ارسالها: 7673
#1
Posted: 24 May 2012 03:14
دروود
درخواست ایجاد تاپیکی در بخش ادبیات با عنوان "بـــوی نـــا" را دارم.
بیش از هفتاد قسمت.
سپاس
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#2
Posted: 25 May 2012 15:56
بــــوی نــا
قـــســـمـــت یک
به نام آفریدگار یکتا
«روزگار عجیبیه!آدم وقتی دقت کنه،می بینه که چه اتفاقاتی ،همین دور و ور خودش افتاده که واقعا باور نکردنیه!
مثل همین خاطره یا داستانی که می خوام براتون بگم!
می خوام داستان خانواده ي حاج عباس جوکار بولاتپه لوش و حاج حسن جوکار بولاتپه لوش رو براتون بگم!
اما قبل از اینکه شروع کنم اینم بگم که تمامی اسامی،نام خانوادگی،جاها و مکان ها و اشخاص ، اگرم شباهتی با کسی یا جایی دارن،تصادفیه و حقیقت نداره!
اصلا این فقط یه داستانه براي سرگرم شدن!
نام خانوادگی م چیزي گذاشتم که با هیچ نام خانوادگی یکی نباشه!جوکار بولاتپه لوش!فکر نکنم یه همچین نام خانوادگی اصلا پیدا بشه!
خب!
حالا براي سهولت کار، این دو نفر رو ، حاج عباس جوکار و حاج حسن جوکار صدا می زنیم!
براي اینکه به داستان حاج عباس و برادرش حاج حسن برسیم و بعدش برسیم سراغ بچه هاشون که اصل داستانه،باید یه خرده برگردیم عقب که ببینیم اصلا این دو نفر کی هستن!
پس می ریم به سالهاي هزارو سیصد و سی شمسی و اون طرفا!
شایدم یه خرده این ور و اون ور ترش!
حالا کوچه پس کوچه هاي اون زمان تهران رو رد می کنیم تا برسیم به خونه حاج مصطفی جوکار که پدر همین حاج عباس و حاج حسن جوکاره!
البته تو این سالها این دو تا برادر سن و سالی ندارن و هنوز بچه ن!
هنوزم حاجی نشدن و همون حاج عباس و حسن صداشون می کنیم!
کوچه پس کوچه ها رو رد می کنیم تا برسیم طرفاي محله اي قدیمی و اون طرفا که خونه حاج مصطفی جوکار اونجاس.
حاج مصطفی معتمد محل شونه!دو بار تا حالا حج رفته و تو محل عزت و احترام عجیبی داره!اون وقتام که سفر حج رفتن به راحتی الان نبوده که!چی می شده که یه نفر می تونسته تا مشهدش بره!حالا حساب کنین مکه رفتنش چه طوري بوده؟
اون زمان ها چون مردم خیلی فقیر بودن،کمتر کسی می تونست حاجی بشه!براي همینم اگه می گشتین،شاید تو هر محل یه نفر رو پیدا می کردین که سفر حج رفته باشه!چه برسه به اینکه تو یه محله یه نفر دو بار سفر حج رفته باشه!دیگه ببینین مردم چقدر بهش عزت و احترام می ذاشتن و تحویلش می گرفتن و بهش اعتماد می کردن!
خونه حاج مصطفی یه خونه چهارصد پونصد متري تو یکی از محلات پایین و قدیمی اون وقتا و از محلات معتبر تهران بوده!
حاج مصطفی با زنش و مادر زنش و پنج تا بچه ش که دو تا پسر و سه تا دخترن با یه کارگر زن به اسم رقیه خانوم تو همین خونه زندگی می کنن!
اسم دو تا پسرش رو که گفتم.عباس و حسن.اما اسم دختراش به ترتیب بتول و عصمت و عفته!
عباس بزرگترسن بچه خونواده س که الان پونزده شونزده سالشه!بقیه م با فاصله یه سال از همدیگه صف
کشیدن!یعنی حاج مصطفی و زنش،شیره به شیره بچه دار شدن تا حالا!
ما زمانی داریم وارد داستان و خونه اینا می شیم که ماه حجه و حاج مصطفی گوسفند کشته و چون دوبارم سفر حج کرده دو تا گوسفند کشته و داره تقسیم شون می کنه که گوشت شونو بده دست مردم!
گوسفند کشتن م تو اون زمان آداب و مراسم خاصی داشته!یعنی مثل الان نبوده که تند تلفنی یه گوسفند بیارن دم خونه و زود سرش رو ببرن و تمام!
اون وقتا از سه چهار روز قبل می رفتن و گوسفند رو از چوبدار می خریدن و می اوردن می بستن تو خونه.تو این چند روزم تا عید قربون برسه گوسفنده از شب تا صبح و از صبح تا شب بع بع می کرده و تمام محل خبردار می شدن که فلان حاجی قراره گوسفند قربونی کنه!
عجب رسم و رسوم خوبی داشتیم!
خلاصه روز موعود که می رسیده از ساعت شیش صبحش تمام همسایه ها می اومدن خونه مورد نظر تا براي کشتن گوسفند و تقسیم گوشتش و تمیزي و نظافت بعدش به صاحب خونه کمک کنن و بعدش سهم شون رو بگیرن و برن!
بقیه اهالی محل م ،دم در صف می کشیدن تا صاحب خونه گوشتا رو فال فال کنه و بده دست شون!
دیگه خودتون سر وصداها و صلوات ها و حرف زدن ها و پچ پچ ها و در گوشی صحبت کردن ها که مثلا سهم فلانی یه سیر بیشتر از سهم من شده و دنبه فال فلانی یهمثقال کمتر از اون یکی شده رو حساب کنین!
تو این وسط م هر جا کم اوردین،من هستم و براتون تعریف می کنم!
-عباس !عباس!
-بعله حاج آقا؟!
-کجایی بی پیر!این زبون بسته ها رو آب دادي؟!الان سد آقا سلاخ می آدآ!
-دادم آقا جون! دادم!
-به بتول بگو این پشکل آ رو یه جارو بزنه!می رن زیر پا ! له می شن می چسبن به زمین!
خونه قیامته!همسایه هاي دو سه تا خونه این ور و دو سه تا خونه ي اون ور که با حاجی رفت و امد دارن از صبح زود «
اومدن اونجا!زن آ رفتن تو و مردا بیرون تو حیاط منتظر دستور حاج مصطفی واستادن!
-اکبر اقا قربونت،یه تک پا برو ببین سد اقا چرا نیومده!ظهر شد!
-چشم حاج آقا!
-پیر شی بابا!حسن! حسن!
-هان آقا جون؟
-بیا!
حسن که یه بچه چهارده پونزده ساله س و یه زیر پیرهنی و یه پیژامه پاشه می ادطرف حاج مصطفی که تا می رسه و «! حاجی گوشش رو می گیره و می پیچونه
-آي !آي!کنده شد بابا!
-زهر مار کره خر!هان چیه؟مگه صد بار بهت نگفتم جلو مردم منو حاج آقا صدا کن؟
-چشم حاج اقا! چشم!کنده شد گوشم به خدا!
-بپر به ننه ت بگو چه خبره تو زنونه!صداشون تا هفت تا خونه اون ور ترم می ره!
-چشم حاج آقا!
-بدو گوساله!دیگه م به بزرگترت هان نگو!ولد!...
حسن که یه دستش رو گوشش بود و با یه دست دیگه ش پیژامه ش رو می کشید بالا،دویید طرف اتاقا و سرش رو «! انداخت پایین و بی خبر رفت تو!یه مرتبه صداي داد و فریاد زنا بلند شد
-واي خدا مرگم بده!صغري خانم این دیگه بچه که نیست!مرد شده!
-واي چادر منو کی ورداشته؟!
-بچه برو بیرون!
-واي احمد آقا بفهمه منو کشته!
-آخه یه یالایی چیزي!
-د برو بیرون دیگه!چه چشاي هیزي م داره!
صغري خانم زن حاج مصطفی دویید طرف در اتاق و همونجور که پس کله ي حسن رو گرفت و هولش داد:» بیرون،گفت
-بابا این هنوز بچه س!تکلیف نشده که!برو بیرون ذلیل مرده!کی گفت بیاي تو؟!
-وا!صغري خانم!اینو الان اگه زنش بدي و شیش ماه بعد سه قلو بچه دار می شه!
!» همه زن آ زدن زیر خنده «
-خاك به گورم!رباب خانم هیس!صدا می ره بیرون حاجی صداش در می آد!
-ننه!ننه!
-اه...چه مرگته؟
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#3
Posted: 25 May 2012 15:58
بــــوی نــا
قـــســـمـــت دو
-اه...چه مرگته؟
-آقا جون می گه چه خبره انقدر سر و صدا می کنین؟!
-اي واي خاك تو سرم!دیدین صداش در اومد؟
-ننه یه چایی می دي بخورم؟
-حناق بحوري تو!برو گم شو بیرون!
-پس یه حبه قند بده بذارم دهن م!
-می ري یا با لنگه کفش سیاه و کبودت کنم؟!
حسن از تو اتاق اومد بیرون.دلش ضعف رفته بود واسه یه حبه قند!شلوارش رو کشید بالا و رفت تو حیاط سراغ ! گوسفندا که بچه هاي همسایه دورشون جمع شده بودن و انگولک شون می کردن
-دست بهشون نزنین!چیه جمع شدین اینجا؟دست نزن احمد!
-گناه دارن زبون بسته ها!
-چه دنبه اي دارن!
-قهوه ایه چاق تره!
-دست نزن دنبه ش اب می شه!
-حسن سوارشون شدي؟
-آقام ببینه با کمد بند می زندم!
-آقات الان سرش گرمه!
-حواسش هست!تو آقامو نمی شناسی!می گه من پشتمم چشم داره!
-آب بهشون بدیم؟
-خودم می دم!
-بابام می گه اینا بهشون آگاه شده که امروز می کشن شون!ببین دارن می لرزن!ازترس شونه!
-نه بابا!آقا جونم می گه وقتی اسماعیل می خواسته ابراهیم رو بکشه ، خدا نذاشته و اینگوسفندا رو فرستاده که جاش قربونی کنن!
-بدبخت آقات بی سواده!اسماعیل که نمی خواسته ابراهیم رو بکشه!ابراهیم می خواسته اسماعیل رو بکشه!
-آقاي خودت بی سواده!من گفتم ابراهیم می خواسته!
-غلط کردي!همه شنیدن گفتی اسماعیل!
-اما بچه ها راست می گه!از ترس داره اینجاشون می لرزه!
-خب بهشون آگاهه دیگه!
-دست بهشون نزنین!حیدر نکن!گوشت تن شون آب می شه!به آقام می گم آ!
-حسن!به بچه هام نذري می ده آقات؟
-کی!آقاش انقدر ... خوره که به آدم بزرگاش انقدري نذري نمی ده که بشه یه آبگوشت باهاش درست کرد!اون وقت به بچه ها نذري می ده؟
-آقاي خودت ... خوره!شماها دوازده نفرین آقاي من چه گناهی کرده؟دو تا گوسفند و یه محل آدم!تازه فامیلامونم هستن!الان دیگه می آن!
-حسن بذار من یه دقه سوار این قهوه ایه بشم!
-نمی شه!اقام دعوام می کنه!
-یه کولی بهت می دم!از سر کوچه تا ته ش!
-کی؟
-هر وقت خواستی!
-اگه ندادي چی؟
-ننه م بمیره ایشالا!
-باشه اما تا ده میشمرم!همین!بچه ها شما جمع شین که آقام اینا نبینن!
حاج مصطفی با هیکل درشت و زورخونه کارش،گوشه ي حیاط،نزدیک در،رویه چارپایه نشسته بود و تسبیح دونه « درشتش دستش بود و بقیه ي مرداي همسایه م دورش رو زمین چمباتمه زده بودن و به حرفاش گوش می دادن و !» براي اومدن سد آقا سلاخ دقیقه شماري می کردن
-بعله!وقتی این حجرالاسود رو ماچ می کنی هزار ثواب پات می نویسن!روح آدم تازه میشه!وقتی چشمت به خونه خدا می افته دیگه روح ت می خواد پرواز کنه طرفش!
-حاج آقا نمی شه از اون پرده یه ارزن واسه تبرك و شفا آدم بیاره؟
-نه جونم!شرطه داره این هیکل!مگه می ذارن نزدیکش بشی!
-حاجی شمام نتونستین برین جلو؟
:» حاج مصطفی همونجور که لبخند می زد گفت «
-آدم باید سعادت داشته باشه تا بشه!از شما چه پنهون سفر اولم نه!اما سفر دوم که دیگه خودم عامل شده بودم تا یارو شرطه هه روش رفت اون ور و معطل نکردم!خودمو رسوندم جلو پرده و دست کشیدم بهش!همونجا همه تون رو یاد کردم!حمله دارمون اگه نرسیده بود که دلی از عزا در می اوردم اما یه مرتبه از پشت دستم رو گرفت کشید و گفت حاج مصطفی چکار می کنی؟شرطه هه اینجاست!شرطه م برگشت یه نیگاهی به ما کرد اما ما اعتناش نکردیم!حرمت حمله دار برگشتیم عقب!
-خوش بسعادتت حاجی!
-اقبالت رو شکر!
-بر خاتم انبیا محمد صلوات!اللهم صل علی محمد و ال محمد.
-دست چپ و راستت زیر سر ما!
-ایشالا خدا قسمت همه مومنین بکنه!اگه برین می فهمین که چه حال و هوایی داره!
-حاجی،مشدي جواد گاراژ چی م می خواد سال دیگه مشرف بشه!
-سخت ببینم!مگه کار یه قرون دو زاره!
-خدا قسمت همه بکنه!
-راست می گه حاج مصطفی!مگه شوخیه؟سفر حجه!
-خدا پدر و مادر حاجی رو بیامرزه که واسه ي محل آبرو خرید!
-خدا رحمت کنه!
-خدا بیامرزه!عزت آورد تو محل!
-براي سلامتی حاج مصطفی صلوات! اللهم صل علی محمد و ال محمد.
-ما که دیگه سفرمون رو کردیم!باطن امام زمون نوبت کربلایی قدیره!
-ایشالا!
-ایشالا!
-راستی حاج آقا،کی کلنگ تکیه رو می زنیم؟
-ایشالا زود ایشالا زود!فقط باید اهالی همت کنن!با یه شاهی صنار که کار پیش نمی ره!می دونی چقدر خرج داره!سر
به فلک می زنه!
-البته البته!
-تکیه س ! شوخی که نیس!
به این سوي چراغ با هر یه قرونی که یکی می ده به من،یه قرونم خودم روش می ذارم که این کار زود تر انجام بگیره اما حالا کو تا اون وقت!اهالی م دین و ایمونشون سست شده!هفته به هفته می گذره و یکی در این خونه رو نمی زنه یه عباسی خرج تکیه ي محلش بکنه!
-دین و ایمون رفته دیگه!
-دارن کافر می شن مردم!
-اعتقاد کجا بود!
-البت هستن کسایی که کمک می کنن آ ! اگه ملاحظه ثوابش نبود سر بازار اسمشون رو می گفتم که همه بفهمن آدماي مومن تو محل کی آ هستن!فقط نیت پنهون موندن ثوابه که اجرش رو صد چندان می کنه و گرنه اون لا ایمانا رو هم لو می دادم!خدا از سر تقصیراتشون بگذره که یه تومن واسه هزار جور کار نا شرع می دن و یه قرون رو به کار خیر روا ندارن!
-بر ذاتشون لعنت!
-بشمر!
-بر کافر و بی ایمان لعنت!
-بشمر!
-بر حرامی و حرامزاده لعنت!
بشمر!
حاج مصطفی ما که تا حالا مضایقه نداشتیم!
-لا اله الا الله!
-مرد اجرت رو ضایع نکن!
تو کار خیر این دست نباید از اون دست خبر داشته باشه!
-استغفرالله!توبه خدا جون توبه!
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#4
Posted: 25 May 2012 16:01
بــــوی نــا
قـــســـمـــت سه
-من به کی به کی قسم فقط به خاطر ثواب شه که قبول کردم پول جمع کنم!وگرنه جز مکافات هیچی واسه م نداشته!همین الان شم از خدا می خوام یکی مردونگی کنه و بانی این کار بشه و من حساب کار رو بدم دستش و این بار رو از رو گرده م بذارم زمین!والله به پیغمبر!
-اختیار دارین حاج آقا!
-کی شما رو نمیشناسه حاجی!
-چشم و چراغ محل شمایین حاج آقا!
-جز شما به کی اعتماد کنیم حاجی!
-خدا ایشالا دست دهنده رو کوتاه نکنه!
-ایشالا!
-ایشالا!
حاج مصطفی چند سالی بود که براي ساختن یه تکیه تو محل،بانی شده بودو پول جمع می کرد و چون مورد اعتماد و «
امین محل بود،همه نذرو نذوراتشون رو می اوردن و به اون می دادن.چه تو محل چه تو بازار.
