درباره ی رمــــــــــان بـــیـــــنـــوایـــــان بینوایان[Les Miserables] . رمان پرحجم ویکتور ماری هوگو (1) (1802-1885)، نویسنده فرانسوی، که از 8 آوریل تا 30 ژوئن 1862، هنگامی که نویسنده آن درگرنزی (2) به حال تبعید به سر میبرد، به همت لاکروآ (3)ی ناشر در پاریس انتشار یافت. باید خاطرنشان ساخت که ویکتورهوگو این اثر را، که ادعانامه بالابلندی است، در همان سالی (سال 1845) آغاز کرد که لوئی فیلیپ عنوان «پر دو فرانس» (4) به وی عطا کرده بود. نویسنده در آن روز نام بینواییها بر آن نهاده بود. وی سرتاسر سال 1847 را بر سر آن نهاد؛ لیکن، بر اثر رویدادهای سیاسی که وی در آنها شرکت فعال داشت، در کار او وقفه افتاد. وی در فوریه 1848، بلافاصله پس از آنکه حکومت موقت عنوان «پر دو فرانس» را ملغی ساخت، شهردار موقت بخش 8 پاریس شد؛ در انتخابات آوریل، که لامارتین در آن به پیروزی رسید، شکست خورد؛ سپس در ماه ژوئن، در مجلس قانون گذاری 1849، در جناح محافظهکار به نمایندگی برگزیده شد؛ و درهمه این احوال، هرچند مجال آن نیافت که نگارش اثر خود را پی گیرد، همچنان به عواطف خشم و ترحمی که او را به تعهد این کار واداشته بود وفادار ماند. این وفاداری در سخنرانی وی درباره فقر،که در مجلس ایراد کرد و هیاهو برانگیخت، جلوهگر شد. اندکی پس از آن، رشته پیوند خود را با «حزب نظم» گسست. پس از دودلی های متمادی و سیر شدن از عناوین رسمی، در پنجاه سالگی، از پی آنکه بر اثر مجد و افتخار دیرینه به خواب غفلت فرو رفته بود،بیدار شد و به معرکه نبرد درآمد و دیگر از پیکار باز نایستاد. به خلاف بیشتر روشنفکران روزگار خویش، از حسابگری و بازی سیاسی دوری جست و با عزم جزم جانب خطر را گرفت. در کودتای 2 دسامبر (1851) به خصومت با پرنس رئیس جمهور (ناپلئون سوم) پرداخت و کوشید تا مقاومت را سازمان دهد؛ چون همه چیز به ناکامی انجامید، به بروکسل رفت. دیری نگذشت که واکنش تندی روی داد: لوئی ناپلئون بوناپارت فرمان نفی بلد او را امضا کرد و او در اجرای این فرمان هفده سال، تا 1870، بیرون از فرانسه به سر برد. هوگو، که سخت سرگرم حمله هرچه تندتر به قدرت امپراتوری بود ( ناپلئون صغیر، مکافات )، با وجود اصرارهای ناشر، بینوایان را رها کرد و تنها در 1860، هنگامی که در نگارش عاقبت شیطان فترتیپیش آمده بود، از نو آن رابه دست گرفت و «پیش گفتار فلسفی» بلندی بر آن نوشت که هرگز به پایان نیامد. در1861، رمان خود را نزدیک دشت واترلو (که در این اثر نقشی مهم دارد) به پایان برد. در اکتبر 1861 با ناشر خود قراردادی امضا کرد که سیصد هزار فرانک بهره او ساخت (و این در آن زمان ثروتی بود). بینوایان را میتوان رمانی تاریخی یارمانی دعویدار شمرد؛ درحقیقت، حماسهای است از نوعی خاص، حماسه مردم؛ همچنین هجانامهای است بیشتر خشماگین تا طنزآمیز، سرشار از سادهدلیها و سخنان احساساتی، لیکن همواره پرتوان و کریم. بیگمان هوگو، در آغاز رمان، از بالزاک متأثر بوده است: وصف چهره و عادات عالی جناب میریل (5)و آقای ژیلنورمان (6)، صرفنظر از نوعی گزافه، از حیث دقت و روشنی و مواظبت در پرهیز از حذف دقایق گویا، چه بسا میتوانست در کمدی انسانی محلی داشته باشد. با این همه، دیری نمیگذرد که مایه غنایی و خصلت حماسی اثر عرصه را بر این تقلید تنگ میکند. تأثیر رمانهای پاورقی، که در همان اوان برای نویسندگان آنها محبوبیت بیسابقهای به همزده بود، مانند خاطرات اهریمن از فردریک سولیه (7) (1841) و اسرار پاریس از اوژن سو (8) (1842)، کمتر از آن نبود. هرچند بینوایان هیچگاه به صورت پاورقی منتشر نشد، هوگو بارها شگرد رمانهای پاورقی را به کار میزند و خواننده را در بیقراری نگه داشته وادارش میسازد که خواندن داستان را پی گیرد.میتوان در بینوایان تأثیراتی دیگر مثل تأثیر رمانهای سوسیالیستمآبانه و احساساتی ژرژ ساند (9) را برنمود؛ به ویژه، تأثیر سوسیالیست های فرانسه بالاخص سوسیالیست های تخیلی، چون کابه (10) و پرودون (11) و فوریه (12)، را نباید از یاد برد. آیا این بدان معنی است که ویکتور هوگو خودش در بینوایان حضور ندارد؟ درست به خلاف، کمتر اثری از آثار او را میتوان یافت که شخصت وی را بهتر بازنمایاند و عیب و هنر او را بهتر منعکس سازد. از اینرو، بینوایان ، والاترین زیباییها را در کنار باردترین ژاژخاییها دربردارد؛ در این رمان، فضل فروشی های خندهآور، اصول مرامی مبهم و مهآلود، سادهلوحی های ترحمانگیز، تکلفات هنری زمخت ونتراشیده فراوان است؛ هوگو در این اثر پیوسته از صنایعی بدیعی چون مطابقه و طرد عکس و موازنه و ازدواج و تعریفهای متناقض نما به اسراف استفاده میکند؛ بیمحابا تسلیم گرایش به قیاس و تشبیه و عبارات موجز و کوتاه که با آنها در پیخلاصه کردن اندیشه خویش است. به ویژه از قدرت تحلیل روانی بیبهره است وچهرههای داستانی او بیشتر صُوَر نوعیاند تا موجودات زنده. او که خواستار فراتر رفتن از واقعیت است غالباً در این سوی مرز واقعیت میماند. منش هایی که ساخته و پرداخته است طیفی را پدید نمیآورند، بلکه یکپارچه و مطلقاند و در جمله واقعنما نیستند. لیکن اگر این چهرههای داستانی فاقد شیره حیاتی و ابعاد جسمانیاند، مجموع آنها بهتر از فرد فرد آنهاست. هوگو با غنای خطوط و الوان نگارههایی حیرتانگیز رقم میزند که به نظاره آنها بانگ تحسین از ما برمیآید اگر از این معنی زیاده ناراحت نمیشدیم که وی غالباً هنجار و رفتار پیامبر و جهانآفرین اختیار میکند و مدام خود را نیازمند آن میبیند که از زندهترین صحنهها مؤثرترین درسهای اخلاقی و رموزی پردعوی بیرون کشد.
بینوایان شامل پنج بخش است خلاصه ی بخش اولبخش اول، به نام «فانتین» (13)، که با وصف مردی قدسی به نام موسیو میریل، اسقف شهر دینی (14)، آغاز میشود که تجسد مسلمترین فضیلتهای مسیحی است. هم از دفتر دوم این بخش چهرهای داستانی رخ مینماید که قهرمان سراسر رمان خواهد بود و او یکی از محکومان به اعمال شاقه به نام ژان والژان است. ژان والژان مردی است به تمام معنی عامی که اگر اوضاع و احوال جامعه اجازه میداد میتوانست نیک باشد، لیکن زندگی دوزخی فلکزدهترین و بیفرهنگترین فردش ساختهاست؛ وی در محیطی چرکین، که بهترین افراد در آن نفرینزده میشوند، زیست میکند و، زیر ضربات سرنوشتی بیرحم، به بیوجدانی کامل پناه برده است. به گناه دزدیدن نان برای برادرزادههای خود، که از چند روز پیش لقمهای به آنان نرسیده بود، روانه زندان اعمال شاقه میشود؛ بر اثر چندبار اقدام به فرار، رهایی او از زندان به تأخیر میافتد و تنها در پایان بیست سال، تندخو و کاهیده و تباه و فاسد از مجاورت جانورانی زشت و نفرتانگیز، از آن خارج میشود. جامعه از موجودی ضعیف جانوری خشن ساخته و بر آن است که با وی رفتاری درخور همین جانور داشته باشد. یگانه نیرویی که در این محکوم به اعمال شاقه به جا مانده کین و نفرت است. آن آزادی که به وی بازگردانده شده تنها قادر است از و جنایتکاری بسازد؛ جامعه به شرطی او را پذیراست که وی در حاشیه آن زیست کند؛ او در حکم چیزهای نجس و طاعونزدگان است و همه از او دامن درمیچینند. چون به شهر دینی میرسد به هرجا رو میکند او را میرانند و جز در خانه اسقف شهر پناهی نمییابد. اسقف با او همچون همشأن خود رفتار میکند و حتی نمیپرسد که از کجا آمده و کیست. اعتماد موسیو میریل، ژان والژان را دچار هیجان میکند. لیکن از آن بیشتر بیآرام و ناراحت میسازد. طی شبی که وی درآن اسقفنشین به سر میبرد، باز دستخوش وسوسههای همیشگی میشود و یگانه اشیای گرانبهایی را که اسقف در خانه خود حفظ کرده بود، یعنی دو شمعدان نقره او را، میدزدد. او را دستگیر میکنند و به خانه اسقف میکشانند. هنگامی که موسیو میریل با آرامش میگوید که او خود شمعدانها را به مهمانش هدیه کرده است، ژان والژان این را معجزهای به تمام معنی میپندارد. ژان والژان، هنگام ترک شهر، بیآنکه خواسته باشدبا سرقت سکه پول یک کودک بخاری پاککن مرتکب آخرین دله دزدی خود میشود. لیکن نور رحمت اسقف در اینروح ظلمانی مسیر خود را میپیماید؛ فروغ کمرمقی در وجودش میتابد و دگردیسی شگفتی در او آغاز میشود. در دفتر سوم با عنوان «در سال 1817» نویسنده ما را به محیط دانشجویی پاریس رهنمون میشود؛ یکی از این دانشجویان دختر جوانی به نام فانتین را از راه به در میبرد، سپس رها میکند. وی که تنها و نومید مانده است میکوشد تا دختری به نام کوزت را که از این پیوند به جا مانده بزرگ کند؛ پس از چندی، از درماندگی او را به مسافرخانهداری به نام خانم تناردیه (15) میسپارد که به تصادف بااو برخورد کرده و ناپدید شده است. در دفتر چهارم، با زندگی دخترکی آشنا میشویم که به دست این زنو شوهر مشکوک مسافرخانهدار رها شده است. آنان از مادر مبالغ زیادی مطالبه میکنند و با دختر او، کوزت، همچون خدمتکار فلکزدهای رفتار میکنند. در دفتر پنجم، با یک کارخانهدار مونتروی سور مر (16) آشنا میشویم که راه و روش ماهرانه بازرگانی او با همان شور و هیجان و همان دقت و روشنی که در رمانهای بالزاک میبینیم به توصیف درمیآید. این مرد مرموز،که در شرف کسب ثروتی هنگفت در صنعت تولید کالاهایی ازشیشه سیاه رنگ است، همان ژان والژان است که به موسیو مادلن (17) شهرت یافته است. وی در مونتروی محبوبیت و وجاهت زیادی به دست آورده و سخاوت مسیحیانه او احترام عامه را جلب کرده و موجب شده است که وی به مقام شهردار برسد. موسیو مادلنفانتین را، که چند روزی در کارخانه او کار میکرده و سپس در پی یک افشاگری اخراج گشته، در پناه خود میگیرد و میکوشد تا رفتار بدی را که به نام او به این زن جوان کردهاند جبران نماید. در این احوال، مردی در کمین شهردار مونتروی است. این مرد یکی از افسران پلیس به نام ژاور (18) است که گمان برده در وجود این بورژوای محترم ژان والژان، محکوم به اعمال شاقه سابق، را بازشناخته است (دفتر ششم). رویدادی غیرمترقبه موسیو مادلن را پریشانخاطر میسازد. در دادگاه جنایی شهر آراس مردی ولگرد و شیطنتکار را، که ژان والژان، محکومبه اعمال شاقه سابق، پنداشته شده است، محاکمه میکنند. اتهام تماماً مبتنی است بر عوضی گرفتن او. موسیو مادلن، پس از کشاکشهای درونی ممتد، رهسپار آراس میشود و در تالار دادگاه، در میان بهت و حیرت حضار، به بانگ بلند میگوید که ژان والژان خود اوست. محکوم به اعمال شاقه سابق را به دست ژاور میسپارند، لیکن وی موفق به فرار میشود؛ در حالی که فانتین با احساس سعادت میرد، چون بازگشت دخترش کوزت را انتظار میکشید.
خلاصه ی بخش دوم دومین بخش بینوایان به نام«کوزت» با دیدار نویسنده از میدان جنگ واترلو آغاز میشود. اشاره به واقعهای بیرون از متن ماجرای داستان، که پس از نبرد واترلو روی داده، یعنی نجات یکی از سرهنگان امپراتوری به نام بارون پونمرسی (19) به دست سربازی به نام تناردیه، بهانهای به دست هوگو میدهد تا در صدد بازآیی صحنه زندهای از آنروز کذایی برآید. در دفتر دوم، محکوم به اعمال شاقه، ژان والژان، را بازمییابیم که از نو گرفتار و به زندان اعمال شاقه بازگردانده شده است.وی باز خود را به دریا میافکند و فرار میکند. مقامات رسمی از آن پس چنین تلقی میکنند که وی درآب غرق شده و مرده است. ژان والژان بخشی از اندوخته خود را در جنگل مونفرمی (20)، در نزدیکی مسافرخانه تناردیهها، به خاک سپرده بود. وی در سفری به آن پنهانگاه با کوزت کوچولو برخورد میکند و او را از جهنمی که در آن به سر میبرده نجات میدهد و بر آن میشود که پرورش او را برعهده گیرد. این مرد و آن دخترک چند زمانی را، در آلونک تاریکی از بدنامترین و پرتافتادهترین محلات پاریس میگذرانند. لیکن پلیس ردپای ژان والژان را بازمییابد، ژان والژان، که در کوچهها آماج پیگرد است و پس از اندک زمانی از هرجانب محاصره شده،یگانه راه رهایی خود را در عبور از دیوار دیری به نام پتی پیکیوس (21) میبیند. هوگو سه دفتر از این بخش را به وصف زندگی روزانه این دیر فرقهسن برنار، به ویژه به شرح آرای خود درباره دیرنشینی، اختصاص میدهد و این کار را با شم و ظرافت و حتی باتفاهمی نسبی انجام میدهد که از محاسن اوست.از حسن اتفاقی بینظیر، باغبان دیر یکی از اهالی پیشین مونتروی سور مر است که موسیو مادلن زندگی او را از خطر نجات داده بود. ژان والژان، برای آنکه اورا به کمک باغبانی بپذیرند نقشه عجیبی میکشد. برای آنکه از دیر بیرون رود و دوباره به عنوان برادر باغبان به دیر بازگردد، درتابوت راهبهای متوفی قرارمیگیرد و میگذارد تا او را در لحد وی به خاک سپارند. سپس خود را به خواهر روحانی، رئیس دیر، معرفی میکند. این خوان که از خوانهای درخور آثار آلکساندر دوما است، با موفقیت در اجرای عملیات پایان مییابد؛ ژان والژانو کوزت به جرگه دیرنشینان درمیآیند و دیگر بیمی از پلیس ندارند.
خلاصه بخش سوم سومین بخش با عنوان«ماریوس» (22) ما را به جهان درونی سه چهره داستانی تازه درمیآورد که اندکی بعد در این اثر جایگاهی مهم مییابند: اولی گاوروش (23)، مردمیترین چهره رمان است که به کوتهزمانی نامش بر سر زبانها میافتد. گاوروش تجسد بچه ولگرد شهر پاریس است. وی هم کودکی است نزار و نحیف و هم مردی است بر اثر پختگی ناشی از فقر و ضرورتسرپای خود ایستادن خودساخته، مهربان و ایثارگر و خمیرمایه انقلاب،ناجنس، گستاخ، شوخ طبع و«برروی هم، بهترین فرزندی که مادر دهر زادهاست». گاوروش همان پسر تناردیه مسافرخانهدار است که پدر رهایش کرده است. ویکتورهوگو در تباین با این مظهر «آینده در حال کمون» خلق، در دفتر دوم، چهره موسیو ژیلنورمان، بورژوای بزرگ نودساله ولترسرشت، لذت پرست و هوادار رژیم سابق، را به ما معرفی میکند که ثمره بلافصل قرن هجدهم است. وی از زندهترین چهرههای داستانی و موفقترین چهره در سرتاسر اثر است. این مرد، به رغم نفرت از«بناپارت» اجازه داده است که دختر دومش با سرهنگ پونمرسی، یکی از بارونهای امپراتوری، که بعداً در واترلو جان سپرد، ازدواج کند. این دختر پس از شوهر زنده نماند و از این ماجرای ناخجسته خانوادگی جز یک پسر به نام ماریوس به جا نماند. ماریوس، چون به سن تمیز میرسد، پی میبرد که جهان آن چنان که پدربزرگش برایش توصیف میکرده نیست. وی ضمن تحصیل در دانشکده حقوق با گروهی از دانشجویان جمهوری خواه مناسباتی پیدا میکند، دانشجویانی که شیفته دموکراسی باستانی و منتها فرصتی هستند تا به صورت انقلابیون فعال عرض وجود نمایند. اینان عبارتند از: جوانی بسیار زیبا و بسیار خشک و بینرمش به نام آنژوالرس (24) (هوگو در ترسیم چهره او بیگمان سن ژوست (25) را مدنظر داشته است)؛ جوانی منطقی و دارای عاطفه انسانی بیشتر به نام کومبفر(26)؛ جوانی بسیاردان به نام پرووِر (27)، یک کارگر بادبزن ساز فویی (28)، جوانی معتدل به نامکورفیرا (29). لیکن برای ماریوس رویداد حیرتزای دیگری هم پیش میآید. وی در پی تصادفی پی میبرد که پدرش، بارون پونمرسی،نمرده است و در نورماندی زیست میکند و اگر نخواستهاست فرزندش را ببیند از اینرو بوده است که ژیلنورمان، پدربزرگ ماریوس، نوهاش را از ارث محروم نسازد. لیکن ماریوس زمانی پدرش را بازمییابد که وی در بستر مرگ است و در برابر جسد پدر سوگند یاد میکند که به آرمان او وفادار بماند. میدانیم که هوگو با توصیف ماریوس خواسته است بیست سالگی خویش را وصف کند، زمانی که آرمانپرست و بیخبر و معصوم و پراحساس بود. دفترهفتم ما را به اعماق پاریس درمیآورد و به میدان درآوردن چهار راهزن خطرناک بهانهای است برای بازخواست خطایی سخنورانه. سپس خانواده تناردیه را در پاریس بازمییابیم. تناردیه و همسرش، که ورشکست شده و بر اثر فقر از حال اعتدال خارج و ننگین و کثیف و نیمهگدا نیمه راهزن شدهاند. آنان موفق میشوند که مردی نیکنفس به نام موسیو لوبلان (30) را به دام اندازند. دیری نمیگذرد که در شخص موسیولوبلان سومین تجسد ژان والژان را بازمیشناسیم. این مرد اکنون در آرامش با کوزت، که همه او را دخترش میدانند به سر میبرد؛ وی بر اثر ماجراهای پیاپی، حزم و احتیاط پیشه کرده در پنهانی به سر میبرد؛ لیکن همچنان با شکیبایی همان دگردیسی کُند نفسانی را که خود در شهر دینی آغاز شده بود پی میگیرد. تناردیهها بو بردهاند که این مرد، بیش از هرچیز، علاقهمند است راز وجود خود را حفظ کند. لوبلان، از سر رحم و غمخواری، میکوشد تا آنان را یاری کند، بیآنکه بداند با چه کسانی سر و کار دارد. تناردیه درشرف آن است که وی را به شناعت تهدید کند و چون او تسلیم نمیشود شکنجه دادنش را تدارک میبیند. در این هنگام، ماریوس، همسایه دیوار به دیوار تناردیهها، که با استراق سمع مکالمه وحشتزای تناردیه و همسرش را درباره لوبلان شنیده است، برای خبر کردن پلیس، که همان ژاور باشد، اقدام میکند. راهزنان دستگیر میشوند، لیکن ژان والژان با فرار ناپدید میشود؛ زیرا نمیخواهد به بازجویی کشیده شود.
خلاصه بخش چهارم دفتر اول، «ورقی چند ازتاریخ»، از بخش چهارم با عنوان «ماجرای عاشقانه خیابان پلومه (31) و حماسه خیابان سن دنی (32)»، نوعی پانورامای سیاسی فرانسه در سالهای 1831-1832 است. هوگو دراین دفتر نظر سیاسی ثاقب ویژهای از خود نشان میدهد که تیزبینی پیامبرگونهای است. دفتر دوم به اپونین (33)، دختر اعجابانگیز تناردیه، اختصاص دارد که فساد و شرف انسانی در وجودش فراهم آمده و رشته پیوند میان چهرههای داستانی گوناگون است؛ نویسنده به مناسبت زندانی شدن تناردیه و همدستانش، ما را به دنیای زندانها که تصویر نسبتاً گیرایی از آن رسم میکند، درمیآورد. سپس، خواننده به خانه عجیب و غریب و مرموز خیابان پلومه وارد میشود که ژان والژان و کوزت در آن سکونت دارند. ماریوس در باغ لوکزامبورگ کوزت را همراه مردی که میپندارد پدر اوست ملاقات میکند و به یک نظر به وی دل میبازد. دراین عشق، آزرم و حرمت با آتشینترین احساسات درآمیخته است. ویکتورهوگو در این مقام با رغبت تمام بر سر این ماجرای عاشقانه بارد و خودپرداخته درنگ میکند. لیکن رویدادها به شتاب، یکی از پی دیگری، فرا میرسند: تناردیه، با همدستی بیخبرانه پسرش، گاوروش، که پدر به زحمت او را بازمیشناسد، از زندان میگریزد. ماریوس از پدربزرگ خود، ژیلنورمان، اجازه میخواهد که با کوزت ازدواج کند و در پاسخ جز سخنان تلخ نمیشنود و پا به فرار مینهد؛ در حالی که پیرمرد، درعین نومیدی، بیهویده میکوشد تا او را بازخواند. ژان والژان، که دل آسوده نیست، عوض کردن مسکن خود را مفید میشمارد و از اینرو کوزت غیبش میزند. لیکن ماجراهایی که برای چهرههای داستانی پیش میآید جنبه فرعی پیدا میکند، و قهرمان واقعی رمان اکنون مردم شورشی پاریساند. این شورش، که ازدیرباز مقدمات آن فراهم و برای آن تلاش شده است، به مناسبت برگزاری مراسم تدفین ژنرال لامارک برپا میشود. هوگو، پس از اظهارنظرهایی چند درباره خلق و روحیه انقلابی پاریس که اندکی پر آب و تاب ولی جوانمردانه است، با موشکافی تمام تابلو کاملیاز بلوا رقم میزند. سنگرها گویی از خاک برمیدمند؛ از دکانها سلاح و مردان جازم و منضبط بیرون میآیند. در سنگر کوچه «لوم آرمه» (34) (مرد مسلح)، نزدیک خیابان سندنی، چهرههایی که به دیده هوگو از همه مقبولترند یکدیگر را بازمییابند و باهم دوستی و برادری دارند. اینان عبارتند از: آنژوالرس با دار و دستهاش و گاوروش؛ اندکی بعد، ماریوس، که هم بر اثر نومیدی ناشی از گم کردن کوزت و هم به انگیزه عواطف جمهوریخواهانهاش، که آن را میراث مقدس پدر میشمارد، به آنجا کشانیده میشود؛ سرانجام، ژان والژان که چون به عشق کوزت پی میبرد، دلشکسته میشود و با این همه مصمم است که ایثارگرانه استقلال این دختررا به او ارزانی دارد. هوگو در بازسازی این بلوا، که آن را به صورت حماسهای وصف میکند، استادانه لحنی بس شریف و والا مییابد که مایه ایمانی آن خواننده را جلب میکند. وی، در این مقام، گزارشگری ستودنی جلوه مینماید که میتواند تودهها را بهتر از افراد وصف کند و اعمال را بهتر از عواطف مجسم سازد.
خلاصه ی بخش پنجم بخش پنجم، به نام « ژان والژان» سراسر به اعاده حیثیت و مرگ محکوم به اعمال شاقه سابق اختصاص یافته است. وی، پس از آنکه پاسداری از ژاور، افسر پلیس، به او سپرده میشود و وانمود میسازد که او رابیمحاکمه اعدام کرده، لیکن در واقع آزادش ساخته است، ماریوس را نجات میدهد. ماریوس در حمله دستجات نظامی به سنگر، که طی آن بیشتر قهرمانان جمهوریخواه جان میبازند، زخمی شده است. ژان والژان از دریچه یکی از دهانههای گندابرو پاریس با باری که بر دوش دارد ناپدید میشود. هوگو در اینجا نمیتواند عنان اختیار رها نکند و در فصل مشبعی، سرشار از فضل فروشی و اظهارنظرهای سیاسی-اجتماعی-اقتصادی درباره گندابروهای پاریس (دفتر دوم: رودَگانیِ لویاتان)، قلمفرسایی میکند. سپس سیر و گشت عجیبو غریب ژان والژان را در این گندابزار پی میگیریم، که طی آن قوت جسمانی و نیروی نفسانی کممانندی نشان میدهد. برخورد با تناردیه، که به انگیزههای دیگری در گندابرو پنهان شده است (این دو یکیدگر را بازمیشناسند)، باعث نجات ژان والژان میشود؛ وی اکنون میتواند از گندابرو بیرون آمده ماریوس را به نزد پدربزرگش ببرد. پیرمرد، با دیدن نوهاش در این حال، ابتدا از غصه و سپس، چون به حال آمدن او را میبیند، از شادی مالامال میشود. لیکن، ماریوس به امید بازیافتن کوزت است که به زندگی بازمیگردد. ژیلنورمان و ژان والژان در برابر این وفاداری تسلیم میشوند و برای خوشبخت ساختن این دو جوان هرکاری از دستشان برآید میکنند. در این احوال، ژاور، که جوانمردیِ باورنکردنیِ ژان والژان اورا دچار جنون ساخته است، خود را به رود سن میافکند. سعادت تام بهره همگان میشد، اگر ماریوس در قبال هویت اسرارآمیز پدرزنش گرفتار نوعی بدگمانی نمیشد و اگر این پدرزن بیش از پیش به انزوایی مرموز پناه نمی برد. عاقبت، ژان والژان هویت واقعی خود رابرای ماریوس ابراز میکند و معلوم میگردد که او پدر کوزت نیست. توافق میکنند که از آن پس، ژان والژان فقط گاه به گاه تنها به دیدن کوزت بیاید و میان این دیدارها اندک اندک چندان فاصله بیندازد که سرانجام قطع شود. بر اثر حادثهای ناگهانی ماریوس پی میبرد مردی که وی پدر زن خود میپنداشته چه قهرمان و قدیسی بوده است و این را به کوزت هم میگوید و هردو به شتاب تمام به نزد ژان والژان میروند و او را در حال نزع میبینند؛ وی نهتنها دل به مرگ مینهد، بلکه آن را فرامیخواند. دیدار کسانی که در حکم فرزندان اویند بزرگترین سعادت را در سراسر عمر به وی ارزانی داشته و او، در حالی که صفا و آرامش خود را بازیافته و بیگناهیاش معلوم گشته، در آغوش آنان میمیرد.
سخنان پایانی پس، بینوایان بیگمان به هیچ روی صرفاً داستانی جذاب اما اندکی بعید و غریب و پرماجرای یک محکوم به اعمال شاقه قربانی جامعه نیست. ژان والژان بیشتر رشته پیوند و نماد است تا چهره داستانی واقعاً زنده و متعلق به زندگی واقعی. زندگی وی از دئانت هرچه بیشتر آغاز میشود و به قدس و نزهت هرچه والاتر میرسد؛ غولی است که سرنوشت پشتش را به خاک میمالد، بیشتر قربانی نمونهوار است تا آدمیزاد؛ به ویژه شاهد زنده و مجسم و تجسد دعویی شریف لیکن اندکی خام است. چهره داستانی واقعی رمان مردم پاریساند، که ویکتورهوگو با حرارتی سرایت کار و قوتی هیجانزا و قریحه حماسی انکارناپذیر، تیرهروزیهای دون و لحظات نازآفرینشان را رقم میزند. باید افزودکه تماس میان این متن و زمینه مملو از اصوات و الوان و چهرههای صحنه مقدم همواره به کمال برقرار میماند. گویی جریان حیاتی واحدی از این به آن گذار میکند و این دو دست به دست هم داده تاتصویر جهان انسانی رنجکش و بینوا، و با همه اینها، سرشار از عظمت را بازسازد.معالوصف، بیشتر به ویژه با تجسم بس نگارین و غالباً بس درست واقعیت است که بینوایان همچنان زنده وجاندار مانده است تا با آن جهانبینی والا و آن خصلت حماسی؛ در پرتو همین معانی است که بینوایان در پرورش رمان در فرانسه تأثیری عمقی کرده است. بینوایان درعین آنکه رمانی است درباره خلق، هم رمانی است هوادار خلق که تا به این روزگار نیز بازار آن نشکسته است.
در اکتبر سال 1815 هنگام غروب، مردی چهل ساله و تنومند، با سر و وضعی ژولیده و خاکآلود و توبره بر دوش وارد شهر «دینیه» شد. مرد که لباسی زرد و مو و ریشهایی بلند داشت به شهرداری رفت و بیرون آمد و بعد به غذاخوریِ بهترین مسافرخانه شهر رفت و غذا و جایی برای خواب خواست.صاحب مسافرخانه از او پرسید: "پول میدهید؟" مرد گفت: "بله پول دارم." اما صاحب مسافرخانه پسرکی را به شهرداری فرستاد و وقتی پسرک برگشت، به مرد گفت نمیتواند به او غذا و جا بدهد چون میداند او کیست، نام او "ژانوالژان" است! ژانوالژان به صاحب مسافرخانه التماس کرد که خسته و گرسنه است، اما فایدهای نداشت. این بود که در خیابان اصلی به راه افتاد.غمگین بود و احساس خفت میکرد. آن شب به کافة دیگری هم رفت، اما خبر ورود او در شهر پخش شده بود و کسی به او جا و غذا نمیداد. ژانوالژان حتی برای گذران شب به زندان شهر هم مراجعه کرد اما فایدهای نداشت. درِ یکی از خانهها را نیز زد اما صاحبخانه میخواست با تفنگ او را بکشد. این بود که بالاخره بعد از پرسه های زیاد از خستگی روی نیمکتی سنگی دراز کشید. پیرزنی که از کلیسا بیرون میآمد پرسید : چرا اینجا خوابیدی؟ ژانوالژان مشکلش را به او گفت. پیرزن به خانة کوچکی اشاره کرد و گفت : "برو درِ آن خانه را بزن."درست قبل از اینکه ژانوالژان درِ خانة کوچک اسقف 85 ساله دینیه را بزند، خدمتکار اسقف سر میز غذا به خواهر اسقف گفت:"موقع خرید برای شام در شهر، از مردم شنیدم که یک فراری خطرناک به شهر آمده. ممکن است اتفاق ناجوری بیفتد. درِ خانه هم همیشه باز است. اگر عالیجناب اجازه بدهند قفلساز را بیاورم به همة درها قفل بزنیم."در همین موقع ژان والژان در زد. اسقف گفت: "بفرمایید." درِ خانه چارتاق باز شد و ژانوالژان با نگاهی خشن و بیادبانه وارد شد. خدمتکارِ اسقف از ترس میخواست جیغ بزند. مرد اسمش را گفت و گفت محکوم و نوزده سال در زندان بوده، چهار روز پیش آزاد شده اما هیچکس او را راه نداده. و پرسید:" اینجا مسافرخانه است؟ پول دارم."اسقف مثل همیشه به خدمتکارش گفت مهمان دارند. بشقاب نقرهای بیاورد و شمعدانیهای نقره را روشن کند. از ژانوالژان نیز خواست بنشیند و با آنها غذا بخورد. ژانوالژان باورش نشد. دوباره گفت که او محکوم سابق است و خواست جایی برای خواب درطویله به او بدهند، و باز گفت پول هم دارد. اما اسقف دوباره گفت تختی برای او در نمازخانه آماده کنند. بعد رو به ژانوالژان کرد و گفت:"لازم نیست پولی بدهید. من کشیش هستم و اینجا مکانی مذهبی است. شما هم خسته و گرسنه و رنجکشیده هستید. پس قدمتان روی چشم."ژانوالژان مثل قحطیزدهها شام خورد. بعد از شام وقتی اسقف او را به نمازخانه میبرد، آنها از اتاق خواب اسقف گذشتند و ژانوالژان خدمتکارِ اسقف را دید که ظروف نقرهای را در گنجة بالای سر اسقف گذاشت. آن شب ژانوالژان برای اولینبار روی تخت خوابید و زود خوابش برد.پدر ژانوالژان هَرَسکار بود و هنگامی که ژانوالژان کوچک بود از درخت افتاد و مرد. مادرش نیز در اثر تب مرد. ژانوالژان را خواهرش که هفت پسر و دختر قد و نیمقد داشت بزرگ کرد. ژانوالژان درس نخواند و هرسکار شد. و وقتی 25 سالش بود شوهر خواهرش نیز مُرد و او سرپرست خواهر و بچههای او شد. او و خواهرش کار میکردند اما مزد کم آنها کفاف زندگیشان را نمیداد. تا اینکه در زمستان سختی او کار پیدا نکرد. بچههای خواهرش گرسنه بودند. این بود که یک شب شیشة یک مغازة نانوایی را شکست و قرص نانی برداشت و فرار کرد. اما نانوا بیدار شد، او را دید و تعقیب کرد و با دستی خونآلود دستگیر کرد. دادگاه، ژان والژان را به پنج سال حبس محکوم کرد. وقتی با غلو زنجیر او را میبستند تا به زندان«تولون» ببرند، گریه میکرد. در زندان همة گذشتهاش را فراموش کرد. فقط یکبار در زندان شنید که خواهرش در محله فقیرنشین«سنسولپیس» با یک بچه کار و زندگی میکند اما کسی نمیدانست بقیة بچههای خواهرش کجا هستند. سال چهارم از زندان فرار کرد اما دوباره دستگیر شد و این بار به سه سال زندان محکوم شد.در ششمین سال باز فرار کرد که به پنج سال زندان دیگر محکوم شد. در دهمین سال برای سومین بارفرار کرداما باز دستگیر و به سه سال زندان دیگر محکوم شد. وقتی پس از نوزده سال زندانی کشیدن به خاطر دزدیدن قرصی نان، بالاخره آزاد شد، افسرده و سنگدل شده بود چون نوزده سال بود که دیگر گریه نکرده بود. البته خواندن و نوشتن را در زندان آموخته بود، چون احساس میکرد هر چه بیشتر یاد بگیرد کینهاش نسبت به جامعه بیشتر میشود. به علاوه در زندان با کارهای طاقتفرسا، قوی و زورمند شده بود و گاه مثل اهرم با پشتش بارهای سنگین را بلند میکرد و برای فرار، یاد گرفته بود که به راحتی از ساختمانی سه طبقه بالا برود.... آن شب دو ساعت پس از نیمه شب، ژانوالژان با زنگ ساعت کلیسا بیدار شد. بعد از یکی 2 ساعت که با خود کلنجار رفت، بالاخره با احتیاط زیاد بالای سر اسقف رفت و از گنجه بشقابهای نقره را که دویست فرانک ـ دو برابر پولی که در مدت نوزده سال در زندان جمع کرده بود ـ میارزید برداشت و به نمازخانه برگشت و از پنجره فرار کرد.... صبح خدمتکار اسقف وحشتزده به او گفت میهمانش ظروف نقرهای را دزدیده است. اما اسقف فقط گفت: "ظروف چوبی که هست. در آنها غذا میخوریم."... اسقف با خدمتکار و خواهرش صبحانه میخوردند که در زدند. و لحظهای بعد پاسبانها در حالی که ژانوالژان را گرفته بودند ظاهر شدند. فرماندة آنها سلام نظامی دادو گفت: "عالیجناب..." و تازه آنجا بود که ژانوالژان فهمید کشیش، در حقیقت اسقف است! اما قبل از اینکه فرماندة پاسبانها گزارش دزدی را بدهد، اسقف جلو آمد و گفت: "آه شما هستید. پس چرا یادتان رفت شمعدانیها را ببرید؟ "ژانوالژان بهتش زد و پاسبانها که دیدند انگار خود اسقف ظرفهای نقره را به ژانوالژان داده است ژانوالژان را رها کردندو رفتند.
سپس اسقف به ژانوالژان گفت :"یادتان باشد که از این ظروف استفاده کنید و آدم درستکاری شوید. ژانوالژان، برادرم، شما دیگر به بدی تعلق ندارید. من روح شما را خریدم و به خدا هدیه کردم."... آن روز ظهر ژانوالژان از شهر بیرون رفت. سرگردان و گرسنه بود. خشمگین بود اما نمیدانست از دست کی؟ نمیدانست جا خورده یا تحقیر شده است. با این حال غروب آن روز در سه فرسخی آنجا روی تخته سنگی نشسته بود که پسرک شادی نزدیکش آمد. پسرکِ نوازنده، سکههایش را بالا میانداخت و میگرفت. اما سکهای چهلسویی از دستش لغزید و جلوی پای ژانوالژان افتاد. ژانوالژان فوری پایش را روی سکة پسرک که بعداً فهمید اسمش"پتیژروه" است گذاشت. پتیژروه زور زد پای ژانوالژان را کنار بزند اما نتوانست. این بود که به گریه و التماس افتاد. و وقتی دید فایدهای ندارد گریهکنان رفت. چند دقیقه بعد ژانوالژان چشمش به سکه افتاد و به خود لرزید. از جا پرید و در دشت دنبال پسرک گشت. اسم پسرک را صدا میزد و میدوید. به کشیشی رسید و وقتی فهمید او نمیداند پسرک کجاست، به او گفت: "پدر بگویید مرا دستگیر کنند. من دزدم." اما کشیش از ترس فرار کرد. چند دقیقه بعد ژانوالژان برای اولینبار پس از نوزده سال به گریه افتاد.... «فانتین» از تودة مردم بود. در«مونتروی سورمر» به دنیا آمد و بدون آنکه خانوادهای داشته باشد، با فقر زندگی کرد و بزرگ شد. از ده سالگی در مزارع کار میکرد. پانزده ساله بود که به دنبال سرنوشتش به پاریس آمد. اینک دختری شاداب بود و موهایی طلایی و دندانهایی صدفی و چشمانی آبی داشت اما آدمی احساساتی و رویایی بود. عاشق دانشجویی هوسران و پولدار به نام «تولومیس» شد که صورتی پرچین وچروک داشت و کمکم داشت موهایش میریخت.دو سال بعد یک روز تومولیس با فانتین قطع رابطه کرد. فانتین آن روز زار زار گریه کرد چون او همه چیزش را عاشقانه نثار تومولیس کرده بود و از او یک بچه داشت. ده ماه بعد وقتی فانتین دید که دیگر از شدت فقر نمیتواند در پاریس بماند و کسی را هم ندارد تا از او کمک بخواهد دختر کوچکش «کوزت» را برداشت تا به شهرش مونتروی سورمر برگردد و کاری پیدا کند. اما ابتدا باید گناهش را میپوشاند و بچهاش را پنهان میکرد. همة لباسها و وسایل زینتیاش را فروخت اما قرضهایش راکه داد، فقط 80 فرانک برایش ماند.... وقتی به شهرش میآمد سر راه در دهکدة «مون فرمی» به مسافرخانهای رسید که خانم و آقایی به نام «تناردیه» آن را میگرداندند. خانم تناردیه زنی سرخمو، و سیساله بود. فانتین در بیرون مسافرخانه کنار خانم تناردیه نشست و سر صحبت را با او باز کرد و وقتی دید دختر سه سالهاش کوزت با دخترهای کوچک خانم تناردیه بازی میکند فکری به ذهنش رسید.به خانم تناردیه گفت که نمیتواند هم دخترش را نگه دارد و هم کار کند و از او خواهش کرد دخترش را برایش نگه دارند تا همراه دخترانخانم و آقای تناردیه: «اَپونین» و«آزلما» بازی کند. آقای تناردیه که از داخل مسافرخانه به حرفهای آنها گوش میکرد، پیشنهاد او را پذیرفت اما شرط گذاشت که ماهی هفت فرانک بگیرد. بهعلاوه باید پانزده فرانک هم برای مخارج اولیه و پول ششماه را هم پیش میداد. فانتین پذیرفت و کوزت را پیش آنها گذاشت و گریهکنان رفت. بعد از رفتن او آقای تناردیه به زنش گفت: "پول بدهی که داشتیم جور شد. تو و دخترهایت تله موش خوبی هستید."... تناردیه قبلاً گروهبان ارتش بود ولی از آدمهایی بود که پس از جنگها بین کشتهها و زخمیها دنبال غنائم میگشت. یکبار هم پس از جنگ«واترلو»، موقع برداشتن انگشتر طلایی و خالی کردن جیب سرهنگی مجروح و فرانسوی به نام «پون مرسی» فهمیده بود او زنده است. پون مرسی به خاطر اینکه تناردیه او را از زیر مردهها و مجروحها درآورده و جانش را نجات داده از او تشکر کرده و نامش را پرسیده بود. تناردیه با غنائمی که از کشتهها و مجروحهای جنگ واترلو برداشته بود به مونفرمی آمده و با آن پول، این مسافرخانه را راه انداخته بود.... تناردیه آدمی بدهکار بود. بعد از اینکه لباسهای قشنگ کوزت را هم فروخت کمکم احساس کرد دارد به خاطر انسانیت از کوزت نگهداری میکند. به همین جهت رفتارش با او عوض شد. لباسهای کهنة بچههایش راتن او کرد و کوزت مثل سگ و گربهها زیر میز غذا میخورد. تناردیه هنوز یک سال نشده، در نامهای از مادرکوزت پول ماهانة بیشتری خواست. در سال سوم احساس کرد احتمالاً کوزت دختری نامشروع است وباز هم پول بیشتری خواست که فانتین داد. در سال پنجم کوزت کلفت آنها شد و زن تناردیه دائم کوزت را کتک میزد. کوزت لاغر و رنگپریده شده بود. از شش صبح تا شب باید کارهای مسافرخانه را میکرد وشب و روز با دستان لاغرش از چشمهای که یک ربع از مسافرخانه دور بود با سطل آب آشامیدنی میآورد.... وقتی فانتین پس از دوازده سال به مونتروی سورمر برگشت شهر زادگاهش از نظر صنعتی خیلی عوض شده بود. سه سال قبل از آمدن او، مردی به نام پدر «مادلن» با یک ابتکار: تغییر مواد خام تولید کهربا و شیشة مات، انقلابی در این صنعت ایجاد کرده و هم خود ثروتمند شده بود و هم برای بسیاری، کار با دستمزدهای خوب ایجاد، و وضع مردم شهر خوب شده بود. میگفتند این مرد ناشناس یک روز غروب توبره بر دوش وارد شهر شده بود و با به خطر انداختن جانش، بچههای فرماندة پلیس را از ساختمان فرمانداری که در آتش میسوخت نجات داده بود. به همین دلیل دیگر کسی نپرسیده بود کیست. آقای مادلن مردی پنجاه ساله و تنها سرگرمیاش مطالعه بود. در کارخانهاش برای همة آدمهای نیازمند کار داشت و فقط از همه درستکاری میخواست. یک کارگاه برای زنان و یک کارگاه برای مردان داشت و سرپرست کارگاه زنان هم پیرزنی بود که کشیش معرفی کرده بود. او با اینکه ششصد هزار فرانک ثروت در بانک «لافیت» پاریس داشت اما یک میلیون فرانک برای مردم شهر خرج کرده بود و برای مردم نیازمند بیمارستان، نوانخانه وداروخانه راه انداخته بود.