ارسالها: 219
#1
Posted: 10 Jun 2012 07:39
درخواست تایپیکی با عنوان
رمان زیبای عاشقانه برای پسرم
را داشتم
ممون
عاشقانه برای پسرم
نویسنده:خانم تکین حمزه لو
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#2
Posted: 10 Jun 2012 12:37
ديشب دوباره داشتم خواب ميديدم خواب آن شبي كه رامين رفت تو خواب هم همون داشتم فكر ميكردم چرا رفت؟ما كه با هم دعوامون نشده بود. يعني چند ماهي بود كه اصلا جروبحثمون نشده بود كاري هم نكرده بود كه بهش برخورده باشه و مثل هميشه بره تو لك و قهركنه...پس چرا ؟ دلم مي خواست سرش داد بزنم و بپرسم چرا؟مگه من چه گناهي كردم؟مگه تقصير منه؟
بعد تو خواب ناگهان خشم و غضبم جايش را به يك جور خونسردي غير قابل باور داد با خودم گفتم:
رفت كه رفت به درك!مگه خودم چلاقم كه نتونم زندگيمو اداره كنم...
بعد ياد نيما افتادم و دلم يخ كرد آنقدر يخ كردم كه تمام پوست بدنم مثل پوست مرغهاي پركنده دون دون شد.با نيما چه ميكردم؟چطوري سركار ميرفتم؟ به كي ميسپردمش كه مثل خودم دلش بسوزه؟ بعدش بغض كردم
بايد فاتحه كار از بيرون را مي خواندم هيچ جايي نبود كه نيما را بزارم آنجا و با خيال راحت بروم سركار .
پس چطوري بايد خرج زندگيمون را ميدادم؟توهمون خواب دلم براي مظلوميتم سوخت و براي تنهايي بي رحمانه ام به گريه افتادم همان طور كه گريه ميكردم دلم براي رامين هم ميسوخت كه از خانه رفته و تنها مانده بود گريه ميكردم بي آنكه بترسم كسي صدايم را بشنود بي آنكه نگران شوم الان همه دلشان خنك ميشود پيش خودشان يا شايد بلند بند ميگويند((خود كرده را تدبير نيست مگه ما بهت نگفتيم كسي كه صلاحش را نميدونه حقشه هر چي بكشه....)) هر چي گريه ميكردم بيشتر دلم سبك ميشد دلم ميخواست همون طوري گريه كنم تا آخر دنيا تا وقتي كه راحت و خالي بشوم اما بعد از خواب پريدم نفس نفس ميزدم صداي نفسهايم آنقدر بلند بود كه بي اختيار با دست روي دهنم را گرفتم تا نيما بيدار نكنم دلم نميخواست بدخواب شود آنوقت هر دو بيچاره مي شديم دستم را روي صورتم كشيدم و از خيسي چشمهايم دريافتم كه واقعا گريه كرده ام و سبك نشده بودم بدتر غصه دار شده بودم غم دنيا روي سرم خالي شده بود كمي در جايم غلت زدم بلكه دوباره بخوابم به نيما نگاه ميكردم كه شستش را مي مكيد و بريده بريده نفس مي كشيد رويش را مرتب كردم و روي نوك پا از اتاق بيرون آمدم .
هوا داشت تازه روشن ميشد و صداي جيك جيك گنجشكها از بيرون پنجره ها خانه را پركرده بود.هوا سردي خاصي را داشت با اينكه وارد فصل تابستان شده بوديم نسيم خنكي پرده هاي بلند و سفيد حرير را پس ميزد
موهايم را با گيره اي جمع كردم و بي هدف پشت ميز نشستم مثل مهمان كنجكاوي كه بار اول وارد خانه اي ميشود همه جا را از نظر گذرانده بود همه چيز سر جاي خودش بود بي ذره جابجايي ...مثل وقتي كه تازه توي اين خانه آمديم مثل روزي كه با سپيده و مادرم جهيزيه ام را بادقت و وسواس چيدم مثل پنج سال پيش چرا تو اين سالها هيچي را جابجا نكردم
حتي اون گلدون گنده بي ريخت كه شبنم و كامران برايمان آورده بودند و من ازش متنفر بودم ولي به خاطر اينكه به دوستانم برنخورده گذاشته بودمش روي كنسول خوشگل و عتيقه ام هر دفعه ميديدمش پيش خودم ميگفتم چرا اين چيز بي ريخت و زشت روي اين كنسول به اين خوشگلي گذاشتم و تصميم گرفتم ورش دارم اما هر بار ميگفتم بذار اين بار شبنم و كامران آمدن و رفتن برش ميدارم حالا خيلي وقت بود كه ديگه كسي خونمون نمي آمد تقريبا دوسالي ميشد اما هنوز گلدون اونجا بود شايد وقت نكرده بودم تغيير دكوراسيون بدهم شايد هم دل و دماغ را نداشتم از وقتي رامين رفته بود ...
راستي رامين كجا رفته بود؟به ساعتم نگاه كردم كه تقويم مربع كوچكش عدد دو را نشان ميداد دوتير ...با كمي فكر متوجه شدم نزديك يكسال است كه رامين رفته حتي عيد هم نيامده بود ومن براي اولين بار در عمرم تنهايي دعاي تحويل سال را خواندم و بعدش هم حسابي گريه كردم البته نيما هم كنارم نشسته بود ولي باز من احساس تنهايي و بي كسي كشنده اي ميكردم مخصوصا اينكه ميدانستم جايي نيست كه با شوق و ذوق براي عيد ديدني بروم و همين شدت گريه ام را بيشتر ميكرد البته دلم هم نمي خواست جايي بروم حتي خانه پدري ام كه هميشه دلتنگش بودم حوصله نگاههاي پر ازدلسوزي و جمله هاي پر نيش و كنايه را نداشتم ظرفيتم ديگه پر شده بود حتي لبريز هم شده بود براي همين ترجيح مي دادم خانه بمانم و برنامه هاي مزخرف ولوس تلويزيون را تماشا كنم و با نيما سرو كله بزنم.
وقتي روشنايي هال كوچك را پر كرده بود با تنبلي بلند شدم
و كتري را پر از آب كردم و روي گاز گذاشتم بعد بي هيچ تصميم قبلي سراغ آلبوم ها رفتم و آلبوم بزرگ را كه با مخمل سرمه اي پوشيده شده بود در آوردم و باز مثل گربه اي تنبل سرجايم برگشتم پاهايم را زيرم جمع كردم و با طمانينه آلبوم را باز كردم با دقت به عكس خيره شدم .
در لباس زيبا و گرانقيمت عروسي مي درخشيدم چشمهايم ميخنديد حتي از لبخند كمرنگم بيشتر پيدا بود به دقت جزئيات را بررسي كردم حلقه شيك و سنگينم در عكس پيدا بود و سرويس درخشان و تكم حتي در عكس هم معلوم بود چقدر گران و زيباست چقدر دنبالش گشته بودم تمام جواهري هاي معروف و به نام تهران را زير پا گذاشته بودم و در آخر يك شوي خصوصي جواهرات پيدايش كرده بودم با اينكه خيلي گران بود رامين تسليم نگاههاي پر از التماسم شده بود و عليرغم اخم و غرغر مادرش پولش را پرداخته بود .
استدلالش اين بود كه طلا ارزش خودش را هميشه حفظ ميكند و من بي توجه به حرفهاي پدر و مادرش در دنياي ديگري بودم .روي صورت رامين كه روبه دوربين ميخنديد دقيق شدم چشمهاي اوهم هم از شادي ميدرخشيد من اشتباه نميكردم اوهم آن شب در پوستش نمي گنجيد
پس چه شد كه...؟
بغض گلويم را فشرد .عكس هاي بعد راتند تند و سرسري نگاه ميكردم عكس ها حكايت از كامل بودن همه چيز داشتند .سفره عقد با تزئيني بي نظير پر از ظروف كنده كاري شده نقره و گلهاي گرانقيمت و كمياب كه اتاق را پر كرده بود ميز غذا مملو از غذاهاي عالي و دسرهاي رنگارنگ....
بادلتنگي آلبوم را بستم دستم را زير چانه ام گذاشتم و همان طور كه با ناخنم دايره هاي خيالي روي مخمل نرم سرمه اي را ميكشيدم ياد آن روزها افتادم.
اولين باري كه رامين را ديده بود با دوستانش در كافي شاپ نزدیك دانشگاه جمع شده بودند تا پايان يافتن امتحان ترم را جشن بگيرند رامين همراه آرمان نامزد يكي از بچه ها به جمعشان پيوسته بود و در مقابل چشم غره هاي پيش خدمت و صاحب كافي شاپ از رو نرفته بود در اولين برخورد از رامين خوشم نيامده بود حتي كمي جاخورده و حالت تدافعي گرفته بود به نظرش رامين از آن دسته مردهايي بود كه براي جلب توجه جمع زيادي غلو ميكردند و خودشان را در هر دسته و گروهي كه باب ميل جمع بود جا ميزدند .
آن روز سحر طبق عادت هميشگي شنونده بود تا گوينده و بادقت به مكالمه اي بين شبنم و رامين حق به جانب از يكي از كار گردانهاي مشهور طرفداري ميكرد.
اگر عوام نميفهمن منظور كارگردان چي بوده اين برميگرده به سطح شعور عاميانه مردم كه هنوز خيلي پايينه
شبنم پرشور و احساساتي جواب داد:
اين به قول شما عوام شدن آلت دست امثال شماها....وقتي ميخواهيد ازشون استفاده كنيد در شعور و دانش و هوش چنين مردمي يافت نميشن و بهشون افتخار ميكنيد و حتي اشك تو چشمهاتون حلقه ميزنه تا خرتون از رو پل بگذره....
البته ببخشيدها! ولي وقت انتخاب خودشون كه ميرسه اگه بر خلاف ميل و سليقه شما تصميم بگيرن و انتخاب كنن ميشن عوام و بي سواد و بد سليقه و سطح پايين نه؟
رامين پوزخند زد:
اينطورام نيست چطور همين كارگردان تو خارج از كشور كلي جايزه ميگيره؟
همون فيلم تو ايران اصلا استقبال نميشه يا اگرم كسي ميره و ميبينه مثل شما ها خيلي راحت ميگه من كه نفهميدم اصلا سعي هم نميكنه بفهمه بره دنبالش ببينه اين بابا منظورش چي بود اينطوري ميشه سطح فرهنگ يك ملت را بالا برد ؟
اين بار نوبت شبنم بود كه پوزخند بزند.
رامين نگاهي به حاضرين انداخت هركس مشغول گفت و گو با كناري اش بود به جز سحر كه نگاهش به فنجان بود و گوشش به بحث شبنم ورامين وقتي فهميد او را مخاطب قرار داده جا خورد.
شما هم منظوردوستتون را تاييد ميكنيد؟
سحر سرش را بلند كرد و متعجب نگاهي به رامين انداخت .
بامن بوديد؟
شبنم هم به او خيره شده بود سحر ميدانست اگر از او دفاع نكند دلخور ميشود در واقع خودش هم خيلي با آدمهايي كه ميخواستند ثابت كنند با فرهنگ و شعور بالا هستند و با بقيه متفاوت هم عقيده نبود آهسته گفت:
به عقيده من هر كسي بايد به نظر و سليقه ديگران احترام بذاره پيشنهاد يه چيزه ولي اجبار چيز ديگه اي است .ما حق نداريم كسي رو وادار كنيم چيزي رو انتخاب كنه كه دوستش نداره .
نظرات باهم متفاوته به نظر من تنوع تو همه چيز بايد اونقدر زياد باشه كه ميل و سليقه همه رو تامين بكنه.....
رامين لبخند زد نه يك لبخند واقعي و از ته دل نوعي پوزخند مودبانه گوشه لبش را كج كرده وبه سحر نگاه ميكرد يك جور نگاه پر تحقير انگار بگويد((توهم كه مثل دوستت عامي هستي!))اما سحر اهميت نداده بود و باز به ته فنجان قهوه اش زل زده بود . سوال بعدي رامين آنقدر باموضوع مورد بحث فاصله داشت كه صداي غليظ آلود شبنم را هم بلند كرد.
شما به فال اعتقاد دارين؟
سحر بي اختيار خنده اش گرفته بود در يك لحظه تصميم گرفت كمي اذيتش كند.ميدانست رامين از آن آدمهايي است كه فال و اين كارها را مختص زنان خاله زنك و به قول خودش عوام ميداند بنابراين با جديت گفته بود:
آره خيلي هم اعتقاد دارم.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#3
Posted: 10 Jun 2012 12:39
برخلاف انتظار رامين لبخند كجي اش را نزده و به سادگي پرسيده بود:
خودتون هم بلديد فال قهوه بگيريد؟
سحر مانده بود چه بگويد اگر ميخواست اذيتش كند بايد ميگفت بله آن وقت احتمال داشت فنجانش را بدهد تا برايش فال بگيرد و دستش بيندازد .اگر ميگفت نه ديگر نميتوانست حرصش را درآورد .به هر حال سحر تصميم گرفت بيشتر از اين قضيه را كش ندهد و براي همين سادگي جواب داد:
نه بلد نيستم.
اما رامين در ميان بهت و حيرت سحر و شبنم دستش را دراز كرده و فنجان سحر را از جلويش برداشته بود همان طور كه به ته فنجان با دقت نگاه ميكرد با خونسردي گفته بود.
من يك كمي بلدم بذاريد ببينم....
بعد از مدتي سرش را بالاگرفت و با دقت به صورت سحر خيره شد آنقدر كه سحر شرمنده سرش را پايين انداخت صداي رامين پر از حسي شده بود كه سحر نميتوانست بگويد چيست فقط مي توانست صميميت و تحسين را از صداي آن بخواند.
شما دختر فوق العاده صبوري هستيد الان كه خيلي دوربرتون شلوغه و فكر شما هم خيلي مشغوله ولي بعد...
رامين ساكت شد و سحر با كنجكاوي پرسيده بود:
خوب... بعد؟
بعدش يك نفر تو زندگيتون پيدا ميشه كه تمام فكر وذكرتون رو مشغول ميكنه يك جورايي دلبستش ميشيد حتي ممكنه باهاش ازدواج كنيد در هر حال آدميه كه تو زندگيتون تاثير ميگذاره...
صداي خنده شبنم نگذاشته بود رامين ادامه بدهد شبنم بريده بريده گفت:
اين كارا عاميانه نيست؟ از شما بعيده!
رامين خيلي جدي سر بلند كرد:
نخير پيش بيني آينده يك جور علمه همه جاي دنيا هم طرفدار داره.
بعد دوباره نگاهي به فنجان انداخته و به سحر رو كرده بود :
اين شماره اي كه ميگم يادداشت كنيد يه مشكلي داريد كه به دست اين آدم حل ميشه
سحر ساده دلانه شماره را پشت كتابش يادداشت كرده و پرسيده بود:
اين آدم از اين دعا نويس و رمال هاست؟چون من اصلا از اين كارها خوشم نميآد!
رامين فنجانش را به طرفش دراز كرده وجواب داد:
اصلا احتياجي نيست بريد پيشش از همون پشت تلفن بهتون ميگه چكار كنيد.
شبنم باز از خنده منفجر شد:ول كن بابا سحر تو كه انقدر خوش باور نبودي!
فال و اين چرت و پرت ها همش كلاهبرداريه شرط ميبندم به اين شماره كه زنگ بزني يه منشي يه شماره حساب بهت ميده تا كلي پول تو حساب نريزي و رسيدش رو براشون فاكس نكني جواب سلامت را هم نميدن حالا ببين!
رامين ديگر عصبي شده بود:
شما مگه وكيل وصي سحر خانم هستي؟ تاحالا كه داشتيد دم از انتخاب و سليقه و از اين حرفها ميزديد چطور شد حالا داريد وادارشون ميكنيد طبق سليقه شما عمل كنند؟
شبنم كه بدجوري تو ذوقش خورده بود از جا بلند شد در يك لحظه همه سرها به طرف آنها چرخيد شبنم با ناراحتي و بغض آلود گفته بود:
بچه ها فعلا من ديگه بايد بروم.
و قبل از آنكه كسي حرف بزند از در كافي شاپ بيرون رفته بود .آن شب سحر تا صبح در فكر و خيال آن روز و حرفهاي رامين بود
آن شماره تلفن بدجوري قلقلكش ميداد جريان را براي خواهرش سپيده تعريف كرده بود سپيده چند سالي از سحر بزرگتر بود و تازه فارغ التحصيل شده و دنبال كار ميگشت ... دختري شاد و پرانرژي كه برعكس سحر اصلا در مورد زندگي مشترك و ازدواج فكر نمي كرد و تصميم داشت تا سر كار نرفته و حقوق بگير نشده قيد ازدواج را بزند
او هم به سحر گفته بود : احتمالا شبنم حق داره اين جور جاها براي چاپيدن آدمهاي ساده و گرفتاره تو مگه مشكلي داري كه بخواي كسي برات حلش كنه ؟
و سحر مانده بود چه جوابي بدهد البته خودش هم در كلنجار با خودش اين حرف را پرسده بود مگه من مشكلي دارم كسي برام حلش كنه؟ ولي كنجكاوي نميگذاشت از فكر آن شماره بيرون رود.
بعد از يك روزسبك و سنگين كردن قضيه تصميم گرفت به آن شماره زنگ بزند اگر كسي شماره حساب داد و به قول شبنم پول خواست ميتوانست به سادگي تلفن را كنار بگذارد و انگار نه انگار چنين شماره اي وجود داشته بي خيال همه چيز شود همان طور كه شماره ميگرفت در ذهنش به دنبال مشكلي بود كه بايد با ان طرف خط مطرح ميكرد.مشكلات ريز و درشتش صف كشيدند خوبه بهش بگم مامان همش نگرانمه و با من مثل يه بچه رفتار ميكنه شايد هم در مورد بابا يه چيز هايي بگم مثلا ازش بخوام يه كاري كنه اين گير بازارش تعطيل بشه يا اصلا ازش بپرسم چند سالگي ازدواج ميكنم؟ چرا فعلا هيچ خبري تو زندگي ام نيست ...
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#4
Posted: 10 Jun 2012 12:40
صداي آن طرف خط از فكر و خيال جدايش كرد:
بله ؟
صداي پسر جواني بود و به شدت آشنا سحر شروع به كنكاش ذهنش كرد كجا اين صدا را شنيده بود ؟ تصميم گرفت صحبت كند تا بلكه طرف را بشناسد:
الو؟
بفرماييد...
سحر من من كنان دنبال جمله درست ميگشت :
راستش شماره شمارو يكي از دوستام بهم داده گويا شما...
صدا خنديده بود:
بله .. من ميتونم در مورد آينده بهتون بگم شما اسمتون سحره درسته؟
نفس در سينه سحر حبس شد آشكارا جا خورده بود صدا كه متوجه تعجب سحر شده بود ادامه داد:
يه خواهرم داري رشته دانشجوي شيمي هستي دورور بر بيست و يكي دو سالته...
سحر هر لحظه بيشتر شگفت زده ميشد بعد ناگهان متوجه شد صدا را كجا شنيده است با ترديد و دودلي پرسيد:
رامين؟...
و صدا قهقهه زده بود:
سلام خيلي زودتر ازاين منتظر بودم منو بشناسيد حالتون چطوره؟
سحر دلخور و عصباني از سركار ماندنش غريد:
اصلا شوخي بامزه اي نبود.
كدوم شوخي؟
همين شماره دادن و سركار گذاشتن من ساده!
رامين نفس عميقي كشيد كه صدايش خط را پر كرد:
اگر همين جوري شماره بهتون ميدادم مي گرفتيد؟
سحر قاطع و وفوري گفت:
نه؟
براي همين مجبور شدم اينطوري شماره بهتون بدهم تازه خيلي هم سركار نرفتين اينم يه جور پيشگويي بود ديگه .
سحر ساكت منتظر مانده بود و رامين ادامه داد:
الان يكي تو زندگيتون وارد شده مگه نميخواستين همين رو بدونيد؟
سحر عصباني از اعتماد به نفس زياد از حد رامين به سردي جواب داد:
خيلي از خودتون مطمئنيد...
رامين خنديده بود:
مگه چمه ؟سال اخر مهندسي مكانيك خوش قدوبالا خوش تيپ و خوش ادا
و سحر نتوانسته بود جلوي خنده اش را بگيرد:
چه از خود راضي!
رامين حاضر جواب و با حضور ذهن بيشتر خودش را در دل سحر جا كرده بود:
اگه از خود راضي نبودم دنبال بهترين دخترا نبودم و اين همه فيلم بازي نمي كردم
سحر شرمزده حرفي نزده و رامين يك نفس ادامه داده بود:
ميخواستم ازتون خواهش كنم به من فرصت بديد تا بيشتر باهم آشنا بشيم من خيلي از شما خوشم امده واگه منو ميشناختيد مي فهميديد كه اين اتفاق خيلي نادري است چون من اصولا آدم سختگيري هستم و خيلي سخت از كسي خوشم مياد اما اگر هم خوشم بياد هر جوري شده به دستش ميارم .
سحر عصباني از آنهم اطمينان پسر به او توپيده بود:
خيلي هم مطمئن نباشيد
رامين بي آنكه ناراحت شود خنديده بود:
تاحالا كه موفق بودم نه؟
و سحر باز خنده اش گرفته بود رامين هم متوجه نرمش سحر شده بود :
پس يعني موافقين؟
من كي همچين حرفي زدم؟
خنده يعني موافقم ديگه مگه نه؟
سحر جدي شد نخير فقط عيب من اينه كه زود خندم ميگيره ولي معنيش موافقت با شما نيست اتفاقا به نظر من شما خيلي آدم خودخواه و مغروري هستيد و اين اصلا با معيارهاي من جور نيست بنابراين بهتره وقت همديگر را نگيريم كاري نداريد؟
صداي رامين هم جدي شد حتي كمي دلگيري از لحن صدايش حس ميشد :
من هم كتمان نكردم كه خودخواه و مغرورم ولي شما از من چيزي نميدونيد
خيلي زود داريد تصميم ميگيريد بهتون گفتم كه من اكثرا چيزي را ميخواهم به دست مي آرم بهتون نميآد انقدر سطحي نگر باشيد حداقل اين فرصت روبه خودتون ميداديد كه منو بشناسيد و بعد تصميم بگيريد
حوصله سحر سر رفته بود تمام حرفهاي پسر بوي خودخواهي ميداد اعتماد بنفس خوب بود ولي ديگر نه اينقدر به سردي گفت:
من سطحي نگر و عجولم ...قبول !حالا ميگيد چه كنم؟
رامين باز حاضر جوابي كرده بود:
هيچي يه ناهار مهمون من باشيد
و سحر باز خنده اش گرفته بود قسمت آسان گير شخصيتش در گوشش پچ پچ كرده بود حالا چه اشكالي داره يه ناهار مفت هم ميخوري يه كم هم ميخندي و تفريح ميكني...كم مثل ننه بزرگها ادا دربيارا فردا مثل سپيده حسرت روزاي دانشجويي را ميخوري ها!
آهسته در گوشي گفت:
با يه نهار دست از سرم بر ميداري؟
جواب رامين باز سحر را به خنده انداخت:
شايد هم بعد از يه ناهار تو دست از سرم بر نداشتي .
قرار ناهار براي فردا گذاشته شد و سحر در اضطراي اين اتفاق جديد تا صبح خودش را سرزنش كرد.
صداي ضربه هاي كوچكي كه به نرمي به در چوپي آپارتمان ميخورد از جا پراندم.
مثل دزدي كه موقع دزدي مچش را گرفته باشند هول شده بودم آلبوم را سرجايش گذاشتم صداي سوت كتري هم بيشتر دستپاچه ام ميكرد فوري زير گاز را خاموش كردم و شتابان به سمت در رفتم پشت در ندا پا به پا ميشد در را آهسته باز كردم .
همان طور كه به ندا لبخند ميزدم فكر كردم خدا دوستم داره اگه ندا و مريم نبودن حتما دق ميكردم
ندا بي هيچ حرفي داخل شد جلوي ميز ناهار خوري به صدا درآمد صدايش مثل هميشه پر هيجان و قوي بود:
ديدم چراغ اشپزخونت روشنه فهميدم بيدار شدي منم امروز به خودم چند ساعت مرخصي دادم گفتم بيام باهم صبخونه ميل كنيم!
در رابستم و لبخند زدم:
خيلي خوب كاري كردي داشتم دق مرگ ميشدم.
ندا پشت ميز نشست و با چاقو برشهاي ماهرانه اي به نان داد و تهديد اميز چاقو راتكان داد :
باز تو شروع كردي به نق زدن؟آسمون ابريه نق ميزني آفتابيه غر ميزني نيما گريه ميكني نق ميزني ميخندي بغض ميكني آخه چته؟
ليوان هاي پر از چاي را روي ميز گذاشتم و آه كشيدم :
هيچ كس درد منو نميفهمه خودتو بذار جاي من
بعد فوري لب گزيدم:
البته خدا نكنه تو هيچ وقت به درد من مبتلا بشي ولي فقط خودتو جاي من بذار جاي من ببين...
بغض مجال ادامه حرفم را نداد دماغم تير كشيد و چشمهايم پر از اشك شد ندا ليوان چاي را كناري گذاشت و دستش را روي دستم گذاشت و به آرامي پشت دستم را نوازش كرد:
ميدونم ميدونم حق داي ولي آنقدر خودتو اذيت نكن مگه اين وضعيت تقصير توست؟ تو به جز فداكاري و گذشت چه كار كردي.
بغض كرده ناليدم:
از همين هم دلم ميسوزه...
ندا همان طور كه چايش را شيرين ميكرد لبهايش را جمع كرد :
اتفاقا اين باعث ميشه كه هر گز خودتو سرزنش نكني تو به خاطر نيما داري اين همه رنج و سختي را داري تحمل ميكني اون بچه گناهي نداره بجز تو هم كسي رو نداره پس انقدر زانوي غم بغل نگير اينجوري افسردگي سراغت میاد.
كيسه كوچك چاي را درآوردم و زمزمه كردم:
الان هم امده نمي بيني؟
ندا دوباره دستم رانوازش كرد:
آره ولي از اون حالتهاي زود گذره كه نصف زنها گرفتارشن نذار حالت بدتر بشه تو بايد به خودت كمك كني تو تنها كسي هستي كه نيما داره به خاطر نيما هم كه شده اينقدر غصه نخور مريض ميشي ها
بعد براي انكه حواسم را پرت كند با لحن مخصوص به خودش گفت :
اگه گفتي ديشب چه خبر بود ؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#5
Posted: 10 Jun 2012 12:42
لقمه اي كوچك در دهان گذاشتم وشانه بالا انداختم
ندا طبق معمول مواقعي كه ميخواست چيز هيجان انگيزي را برايم تعريف كند چشمهايش را تنگ كرد و لبخند كجي زد :
صدا رو نشنيدي؟
با دهن پر جواب دادم:
نه ...چه صدايي؟
لقمه در دهان ندا چرخيد انقدر تا صدايش در آمد:
صداي دعوا مرافعه طبقه بالايي ها را چطور نشنيدي ؟ گوش فلك كر ميشد
نيم نگاهي به صورت كشيده گندمگون همسايه جوانم انداختم :
اي بابا تو اين خونه قمر خانم انقدر سروصدا مياد كه ادم عادت ميكنه هر لحظه جير و جار مبيفته...حالا كي بود؟
ندا با چاقو كره خوري به سقف اشاره كرد:
همسايه هاي عزيزو عصا قورت داده مون كه هر كي ميبيندشون فكر ميكنه چقدر اينا باادب و نزاكتن بايد صداشون را ميشنيدي چنان فحشهاي آب داري نثار هم ميكردن كه حامد خجالت كشيد و صداي تلويزيون رو بلند كرد.
بعد چشم دواند و با لحن خنده داري گفت :
فكرشو بكن حامد با حامديش خجالت كشيد ديگه تا اخرش را بخون
بعد ناگهاني پرسيد:
تو چطور نشنيدي؟ حواسم بود كه چراغ وامونده ات تا دير وقت روشنه.
لبخند غمگيني زدم و سر كج كردم:
تو چطور نشنيدي؟ نيما تا نصف شب گريه ميكرد آنقدر تكونش دادم و چرخوندمش كه بازوهام سر شده بودند الانم درد ميكنند.
ندا براي آنكه مجال دوباره اي به شكايت هايم ندهد به ميان حرفم پريد:
همون بهتر كه صداي نيما را ميشنيدي من كه انقدر اعصابم خردشد چند بار لباسم رو پوشيدم برم بالا ولي حامد نذاشت گفت مگه تو فضولي يا كلانتر ساختموني؟
بگير بشين سر جات هر چي بهش گفتم دلم فقط براي بچه شون ميسوزه كه الان معلوم نيست كجا كز كزده و داره گريه ميكنه مرغش يك پا داشت نذاشت برم.
لقمه ديگري در دهان گذاشتم :
حالا فكر كردي اگر ميرفتي مي تونستي آشتي شون بدي؟
ندا پوزخند زد:
معلومه كه نه!اصلا به جهنم كه همديگرو تيكه پاره ميكردن !ميخواستم برم بچه شون رو بيارم پايين خونه خودمون وقتي خودم كوچيك بودم ومامان و بابام مثل سگ و گربه به جون هم مي افتادن ته دلم آرزو ميكردم بتونم ناپديد بشم يا كور و كر بشم چه ميدونم يه جوري بشم كه نه صدايي بشنوم نه اونارو ببينم اما هيچوقت به آرزوم نرسيدم واسه همينم از هول حليم افتادم تو ديگ حامد!
خنديدم:
انگار يه جورايي همه مون تو ديگ افتاديم نه؟
ندا قهقهه زد خنده هايش هميشه عميق و از ته دل بود و هواي اطرافش را ميلرزاند .
همان طور كه ميخنديد بريده بريده گفت :
اما ديگ تو از اون فانتزي ها بود تفلون و خوشگل ....مال مافقط تفلونه نچسب!
باز پوزخند زدم:
واسه همين ديگ من به درد نخور ديگه ...جنس فانتزي فقط براي دكور خوبه.
خنده ندا بند نميآمد آنقدر خنديده بود كه اشك در چشمان درشت و سياهش حلقه زده بود باز نصفه نصفه گفت:
همون ديگ سياهه اي چدني و به قول مادرم جوندار قديمي سگش ميارزيد به اين ديگهاي فزرتي و سوسول همه ميگن دود از كنده بلند ميشه بدون درست ميگن
من هم عليرغم ميلم خنديدم آنقدر خنديدم تا نيما از صداي خنده مان بيدار شد صداي گريه نيما هر دومان را ساكت كرد خودمان هم نميدانستيم به چي ميخنديديم و همين باز به خنده مان انداخت ندا با دست اشاره كرد كه بلند نشوم
آهسته گفت:
بذار من برم نيما رو بيارم دلم براش تنگ شده
و تند تند به سمت اتاق خواب من دويد.دستهايم را در هم قفل كردم و منتظر صداي فرياد نيما نشستم ولي باز در دل شاكر بودم اگر ندا را نداشتم چه ميشد؟
دلم ميخواست دار و ندار م را بدهم تا ندا بتواند خانه فسقلي روبرو را بخرد و خيالش براي هميشه راحت شود هميشه ترس اين را داشتم كه اگر صاحبخانه ندا و شوهرش را جواب كند چه بلايي بر سرم مي آيد به ياد روزي افتادم كه ندا و شوهرش به خانه روبه رويي امدند پس از چند روز بروو بيا و سرو صدا يك روز صبح ندا با بشقابي كيك خانگي كه بوي خوشي ميداد زنگ خانه مان را زده بود از پشت در ندا را ميديدم كه كنجكاوانه به اطراف در نگاه ميكند انگار ميخواست از پشت در داخل خانه را ببيند اول با خودم تصميم گرفتم در را باز نكنم حوصله نگاههاي غير قابل تحمل و كاوشگر كسي را نداشتم دلم نميخواست به آن سوالهاي تكراري در مورد نيما و خودم و رامين جواب بدهم اگر در را باز نمي كردم از شر كنجكاوي همسايه جديد خلاص ميشدم ولي اگر در را باز ميكردم بايد خودم را براي هر نوع برخوردي اماده ميكردم بعد از يكي دو زنگ زن جوان و قدبلند با آن صورت كشيده و چشمان درشت و كنجكاو ديگر از باز شدن در منصرف شده بود كه در يك تصميم ناگهاني در را گشودم و ندا بي هيچ حرفي خنديد:
داشتم فكر ميكردم حالا با اين كيكي خوشبو ولي بي مزه چكار كنم نه دروباز كرديد.
بعد بي آنكه منتظر تعارفي از جانب من بماند به سادگي وارد خانه و در مدت كوتاهي وارد زندگي ام شد ه بود .ان روز با اينكه هر لحظه منتظر آن نگاههاي كنجكاو آشنا و سوالات هميشگي كه با احتياط و با منظور پرسيده ميشد ماندم اما خبري نشد ندا در برخورد با نيما خيلي عادي روي موهاي لخت بچه را بوسيده و حتي با حركات دست و سر بازي كرده بود.بي انكه يك كلمه حرف بزند و همين عاملي بود براي ورورد قلبم بعد از تولد نيما ادمهاي اطرافم را با توجه به ارتباطشان با نيما دسته بندي ميكردم انهايي كه نيما را بسادگي مي پذيرفتند و دوست داشتند مورد علاقه ام بودند ولي آن عده كه در مورد نيما كنجكاو بودند و با نگاههايشان قلبم را جريحه دار ميكردند يا بچه ام را دوست نداشتند جايي در دايره ارتباطات هرروز كوچكتر شده ام نداشتند ندا اما از دسته اول بود گاهي با نيما سرو كله ميزد وبا او بازي ميكرد گاهي هم بسادگي به نيما توجهي نميكرد چون توجهش را چيز ديگري به خود جلب كرده بود كه اكثرا مربوط به شوهرش حامد ميشد.
گاهي اوقات صداي بگو و مگويشان را ميشنيدم و دلم ميلرزيد به سختي جلوي خودم را ميگرفتم تا دخالتي نكنم هر بار به خودم نهيب ميزدم به تو چه ربطي داره ؟تو اگه خيلي بلد بودي اين وضعت نبود.
اما باز همه هوش و حواسم به آن پنجاه متر فضاي روبرويم بود كه چه زمان آرام ميگيرد
دلم براي ندا ميسوخت براي جواني و زيبايي و جسارت و همه آن چيزها يي كه او را زني استثنا ميكرد براي تمام آنچه در وجودش بود و حامد نميديد دلم ميخواست مرد جوان را آنقدر تكان بدهم تا چشمهايش باز شود و زنش را ببيند و متوجه امتيازات او باشد اما دريغ و افسوس كه امكان نداشت.
صداي خنده ي نيما از فكر و خيالم بيرونم آورد .متعجب منتظر ماندم لحظه اي بعد ندا با نيما در آغوشش در راهرو كوچك پيدايش شد صداي ندا پر از مهرباني بود
ببين چه پسر خوبي شده مامانش ...اصلا گريه نكرد .تازه قراره بعضي وقتها پيش خاله ندا بمونه تا مامانش بره بيرون.
نيما فوري اخم كرد و سر تكان داد.
لبخند زدم:
باشه خوشگلم بيا بغل خودم بيا صبحونه بخور.
پسرم خودش را به سمتم متمايل كرد و صداي ندا در درآورد:
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#6
Posted: 10 Jun 2012 12:43
آي بر اون ذاتت لعنت بچه!خرس گنده پدرم دراومد بيا برو بغل مامانت تحفه!
خنديدم از حرفهاي ندا اصلا ناراحت نميشدم ميدانستم هيچكدام از روي قصد و غرض نيست و اگر هم قصدي در كار است قط عشق و محبت است و اين برايم دنياي ارزش داشت.
لحظاتي باز ندا داشت با آب و تاب جريان ديشب را تعريف ميكرد و من به سختي سعي ميكردم نيما را وادار به قورت دادن لقمه هاي كوچك و له شده داخل دهانش بكنم مثل هميشه جدال سختي بود.
به شدت سعي ميكردم صبور باشم ونيما بي آنكه چيزي بفهمد سعي كرد مرا راضي كند در اين ميان تنها ندا بود كه بي توجه به من و پسرم مشغول صحبت بود :
شب تازه ظرفها را شسته بودم و مي خواستم خير سرم يك دقيقه تلويزيون تماشا كنم كه سرو صدا بلند شد ...اول صداي جيغ زنه آمد فكر كردم بچه اش چيزي شده ولي بعد صداي مرده بلند شد كه همينطور يه ريز فحش ميداد اونم چه فحشايي!انگار نه انگار با زنشه اگه مي شنيدي فكر ميكردي با يك لات چاقو كش دعواش شده خلاصه حسابي گوش تيز كرده بودم كه حامد صداي تلويزيون را زياد كرد همچينم اخم كرد كه انگار تقصير منه كه چنين چيزايي از دهن اون مرتيكه در مياد بعد صداي زنه آمد كه درو به تخته ميزد و با داد و فرياد به جد و آباد شوهره سر ميزد واي دلم خنك شد ..اين وسط فقط دلم براي بچه بد بختشون مي سوخت كه تو اون داد و هوار جيكش در نمي اومد حتي گريه هم نمي كرد بيچاره حتما زهره ترك شده بود.
با دستمال آب دهان نيما را كه موقع غذا خوردن بيشتر ميريخت تميز كردم و پرسيدم:
بالاخره چي شدن كه ساكت شدن؟
ندا شانه بالا انداخت:
انقدر صداي خرد و خاكشير ظرف و ظروف آمد كه نگو حالا نميدونم كدوم يكي داشت هنر نمايي ميكرد ولي هر كي بود موفق شد اون يك روبتارونه چون بعدش ساكت شدن و چند دقيق بعد هم چراغ خاموش شد.
ندا به سرعت ليوانها را شست و دستانش را با كنار شلوارش خشك كرد .نيما كه متوجه شده بود خاله نداي عزيزش قصد رفتن دارد لب پرچيد و با دست به ندا اشاره كرد ندا با مهرباني صورت كثيف و آلوده به بيسكوئيت نيما را بوسيد و رو به من كرد:
عصري بيا اونور نيما هم دلش ميگيره يه سري ببرش پاك هوا بخوره .
عصبي سر تكان دادم :
حال و حوصله ندارم.
نيما به دقت به من و ندا نگاه مي كرد انگار متوجه شده بود صحبت بر سر بيرون رفتن است ندا دمپائي هايش را پوشيد و در را باز كرد:
من ديگه برم سركار ...ولي سحر به خدا اين بچه گناه داره رنگش سفيد شده بس كه آفتاب نديده آنقدر سخت نگير
ابرو بالا انداختم تا ندا ديگر حرفي نزند زير لب زمزمه كردم :
خودم ميدونم حالا ببينم چي ميشه
نيما شادمانه خنديد و ندا بغض آلود خداحافظي كرد
در خلوت خانه كوچكم پشت ميز چوبي و محبوبم نشسته و به چند آلبوم جلوي رويم زل زده بودم چنان به آلبوم ها نگاه ميكردم انگار قرار بود دستي از درونشان بيرون بيايد و خفه ام كند به هزار زحمت نيما را خوابانده بودم دكتر داروهايش را عوض كرده بود و من ميترسيدم مبادا اين بي قراري و ناارامي مال داروهاي جديد است روي كاغذ كوچك زرد رنگ چيزي نوشتم و كنارش ضربدر زدم تايادم بماند اين مسئله را از دكتر بپرسم اگر كارهايم را يادداشت نمي كردم اصلا به ياد نميآوردم چه بايد بكنم.
بعدازظهر هر چه با خودم كلنجار رفته بودم تا نيما را بيرون ببرم نتوانستم خودم را راضي كنم سختي پياده روي براي من كه هميشه ماشين در اختيارم بود يك طرف نگاهها و پچ پچ هاي آزار دهنده از طرف ديگر علت اصلي امتناعم بود چه بر سرم آمده بود؟
من كه هميشه براي هر لحظه ام برنامه اي خاص و شاد داشتم چطور ميتوانستم تمام روز را در خانه بي هيچ هدف مشخصي سر كنم ؟سوال اصلي جايي در ذهنم مي جنبيد چرا به اينجا رسيده ام؟كجاي كارم اشتباه بود و آيا اصولا من مرتكب اشتباهي شده بودم يا همه چيز خواست خداوند بود همان خداوندي كه تازه تازه داشتم ميشناختم كسي كه قبلا فقط به عنوان عادت اسمش را زير لب تكرار ميكردم يا محدود به قسم خوردنم بود ...
حالا وقتي اسمش را حتي در خلوت تنهايي ام زمزمه ميكردم تمام بدنم از تجسم قدرت و رحم و عطوفتش ميلرزيد و اين خدايي بود كه تازه داشتم مي شناختم!
اولين آلبوم را برداشتم و با تاني بازش كردم طاقت نگاه كردن به هيچ كدام را نداشتم بي حوصله آلبوم را كنار گذاشتم و پاورچين پاورچين به اتاق نيما رفتم جايي كه فقط اسمش اتاق نيما بود چون پسرم اصلا راضي نمیشد در تخت خوابش بخوابد در تخت دونفره و بزرگ پدر و مادرش راحت تر بود انگار خيالش آسوده و اضطرابش كمتر مي شد در را اهسته بستم و چراغ را روشن كردم هر بار اين اتاق مي امدم حسرت بند بند وجودم را ميلرزاند نگاهي به تخت و كمد ويترين دار چوبي و شيك كه گوشه اي از اتاق را اشغال كرده بود انداختم روتختي گلدوزي شده نو و زيبا با دلقكي در وسطش انگار مرا مسخره مي كرد همه چيز نقشي از يك دلقك با مزه و رنگارنگ داشت كه مادرم با سليقه روي وسايل بچه گلدوزي كرده بود حتي حاشيه كاغذ ديواري كه دور تا دور اتاق چسبيده بود دلقك هاي شاد وخندان با بادكنكهاي رنگي را دور اتاق ميرقصاند .
باز بغض مثل گره اي گلويم را بست.واي كه مادرم با چه شوق و ذوقي همه وسايل بچه را با دستهاي خودش تزئين كرده بود.پدرم براي اولين بار دست از دل برداشته بود و اگر چه با سختي تمام وسايل سيسموني نيما را از بهترين مارك و جنس خريده بود .اولين قطرات اشك كه از چشمانم غلتيد ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم چنان زار ميزدم كه انگار عزيز را از دست داده ام دلم براي پدر و مادرم تنگ شده بود سرم را بالا گرفتم و به دنبال خدا ميگشتم اهسته زمزمه كردم: چه گناهي به درگاهت كرده بودم كه اينطوري حالم را گرفتي؟چه كار بدي كردم... چرا؟ چرا من؟
اما هيچ صدايي جوابم را نداد وقتي آنقدر گريه كردم كه سوزش چشمانم توان باز نگه داشتن پلك هايم را گرفت افتان و خيزان از اتاق بيرون امدم از اتاق بيرون امدم و كنار پسرم كه به آهستگي نفس ميكشيد زير رو تختي شيكم خزيدم و از حال رفتم
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#7
Posted: 10 Jun 2012 12:44
مثل متهمی که درمقابل هیات منصفه ایستاده باشد اضطراب داشتم .همان احساس قدیمی و اشنا که درمقابل دیگران وجودم را پر میکرد ترس از متهم شدن گناهکار شناخته شدن سرزنش شنیدن و حتی سنگینی نگاههای متهم کننده راحتم نمیگذاشت.حتی گاهی در خواب میدیدم برهنه و لخت مقابل مردم ایستاده ام و از خجالت و شرم نمیدانم چه باید بکنم.در واقع همینطور هم بود در مقابل نگاههای سرزنش آمیز احساس برهنگی به سراغم می آمد.همان شرم و اضطراب را حس میکردم و دلم میخواست جوری ناپدید شوم برای همین کم کم رفت و آمدم را با دوستان و بعد فامیل قطع کردم و بعد از مدتی حتی برای خرید هم به زور و سختی از خانه خارج میشدم.
به این نتیجه رسیده بودم که هر چه کمتر مقابل چشمان کنجکاو و متهم کننده مردم آفتابی شوم راحتتر خواهم بود .
با اینکه میدانستم پسرم چقدر از بازی در هوای آزاد لذت میبرد و تا چه حد دوست دارد بقیه آدمها را ببیند عطای بیرون رفتن را به لقای کنجکاوی و نگاههای آزار دهنده مردم بخشیده بودم.
تنها ارتباط من با همسایه هایم بود آن هم نه همه شان فقط دو واحدی که کنارم بودند ندا که در واحد روبرویی زندگی میکرد و مریم که در واحد کناری منزل داشت.
گاهی فکر میکردم اگر ندا و مریم هم مثل بقیه متهمم میکردند یا با کنجکاویهایشان آزارم میدادند چه میکردم؟باید در خانه میماندم تا سالها میگذشت و کسی اسمی از من بیاد نمی آورد مدتها بود که دیگر احساس عذاب آور متهم بودن را نداشتم از وقتیکه رامین رفته بود از وقتیکه من در را بروی همه بسته بودم از وقتیکه خودم را در خانه زندانی کرده بودم.اما حالا باز آن احساس بد و ناراحت کننده وجودم را پر کرده بود.
اینبار منتظرانم مریم وندا بودند که بقول ندا تصمیم گرفته بودند مهر از لبهایم بردارند.تا شاید از آن افسردگی مرداب مانند که هر روز بیشتر مرا در خود میکشید نجاتم دهند.
کلافه نگاهشان کردم هر دو منتظر به دهانم چشم دوخته بودند با صدایی که از ترس کمی خشن شده بود گفتم:نمیدونم از کجا باید شروع کنم؟
بعد نگاهی به نیما کردم که پشت مبلهای مریم جای مورد علاقه اش با مکعبهای رنگی سرگرم بود.
البته هیچ چیزی که باعث هیجانم شود درست نمیکرد فقط بسادگی مکعبها را برمیداشت و برنگ درخشانشان نگاه میکرد بعد سرجایش میگذاشت و دوباره یک مکعب دیگر را در دست میگرفت صدای ندا باعث شد سرم را برگردانم:از اول شروع کن ما هم فضولیم هم بیکار.
بعد نگاهی پر خنده به مریم انداخت :الحمدلله شوهرامونم که تا بوق سگ نمیان تو هم که بکل راحتی...پس از اول بگو.
پبه دستهایم که در هم قلاب کرده بودم نگاه کردم انگار جواب داخل قلاب دستهایم باشد بعد آه کشیدم و دل به دریا زدم .
اگر قبول داشتم که مریم و ندا دوستان واقعی ام هستند باید آنها را در همه چیز سهیم میکردم در غم و شادی سربلند کردم و گفتم:
راستش چنان اولی وجود نداره مثل خیلی از آدمها من و رامین از طریق دوستان دانشگاهمون با هم آشنا شدیم اولین بار که با رامین قرار بود برم بیرون خیلی ازش خوشم نمی اومد البته بخاطر شخصیتی که ازش شناخته بودم.
بار اول که دیدمش خیلی گنده گنده حرف میزد در ضمن سعی میکرد همه رو با خودش موافق کنه انگار میخواست وادارت کنه حرفاشو قبول کنی. بعدشم مثل بچه ها سرکارم گذاشت و من خنگ ساده هم نفهمیدم سرکار رفتم ولی بهر حال آنقدر زرنگ بودم که علیرغم میلم وادارم کرد باهاش قرار بذارم.
اولش به هیچکس نگفتم چون فکر میکردم ازش خوشم نمیاد و دلیلی نداره چیزی که اصلا وجود نداره رو به بقیه هم بگم و بیخود سر زبونا بیفتم.اولین قرارمون تو یه رستوران کوچیک و تر و تمیز دانشگاه خودمون بود چون خیلی از رامین خوشم نیامده بود هیچ سعی نکردم بخودم برسم تا اون ازم خوشش بیاد حتی شاید یه کمی شلخته تر از حد معمول هم رفتم سر قرار تا با خودش فکر نکنه خبریه و من خیلی هول شدم.
اولین مانتو و روسری که دم دستم رسید پوشیدم و بی اونکه آرایش کنم راه افتادم یه کمی هیجان داشتم که اونم مربوط به رامین نبود میترسیدم مبادا یکی از بر و بچه ها من رو اونجا ببینه و جار بزنه .
وقتی من رسیدم رامین هنوز نیامده بود و همین باعث شد یه کمی آروم بگیرم از فرصت استفاده کردم و به میزی انتخاب کردم که تو چشم نباشه.خودمم پشت در ورودی و آدمها و رو به دیوار نشستم و همین باعث شد تسلطم رو بدست بیارم.
رامین یک ربع بعد از من رسید و بعد از یک کمی اینور و اونور نگاه کردن پیدام کرد.بر خلاف من حسابی شیک و پیک کرده بود و به خودش رسیده بود شاید منتظر بود منم مثل خودش خودم را خفه کرده باشم و وقتی دید خیلی ساده پشت میز نشستم و دارم سالاد میلمبونم یه کم جا خورد اما زود خودش رو جمع و جور کرد و پشت میز نشست اولش میخواست قلنبه سلنبه و لفظ قلم حرف بزنه ولی وقتی دید تره به ریشش خرد نمیکنم رفت تو جلد خودش و خنده اش گرفت بهم گفت:شما همیشه مثل بچه مدرسه ای ها میگردی؟
منم با حاضر جوابی گفتم:نه فقط وقتایی که با بچه مدرسه ای ها قرار دارم اینطوریم.
باز جا خورد و چند لحظه ساکت شد.تو این فاصله پیش خدمت لیست غذارو آورد و منم برای اینکه حسابی حالش رو بگیرم گرونترین غذای رستوران را سفارش دادم اما رامین اصلا بروش نیاورد اونم از همون غذا سفارش داد و اینطوری حال منو گرفت .
مثل دو تا حریف تو میدونی جنگ بودیم تا یه دختر و پسر جوون سر یه قرار وقتی پیشخدمت رفت گفت:چرا ساکتی؟
همانطور که سالاد میخوردم بهش گفتم:شما گفتی بیا یه ناهار مفت بخور و برو مگه نه؟
ساکت نگاهم کرد آنقدر با دقت بهم نگاه کرد که حسابی دستپاچه شدم سعی میکردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم اما نمیشد. خودم میدونستم حسابی هول شدم و احتمالا صورتم قرمز شده بعد از چند لحظه سکوت گفت:خیلی هم ناهار خالی نبوده نه؟
ظرف سالاد را کناری گذاشتم و پرسیدم:منظورت چیه؟ببین رک و راست بهم بگو .دلم میخواد راستش رو بگی من اصلا نمیشناسمت اولین بار تو همون کافی شاپ کذایی دیدمت که مثل احمقها منو سرکار گذاشتی .
اصلا نباید می اومدم بذار به حساب حماقت دومم ولی اصلا متوجه منظورت نمیشم .میشه بدون استعاره و گوشه و کنایه بهم بگی منظورت چیه...چون من از او عامی های بی کلاسم و هیچی سرم نمیشه مگه حرف حساب اونم به زبون فارسی!
چند لحظه حرفی نزد فقط نگاهم کرد که بعدا فهمیدم عادتشه.
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:سخنرانی خوبی بود.حالا که اینهمه اصرار داری بهت میگم.
خیلی هم ساده میگم که بفهمی ازت خوشم اومده.همین!
منظور دیگه ای هم در کار نیست نه رییس باند دخترای فراری و صادرات و وارداتم نه میخوام سوء استفاده ای ازت بکنم و خلاصه دور همه قصه هایی رو که تو مجله دوزاریهای خانوادگی خوندی خط بکش سر سر دوراهی و من زن دوم بودم و چه میدونم فریب خوردم و از حرفها پریروز تو کافی شاپ از سادگیت خیلی خوشم اومد.
خنده ام گرفت بی توجه به رامین گفتم:تازه اون روز آخر تیپ بودم.
بی اونکه بخنده نگاهم کرد.
منظوم از سادگی تیپ و قیافه ات نبود رفتار و اخلاقت بود.
رنجیده گفتم:از کجا فهمیدی ساده ام؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#8
Posted: 10 Jun 2012 12:45
این بار لبخند زد:بد برداشت نکن!منظورم از سادگی خنگی و پپگی نیست منظورم بی شیله و پیلگی و روراستی بود.اون وسط که دوستت داشت با حرارت یقه پاره میکرد که بمن بفهمونه احمق و بی شعورم تو راحت و بیخیال داشتی ته فنجونت رو نگاه میکردی.نه تو فکر دلبر بودی نه میخواستی خودت رو نشون بدی.میدونی تا این سن رسیدم فهمیدم دخترا خیلی دلشون میخواد نشون بدن تو همه چیز استادن و حرفی برای گفتن دارن ...
از هنرهای زنونه گرفته تا فوتبال و مکانیکی و هر چیزی فکرش رو بکنی تا بحث شروع میشه بی اونکه به موضوع توجه داشته باشن دهن باز میکنن اتفاقا اکثرا یه چیزایی هم برای اینجور مواقع اون گوشه موشه های ذهنشون ذخیره کردن و تحویل میدن.اما اگر بخوای یه خورده عمیقتر بشی کم میارن و شلوغ میکنن و بحث رو عوض میکنن.
فوری گفتم:اینجوری هم نیست.
رامین با لحنی کودکانه گفت:هست اکثرا هست!من خیلی گشتم و به اندازه موهای سرم تجربه دارم.
باز خنده ام گرفت:برای همینه کچلی!
در کمال ناباوری قرمزشد و دادش در آمد: کچل؟کجای من کچله؟بابا بزرگم هنوز مو داره خرمن، ما ارثی پر مو هستیم.
دستهایم را بالا گرفتم جلو خنده ام را نمیتوانستم بگیرم:شوخی کردم بی جنبه.
همان لحظه غذا را آوردند و قضیه بخیر گذشت.
در حین غذا خوردن رامین حرف میزد و من سر تکون میدادم.بنظر من همه پسرا اکثرا چاخان و خالی بند بودند و بیشتر از آنچه بودند میخواستند بنظر برسند و برای همین نصف حرفهای رامین را جدی نمیگرفتم فقط دلم میخواست زودتر غذا را تمام کنم و برم سراغ کارم.
اصلا حرفاشو باور نمیکردم ولی بروی مبارک هم نمی آوردم که دوباره عصبانی نشه.
حوصله بحث کردن رو نداشتم اصولا در بحث کردن کم می آوردم برای همین همیشه به شبنم دوستم که خیلی اهل بحث و بگو و مگو بود میگفتم حق با توست و قال رو میکندم.
اما این حقه پیش رامین نگرفت که وسط حرفاش قاشق و چنگال را انداخت وبا ناراحتی پرسید:ببینم اصلا میفهمی من دارم چی میگم یا الکی سر تکون میدی؟
دستپاچه نگاهش کردم با دهان پر و چشمهای گشاد شده احتمالا خیلی احمق بنظر میرسیدم که خندید منهم خندیدم.صدای رامین پر از شادی بود :به خدا تو همونی که من میخوام خیلی باحالی.
همانطور خندان گفتم:میخوای آدرس بدم فردا بیای خواستگاری؟
جواب فوری رسید اما خیلی جدی بدون هیچ خنده ای:آره اتفاقا فکر خوبیه.
بدنبال نشانه ای از شوخی صورتش را کاویدم اما نه خیلی جدی بود و من باز دستپاچه شدم.
اینبار رامین که متوجه شده بود زیادی تند رفته خندید :چیه؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟باز رفتی تو فکر قصه هایی که خوندی؟همون مجله در پیتی ها...
همزمان انگشتش را هم با ادای بامزه ای تکون میداد که باعث شد خنده ام بگیرد:نه!اما دیگه به این لوسی هم محاله ازدواج بکنم.در ضمن خیلی احمقانه است که آدم با یه بار دیدن یه نفر بخواد باهاش ازدواج بکنه عهد شاه وزوزک که نیست.
رامین همانطور جدی نگاهم میکرد: آره نیست.اما ازدواجهای عهد شاه وزوزک اتفاقا ازدواجهای موفقتری نسبت به امروزی هاست اینو که دیگه قبول داری؟
دست از خوردن کشیدم منظورش چی بود؟واقعا به حرفش اعتقاد داشت یا میخواست منو امتحان کنه آهسته گفتم:اینطوری نیست... زنهای قدیمی زیاد اهل سازش بودند این معنی اش موفقیت نیست.
جواب فوری رسید:یعنی تو با سازش مخالفی؟
سرتکان دادم:سازش بیخود آره.این که همش یه نفر کوتاه بیاد و یه نفر زور بگه اصلا عاقلانه نیست.
اکثر ازدواجهای قدیمی از این الگو پیروی میکنند یعنی مرده زور میگه و حرف حرف اونه و زنه یاد گرفته برای بلند نشدن سر و صدا اطاعت کنه اونم به این خاطر که اکثر زنهای قدیمی استقلال مالی و فکری ندارن زندگی مستقل براشون مرگه اینه که به هر خفی راضی میشن.
رامین پوزخند زد :پدر و مادر من اصلا اینطوری نیستن نمیدونم شاید تو...
حرفش را قطع کردم:حرف من و تو نیست من گفتم اکثرا اینطوریه حالا پدر و مادر تو جز اون اقلیت هستن انگار تو این جامعه زندگی نکردی؟
برای اولین بار ساکت ماند و چیزی نگفت.بعد از اینکه از رستوران بیرون آمدیم بی حوصله خداحافظی کردم نمیدانم چرا لجم گرفته بود. عصبی وبی قرار بودم هر چقدر اصرار کرد منو به خونه برسونه قبول نکردم و پیاده راه افتادم.
در راه با خودم قول و قرار میذاشتم که دیگه تحت هیچ شرایطی باهاش هم صحبت نشم حسابی بهم ریخته بودم اونم من که خیلی سخت تحت تاثیر قرار میگرفتم و از دست کسی عصبی میشدم .
به هر حال رامین جزو کسانی بود که راحت میتونست منو عصبانی کنه و من حرص آلود و ناراحت بخودم لعنت میفرستادم که به سادگی با او قرار گذاشته ام. اون روز اصلا به دانشگاه نرفتم که باز بی سابقه بود چون من اصولا یکی از تفریحاتم رفتن به دانشگاه بود ولی اینبار اصلا حال و حوصله نداشتم.وقتی به خونه رسیدم هنوز ته دلم عصبانی و ناراحت بودم . جواب مامان و سپیده رو هم در چند جمله دادم و گفتم:حالم خوب نبود زود برگشتم.
حوصله حرف زدن نداشتم و لباسهایم را در آوردم و روی تختم دراز کشیدم وقتی با صدای سپیده بیدار شدم چند ساعتی گذشته بود و من دیگه عصبی نبودم.چشمهای سپیده برق میزد و مشکوک نگاهم میکرد:سحر...تلفن!
خواب آلود گوشی را برداشتم و با شنیدن صدای رامین خواب از سرم پرید اولین جمله ای که بهش گفتم این بود:تو شماره منو از کجا آوردی؟
خندید:اون دفعه که زنگ زدی شماره ات افتاده بود روی تلفن ما.
آهی کشیدم و باز بخودم لعنت فرستادم.حماقت واقعا باعث ضرر آدم میشد.تصمیم گرفتم سرد و رسمی جوابشو بدم بلکه دست از سرم برداره.
اما رامین یه اخلاقی داشت که به او چیزی که میخواست به هر طریقی میرسید و اصلا براش مهم نبود بقیه چی بگن و چطوری باهاش رفتار کنن.
این بود که هر چی من بی حوصله و سرد جوابش را میدادم از رو نمیرفت و به حرف زدن ادامه میداد وقت خداحافظی هم گفت:احتمالا فردا تو دانشگاه میبینمت اگه نشد بهت زنگ میزنم امروز که خیلی حال و حوصله نداشتی .
قبل از اونکه دهن باز کنم خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.همانطور مات و گوشی بدست روی تختم نشسته بودم که سپیده آمد تو و با همان نگاه مشکوک گفت:این دیگه کی بود؟
با صدای سپیده بخودم آمدم و همانطور که گوشی تلفن را سرجایش میگذاشتم گفتم:یه آدم بیکار.
بعد براش تعریف کردم این همونی بود که بهم شماره فالگیر داد و منم زنگ زدم.البته حرفهایی که سر ناهار رد وبدل شد رو درز گرفتم حوصله شنیدن سرزنش و نصیحت را اصلا نداشتم.
سپیده خودش محافظه کار بود و برای هر حرکتش مدتها فکر میکرد.اکثر اوقات هم اختلاف ما سر همین بود. بنظر سپیده من زیادی خوشبین بودم و بیگدار به آب میزدم که میگفت از سادگی و حماقتم آب میخوره اما خودم اصلا اینطوری فکر نمیکردم.من از هر کاری خوشم می آمد به سادگی انجامش میدادم بعد وقتی برای سپیده تعریف میکردم اخم میکرد شروع میکرد به گفتن اگه اینطوری بشه چیکار میکنی؟
و صد تا اگه اینجوری بشه چه خاکی به سر میکنی؟برم ردیف میکرد و من با دهان باز مات میموندم که ذهن یه آدم چقدر میتونه منفی باف و بدبین باشه.اما سپیده اشتباها فکر میکرد من تازه میفهمم چه غلطی کردم برای همین لبخند پیروزمنده ای میزد و مگفت:عقلت نرسیده بود؟
اون روز هم وقتی حرفم تموم شد نفس پر سر و صدایی کشید که معنی اش وای از دست حماقت تو بود بعد گفت:آخه دیوونه حالا زنگ زدی فهمیدی فالگیر و از این خبرها نیست چرا باهاش قرار گذاشتی؟تو که میگی اصلا ازش خوشت نمیاد اگه خوشت می اومد چکار میکردی؟
ساکت سرم را پایین انداختم در این یک مورد حق را به سپیده میدادم.آهسته گفتم:فکر کردم یه ذره میخندم و به ناهار مفت هم میخورم بعدشم یه زبونی داشت که هر کاری کردم نتونستم دست به سرش کنم.
سپیده دست به سینه نگاهم کرد:
خوب ناهار خوردی و خندیدی حالا چه جوری میخوای از شرش خلاص بشی اگه یه بار وقتی بابا خونه س هوس کنه زنگ بزنه چیکار میکنی؟از شانس گندت اگه بابا گوشی رو برداره و اون بچه پررو بگه با سحر کار دارم چه خاکی به سرت میکنی؟
میدانستم سپیده روی دور افتاده و همانطور حرف میزند صد تا اگه اینجوری کنه دیگه به ذهنش میرسه که اعصاب خورد میکنه بنابراین فوری از جا بلند شدم و دستم را تکان دادم: حالا ولش کن هر وقت اتفاقی افتاد یه فکری میکنم حالا که چیزی نشده اگه فردا دیدمش بهش میگم دست از سرم برداره شتر مرد و حاجی خلاص!
سپیده که انگار فهمیده بود که حوصله شنیدن اگه مگه هاش رو ندارم شانه بالا انداخت و بی حرف از اتاق بیرون رفت.
آنروز تا شب به این فکر میکردم که حرفهای رامین راست است یا از زدن آن حرفها مقصودی دارد که من متوجه نمیشدم.با خودم فکر میکردم حتما میخواهد کلاهی سرم بگذارد و من آنقدر ساده و خنگم که نمیفهمیدم قصد واقعی اش چیست!
مگه میشه آدم یه شبه از به دختر خوشش بیاد؟اونقدر خوشش بیاد که باهاش قرار بذاره و اعتراف کنه که ازش خوشش اومده؟تازه وقتی هم به طعنه بهش گفتم میخوای بیای خواستگاریم خیلی جدی گفته بود فکر خوبیه!
حتما ریگی به کفشش بود وگرنه بقول سپیده پسرا به این راحتی دم لای تله نمیدن.سپیده همیشه میگفت اگه یه پسری بی مقدمه به دختری اظهار علاقه کنه یا دختره خیلی خوشگل و خوش هیکله یا خیلی پولدار و ثروتمند...
میگفت پسرا تا بتونن سعی میکنن دوست دخترشون رو پا درهوا نگه دارن به شدت مراقبن که حرفی نزنن که معنی قول و قرار داشته باشه.حتی به شوخی!
چون اصولا علاقه ای به ازدواج با دختری که باهاشون دوست شده ندارن مگه اینکه واقعا مغز نداشته باشن یا دختره خیلی تک و استثنا باشه. برای همین خودش روی خوش به خواستگار نشون نمیداد از بس در مورد ازدواج و زندگی بدبین بود و فکر میکرد هر خواستگاری قصد فریب دادن او را دارد بیشتر زندگی اش خلاصه شده بود در دوستانش که چند دختر هم سن و سال خودش و همفکرش بودند و با هم دوره میگذاشتند و اکثر اوقات در کوه و انجمنهای ادبی ولو بودند.
خسته از فکرهای جورواجور روی تختم دراز کشیدم . لحظه ای از دریچه چشم سپیده به قضیه نگاه کردم.
من نه خیلی خوشگل و خوش هیکل بودم نه خیلی پولدار.پدرم کارمند ساده اداره بود و از افتخارات بزرگش این بود که 20 سال زودتر از آبدارچی اداره پشت میزش نشسته و دیرتر از همه از پشت میزش بیرون آمده.
نون حلال خورده و زیر بار منت نبوده است.البته این نون حلال آنچنانی نبود که ما را در چشم بقیه پولدار جلوه دهد اگر ارث و میراث پدری اش نبود شاید حتی خانه هم نداشتیم خلاصه زندگی مان بسیار متوسط بود و هر کسی میتوانست اینرا بفهمد.
جلوی آینه اتاق نگاهی بخودم کردم .صورتی گرد با پوستی درخشان و گندمگون چشم و ابرویی مشکی با مژه هایی پرپشت و برگشته !از بینی ام دل خوشی نداشتم اما میترسیدم حرف عمل پلاستیک را در خانه مطرح کنم چون از جواب پدرم مطمئن بودم (ما برای این قرتی بازیها پول نداریم) البته از دوستانم هم شنیده بودم دماغهایی مثل مال من که کمی گوشتی بود بعد از عمل هم تفاوت چندانی نمیکرد این بود که کاری به کارش نداشتم.لب و دهنم کوچک و پر بود و موقع خندیدن هم دندانهایم را نشان نمیداد.
چال گونه هایم یکی از امتیازات چهره ام به شمار میرفت که بعد از چشمانم زیباترین قسمت صورتم را تشکیل میداد موهای مشکی و صافی داشتم که اکثرا تا زیر گوشهایم بلند نگهش میداشتم و با تل یا گاهی کش جمعش میکردم.به هر حال قیافه ای عادی داشتم نه خیلی خیلی زیبا بودم نه زشت به حساب می آمدم.
سر و وضعم هم عادی بود سعی میکردم با پول اندکی که پدرم برای لباس و کفش و کیف میداد بهترین ها را بخرم و حداکثر تلاشم را میکردم از مد عقب نمانم.اما باز هم پیدا بود که سر و ضعم مارک دار و آنچنانی نیست و اطمینان داشتم این از دید پسری مثل رامین که معلوم بود وضع مالی اش عالیست پنهان نمیماند.
پس چرانظرش را جلب کرده بودم؟ تیپ و قیافه رامین هم جوری بود که میتوانست بهترین دخترها را (از نظر سپیده) براحتی بدست آورد پس در من دنبال چی میگشت؟آن شب تا پاسی از شب گذشته در جایم غلت میزدم و با خودم فکر میکردم چه تصمیمی درست است و باید چه عکس العملی نشان بدهم.
بعد به این نتیجه رسیدم اگر کسی در این میان ضرر کند رامین است نه من!
قسمت خوشبین مغزم فعال شده بود و تمام ذهنم پر بود از تصاویر درخشان و رنگی از یک عروسی مجلل و زندگی آنچنانی که آرزویش را داشتم.
گاهی پیش خودم اعتراف میکردم که عاشق پول و تجملات هستم و این شاید نقطه ضعف بزرگم بود.دلم نمیخواست زندگی ام مثل پدر و مادرم با حساب و کتاب و یک قرون دوزار کردن باشه دلم میخواست هرگز نگرانی بی پولی نداشته باشم .
هر چقدر خواستم خرج کنم بی بازخواست و حساب و کتاب و آینده نگری البته در میان دوستانم هیچوقت به زبان نمی آوردم که دلم میخواهد شوهر آینده ام پولدار باشد.اما سر خودم نمیتوانستم کلاه بزارم دلم غنج میزد برای خریدهای آنچنانی در فروشگاههای معروف و بزرگ غذا خوردن در بهترین رستورانها و سفرهای رنگارنگ و اقامت در هتلهای اسم رسم دار البته امید زیادی نداشتم که به آرزوهام برسم اما پیدا شدن ناگهانی رامین به اون صورت و اظهار علاقه عجیب و غریبش آرزوهای خفته ام رو بیدار کرده بود.
نمیدانستم وضع مالی رامین چطور است و چقدر خوبه اما از سر و وضع و ماشین زیر پایش پیدا بود که وضعش بد نیست یا حداقل پدرش پولدار است که توانسته چنان ماشینی زیر پای پسرش بذاره در هر حال برایم فرقی نمیکرد چه پدر چه پسر پولدار آرزوهای مرا برآورده میکرد.
هیچ پدری حاضر نبود پسرش در فقر و بدبختی باشه و همین مرا به رویاهایم نزدیک میکرد.وقتی خواب در چشمهایم لانه میکرد با خودم قرار گذاشتم به رامین روی خوش نشان بدهم تا ببینم مقصودش چیست و البته به گوشه ای از مغزم سپردم که مبادا کلمه ای پیش دوستانم یا سپیده بر زبان آورم.
باید اول مطمئن میشدم با این فکر خیالم راحت شد و خواب به سراغم آمد.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#9
Posted: 10 Jun 2012 12:46
روزهای بعد با فکر رامین بیشتر به سر و وضعم میرسیدم و اکثر اوقات آرایش مختصری می کردم. دلم می خواست زیباتر بنظر برسم و این از دید بقیه دوستانم پنهان نمیماند.
گاهی با متلک و گوشه کنایه می خواستند از کارم سر در بیارن .از همه بیشتر شبنم به پر و پام می پیچید.احساس می کردم یه بوهایی برده چون یه روز سر کلاس بهم گفت:تازگی ها یه جوری شدی خبریه؟
دستپاچه مشغول جمع کردن وسایلم شدم و گفتم: نه چه خبری!مگه چی شده.
هیچی! منکه نمی دونم چی شده دارم از تو میپرسم که چی شده چند روزه عوض شدی.
تو خیالاتی شدی من همونم که بودم نمی فهمم منظورت از عوض شدن چیه؟
پوزخند شبنم مثل آب سردی روی سرم ریخت :آرایش میکنی...تیپ میزنی نگات دنبال یکی می گرده که نمی دونم کیه...حواست پرت شده اصلا نمیفهمی چی میگم...چرت و پرت میگی بازم بگم یا فهمیدی؟
به دقت سعی کردم نگاهم را از نگاهش بدزدم همانطور که خودم را مشغول جمع کردن وسایلم نشون میدادم گفتم: بنظر خودم خیلی شلخته شده بودم تصمیم گرفتم یه ذره بخودم برسم مثل تو مثل بقیه این بده؟
شبنم روی دستم زد :نه خیلی هم خوبه اما بنظرم از اونروز که تو کافی شاپ بودیم این تصمیم رو گرفتی نه؟
یخ کردم اما قبل از اینکه حرفی بزنم شبنم رفته بود پشت سرش داد زدم:منظورت چیه؟
همانطور که میرفت دستش را بالا برد : هیچی...بی خیال.
اما همان یک جمله کافی بود تا حساب کار دستم بیاید.از اون روز کذایی که تو رستوران غذا خوردیم رامین رو ندیده بودم و بعد از گذشت چند روز با خودم فکر کردم حتما بی خیال شده.
اما دست خودم نبود ناخودآگاه دنبالش می گشتم و صبحها وقت زیادی صرف سر و وضعم میکردم. به این امید که رامین را اونروز ببینم.
دلم نمی خواست اگر اتفاقی هم دیدمش مثل دفعه پیش تیپ دختر بچه ها رو داشته باشم قسمتی از ذهنم درگیر همان رویاهایی بود که به دقت از بقیه پنهانش می کردم تا اینکه بعد از یک هفته سر و کله اش پیدا شد.
البته تو دانشگاه ندیدمش بعد از کلاس تو خیابون منتظر تاکسی بودم که با ماشین خوشگلش جلو پام ترمز کرد شیشه کنار راننده را پایین داد و صمیمانه سلام کرد.منهم گرم جوابش را دادم اما حرکتی نکردم با خنده گفت:نمیشه بیای بالا؟قول میدم فقط برسونمت.
اخم کردم:دیگه شورش رو درآوردی ها؟
قهقهه زد:گفتم که دور اون قصه هایی که خوندی خط بکش مخصوصا صفحه حوادث روزنامه ها که میدونم دخترا براش غش و ضعف میکنن.
چقدر پررو بود.دلم می خواست جواب دندان شکنی بدهم و محلش نگذارم اما آن ارزوهای پنهان شده قلقلکم میداد.
بی حرف در را باز کردم و رو صندلی راحت و چرمی ولو شدم.
نگاه رامین بین شیشه جلو و من در گردش بود.چند لحظه هیچکدام حرفی نزدیم بعد رامین گفت:دلم برات تنگ شده بود عجیبه نه؟
با تعجب نگاهش کردم:منو دست انداختی؟
ماشین را گوشه ای نگه داشت و بطرفم چرخید چند لحظه بهم نگاه کردیم قیافه اش دلپذیر و جذاب بود.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
ارسالها: 219
#10
Posted: 10 Jun 2012 12:47
پوست گندمی با ابروهای مشکی و پهن چشمانی درشت و قهوه ای رنگ با بینی متناسب و خوش شکل و لبهایی که حتی وقتی بسته بودند کاملا روی هم جفت نمیشدند و کمی از دندانهای ردیف و درخشان صاحبشان را برخ میکشیدند.
صورتش استخوانی و گونه هایش برجسته بود.موهای براق و مشکی که تاب اندکی داشت و به دقت به عقب شانه شده و با ژل مرتب مانده بود.
باید اعتراف کنم که قد و هیکلش هم نقصی نداشت قد بلند با اندامی ورزیده که با کمی عمد میخواست همه را متوجه کند که من ورزشکارم و بدنم روی فرم و سایز است و ذره ای چربی ذخیره نکرده ام.
آن لحظه از آن همه تناسب و کامل بودن حرصم گرفت چطور خدا همه چیز را یکجا به او داده بود؟
بعد با صدایش که گرم بود بخود آمدم:حق داری باور نکنی چون برای خودمم باورش مشکله اصلا چی شد که من از تو خوشم آمد اونم با دو بار دیدن و چند بار حرف زدن این از عجایبه اونم من!تو منو نمیشناسی که چقدر سختگیرم و اخلاق مزخرفی دارم اما...
از حرفهایش اینطور برداشت کردم که من اصلا دختر ایده آلش نیستم و حتی از توجه بمن متعجب است و اینکه آنقدر قابل اعتنا نیستم که بتوانم نظر کسی مثل او را جلب کنم و حالا که چنین اتفاقی افتاده باید از تعجب شاخ در بیاورم!
رنجیده و ناراحت گفتم: بنده هیچ اصراری ندارم که تو رو بشناسم و یا شاکر خدا باشم که از من خوشت اومده!برام مهم نیست که چرا از من خوشت اومده چون خودت هم برام اهمیت نداری. من مثل تو نیستم و اصلا تحت تاثیر قرار نگرفتم.
رامین حرفم را قطع کرد:سو تفاهم نشه من نمیگم تو بدی یا قابل توجه نیستی تو خیلی هم عالی هستی اما من با شناختی که از خودم داشتم هیچوقت فکر نمی کردم جذب تو بشم. من خیلی ایده آل و سانتی مانتال فکر می کردم اما اونروز وقتی تو را دیدم.
نفسی کشید و حرف قبلی اش را نیمه تمام گذاشت در عوض گفت:تو به این اعتقاد داری که یه حرکت طرف مقابل چقدر به دل میشینه؟ مثلا یه ژست خاص دود سیگار فوت کردن عقب انداختن سر موقع خنده یا چه میدونم یه حرکت ناخودآگاه که طرف طبق عادت انجام میده اما باعث میشه آدم حس کنه سالهاست میشناسدش و یا چقدر دوست داشتنی و قشنگه...
برای منم یه همچین اتفاقی افتاد وقتی ته فنجون قهوه ات رو نگاه میکردی لبهات رو ناخودآگاه روی هم فشار میدادی و اینکارت باعث شد چال گونه ات پیدا بشه و حواس منو پرت کنه.
واسه همینم جلوی دوستت کم آوردم و یه کمی چرت و پرت تحویلش دادم.
وگرنه من کسی نیستم که تو بحث کم بیارم اونم بحثی که بهش اعتقاد دارم.اما حواسم شش دانگ پیش تو بود.
برام خیلی جالب بود که دختری بی توجه به بحث و دلبری از پسرا فقط داره به فنجون قهوه نگاه میکنه یهو بنظرم خیلی آشنا اومدی انگار سالهاست میشناسمت .دلم میخواست دوستت بره گمشه تا من با تو حرف بزنم البته اون رفت ولی قهر کرد و همین کاسه کوزه منو بهم ریخت.
مجبور شدم زود سر و ته حرف رو بند بیارم و دعا کنم حقه ام بگیره.
خنده ام گرفت پرسیدم:اگر حقه ات نمی گرفت چی؟
رامین خندید خیلی جدی گفت:هیچی خودمم این فکرو کرده بودم با خودم قرار گذاشتم اگه تو زنگ نزدی برم سراغ آرمان اون شماهارو میشناخت بالاخره یه جوری گیرت می آوردم.
گیج و مات نگاهش کردم:خوب حالا که منو گیر آوردی چیکار می خوای بکنی؟
باز رامین چند لحظه ای نگاهم کرد و سر تکان داد: چند روزه که دارم فکر می کنم باید با تو چکار کنم؟ بدجوری با خودم درگیرم حتی مامانم هم فهمیده این بار قضیه جدیه و از هر طرف سوال پیچم می کنه...
کیفم را محکم به سینه ام فشردم.نمی دانستم این بحث به کجا میرسد ته دلم غنج میزد داشتم به آرزوهایم نزدیک می شدم اما از طرفی صدای بدبین ذهنم مثل زمزمه بلند شده بود مگه تو این پسرو میشناسی؟ با اخلاق و رفتارش چقدر آشنایی که خدا خدا میکنی ازت خواستگاری کنه؟اصلا خانواده ش کی هستن چطوری هستن بابا ننه اش چکاره اند؟خودش چطور پسریه... اگه بداخلاق باشه معتاد یا عیاش باشه اگه...
صدای رامین زمزمه بد بینی ام را خفه کرد : خودمم موندم که باید چه خاکی توی سرم کنم من دختر ندیده نیستم که حالا دست و پامو گم کنم اما...
این اما چند لحظه ای در فضا ماند و بعد مانند حباب صابون ترکید. رامین ماشین را روشن کرد و دوباره براه افتاد.دلم میخواست بپرسم اما چی؟
ولی جرات نداشتم دلم نمی خواست فکر کنه خیلی مشتاقم و یا هول شدم.بنابراین چند دقیقه ای هر دو ساکت ماندیم و درافکار خودمان غرق شدیم بعد از چند لحظه صدایم در آمد : میشه منو برسونی خونه؟
رامین انگار ناگهان متوجه حضور من شده بود با تعجب نگاهم کرد:عجله داری؟
خوب بعد از دانشگاه معمولا میرم خونه مامانم نگران میشه...
موبایلش را بطرفم گرفت:بهش زنگ بزن بگو یکی دو ساعت دیرتر میری خونه.
بی آنکه موبایل را بگیرم گفتم:خوب که چی بشه؟
شانه بالا انداخت:که با هم باشیم.
ببین من هنوز نفهمیدم منظور و هدف تو چیه... تو از من خوشت اومده خوب که چی؟می خوای با من دوست بشی؟می خوای فقط منو ببینی و گاهی با هم حرف بزنیم.
رامین موبایل را انداخت روی داشبورد و گفت:خودمم موندم چه غلطی باید بکنم.راستش هر چی فکر میکنم بیشتر مطمئن میشم که دوستت دارم. برای خودمم جای تعجب داره ولی انگار سالهاست میشناسمت کارت حرفات حرکاتت همه برام آشناست.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