ارسالها: 1626
#1
Posted: 2 Jun 2012 15:13
هم سایه من
نوشته شایسته بانو
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ویرایش شده توسط: catherine
ارسالها: 1626
#2
Posted: 2 Jun 2012 15:40
آغاز..
طرفای ده صبح بود که با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب پاشدم یک کش و قوسی به بدنم دادم و زنگ و قطع کردم دیدم 12 تا sms دارم یک نگاه به عکس خودم و محمد که روی پاتختی بود انداختم پیش خودم گفتم حتما باز دیشب دلش برام تگ شده آخه از بعد از نامزدیمون هر وقت دلتنگ میشد شبا که میخوابیدم واسم از دلتنگیاشو آیندمون مینوشت و sms میطد تا بقول خودش هر وقت صبح پاشدم با خوندنشون انرژی بگیرم..با ذوق اولین sms رو خوندم یهو تمام تنم یخ کرد دلم گواه بد میداد هر sms رو که باز میکردم قلبم کند و کند تر میزد آب دهنم خشک شده بود حتی صدام در نمیود .. بغض چنگ انداخته بود به گلوم.. محمد گفته بود به دلایلی منو نمیخواد .. گفته بود ناراحت نشم .. گفته بود من آرزوی هر پسریم و اشکال از اونه و اونه که لیاقته منو نداره ...دلم میخواست گریه کنم ولی جون گریه کردنم نداشتم سریع دکمه ی call رو زدم و صدایی که تو گوشم پیچید انگار ناقوس مرگم بود ... شماره ی مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد .. حالم غیر قابل توصیف بود..منو محمد که یه زمانی همه ی دوستامون خوشبخت ترین زوج میدونستن.حقش نبود اینجوری بشه اونم درست وقتی که با هزار مصیبت رضایت خونوادهمون جلب کردیم و نامزد شدیم...این حقم نبود .. احساس کردم تمام اتاق دور سرم میچرخه .. حتی جون نداشتم مامان یا کتی رو صدا کنم....یه آن فقط از جام بلند شدم و دیگه چیزی نفهمیدم...
فصل یک
تقریبا 4 ماهی از اون صبح کذایی میگذره .. اون روز صبح مامان به هوای اینکه بیدارم کنه میاد توی اتاقم و و میبینه وسط اتاق بیهوش افتادم و هر کاری میکنه بهوش نمیام خلاصه با کمک کتی خواهرم دوباره منو رو تخت میکشونن و زنگ میزنن اورژانس و پزشک اورژانس بلافاصله با تشخیص شوک شدید روحی منو منتقل میکنه به بخش اعصاب یکی از بیمارستان های مطرح شهر با پیشنهاد بابا با محمد تماس میگیرن که هم در جریانش بگذارن هم اینکه شاید دلیل بیهوش شدن من رو بدونه که اونام دقیقا با همون چیزی که من مواجه شدم مواجه میشن یعنی خط از شبکه خارج شده ی محمد . این وسط فقط کتی به ذهنش میرسه که شاید توی sms های گوشی یا کامپیوترم چیزی پیدا شه که کلید این معما باشه و دلیل این شوک روشن بشه که با sms های محمد مواجه میشه و تقریبا همه چیز براشون روشن میشه بعدها فهمیدم توی مدت بیهوشیه من پدرم به هر دری میزنه تا ردی از محمد و خونوادش پیدا کنه .. دم خونشون میره که همسایشون میگه سه روز پیش بدون گذاشتن آدرس یا شماره تلفن از اینجا نقل مکان کردن .به نمایشگاه ماشین عموش میره که نوچه های عموش بابای نازنینمو از مغازه بیرون میکنن خلاصه دلیل رفتن ناگهانی حمد برای من و تک تک اعضای خونوادم یه معما میشه ... منم که تقریبا بعد از دو هفته از بیهوشی در اومدم با حال زارم با تک تک دوستاش تماس گرفتم و متاسفانه هیچکس هیچ خبری از اون نداشت ..انگار محمد یه قطره آب بود و توی زمین فرو رفته بود...از اون روزا هر چی بگم کم گفتم ... از همه درد آورتر بی خبری بود .. اینکه دلیل رفتن یه عزیز رو ندونی...چندین دفعه بهش e-mail زدم که لا اقل بگه چرا چی شده و ...نامردی بود فاصله ی بین خوشبختی و بد بختیت فقط یه sms باشه..محمد جوری رفت انگار از اول اصلا نبوده ..ولی خدارو شکر از اونجایی که آدم قوی و خودداری بودم تا حدودی تونستم کنار بیام ولی حرف حدیث های آدما گاهی بد جور دلمو میسوزوند ... اینکه خالم آروم به مامانم بگه نکنه عیب و ایراد از کیانا بوده و من ناخواسته بشنوم .. اینکه دوستام با یه حالت دلسوزی همراه با هزارتا شک و تردید نگام کنن.. خلاصه .. دو ماه دیگه به همین منوال گذشت و توی اون روزها تنها خبر خوبی که تونست تا حدودی حال و هوای منو عوض کنه ..خبر قبولیم تو مقطع فوق لیسانس معماری توی یکی از بهترین دانشگاههای تهران بود .. با اینکه لیسانسم رو هم توی بهترین دانشگاه شهرمون شیراز گرفته بودم ولی تهران همیشه برام یه آرزو بود ..بعد از اون هم به فاصله ی دو روز e-mail ای از محمد دریافت کردم که بکل آب پاکی رو رو دستم ریخت و همه چی برام روشن شد یه ایمیل بدون متن که فقط عکسای عروسی اون با دختر همون عمویی که پدر منو از در مغازش بیرون کرد بود..بعد از دیدن اونا دوروز خودمو توی اتاق حبس کردم و توی اون دوروز برای اولین بار توی مدت گریستم از ته دل بعدشم با اراده تمام وسایل و عکسها و چیزایی که از محمد داشتم و توی یه گونی ریختم و دادم دست بابا تا اونجور که خودش صلاح میدونه از بین ببرتشون ...محمد دیگه تموم شد و خوشحال بودم که هنوز بینمون اتفاقی نیوفتاده شاید قسمت این چنین بود و شاید بقول مامان بزرگم صلاح من در این بود و یه آزمایش الهی بود..بهر حال تمام اینها مقدمه ای بود برای چیزی که قرار بود از این به بعد اتفاق بیفته و زندگیه منو دستخوش تغییراته بزرگی کنه..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#3
Posted: 2 Jun 2012 15:40
فصل دوم
جلوی آینه وایساده بودم و داشتم به صورتم نگاه میکردم .. چقدر توی این چند ماه لاغر شده بودم زیر چشمام گود افتاده بود به موهام که عین یه چادر مشکی دورمو گرفته بود نگاهی انداختم هیچوقت از سر شونم بلند تر نشده بودن و الان تقریبا تا وسطای شونم رسیده بود .. بنظرم بیشتر بهم میومد ..
با خودم زمزمه کردم کیانا؟ به خودت بیا .. قوی باش دختر .. خدا بزرگه ..
با این حرف توی دلم یه نسیم خنکی پیچید ... رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم از دستشویی که اومدم بیرون کتی در و باز کرد.
خندید گفت : وضو گرفتی واسه ی نماز؟
به نشانه ی بله آروم سرمو تکون دادم..
گفت : باشه کیانا جونی بعد نمازت برو بالا توی اتاق بابا , کارت داره ...فکر کنم واسه آبجی جونی خوشگلم نقشه ها کشیده ..
آروم بغلش کردم .. زیر گوشش گفتم به خوشگلیه تو که نیستم جغله ..هنوز 20 سالت نشده پاشنه ی خونرو از جا کندن این خاطر خواهات ...
محکم تر بغلم کرد و گفت : واااای کیانا دلم برای شیطنتات شده قده یه عدس...
چشمام یهو غمگین شد و آروم نگامو دزدیدم..گفتم : بهم وقت بده کتی ..خودم میشم قول مردونه..
آروم گفت :بهت ایمان دارم کیانا ... بهپعد بلند گفت : اهوی سفارش مارم پیش اوس کریم بکنا میگن دعای آبجی بزرگا میگیره .
با لحن خودش گفتم : ما مخلص شماییم..