محل کسب حاج مصطفی تو بازار بود.یه کارگاه مسگري داشت که چند تا شاگرد توش کار می کردن.آفتابه مسی،دیگ از یه من گرفته تا پونزده من!پاتیل،مجمعه،آبکش،آبگرد و ن،ملاقه!خلاصه همه چی می ساخت و کار و بارشم سکه بود.چون می گفتن دست حاج مصطفی برکت داره و مردم جز از حاج مصطفی از هیچکس دیگ و قابلمه شون رو نمی خریدن!
تو این شلوغ پلوغی و برو بیا و این چیزاي خونه ي حاج مصطفی ،عباس سرش به کار خودش گرم بود.
پشت خونه ي حاجی یه کوچه ي بن بست بود که اسم خوبی نداشت!بچه هاي نا خلف محل اکثرا اونجا قمار می کردن!قا پ بازي و ورق و این چیزا که پیش اهالی محل خیلیزشت و نا پسند بود.
عباس عاشق این بود که تا فرصتی پیدا می شه یه سري به اونجا بزنه و چون هنوز سن و سالی نداره،همونجا واسته و پسر بچه هاي بزرگ تر رو که مشغول قمارن تماشا بکنه!
!» امروزم که روز تعطیل بود و همه م تو خونه سرشون به کار خودشون گرم،بهترین موقعیت براي عباس بود
-سه پلشک!
-زدي زیر دستم!
-تو ...خوردي!بی هوا بود!
-این دفعه دستت بی هوا بیاد طرفم،کردمش به!...
-زرت!...
کوچه ي بد نامی بود و اهالی بد نامی م داشت!بچه هاي درست و حسابی اصلا از اون طرفا رد نمی شدن چه برسه به!» اینکه اونجا واستن و چیزي رو تماشا بکنن
-چی می خواي عباس؟!
-دارم نیگا می کنم!
-یالا!بزن به چاك!
-ولش کن!چیکارش داري؟
-خونه شون امروز گوشت قربونی می دن!
-آره عباس؟
-آره!
-بیا جلو ببینم!
این ابوالفضل،سر دسته ي اراذل و اوباش اون کوچه بود که همه ازش حرف شنوي داشتن!هر کسی که می خواست!» وارد اون کوچه بشه باید به تایید ابوالفضل می رسید
-چیکار داري؟
-نذري تون به مام می رسه؟
-بابام نمی ذاره!
-خوب تو چهار تا فال کش برو!
-نمی شه!حواسش هست!
-تو بی وجودي!رد شو برو!یالا!
-اگه بیارم منم بازي م؟
-تو برو بیار بعد بهت می گم!
عباس همیشه دلش می خواست شانسش رو تو اون کوچه امتحان بکنه!خیلی وقت بود که سه تا قاپ گیر اورده بود و « توي کفتر خونه ي بالا پشت بوم قایم کرده بود.حاج مصطفی یه کفتر خونه با ده پونزده تا کفتر بالا پشت بوم شون داشت!نه اینکه کفتر باز باشه!کفترا رو براي قضا و بلا نگه داشته بود که اونا پیش مرگ و هدف تیر قضا و قدر بشن و مسولیت تمیزي و غذا دادن به کفترا رو به عباس پسر بزرگش واگذار کرده بود اما عباس کفترا رو جلد کرده بود و گاه گداري که سر حاج مصطفی رو دور می دید پرشون می داد!
وقتایی م که براي مثلا نظافت اونجا می رفت با قاپ ها تمرین می کرد و تو کارشم بفهمی نفهمی وارد شده بود.براي همین م خیلی دلش می خواست تو جمع کوچه ي بن بست که اسمش کوچه ي بی پدرا بود خودي نشون بده!مخصوصا به ابوالفضل که بچه ي شر محل بود و همه ي پسرا ازش حساب می بردن و تک و توك بهش باج می دادن!
شگرد ابوالفضل م خاص خودش بود که بعدا و به وقتش بهش می رسیم!
اون روز بالاخره سد آقا سلاخ اومد!با ورود سد آقا صداي صلوات بلند شد!همه به جنب و جوش افتادن!یکی به زور به گوسفندا آب می داد!یکی طناب گردن شون رو باز می کرد!یکی آتیش منقل رو باد می زد!یکی ظرف اسفند دستش بود و منتظر که کی یه مشت اسفند بریزه تو آتیش و با دودش چشم حسودا و بد خواه ها رو کور کنه!بقیه م دست و پاي گوسفنداي بی گناه رو گرفته بودن و آماده که با اشاره ي سد آقا،بیارن شون لب باغچه و تحویل دستاي قوي و بی رحم قصاب محل بدن!
تو این وسط م زن آ از اتاق اومده بودن بیرون و با فاصله از مردا ایستاده بودن و حرکات مردونه رو که شباهت عجیبی به نمایش خیمه شب بازي داشت نگاه می کردن و در گوش هم پچ پچ!
فامیل م تقریبا همگی اومده بودن.خواهرا و برادر صغري خانم و خواهر و برادر حاج کصطفی.همه م با دخترا و پسراشون.
پسرا که رفته بودن قاطی مردا و دخترام پیش مادراشون ایستاده بودن و شیرین کاریايپسرا رو تماشا می
کردن!پسرایی که هر کدوم براي اینکه خودي نشون بدن زورشون رو به گوسفنداي بیچاره می رسوندن و هر کدوم سعی می کرد یکی از گوسفندا رو از چنگ بقیه در بیاره و بلندش کنه رو هوا!مثل سد آقا قصاب که تو یه چشم به هم زدن گوسفند بدبخت رو سر و ته می خوابوند لب باغچه و کارد رو بیخ گلوش می ذاشت و تو یه لحظه حلقوم زبون بسته رو می برید و خمم به ابروش نمی اومد!
بالاخره به هر شکلی که بود دو تا گوسفند آورده شدن لب باغچه و سد آقا که چایی ش رو تازه خورده بود از جاش بلند شد!صداي صلوات کوچه رو پر کرد!با هر حرکت سد آقا صلواتی بود که فرستاده می شد!
بچه هاي کوچیکتر که می شد ترس از هیبت سد آقا و رسیدن لحظه ي مرگ رو تو چشماشون خوند ، ساکت و بی صدا،یه گوشه با فاصله ایستاده بودن و بدون حرف به این صحنه ها نگاه می کردن!
سد آقا چاقوش رو از پر کمرش در آورد و با مصقل تیزش کرد و طبق عادت دستی به پک و پهلوي اولین گوسفند زدو بعد چاقوش رو گذاشت لاي دندوناش و با یه ضربه،یه دست و یه پاي گوسفند رو گرفت و بلند کرد رو هوا و محکم زد زمین و نشست روش!بیچاره گوسفند قبل از اینکه در اثر بریده شدن حلقومش جون بده،از ضربه محکم سد آقا قبض روح شد!
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#5
Posted: 25 May 2012 16:04
بــــوی نــا
قـــســـمـــت چهار
با زمین خوردن گوسفند،بقیه م هر کدوم سنگینی خودشون رو رو یه جاي گوسفند ول دادن که چاقوي سد آقا از لاي دندوناش در اومد!
-رو به قبله س؟رو به قبله س؟
-آره آره!
-نه بابا!قبله این ور تره!
-بچرخونش این ور!
-پات رو از رو گردنش بردار حروم شد زبون بسته!
-بچرخونش!
-سر اوي یکی رو بر گردون!
-داره نیگا می کنه!
-گناه داره زبون بسته!
-نه !ثواب داره!داره پیشواز می ره!
-جلو چشماشو بگیر!
-گوشت تنش آب می شه ها!
-روش رو بر گردون!
-خفه شد این یکی!
-اللهم صل علی...
تو سرو صدا و جملات نیمه کاره و دود اسفند و تک مضراب هاي پسراي جوون،کارد سد آقا اولین حرکت رو کرد که « خون با جهش از گلوي گوسفند بیچاره فوران کرد!تو یه لحظه اون دور و ور،رو هوا فقط قطرات خون بود که دیده می شد!
یه مرتبه تمام کسایی که اون طرف نشسته بودن و دست و پاي گوسفند رو گرفته بودن که موقع ذبح تکون نخوره ،از فوران خون ترسیدن و گوسفند رو ول کردن و کشیدن عقب!از حرکت ناگهانی اون طرفیا،این وریام یه قدم رفتن عقب که گوسفند زبون بسته آزاد شد و با یه حرکت سریع از جاش پرید و فرار کرد!
حیوونکی از ترس و وحشت و درد و زجر ،شده بود مثل شیر و هر طرف که می رفت،پهلوونایی که تا یه دقیقه پیش براش قدرت نمایی می کردن از جلوش فرار می کردن!صحنه ي رقت انگیزي بود!خون از گلوي زبون بسته می ریخت زمین و می دویید و همه از یه طرف به طرف دیگه فرار می کردن!گوسفند رام و مظلوم شده بودمثل پلنگ زخمی!
زن ها با جیغ و داد و فریاد،همگی حمله کردن طرف اتاقا و هر کدوم می خواستن زودتر خودشون رو به یه محل امن برسونن که تنگی راهرو باعث شد چند نفر زمین بخورن و بقیه از روشون رد بشن!
بعضیاشون جیغ می کشیدن و بعضیا گریه می کردن و بعضیا فحش می دادن!به گوسفند!به قصاب!به پهلوون پنبه هایی که فقط لاف زده بودن!
سد آقا خودش از این پیشامد هاج و واج مونده بود که تو همین حاج مصطفی مثل یه قهرمان هجوم برد طرف گوسفند و با یه دستش پشماي سر گوسفند و با دست دیگه ش یه پاي گوسفند رو گرفت و با یه فریاد یا علی،گوسفند رو از جا !» کند و کوبوند زمین و فریاد زد
-سید!حلالش کن!
سد آقام که از بهت اولیه در اومده بود،خودشو به حاج مصطفی رسوند و این بار مثل برق سر گوسفند زبون بسته رو!» از بیخ برید که صلوات از همه بلند شد
-اللهم صل علی محمد و آل محمد!
-لال از دنیا نري دومی شرو بلند تر ختم کن!
-اللهم صل علی محمد و ال محمد!
-دم به دم،قدم به قدم،بر جمال یکه تاز عرب و عجم ،بر تار موي احمد و محمود،ابوالقاسم محمد صلوات.
-اللهم صل علی محمد و ال محمد!
گوسفنده دیگه جز چند حرکت خفیف دست و پا،کاري نمی کرد که اونم بعد از یکی دو دقیقه تموم شد اما نگاه چند تا پیرمرد بود که بین همدیگه رد و بدل شد و زمزمه ي کمرنگ یکی شون که زیر لب گفت
-شگون نداشت!
اما پیرمرداي دیگه با تجربه تر از اون بودن که بذارن این جمله به گوش کسی برسه و با طلب صلوات دیگه از ! جمع،زنگ این جمله رو بی طنین کردن
-در سرازیري قبر علی به فریادت برسه صلوات بفرست!
-اللهم صل علی محمد و ال محمد!
ذبح گوسفند بعدي دیگه حماسه اي نداشت چون هم سد آقا حواسش جمع شده بود و جز به خودش به کسی اتکا « نداشت و هم انگار گوسفند بیچاره بعد از دیدن صحنه ي زجر کشیدن هم نوعش ترجیح داد که شیون یه بار و مرگ یه بار رو انتخاب کنه و بدون هیچ مقاومت تن به قضا بده!
گوسفندا کشته شدن و هر دو از درخت آویزون و سد آقا مشغول تیکه تیکه کردن شون بود.
سینی چایی که از تو قسمت زنونه اومده بود دست به دست بین مردا می گشت و هر کسی یه استکان از توش بر می داشت و با قندي که تو یه بادیه،دست یه پسر کوچولو بود،کام ش رو شیرین می کرد و با یه هورت چایی ش رو سر می کشید!
کار سد آقام تموم شده بود و گوسفندا تیکه تیکه شده،تو چند تا مجمعه،جلوي حاج مصطفی بودن که با نمایش یه ساعت پیشش،احترام بیشتري تو محل کسب کرده بود که با مهر تاییدیه اي که سد آقا زیرش زد،براي حاج مصطفی مسجل شد!
-پهلوون رخصت!فرمایشی نیست؟
-پیرشی جوون!
با این دو جمله اي که از زبون قصاب محل گفته شد،لقب پهلوونی حاج سد مصطفی محرز شد و سد آقام علاوه بر « پوست و روده ها،دو دست کله پاچه رو هم با خودش برد!
شوخی نبود!در حضور اهل محل،حاج مصطفی به لقب پهلوونی مفتخر شده بود و این کم چیزي نبود!اونم از طرف سد آقا سلاخ که شهرت چاقو کشی هاي شبانه ش،محله رو پر کرده بود!براي همین م دو دست کله پاچه حق ش بود و خودشم اینو می دونستکه کله ها رو بی اجازه وسط پوست ها گذاشت و بقچه کرد و برد!
حالا دیگه نوبت صغري خانم،زن حاج مصطفی،پهلوون محل بود که کنار شوهرش بشینه و اسم یکی یکی فامیلا رو یاد اوري کنه و حاج مصطفی م بسته به دوري و نزدیکی و وضع مالی فامیل،گوشت ها رو تقسیم کنه!
دستاي حاج مصطفی مثل برق با چاقو می گشت و گوشت ها رو تیکه تیکه می کرد و براي هر کدوم یه کوچولو دنبه !» میذاشت و اسم طرف رو بلند می گفت
--آقا ماشالا!
-دست شما درد نکنه!
-ببخشین!تبرکه دیگه!
خدا قبول کنه!
-خان دایی خان!
-تقبل الله!
-ببخشین اگه کمه!ماشالا جمعیت زیاده!
-خدا عمرت رو زیاد کنه!
-خان عمو!
-ایشالا سفر کربلا کنی!
-ایشالا!شمام به همچنین!به بزرگی خودتون ببخشین!
-پیرشی همو جون!
داوود خان!
خلاصه اینطوري سهم فامیل و همسایه ها داده شد و حاج مصطفی شروع کرد براي کسایی که از صبح زود جلوي خونه ش صف کشیده بودن و دیگه حوصله شون سر رفته بود گوشت رو فال فال کردن!هر فال دو سیر گوشت بود با یه تیکه کوچولو دنبه یا پیه و چربی که می پیچید تو یه تیکه کاغذ و می داد دست عباس و اونم صبر می کرد تا چند تا بشه و بعدش لاي در کوچه رو وا می کرد و یواش می خزید بیرون و در رو پشت سر خودش می بست که مردم هجوم نیارن تو.دیگه بقیه ش سلیقه خودش بود!یه صف مردونه بود و یه صف زنونه!حالا بسته به این بود که عباس از کدوم طرف میل کنه!
-پسر جون اون نوبت به زنونه دادي!
-چه فرقی می کنه!نذریه دیگه!دفعه ي بعد می دم مردونه!
سر و صداي اعتراض مردم بلند می شد و گه گاه حاج مصطفی از همون تو خونه با صداي کلفت خودش داد می زد و می گفت
-چه خبره عباس؟
-هیچی حاج آقا!
همسایه ها که سهم خودشون رو گرفته بودند و ازش راضی،شروع کرده بودن با جارو و آبپاش حیاط رو از خون و کثافت گوسفندا پاك کردن.خون تا اون ور حیاط ریخته بودو دلمه بسته بود و به سختی پاك می شد!
حسن خیلی دلش می خواست که جاي عباس باشه!بغل دست باباش ایستاده بود و نگاه می کرد.می دونست حق اعتراض نداره چون عباس بزرگتر بودو دست راست حاج مصطفی محسوب می شد!
فقط گاه گاهی یه نگاه به عباس مینداخت و با اشاره ازش می خواست که نوبت بعدي رو به اون واگذار کنه که اونم بتونه جلوي مردم خودي نشون بده!تو دلش خیلی می خواست که با سه چهار تا فال گوشت،بره بیرون و مردم با التماس ازش بخوان که گوشت رو از این طرف پخش کنه اما عباس تحویلش نمی گرفت و حاضر نبود یه همچین شانسی رو با برادرش تقسیم کنه!
بالاخره گوشتا تموم شد و سر و صداي آدمایی که بهشون نذري نرسیده بود رفت هوا!این دفعه دیگه خود حاج مصطفی مجبور بود شخصا بره بیرون و مردم رو رد کنه که همسایه هام رفتن به کمک ش!
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#6
Posted: 25 May 2012 16:06
بــــوی نــا
قـــســـمـــت پنج
بالاخره گوشتا تموم شد و سر و صداي آدمایی که بهشون نذري نرسیده بود رفت هوا!این دفعه دیگه خود حاج مصطفی مجبور بود شخصا بره بیرون و مردم رو رد کنه که همسایه هام رفتن به کمک ش!
-ببخشین!والا تموم شد!
-حاجی سهم ما چی؟
-حاجی به ما نرسید!
-حاج آقا بعضیا دو تا فال گرفتن!
-حاج آقا من بچه دارم!بیوه زن م!
ببخشین!دو تا گوسفند بود دیگه!ایشالا سال دیگه زودتر بیاین که به شمام برسه!بهامان خدا!
وبا این دو کلمه،قاطعانه نشون می داد که ایستادن بیشتر هیچ فایده اي نداره!
