قسمت 1 نمی دونم از کجا شروع کنم...اما شاید بهتر باشه اول از بیست سالگیم که نقطه عطف زندگیم بوده،بنویسم...هرجا هم که لازم شد فلش بکی به عقب می زنم...حالا چرا بیست سالگی؟چون بیست ساله بودم که وارد دانشگاه شدم...تا قبل از اون،یه دختر مغرور بودم که به هیچ سیگنالی از طرف جنس مخالف جواب نمی دادم!اما قرار گرفتن در محیط دانشگاه، موضع منو تا حدودی عوض کرد...البته هیچ وقت در دوران دانشجویی با هیچ پسری از هم کلاسی هام سلام و علیک نداشتم!جز یه پسری که اونم دوسال ازمن کوچیکتر بود و خودش سلام می کرد به همه...منم مجبور بودم که جوابشو بدم!حتی قیافه ی بعضی هاشون اصلا یادم نمی یاد!چون من به شدت از ارتباط چشمی با افراد فراری بودم و هستم...حتی با هم جنس خودم...که صد البته این یکی از اشتباهات من تا امروز بوده و هست!از بچه گی دلم می خواست دکتر داروساز بشم...اما سال دوم دبیرستان به اصرار مامانم رفتم رشته ریاضی...اولش برای اینکه راضیم کنه بهم گفت حالا امسال رو ریاضی بخون اگه دوست نداشتی سال بعد تغییر رشته می دی...دلیلشم این بود که من ریاضیاتم خیلی قوی بود و مامان فک می کرد من توی این رشته موفق ترم...اما پس من چی؟(متاسفانه تنها چیزی که هیچ وقت برای مامانم مهم نبوده ونیست،من وعلایقم وآرزوهام بوده!)خلاصه که سال بعدشم همون ریاضی رو خوندم ولی همش خودمو دلداری می دادم که حداقل از رشته ریاضی می تونم به مهندسی شیمی و نصفی از آرزوهام برسم...سال اول که کنکورقبول نشدم،عین خیالمم نبود ...با اینکه خیلی زحمت کشیده بودم اما یه قطره اشکم نریختم...چون من کلن آدم راحتی هستم...یعنی خیلی راحت با مشکلات و شکست هام روبرو می شم...(البته به غیر از نوع عاطفی ) سال دوم کاردانی کامپیوتر یکی از شهرای اطراف تهران قبول شدم و بازم به اصرار مامانم رفتم وثبت نام کردم...که ای کاش نرفته بودم!
دو ترم اول رو هفته ای 3 یا 4 روز با سرویس دانشگاه می رفتم و برمی گشتم...توی اون مدت فقط یه دوست صمیمی پیدا کرده بودم که البته هنوزم باهم درتماس هستیم...(چون اینجا قراره زیاد از این دوستم بنویسم،از این به بعد اسمشو می زارم مریم...) مریم مثل خودم دخترمغروری بود اما مثل من سر به زیر نبود وهمیشه حواسش به همه چیز وهمه کس بود!مثلا حتی می دونست اون پسره که ترم اول،ریاضی عمومی با ما همکلاس بود ولی رشته اش صنایع بود، این ترم چه روزایی کلاس داره!!! من نمی دونم وقتی نمی خواست ارتباطی با طرف داشته باشه،چرا به همچین چیزایی اهمیت می داد!؟شایدم می خواست ... به هر حال من که سر از کاراش درنمی آوردم!یه خاله دارم که سه سال از من بزرگتره...ترم سوم بودم که اونم توی همون شهر ادبیات قبول شد...با قبولی خاله کوچیکه ،بالاخره مامان خانم راضی شد که یه خونه اونجا بگیریم... تازه اونم نه هر خونه ای...خونه ی یکی از فامیلای دورمون که هیچ امکاناتی نداشت...یه اتاق بود کنار حیاط، که نه آشپزخونه داشت نه دستشویی...البته یه دستشویی توی حیاط بود!اما خوب چون آشنا بودن،ما مجبور بودیم بریم همونجا!!!دوهفته ی اول من 5 کیلو وزن کم کردم که خوشبختانه دیگه هیچ وقت برنگشت سرجاش!علتشم غذاهای بدمزه ای بود که خانم صاحبخونه به زور می ریخت توی حلقمون وبا اینکارش مثلن می خواست به ما محبت کنه!!!یعنی من هر بار که از غذاهاش می خوردم تا سه روز مثل زنای حامله، بوی غذا که بهم می خورد عُق می زدم!از هفته ی سوم مامانم چند نوع غذا درست می کرد وما با خودمون می بردیم...هر وقتم که خانم صاحبخونه ابراز محبت می کرد،غذاهاشو می ریختیم توی جلد پفک و چیپس وشیر پاکتی و می ریختیم دور!برای اینکه یه وقت توی آشغالامون سرک نکشه وناراحت نشه طفلکی! فقط گاهی که هوس غذای خاصی رو می کردیم خودمون آشپزی می کردیم...خدا قبول کنه یه یخچال و یه گاز کوچولو با خودمون برده بودیم...تلویزیون؟مامان خانم اجازشو صادر نکرده بودن!چون ما سه روز بیشتر اونجا نمی موندیم و نظر ایشون این بود که سه روزم که می رید اونجا می خواهید بشینید پای تی وی؟لازم نکرده!همون درستونو بخونین...زندگی با امکانات اولیه شنیدین،حکایت اون روزای منه!
تابستون سال 81،قبل از شروع ترم سوم بود که برای اولین بار با این دنیای مجازی آشنا شدم...یادمه اواخر مهرماه همون سال،استاد درس نرم افزار عملی، تحقیقی راجع به موتورهای جستجو ازمون خواسته بود...هرچی توی نت می گشتم چیز به درد بخوری پیدا نمی کردم...تا اینکه یه روز سر از سایت سنجش درآوردم...اون موقع ها این سایت یه تالار گفتگو داشت...که بیشتر دانشجوها ازش استفاده می کردن...فک کردم برم اونجا، شاید کسی باشه که بتونه حداقل یه راهنمایی بهم بکنه!وارد اتاق گفتگو که شدم یه سؤال کلی در زمینه موتورهای جستجو کردم ومنتظر شدم ببینم کسی جواب می ده یا نه؟یکی دو دقیقه که گذشت پسری به اسم رضا برام پیغام خصوصی فرستاد که من جواب سوالتو می دونم ومی تونم کمکت کنم...آدرس ایمیلتو بده تا جوابتو بدم...بعدش یه کمی با هم حرف زدیم و اون از خودش گفت ...25 ساله و دانشجوی دکترای فلسفه بود...قرار شد تا شب برام ایمیل بزنه...آخرشب با ناامیدی رفتم سراغ این باکسم و دیدم که انگار بیچاره راست می گفته...جواب سوالمو کامل داده بود و چند تا منبع هم معرفی کرده بود...منم جواب ایمیلشو دادم وازش تشکر کردم...اما این تازه آغاز ماجرای من و رضا بود...فرداش دیدم که بازم ایمیل زده و این بار خودشو استاد دانشگاه معرفی کرده و ازمنم خواسته که اگه مایل هستم، بیشتر باهم آشنا بشیم...راستش برای من که همیشه از ارتباط رو در رو با جنس مخالف فراری بودم،این نوع ارتباط یه جذابیت خاصی داشت...خلاصه تا سه روز این ایمیل بازی ادامه داشت...تا اینکه توی آخرین ایمیل بهش گفتم که من از فردا تا سه روز خونه نیستم و باید برم دانشگاه و دسترسی به نت ندارم...اون ترم من چهارشنبه تا جمعه کلاس داشتم اما خالم یه روز زودتر از من کلاس داشت...یعنی سه شنبه تا پنج شنبه...هر هفته سه شنبه می رفتیم و جمعه برمی گشتیم...اما اون هفته، چهار شنبه اش نیمه ی شعبان بود و دوتایی با خالم نقشه کشیدیم که به جای سه شنبه،پنج شنبه بریم و یه شب بیشتر نمونیم...با این حال به رضا نگفتم که برنامه ام عوض شده...فرداش وقتی ایمیلمو چک کردم دیدم که این باکسمو پر کرده از نامه های فدایت شوم... وکلی خودزنی کرده در نبود من...براش نوشتم که فعلن خونه هستم...و دوباره ایمیل بازی شروع شد...هر نیم ساعت یکی اون می فرستاد یکی من...تا اینکه توی یکی از ایمیل ها ازم شماره تلفن خواست...هرچی خواستم بپیچونمش،نشد...گفتم خودت شماره بده، من تماس بگیرم...گفت نه من تلفنم با همکارم مشترکه و نمی شه و ازاین جور بهانه های الکی...از طرفی خودمم خیلی کنجکاو شده بودم...دلم می خواست بیشتر ازش بدونم ...خلاصه که شماره ی همراهمو بهش دادم اما ازش خواستم که فردا صبحش زنگ بزنه...البته به حرفم گوش نداد و نیم ساعت بعدش به گوشیم زنگ زد ولی بدون اینکه حرفی بزنه قطع کرد...اون موقع هنوز شماره ها نمی افتاد...(آخه تکنولوژی هنوز اینقدرررررر پیشرفت نکرده بود! )ولی بعدن خودش اعتراف کرد وگفت می خواستم مطمئن بشم که شماره رو اشتباه ندادی!فردا صبحش ساعت 9 گوشیم زنگ خورد...من هنوز خواب بودم و اصلن حواسم نبود که قرار زنگ بزنه و همونجوری خواب آلود ریجکت کردم...نیم ساعت بعد دوباره تماس گرفت...این دفعه مثل برق گرفته ها بلند شدم نشستم و تازه یادم اومد که رضا قرار تماس بگیره...
با صدای گرفته گفتم : بله؟بدون اینکه سلام کنه گفت : چقدر می خوابی؟اولین مکالمه ی ما فقط به احوالپرسی و تعارف گذشت...تنها چیزی که توی اون 5-6 دقیقه دستگیرم شد،این بود که صدای رضا،صدای یه پسر 25 ساله نبود...خیلی جا افتاده تر بود.فردا بعدازظهرش با خالم توی خونه ی دانشجوییمون دراز کشیده بودیم و حرف می زدیم که صدای گوشیم دراومد...گوشی رو برداشتم و رفتم توی حیاط...یادمه یه نردبون گوشه ی حیاط بود و من روی دومین پله اش نشسته بودم...این بار صمیمی تر از دفعه ی قبل باهم حرف زدیم...تا اون روز اسم واقعیه همو نمی دونستیم...و خیلی چیزای دیگه که آدم تا با طرفش صمیمی نشه،دونستنش براش اهمیتی نداره!جمعه عصر که برگشتم تهران،تا شب باهم تلفنی حرف زدیم...اون روز بالاخره طاقت نیاوردم وبهش گفتم که به سنّش مشکوکم!!...گفت خُب تو فک کن دوسالی بیشتره....یه کمی در موردش بحث کردیم و منو قانع کرد که توی چت معمولن کسی اطلاعات درستی از خودش نمی ده و ازاین جور بهانه ها... و بهم اطمینان داد که این بار راستشو گفته...اما من بازم حرفاشو باور نکردم!ارتباط ایمیلی و تلفنی ما ادامه داشت... هر شب تا نزدیکای صبح چت می کردیم...اما با این حال من هنوز چیز زیادی ازش نمی دونستم!چیز دیگه ای که برام عجیب بود طرز حرف زدنش بود...مثل روحانی ها...زیادی حزب اللهی حرف می زد!!!واین مساله خیلی ذهن منوبه خودش مشغول کرده بود...هربار که دراین مورد ازش سوال می کردم،از جواب دادن طفره می رفت...یه روز خیلی جدی باهاش حرف زدم...بهش گفتم من هیچی از تو نمی دونم...اگه بازم بخوای سوالامو بی جواب بزاری،من دیگه نیستم...تا اینکه بالاخره اعتراف کرد و حرفایی رو زد که برام قابل هضم نبود... حدسم درست بود...اون یه روحانی بود که توی یکی از شهرای جنوبی کشور زندگی می کرد...نمی خوام با مطالبی که اینجا می نویسم ذهنیت کسی رو در مورد روحانیا خراب کنم...اینکه رضا یه روحانی بود واز اول با دروغ و کلک خودشو به من نزدیک کرد دلیل نمی شه همه ی اونا رو متهم کنیم...گرچه به شخصه دیدگاه خودم نسبت به این قشر خاص خیلی عوض شده...اما همه ی اونچه اینجا می خونید واقعن اتفاق افتاده و من ناخواسته وارد بازی خطرناکی شده بودم که خودم ازش بی خبر بودم.یه روز عکس خودشو برام فرستاد...با اونچه در تصورم بود زمین تا آسمون فرق می کرد... تنها چیزی که برام مهم بود بدونم،این بود که رضا لباس شخصیه یا...؟؟؟هر چی ازش می پرسیدم می گفت تو مطمئن باش منو جز با کت وشلوار، با لباس دیگه ایی نمی بینی...هر چی بهانه می آوردم از دستش خلاص بشم فایده نداشت...بهش می گفتم من دلم نمی خواد با یه روحانی ارتباط داشته باشم که لااقل بهش بربخوره وبره پی کارش، اما فایده نداشت...می گفتم من مثل تو معتقد نیستم...حجاب درست وحسابی ندارم...اصلن ما از یک جنس نیستیم! اما اون زیر بار نمی رفت و می گفت : من تو رو هر طوری که باشی قبول دارم!چیز دیگه ایی که خیلی برام عجیب بود مجرد موندن یه آ خ و ن د تا سن 27 سالگی بود... اما من مطمئن بودم که تنها زندگی می کنه...چون همیشه در دسترس بود...گاهی توی چت حرفای 18+ می زد که همیشه هم به ناراحتی وقهر من ختم می شد...خُب من تا قبل از ارتباطم با اون دختر پاستوریزه ای بودم!یک ماه از اولین تماس تلفنی مون گذشته بود و من هر روز با خودم و رضا کلنجار می رفتم و به دنبال راهی برای قطع رابطه مون بودم...تا اینکه یه روز بهش گفتم درسته که من دختر معتقدی نیستم اما از اینکه هر روز با یه نامحرم تلفنی حرف می زنم احساس خوبی ندارم...واقعن هم همین طور بود...چند روز سر این حرف من بحث کردیم و آخرش اتفاقی که نباید بیفته افتاد...منی که تا سن 21 سالگی به هیچ پسری رو نداده بودم،حالا تهدید می شدم که اگه بخوام ارتباطمو قطع کنم،به خونمون زنگ می زنه و ..........!خدایا!من که شماره ی خونمون رو بهش نداده بودم؟؟؟ ولی اون شماره رو داشت!و خیلی چیزای دیگه رو هم در مورد من می دونست...تازه اون موقع بود که فهمیدم، طرف از اونی که به من گفته خیلی گنده تره!!! تصمیم گرفتم یه مدت باهاش مدارا کنم...یه وقت به خودم اومدم، دیدم داره زمزمه ی صیغه ی محرمیت بین منو خودش رو تو گوشم می خونه...درسته که من خودم مقصر اصلی این داستان بودم اما همش به خاطر سخت گیری های خانوادم،مخصوصن مامانم بود...اون موقع که تهدیدم می کرد،اگه از عکس العملشون نمی ترسیدم اون جرات نمی کرد هر کاری دلش می خواد با من بکنه!البته به مامان گفته بودم که توی نت با یه استاد دانشگاه آشنا شدم اما از ارتباط تلفنی مون چیزی نمی دونست...و اگه یه روزی می فهمید......!!!
قسمت 2 من خانواده ی مذهبی ایی دارم...البته نه از نوع خشک ومتعصبش...همین قدر بدونید که مادرم درس طلبگی خونده وعقاید خودش رو داره...با اینکه مامان سخت گیری بوده وهست ولی همیشه در این یه مورد منو آزاد گذاشته...منطقشم اینه که دین وایمون زورکی، بدرد نمی خوره!آدم باید خودش راهشو پیدا کنه...اینکه به رضا می گفتم ما از یک جنس نیستیم دلیلش همین بود...اون می گفت که منو هرجوری باشم قبول داره ولی من مطمئن بودم که اگه همدیگرو ببینیم و یا ارتباط بیشتری باهم داشته باشیم،حتمن می خواد منو به اون شکلی که خودش می پسنده،دربیاره!اون روز که بهش گفتم از ارتباط تلفنی مون ناراحتم، فک نمی کردم همچین پیشنهادی بهم بده...چون می دونستم که حتی برای صیغه محرمیت هم اجازه ی پدر لازمه...اما رضا به قول معروف این کاره بود! وتا می خواستم دراین مورد حرفی بزنم،هزار تا دلیل و برهان و فتوای جدید تحویلم می داد...ته حرفشم این بود که صیغه رو فقط برای مشروع شدن رابطه مون در حد همون ارتباط تلفنی می خونیم!!!تا من دیگه بهانه ای برای کات کردن رابطه مون نداشته باشم و یه فرصتی باشه تا بیشتر بتونیم باهم آشنا بشیم... ته دلم اصلن راضی نبودم...من می خواستم از دستش فرار کنم اما اون هر لحظه بیشتر به من نزدیک می شد!یادم نیست دقیقن چند روز سر این موضوع باهم بحث کردیم ولی خوب یادمه که یه روز(9 آذر 81) ساعت 11 صبح به گوشیم زنگ زد و گفت که با وکالت از طرف من صیغه رو خونده!نمی تونم بگم اون لحظه چه احساسی داشتم؟فقط چند دقیقه سکوت کردم و بعد بدون اینکه حرفی بزنم،تلفنو قطع کردم! یک ساعت بعدش دوباره تماس گرفت...جواب دادم ولی فقط اون بود که حرف می زد...اینقدر حرف زد تا بالاخره اخمهای من باز شد و......از اون روز به بعد انگار بیشتر به من اطمینان داشت و کم کم چیزای بیشتری از خودش می گفت...تا اینکه یه روز گفت یه عکس جدید از خودم برات ایمیل زدم...برو ببینش...(اینو یادم رفت بگم که اون فقط عکسای بچه گی منو دیده بود وهر چی اصرار می کرد که یه عکس از خودم بهش نشون بدم، من زیر بار نمی رفتم!)اولش فک کردم عکس خودشو برام فرستاده تا منم مجبور بشم عکس جدید براش بفرستم...اما کاش فقط همین بود...قبل ازاینکه ایمیلمو باز کنم دوباره تماس گرفت و گفت می خوام وقتی منو می بینی باهات حرف بزنم! با این کارش ،تا عکس باز بشه ده بار مُردم و زنده شدم!!!عکسش از بالا یواش یواش باز می شد و من درشت درشت اشک می ریختم...موهای جو گندمی...چین و چروکهای نامحسوس روی پیشونی...ریش های نیمه سفید...خدای من...صدای گریه ام بلند شد...اون حرف می زد ولی من اصلن دیگه نمی شنیدم چی می گه؟!حدسم در مورد سنّش درست بود...اون بازم به من دروغ گفته بود...عکسی که برام فرستاده بود،چهره ی یه مرد 40 ساله رو نشون می داد...هرچند خودش می گفت که34 سالشه...دیگه برام مهم نبود راست می گه یا دروغ؟ تصمیم خودمو گرفته بودم...نمی خواستم بیشتر از اون ادامه بدم...حالا دیگه مطمئن بودم که حقایق دیگه ای هم هست که من ازش بی خبرم!با این حال تا اون روز فکر نمی کردم که قطع ارتباط با رضا اونقدر برام سخت باشه...نمی دونم اسمشو چی بذارم؟فقط می تونم بگم که بدجوری بهش عادت کرده بودم...نزدیک دو ماه، شب و روز با هم بودیم...اصلن باورم نمی شد...با گریه های من، اونم گریه می کرد...می گفت اگه از اول بهت گفته بودم چند سالمه هیچ وقت با من نمی موندی...نمی دونم اون موقع چه فکری می کردم یا چه احساسی داشتم؟هرچی بود که نتوستم ازش دل بکنم...کم کم فهمیدم که رضا راننده ی شخصی و یه محافظ داره...اما هنوز نفهمیده بودم دقیقن چی کاره اس؟!دلم می خواست تا آخرش برم...اما اون خیلی زرنگ تر از من بود!باید می دیدمش...وقتی بهش گفتم می خوام ببینمت خیلی خوشحال شد...قرار شد روز تولدم بیاد همون شهری که دانشگاه می رفتم...اما چون فصل امتحانا بود،نتونست بیاد...به جاش به آدرس دانشگاه برام کادو فرستاد...روز تولدم اتفاقن دانشگاه بودم...مریم همون دوستم که قبلن ازش نوشته بودم،کم وبیش در جریان ارتباط ما بود...تا منو دید گفت اسمتو روی بُرد زدن...فک کنم بسته ی سفارشی داری!رفتم دبیرخونه و کلی سوال پیچم کردن و بسته رو بهم دادن...یه عطر با یه قرآن برام فرستاده بود...که هیچ وقت ازشون استفاده نکردم!
وقتی برگشتم تهران، کادوشو به مامان نشون دادم...برخلاف تصورم هیچی نگفت...فقط گفت:چه معنی داره یه استاد برای دانشجویی که ندیده و نمی شناستش کادوی تولد بفرسته؟؟؟زیاد بهش رو نده!یه وقت توی دانشگاه برات مشکل ساز می شه ها!!!ترم بهار که شروع شد،روز کلاسهای من و خالم با هم یکی نبود...دیگه نمی تونستیم باهم بریم و بیاییم...هیچ کدومم بدون هم نمی تونستیم اونجا بمونیم...گاهی هرکدوم یه شب درهفته رو می موندیم...(این مطلب رو داشته باشین تا به وقتش ازش استفاده کنم)اوایل اسفند ماه بود که یه شب رضا بهم گفت فردا می خوام بیام ببینمت...اصلن باورم نمی شد!!! بین ما تقریبن 1000 کیلومتر فاصله بود...فرداش من از صبح دانشگاه بودم...به هرشهری که می رسید تماس می گرفت...تا بالاخره ساعت 4 بعدازظهر بعد از هشت ساعت رانندگی بی وقفه رسید جلوی در دانشگاه...وقتی بهم گفت: من رسیدم بیا بیرون! یک ساعت طول کشید تا خودمو راضی کنم برای رفتن...تردید داشتم...می ترسیدم...اصلن نمی تونم بگم چه احساسی داشتم اون لحظه؟آخرشم کلی تلفنی حرف زدیم تا راضی شدم برم بیرون...مشخصات ماشینش رو که داد از پشت میله های دانشگاه پیداش کردم...اون سمت خیابون زیر پل هوایی، یکم دورتر از در اصلی دانشگاه پارک کرده بود...یه سمند مشکی با پرده های سیاه و یه آنتن بی سیم روی سقفش...(حتم دارم نمی تونید تصور کنید هیبت ماشینش چقدر منو ترسونده بود؟)دلم نمی خواست تا به ماشین نرسیدم،منو ببینه...برای همین از در که اومدم بیرون، سرمو انداختم پایین و از همون سمت به طرفش حرکت کردم تا ازش رد شدم...بعد از خیابون رد شدم و از پشت رفتم سمت ماشینش...مطمئن بودم که همه ی حواسش به جلوشه وفکرشم نمی کنه که من بخوام دور خودم بچرخم توی اون موقعیت...وقتی رسیدم بهش،در جلو رو باز کردم و گفتم اجازه هست؟ دولا شد پرده رو کنار زد وگفت بله بفرمایید خانم!وقتی سوار شدم قلبم داشت از دهنم می زد بیرون...حتی توان نگاه کردن توی صورتش رو نداشتم...تنها چیزی که اون لحظه بهش گفتم این بود: لطفا سریع حرکت کن! می خواستم زودتر از جلوی دانشگاه دور بشیم...چند دقیقه ای رو توی سکوت رانندگی کرد، اما قبل از اینکه به خروجی شهر برسیم یه گوشه ای نگه داشت...کمربندشو باز کرد و چرخید طرف من و گفت دیدی ترس نداشت خانم خانما؟ من که تا اون موقع فقط زیر زیرکی نگاهش کرده بودم ،بالاخره سرمو بلند کردم...هیکل درشتش با کت وشلوار نوک مدادی ای که پوشیده بود و موهای جوگندمی اش مردی رو نشونم می داد که از بابای خودمم پیرتر به نظر می یومد! به نظرم فهمیده بود که از دیدنش شوکه شدم...بدون اینکه من حرفی بزنم دوباره راه افتاد...پرسیدم کجا می ری؟داریم از شهر خارج می شیم...گفت نترس چند کیلومتری می ریم وبرمی گردیم،اینجا که نمی تونیم وایستیم!به دستای درشتش که روی دنده گذاشته بود، خیره شده بودم که یه دفعه دستشو از روی دنده برداشت و گفت نمی خوای حداقل با من دست بدی؟حرف که نمی زنی!به صورتش نگاه کردم...دیگه ازش نمی ترسیدم...آرامشی توی صورتش بود که به منم آرامش می داد...گفت مگه ما بهم محرم نیستیم؟نگران چی هستی؟هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمی کنم...لحظه ای که برای اولین بار گرمای دست یه مرد رو احساس کردم...اون روز دو سه ساعتی رو باهم بودیم و تا لحظه ی آخری که منو سرکوچه خونه ی دانشجوییمون پیاده کرد دستام توی دستاش بود...اون رفت هتل و منم رفتم خونه...قرار بود فرداش بازم همدیگرو ببینیم...اون شب،شب عجیبی برام بود...تا صبح چند بار تلفنی حرف زدیم...همه ی اون دروغهایی که بهم گفته بود با دیدنش از یادم رفته بود...خیلی بیشتر ازقبل دوسش داشتم...فقط یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...اینکه چرا مردی با شرایط رضا تا حالا ازدواج نکرده ؟؟؟درضمن توی اون دو سه ساعت تازه فهمیده بودم رضا کیه و چی کاره اس؟البته این دفعه با مدرک و از روی کارت شناساییش...فرداش ساعت 11 صبح توی خیابون باهم قرار داشتیم...این بار وقتی جلوی پام ترمز کرد وسوار شدم، دیگه از استرس های روز قبل خبری نبود! یه چرخی توی شهر زدیم و بعدشم ناهار خوردیم...بعد ازناهار،منو تا تهران رسوند و خودشم برگشت شهرشون...اون روز برای اولین بار پیشونی منو بوسید...به هیچ کس نگفتم که دیدمش...حتی خالم و دوستم مریم...نمی خواستم در موردش به کسی توضیح بدم!
سه هفته بعد از اولین ملاقاتمون،بازم همدیگه رو دیدیم...سه،چهار روز به آخرای سال 81 مونده بود...8 صبح اومد جلوی دانشگاه دنبالم و باهم رفتیم قم...چند تا کار داشت که باید انجام می داد...بعدش ناهار خریدیم و رفتیم خونه ی یکی از دوستاش که برای یک ماه رفته بود مسافرت وکلید خونشو داده بود به رضا...خودمم نمی دونم چرا اونقدر بهش اعتماد کرده بودم؟الان که بهش فکر می کنم موهای تنم ازترس سیخ می شه!!!بعدازظهرش منو برگردوند دانشگاه ...بعد از کلاسم،بازم چند کیلومتری از شهر بیرون رفتیم وبرگشتیم...توی اون فاصله حرفای جدیدی بهم زد که باورش برام خیلی سخت بود...می گفت امروز هرجا باهم رفتیم همه یه جوری بهمون نگاه می کردن!درسته که من 13 سال از تو بزرگترم ولی درظاهر خیلی بیشتر ازاین نشون می ده!من اشتباه کردم ...تو حق داشتی...ارتباط ما از اولم اشتباه بود... نمی دونستم چه جوابی باید بهش بدم؟ ولی به شدت از حرفاش عصبانی شده بودم...دلم می خواست بهش بگم چرا اون موقع که من فریاد می زدم نمی خوام باهات ارتباطی داشته باشم، با تهدید منو وادار به موندن کردی وحالا...حالا که دلبسته ات شدم می گی حق با من بوده؟؟؟اما بغض کرده بودم و هیچی نمی تونستم بگم...بدون اینکه حرفی بزنم از ماشینش پیاده شدم...حوصله ی خونه رفتن نداشتم...توی پارک کنار خیابون دانشگاه نشسته بودم که یه دفعه یادم افتاد نصفی از وسایلمو توی ماشینش جا گذاشتم...بهش زنگ زدم و گفتم اگه مجبور نبودم بهت زنگ نمی زدم!لطفا وسایل منو برگردون(البته توی دلم خیلی از این بابت خوشحال بودما! )...وقتی اومد دیدم انگار گریه کرده اما به روش نیاوردم...به جای برداشتن وسایلم،رفتم توی ماشین نشستم...نیم ساعت گذشت...هوا داشت تاریک می شد که رضا بهم گفت : نمی خوای بری خونه؟اگه دیر بری صاحب خونه تون نگران می شه ها! منم گفتم نه نمی خوام برم...هرجا تو بری منم می یام!(یادتونه گفتم گاهی یه شب درهفته می موندیم؟یا اصلا نمی موندیم؟همین باعث شده بود که دیگه صاحب خونه آمار ما رو نداشته باشه! به همین دلیلم خیالم ازش راحت بود!)اولش فکر کرد شوخی می کنم...وقتی حرکت کرد،انتظار داشت که من پشیمون بشم از حرفم...اما من زده بودم به سیم آخرررررر ...هر چی نصیحتم کرد، فایده نداشت....من فقط می خواستم با تصمیم اون مخالفت کنم، حالا به هر قیمتی که شده بود!اون رانندگی می کرد ومن خودمو به خواب زده بودم!البته می دونست که خواب نیستم و باهام حرف می زد... می گفت به عواقب تصمیمی که گرفتی فکر کردی؟اگه خانوادت بفهمن شب بیرون از خونه موندی،می دونی چی می شه؟اصلا تا حالا شب بیرون از خونه بودی؟؟؟به هر حال من اونشب با رضا برگشتم قم...رفتیم خونه ی دوستش...اون شب برای اولین بار سرمو روی سینه اش گذاشتم...برای اولین بار آغوش یه مرد رو تجربه کردم...اما تا صبح نخوابیدم...رضا خوابید ولی من تا صبح از ترس خوابم نبرد...همیشه به اون شب که فکر می کنم می فهمم خدا چقدر دوسم داشته... واینکه چرا رضا با همه ی بدی هایی که درحقم کرده بود،اما اون شب از اعتماد من به نسبت به خودش سوءاستفاده نکرد!؟فردا صبحش منو رسوند تهران و خودشم برگشت شهرشون...ولی دیگه نه اون روز ونه هیچ وقت دیگه، حرفی از رفتن و خدافظی نزد...سال 82 که تحویل شد،اولین نفری بود که بهم تبریک گفت...(همیشه هم تا روز آخری که باهم بودیم از اون لحظه ی تحویل سال 82 و اینکه چه احساسی داشته حرف می زد!)آخرای فروردین ماه، بازم همدیگه رو دیدیم...اما این بار پنج روز موند...توی اون پنج روز،یکی درمیون می رفتم سر کلاس های دانشگاه و بقیه اش هم به گشت وگذار می گذشت...شب که می شد منو می رسوند تهران و خودشم می رفت قم...یکی از این روزا بود که سر از جاده ی چالوس درآوردیم...تا نوشهر رفتیم و برگشتیم...همش نیم ساعت کنار دریا بودیم! اما بدترین خاطره ای که از چالوس دارم مال همون روزه...ساعت 4 بعدازظهر بود...داشتیم برمی گشتیم تهران که رضا گفت یه جا وایستیم ناهار بخوریم...من استرس داشتم که زودتر برسیم تهران و به ترافیک جاده نخوریم...اما اون با خیال راحت رفت و ماهی کبابی سفارش داد...حتمن می دونید که حداقل یک ساعت طول می کشه تا ماهی زنده رو کباب شده تحویلت بدن! توی اون فاصله از هر دری سخنی به میان آمد و نهایتا رسید به یکی از دوستای من که قبلا با رضا در موردش حرف زده بودم...
قسمت 3 یه مدتی بود من با یه پسری(تو سایت روزی.کام) آشنا شده بودم به اسم نیما...این آقای نیما دانشجوی پزشکی بود در کانادا ومن به خاطر بیماری که داشتم والبته هنوزم دارم ( نگران نباشید قرار نیست به این زودیا بمیرم! ) باهاش مرتبط شده بودم و پرونده ی پزشکیم رو براش فرستاده بودم تا اگه راهکارتازه ای بود خبرم کنه!خلاصه که اون روز رضا گیر داد به من که آی دی نیما رو بده می خوام باهاش صحبت کنم ومطمئن بشم که ارتباط شما درهمین حدی هست که گفتی...منم عصبانی شدم و جر و بحثمون بالا گرفت...اما هنوز نمی دونستم که از اون روز به بعد قراره تمام ارتباطات و رفت وآمدهای من کنترل از راه دور بشه!!!ناهاری رو که یک ساعت معطلش شده بودیم نفهمیدیم چه جوری خوردیم! بقیه ی راه رو هم مثل دیوونه ها رانندگی می کرد و هر چی بهش اعتراض می کردم،می گفت تو آی دی رو بده تا منم مثل آدم رانندگی کنم!هر لحظه فکر می کردم الانه که یه تصادف شدید بکنیم ولی به هیچ قیمتی حاضر نبودم آی دی رو بهش بدم!آخرشم تسلیم نشدم...اون شب برای اولین بار،ساعت 10 شب رسیدم خونه...همه نگرانم شده بودن(آخه اون روز گوشیمو جا گذاشته بودم!)...بخصوص بابا...حتی با پلیس راه هم تماس گرفته بود تا آمار تصادفات رو بگیره...(البته من اون روز تا 7 شب کلاس داشتم ولی نهایتا تا 9 باید می رسیدم تهران و همون یه ساعت تاخیر هم برای نگران شدن کافی بود) تنها بهانه ای که تونستم بیارم این بود که از اون طرف دیر حرکت کردم...بابای بیچاره هم فقط گفت خوب امشب رو می موندی و فردا می یومدی...توی دلم اما پر از نفرت و کینه بود از رضا...هم به خاطر رفتارش هم به خاطر نگران کردن خانوادم...چند روزی رو با هم قهر بودیم...نه اون کوتاه می یومد نه من...هفته ی بعدش دوباره سر و کله اش پیدا شد...باورم نمی شد اون همه راه رو دوباره اومده باشه!این بار دیگه به آی دی نیما راضی نبود!!!پسورد آی دی خودمو می خواست!می خواست با آی دی خودم باهاش حرف بزنه...منم بالاخره کوتاه اومدم و پسوردو بهش دادم...روز اولی که باهم بیرون رفتیم...نزدیکای غروب توی ماشین نشسته بودیم و حرف می زدیم که موبایلش زنگ خورد...اون طرف خط صدای یه بچه می اومد... ولی واضح نمی شنیدم چی به رضا می گه؟ یه کمی باهاش حرف زد وبعدشم خدافظی کرد...تا اومدم ازش بپرسم کی بود؟دوباره صدای گوشیش دراومد!این بارم همون صدای بچه گونه...ولی این بار شنیدم چی گفت...گفت: بابا!!!مامان کارت داره! خشکم زده بود...نفسم بالا نمی یومد!ولی رضا خیلی خونسرد گفت: باشه گوشی رو بده بهش ببینم چی کار داره؟( وای الان که یاد اون لحظه افتادم قلبم داره از جاش کنده می شه ) به اندازه ی یه دقیقه حرف زدن و بعدشم قطع کرد...فکر نمی کرد من چیزی شنیده باشم...وقتی ازش پرسیدم کی بود؟گفت خواهر زاده ام بود!گفتم پس اون خانمه کی بود؟ گفت خواهرم بود!شروع کرد به حرف زدن که حواس منو پرت کنه، ولی من فقط نگاش می کردم...چند دقیقه که گذشت،بهش گفتم ولی من شنیدم که اون بچه بهت گفت بابا!!!فکر نمی کردم زیر بار بره...دلم می خواست اشتباه شنیده باشم... ولی در کمال ناباوری من، گفت حالا که خودت فهمیدی دیگه نمی تونم ازت مخفی کنم...آره تو درست شنیدی، من بچه دارم!!!همیشه می دونستم یه جای کار لنگ می زنه...یه مرد 34 ساله با اون موقعیت چطور می تونه مجرد مونده باشه؟ولی از طرفی هم مطمئن بودم که تنها زندگی می کنه!!!پس زن و بچه اش کجا بودن اون همه وقت؟؟؟دلم می خواست به حال خودم زار بزنم ولی حتی توان این کارم نداشتم...پرسیدم چند سالشه؟گفت 12 سالشه!!!پرسیدم پسره یا دختر؟گفت اسمش جواده...پرسیدم همین یکیه؟گفت نه! یه دختر یه سال ونیمه هم دارم...پرسیدم مادرشون؟گفت دخترعممه...دوسال از خودم بزرگتره...سیل اشکام راه افتاده بود...گفت نمی دونی چقدر دلم می خواست یه روز خودم همه ی حقیقت رو بهت بگم...نمی دونی چقدر دلم می خواست باهات درد و دل کنم...خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم...اون روز که به اشتباهم اقرار کردم و تو نذاشتی برم از امروز می ترسیدم...همه ی ترسم از روزی بود که تو بفهمی بازم بهت دروغ گفتم!هوا تاریک شده بود...نمی ذاشت از ماشین پیاده بشم...گفت با این حالت نمی ذارم بری...بهش گفتم پس منو برسون خونمون ...بعدشم دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت... اما به حرفم گوش نداد و اینقدر طولش داد تا برای خونه رفتن دیر شد! ترجیح می دادم مامان و بابام فکر کنن نیومدم تهران و شب موندم، تا یه بار دیگه دیر برسم خونه!
اون شب توی ماشین موندیم...تا صبح حرف زد و حرف زد و حرف زد...گفت که زنش رو دوست نداشته وبه خاطراختلافی که بین قوم وقبیله شون بوده، مجبور شده بگیرتش...گفت که نه ماه از سال رو قهرن و اون می ره خونه ی باباش و بعد از به دنیا اومدن بچه دومشون تقریبن جدا از هم زندگی می کنن...گفت و گفت و گفت...گفت که عاشقم شده...گفت که می خواد با من ازدواج کنه...گفت که طلاقش می ده...من اما هنوز در بهت وحیرت بودم...اصلن معنی حرفاشو نمی فهمیدم!!!من...دختر21 ساله ای بودم که تا قبل از دانشگاه،هیچ وقت تنهایی جایی نرفته بودم...هیچ وقت دوست پسر نداشتم...حتی با پسرای فامیلمون جز سلام و خدافظی ارتباط دیگه ای نداشتم...هیچ وقت دوست صمیمی ای نداشتم...حتی مامانم نمی ذاشت جشن تولد دوستای همکلاسیم برم...همیشه می گفت جامعه خرابه!!!تو هنوز بچه ای!!!واین حرفا رو در حالی می زد که خودش، در سن 17 سالگی ازدواج کرده بود...همه ی اینا، از من یه دختر خجالتی و دور از اجتماع ساخته بود...همه ی اینا باعث شد به اولین مردی که بهم ابراز علاقه کرد،اعتماد کنم...با اینکه همیشه مامانم بهم گفته بود اگه روزی کسی بهت ابرازعلاقه کرد و گفت که دوست داره تو باور نکن!!!با اینکه همیشه بهم اخطار داده بود که جامعه پراز گرگه!اما نمی دونست راهی رو که بهم نشون داده،بالاخره یه روزی منو به بیراهه می کشونه!نمی خوام اشتباه خودمو توجیه کنم...فقط می خوام بدونید من چه جور دختری بودم!با همه ی محدودیتهایی که داشتم،ولی همیشه دلم می خواست خودم همه چیزو تجربه کنم...فردای اون شب،صبح زود منو نزدیک خونه مون پیاده کرد...ولی من که اون موقع صبح ،نمی تونستم برم خونه!!! رفتم پارک نزدیک خونه مون و دو ساعتی رو اونجا موندم...بعدش با حال خراب رفتم خونه و تا شب خوابیدم...دلم نمی خواست بیدار بشم و همه ی اون چیزایی رو که شب قبلش از رضا شنیده بودم،به یاد بیارم...وقتی بیدار شدم،60-70 تا میس کال ازش داشتم!فرداش رفتم دانشگاه و درکمال تعجب دیدم که جلوی در دانشگاه توی ماشینش نشسته!!!با هزار بدبختی بدون اینکه منو ببینه،رفتم سرکلاس ولی همه ی حواسم به بیرون بود، که نکنه توی دانشگاه برام دردسر درست کنه!؟نکنه بازم بخواد منو تهدید کنه؟ اون روز تا آخر کلاس،مدام تماس می گرفت...بالاخره تصمیم گرفتم برم بیرون ببینمش...بازم حرفای اون شبش رو تکرار کرد...می گفت گناهه من چیه که تو رو 13 سال دیر پیدا کردم؟می گفت که دست از سرت برنمی دارم ...می خواست به خونمون زنگ بزنه و با مامانم صحبت کنه!ولی ازنظر من همه چیز تموم شده بود...نمی خواستم حالا که همه چیز تموم شده خانوادم وارد ماجرا بشن!چون می دونستم که اولین عکس العمل مامانم محدود کردن دوباره ی منه! این بارم مثل دفعه ی قبل که تهدیدم کرده بود،تصمیم گرفتم باهاش مدارا کنم تا به مرور زمان بتونم یه راهی پیدا کنم...با خودم فکر می کردم شاید بتونم کاری کنم که برگرده سمت زن و بچه اش...ولی چه خیالات باطلی داشتم!!! از طرفی خودمم خیلی بهش وابسته بودم...نمی تونستم یه روزه ازش جدا بشم...شاید از نظر خیلی هاتون ادامه ی رابطه با مردی که متاهله چندش آور باشه ولی من اون موقع همچین احساسی نداشتم...از وقتی فهمیده بودم زن داره،یه احساس دیگه ای بهش داشتم...دلم براش می سوخت...حالا دیگه راحت برام درد ودل می کرد...ارتباطمون یه شکل دیگه ای به خودش گرفته بود...منم یه جورایی درگیر مشکلات رضا شده بودم...اما با همه ی اینا می دونستم که آینده ی مشترکی باهم نداریم...ولی اون همچنان امیدوار بود...تقریبا هر ماه به دیدنم می یومد...هر بار باهم بیرون می رفتیم،مجبورش می کردم برای بچه هاش خرید کنه...می گفت چون تو اصرار می کنی اینکارو می کنم...دوست دارم لباسی رو که تو پسندیدی توی تنشون ببینم!دو سه ماهی به همین منوال گذشت...تابستون شده بود و دانشگاه تعطیل...همه چی خوب بود تا اینکه قبض موبایل من بعد از 6 ماه اومد...(نمی دونم توی اون 6 ماه کجا مونده بود البته؟!) حدود 200 هزار تومن بود...خوب از نظر بقیه، این مبلغ برای من که همیشه قبضم زیر 10 هزار تومن می یومد خیلی عجیب و بودار بود!!! فقط خاله خانم می دونست جریان از چه قراره ولی اونم خیلی دهنش چفت وبست داشت...تا اینکه مامان تنبیهم کرد و گفت بذار قطع بشه...کسی که نمی دونه چطور باید از امکاناتش استفاده کنه،بهتره امکاناتی در اختیارش نباشه!(من از وقتی رفتم دانشگاه- یعنی سال 80- موبایل داشتم...حتمن می دونین که اون موقع مثل الان نبود که دست هر بچه ی دوساله ای یه گوشی باشه وکمتر دانشجویی موبایل داشت...)