از در که داشت میرفت بیرون یه نگاه بهش انداختم .. چقدر واسم عزیز بود با اینکه سه سالی تفاوت سن داشتیم ولی همه ی جیک و پوکمون یکی بود ندار ..ندار بودیم ..و بر خلاف باطن یکی مون دوتا ظاهر کاملا متضاد داشتیم ... من قدم به زور 160 سانت میشد هیکل ظریفی داشتم و موهای مشکی با پوست سبزه که از خانواده ی مادریم ارث داشتم با گونه ی برجسته ولبای قلبی شکل که زینت بخششون یه چال گونه کنار لپ چپم بود و هر وقت میخندیدم خودنمایی میکرد و ابرو و چشم مشکیه تیله ای که از بابام به ارث برده ام و به قول مامان نوشین: هر وقت بهم خیره میشی یاد نگاه های محسن میفتم ....بر خلاف من ,کتی قد بلند و درشت با پوست سفید و موهای خرمایی روشن که تا دم کمرش بود, همه میگفتن به مامان بزرگ پدریم رفته و بر عکس من چشمای سبز تیره اش رو از خانواده ی مادریم ارث داشت و در کل جز خوشگل ترین دخترای فامیل محسوب میشد و واقعا هم لوند بود درست بر عکس من که از بچگی عین پسرها بودم .با این فکرا یه خنده ی محو رو لبم نشست و با گفتن الله اکبر نمازمو شروع کردم..
بعد نماز با یه آرامش عجیبی رفتم بالا سمت اتاق بابا محسن .. آروم در زدم .. که از اتاق صداشو شنیدم ...
مثل همیشه گفت : جان بابا تویی؟
رفتم تو و با خنده گفتم : آخه از کجا میفهمین ؟ ب
ا مهربونی از زیر عینکش نگام کرد و گفت : آخه توی این خونه فقط تویی در این اتاق رو میزنه بعد وارد میشه مامانت که سروره در زدن نمیخواد کتیم که عین ...
همون موقع بود که کتی با یه سینی چایی پرید تو اتاق با خنده گفت : نه بابا بگو عین ؟؟؟؟ بابام با خنده گفت : گوش وایساده بودی فضول ؟؟ عین اجل معلق عین جن.. همینه دیگه سکتمون دادی دختر .
کتی با اشاره به سینی چای گفت : بیا و خوبی کنه بده نخواستم بذارم گلوتون خشک شه؟ بابا آروم گونشو بوسید و گفت : دستت درد نکنه بابا البته اگه به بهانه چایی نیومده باشی فضولی ....
کتیم خودشو به مظلومیت زد و گفت وا ؟ بابا منو فضولی ؟
با این حرفش منو بابا بلند زدیم زیر خنده خودشم مثلا ناراحت شده بود ولی میخندید .. آخه کل فامیل میدونستن کتی ذاتا فضول که نه ولی یکم کنجکاوه !!!!!
بعد از اینکه خندیدم وچایی خوردیم کتی به هوای بردن سینی منو بابا رو تنها گذاشت و رفت... بابا رو به من کرد و گفت : کیانا جون میدونم سه روز دیگه موعد ثبت نامته..واسه ی همین پس فردا عازم تهرانیم شب رو هتل میمونیم و صبح که ثبت نامت کردیم میریم خونه ای رو که از چند وقت پیش به یکی از دوستام سپردم رو برات قول نامه کنیم..
با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم : مگه نمیرم خونه ی عمو اینا؟
بابا در کمال خونسردی گفت : نمیخوام کسی بدونه تو رفتی تهران ... نمیخوام کسی سوال پیچت کنه یا زخم زبونت بزنه مردم عادت دارن زود قضاوت کنن ..بعدشم یه ماه دوماه نیست حرف دوساله دوست ندارم سر بار کسی باشی .. بعدم انگار که با خودش حرف میزد زیر لب گفت : تازه توی این چند وقت دوست و از دشمن شناختم..
بابا راست میگفت توی این چند وقته همه به نوعی فقط نیش و کنایه زدن و مامان یا به نحوی بابا رو چزونده بودن..بر خلاف تصور اینکه خانواده مرهمین روی زخمامون ..همه از دو تا خاله ام تا سه تا داییام و زناشون و عموم و زن عموم فقط نمک رو زخممون پاشیدم..حتی با اینکه مامان سعی میکرد من بویی نبرم ولی بازم از نگاهها و پچ پچا میشد فهمید حرفم شده نقل مجالس .. از اینکه میدیدم پدرم اینقدر منو خوب درک میکنه چشمام پر اشک شد و با بغضی که تو صدام بود گفتم : بابا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#4
Posted: 2 Jun 2012 15:40
بابا آروم سرمو به سینش گرفت و گفت : تا وقتی من هستم نباید اشک تو چشمات بشینه الانم برو ببین برا سفرت چیا میخوای که قراره دو سال از اینجا دور باشی و روی پای ودت وایسی دوست دارم بشی همون کیانای قوی قدیم .. در ضمن یه خبر خوب دیگم دارم که به شرط یه بوس بهت میگم..
با ذوق سریع گونه ی بابا رو بوسیدم و گفتم بگو بابا..
گفت : به یکی از دوستام که از هم دوره ای های قدیمم عست سپردم یه کارم در ارتباط با رشتت برات دست و پا کنه تا بصورت پاره وقت روزایی که دانشگاه نداری بری سره کار و بقول معروف یکم دست به آچار شی هم واسه آینده ی شغلیت خوبه همم اینکه از وقتت به حو احسن استفاده میکنی..
با شنیدن این حرف جیغ کوتاهی کشیدم و بلند شدم شروع کردم بپر بپر .. باورم نمیشد بابای گلم فکر همه چی رو کرده بود ولی یه لحظه به خودم اومدم و گفتم بابا ؟ به نظرت از پس تنها زندگی کردن بر میام نمیشه مامان یا کتیم..
وسط حرفم پرید گفت کتی که درس داره مامانتم تمام زندگیش شوهرش و یه بچه ی دیگش که از تو کوچکتره اینجاست اونم راضی باشه من اجازه نمیدم بیاد تو باید رو پای خودت وایسی ...اینکار دارم میکنم تا بفهمی وقتی شکست خوردی چجوری دست به زانو بزنی وبا یه یا علی از جا بلند شی..میخوام از شکستت درس بگیری دیگه زود به آدما اعتماد نکنی و تمام اینا موقعی به فعلیت می رسه که روی پای خودت وایسی..
الانم برو که باید کلی حساب کتاب کنمو برنامه ریزی..بازم ازش تشکر کردم و از اتاق اومدم بیرون .. با هزار تا فکر و خیال و دلواپسی ..باید خودمو همه جوره آماده میکردم...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#5
Posted: 2 Jun 2012 15:41
روز حرکت رسید..بابا خودش زحمت توضیح دادن کل ماجرارو برای مامان و کتی بعهده گرفت و با تمام دلگرمی هایی که بهشون داده بود هنوزم نگرانی تو چشم های مامان نوشین موج میزد. ولی در عوض کتی هی نیشگونای ریز می گرفت منو و می گفت : ای پدر صلواتی دیگه کویته کویته دیگه بعدم غش غش می خندید و در جواب خودش میگفت : نه بابا .. بابام می دونه تو با همه ی شیطنتای ذاتیت درکل بی بخاری..از حرفاش خندم .. گرفت ولی میون خنده یه بغض بدی تو گلوم نشست ...چقدر دلم برای عطر تن مامان نوشین و شیرین زبونیای کتی تنگ میشد بعد از اینکه همه ی سایل رو پشت ماشین و صندوق عقب جا دادیم مامان آروم منو کشید تو بغلش و طبق معمول به آیـت الکرسی زیر لب زمزمه کرد از لرزیدن صداش حین خوندن معلوم بود داره گریه میکنه..واسه ی همین بغض منم ترکید ..
کتی ام بغض کرده بود ولی بازم دست بر نمیداشت میگفت هرکی ندونه فکر میکنه مجلس ترحیمه آخی جوون خوبی بود ناکام از دنیا رفت بابا ول کنید این حرفارو باید واسه ی من گریه کنید این که داره میره صفا .. بیخودی داره اشک تمساح میریزه..
مامان میون گریه از حرفای یه ریز کتی خندش گرفت گفت : امان از زبون تو آخر با این زبونت هم منو بیچاره میکنی هم خودتو.. توی این موقعیتم ول کن نیستی مادری نه؟؟؟
کتی سر و گردنی تکون داد و با عشوه گفت : بگو ماشا.. همین موقع هاست که تفاوت ها احساس میشه..
اینبار من کتی رو کشیدم تو بغلم و .. گفتم : تفاوت خوب اومدی .. هر شب زنگ email یادت نره میدونم پرونده ی همه زیر بغلت پس منتظر اخبار داغ داغ هستما...
کتی غش غش خندید گفت خیالت راحت سر خط با تلفن مشروح و با ایمیل خدمتت ارائه میدم بی کم وکاست ..
خلاصه میون گریه و خنده بالاخره خداحافظی کردیم و من بهمذاه بابا عازم تهران شدیم .. به محض اینکه ماشی از سر کوچه پیچید احساس دلتنگی به همه ی وجودم چنگ انداخت برای خنده های تی صدای ذکر گفتن های مامان عطر بهارنارنج توی حیاط..بابام که انگار حالمو فهمیده بود رو بهم کرد و گفت : دیشب از چراغ روشن اتاقت فهمیدم تا صبح نخوابیدی صندلیو بخوابون و یکم استراحت کن بابا جون.. روزای پر زحمتی پیش روته..با تکون دادن سر ازش تشکر کردم و چشمامو رو هم گذاشتم..توی افکار و دلتنگیام غوطه ور بودم که نفهمیدم کی خواب رفتم.وقتی بیدار شدم تقریبا طرفای کاشان بودیم .. بعد از خوردن ناهاری که مامان برای تو راهمون تدارک دیده بود مسیرمون رو به سمت تهران ادامه دادیم.نمیدونم چرا تمام مدت راه فکرم مشغول بود بابا محسنم که متوجه شده بود دارم به نحوی سعی میکنم با شرایط جدید کنار بیام حرفی نمیزد و سکوت کرده بود.
وقتی رسیدیم تهران بابا به سمت یکی از هتل های خوب که نزدیک دانشگاهمم بود رفت تا فردا صبح برای ثبت نام مشکل خاصی پیش نیاد..
ساعت نزدیکای دو شب بود بابا خیلی وقت بود که بخاطر خستگیت راه و رانندگی بخواب رفته بود ولی من کلافه از این دنده به اون دنده میشدم..نزدیکای اذان صبح بود بدون اینکه چشم رو هم گذاشته باشم پاشدم وضو گرفتم و نماز خوندم .. توی راز و نیاز با خدا فقط یه چیزی و واسه ی خودم خواستم , اینکه توی ای دو سال بتونم روی پای خودم وایسم و تواناییهامو به بابا نشون بدم وتوی درس و کار موفق بشم و بگوشه ای از محبتاشون رو جبران کنم..
ساعت طرفای 7 بود بابارم بیدار کردم .. و بعد از خوردن صبحانه طرفای 8 که نوبت ثبت نامم بود دانشگاه بودیم ..کل کارای دانشگاه 45 دقیقه بیشتر طول نکشید ..طبق برنامه ی دانشگاه دوروز بیشتر کلاس نداشتم ... شنبه ها و دوشنبه ها از 8 تا 3 یعد از ظهربرنامه ی خوبی بود بقول بابا 4 روز هم برای کار یک روزم یعنی جمعه ها رو برای استراحت و درس اختصاص میدادم. ساعت طرفای 9 بود که به سمت دفتر املاکی که صاحبش دوست بابا بود برای نوشتن قول نامه وقتی رسیدیم یه انوم یه آقای مسن اونجا بودن که یکی صاحب دفتر املاک بود و دیگری صاحب سوئیتی که قرار بود بابا برام بخره ...نمیدونم چرا ولی زن مسن و نگاهاش اصلا به دلم نشست بخصوص که تا نشستیم گفت اگه آشنایی شما با آقای سخاوت تعریف ها ی ایشون از دختر خانومتون نبود محال بود اون خونه رو به دست یه دختر مجرد می دادم.. بابا هم در کمال آرامش گفت : حرفای شما کاملا متین دوره زمونه بدی شده و نمیشه به هر کسی اطمینان کرد ولی من خیال شمارو از طرف دخترم راحت میکنم کیانای من دانشجوی فوق دانشگاه ... رشته ی معماری .. وقتی بابا این حرف رو زد موجی از تحسین فقط برای چند صدم ثانیه توی صورت اون خانوم دیدم که زود جاشو به همون نگاه بی تفاوت و سرد داد .. بابا در ادامه گفت که من دوروز توی هفته دانشگاه میرم و 4 روزه دیگم قرار جایی مشغول به کار بشم که زحمت پیدا کردنشو آقای سخاوت کشیدن بره..
نمی دونم چرا ولی وقتی بابا جمله ی آخر راجع به کار منو زد رو لبای این خانوم که بعدا خودشو فرخی معرفی کرد یه لبخند تمسخر آمیز نشست...بگذریم...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#6
Posted: 2 Jun 2012 15:41
قرارداد بسته شد ... و بابا در کمال سخاوت خونه رو بنام من قول نامه کرد دو سوم مبلغ خونه رو نقد پرداخت کرد قرار شد ما بقیم طی یک فقره چک بانکی طی یک هفته آینده به خانوم فرخی پرداخت کنه اونجوری کهمن از لابلای صحبت های این خانوم فهمیدم یک هفته ی دیگه برای همیشه عازم پاریس بود . قرار شد هفته دیگه درس همین موقع بغد از اطمینان از وصول چک کلیدها که نزد آقای سخاوت به امانت میمونند بهمون تحویل داده بشه.. در خلال حرف های خانوم فرخی متوجه شدم که سه تا پسر داره که دو تاشون سالهاست مقیم پاریس هستند و همونجام تشکیل خانواده دادن و فقط پسر کوچیکش شروین ایران مونده و البته الانم برای بستن یه قرارداد کاری به ترکیه رفته سوییتیم که ما از این خانوم خریداری کردیم مطلق به همین پسرش بوده و با رفتن خانوم فرخی پسرش به آپارتمان 400 متری ایشون که درست واحد روبری سوئیت من بود نقل مکان کرده و این خانوم برای اینکه تو پاریس در آمدی نداشته و از طرفی هم نمیخواسته سر بار دوتا پسر و عروسش باشه تصمیم به فروش این ملک کرده تا بتونه با پولش برای خودش توی کشور غریب خونه ای خریداری کنه. با شنیدن این حرف ها دوزاریم افتاد که این نگاه های غیر دوستانه و مشکوک از کجا آب میخوره و چرا این خانوم از اینکه داره آپارتمان رو به مجرد واگذار میکنه ناراحته و دلیل اصلی راضی شدنش رو هم نیاز مالی و کمبود وقت بیان کرد.
بهر حال از حرفاش حس ناخوشایندی بهم دست داد.. انگار قرار بود من پسرشو از راه بدر کنم و با یه سیب سرخ از بهشت برونمش.. بقول کتی : نی که پسرام عینه نوزاد پاک ومعصومن .. با این فکرا با خودم عهد بستم اگه پسرش از زیبایی عین برد پیت و از نجابت عین عیسی بن مریم بود تا اونجایی که ممکن باهاش روبرو هم نشم چه برسه سلام و علیک همسایگی البته بعدش پیش خودم فکر کردم اگه این بابام عین مادرش گوشت تلخ باشه که اه اه اصلا همسایگی رو بی خیال ..پیش خودم فکر کردم الان اگه کتی این افکار منو میشنید میگفت کیانا توام آب نمیبین ها ... شاید بعد از اون اتفاق این اولین بار بود داشتم یه پسری که حتی ندیده بودم رو سبک سنگین میکردم توی این عوالم بودم که آقای سخاوت با یه مبارک باشه ی بهمون شیرینی قول نامه رو تعارف کرد من ناخودآگاه با یک خنده شیرینی رو برداشتم ..توی همین حین متوجه نگاه خصمانه ی خانوم فرخی به خودم شدم.. لامصب چشماش عین لیزر بود انگار افکار آدمم میخوند با این تشبیه خودم لبخندم پررنگ تر شد و این همزمان شد با تعارف شرینی از سوی آقای سخاوت بهش و اونم با یه لحن عصبی : نمیخورم .. قند دارم و روشو از من گرفت..بیچاره آقای سخاوت در حالی که شوکه شده بود از لحن خانوم فرخی عذر خواهی کرد و سر جاش نشست بلافاصه ام بعد حرف آقای کیفشو انداخت رو دوشش گفت خوب دیگه رنانده منتظرمه برم که هزار تا کار دارم امیدوارم هفته ی دیگه چکتون پاس شه خدا حافظ.
با رفتن خانوم فرخی به پیشنهاد آقای سخاوت برای بازدید ملک رفتیم ..آپارتمان توی یکی از مناطق شمال شهر بود و ته یک کوچه باغ قرار داشت که واقعا زیبا بود و الحق حرف آقای سخاوت که میگفت عروس این منطقست کاملا درست بود .آپارتمان به دلیل دوبلکس بودن واحدها از بیرون بنظر 4 ظبقه میومد و با توضیح آقای سخاوت فهمیدیم کلا سه واحد بیشتر نداره طبقه اول شامل یک واحد 500 متری که متعلق به یک خانوم و آقای مسن مقیم آمریکا ست و اونجور که سخاوت گفت معمولا 1-2 ماهی که در سال که برای بازدید اقوام میومدن اینجا ساکن میشدند و طبقه ی دو هم که آپارتمان 400 متری خانوم فرخی و سوئیت 45 متری من قرار داشت .وقتی وارد آپارتمان شدیم باورم نمیشد اینجا مال یه پسر بوده باشه..فوق العاده رنگ آمیزی شده بود .. طبقه ی اول آشپز خونه ی چوبی خوشگل سالن یاسی رنگ با پرده ها بنفش کمرنگ ..یه دستشویی با کاشی های زرشکی و طبقه ی دوم یه حال لیمویی کوچولو با یه اتاق خواب سرمه ای سفید و یه اتاق کرم آجری که کاملا نشون میداد که برای اتاق کار رنگ آمیزی شده همه و همه نشون از یه صاحب با سلیقه داشت..با دیدن این همه سلیقه کنجکاویم برای دیدن پسر خانوم فرخی بیشتر و بیشتر شد و اونقدر مو اطراف شده بودم که با حرف بابا که گفت : پسندیدی بابا از جام پریدم وب ا خنده گفتم : عاااالیه بابا.. خیلی ماهه ... نمیدومنم چجوری ازتون تشکر کنم..بابام در کمال سخاوت گفت : قابله تورو نداره ...تو ارزشت برام بیش از ایناست.. نمیدونم چند در صد آدما هستن که طعم حمایت پدرا نرو اونجور که باید میچشن ولی من همونجا تو دلم خدارو شکر کردم که سایه ی پدر به این خوبی بالا ی سرمه.. و جز اون چند درصدم.
به هر صورت بعد از بازدید از ملک بو گذاشتن قرار با آقای سخاوت برای دریافت کلید بابا بابا راهی هتل شدیم تا هم ناهار بخوریم همم لیست چیزایی که برای خونه میخوام رو بنویسم تا از فردا بریم دنبال خرید خیالمم از طری راحت بود که به شروع دانشگاه ده روزی مونده توی این ده روز میتونم جا بیفتم و همه وسایل آسایشی رو فراهم کنم.
فردای اونروز به اتفاق بابا رفتیم دنبال کارا خریدام شامل نیم ست شیری برای سالن یه تخت میز توالت سفید با روتختیه آبی کمرنگ برای اتاق خواب بعلاوه ی یه کتابخونه ی و میز تحریر و میز نقشه کشی چوبی برای اتاق کار که قرار بود اتاق مطالعمم باشه خلاصه گاز و یخچال و ماشین لباسشویی و اتو و جارو برقیو دو دست فرش شش متری..که قرار شد همه توی هقته ی آینده دم خونه ارسال بشه یا بیان نصبشون کنن..
یه هفته ام مثل برق گذشت و با تماس آقای سخاوت فهمیدن اینکه چک پاس شده قرار محضر و تحویل کلید گذاشته شد. موقعی که رسیدیم محضر آقای سخاوت توضیح داد که گویا خانوم فرخی صبح زور بعد از حصول اطمینان از پاس شدن چک بلافاصله سندارو امضا کرده و ازون طرفم رفته فرودگاه بنابر این فقمونده بود من پای برگه هارو امضا کنم.. با گرفتن کلید به پیشنهاد بابا یه حساب توی یه بانک نزدیک خونم باز کردم و بابا برای سه چهار ماهم مبلغی رو توش سپرده کرد و قرار بر این شد هر وقت به پولی احتیاج داشتم بابا به حسایم حواله کنه ..
عصر و فردای همون روزم همه ی وسایل اومر در خونه و با کمک بابا همرو چیدیم .. خوشبختانه خونه پرده داشت و گویا قبل از فروش همرو شسته وتمیز آویزون کرده بودن این باعث شد یه قدمم جلو بیفتیم و خونه ی جدید من از هر لحاظ آماده باشه طرفای نه شب یکشنبه بود و من از فرداش کلاسام شروع میشد که بابا من رو با یه دنیا دلتنگی و مسئولیت تنها گذاشت و عازم شیراز شد ...من موندم و شروعی دوباره... بدون اینکه بدونم آینده چه چیزی برام رقم زده..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#7
Posted: 2 Jun 2012 15:41
فصل چهارم :
دو هفته از مستقر شدنم توی خونه جدید میگذشت . تقریبا هر روز با مامان و کتی تلفنی حرف میزدمو از اوضاع اینجا براشون میگفتم. کلاسام از فردای روزی که بابا رفت شروع شده بود درس هام از همون اول سنگین بود و توجه زیادی رو می طلبید ولی بازم بخاطر کم بودن واحد ها سر جمع هفته ای 12-13 ساعت بیشتر وقتم رو نمیگرفت. با محله ام بیشتر آشنا شده بودم و این چند وقته تقریبا جاها ی که برای خرید منزل مناسب بودن و آزانس محله و .. رو پیدا کرده بودم. همه چی رو روال افتاده بود و تنها مشکلم خالی از سکنه بودن خونه بود .. با اینکه منطقه ی امنی بود و خود خونم مجهز به سیستم دزدگیر بود ولی باز هم شبا احساس بدی داشتم و با هر تقی از خواب میپریدم البته این موضوع رو به مامان اینا نگفته بودم نمیخواستم هنوز هیچی نشده دارم ترس رو بهانه میکنم..از طرفیم هنوز آقای سخاوت بابت کاری که قرار بود منو معرفی کنه تماسی نگرفته بود و همین باعث شده بود بیشتر روزا خونه باشم و توهماتمم نسبت به صداهای اطرافم بیشتر .. تا اینکه یه شب با صدای گرومپی از خواب پریدم..ایندفعه بر خلاف دفعه های قبل که یه جورایی مطمئن بودم توهمه اطمینان داشتم صدارو درست و واضح شنیدم بخاطر همین سریع با همون تاپ و شلوار خوابم دوییدم سمت در و با برداشتم یه چوب که از قبل برای دفاع شخصی کنار گذاشته بودم زدم از توی خونه بیرون و از پله های راهرو سرازیر شدم که صدای پایی رو که داشت میومد بالا رو شنیدم.. چشمتون روز بد نبینه تمام دل و جراتم یهو ته کشید و تمام بدنم یخ بست ,صدای ضربان قلبم رو به وضوح میشنیدم و توی این حین صدای پام هی نزدیک نر و نزدیکتر میشد با دیدن سایه ی یه مرد توی پیچ پلها تصمیم گرفتم فایم بشم ام درست همون موقع از حرکتم چوب دستم خورد به دیوار و صدا داد. با این صدا قدم های مرد تند تر شد و من که مطمئن بودم توان مقابله ندارم با تمام قوا شروع کردم دوییدن و بالا رفتن به پله ها که درست ئم پاگرد آخر احساس کردم یکی از پشت گرفتتم منم تعادلم بهم خورد و خوردم زمین در حالی که جیغ میزدم سریع برگشتم تا دوباره پاشم بدوام که سایه ی یه مرد بلند قد و چهارشونرو بلای سرم دیدم و این باعث شد دوباره جیغ بزنم وبا اینکارم خم شد رو من و دهنم محکم گرفت و با لحن عصبی گفت اینجا چه غلطی میکنی؟ بغضم گرفته بود باید یه کاری میکردم واسه ی همین شروع کردم لگد پرت کردن و توی یه لحظه دستشو گاز گرفتم وچون لاغر بودم از کنار ش در رفتم که با روشن شدن چراغ تونستم صورتشو ببینم به ظاهر و تیپش نمیومد دزد باشه در حالی که گره ابروهاش تو هم بود و داشت کف دستشو که گاز گرفته بودم نگاه میکرد با لحن عصبی گفت :
- ازتون میشه بپرسم تو خونه ی من چه غلطی می کنین؟؟؟
با شنیدن این حرف دوزاریم افتا د که این پسر خانوم فرخی که از ماموریت اومده .. ولی خودمو نباختم با کمال پررویی چواب دادم :
-شما توی خونه ی من چه غلطی میکنید اصلا شما کی هستید؟؟
با عصبانیت دو قدم سمت من برداشت و گفت :
-من؟ بعدم انگار که دوزاریش افتاده باشه با لحن ملایم تری گفت :
-من مجد هستم پسر خانوم محد واحد 2 و شما؟ یادم نیماد توی این ساختمون خانوم جوان جیغ جیغو داشته باشیم..
جمله ی آخر رو از قصد با غیظ و تمسخر ادا کرد..
پیش خودم فکر کردم ... همم.. پس شروین مجد اینه .. بنازم خلقت خدارو ..الحقم تیکه ای بود ..قدی حدودا 185 به بالا موهای پر مشک چشم ابروی مشکی و پوست گندمی هیکلم که دیگه نگو .. توی تی شرت چسبون طوسی و شلوار خاکستریش بد جوری خود نمایی میکرد.. چهار شونه و عضله ای..
یهو با صدای بلند گفت :
- خانوم میشه بپرسم به چی اینجور زل زدین ؟
ناخود آگاه جواب دادم :
-به شما
ولی بلافاصله به خودم اومدم و با دیدن قیافه ی متعجب و ابروهای بالا رفتش چشم ازش یرداشتم که با لحن خاص گفت :
-به چیه من؟
کلافه گفتم :
-به چی شما چی؟
اینبار ابروهاش توهم رفت و گفت :
- منو دست انداختین نصفه شبی ازتون پرسیم شما کی هستید و اینجا چی کار میکنید ..
لحن کلامش خیلی بد بود از خود راضی و مستبد انگار داشت با خدمه ی خونش حرف میزدواسه ی همین در کمال خونسردی جواب دادم :
-باید به عرضتون برسونم این دختر بچه ی جیغ جیغو ساکن واحد روبروی شماست خواهشا از این به بعد اگه هوس کردین شب گردی کنید اینقدر سر و صدا راه نندازین و فرهنگ آپارتمان نشینی داشته باشید!!!
با عصبانیت تقریبا داد زد :
- چی؟؟؟ مگه اونجا فروخته شده؟؟
- منم در کمال آرامش و با لحنی که سعی میکردم تحقیر توش باشه گفتم :
- -بله می تونید با والده تماس بگیرید و بپرسید!!
- در حالی که یه تا ابروشو میداد بالا یه نگا به من کرد و رفته رفته نگاهش رو پایین برد و روی سینه و سر شونه های من برای چند ثانیه ثابت نگه داشت بعدم با لبخند مرموزی به چشام زل زد و گفت :
- بابت خونه ی جدید تبریک ... در ضمن شمام بهتره توی خونه ای که واحد روبروش یه مرد مجرده با لباس مناسب تری بگردید..
- با این حرفش احساس کردم صورتم گر گرفت و بدون اینکه نگاهش کنم از پله ها سرازیز شدم ولی پشتم صدای خندهی بلند و مردونشو شنیدم و اونقدر از دست خودم که بدون اینکه حواسم به ظاهرم باشه وایساده بودم و با یه مرد غریبه یکی بدو میکردم عصبی بودم که ناخودآگاه تمام عصبانیتم رو سر در خونه خالی کردم..محکم اونو بستم.. بعد پشت در تکیه دادم ..بغضم گرفته بود..ناخود آگاه چشمام پر اشک شد.. درست که توی خونواده ی بی حجابی بودم ولی تقریبا بزرگ و ک.چیکمون جلو ی غریبه ها این چیزارو رعایت میکردم .. از تصور اینکه مجد پیش خودش راجع بهم چی فکر میکنه موهای تنمم سیخ شد ..توی این افکار بودم که از پشت در صداشو شنیدم که گفت :
- خانوم نینجاسلاحتو جا گذاشتی و به عنوان غنیمت جنگی مال من... بعدم نترس و در نرو من به جوجه خونگیا کاری ندارم و یه قهقه ی بلند سر داد و در آپارتمانشو بست..
نمیدونم چرا بغضم ترکید..اشکام بی مهابا روی گونه هام ریخت توی دلم گفتم : خدا لعنتت کنه محمد که منو اینجوری کردی.. ضعیف شدم .. خیلی ضعیف شدم..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#8
Posted: 2 Jun 2012 15:42
اونشب تا صبح فقط از این دنده به اون دنده شدم تمام مدت به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردم ..نمیدونم چرا ولی احساس میکردم غرور بدی تو چشماش ازون غرورا که همرو از پا در میاره خوشحال بودم ازینکه فقط همسایمه..خوشحال بودم بابا برام خونه خرید .. و مستاجرشون نیستم و گرنه با اون غرور و خودخواهی آزارم میداد حالا به هر طریقی اونشب بازم با خودم عهد بستم که حتی در حد یه همسایم باهاش روبرو نشم..
فکر خیالا باعث شد فرداش تقریبا کل کلاسامو چرت بزنم و آخرم سر کلاس 1 تا 3 که استاد سخت گیر و جدییم داشت تذکر بشنوم.. و تمام اینارو از چشم مجد میدونستم .. عصر طرفای ساعت 4 بود که رسیدم و به محض اینکه کلید انداختم صدای زنگ تلفن بلند شد از شوق اینکه نکنه از خونه باشه با عجله خواستم برم سمت تلفن که جیب مانتوم به دستگیره ی در گیر کرد و خوردم زمین به هر بدبختی که بود رسیدم با نفس نفس گفتم :
-ب..له.
صدای مردونه ای پشت خط پیچید در حالی که تو صداش خنده بود و تا حدودی ام آشنا میزد گفت :
-سلام
-سلام .. شما؟
- مجد هستم نمیدونستم اینقدر زنگ تلفنم شمارو از خود بیخود میکنه .. احتیاط کنید خانوم..
کارد میزدی خونم در نمیومد مرتیکه... از تو چشمی کشیک منو میکشه و تا رسیدم زنگ زده تا هول شم بهم بخنده ... با لحنی که سعی میکردم آروم و خونسرد باشه گفتم :
- امرتون..
خنده ای کرد گفت :
-چه بد اخلاق .. بگذریم خواستم بگم رمز جدید دزدگیز چیه؟ امروز برا قطعش ..
وسط حرفش پریدم و گفتم :
- 664567
در جوابم جدی گفت :
-اوه وایسا خانم چه خبره دوباره لطفا بگید
شمرده گفتم :
-6..6...4..5..6..7
-آهان مرسی..
با لحن سردی گفتم :
خواهش می کنم.
- چیه بابت دیشب ناراحتین ؟ دلیل اصلی تماسم این بود که ازتون عذر خواهی کنم اگه ترسوندمتون... اگه کاری ندارید .. روز بخیر
به آرومی خداحافظی کردم .. باورم نمیشد .. حس بدی که داشتم با معذرت خواهی که کرد تا حدودی بهتر شد ..پیش خودم فکر کردم اونقدرام آدم بدی نیست...ولی بازم یکی ا ز درون بهم نهیب زد باید ازش خیلی خیلی دوری کنم..
تقریبا یک ساعت بعد از تماس مجد بابا تماس گرفت و شماره ی آقای سخاوت رو داد گفت گویا 2-3 بار با همراهم تماس گرفته بوده تا راجع به شرکتی که قرار بود معرفی کنه بگه و من جواب نداده بودم..
بابا خواست تا باهاش تماس بگیرم یادم افتاد گوشیم رو از بعد از کلاس از رو silent بر نداشتم واسه ی همین بلافاصله که با بابا قطع کردم شماره ی سخاوت رو گرفتم و با اولین زنگ گوشی رو برداشت.. بعد از سلام و احوالپرسی و تشکر دوباره بابت خونه و عذر خواهی اینکه همراهمو جواب ندادم .. گفت زنگ زده تا بهم خبر بده فردا برای مصاحبه برم شرکت آتیه بعد از یادداشت آدرس بهم گفت که راس ساعت 8 باید اونجا باشم و بهتره مدارک و چندتا از نمونه کارهامو براشون ببرم!!در آخرم اضافه کرد که تا اونجا که میشده برام سپرده اونجا و دیگه باقیش بستگی به توانایی خودم داره و اینکه چجوری خودم رو نشون بدم! بعد از تشکر دوباره و خدا حافطی . یه نگاه به کاغذ آدرس کردم تقریبا مرکز شهر بود اسم آتیم برام آشنا بود جز اون دسته از شرکتا بود که با وجود اینکه 4-5 سال شکل گرفته ولی توی همین چند سال تونسته بود خودی نشون بده و اسمشو پای خیلی از قرارداد های بزرگ بیاره.
صبح روز بعد ساعت 6 از خواب پاشدم و بعد از خوردن صبحانه لباسم رو که از دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یه مانتوی مشکی که لبه ی آستیناش نوار پهن زرشکی داشت و یه شال زرشکی با شلوار مشکی و کیف و کفش مشکی ورنی .. بعدم یه دستی به صورتم بردم بعد از مدت ها یه آرایشی کردم .. در کل بدک نشدم و بالاخره بعد یه ربع دل از آینه کندم بساعت 7:15 بود که زنگ زدم آژانس و بعد از برداشتن مدارک و نمونه کارها با خیال راحت رفتم دم در .. 15 دقیقه ای منتظر بودم .. کم کم احساس کردم داره دیرم میشه واسه ی همین مجدد شماره آژانس رو با موبایلم گرفتم که مسئولش گفت متاسفنه ماشین طرح دار نداشتیم و هرچیم باهاتو ن تماس گرفتیم جواب ندادین .. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم و راه افتادم تا برم لا اقل سر خیابون در بست بگیرم داشتم از استرس میمردم 7:40 دقیقه بود من تازه سر خیابون منتظر دربست بودم در همین حین یه پاجروی مشکی از جلوم رد شد و یکم جلو تر از من زد رو ترمز و دنده عقب اومد درست جلوم وایساد اول ترسیدم ولی بلافاصله با پایین اومدن شیشه ی ماشین مجد و شناختم .. چه تیپیم زده بود .. یه عینک آفتابی شیکزده بود , موهای مرتب و براق که نشون میداد تازه از حوم اومده صورت سه تیغ یه کت اسپرت سرمه ای با بلوز سفید م پوشیده بود که خیلی بهش میومد.. عینکشو از چشمش برداشت و گفت :
- سلام ..اگه جایی میری برسونمت ..
پیش خودم گفنم چه صمیمی .. چه زود خودمونی شد!!! با اینکه از خدام بود بپرم بالا و بگم بگاز که دیره ولی با یه حن جدی و رسمی واسه ی ینکه حساب کار دستش بیاد گفتم :
-مرسی از لطفتون!!! تاکسی رو ترجیح میدم..
احساس کردم یه لبخند مرموزی زد و در حالی که دوباره عینکشو به چشمش میزد شونه هاشو بالا انداخت با گفتن : هرحور راحتین گاز داد و رفت ..تا 2-3 دقیقه بعد از رفتن مجد تاکسی نیومد تقریبا داشتم به خودم فحش میدادم که چرا باهاش نرفتم که یهو یه تاکسی از دور دیدم و واسش دست تکون دادم وقتی وایساد مسیرو که گفتم ..گفت : 10 تومان مخم سوت کشید ولی بی خیال چونه زدن شدم و پریدم بالا بهش گفتم آقا زود باش فقط ولی خوب ترافیک بدی بود .. بالاخره با هزار بد بختی ساعت 8:45 رسیدم دم در شرکت و پول و دادم سریع پریدم بیرون .. وارد ساختمون که شدم از آقایی که پشت میز اطلاعات نشسته بود پرسیدم شرکت آتیه کدوم طبقه است که یه نگاه بهم انداخت و با خونسردی به تابلو ی پشتش اشاره کرد .. یعنی کور که نیستی خودت نگاه کن ...چشم انداختم به تابلو و دیدم طبقه 4.. به طرف آسانسور رفتم که با دیدن شلوغی و اینکه طبقه ی 21 بود بی خیالش شدم و بدو رفتم سمت پله ها وقتی رسیدم پشت در شرکت نفسم بالا نمیومد یه چند ثانیه وایسادم نفسم بیا سر جاش .. با دیدن تابلوی شرکت آتیه سهامی خاص بسم ا.. گفتم و زنگ رو فشار دادم..
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#9
Posted: 2 Jun 2012 15:42
بلافاصله در باز شد ..نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو....یه لحظه از اون چیزی که دردم شوکه شدم عجب Design ای داشت یاد یکی از شرکت های امریکایی افتادم که توی مجله ی معماری برتر دیده بودم تقریبا به سبک اون طراحی شده بود اونقدر محو اطراف بودم که صدای منشی رو نشنیدم و وقتی به خودم اومدم که داشت میگفت :
- خانوم ؟؟ حواستون کجاست ؟؟
- ها؟!؟! بله .. چیزی فرمودید ؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
- عرض کردم امرتون ...
- معذرت میخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم برای مصاحبه ی شغلی اومدم ..
با بی حوصلگی گفت :
ساعت 8 باید اینجا میبودید خانوم!! آقای رییس روی وقت شناسی خیلی حساسند و بعد اشاره کرد بشینم و تلفن رو برداشت و شماره ای گرفت حدس زم باید به رییسش زنگ بزنه که حدسم درست بود چون گفت :
- جناب رئیس خانوم مشفق تشریف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشی رو که گذاشت رو کرد به من و گفت :
- فرمودن الان کار دارن فعلا منتظر باشید. و سرشو انداخت پایین و مشغول کارش شد منم از فرصت استفاده کردم وشروع کردم اطراف رو دید زدن..طراحی فضای اونجا کاملا مدرن بود از ترکیب چوب و فلز که در یونان باستان نشانه ی اقتدار بود استفاده شده بود در ها همه چوب های تیره که روشون خراطی شده بود دیوارها ترکیب رنگ کرم و قهوه ای و توی دیوارها با فرفوژه قاب هایی ساخته بودن و داخل قاب ها نمونه کارهای برتر شرکت به چشم میخورد که اکثرشون جوایز متعددی رو به خودشون اختصاص داده بودن واز در که وارد میشدی سمت راست میز منشی و چند تا صندلی به چشم میخورد و روبرو یه سالن نیم دایره که سه تا در رو شامل میشد که روی تابلوهای کنارشون نوشته شده بود اتاقهای بایگانی و امور مالی و امور اداری.. سمت چپ در درست روبروی میز منشی دوتا پله میخورد وارد یه کریدور مانند میشد که اتاق معاون توی یک سمتش و اتاق کنفرانس سمت دیگرش قرار داشت و بین این دو اتاق یه راهروی کوتاه بود که تهش منتهی به یه در میشد که نقش خراطیش با سایر در های شرکت متفاوت و البته چشم نواز تر بود بالاش نوشته شده بود ریاست.. کنار میز منشیم دوتا پله میخورد به سمت پایین که یه راهرو و بود توی تیررس من قرار نداشت .. ولی میشد حدس زد به سمت سایر اتاق ها قسمت های دیگه شرکت میره ..بعد از اینکه خوب اطراف رو بررسی کردم به ساعت نگاهی انداختم تقریبا 9:30 بود رو کردم به منشی و گفتم :
- ببخشید جناب رئیس تماس نگرفتند ؟
با غیظ جواب داد :
- نخیر جلسه دارن ....مشکل خودتون دیر اومدید باید منتظر باشید!!
یعنی حرف زیاد موقوف بشین سر جات!!!!
پیش خودم گفتم اه اه این دیگه کیه فکر کنم اگه همکارش بشم نتونم باهاش کنار بیام با این فکر رفتم تو نخش دختر نازی بود چشمای درشته آبی موهای بلوند که البته رنگ شده بود و پوست عین برف..ولی خوب خروارها آرایشم داشت .. ولی بنظرم بدون آرایششم ناز بود ولی اخلاق اصلا نداشت!! یاد حرف مامان بزرگم افتادم ..نه نه سیرت چیز دیگست ..از افکارم خندم گرفت توی همین فکرا بودم که 45 دقیقه دیگم گذاشت دیگه داشتم کلافه میشدم گاه گداریم یکی میومد می رفت اتاق معاون یا میرفت سمت اون راهرویی که بهش دید نداشتم .. ولی در کل شرکت آرومی بود ساعت حدودای 10:20 بود که صدای زنگ تلفن اومد و منشی بعد از اینکه جواب داد با چشمی گوشی رو گذاشت و رو کرد به من و گفت :
-آقای رییس منتظرن از این سمت لطفا .
گفتم بلدم اون در دیگه بی توجه به حرف من راه افتاد و منم پشتش الحق عجب قد و هیکلیم داشت من فکر کنم تا سر شونشم نبودم ...توی این افکار بودم که رسیدیم دم اتاق در زد و بعد از شنیدن کلمه ی بفرمایید رو به من اشاره کرد ... یعنی برو تو تا لهت نکردم بعدم درو پشت سرم بست و رفت .
یه نگاه به اطراف انداختم رییس روی صندلی پشت به من نشسته بود اهمی کردم بلکه برگرده که برنگشت خندم گرفته بود از اینکه منشی میگفت جلسه داره و هیچکس تو اتاقش نبود و هیچکسم ندیده بودم از اتاقش خارج شه..یه چند ثانیه ی دیگم منتظر موندم و یدم نخیر بر نمیگرده واسه ی همین سرفه ی الکی کردم که یهو گفت : تا اونجا که من میدونم وقتی یکی به دفتر ریاست میاد اول سلام میکنه نه اینکه اهن و اوهون راه بندازه و منتظر باشه بهش سلام کنن..
داشتم فکر میکردم این صدا زیادی آشناست که با چرخیدن صندلی رو به من و خیره شدن دوتا چشم تیله ای مشکی بهم دلیل آشنا بودن صدا واضح شد ... یه جورایی شوکه شده بودم باورم نمیشد مجد روبروم نشسته .. یه نیشگون از پام گرفتم .. دیدم نه مثل اینکه کابوس نیست .. خود خودشه ..یه جورایی شده بود عین زبل خان !!! همه جا بود!!! در حالی که یه لبخند محوی رو لبش بود گفت :
- چرا خشکتون زده خانوم مشفق ؟
با بی حالی روی صندلی کنار میزش نشستم .. که باز با یه لبخنده موزماری گفت :
- فکر نمیکنم آقای رییس اجازه داده باشه بشینید ..
یهو عصبی گفتم :
-شما میدونستید من امروز میام اینجا نه ؟ روی من تاکید کردم! دیدم صبح با یه لبخند مرموزی گفتین هرجور راحتیا و گازشو گرفتینو رفتین بعدم یک ساعت و نیم منو پشت در اتاقتون معطل کردید واسه جلسه اونم چه حلسه ای و به اتاق خالیش اشاره کردم...
بلند زد زیر خنده و گفت :
- وقتی عصبانی میشی چشمات دیدنیه ...تا حالا چشم اینقدر مشکیه ندیده بودم می دونستی ؟؟!
کارد میزدی خونم در نمیومد واسه ی اینکه در وری بارش نکنم نفسم رو محکم دادم بیرون ..
موقعی که دید چیزی نمیگم گفت :
- ببخشید ولی برای اینکه کارمند این شرکت بشی باید on time بودن رو یاد بگیری خوش قول بودن شرط اول برای موفقیت در کاره چون باعث جلب اطمینان میشه حالام بگو ببینم چی میل داری چای یا قهوه ؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
- مرسی چیزی میل ندارم
بدون توجه به حرف من تفن رو برداشت شماره ای گرفت و گفت :
- مش رحیم دوتا نسکافه با کیک بیار اتاقم
بعدم که گوشی رو کذاشت رو به من کرد و گفت :
- یک ساعت ونیم توی این اتاق نشستم چیزی نخوردم معدم داره ضعف میره فکر کنم توام دست کمی از من نداشته باشی ..
بیراهم نمیگفت فشار منم همچین بگی نگی افتاده بود پایین بخصوص با حرصیم که خورده بودم!!!
موفعی که سکوتم رو دید خیلی جدی گفت :
- خوب میشه مدارک نمونه کارهاتو ببینم ؟ سخاوت خیلی ازت تعریف میکرد!! البته میدونم یه حور بازار گرمی بود واسه دختر رفیقش میگفت فوق دانشگاه ... قبول شدی!!1 منم درسمو اونجا خوندم!!
بدون اینکه نگاش کنم پوشه س کارامو گذاشتم رو میزش و اونم توی سکوت شروع کرد به ورق زدن ..
زیر چشمی نگاش می کردم سر بعضی از پلانام مکثی میکرد و سری تکون میداد توی همین حین تقه ای به در خورد و پیرمردی که حدس میزدم مش رحیم باشه با سینی نسکافه و کیک وارد شد با دیدن من لبخندی زد و گفت :
-سلام دخترم
و نسکافه رو جلوم گذاشت منم در جواب لبخند مهربونش لبخندی زدم گفتم :
-سلام پدر جان زحمت کشیدید..ممنون..
اونم گفت :
- نوش جونت بابا وو با گرفتن اجازه بیرون رفت..
وقتی رومو کردم سمت مجد دیدم با یه لبخند محوی داره نگام میکنه تا نگاه منو دید سرشو انداخت پایین روی نقشه ها و گفت :
- کارهاتون در حد یه دانشجو بد نیست ولی من اینجا توقع بیشتری از شما دارم بخصوص با توجه به اسم و رسمی که شرکت داره..من بر خلاف زندگی شخصیم که توش آدم اصلا خوشنامی نیستم ولی توی زندگی شغلیم فوق العاده موفق و مشهورم نمیدونم میدونید یا نه شرکت من نسبت به اینکه شرکت نوظهوریه و 4-5 سال بیشتر نیست که ثبت شده ولی توی همین چند سال کم تونسته مشتری های خوبی برای خودش دست و پا کنه و پروژه های بزرکی رو در دست بگیره ..علاوه بر اینا توسته توی عرصه ی رقابت برنده ی جوایز متعددیم بشه ..نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی یه جورایی برنامه ریزی و شیوه ی مدیریتی من باعث این همه پیشرفت شده البته تلاش بچه های شرکتم غیر قابل اغماض ولی شیوه ی عملکرد من باعث شده این تلاش ها به ثمر برسه.....
با این حرفاش پوزخندی زدم پیش خودم گفتم نمیخوام از خودم تعریف کنم رو خوب اومدی جناب مجد اگه خدایی ناکرده میخواستی تعریف کنی چیکار میکردی!!!!
یهو با تن صدایی عصبی گفت : خانوم مشفق حواستون کجاست ؟؟؟
در کمال خونسردی گفتم :
-داشتم به این فکر میکردم شما نمیخواستید از خودتون تعریف کید اگه میخواستید چیا میگفتید پس!!
بر خلاف تصورم که الان حالش گرفته و عصبی میشه بلند زد زیر خنده ... خنده اش قوی و مردونه پر از غرور بود و چهرشو از اونچه بود جذاب تر میکرد ..از اینکه جذابیتش رو هیچ جوره نمیشد انکار کرد لجم میگرفت و از خودم بدم میومد..
بعد از اینکه دست از خندیدن برداشت رو کرد بهم و مستقیم زل زد به چشامو گفت :
- خوشم میاد زبونت درازه و من عاشق کوتاه کردن زبون کارمندای زبون درازم!!!
اخمام رفت توهم و گفتم :
- حالا از کجا میدونید من قبول کنم که کارمند شما بشم ؟
لبخندی زد و گفت :
- از اونجا که توی چشمات میتونم بخونم چقدر توی کار و درست جاه طلبی و اینجام سکوی پرتاب خوبیه برای امثال تو..
یه چند ثانیه ای توی چشماش خیره شدم .. بعدم کم آوردم و سرمو انداختم پاین.. اونم دیگه ادامه ی حرشو نگرفت و گفت :
- نسکافتو بخور یخ کرد .
بعد از خوردن نسکافه پوشه ی کارامو سمتم گرفت و در کمال ادب گفت :
- خوشحال میشم از فدا بیای سر کار ساعت کاری قانونی اینجا 8 صبح تا 5 بعد از ظهره و بشتر از این اضافه کاری محسوب میشه فقط پنج شنبه ها تا ساعت 12 که این در مورد تو که تازه کاری صدق نمیکنه یعنی پنج شنبه هام تا 5 میمونی ...در ضمن یک ماه بصورت آزمایشی هستی و اگه راضی بودم همکاریتو با ما ادامه میدی ..سخاوت گفته شنبه و دوشنبه دانشگاهی تا 3 از دانشگات تا اینجا یه ربع راه باید بیای و تا 7 بمونی .. و کارهای غقب افتادت رو انجام بدی !
نگاش کردم با حن جدی گفتم :
- از فردا راس 8 اینجام !!
سری تکون داد و گفت :
- خوبه ! در ضمن هیچکس!!! تاکید میکنم هیچکس نباید بفهمه منو تو همسایه ایم!!! چون بفهمن در درجه ی اول واسه ی خودت بد میشه !دوست ندارم آش نخورده و دهن سوخته بشی!!!
با اینکه از حرفش درست و حسابی چیزی سر در نیاوردم ولی قبول کردم و بعد از خداحافظی از شرکت زدم بیرون ...
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1626
#10
Posted: 2 Jun 2012 15:42
فصل پنجم :
اولین صبح کاریم از ترس اینکه خواب بمونم ساعت 5.5 از خواب پاشدم و یه صبحانه ی مفصل برای خودم درست کردم تا بقول کتی مغزم مشعوف شه ..و مشغول خوردن شدم ..یه چیزی بد جوری فکرمو درگیر کرده بود دیروز بعد از اینکه از شرکت مجد بر گشتم اول به مامان اینا زنگ زدم تا بهشون خبر بدم که که کارم جور شده و بعد از اون با سخاوت تماس گرفتم تا ازش بابت لطفی که کرده بود تشکر کنم اما سخاوت چیزی بهم گفت که خیلی فکریم کرد اون گفت :
- آقای محد توی اینکار جز بهتریناست بخاطر همین خیلی سخت گیره تا حالا 4 -5 تا دختر پسر از آشناها معرفی کردم ولی هیچکدوم رو قبول نکرده با اینکه همشون سابقه ی کارم داشتن و حداقل یکی از پلاناشون به بهره برداری رسیده , حتی من چون این دید رو داشتم چند جا دیگم برات سپرده بودم..
بعدم گفت که تعجب کرده من دانشجو , بدون هیچ سابقه ی کاری رو پذیرفته و اضافه کرد که حتما کارام خیلی عالی بوده و ازین بابت کلی خوشحاله و عین بچش بهم افتخار میکنه.
از وقتی که گوشی رو با سخاوت قطع کردم یه ترسی مثل خوره افتاد به جونم اونم اینکه چرا منو قبول کرده ... ولی بالاخره با خودم کنار اومدم که فعلا هیچی مهم تر از اینکه خودی نشون بدم و با کار کردن توی اون شرکت Resume کاری خوبی داشته بشم نبود.
بلند شدم میز صبحانه رو جمع کردم ساعت حدود 6:15 بود , از اونجا که دیروز با توجه به کارکنان اونجا متوجه شده بودم ظاهر آراسته توی شرکت مهم تصمیم گرفتم توی ظاهرم سخت گیری کنم و وسواس بیشتری به خرج بدم ..
یه مانتوی فیروزه ای خیلی خوشرنگ با یک شلوار جین آبی کمرنگ به اضافه ی روسری ابریشم قهوه ای با خال های همرنگ مانتوم که یه کیف کفش قهوه ای تکمیلش کرد رو چوشیدم ..
پشت چشمم یکم سایه ی آبی خیلی کمرنگ زدم مژه های مشکیمم با ریمل کمی حالت دادم..
وقتی رفتم جلوی آینه قدی دم در تا حدودی از خودم راضی بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بیرون و سوتی زد با خنده گفت :
- چیه خانوم مشفق با رئیس شرکت لباساتون رو ست کردین ؟
یه نگاه به ظاهرش کردم دیدم بیراهم نمیگه یه کت قهوه ای اسپرت پوشیده بود با بلوز شلوار جین آبی کمرنگ و یه کفش قهوه ای اسپرت خیلی شیک..
خندم گرفت ... که فهمید و ادامه داد : جوابمو ندادین از کجا میدونستین من تیپ آبی قهوه ای میزنم که شمام همون تیپ رو زدین؟؟
نگاه گذرایی بهش کردم و گفتم :
- این فیروزه ای نه آبی
- از نظر ما آقایون کلا آبی ابیه .. حالا فیروزه ای آسمانی لاجوردی .. همش آبی محسوب میشه ما از این قرتی بازیا نداریم ...
راست میگفت مامان نوشین و بابام همیشه سر اینکه بابا پرده ی اتاق رو صورتی میدید و مامان اصرار داشت گل بهیه بگو مگو داشتن !! حتی بابا رنگ اتاق کتی رو که یاسی بود رو هم صورتی میدید واسه ی همین حرص کتی در میومد و میگفت بابا چنان میگه صورتی یاد اتاق باربی میفتم ..
موقعی که لبخند رو رو لبم دید یه جور مهربونی که منو یاد خنده های بابا محسن انداخت خندید و گفت :
- دیدی بالاخره خندیدی..
سری تکون دادم که ادامه داد مسیرمون یکیه با من میای ؟
یاد دیروز افتادم دوباره یکم اخم کردم و گفتم : نه مرسی خودم میام ..
مرموز نگام کرد و جدی گفت:
- پس دیر نکن!
گفتم :
-سعی میکنم!!!
یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت :
- راستی من تو شرکت اینقدر شوخ نیستم ...خواستم گفته باشم..
نخیر انگار اصلا اموراتش نمیگذشت اگه سر به سر من نمیذاشت ..
با لحن جدی گفتم :
- بله ..متوجه ام
و از در رفتم بیرون اواسط کوچه بودم که پاجروی مشکیش با سرعت از کنارم گذشت و سر پیچ کوچه نا پدید شد!!!
نمیدونم چرا ولی یه حسی بهش داشتم !!! نمیگم توی یه نگاه عاشق شدم و از این مزخرفات ولی وقتی میدیدمش حول میشدم ..حسی رو که هیچوقت به محمد نداشتم!! البته خیلی خوب خودمو کنترل میکردم .. نمیدونم شاید همه ی اینا مال برخورد اولمون یا صمیمی حرف زدن اون بود بهر حال نباید اجازه میدادم از حدش خارج بشه!!!
وقتی رسیدم سر کوچه تازه یادم افتاد من بلد نیستم با تاکسی خطی برم اونجا دیروزم آدرسو داده بودم دست راننده واسه ی همین بی خیال مال دنیا شدم و دوباره دربست گرفتم راننده که پیرمرد خوبی بود و بقول خودش تمام کوچه پس کوچه های تهرون رو میشناخت بهم گفت نزدیکترین و ارزون ترین راه اینه با اتوبوس سر خیابون برم تا فلان میدون و از اونجا خطی هایی هست که درست از جلوی ساختمون شرکت که ساختمون تجاری معروفیم بود عبور میکنه..و در حدود 30 دقیقم بیشتر طول نمیکشه ..
ساعت طرفای 7:45 بود که رسیدم رم در شرکت از پیرمرد تشکر کردم و پیلده شدم اینبار بر خلاف دیروز با آسانسور رفتم وقتی جلوی در رسیدم با نام خدا زنگ زدم و وارد شدم به خانوم منشی که انگار تازه رسیده بود سلام دادم که یک نگاه خیره بهم کرد و سری تکون داد (یعنی بازم تویی که!!! ) بلافاصله تلفن رو برداشت حضور منو یه مجد اعلام کرد! بعد از ربع ساعت مجد به همراه یه دختر که از قیافه و چشمهای سرخش معلوم بود گریه کرده از دفترش بیرون اومد احساس کردم عصبیه موقعی که به میز منشی رسید بدون توجه به حضور من رو کرد به منشی و گفت :
خانوم شمس خانوم کرامت رو بعد از کارگزینی ببرید واحد مالی تا تسویه حساب کنن ایشون از امروز با ما همکاری نمیکنند!!!
دختر یهو با یه صدای بغض دار تقریبا ناله کرد :
- شروین جان ...
مجد عصبی نگاهی بهش انداخت که دختر دیگه چیزی نگفت و فقط بغضش تبدیل به هق هق خفه ای شد...
منشی که حاا دیگه فهمیده بودم فامیلیش شمسه انگار که به یه همچین صحنه هایی عادت داره با خونسردی دستمالی دست کرامت داد و گفت :
- بسه دیگه دنبالم بیا
وقتی تو پیچ راهرو از نظر ناپدید شدن مجد تازه متوجه من که تو بهت بودم شد در حالی که هنوز برق عصبانیت تو چشماش با لحن خشنی گفت :
- خانوم مشفق میخواین همین جا وایسین؟؟؟؟ .. نمایش درام تموم شد دنبالم بیاین تا با وظایفتون آشنا شید!! ریزه کاری هاشم همکار جدیدتون خانوم فرهمند براتون وضیح میدن!!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!