کم کم جلوي خونه خلوت شد و داخل خونه م همین طور!همسایه بعد از نظافت حیاط و تشکر و خسته نباشین و خدا قوت گفتن و آرزوي قبولی نذر و طاعات حاجی،از خونه اومدنبیرون و خونه رو به فامیل حاجی محول کردن!
حالا وقت این بود که صغري خانم به ناهار اون روز که جزء مهم مراسم عید بود برسه!
گونی پیاز وسط حیاط خالی شد و دخترا و زن ها که دیگه حالا بدون حضور مرد غریبه راحت شده بودن،دورش جمع شدن و هر کدوم با یه چاقو،چه کند و چه تیز،افتادن به جون پیازها!چشم ها همه نمناك و اشک آلود بود اما خنده از روي لب ها نمی رفت وبا هر شوخی،صداي خنده حیاط خونه رو پر می کرد!
-گریه نکن فاطمه جون!ایشالا سال دیگه یه شوهر برات گیر می آریم!
-توام گریه نکن عزت جون!براي توام گیر می آریم!
-گریه ي من واسه شوهر نکردن خودم که نیس!
-پس براي چیه!؟
-دلم واسه شوهر فاطمه که گیر این زن می افته کبابه و گریه م گرفته!
-دلت واسه خودت کباب باشه که اگه بابات عید قربون جاي دو تا گوسفند چهار تام بکشه واسه تو خواستگار گیر نمی آد!
-بچه ها،بچه ها!امروز تو اون شلوغ پلوغی واسه زینت خواستگار پیدا شد فهمیدین شما؟
-نه!
-کی؟
-کی بود؟
-گوسفند قهوه ایه!اومده بود جلو زینت و داشت باهاش حرف می زد!
-خاك تو گورت!داشت نشونی خونه ي شما رو ازم می گرفت!
-کاشکی می نوشتی می دادي بهش گم نکنه!
-اونکه دیگه به دردش نمی خورد!مگه اینکه اون دنیا با هم وصلت کنن!
مرد هام اون طرف حیاط پیش حاجی نشسته بودن و به شوخی هاي زنونه گوش می کردن و زیر لب می خندیدن و دستاي حاجی رو که با چاقو جیگر ها رو براي جغور بغور ظهر آماده می کرد نگاه می کردن!
حاجی از قبلش یه دست دل و جیگر اضافی م گرفته بود که ناهار کم نیاد و مشغول خرد کردن شده بود و براي اندازه شدن،جیگر سفیدي ها رو هم می زد تنگ بقیه!
صغري خانممم اون وسط یه دستش به اجاقی بود که با آجر وسط حیاط درست کرده بود و داشت توش هیزم می ریخت ویه دستش به دیگ و آبکش و یه دستش به پیازها که دونه دونه پوست کنده می شد و با اشک چشم دخترا شسته و آماده ي خرد کردن!
این یکی کار رو دیگه زن ها و دخترا نمی تونستن انجام بدن و فقط وظیفه ي پسراي فامیل بود که هر کدوم براي !» جلوگیري از سوزش چشم شون راهی اختراع می کردنو به همدیگه پیشنهاد می دادن
-یه چوب کبریت بذار لاي دندونات حسن!
-باید بگی پیاز صیغه تم!
-آخه مرد صیغه می شه؟
-مرد نمی شه اما اگه تو بخواي می گم آقا یه صیغه برات جاري کنه!
-دماغ تونو بگیرین درست می شه!
-اون وقت گرفتیم کجا بندازیم؟
-اه...حال مونو بهم زدي!
پسراي فامیل م با این شوخی ها که با گفتن هر جمله ش صداي خنده از طرف دخترا و زن هاي فامیل رو هوا بلند می شد ولبخند مرداي فامیل و رضایت شون از خوشحالی خونواده هاشون،پیاز ها رو خرد می کردن و با اینکه اشک مثل بارون از چشماشون می اومد پایین اما به قدرت مردونگی و جوونی تحمل می کردن و خم به ابرو نمی اوردن!
در این میون جاي تنها کسی که خالی بود و کسی متوجه ش نمی شد عباس بود!
عباس بعد از تموم شدن گوشت و نظافت خونه،یواشکی دو تا فال نذري رو که دور از چشم حاج مصطفی قایم کرده بود ورداشته بود و رفته بود که با این بیعانه،خودشو قاطی دار و دسته ابولفضل بکنه!
موقعی رسید که جووناي شر محل همگی تو کوچه ي بی پدرا دور هم نشسته بودن وداشتن واسه خودشون سیگار می پیچیدن!به محض ورود عباس،ابولفضل بود که با دیدن بسته هاي کاغذي،بوي گوشت نذري رو حس کرده بود
-لاملیکم داش عباس!از این ورا؟!
-دو تا فال بیشتر نتونستم بیارم!
-از سرمونم زیاده!بفرما!
-اما فال ش مشتی یه!
-قبول باشه ایشالا!بیشین عمو!
با اضافه شدن عباس به جمع،صحبت ها کوتاه شد و بچه ها یکی یکی ساکت شدنو گاهی به عباس و گاهی به ابولفضل نگاه کردن که ابولفضل گفت
-داش عباس دیگه از خودمونه!ملاحظه نکنین!
-اگه خواست بره چی؟
-اگه جایی حرف بزنه و بخواد لاپورت بده چی؟
» ابولفضل که با نگاه مثل سوزنش به عباس چشم دوخته بود گفت -«
-نه ، نمی ره!حرفم نمی زنه!من ضامن شم!
تو نگاه ابولفضل چیز دیگه اي هم جز تهدید بود!یه درخواست دیگه مثل گوشت نذري!اما حالا چی بود خدا می دونه!چون ابولفضل بیخودي ضامن کسی نمی شد!
» یکی از بچه ها حرف رو شروع کرد
-آمیز باقر هر شب دکونش رو تخته می کنه و قفل می زنه!
-می شه قفلش رو شیکست!
-سر صدا می شه!
-استوار بجنوردي هر شب اون طرفا پاس داره!
-شمري یه واسه خودش!
-باید خریدش!شنیدم اهل آجیله!
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#7
Posted: 26 May 2012 00:36
بــــوی نــا
قـــســـمـــت شش
آره اما دندوناش گرده!نمی شه باهاش معامله کرد!
-دیگه چیزي ته ش نمی مونه!
-مگه میرزا باقر روز تا شب چقدر کاسبی می کنه که بخوایم استوار رو هم توش شریک کنیم؟
-یه مویز و چهل قلندر!
عباس تازه داشت دستگیرش می شد که جریان چیه!قبلا شنیده بود که ابولفضل اینا گاه گداري که کفگیر ته دیگ شون می خوره،سراغ یه دکون رو می گیرن و شبونه خالی ش می کنن!اما حرف و شنیده کجا و واقعیتی که الان جلوش بود کجا!؟
داشت کم کم خودشو جمع و جور می کرد !اون اومده بود براي قاپ بازي نه دزدي!جاي بدي گیر کرده بود!نه راه پس داشت و نه راه پیش!اینو ابولفضل فهمیدهبود که گوشش به حرفاي بچه ها بود اما چشمش به عباس و پا به پا شدنش!شاید منتظر یه حرکت عباس بود تا بچه ها رو بریزه سرش ام عباس م آدمی نبود که از این سوتی آ بده!پا به پا می شد اما جا نمی زد!گوش می کرد اما قبول نه!مثل آدمی که به حرفاي چرند کسی گوش می ده و منتظره تا طرف زود تر تمومش کنه تا چهار تا کلوم حرف حسابی بزنه!
بچه هام کم کم متوجه ي حرکات عباس شده بودن که یکی یکی حرفشون رو می خوردن و ساکت می شدن!ترس تو چشماشون دویده بود و حس می کردن که یه غریبه بین شونه که می خواد لوشون بده براي همین م ابراهیم که از همه بی پروا تر بود گفت
-مگه کفش ت خار داره که پا به پا می شی؟
!» حالا وقت جواب بود!الان باید تکلیف معلوم می شد!عباس هست یا نیست «
-نه خار نداره اما حوصله ي چرندم ندارم بشنفم!
-ما چرند می گیم؟
-آره!من نمی دونم دکون این میرزا باقر کجاس و بضاعتش چیه و چقدره اما آدم عاقل وقتی شب حجره ش رو می بنده و دکونش رو تخته می کنه که پول توش نمی ذاره!
با حرف عباس،سرها به طرف همدیگه چرخید!به همه شون یه نوع حس حماقت دست داده بود و جلو هوش عباس لنگ انداخته بودن
-راست می گه ها!
-اي ول بابا!
-خوش گفتی!
-نفس ت حق!
ابولفضل که تو چشماش برق شادي نشسته بود،همونجور که پا به پا می شد گفت «
-پس باید چیکار کنیم؟
» عباس یه فکري کرد و گفت -«
-یه غریب بره تو حجره ش!یه چیزي بلند کنه و فرار کنه!میرزا باقر که افتاد دنبالش،یکی دیگه تون یواش بره تو
حجره و دخل رو خالی کنه و یواش بیاد بیرون!
وقتی حرفش تموم شد دهن همه از تعجب وا مونده بود!براي خود عباس م عجیب بود که چرا چیز به این سادگی به عقل اینا نرسیده بود اما نمی دونست که این ذهن خودشه که براي خیلی کارا آمادگی داره!
بچه هاي شر محل بعد از شنیدن حرفاي عباس آروم آروم جمع شدن دورش!شاید تا اونموقع یه آدمی رو که عقلش کار می کرد ندیده بودن!ابولفضل بهتر از همه فهمیده بود که عباس چیه و کیه!چون تا اون موقع وقتی می خواستن از جایی دزدي کنن،شب با هزار مکافات می رفتن و اکثرا یا گیر می افتادن و یا چیزي گیر نمی اوردن!
بچه ها همه منتظر تاییدیه ي سر دسته شون بودن که با حرف ابولفضل ،رسما نقشه ي عباس تایید شد و قدر و مقامش معلوم
-بابا تو دیگه کی هستی!
-چه جوري این به عقلش رسید؟!
ایوالله بابا!
-دست مریزاد داش عباس!
» ابولفضل خودشو کمی کشید نزدیک عباس و گفت «
-خودتم هستی؟
-نه!هر کی باید یه کاري داشته باشه!من فقط می گم چیکار باید کرد!بقیه ش با شماس!قبوله!
-قبوله!بزن قدش !مردونه!
عباس و ابولفضل با هم دست یکرنگی دادن!شاید تو اون لحظه هیچکدوم نمی دونستن که این ممکنه شروع چه چیزي باشه!
حالا برمی گردیم خونه ي حاج مصطفی!
تمام جیگرا خرد شده بود.پیازهام همینطور!حالا نوبت صغري خانم و زن هاي فامیل بود که پیاز ها رو تفت بدن و فلفل و ادویه بزنن و بعدشم جیگرارو!چه بویی تو حیاط خونه ي حاج مصطفی راه افتاده بود!
همه شاد بودن!همه خوشحال!اینو از خنده هاي بی ریاشون می شد فهمید!تنها کسی که دم به دم بقیه نمی داد حسن بود!حسنی که چشمش همه جا دنبال عباس می گشت و انتظارات یه برادر کوچیکتر از برادر بزرگتر رو می طلبید!
عباس و حسن هر دو شیش کلاس سواد داشتن.حاج مصطفی اعتقادي به تحصیل علم نداشت و بیشتر کار و کوشش رو عامل موفقیت می دونست براي همین م وقتی پسراشمدرك شیش ابتدایی رو گرفتن و انقدري که یه سواد معمولی و یه دستی تو حساب و کتاب در می اوردن،با خودش می بردشون بازار!
عباس و حسن م هر دو توي کارگاه حاج مصطفی کار می کردن و از صبح تا شب مثل بقیه ي کارگراي حاجی ،چکش به مس می زدن و دیگ و قابلمه درست می کردن!
حسن شم اقتصادي خوبی داشت و همیشه چیزایی می ساخت که مردم بیشتر می خواستن!هر چند که با توپ و تشر حاجی رو به رو می شد اما بازم به کارش ادامه می داد!حاجی م به همون توپ و تشر قناعت می کرد که سررشته ي کار از دستش در نره و گرنه می دونست که چیزایی که حسن می سازه یا کارایی که می کنه از کار خودش خیلی بهتره و زودتر فروش می ره!
حاجی دیگ پونزده منی می ساخت و حسن بادیه چهل تن!حاجی آفتابه مسی می ساخت وحسن قاب آیینه!حاجی بادیه مسی می ساخت و حسن جام آب باطل السحر!
مردمم اگر چه دو سال سه یه بار بادیه و آفتابه مسی می خریدن و دیگ مسی شون روبه همدیگه قرض می دادن اما چیزایی رو که حسن می ساخت هر سال لازم داشتن و میاومدن و سراغش!
بالاخره اون عید قربون با خوردن ناهار عید تموم شد و همه رفتن خونه هاشون تا عید بعد یا روضه ي بعدي!
وضعیت خونه ي حاج مصطفی م به صورت عادي برگشت.هر روز صبح زود بیدار باش براي تمام اهل خونه و وضو گرفتن از سر حوض وسط حیاط و نماز و صبحونه و بعدشم کار.
دختراي حاجی م تو یه مدرسه سه چهار سالی درس خونده بودن.فقط انقدري که خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودن و کوره سوادي پیدا کرده بودن و به نظر حاجی همون براشون کفایت می کرد،بقیه ي روزشون رو به کارهاي خونه و خیاطی و آشپزي و چیز بافتن می گذروندن و منتظر تا کی در خونه زده بشه و خواستگار براشون بیاد و برن سر خونه و زندگی خودشون!
این برنامه ي خونه ي حاجی بود که هر روز مثل روز قبل تکرار می شد و هیچ تغییري متوش امکانپذیر نبود چون حاجی با هر گونه نو گرایی مخالف بو د و اونو باعث کم شدن برکت کار و کسب ش می دونست.
حالا بیایم سر خود حاجی.
گفتم که حاج مصطفی معتمد محل بود و حکم ریاست و بزرگی تو محله داشت.براي همین م بانی ساختن یه تکیه براي محل شده بود و همه ي نذر و نذوراتشون رو به اون می دادن!
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#8
Posted: 26 May 2012 00:41
بــــوی نــا
قـــســـمـــت هفت
گفتم که حاج مصطفی معتمد محل بود و حکم ریاست و بزرگی تو محله داشت.براي همین م بانی ساختن یه تکیه براي محل شده بود و همه ي نذر و نذوراتشون رو به اون می دادن!
چند سالی بود که این برنامه ادامه داشت و مبلغ خوبی م پول جمع شده بود انقدر کهتو سر حاجی،جاي ساختن یه تکیه ي ساده،خیال ساختن یه مسجد و یه درمانگاه شکل گرفته بود.براي همین م حاجی تصمیم گرفت که یه مدت دیگه م صبر کنه تا پول به اندازه ي کافی جمع بشه.آخه ساختن یه تکیه یه چیز بود و ساختن یه مسجدبزرگ و یه درمانگاه یه چیز دیگه!
پول داشت جمع می شد.حاجی م از چند سال پیش به این فکر افتاده بود که نذاره اینپول آ بی استفاده بمونن اما عقلش یه چیزي نمی رسید و از اونجا که ایمانش خیلی قوي بود ،دلش نمی خواست پول مردم تو کار بد و حرومی بیفته.تا اینکه یه روز حسن وقتی حاجی داشت حساب کتاب مال مردم رو می کرد،با چند تا جمله ي عجیب،حاجی رو غافلگیر کرد!
حاج آقا چرا این پولا رو تو کار نمیندازین؟
حاجی با شنیدن این جمله حساب و کتاب از ذهنش رفت و سرش رو بلند کرد و با تعجبو کمی خشم به حسن نگاه کرد و گفت
-یعنی چی؟
حسن ترسیده بود و شاید پشیمون از حرف خودش اما حرف زده شده بودو دیگه نمیشد کاریش کرد
-حاج آقا شما چند سال پیش این دکون رو چند خریدین؟
-خب که چی؟
-الان چنده؟
-این فضولیا به تو نیومده !برو پی کارت!
با گفتن این حرف،حسن زود از دم پر حاجی رد شد که کار به جاي باریک نکشه اما حاجی تو فکر فرو رفت!پسرش درست می گفت!پولایی که مردم بهش داده بودن و سال ها جمع کرده بود الان دیگه اعتبار و ارزش چند سال پیش رو نداشت اما دکونش چندین برابر شده بود!چطور به عقل خودش نرسیده بود؟!
با تشري که به حسن رفته بود،راستش روش نمی شد که دیگه صداش کنه و باهاش حرف بزنه!از یه طرف م براش خوبیت نداشت که از یه پسر بچه ي چهارده پونزده ساله راه کاسبی رو بپرسه هر چند می دونست که حسن تو کاسبی یه چیز دیگه س!
بالاخره بعد از گذشتن نیم ساعت که زهر اون تو ذوق رفتن کم شده بود،یواش صداش کرد
-حسن!
-بعله حاج آقا؟
-بیا ببینم این قلم رو کجا گذاشتی؟
-من دست به قلم شما نزدم که!
-حالا بیا بگرد ببین کجاس!
قلم زیر تشکچه ي حاجی بود و خودشم می دونست و حسن بیخودي داشت رو فرش و این ور و اون ور رو می گشت
-آهان پیداش کردم!
-کجا بود؟
-زیر تشکچه!تو فعلا این کاغذا رو دسته کن تا بهت بگم!
-چشم حاج آقا!
-به ترتیب بذارشون!
-چشم
حسن مشغول دسته کردن کاغذا شد که حاجی گفت «
-حواسمو پرت کردي حساب کتابا ریخت بهم!
-بگین من درست شون کنم!
-آخه پسر جون تو چه می فهمی حساب کتاب یعنی چی؟!
» لحن حاجی آروم و مهربون بود براي همین م حسن به خودش جرات داد و گفت «
-می دونم حاج آقا!
-می دونی؟!خب بگو ببینم بادیه مسی چه اندازش خوبه که مردم بیشتر می خرن؟
-اندازه اي که دم دستی باشه.نه کوچیک نه خیلی بزرگ!باید خونوار رو حساب کرد.الان هر خونوار حداقل شیش نفر جمعیت داره.یه نفرم اضافه می گیریم واسه لب پرش!می شه هفت نفر!تا هشت نفرم عیبی نداره!بیشتر مردم دنبال بادیه ي هفت هشت نفري هستن!
!» حاجی تو فکر بود!عقل حسن خوب کار می کرد «
-ولی حاج آقا،بهتر از بادیه ي مسی،بادیه ي چهل تن فروش می ره.یا جام باطل السحر!قاب آیینه ي تو کیفی م بد نیس!اینا رو زن آ بیشتر می خرن!
!» حسن راست می گفت و حاجی م خودش می دونست «
-خب این هیچی!تو اصلا حواس ت هس که این پول مال مردمه و صاحاب داره!اگه یه شاهی ش کم و کسر بشه،باید هم این دنیا و هم اون دنیا جواب پس بدیم!
-حاج آقا الانم باید جواب پس بدین!
-جواب چی رو؟
-جواب اینو که پول آ رو خوابوندین تو خونه!اگه چهار پنج سال پیش می شد با این پول آ دو تا حجره جاي خوب بازار خرید،الان یه دونه بیشتر نمی شه!حجره تو بازار گرون شده اما پول آ تکون نخورده!
با اینکه حاجی سعی می کرد تعجب خودشو از حسن مخفی کنه اما نا خوداگاه مات شد به حسن!حسن م که تعجب حاجی رو جاي عصبانیت ش گرفته بود،یه خرده عقب تر نشست که حاجی گفت
-نترس!
.» دل حسن کمی گرم شد اما همونجا دم در نشسست و به کاغذا ور رفت «
-خودمم به عقلم رسیده بود اما دست دست می کردم!
-حاج آقا دفعه ي آخر که رفتیم شمرون یادتونه؟
-آره!
-داشتن اونجاها خونه می ساختن!
-خب!
-اون باغاي پشت امامزاده خیلی خوبه؟
!» حاجی چشماش گرد شده بود و فقط به حسن نگاه می کرد
-چند سال دیگه خیلی گرون می شه!الان می شه مفت خریدشون!
دیگه حاجی خجالت رو کنار گذاشت و گفت
-حجره چی؟
-حجره م باید خرید!دو تا حجره مثل مال خودتون خوبه!بقیه ش رو باید زمین خرید!یه جایی که الان ارزونه و مفت!
-مثلا کجا؟!
-شمرون،فرحزاد طرفاي یونجه زارش!
-شمرون الان گرونه!
-اون ور شمرون که دله دهاته و هیچ خبري نیس خوبه!
-طرف ده؟
-آهان!
-آهان چیه بچه؟
-بعله!
-تو از کجا می دونی؟
-غلامعلی اینا سه سال پیش که مدرسه بودیم می گفت یه تیکه زمین اونجا داشتن که به لعنت حق نمی ارزیده!چند سال اونجا افتاده بوده!بعدش گرون میشه!آقاش میفروشه.دهنه ي بازار باهاش حجره می خره!
-غلامعلی بهت گفت؟
-بعله حاج آقا!تازه خبر دارین مشدي ذکر الله داره اون انباري رو که ته بازار اون آخراس میفروشه؟
-نه!کی به تو گفت؟
--پسرش!می خواد پسر بزرگش رو داماد کنه!خونواده ي عروس براش ضرب الاجل گذاشتن!انبارشم مونده و کسی ازش نمی خره!داره ثلث قیمت می ده!
-یعنی ازش بخرم؟
-بعله حاج آقا!شنیدم گفته اگه براش مشتري پیدا نشه،می خواد پول نزول کنه و عروسی پسرش رو راه بندازه!اون وقت بعدش دیگه نمی شه این قیمت ازش خرید!
حاجی باورش نمی شد که یه پسر بچه ي چهارده پونزده سالا این چیزا از دهنش در بیاد!همه شم درست!چطور انقدر
از حسن غافل مونده بود؟!چرا به پسراش بال و پر نداده بود؟نکنه عباس م یکی مثل این باشه؟
تو دلش انگار عروسی گرفته بودن!خیلی خوشحال بود که یه همچین پسري داره!آروم بلند شد و از پر شال ش کلید گنجه رو در اورد و بازش کرد و یه خروس قندي از توش دراورد و گرفت طرف حسن و گفت
-بیا!بگیرش!اما نجوییش آ!لیس بزن!
حسن تا چشمش یه خروس قندي افتاد،کاغذا یادش رفت و همچین پرید طرف حاجی که بازم حساب کتاباي حاجی ریخت به هم و خروس قندي رو از دست حاجی قاپید و مثل برق رفت از اتاق بیرون که یه جاي خلوت پیدا کنه و با دل راحت بخوردش و مجبور نشه به بچه هاي دیگه بده!
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#9
Posted: 26 May 2012 00:43
بــــوی نــا
قـــســـمـــت هشت
فرداي اون روز دکون رو سپرد به بچه ها و خودش رفت سراغ مشدي ذکر الله گیوه فروش و بعد از سلام و احوالپرسی و خوش و بش،صحبت اینکه دنبال یه دکون ارزون قیمت می گرده و مشده ذکر الله م انبار فروشی ش رو به حاجی پیشنهاد کرد و خیلی زود معامله جوش خورد!
قیمت خیلی عالی بود و چون دست و بال مشدي ذکر الله تنگ بود دیگه نه و نو تو کار نیومد و یه ساعت بعد حاجی تونست یه انبار صد متري رو به ثلث قیمت بخره و همونجا قولنامه کنه و بنچاق شم به نام حسن بنویسه و دو تا شاهدم پاشو انگشت بزنن!
حالا چرا به نام حسن!؟
چون حاجی آدم باخدایی بود و می ترسید نکنه عمرش کفاف نده و بعد از اون حجره بیفته تو انحصار وراثت و مالیات و مال مردم ضایع بشه و حق شون نا حق!
وقتی م که کار تموم شد و برگشت،حسن رو کشید کنارو جریان رو بهش گفت و سفارش کرد که اگه عمرش به دنیا نبود،حسن این حجره ها رو بفروشه و مال مردم رو بهشون بر گردونه!چند روز دیگه م،بعد از پرس و جو و تحقیق،یه باغ و زمین بزرگ و پرت رو نزدیکاي شمرون،طرف کوه با قیمت خیلی ارزون خرید و بنچاق این یکی م زد به نام عباسو همون سفارشات موکد که اگه اتفاقی براش افتاد،زمین فروخته بشه و مال مردم برسه به دست شون!با این دو تا کار،دیگه چنان حاجی از بابت مال مردم راحت شد و به امید اینکه تا چند سال دیگه می تونه اسمش رو موندگار بکنه،به کار و کسب ش رسید.
چند سالی از این جریان گذشت و زندگی به کام حاجی بود وبا استعدادي که تو حسن شناخته بود،حساب و کتاب مال مردم و خرج و دخل حجره رو سپرده بود دستش.از عباس مغافل نبود اما هر چی می کرد،عباس دل به کار نمی داد و فقط وظیفه و مسوولیتی که بهش واگذار شده بود انجام می داد!اما بر عکس اون،حسن!
حسن روز به روز خودشو بیشتر تو دل حاجی جا می کرد و از خودش لیاقت بیشتري نشون می داد تا جایی که در سن هیجده سالگی،اداره ي حجره کاملا تو دست حسن بودو اونم با استعدادي که خدا بهش داده بود،چرخ کسب و کار رو به خوبی می چرخوند!حالا دیگه براي هر دو وقت اجباري بود و حاجی اصلا دلش نمی خواست که دو تا پسراش دو سال بیخودي برن و براي دولت کار کنن!براي همین م با یه تیر دو نشون زد!یعنی هم براشون زن گرفت که وقتی قدم بر می دارن فرشته هاي آسمون لعن و نفرین نکنن و هم از خدمت اجباري خلاص بشن!
اون وقتا هر جوونی که زن می گرفت از خدمت معاف می شد و حاجی م با این کار هم ثواب این دنیا و هم ثواب اون دنیا رو براي خودش خرید!
براي عباس دختر ماشالاخان ارسی دوز رو گرفت که هم وجیه بود و هم خونواده دار و هم ماشالا خان براي خودش تو بازار کسی بود و دستش به دهنش می رسید!
براي حسن می خواست دختر رضی اله خان بزاز رو خواستگاري کنه که اونم تو بازار حجره داشت و از معتمدین و کسبه ي با ایمان بود.
تو خونه ي خودشم براي عباس یه اتاق خالی کرد و داد بهش.
سال بعدشم دختر بزرگش بتول رو به عقد پسر رجبعلی خان ماست بند دراورد و سال بعدش دختر وسطی اش رو داد به پسر پاشا خان بار فروش که هر دو از متمولین اون روزگار بودن و صاحب اسم و رسم.
مونده بود عفت،دختر کوچیکش که هنوز وقت داشت و تا اینکه بخوان اسم ترشیدگی روش بذارن،دو سه سال می تونست تو خونه ي باباش مهمون باشه!
دیگه کم کم داشت خیال حاج مصطفی از خونه و خونوادش راحت می شد که سه شب وقتی از سر کار برگشته بود و دست و صورتی لب حوض صفا داده بود و می خواستبا دل راحت با بچه هاش سر سفره بشینه و شامی بخوره،یه مرتبه در خونه رو زدن و تا صغري خانم در رو باز کنه که چهار پنج تا آجان ریختن تو خونه!
حاج مصطفی که براش خیلی تو محل سرشکستگی داشت که حتی اشتباهی م صورت گرفته باشه،با توپ پر رفت جلو و شروع کرد به داد و بیداد که
-این چه وضعیه!واسه چی آبروي مردم رو تو در و همسایه می برین؟!
صاحب منصبی که رئیس آجان آ بود اومد جلو و یه دستی زد به سینه ي حاج مصطفی و گفت
-حاج مصطفی توئی؟
-خودمم،بفرمایین!
-عباس نام پسري داري؟
-دارم!زن م داره و از اجباري معافش کردن!
» صاحب منصب خنده اي کرد و گفت «
-این اجباري معافی توش نیست!کجاس اون ولد چموش ت؟
-حرف دهن ت رو بفهم!حیف که این لباس تن ته و گرنه!؟
-وگرنه چیکار می کردي؟حالا دو قورت و نیم تونم باقیه؟بچه دزد تربیت کردي یه چیزي م طلبکاري؟!
» انگار آب یخ ریختن رو سر حاج مصطفی!با تته پته گفت
-دزد؟پسر من دزده؟!
--دزد که نه!رئیس دزد آ!کجاس این عباس آقاتون؟!
-عباس دزده؟کی یه همچین دري وري اي گفته؟عباس!عباس!
حاجی که هنوز از بهت اولیه در نیومده بود و همه ش فکر می کرد اشتباهی پیش اومده،با صداي بلند عباس رو صدا کرد!اما موقعی دیگه بادش خوابید که عباس رو سر پشت بوم دید که داشت فرار می کرد!
با فرار عباس همه چی روشن بود اما نه براي حاج مصطفی که این پسر رو زیر بال و پر خودش بزرگ کرده بود و همیشه جلو چشمش بود و خیالش از بابت ش راحت!
آجان آ وقتی عباس رو سر پشت بوم دیدن دیگه معطل نکردن و ایست ایست گویان دوییدن تو خونه و رفتن طرف راه پله ها و رفتن بالا و این حاج مصطفی بود که با یه دست رو قلب و یه دست به کمر،لب حوض نشست!
بیچاره از هیچی خبر نداشت!شب ریختن تو خونه ش و به پسر گل ش تهمت دزدي زدن!پسري که صبح تا شبش رو تو دکون چکش به دیگ و قابلمه زده بود.
حالا بشنوین که جریان عباس چی بود!
عباس بعد از اولین نقشه اي که کشید،شد در واقع طراح بچه هاي شر کوچه ي بی پدرا!نقشه اي که براي دکون میرزا باقر کشیده بود با موفقیت اجرا شد!از اون به بعد عباس کارش این شده بود که با اطلاعاتی که بچه ها بهش می دادن یه نقشه اي می کشید و بچه ها رو می فرستاد دزدي!اما خودش تو چیز دیگه اي دخالت نمی کرد!وقتی م بچه ها دزدي
شون رو می کردن،ثلث پول یا هر چیزي، میشد مال عباس!براي خودش اینجوري کاسبیدرست کرده بود و پول در می اورد و همه ي پول ها رو جایی براي خودش جاسازي می کرد که بعدا باهاش کارایی بکنه!
حالا چی شد که گیر افتاد؟
چند سالی که اینطوري کار کردن،وضع شون خوب شد و ابولفضل که تا اون موقع امشب می خورد به امید فردا،رنگ پول و پله به خودش دید و هوس تشکیل خونواده به سرش زد!
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#10
Posted: 26 May 2012 00:45
بــــوی نــا
قـــســـمـــت نه
چند سالی که اینطوري کار کردن،وضع شون خوب شد و ابولفضل که تا اون موقع امشب می خورد به امید فردا،رنگ پول و پله به خودش دید و هوس تشکیل خونواده به سرش زد!
از طرفی م دختر حاجی رو دیده بود و عاشق ش شده بود و دنبال فرصت می گشت که از عباس خواهرش رو خواستگاري کنه!
یه روز جریان رو به عباس می گه و عباس م ترش می کنه و یقه ي ابولفضل رو می گیره که تو چی فکر کردي؟تو کجا
و خواهر من کجا؟!حاجی اسم تو بیاد و خون به پا می کنه!چشمت به صنار سه شاهی پول افتاده ،یادت رفته کی هستی و از این حرفا!
ابولفضل م دیگه حرفی نمی زنه تا یه روز که یه نقشه ي نون و آب دار کشیده بودن،ابولفضل آجان آ رو خبر می کنه و خودش فلنگ رو می بنده و فرار می کنه!
بچه ها که براي دزدي رفته بودن،درست سر بزنگاه گیر می افتن و بعد از کتک خوردن تو کلانتري،همه چی رو بروز می دن!
ابولفضل که زده بود به چاك!می مونه عباس که همون شبونه می ریزن تو خونه شون!عباس م که بچه ي تیزي بوده،تا از تو اتاق چشمش به آجان آ می افته،می فهمه جریان چیه و می زنه به پشت بوم و فرار می کنه اما وقتی از این پشت بوم به اون پشت بوم می کرده و یه جا زیر پاش خالی می شه و از دو سه متر جا می افته پایین و آجانام که دنبالش بودن می ریزن سرش و کت بسته بت خودشون می برنش کلانتري!
تو کلانتري با شهادت بقیه ي بچه ها،جرم عباس محرز می شه و بعد از دادگاه و این چیزا،چون دفعه ي اولش بوده و پدرش مرد خوشنامی تو محل بوده خودشم دست به چرب کردن سبیلش بد نبوده،براش یه سال حبس می برن!
حالا بشنوین از حاجی!
همون شب بعد از فرار عباس،حاجی قلبش می گیره و می رسونن ش بیمارستان و بعد از معاینه و رسیدگی،می گن یه سکته زده و باید چند وقتی اونجا بمونه تا خوب بشه اما دریغ و افسوس که حاجی مرد آبرو و شرف و حیثیت بوده و تا صبح نمی کشه و صبح نفس آخر رو می ده و راهی دیار باقی می شه و ننگ و عار این دنیا رو براي این دنیایی ا می ذاره!
بالاخره اهل محل که خودشون باورشون نمی شده که از این پدر یه همچین پسري عمل اومده و یه همچین کارایی کرده و هنوز دو به شک بودن که آیا ماجرا حقیقت داره یا نه،جمع می شن و با سلام و صلوات جنازه ي حاجی رو بلند می کنن و مراسم کفن و دفن آبرو مندي براش می گیرن و سوم و هفت و چله و بقیه ي چیزا!تا اون وقت م هیچکس هیچ حرفی در مورد پول ساخت تکیه که پیش حاجی بوده نمی زنه و می ذارن که خونواده ي حاجی یه مقدار آروم بشن،بعد! !
ادامه دارد
تقدیم به ستاره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن