومده باشه ،با لبخندی سرشار از نفرت بسمت زن رفت .
‫زن که هرچی اکرم بهش بیشتر نزدیک میشد ،بیشتر رنگش میپرید داشت کم کم رنگش بیشتروبیشتر میپرید . با ترس گفت:سلام خانوم
‫اکرم با نفرت گفت:اون از پسرخرابکارت که گوشه زندانه ،اینم میخوای تو کوچه ها ول کنی که به سرنوشت اون دچار بشه؟
‫ زن با ترس و التماس گونه گفت:نه بخدا حمید من خرابکار نیست خانوم براش پاپوش درست کردن به خدا ....
‫همچنان چادرشو جلوی صورتش پیچیده بود و به زمین خیره شده بود و همراه خواهرش آهسته به جلو میرفت،اکرم سرعتشو زیاد کرد و ازش سبقت گرفت و بطرف زن رفت .دستپاچه شده بود ولی همچنین به زمین خیره بود و جلو میرفت.
‫اکرم حرف زن رو قطع کردو ادامه داد :حرف نباشه ،یه مشت مفسد تحویل جامعه دادی .اون از دخترت که اخراج شد بخاطر بی حیاییش اون از پسرت ،اینم از این پسرت .
‫زن باز ملتمسانه گفت:چشم ،چشم جمعشون میکنم چشم ،بعد رو به پسرش کرد و گفت ،بروتو بروتو
‫یک لحظه خواست ،فقط یک لحظه خواست خودشو به اکرم برسونه ،از کنار موتوری که پارک شده بود سریع رد شد اما.....چادرش به فرمون موتور گیر کردو چادر با روسری بشدت از صورتش عقب کشیده شدو از عقب افتاد و با صورت و موی عریان درکنار خواهرش و روبروی زن ظاهر شد
‫شوکه شده بود . رودر روش جوانی خوش هیکل و خوشتیپ با تی شرتی آبی و یقه باز دید که براثر دویدن و فوتبال رنگ پوستش سرخ شده و عرق کرده و با چشمانی مشتاق و بدور از هیاهوها محوتماشاش شده .
‫صدای جیغ اکرم بخودش آوردش که گفت:روتو بگیر
‫باعجله چادرشو کشید رو سرش .ودر حین آوردن چادر روی سرش ،سریع بار دیگه بابک رو برانداز کرد .
‫از اون زمان بابک رو میشناخت ،و فکرش گاهی به ذهنش میومد ولی با چندتا صلوات و ذکر سعی میکرد از خودش دور کنه اما از لحظه ای که پشت پنجره اونو با دامنی کوتاه دید ،فکر وخیالش با تمامقوا به ذهنش هجوم آورده بود و ولش نمیکرد .....
‫باز بخودش اومد و همچنان سر برسجده تکرار کرد:العفو،العفو،اعفو
‫چادر روی سرش بود و سر برسجده داشت و تکرار عجزوتوبه و ذکر دمای نفسشو زیر چادر بحدی کرده بود که دم به دم داغتر و داغتر میشد .
‫صدای اکرم از اتاق کناری اومد که صداش کرد:معصومه؟معصومه خانوم نمازتون تموم شد ؟
‫باعجله بلند شد ،مهر که براثر عرق به پیشونیش چسبیده بود افتاد .
‫مهرو گذاشت توی جانماز و وجانمازو تاکرد و گذاشت توی کمد و تسبیحش رو برداشت و بسمت اتاق خواهرش اکرم رفت .
‫میدونست که گردوندن تسبیح تو دستش و دیدن اکرم موجب خوشحالی اکرم میشه . با اینکه ذکری نمیگفت اونو مدام تو دستش میچرخوند و دونه هاشو ازلای انگشتاش رد میکرد .
‫خوبی اینکار این بود که از اضطرابش هم کم میکرد .
‫در اتاق اکرمو زد و گفت :اجازه هست ؟
‫صدای خشک اکرم رو شنید که گفت: بیا تو
‫دروباز کرد و وارد اتاق شد . یونیفرم و چادر مشکی اکرمو در اتاقی نیمه تاریک دید که به دیوار آویزونه وکلت کمریش هم روی طاقچه بود .
‫جلوتر رفت و سربزیر سلام کرد .
‫اکرم باز هم خیلی خشک و بی روح جواب سلامشو دادو آهسته گفت:بشین .
‫با احترام دوزانو روبروی اکرم نشست .
اکرم براش مثل مادر بود ،البته مادر ناتنی چون تا حدی ازش میترسید و حساب میبرد و بشدت بهش احترام میذاشت .اماحرفشنوی ای که از اکرم داشتو حتی از مادرش هم نداشت.
‫اکرم گفت:چه خبر ؟
‫با تردید جواب داد:سلامتی .
‫−تو مدرسه چیکار کردی؟
‫− مثل همیشه ،توی کلاس و همکاری با بچه های انجمن
‫اکرم گفت:چیز مشکوکی ،خبری ،چیزی؟
‫با تردید گفت:من چیزی ندیدم
‫اکرم جدی پرسید :ندیدی یا دنبالش نرفتی؟
‫با دستپاچگی کمی منمن کرد و بعد ساکت شد و سرشو انداخت پایین
‫اکرم گفت:حسابی حواست باشه و دوروبرتو خوب ببینو خبرشو بده ،حالا برو .نمازتم نذار انقدر عقب بیفته ،میدونی ساعت چنده؟برو
‫−−−−−−−−
ساعتی بعد ‫توی رختخواب بازهم بخودش میپیچید و با فکر وخیال بابک مبارزه میکرد
‫از این پهلو به اون پهلو میشد ولی باز هم چهرهءبابک رو میدید .
‫دست برد کنارتخت و کیفشو باز کرد ،و با دست دامنکوتاهو لمس کرد ،امایهو باوحشت کیفو بست و پرت کرد پاییت تختخواب و شروع کرد به ذکر صلوات . انقدر گفت تا خوابش برد


ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏سه


صبح .
‫آخ که هوای خنک صبحگاهی همراه باسکوت لذتی داره .
گهگاهی صدای قدمهایی رو میشنوی و وقتی برمیگردی ،میبینی دانش آموزدیگه ای مثل خودت داره ساکت وآروم بطرف مدرسه میره .
‫اما معصومه یادگرفته بود که هیچوقت سرشو برنگردونه وهمیشه به کف خیابون نگاه کنه و براهش ادامه بده .
برگهای طلائی و سرخ درختها که باهم قاطی میشدو درهم کف خیابونها و پیاده روهارو میپوشوند هم تنها منظرهءزیبایی بود که در فاصلهءخونه تا مدرسه سرگرمش میکرد .
‫ازسحر که پاشده بود وبعد از نماز صبح دیگه حس کرده بود که فشار احساست روز قبل کمتر شده.تصمیم گرفته بود که اون دامن کذایی که انقدر فکرشو بخودش مشغول کرده بود رو ببره بندازه توی سطل آشغال سالن دبیرستان تا هرکسی این کارو کرده ببینش .
−‫اما چطور؟اگه کسی اون دامنو تو دستم ببینه چی؟لعنت به این دامن ،،،،این چه شوخیه زشتیه که با من کردن ؟
‫صدای قدم یکیو پشت سرش شنید ...باز هم برنگشت و سرش همچنان پایین بود .حس کرد که صدای پای مرد باید باشه ،حتی صدای نفسش که ازپشت میشنید مثل صدای مرد بود .
‫حس کرد صدای قدمها و نفس ها داره بهش نزدیکتر و نزدیکتر میشه .انگار دست و پاشو گم کرده بود و ترسی تمام وجودشو گرفت .باخودش گفت:کاش صبر میکردم و با اکرم میرفتم. اما نه.همینجوریش همه بخاطر اون منو اذیت میکنن و مسخرم میکنن .
‫صدای پا نزدیکتر شد ،دلهرش بیشتر شد ،اما در یک آن بخودش اومد و فکر کرد که : هرکی میخوادباشه ،مگه چیکار میتونه بکنه ؟ قدمهاشو محکم برداشت و براهش ادامه داد ،صدای نفس نفس و قدمها ،رفته رفته ازش دور و دورتر شدند .
‫−−−−−
‫سرخیابون پسری ایستاده بود و داشت به قدمزدن دختری باچادر مشکی نگاه میکرد .
‫یک لحظه سرشو انداخت پایین و بادست به گردنش دست کشید و درحالی که پلکهاشو سفت بهم چسبونده بود آهسته با خودش گفت:خاک تو سرت بابک ،پس کی دلو میزنی به دریا؟جرأت کن بروجلو حرفتو بهش بزن
‫همچنان به دور شدن معصومه خیره شده بود که مثل نقطهءسیاهی دورترودورتر میشد .اما بابک در ذهنش گویا معصومه رو توی چادرنمیدید .معصومه همون دختری بود با موی مشکی و چشمای درشت وچهره ای زیبا مثل فرشته .درست همونچهره ای که برای چند ثانیه دیده بود .
‫تا پیش از این معصومه و خانوادش پیش چشماش مثل هیولا بودن .هرچی باشه برادرشو اکرم ،خواهر معصومه لو داده بود و خواهرش رو هم اون از مدرسه اخراج کرده بود . خانواده ای که دیدنشون هم براشون وحشت انگیز بود . خانواده ای که حضورشون درهرجا علامت خطر و مرگ داشت .
‫اما خانوادهءخودش چی؟خانوادهءبابک؟ خانواده ای که پدری بالای سرش نبود و برادربزرگتر که روزی نان آور خانواده بود در زندان بود و هرلحظه انتظار خبر اعدامش رو میکشیدن و خواهری که فقط بجرم داشتن اون برادر از مدرسه اخراج شده بود و خدا میدونست کجا میره و چیکار میکنه .
آره،‫تا پیش از اون روز معصومه و خانوادش وحشتناک و نفرت انگیز بودن اما چندثانیه فقط چندثانیه نظر به معصومه دنیارو بچشمش عوض کرده بود .
‫شاید همین ترس ،همین وحشت وهمین گذشتهءدوخانواده بود که بابک رو سست میکرد ونمیذاشت به معصومه نزدیک بشه .
‫دیگه معصومه از دیدرس بابک محو شده بود .بابک با تأسف سرشو انداخت پایین و بطرف خونه برگشت.باید زود برمیگشت و حاضرمیشد تا بره سرکار .
‫−−−−−−−−
‫گاهی هیچ سخن و کلامی،هیچ جمله ای نمیتونه مثل یک لحظه نگاه ،حرف و احساس آدمو بیان کنه.تلاقی دونگاه ،مکث و خیره شدن در چشم همدیگر . زبان سکوت و صدای نگاه و....هزار حرف در یک لحظه .
‫معصومه همینطور که به دبیرستان نزدیک میشد بطور ناخودآگاه بفکر بابک فرورفت . بفکر نگاه پراحساس پسری که قلبشو لرزونده بود .
‫چشمای بابک توش چی بود که این حس رو دروجودش شعله ور کرده بود ؟حس غریبی که معصومه برای اولینبار تجربه میکرد .
‫باز بخودش اومد و کلافه سرشو تکون داد وذکری زیر لب گفت و وارد دبیرستان شد .
‫از لابلای همهمهءدخترا در حیاط، بسمت اتاقی که تهسالن بود و مخصوص انجمن اسلامی دبیرستان بود رفت .
−‫بوی جاسوس میاد،هیسسس ،دیوار موش داره خواهر محجبه گوش داره ،اوخ اوخ اوخ مواظب باشید آنتن داره میاد ....
‫متلکها و پوزخندهارو میشنید ولی بروی خودش نمیاورد وبطرف اتاق انجمن رفت .
‫به اتاق رسید .صدای دوستان عضو انجمنش رو از پشت در شنید .در زد و وارد شد و خطاب به همه سلام کرد .
‫همه برگشتندو سلام کردند . از طرف دیگه عظیمه ،دختری با صورتی اسبی و کشیده که فکی بزرگ داشت لبخندزنان اومد بطرف معصومه .
‫معصومه با اینکه سعی میکرد باهمه ءاعضای انجمن دوست باشه ولی همیشه از دیدن وصحبت کردنبا عظیمه نفرت داشت ولی باز تظاهر میکرد که اونوهم مثل همه دوست داره .
‫ازنگاه عظیمه هم معلوم بود که اونم یجورایی از معصومه نفرت داره اما بدلیل اینکه معصومه خواهر اکرم بود و بعلت چاپلوسی و تظاهری که دروجودشبود خودشو خیلی به معصومه میچسبوند و اظهار علاقه میکرد .
‫اما معصومه انگار میتونست از چشمها و نگاه عظیمه ،احساس نفرتش بخودشو حس کنه .
‫بانگاهی که به چشم عظیمه انداخت و حس نفرتی که در عین لبخندزدنش توچشاش دید یک آن بیاد بابک افتاد ،اون نگاه عاشقانه اون نگاه پرتمنا او حس....بخودش اومد و اون هم بظاهر لبخندی زد و به عظیمه نگاه کرد .
‫عظیمه اومدجلو و صورتشو بوسید ودرحالی که صورتشو تودستاش گرفته بود لبخندزنان گفت:کجایی خواهر؟دیر رسیدی .
‫بوی زخم دهن عظیمه آزارش میداد اما بروی خودش نیاورد و همونطور که لبخند میزد گفت:آهسته قدم زدم کمی دیر شد
‫عظیمه همونجور که صورت معصومه رو تو دستاش گرفته بود ولبخند میزد گفت، قدم زدی؟مگه با خواهراکرم نیومدی؟
‫دیگه بوی دهن عظیمه کلافش کرده بود ،به بهانهءآویزون کردن چادر و کیفش روی جارختی ،خودشو از دست عظیمه رها کرد و گفت:هرروز که نمیتونم با ماشین خواهرم بیام مگه چقدر راهه که نتونم پیاده بیام .
‫بعد کیفشوروی میز گذاشت و چادرشو آویزون کرد و بطرف دوستاش رفت .
‫منظر یکی دیگه از دوستاش بود که با صورتی گردو زیبا اما بشدت جدی بود . چنان صفحهءبرنامهءهفتگی رو روی میز باز کرده بود وتوضیح میداد که اگه نمیدونستی فکر میکردی دارهنقشهءجنگ و اهداف دشمن و کمینگاه نیروهای خودی رو نشون میده .
‫کنار عاطفه و شهلا و پریوش بودن که همیشه مثل شاگرد و مرید دورش میچرخیدن و بهش میچسبیدن و اوامرشو اطاعت میکردن .
‫منظر با انگشت نقشه ای که با خودکار کشیده بودنشون داد و گفت:از این کلاس شروع میکنیم چون چندبار اینجا رفته احتمال داره اینجاها مخفی کرده باشش
‫پریوش گفت :ولی یه روز گذشته احتمال اینکه از دبیرستان خارجش کرده باشه زیاده
‫منظر با اخم نگاهی به پریوش کرد و گفت:اولاًاگه باخودش برده بود تا امروز گرفته بودنش ،دوماًما کار خودمونو بکنیم و وظیفمونو انجام بدیم بهتره
‫معصومه که گیج شده بود ونمیدونست دارن راجع به چی حرف میزنن پرسید:کی؟ دنبال چی؟
‫عظیمه از پشت زد روی شونش و با لبخند گفت:اون دختره که تو کلاس دوم ب هست رو میشناسی ،حلیمه منفرد زاده
‫معصومه باتعجب شونشو انداخت بالا و گفت:کی؟
‫عظیمه دوباره خندید و گفت:همونکه میگن پدرش زندانیه تو اوین ،همونکه هفته پیش خواهرت گفت بیاریش دفتر که باهاش...
‫معصومه گفت:آهان ،خوب چی شده
‫پریوش پرید وسط صحبتشون و گفت:دیروز خواهر منظر دیدن یه سری برگه مثل اعلامیه بیرون مدرسه از یه مردی گرفته و لای یه پارچه قایم کرده و گذاشته تو کیفش . سریع اومده تو دبیرستان،بین زنگ استراحت هرچی کیفشو زیرورو کردیم چیزی توش نبود بعد از زنگ هم تمام کلاسو زیرورو کردیم چیزی پیدا نکردیم .خواهر شهلاهم سایه به سایشرفت اما میگه یه راس رفت خونشون .
‫معصومه پرسید :به خواهر اکرم گفتید ؟
‫عظیمه گفت:نه هنوز میخوایم دست پر بریم ، تازه ایشون اگه بدونن چیزی پیدا نکردیم عصبانی میشن ،اما خوب خواهر تو هستن ،میتونی بهشون خودت بگی
‫معصومه پرسید:توی پارچه پیچیده بوده اطلاعیه هارو؟
‫منظر گفت:معلوم نیست حتماًاطلاعیه باشه شاید کتاب ،شبنامه ،عکس ،یا هرچیزی باشه .توی پارچهیا لباس بود انگار
‫منظر خندید و گفت :نه بابا اونجور که به سهیلا همکلاسیش گفته دامن بوده . من به سهیلا گفتم غیر مستقیم ازش بپرسه .اونم بهش گفته ،بیرون مدرسه دیدم یه تیکه پارچه تو کیفت گذاشتی،لباست بوده؟
‫حلیمه هم گفته نه دامن بوده
‫منظر گفت :هرچی بوده که ما نه تو کیفش دیدیم نه تو کلاسش .حالا باید جاهایی که معمولا میره رو بگردیم
‫معصومه با چشمای گشاد پرسید :دامن؟
‫منظر خنده کنان و درحالی که بوی دهنش اتاقو پر کرده بود گفت:آره اونم دامن کوتاه .



ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏چهار


‫آیا خودکشی میتونه نجاتم بده از این وضعیت؟
‫جلوی در خونه باغچهءکوچک وعریض مستطیلیه که چهارتا درخت حدود پنج متری توش کاشته شده.محیط باغچه براشون خیلی تنگه وعلفهای هرزه دورتادورشونو گرفتن . انگار خیلی وقته کسی بهشون نرسیده .
‫اما،کی باید بهشون برسه؟مادری که یه پاش خونس و یه پای دیگش جلوی زندان اوین؟ خواهری که از ترس آبرو فرستادیمش روستای پدری ؟ برادر گوشهءزندانم ؟کی؟
‫بابک کنار در خونه نشسته بود و آرنجاشو روی زانوشکه جلوش خم کرده بود گذاشته بود وبا انگشتاش به تسبیحی که با هستهءخرما درست کرده بود ور میرفت و بهذهنش هزارجورفکر خطور میکرد.
‫تسبیح رو آورد جلوی صورتش و بهش خیره شد . چهکار بیهوده ای رو با شوق انجام داده بود . سوراخ کردن هستهءخرما و با سمباده صیغل دادنش و نخ ردکردن از توش ،چه حالی میداد . اما دیگه اون شوق و ذوغ ازبین رفته بود .
‫با بیتفاوتی بار دیگه به تسبیح نگاه کرد و بعد چند لحظه با نفرت پرتش کرد توی باغچهء جلوی در .
نوجوانی ‫دوران عجیبیه ،سختیهاش کشندس و شادیهاش در حد گام گذاشتن در بهشت .هراحساسی در اوج خودش قرار داره . غم درحد بینهایت ،شادی درحد بینهایت ،ترس در حد بینهایت،عشق ،عشق فراتراز بینهایت .
‫اما از این دوره برای بابک فقط دلهره مونده بود و انزوا.انزوایی کشنده که مسببش اون نبود . آخ که وقتی خوب غرق این افکار میشد میخواست بره یه گوشه ای و کلک خودشو بکنه .
‫دلش از همه گرفته بود و از همه دلزده شده بود . گاهی حتی از مادرو خواهرو برادرش هم شاکی میشد. خودشو مستحق این انزوا نمیدید . دردسری که ناخواسته براش بوجود اومده بود و منزویش کرده بود . از دوستاش دونفربیشتر براش نمونده بودن و الباقی یا طردش کرده بودن و یا خود بابک اونارو بخاطر نگاههای ملامتگر و کنجکاوشون کنار گذاشته بود .
‫از همه خسته بود .از دوست فامیل ،همسایه ها.همسایه هایی که اوایل اونارو بچشم خرابکار و ضدانقلاب میدیدن و هرچه میگذشت براثر شرایط موجود نگاهشون تغییر کرده بود و سعی میکردند از خانوادهءاون دلجویی کنن.
‫آدمای دورو و بوقلمون صفتی که در التهاب و گرمایاوایل انقلاب بدون اینکه انقلابی باشن ،برای اینکه همرنگ جماعت بشن اونارو لعن و نفرین میکردن و گاهی حتی کاسهءداغتر از آش میشدن و بعد از مدتی که مردم رو ناراضی میدیدن بازهم از روی بوقلمون صفتی میخواستن خودشونو دوست جابزنن .
‫بابک خم شد و توی باغچه رو نگاه کرد . لابلای علفها یک دسته مورچه ملخی نسبتاًبزرگ رو گرفته بودند و دم لونشون داشتن تکه تکه میکردنش تا بتونن وارد سوراخ کننش .
‫باغصه پوزخندی زد و گفت:ای بیچاره .برای اینکه بااینا باشی یا باید هم قدشون باشی یا تیکه تیکتمیکنن .
باز گفت:ای بیچاره:چیشد؟پریدن یادت رفت؟ یا عارت میومد از دستشون فرار کنی .
‫− باکی حرف میزنی مشنگ خان؟
‫صدای افشین بود .رفیق قدیمی و دوران دبستانش . باکلافگی سرشو چرخوند و بزور سلام کرد . احساس بدی داشت .انگار چنان به تنهایی عادت کرده بود که ورود هرکس ،حتی رفیق قدیمیش به خلوتش آزارش میداد .
‫افشین نزدیک شد و با توپ دولایهءپلاستیکی صورتی که تودستش بود به بابک اشاره کرد و گفت :چطوری ؟ اهلش هستی؟
‫بابک باز با بی میلی سرشو تکون داد و گفت:نه حوصلشو ندارم . حوصلهءخودم هم ندارم
‫افشین قیافهءکسایی که ناراحت میشنو گرفت وبعد بالبخندی گفت:دم شما گرم ،یعنی حوصلهءمنم نداری؟
‫بابک خیلی جدی سرشو بعلامت منفی تکون داد .
‫افشین که دید بابک خیلی جدیه توپو انداخت تو باغچه و رفت کنار بابک نشست
‫−−−−−−−−
‫معصومه از پله های خرازی داشت پایین میومد با کیسه ای بزرگ که توش پراز کاغذ رنگی و چسب اُهو و مقداری زیاد خرت و پرت بود . قرار بود برای سالگرد انقلاب کلاسشونو تزئین کنن و معصومه مسئولیت خرید رو بر عهده گرفته بود .
پایین پله ها که رسید ،زیرچشی به اطراف نگاهی کرد و آهسته در کیسه رو باز کرد و دستشو برد تو کیسه و باترس و شیطنتی بهم آمیخته تکهءتوری سفیدی که توی کیسه بود رو دست کشید و نگاه کرد .
نمیدونست چیه و چرا تصمیم گرفت بخرش اما‫بنظرش میرسید باید توری ای باشه که سرسفرهءعقد به کله قند میبندند و روی سر عروس وداماد میسابونن .
‫صورتش آروم و ثابت بود وفقط از چشماش میشد فهمید که روحش لبخند میزنه و دستش تور رو نوازش میده .
‫باز به درون کیسه نگاه کرد و توری رو بین انگشتاش گرفت . پوست زیبا و ظریفش که براثر سرما صورتی شده بود انگار خیلی به اون توری میومد .همونطور محو تماشا شد ،اینبار دیگه واقعاًنقش لبخندو میشد روی لبهاش دید .
‫انگار خودشوتوی لباسی .....ناگهان بخودش اومد و کیسه رو سفت بست و شروع کرد سریع بطرف خونه رفتن .
‫−آخه دخترهءاحمق اون دامن کم بود حالا رفتی اینم خریدی؟چه مرگت شده معصومه ؟
‫خودشو سرزنش میکرد و تند و سریع قدم برمیداشت .
‫−−−−−−−−
−‫بابا ولم کن دیگه، میگم حال فوتبال ندارم
‫صدای بابک آروم بود اما خیلی جدی . رمق داد و بیداد نداشت .دربرابر اصرار افشین مقاومت میکرد و میخواست هرجوری شده افشینو از سرش وا کنه .انقدردلشکسته و افسرده بود که هرلحظه بیشتر به نابودی خودش فکر میکرد .
‫حس میکرد هرنگاه و هر صدایی آزارش میده .دوست داشت آخرین لحظات عمرشو تنها باشه و توی کوچه جلوی در کنار باغچهءکوچیک بشینه و لابلای علفها گذشتشو مرور کنه و بعد هم .....بره تو و کارویه سره کنه . اما افشین بدجور پیله کرده بود و باید یجوری دکش میکرد .
‫افشین به چهرهءبرافروختهءبابک خیره شد ،انگار تمام صورتش کبود شده بود ،با شوخی گفت:خیله خوب فوتبال نمیای به درک دیگه چرا بدخلقی میکنی؟
‫باز بابک با جدیت گفت:گفتم که الان اصلا حوصلهءخودم هم ندارم .
‫افشین نفس عمیقی کشید و گفت:خوب تنها میخوای چیکارکنی؟بشینی اینجا که....
‫بابک با عصبانیت پرید وسط حرفش و گفت:بتوچه؟میگم نمیام آقا جان ول کن دیگه
‫افشین که دیگه به غرورش برخورده بود با سرعت و عصبانیت توپ رو از تو باغچه برداشت و گفت:به جهنم ،انقدراینجا بشین تا ازتخمات جوجه درآد . من خروبگو واسه کی دل میسوزونم .
‫سریع و باغضب راهشو گرفت و رفت
‫−−−−−−
‫معصومه همینطور تند تند قدم برمیداشت بطرف خونه . جلوترش توی پیاده روی سمت خونشون مصالح ساختمانی ریخته بودن و یه تیکه از پیاده رو رو کنده بودن .گویا لوله ای ترکیده بود یا جاییرو قرار بود تعمیر کنن . راهشو کج کرد و از پیاده روی سمت دیگهءخیابون بطرف خونه رفت .
‫همینطور که قدم میزد از روبرو صدای پسری رو شنید که بطرفش میومد و میگفت:مرتیکه از خودراضیه بدعنق ،فکر کرده کی هست .....
زیر چشی نگاهش کرد ،‫انگارتوپ تو دستش بود.باسرعت از بغلش رد شد بطوری که بادش چادر معصومه رو بحرکت دراورد .
‫بوی عجیبی میداد ،انگار بوی ادکلن یا ....یه چیز بخصوص .بوی زنونه نبود .
‫معصومه ناخودآگاه باز رفت تو فکر بابک .
‫−−−−−−−−

به باغچه نگاه کرد . دیگه اثری از ملخ نبود . مورچه هاتیکه تیکش کرده بودن و برده بودنش تو لونشون . از جاش بلند شد . تصمیمشو گرفته بود . پشتشو تکوند . رفت بطرف در ،کمی مکث کرد و بطرف پایین خیابون برگشت و خواست برای آخرینبار کوچه شونو ببینه .
‫نگاهی ناامیدانه به کوچه و درودیواراش انداخت . نفسی عمیق کشید و تاجایی که میتونست هوارو توشُشش داد و برگشت .......ولی نتونست هوارو بیرون بده ،سرجاش خشکش زد
‫معصومه هم بناگاه سرجاش میخکوب شد . فاصلشون دووجب هم نمیشد .
‫بابک عین جن گرفته ها به معصومه خیره شده بود و معصومه هم با نگاهی وحشتزده توی چشمای بابک محو شده بود .
‫چندثانیه گذشت . معصومه بی اراده گفت:سلام .
‫انگار بند قلب بابک پاره شد .زبونش بنداومده بود،نمیتونست جواب بده . حس کرد چشماش پر اشک شده
‫معصومه که بیشتر از بابک از سلام کردن خودش جاخورده بود بیش از قبل وحشتزده و دستپاچه شد . کیسه از دستش افتاد .سریع دستشوبرد که کیسه رو برداره کیسه کج شد و یه سری از کاغذای رنگی و اون توری ریخت بیرون . با عجله ریختشون توی کیسه و بطرف روبرو که خونشون بود دوید .دست کرد از لای نرده درحیاط رو باز کرد و بسمت در ورودی دوید
‫بابک ناگهان هرچی نفس توی ششهاش بود داد بیرون و دادزد :سلام . اماهمونجور خیره ایستاده بود و جای خالی معصومه رو که چند ثانیه پیش ایستاده بود نگاه کرد .
‫چنددقیقه عین مجسمه همونجا ایستاد .قلبش هنوز تندتند میزد .
‫گویا باورش نمیشد چه اتفاقی افتاده . انگار تصمیمش عوض شد . نخواست بره خونه ،تصمیم گرفت بره بطرف افشین و پیداش کنه .
‫یهودید کنار پاش یه توری سفید افتاده .



ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏پنج


‫‫‫نسیم خنک صبحگاهی لذتی داره اما از اون لذتبخش تر بوی ناگهانی لبوهست که با پیچیدن افشین توی خیابون به مشامش رسید .
‫بوی وسوسه کننده لبویی که لبوفروش با چرخ دستیش به مردم عرضه میکرد
‫روی چرخ بزرگ دستی وچوبی ،ظرف بزرگی مثل تشت بود ،وسط تشت چندتا سیخ بود وروی هرسیخ لبوها پخته فروشده بود و توی تشت هم پرازلبو بود که انگار توی تشت خون افتاده بود و بخار ازش به بالا میرفت و بوش بچه هارو بسمت خودش میکشید
افشین بالذت نفس عمیقی ‫کشید و بطرف لبوفروش رفت توی دلش گفت:هنوز وقت هست .به بابک هم میرسم .مگه میشه از این لبو گذشت؟
‫رسید به جلوی چرخ دستی .دست کرد تو جیبش وبیستتومنی چروکیده و چسب خورده ای از جیبش دراورد و گفت:پنج تومن لبو بده .
‫لبوفروش دست کرد ازپایین چرخ یه بشقاب کوچیک دراورد تا توش لبو بذاره .افشین اخمشو توهم کرد و گفت:تو ظرف نمیخواد .بذار تو کاغذ
‫مرد با دستی که آب لبو بهش خشکیده شده بود یک کتاب از پایین چرخش دراورد یه برگشو کند و عین قیف پیچوند و با چاقوی بزرگی لبویی رو خرد کرد و ریخت توی قیف و داد بدست افشین .
‫افشین با شوق واشتها و چشمای گشادشده شروع کرد بخوردن لبو
‫مرد بیحوصله گفت:خوب لبوتو گرفتی برو دیگه
‫افشین گفت:کجابرم ؟مگه اینجارو خریدی؟راستی بقیه پولمو بده
‫مرد باعصبانیت گفت:بقیهءپولت؟۵تومن دادی لبو خریدی ، بقیهءکدوم پول ؟
‫افشین عصبانی تر از مرد ،بلند گفت:۵تومن نبود و ۲۰ تومن بود ،یالا ۱۵ تومن بقیه رو رد کن بیاد ،اول صبحی منو سگ نکن .
‫مرد با کلافگی گفت :بروخدا روزیتو جای دیگه بده ،من پول ندارم که بخوای بتیغیم .
‫افشین که حسابی حرصش دراومده بود با حالتی تهدیدآمیز گفت:ببین ،اگه فکرکردی من مثل این بچه جقله دبستانیام که سرم کلاه بذاری و بترسونیم کورخوندی ، تا بساطتو بهم نریختم و کارتو کسادنکردم ....
‫صداشوبرد بالاتر و گفت:بقیهءپولمو پس بده
‫لبوفروش که دستپاچه شده بود دست کرد توجیبش ودرحالیکه ۱۵تومن رو میداد به افشین گفت:خیله خوب ،چرا داد میزنی پسر؟حواسم پرت بود فکر کردم ۵ تومن دادی .بیا ،بیا بگیر لبوتو بخور نوش جونت .
‫افشین با عصبانیت پولو از دست مرد کشید و با اخم وبی اعتنایی پشتشو کرد به چرخ دستی و شروع کرد به خوردن لبو .
‫همینطور که به اطراف نگاه میکرد چشمش افتاد به هیکل یک مرد چاق که لنگون لنگون از روبرو میومد .
‫شناختش ،یعنی مگه میشد نشناسش ؟پدر سحر بود،حاجی رسولی . پول و ثروتی داشت که حتی نمیشد تخمین زد ولی وقتی میدیدیش میخواستی دوزار بذاری کف دستش .لباس چرک و پوسیده به تن داشت که معلوم نبود واقعاًکرم و کدره یا براثر مرور زمان لباس سفیدش به این رنگ دراومده .
‫شلوارگشاد پارچه ای خاکستری چروک خورده و چرک که معلوم بود سالها بپاش زار میزد .باکمربند باریک چرمی که شلوارشو زیر شکم گنش نگه میداشت .
‫کلاًتیپی داشت که سوژهءخندهءهرکسی بود که میدید ومیشناختش ،بجز افشین .
حاجی رسولی اصولا عادت داشت حموم نمره بره و تنها وتنها حاضربود که برای پول دادن به دلاک دستتوجیبش کنه و این مشت و مال رو بهترین تفریح برای خودش میدونست.شاید بخاطر همین دیر به دیر حموم میرفت تا زیادی بدعادت نشه .شاید هم پولی که خرج دلاک میکرد مجبورش میکرد که دیر به حمومبره ،چون از طرفی از خرج کردن بدش میومد و از طرف دیگه هم نمیتونست از خیر لذت مشت ومال دلاک بگذره .
‫لقبهای زیادی بهش داده بودن اما فقط یک لقب بود که موندگار شده بود و همه به اون اسم میشناختنش و اونهم حاجی گوزو بود .
از اونجا که حاجی رسولی آدم بی رودرواسی ای بود هرجا که دلش میخواست هرکاری که دلش میخواست میکرد و این لقب هم بخاطر همین بهش داده شده بود . از طرفی هم انقدر چاق و پرخور بود که نمیتونست خودشو کنترل کنه ،هرچند که سعی هم نمیکرد که اینکارو کنه .
‫چهارتا دختر داشت و سه تاشونو به سهتا از کله گنده های بازار داده بود که هرکدومشون میتونستن با پلشون شهری رو بخرن .اما سحر ،سحر کوچکترین دختر حاج رسولی برخلاف خواهرای دیگش درسخون بود و تنها چیزی که از حاجی به ارث برده بود لجاجت بود .بخاطرهمین هم برخلاف خواهرای دیگش درسشو از کلاس پنجم ادامه داده بود .
‫حاجی هم زیاد به پاش نمیپیچید واصراری نداشت ،حالا یا بخاطر این بود که سحر ته تغاریش بود و یا بقول مردم میخواست تو آب نمک بخوابونش و بموقع بدش به یک گردن کلفتی که از سه تا دامادای دیگش خرپولتر باشه.
‫حاجی رسولی نزدیکتر و نزدیکتر میشد و افشین غرق در فکر سحر بود و به حاجی خیره شده بود . چه چیزی تو اون هیکل بدفرم و خپل و بیریخت میدید که به رویا فرو میبردش؟هیچ . فقط چون حاجی پدر سحربود .
‫حاجی رسولی چند قدم با افشین و چرخ دستی لبوفروش فاصله داشت . لنگ لنگون اومد کنار جوی آب . افشین تکه نسبتاًبزرگی از لبو رو برداشت و درحالی که به حاجی خیره بود دستشو بردطرف دهنش تالبو رو بخوره
‫حاجی یه پاشو گذاشت رو جدول
‫افشین دهنشو باز کرد
‫حاجی شستشو گذاشت روی یه پره از بینیش و چهارتا انگشتشو مثل چتر جلوی دماغش گرفت .
‫افشین لبورو گذاشت تو دهنش و خواست گاز بزنه که صدای فین شدید حاجی با محتویاتی که از بینیش عین کش بطرف جوی آب آویزون شد ،فک افشین رو به همون حالت بی حرکت خشکوند .
‫همونطو که به حاجی خیره شده بود با بی رغبتی لبورو از دهنش دراورد و انداخت توی کاغذ قیفی . انگاریاد این شعری که توی مدرسه میگفتن افتاد که:بدو لبو داغه ،لاش اندماغه .تنش از شدت بیزاری و چندش لرزید و لبوهایی که توی کاغذ قیفی بود انداخت کنار چرخ دستی لبوفروش و بطرف خونهءبابکحرکت کرد
‫−−−−−−
چند دقیقهءبعد افشین دم در خونهءبابک بود .اومد اف افو بزنه که حس کرد کسی از توی حیاط داره بطرف در میاد . منتظر ایستاد .بعداز چندلحظه بابک در رو باز کرد و بادیدن افشین دم در لبخند زد .
‫افشین با اخمی ساختگی گفت:هرهرهر؟زهرما چته؟ تا دیروز که با یه من عسل نمیشد خوردت
‫بابک هم باخنده گفت:بیشین بینیم بابا ،از خدات باشه تحویلت میگیرم
‫افشین اینبار باقیافه ای جدی گفت:نه ،واقعاًتو وضع روحی روانیت میلنگه . دیروز که هرچی اصرار کردم بریم فوتبال ،مثل سگ هیتلر پاچه گرفتی و گفتی حوصلهءخودمم ندارم . نیمساعت بعد با نیش باز اومدی و گفتی عاشق شدی .میترسم امروزم بگی از کمال لوله کش آبستنی . مطمئنی حالت خوبه؟
‫بابک ابرویی بالا انداخت و گفت:تاحالاش که حالم خوب بوده اگه تر نزنی بحالم از این ببعد هم خوبتر میشه
‫راه افتادند بطرف سر خیابون . افشین گفت:حالا کی هست دختره؟
‫بابک مرموزانه گفت:بموقش میفهمی
‫افشین با کلافگی گفت:بمیری هی ،خوب جون بکن بگو کیه دیگه . اگه قراره ندونم واسه چی کشوندیم بیام ؟
‫بابک بی حوصله گفت:اَه صبر کن بابا .هرکی هست میشناسیش
‫یهو چشمای افشین گرد شد و با اخم گفت:به مرگ مادرم اگه از فک وفامیلای من باشه جرت میدما ،فکر نکنی ...
‫بابک با پوزخند گفت:برو بمیر بابا .فک وفامیل تو ؟ تو فک وفامیل خوشگل هم داری؟ همشون عین...
‫افشین حرف بابک رو قطع کرد و گفت:زر زیاد نزن ایکبیری .خودت قیافتو دیدی؟عین نیمرخ ک و ن آیزن هاوره ،تورو چه به دختر خوشگل ،کی هست حالا ،میگی یا نه؟
‫رسیدن نزدیک لبوفروشی ،بابک گفت بیا بریم اول برات یه لبو....
‫افشین بلند گفت:نه ،نه ،نه ،اَه نمیخواد ،من لبو نمیخورم
‫بابک گفت:دلت میاد ؟بعد با لبخند نفس عمیقی کشید و گفت:چه بویی چه عطری آدم هوس میکنه
‫افشین که صحنهءفین کردن حاجی رسولی دوباره جلو چشمش اومده بود بالب ولوچهءآویزون وقیافه ای کهمعلوم بود چندشش شده گفت:قربونت برم بیا بریم ،نمیخواد لبو بخری .این فروشنده هم کلاشه دیروز داشت سر من کلاه میذاشت .
‫تودلش گفت:خاک تو سرت اگه این پیله کنه و برهطرف این یارو و طرف هم بامن حرف بزنه که بابک میفهمه امروز با یارو دعوام شده نه دیروز .
‫بعد دست بابک رو کشید و گفت:بیا بریم حالا بعداً.من خودم اصلاًساندویچ مهمونت میکنم .
‫بابک دستشو کشید و گفت :آخه نمیشه بابا . دختره از اینجا رد میشه .باید به یه بهانه اینجا وایسیم .چه بهانه ای بهتراز این ؟هم لبو میخوریم هم منتظر میشیم .
‫بعد بطرف لبو فروشه رفت و گفت ،سلام آقا ،دوتا ظرف لبو بده
‫لبو فروش نگاهی به افشین که سرشو پایین انداخته بودکرد .خواست چیزی بگه اما انگار ترسید که مبادا افشین موضوع دعوارو پیش بکشه . دوتا ظرف دراورد و توش لبو رو گذاشت
‫افشین زیرلب گفت:حالا که نمیگی کیه ،حداقل بگو از کدوم سمت میاد که بدونیم
‫بابک در حالی که تکه لبورو گاز میزد گفت:از تو خیابون ما .بخور دیگه لبوتو
‫افشین با اخم سرشو بعلامت منفی تکون داد و گفت: از تو خیابون شما .خوب میگفتی همونجا ....
‫بابک سریع گفت :نمیشه
‫افشین نگاهی پرسشگر به بابک انداخت و گفت:چرا؟
‫بابک زیر لبی و آهسته گفت:آخه طرف معصومس
‫افشین برای چند ثانیه به بابک خیره شد و بعد آهسته گفت:معصومه؟همون دختره همسا....
‫بابک بعلامت تأیید سرشو تکون داد
‫دوباره افشین با بهت زدگی حرفشو تکرار کرد:معصومه؟همون دختره همسایتون؟
‫باز بابک با سر حرفشو تأیید کرد
‫افشین چند ثانیه سکوت کرد بعد با اخم گفت:دیوونهای؟با کسایی که خونوادتو بدبخت کردن ؟معصومه ؟خواهر اون زنیکهء ...
‫بابک با مظلومیت گفت:اون که نکرده .
‫افشین درحالیکه عصبی بنظر میرسید باخشم ونفرت اما آهسته گفت:خاک بر سرت و راهشو گرفت و رفت.


ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏شش


بابک ‫جلوی در دستشویی عمومی ایستاده بود و با اضطراب منتظر افشین بود .افشینی که با شنیدن نام معصومه رم کرده بود و حتی خوشش نمیومد حتی راجع به اون حرف بزنه .چقدر دنبال افشین دویده بود و راضیش کرده بود که برای یک لحظه هم که شده به حرفش گوش بده .
‫وحالا افشین توی دستشویی عمومی بود و بابک هم منتظرش ایستاده بود
وقتی تو دست انداز قلب میفتی و خودتو عاشق میبینی به یک دوست و حامی و راهنما احتیاج داری،مخصوصا وقتی عاشق معشوقه ای تقریباً دست نیافتنی باشی که هیچ رقم بهم نمیخورید .
‫وقتی دشمنی ریشه دار و عمیق خانوادگی هم بینتون باشه که دیگه نور علی نوره .
بابک ‫علاوه بر تمام این مشکلات یه مشکل دیگه ای هم داشت و اونم این بود دوتا رفیق بیشتر نداشت یکی افشین و اون یکی رضا .
‫درحال حاضر هم فقط افشین دم دستش بود و حوصلهءاینکارهارو داشت .درسته افشین هم شوخ بود و مسخره بازیای خودشو داشت ولی بمراتب از رضابهتربود چون اصولاًرضا آدمی بود که هیچ چیزی رو جدی نمیگرفت و دست به هرکاری هم که میزد باعث آبرو ریزی میشد .
‫بابک جلوی در دستشویی عمومی پارک ایستاده بود و بی صبرانه منتظر افشین بود .
دربون دستشویی مرد نسبتاًمسن و لاغری بود که رویصندلی تاشوی فلزی رنگ ورو رفته ای نشسته بود و خیره شده بود به بابک . گویا کشیک میداد که یه وقت بابک بی اجازش نره تو . کنارش روی دیوار بیرونی دستشویی یک تابلوی سفید و کوچکی نصب کرده بودند که روش نوشته بود:لطفاً به دربان دستشویی پول ندهید .شهرداری حقوق کارکنان پارک را میپردازد .
‫اما هم نگهبان و هم همهءکسایی که به اون دستشویی میرفتند میدونستند بلاخره دستی توی جیب میره و پولی پرداخت میشه وگرنه دربونهای دستشویی پارک بافهشهای زیر لبی از خجالت بازدید کننده درمیومدن .
‫پیرمرد همچنان به بابک خیره شده بود . بابک که انگار از نگاههای پیرمرد معذب شده بود روی پاشنهءپاش چرخی زد و به اطراف نگاه کرد .
‫صدای جیغ در زنگ زدهء دستشویی بگوشش خورد.سریع برگشت .
‫افشین که دستاشو تکون میداد تا آبش بچکه از دستشویی اومد بیرون و دم در ایستاد .
‫پیرمرد از جاش بلند شد و با چشمایی طلبکار به افشین خیره شد .افشین یهو متوجه پیرمرد شد و سریع دستشو تو جیبش کرد و چندتا اسکناس از توشدراورد و مثل حاجی بازاریای خرپول که میخوان به گارسونها پول بدن ،سرشو درحالی که باد به غبغب مینداخت آورد عقب و شروع کرد به شمردن اسکناسها و گفت:
‫خوب قربان ،چهارتا گوز داشتیم و دوتا آفتوبه آب.حسابمون چقدر شد؟
‫پیرمرد که جاخورده بود ،بدون اینکه چیزی بگه مدام با تعجب به صورت افشین و بعد به پولای تو دستش نگاه میکرد .
‫افشین یه اسکناس ده تومنی داد به پیرمرده وگفت: سرویستون عالی بود ،دفعهءبعد تو شیراز هم شاش داشته باشم خودمو نگه میدارم تا بیام اینجا.برقرار باشید .
‫پیرمرد ده تومنی رو گرفت و سریع گذاشت تو جیبش و گفت :خیر ببینی جوون .
‫افشین با اخم بطرف بابک اومد .
‫بابک که تنها امیدش افشین بود لبخند زنان گفت: مشتی چه باکلاس حرف میزنی.ولخرجی هم که میکنی .
‫افشین با همون قیافهءجدی در حالی که میخواست نشون بده دوست نداره بابابک حرف بزنه با بیمیلیگفت:به این احترام نذارم پس به کی بذارم .به تو؟
‫بابک باز زد به شوخی و گفت: خرج گوزتم که رفته بالا . ده تومن؟
‫افشین گفت:اینارو اینجوری نگاه نکن ،ازمتخصص قلب هم بیشتر پول در میارن . بعضی وقتا میخوام جایاینا باشم . نه سرمایه ای میخواد نه تحصیلی .فقطاگه دل آشوبهءخودتو کنترل کنی سرسال میلیونر میشه . هر دقیقه یکی بره تو خیر باباش کنه بیاد بهت پول بده میدونی چی میشه .
‫بابک خندید و گفت:ثروت باد آورده که میگن همینه دیگه . مودبانهءثروت گوز آوردس .
‫افشین که داشت میخندید یهو بخودش اومد و با اخم به بابک نگاه کرد .
‫بابک هم خندشو قطع کرد و سکوت کرد
‫چندقدمی در سکوت طی کردند ،دل تو دل بابک نبوداما ترجیح میداد ساکت باشه و چیزی نگه . هم خجالت میکشید از اینکه عاشق دختری شده که خانوادش مسبب بدبختیشون شدن و هم گفتن از عشقو عاشقی براش سخت بود .
‫افشین نفس عمیقی کشیو گفت:از کی؟
‫بابک جاخورد وبا اینکه متوجه منظور افشین شده بود پرسید:چی از کی؟
‫افشین باتشر گفت:میگم از کی با این دختره رابطه داری؟
‫بابک گفت:کی ؟من؟من با این رابطه ای ندارم . بعدصداشو پایینتر آورد و گفت:فقط گفتم ازش خوشم اومده
باز هردو ساکت شدن . نزدیک به یک قهوه خونه که شدن افشین اشاره کرد که برن تو ،بابک هم بدنبالش رفت توی قهوه خونه و نشستند .
‫شاگرد قهوه چی که اول صبحی گویا خسته و کلافهبود ،بلند گفت:اگه چایی میخوای یه رب طول میکشه ها ،بعداً غرغر نکنی چرا دیر شد
‫افشین بلند گفت:خیالی نیست ،هروقت آماده شد دوتا صبحونه بیار ،سرشیر و عسل .دمت گرم.
روبروی هم ‫نشستند روی صندلی .
‫افشین نگاهی به بابک کرد و گفت:میدونی که
‫بابک گفت :چی؟
‫افشین ادامه داد :اینا با خانوادت چیکار کردن .
‫بابک سرشو بعلامت تصدیق تکون داد و آهسته گفت:اون که نکرده ،خانوادش بودن ،خواهرش
‫افشین پوزخندی زد و گفت:اولاًمعلوم نیست که خودشم هیچکاره باشه. شاید اون جاسوسی خواهرتو کرده. دوماً بلایی که سر برادرت اومد هم زیر سر ایناس .سوما مادرت فقط تورو داره ،بفهمه سکتهمیکنه . چهارماً و از همه مهمتر ،فکر میکنی اگه خانوادهءدختره ،مخصوصاً اون خواهرش بفهمه میذارن آب خوش از گلوت پایین بره ؟
‫بابک باز آهسته گفت:فکرشو کردم ،خیالی نیست .
‫افشین دستشو گذاشت زیر چونش و گفت:ببینم دختره هم بتو علاقه داره؟
‫بابک چشاش برقی زد و بالبخندگفت:بهم سلام کرده.
‫افشین گفت:زکی ،اگه به سلام کردن بود که من الان حرمسرا داشتم .میدونی چندتا دختر بهم سلام کردن ؟با این حساب نصف بیشتر دخترای فامیلم باید زنم بشن .
‫بابک گفت:از نگاهش معلومه که ....
‫افشین باخنده پرید وسط حرفش و گفت:از نگاهش؟ اینا که تا زیر دماغشون چادرشونو میکشن ،چجوری نگاهشو دیدی؟
‫بابک که کلافه شده بود گفت:حالا هی میخوای سینجیمم کنی که چی؟ازت کمک خواستم
‫افشین با اخم گفت:اووووه حالا چرا بهت بر خورد ،دارم میپرسم که ببینم تا چه حد میشناسیش
‫بابک با اخم گفت:دیدم ،ندیده بودم که نمیگفتم
‫افشین گفت:خوب نگاهش چجوری بود؟عاشقانه؟یا با تمسخر ؟چجوری بود ؟
‫بابک لحظه ای سکوت کرد و بعد آهسته گفت:یجوربود نگاهش که...یجور بود ....جوری که یه نفرو از خودکشی منصرف کنه .
‫انگار افشین رو برق گرفته باشه از درون لرزید ،اما چیزی نگفت و به چهرهءبابک که غرق افکارش شده بود خیره شد .
‫شاگرد قهوه چی صبحونه رو آورد و جلوشون گذاشت .افشین همچنان به بابک نگاه میکرد و بابکدر عالمی دیگه سیر میکرد .
‫یهو بابک به خودش اومد و به افشین نگاه کرد و گفت:چیکار کنیم؟
‫افشین همونجور که خیره شده بود تو چشای بابک گفت:این با دخترای دیگه فرق میکنه ،نه میشه بردش رستوران و پارک نه میشه با ماشین بلندش کرد و نه اهل قرارمداره . باید یجوری دیگه باهاشروبرو بشی . یه روز وقت بده فکرامو بکنم ببینم چیکار کنیم .
‫ناگهان صدایی مثل صدای فشار آب که در لولهء پراز هوا بعد از قطع شدن آب بپیچه از تویپیاده روی جلوی قهوه خونه بگوششون خورد .هردو سر چرخوندن و دیدن حاجی رسولی دم جوی آب داره فین میکنه .
‫بابک گفت:اه خیر سرت حاجی گوزو
‫افشین به روی خودش نیاورد و با اخم به بابک گفت:تا فردا پرس و جو میکنم ببینم این دختره.....
‫باز صدای فین حاج رسولی بلندشد .
‫بابک آهسته و باحرص گفت:جیگرت دربیاد مرتیکهءگاو
‫افشین بلند ادامه داد:ببینم این دختره کدوم کتابخونه یا چه میدونم ...کجاها میره بعد نقشه میکشیم براش
‫اینبار سرفه و فین حاج رسولی همزمان بگوش رسید. بابک خواست فحش بده اما انگار افشین فهمید و بلند گفت:چیکار به این داری .ولش کن
‫بابک از جاش پاشد ،افشین هم پاشد .پول صبحونه رو گذاشتند روی میز و آماده شدن برن
‫شاگرد قهوه چی پرسید:پس چرا نخوردین؟
‫جواب ندادن و از در زدن بیرون .



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏هقت


رضا هیکلی‌ نحیف داشت ولی‌ فوق العاده فرز و بی‌ کلّه بود.و سرش برای شرارت درد میکرد
یه کتی و جاهلی داشت توی خیابون قدم میزدو به طرفه خونهٔ افشین میرفت .تیپ راه رفتنش اینجوری بود .دستها باز انگار که هندونه زیر بغلشه چهره ای اخمو که در یک چشم به هم زدن تبدیل میشد به چهره‌ای بشاش و شوخ
ابروهاشو داده بود بالا و همش به اینور و اونور نگاه میکردو با زنجیری که دور انگشتش میچرخوند تند تند قدم میزد.صدای خوار خوار کفشش که پاشنشو نکشیده بود آزار دهند بود .
رسید سر کوچه با همون کت باز و با ابروی بالا داده به اینور و اونور نگاهی‌ کرد و خواست بره توی کوچه که چشمش افتاد به یه پسر هم سنو سال خودش که بهش خیره شده .
چب چب نگاهی‌ کرد و گفت:چیه؟ شناختی‌؟ اگه شناختی‌ دم تکون بده؟
پسر که معلوم بود اون هم واسه کتک کاری تنش میخاره با غضب اومد جلو ،از پشته سرش دوتا پسرهدیگه هم اومدن به طرفش .
پسره گفت:بچه پر رو اومدی محلهٔ ما روتم زیاد میکنی‌؟اینجا چیکار داری؟؟
رضا نگاهی‌ به سه تاشون کرد و گفت :اومدم دنبال عمله بگردم شماهارو دیدم ،بتو چه که چرا اینجام.
پسره یک قدمی دیگه اومد جلو و گفت :عوضی‌ ،تو واسه چی‌ به من میگی‌ دم تکون بده؟
رضا پوز خندی زدو گفت:اولا،عوضی‌ عمّهٔ‌ مکرمته دوما خوب تکون نده زور که نیست
بعد دست انداخت و با انگشتش پاشنهٔ کفشش رو ور کشید
دوتا پسر دیگه هم اومدن جلوتر
رضا نگاهی‌ به سه تاشون کرد و گفت:خوب ،تک تک حالتونو جا بیارم یا هرسه تاتونو یجا قیمه قیمه کنم؟؟
سه تا پسرا همزمان خندیدن ،یکیشون گفت:آخه جوجو تو مثل اینکه بد جور هوا ورت داشته که پخی هستی‌
رضا در جوابش باز با خنده گفت:پخ که نه ،اونو میدونم که فقط شماها پخین اما اینکه می‌تونم گوزپیچتون کنم رو بزودی حالیتون می‌شه
یکیشون زد تخت سینهٔ‌‌ رضا و گفت:خوب دیگه دلقک بازی بسه ،بزن برو از این محل بیرون ان آقا
هنوز حرفش تموم نشده بود که کلهٔ رضا رو محکم روی لبش حس کرد و عقب عقب رفت دوتا رفیقاش تا اومدن بجنبن رضا کمی‌ خودشو کشید عقب به طرف اونی‌ که نزدیکتر بود پرید دومی‌ شیرجه زد طرف رضا که ناگهان حس کرد سمت چپصورتش تیر کشید .عربدش بلند شد و بلند گفت:بیشرف ،با زنجیر میزنی؟
سومی هم دستشو گذشته بود بین پاهاش و داد میزد :ترکید،ترکید
رضا که تازه گرم شده بود چشمش به چوبی که کنار پیاده رو افتاده بود خورد ،دوید و چوبو ورداشت و به طرفشون خواست حمله کنه که صدای دو نفر رو شنید :رضا ،رضا
برگشت و نگاه کرد دید افشین و بابک دارن به طرفش میدون .ایستاد و منتظر موند .سه تا پسرا دادوبیداد کنان به رضا فحش میدادن .چند نفر از خونه‌های اطراف اومدن ببینن چه خبر شده.
افشین و بابک نفس نفس زنان رسیدن به رضا،افشینبا عصبانیت گفت:باز نر لات بازیت گٔل کرد ؟ چی‌شده؟
کم کم درو همسایه‌ها ریختن بیرون و داشت شلوغ میشد .
رضا با خونسردی گفت:من کاریشون نداشتم اینا اومدن گیر دادن بابا
افشین که شاکی‌ شده بود و رضا رو می‌شناخت گفت:آره ارواح عمّت ،تو هم خیلی‌ بی‌ تقصیری
ناگهان صدای مردی بلند شد که داد میزد :حرومزد با پسرم چیکار کردی؟
رضا و افشین و بابک به سمت صدا نگاه کردن و مرد تنومندی رو دیدن که کنار یکی‌ از اون پسرا ایستاده و صورت پسرشو که اشک می‌ریخت و جای زنجیر روش حک‌ شده بودو نگاه میکرد .
افشین زیر لبی‌ّ گفت:آقا سریع جیم شیم تا پدرمونو در نیاوردن .
مرد صورت پسرشو ول کرد و به طرف رضا اومد ،بابک گفت:فرار کنیم ،تا گیر این اورانگوتان نیفتادیم ،اما دیر شده بود .تا برگشتن چند نفر از پشت گرفتنشون ،مرد دیگه نزدیک شده بود .
رضا حس کرد که مرد اگه نزدیک بشه با مشت به صورتش می‌زنه .حدسش درست بود .مرد دستشو مشت کردو‌‌ برد عقب .از پشت دستای رضارو گرفته بودن .مرد تا جایی‌ که میتونست دستشو برد عقب تا با تمام قوا بکوبه توی صورت رضا ،همین که خواست مشتشو بکوبه، دستش روی هوا موند و دادی زد و با دو زانو نشست روی زمین و ناله کنن گفت:ایپدرسگ حروم لقمه
از اون طرف هم بابک و رضا با مشت و لگد با چند نفری که باهاشون درگیر شده بودن کتک کاری میکردن .
-----
۵ دقیقهٔ بعد تعداد جمعیت که زیاد شد یه عده ریختن و سواشون کردن و هر کدومو به یه گوشه بردن .
از هر گوشه‌ای صدای نفس نفس و گاهی‌ فحش و ناله بلند بود .
یه پیرمردی که معلوم بود می‌خواست ریش سفیدی کنه و میونداری کنه رو به رضا و افشین و بابک و یون چندتا پسر کرد و گفت :آخه چی‌ شده مسلمونا ؟این کارا چیه ؟ بعد روی به پدر اون پسر کرد و گفت: آقا از شما بعیده،شما که هم سن اینا نیستی‌
مرد که هنوز بیضش از لگد رضا درد میکرد در حالیکه دلا شده بود صورت پسرشو نشون داد و گفت:آخه حاج آقا ببین این پسرهٔ بی‌ پدر مادر با صورت این پسر چیکار کرده ؟
رضا پرید وسط حرفشو گفت:پسرت خودش گیر داد.من داشتم میرفتم خونه رفیقام .اومده جلومو گرفته میگه واسه چی‌ از این خیابون رد میشی‌؟ خوب من بخوام برم توی اون خیابون روبرویی از کجا باید رد بشم ؟
پسر که خون از دهانش میچکید گفت :زر می‌زنه الکی‌ .خودش اومد بیخودی گفت ،شناختیم؟ دم تکون بده
-----
نیم سات دیگه گذشت و با هر مصیبتی بود پیر مرد میانجی موفق شد با صلوات ونصیحت جمعیّتو پراکنده کنه :یا شایدجمیت از ترس شنیدن نصیحت پیر مرد پراکنده شدند.
‫رضا و بابک و افشین ،نفس نفس زنان در یک گوشه ای از پیاده رو نشسته بودند .
‫افشین به حالت نیمخیز بلند شد ومحکم زد توی سر رضا و گفت :تو چه مرگته یابو؟باز یونجت زیاد شده؟
‫رضا هم کمی عقب رفت و با اخم گفت:به من چه؟اوناشروع کردن.به روح آقام قسم اگه تیزیمو میکشیدمیکیشون ....
‫بابک با لگدی محکم حرف رضارو قطع کرد و گفت:برو بمیر عوضی ، روح بابات؟مگه بابات مرده؟باز فیلم فارسی نگاه کردی؟
‫رضا که دید ضایع شده خودشو جمع کرد و گفت:مگه حتماًکسی باید بمیره تا به روحش قسمخورد؟آدم زنده ..
.
‫باز بابک حرفشو قطع کرد و گفت:برو بمیر بابا ،تایه فیلم میبینه واسه ما میشه ملک مطیعی ...بعد با غصه یقه شو که پاره شده بود تو دست گرف و به افشین نشون داد و گفت:ببین چه گندی به سر و صورتمون زدن! بعد با کینه به رضا نگاه کرد وخطاب به افشین گفت:حقش بود ولش میکردیم مثل سگ میزدنش .
‫رضا که میخواست حرفو عوض کنه لبخند زنان گفت:به به لباس پلوخوری هم پوشیدی جیگر،خبریه؟ نکنه میرفتی خانوم بازی
‫بابک که تازه یاد معصومه افتاده بود برای لحظه ای مکث کرد و بعد از نگاهی دوبار به لباسش یهوبه طرف رضا حمله کرد و گفت:ریدی تو لباسم ان آقا زبونتم درازه؟
‫رضا باخنده از دست بابک فرار کرد و پشت پیکانی که کنار خیابون بود رفت و بابک هم به دنبالش رفت وهردو شروع کردن دور ماشین چرخیدن
‫افشین در حالیکه کمرشو گرفته بود داد زد و گفت:بابک....بابک...بابک ول کن اون گوساله رو برولباستو عوض کن بلکه حداقل ظهر بتونی ببینیش
‫ناگهان رضا ایستاد و با لبخند گفت:ببینش؟کیو ببینه؟دیدی گفتم ...
‫بابک رسید به رضا و شروع کرد به چک و لگد زدن.رضا درحالیکه دستشو دور صورتش گرفته و از خودش دفاع میکرد خنده کنان گفت:جون من کیه؟بابی مرگ من بکو اقدست کیه؟ این تن بمیره .


ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏هشت


‫روستای سیجان درکنار سد کرج ودر دامنهءکوههای نسبتاًکوتاه کرج بود .
‫روستایی سرسبز و پراز چشمه های زلال .بزرگی روستا بدلیل جمعیت زیاد نبود بلکه برعکس از جمعیت کمی برخوردار بود . وسعت وبزرگی خانه های روستایی و فاصلهءخانه ها از هم ،بروسعت روستا افزوده بود .روستایی که در زمستان پوشیده ازبرف میشد و جز سپیدی چیزی نمیدیدی و در بهار مملو شکوفه و سرسبزی .
اگه ‫ازبالای قلهءکوه به روستای سیجان نگاه میکرد آنرا لابلای تنگهءارنگه بشکل یک مثلث میدیدی که در محاصرهءکوهها و تپه ها قرار گرفته .
‫اهالی این روستا اکثراًباهم قوم و خویش بودند و بندرت غریبه ای در این روستا پیدا میشد که قصد اقامت و زندگی داشته باشدمخصوصاً چون سابقهءدشمنی دیرین بین مردم سیجان و اهالی گوراب که نزدیکترین روستا به سیجان بود وجود داشت ،رفت و آمد افراد غریبه بشدت کنترل میشد تا مبادا از سمت گوراب به سیجان آمده باشند .
‫دوروستایی نزدیک بهم اما تا حد جنون نسبت به یکدیگر دشمن خونی
شاید همین دشمنیه بین اهالی دوروستا بود که رسولرو مجبور کرده بود لابلای شاخهءدرختها پنهان بشه و از دید اهالی سیجان خودشو مخفی کنه ومنتظر بمونه تا ژیلا مطابق هر روز از مزرعه بسمت خونه بره و اون بتونه ازدور حتی برای لحظهءکوتاهی هم که شده ژیلارو ببینه.
−−−−−−
−‫هی گیس بریده مگه نگفتم غذارو بذار و برو ؟ واسه چی ایستادی برّوبر مردارو تماشا میکنی؟
‫دختر سریع برگشت و حرکت کرد که بره .صدای مرد باز بلند شد که:توراه نون بگیر‌بعدشم سرتو بنداز یه راس برو خونه حالیته؟د یالا بجنب دیگه .
‫دختر سری جنبوند و حرکت کرد .چادری مشکی بسر داشت و تا حد ممکن کشیده بودش جلوی صورتش .انگار دوست نداشت کسی صورتشو ببینه . دوست نداشت چشمایی که از گریه پف کرده و دهنی که براثر مشت عمو قادر بادکرده رو کسی ببینه .
−‫عمو قادر ؟چه اسم بیخودی .کی گفته این دیو زبون نفهم عموی منه. خدا رحمتت کنه بابا ببین گیر چه دژخیمایی افتادم .
‫دختر باخودش آهسته حرف میزد و بسمت خونه میرفت
‫− گورباباش ،من که شب کتکمو میخورم ،بذار یه فصل کتک هم بخاطر نخریدن نون بخورم .یه روز به آخر زندگیم مونده باشه باید این هیولارو بچزونم و بعد بمیرم .
‫نمیتونست خوب جلوی راهشو ببینه .کمی چادرشو دادعقبتر و توی جادهءگلی به حرکتش ادامه داد .به کف جاده نگاه کرد ،حس کرد چشاش تار میبینه.ناخودآگاه بغضی گلوشو گرفت و آهسته باصدایی لرزون گفت :آخ مامان صدیقه فدات شم کجایی که تنم له شده .اشکش از چشمای خون گرفتش ریخت و ادامه داد :داداش ‫بابک بدادم برس .. خدا ،خدا میخوام برم خونه ،میخوام برم پیش مادرم پیش خانوادم .
‫آهسته هق هق گریه کرد و به راهش ادامه داد .
‫مدتی بود که مادرش از ترس اینکه ژیلا هم به دردسربرادرش دچار نشه و بجرم سیاسی نگیرنش فرستاده بودش به این روستا پیش اقوام دورش . کسایی که اونزمان که پدر ژیلا و بابک کیا بیایی داشت مجیز گوش بودن اما حالا که تک و تنها گیرشون افتاده بود بلایی نبود که سرش نیارن .
چندوقتی بود که این هیولایی که بهش میگفت عموقادر ،اصرار داشت هرطور شده بفرستش خونهءشوهر . خواستگاراش هم از پنجاه سال کمتر نداشتن و هرکدوم صاحب مزارع بزرگ و همچنین خانوادهء بزرگتری بودن .
‫حتی دیدنشون حال ژیلارو بهم میزد اما عموقادر پاشو تو یه کفش کرده بود که باید به عقد یکی از اینا در بیاد .
‫فک باد کرده و صورت کبود ژیلا هم حاکی از آخروعاقبت مخالفتش باعموقادر بود .
‫دیگه گریش تموم شده بود و آهسته قدم میزد و به راهش ادامه میداد . اما همچنان در فکر بود .
‫هیچ وقت فکرشم نمیکرد که کارش به اینجاها بکشه .ژیلایی که یکی یک دونه بود و حرفش برای همه خریدار داشت و هرچیز میخواست براش فراهم بود .ژیلایی که از گل نازکتر نمیشنید ،حالا زیر مشت و لگد عموقادر و نیشگون کبری خانوم زن عمو قادر و تمام زنهای ایل وتبارش ......
‫صدای شر شر آب بگوشش خورد ایستاد وبه اطراف نگاه کرد .سمت چپش ازلابلی تخت سنگ عظیمی ،چشمه ای بصورت آبشار به پایین فرو میریخت.انتهای آبشار مشخص نبود چون دورتادورشو درختای سرسبز گرفته بود .
برق شیطنت در ‫چشمای خونگرفتش درخشید.بطرف آبشار رفت .گویا میخواست انتهای آبشارو پیدا کنه.قدمهاشو سریعتر برداشت تا نزدیک درختها رسید .
‫با چهره ای مشتاق به منظره ای که روبروش بود خیره شد .
‫− به به ،چه جای دنجی .درست مثل بهشته ،جون میده واسه آبتنی . از اون حموم نمور و کپک زدهءعموقادر که بهتره . وای صدای شرشرش آدمو گیج میکنه .
‫به آبشار که از بالا میومد خیره شد . باز هم برق شیطنت توی چشماش درخشید . زیر لب گفت:گور بابای همتون .
‫رفت جلو و آهسته چادرش رو از روی سرش برداشت و به گوشه ای پرت کرد .
‫چارقد بنفش ورنگ پریده ای هم که کبری خانوم بزور سرش میکرد رو با نفرت به گوشه ای انداخت و بعد همونطور که با اشتیاق به آبشار خیره بود لباسشو از تن کند .شلیته رو آروم کنار گذاشت و......
‫نفس توسینهءرسول حبس شده بود و از لابلای شاخه ها به اندام عریان ژیلا چشم دوخته بود . نه تابچشم برداشتن داشت و نه تحمل دیدن .
‫قلبش تند تند میزد و حس میکرد داره خفه میشه . در دل گفت:لعنت بتو رسول ،چرا دنبالش اومدی ؟دخترهءدیوونه اگه ببیننت زنده زنده پوستتو میکنن
‫صدای ژیلا که زیر آب زلال آبشار از لذت چشماشو بسته بود دست به موهاش کشید و چنگ زد با لبخندی دهنشوباز کرد نا از آب بخوره .
چرخی زد و دستهاشوزیر آبشار باز کرد
‫قلب رسول داشت می ایستاد ،یک لحظه بزور چشماشو بست ونفسی عمیق کشید .
‫−حرومزادهء زناکار!!!
‫صدای عربده ای ژیلا رو سرجاش میخکوب کرد . رسولباوحشت به اطراف نگاه کرد . یک عده با دست بیلو چماق و سنگ بدست ایستاده بودن وگویا منتظر بودن زنهای دهات برسن و ژیلارو بیارن بیرون .
‫ژیلا همانطور سرجاش خشکش زده بود .میدونست که نفسای آخرو میکشه و بمحض بیرون رفتن از زیر آبشار ،بدست این جماعت سنگسار میشه ،شاید هم سرشو ببرن .
‫درحالی که از ترس میلرزید زیر لب گفت:یعنی کی دیده منو؟کی لو دادم؟
‫−زنیکهء زنا زاده خودتو بپوشون .نجسه کثافت بیا بیرون .
‫صدا بلندتر و بلندتر میشد . وجمعیت بیشتر وبیشتر میشد .
‫صدای جیغ و همهمهءزنها که از دور با عجله میخواستند خودشونو برسونن بگوش میرسید .
‫ژیلا با عجله لباساشو تنش کرده بود اما از کدوم سمت باید فرار میکرد .اصلاًمیتونست فرار کنه؟این جمعیت دریک چشم بهم زدن میگرفتن و میکشتنش
‫زنها رسیدن ، جیغ زنان و ناسزا گویان حمله کردند بطرف آبشار .
‫ژیلا از ترس عقب عقب رفت.حتی صدای جیغ هم از گلوش در نمیومد .قلبش داشت میترکید .
‫زنها نزدیک میشدند و مردها پشت سرشون میومدن
‫ژیلا باز عقب عقب رفت و.......
‫− با من بیا
‫رسول از بالای شاخه دستشو بسمت ژیلا دراز کرده بود .
‫بامن بیا
‫ژیلا چاره ای نداشت ،دستش رو بطرف رسول دراز کردو بالای شاخه رفت و به اون سمت درخت پریدند و دربین شکاف سخرهءبزرگ رفتند تا از راه باریک و پنهانی که لابلای پیچکها و شاخ و برگهاست فرار کنند .


ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

فـاحـشـه ای کـه فـرشـتـه شـد
قـــســـمـــت ‏نه


سرعت و‫شتاب گذر شاخ و برگها از برابر چشمهاش و ضربه ای که برگهای مرطوب به صورتش میزد و صدای نفس نفس ممتد خودش و مردی که دستش دردست او بود و بدنبال خودش اونو میکشید مانع از شنیدن صدای هیاهویی که پشت سرش میشنید نمیشد .در این میان حتی صدای ضربان قلب خودش رو هم میتونست بشنوه .
‫هردو دیوانه وار لابلای تخته سنگهایی که از خزه پوشیده شده بود و درختهای نسبتاًبلند میدویدند .
‫صدای همهمه و هیاهو رفته رفته کمتر و کمتر میشد ،گویا جمعیت اونهارو گم کرده بودند .
‫دست ژیلا در دست بزرگ رسول که سفت گرفته بودش و همراه خودش میکشیدش عرق کرده بود .
‫رسول باسرعتی زیاد از لابلای درختها میدوید و ژیلا رو دنبال خودش میکشید و ژیلا با وحشتی که تمام وجودشو گرفته بود خودش رو به اون سپرده بود و بی امان میدوید .
‫انقدر وحشتزده بود که چهرهءمردی که اونو باخود میکشید و میبرد رو هم ندیده بود والان فقط از پشتسر میتونست ببینش .
‫صدای هیاهو داشت رفته رفته قطع میشد اما مردهمچنان میدوید و اونو با خودش میکشید .
‫ژیلا باخودش گفت:اگه میگرفتنم !!!اگه بگیرنم!!!وای که اگه بگیرنم تیکه بزرگم گوشمه . خدایا....کجا برم حالا ،نه راه پس دارم و نه راه پیش . نهمیتونم برم پیش مامان و بابک و نه دیگه اینجا میتونم پامو بذارم . اگه خبر ببرن واسه مادم چی؟وای ،دق میکنه .
‫همانطور که میدوید به پسری که اونو باخود میکشوند نگاه کرد و باز در دلش گفت:این کیه دیگه ؟از کجا پیداش شد؟ وای که اگه مردم به مادرم بگن لخت وعور داشتم ....وااای خدای من .
‫یکهو فکری به ذهنش رسید که انگار فلجش کرد.
‫− نکنه این پسره دیده باشم !!؟؟ نکنه.....
‫یکهو دستشو باتمام قوا از دست رسول کشید و ایستاد و با زانوهای سست افتاد روی زمین .
‫رسول که جا خورده بود ایستاد و برگشت و به ژیلا خیره شد .
‫ژیلا که تازه چهرهء رسول رو دیده بود بیشتر تعجب زده شد و نفس نفس زنان با چشمانی جستجوگر بهرسول خیره شد .
‫رسول دستپاچه و نفس نفس زنان گفت :سلام .
‫حرف عجیبی بود که خودش هم نمیدونست چرا سلام کرده .
‫ژیلا همونطور بدون اینکه جواب سلام رسول رو بده بهش خیره شده بود .گویا چهرهءرسول رو تازه شناخته بود . پسری باهیکلی درشت و چهره ای نسبتاًخوشتیپ و در عین حال روستایی و قلچماق .
‫پسری که هرروز در گوشه ای میدیدش که مخفی شده و اونو میپاد اما تا بحال باهاش حرفی نزده بود. .از شرم چارقدش که عقب رفته بود رو کشید جلوی صورتش و به زمین خیره شد .
‫رسول که گویا بیشتر از ژیلا خجالتزده بود با دستپاچگی گفت:من چیزی ندیدم من ....
با این حرف رسول ،‫ژیلا مطمئن شد که اون پسر دیدش و همونطور که نشسته بود خودشو روی زمین عقب کشید .رسول بیشتر هول شد و باز با ترس و دستپاچگی گفت:من...من با صدای مردم اومدم ...من
‫اما حتی خودش هم فهمید که ژیلا حرفشو باور نمیکنه . ترس و خجالت مجبورش کرد که روشو برگردونه . از شدت شرم میخواست خودشو از چشم ملامتگر ژیلا پنهان کنه .برگشت و خواست سریع از اون مکان فرار کنه چون تحمل سکوت سنگین ژیلا رو نداشت . چند قدم سریع برداشت که صدای ژیلا سرجاش میخکوبش کرد .
‫− تو میدونی اینجا کجاس؟
‫بطرف ژیلا برگشت ،اما سرش همچنان پایین بود.با آهستگی گفت:هنوز تو ارنگه هستیم .
‫ژیلا باترس گفت:کجا میشه رفت؟جایی سراغ داری؟ من هیچکسو ندارم .جایی برای مخفی شدن ....
‫رسول گفت: اونطرف تر یه انبار قدیمیه .میای بریم اونجا؟
‫ژیلا از جاش بلند شد و آهسته اومد طرف رسول.رسول هم خواست حرکت کنه که ناگهان ژیلا ایستاد و گفت:باهم نمیمونیم ها .من میخوام تنها باشم .
‫رسول سرش رو باز انداخت پایین و گفت:میدونم ،میدونم .من بیرون انبار میمونم .
‫ژیلاگفت:نه دیگه تو بعدش برو .منم یکی دوروز میمونم و بعدش میرم .
‫رسول سرشوبعلامت توافق تکون داد و با آهستگیگفت:باشه .
‫حرکت کردند . ژیلا که عقبتر از رسول حرکت میکرد حس کرد که این فرد جوون بی آزاری باید باشه.کمی تندتر حرکت کرد و با جدیت پرسید :آقا ....
‫رسول حرفشوقطع کرد و گفت:اسم من رسوله
‫ژیلا گفت:کسی نمیاد تو اون انباری ؟یهو یکی نیاد.
‫رسول گفت:فکر نکنم کسی بیاد ژیلا خانوم ،اونجا متروکه....
‫ژیلا حرفشو قطع کرد و گفت: اسم منو از کجا میدونید؟
‫رسول حس کرد لو رفته باز ترس و خجالت همهءوجودشو گرفت .چیزی نگفت
‫ژیلا دوباره پرسید :شما منو از کجا میشناسی ؟
‫رسول با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد بزور گفت:میشناسم ،نمیدونم ...فقط میشناسم .
‫دیگه زیاد احتیاج به توضیح نبود ،ژیلا بخوبی فهمیده بود ،پسر تنومندی که جلوش قدم برمیداره عاشقشه .
‫کمی سرعتشوبیشتر کرد تا به رسول نزدیکتر بشه. با شیطنتی زیر چشمی باز رسول رو برانداز کرد ولی تا رسول برگشت ،اخماشو توهم کرد و به روبروش مستقیم نگاه کرد .
‫لحظاتی بعد زمانی که رنگ طلایی خورشید هنگام غروب روی برگهای درختهای انبوه رو پوشیده بود.هردو در لابلای تاریکی محو شدند .
‫−−−−−−−−
‫کیلومترها دورتر سه تا جوان درکنار کوهپایه ای اجاقی س ن گ ی درست کرده بودند و وبا هیزم آتشی روشن کرده بودند و دورش نشسته بودند .
‫یکی از پسرها بلند گفت:خاک تو سرت کنن بابک ،هربار خواستیم بیایم کوه یاتو یا این افشین گوساله یه چیزیو فراموش کردین و آخرش مجبور شدیم همینجا اطراق کنیم و بعدشم دس از پا درازتر برگردیم .
‫افشین با حالتی که معلوم نبود جدی هست یا شوخی گفت: برو بمیر لاشخور ،خوب خودت چرا یه کوفتی نیاوردی با خودت؟ذاتاً مفتخوری .
‫بابک هم پشتبندش اومد که:آره واقعاً.ذاتاً مفتخوره این بشر
‫رضاخندید و گفت:فعلاًکه جفتتون مفتخورین ،اگه من این چندتا سیبزمینی رو نمیاوردم که الآن باید علفهایاینجارو میخوردین . تازه ،قرار بود نفت و چایی رو من بیارم ،این جناب عالی هم رختخواب مسافرتی بیاری این بابک گردن شکسته هم غذا بیاره .قرار بود خیر سرمون شبو بالای کوه بکپیم ،الان هواداره تاریک میشه و ما تازه دم کوهپایه ایم . من خرو باش که اول صبحی فکر کردم این ببوگلابی غذا با خودش میاره .ولی دیدم آقا داره واسه حاجی گوزو زنبیل میبره دم خونشون .
‫بابک با تعجب گفت:واسه حاجی.....؟
‫افشین با دستپاچگی برای اینکه حرفو عوض کنه داد زد :اون سیبزمینیارو از تو آتیش در بیار بابا الان ذغال میشه نمیشه خوردشون .
رضا با چوبی که دستش بود سیبزمینیهایی که تویآتش اجاق سنگی که درست کرده بودن رو ی ک ی ی ک ی بیرون کشید .
‫بابک دوباره با تعجب گفت:تو زنبیل حاجی رو ....
‫اینبار افشین با عصبانیت گفت:ای بابا ول کن دیگه چقدر گیر میدی . دیدم بارش سنگینه گفتم کمکش کنم .
‫رضا در حالیکه آخرین سیبزمینی رو از لای ذغال و آتش میکشید بیرون غرغرکنان گفت:ک...ن لقّش .اینهمه پولداره ،تو چرا باید حمالیشو کنی خوب به یکی پول بده براش ببره یا ماشین کرایه کنه . انقدر فس فس کردی که بجای صبح حرکت کنیم ،بعدازظهر حرکت کردیم و حالا رسیدیم اینجا . این آقاهم که تا ظهر نگهمون داشت تا معصومه جونشو ببینه .
‫یهو بابک که جاخورده بود با تعجب و در عین حال خشمگین به افشین خیره شد .
‫افشین هم که انتظار این حرفو نداشت جا خورده بود.اول با ترس به بابک نگاه کرد و بعد یهو گفت:خوب بابا چیکار کنم . اینو که میشناسی .انقدر پیله کرد تا بهش گفتم . حالا مگه چیه؟
‫بابک با عصبانیت ولی آهسته زیر لب گفت:مردشور اون دهنتو ببرن که عین ..نت لقّه
‫رضا موذیانه خندید وبه بابک اشاره کرد و به افشین گفت:فکر کرده من خرم . از صبح تا ظهر هی الکی بهانه میاد و میگه بیا بریم اینور بعد میریم کوه بیا بریم اونور بعد میریم کوه ،وایسا اینکارو کنم وایسا اونکارو کنم .
‫افشین و بابک بدون اینکه به حرفای رضا بخندن بهم نگاه کردن .
‫رضا گفت :خوب حاج بابک بلأخره چجوری میخوای با طرف حرف بزنی؟
‫بابک که خوشش نمیومد بحث رو ادامه بده زیر لب گفت:ول کن بابا .
‫باز رضا گفت: ول کن بابا چیه؟ول نمیکنم ننه . چیکار میخوای بکنی؟اگه حالا آبجی ژیلات بود میشد بفرستی مخ معصومه خانومو کار بگیره و راضیش کنه .اما حالا چی؟
‫بابک هیچی نگفت و افشین که میخواست بحث تمومبشه و میترسید بابک سرزنشش کنه شروع کرد به پوست کندن سیبزمینیها و گفت:واه واه چه داغه ،دستم سوخت . بیاین پوستشونو بکنین بخورین دیگه .
‫رضا هم یه سیبزمینی تنوری ورداشت که پوست بکنه اما بابک ساکت و صامت به افق خیره شده بود . افکارش مغشوش شده بود و مدام به معصومهو خواهر خودش ،ژیلا فکر میکرد



ادامه دارد

نظر یادتون نره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

A prostitute who became Angel | فاحشه ای که فرشته شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA