انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

Baba Leng Deraz | بابا لنگ دراز


زن

 
بابا لنـــــــــــــــــگ دراز




۷فصل
اثر آلیس جین وبستر





" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل ۱


چهارشنیه ی نحس
چهارشنبه ی اول هرماه روز واقعا مزخرفی بود که همه با ترس و لرز منتظرش بودند با شجاعت تحملش میکردند و بعد فوری فراموشش میکردند.
در این روز کف زمین همه جای ساختمان باید برق می افتاد،میزو صندلی ها خوب گردگیری و رختخواب ها صاف و صوف میشد.ضمن اینکه نودو هفت بچه ی یتیم کوچولو که توی هم لول میخوردند باید حسابی ترو تمیز میشدند،سرشان شانه میشد،لباس چیت پیچازی نو و آهارخورده به تنشان میرفت و دکمه هاشان انداخته میشد و به همه ی آنها تذکر داده میشد که مودب باشند و هروقت یکی از اعضای هیئت امنا با آنها صحبت کرد بگویند: (بله آقا)(خیر آقا).اما از آنجا که جروشا ابوت بیچاره از همه ی بچه های یتیم بزرگتر بود بیشتر زحمت ها به گردن او می افتاد.این چهارشنبه هم مثل همه چهارشنبه های ماه های قبل بالاخره هرجوری بود تمام شد و جروشا که در انبار غذایی برای مهمان های پرورشگاه ساندویچ درست کرده بود به طبقه ی بالا رفتتا کارهای همیشگی اش را انجام بدهد.در اتاق(ف)یازده بچه ی 4تا7 ساله بودند که اواز آنها نگه داری میکرد.جروشا بچه ها را ردبف کرد،دماغ هایشان را گرفت و لباس هایشان را صاف و صوف کرد و آنها را منظم و به صف به سالن غذا خوری بردتا در نیم ساعت خوشی شان نان و شیر و پودینگ بخورند.بعد خودش را ولو کرد روی صندلی کنار پنجره و شقیقه هایش را که تند تند میزد به شیشه سرد تکیه داد.جروشا از ساعت پنج صبح سرپا بود و دستورهای همه را انجام داده بود و شماتت های رئیس عصبانی پرورشگاه،خانم لیپت را شنیده و دستورهایش را تند تند اجرا کرده بود.
البته خانم لیپت همیشه نمیتوانست همان قیافه ی آرام و متینی را که جلوی اعضای هیئت مدیره و خانم های بازدید کننده از پرورشگاه داشت حفظ کند.
جروشا به چمن های یخ زده و آن سوی نرده های آهنی دور پرورشگاه و سرمناره های دهکده که از میان درختان لخت سربرکشیده بودند زل زد.تا آنجا که او میدانست آن روز را با موفقیت به آخر رسیده بود.
اعضای هیئت امنا و گروه مهمان ها از موسسه بازدید کرده و گزارش ماهانه را خوانده بودند.بعد چایشان را نوشیده و عصرانه شان را خورده بودند واینک با عجله به خانه ها و پای بخاری گرم و نرم خود میرفتند تا مسئولیت سرپرستی پردردسر بچه ها را یک ماهی فراموش کنند.
جروشا با کنجکاوی ردیف ماشین ها و کالسکه هایی را که از در پرورشگاه خارج میشدند تماشا میکرد و درعالم خیال کالسکه ها را یکی یکی تا خانه های بزرگ پای تپه همراهی میکرد.بعد باز در رویا خود را در پالتوی خز و کلاهی مخملی که با پر تزیین شده بود در یکی از ماشین ها مجسم کرد که با خونسردی و زیرلب بخ راننده میگفت: (برو به خانه)ولی همین که به در خانه میرسید رویایش رنگ میباخت. چون جروشا با این که تخیلی قوی داشت و حتی خانم لیپت هم به او گقته بود اگر مواظب نباشد تخیلش ممکن است کار دستش بدهد،این تخیل نمیتوانست اورا از جلوی خانه آن طرف تر و داخل ببرد.چون طفلک جزوشای ماجراجو و پرشور و شوق در تمام هفده سال زندگی اش هیچ وقت پا یه خانه ای نگذاشته بود و نمیتوانست زندگی روزمره ی کسان دیگری را که مثل یتیم ها در پرورشگاه نبودند مجسم کند.
-جر...رو...شا...اب...بوت!
-از دفتر
-صدابت میکنند
-انگار
-باید عجله کنی!
این آوازی بود که تامی دیلون که تازه به گروه کر ملحق شده بود،وقتی از پله ها بالا می آمد و وارد راهرو میشد میخواند.همین که به اتاق (ف) نزدیک شد صدایش رفته رفته بلندتر شد.جروشا از پنجره جدا و دوباره با مشکلات واقعی زندگی روبه رو شد.با نگرانی آواز تامی را قطع کرد و پرسید:کی مرا میخواهد؟
-خانم لیپت توی دفتر.
-فکر کنم عصبانی است.
حتی سندگل ترین بچه ینیم های پرورشگاه هم دلشان برای بچه ی خطاکاری که به دفتر پیش رئیس عصبانی پرورشگاه خانم لیپت احضار میشد میسوخت.تامی هم با اینکه گاهی جروشا دستش را میکشید و با زور دماغش را میگرفت او را دوست داشت.

جروشا بدون هیچ حرفی راه افتاد.دوخط موازی روی پیشانی اش افتاده بود.از خودش میپرسید:چه اشتباهی کردم؟نان ساندویچ ها کلفت بوده؟پوست گردو توی کیک پیدا شده؟یکی از خانم های مهمان سوراخ جوراب سوزان را دیده؟وای خدا مرگم بده...حتما یکی از طفل معصوم های اتاق ف به یکی از آقایان هیئت امنا حرف بی ادبانه زده!
راهروی طولانی پایین روشن نبود.جروشا پایین پله که رسید آخرین نفر عضو هیئت امنا از در باز سالن عبور کرد و زیر سایبان خارج از ساختمان رفت.در این موقع تنها چیزی که جروشا به طور گذرا دیده بود قد بلند مرد بود. مرد با تکان دادن دست به ماشینی که که در راه ماشین رو منتظر بود اشاره کرد.وقتی ماشین راه افتاد و جلو آمد نور چراغ هایش سایه مرد را روی دیوار انداخت.سایه کش دار و بی قواره ی مرد با دست و پاهای دراز روی زمین و دیوار راهرو بود.سایه اش شبیه پشه ای غول مانند با دست و پاهای دراز بود.جروشا با دیدن آن با اینکه از نگرانی اخم کرده بود پقی خندید.او ذاتا دختر شادی بود و همیشه هرچیز کوچکی برایش بهانه ای بود تا تفریح کند.این بود که با قیافه ای شاد و لبخندزنان وارد دفتر شد و با کمال تعجب دید که خانم لیپت اگرچه لبخند نمیزند ولی معلوم بود که مثل وقت هایی که با مهمان ها صحبت میکرد خوشرو وخوش اخلاق بود.
-جروشا بنشین.باید چیزی را بهت بگویم.
جروشا خود را رئی صندلی دم دستش انداخت و با بی تابی منتظر صحبت های خانم لیپت شد.ماشینی به سرعت از جلوی پنجره رد شد.خانم لیپت نگاهی به آن انداخت و گفت:آقای محترمی که الان رفت دیدی؟
-از پشت سر دیدم.
-او یکی از ثروتمندترین اعضای هیئت امناست و پول زیادی برای حمایت از ما به پرورشگاه داده.من اجازه ندارم اسمش را بگویم چون تاکید کرده که باید ناشناس بماند.
چشم های جروشا کمی گشاد شد،سابقه نداشت به دفتر احصارش کنند تا خانم مدیر با او درباره ی خصوصیات عجیب اعضای هیئت امنای پرورشگاه حرف بزند.
-این آقا از چندتا از پسرهای پرورشگاه ما خوشش آمده.شارل بنتون و هنری فری را که یادت می آِید؟هردوی آنها را آقای...ام...همین آقا به دانشکده فرستاد و اتفاقا هردوی آنها با سخت کوشی و موفقیت هایشان در تحصیل دین شان را به خاطر مخارجی که این آقا با دست و دلبازی برای شان پرداخته بودند ادا کردند و این آقا هم توقع دیگری ندارد.این کار خیر ایشان تا کنون فقط شامل حال پسرها شده و من نتوانسته ام اصلا ایشان را به کمک یکی از دخترهای این پرورشگاه-صرف نظر از اینکه آن دختر استحقاقش را دارد یانه-ترغیب کنم.انگار ایشان اصلا از دخترها خوشش نمی آید.امروز در جلسه ی ماهانه مان موضوع آینده ی تو مطرح شد.
خانم لیپت چند لحظه ای ساکت شد و بعد خیلی آهسته به صحبت هایش ادامه داد.در حقیقت با رفتار خونسردش اعصاب جروشا را بیشتر خرد میکرد.
-همانطور که میدانی ما معمولا بچه های شانزده سال به بالا را این جا نگه نمیداریم،اما تو در این مورد استثنا بودی.برای اینکه تو مدرسه ی ما را در چهارده سالگی تمام کردی و درس هایت آنقدر خوب بود-اگرچه باید بگویم اخلاقت همیشه خوب نبوده-که تصمیم بر این شد که تو به دبیرستان دهکده بروی.حالا دبیرستان را هم داری تمام میکنی و دیگر پرورشگاه نمیتواند مخارج تو را بپردازد.چون در هر حال دو سال هم بیشتر از اکثر بچه ها در پرورشگاه مانده ای.
اما خانم لیپت نخواست به روی خودش بیاورد که در این دوسال جروشا به خاطر ماندن در پرورشگاه سخت کار کرده و همیشه کارهای پرورشگاه برایش در درجه اول و بحصیلاتش در درجه دوم اهمیت بود و روزهایی مثل آن روز تا همه جا را تا همه جا را خوب نظافت نمیکرد نمیگذاشتند به مدرسه برود.
-بله همانطور که گفتم موضوع اینده ی تو مطرح شد و درباره ی سوابق تو هم بحث مفصلی شد.
در این جا خانم لیپت نگاه پر اتهامش را به زندانی انداخت و زندانی هم نه به خاطر ورق های سیاه پرونده اش بلکه همانطور که از او توقع میرفت با چشمانی گناهکار به خانم لیپت نگاه کرد.
-از آنجایی که نمره های تو در بعضی از درس ها خیلی خوب بوده و در انگلیسی نمره های عالی گرفته ای خانم پریچارد که از اعضای هیئت امنای مدرسه ی ماست و در هیئت مدیره ی مدرسه هم عضویت دارد و با معلم ادبیاتت هم حرف زده به نفع تو صحبت کرد.به علاوه با صدای بلند انشای تو را با نام چهارشنبه ی نحس در جلسه خواند.ا
ین بار قیافه جروشا واقعا مثل گناه کار ها بود.
-اگرچه به نظر من تو در این انشا به جای سپاسگزاری از موسسه ای که تورا بزرگ کرده و خیلی به تو خدمت کرده آن را مسخره کرده بودی!و اگر این انشا جنبه ی طنز آمیز نداشت بعید میدانم ازاین کار تو چشم پوشی میکردند ولی از خوش شانسی تو آقای ...مظورم همین آقایی است که الان رفتند انگار بیش از حد شوخ طبع است و به خاطر همین انشای بی ادبانه ات گفته که میخواهد تورا به دانشکده بفرستد.
چشم های جروشا گرد شد و پرسید: به دانشکده؟
خانم لیپت با شاره ی سر تایید کرد و گفت:برای همین هم بعد از جلسه منتظر شد تا درباره ی شرایط این کار حرف بزند.آدم عیجبی است.شاید بهتر است بگویم این آقا آدم عجیب غریبی است.معتقد است که تو طبع خلاقی داری و میخواهد امکان تحصیلات تو را فراهم کند تا نویسنده بشوی.
ذهن جروشا از کار افتاد و فقط توانست حرف خانم لیپت را تکرار کند:نویسنده؟

-بله خواست ایشان همین است.اما اینکه نتیجه ای خواهد گرفت یا نه آینده نشان خواهد داد.ماهانه ای که برای تو یعنی دختری که در عمرش تجربه ای در خرج کردن و نگه داشتن پول نداشته تعیین کرده اند واقعا شاهانه است. ایشان مفصل در این مورد برنامه ریزی کرده بودند و من رویم نمیشد بهشان پیشنهادی بکنم.قرار است تو تا آخر تابستان همین جا بمانی تا خانم پریچارد کارهای رفتنت را انجام بدهد.شهریه و مخارج زندگی ات را هم به طور مستقیم به دانشکده میپردازند و در چهارسالی که آنجا هستی ماهی سی و پنج دلار پول تو جیبی میگیری.یعنی سطح زندگی ات عینا مثل سایر دخترهای دانشکده است.این پول را هرماه منشی مخصوص این آقا برایت میفرستد و تو هم درعوض هرماه باید یک نامه به این آقا بنویسی.البته نه برای اینکه تشکر کنی چون این موضوع برای ایشان اصلا مهم نیست،بلکه نامه مینویسی تا اورا از جزئیات زندگی و پیشرفت تحصیلی ات مطلع کنی،عینا مثل اینکه پدرو مادرت زنده اند و تو دراین باره به آنها نامه مینویسی.این نامه هارا به واسطه ی منشی ایشان،برای آقای جان اسمیت میفرستی.اسم این آقا جان اسمیت نیست ولی ایشان ترجیح میدهد ناشناس بمانند.اما برای تو این آقا همیشه کسی نیست جز آقای جان اسمیت.علت این هم که میل دارند نامه ها را تو بنویسی این است که ایشان معتقدند هیچ چیز مثل نامه نگاری نمیتواند استعداد ادبی آدم را شکوفا کند.از آنجا که تو خانواده ای نداری تا با آنها مکاتبه کنی این آقا میل دارند که تو به ایشان نامه بنویسی.ضمنا به این ترتیب میخواهند پیشرفت تحصیلی ات را دنبال کنند.البته ایشان هرگز جوابی به نامه های تو نمیدهند و اصلا اهمیت خاصی برایشان ندارد چون از نامه نگاری بدشان می آیدو نمیخواهندوقتشان را بگیرد.اما اگر تصادفا نکته ای پیش بیاید که احتمالا احتیاج به جواب باشد مثلا اگر خدایی نکرده تورا از دانشکده اخراج کنند تو باید به اقای گریگز،منشی ایشان نامه بنویسی.نوشتن نامه های ماهانه از طرف تو تجباری است و تنها وسیله ی ادای دین تو به اقای اسمیت است بنابراین باید سرموقع مثل اینکه داری هرماه صورت حسابت را میدهی ان را بنویسی و بفرستی.من امیدوارم که همیشه لحن مودبانه را در نامه هایت حفظ کنی تا نشان دهنده تربیت تو در اینجا باشد و یادت نرود که داری به یکی از امنای موسسه جان گریر نامه مینویسی.
جروشا با اشتیاق تمام به در نگاه میکرد.افکارش از هیجان زیاد آشفته بود و میخواست از حرف های کلیشه ای خانم لیپت فرار و فکرکند.از جایش بلند شد و یک قدم به عقب رفت ولی خانم لیپت با اشاره دست اورا نگه داشت و گفت: امیدوارم از این شانس خوبی که به تو رو کرده شکر گزار باشی.برای دخترانی مثل تو کمتر چنین موقعیتی برای پیشرفت توی دنیا پیش می آید.همیشه باید یادت باشد که...
-بله خانم؛متشکرم.اگر حرف دیگری ندارید به نظرم باید بروم شلوار فردی پرکینز را وصله کنم...
بعد در را پشت سرش بست و دهان خانم لیپت برای بقیه ی نطقی که میخواست بکند باز ماند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
نامه های جروشا به بابا لنگ دراز
شماره 215 ،فرگوسن هال
24 سپتامبر
آقای عزیز عضو هیئت امنایی که یتیم هارا به دانشکده میفرستید
من رسیدم!دیروز سفرم با قطار چهارساعت طول کشید،احساس عجیبی داشتم نه؟چون تا حالا درعمرم سوار قطار نشده بودم.دانشکده محیطی بزرگ و جای خیلی گیج کننده ای است.هروقت از اتاقم بیرون می آیم گم میشوم.وقتی کمی از این گیجی درآمدم از وضع این جا برایتان مینویسم.ازدرس هایم هم برایتان میگویم.الان شنبه شب است و کلاس ها دوشنبه شروع میشوند.فعلا میخواستم فقط چندکلمه ای بنویسم تا با شما آشنا شوم.
نامه نوشتن به کسی که نمیشناسی به نظر عجیب می آید.اصلا کلا نامه نوشتن برای من عجیب غریب است.چون من درعمرم بیشتراز سه چهاربار نامه ننوشته ام.برای همین ببخشید اگر نامه های من مثل نامه های درست و حسابی نیست.دیروز صبح قبل از حرکت خانم لیپت خیلی جدی با من حرف زدو تکلیف رفتار و اخلاق بقیه عمرم را تعیین کرد،مخصوصا راجع به رفتارم نسبت به آقای مهربانی که اینقدر در حق من بزرگواری کرده خیلی سفارش کرد و گفت باید خیلی احترامش را نگه دارم.ولی اخر شمارا به خدا من چطور به کسی که اسم خودش را جان اسمیت گذاشته درست و حسابی احترام بگذارم؟چرا اسمی انتخاب نکردید که کمی باکلاس تر باشد؟پس در این صورت دیگر دلیلی ندارد که آدم برای تیرک عزیز یا چوب لباسی عزیز نامه ننویسد.
تمام این تابستان من راجع به شما خیلی فکر کردم.بعداز این همه سال تنهایی از اینکه بالاخره یک نفر به من علاقه پیداکرده احساس میکنم که خانواده ای پیداکرده ام والان بالاخره به کسی تعلق دارم واز این فکر واقعا احساس آرامش میکنم.ولی متاسفانه باید بگویم که وقتی راجع به شما فکر میکنم قوه ی تخیلم خیلی کم به فعالیت می افتد.من فقط سه چیز درباره ی شما میدانم:
1.شما قد بلندید.
2.شما ثروتمندید.
3.شما از دخترها بیزارید.
فکرکنم بهتر باشد بهتان بگویم آقای عزیز از دخترها بیزار که البته این یک جور توهینی است به خودم.یا بگویم آقای ثروتمند عزیز اما این هم توهین به شماست،چون انگار مهمترین چیز شما فقط همان پولتان است.تازه ثروت ظاهری ادم است.شاید شما تا آخر عمرتان ثروتمند نمانید.خیلی از آدم های بسیار باهوش در وال استریت خانه خراب شده اند.برای همین هم من تصمیم گرفته ام که به شما بگویم بابا لنگ دراز.امیدوارم بهتان برنخورد.این فقط اسم خودمانی شماست و به خانم لیپت هم نمیگوییم.
دو دقیقه ی دیگر زنگ ساعت ده را میزنند.روزهای مارا زنگ های ساعت تقسیم میکنند و خوردن،خوابیدن و کلاس رفتن ما همه با صدای زنگ اعلام میشود.خیلی زندگی پرجنب و جوشی است.همه اش احساس میکنم اسب کالسکه آتش نشانی هستم.آهان چراغ ها خاموش شد!شب بخیر.
میبینید چه قدر دقیق قوانین را رعایت میکنم.به خاطر اینکه در پرورشگاه جان گریر بزرگ شده ام.
با تقدیم احترامات فراوان


از جروشا ابوت به آقای بابا لنگ دراز اسمیت
اول اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز
من عاشق دانشکده ام و عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید.خیلی خیلی خوشحالم.همیشه آنقدر هیجان زده ام که خیلی کم خوابم میبرد.نمی دانید اینجا چقدر با پرورشگاه جان گریر فرق دارد در خواب هم نمیدیدم که توی دنیا همچین جایی وجود داشته باشد.دلم برای کسانی که دختر نیستند و نمیتوانند به اینجا بیایند میسوزد.مطمئنم دانشکده ای که شما موقع جوانی به آن می رفتید به این خوبی نبوده.
اتاق من توی یک برج است که قبل از ساختن بیمارستان جدید بیمارستان بوده.سه تا از دخترهای دیگر هم درهمین طبقه ی ما هستند.یکی از آنها سال اخر دانشکده است و عینک میزند و دائم به ما میگوید میشود کمی ساکت تر باشید؟دونفر دیگر هم به اسم سالی مک براید و جولیا راتلج پندلتون سال اولی هستند.سالی موی سرخ و بینی سربالا دارد و خودمانی است.جولیا از یک خانواده ی درجه یک نیویورک است و هنوز وجود مرا احساس نکرده.این دوتا هم اتاق هستند و من و آن دانشجوی سال آخر اتاق تکی داریم.معمولا به دانشجویان سال اول اتاق تک نمیدهند مگر خیلی کم.اما بدون اینکه من حتی تقاضا کنم به من اتاق تک داده اند.به نظرم رئیس اداره ی آموزش فکر کرده درست نیست یک دختر پدر و مادر دارو با تربیت با یک دختر پرورشگاهی هم اتاق باشد.میبینید،گاهی یتیم بودن هم مزایایی دارد!
اتاق من در گوشه ی شمال غربی است و دو پنجره و یک چشم انداز دارد.وقتی آدم هجده سال با بیست نفر دیگر در یک سالن خوابیده باشد تنها بودن خیلی کیف دارد.این اولین باری است که من مجبور شدم با جروشا ابوت آشنا شوم.فکر کنم دارد ازش خوشم می آید.شما چطور؟
سه شنبه
دارند تیم بسکتبال سال اول را راه می اندازند شاید من هم انتخاب شوم.من ریزه میزه ام ولی در عوض خیلی تند و تیز و قوی و محکم هستم و وقتی دیگران بالا میپرند من از زیر پاهایشان میروم و توپ را می قاپم!
عصرها تمرین در زمین ورزش که اطرافش را درخت های زرد و قرمز گرفته و بوی برگ هایی که میسوزد همه جارا برداشته و صدای خنده و داد فریاد بچه ها می آید،خیلی کیف دارد.اینها خوشبخت ترین دخترهایی هستند که من تا حالا دیده ام و من از همه ی آنها خوشبخت ترم.
میخواستم نامه ای طولانی بنویسم و همه چیزهایی که دارم یاد میگیرم به شما بگویم(خانم لیپت میگفت شما میل دارید بدانید)ولی زنگ را زدند و تا ده دقیقه دیگر من باید لباس ورزش بپوشم و در زمین باشم.دعا نمیکنید من در تیم بسکتبال انتخاب شوم؟
ارادتمند همیشگی شما،جروشا ابوت
بعد التحریر(ساعت 9 شب):الان سال مک براید سرش را کرد توی اتاق من و گفت:آنقدر دلم برای خانه مان تنگ شده که دارم دق میکنم.تو چطور؟
لبخندی زدم و گفتم من نه.فکر کنم بتوانم تحمل کنم.دلتنگی برای خانه از آن بیماری هایی است که حداقل من در برابر آن مصونیت دارم!چون تا حالا نشنیده ام کسی دلش برای پرورشگاه تنگ بشود.شما چطور،شنیده اید؟

10اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز،
اسم میکل آنژ به گوشتان آشناست؟
او نقاش مشهوری بوده که در قرون وسطی در ایتالیا زندگی میکرده.همه ی دانشجویان انگار موقع درس ادبیات انگلیسی اورا میشناختند و چون من فکر میکردم او فرشته مقرب خداست همه ی کلاس به من خندیدند. به نظر هم همین می آید نه؟
عیب دانشکده این است که همه توقع دارند خیلی از چیزهایی را که یاد نگرفته ای بدانی.این جور مواقع اعصاب آدم خیلی خرد میشود. ولی الان دیگر وقتی که دخترها راجع به موضوعی صحبت میکنند که من نمیدانم همان جور ساکت میمانم و بعدش در دانشنامه پیدایش میکنم و یاد میگرم.
روز اول اشتباه ناجوری کردم.یک نفر اسمی از موریس مترلینگ بود و من پرسیدم:از دخترهای سال اول است؟و بعد فوری این شوخی در تمام دانشکده پیچید.اما درهرحال الان من هم مثل دیگران،دانشجوی باهوشی هستم و حتی از بعضی ها باهوش ترم!
میخواهید بدانید چه اسباب اثاثیه ای در اتاقم چیده ام؟ترکیبی از رنگ های زرد و قهوه ای.رنگ اتاقم ملایم است و من پرده کتان و بالش ها،میز چوبی ماغون(دست دوم است،سه دلار خریدم)و صندلی از چوب راتان اتاقم را همه زرد رنگ خریده ام.یک قالیچه قهوه ای هم خریده ام که وسطش یک لک جوهر دارد ولی صندلی را طوری رویش میگذارم که معلوم نشود.
پنجره ها خیلی بالاست و از پای پنجره نمیشود به طور عادی بیرون را دید.سالی مک براید به من کمک کرد تا این اثاثیه رااز حراجی دانشجویان سال آخر بخرم.سالی در خانواده بزرگ شده و از مبل و اثاث سردر می آورد.شما نمیدانید خرید کردن و پنج دلاری دادن و بقیه را پس گرفتن چه کیفی برای من داشت.برای اینکه من هیچوقت بیشتر از چند سنت پول نداشته ام.آه بابا جونم!مطمئن باشید من قدر این ماهانه را خوب میدانم.
کنار سالی،واقعا به آدم خوش میگذرد،اما جولیا راتلج پندلتون کاملا برعکس است.عجیب است؛چه قدر این رئیس اداره آموزش در انتخاب هم اتاق ها کج سلیقه است.سالی با مزه است و شوخی میکند.اما جولیا از همه چیز حوصله اش سرمیرود و هیچوقت سعی نمیکند کمی خوب و دوست داشتنی باشد.در حقیقت معتقد است همین قدر که آدم از خاندان پندلتون است بدون چون و چرا به بهشت میرود.انگار من و جولیا به دنیا آمده ایم تا دشمن همدیگر باشیم.
لابد حالا با بیتابی منتظرید ببینید من دارم چه چیزهایی یاد میگیرم:
1-لاتین:جنگ دوم رومی ها و کارتاژ.هانیبال و قوایش دیشب در کنار رودخانه ی ترازیمنوس اردو زدند.آنها سرراه رومی ها کمین میکنند و صبح نبرد آغاز میشود؛رومی ها در حال عقب نشینی.
2-فرانسه:24 صفحه از سه تفنگ دار،صرف سوم افعال بی قاعده.
3-هندسه:استوانه ها تمام شده اند و به مخروط ها رسیده ایم.
4-انگلیسی:انشا.سبک نگارش من از نظر وضوح و اختصار روز به روز دارد بهتر میشود.
5-اعضا شناسی:به بخش دستگاه گوارش رسیده ایم.درس بعدی کیسه ی صفرا و لوزالمعده است.
دوستدار شما و فراگیر علم و دانش،جروشا ابوت
بعدالتحریر:باباجون امیدوارم هیچوقت لب به مشروب نزنید.الکل دشمن کبد است.
چهارشنبه
بابا لنگ دراز عزیز
من اسمم را عوض کرده ام.
البته در دفتر هنوز اسمم همان جروشاست ولی همه مرا جودی صدا میکنند.خیلی بد است که آدم نتواند غیر از یک اسم خودمانی اسمی روی خودش بگذارد نه؟البته من هنوز نتوانسته ام بااسم جودی کنار بیایم. فردی پرکینز قبل از اینکه حرف زدن را درست یاد بگیرد مرا به این اسم صدا میزد.کاش خانم لیپت در انتخاب اسم بچه ها یک کم بیشتر سلیقه به خرج میداد. انگار نام های خانوادگی را از روی دفتر تلفن برداشته،فامیلی ابوت در صفحه اول دفتر تلفن است.نام های کوچک را هم از هرجایی میتوانسته بردارد.لابد نام جروشا را از روی سنگ قبر برداشته!من همیشه از این اسم متنفر بوده ام ولی از جودی بدم نمی آید،بامزه است.اما جودی اسم دختر دیگری است نه من،اسم یک دختر شیرین،چشم آبی و عزیز دردانه و لوس خانواده است که در زندگی غمی نداشته.جالب نیست آدم این جوری باشد؟من هرعیبی داشته باشم حداقل کسی نمیتواند بگوید که خانواده ام مرا لوس بار آورده!ولی خیلی خوشم می آید که وانمود کنم همچین دختری هستم.برای همین خواهش میکنم از این به بعد به من بگویید جودی.
میخواهید یک چیزی برایتان بگویم؟من سه جفت دستکش بچگانه خریده ام.البته قبلا هم دستکش های بچگانه ای که فقط دوتا جای انگشت دارد از درخت کریسمس به عنوان عیدی گیرم آمده اما هیچوقت دستکش های حسابی با جای پنج انگشت نداشته ام.حالا هربار دائم آن رااز کشوی میزم در می آورم و دستم میکنم.فقط این جوری میتوانم جلوی خودم را بگیرم تا آنها را سرکلاس دستم نکنم.(زنگ شام را زدند.خداحافظ)
جمعه
بابا جون معلم انگلیسی به من گفت که آخرین نوشته من عالی و سرشار از نوآوری بوده.باور کنید.این عین حرف های اوست.نظرتان چیه؟با توجه به چیزهایی که من در این هجده سال یاد گرفته ام انگار این غیر ممکن است نه؟هدف پرورشگاه جان گریر(همانطور که خودتان میدانید و از صمیم قلب با آن موافق هستید)همیشه این است که 97 یتیم را تبدیل به 97 قلو کودک مثل هم بکند.
استعداد عجیب هنری من از وقتی رشد کرد که درهمان سنین پایین شروع کردم به کشیدن عکس خانم لیپت با گچ روی در انبار هیزم.
امیدوارم از این که از خانه ی دوارن کودکی ام ایراد میگرم ناراحت نشوید.اما خوب شما دستتان باز است.اگر من بیش از حد گستاخی کنم میتوانید فوری جلوی چک ماهانه ام را بگیرید.البته گفتن این حرف خوب نیست ولی نباید از یک همچین دختری توقع ادب داشته باشید.چون بالاخره پرورشگاه بچه های سرراهی که مثل دبیرستان دخترخانم های با ادب نیست.
بابا جون.آن قدر که شوخی های بچه های دانشکده برای من سخت است درس هایش مشکل نیست.بیشتر وقتها من نمیفهمم دخترها دارند چه میگویند.شوخی هایشان انگار مربوط به گذشته است که همه جز من میفهمند.احساس میکنم که در این عالم بیگانه هستم و زبان مردم را نمیفهمم.از اینموضوع واقعا احساس بدبختی میکنم.همیشه توی زندگی ام همین احساس را داشتم.در دبیرستان هم که بودم بچه ها دسته دسته دور هم جمع میشدند و فقط به من نگاه میکردند.همه میدانستند که من آدم عجیب غریبی هستم و با آنها فرق دارم.حس میکردم روی پیشانی ام نوشته پرورشگاه جان گریر.و بعد بعضی از آن خیرخواهاشان سعی میکردند بیایند و مودبانه با من صحبت کنند.اما من از همه شان بیزار بودم،وبیشتر از همه از آن خیرخواهاشان.
این جا کسی نمیداند که من در پرورشگاه بزرگ شده ام.به سالی مک براید گفتم که پدر و مادرم فوت کرده اند ویک پیرمرد محترم و مهربان مرا به دانشکده فرستاده،و فعلا هم حقیقت محض را گفته ام.دوست ندارم فکر کنید من آدم بزدلی هستم ولی خیلی دلم میخواهد مثل دخترهای دیگر باشم ولی خاطره ی پرورشگاه جان گریر که سایه ی ترسناکش روی دوران کودکی من است،فرق بزرگ بین و من و آن هاست.اگر بتوانم به این خاطره پشت کنم و آن را از سر بیرون کنم شاید بتوانم مثل دخترهای خوب دیگر بشوم.چون فکر نمیکنم که تفاوت واقعی و ذاتی من و آنها وجود داشته باشد،نه؟در هر حال سالی مک براید که مرا دوست دارد!
دوستدار همیشگی شما،جودی ابوت
(جروشای سابق)
صبح شنبه
همین الان این نامه را یک بار دیگر دوباره مرور کردم.به نظرم خیلی غم انگیز آمد.آخر مگر نمیدانید من صبح دوشنبه امتحان دارم و باید هندسه را دوره کنم و سرما خورده ام و همه اش عطسه میکنم؟
یک شنبه
دیروز یادم رفت این نامه را پست کنم.برای همین حالا با عصبانیت پی نوشتی به آن اضافه میکنم. امروز صبح اسقفی برای ما صحبت کرد.حدس میزنید چه گفت؟
(نکته ی بسیار مفیدی که انجیل برایمان بازگو میکند این است که فقرا از این جهت همیشه درکنار ما هستند و به این جهان آمده اند که ما بتوانیم دائم به آنها نیکی کنیم.)
ملاحظه میکنید؟انگار فقراهم نوعی حیوان اهلی مفید هستند.اگر من مثل الان یک خانم حسابی نشده بودم بعد از مراسم عبادت میرفتم و هرچی از دهانم می آمد بارش میکردم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
25 اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز
من الان در تیم بسکتبال هستم و باید بودید و میدید سر شانه ی چپم چه طور کبود شده!به رنگ آبی و قهوه ای سوخته درآمده که رده هایی از نارنجی تویش است.جولیا پندلتون خیلی سعی کرد انتخاب شود ولی نشد.
هورا!هورا!
میبینید بابا چه جنس خرابی دارم؟
دانشکده و غذاهایش را دوست دارم.هفته ای دوبار بستنی به ما میدهند و صبح ها هم اصلا از حریره ی گندم خبری نیست.
شما خواسته بودید من فقط ماهی یک بار برای شما نامه بنویسم،نه؟ اما من هرچند روز یک بار با نامه هایم روحیه تان را عوض کرده ام نه؟ آخر من آن قدر از این همه چیزهای تازه به هیجان آمده ام که باید حرف هایم را با یکی درمیان می گذاشتم.شما هم تنها کسی هستید که من میشناسم. لطفا مرا به خاطر پر شروشور بودنم ببخشید،به زودی آرام میگیرم.اگر نامه های من خسته تان میکند میتوانید آنها را به سطل کاغذهای باطله بیندازید.قول میدهم که تا اواسط نوامبر دیگر نامه ننویسم.
دختر خیلی وراج شما،جودی ابوت


15نوامبر
بابا لنگ دراز عزیز
گوش کنید ببینید امروز چی یاد گرفتم:
مساحت محدب هرم ناقص و منتظم برابر است با نصف حاصل ضرب مجموعه ی محیط قاعده ها در ارتفاع هریک از دو ذوزنقه ی آن.(چی میگه!؟)
البته به نظر درست نمی آید،ولی درست است؛من میتوانم آن را ثابت کنم.من تا حالا چیزی راجع به لباس هایم به شما نگفتم بابا نه؟ شش دست لباس نو وشیک و مخصوص خودم خریده ام.نه اینکه از یک نفر گنده تر از خودم به من رسیده باشد.شاید شما حس نکنید که این موضوع در زندگی یتیم چه اهمیتی دارد.شما این لباس ها را به من داده اید و من خیلی خیلی خیلی از شما متشکرم.تحصیلات نعمت بزرگی است ولی هیچ چیز مثل داشتن شش دست لباس نو نیست.شکر خدا که این لباس ها را خانم پریچارد که عضو مهمان هیئت مدیره است برای من انتخاب کرد نه خانم لیپت.یکی از لباس ها لباس شبی است از ململ صورتی و حریر(وقتی آن را میپوشم خیلی خوشگل میشوم)یک لباس آبی برای کلیسا،یک لباس مخصوص سرغذا از پارچه قرمز که رویش به سبک شرقی ها دست دوزی شده(وقتی آن را میپوشم شبیه کولی ها میشوم)ولباس دیگری از پارچه ی ابریشمی قرمز،یک کت و دامن خاکستری برای بیرون و خیابان و بالاخره یک دست لباس ساده برای سرکلاس.البته این لباس ها برای خانم جولیا راتلج پندلتون خیلی زیاد نیست ولی برای جروشا ابوت محشره!
لابد حالا دارید پیش خودتان فکر میکنید این چه دختر سبک مغز و بی مایه ای است و حیف پول که خرج تحصیل یک دختر بشود نه؟
ولی بابا جون شما هم اگر یک عمر از چیت پیچازی لباس پوشیده بودید متوجه میشدید من چه حالی دارم.تازه وقتی هم که به دبیرستان رفتم وارد دوره ای شدم که حتی بدتر از دوران چیت پیچازی یعنی دوره ی لباس های صدقه ای بود.نمیتوانید حس کنید که با چه ترس و لرزی با لباس های صدقه ای به مدرسه میرفتم.همه اش فکر میکردم حتما درکلاس مرا کنار دختری مینشانند که لباسم قبلا مال او بوده و او قضیه را در گوشی و با هرهر وکرکر خنده به دیگران میگوید.اگر تمام عمر جوراب ابریشمی بپوشم فکر نکنم اثر جای زخمی که روی قلبم است محو شود.
ج.ابوت
بعد التحریر:میدانم که نباید از شما توقع داشته باشم و به من تذکر داده اند که نباید با سوال هایم اذیت تان کنم،ولی بابا جون فقط یک بار. میخواستم بدانم شما خیلی پیرید یا فقط کمی پیر هستید؟سرتان تاس است،یا فقط کمی تاس است؟آخر خیلی سخته که آدم راجع به شما هم مثل قضایای هندسه انتزاعی فکر کند!مفروض است مرد ثروتمندی که از دخترها متنفر است ولی به دختر پررویی خیلی کمک کرده است.پیدا کنید قیافه او را؟
لطفا جواب دهید

19 دسامبر
بابا لنگ دراز عزیز
شما جواب سوال مرا ندادید در صورتی که خیلی هم مهم بود.
شما تاس هستید؟
من عکستان را دقیقا آن طور که به نظر میرسید با موفقیت تمام طراحی کردم تا رسیدم به سرتان،آن وقت بود که گیر کردم.نمیدانم موهای شما سفید است یا سیاه یا جوگندمی یا شاید هم اصلا هیچ کدام.
اما مشکلم این است که آیا باید برایش یک کم مو بگذارم یا نه؟
دوست دارید بدانید چم هایتان چه رنگی است؟خاکستری است و ابروهای تان سیخ و مثل سایبان است و دهانتان هم یک خط صاف که گوشه هایش به پایین کشیده شده است.
دیدید که میدانم!شما پیرمردی شیک پوش و بداخلاق هستید.
(زنگ کلیسا را زدند)
ساعت 5/9 شب
من یک قرار سفت و سخت با خودم گذاشته ام:اینکه هرچقدر هم که درس خواندنی داشته باشم هیچ وقت هیچ وقت شبها درس نخوانم و در عوض کتاب های معمولی بخوانم.همانطور که میدانید این کار خیلی لازم است.چون من 18 سال را با ذهنی خالی پشت سرگذاشته ام.بابا جون نمیدانید ذهنم چه ژرفنای جهل عمیقی است.تمام چیزهایی که دخترهایی که با خانواده ی درست و حسابی و خانه و زندگی و دوست و کتابخانه و با علاقه یادگرفته اند،حتی به گوش من هم نخورده.مثلا من هیچ وقت دیوید کاپرفیلد یا ایوانهو یا ریش آبی یا سیندرلا یا رابینسون کروزو یا جین ایر یا آلیس در سرزمین عجابت یا یک کلمه از آثار رودیارد کیپلینگ را نخوانده ام.نمیدانستم ر.ل.اس مخفف رابرت لویی استیونسن است،یا اینکه جورج الیوت زن بوده.من تاحالا عکس مونالیزا را ندیده ام و(باور کنید راست میگویم)اصلا اسم شرلوک هومز را نشنیده بودم. و حالا همه ی اینها را به اضافه ی خیلی چیزهای دیگر میدانم.با همه ی اینها لابد حس میکنید چه قدر من باید تلاش کنم تا به دیگران برسم.ولی خیلی کیف دارد که تمام روز منتظر شوم تا شب شود وبعد یک نوشته ی "مزاحم نشوید" پشت در بچسبانم و لباس خانه ی قرمز و شیکم را با دمپایی های خزدارم بپوشم و تمام بالش ها را پشت سرم روی کاناپه بگذارم و چراغ برنجی دانشکده را دم دستم روشن کنم و بخوانم و بخوانم و بخوانم.یک کتاب کافی نیست.من هم زمان چهارتا کتاب میخوانم.همین الان دارم اشعار تنیسون،بازار خودنمایی،قصه های ساده کیپلینگ و (تو را خدا نخندید) زنان کوچک را میخوانم.من فهمیده ام که تنها دختری در دانشکده هستم که زنان کوچک را نخوانده و هرچندکه تا حالا به کسی نگفته ام.ماه پیش یواشکی رفتم و با پول ماهانه ام یک دلارو دوازده سنت دادم و این کتاب را خریدم.
زنگ ساعت 10 را زدند.
شنبه
آقا!این جانب افتخار دارد که کشفیات جدید خود را در زمینه هندسه به عرضتان برساند.جمعه ی گذشته به تحقیق خود درباره ی متوازی السطوح خاتمه دادیم و به منشورهای ناقص پرداختیم.البته فهمیدیم که را ناهموار و سربالایی است.


یکشنبه
تعطیلات کریسمس هفته آینده شروع میشود و چمدان ها بسته شده.آن قدر چمدان در راهرو چیده اند که به زور میشود از لای شان رد شد. آن قدر همه هیجان زده اند که درس فراموش شده.یک دختر دیگر سال اولی اهل تگزاس هم به جز من تعطیلات را در دانشکده می ماند و ما باهم قرار گذاشته ایم به پیاده روی های طولانی برویم و اگر یخی باقی مانده باشد اسکیت بازی یاد بگیریم.بعدش هم قرار است یک عالم کتاب بخوانیم.
خداحافظ بابا جون.خدا کند شما هم مثل من شاد باشید.
دوستدار همیشگی شما،جودی
بعدالتحریر:یادتان نرود به سوال من جواب بدهید.اگر نمیخواهید به خودتان زحمت بدهید و چیزی بنویسید به منشی تان دستور بدهید که یک تلگراف به من بزند.میتواند فقط بنویسد:
سر آقای اسمیت تاس است.
یا
سرآقای اسمیت تاس نیست.
یا
موهای آقای اسمیت سفید است.
ضمنا میتوانید 25 سنت پول تلگراف رااز پول ماهانه ی من کم کنید.
خداحافظ تا ژانویه،کریسمس تان هم مبارک!
اواخر تعطیلات کریسمس(تاریخ صحیح را نمیدانم)
بابا لنگ دراز عزیز!
دارد برف میبارد.شما کجا هستید؟دنیایی که من از پنجره ی ساختمان برج مان میبینم پوشیده از برف است و ازآسمان دانه های برف به اندازه ی پف فیل می آید.عصر است.آفتاب تازه دارد با رنگ زرد و سردش پشت تپه های سردتر و بنفش غروب میکند.من روی درگاه پنجره اتاقم نشسته ام و از آخرین روشنی روز استفاده میکنم تا برای شما نامه بنویسم.
پنج سکه ی طلای تان مرا غافلگیر کرد.من عادت نکرده ام از کسی هدیه ی کریسمس بگیرم.شما تا حالا خیلی چیزها به من داده اید! در واقع هرچه دارم از شماست.احساس میکنم لیاقت هدیه های بیشتری را ندارم،با این حال خوشحال شدم.میخواهید بدانید با پولم چه خریدم؟
1.یک ساعت مچی نقره که توی جعبه چرمی بود تا به مچم ببندم و به موقع سرکلاس بروم.
2.یک جلد از اشعار ماتیو آرنولد.
3.یک کیسه آب گرم.
4.یک پتوی گرم مسافرتی(اتاقم سرد است)
5. 500 برگ کاغذ کاهی برای چرک نویس(میخواهم به زودی کار نویسندگی را شروع کنم.)
6.یک جلد فرهنگ مترادف ها(برای زیاد کردن گنجینه واژگان نویسنده)
7.(آخری را خیلی دوست ندارم بگویم ولی میگویم)یک جفت جوراب ابریشمی.
اگر میخواهید علتش را بدانید باید بگویم یک چیز پیش پاافتاده باعث شد من جوراب ابریشمی بخرم.جولیا پندلتون شب ها به اتاق من می آید که باهم هندسه بخوانیم.روی کاناپه می نشیند و جوراب ابریشمی پایش میکند و پاهایش را روی هم می اندازد.اما صبر کنید!به محض اینکه جولیا از تعطیلات برگردد جوراب های ابریشمی ام را می پوشم و به اتاقش می روم و روی کاناپه اش مینشینم.می بینید بابا جون چه موجود بدبختی هستم؟ولی حداقل صاف و ساده ام.شما هم لابد سابقه ی مرا در پرورشگاه می دانید که آدم بی عیب و نقصی نیستم،نه؟
خلاصه(معلم انگلیسی مان سرکلاس هربار جمله اش را با این کلمه شروع میکند)که از این هفت هدیه بسیار ممنونم.من دارم وانمود میکنم که این ها از طرف خانواده ام در یک جعبه پستی از کالیفرنیا برایم رسیده.ساعت را پدرم،پتوی سفری را مادرم،کیسه آب گرم را مادربزرگ-که همیشه نگران است مبادا در این هوا سرما بخورم-و کاغذهای کاهی را برادر کوچکم هاری فرستاده.خواهرم ایزابل هم جوراب های ابریشمی،خاله سوزان هم اشعار ماتیو آرنولدو عمو هاری (که اسمش را روی برادر کوچکم گذاشته اند)هم فرهنگ لغات را فرستاده است.البته او میخواست شکلات بفرستد اما من اصرار کردم به جایش این فرهنگ مترادف ها را بفرستد.
شماکه مخالف نیستید نقش همه ی خانواده مرا یکجا بازی کنید،هستید؟
حالا میخواهید از تعطیلاتم برایتان بگویم یا فقط به تحصیلات و این جور چیزهای من علاقه دارید؟
اسم دختر تگزاسی لئونورا فنتون است(تقریبا به همان مضحکی اسم جروشا ابوت است،نه؟)من دوستش دارم ولی نه به اندازه سالی مک براید.من هیچکس را به اندازه سالی دوست ندارم،البته غیر از شما.من باید همیشه شما را بیش از همه دوست داشته باشم،چون شما یک نفره جای همه خانواده من هستید.من و لئونورا و دو دختر سال دومی هر روز که هوا خوب بود دامن و ژاکت بافتنی می پوشیدیم و کلاه سرمان میگذاشتیم و چوب به دست سرتاسر این حوالی و دهکده را قدم زنان میگشتیم.یک دفعه هم چهار مایل رفتیم تا شهر و به رستورانی که دخترهای دانشکده غذا میخورند رفتیم،و لابستر کباب شده(35 سنت)و دسر کیک با آرد گندم سیاه و شیره ی افرا(15 سنت)خوردیم. مقوی و ارزان.
خیلی چسبید!مخصوصا به من،چون زمین تا آسمان با غذاهای پرورشگاه فرق داشت.هروقت که از محوطه ی داشنکده بیرون میروم احساس میکنم محکوم فراری هستم.یک دفعه بدون اینکه متوجه شوم شروع کردم برای دیگران احساساستم را بیان کردن.ولی گربه هنوز از کیسه درنیامده بود که دمش را گرفتم و دوباره برش گرداندم توی کیسه.خیلی برایم مشکل است چیزهایی را که توی دلم است به کسی نگویم.من ذاتا اهل درد دلم و اگر شما را نداشتم تا حرف هایم را باهاش درمیان بگذارم دق میکردم.
جمعه قبل در ساختمان فرگوسن هال جشن شیرینی پزان داشتیم.همه مان روی هم رفته از دختران سال اول و دوم گرفته تا سال سوم و چهارم،بیست و دو نفر بودیم.
آشپزخانه ی آنجا بزرگ است و ظروف مسی و قابلمه و کتری،ردیف روی دیوار سنگی آویزان است.در ساختمان فرگوسن هال 400 دختر زندگی میکنند.سرآشپز آن جا که کلاه و پیش بند سفید داشت بیست و دو دست پیش بند و کلاه نمیدانم از کجا،برای ما آورد و ما آنها را پوشیدیم و شدیم عین آشپزها.
گرچه من شیرینی بهتر از آن هم دیده ام ولی خیلی خوش گذشت.وقتی بالاخره کار تمام شد و سرتا پایمان و در و دستگیره همه چسب چسبو شد،آن وقت با همان کلاه و پیشبند آشپزی صفی تشکیل دادیم و درحالی که هرکدام قاشق یا چنگال بزرگ یا ماهیتابه به دست داشتیم در راهروهای خالی به طرف سالن اداری که تعدادی از استادها شب آرامی را در آن می گذراندند رژه رفتیم.بعد درحالی که سرودهای دانشکده را برایشان میخواندیم شیرینی به آنها تعارف کردیم.آنها هم مودبانه ولی با شک و تردید برمیداشتند.
خب میبینید بابا جون چه قدر من دارم در تحصیل پیشرفت میکنم؟
فکر نمیکنید باید به جای نویسنده نقاش بشوم؟
دو روز دیگر تعطیلات تمام میشود و من از اینکه دخترها را میبینم خوشحالم.برجی که در آن هستم کمی سوت و کور است.وقتی در ساختمانی که برای 400 نفر ساخته شده 9 نفر زندگی کنند معلوم است که جا برای آن 9 نفر کمی گل و گشاد است.
نامه یازده صفحه شد.بیچاره بابا،حتما خیلی خسته شدید!اولش میخواستم فقط یک یادداشت تشکر آمیز مختصر بنویسم ولی وقتی شروع کردم انگار دیگر قلمم خودش پیش رفت.
خداحافظ.از اینکه به یاد من هستید ممنونم.من باید خیلی خوشحال باشم ولی ابر کوچک و ترسناکی افق را تیره کرده است:امتحان های فوریه در راه است.
فدای شما،جودی
بعدالتحریر:شاید صحیح نباشد که من بنویسم فدای شما.اگر اینجوری است معذرت میخواهم.ولی آخر من باید یک نفر را دوست داشته باشم و باید بین شما و خانم لیپت فقط یکی را انتخاب کنم،برای همین بابا جون عزیزم می بینید که باید تحمل کنید،چون من نمیتوانم خانم لیپت را دوست داشته باشم.


شب
بابا لنگ دراز عزیز
باید بودید و میدید چه جوری همه ی دانشکده دارند درس میخوانند.همه انگار فراموش کرده ایم که اصلا تعطیلاتی داشته ایم.در چهار روز گذشته من پنجاه و هفت فعل بی قاعده را در مغزم فرو کرده ام،فقط خداکند تا موقع امتحان ها توی مغزم بماند.بعضی از دخترها بعد از امتحان کتاب های درسی خود را می فروشند ولی من میخواهم کتاب هایم را نگه دارم و بعد از اینکه فارق التحصیل شدم همه ی سوادم را در یک ردیف قفسه ی کتابخانه ام بچینم تا وقتی لازم شد چیزی را مفصل تر بدانم فوری به آنها مراجعه کنم.اینطوری آدم راحت تر و دقیق تر معلوماتش را حفظ میکند تا اینکه بخواهد به ذهنش بسپرد.
جولیا پندلتون برای سرزدن به من به اتاقم آمد و یک ساعت تمام ماند.صحبت را از خانواده شروع کرد و من هر چه کردم نتوانستم حرفش را قطع کنم.میخواست بداند اسم دوران دختری مادرم چه بود.تو را خدا تا حالا دیدید یک نفر همچین سوال بی جایی از یک بچه ی سر راهی پرورشگاه بکند؟آن قدر شهامت نداشتم که بگویم نمیدانم.برای همین با بدبختی اولین اسمی را که به ذهنم آمد گفتم و این اسم مونتگومری بود.آن وقت جولیا می خواست بداند که من از مونتگومری های ماساچوستم یا مونتگومری های ویرجینیا؟
مادر جولیا از راترفوردهاست.خانواده اش با کشتی آمده اند آمریکا و با هانری هشتم قرابت سببی داشتند.از طرف پدری هم نسبت شانبه قبل تر از حضرت آدم میرسد.خلاصه سربلند ترین شاخه های شجر نامه ی خانواده ی او به میمونی از عالی ترین نژادها میرسد که موی بسیار لطیف و دم بسیار درازی دارد.
من میخواستم امشب نامه ی شاد و خوب و مفرحی برای تان بنویسم ولی خیلی خواب آلود و نگرانم.سال اولی ها بخت خوشی ندارند.
دوستدار شما جودی ابوت،که در حال امتحان دادن است
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
فصـــــــــــــــل دوم


یک شنبه
بابا لنگ دراز عزیز
خبر خیلی بد بد بد بدی برای تان دارم ولی نامه را با آن شروع نمیکنم.بهتر است اول کمی روحیه تان را عوض کنم.جروشا ابوت نویسندگی را شروع کرده است.شعر او با عنوان از بالای برج من در ماه فوریه در صفحه اول مجله ی ماهانه ی دانشکده چاپ می شود و این برای یک دانشجوی سال اول افتخار بزرگی است.دیشب وقتی از کلیسا خارج میشدیم استاد زبان انگیلسی مرا نگه داشت و گفت که غیر از سطر ششم شعر جذابی است.برای همین من یک نسخه از آن را برای شما میفرستم که اگر دوست داشتید بخوانید.
بگذارید ببینم میتوانم چیز جالب دیگری پیداکنم،آهان،آره!من دارم اسکیت یاد میگیرم و میتوانم تقریبا خودم تنهایی به نرمی رو بخ سر بخورم.بعدش هم یاد گرفته ام که چطور از سقف سالن ورزش از طناب سر بخورم پایین.یا میتوانم از روی مانع20/1 متری بپرم و امیدوارمبه زودی رکوردم را به یک و نیم متر برسانم.
امروز صبح اسقف الاباما موعظه ای کرد که آدم را می برد توی فکر.گفت:در مورد دیگران همان قضاوتی را نکن که نمیخواهی دیگران در باره ات بکنند.(همون حدیث امام علی هرچه را خود نمی پسندی برای دیگران هم مپسند!!)منظورش لزوم چشم پوشی از عیب دیگران بود و اینکه نباید با فضاوت بی رحمانه درباره دیگران توی ذوق شان زد.کاش خودتان هم حرف هایش را میشنیدید.
امروز آفتابی ترین و خیره کننده ترین بعد از ظهر یک روز زمستانی است،قندیل های یخ آویزان از درخت های صنوبر چکه چکه آب میشوند.تمام دنیا زیر بار سنگین برف خم شده است ولی من دام زیر بار غم خم میشوم.
حالا دیگر وقتش است که آن خبر را بدهم-شجاع باش جودی!هر جوری شده باید بگویی-مطمئن باشم که سرحال هستید؟من در درس های ریاضیات و نثر لاتین مردود شدم و دارم آنها را میخوانم تا ماه بعد دوباره امتحان بدهم.متاسفم از این که دلسرد شدید وگرنه اصلا این موضوع برای من مهم نیست چون من خیلی چیزها یاد گرفته ام که حتی جزو درس ها نبوده.من هفده رمان و کلی شعر خوانده ام،رمان هایی که خواندشان واجب است مثل بازار خودنمایی،ریچارد فورل،آلیس در سرزمین عجایب.هم چینین جستار های امرسون،زندگی اسکات نوشته لاکهارت،جلد اول امپراطوری رم نوشته ی گیبون،و نصف کتاب زندگی بن ونوتو چلینی.به نظرتان آدم جالبی نبوده؟چلینی عادت داشته قبل از صبحانه گشتی بزند و همینطوری یکی را بکشد.
میبینید بابا جون،اگر من تنها به درس لاتین میچسبیدم الان این قدر باسواد نبودم.اگر قول بدهم که دیگر در درسی رد نشوم آیا این بار مرا می بخشید؟
شرمنده ی شما،جودی

بابا لنگ دراز عزیز
این یک نامه ی اضافی در وسط ماه است که مینویسم،برای اینکه خیلی احساس تنهایی میکنم.هوا بدجوری توفانی است.چراغ های محوطه ی دانشکده همه خاموش است ولی من قهوه ی خیلی غلیظی خورده ام و خوابم نمی برد.امشب شام چند نفر مهمان داشتم که عبارت بودند از سالی،جولیا و لئونورا فنتون.شام هم ماهی ساردین،مافین برشته(کیک یزدی خودمونه فقط درشت تره)،سالاد،باسلق و قهوه داشتیم.جولیا گفت خیلی خوش گذشت ولی سالی ماند و کمک کرد بشقاب ها را شستیم.
امشب میتوانستم چند ساعتی لاتین بخوانم ولی شک نباید کرد که من در یاد گرفتن لاتین خیلی خنگم.
میشود خواهش کنم فقط برای مدتی نقش مادربزرگ مرا بازی کنید؟سالی یک مادر بزرگ دارد،جولیا و لئونورا هم هرکدام دوتا دارند و امشب همه اش مادربزرگ هایشان را مقایسه می کردند.هیچ چیز برای من بهتر از داشتن مادربزرگ نیست.برای همین اگر مخالفتی ندارید دیروز که رفته بودم شهر یک کلاه توری تاز دیدم که با روبان بنفش تزئین شده بود برای همین میخواهم برای هشتاد و سومین سال تولدتان آن را به شما هدیه کنم.
اخبار ماهانه
این زنگ ساعت برج کلیسا بود که ساعت 12 را اعلامکرد.فکر کنم بالاخره خوابم می آید.
شب بخیر مادربزرگ جان.از صمیم قلب دوستتان دارم.
جودی
پانزدهم مارس
ب.ل.د عزیز
من دارم طرز نگارش نثر لاتین را یاد میگیرم.من داشتم آن را یاد میگرفتم.من در حال یاد گرفتن آن خواهم بود.من مایل خواهم بود که در حال یادگرفتن آن باشم.امتحان تجدیدی من زنگ هفتم روز سه شنبه است و من میخواهم یا قبول بشوم یا تکه تکه.برای همین نامه بعدی من از جودی درسته و خوش و بی عیب و نقص است یا از تکه پاره هایش.وقتی امتحان تمام شد یک نامه ی درست و حسابی می نویسم ولی امشب شدیدا گرفتار وجه مفعول عنه کامل هستم.
با عجله ی زیاد،دوستدار شما،ج.ا
26 مارس
آقای ب.ل.د اسمیت
آقا!شما هرگز به سوال های من جواب نمیدهید.کم ترین علاقه ای به کارهای من نشان نمیدهید.شاید شما سنگدل ترین عضو هیئت امنای پرورشگاه باشید و علت اینکه تعلیم و تربیت مرا به عهده گرفته اید نه برای این است که من یک ذره هم برای شما اهمیت دارم،بلکه به خاطر انجام وظیفه است.من کوچک ترین چیزی راجع به شما نمیدانم.حتی اسم شما را هم نمیدانم.نامه نوشتن به یک چیز واقعا خسته کننده است.مطمئنم شما نامه های مرا بدون اینکه بخوانید داخل سطل زباله می اندازید.از این روز به بعد من فقط راجع به درسم مینویسم.
امتحان های تجدیدی هندسه و لاتین من هفته ی گذشته برگزار شد.در هر دو قبول شدم و دیگر نگرانی ای ندارم.
ارادتمند واقعی شما،جروشا ابوت
دوم آوریل
بابا لنگ دراز عزیز
من واقعا یک دیو هستم.
لطفا نامه ی مزخرف هفته ی گذشته ی مرا فراموش کنید.شبی که آن را نوشتم خیلی احساس دلتنگی و بدبختی می کردم و گلویم درد میکرد.نمی داتستم که دارم به ورم لوزه و آنفولانزا و خیلی مرض های دیگر مبتلا میشوم.شش روز است که در بهداری بستری هستم و این اولین باری است که که فلم و کاغذ به من داده و اجازه داده اند بلند شوم روی تخت بنشینم.آهر سرپرستار اینجا خیلی امر ونهس میکند.با وجود این در تمام این مدت توی فکر آن نامه بودم و تا شما مرا نبخشید خوب نمیشوم.عکسم را با گلوی بسته کشیده ام.دلتان برایم نمی سوزد؟
غدی زیر تارهای صوتی ام ورم کرده.تمام سال هم من اعضا میخواندم اما در این درس اصلا یک کلمه هم راجع به این غده ها نشنیدم.واقعا تحصیل چه کار بی خودی است!
دیگر نمیتوانم نامه بنویسم.وقتی بلند میشوم و زیاد روی تخت می نشینم شروع میکنم به لرزیدن.باز هم خواهش میکنم برایآن نمک نشناسی و بی ادبی مرا ببخشید.مرا بد بار آورده اند.
دوستدار شما،جودی ابوت
از بهداری،چهارم آوریل
بابا لنگ دراز عزیز
دیشب نزدیک غروب در حالی که در رختخواب نشسته بودم و از پنجره به باران نگاه میکردم و از زندگی در این دانشکده ی بزرگ بدجوری خسته شده بودم،پرستار با جعبه ی سفید درازی پر از زیباترین غنچه گل های صورتی رز که اسم من روی آن نوشته شده بود وارد شد.تازه بهتر از گل ها،کارتی بود که رویش با خط بامزه و حروف ریز کج و سربالا(اما خیلی با کلاس) پیام خیلی مودبانه ای نوشته شده بود.ممنون بابا جون،یک دنیا تشکر.این گلها اوین هدیه ای است که من در عمرم دریافت کرده ام.اگر میخواهید بدانید که من ئاقعا چه قدر بچه ام،باید بگویم که دراز کشیدم و از خوشحالی زیاد زدم زیر گریه.
حالا که مطمئن شدم نامه های مرا میخوانید،نامه هایم را جالب تر مینویسم تا ارزشش را داشته باشد دورشان روبان قرمز ببندید و درگاوصندوق نگه دارید ولی خواهش میکنم آن نامه ی مزخرف را از گاوصندوق دربیاورید و بسوزانید.
اصلا دوست ندارم فکر کنم که شما آن را خوانده اید.
از این که یک دانشجوی سال اولی بیمار،بدعنق و بیچاره را خوشحال کردید ممنونم.لابد شما اعضای خانواده و دوستان مهربان زیادی دارید و نمی توانید حس کنید تنهایی یعنی چه.ولی من خوب میفهمم.
خداحافظ.قول میدهم دیگر این قدر مزخرف نباشم.برای اینکه حالا دیگر میدانم که شما یک انسان واقعی هستید.همینطور قول میدهم شما را با سوال هایم عذاب ندهم.
هنوز از دخترها متنفرید؟
ارادتمند همیشگی شما،جودی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
دوشنبه زنگ هشتم
بابا لنگ دراز عزیز
خدا کند شما آن عضو هیئت امنا که روی قورباغه نشست نبوده باشید؟میگفتند آن قورباغه زیر هیکل آن آقا بامبی ترکید.برای همین حتما یک عضو چاق تر هیئت امنا بوده.
یادتان می آید در پرورشگاه جان گریر نزدیک پنجره های رخت شوی خانه حفره هایی بود که رویشان را با نرده های مشبک گرفته بودند؟هر سال بهار که فصل قورباغه های جهنده شروع می شود،تعدادی قورباغه می گرفتیم و توی آن حفره ها نگه می داشتیم گاهی البته آنها بیرون می آمدند و می پریدند توی رخت شوی خانه و روز های رخت شویی جار و جنجال میشد و ما کیف میکردیم.بعدش هم به خاطر این کار حسابی تنبیه می شدیم،ولی با تمام این سخت گیری ها باز هم قورباغه ها را جمع میکردیم. تا اینکه یک روز...نمی خواهم با شرح جز به جز همه چیز حوصله تان را سر ببرم...نمی دانم چطوری شد که یکی از چاق و چله ترین،بزرگ ترین،آبدار ترین قورباغه ها خودش را رساند روی یکی از آن صندلی های چرمی راحتی و بزرگ اتاق هیئت امنا و جلسه ی آن روز بعد از ظهر...ولی حتما خودتان آنجا بودید و بقیه ی اتفاق ها یادتان مانده دیگر؟
حالا که بعد از مدت ها بی طرفانه به گذشته نگاه میکنم میبینم آن تنبیه ها حق مان بود.
نمی دانم چرا دوباره یاد این چیزها افتادم.جز این که بهار است و پیدا شدن سرو کله ی قورباغه ها همیشه اشتیاق قدیمی قورباغه گیری را در من بیدار میکند.تنها چیزی هم که باعث میشود قورباغه جمع نکنم این است که این جا هیچ قانونی نیست که قورباغه جمع کردن را ممنوع کرده باشد.
سه شنبه بعد از مراسم کلیسا
فکر میکنید کتاب مورد علاقه من چه کتابی است؟منظورم همین الان است(برای این که هر سه روز یک بار نظرم عوض میشود)بلندی های ووذرینگ.نویسنده آن امیلی برونته وقتی این رمان را نوشت خیلی جوان بود و از سحن کلیسای هاورث یک قدم هم آن طرف تر نرفته بود.به علاوه در زندگی اش با هیچ مردی آشنا نشده بود.پس چطوری توانست شخصیتی مثل هیت کلیف را خلق کند؟ فکر کنید من هم نمی توانم بنویسم چون خیلی جوانم و از پرورشگاه جان گریر پا بیرون نگذاشته ام اما من در این دنیا همه جور امکانات داشته ام.گاهی وقت ها وحشت میکنم که نکند اصلا استعداد نویسندگی نداشته باشم.اگر من نویسنده ی بزرگی نشوم خیلی از من دلسرد می شوید بابا جون؟در این هوای بهاری که همه چیز واقعا زیبا و سرسبز است و شکوفه داده دلم میخواهد به درس و مشق پشت کنم و به دامن طبیعت فرار کنم.چه قدر دشت و صحرا پر جنب و جوش است!و بهتر است به جای نوشتن رمان ها مثل رمان ها زندگی کنیم.
آی...!!!
این جیغی بود که سالی و جولیا و آن دانشجوی سال آخری را از توی راهرو به اتاق من کشاند.باعثش هم هزار پایی بود به این شکل(یه هزار پا کشیده با یه عالمه پا)و حتی بدتر از این(من که نمیتونم بکشم عکسا رو خودتون تصور کنین)
وقتی داشتم جمله ی آخر نامه را مینوشتم و فکر میکردم بعدش چه بنویسم،هزارپا تلپی از سقف افتاد کنار من و وقتی خواستم خودم را کنار بکشم،دوتا فنجان را از روی میز انداختم.سالی با پشت برس محکم زد روی هزارپا(که اصلا دیگر رغبت نمیکنم با آن موهایم را شانه کنم) ولی فقط سر جلویی اش از بین رفت و عقب درازش رفت زیر گنجه ی لباس و فرار کرد.ساختمان خوابگاه به خاطر قدیمی بودن دیوارهایش که پوشیده از پیچک است پر از هزارپاست.جانور های وحشتناکی هستند.ترجیح میدهم زیر تختم ببر باشد تا هزارپا.
جمعه5/9 شب
چه هچلی!امروز صبح صدای زنگ را نشنیدم.آن قدر عجله داشتم زود آماده شوم که بند کفشم پاره شد و دکمه ی یقه ام کنده شد و افتاد توی گردنم.سر صبحانه دیر رسیدم و ساعت اول هم که روخوانی داشتیم دیر به کلاس رفتم.ضمنا یادم رفت کاغذ جوهر خشک کن ببرم و خودنویسم جوهر پس داد.در کلاس مثلثات هم سر لگاریتم با استاد کمی جرو بحثم شد،بعد که کتاب را نگاه کردم دیدم حق با او بوده.ناهار گوشت آب پز و نان مربایی داشتیم و من از هردو بدم می آید.مزه ی غذاهای پرورشگاه را می داد.پست فقط برایم صورت حساب آورد(اگرچه باید بگویم غیر از این نامه ای بدستم نمی رسد.خانواده ی من اهل نامه نگاری نیستتد.)امروز بعد از ظهر سرکلاس انگیلسی یک تمرین غیر منتظره داشتیم:شعری به ما دادند معنی کنیم.من نمیدانستم شاعر آن شعر کی بوده و معنی اش چیه.وقتی وارد کلاس شدیم استاد گفت از روی تخته رونویسی کنیم و آن را معنی کنیم.وقتی سطر اول را خواندم فکر کردم معنی اش را فهمیده ام ولی وقتی سطر بعدی را خواندم نظرم عوض شد و دیدم معنی اش را نمی فهمم.
بقیه ی کلاس هم وضع شان همین جوری بود.همگی سه ربع با کاغذهای سفید جلوی مان و مغزهای خالی روی صندلی ها نشسته بودیم.درس خواندن واقعا کار خسته کننده ای است!(راست موگه)
اما دردسر های آن روز به اینجا ختم نشد.اتفاق های بدتر هنوز ادامه داشت.
باران گرفت و ما نتوانستیم گلف بازی کنیم و به جایش به سالن ورزش رفتیم.
دختر بغل دستی ام با یک میل باشگاه محکم کوبید به آرنجم.وقتی به خانه رسیدیم دیدم لباس جدید آبی بهاره ای که سفارش داده بودم توی یک جعبه برایم رسیده اما دامنش آن قدر تنگ بود که نمی توانستم بنشینم.جمعه روز نظافت است،خدمتکار تمام نوشته هایم را به هم ریخته بود.ما را بیست دقیقه بیشتر در کلیسا نگه داشتند تا به یک سخنرانی درباره ی زنان گوش کنیم.بعدش به محض اینکه لم دادم و خواستم با خواندن رمان چهره ی یک زن نفس راحتی بکشم دختری به نام آکرلی که صورتی گوشتالو و عین مرده ها دارد و گاهی خنگ می شود و چون اسمش با الف شروع می شود در کلاس لاتین پهلوی من می نشیند(ای کاش خانم لیپت اسم مرا زابریسکی گذاشته بود)آمد بپرسد که درس روز دوشنبه از صفحه ی 69 شروع می شود یا از صفحه ی70 ،و یک ساعت نشست و همین الان رفت.
تا حالا شنیده بودید یکی این همه پشت سر هم بد بیاورد؟ در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد(هرکسی می تواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه ای مصیبت بار رو به رو بشود)بلکه به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود به وجود بیاورم.میخواهم به خود تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی است و من باید تا آن جا که میتوانم ماهرانه و درست بازی کنم.چه در این بازی ببرم و چه ببازم.در هر حال شانه هایم را بالا می اندازم و می خندم.می خواهم همیشه شوخ باشم.باباجون از این به بعد حتی اگر جولیا جوراب ابریشمی بپوشد و یا هزارپا از سقف پایین بیفتد،دیگر هرگز شکایتی از من نخواهید شنید.
ارادتمند همیشگی شما،جودی

فوری جواب دهید.
جناب بابا لنگ دراز
آقای عزیز!نامه ای از خانم لیپت واصل شد.ایشان اظهار امیدواری کرده اند طرز رفتارم بهتر شده و تحصیلاتم پیشرفت کرده باشد.و چون احتمالا من برای تعطیلات تابستان جایی را ندارم اجازه داده اند تا شروع مجدد دانشکده به پرورشگاه برگردم و در مقابل هزینه ی اقامت و خوراکم کار کنم.
من از پرورشگاه جان گریر متنفرم.
ترجیح می دهم بمیرم ولی به آنجا برنگردم.
جروشای بسیار صادق شما


بابا لنگ دراز عزیز
(جودی در کلاس فرانسه است و این نامه را با مخلوطی از جمله های فرانسه و انگیلسی نوشته است)
چون تا حالا در عمرم ییلاق نبوده ام از برگشتن به پرورشگاه جان گریر و ظرف شویی متنفرم.این خطر وجود دارد که اگر دوباره به آن جا برگردم اتفاق ناجوری بیفتد.چون من اعتقادم را به فروتنی سابق از دست داده ام و می ترسم که یک وقت همه ی فنجان ها و نعلبکی های پرورشگاه را خرد و خاکشیر کنم.
مرا به خاطر کوتاهی نامه عفو کنید.اخبار تازه را نمی توانم برای تان بنویسم،چون الان در کلاس فرانسه هستم و استاد می خواهد فوری مرا صدا کند.
صدا کرد!خداحافظ.
دوستدار همیشگی شما،جودی
30 مه
بابا لنگ دراز عزیز
شما تا حالا محوطه ی دانشکده را دیده اید؟(این صنعت تجاهل العارف است.ناراحت نشوید)در ماه مه مثل بهشت می ماند.تمام بوته هاسرتاسر گل داده اند و درخت ها بسیار زیبا هستند و تازه سبز شده اند.حتی صنوبر های قدیمی به نظر تر و تازه می آیند.چمن ها را جا به جا گل های زردقاصد و صدها دختر در لباس آبی،سفید،صورتی تزیین کرده اند.همه خوشحال و آسوده خاطرندچون تعطیلات نزدیک است و از شوق آن هیچکس به امتحان ها اهمیت نمیدهد و من باباجون از همه خوشحال ترم!چون دیگر در پرورشگاه نیستم.پرستار بچه یا ماشین نویس و کتابدار هم نیستم.البته می دانید که اگر شما نبودید حتما بودم.
من از بابت همه ی بدی های گذشته ام معذرت میخواهم.
از این که به خانم لیپت گستاخی کردم معذرت میخواهم.
از این که به فردی پرکین سیلی زدم معذرت میخواهم.
از این که شکر دان را پر از نمک کردم معذرت میخواهم.
از این که پشت سر اعضای هیئت امنا شکلک درآوردم معذرت میخواهم.
دیگر میخواهم با همه خوب و مهربان و خوش اخلاق باشم چون خیلی خوشحال و خوشبختم.در این تابستان هم شروع میکنم می نویسم و می نویسم و می نویسم تا نویسنده ی بزرگی بشوم.این جایگاه والایی نیست؟آه من کم کم دارم شخصیت زیبا و قوی خودم را می سازم.
همه همین کار را می توانند بکنند.من با این نظریه که بدبختی و غم و ناامیدی قوای اخلاقی آدم را میسازد مخالفم.آدم هایی خوشبخت هستند که وجودشان سرشار از مهر و محبت است.من اعتقادی به افراد بیزار از مردم و مردم گریز(کلمه ی قشنگی است.تازه یاد گرفته ام)ندارم.بابا جون شما که مردم گریز نیستید نه؟
داشتم از محوطه ی دانشکده برای تان میگفتم.کاش شما سری به این جا می زدید تا گشتی این اطراف بزنیم و بهتان بگویم:این جا کتاب خانه است.این جا موتورخانه گازی است.ساختمان سبک گوتیک طرف چپ شما سالن ورزش است.ساختمان کناری اش که به سبک معماری رومی هاست بهداری جدید است.
من خیلی خوب میتوانم راهنمای بازدید کننده ها باشم و همه چیز را بهشان نشان بدهم.یک عمر در پرورشگاه این کار را میکردم.امروز هم تمام روز مشغول این کار بودم.باور کنید راست می گویم.
آن هم همراه یک مرد!
تجربه ی عالی ای بود!قبل از این در تمام عمرم با هیچ مردی صحبت نکرده بودم(غیر از صحبت های اتفاقی با اعضای هیئت امنا ولی آنها زیاد مهم نیستند)ببخشید باباجون.وقتی راجع به اعضای هیئت امنا حرف میزنم نمیخواهم شما را ناراحت کنم. من شما را واقعا جزو آن ها نمی دانم.شما تصادفی توی آن ها بر خورده اید.آنها معمولاشکم گنده و پرافاده و خیرخواهند و دست نوازش به سر آدم میکشند و زنجیر ساعت شان طلاست.
مثل سوسک های ماه ژوئن می مانند اما این تمثال هر عضو هیئت امنا میتواند باشد غیر از شما.
به هر حال داشتم میگفتم:با یک مرد قدم زدم و صحبت کردم و عصرانه خوردم!با مردی از طبقه ممتاز.با آقای جرویس پندلتون از خاندان جولیا و خلاصه کنم عموی او.(غیر خلاصه اش شاید این باشد که قدش مثل شما بلند است)چون برای کاری تجاری به این شهر سفر کرده بود تصمیم میگرد گریزی به دانشکده و سری به برادر زاده اش بزند.آقای پندلتون برادر کوچک پدرجولیاست.ولی جولیا او را خوب نمی شناسد.انگار وقتی جولیا نی نی بوده عمو نگاهی به او انداخته و از همان موقع از او خوشش نیامده و دیگر هیچ وقت بهش محل نگذاشته است.
به هرحال آقای پندلتون با وقار زیاد در حالی که کلاه و دستکش و عصایش را کنارش گذاشته بود در سالن انتظار نشسته بود و چون جولیا و سالی زنگ هفتم کلاس روخوانی داشتند و نمی توانستند کلاس را ول کنند.این بود که جولیا به اتاق من دوید خواهش کرد عمویش را در محوطه ی دانشکده بگردانم و بعد ار تمام شدن کلاس روخوانی اورا بهش تحوبل بدهم.من هم فقط یه خاطر کمک به او و بدون هیچ شور وشوقی گفتم باشد.چون من علاقه ای به پندلتون ها ندارم.
ولی اتفاقی معلوم شد این یکی مردی نازنین و انسانی واقعی است و اصلا ربطی به پندلتون ها ندارد.خیلی به ما خوش گذشت.آن موقع من آرزو کردم کاش من هم عمویی داشتم.می شود چندوقتی عموی من باشید؟به نظرم بهتر از مادربزرگ بودن است.
آقای پندلتون مرا کمی یاد شما انداخت البته بابا جون شمای بیست سال پیش.میبینید بااینکه ما اصلا همدیگر را ندیده ایم من کاملا شما را میشناسم!
آقای پندلتون قدبلند و لاغر اندام است چهره ای سبزه و لبخند پنهان بامزه ای بر لب دارد که هیچ وقت کاملا آشکار نمیشود بلکه گوشه ی لب هایش چین می اندازد.رفتارش طوری است که فوری احساس میکنی خیلی وقت است او را می شناسی. و خیلی هم اجتماعی است.
ما تمام محوطه رااز ساختمان چهارگوش تا زمین ورزش گشتیم.بعد آقای پندلتون گفت که احساس ضعف میکند و باید عصرانه بخورد(چه فوفول).برای همین پیشنهاد کرد که برای عصرانه به کافه ی جنب محوطه ی دانشکده است.من گفتم بهتر است برویم جولیا و سالی را هم بیاوریم ولی آقای پندلتون گفت دوست ندارد برادرزادهایش زیاد چای بخورند،چون برای اعصابشان بد است.این بود که ما فرار کردیم و پشت میز کوچک و شیک توی ایوان چای و مافین و مربای نارنج و بستنی و کیک خوردیم و چون آخر ماه بود و پول همه ی داشنجویان ته کشیده بود کافه خیلی خلوت و دنج بود و خیلی به ما خوش گذشت.ولی به محض اینکه برگشتیم آقای پندلتون مجبور بود فوری برود که به قطار برسد.بنابراین جولیا را اصلا ندید.جولیا هم به خاطر اینکه گذاشته بودم عمویش زود برود خیلی از دستم عصبانی بود.انگار این عموخیلی پولدار و خاطرش عزیز است.من هم وقتی فهمیدم عمویش پولدار است خیالم راحت شد.چون چای و چیز های دیگر نفری 60 سنت برای مان تمام شد.
امروز صبح(امروز دوشنبه است)سه جعبه شکلات با پست پیشتاز برای جولیا،سالی و من رسید.نظرتان چیه؟هدیه ی شکلات گرفتن از یک مرد را می گویم!؟
خود من هم کم کم احساس میکنم به جای یک بچه ی سرراهی یک دختر عادی هستم.کاش شما هم یک وقتی می آمدید و با من عصرانه می خوردیدتا ببینم از شما خوشم می آید یا نه .اگر خوشم نیاید بد نمیشود؟با این حال میدانم که خوشم می آید.
درود های مرا بپذیرید.
کسی که هرگز شما را فراموش نمیکند،جودی
پی نوشت:صبح توی آینه نگاه کردم و یک چال حسابی روی صورتم دیدم که قبلا هیچ وقت ندیده بودم.به نظرتان از کجا پیدا شده؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
9 ژوئن
بابا لنگ دراز عزیز


روز بخیر!همین الان آخرین امتحانم امتحان اعضاشناسی را دادم و اینک:
سه ماه تعطیلی در ییلاق!
من نمیدانم ییلاق چه جور جایی است.چون تا حالا توی عمرم ییلاق نبوده ام.تا حالا حتی یک ییلاق هم ندیده ام(به جز از پشت شیشه ماشین)ولی میدانم که خیلی از ییلاق و آزادی توی آن خوشم خواهم آمد.
من هنوز هم به زندگی خازج از پرورشگاه جان گریر عادت نکرده ام.هروقت یادم می آید که آنجا نیستم از ترس پشتم می لرزد.احساس میکنم باید تند و تند بدوم و دائم پشت سرم را نگاه کنم تا مطمئن شوم خانم لیپت پشت سرم نیست و دست هایش را دراز نکرده تا مرا بگیرد و دوباره به پرورشگاه برگرداند.توی این تابستان لازم نیست نگران کسی باشم نه؟


اقتدار ظاهری شما اصلا مرا نگران نمیکند.فاصله ی شما از من زیادتر از آن است که بخواهید مرا اذیت کنید.خانم لیپت هم تا آنجا که به من مربوط است برای همیشه مرد و خانواده ی سمپل هم که در ییلاق هستند قرار نیست کاری به سلامت اخلاقی من داشته باشند مگر نه؟آره مطمئنم.من تاحالا دیگر کاملا بزرگ شده ام هورا!
دیگر با شما خداحافظی میکنم تا چمدانم را ببندم و سه جعبه پر از کتری چای و ظروف و کتاب و کوسن را بسته بندی کنم.


ارادتمند همیشگی ،جودی
بعدالتحریر:این هم نتیجه ی امتحان اعضا شناسی.اگر شما بودید فکر میکنید توی این امتحان قبول می شدید؟
ییلاق لاک ویلو
شنبه شب
بابا لنگ دراز عزیز


من همین الان وارد ییلاق شده ام و هنوز اسباب هایم را باز نکرده ام ولی طاقت ندارم صبر کنم تا بهتان بگویم که چقدر از این ییلاق خوشم آمده.این جا عین بهشت است!خانه اش چهارگوش است.ساختمانش قدیمی است مال صد صال پیش یا بیشتر.یک مهتابی بغلش است که من نمیتوانم بکشم و رواق جلویش دارد.این شکلی که من کشیده ام حق مطلب را ادا نمیکند.تصویرهایی که عین گردگیرهای پردار است درخت افراست!و آن هایی که خارخاری و کناره های راه ماشین روست،کاج و شوکران است.خانه روی تپه بنا شده و چشم اندازش فرسنگ ها چمن زار سرسبز است که تا یک رشته تپه ادامه دارد.


کنتیکت این جوری است و از یک سلسله قوس های موجدار تشکیل شده و لاک ویلو بالای یکی از این موج هاست.چندانبار قبلا در جاده بوده که جلوی منظره را می گرفته ولی چندصاعقه ی طبیعت مهربان از آسمان به آنها زده و آنها را سوزانده است.


افراد این خانه خانم و آقای سمپل یک دختر و دو خدمتکار هستند.خدمتکارها در آشپزخانه غذا میخورند و سمپل ها و جودی در اتاق غذاخوری.شما ما امشب ژامبون،تخم مرغ،بیسکویت،عسل،کیک مارمالاد،شیرینی پای،ترشی،پنیر و چای و کلی صحبت بود.تا حالا توی زندگی این قدر به من خوش نگذشته بود.انگار هرچه میگویم برای آنها خنده دار است.فکر کنم برای این است که من تا حالا در ده زندگی نکرده ام و سوال هایم همه اش ناشیانه است.



اتاقی که با علامت ضربدر مشخص شده محل قتل نیست بلکه اتاقی است که من درآن زندگی میکنم.این اتاق بزرگ،چهارگوش و خالی است با مبل های قدیمی قشنگ و پنجره هایی که سایبان سبز با حاشیه ی طلایی دارد.زیر سایبان ها مجبورند چوب بگذارند و اگر دست به آنها بزنید می افتند.یک میز ناهارخوری مربع بزرگ هم هست که من میخواهم تمام تابستان آرنج هایم را روی آن تکیه بدهم و رمان بنویسم.


آه بابا جون!انقدر هیجان زده ام که طاقت ندارم تا روشن شدن هوا صبرکنم و بعد بروم به گردش.الان ساعت 5/8 شب است.به زودی شمع را خاموش میکنم و سعی میکنم بخوابم.صبح ساعت پنج بلند میشویم.نمیدانید چقدر کیف دارد.باور نمیکنم من جودی واقعی هستم.شما و خدای مهربان بیش از لیاقتم به من خوبی کرده اید.من باید آدم خیلی خیلی خوبی بشوم تا بتوانم محبت شما را جبران کنم میخواهم هم بشوم.حالا مبینید.
شب بخیر جودی


بعدالتحریر:باید بودید و آواز قورباغه ها و صدای خوک ها را میشنیدید و ماه نو را می دیدید.من از شانه ی راستم به ماه نگاه می کردم.
ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــل سوم


لاک ویلو
12 ژوئیه
بابا لنگ دراز عزیز
منشی شما چه طوری قضیه ی لاک ویلو را فهمیده؟(این سوال تجاهل العارف نیست،من واقعا میخواهم بدانم)برای اینکه گوش کنید:
این مزرعه قبلا مال آقای جرویس پندلتون بوده اما او آن را به خانم سمپل که دایه ی او بوده بخشیده.تا حالا همچین اتفاق تصادفی بامزه ای شنیده بودید؟
هنوز که هنوز است خانم سمپل یه اقای پندلتون می گوید آقا جروی و تعریف میکند که قبلا چه بچه ی شیرینی بوده.او هنوز هم یک دسته از موهای دوران بچگی آقای پندلتون را در یک قوطی دارد.این موها سرخ است یا حداقل به سرخی میزند!
از وقتی فهمیده من آقای پندلتون را می شناسم اجر و قربم پیشش خیلی زیاد شده.در لاک ویلو بهترین معرف افراد آشنا بودن با یکی از افراد خانواده ی پندلتون است.آقای پندلتون گل سرسبد این خانواده است و خوشبختانه باید بگویم جولیا از شاخه های سطح پایین تر آن است!
این جا روز به روز بیشتر به من خوش میگذرد.دیروز سوار گاری شدم.در مزرعه سه تا خوک بزرگ و نه تا بچه خوک داریم.باید باشید و ببینید چه قدر می خورند خب خوک اند دیگر!
یک عالم هم جوجه و مرغابی و بوقلمون و مرغ شاخ دار داریم.واقعا اگر آدم بتواند در ییلاق زندگی کند در شهر ماندن حماقت است.جمع کردن تخم مرغ ها وظیفه من است.دیروز وقتی داشتم در انباری بالای طویله سینه خیز سراغ تخم مرغ های لانه ای میرفتم از روی تیر چوبی افتادم.وقتی با زانوی زخمی وارد خانه شدم خانم سمپل با عصاره ی ملج روی زخمم را بست.تمام مدت هم زیر لب میگفت:ای ای!انگار همین دیروز بود که آقای جروی هم از روی همین تیرک افتاد و همین زانویش زخم شد!
منظره های این دور و بر واقعا قشنگ است.آدم از دیدن دره،رودخانه،تپه های پردار و درخت و یک کوه بلند آبی که کمی آن طرف تر است خیلی کیف میکند.
در هفته دو روز کره گیری داریم؛خامه را در خانه ی بهاره ای که از سنگ ساخته شده و جوی آبی از زیرش رد میشود نگه میداریم.بعضی از کشاورز های اطراف چرخ خامه گیری دارند ولی ما به روش های جدید اهمیت نمی دهیم.شاید خامه گیری توی تابه کمی سخت تر باشد ولی ارزان تر است.
این جا 6 گوساله داریم که برای همه شان اسم گذاشته ام:
1-سیلویا چون در جنگل به دنیا آمده.
2-لزبیا که از عنوان اشعار کاتالوس انتخاب کردم.
3-سالی
4-جولیا که حیوان خال خالی مزخرفی است
5-جودی که هم اسم خودم است.
6-بابا لنگ دراز.ناراحت که نمیشوید بابا جون نه؟خیلی حیوان جالبی است.شکلش مثل همانی است که کشیده ام؛می بینید که اسمش چقدر بهش می آید(یه گوساله با پاهای هم قد زرافه کشیده)
من هنوز وقت نکرده ام رمان جاویدان خودم را شروع کنم.زندگی در ییلاق خیلی وقتم را میگیرد.
ارادتمند همیشگی،جودی
بعدالتحریر(1):من یاد گرفته ام دونات بپزم.
بعدالتحریر(2):اگر یک وقت خواستید جوجه کشی کنید پیشنهاد میکنم نژاد باف اورپنگتون را انتخاب کنید.این نژاد پرهای خارخاری ندارد.
بعدالتحریر(3):کاش میتوانستم یک تابه از کره ای را که دیروز گرفتم برایتان بفرستم.کارگر لبنیاتی خوبی شده ام.
بعدالتحریر(4):این عکس دوشیزه جودی جروشا ابوت نویسنده ی بزرگ آینده است که دارد گاو میچراند.(خودش رو کشیده با اون گوساله ها)
یک شنبه
بابا لنگ دراز عزیز
گوش کنید ببینید اینی که میگویم برایتان جالب نیست؟دیروز بعدازظهر شروع کردم که برایتان نامه بنویسم و همین که نوشتم بابا لنگ دراز عزیز یادم افتاد قول داده ام برای شام کمی تمشک بچینم.برای همین کاغذ را روی میز گذاشتم و رفتم سراغ تمشک چیدن و امروز وقتی برگشتم فکر میکنید چی روی وسط صفحه ی کاغذ من نشسته بود؟یک بابا لنگ دراز واقعی!
من هم یک لنگ آن را خیلی آرام گرفتم و برداشتم از پنجره بیرون انداختم.اگر دنیا را به من بدهند حاضر نیستم حتی به یکی از آنها صدمه بزنم.چون این پشه ها همیشه ما به یاد شدما می اندازند.
امروز صبح اسب گاری را بستیم و به کلیسا رفتیم.کلیسا ساختمان نقلی تر و تمیز و سفیدی است که با یک مناره و سه ستون سبک دوریک(یا شاید هم سبک ایونیایی من همیشه اینها را باهم قاطی میکنم)درجلو.
موعظه ی خواب آور خوبی بود و همه با بادبزن های برگ خرما خود را باد می زدند و توی چرت بودند.به غیر از صدا ی کشیش صدای وز وز ملخ ها هم از بیرون شنیده میشد.وقتی بیدار شدم متوجه شدم سرپا ایستاده ام و سرود میخوانم.بعدش از اینکه وعظ را نشنیده بودم تاسف خوردم.
دلم میخواست بیشتر با خصوصیات روحی کسی که این سرود مذهبی را انتخاب کرده آشنا میشدم:
بیایید و تمام سرگرمی ها و بازی های دنیوی را رها کنید
و در شادمانی های آسمانی به من بپیوندید
و گرنه یار عزیز خداحافظ برای همیشه
میروم تا تو در قعر جهنم فرو روی!
من فهمیده امکه بحث کردن درباره ی مذهب با خانواده ی سمپل بی خطر نیست.خدای آنها(که آن را آکبند از اجداد پیوریتن و دور خود به ارث برده اند)تنگ نظر،بی منطق،ظالم،پست،کینه توز و متحجر است(نمنه؟)شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام.من آزادم که خدای خودم را آن طور که آرزو دارم تصور کنم.خدای من مهربان،دلسئز،خلاق،بخشنده، فهمیده و شوخ طبع است.
من خانواده ی سمپل را خیلی دوست دارم.اعمال آنها بهتر از عقایدشان است.آنها بهتر از خدای خودشان هستند.به خودشان هم همین را گفتم و خیلی از حرف هایم مضطرب شدند.فکر میکنند من کفر میگویم من هم فکر میکنم آنها کفر میگویند.ما مذهب را از صحبت هایمان حذف کرده ایم.
الان بعد از ظهر یک شنبه است.آماسای(مرد خدمتکار)با کروات بنفش،دستکش های تیماجی زرد روشن،صورت اصلاح شده و قرمز،با کاری(دختر خدمتکار)که کلاهی بزرگ و مزین به گل های سرخ و لباس ململ آبی و موهایی-تا جایی که میشد-پیچیده شده داشت،باهم رفتند.آماسای از صبح تا ظهر درشکه را می شست و کاری هم به کلیسا نیامد تا ظاهرا ناهار بپزد ولی در حقیقت می خواست لباسش را اتو بزند.تا دو دقیقه دیگر که این نامه تمام میشود(آره جون عمت)من مشغول خواندن کتابی میشوم که در زیر شیروانی پیدایش کرده ام.اسم کتاب تعقیب است و در صفحه اول آن با خط خرچنگ قورباغه ی بامزه و بچگانه ای نوشته شده:
جرویس پندلتون
اگر این کتاب را دیدید که ول می گردد بزنید توی گوشش و بفرستیدش خانه.
وقتی اقای پندلتون یازده سالش بوده بعد از یک بیماری تابستان این جا بوده و این کتاب را هم اینجا گذاشته است.اما ظاهرا آن را خوب خوانده چون جای چرک انگشت های یک بچه همه جای کتاب هست.چیزهای دیگر زیر شیروانی یک چرخ آبی،یک فرفره و یک تیر و کمان است.خانم سمپل آنقدر یک سره راجع بع آقای جروی حرف میزند که من دارد باورم میشود او هنوز هم یک بچه ی مامانی و کثیف با موهایی ژولیده است نه مثل آقای پندلتون که آدم گنده ای است که کلاه ابریشمی به سر میگذارد و عصا به دست میگیرد بچه ای که با تق تق و سرو صدای وحشتناک از پله بالا میرود و درها را باز میگذارد و همه اش شیرینی می خواهد(و آنطور که من خانم سمپل را شناخته ام هربار به او شیرینی می دهد).ظاهرا جروی بچه ای ماجراجو،شجاع و راستگو بوده.اما وقتی فکر میکنم او از خانواده ی پندلتون است افسوس میخورم.او شایستگی بیشتری دارد.
از فردا یک ماشین بخار و سه کارگر دیگر می آیند تا خرمن بکوبیم.
متاسفم که بگویم باترکاپ(گاو خال خالی یک شاخ،مادر لزبیا)کار شرم آوری کرده.جمعه شب به باغ میوه رفته و آن قدر سیب های پای درخت ها را خورده که مست شده.دو روزی هم سیاه مست بوده.باورکنید راست میگویم.تا حالا یک همچین افتضاحی شنیده بودید؟
دوستدار یتیم و همیشگی شما جودی ابوت
15 سپتامبر
بابا جون
دیروز خودم را با قپان آرد کشی دکان بقالی در کامرز کشیدم،وزنم چهارکیلو زیاد شده.لاک ویلو را به عنوان آسایشگاه تندرستی به شما توصیه میکنم.
ارادتمند همیشگی جودی

25 سپتامبر
بابا لنگ دراز عزیز
توجه کنید،من سال دوم دانشکده هستم!جمعه ی گذشته به دانشکده برگشتم.با ناراحتی لاک ویلو را ترک کردم ولی خوشحالم از این که دوباره حیاط داشنکده را میبینم.برگشتن به یک محیط آشنا خیلی کیف دارد.کم کم دارم احساس میکنم در دانشکده خیلی راحت هستم.در حقیقت دارم در دینیا احساس راحتی میکنم،طوری که انگار واقعا مال همین دنیا هستم،نه اینکه دزدکی و با زجر و عذاب به آن وارد شده ام.
فکر نمیکنم شما اصلا منظور مرا بفهمید.اشخاصی مثل شما که آنقدر مهم بوده اند که جزو هیئت امنا شده اند نمیتوانند احساسات آدم فقیری را که آنقدر بی اهمیت بوده که بچه ی سرراهی شده درک کنند.
حالا بابا،این جا را گوش کنید.فکر میکنید امسال با کی هم اتاق هستم؟با سالی مک براید و جولیا پندلتون.باورکنید راست میگویم.ما یک اتاق مطالعه و سه اتاق خواب کوچک داریم.این است!
من و سالی بهار پیش تصمیم گرفتیم که هم اتاق باشیم و جولیا هم تصمیم داشت حتما پیش سالی باشد اما برای چه نمی دانم.چون آنها یک ذره هم شبیه هم نیستند.ولی پندلتون ها ذاتا محافظه کارند و با هر تغییر وضعیتی سرناسازگاری(چه کلمه ی دقیقی!)دارند.در هر صورت فعلا باهم هستیم.فکرش را بکنید جروشا ابوت یتیم و ساکن سابق پرورشگاه جان گریر هم اتاق یک پندلتون است.واقعا در این کشور دمکراسی است.
سالی نامزد شده تا ارشد کلاس شود و اگر نشانه ها غلط از آب درنیاید انتخاب می شود.باید می دیدید چه فضای پر دسیسه ای است و ما چه سیاست مدار هایی هستیم.بابا جون باید خدمت تان بگویم وقتی ما زن ها حقوق خودمان را به دست بیاوریم شما مردها باید بجنبید تا حقوق تان را از دست ندهید.انتخابات شنبه ی دیگر شروع میشود و هرکی ببرد فرقی نمی کند و ما شب دسته جمعی با مشعل توی دانشکده راه می افتیم.
تازه درس شیمی را که یکی از عجیب ترین درس هاست شروع کرده ام.تا حالا هیچ درسی مثل این یکی ندیده ام.این درس ها به چیزهایی مثل مولکول و اتم می پردازد.ولی ماه بعد می توانم دقیق تر درباره ی آن بحث کنم.
من درس جدل و منطق را هم انتخاب کرده ام.
هم چنین تاریخ عمومی جهان را.
و نمایشنامه شکسپیر را.
به اضافه فرانسه.
اگر چند سال دیگر همین طوری پیش برود آدم کلا با سوادی میشوم.
بیشتر دوست داشتم به جای فرانسه اقتصاد بخوانم(چه درس مزخرفی)ولی جرئت نکردم این کار را بکنم(کار خوبی کردی)چون میترسیدم اگر دوباره فرانسه را نگیرم استاد فرانسه نمره ی قبولی بهم ندهد.
توی امتحان ماه ژوئن هم به زور قبول شدم.چون توی دبیرستان پایه ام در این درس قوی نبود.
دختری در کلاس هست که فرانسه را هم عین انگلیسی مثل بلبل صحبت میکند چون در بچگی با والدینش خارج بوده و سه سال در یکی از مدرسه های وابستهبه صومعه درس خوانده.بنابراین میتوانید حدس بزنید که در مقایسه با بقیه چه قدر زرنگ است.صرف افعال بی قاعده برایش مثل آب خوردن است.کاش والدین من هم وقتی بچه بودم به جای پرورشگاه مرا توی یک همچین مدرسه ای به امان خدا ول کرده بودند.اما نه،چون شاید هیچ وقت با شما آشنا نمیشدم.آشنایی با شما را به درس فرانسه ترجیح میدهم.
خداحافظ بابا جون.من باید به دیدن هاریت مارتین بروم و بعد از اینکه راجع به وضع درس شیمی باهاش صحبت کردم خیلی منطقی و به طور اتفاقی چیزهایی درباره ی انتخاب ارشد بعدی بهش بگویم.
ارادتمند و سیاستمدار شما،ج.ابوت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
17 اکتبر
بابا لنگ دراز عزیز
فرض کنید در سالن ورزش استخری پر از ژله ی لیموست و یک نفر می خواهد در آن شنا کند.آیا او میتواند خود را بالای ژله نگه دارد یا غرق میشود؟
امشب ژله ی لیمو داشتیم.برای همین این سوال مطرح شد.نیم ساعتی با شور و هیجان درباره ی آن بحث میکردیم اما نتیجه ای نگرفتیم.سالی میگوید میتواند در آن شنا کند ولی من مطمئنم که ماهرترین شناگرهای دنیا هم در آن غرق میشوند.غرق شدن توی ژله خنده دار نیست؟
دو مسئله ی دیگر هم ذهن ما را به خودش مشغول کرده بود:
اول:در یک خانه هشت ضلعی اتاق ها چه شکلی هستند؟
بعضی از دخترها اصرار داشتند که اتاق ها مربع اند ولی من فکر میکنم شکل یک برش شیرینی پای سیب هستند،این طور نیست؟
دو:فرض کنید کره ی توخالی بزرگی از جنس آیینه داریم و شما داخل آن نشسته اید.کجای کره دیگر صورت شما را نشان نمیدهد و به جایش پشت شما را نشان میدهد؟هرچه شما بیشتر راجع به این مسئله فکرکنید معما پیچیده تر میشود.میبینید که ما در اوقات فراغت به چه تاملات عمیق فلسفی مشغولیم؟
راستی چیزی بهتان راجع به انتخابات نگفتم؟این موضوع مال سه هفته پیش است اما زندگی ما اینجا آنقدر سریع میگذرد که سه هفته پیش مثل تاریخ باستان است.سالی به عنوان ارشد انتخاب شد و شب ما با مشعل و شعار زنده باد مک براید و یک دسته موزیک چهارده نفره (سه سازدهنی و یازده تا شانه)راهپیمایی کردیم.(خوشحالا)
ما در ساختمان شماره ی 258 آدم های مهمی هستیم.برای من و جولیا افتخار بزرگی است که با ارشدمان در یک خانه زندگی میکنیم.
شب بخیر بابای عزیز
با احترامات فراوان،جودی شما
12 نوامبر
بابا لنگ دراز عزیز
دیروز سال اولی ها را در بسکتبال شکست دادیم.البته که خیلی خوشحالیم.آخ کاشکی بتوانیم سال سومی ها را هم ببریم.حتی من راضی ام برای این پیروزی تمام بدنم کبود بشود و یک هفته در رختخواب بیفتم و بدنم را با عصاره ی ملج سفت ببندند.
سالی از من دعوت کرده که تعطیلات کریسمس را با او بگذرانم.خانواده ی او در ووستر ماساچوست زندگی می کنند.فکر نمیکنید خیلی به من لطف دارد؟خیلی دلم میخواهد بروم.تا حالا در عمرم توی یک خانواده نبوده ام غیر از لاک ویلو که بین خانواده سمپل بودم.ولی آنها آدم های بزرگ و پیری هستند و به حساب نمی آیند.اما خانواده مک براید یک عالم بچه دارند(هرچه باشد دو سه تا را که دارند)به اضافه ی یک پدر،یک مادر،یک مادربزرگ و یک گربه ی آنقوره.(نمنه)خانوادشان کامل کامل است!چمدان بستن و مسافرت رفتن کیفش خیلی بیشتر است تا در دانشکده ماندن.از شوق رفتن به آنجا خیلی شور و هیجان دارم.
زنگ هفتم باید فوری برای تمرین نمایش بروم.من در تئاتر شکرگزاری نقش شاهزاده ای را در یک برج با پیراهن مخمل و موهای حلقه حلقه ی طلایی بازی میکنم.بامزه نیست؟
ارادتمند ج.ا
شنبه
میخواهید بدانید چه شکلی هستم؟بفرمایید این عکس سه نفری ماست که لئونورا گرفته.آن که بور است و دارد میخندد سالی است،آن که قدبلند و با فیس و افاده است جولیاست و آن کوچولویی هم که باد موهایش را توی صورتش ریخته جودی است.البته خودش حیلی خوشگلتر از این عکس است،اما آفتاب توی چشم هایش افتاده.
استون گیت
ووستر،ماساچوست

21دسامبر
بابا لنگ دراز عزیز
میخواستم این نامه را قبلا بنویسم و بابت چک کریسمس از شما تشکر کنم.ولی زندگی در خانه ی سالی این ها خیلی سرگرم کننده و جالب است،طوری که انگار دو دقیقه وقت پیدا نمیکنم پشت میز بنشینم و بنویسم.
من یک لباس تازه خریدم.این لباس را لازم نداشتم فقط دلم میخواست بخرم.هدیه ی کریسمس امسال مرا بابا لنگ دراز فرستاده.خانواده ام فقط سلام رسانده اند.
الان پیش سالی دارم بهترین تعطبلات زندگی ام را میگذرانم.آنها در خانه ی آجری قدیمی و بزرگی زندگی میکنند.جلوی ساختمان با رنگ سفید تزئین شده و از خیابان عقب نشسته؛درست عین همان خانه ای است که از پرورشگاه جان گریر با کنجکاوی به آنها نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم داخلشان چه جوری است.آن موقع اصلا امید نداشتم که چنین خانه ای را به چشم خود ببینم.ولی حالا دارم میبینم!
همه چیز مثل خانه ی خود آدم بسیار راحت و آرامش دهنده است و من از این اتاق به آن اتاق میروم و محسور اسباب اثاثیه ی خانه میشوم.
خانه برای رشد و بزرگ شدن بچه ها از هر جهت کامل است.کنج های تاریکش برای قایم باشک بازی،شومینه هایش برای درست کردن پف فیل و زیر شیروانی اش برای بازی و شیطنت در روزهای بارانی و نرده های لیزش برای سرسره بازی عالی است.آشپزخانه ی منزل بزرگ و آفتاب گیر است و آشپز عالی،خنده رو و چاق و چله شان سیزده سال است که پیش این خانواده است و همیشه یک تکه خمیر نان شیرینی برای بچه ها کنار میگذارد تا بپزد.آدم با دیدن این خانه واقعا دلش میخواهد دوباره بچه بشود.
و اما افراد خانواده!من به خواب هم نمیدیدم که این خانواده تا این حد مهربان باشند.سالی،پدر،مادر،مادرب رگ و یک خواهر کوچولوی ناز سه ساله با موهای فرفری دارد.یک برادر با قد متوسط دارد که همیشه یادش میرود کفش هایش را پاک کند و یک برادر بزرگ و خوشگل به اسم جیمی که دانشجوی سال سوم داشنگاه پرینستون است.
سر میز غذا به ما خیلی خوش میگذرد.همه باهم میگویند و میخندند و قبل از شروع غذا هم مجبور نیستیم حتما دعای شکرگزاری بخوانیم.این خودش نعمتی است که انسان مجبور نباشد برای هر لقمه شکر کند.(شاید دارم کفر میگویم ولی اگر شما هم مثل من مجبور بودید در پرورشگاه آن همه شکرگزاری زورکی بکنید کافر میشدید.)
نمیدانم از کجا شروع کنم و آن همه ی کارهایی را که انجام داده ایم بگویم.آقای مک براید کارخانه دار است و شب کریسمس برای کارگرها درخت کریسمس درست میکند.
بابا جون در این موقع واقعا احساس خنده داری داشتم!وقتی یکی از پسر کوچولوهای ناز با صورت چسب چسبو را میبوسیدم احساس میکردم یکی از هیئت امنای نیکوکار در پرورشگاه جان گریر هستم ولی البته فکر نمیکنم دست به سر کسی کشیده باشم!
دو روز بعد از کریسمس آن ها به افتخار من در منزل خودشان جشنی بر پا کردند.
اولین دفعه ای بود که من در یک مهمانی واقعی شرکت میکردم.من لباس نو و سفید شب پوشیده بودم(هدیه ی کریسمس شما را.یک دنیا متشکرم)با دستکش بلند سفید و کفش ساتن سفید.تنها نقص این شادی کامل و بی نقص و مطلق من این بود که خانم لیپت نمیتوانست خوشحالی من و جیمی مک براید را ببینید.لطفا این دفعه که به پرورشگاه رفتید برایشان تعریف کنید.
دوستدار همیشگی شما،جودی ابوت
بعدالتحریر:بابا جون اگر بالاخره من بجای یک نویسنده ی بزرگ یک دختر عادی بشوم خیلی ناراحت میشوید؟
شنبه ساعت30/6
بابا جون امروز پیاده به شهر رفتیم اما وای!چه بارانی آمد!من دوست دارم زمستان برف ببارد نه باران.
عموی دوست داشتنی جولیا دوباره امروز بعد از ظهر با یک جعبه ی 5 پوندی شکلات به ما سرزدی.می بینید هم اتاق بودن با جولیا چه فایده هایی دارد؟!
از قرار معلوم دخترک کعصوم و شیرین زبان ما میتوانند آقای پندلتون را سرگرم کنند و ایشان برای اینکه در اتاق مطالعه عصرانه بخورند منتظر مانند تا با قطار بعدی بروند.ولی با کلی زحمت توانستیم اجازه بگیریم.پذیرایی از پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها هم در اتاق خوابگاه دردسر دارد اما دردسر پذیرایی از عموها بیشتر است و پذیرایی از برادر ها و پسرخاله ها هم تقریبا محال است.جولیا مجبور شد جلوی سردفتر اسناد رسمی قسم بخورد که آقای پندلتون عموی اوست و تازه بعد از آن هم مجوز دفتر دار ناحیه را ضمیمه ی درخواستش کردند.(به نظرتان اطلاعات حقوقی من زیاد نیست؟)حتی با وجود این اگر اتفاقی رئیس دانشکده می دید که چقدر عمو جرویس جولیا جوان و خوشگل است شک دارم که میگذاشت با ما عصرانه بخورد.
به هرحال عصرانه را که ساندویچ هایی از نان برشته و پنیر سوئیسی بود خوردیم.آقای پندلتون در درست کردن ساندویچ ها به ما کمک کرد و بعد هم خودش چهارتا خورد!(الهی فداش)من به ایشان گفتم که تابستان گذشته را در لاک ویلو بودم و ما کلی راجع به خانواده سمپل حرف های خاله زنکی خوشمزه(!!!)زدیم و بعد راجع به اسب ها،گاوها و جوجه ها پرحرفی کردیم.
اسب های زمان بچگی آقای پندلتون همه مرده اند به غیر از گرو،چون آخرین باری که آقای پندلتون آنجا بوده کره بوده اما حالا حیوونی آن قدر پیر است که فقط لنگ لنگان در چراگاه گشت میزند.
آقای پندلتون پرسیدند که آنها هنوز دونات ها را در ظرف سفالی زرد با یک بشقاب آبی رویش پایین قفسه ی انبار خوراکی ها میگذارند؟آره میگذارند! پرسیدند هنوز در چراگاه زیر تخته سنگ ها یک لانه ی موش خرما هست یا نه؟آره هست!حتی آماسی تابستان یک موش خرمای گنده چاق و چله و خاکستری گرفت؛فکر کنم بیست و پنجمین نتیجه ی آن موشی بود که آقای جروی در بچگی گرفته بود!
من به آقای پندلتون جلوی روی خودش گفتم آقا جروی اما انگار ناراحت نشد.جولیا میگفت تا حالا هیچ وقت عمو را این همه خوش اخلاق ندیده است،چون معمولا خیلی نجوش و بدعنق است ولی جولیا در معاشرت اصلا سیاست نداردودر صورتی که سرو کله زدن با مردها خیلی مهارت میخواهد.اگر رگ خوابشان را بدست بیاوری مثل گربه خرخر میکنند و اگر پا روی دم شان بگذاری چنگ می اندازند.
ما خاطرات ماری باشکر تسف را میخوانیم.به نظرتان خاطرات عجیبی نیست؟به این قسمت گوش کنید:دیشب چنان از نومیدی از خود بی خود شدم که ناله ام به هوا رفت و ناامیدی با من کاری کرد که ساعت اتاق ناهار خوری را به دریا پرت کردم.
همین هم باعث میشود دوست نداشته باشم نابغه بشوم.حتما نابغه بودن خیلی ملال آور استوبرای اسباب اثاثیه ی خانههم خیلی زیانبار است!
وای چه بارانی دارد یک سره میبارد.امشب باید شناکنان خودمان را به کلیسا برسانیم.
ارادتمند همیشگی جودی
20 ژانویه
بابا لنگ درازعزیز
شما یک دختر بچه ی مامانی نداشتید که او را در کودکی از گهواره اش دزدیده باشند؟
شاید آن دختر من باشم!اگر ما شخصیت های یک رمان بودیم(نیستین؟)شاید گره گشایی آخر رمان کشف همین قضیه بود.واقعا خیلی عجیب است که آدم نداند کیست.یک جورهایی هیجان انگیز و رمانتیک است.در این جا احتمالات زیادی وجود دارد.شاید من یک آمریکایی نباشم.خیلی ها آمریکایی نیستند.شاید من از نسل رومی ها ی باستان باشم یا شاید دختری از نژاد وایکینگ ها هستم،یا دختر یک تبعیدی روس تبارم و راستش را بخواهید الان باید توی زندانی در سیبری باشم.شاید هم یک کولی هستم.فکرکنم احتمالا همین باشم.برای اینکه روحیه ی آدم های سرگردان را دارم.منتها فرصت نداشتم این روحیه را ترک کنم.
رسوایی خفت باری را که در پرورشگاه جان گریر بالا آوردن شنیده اید؟
آن موقع من از پرورشگاه فرار کردم چون شیرینی دزده بودم و مرا تنبیه کردند.شرح آن در دفتر پرورشگاه آمده و اعضای هیئت امنا میتوانند بخوانند.ولی بابا جون،از دختر بچه ی 9 ساله ی گرسنه ای که در انبار مواد غذایی تنها گذاشتید تا چاقو ها را تمیز کند و یک بانکه ی پر از شیرینی هم پهلوی دستش است چه توقعی میتوانید داشته باشید؟نباید وقتی سرزده سراغش می آیید و بهش سر میزنید توقع داشته باشید سرتاپایش پر از خرده شیرینی باشد؟تازه بعد هم دستش را یکهو بکشید و چکی توی گوشش بخوابانید و وقتی پودینگ را می آورند بهش دستور بدهید که از سر میز غذا برود و به بقیه ی بچه ها هم بگویید که او دزدی کرده است.در این صورت نباید توقع داشته باشید فرار کند؟
من فقط چهار مایل ازآنجا دور شده بودم که مرا گرفتند و برگرداندند و تا یک هفته هر روز موقع زنگ های تفریح بچه ها مرا در حیاط پشتی مثل توله سگ شیطان به تیرک میبستند.ای وای!زنگ کلیسا را زدند،بعد از کلیسا هم یک جلسه دارم.ببخشید چون این بار میخواستم یک نامه ی خیلی جالب بنویسم.
آف ویدرزن(به آلمانی یعنی خداحافظ)بابا جون،جودی
بعد التحریر:از یک چیزی کاملا مطمئنم.این که چینی نیستم.

4 فوریه
بابا لنگ دراز عزیز
جیمی مک براید یک پرچم دانشگاه پرینستون به پهنای یک طرف اتاق برای من فرستاده.از اینکه به یادم بوده خیلی ازش ممنونم.ولی هرچه فکر میکنم نمیدانم با این پرچم چه کار کنم.سالی و جولیا نمیگذارند آن را به دیوار بزنم.اکسال اسباب و اثاثیه ی اتاق ما قرمز است و میتوانید حدس بزنید که اگر نارنجی و سیاه به آنها اضافه کنیم اتاق چه جلوه ای پیدا میکند.ولی پارچه این پرچم قشنگ و کلفت و گرم و نرم است و حیفم می آید حرام شود.فکر میکنید اگر از آن یک حوله ی حمام درست کنم خیلی بد میشود؟حوله ی حمام خودم موقع شستن آب رفته.
تازگی ها حرفی از چیزهایی که یاد میگیرم نزده ام.با این که شاید نتوانید از نامه هایم چیزی بفهمید ولی تمام وقت فقط دارم مطالعه میکنم.واقعا خواندن پمج درس به طور همزمان خیلی گیج کننده است.
استاد شیمی میگوید:طالب واقعی علم کسی است که عطش زیادی نسبت به جزئیات دارد.
ولی استاد تاریخ میگوید:دقت کنید تا چشم هایتان همه اش دنبال جزئیات نباشد.آن قدر از چیزی فاصله بگیرید تا دورنمایی کامل از آن به دست بیاورید.
می بینید که ما مجبوریم با چه ظافتی بین این دو استاد بادبان های کشتی مان را تنظیم کنیم.البته من نظریه ی استاد تاریخ را بیشتر می پسندم.مثلا اگر من بگویم که ویلیام فاتح در سال 1942 ظهور کرد یا کریستف کلمب آمریکا را در سال1100 یا 1066 یا هرسال دیگری کشف کرد برای استاد مهم نیست(وا چرا مهم نیست؟؟)سر کلاس تاریخ آدم احساس امنیت وآرامشی میکند که سر کلاس شیمی وجود ندارد.(راس موگه)
زنگ ششم را زدند.(اگه زنگ ششم رو زدن چرا انقدر زر زر موکونی؟)باید بروم آزمایشگاه و کمی درباره ی اسید ها،نمک ها و مواد قلیایی تحقیق کنم.جلوی پیش بند آزمایشگاهم با اسید کلریک سوخته و به اندازه ی یک بشقاب سوراخ شده.اگر نظریه های شیمی در عمل درست در بیاید من باید بتوانم این سوراخ را با آمونیاک قوی خنثی کنم نه؟
امتحان ها هفته ی آینده است اما کی میترسد؟(حتما دشمن یا بلالگدسه)
ارادتمندهمیشگی،جودی
5 مارس
بابا لنگ دراز عزیز
باد ماه مارس می وزد و همه جای آسمان را ابرهای سیاه و درحرکت گرفته.کلاغ ها روی درخت های صنوبر چه قارقاری راه انداخته اند.دنیای سرمست کننده و نشاط انگیز آدم را به خود میخواند.طوری که دلت میخواهد کتابت را ببندی و به بالای تپه ها پرواز کنی و با باد مسابقه بدهی.
شنبه ی گذشته در دهکده بیا پیدایم کن بازی کردیم.روباه ها(که سه تا دختر بودند و یک عالم کاغذ ریزه داشتند)نیم ساعت قبل از بیست و هفت تعقیب کننده که من هم جزو آنها بودم رفتند.هشت تای مان وسط راه دیگر بازی را ادامه ندادند و آخر سر نوزده تای مان ماندند.ما آنها را با کاغذ ریزه هایی که ریخته بودند و از راهی که به بالای تپه می رسید و از وسط مزرعه ی ذرت میگذشت و وارد زمین های باتلاقی میشد تعقیب کردیم و بالاخره بعد از دو ساعت گشتن و فهمیدن کلک های شان روباه ها را در آشپزخانه ی مزرعه یکریستال اسپرینگ غافلگیر کردیم.هر دو دسته اصرار میکردند که برنده شده اند و من فکر میکنم ما بردیم نه؟چون ما قبل از برگشتن به دانشکده آنها را گرفتیم.ما نتوانستیم زودتر از ساعت 5/6 یعنی نیم ساعت بعد از شام به دانشکده برگردیم پس ما بدون اینکه لباس هایمان را عوض کنیم یک راست و با اشتهای کامل رفتیم سر میز غذا و بعد هم شب به بهانه ی کثیف بودن چکمه هایمان به کلیسا نرفتیم.
راجع به امتحان ها اصلا چیزی به شما نگفتم.همه ی درس هارا خیلی راحت قبول شدم.حالا دیگر فوت و فن کار را میدانم و دیگر هیچوقت رد نمیشوم.اما احتمالا نمیتوانم به خاطر هندسه و نثر لاتین مزخرف سال اول با درجه ی ممتاز فارغ التحصیل بوم.اما برایم مهم نیست.
شما تا حالا اصلا هملت را خوانده اید؟اگر نخوانده اید فوری دست به کار شوید.بسیار عالی است.یک عمر از شکسپیر شنیده بودم ولی نمی دانستم این قدر عالی نمایشنامه نوشته.همیشه گمان میکردمچیزهایی که از او میشنوم بیشتر به خاطر شهرتش است.
از سال های پیش که تاز خواندن را یاد گرفته بودم یک بازی برای خودم اختراع کرده بودم.هرشب برای اینکه خوابم ببرد وانمود میکردم که یکی از شخصیت های(مهم ترین شخصیت)کتابی هستم که دارم میخوانم.
در حال حاضر من اوفلیا هستم(سنار بده آش به همین خیال باش)آن هم چه اوفلیای عاقلی!من دائم هملت را سرگرم میکنم،ناز ونوازشش میکنم،بهش سرکوفت میزنم و هروقت سرما میخورد مجبورش میکنم گلویش را ببندد.(بدبخت شوهرت)بیماری افسردگی شدید اورا کاملا درمان کرده ام(خودشیفتگی مزمن).پادشاه و ملکه هردو فوت کرده اند-در اثر یک تصادف در دریا-بنابراین احتیاجی به مراسم خاکسپاری نیست.من و هملت بدون هیچ دردسری بر دانمارک حکومت میکنیم.
قلمروی پادشاهی ما به خوبی اداره میشود هملت به امرو مملکت میپردازد و من به امور خیریه.به تازگی چند پرورشگاه یتیمان درجه یک هم بنا کرده ام(عقده ای)اگر شما یا اعضای دیگر هیئت امنا میل دارند از آنها بازدید کنند با کمال مسرت در خدمت آنها خواهم بود.تصور می کنم احتمالا پیشنهاد های فراوان و بسیار مفیدی نیز دریافت خواهید کرد.
با احترامات فراوان،اوفلیا ملکه ی دانمارک
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
24 مارس شاید هم 25
بابا لنگ دراز عزیز
فکر نمیکنم بتوانم به بهشت بروم.(خیلی هم راهت دادن)این جا آنقدر چیزهای خوب به دست می آورم که انصاف نیست آن دنیا هم آنها را به دست بیاورم.
گوش کنید چه اتفاقی افتاده.
جروشا ابوت جایزه ی مسابقه ی داستان کوتاه را که ماهنامه ی دانشکده سالی یک بار برگزار میکند برده است(جایزه ی 25 دلاری)و او تازه سال دوم است!بیشتر شرکت کننده ها دانشجویان سال آخر هستند.وقتی دیدم اسمم را اعلام کرده اند باورم نمیشد راست باشد،شایدهم بالاخره دارم نویسنده ی بزرگی میشوم.کاش خانم لیپت اسم به این مزخرفی روی من نگذاشته بود.
به علاوه اینکه من برای بازی در تئاتر فصل بهار انتخاب شده ام،در نمایشنامه ی (هر طور دلت میخواهد)در فضای باز.من در نقش سلیا دخترخاله ی روزالیند بازی میکنم.
و بالاخره اینکه:من وجولیا و سالی جمعه ی بعد به نیویورک می رویم که برای بهار مقداری خرید کنیم و شب را می مانیم و روز بعد هم با آقای جروی به تئاتر می رویم.آقای جروی ما را دعوت کرده.آن جا جولیا در منزل خودشان اقامت میکند و من و سالی هم به هتل مارتا واشنگتن می رویم.تا حالا خبر به این مهیجی شنیده بودید؟(نه فقط تو شنیده بودی)من تا حالا در عمرم نه هتل رفته ام و نه به تئاتر؛فقط یک دفعه به تئاتر رفته ام و آن هم موقعی بود که کلیسای کاتولیک جشنی برگزار و یتیم های پرورشگاه را دعوت کرد.ولی نمایش درست و حسابی ای نبود و به حساب نمی آید.
فکر میکنید چه نمایشی را قرار است ببینیم؟(آخی بابا لنگ دراز هم اصلا نومودونه!!)هملت.فکرش را بکنید(کرده که دعوتت کرده دیگه)قبلا چهارهفته ی تمام این نمایشنامه را در کلاس شکسپیر خواندیم ومن آن را از حفظم.
آن قدر از این سفر هیجان زده ام که به زور خوابم می برد.
خداحافظ بابا جون.
دنیای ما پر از سرگرمی است.
ارادتمند همیشگی جودی
بعد التحریر:همین الان به تقویم نگاه کردم.بیست و هشتم است.
بعدالتحریر دوم:امروز کمک راننده ی تراموایی را دیدم که یک چشمش آبی و چشم دیگرش قهوه ای بود.به نظرتان به درد این نمیخورد که شخصیت تبهکار یک داستان جنایی باشد؟
7 آوریل
بابا لنگ دراز عزیز
وای!نیویورک خیلی بزرگ نیست؟ووستر جلوی آن هیچ است.شما واقعا در این شلوغی زندگی میکنید؟فکر نمیکنم من تا چند ماه دیگر هم بتوانم بعد از تاثیر گیج کننده ی این دو روز به حالت عادی خودم برگردم.نمیدانم از کجا شروع کنم و تمام چیز های شگفت انگیزی را که دیده ام برایتان بگویم.اگرچه فکر کنم شما خودتان میدانید چون آنجا زندگی میکنید.
اما به نظرتان خیابان هایش جالب نیست؟و مردم و فروشگاه هایش.من تا حالا هیچوقت این قدر چیزهای قشنگ که توی ویترین این فروشگاه هاست ندیده ام.آدم دلش میخواهد همه ی عمرش را سر پوشیدن این لباس ها بگذارد.
من و سالی و جولیا صبح شنبه رفتیم خرید.جولیا به باشکوه ترین فروشگاهی که در عمرم دیده بودم رفت.دیوارهایش سفید و طلایی بود،قالی های آبی و پرده های ابریشمی ابی ئ صندلی های طلایی داشت.یک خانم خیلی خوشگل با موهای طلایی و لباس مشکی بلند ابریشمی لبخند زنان به استقبالمان آمد.اولش فکر کردم ما آمده ایم به این خانم سر بزنیم و با آن خانم دست دادیم ولی انگار آمده بودیم کلاه بخریم یا حداقل جولیا میخواست بخرد.جولیا جلوی آیینه نشست و ده،دوازده تا کلاه را که یکی از آن یکی قشنگ تر بود امتحان کرد و دوتا را که از همه قشنگ تر بود خرید.
تصور نمیکنم در زندگی لذتی بالاتر از این باشد که آدم جلوی آیینه بنشیند و هرکلاهی را که دلش میخواد بدون اینکه قیمتش را در نظر بگیرد بخرد!
بابا جون شکی نیست که نیویورک به سرعت خصوصیت بردبارانه ای را که پرورشگاه جان گریر با صبر بسیار برای خود ساخته است از بین خواهد برد.
بعد از اینکه خرید ما تمام شدآقای جروی یا همان پندلتون را در رستوران شری دیدیم.لابد به شری رفته اید نه؟آن جا را در ذهن تان مجسم کنید بعد هم سالن غذاخوری جان گریر را با رومیزی های مشمایی و ظروف سفالی سفیدی که حق ندارید بشکنید و کارد و چنگال های دسته چوبی تصور کنید و ببینید من چه حسی داشتم.
من ماهی را با چنگال عوض خوردم ولی پیشخدمت با مهربانی بذون اینکه کسی بفهمد چنگال دیگری به دستم داد.
بعد از ناهار به تئاتر رفتیم.مبهوت کننده و عالی و باورنکردنی بود.هرشب خوابش را می بینم.
آیا شکسپیر آدم بی نظیری نیست؟
اجرای روی صحنه ی هملت خیلی بهتر از هملتی است که ما در کلاس تجزیه و تحلیل کردیم.من قبلا آن را تحسین میکردیم ولی حالا وای بی نظیر است!
اگر ناراحت نمیشوید من ترجیح میدهم هنرپیشه شوم تا نویسنده.دوست ندارید دانشکده را ول کنم و به مدرسه ی عالی هنرهای نمایشی بروم؟آن وقت همیشه یک بلیت لژ نمایش های خودم را برای شما میفرستم و از زیر چراغ های جلوی سخنه به شما لبخند میزنم.فقط لطفا یک گل سرخ رز به جادکمه ای تان بزنید تا من دقیقا بدانم به چه کسی باید لبخند بزنم.چون اگر اشتباهی به کس دیگری لبخند بزنم خیلی بد میشود.
ما شنبه شب برگشتیم و شام را در قطار سر میزهای کوچک با چراغ هایی که نورشان صورتی بود و خدمتکارهایش سیاه پوست بودند خوردیم.من تا آن موقع نشنیده بودم که در رستوران قطار شام بخورند و بدون اینکه متوجه شوم همین را گفتم.
جولیا پرسید:مگر تو کجا بزرگ شده ای؟
با تواضع تمام گفتم:در دهکده.
گفت:تا حالا مسافرت نرفتی؟
گفتم:نه تا روزی که به دانشکده آمدم.آن موقع هم فاصله ی ما تا دانشکده همه اش 160 مایل بود و ما توی راه غذا نخوردیم.
از وقتی این چیزهای مسخره را میگویم جولیا واقعا به من علاقمند شده.خیلی سعی میکنم حرفی از دهانم نپرد ولی خیلی تعجب میکنم-که بیشتر وقت ها هم تعجب میکنم-یک چیزی می پرانم.هیجده سال را در پرورشگاه جان گریر گذراندن و بعد یکدفعه به دنیا پرت شدن واقعا تجربه ی گیج کننده ای است.
ولی دارم خودم را وفق میدهم و دیگر آن اشتباه های ناجور گذشته را نمی کنم و وقتی با دخترهای دیگر هستم اصلا احساس ناراحتی نمیکنم.قبلا وقتی مردم به من نگاه میکردند از خجالت دست و پایم را گم میکردم و احساس میکردم که همه تشخیص میدهند این لباس نو مال خودم نیست و من همان لباس چیت پوش سابقم ولی حالا نمی گذارم این فکرها عذابم بدهند.
یادم رفت راجع به گل ها برایتان بگویم.آقای جروی به هر یک از ما یک دسته گل بزرگ بنفشه و سوسن بری داد.به نظرتان مرد نازنینی نیست؟من قبلا به خاطر دیدن مردهای هیئت امنا از مردها خوشم نمی آمد ولی عقیده ام دارد عوض میشود.
نامه شد یازده صفحه!شجاع باشید الان تمام می کنم.
ارادتمند همیشگی،جودی
دهم آوریل
آقای پولدار عزیز
بفرمایید چک پنجاه دلاری شما ضمیمه ی نامه است.خیلی از لطف شما ممنونم ولی احساس میکنم نمیتوانم قبول کنم.مقرری ماهانه ام برای خرید کلاه هایی که لازم دارم کافی است.معذرت میخواهم آن چیزهای مسخره را راجع به فروشگاه کلاه های زنانه نوشتم.فقط بخاطر اینکه تا قبل از آن چنین جایی را ندیده بودم.
با وجود این نمیخواستم گدایی کنم و ترجیح میدهم بیشتر از آنچه مجبورم خیرات قبول نکنم.
ارادتمند شما،جروشا ابوت
یازدهم آوریل
بابا جون بسیار عزیزم
میشود لطفا مرا به خاطر نامه ای که دیروز نوشتم عفو کنید؟بعد از اینکه آن را پست کردم پشمان شدم و سعی کردم آن را از پستخانه بگیرم ولی کارمند مزخرف پست آن را به من پس نداد.
الان تصف شب است و من ساعت ها بیدار مانده ام و همه اش فکر میکنم که من واقعا چه آدم عوضی ای هستم.خیلی یواش در اتاق مطالعه را بسته ام تا جولیا و سالی را بیدار نشوند و روی رختخواب نشسته ام و با یک ورق کاغذ که از دفترچه ی تاریخم کنده ام و به شما نامه مینویسم.
فقط میخواستم بگویم که معذرت میخواهم.حرف هایم راجع به چکی که فرستاده بودید خیلی بی ادبانه بود.میدانم که منظورتان محبت به من بود.شما بابا جون من آنقدر نازنین هستید که راجع به قضیه ی مسخره ای مثل کلاه ان همه به خودتان زحمت دادید.من باید چک را بسیار مودبانه تر پس می فرستادم.
ولی در هر صورت باید پس می فرستادم.وضع من با دخترهای دیگر فرق میکند.آنها میتوانند خیلی طبیعی و راحت از مردم هدیه قبول کنند.آنها برادر،خواهر،پدرو عمو و عمه دارند ولی من با هیچکس رابطه ی خویشاوندی ندارم.من دلم میخواهد وانمود کنم که شما خویشاوند من هستید و با این فکر دلم را خوش کنم.ولی البته میدانم که نیستید.من واقعا تنها هستم و باید پشت به دیوار با دنیا مبارزه کنم.هروقت راجع به آن فکر میکنم نفسم بند می آید.بعدش این فکر را از سرم بیرون میکنم و به تظاهر ادامه میدهم.ولی بابا جون می بینید که من نمیتوانم بیشتر از آنچه باید پول قبول کنم.چون روزی میخواهم این پولها را پس بدهم و هرچقدر هم که نویسنده ی بزرگی بشوم نمیتوانم یک همچین بدهکاری های کلانی داشته باشم.
من عاشق کلاه های قشنگ هستم.ولی نباید به خاطر آن آینده ی خودم را گرو بگذارم.
شما مرا برای این گستاخی می بخشید نه؟من عادت بدی دارم که تا به چیزی فکر میکنم فوری آن را پست میکنم و بعد بدون اینکه بعدش بشود کاری کرد آن را پست میکنم.اما اگر گاهی ظاهرا بی فکر و نمک نشناس به نظر می آیم اصلا منظور بدی ندارم.من همیشه قلبا به خاطر زندگی،آزادی و استقلالی که به من داده اید از شما ممنونم.دوران کودکی من دوران طولانی،تلخ و نفرت انگیز بود ولی الان هر لحظه از روز آنقدر شادم که باورم نمیشود راست است.طوری که احساس میکنم قهرمان خیالی یک کتاب داستانم.
ساعت دو و ربع بعد از نیمه شب است.من الان میخواهم یواشکی پاورچین پاورچین بروم بیرون و این نامه را پست کنم.شما بعد از نامه ی قبلی این یکی را دریافت میکنید؛بنابراین وقت زیادی ندارید تا راجع به من فکرهای بد بکنید.شب بخیر بابا جون.
همیشه دوستتان دارم.جودی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Baba Leng Deraz | بابا لنگ دراز


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA