گل مریـــــــــــــــــــــــــم من نویسنده : الهام ریحانی۵فصـــــــــــل این رمان تقدیم می کنم به عجقولی نازم مریم عزیزم
فصل اول هفته پيش مدير مدرسه منو احضار كرد گفت بين برترينهاي مدرسه ها امتحاني برگزار ميشه كه جايزش اولين نفر سفر مشهد همراه خانوادست منم از شوقم بكوب دارم درس ميخونم كتابها رو خط به خط حفظ شدم هرچند هميشه من براي درسها اماده ام رشته ام طبيعي سال سومم يكسال ديگه تموم ميشه از الان خودمو براي كنكور اماده ميكنم بايد مامان پري رو به ارزوش برسونم بيچاره از دست اين باباي مفنگي ما كه خيري نديد حداقل من ميتونم براش جبران كنم از بچگي صورتمون رو با سيلي سرخ نگه داشت تا حفظ ابرو كنه خيلي از دوستام خانوادشون نزاشتن درس بخونن ولي مامان جلوي برادرام ايستاد اخه تواين سال 1350درسخواندن دختر معني نداره دوستام بچه هاشون ميرن مدرسه خيلي از همسايه ها برام حرف درست كردن ميگن حتما دختره يه عيبي داره كه شوهر نميكنه هردفعه كه ميخوام برم مدرسه پسرهاشون به محض ديدن من ميرن تو درم محكم ميكوبن ولي بيخيال حرف مردم شدم براي ساختن اينده بايد جنگيد مامان بهم يادداده .امروز صبح زود بيدار شدم براي رفتن به جلسه امتحان بدون هيچ سروصدايي بلند شدم بعد از خواندن نماز بدرقه مامان راهي ميدان بهارستان شدم بايد اينجا امتحان بدم از مدرسه ما فقط من اومدم واي چه دخترهاي خوش تيپي همه پالتو پوتين پوشيده از ماشينهاي مدل بالاشون پياده ميشن موهاشونم خيلي خوشگل بافتن مثل من .از عهده امتحان خيلي خوب برامدم فقط 10سوال جواب ندادم ميدونم رتبه اول براي منه چون خيليا برگه هاشون خالي بود وقتي نگاه كردم خوب ديگه توكل به خدا بقيش با اونه .امروز بازم زهرا اومد كنارم نشست وگفت :مريم امتحانو چيكار كردي .گفتم:خوب بود زهرا:خب ميدوني من از كي منتظر جوابه توام مريم:توكه ميدوني من اهلش نيستم بهتم گفتم تا هدف گروهتون رو ندونم عضو نميشم خودتم خوب ميدوني كه اگه تو دردسر بيافتم ديگه بايد قيددرسو بزنم بشينم شوهرداي كنم .مريم:خب بهت گفتم بيا سريهجلسه فقط خودت گوش كن اگه خوشت نيومد كه ديگه هيچي بخدا ازبس تعريفت رو كردم همه مشتاق شدم چون تنها كسي كه از طرف من معرفي كردم تويي؟؟؟؟مريم:باشه حالا بزار جواب اين امتحانه بياد جدي فكرميكنم قوله قول.ازصبح انقدراضطراب داشتم كه نهايت نداره مامان بايدببرم مشهدبراش شده ارزو باعجله وارد مدرسه شدم خانم مديرپشت پنجره ايستاده بهم اشاره ميكنه كه برم دفتر با قدمهاي تند وارد دفتر ميشوم به اقاي خالقي معلم فيزيك سلام ميدم بهم تبريك ميگه وايي بالاخره به ارزوم رسيدم گفت:افرين دخترم ابرومون حفظ كردي كه از خيلي بچه پولدارها بالاتري ولي عيب نداره نفر دوم شدن هم خيلي عاليه ......ديگه ادامه حرفاش رو نميشنوم چي من نفر دوم شدم پس سفرمشهدپريدخانم مدير ميگويد:اقاي خالقي اجازه بديد راستين جان نفر دوم شدن هم براي مدسه خيلي عاليه ........نميگذارم ادامه دهد ميگويي:ولي من همه سوالات رو جواب دادم اخه چطور ممكنه؟مدير:درسته برگه هات اومده واقعا كيف كردم ولي مثل اينكه تو ودختري ديگه رتبتون يكي شده ولي خب اون انتخاب شده مريم:چرا چه فرقي بين ما هست؟مدير:خب اون دختر اسمش فروغ معين الملك كه پدرش تيمسارهجوابمو گرفتم چون دختره تيمساره ولي من دختره ممد مفنگي همه چيز مثل روز روشنهلباي خانم مدير تكان ميخوره ولي من هيچچيز نميشنوم با چشم گريان از مدرسه خارج ميشم خيابان ها را ميدوم همه با تعجب نكاهم ميكنند بعضي با تحقير وارد خونه كه ميشم مامان لباس همسايه رو ميشوره از ديدنش جيگرم اتيش ميگيره اخه چرا انقدرظلم تو جامعه وجود داره چرا مبناي برتري ويژگيهاي انتسابيه نه اكتسابي امروز با تمام وجود خردشدم فردا اگه دكتر هم بشم بازم دختره ممد مفنگيم اتفاق امروز بيدارم كرد خيلي تند ميروم انقدر از هوش زيباييم تعريف كردن فكر كردم ادميم ولي حالا از خودم از همه بيزارم به مامان قول داده بودم مامان هراسون وارد اتاق من شد اونم يه اتاق 6متري كه بزور از برادرام گرفت تا راحت درس بخونم به دستاش مثل هميشه از سرماي اب قرمز شده خودم رو در اغوشش رها ميكنم ميزاره انقدر گريه كنم تا خالي بشم ارام برايم زمزمه ميكنه تا ارام بشم ميگوييم:مامان چرا اخه خودت شاهد بودي كه چقدر زحمت كشيدم شبا نخوابيدم اونوقت يه دختره افاده اي بياد جاي منو بگيره چون دختره تيمساره اونه كه راحت ميتونن برن سفر فقط براي اينكه خودشونو بالا ببرن حسرت به دلم گذاشتن .مامان:عيبي نداره اقا نطلبيده حالام انقدر غصه نخور مادر ناراحت ميشه اينو ميخوايي .با گوش دادن به صداي قلبش به خواب ميرومالان 3روزه ديگه مدرسه نميرم من شكستم تموم شد مادر منو به حال خودم گذاشته با خودم كنار بيايم ميتونه غمم رو از چشمام بخونه.صبح با صداي زنگ حياط از خواب بلند ميشم مثل اينكه مامان نيست با همون سرووضع در و باز ميكنمبا كمال تعجب خانم مدير پشت در ايستاده عينك دودي به چشم زده وارد حياط ميشود ميگوييد:پس سلامت كو دختر؟مريم:س..سلام خانومبدون تعارف وارد اتاقهاي حقيرمون ميشه خجالتئميكشم خودش متوجه ميشه ميگويي:اومدم باهات حرف بزنم چرا چند روزه نميايي مدرسه اونروز هم همينجوري رفتي اگه شاگرد ديگه اي بود اخراجش ميكردم .مريم:ديگه نميخوام درس بخونماخمهايش را در هم ميكشد ميكوييد:چرا چون اول نشدي فكر نميكردم انقدر دختر كوته فكري باشي توجامعه انقدر ظلم هست تو چسبيدي به اين خيلي ها حقشون ضايع شده ولي بايد بجنگي تا حقتو بگيري نه اينكه زود كنار بكشي اين حرفها رو ميگم تا روشن بشي اون چون دختره تيمسار بود اول شد تو خودت خودتو بايد يكشي بالاشايد پدرت ادم مهمي نيستدر دلم ميگويم اون اصلا ادم نيست چه برسه به مهم بودن ادامه ميدهد:تو ادم مهمي شو با تلاشوپشتكارتابه جايي برسي از فردا مياي مدرسه در غيره اينصورت اخراجي در ضمن چشمات رو باز كن اطرافتو با دقت نگاه كن تا ضلمهاي بزرگتري رو كه به مردم ميشه رو ببيني بزرگشو فهميديبه ساعتش نگاه كرد گفت:من ديگه بايد برم فردا سركلاس حاضرشو .تازه فهميدم ازش پذيرايي نكردم:واي خانم من اصلا يادم نبود اقلان يه چايي بيارممدير:براي خوردن چايي نيومدم فعلا خداحافظ به مادرت سلام برسون در ضمن قدر زحماتش رو بدون.هيچ از خانم مدير انتظارنداشتم ادم خشك ومغرور مامان راست ميگه ازظاهر ادما نبايد قضاوت كردراست گفت نبايد شكست خورده باقي بمونم بايد حقمو بگيرم فردا از زهرا ميخوام منو با گروهشون اشنا كنه.مامان ا زخبررفتنم به مدرسه انقدر خوشحال شد ميروم پيش زهرا ميشينم ميگوييم:امروز صبركنباهم بريم خونه باهات حرف دارم.چشماش برق ميزنه منظورم رو فهميده ساعتها سريع گذشت در مسيره بازگشتيممريم:ميخوام درباره گروهتون بيشتر بدونم تو چه زمينه اي فعاليت دارن خوب وواضح برام توضيح بده.
زهرا:گروه ما هدفش رسيدن به برابري ومساوات مثلا حقتوضايع شد ما نميخواييم اينجوري باشه هركس براساس لياقتش بالا بره پيشرفت كنه كاريي كه انجام ميديم كاراي كه انجام ميشه تصميماتي كه گرفتهميشه به ضرره مردم تو شبنامه يا اعلاميه مردمو اگاه ميكنيم به خانواده هاي فقير هم كمك ميكنيم اينا جزوشونه فردا ساعته 1بهدازظهر يه جلسه داريم ميتوني بيايي حرفاشون رو بشنوي ولي هيچكس نبايد بدونهخودت ميدوني كه دربه در دنبال اين فعالين هستن كه كيه كه اين اطلاعرساني رو انجام ميده يه سري هم كتاب بهت ميدم تا بخوني تا ديدگاهت به همهچي عوض بشه معيارهات براي زندگي تغييركنه.باترسو لرز همراه زهرا قدم برميدارمولي زهرا با اعتمادبه نفس راه ميره خوش به حالش خوب براش عادي شده ولي من اولين بارمه كه به اين جلسهها ميرومرسيديم به يه خونه قديمي فكركنم روزي در ميزنه دوبار پشت سرهم يه مكث دوباره دوبار پشت سره هم در ارام باز ميشه وارد حياط ميشويم بيشتر شبيه اشغالدونيه تا خونه همهجا زبالست پسري كوتاه قامت لاغر روبرويمان ظاهر ميشود چون من بيشتر به محيط كثيف توجه داشتم با دقت من مينگرد ميگوييد:زهرا خيلي تعريفتون رو ميكنهمريم:زهرا لطف دارهبدون حرف ديگري وارد اتاقي ميشويم تاريكه چشمم به خوبي نميبينه چندنفر دختروپسر نشستن با دقت روي من تمركز كردن باخجالت سلام ميدهمروي صندلي مينشينم هنوز نگاهشون روي من ثابت مونده همون پسركيگوييد:بچههاامروز نرگس جون به گروهمون پيوسته .ميخواهم بگوييم اسم من مريمه ولي با سلقمه اي كه به پهلوم خورد فهميدم بايد ساكت باشم .همه ساكت نشستن انگار منتظره كسي هستن بهداز 10دقيقه همون پسر همراه مردي بلندقدولاغر وارد ميشوند بدون حرفي با اين جمله صحبتش را شروع ميكندبدخواه شرع ودشمن دين بود پهلوي سفاكتر ز شمر لعين بود پهلويهم خصم جان و مال كسان بودبي حياهم دزد راه دولت ودين بود پهلويبا دقت به بچه ها نگريست نگاهش روي من ثابت موند يعني غريبه ام در اين جمع همون پسر ميگوييد:از امروز نرگس هم جزو ماستميخواستم بگم بايد تحقيق كنم ولي همان مرد به حرفاش ادامه ميدهد .:بايد شبنامه هاي بيشتري تهيه كنيم ان از خدابيخبرها چه بلاهايي كه سر بچهها نياوردن بايد اطلاع بديم بازم دولت نقشه جديدي كشيده اونم از امريكاييها بهشون ديكته شده تا چشم بهم بزنيم مملكت رو غارت كردن ما هنوز تو خواب زمستوني هستيم .............خيلي حرف زد منم با دقت گوش كردم توراه زهرا گفت :اون مرد قدبلنده مسعوده وكوتاهتره كبير البته همه اينا اسم مستعاره تا اگه كسي دستگيرشد بقيه تويه امنيت بيشتري باشن اسم من هم ونوسه يادت باشه منو اونجا ونوس صدا كني .چندتا كتاب هم بهم داد تا مطالعه كنم بيشترشون گمنام بودن كلي مطالب درباره ظلمهاي كه به مردم ميشد توش داشت مثل دستگاههاي مكنده امريكايي كه نفت مستقيم به كشورشون وارد ميشه نه پولي ردوبدل ميشه هيچي بهجاش يهسرس دستگاه وارد ميكنن اونم اماده تا هميشه محتاجشون باشيم طريقه ساختش روهم ندونيم .ديگه تصميمم رو گرفتم عضوشون ميشم ولي باد پيه خيلي مسائل رو به تنم بمالم.ديگه جزو اعضا فعال هستم شبنامه نهيه ميكنيم شبانه در خانهها ميندازم به خانواده بچههاي دستگيرشده رسيدگي ميشه امروز كلي اعلاميه توي كيفم گذاشتم ميدونم خطرناكه ولي چاره نيست بايد به دست كبير برسه سر كلاس اقاي خالقي سوالات شيمي رو حل ميكنم اخر زنگ فراشه مدرسه امد دنبالم تا به دفتر بروم واي بدشانسي از اين بزرگتروجودنداره با كلي بسم الله گويان وارد اتاق ودير ميشوم همون لحظه اول خشكم ميزنه دومرد كت وشلوار پوشيده كراوات زده رو صندلي نشستن مدير:مريم كيفت رو خالي كن با دستپاچگي ميگويم:براي چي خانم؟يكي از ان دو مردامد جلوكيفم رو بزور گرفت همه وسايل رو خالي كرد ديگه همهچيز تموم شد لااقل زهرا خبر نداره تابه بقيه اطلاع بده بدونه هيچ حرفي روي صندلي مينشينم خانم مدير رنگش مثل ديوار سفيد شده نگاهم رو ازش ميدزدم مدرسه خالي شده همراه ان دومرد سوار ماشين ميشوم با چشمان بسته.امروز قراره همراه بچهها بريم تومحله بهارستان همونجايي كه امتحان دادم وخاطره خوشي ندارم ساعت9 شبنامه ها رو پخش كنيم گزارشي ازكارهاي هويدا كه هنوز خودم نخوندم يعني وقت نشد منو زهرا كبير وارد كوچه شقايق شديم كبير كاغذها رو از كيفش دراورد مقداري بين ما تقسيم كرد از شانس خوب هم كوچه خيلي خلوت بود از لاي در مينداختيم داخل خونه انقدر سرعتعملمون بالاست در عرض 10دقيقه همه رو بين 50تا خونه پخش كرديم از اظطرابم كه هيچي نميتونم بگم با اينكه هواسردبودتمام لباسام خيس شده بود سريع سوار ماشين كبير شديم راه افتاديم.كبيرازتواينه نگاهي بهم كردوگفت:خب چطور بود؟مريم:براي اولين بار سختبود حالا اين شبنامه ها تاثيري هم ميزاره كه ما جونمون رو به خطر ميندازيم.كبيردرحالي كه ابروهاشو در هم كشيده:مردم بايد اگاه بشن تا اين اخبارهاي دروغي كه پخش ميشه روباورنكنن اين كارها باعث اگاهي بيشتر ميشه تا جايي كه همه متحد ميشن اين حكومت ظالم رو برمياندازن.درحين اداي اين كلمات همچين با اراده حرف زد كه ديگه سوالي برام پيش نيومد.تواين مدت با همه بچه ها اشنا شدم امير جواد عباس مهدي ابوالفضل مهدي زهره زيبا نسترن ربابه امينه همشون هم زخم خورده ان مثلا برادر ربابه سالها قبل بخاطر فعاليت سياسي اعدام شده پدر مهدي بخاطر توهين در ملعه عام عليه شاه توهين كرده مغازهاش رو بستن خودشم به زندان انداختن تنها منبع درامديشون از طريق مادرش كه تو مدرسه دستشويي ها رو تميز ميكنه فراهم ميشه وقتي دردهاي ديگري رو شنيدم غم خودم از يادم رفت مخصوصا وقتي به ديدن خانوادهاي فقير ميرفتيم از دنيا بريده ميشدم كه بهترين غذاشون سيب زميني با تخم مرغ بود كودكان خردسال لباس مناسب تو اين سرما طاقتفرسا نداشتن اكثر اوقات مريض بودن پول دوا دكتر رو هم نداشتن وقتي در اغوشم ميگرفتمشون بدنشون سرد سرد بود ژاكت خودمو دراوردم پيچيدم دورش بيچاره انقدر خوشحال شد كه تو همون ژاكتم خوابيدشوهرهاشون درامد كافي نداشتن يا زنها سرپرست خانواده بودن يه خانم رو زهرا بهم معرفي كرد كه بيوه بود شوهرش موقع حمل مصالح از طبقه سوم افتاده بودو مغزش متلاشي شده با خودفروشي خرج 3تا بچه خردسالش رو فراهم ميكرد در حالي كه هيچكدوم از همسايه ها خبر نداشتن به محض ديدن ما صورتش رو با چادر پوشوند سريع رفت اون موقع با اين اوضاع شاه جشنهاي 1500ساله ميگرفت كه كلي خرج برميداشت كه با نصف اون مبلغ ميتونهچندين خانواده رو از فقر نجات بده تا حرف هم ميزني ميندازنت زندان كه چرا ميدوني ؟؟؟؟؟؟ديروز كبيررو در حينه پخش اعلاميه گرفتن از ديروز مثل موش تو لونه چپيدم البته اين دستوره كبير بود به محض دستگيري افراد تا چتد روز هرفعاليتي متوقف ميشد تا ابها از اسياب بيافته بعضيها هم تغيير محل ميدادن خداكنه كاري به كارش نداشته باشن البته ارزوي محاليه از تعريف شكنجه ها موتوي تنم سيخ ميشه جعفر يكي از فعالين كه روي ويلچر نشسته بود نصف بدنش لمس بود با دهان كج شده ميگفت:بهترينش كشيدن ناخنه بعدشكشيدن دندان ها نشستن رو صندلي الكتريكي با باتوم ميافتن به جونت با كابل هرچي كه فكرشو كني اينهايي كه تعرف ميكنم به شخصه سرم اومده نخاعم قطع شده توي دهانش هم يه دندان نبود.اين سخنان شنيدهها منو مصممترم كرده ديگه از هيچي نميترسم الا از بي ابرويي كه سره زنان دستگير شده مياد شقايق وقتي ازاد ميشه توي اتاقش خودشو حبص ميكنه با مرگموش خودشو ميكشه پزشكي قانوني گفته بود حامله بوده بدونه داشتن شوهر.خبردادگاهي شدن كبير تو روزنامه نوشته شده به جرمم حمل مواد مخدرداشتن اسلحه ودروغهاي ديگه به اعدام محكوم شده از شنيدن اين خبر انقدر گريه كردم درقبال خبر بعدي هيچ محسوب ميشه تنهامادركبيربخاطر به حرف اوردن كبير زير شكنجه جلوي پسرش كشته شده از شنيدن اين خبر دنيا رو سرم خراب شداگه منم بگيرن چه بلاي سره مامان مياد بقيه مهم نيستن بابام كه نباشه بچه هاي مردم ديگه الوده نميشن به مواده زهرماري اين دوتابرادرم به اصطلاح انقدر سابقشئن خرابه كه بهمحض گرفتنشون ميرن بالاي دار.با صداي زنگ در از جام ميپرم نميزارم مامان درو باز كنه با قدمهاي لرزان درو باز ميكنم زهرا خودشو ميندازه داخل به محض ديدنش يه نفس راحت ميكشم زهرا از ته دل زجه ميزنه بزور ميبرمش تو انقدر در اغوشم گريه كرد تا از حال رفت بهش ابقند دادم تاكمي حالش بهتر شدزهراگفت:ديدي احمد رفت ديدي بالاخره منو تنها گذاشت.هق هق گرييه اش مانع حرف زدنش شدمن مات موندم اخه زهرا برادري به اسم احمد نداره زهرا:اخرش هم به قولش عمل نكرد ورفت مريم اخه چرا چرااحمد بايد دستگير ميشد ماه ديگه قراربود بياد خواستگاريم من بخاطراون جزوء گروه شدم با اهدافش منو اشنا كرد .مريم:زهرا درست حرف بزن ببينم كيو ميگي زهرا:كبير كبير حالا فهميديدهانم باز مونده من وقتي نگاه كبير به زهرا رو ميديم نگاه معمولي نبود وراي اين چيزها بود حالا دليلش رو ميفهمم پس اسم واقعيش احمده همپاي زهرااشك ريختم تا بعدازظهر كه رفت.تواين مدت ارتباطم با مسعود بيشتر شده به منوزهرا كارهاي بيشتري رو تقبل ميكنه حالا ميدونم بعضي از بچه ها اسلحه دارن خود مسعود هميشه يه قرص سيانور همراهشه تا وقت دستگيري هيچ اطلاعاتي ازش در نيارن .تا امروز كه خودم تو اين ماشين هستم با چشمهاي بسته بسوي مقصدي نا معين همه ي اينها رو ياداوري كردم تاهيچ شكنجه اي منو به حرف نياره خداروشكر امروز مامان با اتوبوس راهي همدان شد تا سري به پدر مفنگيتر از پدرم بزنه مثله اينكه نفسهاي اخرشه .از ماشين پيادم كردن مدام به دروديوار ميخورم از عمد اينكارو انجام ميدن تا اذيتم كنن وارد اتاقي ميشم روي صندلي ميشوننم همه جا تاريكه چون هيچ نوري از دستمالي كه به چشمام بستن نفوذ نميكنه لحظه ها خيلي سخت ميگذره حالا حرفهاي بچه ها رو باتمام وجودم درك ميكنمكه در اون لحظه ها چه حالي داشتن.صداي پايي نزديك ميشه دستمال رو برميدارن يه لامپ خيلي ضعيف روشنه كه چشمام رو اذيت ميكنهروي صندلي مقابلم مردي جوان حدود30ساله نشسته معلمومه خيلي قد بلند قوي هيكله به طوري كه صندلي به صدا در اومده با ابروهاي در هم كشيده به كاغذهاي روبروش خيره شده ابروهاي پيوسته بيني عقابي دهان متناسب با صورتش و عضله هاي منقبض شده فكش پوستش سبزست بعداز چند دقيقه نگاهش رو به چشمام ميدوزه چه نگاه نافذي سرتاپام رو چند بار ورنداز ميكنه از نگاهش معذبم نگاهم رو به ميز ميدوزم.صداش باعث ميشه محكم سرجام بشينم:خب خانم كوچولو تعريف كن .مصمم ميگويم:اسمم مريم راستين 17ساله نام پدرم ممد ملقب به ممدمفنگي ديگه چي بگم جناب بازپرس.با پوزخندميگوييد:خب زبون دراز هم كه هستي اعتمادبه نفست هم بالاست ولي من ازتوگنده تر هاشم به حرف اوردم تو كه جوجه اي.بدونه حرف اضافه بگو كيا رو ميشناسي با ادرسه دقيقشون وقته من رو هم نگير.مريم:اولاشمابراي همين پول ميگيري كه وقتت رو صرفه ادماي كم ارزشي مثل من بكني دوما من كسي رو نميشناسم همين.
بلندشد از روي صندلينزديكم امددستش رو پشت گذاشت پشتم دست ديگرش رو روي دستم قرارداد فشار ميداد گفت:خب مثل اينكه كله شقي ولي خب به راهت ميارم صبركن.دستم زير دستاش در حال له شدنه يه دفعه فشارش روي انگشتام بيشتر شده طوريكه صدا ميدهندنفسم رو حبس كردم تو سينه امچشمام رو ميبندم تا اشك چشمامرو نبينه.دستام ازاد شد گفت:بهتره به زبون خوش حرف بزني اردشيرمثل من با حوصله نيست .هيچ حرفي نميزنم با صداي بلندميگوييد:اردشير اردشيرواي خدايا شروع شدمردي قوي هيكل وارد ميشود چه نگاه هيزي داره بااون سيبيلهاي بناگوش دررفته اش از چهرهاش رذل بودن ميريزهنگاهش رو ي منه ميگوييد:خب مثل اينكه خاله سوسكه نميخواد حرف بزنه درسته .چندتا سيلي جانانه ميزنه فقط ميفهميدم صورتم به چپ وراست ميره خونه دماغو دهنم بهم خورده اردشيردرحالي كه چونم رو گرفته محكم فشارميدهدانگار ميخواد بشكنتش ميگوييد:خب حرف ميزني يا نه؟ميگوييم:حرفي براي گفتن ندارم.استينهاش رو بالا ميزنه به طرفم مياداز روي صندلي پرتم ميكنه پايين با مشت ولگد به جونم ميافته من با اين جسته ظريفم چطوري دارم تحمل ميكنم بازجو هم درحالي كه سيگار ميكشه به ما چشم دوخته انگار داره فيلم تماشا ميكنه بعداز كلي زدن اردشيربافريادميگوييد:حرف بزن ده هرزه.تودلم ميگم هرزه اون مادرته كه تو رو پسانداخته وقتي سكوتم رو ميبينه دوباره به جونم ميافته انقدر ميزنه كه ديگه هيچي نميفهمم.وقتي چشم باز ميكنم به دستم سرم وصله دارن تقويتم ميكنن براي شكنجه هاي بعديدكتري كه بالاي سرم ايستاده با باز شدن چشمام سري از تاسف تكان ميدهدميگوييد:هنوزبراي اين حرفها بچه اي بهتره حرف بزني خودتو راحت كني نميدونم اين چه مرضيه افتاده بين جوونها اخه شماروچه به سياست اصلاميدونيد چطوري نوشته ميشه.بابيحالي ميگوييم:سين ي الف سين ت ميگوييد:همه اولش همينجوري بلبل زبوني ميكنن جوجه رو اخر پاييز ميشمرن.اردشيرمثل عجل معلق امد از موهام گرفت از تخت كشيدم پايينهمينجور وارد اتاقه لعنتي شديم همه چي سره جاشه الا حال من بازجو به همون حالت نشسته سيگار ميكشهروي صندلي ميشينم اردشير با وسيله اي كه دستشه نميدونم چيه نور كافي نيست ايستاد كنارم دستم رو تو دستش گرفت انگشتام رو با شهوت لمس ميكنه :چه دستاي قشنگي معلومه اصلاكار نكرده بايد الان كونه بچه ميشستي نه اينكه اينجا بشيني خوشگل خانم اريايي.به چهرم اشاره ميكنه با همون وسيله ناخنهام رو ميگيره البته چون هميشه كوتاه نگهشون ميداشتمنميتونست زيره انبر بگيره با تقلا چفت كرد به ناخنم اروم اروم ميكشه انقدر درد داده كه براي اينكه داد نزنم لبم رو ميگزم مزه خون توي دهانم انگار سلولهاي بدنمو از هم جدا ميكننميگوييد:خب ماده سگ حرف ميزني يانه .نگاهم رو با نفرت بهش ميدوزم از سرسختيم عصباني شده همه ناخنهام رو كشيد واقعا نميتونم دردش رو در قالب كلمات بگنجونم همينجور از انگشتام خون ميره .چهره همه بچه ها جلويه چشممه اون بچه كه با ژاكت من خوابيد اگه حذفي بزنم همه ي اعتقاداتم رو زيره سوال بردم زهرا رو سرزنش ميكنن .اردشير با كابلي در دست ميايداينبار نگاهم رو به بازجو ميدوزم انگار قلبي در سينه نداره مثل مجسمه نشسته ضربات كابل به بدنم انژيه باقي ماندم رو تحليل ميبره دوباره از هوش ميرم.بعدازچنددقيقه با اب داغي كه روي صورتم ميريزه به هوش ميايم موهاي بلند رو نميدونم به كجا بسته انگار پوست سرم داره كنده ميشه اردشير هم با كابل ازم پذيرايي جانانه اي به عمل مياره ايندفعه كه از هوش ميروم با سيلي هاي كه به صورتم ميخوره به هوش نميايم منو به حال خودم ميگذارن تا خودشون هم استراحت كنن از بس منو مشت ومال دادن.چشم كه باز ميكنم در يك اتاق تاريك 1متري هستم كه نه ميتونم بخوابم نه پاهام رو دراز كنم صداي چيزي مياد وقتي دقت ميكنم چندتا موش كنارم هستن از ترس نفسم بند مياد روي پاهام راه ميرن اون يكي منو بو ميكنه واي خدايا از حساسيت زنها دارن استفاده ميكنن بيشتر ازاون شكنجه ها دارم عذاب ميكشمانقدر اسم خدارو ميبرم تا اروم ميگيرم چهره مامان اومده جلويه چشمام هيچوقت از سوسك وموش نميترسيد ياد مامان قوته قلبيه برام نميدونم الان رسيده يا نه خب شد اينجا نيست چون من طاقت شكنجه شدن مادرم رو ندارم براش ايت الكرسي ميخونم تا سلامت برسه .به از زيره در چندتا سوسك ومارمولك به جمعمون اضافه ميشن ديگه همهچيز تكميله اونفردي كه برام مهمون فرستاده قهقه ميزنه ميگوييد:مواظبشون باش اگه يه مو از سرشون كم بشه واي بهحالت.از غذام كه خبري نيست نميدونم ساعت چنده تازه چشمام گرم شده كه دوباره ميان سراغم وارد اتاق كه ميشم ماتم ميبره بابام روي صندلي نشسته داره التماس ميكنه:بابا جناب اين دخترو بديد به من تا به حرفش بيارم كشيده به اون مادر خدانيامرزش خدااعنتت كنه زن با اين بچه بزرگ كردنش چنددفعه گفتم بزار شوهرش بدم بره من نونخوره اضافي نميخوام تو گوشش نرفت كه نرفت.تمامبدنم يخ كرده برسرم امداز انچه ميترسيدم نكنه مامان رو هم اورده باشن اين از خدا بيخبر پشت سرهم از مامان بد ميگه يكي نيست بگه مردك اگه اون نبود الان كنار جوبا يخ زده بودي ميگوييم:مگه تو خرجيمون رو ميدادي كه ناراحتي من كه تو رو سالي يه بار هم نميديدم مگه واسه پول گرفتن ازموناونم با كتك.بس.يم حمله ور ميشود:برامن بلبل زبوني ميكني اگه اون صليته گذاشته بود كه زيره كمربندم ميكشتمت دختره .... .خجالت نميكشه اين حرفها رو به دخترش ميزنه پيش چندتا مرد غريبه اردشير ميگيرتش ميزاره سرجاش ميگوييد:ازتوبي ناموس همچين تحفه اي به عمل ميادمفنگي بيا بشن سرجات.منم روي صندلي ديگه ميشينم اردشير چناتا مشت به صورت بابام ميزنه صداي اه وناله اش بلند ميشه اردشير ميگوييد:خب حرف ميزني ي بكشمش.با پوزخند نگاهش ميكنم صداي بابام درامد:د حرف بزن توله سگ تورو چه به سياست اصلا چي چي هست بزار بيايي بيرون ميدمت به اكبر سلاخ تا با ساتئر تيكه تيكات كنه چندتا كه توله دوروبرت رو كه گرفت قدره منو ميدوني.اردشيرميگوييد:نميخواد ادمش كني اگه تو كون داشتي تاحالا كرده بودي جنازش بيرون ميره از اينجا.دوباره به جونش افتاد روي زمين ولوشدهاز حال رفت معلومه خودشو نساخته اومدني.اردشيرميگوييد:حيف اون مادره كوربهگوريت به دستم نيافتاد اقبالش بلندبودكه مردوگرنه همچين جلوت سلاخيش ميكردم كه حض مني.نگاهم رو به بازجو ميدوزم اوهم به من مينگردگفت:مادرت توراه اتوبوسش تصادف كرده جادرجا مرده.نه باورم نميشه يعني مامان رفته دارن دروغ ميگن تا تكونم بدن :داري مثل سگ دروغ ميگي اره؟بازجو:اولاسگتويي دوما اگه زنده بود ازش استفادهه ميكرديم .راست ميگه از اينها هركاري بگي برمياد مگه مادره كبيررو نكشتن تازه باورم شده ديگه غرورم مهم نيست باصداي بلند گريه ميكنم عذاب شكنجه هاي قبلي انقدر طاقت فرسا نبود دادميزنم تا راحت بشم نفسم سخت بالامياد.اردشير قهقه ميزنه ميگوييد:حرومزاده چه گريه ايم ميكنه اين همه زدمش اشك نريخت اونوقت يه صليته هرزه مرده داره زجه ميزنه مادرسگ.حال خودم رو نميفهمم به طرفش يورش ميبرم با تمام توانم ضربه اي به زيره شكمش ميزنم نعره كشيد نقش زمين شد دادميزنم:مادره من مثل گل پاك بود هرزه اون ننه ات كه تخم سگي مثل تو رو پس انداخت.بدنم از عصيانيت ميلرزه فكرميكردن با اين جسته كوچكم هيچكاري نميتونم انجام بدم كه دستام رو نبستن بازجو شونه هام رو ميگيره پرتم ميكنه گوشه اتاق بابا ازحال رفته ميدونم ديگه فاتحم خوندست بازجو زشتترين فحشهارو بهم ميدهكه لايقه مادرشه.دوباره برميگردم به جاي قبلي انقدر گريه ميكنم كه چشمام سياهي ميره .با ضرباتي كه پهلوم وارد ميشه بههوش ميام اردشير مثل ببرزخمي بهم حمله كرده من ديگه چيزي براي از دست دادن ندارم.ياد حرف مامان افتادم كه ميگفت :وقتي فهميدم براي تو حامله ام خودم از پله ها پرت ميكردم پايين نميخواستم مثل من بدبخت بشي چقدر وسايل سنگين بلندكردم بابات وقتي فهميد حامله ام انقدر كتكم زد كه از حال رفتم ولي تو ازجات تكون نخوردي منم گفتم حتما حكمتي تو كاره گذاشتم همينجوربزرگ بشي حتي زودتر ازموعد هم دنيا اومدي.ازاون موقع جون سخت بودم حالا هدف از اينكه من بوجود بيام چيه فقط خدا داند اردشير داره لباسام رو درمياره واي خدايا ضربه نهايي نگاه ترسانم رو به بازجو ميدوزم اردشير سيگارش رو روي بدنم خاموش ميكنه بوي گوشته سوخته بلند شده وقتي صورتش رو نزديكم مياره از ترس قبض روح ميشم چشمام داره به بازجو التماس ميكنه اونم ميدونم منظورم رو فهميده تا لباي اردشير نزديك گردنم ميشه با صداي بازجودست از كارش ميكشه:ولش كن براي امروز بسه.اردشيربا پوزخندسرش رو نزديكه گوشم مياره ميگوييد:ميخواد جنس دست اول باشه .يعني اون ميخواد بهم تجاوز كنه .
اردشير ازاتاق بالبخندبيرون رفت منوبازجوكه هنوزم اسمش رو نميدونم تنها مانديم بهش خيره شدم با قدمهاي مصمم به طرفم امدمستقيم به چشمام خيره شده هرچه بيشتر نزديكم ميشه ضربان قلبم تندترو تندتر ميشه كنارم ميشينه مثل موشي كه توتله مار باشه شدم نگاهش داره ذوبم ميكنه بهم پوزخند ميزنه ميگوييد:تواين مدت ترس رو توچشمات نديدم ولي حالا چشمات التماسم ميكنه اون موقع كه وارد دايره ميشي بايد همه جوانب رو درنظربگيري اردشيرشايدالان ازت بگذره ولي مطمئنن جون سالم بدرنميبري من زناي زيادي رو ديدم ولي هيچكدوم زيبيايي نداشتن فقط براي اعتراف كردنشون بهشون تجاوز ميكنن ولي تونه اردشير گلوش پيشت گيركرده تاازت بهرهش رو نبره دست بردار نيست زناي زيادي زيردستش حامله رفتن بالاي دار بهتره حرف بزني.گلوم خشك شده:م.....من نميترسم حتي فكر اينجاش هم بودم همونطوركه قبلا گفتم حرفي ندارم.بازجوچونه ام رو گرفت صورتش رونزديك كردانگاركه ميخواد ببوستم ازترسم مثل گنجشك ميلرزم نگاهش خيره تو چشمامه تنها جاي سالم تو بدنم همينجاست نميدونم اردشير جلوي چشمم بادمجان نكاشته جايه تعجب داره چشمام رو ميبندم حالا صورتش كمتر از 1سانتيمترازم فاصله داره نفسهاش رو روي لبم احساس ميكنم بازجو:چشمات رو بازكن.محكم پلكهام رو ميفشارم:ميگم بازشون كن.فشارش رو روي صورتم بيشتر ميكنه اروم پلكهام رو ميگشايم ديگه ازاين كه اشكام رو ببينه خجل نميشم بي محابا اشك ميريزم.صورتم رو ولميكنه :ديدي هنوز بچه اي فقط ميتوني حرف بزني قلبت داره وايميسه همه مثل من با حوصله نيستن .فقط نگاهش ميكنم زبانم رو قلاف كردم چون كار دستم ميدهكمي توي اتاق قدم ميزنه كلافه ست مدام دستش رو توي موهاي مثل شبقش ميكشه ميره بيرون.زيرلب خداروشكرميكنمبرميگردم سلولم بازم اين موشها همدم خوبين برام براشون دردودل ميكنم واي كنار موشه چندتا بچه هم هستن واي پس حامله بوده بخاطر همين زياد حركت نميكرد بقيه ازش بالا ميرفتن واي چقد خوشگلن مو ندارن يا من نميبينم چون نور خيلي كمه خودش هم حال نداره دستام رو كه بسويشون دراز ميكنم عكسالعمل نشون ميده ياد مامان افتادم الان كجايي كه ببيني چه حرفايي بهم ميزنن انقدر گريه كردم كه نفهميدم كي خوابم برد .با صداي نگهبان بلند ميشم :بلندشو دوباره احضارت كردن خوش به حالشون زشتا گيره ما ميافته خوشگلا نصيبه خودشون.ازاين حرف موهام سيخ شده نكنه اردشير منتظرمه خودمو ميكشم اين بيابرويي تحمل نميكنم به اتاق هميشگي نميرويم وارد اتاق ديگري ميشم واي تخت هم داره يعني ديگه تمومه هيچكس نيست هيچ وسيله اي براي دفاع از خودم يا لاقل خودكشي نيست نه شيشه اي داره كه بشه شكست واي هيچي هيچييييييي.دربازميشه چشمام رو ميبندم حتما خود حرومزاد اش صدايي نمياد دقيقهها كندحركت ميكنن كسي كنارم روي تخت نشست پاهام رو به شگمم ميكشم .ميگوييد:ميترسي نه.واي خداجون بازجو اردشير نيست با خوشحالي نگاش ميكنم ولي انگار تو حاله طبيعي نيست توچشمام خيره شده:توام چموشي مثل سوزي ولي اونو ادم كردم توهام همچنين .با ولع لبام رو بوسيد چيزي ته دلم خالي شد دست از كارش برنميداره چشماش رو بسته رهام ميكنه :همتون مثل هميد خيانتكار توزيباتري پس مكارترازاوني ولي من بهش مجال ندانم ميدوني چه جوري كشتم هم سوزي رو هم فاسقش رو.دوباره بهم حمله ورميشه مثل ادم گرسنه كه بعدازيه مدت به غذا برسه خودم خشكم زده فقط با چشماي گشادشده نگاش ميكنم لبام درد گرفته ولي انگار خودش داره لذت ميبره خدايا منو ببخش چون خودم هم لذت ميبرم ولي ترسم بيشتر از لذته .ميگوييد:وقتي رسيدم خونه تو اتاق خواب من بودن بغل هم اونم عريان باكي با زيردست من كه گذاشتم مراقب خونه باشه درنبوده من ازهم مستفيض ميشدن .مثل حيوون بهم حمله ميكنه فقط صداي پاره شدن لباسهام رو ميشنوم نميتونم حتي تكون بخورم ازبس سنگينه اخه منم ظريفم ولي غول باد پيشه اين لنگ بندازه صداي استخوانهام بلندشده نفس كشيدن برام سخت شده .ميگوييد:اون چه لذتي بهت ميداد كه من نميتونستم بهت بدم هرزه......... .ازبس فحشهاي زشت بكار ميبرد از گفتنش عاجزم با روتختي يكي شدم صداي ناله هام اثر نداره كار خودش رو انجام ميده درد طاقت فرسايي تو دلم پيچيده دارم زجه ميزنم با دست جلوي دهانم رو گرفته ميگوييد:هروقت ميخواستم بهت نزديك بشم بهانه مياوردي ولي براي اون بيناموس عشوه ميومدي از پشت درصدات رو ميشنيدم با چه نازي صداش ميكردي كه هر كي جاي اون بود از خودبيخود ميشد پيرمرد 90سال رو به وجد مياوردي پس من چي با اسمم پز ميدادي هزارجور كثافت كاري ميكردي وقتي صداي استخوانهاي گردنت رو ميشنيدم ميدوني چه احساسي داشتم وقتي اون مردك رو اخته اش كردم از صداي فريادش غرق لذت شدم لذتي كه هيچوقت با هيچ زني تجربه نكرده بودم هان ميدونيييييييييييي.فشارش رو روم چندبرابركرده ادامه ميدهد:وقتي زيره چاه توالت چالتون كردم روحم اروم شد ازاون به بعد به هيچ زني نزديك نشدم اول كه عاشقشئن ميكردم بعد عذابشون ميدام بيچاره ها بخاطره من خودكشي كردن چندتاشون فكركنم6تا شدن..پتوي زيرم خيس شده از خونه من از هوش ميروم ايكاش كه براي هميشه برم .واي دوباره داره نزديكم ميشه ايندفعه چاقو با ساطور دستشه انگشتهام رو زد باصداي جيغم ازخواب ميپرم واي پس همش يه كابوس بود خوشحال شدم ولي وقتي نگام به لباسام افتاد فهميدم بهم تجاوز كردن همه شلوارم خون خشك شده روش هستحالا تنها ابروم مونده بود كه اونم ازم گرفتن بچههاي موش كنارمادرشون شير ميخورن سوسكها از ديوار بالا ميرنموشه نر ديگه طرفه ماده نميره ديگه كارخودشو كرده حالا براي خودش ميچرخه.ساعتها گذشته هيچكس سراغم نيامده خداكنه اردشير منوبخواد ايندفعه ميدونم كارم تمومه بهم الهام شده چبا چندتا مشت ولگد كابل براي هميشه از اين دنياي كثافت ميرم از اين فكر وجودم غرقه مسرت ميشه همه ازمرگ ميترسن ولي من با اغوش باز پذيراش هستم تا ازين بيچاره تر نشم ايكاش منم مثل بقيه زشت بودم تا توجهي بهم نداشتن حالا اين زيبايي به چه كارم مياد فقط براي لذت بردن ديگران .نزديكه 20روزه كسي سراغم نيامده هرازگاهي بلند ميشم ميايستمتا خون تو پام جريان پيداكنه انگار منو فراموش كردن صداي بازشدنه قفل در مياد نوروقتي تو چشمام ميزنهانگار كه كور شدم اين دفعه يه خانوم كه معلومه هيچ احساسي نداره عينه شيشه بهم لباس ميده تا عوضشون كنم لباسي كه نزديكه يك ماهه تنمه ميگوييد:راه بيافت .ازپشت هولم ميدهد سوار ماشين ميشويم بسوي مقصد نامعلوم دلم براي هوايه ازاد تنگ شده وقتي ميبينم بچه ها به دوراز اين دغدغه ها بازي ميكنن دنياشون تو بازي خلاصه شده حسرت ميخورم كه ايكاش منم بچه بودم هيچوقت بزرگ نميشدم وارد دنياي كثيف ادم بزرگا نميشدم دنيايي كه مثل لجنزار متعفن شده هنوزم برف تو خيابان هست دلم ميخواد كمي برف بخورم بعد بميرم ماشين ميايستد خيلي از خبرنگارها ايستادهاند به محض پياده شدنم حمله ور ميشن انگار حيواني رو به تماشا گذاشته باشن از هر طرف عكس ميگيرن حتما براي يادگاري زن همراهم نميگذارد نزديكم شوند وارد دادگاه ميشويم روي صندلي جلو مينشينم به احترام قاضي ادل ميايستيم به اجبار زن همراهم منشيش براي خودش حرف ميزنه همه خزعولات من مريم راستين به جرم حمل اسلحه ومواد مخدر ان هم 3كيلو ترياك به اعدام محكوم شدم مثل كبير خوشحالم كه مقاومت كردم زيره بار زور نرم دوباره دادگاه رو ترك ميكنيم نگاه دقيقي بهشون ميكنم اينها فقط عكس ميگيرن بايد همانند امثال ما تجربه كنن اين عكسها در روزنامههاي دروغين چاپ ميشه اخرسر سراز سطل اشغالي درمياره چي يعني درست ديدم اشتباه نميكنم اين مسعوده با چشماي پر شده از اشك نگاهم رو ميدزدم تا بهش شك نكنن كسي كه اينهمه به بچهها گوشزد ميكرد خودش باپاي خودش اومده تو دهان شير قدمهام سست شده به اندازه كافي ازم استقبال شده از هوشميروم.مايع سردي تو رگهام تو گردشه پس بازم نمردم صداي گفتگويي ميايدكه صدا برام اشنا نيست:با اين وضعيت ديگه دووم نمياره بازم اين اردشير دسته گل به اب داده اخرسر سرش رو به باد ميدهد.اين صدا صداي بازجوست:بهتره تقويتش كني پسفردا حكمش اجرا ميشه بايد زنده بمونه از ين مطلب هم حرفي به اردشير نزن ميدوني كه ديوونست .وقتي ديگه صدايي نمياد چشمام رو باز ميكنم بازجو روي صندليه كنارم نشسته بهم خيره شده با اكراه ازش رو مو برميگردونم .بازجو:هنوزم كه سرسختي درسي كه بهت دادم ادمت نكرده نه ولي ديگه مهم نيست تا پسفردا سرت ميره بالاي دار خاله سوسكه.بالبخند به طرفه در ميرود منكه قراره بميرم بزار حرفم رو بزنمو بميرم قبل از اينكه خارج بشه ميگوييم:بيخود نيست زنت بهت خيانت كرد منم جاش بودم همينكارو ميكردم ادم با سگ وخوك بخوابه بهترازتوجناب بازجو.خشكش زده فهميدم مست بوده هيچي يادش نيست ادامه ميدهم:بهتره كنار چاه توالت يه دونه قبر هم كنارش بكني كه همونجا دفنت كنن پيش همسره گرام.به طرفم برميگردد صورتش مثل لبو سرخ شده درو ميبندد باگامهاي بلند خودش رو بهم ميرساند گردنم رو فشار ميدهد ميگوييد:اگه يك كلمه حرف بزني ميكشمت با همين دستام .به سختي ميگوييم:چرا حرف بزنم مگه تا الان همتون رو مسخره خودم نكردم تو چه ارزشي داري تازه كسي حرفم رو باور نميكنه جناب بازجو. لبخند همميزنم تا بيشتر ديوانه اش كنم.نفس نفس ميزند رگهاي گردنش بيرون زده ميگوييد:بلاي سرت ميارم كه مرغاي اسمون به حالت گريه كنن ارزوي مرگ رو به دلت ميزارم اردشير بلد نيست شكنجه كنه خودت بعدا ميفهمي خوشگل خانوم.مردك رذل بي همهچيزپسفردا راحت ميشم سرپل صراط وايميسم شكايتمو پيش خدا ميبريم اون حقه منو ميگيره تواين دنيا دستم بستس اونجا چه جوري جواب ميده .بازم رفتم به سلولم با خاك كفش ناچارا تيمم كردم بدونه روسري وچادر به رازونياز با خداي خودم پرداختم انقدر گريه كردم تا ديگه چشمام همه جارو تار ميديد .امروز ديگه حكمم اجرا ميشه از صبح زود مشغوله عبادت بودم اومدن دنبالم زن ميگوييد:پاشو نوبتته .دستي به بچه موشها ميكشم همراه زن به راه ميافتم وارد حياط شديم هواي تازه صبحگاهي رو با تمام وجود به ريه هام ميفرستم واي زمين پره برفه خم ميشم از قسمت له نشدش كمي در دهانم ميگذارم خدا اخرين ارزوم رو براورده كرد خب حالا سبكبال ميروم بازجو با مردي كه در كنارشايستاده منتظره اجراي حكمن بدون نگاه به هيچكدام بسوي جايگاه ميروم طناب اماده ي در برگرفتنه گردنه منه زن هولم ميدهد دستش رو پس ميزنم ميگوييم:دستتو بكش خودم ميرم.از چارپايه بالا ميروم سرباز طناب رو دوره گردنم ميندازه خب ديگه همه چيز تموم شد دراين حالت مردي كه كنار بازجو ايستاده ازم عكس ميگيره تا بزاره تو البوم اعداميها بقول مامان تازه خورشيد خانوم دامنش رو روي طبيعت پهن كرده شعرفروغ رو زمزمه ميكنم:دلم گرفته است دلم گرفته استبه ايوان ميروم وانگشتانم رابر پوست كشيده شب ميكشم چراغهاي رابطه تاريك اند كسي مرا به افتاب معرفي نخواهد كرد كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپارپرنده مردنيست
بازجو كنارم امده زن به اشاره او دورميشود ميگوييد:بازم سره حرفت هستي نميخواي اسمه كسي رو بگي ازادت ميكنم بدونه سابقه چي ميگي؟به چشماش زل ميزنم تازه قدم شده برابرش ميگوييم:حرفي ندارمچارپايه را اززيره پايم ميزند بين زمين وهوا معلق شدم جونم داره درمياد تمام وزنم رو گردنمه ديگه هيچي نميفهمم مادر درانتظارم ايستاده ولي فاصله مون زياده هرچقدر ميدوم فاصله ام بيشتر ميشه .ميتونم تكان بخورم پس روحم از حساره بدنم ازاد شده ميترسم چشمام رو باز كنم انگار كسي دست گرمش رو روي پيشانيه سرد من گذاشته با وحشت چشم باز ميكنم زني زيبا كنارم نشسته پس يعني من نمردم اشكام سرازير ميشه زن :چرا گريه ميكني ميدونم از خوشحاليه خدا بهت رحم كرده دخترم مهرت رو به دل سرهنگ انداخته او حتي ازارش به مورچه هم نميرسه خدا خيرش بده.دردلم ميگوييم خداخيرش نده چرا نذاشت راحتشم ديگه چقدر عذاب .زن:برم برات ابگوشت بيارم فعلا دكتر گفته نبايد غذاي سنگين بخوري برات خوب نيست.بعد از چندلحظه برميگرده دستش سيني غذاست قاشق رو نزديكه دهانم مياره از خوردن امتناع ميكنم .زن:عزيزم بخور دكترت سفارش كرده تازه اگه سرهنگ بفهمه عصباني ميشه درسته بي ازاره ولي موقع عصبانيت همه دنبال سوراخ موش ميگردن بچپن توش بخور مادر.بازم امتناع ميكنم از او اصرار از من انكار از اتاق بيرون ميرود بايد اين سرهنگه گوربه گوري رو ببينم تا تف تو صورتش بندازم .نگاه دقيقي به اتاق ميكنم كرم رنگه با پردههاي قهوه اي تخت هم همينطور جلوي پنجرهها نردست معلومه فكر همه جاش رو كرده ولي رويهم رفته اتاق دلبازيه دلم براي نور خورشيد تنگ شده نميتونم بلند شم همه بدنم خردوخاكشيره هيچ وسيله شيشهاي تو اتاق نيست البته بجز شيشهها .نميدونه اگه من ديوونه بشم با شيشه كارخودموميسازم تو اين مدت انقدر عذاب كشيدم كه ديگه ظرفبتم تكميل شده راستس يادم رفت اسم اين خانم مهربان رو بپرسم بعدازاين وت اولين كسيه كه ازش محبت ديدم باقدي كوتاه وتيلي ولي مثل فرفره ست صورتي گردوسفيد كه نگاه به چشمان سبزش بهم ارامش داده شايد چون منو ياد مامان انداخت ازش خوشم امده مثل امن زن زندانبان نيست كه انگار نگهبان جهنمه بازم ميخوابم نميدونيد چه حسي كه پاهات رو دراز كني وبخوابي نه اينكه مثل دوران جنيني پاهات رو توي شكمت جمع كني .بافروشدنه سوزني دردستم بيدارشدم مردي ميانسال كنارم نشسته وتندتند داروهايي به زن مهربان توصيه ميكند دكتر:تواين چندروز ابگوشت يا سوپ رقيق بهش بديد چون هضم بقيه غذاها بعدازاين مدت براش سخته ابميوه زياد بخوره منم بهش امپول تقويتي زدم براي زخمهاي بدنش ازاين پماد بماليد صبح وشب ........... .منكه خسته شدم چرا انقدر خودشونو به زحمت ميندازن من كه داشتم ميمردم چرا اين زن رو به دردسر انداختن.خداروشكرعرائزش تمام شد كيفش رو برداشت رفت زنكنارم مينشيند:ديدي عزيزم دكترت چي گفت خيلي ضعيف شدي اون ازخدابي خبرها چه بلايي سرت اوردن وقتي دكتر معاينت ميكرد يه جاي سالم تو بدنت نمانده بود مادرجون .با دستمال اشكهاش رو پاك كردميپرسم:من هنوز اسم شما رو نميدونم .دستي به موهام ميكشد ناله ام بلند ميشه بيچاره دست پاچه شده ميگويد:چي شد مادر ؟ميگوييم:هيچي پوست سرم درد ميكنه ولي شما هنوز اسمت رو به من نگفتي.چشمان سبزش ميخندد:سرهنگ گفته بود دختره سرسختي هستي ولي حالا ميبينم خيلي هم سرتقي اين همه درد داري اونوقت اسم منو ميپرسي اسمم بيبيگله عزيزم .ارام موهام رو كنارزداشكاش دوباره جاري شده او از ديدنه وضعيت اسفبارمن اينچنين ميگريد اونوقت اردشير از شكنجه من لذت ميبرد ميگوييد:مادرجون بايد موهاتو كوتاه كني واي چه موهايي هم داري چه چوري دلشون اومده اخه بعدازظهر يه ارايشگر ميشناسم ميگم بياد كوتاهشون كنه تا تقويت بشن اينجوري اين موهاي بلند بنيه بدنيت رو ميگيره.ميرود وخيلي زود برميگردد با غذا ميخوام از خوردن امتناع كنم ولي شرمنده محبتش شدم اولين قاشق رو ميبعم به محض فرو دادنش انگار معده ام اتش گرفته با سرعتي زياد پس ميدهد دستم رو جلوي دهانم ميگيرم بيبيگل سطل كناره تختم را جلوي دهانم ميگرد همه رو پس دادم حتي يك ذره هم تو معدم نمانده .خودش هم ديگه اصرار نميكندم نگراني در چشمانش پيداست ميگوييد:به دكتر خبر ميدهم .الان نزديكه يك هفته گذشته هرازگاهي فقط قدم ميزنم اونم فقط 3يا4قدم چون سرم سريع گيج ميره تواين مودت با رسيدگي بيبيگل بهترشدم ديگه رنگم مثل زردچوبه نيست ميتونم كمي غذا بخورم اگه معدم نگهش داره هنوز جناب سرهنگ رو نديدم از بيبيگل هم هرچي ميپرسم جوابي نميدهد يا طفره ميرود از ارايشگر هم خبري نشد چون بيبيگل گفت:نبايد هيچكس بفهمه تو اينجايي يا هنوز زنده اي .خودش موهام رو كوتاه كرد نذاشتم زياد كوتاه بشه تا زيره گردنم شده موهايي كه تا نصفه رونهاي پام بود براي از دست دادنشون حسرت نخوردم چون چيزاي بزرگتري رو از دست دادم بيبيگل برام چندتا كتاب از دكتر شريعتي فروغ اورده هرچقدرميگويماز صادق هدايت برام كتاب بياره ميگوييدسرهنگ گفته اين كتابها به دردت نميخورد.مگه اينكه اين جناب سرهنگ رو نبينم چكاره منه كه به كتاب خواندنه من هم نظارتداره.تواين مدت مدام چهره بازجوجلويه چشمامه كاري كه با من كرد غيره قابل بخشش بودشايد روزي اردشير رو فرامئش كنم تمام عذاببهايي كه بهم داد ولي اين بازجو رو هيچوقت ازلحاظي بايد ممنونش باشم كه مثل عروسك ازاين دست به ان دست نشدم چون زهره برام تعريف كرد همزمان مورد تجاوزه چندنفر قرار گرفته بوده نميدانسا بچه اي كه در شكم دارد براي كيست ولي به جز بازجو ديگه كسي كاري به كارم نداشت.تو روزنامه خبرهاي ازاعدام افراد ميخوانم كه همشون مثل من يا به جرم قاجاق يا ادمكشي ميرن بالاي دار از اين همه ناحقي بيزارم امديم حقمان را بگيريم كه اين بلاها سرمون امد.از پنجره اتاق بيرون را مينگرم بايد تويه باغ باشيم كه انطرف هم يه عمارت هست كه معلومه خيلي بزرگ وقديميه از معماي عمارت مشخصه حياطه بزرگ همه جاش پرازدرختاي بلند وزيبا ولي برف روشون نشسته همه را پير وميانسال نشان ميدهدگلي تويه باغچه نيست همشون عين من پژمردن گرماي افتاب در اين برف لذت بخشه مثل موقعي كه با مامان لباسهاي همسايه رو ميشستيم وقي او اب داغ شده رو داخل تشت ميريخت به دستاي بي حسم ازسرما جون ميداد به طوري كه داغي اب رو حس نميكردم واي مامان بالاخره از اين همه عذاب راحت شدي ميدونم الان نگران مني ولي حيف كه خدا گلچينت كرد وگرنه منو از اين قفس نجات ميدادي بايش شعرميخوانم:توهمان به كه نيانديشيبه من و دردروان سوزمكه من از دردنياسايمكه من از شعله نيافروزم.امروز قراره بعدازيكماه جناب مرا به حضور بپذيرد ديگه ميتونم خودم تا طبقه پايين بروم اضطراب دارم نكنه منو برگردونن به همانجا نه نهههههههههههه ديگه طاقت ندارم.بيبيگل موهام رو شانه زده لباس زيبايي هم بهم ميده تا بپوشم ميگويم:بيبيگل جان لباس ديگه اي نبود يه چيزه ساده تر.با لبخند هميشگيش ميگوييد:سفارشه جناب سرهنگه عزيزم.همراهش با پاهاي لرزان پيش ميروم هيچ صدايي از پذيرايي نمياييد فقط صداي سوختنه هيزمها در شومينه ميايد بيبيگل ميگويد:اقا رويا خانوم اومدن خدمتتون.دوروبر را نگاه ميكنم هيچكس به جز من در اينجا نيست بيبيگل مرا به جلو ميكشاند روي صندلي مينشينم از كسي كه روبه رويم نشسته خون تو رگهام ايستاد سريع ميايستم با چشمانه گشاد اورا ميبينم چندبار پلك ميزنم شايد اشتباه كرده باشم ولي نه حقيقت محضه مخصوصا با ليخند هميشگي كناره لبش بازجوووووووو.ميگويد:انتظاره ديدن منو نداشتي نه؟زبونم به سقه دهان چسبيده ادامه ميدهد:خب من كلا ادم بدقولي نيستم قولم كه فراموشت نشده؟قول چه قولي من كه يادم نمياد همه حرفاش هميشه توهين بوده از چه چيزي حرف ميزنه فنجان قهوه اش را برميدارد مزه مزه ميكند چشمانش هم ميخندد ميدونه دارم به دنباله قولش ميگردم مگه اين فنجانه لعنتي چه قدر گنجايش دارد كه تمام نميشود ميخواد با اعصابه من بازي كنه خودش گفت كه شكنجه گر ماهريه .درحاليكه بهم خيره شده ميگوييد:بهت قول دادم تا ارزوي مرگ تو دلت بمونه درسته .يعني اين مدت منو نگه داشته تا به قوله لعنتيش عمل كنه نه نبايد فكركنه ترسيدم باپوزخند ميگوييم:نه فراموش نكرده بودم موقع اعدامم خيلي بهت خنديدم كه فقط لاف زدي ولي ميبينم اهله عمل هم هستي جنابه سرهنگ بخاطره شكنجه گر قهاري كه هستيد نو اين سن كم سرهنگ شديد ؟تصويره اتش توي چشمانش باعث وحشتم شده ميگوييد:زنه با هوشي هستي .به تجاوزش بهم اشاره ميكند كه ديگه دختره بكرو دست نخورده نيستم عوضي اشغال ادامه ميدهد:نمرات درست كه عالي بود راستي نفره دوم هم شده بودي نه؟؟با ياداوري حقه پايمال شدم با حرص ميگوييم :دوم نه اول ولي امثال ادمايي مثل شما حقم رو ازم گرفتن .قهقه ميزند ميگويد :اسم اون دختر هم فروغ معين الملك نيست.مريم :چرا هست .سرهنگ:خب مثل اينكه بهترين فرصتها رو خاندان معين الملك ازت ميگيرن ميدوني اسم من چيه؟؟مريم :برام مهم نيست جناب بازجو.سرهنگ:بهتره ازاين به بعد منو سرهنگ صدا كني اسم من هم شاهرخ مين الملك .با بهت بهش مينگرم يعني برادر فروغ نه خدايا نه .سرهنگ :من پسر عموي فروغ هستم براي اون موفقيت چه جشني براش گرفتيم خودم فرستادمش فرانسه تا بگرده خب لايقش بود.همه ي حرفاش كنايست يعني من لياقت نداشتم اون به سفر مشهد نرفت چون نيازي نداشت اعتقادش رو هم نداره ولي براي من ارزو بود تا با مامان برم دورترين مسيري كه رفتم همين بهارستان بود دارم از تو داغون ميشم داره خردم مينه بخاطره فقير بودنم.صداي بيبيگل:اقا شام حاضره .يعني انقدر زمان زود گذشته بجاي غذا زهرمار بخورم ميگويد:خب ادامه حرفها باشه براي بعد بايد الان اشتهاي زيادي براي شام داشته باشي.با قهقه به سمت ميز رنگارنگ ميرود خودش در بالاي ميز مينشيند ميگويد:بيا كناره من .روي اخرين صندلي مينشينم دورترين فاصله از او اخه ميزش دوازده نفرست .ميگويد:خب مثل اينكه حتي طناب دار هم از شجاعتت نكاسته ميخواي شكنجه ام رو الان شروع كنم زن گستاخ.درست ميگه شكنجه گر ماهري چون با روحم سركار داره بيبيگل با ظرف سوپ وارد مشود اول براي او غذا ميكشد بعد براي من از بوي سوپ حالت تهوع دارم بازم اومده سراغم خودم را نگه ميدارم نميخوام مسخره ام كنه .ديگه نميتونم ادامه بدم با عجله از سر ميز بلند ميشم تو دستشويي استفراغ ميكنم چشمام ميخواد بزنه بيرون بيبيگل مدام از پشت در صدام ميزنهبا بيحالي بيرون ميروم بيبيگل زير بغلم راميگيردخطاب به سرهنگ ميگوييد:اقا خانوم حالش خوب نيست اگه اجازه بديد...حرفش را قطع ميكند بدونه نگاهي به ما مشغوله خوردنست ميگويد:بزارش رو مبل خودتم ميتوني بري.بيبيگل:ولي اقااااااسرهنگ :ولي واما نداره همون كه گفتم.روي مبل مينشينم سرم رو بين دستام ميگيرم خارو ذليل شدم يه چيزي مثل خوره داره منو ميخوره .سعي ميكنم قواي لز دست رفتم رو بدست بيارم تا لاقل تا اتاقم دوام بيارم.روي همان صندلي قبلي مينشيند بهم زل زده ايكاش خدا بهم يه قدرتي ميدادتا چشماش رو از كاسه در مياوردم ولي حيف كه ندارم همچين زوري تا از پسه اين قول بيابوني بربيام.بدونه حرف بهم چشم دوخته بيبيگل ميگويد:اقا كاري با من نداريد.چي ميخواد بره منوبا اين تنها بزاره نه نه سرهنگ با لبخند ذرحالي كه چشم ازو برنداشته ميگويد:نه ميتوني بري در ضمن هيچكس اين دوروبر نباشه.
گريه ام گرفته با نگاه بيبيگل رو راهي ميكنم ترس رو از نگاهم خوانده من كه اولين بارم نيست بلند ميشوم ميگويم:من حالم خوب نيست ميروم به اتاقم.سرهنگ:تامن بهت اجازه ندم نميتوني بريبه حرفش وجهه اي نميزارم به طرفه پله ها ميروم استخوانه شانه هام داره ميشكنه از بس از شت فشارميده ميگويد:ازاين به بعد بايد به حرفم گوش كني خوشگل خانوم.بغلم ميكنداز پلهها بالا ميرود هرچقدر تقلا ميكنم بي فايدست در اتاق رو به ضرب پا باز ميكند با مشت به سينه اش ميكوبم بالبخند شاهد كارهاي منست با يك دست هردو مچ دستم را ميگيرد عاجز ميشم بهش لگد ميزنم انگار دارم قلقلكش ميدهم كه ميخندد خسته شدم حالا رنگ نگاهش عوض شده با وحشيگري ميبوستم اين موجود خستگي ناپذيرست فكركنم لبها و گردنم كبود شده باشه حيوون رذل ديگه كاري به كارم نداره از اتاق بيرون ميره سرم رو تو بالش فشارميدهم ازته دل ميگريم شدم معشوقه اقا چقدر مامان بهم سفارش ميكرد كه با مرد تنها يهجا نباشم كجايي كه ببيني چه بلاهاي داره به سرم مياد نفهميدم كي خوابم برد. پشت شيشه برف ميباردپشت شيشه برف ميبارددرسكوت سينه ام دستيدانه اندوه مي كارد موسپيد اخرشدي اي برف تا سرانجامم چنين ديدي دردلم باريدي......اي افسوسبرسر گورم نباريديوصف حالم رو كرده فروغ خوش به حالش با شعر خودشو خالي ميكرد من چكاركنمتواينجا حبس شدم مثلسلولم ولي ديگه از سوسك وموش خبري نيست محيطش دلبازه ازاينجاصدام به هيجا نميرسه فاصله ام با عمارت جلويي خيلي زياده حتي اگه فرياد بزنم.از ديشب تاحالا خبري از بيبيگل نيست بجاش برام زندانبان ديگري اورده كه فقط اوامر اقارو اجرا ميكنه فقط مات بهم زل ميزنه ديگه ازاينجا هم خسته شدم شوق قبلي رو ندارم ديگه هواي ازاد برام لذتبخش نيست .نميزارن حتي نزديكه اشپزخونه بشم تامبادا چاقويي هر وسيله تيزي بردارم درحمام هم به همين شكله اينه نداره واقعا عذابش از اردشير بيشتره به پوچي رسيدم .يك هفته ست فقط غذام روميارن كه همونجورهم برميگردونن دكترداره معاينه ام ميكنه از حالت چهرش ميفهمم راضي نيست چون خيلي وزن كم كردم مخصوصا تو اين يك هفته خطاب به زن خدمتكارميگويد:مگه سفارش نكرده بودم غذاهاي مقوي بهش بديد ؟زن خدمتكار:تواين مدت ظرف غذاش رو دست نخورده برميگردونه وقتي بهش اصرار ميكنم عصباني ميشه .دكتر نگاه عميقي بهم ميكنه :ميخواي خودتو بكشي درسته؟با اشاره سرم جوابه مثبت ميدهم :با اينكارا نميميري فقط خودت رو ازار ميدي راهي رو كه شروع كردي تااخرش ادامه بده مقاوم باش تعريف سرسختيت رو خيلي شنيدم پس كو اون همه شجاعت .......... .حرفاش رو نميشنوم بريدم جاندارم ازيهدختره17ساله چه انتظاري دارن سنگبود خرد شده بود من كه ادمم چي بگم .يه سري دارونوشت سفارش كرد ورفت تنها وظيف اش رو انجام داد.نزديكه ساعن8 شب زن امده با چشمانه سردش ميگويد:اقا ميخواد شام رو باشما بخوره منتظره شماست.پوزخندي ميزنم ميگويم:من ميلي به شام ندارم.زن:ولي اقا گفتن بدونه شما پايين نرم.مريم درحاليكه نگاه عصبانيش رو به اودوخته :منم گفتم بگو ميل ندارم برو از اتاق بيرون تاعصباني نشدم.بدون حرف خارج ميشود جلوي پنجره ايستاده ام هوا خيلي سرد شده بااينحال بازم برف ميبارد دراتاقم با ضرب باز ميشود بازجوست مردك احمق رويم رو دوباره به طرف پنجره برميگردانم صداش از پشت سرم ميگويد:چراوقتي بهت امر ميكنم اطاعت نميكني؟جوابم سكوته سرش رو بين موهام فرو ميبرد از نفسهاش كه به گردنم ميخورد مورمورم ميشود ميگويد:بهتره بيايي شام بخوري تا اينكارم رو ادامه ندم .ازش فاصله ميگيرم به سمت در ميروم صداي خنده اش ميايد كه ميگويد:بهتره هميشه اينطور عاقل باشي تااذيت نشي.زن با پيروزي نگاهم ميكند انتهاي ميز مينشينم برام غذا ميكشد اشتها ندارم فقط بازي ميكنم از سر ميز زيره نظرم گرفته ميگويد:تا نخوري ازجات تكان نميخوري در ضمن نميخواي كه امشب مهمانت باشم.خدا جنس زن رو بدبخت افريده مردها از اين طريق بهشان زور ميگويند اين ضعفه بزرگيه براي زنها .با اكراه مقدار يغذا ميخورم .ميخواهم به سلولم برگردم ميگويد:بشين ميخوايم قهوه بنوشيم.ميدونم حرف حرفه خودشه روي مبل مينشينم زن خدمتكار مثل ادم اهني برامون قهوه ميريزد از ساختمان خارج ميشه ميفهمم دستوره اقاست ميگويد:بيبيگل مدام حالت رو ميپرسه .سكوت ..... :زبونت رو موش خورده يا خودم چيدمش؟سكوت خب مثل اينكه سر عقل اومدي هيچ فكر كردي وعده هايي بهت دادم هنوزبهشون عمل نكردم؟خيره نگاهم رو بهش ميدوزم ميخواد مطلبي رو بگه داره مقدمه چيني ميكنه برق چشماش شيطانيه معلوم نيست چه نقشه اي كشيده .ادامه ميدهد:توگفتي17سالته درسته ديگه ولي اندازه دختربچه7ساله هم عقلت نميرسه رشتتم كه طبيعي بوده هيچ متوجه تغييراتي توبدنت نشدي؟چرا تواينمدت معده ام خيلي اذيتم كرده به محض خوردنه غذا پس ميده بيرون وايييييييي من وقت عادتمه ولي الان بيشتر از 2هفته از موعدش گذشته يه فكري مثل برق از سرم گذشت نه نه امكان نداره يعني من .......من.هراسان بهش چشم ميدوزم بالبخندميگويد:من دارم از معشوقم بچه دار ميشم جالب نيست؟؟؟؟؟؟؟زبانم باز شده:داري دروغ ميگي عوضي اشغال اينم يه روش ديگست درسته؟به خودم كه نميتونم دروغ بگم علائمش چي تواين مدت كلا ازخودم غافل شدم فكركردم به خاطره التماسام به خدا عادتم عقب افتاده تو محيطه زندان تمام بدنم الوده ميشد پس دليلش اينه ولي من نميخوام من هنوز ازدواج نكردم شناسنامم سفيده با صداي بلند ميگريم بغض اين چندماهه ازادشده مثل سيل روان نميتوني جلوش رو بگيري .اوهم نشسته بالبخندبهم مينگرد به جزاون يكبار ديگه بهم نزديك نشد يعني همون موقع ازاين ابليس حامله شدم ديگه ضربه از اين بزرگتر ميشد.باعصبانيت بهش حمله ور ميشم جاخورده ازاين حركتم نميدونم اين زور از كجا اوردم نشستم تو بغلش به صورتش چنگ ميندازم سيلي ميزنم اب دهانم رو به صورتش پاشيدم ازاينكه عكسالعملي نشان نميده تعجب كردم با خونسردي نشسته با مشت به سينه اش ميكوبم ميگويم:اشغاله حرومزاده من اين بچه و خودمو ميكشم فهميدي ؟؟؟با عجله به سمت پله ها ميروم روي هشتمين پله ميايستم خودمو پرت ميكنم پايين هم خودم ميميرم همين بدبخت ازهمه جا بيخبر دنيا هيچي نداره من كه انقدر تلاش كردم واسه اومدن الان اين روزگارمه توكه ديگه حرومزاده ام هستي.وقتي اماده شدم همونطور كه رو صندلي نشسته ميگويد:اسم زهرا محمدي برات اشنا نيست؟خشكم زده زهرا دوستم رو ميگويد ادامه ميدهد:همچنين محمد رضايي ملقب به مسعود كه ميخواست باهات ازدواج كنه همه رو با نام فعاليت هاشون نام ميبره يعني شناسايي شدن من كه حرفي نزدم.سرم گيج ميره دستم رو به نرده ميگيرم تا نيافتم حالا پايين پله ها ايستاده ميگويد:هر وقت خواستي خودتو بكشي اين حرف يادت بمونه كه سرهمشون بالاي داره مخصوصا دلت به زهرا بسوزه چون با مسعود نامزد كرده البته تصميمات از اون بالاترهاست ميدوني كه نميتونيد با يه ادم معمولي ازدواج كنيد حتما بايد از تو گروه باشه تابه فعاليت هاتون ادامه بديد ديگه طاقت از دست دادن مسعود رو مثل كبير نداره من اون بچه رو ميخوام لازمش دارم فكركردي واسه چي بهت نزديك نميشم تا اون اسيب نبينه .ديگه به هقهق افتادم من چرا بايد همچين سرنوشتي داشته باشم ميگويم:اين .....اين بچه رو ميخواي چيكار توكه از پابند شدن متنفري حالا چي شده اين حرومزاده برات مهم شده .سرهنگ:اخرين باري باشه كه ميگي حرومزاده در ضمن اين يكي از دستم در رفت من تا الان با هزار نفر شايدم بيشتر بودم ولي هيچ كدومو قبول نداشتم هنوز يه ماه نگذشته ميگفتن حامله ام امار همشون هم داشتم همشون پالونشون كج بودولي از اين بچه مطمئنم كه كسي غيره خودم بهت دست نزده كه شك كنم.براي اينكه حرصش رو دربيارم ميگويم:ازكجاميدوني شايد با اردشيرم بوده باشم.قهقه ميزندميگويد:هنوز دهنت بوي شيرميده كوچولو اردشير روفرستادم قم همون شبي كه ميخواست بهت نزديك شه با اين حرفا من ازكوره درنميرم درضمن منو ديوونه نكن صبرم براي اون بچست كه با اومدنش شكنجه هاي زيادي رو همراش مياره خودتو اماده كن خانومي هرچه تقويت بشي همونقدر به نفعته حالا پاشو بريم بخوابيم.دستش رو به طرفم دراز كرده پسش ميزنم تابلند ميشم سرگيجه سراغم مياداگه از پشت نگرفته بودم سقوط ميكردم مثل پرگاه تو بغلش ميگيره روي تخت ميزاره لباسهاش رو درمياره با ترس نگاهش ميكنم پوزخندي ميزند:نترس كاريت ندارم عادتمه شبا راحت بخوابم با ارامش استراحت كن دكترگفته نبايد مضطرب بشي خاله سوسكه.
كنارم ميخوابد ازش فاصله ميگيرم حكايت منو او همانند فيل و فنجانه بيشتر تخت رو با هيكل گندش اشغال كرده ازپشت منو توي بغلش ميگيره مقاومت فايده نداره دم گوشم زمزمه ميكند:وقتي فهميدم سوزي حامله ست وازمن پنهان كرده انقدر زدمش تا بچه افتاد ميدونستم حتما براي من نبوده كه بهم الاع نداده هيچوقت عصبانيم نكن چون تواون حالت نميفهمم مرتكبه چه كاري ميشم خب ؟جواب نميدهم محكم ميفشاردم ميگويم:باشه .بهتره تا حالش خوبه ازش بخوام بزاره برم تو باغ يه قدمي بزنم من كه براي هميشه پرهام رو كندن فكرپرواز رو بايد ازيادم ببرم ميگويم:سرهنگ ميتونم از فردا كمي تو باغ قدم بزنم ؟جوابي نميدهد صورتش را هم نميبينم شايد به خواب رفته اهي ميكشم خوش به حالش چه زود به خواب رفت برعكس من كه تا نيمه هاي شب بيدارم برميگردم نگاهي به اوكه در كنارم ارميده ميكنم خوابه ارام بلند ميشم ميام كناره پنجره نور ماه همه جا پاشيده چراغهاي عمارت جلويي هم خاموشه .حالا خودم دارم مادر ميشم هيچي از دوران بارداري و زايمان ونگه داري بچه نميدانم اگه مامان كنارم بود ديگه هيچ غمي نداشتم ولي بهتر كه نيست تا منو با اين ابروريزي ببينه ارام اشك ميريزم تا بيدار نشه به حال خودم بچه حتي سرهنگ كه خيانتهاي زيادي ديده منو قرباني خودش انتخاب كرده صدايش گفت:بيا بخواب منم بدخواب كردي.بدونه حرف دراز ميكشم اشكام بالش رو خيس كرده چه ارزوهايي براي اينده داشتم خانم دكتر زهي خيال باطل حتي سال سوم رو هم تمام نكردم لاقل سايه شوهر هم بالاي سرم نيست تابهش تكيه كنم از زمين واسمان برام ميباره.امروز بيبيگل امده بجاي اون افريته باكلي غذاي مقوي برام اشك ريخت بعدازظهر سرهنگ با يه اقا اومده گفت:سريع حاضرشو بيا پايين.ميرم پايين مرد روي مبل نشسته به احترامم بلند ميشود سرهنگ هم كنارم نشست مرد از حفظ ايه هايي را ميخواند ازم جوابه بله ميخواهد با ناباوري به سرهنگ نگاه ميكنم ميخوام ازش بپرسم كه چرا رويا معيني كه ميگويد:فقط جوابه بله بده .اينچنين به صيغه او درامدم بازم شاكرم وقتي بهم دست ميزد حس گناه سراسر بدنمرو فرا ميگرفت بعداز رفتنه او ميگويد:مريم راستين مرد اعدام شد ميفهمي حالا تو رويا معيني هستي ازاين به بعد بايد به اين اسم عادت كني .روزها سريعتر ميگذره حالا ميتونم توباغ با بيبيگل قدم بزنم شكمم هم بالا اومده انگار توپ زيره لباسم قايم كردم بيبيگل مدام قربان صدقم ميره ميگه بچت درشته با اين كه پنج ماهمه همانند هفت ماهه هاست راه رفتنم خيلي كند شده تو نشستن برخاستن مشكل دارم سرهنگ كمتر سراغم مياد بيشتر توعمارت جلويي كه هنوز نديدمش اوقاتش رو ميگذرونه جديدا مهماني ميگيره كه ما بايد چراغا رو خاموش كنيم تا هيچكس نفهمه كسي اينجا زندگي ميكنه .ديگه ازش نفرت ندارم بايد روراست باشم دوستش دارم خب شوهرمه وقتي از پشت پنجره ميبينم كه همه دور ميز نشستن زنها خودشونو بهش ميچسبونن انگار دارن خفام ميكنن همه رفتن تنها عده اي باقي موندن زني نميدونم به شاهرخ چي ميگه كه بلند ميشه چشمام عينه عقاب تيزبين شده مقداري قدم ميزنن الان روبروي اتاق منن زنه دستش رو دور كمراو ميندازد قدش نميرسه گردنش را ميبوسد نميتونم پلك بزنم نكنه صحنه اي رو از دست بدم شاهرخ هم اورا ميبوسد واي نه.به تختم ميخزم ارام اشك ميريزم مشت ميزنم به شكمم :براي چي ميخواي دنيا بيايي هيچكس تورو نميخوادحتي من كه مادرتم .نه نبايد كم بيارم به پشت پنجره برميگردم هنوز يكديگر را ميبوسن تكه سنگي اينجاست برميدارم ميندازم طرفشان هراسان از يكديگرجداميشن اطراف را مينگرن خوب عيشتون رو بهم زدم .شب از نيمه گذشته خوابم نيبره در اتاقم باز ميشه چشمام رو ميبندم بوي مشروبي كه خورده بينيم رو ازارميده ميگويد:مگه نگفته بودم وقتي مهمان دارم اصلا هيچ صدايي ازتون نبايد دربياد براي چي سنگ انداختي؟جواب نميدهم حسابي سرمسته قهقه ميزند :تازه خوشم اومده بودچه بوسه اي ميداد معلومه حرفه اي حالا درس عبرتي بهت ميدم تاازين غلطا نكني.بهم حملهور ميشه معلومه بازنه خودشو تخليه نكرده اومده سراغ من كه عين پنگوئني شدم كه منتظره جوجه شه نزديك صبح رهام ميكنه نفسم بالا نمياد بچه مدام لگدميزنه تقصيره من نيست باباش بي فكره ولي ازاينكه اون افريته بيشتر نتونست پيش بره خوشحالم .عينه خرس كنارم افتاده لباسام رو ميپوشم ميرم طبقه پايين بيبيگل ازصبح زود هميشه بيداره برام صبحانه درست ميكنه .ساعت از 12ظهر گذشته ولي او هنوز بيدار نشده بيبيگل براش شربت عسل درست كرده ميگويد:براش خوبه معلومه بازم زياده روي كرده الان يه سردردي داره كه نگو جلوي چشمش ظاهر نشو.ديگه هرروز جشن ميگيره ميخواد عذابم بده زناي جورباجور مياره جلوي پنجره اتاقم معاشقه ميكنه بزار بارم رو زمين بزارم بعد عذابم بده ديگه كلافه ام بايد از بيبيگل بخوام از اين جهنم دره نجاتم بده .درحاليكه دستاي بيبيگل رو گرفتم :تورو جونه هركي دوست داري كمكم كن هرروز مثل شمع دارم اب ميشم خودتم ميدوني غم رو تو چشات احساس كردم فقط از اينجا برم بيرون ديگه بقيش با خودم.باهقهق دستش رو چندين بار ميبوسم سرم را در اغوش ميگيردباهم ميگرييم:عزيزم نميدونم چرااين بچه اينجوري ميكنه اگه بيشتر ادامه بده خودم خلاصت ميكنم.همون شب با زني وارد ساختمان شد درحاليكه زن مست بود در اغوشه شاهرخ وارد اتاق ميشود انقدر تاريك هست كه منونبينن شاهرخ مست نيست از لحن صحبتش ميفهمم زن انقدر عشوه ميايد كه حالت تهوع گرفته ام به زور جلوي دهانم رو ميگيرم جلوي چشم من بااين زن.......... .وقتي هردو بخواب رفتن روي انگشتاي پام از اتاق خارج ميشم بيبيگل با نگراني به بالاي پله ها چشم دوخته خودم رو دراغوشش ميندازم ميگويد:اروم باش همين امشب ميبرمت مردك عوضي حيف اون همه زحمت كه براش كشيدم.بعدازخوردنه صبحانه ميروند غذا از گلوم پايين نميره حسرت اين بچه رو با رفتنم به دلش ميزارم .شب شده صداي موسيقي ميايد از فرصت استفاده ميكنيم همراه بيبيگل از در پشتي فرار ميكنيم ماشين از قبل منتظرمان است سواره ماشين ميشوم بيبيگل خطاب به مرد جوان ميگويد:مواظبش باش علي جان من بايد زودتر برگردم تاشك نكرده .دستش را ميبوسم :درحقم مادري كردي.جاي تعلل نيست ماشين حركت كرده بسوي مقصدي نامعلوم بعداز يكساعت جلوي خانه قديمي ميايستد ميگويد:رسيديم خاله منتظره شماست.از جايي كه اومدممطمئنم حتماامن بوده وگرنه بيبيگل منو هرجايي كه نميفرسته چنربار به در حياط ميكوبم صداي لخ لخ دمپايي مياد معلومه مسنه كه درست نميتونه راه بره به محض باز كردن در وارد حياط ميشوم ميترسم كسي دنبالم باشد خانم ميانسال روبرويم ايستاده درحال برانداز كردنه منه حدودا بايد 35 ساله باشه ولي شكسته شده تازه فهميدم سلام ندادم ميگويم:ببخشيد انقدر حواسم پرته كه سلام ندادن سلام خانم.بالبخندميگويد:سلام دخترم بيا بريم تو يااين وضعيت سرپا نگه داشتم منظره خانه راازنظرميگذرانم حوض كوچكي وسط اتاقه باغچه گوشه حياط پراز گل محمديه كه بوش مستم كرده چندتاپله ميخوره تاوارد اتاقابشيم همه چي كهنه ولي تميزه چنددست لحاف وتشك مرتب كنار ديوار چيده شده پرده ساده اي هم اويزانه بساط چايي وسماور گوشه اتاق براهه واي دلم چقد چايي ميخواد تواينمدت ازخوردنش دورنگه ام ميدارن دستوره سرهنگ دستم روبه پشتي تكيه ميدهم تاراحت بشينم دلم براي روي زمين نشستن هم تنگشده زن مراتنهاگذاشته توي اشپزخانه ست ميگويم:زحمت نكشيد بياييد بشينيد .باظرف ميوه اي در دستش كنارم مينشيندميگويد:چندوقتته ؟باخجالت ميگويم:شش ماهمه .باحسرت بهم مينگردازنگاهش كه روي شكمم ثابت مانده اب ميشوم خيلي ناگهاني دستش را روي شكمم ميگزارد از شانس بچه هم تكان ميخورد بهم لبخندميزنه ازگوشه چشمانش اشك ميايد:خداروشاكرباش من تو حسرتش سوختم .با چادرش اشكهايش رو ميروبد سوال نميكنم تاخودش سروقت برايم تعريف كند .ميگويد:بيبيگل خيلي سفارشت رو كرده من كه تااخره عمرم بهش مديونم خدا هرجاكه هست نگه دارش باشه.ميگويم:اگه رسيدگي هاش نبود منتاالان دوام نمياوردم راستي من اسم شمارو نميدونم؟بالبخندميگويد:اسمم اكرم توهم بايد رويا باشي ؟ميگويم:بله اسمم روياست.اكرم:خب واقعا هم چهرت روياييه اسمت برازندته برم برات اسفند دود كنم دخترم.هرچقدر اصرار ميكنم كه نيازي نيست به كارش ادامه ميدهدمعلومه پاهاش خيلي درد داره كه به سختي راه ميره چهرتن زيباست متوسط قد با چشمان قهوه اي پوست سفيد معلومه مهربانه از نگاهش پيداست به قول مامان چشم دريچه قلب ادمه پس چشمها هيچوقت دروغ نميگن.اسفندرا دوره سرم ميچرخانه زيرلب چيزهايي زمزمه مانندي ميگويد اي كاش همه ادمها انقدر قلباي رئوفي داشتن ديگه دنيا گلستان ميشد .نگاهي به ساعت ميندازم از12هم گذشته يعني تاالان متوجه غيبت من شده حالا چه عكسالعملي نشان ميده خداعالمه با اين حرف بخواب ميروم نبايدمنتظره بيبيگل باشم چون حتما تحت مراقبته اكررم خانم صبحانه مفصلي برام تهيه كرده ازش خجالت ميكشم شدم سربارش.ميگويم:اكرم خانم من بايد چكار كنم؟بامهرباني نگاهي از بالاي عينكش بهم ميكند:فقط استراحت.مريم:خب اينجوري كه نميشه از صبح بيكار باشم اينجوري حوصله مم سرميره چون معلوم نيست تاكي اينجاباشم بايدمنبع درامدي داشته باشم اگرنه بيشتر ازاين نميتونم اينجابمونم .اخمهاش رو درخم كشيده ميگويد:اين چه حرفيه درضمن خرج خوردوخوراك شما رو بيبيگل ميده نه من پس منتي نيست ولي اگه ميخوايي سرت گرم باشه ميتوني لباساي بچهتو اماده كني برات عصري ميرم بيرون مقداري پارچه ميخرم تادوخت و دوزت رو شروع كني .به دستانش مينگرم كه با چه سرعتي بافتني ميبافد معلومه كارش همين است واينها رو ميفروشد ميگويد:اگه حوصله اش رو داري ميتوني غذا درست كني تا سرگرم باشي حالا هرچي دلت خواست .با خوشحالي ميگويم:من كه دلم استانبولي ميخواد خوشتون مياد تا درست كنم.با لبخندميگويد:ازكجا تو دل من بودي الان داشت از نظرم ميگذشت .با تبسمي از روي رضايت وارد اشپزخانه كوچكشان ميشوم خب همه چي هست سيب زميني ها رو پوست ميكنم واي چه لذتي داره خيلي وقته اشپزي نكردم خدابيامرز مادر هميشه بهم ميگفت :بايد اشپزي بلد باشي تا هيچوقت گرسنه نماني .براي كنارش هم سالاد شيرازي درست ميكنم .تواون خونه كه براي همه چي خدمتكاربود البته تعداد معدودي رو من ديدم چون سرهنگ فقط بعضيهارو برام ميفرستادكه فكركنم بهشون اعتماد نداشت .زنها هرچقدرهم در مراتب بالا قرار گيرند بازاين علائق رو همراهشان دارن مثل اشپزي و....... .اكرم خانم انقدر از دستپختم تعريف كرد كه خودمم خوشحال شدم بعدازهمه مدت همه چي بخوبي خاطرم مونده.يك هفته گذشته ديگه با اكرم خانوم صميمي شدم با پارچه هاي كه برام خريده براي بچه لباس ميدوزم البته او برشش رو ميزد من ميدوختم اونم با راهنمايي خودش از ديدن لباس بچه تمام وجودم غرق لذت ميشه درسته كه من نخواستمش ولي خب باعث بوجودامدنش من بودم .من هم بافتني ميبافم اولين كارم خيلي ابروريزي بود همش شل شده با اينحال ادامه ميدم با اينكه نشستن زياد خستم ميكنه ولي به پول نياز دارم تاكي به بيبيگل اتكا كنم بايد خودم بتونم گليمم رو از اب بكشم بيرون.شبا با اكرم خانم توحياط ميشينيم از خاصرات دختريش برام تعريف ميكند ولي به ازدواجش اشاره اي نداره من هم نميپرسم بارها ديدم به شكمم مينگرد ياوقتي شكمم را لمس ميكند همينجوراشك ميريزد.امشب اكرم حال وهواي ديگري دارد از صبح كه بيرون رفته دگرگون شده مثل مرغ پركنده يه جا بند نميشه.اكرم:ميدوني امروز صبح كيو ديدم ؟
جوابي ندارمكه بدم من خانه بيرون نميرم انگارباخودش حرف ميزند:امروز ديدمش الان يكسال بيشتره چشمم به درخشك شدولي نيومد اون مادر افريته اش نذاشت مدام از سه ماه از عروسيمون نگذشته ميگفت اجاقم كوره خب منم سني نداشتم كه فقط16سالم بود انقدر علي رو دوست داشتم كه نهايت نداشت اونم دوسم داشت ولي به زبون نمياورد كه بيشترعاشق همين اخلاقش بودم مادرش يكسال گذست ديگه ول كن نبود يه يارخيلي عصبانيش كرداونم گفت كه من فعلا بچه نميخوام برام خونه جداگرفتتاراحت باشم خرحمالي مادروخواهرش نكنم رفتيم دكتر هرچقدر دوا دكتر كردم فايده نداشت پيش دعانويس رفتم بازم افاقه نكرد ديگه علي هم ول كرد چون هردفعه كه از دكتر برميگشتيم تايك هفته خوراكم اشك و غصه بود منم براي رگرمي بافتني بافتن رو يادگرفتم براي روزمباداپس انداز ميكردم مادرش قيدمون رو زده بود 10سال گذشت يه يوز مادرش كه به نظرم جوونتر هم شده بود اومد سراغم كلي اه وناله كرد كه من ارزوي ديدن نوه پسريم رو دارم بياخانومي كن بزار زن بگيره توهم سروريت رو كن.قبول نكردم من علي رو فقط براي خودم ميخواستمنشست زيره پاي علي مدام ميكشوندش خونش علي هم احترامش رو داشت يه چندمدت اخلاقش عوض شده بود به هربهانه اي موكتك ميزد كسي كه به از گل نازكتر نميگفت ديرفهميدم مادرش يه دتره 15ساله براش گرفته بدون اطلاع من وقتي موضوع روبهعلي گفتم درجوابم گفت تو خانوميت رو بكن نون يكي ديگه رو دادن ثواب هم داره سر يكماه دختره حامله شد اون شب خون گريه كردم رفته رفته علي ديگه بهم سرنميزدبابدنيااومدن بچش كه به كلي فراموشش شدم يه شب كه اومده بود بهم سربزنه ازش خواستم طلاقم بده خيلي راحت قبول كرد برام اين خونه رو خريد دينش رو بهم ادا كرد .بعدازطلاق سركوچشون نونوايي بود توصف ميايستادم تا ببينمش صبح زود دوسال گذشت ديدم جلوي خونه ايستاده سلام كردم رفتم داخل حياط پشت سرم امد ازپشت بغلم كرد كه دلم برات تنگ شده از اين حرفا دوباره ميخواد عقدم كنه من ديگه به علي روياهام عادت كردم به جسم فيزيكيش نياز نداشتم بعداز اون خيلي اصراركرد قبول نكردم ديگه پيگير نشد تا اينكه امروز تو سبزي فروشي ديدمش خيلي پير شده اكثر موهاش سفيد شده ولي با اين حال بازم دوستش دارم.باصداي بلند ميگريد منم ياد درداي خودم افتادم پابه پاش ميگريم .وقتي پوله اولين كارم رو اكرم خانوم داد عين بچه ها ذوق كردم يكماه گذشته اخراي تازه وارد هفت ماه شدم ديگه لگدهاس هم پرزورشده.اكرم خانوم رفته سبزي بخره در ميزنند پشت در ميايستم صداي بيبيگل در حال سلام واحوالپرسي مياد سريع درو باز ميكنمخودمو تو اغوشش ميندازم با خنده ميگويد:واي حواست به اين طفل معصوم باشه .مرا از خودش دور ميكند نگاهي به سرتاپام كرده:خوب اب زيره پوستت رفته ها معلومه اكرم بهت خوب ميرسه.برايش چايي ميارم دارم از فضولي ميميرم ولي او خونسرد چايش را مينوشد معني نگاهم را ميخواند :چي بهم زل زدي؟شانه هام رو بالا ميندازم :خب دلم براتون تنگ شده اشكالي داره نگاتون كنم؟بيبيگل:خودتي منتظره خبرايي . يه دفعه جدي شد :بهتره تااومدن اكرم همه چي رو برات تعريف كنم بعدازمهماني نيمه مست اومد خونه مستقيم رفت اتاقت وقتي ديدنيستي ازتواتاق پريسد بيبيگل مريم كو؟منم دادزدم:تو اتاقشه اقا.مثل برق اومد بيرون گفت:تو اتاق نيست .واي مادر همه جارو گشت مثل اين ديوونه ها بلندصدات ميزد رفت تو باغ وقتي همه جا گشت اومدسراغم:بيبيگل پس مريم كو؟مادرازبچگي كه بزرگش كردم اينجوري نديده بودمش همچين نگام ميكرد كم مونده بود سنگكوب كنم خلاصه با تته پته گفنم:نميدونم اقا.يه فريادكشيدمادرگوشام گرفت تواينمدت همش زيره نظرم داشت دلش نميومد بهم بي حرمتي كنه اگه يكي ديگه از خدمتكارا بودتواون حال حتما ميكشتش .مدام توخونه رژه ميرفت با مشت به كف دستش ميكوبيد چنرروز سركار نرفت خودش داشت دنبالت ميگشت به محله قديميتون سرزد خلاصه هرجا كه حدس ميزد رفته باشي الانم كه اينجام براي ماموريت رفت مشهد ديگه دلم طاقت نياورد اومدم بهت سربزنم ولي اگه باد به گوشش برسونه كه اينجايي بايد جفتمون اشدمون رو بخونيم مثل ببر زخميه مادر........با صداي در فهميديم اكرم خانوم اومده ديگه ادامه نداد چون براي اوهم دردسر درست ميشه دليل امدنم شوهر قاچاقچيمه بخاطره همين پناهم داده.لباسهاي رو كه دوختم بهش نشون دادم بيبيگل مدام قربون بچه نديده ميشد بعد ازخوردن ناهار رفت از عذاب كشيدنش غرق شادي ومسرت شدم حالا نوبت توكه بفهمي عذاب يعني چه؟باخوشحالي براي شام غذا درست كردم عينه پرنده سبكبال به ايطرف انطرف ميرفتم حتي اكرم جون هم تعجب كرده:واي روياجان انقدرازديدن بيبيگل خوشحال شدي؟ميگويم:خيلي ........خيلي خوشحالم.ازشدت هيجان خوابم نميبره ولي صداي خروپف اكرم مياد خواب هفت پادشاه ميبينه خب اقا شاهرخ حسرت ديدن بچه رو به دلت ميزارم .تازه چشمام گرم شده كه صداي بازشدن درحياط امد با عجله بدون توجه به وضعم پشت پنجره امدم ولي هيچكس نيست نفس راحتي ميكشم وقتي برميگردم كسي جلوي دهانم روگرفته لباش رو به گوشم ميچسبونه:بهتره سروصداراه نندازي تااينزنرو نكشتم عين بچه ادم ميايي بريم.اين صداروخوب ميشناسم شاهرخه ميدونم ديوونست بلايي سر اكرم مياره خوابش انقدر سنگينه كه نهايت نداره همونجور ميريم بيرون ازترسم پاهام توان نداره منو كشون كشون ميبره توماشين هولم ميده درو اروم ميبنده نفسم حبس شده تو سينه ام اگه عزرائيل رو ميديم انقدر وحشت نميكردم با عصبانيت پشت فرمون قرار ميگيره :خب كه ازدست من فرارميكني بدكاري كردي خانم كوچولو بدكاري كردي.سرعتش زياده از ترسم به صندلي چسبيدم وارد باغ ميشه بغلم كرده وارد سلول قديميم ميشم هيچكس اينجا نيست توجه اي به وضعيتم نداره صورتم روميگيره انقدربهم سيلي ميزنه كه سرم گيج ميره خون دماغ دهنم جاري تازه اول ماجراست اقا كمربندش رو باز ميكنه واي دوباره كتك هرضربه اش از ديگري دردناكتره داره عقدش رو خالي ميكنه فرياد ميكشم ولي هيچكس به دادم نميرسه همه انگار مردن كنارم روي زمين ميشينه روي زمين مچاله شدم با دستاش گردنم رو گرفته با تمام قوا فشارميده صداي استخونام مياد بچه مشت ولگد ميزنه شاهرخ متوجه حركت بچه شد چون كاملا بهم چسبيده رهام كرده به سرفه افتادم ازحال ميرم.بايدظهرباشه چون افتاب وسطه اسمونه همه لباسام پارهوخونيه نميتونم بلندشم لب تخت رو ميگيرم بلند ميشم يه دفعه دراتاق باز ميشه واي بازم اومد با پوزخندميگويد:خب وقته ورزشه صبحگاهيه.بازوم رو ميگره وارد حياط ميشيم لباس ورزشي تنشه فقط صداي قارقاره كلاغها ميادانگار همه رو فرستاده مرخصي دلم براي بيبيگل و اكرم شورميزنه .داره خودشوگرم ميكنه ميدوه دادميزنه:بايدپابه پام ورزش كني .من با اين شكم بدوم كه 0.5مترازخودم جلوتره با هر بدبختي كه شده قدمهاي تند برميدارم نصفه حياط رودورنزده ديگه نفسم بالا نمياد ميايستم برميگرده ميگويد:بايد بدويي اينا تازه اولشه زودباش.مريم:نم......نميتونم.از موهام ميگيره منودنبال خودش ميكشونه روي زمين ولوشدم همونطوركه ازموهام گرفته منو ميبره طرف استخر هيچكس از اطراف به اينجاديدنداره لباساشو درمياره انگارهمه چي از قبل اماده بوده .شاهرخ:خب حالا وقته شناست .منتابحال شنا نكردم ميگويم:مگه وضع منو نميبيني؟شاهرخ نگاهي به شكمم ميكنه دست روشميزاره لمسش كرده:ميخوام بچه ام ورزش كنه مامانش تاالان خوره خوابيده بسه زود لباستو دربيار .فقط نگاش ميكنم با يه حركت لباسام رو در مياره خجالت ميكشم بااين وضعيت منوببينه هرچندبه اصطلاح زنشم بزور از پله هاش پايين ميريم واي ابش هم خوبه زياد سردوگرم نيست شروع كردم دست وپازدن مدام ميرم زيره اب خودش خيلي راحت تعادلش رو حفظ كرده بالبخندمراميپاه از موهام گرفت سرمو كرد زيره اب واي چه لحظه هاي بدي تاعمردارم ازخاطرم نميره مدام سرم ميره تواب مياره بيرون گريه ام گرفته زيره دلم تيرميكشه خب مثل اينكه تاحدودي خودشو خالي كرده ميارتم بيرون بهم حوله ميده كنار استخر مينشينم هاي هاي ميگريم .قهقه ميزنه:واي خاله سوسكه چرا گريه ميكني خب شنا كردي ديگه مگه بهت بدگذشت.اين حرغهارو بالحن بچگانه ادا كرد خودش وارد ساختمون ميشه منم با هزار زحمت خودمو رسوندم رو كاناپه لم داده نميتونم از پلهها بالابرم همونجا ميشينم زيره شكمم هنوز تيرميكشه پشت سرهم .شاهرخ:انقدربهت بدميگذشت كه گذاشتي رفتي اونم بدون اجازه به خودم ميگفتي حتما بهت اجازه ميدادم .قهقه ميزنه حالابه ديوونهبودنش شك ندارم.مريم:بقيه كجان؟شاهرخ:زحمت نكش هيچكس نيست كه به دادت برسه همشونو فرستادم مرخصي خب اونام بالاخره به زن وبچه هاشون بايد برسن مثل من كه دارم ازت پذيرايي ميكنم خب براي ناهار چي ميل ميفرمايين؟مريم:زهرمار ميخورم .شاهرخ:حنما برات سفارش ميدم.دستم زيره ديم گذاشتمهرچه ميگذره دردش بيشترميشه خودش ميزروميچينه بوي غذا حالم رو دگرگون ميكنه دارم بالا ميارم ولي نميتونم بلندشم اشاره ميكنم سطل زباله رو جلوي بينيم ميگيره از بوي بد زباله ها حالم بدتر ميشه ميخنده از عذابم لذت ميبره بره زور سرميز مينشونه ناهار فقط چشم گوسفنده با مفزش منم ازهردو متنفر لقمه ميگيره دولپي ميخورهبزور يه چشم تو دهانم ميزاره خدايا منوبكش راحتم كن فقط فرو ميدهم همه رو خودش خوردروي مبل مينشينم .شايد وقتش باشه با بلايي كه اين سرم اورد نميدونم چطور زنده موندم مثل سگ هفتا جون دارم توخونه قدم ميزنم هروقت دردسراغم مياد ميايستم به دسته صندلي چنگ ميزنم شاهرخ هم نشسته كارهاي منو زيره نظر داره از شدت درد فرياد ميزنم روي زمين ميشينم مثل ماربه خودم ميپيچم دردش وحشتناكه ايندرد وراي اون شكنجه هاست .
فصــــــــــل دوم ازشدت درد جيغ ميزنم شاهرخ فكرميكنه بازي دراوردم مني كه زيره اون شكنجه هاي طاقتفرسا دوام اوردم دو نزدم الانه به شاپور التماس ميكنم:شاهرخ تورو خدا دارم ميميرم به دكتربگوبيادددددددد.شاهرخ با پوزخند:تا دوماه ديگه وقت داري هنوز هفت ماهته بايد نگه داري من بچه نارس ن...م...ي..خ..و..ام.دردات براي ورزشته زيادي تنبل شدي چنددقيقه ديگه تحمل كني بهترميشي.يعني اشتباه ميكنم شايدراست ميگه پس چرا فاصله دردام انقدر داره كمتروكمتر ميشه انقدر جيغ زدم كه بيحال شدم مثل اينكه اوهم ترسيده ازنگاهش ميخوانم كنارم ميايد تكانم ميدهد:مريم ...........مريم پاشو دلم به رحم اومد فعلا كاريت ندارم ببرم بزارم رو تختت.تا ميخواهد بلندم كند دستهاش رو ميگيرم :باوركن وقتشه دروغ نميگم به ارواح خاك مادرم راست ميگم ديگه طاقت ندارم.وقتي مادرم رو قسم ميخورم ميدونه چقدر دوستش دارم به طرفه تلفن ميرود شماره راميگيرد.الو منزل دكتر زند............بله سرهنگ معين الملك هستم شاهرخ پايش رو با اضطراب تكان ميدهد:زودباش پير سگ د زود باش.سلام همين الان راه بيافتيد بياييد اينجا حالش خوب نيست شديدا درد داره.....همين موقع ازشدت درد جيغي كشيدم كه خودش هم مات مونده ديگه نميفهمم چي ميگه بغلم ميكنه منوميبره اتاق خواب پايين رو تخت دراز كشيدم چشمام ازبس گريه كردم باز نميشه واي ثانيه ها دير ميگذره نميدونم چقدرزمان گذشته كه دراتاق باز ميشه دكتره كيفش رو زمين ميگذاره درحال معاينه ام ميگويد:از كي درد داري؟شاهرخ بجاي من جواب ميدهد:سه ساعته.دكتر:اونوقت حالا خبر ميدي جاي سالم هم كه تو بدنش نذاشتي.شاهرخ با عصبانيت :دكتربه كارت برس.دكتر:برو اب بزارداغ شه سريع وقتشه.گذر زمان رو نميفهمم فقط سوزش صورتم رو احساس ميكنم چشمام رو باز ميكنم:الان وقت خواب نيست بايدزور بزني هم خودت ميميري هم بچه ات يالا زود باش.با تمان توانم زور ميزنم فايده نداره نميخواد ازم جداشه .صداي دكتر بالا رفته:بايد ببريمش بيمارستان اينجوري دووم نمياره.شاهرخ هم عصبيه فريادميزنه:نميشه چرا نميفهمي اگه بدونن زندست كارش تمومه اونم با اين بچه راحت عذابش ميدن .دكترشكمم رو ارام ارام فشار ميدهد هركاري ميگويدانجام ميدهم مني كه پيش دكترمرد نميرفتم هرچقدرهم كه مريض بودم حالا الان ميخواد يه مرد بچه ام رو هم دنيا بياره شاهرخ هم مدام قدم ميزنه .فشاردكتربيشترشده حنجره ام پاره شده مدام حضرت فاطمه رو بياد ميارم مثل مادرم همه نيروم رو جمع ميكنم زورميزنم با فشار دكتر ازبدنم خارج شد از هوش ميرم.وقتي چشمام رو باز كردم يه چيزي كه تو پارچه پيچيده شده روي تخت كناريم هست نيتونم صورتش رو ببينم لاي پام مقداري پارچه گذاشتن تازه متوجه شاهرخ كه جلوي پنجره ايستاده ميشوم ميگويم:اب ميخوام.سريع به طرفم برميگرده چشمامش كاسه خونه.دكترهم همزمان ميرسد باديدن چشماي بازم بالبخند:خب راحت شدي خانم كوچولو .كنارم مينشيند بازم معاينهام ميكنه :من موندم چطوربااين جسته ريز همچين شاه پسري رو زاييدي دركار خداحيرونم مادر به اين ضعيفي بچه ات خيلي درشت بود بخاطرهمين چهارده ساعت درد كشيدي سرش گيركرده بود ولي تونستم خداروشكر بكشمش بيرون بهتره خودت رو تقويت كني الان بيبيگل برات كاچي مياره هرچقد ميگم يه غذاي ديگه تو گوشش نميره ميگه زن زائو بايد كاچي بخوره .پس بچه ام پسره كه شكم منو بجاي توپ گرفته بود لگد ميزد دوست دارم ببينمش باورود بيبيگل انگاردنياروبهم دادن اول مرا در اغوش ميكشه اشكاش روانه ميگويد:واي خدامنوبكشه اومدم مثلا بهت غذابدم خودم ابغوره ميگيرم دهنت رو باز كن مادرجون بايد به اين طفل معصوم هم شيربدي بدوتابيدارنشده.به كاچي شكرهم زده به اصرار همه رو ميخورم به محض تمام شدن غذام صداشبلند ميشه مثل بچه گربست بيبيگل با هزارقربان صدقه رفتن ميزاره بغلم پيرهنم رو سرشانه هاش رو ازاد كرده تا راحت شيربدم بلد نيستم بگيرمش خودمم كه ته تقاري بودم هيچي نميدانم بيبيگل بچه رو تو بغلم جابه جا كرده نوك سينه ام رو ميزاره دهنش اوهم بي معطلي مك ميزنه قلقلكم مياد دهنش رو از سينهم جداكردم خنده ام گرفته بچه دوباره اواز سرداده دوباره سينه ام رو اجبارا ميزارم دهنش از شدت خنده اشكام روان شده بيبيگل هم ميخنده :دخترانقدرشيطون نباش بزار شيرشو بخوره اذيتش نكن.ميگويم:راستي چي شد اومدي بيبيگل شاهرخ چيكاركرد.بيبيگل:واي مادرميدونسته جات رو من ميدونم به بهانه ماموريت ميخواسته منوبكشونه پيشه تو منم فرستاده بود خونه سرهنگ اماني مهماني داشت هيچوقت ازاينكارا نميكرد گفتم بادكاسه اي زيره نيم كاسه اش باشه ديشب اومدم صداي فريادت ميومد بعدازين كه فارغ شدي با كلي عجزوالتماس گريه زاري گفت:بخاطربچه ميبخشم ولي اگه تكراربشه خودت ميدوني چه عاقبتي درانتظارته كلي هم بهم پول داد اين بچه با اومدنش اخلاق سگش رو درست كنه. دستاش رو بسوي اسمان دراز كرده همزمان ميگوييم:الهي امين.دربازشد شاهرخ دراستانه در ظاهر شده بيبيگل بي حرف بيرون ميرود كنارم مينشيند به بچه كه هنوز شيرميخوره خيره شده ازاينكه بااين وضع تماشام ميكنه خجالت ميكشم .بالاخره سيرشد سينه ام رو رها كرده شاهرخ بچه رو ميگيره ارام روي شانه هاي پهنش قرارميده باضربه هاي ارام پشتش ميزنه يعني بچه داري هم بلده بعداز چندثانيه بچه اروغ زده مقداري از لباس سرمه اي شاهرخ رو كثيف كرده بالبخند بهش مينگرد اگه دخترم بود انقدرخوشحال ميشد .بچه رو روي تختش قرارميده ميگويد«ميخوام اسمش رو بزارم اشكان ازاين به بعد اقااشكان صداش كنيد.من اينهمه عذاب كشيدم اسمش رو او گذاشت.ديگه ميتونم راه برم جاي كبودي هاي بدنم داره كمرنگترميشه اشكان اكثر اوقات خوابه شاهرخ هم مدام بهش ميرسه مجبورم كرده غذازيادبخورم تاشيرم براي اشكان كفاف بده اين بچه انگار سيرموني نداره ياشيرميخوره يا جاشو كثيف ميكنه بيچاره بيبيگل درروز چندبار براش اسفندميده هوا كه اقاچشم نخوره .ديگه شاهرخ اذيتم نميكنه البته گذاشته براي بعد چون فعلا اشكان با شيرخوردنش ازم دفاع ميكنه از لحاظ شكل ظاهري شبيه شاهرخه هيچيش به من نبرده انگاراين وسط من هيچ كاره بودم حتي مثل اوهم درشته بيبيگل هم مدام ازبچگي هاي شاهرخ ميگه .موهاي اشكان خيلي پرپشت ومشكيه چشماش هم عين خودش شبه واي چه لباي قلوه اي داره ميخوام مدام بخورمش پوستش هم گندميه .انقدربه وجودش عادت كردن كه نهايت نداره حالا مادر رو درك ميكنم كه چرا رختشويي ميكرد تا بچه هاش راحت باشن اگه الان بود ديگه هيچ غمي نداشتم ديگه وقت كتاب خوندنم ندارم ازعالم سياست كشيدم بيرون انگار وسط بازي فوتبال بهم كارت قرمز داده باشن اززمين اخراج شده باشم مربي هم براي بازيهاي بعدي نميزاره برم زمين تواينمدت خيلي فكركردم من الان بچه دارم موقعيت قبل رو ندارم طاقت شكنجه دادن اشكان رو ندارم به قول مامان شيرم سرازير شده يه دونه محكم ميبوسمش بيدارشده بچه خنده رويي بجاي گريه ساكت بهم چشم دوخته تا غذاش روبدم.انقدرعجله دارم راه بره كه از شش ماهكي باهاش كار ميكنم ولي تنبل نميخواد راه بره ديگه رفته رفته زورم بهش نيرسه ازبس سنگين شده .امروز دارم راش ميبرم كه شاهرخ وارد ساختمان شد بالبخندمياد طرفه اشكان اوهم دربغلم بيقراري ميكنه خيلي باهوشه شاهرخ مدام قربان صدقش ميره انگار شاهرخ قبلس نيست افت كرده دهانش رو به شكمش چسبانده صدادرمياره اشكان قش كرده از خنده منم روي مبل مينشينم هردوشون رو تماشا ميكنم حالا ميدونم اين شكنجه گرم رو خيلي دوست دارم اگه يه روز نياد بهمون سرنزنه بيقرارش ميشم .اشكان يادي ازمن نداره حالا كه گشنش شده بيقراري ميكنه شاهرخ ميزاره بغلم خودش هم كنارم ميشينه شيرخوردن رو تماشا ميكنه اشكان انگشتش رو گرفته منم غرق صورت شاهرخ شدم چقدر چهره مردانش رو دوست دارم با قبل فرقي نكرده فقط من استخوون تركوندم هم كمي بلندتر وچاقتر شدم موهام هم بلند شده ابروهام رو خانوم ارايشگر برام نازكتر كرده ديگه كموني كموني شده ابي زيره پوستم رفته بشاشترشده بيبيگل مدام ميگه خوشگلترشدي ولي شاهرخ توجه زيادي بهم نداره همه حواسش به اشكانه .با تكان دادنم ازرويا درميام بالبخند بهم مينگره چشماش ميگه چرابهم خيره شدي سرم رو پايين ميندازم دلم براي اغوش گرمش تنگ شده هرچندبرام عذابه ولي ميخوام همه سلولهاي تنم فريادميزنن ميترسم بفهمه چه حالي دارم بخواد دوباره اذيتم كنه .سرميزشام هم اشتها ندارم شاهرخ:باغذات بازي نكن بخورش يه چنددقيقه ديگه اشكان شيرميخواد.همششششششش اشكان پس من چي ادم نيستم تواينمدت بالوازمي كه بيبيگل برام اورده خودمو خوشگل ميكنم تابه چشمش بيام ولي بي تفائت ازكنارم ميگذره حتي بعضي مواقع نگاهم نميكنه بغض گلوم رو گرفته براي اولين بار بعداز زايمانم ميگويم:تونگران نباش اشكان حتي اگه من گرسنه باشم هم شيرداره براي خوردن.اشكان رو از مبل برميدارم به سمت اتاقم ميرم درحال شيرخوردنش منم يه دل سير ميگيرم .اوهم ناراحته نميخنده بعد از ساعتي ميگريد فكرنميكردم انقدر عقل رس باشه كه از غصه ديگران اشك بريزه برعكس پدرش خداكنه مثل او سنگ دل نباشه مدام تكانش ميدهم اما اروم نميشه صداي بدو بدوكردن كسي از پله ها مياد بلافاصله درباز ميشه .شاهرخ:چرا گريه ميكنه .چراغها رو روشن كرده ازم ميگيرتش اشكام رو پاك ميكنم :توبراي چي گريه ميكني؟جوابش را نميدهم اشكان ارام شده اغوشش براي اوهم ارامبخشه پس چرا ازمن دريغ ميكنه حتماباكسايه ديگه اي جوره كه سراغم نمياد.بعدازبخواب رفتن اشكان ميگويد:ميدوني از سوال بي جواب متنفرم جوابموبده براي چي ابغوره ميگيري .مثل بچه ها لب برميچينم ميگويم:دلم براي مامانم تنگ شده .ميخنده:ولي توديگه خودت مادري مادر ميخواي چيكار بيا من مادرت .ازخداخواسته دراغوشش ميخزم ميگريم ازته دل اول ماتش برد ازجم نخوردنش فهميدم ولي حالا پشتم رو نوازش ميكنه لااقل حرفي بزن تا ارومشم بهت نيازدارم.بعداز چنددقيقه كه اروم شدم ميگويد:دوست داري ببرم سر قبرش اروم شي هان.با ناباوري صورتم رو از سينه اش بيرون ميكشم بالبخندكيگويد:چيه فكرميكني دروغ ميگم ولي فردا صبح زود ميبرمت .