انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

♥ در آغوش رویا ♥


مرد

 
تایپیکی با عنوان رمان عاشقانه و زيباي"♥در آغــوش رویــا♥
میخواستم

نام رمان: در آغوش رویا
نویسنده: مریم صمدی
تعداد صفحات: 558 صفحه 24 فصل
انتشارات: شقایق


نوشته پشت جلد:
عشق چیست ؟ ایا جز این است که موهبتی است الهی که خداوند ان را فقط به تعداد معدودی از انسانها می دهد، چیزی که تا انتهای خلقت وجود دارد بلند است و جاودانی.به راستی که عشق زودتر از نسیمی که بربوستان می ورزد، از قلبها عبورمی کند نمی دانم در کجا خوانده ام که عشق زیباست چون جوانه بهاری، مهربان است چون نسیم، سخاوتمند چون باران و شیرین چون عسل.لطافتی است که لمسش ناممکن نیست ولی بسیار دشوار است، ناملموس نیست ولی... حرکتی جاودانه درقلب است .باید تجربه کرد تا فهمید عشق را و حال عاشقان را.سابق براین کلمه عشق را ناچیز می دانستم اما امروز از نظرم لطیف است.دوست داشتم حسش کنم هیچگاه ارزویی جنون امیز چون این را نداشتم ارزویی که امکانش نیست !!!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
فـــصل اول

اسمان پر از ستاره بود.ستاره ها چشمک زنان در اسمان می درخشیدند .رقص انها و ماه بقدری جلوی دیدش را گرفته بود که متوجه حضور او نشد.اهسته زمزمه کرد: دلم برات تنگ می شه !
صدای او را شنید مثل همیشه امیخته ای از طنز و نرمش در صدایش موج می زد.
_ من زود برمی گردم.خیلی زود.نه سال مثل برق و باد می گذره.
قطره اشکی جلوی چشمش را گرفت.
_ تو می خوای بری ایتالیا.چند سال دور از من ! پس....پس من چه کارکنم ؟.
_ من برمی گردم .برای همیشه.تو منتظر می مونی .مگه نه؟
نگاه قهرالودی به سویش کرد و موذیانه گفت : اگه بگم نه ، چی می گی؟
پوزخند او را حس کردم. اون قدر اینجا می شینم که بگی اره ، مگه من چند تا شیدا دارم که بخوان بهم جواب منفی بدن؟
سرش را به طرف دیگر چرخاند و گفت : اگه شیدا رو دوست داشتی ترکش نمی کردی.
صدای او را شنید صدایش واقعا خوش اهنگ و گوش نواز بود.
_ مگه می خوام برای همیشه برم؟ فقط چند سال.........
نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.پرتوقع به نیمرخ مغرور و پرشکوه او نگاه کرد.چقدر جذاب و خواستنی بود.
_ جوری از چند سال حرف می زنی انگار فقط یکی دوروزه.
نگاه او را چون همیشه با مهرو عطوفت دید.
_ شیدا... من فقز یکی دو روز دیگه ایرانم ، دوست داری که این چند روزه رو با ناراحتی و غصه سپری کنم؟این طور می خوای؟
غمگین به اسمان زل زد.هیچ ابری در اسمان پیدا نبود.گفت : بدون تو .... اینجاخیلی سخته.
زیر چشمی نگاهش کرد.او هم به اسمان خیره شده بود.صدایش را لحظاتی بعد ، پراز شورو هیجان شنید.
_ بیا همدیگه را فراموش کنیم.
خیلی نرم گفت : من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم.
انگار او هم به این نکته می اندیشید.
_ پس بیا هروقت دلتنگ هم شدیم ستاره ها رو نگاه کنیم.یه پیوند جاودانه بین ما و ستاره ها.
باکمی تردید پرسید: مطمئنی؟
صدای او برای دلگرم کردنش کافی بود.
_ البته که مطمئنم .چی می گی؟ قبول می کنی؟
لبخندی بی اراده برلبانش نقش بست.جلوی روی او ، حق اعتراض نمی یافت.
_ باشه ، قبوله !
با لذت به اسمان می نگریست که کسی محکم تکانش داد:


شیدا ...شیدا پاشو .دیرت می شه ها.
دستش را روی چشمهاکشید و انها را مالید.بسختی پلکاهیش را گشود.هما خانم کنار تختش نشسته بود.باصدایی خواب الود گفت : سلام !
_ سلام به روی ماه نشسته ات.چقدر می خوابی دخترجون ؟ پاشو که مدرسه ات دیر می شه.
روی تخت نیم خیز شد و پرسید: مگه ساعت چنده ؟
هما خانم از کنار تخت او بلند شد و گفت : حدودا هفت.
خواب از سرش پرید: چی...؟هفت ؟
از روی تخت پایین پرید و گفت : وای خدا جون!دیرم شده.مگه من به شما نگفتم شیش و نیم بیدارم کنید؟
هما خانم کنار درگاه کمی مکث کرد.سپس بالبخندی گفت : اگه بهت می گفتم الان شیش و نیمه که بلند نمی شدی.
نگاهش به عقربه های ساعت افتاد.معترض نگاهش کرد و گفت: از ترس نزدیک بود از حال برم.
هما خانم به جای جواب گفت: تا تو لباس بپوشی و حاضر بشی، منم یه صبحانه مختصر برات درست می کنم.
قبول کرد و به طرف تختش رفت.بعد از مرتب کردن تخت و شستن سرو رویش به اشپزخانه رفت.همه سر میز نشسته بودند.صندلی کنار برادرش را به عقب کشید و نشست.هما خانم استکانی چای مقابلش گذاشت و پرسید: این اخرین امتحانه؟
لقمه ای را که درست کرده بود به دهان گذاشت.
_ نه ، دوتای دیگه مونده، بعد از اون می شینم خونه ور دل شما.
صدای سینا را شنید.هنوز همان شیطنت بچگانه در صدایش موج می زد: پس من اینجا چه کاره ام؟
چشم غره ای به او رفت و از زیر میز محکم به پای او کوبید، طوری که صدای سینا در امد.
_ فراموش کردی سینا؟
سینا باصدایی ناله مانند پرسید: حالا چرا می زنی؟ فهمیدم دیگه!
علی اقا ، روزنامه را کنار گذاشت و رو به ان دو باکنجکاوی پرسید: موضوع چیه ؟
شیدا خود را به نادانی زد: چه موضوعی پدرجون؟
_ همون موضوعی که شما خواهر و برادر رو این قدر به هیجان اورده.
با تهدید به صورت سینا نگریست .سپس با لبخند تصنعی گفت : چیزی نیست.
سینا در ادامه گفت : منظورش اینه که چیز مهمی نیست.
سعید لیوان شیرش را سرکشید و پرسید : حالا این چیز ، چی هست؟ شیدا صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و گفت : بزودی می گیم.
طوری به سینا نگاه کرد که او متوجه شد و متعاقبش از جابرخاست و بعد از تشکر از مادر ، پشت سر او اشپزخانه را ترک کرد.شیدا پشت در اشپزخانه ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود.با دیدن او ، غضب الود و ناراحت گفت : جناب جارچی!مگه جنابعالی قول نداده بودی تا وقتی مطمئن نشدی به کسی چیزی نگی؟چی شد؟ چرا این قدر زود زدی یزر قولت؟
سینا ملتمسانه گفت : به جان خودت از دهنم پرید.
_ یه بار سینا... فقط یه بار ازت خواستم که رازداری کنی، اگه تونستی.
سینا دستهایش را به علامت تسلیم به هوا برد: ببخشید.اشتباه کردم.حالا لطفا خنجرتون رو از بیخ گلوم بردارید.
بی اعتنا به عذرخواهی او به طرف اتاقش رفت تا حاضر شود.جلوی در اصلی کیفش را از چوب لباسی برداشت و همان طور که بندهای کفشش زا می بست، صدای زنگ در را برای چندین بار پیاپی شنید.نگاه کوتاهی به اینه کرد و باصدای بلند گفت: او مدم.

یلی نفس عمیقی کشید و گفت : امتحانات که تموم بشه خونه نشینی هم شروع می شه.
شانه اش کمی به بالا تمایل کشید و گفت : توکه بیکار نمی مونی.پس ارشیا چه کاره است؟ پسر عمویی به اون نازنینی.تورو هر روز توی شهر می گردونه.
لیلی پوزخند تمسخرامیزی زد و گفت : خواهشا دیگه اسم این پسره لات اسمون جل رو جلوی من نیار.هروقت که می بینمش باورکن دلم می خواد زمین دهن بازبکنه و ببلعدش تا دیگه نبینمش.
شیدا بی اراده خندید و گفت : اگه دوست نداری باهاش مراوده کنی، خب نکن.چرا این قدر خودتو عذاب می دی؟
لیلی اه کوتاهی کشید، سپس بانگاهی عاقل اندرسفیه به او گفت : توهم حرفایی می زنی، حالا خوبه که تو وضع منو بهتر از خودم می دونی.من معاشرینم رو خودم انتخاب نمی کنم که هروقت دلم خواست باهاشون قطع رابطه کنم.
بی اختیار از دهانش پرید: تا حدودی بهت حق می دم که از خانواده ات بترسی، ولی تو دیگه شورشو دراوردی.شدی عین عروسک کوکی که هرکاری رو که پدرو مادرت ازت می خوان انجام می دی.کمی هم شهامت داشته باش.
لیلی لب برهم فشرد.انگار دوست نداشت همه مکونات قلبیش را یکباره بیرون بریزد.
_ من ... من نمی تونم.فکرش... خیالش هم که به سرم می زنه حس می کنم موهای تنم سیخ شده.همون یه باری که توی روشون وایستادم برای هفت پشتم بسه.اون شب او قدر کتک خوردم که حد نداشت.تو که روز بعد اومدی دیدنم ، دیدی که چه شکلی شده بودم.
چشمان لیلی از یاداوری مجدد ان ماجرا ، پر از اشک شدند.شیدا بنرمی دست او را فشرد و با مهربانی گفت:
_ منو ببخش.اصلا دوست نداشتم با حرفام ناراحتت کنم ، ولی بعضی اوقات بدون این که بخوام بعضی چیزها از دهنم می پره.
لیلی با دستمال کاغذی، رطوبت اشک را از چشمانش گرفت.باصدای بغض الودی گفت : تو تقصیری نداری که به خاطرش عذرخواهی کنی.من هم با حرفات موافقم، ولی... چه کنم که جرات ابراز وجود ندارم. چون کوچکترین حرف یا حرکتی از جانب من، باعکس العمل شدید پدر و مادرم مواجه می شه.بنابراین چاره ای نیست جز... سوختن و ساختن.

شیدا ساکت ماند.دلش نمی خواست بیشتر از ان ، اسباب رنجش لیلی را فراهم اورد، بنابراین سعی کرد با تغییر موضوع گفتگو، لیلی را از ان حال و هوا خارج کند، به همین خاطر با هیجان گفت : راستی.... قضیه خودم رو بهت گفتم ؟
لیلی سری تکان داد و متعجب پرسید: کدوم قضیه؟
با اشتیاق دست لیلی را محکمتر از قبل فشرد و گفت : بزودی توی بیمارستان مشغول به کار می شم.
_ جدی؟
سرش را با هیجان خاصی چندبار به بالا و پایین حرکت داد و گفت : اره..!دیشب با سینا راجع به شغل اینده ام صحبت می کردم، سینا بهم گفت اگه دوست داری داشته باشم می تونه توی بیمارستان محل کارش پارتی من بشه.باورت می شه لیلی؟در این صورت می شم خانم پرستار شیدا صارمی.دیشب از شدت هیجان تا دم دمای صبح بیدار بودم.سینای بیچاره رو هم وادارکردم پابه پام در شب زنده داریم شریک باشه.فکر می کنم الان به جای مریضا روی تخت معاینه دراز کشیده باشه.
شیدا ابدا متوجه نبود که هروقت اسم سینا را جلوی لیلی می اورد ، سرخی خوشرنگی گونه های چال افتاده او را می پوشاند.لیلی نگاهی به او کرد و پرسید: بردارت می تونه پارتی من هم بشه؟راستش خیلی دلم می خواد توی بیمارستان به عنوان پرستار کار کنم.
شیدا با شادی گفت : البته که می تونه.ولی تو که.......

سکوتش موجب شد لیلی اهی بکشد و بگوید: اره حق با توئه.من نمی تونم..... یعنی اجازه شو ندارم.
شیدا با حسرت گفت : کاش می تونستی یه جوری بابا و مامانت رو راضی کنی تابا همدیگه بریم سرکار.ما از اولین روز مدرسه باهمدیگه هستیم ، همیشه هم کاری کردیم که با همدیگه بمونیم
لیلی اه دیگری کشید و بالبخند تلخی گفت : می دونی که نمی شه.در هرحال برات خوشحالم.
شیدا اهسته تشکر کرد، سپس درکنار او از دربزرگ دبیرستان گذشت.بعد از پایان امتحان، لیلی خود را به شیدا که به دیوار تکیه داده و منتظرش امدنش بود، رساند و پرسید : چطور امتحان دادی؟
شیدا با رضایت گفت : خیلی خوب ، فکر می کنم نمره کامل رو بگیرم.
کیفشان را به دوش انداختند و به طرف شیر اب خوری پیش رفتند.بعد از نوشیدن جرعه ای اب، لیلی که ناراخت و شرمزده به نظر می رسید گفت : امروز باید تنها برگردی خونه!
باتعجب به او نگریست و پرسید: چرا؟!
لیلی مغذب و عصبی بود و گفت : باید برم خرید.
لبخند از لبان شیدا پرید : یکی دیگه؟
لیلی با ناراحتی سرش را تکان داد.
_ این دیگه کیه لیلی؟از قوم تاتاره یا مغول، نکنه رئیس جمهور امریکاست؟
_ مرده شور همه اینارو ببره.بهتر از نادرن.
_ نادر؟!
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
لیلی با اکراه گفت : همون پیرمردی که شریک کاری پدرمه.
شیدا متحیر و بهت زده تکرارکرد: چی؟....یه پیرمرد؟ لیلی.... درست شنیدم؟ خواستگار جدید تو یه پیرمرده؟
_ اره.
لیلی شرمگین سر به زیر انداخت و گفت : اره؟
شیدا خشمگین و ناراحت باصورتی گلگون پابه زمین کوبید و پرسید: چطور پدرت راضی شده که اون مردک بیاد خواستگاری تو ؟
لیلی پوزحند تمسخر امیزی زد و گفت : مثل اینکه تو نشنیدی چی گفتم.اون شریک پدرمه و صاحب میلیونها تومن پول.فکر می کنی
درم من رو به اون ترجیح می ده؟
_ تو دیوانه ای لیلی.دیونه.این یعنی بدبخت کردن خودت.می فهمی؟
لیلی منفعل و پریشان پرسید: شیدا چی می گی؟ اصلا می فهمی؟ مگه من به یه زبون دیگه دارم باتو حرف می زنم؟
شیدا عصبانی پرسید: می گی تو جرات مبارزه با سرنوشت رو نداری؟
لیلی ناراحت و سربه زیر گفت : سرنوشت من ، دست خودم نیست.
شیدا به سختی خودش را کنترل می کرد .همیشه از تسلیم محض بودن بیزار بود.
_ جدی جدی تو دیوانه ای لیلی.منظورت از این حرف چی بود؟ پس فکر کردی سرنوشت ماروکی رقم می زنه؟ ارواح؟
لیلی باصدایی بغض الود گفت: تو نمی فهمی چی داری می گی.
شیدا خشمگین گفت : پس بفرمایید من نفهم هم بودم و خودم خبر نداشتم.
راننده لیلی جلوی در دبیرستان منتظرش بود.
لیلی با ناراحتی گفت : نه من ، نه تو و نه هیچ کس دیگه نمی تونه کاری بکنه، هیچ کاری.
_ می خوای خودت رو تسلیم کنی؟



لیلی با لحنی دردالود گفت : فکر می کنی چاره دیگری هم دارم؟
_ این همه خواستگار داری، چرا این؟
_ دست من نیست .خوبه اینو تو بهتر از من می دونی.
صدای راننده رشته کلامشان را از هم گسست: می بخشید خانم! سوار نمی شین ؟ اقا فرمودند زود تشریف بیارید خونه.
لیلی بی ان که حتی نیم نگاه به او بیندازد گفت : منتظر باش!
باچشمانی پر از اشک به شیدا نگریست.او را هم هم چنان ناباور می دید.
_ چیه ؟ چرا این جوری نگاهم می کنی؟ مگه تا حالا منو ندیدی؟
شیدا لبانش را باپوزخند استهزاامیزی کج کرد: همیشه این روتو می دیدم.حالا فرصت کردم اون طرف سکه رو هم می بینم.
لیلی هم پوزخندی زد و گفت : زیاد به چشمات فشار نیار.عینکی می شی.من دوطرف یک رو هستم.
زمزمه کزد : خدای من .... لیلی تو .....
لیلی سر به زیر انداخت و گفت : می بخشی، ولی دیگه باید برم.زیادی معطل کردم.
_ دوست داشتم مثمر ثمر واقع باشم.
سعی کرد با شوخی ذهن او را به سوی دیگری معطوف کند.
_ تو نیش نزن حضرت مار، مثمر ثمر بودن پیشکشت.
به جای لبخند ، زهر خندی برلبان شیدا شکفت .
_ چقدر بامزه شدی لیلی.
_ به قول خودت اون روی سکه ام.
به سردی گفت : فردا می ایی دنبالم یا نه؟
نمی دونم ، ولی منتظر باش.اگه سر ساعت نیومدیم بدون که دیگه پیدایم نمی شه.
دست او را فشرد و گفت : باشه ، پس تا فردا...خداحافظ
ماشین پدر لیلی از مقابل پایش پرواز کرد ، در حالی که شیدا میان بهت و حیرت با خود می اندیشید چگونه این خبر را به سینا بدهد.
شیدا سعی می کرد بدون ناراحت کردن خودش و سینا قضیه را به او بگوید، اما این امکان نداشت .معمولا در صحبت با سینا، تن صدایش بالا می رفت و همین او را حسابی ناراحت می کرد.سینا با نگرانی پرسید: تو مطمئنی که اونها مجبورش می کنن؟
_ فکر می کنی دیوانه شده ام این وقت روز بدون هیچ دلیل خاصی باهات تماس بگیرم، اونم فقط به خاطر نگران کردنت؟
صدای سینا گرفته به گوش رسید: نه،ولی ....شیدا تو یه روز بهم گفتی که محرم اسرار لیلی هستی.راست گفتی؟
_ مگه تا به حال از من دروغ شنیدی؟
_ نه نه فقط می خواستم مطمئن بشم که عین همینه.
_ خب معلومه که هستم.من تنها دوست صمیمی و نزدیک لیلی هستم.بالاخره نمی خوای بگی چرا این سوال رو پرسیدی؟
_ باید قول بدی راستش رو بهم بگی.باشه؟
بابی حوصلگی گفت : می دونی که بلد نیستم دروغ ببافم.باشه بهت قول می دم.
_ اون ...یعنی منظورم لیلیه ....فکر می کنی به کسی علاقه داشته باشه؟
حرفش شیدا را به فکر فرو برد.هیچ جوابی برای گفتن نداشت.سکوتش سینا را نگران کرد.پرسید:الو...شیدا گوشی دستته؟
باحواس پرتی گفت : هان...!اره دستمه. نگفتی، تا به حال در این مورد باهات صحبت کرده یا نه؟
_ اون دختر عفیف و پاکدامنیه و تا به حال در این مورد چیزی به من نگفته .
_ فکر می کنی ...بتونی باهاش صحبت کنی؟پ
_ راجع به تو ..؟ فکر نمی کنم بتونم توی قلب سنگی لیلی نفوذ کنم و علاقه تو رو توش تزریق کنم.
_ تو که عوض امیدواری فقط ناامیدم می کنی.
_ خیلی خب اقا داداش.حالا که اینطوره خودت قضاوت کن.اگه جای من بودی بغیر از این کار که من دارم می کنم، چه کار می کردی؟
_ چرا من خودم رو جای تو بذارم؟ تو خودتو جای من بذار ببین چه کار می کردی.
_ ببین ، نه من نمی تونم خودمو جای تو بذارم نه تو می تونی جای من باشی، ولی یه کار می تونم برات بکنم، اونم اینکه با لیلی صحبت کنم.اگه جوابش مثبت بود تکلیف تو.... خب معلومه ولی اگه جوابش منفی بود، شرمنده.... باید عشق لیلی خانم را فراموش کنی.
سینا خنده ای عصبی کرد و گفت : تو هم با این کمکت ....چقدر به فکر منی.
هما خانم با ظروف وارد سالن شد.باعجله گفت: درمورد پیشنهادم فکرکن.می دونی که به غیر از این هیچ کاری از دستم برنمیاد.
_ باشه .تونستم فکرش رو می کنم.
_ باهام کاری نداری؟ دیگه باید قطع کنم.
_ نه .شیدا، فکر نمی کنی اگه زودتر از این اقدام می کردم موفق تر بودم؟
شیدا با محبت خواهرانه گفت: نمی دونم، ولی شاید اگه اون بلاها رو سرش نمی اوردی قضیه راحت تر حل می شد، اما حالا......
سینا حرفش را قطع کرد و پرسید: تاکی می خوای هر موضوعی رو که به لیلی مربوط می شه به کارای من ربط بدی؟ من که همه چیز رو
بر ات تعریف کردم.اون هم بی تقصیر نبود.
_ می دونم ، ولی...... صدای هما خانم رشته کلام را از دستش خارج کرد: شیدا!پس کی این مکالمه شماها تموم می شه ؟ غذا از دهن افتاد.
دست روی گوشی مقابل دهانش گذاشت و گفت : دیگه تموم شد.شما بخورید و منتظر نشید .الان میام.
_ تو بهتره حرفات رو تموم کنی، تا اون موقع غذاها رو دوباره گرم می کنم.
_ واقعا شرمنده ام. دیگه تموم شد.الان میام.
سپس خطاب به سینا گفت : من دیگه باید برم .کاری نداری؟
_ نه ، راستی تا یادم نرفته یه موضوع مهم هست که وقتی اومدم خونه یادم بنداز بهت بگم.
_ باشه. مواظب خودت باش.فعلا.....
بعد از پایان مکالمه اش متوجه ساعت شد.تقریبا یازده بود و او لباسهایش را هنوز به تن داشت.از جابرخاست و به اتاقش رفت تا لباسهای مدرسه اش را عوض کند.
شیدا با دلسوزی نگاهی به ظاهر خسته و افسرده سینا کرد و گفت: ظاهرت خیلی خسته نشون می ده.نباید تا این حد به خودت فشار بیاری.باید کمی هم به فکر سلامتیت باشی.
سینا صندلی میز مطالعه را عقب کشید و برعکس روی ان نشست و گفت: تا وقتی این ماجرا همچنان ادامه داره، توهم منو این جوری خواهی دید.
_ اخه چرا ؟ چرا این قدر به خودت ریاضت می دی؟ تو مثلا داری پزشکی می خونی، ولی به نظر من خودت از همه مریض تری.
_ جدی فکر می کنی بعمد این کارا رو می کنم؟ واقعا که......
_ توی این راه از بین می ری سینا.اینو دارم جدی بهت می گم.
سینا اهی کوتاه کشید.شیدا لحنش را نرمتر و محبت امیزتر از سابق کرد و گفت : من می خوام توی این یک هفته تکلیفت رو روشن کنم. جمعه همین هفته می خوام برم خونه شون.خوشبختانه امتحانا تمون هم تا اون موقع تموم شده و برای لیلی هم مشکلی پیش نمیاد.
سینا با وحشت گفت : نه ، نه الان خیلی زوده.بذار برای یه وقت دیگه.
شیدا ناراحت وجدی از کنار تختش بلند شد و گفت : پس می شه بفرمایید اگه الان وقتش نیست، کی وقتشه؟ تو توی این یک سال خودت رو از بین بردی.اصلا به اینه نگاه کردی قیافه ات رو ببینی؟ درست مثل میت شدی.
صدایش بلند بود و همین سینا را پریشان کرد.بلند شد و با نرمش گفت : هرچی تو بگی، فقط داد نزن .این جوری ابرومو می بری.
برلبان شیدا لبخند موفقیت امیزی نقش بست و بی اختیار گفت: سینا مطمئن باش اون قدر زیبا هستی که دل همه دخترا رو ببری.گمون نکنم لیلی هم از این قاعده مستثنی باشه.


صورت سینا رنگ گرفت و با صدایی زیر پرسید: اینو جدی گفتی یا فقط برای دلخوش کردن من؟
_ می دونی که اهل الکی دلخوش کردن کسی نیستم.نه ! کاملا جدی گفتم.
سینا یکباره یاد موضوعی افتاد که می خواست با او درمیان بگذارد.از حواس پرتی اش شکایت کرد و دست به جیب کتش برد و پاکت نامه ای را از ان خارج کرد و به شیدا نشان داد و با شیطنت پرسید: حدس بزن این از طرف کیه؟
شیدا از جابرخاست و نامه را از دست او قاپید و با خوشحالی گفت: سیاوش !
سینا دست روی دهان او گذاشت و پرسید: فهمیدم.حالا چرا داد می زنی؟
شیدا بی توجه به حرف او نامه را از پاکت خارج کرد و پرسید: کی به دستت رسید؟
سینا به او نگاه کرد و گفت: امروز صبح بعد از رفتنت به مدرسه.حسن اقا با خوشحالی نامه رو نشونم داد و گفت،( از خارجه) من هم دیرم شده بود، بردمش بیمارستان، به هیچ کس هم نگفتم تا روز قبل از ورودش همه رو حسابی ذوق زده کنیم.
چشمان شیدا از خوشحالی برق زد: مگه داره برمی گرده ایران؟
_ اره، سه روز دیگه اینجاست.چهارشنبه.
_ پس تا رسیدنش فرصت کافی برای یه خونه تکونی مفصل داریم.
سینا متعجب پرسید: مگه غریبه اس؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
با تغییر نگاهش کرد و گفت: مثل اینکه حواست نیست.اون داره بعد از نه سال برمی گرده.فکر نمی کنی اگه این کارو نکنیم رفتار توهین امیزی داریم؟
سینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: من که از این چیزا خبر ندارم.خانمها واردترن.
شیدا با خوشحالی انگشتانش را به حالت دعا درهم فرو برد و گفت: وای... نمی دونی سینا چه احساسی دارم.نزدیکه از خوشحالی به پرواز دربیارم.وقتی که می رفت تقریبا همسن و سال حالای من بود.الان دیگه باید یه مرد حسابی شده باشه.مسلما موقع دیدنش از هیجان غش کنم.وای...............
لحن هیجان زده شیدا، سینا را به خنده اند اخت. از روی صندلی بلند شد و گفت:
_ فعلا غش نکن تا خبر دوم رو هم بشنوی، بعدش هرچقدر دلت خواست غش کن.
_ خبر دوم؟!
_ تو در بیمارستان استخدام می شی.
قبل از ان که شیدا از خوشحالی فریاد بزند با عجله گفت: اما........
چشمان شیدا بازتر از حد معمول به او خیره ماند: اما چی.....؟
_ باید یه دوره اموزشی سه ماهه رو سپری کنی.
به چشمان کشیده و سبز رنگ سینا خیره ماند.شیطنت در نگاهش بیداد می کرد.برای انکه مطمئن شود سر به سرش نمی گذارد گفت:
_ جدی می گی یا شوخی می کنی؟پ
_ شوخیم چیه؟


با قاطعیت پرسید: سربه سرم که نمی ذاری؟
سینا خنده ای کرد و گفت: برای چی باید این کار رو بکنم؟ هنوز اثار کتکهایی که دفعه قبل بهم زدی روی بدنم مشهوده.باوجود این فکر می کنی جرات می کنم سربه سرت بذارم؟
شیدا با خوشحالی خودش را در بغل سینا انداخت و گفت: خیلی دوستت دارم داداش سینا، تو....تو بهترینی.
سینا با خنده او را از خود جدا کرد و با شیطنت گفت: خداکنه. من که از خدامه.
ان قدر سرحال بود که حرف سینا را بی پاسخ گذاشت.صدای هما خانم متعاقب درزدنش شنیده شد.
_ شما دوتا چقدر حرف برای گفتن دارید؟ تموم کنید بیایید سر میز.بقیه منتظرتونن.
هردو با نگاهی به هم همزمان گفتند: اومدیم.
و شاد خوشحال از اتاق خارج شدند.
شیدا با لجاجت ، سبزیهای پاک شده را می شست در همان حال گفت: حالا مگه چی شده؟ یه زنگ بزنید داداش سیامک و مینا رو دعوت کنید شب بیان اینجا.
هما خانم که از اصرار او کلافه شده بود با بی حوصلگی گفت : بس کن شیدا.اونا که همین دیروز اینجا بودن.
اب کشیدن سبزیها تمام شده بود.انها را درون ابکش روی ظرفشویی گذاشت و به کابینت تکیه کرد و گفت:
_ خب حالا مگه چی شده ؟ دلم واسه شون تنگ شده.
هما خانم با تمسخر پوزخندی زد و گفت : جدا؟ ... به همین زودی؟
_ اگه بهشون بگین بیان یه خبر خوب و دست اول بهتون می دم ها.
_ بس کن شیدا، اصلا تو چه اصراری داری که اونا امشب بیان اینجا؟
شیدا با عجله گفت : برای اینکه اومدن اونها باخبر من در ارتباطه.
بعد دستهایش را دورکمر هما حلقه کرد و ملتمسانه کنار گوشش گفت : قبول کنید دیگه مامان! حالا یه بار که هزار بار نمی شه.
هما گفت : ولم کن شیدا !
شیدا که ملایمت او را دید ، محکمتر فشاری به کمرش وارد کرد و گفت : تا قبول نکنید ولتون نمی کنم.
_ خیلی خوب قبوله، حالا ولم می کنی؟
شیدا گونه او را بوسید و با شادمانی گفت : مرسی مامان.تافی می کنم.
هما سربرگرداند تا شیدا لبخند گوشه لبش را نبیند.شیدا او را رها کرد و تا درگاه اشپزخانه پیش رفت.پشت در اشپزخانه لحظه ای مکث کرد و دوباره به عقب برگشت و با لحن پر محبتی گفت : راستی مامان !
هما نارضی به طرفش برگشت: دیگه چیه ؟
با خنده گفت : هیچی ، فقط می خواستم ببینمت.
هما ابرویش را در هم گره کرد و گفت : منو دست میندازی ورپریده؟
شیدا با لبخند نگاهش کرد و گفت : نه به خدا فقط می خواستم بگم..... الهی فدات بشم.
هما زیر لب لعنتی را نثار شیطان کرد و پشت به او گفت : لوس نشو.
باشیطنت گفت : راست گفتم ها.
_ برو بچه، برو این اداها رو برای یکی دربیار که تو زبون دراز رو نشناسه.
_ یه دفعه بگید افتاب پرست دیگه.بله ؟
_ تا پشیمون نشدم از حریم من برو بیرون.
شیدا با لحن کشداری به شوخی گفت : پس با عرض پوزش از سرکار عالیه، مامان خانم محترم، حریم کبریایی ایشون رو ترک می کنم.
و منتظر نشد تا هما جوابش را بدهد و از اشپزخانه خارج شد.هما به عقب برگشت و چون او را ندید، لبخندی محبت امیز ، ناخواسته برلبانش جای گرفت. یاد جوانیهای خودش افتاد و بی اختیار اه کشید و زمزمه کرد،( حیف .. چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود.) بوی سوختنی باعث شد به خود اید، با عجله به سراغ سیب زمینی ها رفت تا انها را از ماهی تابه خارج کند.

سیامک به همراه همسرش مینا، وارد حیاط شدند.شیدا گونه مینا رابا محبت بوسید و گفت: دلم واسه ات تنگ شده بود.خوب شد که اومدید.
مینا به حیاط اشاره کرد و با خنده گفت : ما که جای پامون هنوز روی زمین مونده.
سیامک دست دورگردن شیدا انداخت و گفت : می گن دل به دل راه داره.قبل از این که تو زنگ بزنی، مینا داشت می گفت بیام خونه وسایلی رو که دیروز جاگذاشته بودم بردارم.
گوشه حیاط کنار حوض روی فرش نشستند و شیدا به شوخی گفت: یعنی می گی سرم کلاه رفته؟
مینا نگاهی به سیامک کرد و گفت : یه چیزایی توی همین ردیف .
شیدا سینی محتوی چند لیوان شربت را به دست گرفت و جلوی هرکدام نگاه داشت که صدای هما را شنید.هما با حالتی بامزه رو به انها گفت:
_ امروز از صبح، شیدا دم گرفته بود که باید از شما دعوت کنیم بیایید اینجا.من که دیگه چیزی برام نمونده.اگه از سرم عکس بگیرن، توش مغز نمی بینن.شیدا امروز مخم رو خورده.
_ مامان !
لحن شیدا همه را به خنده انداخت.سیامک کمی جا به جا شد تا جا را برای او بازکند.سپس گفت : اتفاقا شیدا بموقع این کار را کرد ، چون امشب من باید شام درست می کردم.
شیدا با بدجنسی و شیطنت گفت : نباید اینو می گفتی داداش، حالا شام رو افتادی.
سیامک لبخندی زد و گونه او را کشید و گفت : تو هم که منتظری از اب گل الود ماهی بگیری.
ورود سینا به حیاط که با حوله کوچکی مشغول خشک کردن رطوبت موهایش بود، راه را برای جواب شیدا بست.باورود او همه با هم گفتند:
_ عافیت باشه. سینا با گفتن سلامت باسید، کنار سعید نشست و لیوان شربت جلوی او را برداشت و سرکشید که صدای شیدا را شنید:
_ شکمو ! اون مال سعید بود.
سینا به سعید نگاه کرد.محجوبتر از انی بود که اعتراض کند.بالحن بامزه ای رو به شیدا گفت: شاه ببخشید، شاه قلی نبخشید. در ضمن از تو که چیزی کم نشده ، جلوی روت دوتاداری.
نگاه معترض شیدا ، راه را برای ادامه شوخی سینا بست.سیامک نگاهی به حاضرین کرد و گفت:
_ ما حاضریم .نمی خواهید بهمون بگید که برای چی ما رو احضار فرمودید؟
شیدا با لحن بی پرده او به خنده افتاد.بالبخندی کنترل شده برلب به سینا نگریست و او گفت:
_ مگه نمی شه دا ادم برای برادر و زن برادرش تنگ بشه؟
سیامک با شیطنت گفت : تو شاید ، ولی شیدا....نه ! این خواهر ما خیلی دل سنگه.
مینا رو به سینا کرد و پرسید : تو که می دونی قضیه چیه.نیست؟
سینا با شیطنت خاصی گفت : ای... یه کم، این ور و اون ور جیزایی می دونم.
هما باکنجکاوی به شیدا نگریست و بعد پرسید: پس درسته که امشب می خواین یه موضوعی رو بهمون بگین؟
شیدا بالبخندی موذیانه گفت : تقریبا.
_ چه موضوعی؟

سعید نگاهش کرد.شیدا دومرتبه گفت : بعد از شام بهتون می گیم.
سیامک به شوخی گفت : وقتی شیدا می گه بعد از شام یعنی قبلش امکان نداره چیزی بروز بده.من هم حوصله اصرار و التماس رو ندارم.سعید تو با شطرنج موافقی؟
سعید با سر موافقت کرد و ان دو از جابرخاستند تا به داخل ساختمان بروند. سینا هم به عنوان داور به انها پیوست .علی اقا برای حساب کتابهای تولیدیهایش رهسپار اتاق شد و ان سه تنها ماندند.مینا رو به شیدا پرسید: به من که می گی قضیه چیه، مگه نه ؟
شیدا شانه اش را بالا انداخت و با شیطنت، ولی خونسرد گفت : مگه تو با بقیه فرق داری؟
مینا با ناراحتی گفت : دست شما درد نکنه.
با اینکه متوجه منظور او شده بود، با این حال موذیانه گفت : سر شما درد نکنه.
هما از جابرخاست و رو به ان دو گفت : من می رم پیش بقیه.شما همین جا می مونید؟
شیدا گفت : نه ، ما هم می ریم شامو بکشیم.تو که میای مینا؟
_ به شرط این که توی اشپزخونه بگی قضیه چیه.
_ سریعتر بیا که تا غذا ته نگرفته زیرگاز رو خاموش کنم.
مینا زودتر از او خود را به اشپزخانه رساند.شیدا ظرفهای شام را از کابینت خارج کرد و روی میز کنار گاز گذاشت.مینا خورشت را هم زد و گفت: غذای مورد علاقه سیامک رو درست کردید.از کجا می دونستید قبول می کنیم بیاییم؟
با شیطنت گفت : برای این که توی اون یک هفته ای که خونه تون مهمون بودم، فهمیدم که سه شنبه ها نوبت کیه که شام بپزه، و البته این رو هم می دونستم که تو تا چه حد از کنسرو لوبیا متنفری.
مینا به شوخی گفت : دست رو دلم نزار که خونه.یه روز در میون مجبوریم کنسرو لوبیا بخوریم.
_ می بخشی که دخالت می کنم ، ولی... تو چرا بیرون از خونه کار می کنی؟ شما دوتا که به پول احتیاج ندارین.
مینا کفگیر را به دست گرفت و برنج را زیر و رو کرد و گفت : مساله اصلا پول نیست.من عاشق کارم هستم، برام لذت بخشه.
_ پس گشنگی تون هم باید لذت بخش باشه.
مینا خندید و در جواب گفت : ما گرسنه نمی مونیم.روزهایی که نوبت منه می ریم رستوران یا نیمرو و املت می خوریم، روزهایی که نوبت سیامکه ، غذا یا کنسرو لوبیاست یا کنسرو اسفناج یا کنسرو ماهی یا.........
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
می خواست ادامه بدهد که شیدا گفت : تو رو خدا بس دیگه.کنسرو پشت کنسرو... چه خبرته، دشمن جونتونید؟
_ اینو بهتره از برادر محترمتون بپرسید که اون قدر خسیسه که یه بار هم نوبت خودش منو به رستوران نبرده.
شیدا به شوخی او لبخندی زد و سالاد را از یخچال خارج کرد و گفت : سیامک خسیس نیست، مقتصده.تقصیری هم نداره.رشته اش اقتصاد بوده.
_ اگه می دونستم سیامک اقتصاد رو توی کنسرو می بینه ، هیچ وقت زنش نمی شدم.
لحنش طنزامیز بود، ولی شیدا متوجه نشد و با کنجکاوی پرسید: پشیمونی؟!
مینا دیس برنج را با روغن داغ و زعفران تزئین کرد و پشت به او گفت : برای پشیمونی دیگه خیلی دیره. حالا که پای یه بچه در میونه....
شیدا نگذاشت او حرفش را تمام کند و با عجله پرسید: بچه ؟!
صورت مینا گل انداخت.سرش را به طرف دیگری چرخاند و گفت : فکرکنم.جواب ازمایش رو فردا می گیرم.پ
_ سیامک خبر داره؟
مینا سرختر شد و با صدایی مرتعش گفت : هنوز نه.فرصت نشده بهش بگم.
_ باورم نمی شه .یعنی من دارم عمه شیدا می شم؟
مینا با لبخندی گفت : هنوز که خبری نیست.
_ چی چی رو خبری نیست؟ فکر کنم اگه به مادر بگم قراره بزودی مادربزرگ بشه از خوشحالی گریه اش بگیره.
مینا با شرم و خجالت گفت : تو رو خدا نگی ها .... من .... من خجالت می کشم.
_ باشه نمی گم. ولی... مینا تصور کن سیامک بابا شده باشه و بچه ها هم دارن از سرو کولش بالا می رن و ان هم مدام شیشه بچه رو به هم می زنه و می گه ، بچه های من ! خواهش می کنم ساکت باشید.
با تصور این صحنه، هردو به خنده افتادند.نگاهشان به هم افتاد و هر دو پقی زدند زیر خنده.مینا رو به شیدا گفت :
_ بگم چی نشی شیدا.با این حرفهای تو ، با دیدن سیامک سر میز غذا از خنده روده بر می شم.
شیدا به جای جواب او ، دست روی دلش گذاشت و در حالی که بسختی خودش را کنترل می کرد تا صدای خنده اش بلند نشود گفت :
_ ولی... راستی راستی سیامک بابا بشه چی می شه.


مینا لیوانی شربت برای خودش ریخت و میان خنده بسختی جرعه ای از ان را نوشید.سپس رو به شیدا گفت :
_ دعا کن شام رو بدون حادثه سپری کنیم.بعدش خنده مون بگیره.من که اصلا نمی تونم جلوی اون خودمو کنترل کنم.
شیدا دیس پلو را به دست گرفت و در همان حال تربچه قرمزی را به دهان انداخت ، سپس رو به مینا گفت :
_ تو بهتره خودت رو یه جوری کنترل کنی نه اینکه منو نصیحت کنی.بعدا بیا.امشب می خوایم یه خبر خوب بهت بدم که خنده بیجا باعث می شه کسی از اون لذت نبره.. مینا قبول کرد و بعد از چند نفس عمیق با ظرفها به سالن غذاخوری برگشت.
سیامک استکان چای را برداشت و رو به شیدا پرسید: کی اون خبر دست اولت رو می خوای بدی خواهر کوچولو؟
پذیرایی از دیگران پایان یافته بود.شیدا دست سینا را گرفت و از او کمک خواست. هردو کنار هم ایستادند.مینا شیرینی کوچکی برداشت. در همان حال صدای سینا به گوش رسید: حضار گرامی! توجه فرمایید.
لحن و سخنش که با طمطراق زیاد ادا شد، باعث خنده بقیه شد.مینا به سرفه افتاده بود و سیامک ارام برپشتش می زد.سینا نگاهی شوخ و شیطنت امیز به شیدا انداخت و با همان بذله گویی ذاتیش رو به حاضرین کرد و گفت :
_ من... یعنی ما ، نامه ای از برادر فراری از ایران و پیدا شده در ایتالیا دریافت کردیم بدین مضمون که به ایران.......
همه نگاها بردهان او قفل شده بودند.شیدا و سینا با هم گفتند: برمی گردم.
و متعاقب ان، شلیک خنده شان به هوا برخاست.هما با حیرت نگاهی به او کرد و برای انکه از چیزی که شنیده بود اطمینان حاصل کند، با صدای لرزانی پرسید: سیاوش.... داره برمی گرده ؟ اره؟

سینا با شیطنت خاص خود گفت : پس چی که برمی گرده .... دروغمون چیه ؟
شادی به چهره هما دوید و با صدایی مرتعشی پرسید: پس چرا زودتر نگفتید؟
شیدا مداخله کرد و گفت : مس خواستیم ذوق زده تون کنیم.اه مادر....بخندین.مثلا داداش داره برمی گرده.
هنوز هم رگه هایی از رنجش در صدای هما به گوش می رسید: ولی این دفعه اخرتون باشه.
سینا و شیدا با هم گفتند: پس به افتخار مامان... هورا ...........
لحن شاد و سرحال ان دو به جمع، شور و نشاط تازه ای بخشید.هما با کنایه گفت :
_ پس به خاطره همین بود که این دو سه روزه این قدر وسواسی شده بودی و همه خونه رو زیر و رو می کردی؟
شیدا با ناراحتی نگاهی به او کرد و پرسید : یعنی می گین من قبلا دختر تمیزی نبودم؟
سینا شیرینی کوچکی به دهان فرو برد و گفت : نشنیدی مادر چی گفت؟ گفت وسواسی شده بودی.
سیامک رو به مینا با هیجان گفت : تو اونو ندیدی، ولی من مطمئنم که اگه مدتی باهاش مراوده داشته باشی مثل ما بهش علاقمند می شی. اخلاق سیاوش منحصر به فرده. شیدا دنباله حرف او را گرفت و گفت : بله.سیامک راست می گه.ما همگی سیاوش رو فوق العاده دوست داریم.
سینا گفت : تو از همه ما کوچکتری.وقتی اون می رفت تازه هشت سالت شده بود، بنابراین چیز زیادی ازش به یاد نداری.
شیدا با خشونت به طرفش برگشت و گفت : اشتباه می کنی، من خیلی چیزا رو از سیاوش به یاد دارم و به جرات می تونم بگم از همه شماها بیشتر دوستش دارم و ..........سینا حرف او را قطع کرد و مغرور . پرتوقع گفت : ا...ا... اولی رو ممکنه قبول کنم، اما دومی رو نه، مگه من اینحا برگ چغندرم!
مینا با نگاهی به ان دو گفت : مثل این که سیاوش خان توی جمع خانواده طرفدارای زیادی دارن که این طور براشون سر و دست می شکنید.
سعید روی صندلی کنار پیانو نشست و گفت : دقیقا همین طوریه که گفتید زن داداش.به قول سیامک، اون منحصر به فرده.صبور، مهربون، شوخ و بذله گو و از همه مهمتر یه مرد واقعیه.کلا همه صفاتی رو که می شه اسم خوب روشون گذاشت توی سیاوش یک جاجمعه.
شیدا دست روی شانه سعید گذاشت و گفت : پس به خاطر این صفات ، لطف کن و اون قطعه جدیدی رو که می نوشتی برامون بزان.
قبل از ان که سعید مخالفتی بکند گفت : یه امشب خسیس بازی در نیار.سعید فقط سی دقیقه.
مینا هم اصرار کرد.سعید که چاره ای ندید با بی میلی از جابرخاست و به اتاقش رفت تا قطعه درخواستی را بیاورد. همه در کمال سکوت و حفظ ارامش به نوای جادویی پیانو که با انگشتان سحرامیز سعید نواخته می شد، گوش می کردند. با پایان یافتن قطعه، همه شروع به کف زدن کردند.شیدا با محبت گفت : تو بی نظیری سعید، بهت افتخار می کنم. چهره سعید گل انداخت و با شرم تشکر کرد.مینا با گفتن ( عالی زدی) صورت او را گلگون ترکرد.همه براین عقیده بودند که سعید پسر خجالتی و کم حرفی است و این خصیصه با گلگون شدن چهره اش هنگام محبت کاملا نمودار می شد.مینا نگاهی به ساعت انداخت و سپس با اشاره چشم و ابرو، سیامک را وادار به برخاستن کرد.هردو از جابلند شدند.
هما پرسید: کجا ؟ تازه سر شبه.
مینا گونه او را برای خداحافظی بوسید و گفت : دیگه باید بریم خونه.فردا صبح باید سرکار باشیم.
شیدا پرسید: برای استقبال از سیاوش، فرودگاه نمیاین؟
مینا با تعجب نگاهی به سیامک کرد و بعد از او پرسید: مگه چه ساعتی وارد می شه؟
شیدا کنارش رسید و رو به سینا با نگاهی به مینا گفت : گمونم یک بعد از ظهر.اره سینا؟
سینا سرش را به نشانه تایید تکان داد.مینا نفس راحتی کشید و گفت : تا اون موقع ما از سرکار برگشتیم.کار من ساعت دوازده تموم می شه. یه جوری خودمو به فرودگاه می رسونم.تا اون موقع می رسم.
سیامک گونه شیدا را فشرد و گفت : از بابت امشب متشکرم.خیلی خوش گذشت.
شیدا به شوخی گفت : دعا به جون سیاوش کن که هنوز نیامده این قدر خوش قدمه.
سیامک کفشهایش را به پا کرد رو به او پرسید: پس شیدا چی؟
شیدا دست دور بازوی او انداخت و گفت : اون که رو شاخشه.
سیامک با صدای مینا به حرکت در امد.رو به سایرین که دنبالشان می امدند کرد و گفت : شما دیگه زحمت نکشید.خودمون می ریم.
شیدا زودتر از او خارج شد و گفت : داداش راست می گه.من به جای همه تون باهاشون می رم.
وقیل از سیامک خودش را به مینا رساند و گفت : بهتر نبود چند روزی رو استراحت می کردی؟ این جوری به خودت فشار میاری.
مینا با محبت نگاهش کرد و گفت : تو زیادی نگرانی.من کاملا سرحالم.
_ ولی سر میز دیدم که بی اشتها بودی و با غذات بازی می کردی.
مینا با لبخندی زد و گفت : منم در مورد خواهرم میترا همین طور فکر می کردم،ولی اون گفت که این از عوارض بارداریه و چیز معمولی و پیش پا افتاده ایه.
_ شما دوتا خانم جوان چی در گوش هم پچ پچ می کنین؟ نکنه... نقشه قتل منو می کشید؟
شیدا با اخم ظریفی به او نگریست و بالحنی امیخته با شوخی گفت : فضولی توی کار خانمها.... ممنوع!
_ بله...؟! یعنی می گی من غریبه شدم؟

اگه ناراحت نشی باید بگم.... اره.حالا اجازه می فرمایید صحبتمون رو تموم کنیم؟
سیامک با ناراحتی در ماشین را گشود و نشست.شیدا رو به مینا گفت : گمونم ناراحتش کردم.
_ نه ، سیامک نمی رنجه.خوب می دونه شوخی کردی.
_ با این حال دوست ندارم ناراحت از خونه بره بیرون.ماشین را دور زد و به طرف در سمت راننده رفت.ضربه ای به شیشه زد که باعث شد سیامک ، شیشه را کمی پایین بکشد.هنوز اخم روی پیشانیش به چشم می خورد.زمزمه کرد: داداش جون، لبخند بزن.این جوری اصلا نمی پسندیمت ها. اخم سیامک هنوز به چشم می خورد.بالحن نافذی گفت : داداش جون............
_ این جمله همیشه راه گشا بود.با گفتن این جمله لبخندی بی اراده برلبان سیامک نشست.مینا کنارش نشست و سیامک بالبخندی به روی شیدا، گفت : تسلیم ! می دونم که از پس تو شیطون برنمیام.
_ خیلی خوب، خوبه.حالا اگه ناراحت نمی شی می تونی بری.مواظب این زن داداش خوشگل منم باش.
_ به روی چشم خواهر کوچولو.خداحافظ.
از ماشین فاصله گرفت و خداحافظی کرد. سیامک ماشین را به حرکت دراورد و لحظاتی بعد در خم کوچه ناپدید شد.
محو اسمان بود که صدای سینا متوجه اش کرد.
_ نمی خوای بخوابی شیدا؟
چشم از اسمان برداشت.موی بافته اش را عقب انداخت و گفت : خوابم نمیاد.
_ حتما از هیجانه.درست نمی گم؟ نیم نگاهی به او کرد که باموهای از فرق وسط بازشده و خرمایی رنگش از همیشه زیباتر شده بود.ارام گفت : ای.... تقریبا.
سینا به نرده های اهنی بالکن تکیه کرد و همان طور که روبروی او قرار گرفته پرسید: هنوز هم به ستاره ها نگاه می کنی؟
می دانست سینا از قراری که ان شب با سیاوش گذاشته بود اگاه است.اه بی صدایی کشید و گفت : اره ! بعضی اوقات.
سینا با کمی من من پرسید : فردا چند شنبه است؟
مکثی کرد و گفت : گمونم چهارشنبه...اره چهارشنبه است.چطور مگه ؟
_ هیچی.همین طوری پرسیدم.
شیدا بالبخند زیرکانه ای برلب اورد و پرسید: مطمئنی که بی منظور بود؟
سینا با دستپاچگی گفت : خب...معلومه که مطمئنم.تو .... تو ادمو به شک می اندازی.
زیرکانه پرسید: چطور مگه؟
سوالش با خونسردی اداشد و همین دستپاچگی سینا را بیشتر کرد.
_ هیچی ، همین جوری یه چیزی گفتم.
لبخندهای مکررش سینا را عصبی می کرد.
_ هان..!معذرت می خوام، فکر کردم می خوای از قرار روز جمعه ام مطمئن بشی.
سینا خجل نگاه از او برگرفت و گفت : ا... اشکالی نداره.حالا واقعا می خوای روز جمعه همه چیز رو بهش بگی؟
ارام و جدی پرسید : تو ناراحتی ؟
سینا اهی کشید و گفت : نه...ولی می ترسم.راستش کمی اضطراب دارم.نگرانم که... که ناامیدم کنه.
شیدا دستش را دور بازوی او حلقه کرد و پرسید: اگه این کارو بکننه....ناراحت می شی؟
لحنش بانرمی همراه بود.سینا سعی کرد قطره اشکی را که در چشمش حلقه بسته بود از نگاه تیزبین و دقیق او پنهان کند.دوباره اه کشید و شیدا با محبت گفت : نمی تونم بگم احساست رو کاملا درک می کنم چون تا به حال چنین حسی رو تجربه نکرده ام ، ولی خوب.... حالت رو درک می کنم.
_ هیچ کس نمی تونه حال منو درک کنه.

شیدا با شیطنت به شوخی گفت : زیادم مطمدن نباش.مسلما اونقدری می تونم بفهممت که بدونم چه حالی داری و دوست داری الان به جای صحبت با این واهر کسل کننده ات ، با اون معشوقه خوش رنگ و لعاب چشم ابیت گپ بزنی.
سینا با صورتی قرمز شده، نگاهش را از او دزدید و با صدای لرزانی گفت : تو ... اشتباه می کنی.من از صحبت با تو هیچ وقت خسته نمی شم، چون تو تنها کسی هستی که می تونم این قدر راحت حرف دلم رو بهش بزنم.
_ اما لیلی رو به من ترجیح می دی، مگه نه؟
لحنش امیخته ای از طنز و شیطنت بود و سینا هیچ جوابی برای ان نیافت.بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت :
_ هرکی هرطور که دلش خواست می تونه از حرف دیگران نتیجه گیری کنه.
شیدا با صدای نسبتا بلندی گفت : من هم همین نتیجه رو اش گرفتم.
گویا سینا حرف او را نشنید، چون همان طور سر به زیر از اتاق او خارج شد.شیدا دوباره متوجه اسمان شد.ستاره ها خیلی به زمین نزدیک بودند، طوری که حس می کرد اگر دستش را بلند کند می تواند انها را بچیند. چشمانش را بست و با شادی محسوسی که در صدایش موج می زد زمزمه کرد،( داری برمی گردی.برای همیشه برمی گردی.باورم نمی شه سیا که تو رو می بینم.تو رو با تمام اون جذابیتت.) لبخندی زد و ادامه داد،( زیاد به خودت مغرور نشو. درسته که خیلی دوستت دارم ، با این حال ابدا مایل نیستم ازت گدایی محبت کنم.شیر فهم شد؟)
چشمک ستاره ها ، اسمان بی لک و ماه نقره ای رنگ که در اسمان ارام حرکت می کرد برای لحظاتی او را از عالم خاکی جدا کرد و به جایی برد که دوست داشت برود.روی صندلی ای که همیشه روی بالکن بود نشست و به عقب تکیه داد و گفت ،( اگه بدونی چقدر دلم برات دلتنگم.توی نامه هام نمی نویسم چقدر دلم برات تنگ شده، ولی خب....تو خوب می فهمی.مطمئنم که از لابلای نامه هام به مکونات قلبیم واقف می شی.این طور نیست؟ سیاوش برام باورکردنی نیست که بازهم تو رو می بینم.تو با اون همه حرف گفتنی، اون همه لطیفه و اون همه شعرهای ماندگار!)
اگر صدای مادرش نبود همان طور نشسته روی صندلی بهه خواب می رفت، ولی صدای او مانع شد.هما شانه اش را فشرد و ارام صدایش کرد: شیدا ... شیدا
پلکهایش ازهم باز شدند. چیزی شده؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
چرا اینجا خوابیدی ؟سرما می خوری.
از روی صندلی بلند شد و کش و قوسی به اندامش داد و سپس با محبت به او نگریست و گفت : ممنون که بیدارم کردید.
_ دیگه روی صندلی نخوابی، مثل اون دفعه مریض می شی.
به طرف تختش رفت و روی ان افتاد.اطاعت می شه مادر خانم.شب بخیر.
هما بوسه او را بی جواب نگذاشت.با محبت پاسخش را با بوسه ای داد و پس از مرتب کردن روانداز او از اتاق خارج شد.


هواپیما با تکانهای ارامی روی باند قرار گرفت.با گذاشته شدن پلکهای، مسافران پشت سرهم از هواپیما پیاده شدند.در بین مسافران مرد جوان و شیک پوشی که بیشتر از هرچیزی ، جذابیت و برازندگیش جلب توجه می کرد، دیده می شد.او با ان قد بلند و اندام موزون در نگاه اول، نظر هرکسی را به خود معطوف می کرد.همراه بقیه مسافران به اتوبوس سوار و با اشتیاق خاصی به در بزرگ سالن فرودگاه خیره شد.
جمعیت مشتاق خانواده صارمی چشم به دیوار شیشه ای دوخته بودند.مینا رو به شیدا پرسید: اگه ببینیش می شناسیش؟
_ با اینکه مطمئنم از نظر ظاهری خیلی عوض شده، اما با یک نظر می شناسمش.
صدای هیجانزده سینا همه را متوجه در خروجی کرد: نگاه کنید، داره میاد.
مینا رو به شیدا پرسید: خودشه؟
چشمان زمردین شیدا برقی از خوشحالی داشت: اره، خود خودشه.
نگاهش کنوجه سیاوش شد.او هم با نگاهش همه جا را جستجو می کرد.دسته گل را در دستش جابه جا کرد.نمی توانست لرزش دستش را پنهان کند.ان را به طرف مینا گرفت و گفت : چند لحظه اینو نگه می داری؟
_ حالت خوب نیست؟ با عجله گفت : چرا، چرا خوبم.فقط تشنه ام.می رم اب بخورم. مینا دسته گل را از او گرفت و شانه اش را بالا انداخت.شیدا سریع از کنار انها فاصله گرفت و به طرف دستشویی رفت.در دستشویی را که بست، نفسی تازه کرد.انگار در تمام ان لحظات نفسش را حبس کرده بود.نفس بلندی کشید و به تصویرش که در اینه افتاده بود نگریست و عصبانی با خود گفت ،( احمق! چرا این کارو کردی؟ مگه اون برادرت نیست؟ این چه طرز رفتار بود؟ الان بقیه با خودشون چه فکرایی می کنن/ ترسو ! بزدل!) با حرص مشتی اب به صورتش زد و بعد با دستمال مشغول گرفتن رطوبت صورتش شد.هنوز هم احساس گرما می کرد.گونه هایش گل انداخته بودند و برجسته تر از همیشه به نظر می رسیدند.نفس عمیقی کشید و با نهیبی برخود، از دستشویی خارج شد.به انها که رسید، سیاوش متوجه اش نشد.شاید چون پشتش به شیدا بود.درست در لحظه ای که توانست اعتماد به نفس خود را به دست اورد، صدای سیاوش را شنید.چه اهنگی داشت طنین صدایش: پس شیدا کجاست؟
با خودش، ( حالا وقتشه.) می خواست سلام کند که سینا متوجه اش شد و به شوخی گفت : مثل نه سال پیش، پشتت سنگر گرفته.
سیاوش ارام به عقب برگشت.نگاهشان درهم گره خورد.شیدا به سختی گفت: س..سلام .
صدای سیاوش با هیجان خاصی در گوشش طنین انداخت: شیدا کوچولو !..تویی؟

ن لحظه بقدری دستپاچه بود که حتی فرصت نیافت به حرف او فکر کند.
سعید گفت : وای به حالت سیاوش.مگه تو نمی دونی شیدا چقدر به کوچولو گفتن حساسیت داره؟
_ پس هنوز اخلاق بچگیش رو حفظ کرده؟ باورم نمی شه.
شیدا با خود گفت،( باورش نمی شه؟ منظورش چیه ؟ حالا که هیچ چیزی رخ نداده.) بی اهتیار گفت ک معذرت می خوام که کمی دیر رسیدم و اداب رو به جا نیاوردم.ورودتون رو تبریک می گم. نفهمید چرا تا ان اندازه لحنش سرد و خشک بود.انگار هیچ احساسی نسبت به او نداشت.
چشمان مشکی و خوش حالت سیاوش از تعجب گردتر از معمول شد.اهسته و طوری که فقط شیدا بشنود گفت:
_ انتظار برخوردی بهتر از این را داشتم.
مینا دسته گل را به دست شیدا سپرد و گفت : بهتره خودت اینو بدی!
انتظار این را نداشت.بسختی ان را میان انگشتان دستش حس و بعد به سوی سیاوش دراز کرد و گفت : برای شماست.
سیاوش بالبخندی دسته گل را در دست گرفت و ان را بو کرد و گفت : گلهای زیبایی هستند.متشکرم.
زمزمه کرد : قابلی نداره.
هما دست سیاوش را به دست گرفت و با صدایی که به خاطر دیدار مجدد با فرزند، گیراتر از همیشه بود، گفت:
_ حتما سفر خسته کننده ای را داشتی.
_ چون به دیدن شما می امدم اصلا بعد مسافت رو حس نکردم.
سیاوش چمدانها ی او را تحویل گرفته بود و انها را روی زمین می کشید.کنارشان رسید و بالحن طنز الودی گفت :
_ بهتر بود اینو نمی گفتی، چون به محض رسیدن به خونه ، بقیه با سوالاتشون حسابی خسته ات می کنن.
لبخند دلنشینی برلبان سیاوش نقش بست.سعی کرد لحنش چون او گرم و شوخ باشد .حاضرم خستگی های این چنینی رو چند سال تحمل کنم. از این گذشته برادر عزیزم نکنه حسادت می کنی؟
هما به جای سیامک گفت : نمی بینی چقدر قرمز شده؟ با لبو فرقی نداره.
_ممنون که این قدر از من جانبداری می کنین.
هما بازوی او را ارام فشرد و گفت : می دونی که از پسرای لوس خوشم نمیاد.
سیامک به لبخندی اکتفا کرد.سیاوش رو به همگی گفت : ببینم نکنه قراره ما تا اخر شب همین جا بایستیم و صحبت کنیم.
علی اقا به شوخی گفت : نیومده از دستمون فراری شدی؟
حرفش عرق شرم برپیشانی بلند و صاف سیاوش نشاند. اختیار دارید پدرجون.این چه حرفیه؟
سینا رو به بقیه گفت : حالا که همه حاضرید پس پیش به سوی خانه.
همه کنار به راه افتادند.سیاوش کنار شیدا رسید و با شیطنت گفت : پوزش می خوام خانم !اجازه هست یه سوالی بپرسم؟
از لحن او جا خورد .برای لحظاتی مستقیم چشم به او دوخت و گفت : ببخشید!
_ شما شیدا خانم کوچولو و محبوب منو ندیدین؟ همونی که از هر چیزی به هیجان می امد و رفتارش هم ساده و بی پیرایه بود؟
متوجه منظور او شده بود. اگه منظورتون اون دختربچه کوچولو لوس نه سال پیشه باید بگم نه....... ندیدمش.
_ از ایشون خبر ندارین؟
_ اتفاقا چرا .مدتی پیش خیلی تصادفی دیدمش.
_ باهاش صحبت هم کردین؟
_ البته.خیلی هم زیاد.
سیاوش گفت : می شه بپرسم چی می گفت ؟


شانه ای بالا اند اخت و گفت : چرا که نه ! می گفت قراره بزودی برادر بزرگش که افتخار خانواده محسوب می شه برگرده کشور.وقتی این خبر رو می داد خیلی خوشحال بود... به حالش غبطه خوردم.
_ جدا...؟ پس چرا چیزی بروز نداد؟
_ انتظار داشتید چه کار کنه؟ بعد از نه سال دوری از شما مثل ادمی که فقط نه دقیقه از شما دور بوده باهاتون رفتار کنه؟
_ نه.ولی انتظار برخوردی به اون سردی رو هم نداشتم.
پوزخندی زد و گفت : چقدر بهش لطف دارین.نکنه فکر می کردین که اون باید چیزی می گفت ؟
_ من مرد پرتوقعی نیستم.اگه فقط اسمم رو صدا می کرد درست مثل گذشته با همون لحن برام کفایت می کرد.
_ جدا...؟ چه کم توقع!
_ می دونین نظر اون راجع به من چیه یا نکنه ازراره؟
لبخندی شیطنت امیز برلبان شیدا نقش بست:شنیدم که می گفت دلش خیلی براتون تنگ شده و از خبر بازگشتتون بقدری خوشحال شده بود که حد نداشت.
سیاوش هم لبخندی زد و به شوخی گفت : واقعا؟
_ به نظرتون من ادم دروغگویی میام؟

قصد توهین ندارم ، ولی می شه بگید اگه اون قدری که شما می گین براش مهم هستم، چرا چیزی نگفت ؟
به تلافی کنایه او با سرسختی گفت : چون از شما دلگیره.خیلی هم سخت.
سیاوش متعجب پرسید: چرا؟ من که دلیلی برای رنجش نمی بینم.
_ فکر می کرد حداقل شما برخورد گرمی با اون خواهید داشت.وقتی شما رو بی تفاوت دید تصمیم گرفت به روش خودتون عمل کنه.
_ که این طور!پس اون اهل تلافی و مقابله به مثل هم هست.
کنار ماشین سیامک ایستاد و با نگاهی به دیگران، ارام گفت: فقط وقتی که حس کنه حقش پایمال شده.
_ یادم نمیاد حق کسی رو پایمال کرده باشم.
_ عجیب نیست که این قدر از خودتون مطمئنی؟
سیاوش متوجه لحن او و طنز گفتارش بود.با لبخندی گفت: عجیب نیست که اون این همه با من لجه؟
چشمانش را کمی بازتر از حد معمول کرد و گفت: فکر نکنم وقتی این حرف رو بشنوه زیاد خوشحال بشه.
سیاوش نگاهی به مادرش کرد و گفت: بهش بگو از دست من دلگیر نباشه، چون هنوز هم مثل گذشته ها بهش نگاه می کنم.همون قدر نزدیک.
صدای سینا، قبل از انکه شیدا حرفی بزند متوجه شان کرد: شیدا..... این سیاوش رو هنوز نیامده کشیدیش طرف خودت؟بابا به فکر دل ما هم باش!
لبخندی زد و گفت : از گفتگوی خواهر و برادرانه ما ناراحتی؟
_ ناراحت که نه ، ولی.... خب بابا منم دوست دام با اقا داداش حرف بزنم.
_ مگه کسی جلوتو گرفته؟

سینا با شیطنت گفت : جلوی زیبارویی چون شما من کجا فرصت عرض اندام دارم؟
مینا در ماشین را بازکرد و خطاب به ان دو گفت : اقا سیاوش همراه شما میان، ما هم شیدا رو می بریم.چطوره؟
سینا با لودگی گفت : از این بهتر نمی شه.
مینا سپس رو شیدا کرد و گفت : اگه مخالفتی نداری سوار شو.
شیدا نگاهی به سیاوش کرد داشت ریه هایش را از هوای پاک شهر پر می کرد.بی اختیار نفس عمیقی کشید و بعد از گشودن در عقب سوار ماشین شد.
سینا رو به سیاوش پرسید: نمی خوای بگی اونجا چه کار می کردی اقای مهندس؟
سیاوش نگاه از بیرون گرفت و گفت : هرکاری که فکرش رو بکنید.
_ اونجا خوش می گذشت؟
به جلو نگاه کرد هما نگاهش می کرد.مثل گذشته همان طور مهربان.
_ نه زیاد.اونجا هیچ کدومتون کنارم نبودید و همین زندگی رو برام سخت می کرد، اما حالا با بودن در کنار شماها دوباره احساس نشاط می کنم.
هما اهی کشید و گفت : وقتی تو رفتی انگار هرچی شادابی بود پر کشید و رفت.ماههای اول جدائیت خیلی سخت گذشت. شیدا که بیشتر اوقات با گریه اش ما رو از خواب بیدار می کرد.
_ سینا با لحن بامزه ای گفت : پس ما اینجا چه کاره ایم؟ اقا سیاوش که اومد همه مون از چشمتون افتادیم.سعید...اون کدوم مثل بود که می گفت.... سعید دنباله حرف او را گرفت و گفت : نو که اومد به بازار ، کهنه می شه دل ازار. سینا در ادامه گفت: اره همون.
هما با لحن کشداری گفت : سینا !
سینا دستهایش را به نشانه تسلیم به هوا برد و گفت : تسلیم.بابا تسلیم.اصلا من چه کاره ام؟ شما هر چقدر که دلتون می خواد سیاوش رو دوست داشته باشید.فقط یه کمی هم به فکر دل من باشید که دل من خیلی کوچیکه و زودی می شکنه.
سعید که پشت فرمان نشسته بود اینه را به سمت او تنظیم کرد و با پوزخند تمسخرامیزی برلب گفت:
_ جدی قلب تو این قدر کوچیکه که اون طور با بی رحمی و شقاوت مریضات رو سلاخی می کنی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سینا با قیافه حق به جانبی گفت : انتظار داشتی برم رشته تو که ابم ارگ باشه و غذام پیانو.نه برادر عزیز ، بهتره از این جور پیشنهادها و توصیه ها به من نکنی.
سیاوش دخالت کرد و گفت : شما دوتا که هنوز یاد نگرفتید چطوری با هم صحبت کنید.
سعید کمی فرمان را به راست چرخاند، سپس با نا رضایتی گفت : تقصیر من نبود.
سینا نگاه قهرالودی به او کرد و گفت : بله دیگه وقتی تقصیر تو نباشه، حتما تقصیر منه.
سیاوش به شوخی گفت : حداقل به خاطر من این چند دقیقه رو تحمل کنید.
سینا با همان لحن گفت : به چشم !
علی اقا به طرف سیاوش برگشت و پرسید: حالا که دوره تخصصی ات تموم شده، خیال داری چه کار کنی؟
سیاوش با کمی تعمق گفت : قبلا فکرش رو کرده بودم.با یکی از دوستان ایرانیم در اینجا تماس گرفتم.چند روز دیگه مدارکم رو براشون می برم. استخدامم به نفعشونه.
_ از خودت بگو.اونجا چه کار می کردی؟
سیاوش لبخندی زد و گفت : کار زیادی نداشتم.زبان یاد می گرفتم ، درس می خوندم و البته توی این پنج شش سال اخر توی یک شرکت معتبر هم کار می کردم.در امدش هم بد نبود. حداقل پاسخگوی نیازهای شخصی ام بود.
_ پس اون کادوهای رنگارنگ و گران قیمت رو که برامون می فرستادی............
درسته.پولش رو از حقوقم به دست اورده بودم.اتفاقا ادی دوستم که مدیر عامل شرکت هم بود خیلی اصرار داشت همون جا بمونم، ولی خب.......... اون غافل از این بود که دل من توی ایران پیش شماهاست.
_ این چند ساله رو توی اپارتمان دوست پدر زندگی می کردی؟
_ نه.البته تا چند ماه تونستم اونجا زندگی کنم،ولی بعد از مدت کوتاهی با مشکلات پیاپی ای که برام به وجود اومد ترجیح دادم به یه خونه استیجاری نقل مکان کنم.
سینا متعجب پرسید: یعنی تو، یه مهندس برج سازی توی این چند سال توی خونه اجاره ای زندگی می کردی؟
خنده اش گرفته بود.سعی کرد لبخندش سینا را ناراحت نکند: البته که نه.من چهار پنج سال پیش مستقل شدم.تا مدتی پیش هم توی اپارتمان اختصاصی خودم زندگی می کردم.وقتی قرار شد برگردم اپارتمان رو به یکی از دوستانم اجاره دادم.
_ پس یعنی عکسهایی که می فرستادی.....توهین به خودت محسوب نکن، ولی ...راست راستکی بود؟
لبخندی زد و با تعجب گفت : البته.چطور مگه؟
سینا سعی کرد تعجبش را زیاد بروز ندهد.سرش را چندبار تکان داد و گفت : اگه می دونستم تو یه همچین شغل پر درامدی داری، مسلما قید دکتری رو می زدم.اون ماشین که گوشه یکی از عکسات افتاده بود، همون ماشین مدل امریکایی هم مال تو بود؟
سیاوش با خنده گفت : معلومه که بود.این چه سوالیه که می پرسی؟


سینا به شوخی دست روی سینه اش گذاشت و گفت : نزدیکه سکته کنم.اخه پسر تو این همه پول را از کجا می اوردی؟ نه به من که از گشنگی رو بخ موتم، نه به تو که برادرمی و مثل لردها زندگی می کردی.
_ شاید این به خاطر اون باشه که بایه ادم مقتصد هم اتاق بودم که همه چیز رو با صرفه تر و بهتر از ما مصرف می کرد.
_ نکنه اون هم از کنسرو استفاده می کرد؟
سیاوش متعجب نگاهش کرد و سعید دنباله حرف سینا را گرفت و گفت : سیامک هم اقتصاد خونده.به قول شیدا، اقتصاد از دیدگاه سیامک یعنی کنسرو.
صدای خنده همه به هوا برخاست.سیاوش در حال کنترل خنده اش گفت : نه، خوشبختانه پاتریک زیاد به کنسرو علاقه نداشت.
با رسیدن به محله ای که خانه شان در انجا بود، سیاوش با خوشحالی گفت: چقدر اینجا عوض شده.اصلا با گذشته قابل مقایسه نیست.
هما با مهربانی و طنزی که در صدایش حس می شد گفت : اصل خود خونه است که عوض شده.
نگاه سیاوش کنجکاو و جستجوگر به طرفش برگشت.هما لبخند زیرکانه ای زد و گویی متوجه شده بود او چه می خواهد بپرسد، چون گفت:
_ عجله نکن ! بزودی می فهمی.
صدای سیاوش با هیجان خاصی گوش را نوازش می کرد. باورم نمی شه اینجا چقدر قشنگه.
او حق داشت تعجب کند خانه کاملا تغییر کرده بود.کاغذهای کشی رنگارنگ، بادکنک های باد شده که رویشان جمله( خوش امدی) به چشم می خورد، در و پنجره های گشوده شده که موج خنکی از هوای اولین ماه تابستان را وارد اتاق می کردند و طراوت درختان موکه حالا پر از خوشه های نرسیده انگور بودند، همه و همه برای به هیجان اوردن و متعجب کردن شخص کافی بودند. سیاوش نگاهی به مادر و بعد از ان به شیدا کرد و با محبت پرسید: چرا این قدر به خودتون زحمت دادید؟
هما با شادی پرده توری را کنار کشید تا زیبایی ان چهار باغچه کوچک که در اطراف خانه بودند بیش از بیش نمایان شود.در همان حال گفت:
_ فراموش کردی امروز چه روزیه؟
شیدا به اشپزخانه پا گذاشت و هما ادامه داد: امروز دو تا مناسبت فرخنده داره که دومیش از اولیش خوشایندتره.
سینا با طنز گفت : اول اینکه یک غاصب محبت، جای منو توی قلب بقیه گرفته و بعد از نه سال دوری نزول اجلال فرموده.
نگاهش به شیدا افتاد که داشت با کیک نسبتا بزرگی از اشپزخانه خارج می شد.شیدا کیک را روی میز چهارگوش زسط سالن گذاشت و باشور و اشتیاقی که در صدایش بیداد می کرد گفت : و دوم اینکه روز تولد همون به قول سینا ، غاصب محبت امروزه..........
سیاوش طوری جا خورد که همه متوجه شدند.سعید در پیانو را گشود و با تماس دستش با کلید پیانو همه با خوشحالی گفتند: تولدت مبارک!
سیاوش با ژست خاصی دستش را لای موهای یکدست مشکیش فرو برد و انها را به عقب زد، سپس با رضایت نگاهی به بقیه کرد و با صدایی که از شدت هیجان اندکی لرزش داشت گفت: شما همگی تون منو غافلگیر کردید.باورم نمی شه که امروز رو به خاطر داشته باشید.
شیدا با اشتیاق پرسید: می گی ما این قدر فراموشکاریم داداش؟!
سینا به جای سیاوش گفت: اگه این طور بود که ما اینجا جمع نمی شدیم.حالا همگی پیش به سوی کیک دستپخت شیدا خانم!
شیدا پوزخندی زد که سینا را وادار به ادامه دادن کرد: البته بهتره قبلش یه تماس با اورژانس بگیریم، چون احتمالا تلفات جانی زیاد خواهیم داشت. شیدا نیم نگاهی از سر غیض به سینا کرد که او حساب کارش را کرد.به طرف سیاوش رفت و بالحن بامزه ای گفت :
_ دستم به دامنت سیاوش! منو در پناه خودت بگیر که این شیدا منو ضربه فنی نکنه.
لحنش طوری بود که بقیه را به خنده انداخت.سیاوش با مهربانی به بقیه نگریست و سپس گفت : از همگی تون متشکرم.شماها با این کارتون منو جدا شرمنده محبت خودتون کردید.
شیدا شاخه گل رز را از گلدان برداشت و به طرف او دراز کرد و گفت: در این صورت این گل رو با محبت تمام از طرف ما بپذیر، شاید اون موقع باورکنی که چقدر برامون مهمی.
سیاوش خم شد و گل را از دست او گرفت، سپس با لبخند دلنشینی گفت : و من از همگی شما به خاطر این ابراز محبتتون متشکرم.
سپس بالحن سکراوری کنار گوش شیدا زمزمه کرد: و از تو ممنونم، بیشتر از همه.

شیدا نفهمید چرا گونه هایش گر گرفتند .حس کرد لپهایش گل انداخته اند و از این حس چیزی مثل سرب مذاب به طرف بدنش سرازیر شد.سیامک روی کاناپه نشست و گفت : به جای تعارف تیکه پاره کردن، برید سراغ کیک که با این شمع های روشن اب شد.
سیاوش با گفتن حق با توئه چاقوی مخصوص را که با روبانی تزئین شده بود، به دست گرفت و مشغول بریدن شد.اخرین قطعه متعلق به خودش و شیدا بود.ان را دو نصف کرد و نیمه اش را به طرف شیدا گرفت و با چشمانی شیطنت بار گفت: به شیدای کوچولو عزیز.
شیدا صمیمی تر از برخوردش در فرودگاه گفت: این دفعه رو نادیده می گیرم، ولی دیگه نباید به من بگید کوچولو.
_ تا وقتی مثل غریبه ها باهام رفتار کنی، با همین لحن صدات می کنم.
کیک را از دست او گرفت و با پوزخندی گفت : چقدر بهم لطف دارید.
سیاوش با لبخندی روی صندلی نشست و با لحنی نافذ و محکم گفت : صاحب لطفید شیدا خانم.
مثل گذشته ها شده بودند.هیچ وقت نمی توانست مقابل او پیروز میدان را ترک کند.ناچار لیوانی شربت برای خودش ریخت و نگاهش را متوجه کیک خامه ای دستش کرد.
بعد از خوردن کیک همه رو به سیاوش پرسید: اگه تونستی حدس بزنی چه چیزی برات درست کردم؟
سیاوش نفس عمیقی کشید، سپس با خوشحال گفت : غذای محبوب من، قورمه سبزی!
_ از کجا حدس زدی شیطون؟از این بوی خوبی که خونه رو برداشته.راستش رو بخواید تمام طول راه به دلم صابون زده بودم که وقتی رسیدم قورمه سبزی بخورم.
_ باید خدا رو حسابی تشکر کنم.می ترسیدم غذاهای فرنگی بد عادتت کرده باشه و وقتی رسیدی با دیدن غذا اخمات توی هم بره.
فشار ملایمی به دست او وارد کرد و با محبت گفت : شما اگه زهر هم جلوی من بذارید با اشتها می خورم و خم به پیشانی نمیارم.
هما خندید و گفت : هنوز اون عادت خوبت رو حفظ کردی و همه رو با زبونت شیفته می کنی.اون خارحی های بیچاره چطور با تو زندگی می کردن؟ لبخندی مردانه برلبان خوش فرم سیاوش نقش بست.
_ اگه بدونید موقع اومدن من هوا چقدر زیاد شده بود.اخه تا وقتی که من اونجا بودم کسی نفس نمی کشید.
هما ضربه ای ملایم به دست او که در دستش بود زد و گفت : ناقلای زبون دراز!
سیاوش با نگاهی به جمع پرشور دیگران لبخندی شیرین برلب اورد.
شیدا و مینا ظروف چینی را روی میز غذاخوری می چیدند که شیدا پرسید: نظرت راجع به سیاوش چیه؟ به نظرت چه جور ادمی اومد؟
مینا لبخندی زد و همان طور که گلهای گلدان را با ظرافت خاصی مرتب می کرد گفت: جای برادرم، باید بگم جذابه، خیلی جذاب. به نظر ، ادم مجلس گرم کنی هست و مهمتر از همه قدرشناس و منضبطه.
_ پس یعنی به ما حق می دی که این قدر بهش علاقمند باشیم؟
_ نه تنها به شما حق می دم بلکه حس می کنم خودم هم به اون علاقه پیدا کرده ام.درست مثل یک برادر.
شیدا یاد موضوعی افتاد.باتردید پرسید: راستی جواب ازمایشات رو گرفتی؟
صورت مینا رنگ گرفت: اره.
بابی صبری پرسید: خب...؟ جوابش مثبت بود یا ..............
مینا نگذاشت او بیشتر ادامه بدهد و با اشتیاق گفت : مثبته.
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
خدایا چه خبری! سونوگرافی چی؟ رفتی؟
_ اره.بعد از جواب ازمایشم رفتم.
_ جنسیت بچه چیه ؟ دختر یا پسر؟
مینا با رضایت گفت : هردو!
شیدا متحیر تکرا کرد: هردو .یعنی دوقلو؟
مینا با هیجان گفت : یه پسر و یه دختر.
_ چی شد که این قدر زود جواب رو دادن؟
_ یادت رفته میترا خواهرم اونجا کار می کنه؟
شیدا با خوشحالی گفت: بهتر از این نمی شه.راستی به سیامک گفتی یا هنوز هم در بی خبری به سر می بره؟
_ سیامک از عالم مافیهایش بی خبره.فرصت نشده بهش بگم، ولی دیر یا زود خودش متوجه می شه.
شیدا نگاهی به جمع مردها کرد.پسرها دور سیاوش را گرفته بودند و با سوالاتشان او را زیر رگبار قرار داده بودند.نگاهش که به سیامک افتاد زد زی خنده .مینا متعجب از خنده او پرسید: چیز خنده داری دیدی یا شنیدی؟
شیدا قاشقها را کنار بشقاب ها می گذاشت.در همان حین سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: نه ، نمی دونم چرا یکدفعه یاد اون شبی افتادم که سیامک داشت با بابا و مامان حرف می زد بیان خواستگاری تو.
مینا به لبخندی اکتفا کرد و گفت : از یادم نمی ره اون شب چقدر سرخ شده بود.
_ اون قدر اصرار کرد تا پدرم و مادرم موافقت کردن.بابا می گفت این پسرچه عجله ای داره.هنوز به بیست و پنج سالگی نرسیده می خواد قاطی مرغا بشه.تازه سیاوش هم مونده، ولی سیامک پاشو کرده بود توی یه کفش که یا حالا یا هیچ وقت.مامان هم که خیلی دل نازک بود قبول کرد و یه جوری هم بابا رو راضی کرد تا بالاخره قبول کردن.
_ یادمه وقتی داشتم چای می دادم جلوی سیامک که وایستادم نزدیک بود غش کنه.به نظرم فشارش افتاده بود.موقع چای برداشتن هم نصفشو ریخت توی سینی و نعلبکی.میترا خواهرم با دیدن این صحنه بسختی خودش را کنترل می کرد تا خنده اش نگیره.
_ یعنی داداش من این قدر خنده دار بود و خودم خبر نداشتم؟
مینا به چهره ناراحت او نگاه کرد و گفت : دلخور نشو!منظورم حرکاتش بود.خیلی دستپاچه به نظر می رسید.به نظرم تمرکز کافی نداشت.شیدا با شیطنت گفت : خب عشقه و هزار درد بی درمون.
مینا خندید و گفت : برای داداشت که درمون داشت.ایناهاش جلوی روت مثل شاخ شمشاد وایستاده.
_ به خودت غره نشو.باید به سیامک بگم چقدر تو رو لوس کرده.
_ اگه می دونسی اون چقدر از زنای لوس خوشش میاد، این حرف رو نمی زدی.مطمئنم.
_ پس یعنی عالمی داره لوس بودن، نیست؟
_ دقیقا.نگاه کن یک ساعته داریم حرف می زنیم.تو بقیه رو صدا کن تا من برم غذاها رو بیارم.
شیدا قبول کرد.بعد به طرف برادرها و پدر و مادرش رفت تا صدایشان کند.سرشام حرفهای حاضرین در مورد گذشته گل انداخته بود و هرکسی بنحوی از ان یاد می کرد.سیامک مقداری باقلاپلو در ظرف مقابلش ریخت و قاشقش را پر کرد و گفت : من خاطره اون زمین فوتیال رو که با مجید و ابراهیم توش سربه سر بقیه می گذاشتیم هیچ وقت از یاد نمی برم.یادمه یه بار سر فوتبال شلوارامون پاره شد و زانوهامون هم زخمی.بعدش هم مادر تا چند روزی باهامون قهر بود.سیاوش تکه ای مرغ بریان را به دهان گذاشت و گفت :


و تو هم یادته که ما با چه التماسی مادر رو راضی کردیم که باهامون اشتی کنه.
بعد پرسید: راستی از بچه ها چه خبر؟ می دونی کجا هستن و چه کار می کنن؟
سیامک لیوانی نوشابه برای خود ریخت و بعد از تکان دادن سرش گفت : مجید و ابراهیم درسشون رو ادامه دادند و حالا برای خودشون کسی ان. فرهاد هم یه کتابفروشی بازکرده.
سیاوش با تحیر پرسید: جدی؟!
_ بله کاملا جدی.توی خیابون و سر نبشه.مغازه اش انگشت نماست.
_ واجب شد یه سر برم پیشش.خیلی وقته که ندیدمش.
شیدا و مینا برای جمع اوری ظروف غذا از جا برخاستند.سیاوش به عقب تکیه کرد و بالحن غم الودی گفت :
_ توی غربت دلم واسه همه چی تنگ شده بود.این خونه، شماها حتی مش قنبر که وقتی تو زمینش بازی می کردیم با ترکه می افتاد دنبالمون.
_ تو همیشه محبوب بقیه بودی.حنی مش قنبر وقتی ما رو دعوا می کرد با تو کاری نداشت.یه بار ازش پرسیدم چرا، با خنده گفت برای این که وقار سیاوش مانع می شه.می گفت سیاوش حتی توی بچه گیش هم بزرگه.
سیاوش به یا ایام خوش گذشته لبخندی برلب اورد و سپس ناگهانی پرسید: راستی حال مش قنبر چطوره؟ هنوز هم توی اون خونه خرابه زندگی می کنه؟
سیامک با تاسف سری تکان داد و گفت : مش قنبر دو سه سال پیش فوت کرد.
سیاوش ناباورانه سرش را چندبار تکان داد و گفت : خدای من !ولی چرا؟ اون که سن زیادی نداشت.چهل پنجاه سالش بیشتر نبود.
سیامک اهی کشید و گفت : عزرائیل وقتی میاد نمی پرسه سنت چقده.جون رو می گیره.
بعد برای انکه سیاوش را از ان حال و هوا در بیاورد گفت : خب...از این حرفا بگذریم.از خودت بگو.چرا تا حالا ازدواج نکردی؟
صورت سیاوش تا بناگوش سرخ شد.در حال بازی با فندک طلایی دستش گفت : بهش فکر نکرده ام. نگاه سیامک با حیرت به او دوخته شد.
_ یعنی چی؟ سیاوش سر بلند کرد.در چهره اش هیچ چیز دیده نمی شد.گفت : کاملا روشنه.من اونجا اون قدر مشغله فکری داشتم که فرصت فکر کردن به این جور مسائل رو پیدا نکردم.
_ منظورت چیه؟ یعنی می خوای همچنان مجرد بمونی؟
_ تا وقتی که فرد مورد نظرم را پیدا نکنم ازدواج نخواهم کرد.
سیامک پوزخند تمسخرامیزی زد و رو به سعید در حالی که مخاطبش سیاوش بود پرسید:
_ نکنه تو هم می خواهی مثل سعید با عصا و دندون مصنوعی بری حجله؟
سیاوش خنده کوتاهی کرد و در حالی که نگاهش روی شیدا بود با بی تفاوتی گفت :
_ خدا رو چی دیدی؟ شاید......
سینا وسط حرفش دوید و گفت : اگه این جوری بشه ،تکلیف من چیه؟
نگاه ان سه یکباره به طرف او چرخید . سینا که تازه متوجه حرفی که زده بود شد با خجالت سرش را زیر انداخت. سیامک با حالت طنزی نگاه به ان دو کرد و گفت : یاد بگیرید. نه به شما که با شنیدن اسم ازدواج فرار می کنید نه به این بچه که هنوز سر از تخم درنیاورده هوس زن گرفتن کرده.
سینا معترض از زیر چشم نگاه خشم الودی را حواله او کرد که بقیه را به خنده انداخت . تا پاسی از شب همه مشغول خنده و شوخی بودند با نزدیک شدن به نیمه شب ،سیامک و مینا از جا برخاستند و بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند. بعد از رفتن انها بقیه هم به همدیگر شب بخیر گفتند هریک به اتاقشان رفتند تا دمی بیاسایند.
شیدا .....شیدا بلند شو.مگه نمی خواستی بری پیش لیلی؟
با کلافگی ملافه را روی سرش کشید و گفت : مزاحم نشو! مگه نمی بینی خوابم میاد؟
سینا ملتمسانه گفت : خواهش می کنم پاشو.دیدی لیلی امروز هم خونه نبودها.
به پهلوی راست غلتید و سرش را زیر متکا فرو برد و گفت: تو هم حوصله داری .مگه نمی بینی خوابم میاد؟
_ افرین خواهر خوبم.پاشو دیگه.خواهش می کنم.....شیدا پاشو.
_ دست از سر کچلم بردار سینا.
_ خودت رو لوس نکن.بلند شو دیگه.مگه خودت قول نداده بودی امروز بری پیش لیلی.
از خواب بی خواب شده بود.متکا را از روی سرش برداشت و با تغیر به سینا که یک طرفه روی تخت نشسته بود نگاه کرد و گفت:
_ مگه ساعت چنده؟
سینا خوشحال از این که او را بیدار کرده است گفت : تقریبا ده.
مثل فنر از روی تخت پایین پرید: ده؟ وای نه.حالا بیدارم می کنی؟از دست خودش ناراحت بود ولی سر او خالی می کرد.
سینا با تمسخر به او که در حال جمع اوری تخت و لباسهایش بود نگریست و گفت: پس یه ساعت بود چی کار می کردم؟
_ صبحانه خوردید؟
_ اره، خیلی وقته.وقتی دیدیم بیدار نشدی مجبور شدم.البته چند بار خودم برای بیدار کردنت اومدم، ولی خب.... اون قدر معصومانه خوابیده بودی که بیدار کردنت بی انصافی بود.
_ اه بله....!خوب شد معنی انصاف رو هم فهمیدیم.می شه چند لحظه بیرون باشی تا لباسم رو عوض کنم؟
سینا با سر موافقت کرد و سپس از اتاق خارج شد.شیدا به سراغ لباسهایش رفت.در همان حال از بالای چشم به ساعت نگاه کرد.یک ربع به ده بود.لباسهایش را از چوب برداشت و روی تخت انداخت.سپس با برس موهایش را شانه کرد و از اتاق خارج شد.سینا پشت در ایستاده بود. با دیدن ظاهر او متعجب گفت : مگه نمی ری پیش لیلی؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
اجازه می دی اول صبحانه ام رو بخورم یا با شکم گرسنه راهیم می کنید؟
_ باشه پس زود.
پوزخندی زد و جلوتر از سینا وارد اشپزخانه شد.در حال درست کردن نیمرو پرسید : بقیه کجا رفتن؟ نیستن؟
_ نه.سیاوش صبح زود رفت پیش پدر و سیامک تولیدی.مادر هم با پری خانم رفته شاه عبدالعظیم.حالا تو راستی راستی می خوای با لیلی صحبت کنی؟
_ این چندمین باریه که می پرسی سینا؟ ضمنا اگه نمی خواستم که تو اون طور بیرحمانه منو از رویای شیرینم جدا نمی کردی.
_ اخه من ..... امادگیشو ندارم.
_ اماد گی چی رو نداری؟ بگو تا من هم بدونم.
_ این که......ناامیدم کنی.
به طرف او برگشت.بازوی او را با محبت فشرد و گفت : این ماجرا نباید تموم بشه؟ بالاخره باید از بلاتکلیفی بیای بیرون یا نه... سینا من هر بار نگاهت می کنم از اینکه باعث ازار تو شدم از خودم بدم میاد.همیشه به خودم لعنت می فرستم که چرا پارسال سر اون امتحان لعنتی لیلی رو برای درس خوندن اوردم اینجا.
سینا بزحمت لبخند تلخی زد و گفت: تو هیچ تقصیری نداری.مقصر اصلی من هستم.اگه همون دفعه اول ازش به خاطر ماشین عذرخواهی کرده بودم این داستان ادامه دار پیش نمی اومد.

این قدر نا امید نباش سینا.می دونی چیه؟ نمی دونم چرا حس می کنم که لیلی دست رد به سینه تو نمی زنه.تو به حس ششم معتقدی؟
سینا سرش را تکان داد.شیدا لبخند گرمی زد و گفت : پس به حرفم اطمینان داشته باش.کمی بو کشید و گفت : راستی این بوی چیه؟
سینا متوجه تخم مرغها شد و با دستپاچگی گفت : سوخت، سوخت!
بعد ماهی تابه را با غیض گرفت و ان را در ظرفشوی اندخت و بعد با ناراحتی و ناتوان گفت: من هیچ وقت اشپز خوبی نمی شم.
سینا با محبت چند تخم مرغ از یخچال خارج کرد و گفت: در عوش همیشه خواهرخوبی می مونی.تو بشین تا من برات چند تخم مرغ نیمرو کنم.
شیدا با شیطنت گفت: پس هلب هول یعنی سکوت.
سینا ماهی تابه ای را از کابینت خارج کرد وبه طنز گفت : درسته.هلب هول.
شیدا می خواست از خانه خارج شود.سینا همگام با او تا نزدیک در رفت، سپس گفت: معذرت می خوام که نمی تونم برسونمت.فردا امتحان دارم باید حسابی درس بخونم.
کیفش را روی شانه انداخت و شانه اش را کمی بالا انداخت و بابی تفاوتی گفت : اشکالی نداره.با تاکسی می رم.
سینا به شوخی گفت: سعی کن تا می توانی ازم تعریف کنی. یقه اش را مرتب کرد و گفت : بگو یه اقا پسر خوش ریخت و قیافه و خوش تیپ که می خواد مدرک پزشکیشو بگیره، می خواد بیاد خواستگاریش و ..........
شیدا نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد و بالحن طنرالودی گفت: اوهو..اوه...یواشتر.چه خبرته؟ سر اوردی؟ معلومه که هیچ ماست فروشی نمی گه ماست من ترشه.
سینا با خنده در را باز کرد و گفت : اگه ماست فروش تو باشی ، نه.
_ زیاد مطمئن نباش.می دونی که من چه ادم رک و راستی هستم.
سینا گونه او را بوسید و گفت: می دونم که تمام طول راه رو به این فکر می کنی که چه تعارفی از من بکنی، دروغگو.
شیدا با تهدید انگشتش را بالا برد و گفت : اگه یه بار دیگه......
سینا تسلیم شد و گفت : باشه، باشه.دیگه به تو نمی گم دروغگو.ای وای ببخشید.باز یادم رفت.
_ مواظب غذا باش ته نگیره.کمی هم اب به خورشت اضافه کن.
سینا در را تا نیمه بست و گفت : باشه .تو برو.هرکاری رو که گفتی انجام می دم.
_ مواظب باش.

خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
مرد

 
سینا درا بست و گفت : باشه باشه. برو دیگه!
خنده اش گرفته بود.پشت در بسته ایستاد و گفت : اقا سینا ! این قدر هول نکن.لیلی فرار نمی کنه.
_ شیدا تا عصبانیم نکردی برو وگرنه.......
نگذاشت بیشتر از ان ادامه بدهد.دوضربه به در زد و گفت : فکر نکن ازت ترسیدم ها، ولی باشه می رم.خداحافظ.
صدای سینا را نشنید و با قدمهایی ارام در طول کوچه به حرکت در امد.به خیابان اصلی که رسید، ایستاد و منتظر ماشین خالی بود.کلافه از جا حرکت کرد تا پیاده به خانه لیلی برود که صدای بوق ماشینی متوجه اش کرد.مسلما کسی با او نبود، بنابراین بی توجه همچنان می رفت که صدایی متوجه اش کرد : شیدا ! متعجب به عقب برگشت و سیاوش را پشت فرمان ماشین پدر دید.سیاوش، ماشین را کنار خیابان نگه داشت.ارام ارام به ماشین او نزدیک شد و به طرف در کنار راننده رفت.سیاوش کمی سرش را خم کرد و پرسید: جایی می ری؟
_ اره، ولی مزاحم شما نمی شم.
سیاوش در کناری را باز کرد و بالبخندی گفت : اصلا مزاحم نیستی.سوار شو می رسونمت.
با خوشحالی سوار شد.وقتی کنار او نشست سیاوش با خنده گفت ک سلام !
تازه یادش امد که سلام نکرد ه است.به نرمی خندید و جوابش را داد.سیاوش پرسید : کجا می ری؟
_ می رم خونه دوستم.اما قبلش می خوام باهاتون صحبت کنم.
_ راجع به چی؟

یه موضوع خیلی مهم.به مشورت و همفکری شما واقعا احتیاج دارم.
_ جای خاصی رو در نظر داری، بریم اونجا؟
کمی فکر کرد و گفت : محلش زیاد مهم نیست.فقط یه جای دنج و ساکت.
_ اتفاقا دیروز که تو شهر می گشتم، یه جای دج و راحت به چشمم خورد.می برمت اونجا.موافقید خانم؟
لبخند گرمی برلبان شیدا نقش بست.با اشتیاق کمی سرش را خم کرد و سیاوش پا را بیشتر روی پدال گاز فشرد.تا به خود امد دید که روبه روی سیاوش، روی صندلیهای راحتی کنار پنجره نشسته است و سیاوش با نگاهی دقیق او و حرکاتش را یز نظر دارد.لبخند شرمگینی زد که سیاوش را به خود اورد.سیاوش با نگاهی به دور و بر گفت: اینجا بعد از انقلاب خیلی عوض شده، طوری که اصلا باورم نمی شه اینجا همون رقاص خانه ها و کافه های اون دوره باشن.
_ حق با شماست.خود من هم بعضی اوقات باورم نمی شه که یه انقلاب رو به چشم دیدم باشم.اینجا با تمام تفاوتهایی که با اون موقع کرده، برام حیرت انگیزه.مسلما باور نمی کنید که بگم اگه خودم اون اتفاقات رو به چشم ندیده بودم برام غیرقابل هضم بود که مردمی با اون اطاعت کورکورانه ای که از جوامع غربی داشتند بتونن سرنوشت کشورشون رو این طوذر رقم بزنن.
_ پیداست یه پا سیاستمدار شدی.
لبخندی زد و با نگاهی به چشمان زیبا و خوش حالت سیاوش گفت : شما هم اگه جای من بودید یا حداقل موقع انقلاب ایران حضور داشتید دست کمی از من نداشتید. حضور پیشخدمت، سیاوش را از جواب بازداشت.سیاوش قهوه و شیدا سفارش چای داد.بعد از مرخص کردن پیشخدمت، سیاوش پرسید: به خاطر این چند سال دوری، این جوری سرزنشم می کنی؟
شیدا تند و با عجله گفت : اه..... خدای من ! نه.. منظورم اصلا این نبود.اگه این طور برداشت کردید، متاسفم .
سیاوش به چشمان خوشرنگ و کشید او خیره شد و گفت : خیلی منتظر این لحظه بودم.
شیدا پوزخندی زد و گفت : عذرخواهی من؟
خَـــندیــدَن تَنـــها انــتــقامـــیستـــــ
کــه دنـــیــا لایـــقش اســتــــــــ
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

♥ در آغوش رویا ♥


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA