انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

Ava | آوا


مرد

 
دروووود
لطفا تاپیکی در بخش رمان با مشخصات زیر ایجاد کنید
نام: آوا
تعداد پست : نامشخص بیشتر از دویست پست دارد
نویسنده: باران
منبع: نودوهشتیها
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با پا گذاشتنم به این دنیا اوضاع رو برای خانواده ام خراب کردم همیشه خودم و مقصر می دونم ولی مادرم میگه مگه دست تو بوده ولی من خودم نمی بخشم اگه پسر بودم مادرم الآن خوشبخت ترین زن دنیا بود ولی افسوس به خواست خدا منم دختر شدم تا مادرم تا آخر عمرش متلک های این و اون و بشنو . دکتر بچه آوردن برای مادرم ممنوع کرد چون گفت اگه یکبار دیگه حامله بشه خطر مرگ براش حتمی مادربزرگم یعنی مادر پدرم مادرمو رو با ما از خونه انداخت بیرون از وقتی یادم با مادرجون و پدرجون زندگی می کنیم و اونها واقعاً به آزیتا و من خیلی محبت می کنند من هیچ وقت پدرم و از نزدیک ندیدم فقط از توی عکس دیدمش آزیتا گفت مادربزرگم اون و داماد کرده و الآن صاحب دو تا بچه است از کجا این اخبار رو داره نمی دونم تا حالا نشده دلم بخواهد پدرم و ببینم . پدرجون طلاق مادرم و خیلی وقت پیش از پدرم گرفته و ما رو هم پیش خودش نگه داشته پدرم راضی نمیشده برای من شناسنامه بگیره ولی به خاطر شکایت و این طور کارها اون مجبور بهاین کار میشه ولی ای کاش هیچ وقت مجبورش نمی کردند دوست نداشتم هیچ وقت فامیل اون و برای خودم یدک بکشم ولی مامان همیشه میگه مصلحت بود تا این کار انجام بشه ولی من این مصلحت هیچ وقت نفهمیدم . آوا نمی خواهی بری خونه چرا مهتاب مهتاب کیفش و برداشت : خوب پاشو دیگه خوب بهت گفتم من امروز زود باید برم خونه با بی حوصلگی از جام بلند شدم وسایلم و ریختم توش و انداختم روی شونه ام مهتاب : باز داری به چی فکر می کنی که اینقدر تو خودتی : به همون چیزی که همیشه فکر می کنم مهتاب : دیوونه ای مثل من خوبه نمی دونم کجا خونه م یک روز پیش بابا یک روز پیش مامان یک روز خونه این مادربزرگ یکی روز خونه اون یکی ، حداقل تو از اول یکجا بودی حرف و حدیثم نشنیدی : تو چرا تلاش نمی کنی با هم آشتی شون بدی مهتاب : برای من اینجوری بهتر انگار اومدن زیر یک سقف همش با هم دعوا داشتند ، حداقل هر کجا که میرم آرامش هست حالا گاهی یک غوری هم می زنند سختی من چند ماه دیگه است : واقعاً می خواهی هیجده ساله ت شده خونه جدا بگیری مهتاب : اره مثل علی ببین از وقتی جدا شده آرامشش بیشتر شده حتی به من گفت می تونم برم با اون زندگی کنم : تو که رابطه خوبی با علی داری برو پیش اون مهتاب : نمی خواهم مزاحمش بشم اگه بخواهد ازدواج کنه چی ؟ : علی که بارها بهت گفت نمی خواهد ازدواج کنه حالا کو تا اون موقع حداقل اونم وقتی میاد خونه یکی منتظرش هست یکی یک غذایی براش درست می کنه مهتاب : آره خدایش بعضی روزها میرم خونه شو براش تمیز می کنم اگه اهل دوست دختر و این چیزها بود می گفتم بالاخره یکی براش یک کاری می کنه ولی همش سرش توی کار کردن و به هیچ کس توجه ای نداره . : مهتاب از من میشنوی برو پیش علی گناه داره مهتاب : فعلاً نمی تونم به کسی چیزی بگم باید اول به سن قانونی برسم بعد تصمیم بگیرم . : تصمیم درست بگیر مهتاب : خوب دیگه راهم امروز از اینجا ازت جدا میشهکار نداری : نه برو خوش بگذره مهتاب خندید : آره الآن مامان جلوی در ایستاده تا تاخیرهام و گوش زد کنه باز خونه بابا از این برنامه ها نداریم . خندیدم : زود برو تا کتک نخوردی مهتاب برام دستی تکون داد و رفت چه دل خوشی داره این همه مشکل داره ولی همیشه می خنده و مسخره بازی در میاره و به قول اون من از هیچی برای خودم مشکل درست می کنم . سلام مامانی خوبی خسته نباشی مامان برگشت سمت : سلام آوا جون آزیتا گفت اومدی خونه باهاش تماس بگیر گوشی رو برداشتم : سلام آزیتا طوری شده ؟آزیتا : سلام آبجی کوچک : باز تو خودت تو لوس کردی چی جا گذاشتی که من باید برات بیارم آزیتا : الهی قربون خواهر فهمیدم برم ساعت 5 باید پروژه رو تحویل بدم ولی فلش جواب نمیده توی یک فلش دیگه یک کار روی دستاپ ریختم بریز و برام بیار اسمش آزیتاست ها : باشه برات میارم ، دانشگاهی دیگه آزیتا : اره آبجی جون : خیلی خوب خر شدم الآن برات میارم آزیتا : قربونت می بینمت . مامان : باز چیزی جا گذاشته : دخترتون و نمی شناسین وقتی تحویل پوژه اگه من و زابراه نکنه که نمیشه مامان : الهی فداتشم آوا جون براش ببر : چشم مامانی نگفتم که نمی ببرم . رفتم توی اتاق آزیتا و برنامه رو روی فلش ریختم حاضر شدم از پله ها که رفتم پایین پدرجون دیدم : سلام پدرجون پدرجون : سلام بابا خوبی عزیز : بله پدرجون : نیومده کجا میری ؟ : زود میام برم تا دانشگاه آزیتا پدرجون : باز این دختر چیزی جا گذاشت خوب خودش جایی جا نمیذاره از حرف پدرجون بلند بلند خندیدم و جلوی خودم مجسم کردم که آزیتا خودش و جای جا بزاره مامان : چیزی نمی خوری : نه دیگه مهمون آزیتا میشم مامان : بیا بهت پول بدم آزیتا تا الآن هر چی داشته خرج پروژهش کرده : پول دارم مامان نمی خواهد مامان : نه بیا بازم داشته باش اگه آزیتا کم داشت بهش بده باز من به تو میدم : چشم مامان مامان : با آزیتا بر می گردی : نمی دونم اگه اون دوست لوسش باهاش باشه که زود میام اگه اون نبود با آزیتا بر می گردم مامان : باشه عزیزم برو از خونه اومدم بیرون : سلام آقای رضایی آقایرضایی : سلام آوا جون خوبی ؟ آقای ترابی خوبن ؟ : بله پدرجون خوبه آقای رضایی سلام من بهش برسون : چشم آقای رضایی با اجازه خداحافظ آقای رضایی : برو دخترم به کارت برس خداحافظ آقای رضایی همسایه سمت چپ خونه مون با پدرجون خیلی صمیمی و همیشه بعدازظهر ها میاد خونه ما و با پدرجون شطرنج می زنند و کلی برای هم کرکی می خونند . سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه آزیتا خوشبختانه زیاد با خونه فاصله نداشتولی آزیتا هر وقت چیزی جا میذاره اگه بدونه من می تونم براش ببرم به خودش زحمت نمیده بیاد خونه سلام آوا جون : سلام آزیتا خانم ازم تشکر کن تا فلش و بهت بدم آزیتا: الهی دورت بگردم آبجی کوچولو بده که دیرم شد : آزیتا ناهار ظهر با تو باشه آزیتا : باشه خانم سوءاستفاده گر : آزیتا شکوفه که نیست آزیتا : نه ، استاد اجازه نداد تو یک گروه با هم باشیم : خدا خیر استادتون و بده آزیتا : این دوست بیچاره من چی هیزم تری به تو فروخته که اینقدر باهاش چپی : من نمی دونم از چی اون خوشت میاد آزیتا : تو چرا مهتاب و دوست داری : برای اینکه خیلی دختر ماه ی آزیتا : خوب من برای همین شکوفه رو دوست دارم : اصلاً مثل مهتاب نیست آزیتا خندید : حلال زاده بود پیداش شد سلام آوا جون خوبی ؟ واقعاً چندشم می شد باهاش حرف بزنم به زور لبخندی زدم : سلام شکوفه جون ، بله خوبم شکوفه : آزیتا مامانت به این آوا چی میده که به تو نمیده آزیتا خندید : چرا ؟ شکوفه : خدایش روز به روز داره خوشگل تر میشه ولی تو هیچ تغییری نمی کنی باور کن از دفعه پیش که دیدمش خیلی خوشگل تر شده : شما لطف داری شکوفه جون شکوفه : فکر نکنی گفتم که از من خوشت بیاد واقعیت و گفتم برو عکس های قبل تو با الآنت بسنج می فهمی که راست می گم آزیتا : بسته دیگه شکوفه الآن بین ما رو به هم می زنی ها سلام خانم شجاعی من و آزیتا هر دو با هم به طرف صدا برگشتیم ، آزیتا کمی سرخ شد : سلام آقای سلامی سلامی : سلام شکوفه خانم ، سلام خانم من جواب سلامش دادم شکوفه : سلام شادمهر خوبی ؟ پروژه به کجا رسید آزیتا : وای پروژه ببخشید دیر شد ، آوا بدو که بچه ها منتظر منن آزیتا دستم و گرفت ، دنبال خودش کشوند وارد یک تایپ و تکثیری شدیم : آقای سرابی اینم فلش این و امتحان کنید آقای سرابی : بده خانم شجاعی روی صندلی نشستم و داشتم بچه ها رو نگاه می کردم که هر کدوم یک کاری انجام می دادند من که اصلاً حوصله این کار ها رو نداشتم دلم می خواهد توی یک رشته بدون زحمت قبول بشم که نخواهد اینقدر کاردستی درست کنم . آزیتا : خوب بیا بریمآوا آوا : تموم شد آزیتا : دیگه تا اینجاش با من بود بقیه اش با یلدا اون باید کار و تحویل بگیر : پس بیا بریم یک چیزی بخوریم که من خیلی گرسنه ام آزیتا : باشه بزار بهشکوفه بگم : آزیتا جان من آزیتا : بیا بریم آوا خود تو لوس نکن چاره ای نبود برای اینکه آزیتا ناراحت نشه رفتیم شکوفه داشت با چند نفر حرف می زد : تو اینجا باش تا من شکوفه رو صدا بزنم ده دقیقه شد آزیتا هنوز داشت حرف می زد بیست دقیقه شد بازم این آزیتا نیومد دیگه خسته شده بودم به طرفش رفتم : آزیتا جون آزیتا برگشت سمت : الهی این شکوفه بمیره که از خواهرم یادم رفت سلامی : خانم شجاعی خواهرتون آزیتا : آره خواهرم سلامی : اصلاً شبیه هم نیستید شکوفه : آره نمی دونم این آوا به کی رفته من که میگم آزیتا مامانت به این یک چیزی میده می خوره که به تو نمیده آزیتا خندید : چشمات در بیاد شکوفه ببینم می تونی خواهرم و چشم کنی یا نه یکی از دخترهای که اونجا بود : آزیتا من مامان تو دیدم تو خیلی شبیه مامانتی پس باید خواهرت شبیه بابات باشه آزیتا که می دونست من از این حرف ناراحت میشم : خوب شکوفه میای بریم ناهار یا نمیای شکوفه : نه برو من هنوز کار دارم آزیتا دستم گرفت : بچه ها خداحافظ ، خوب آوا جون ناهار چی میدی خانم شجاعی ایراد نداره من با شما بیام آزیتا به من نگاهی کرد : نه ایرادنداره بفرمائید من که مهمون آوا هستم شما هم روش تو رو دربایسی گیر کردم : بله بفرمائید . هر سه با هم رفتیم یک رستوران که همون نزدیکی ها بود هر کدوم یک چیزی سفارش دادیم سلامی : ببخشید من برم دستم و بشورم میام آزیتا : خواهش می کنم راحت باشید سلامی که رفت رو کردم به آزیتا : این دیگه چرا دنبالت راه انداختی آزیتا : چی می گفتم :نه آزیتا : آوا خیلی نازه نه دستم و زیر سرم گذاشتم : آزیتا بله آزیتا : دست خودم نیست از روزاول که دیدمش ازش خوشم اومد : اونم مثل اینکه بدش نیومده ببخشید خانم ها سلامی اومد نشست : خوب خانم شجاعی پایان نامه تون و انتخاب کردید یا نه ؟ آزیتا : چرا می خواهم روی خانه کودک کار کنم یکدفعه از دهنم پرید بیرون : به جای خانه کودک روی یک چیزی کار کن به درد بخوره آزیتا برگشتم سمت : به گو آبجی کوچولو گوش می کنم سلامی : اگه ایده ای دارید بگید چون من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم شونه هام و بالا انداختم : من نمی دونم سلامی : حتماً یک ایده ای داشتید که این حرف و زدید : خوب آزیتا به من گفت چند نفر هستند که این موضوع رو انتخاب کردند پس آدم باید بره دنبال یک ایده جدید تر سلامی : خوب اون ایده رو بگید آزیتا : خوب بگو دیگه : خوب تا حالا رفتید خونه سالمندان ، شده برید بهزیستی ، شده به فکر یک موزه باشید ، به فکر یک کتابخونهسلامی : ایده جالبی مخصوصاً موزه و کتابخونه آزیتا : دیر گفتی من کار و دادم قبول شد غذا رو آوردند و من خیلی راحت شروع کردم به خوردن ولی آزیتا معلوم بود نمی تونه زیاد راحت باشه سلامی هم سرش توی غذا خوردن بود سلامی سرش بلند کرد : ایده خواستی برایکتابخونه دارید ?به آزیتا نگاه کردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
سلامی : لطفاً به من بگید شادمهر من اینطوری راحت ترم بارها با خانم شجاعی هم گفتم ولی ایشون فقط به فامیل من و صدا می کنند . : خوب شاید خواهرم اینطوری راحت تر سلامی : ولی من دلم می خواهد من از خودتون بدونید : چطوری آقا شادمهر شادمهر : شادمهر خالی لطفاً : خوب چطوری شادمهر آزیتا با پا زد بهم ولی من به عکس العملشمحل ندادم و به شادمهر نگاه کردم شادمهر : می خواهم با خانواده مزاحمتون بشم : که چی بشه شادمهر خندید : آوا من گذاشتی سرکار : نه چرا شما رو سرکار بزارم آزیتا سرش انداخته بود پایین و هیچی نمی گفت شادمهر بهش نگاهی کرد : من به خواهرتون علاقه دارم : فکر کنم دیگه اینجاش به من مربوط نمیشه بهتر به عهده بزرگترها بگذارید . شادمهر : خوب شما اگه لطف کنید شماره منزل و به من بدید ممنون میشم : باشه ایراد نداره آزیتا : آوا شادمهر به آزیتا نگاهی کرد بعد به من : آزیتا جون شادمهر می تونه امتحان کنه همین الآنم که جلوی گلوی تو رو نمی گیرند که بهش جواب بدی باید فکرها تو بکنی اگه موافق بودی جواب میدی . شماره خونه رو به شادمهر دادم اونم سریع از جاش بلند شد : مرسی آوا برات جبران می کنم خداحافظ ، آزیتا خانم با اجازه شادمهر خوشحال و خندان رفت آزیتا به من نگاهی کرد : میدونی چند وقتداره میدوه تا من شماره منزل و بهش بدم : کار بدی کردی خواهر من مردم و که نباید سرکار بزاری یا رومی روم یا زنگی زنگ آزیتا : خدا خفت کنه آوا خندیدم : چرا عزیزم از اینکه یک نفر خوشحال کردم آزیتا : غیر از شکوفه کسی در مورد زندگی ما نمی دونه نمی خواهم زندگیم تو دهم مردم بیفته : آزیتا شادمهر این طوری نیست خاطرت جمع آزیتا : مثل اینکه ازش خوشت اومده : دروغ بهت نمیگم فرد ایده عالی برای تو آزیتا از جاش بلند شد : مرسی آبجی کوچولو حالا پاشو برو میز حساب کن میز حساب کردم و رفتیم دانشگاه استاد آزیتا اومده بود و کارها آماده بود با هم رفتیم سر کلاسش تا کارها رو تحویل بده و برگردیم خونه . شکوفه تا ما رو دید اومد طرفم : مرسی آوا ، دمت گرم این پسر رو خوشحال کردی : حالا تو چرا اینقدر خوشحالی شکوفه : خوب مگه نمی دونی ، شادمهر یکی از آشناهای خانوادگی ماست به آزیتا نگاه کردم و اون بهم خندید و با یلدا دوستش رفت تا پروژه رو تحویل بده . بالاخره کارش تموم شد و با هم به طرف خونه راه افتادیم آزیتا : دلم خنک شد حسابی حالت گرفته شد تا تو باشی تو کارهای من دخالت کنی : خوب آشنایشکوفه باشه فامیل نزدیکشون که نیست آزیتا : خود تو یکبار از دسته نندازی : نه عزیزمخاطرت جمع همون شبی مادر شادمهر تماس گرفت و برای فردا وقت گرفت که بیاد خونه ما . آزیتا همش نفرینم می کرد و من بهش می خندیدم . --- آوا بلند شو مگه نمی خواهی بری مدرسه از جام بلند شدم : چرا مامانی الآن پا میشم مامان : پاشو عزیزم دیرت میشه حاضر شدم می خواستم برم مدرسه مامان صدام کرد : آوا تو پسر رو دیدی : آره مامان خودم شماره خونه رو دادم مامان : چه طوری بود ؟ : پسر خوبی دیده می شد ولی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم چطوری ، آزیتا می گفت خیلی وقت ازش خواسته شماره خونه رو بده ولی اون زیر بار نمی رفته . حالا تا قسمت چی باشه مامان مامان لبخندی زد : آره عزیزم تا قسمت چی باشه : نترس مامان همه چیز و به خدا بسپار درست میشه مامان سرش و تکون داد و رفت توی آشپزخونه ، می دونستم نگران یکبار زندگی آزیتا مثل خودش بشه ولی خوب شاید همه چیز خوب پیش بره هیچ چیز معلوم نیست ازدواج به قول خانم ادبیاتمون شبیه یک هندوانه سر بسته است و معلوم نیست چه رنگی ، خدا کنه مال آزیتا قرمز قرمز باشه . باز تو که تو فکری : سلام مهتاب خوبی مهتاب : اره چه خبر چیزی شده : امروز قرار برای آزیتا خواستگار بیاد مهتاب : خوب کی هست ؟ جریان دیروز براش تعریف کردم ، بهشم گفتم مامانم خیلی نگران مهتاب : خدا کنه آزیتا خوشبخت بشه تا مامانت راحت بشه ، تا نوبت تو برسه خیلی طول میکشه : حالا که گفته من می خواهم عروس شم نکنه برای تو خبری مهتاب : اره دیروز دایی و زن دایی اومده بود خونه مامان همش درباره انوش حرف می زدند که آره انوش این طوری انوش اون طوری : خوب مگه بده مهتاب : ای کاش دایی به جای سه تا پسر یک دختر داشت تا یکی شون برای علی می گرفتم : چرا علی ؟ مهتاب : خوب علی اخلاقش مثل مامان ولی من اخلاقم شبیه باباست اصلاً نمی تونم طبق برنامه جلو برم ، انوشم که نظامی . فکر کن کم از دست نظامیها کشیدم که باز برم زن نظامی بشم ، زندگیم میشه مثل الآن مامان و بابا : شاید انوش اون طوری نباشه مهتاب : اوه باز اون از همه بدتر صد رحمت به دایی و بابابزرگم ، یک روز خونه بابابزرگ بودیم اونها هم اومدن راس ساعت یک که شد گفت : مگه ناهار نمی خوریم ساعت یک : مهتاب جون بهتر دور این انوش خط بکشی چون اصلاً گروه خونیش به تو نمی خوره حساب کن یک روز با هم قرار داشته باشید اون راس ساعت اونجاست و تو بعد از دو ساعت داری لی لی کنان میری پیشش مهتاب خندید : واقعاً موافقمآوا ، مداد قرمز و برداشتم و دورش یک خطر پر رنگ کشیدم که یادم نره با هم وارد مدرسه شدیم . خیلی منتظر بعدازظهر بودم تا شادمهر با خانواده اش بیان . بالاخره بعدازظهر شد و شادمهر با پدر و مادر و خواهرش اومد خانواده خیلی خون گرم و مهربانی داشت . وقتی آقای سلامی از مادرم سوال کرد که پدر ما کجاست احساس کردم غمی سنگین رو دل مامانم نشست به من نگاهی کرد و من در جواب آقای سلامی : پدر و مادرمخیلی وقت از هم جدا شدند ، و چون پدرم زندگی جدیدی شروع کردند با هم رابطه ای نداریم . آقای سلامی : متاسفم با اینکه من از همه غم بیشتری داشتم ولی شهامت بیشتری داشتمتا بقیه ، حتی پدرجون و مادرجون وقتی آقای سلامی این سوال پرسید به من نگاهی کردند . خانم سلامی از مادرم اجازه گرفت تا شادمهر با آزیتا صحبت کنه . اون دو تا رفتند تا با هم صحبت کنند ، از خانواده سلامی خیلی خوشم اومد چون دیگه هیچ حرفی در مورد پدر نزدند و خیلی خوب با قضیه کنار اومدند. قرار شد آزیتا و شادمهر یک مدت با هم صحبت کنند تا ببینند می تونند با هم کنار بیان یا نه . احساس می کنم آزیتا شادمهر و دوست داره ولی بیشتر نگران موضوع مامان و پدر بود . --- چیزی به فارغ التحصیلی نمونده دیگه روزهای آخر ، چند روز دیگه امتحان ها و بعد خداحافظ دبیرستان خداحافظ روزهای خوب . بالاخره تابستان اومد و فصل تنبلی شروع شد البته نه برای من چون استرس زیادی برای کنکور دارم نمی دونم اگه قبول نشم باید چکار کنم . مهتاب که خونسرد میگه امسال نشد سال دیگه ، سال دیگه نشد سال بعد بالاخره یک کاری می کنیم . خوشم میاد که اینقدر خونسرد ، خوشبختانه هر دو تو یک حوزه برای امتحان هستیم . قرار شد مهتاب آژانس بگیره و بیاد دنبال من . دم در منتظرش بودم که بالاخره خانم اومد دیدم جلو نشسته تعجب کردم : بیا سوار شو آوا جون که دیر شد : تو اگه یک بار زود بیای من تعجب می کنم سوار شدم و سلام کردم ، مهتاب برگشت سمت من : پسر داییم انوش ، انوش دوستم آوا: خوشبختم انوشم خیلی رسمی : منم همینطور اخم هاش توی هم بود و یک آهنگ قدیمی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
گذاشته بود که صداش بزور در میومد . مهتاب برگشت طوری که انوش نبینش زبون درازی کرد و من بهش خندیدم . دیدم خیلی ساکت خیلی هم استرس داشتم : مهتاب من دارم از استرس میمیرم مهتاب برگشت : احمقی دیگه این همه دانشگاه غیر انتفاعی و خدا دانشگاهآزاد و از من و تو نگیره بالاخره یک جا قبولمون می کنند . : خوش بحالت مهتاب اینقدر خونسردی دستش و طرفم گرفت : بیا قرقروت بخور : من قند خونم افتاده تو میگی بیا قرقروت بخور مهتاب بلند بلند خندید : ای ای بیچاره تو بهتر دانشگاه قبول نشی و گرنه همه رو مثل زمان امتحانات دیوونه می کنی شروع کرد ادعای من در آوردن : آزیتا بمیری صدای ضبط کم کن ، مامان کسی رو دعوت نکن خونه من درس دارم ، مهتاب پاشو برو خونتون تو نمی ذاری من درس بخونم بعد شروع کرد بلند بلند خندیدن از تو اینه به انوش نگاه کردم هنوز اخم هاش توی هم بود و یک لبخند کوچک هم نمی زد ، به انوش اشاره کردم : مهتاب مهتاب برگشت سمت انوش : انوش نوار دیگه نداری بزاری یک آهنگ شاد بزار می خواهیم دل گرم بشیم با این آهنگ هات که افسرده میشیم . در داشبورد ماشین باز کرد : ای ول بیا آوا انوش شکلات داره یکم بخور قند خونت بیاد بالا : نه مرسی نمی خورم انوش : بله بفرمائید : نه نمی خورم انوش دیگه حرفی نزد . مهتاب از داخل کیفش یک سی دی در آورد و گذاشت : خوب این خوبه صداشم زیاد کرد و شروع کرد با آهنگ خوندن ، مهتاب خفه اش کن اینا چیه تو گوش می کنی حد وسط اون قبلی و این و نداری مهتاب : نه ندارم می دونی که آهنگ های که من گوش می کنم این طوری می دونستم داره دروغ میگه برای اینکه حال انوش بگیره همچین آهنگی گذاشته بود ، رسیدیم وقتی می خواستیم پیاده بشیم انوش سی دی رو در آورد : مهتاب بیا یادت رفت مهتاب برگشت سمتش : نه یادم نرفت گذاشتم تو ماشینت باشه ظهر که میای دنبالمون دوباره گوش کنم . انوش : یعنی بیام دنبالت مهتاب : پس چی فکر کردی برای چی دایی تو رو با من فرستاد که امروز در خدمت من باشی ناراحتی بگو انوش : آخه من امروز ... مهتاب سی دی رو گرفت : نمی خواهد بیای برو به کارت برس من و آوا با هم میریم خونه دستم و گرفت و نگذاشت من از انوش خداحافظی کنم : مهتاب زشت بزار خداحافظی کنم مهتاب : ولش کن ظهر ازش خداحافظی کن : از کجا می دونی ظهر میاد مهتاب : برای اینکه اون پسر دایی من نه تو : مهتاب اگه من با شایان این کار و بکنم دیگه محلم نمیده مهتاب : تو عرضه نداره من که مثل تو نیستم . : بله می دونم وارد سالن شدیم دوباره استرس اومد سراغم بالاخره جام و پیدا کردم و نشستم ، مهتاب طرف دیگه سالن بود . وقتی اجازه دادند تا برگه ها رو برداریم از خدا خواستم تا کمکم کنه رشته حقوق قبول بشم دوست داشتم تا بتونم از حقم دفاع کنم اگه مامان می تونست از حقش دفاع کنه شاید زندگی این طوری نبود . بالاخره امتحان تموم شد از سالن اومدم بیرون حالم خیلی گرفته بود چون می دونستم خوب جواب ندادم مهتاب اومد پیشم : چطوری دادی من که خوب دادم اشک هام ریخت : مهتاب من گند زدم رفت مهتاب : تو همیشه همین و میگی ، هر وقت از جلسه میایی همین حرف می زدی ، حالا بیا بریم لب باغچه نشستم و دستم گذاشتم توی صورتم و شروع کردم به گریه کردن مهتاب دستم : پاشو بابا هنوز که معلوم نیست بزارهمه چیز وقتی جواب ها بیاد معلوم میشه : مهتاب من میگم فاتحه خوندم تو میگی جوابشبیاد مهتاب : هنوز دانشگاه آزاد و داریم ببخشید اتفاقی افتاده سلام انوش ، نه بابا فکر می کنه فاتحه خونده انوش : فاتحه چی خونده مهتاب : اه انوش ول کن بابا سرم و بلند کردم و اشک هام و پاک کردم : فاتحه کنکور و خوندم مهتاب : بهتر سال دیگه با هم شرکت می کنیم : تو که گفتی خوب دادی مهتاب : تو هنوز اخلاق من و نمی دونی من همیشه امتحانم و خوب میدم مثل عربی از حرفش خنده ام گرفت وسط گریه بلند بلند خندیدم انوش به من و مهتاب نگاه می کرد خودم و به هر سختی بود جمع و جور کردم : ببخشید مهتاب: خوب دیگه خندیدی بیا بریم خونه انوش : ماشین اون طرف بیان بریم مهتاب : ما که با تو نمیام انوش : یعنی چی مهتاب ؟ مهتاب : مزاحم کارتون نمیشیم خودمون می تونیم بریم خونه چلاق که نیستیم انوش اخم هاش و کرد توی هم : برنامه به خاطر تو خراب کردم مهتابم برگشت سمتش : تو که می خواستی برنامه تو خراب کنی چرا به من گفتی برنامه داری انوش : مهتاب بچه بازی در نیار بیا بریم مهتاب : بچه خودتی نه من مهتاب دستم و گرفت دنبال خودش کشوند : مهتاب گناه داره طفلی مهتاب : بیا بریم بابا بزار از من دل سرد بشه آخه خدایش چیم به اون می خوره ؟ قدم ، شکلم ، زیباییم ، لاغریم : مهتاب حالا تو کوتاه اون بلند ، هر دوتون که خوشگلین ، اونم لاغر تو یکم چاق مهتاب خندید : خدایش آوا کنار هم که هستیم مثل فیل و فنجونیم من به زور با گوشش میرسم ، خدا وکیلیشم بخواهیم اون از من خوشگل تره ، اون مثل نی قیلیون من و ببین من چاقم آوا من دوست دارم با یکی مثل خودم ازدواج کنم . : خوب من و تو هم اختلاف زیاد داریم ولی دوست های خوبی برای هم هستیم مهتاب : آوا باز حرف زدی من که نمی خواهم با تو ازدواج کنم تو الآن حداقل پانزده سانت از من بلندتری ، ببین هیکلت متناسب ، خدایش روز به روزم داری خوشگل تر میشی شدی قالی کرمون : خاک برسرت من و با قالی یکی میکنی مهتاب : از خداتم باشه با همچین فرش گرونی مقایسه ات می کنم : میای بریم یک چیزی بخوریم مهتاب : نه بابا می خواهی مامانم در خونه حلق آویزم کنه ، الآن برم خونه باید به خاطر انوش تنبیهی بشم کافیه : برو خونه بابات مهتاب : آره خوب گفتی ، اونجام تلفن همگانی بزار یک زنگ بزنم ببینم خونه است یا نه مهتاب رفت تا زنگ بزنه و من کنارش ایستادم یک پسر از کنارم رد شد : خانم خوشگل جای میری در خدمتتون باشم . محل ندادم منتظر شدم تا صحبت مهتاب تموم بشه دوباره پسر اومد : بیا بریم تا وقت با هم قدیم بزنیم اون خیلی کار داره ها بازم محل ندادم دوباره پسر اومد جلو ایستاد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بیا این شماره تلفن من : لطف کن مزاحم نشو پسر : وای چی ناز بیا خودم ناز تو میکشم یک دفعه صدای دادش بلند شد و یک پسر دیگه شروع کرد به زدنش من حسابی شوکه شدم داشتم سحن و نگاه می کردم مهتاب : آوا بیا بریم سریع با مهتاب راه افتادیم برگشتم پشت سرم و نگاه کردم دیدم پسر داره به اون مزاحم لگد می زنه ، مهتاب جلوی اولین تاکسی رو گرفت و سوار شدیم و رفتیم : مهتاب اون کی بود مهتاب : هر کی بود، خدا بهمون رحم کرد . رسیدم خونه مامان تو حیاط منتظرم بود : سلام آوا چکار کردی ؟ سرم و انداختم پایین : فکر نکنم خوب داده باشم مامان اومد طرفم و بغلم : ایراد نداره مادر هنوز دانشگاه آزاد هست . رفتم بالا خیلی حالم گرفته بود مامان روی من خیلی حساب باز می کرد و من گند زده بودم . صدای در اومد حوصله نداشتم جواب ندادم هر کی ام بود رفت چون همه می دونستند این یعنی حوصله ندارم مزاحمم نشن خدا رو شکر همه درکم می کردند . صدای گوشیم بلند شد شماره رو نگاه کردم مهتاب بود : سلام مهتاب چی شد مهتاب : دایی اینجاست هنوز انوش نیومده ، دایی پرسید انوش نیومد دنبالت ، منم گفتم چرا ولی چون می دونستم برنامه خاصی داره باهاش نیومدم تا اون به برنامه اش برسه : خوب داییت چی گفت مهتاب : دایی گفت برنامه شو که لغو کرده بود ، منم گفتم دوست ندارم مزاحم کسی بشم و اومدم توی اتاق ، چند دقیقه پیشم صدای زنگ اومد فکر کنم انوش اومد : بمیری مهتاب که برای خودت دردسر درست می کنی مهتاب : آوا اصلاً دوستش ندارم ، اگه به جای انوش ، پیمان بود حتماً زنش می شدم : مامانتم تو رو به پسر عموت داد مهتاب : خدا بزرگ آوا ، برم که مامان داره صدام می کنه : بعد زنگ بزن تعریف کن ببینم چی شد مهتاب : باشه احساس گرسنگی کردم رفتم پایین : مامان من گرسنه ام چی داریم بخوریم من که هر وقت تو رو دیدم گرسنه بودی : سلام شادمهر خوبی شادمهر : سلام خواهر زن عزیز ، کنکور چه طور بود : تو رو خدا یادم نیار تازه یادم رفته بود شادمهر : ببخش روی مبل نشستم : فاتحه خوندم آزیتا : همیشه همین و میگی ولی من حاضرم شرط ببندم که قبول میشی : آزیتا نگفتم قبول نمیشم ولی خودت خوب می دونی برای وکالت باید رتبه ام بالا باشه آزیتا : آزاد و که از دست ندادی ، هنوز اونهست شادمهر : راست میگه ، آوا خود تو یکم باور داشته باش : باشه من می تونم من می تونم ، ولی نمی تونم ها شادمهر کوسن کنارش و پرت کرد طرفم من بلند : مامان مامان بیا این شادمهر من و میزنه مامان خندهکنان اومد : پاشو آوا اذیت نکن برات ناهار کشیدم . رفتم طرف مامان و بوسیدمش : الهی قربونت برم مرسی ، اگه من تو رو نداشتم چکار می کردم مامانم جواب بوسم و داد : اگه تو نبودی من چکار می کردم آزیتا : ما هم که آدم نیستیم . شادمهر : ای حسود خدا رو شکر شادمهر اخلاق خیلی خوبی داشت منم خیلی دوستش دارم جای داداشی که ندارم قبولش کردم . آزیتا و شادمهر اومدن توی آشپزخونه و من ماجرای امروز براشون تعریف کردم شادمهر : نایستادی ازش تشکر کنی : نه ، خیلی ترسیدم مهتابم بد تر از من شادمهر سرش و تکون داد : طفلی چقدر خودش و کشته تا فدا کاری کنه بعد تو محل ندادی : من که ازش کمک نخواسته بودم شادمهر شروع کرد اذیت کردنم اونقدر سر به سرم گذاشت که مامان گفت شادمهر جان اینقدر بچه ام و اذیت نکن شادمهر : مادرزن عزیز من می دونم اون پسر چقدر دو دو تا چهار تا کرده که بیاد جلو نیاد جلو بعد این گذاشته رفتهآزیتا می خندید : وای شادمهر وقتی دعواش تموم شد دیده جا تر و بچه نیست صدای تلفن خونه بلند شد مامان رفت جواب داد : آوا بیا مهتاب کارت داره سریع رفتم جواب دادم : سلام مهتاب چی شد ؟ مهتاب : وقتی اومد خونه دایی بهش گفت چرا من و متقاعد نکرده که باهاش بیام خونه ، انوش و کارد می زدی خونش در نمیومد . : الهی مهتاب خندید : دلم خنک شد همچین با اخم من و نگاه کرد که خدا میدونه ، نزدیک بود خودم و خیس کنم. : مجبورینه؟ مهتاب : اره تا اون باشه رو حرف من حرف بزنه با مهتاب خداحافظی کردم که آزیتا : چکار کرده باز این مهتاب جریان انوش و تعریف کردم شادمهر : هر دو تا دوست عین همن باجی به هم نمیدین آزیتا : آوا بعدازظهر جایی میخواهی بری : نه خونه ام آزیتا : باش چون شکوفه می خواهد بیاد اینجا گفته دلش برای تو هم تنگ شده : آه نه یادم اومد باید برم خرید اصلانم نمیشه نرم مامان : چی می خواهی بخری : یک کتاب کمیاب باید برم پیداش کنم شادمهر : اسمش و بگو خودم برام پیدا می کنم یک دوست دارم کتابفروشی داره : نه شادمهر خودم باید برم آزیتا به من نگاهی کرد : خوب بگو نمی خواهم باشم چرا دیگه دروغ میگی : الهی من قربون خواهر فهمیدم برم شادمهر به من نگاهی کرد و بعد به آزیتا . داشتم از پله ها بالا می رفتم : آزیتا در می ببندم و ساکت می مونم باشه صدای شادمهر شنیدم : چرا ؟ مامان صدام کرد : آوا زشت مادر میاد اینجا : مامان شما که می دونی دوست ندارم بمونم مامان دیگه هیچی نگفت ، رفتم توی اتاقم و در رو از داخل قفل کردم و گرفتم خوابیدم چشم هام و که باز کردم ساعت هشت بود با خودم گفتم : خدا کنه شکوفه رفته باشه . به آزیتا پیام دادم که چه خبر . که اون جواب داد با شکوفه و شادمهر رفتن سینما . خوشحال شدم که می تونم برم پایین سلام پدرجون ، سلام مادرجون مادرجون : سلام عزیزکم ، چقدر می خوابی شب خوابت نمی بره ها : دیشب خوب نخوابیده بودم پدرجون : حوصله داری یک شطرنج بزنی : اره پدرجون اجازه بدین صورتم و بشورم اومدم خوب پدرجون قرار چند چند ببازین ، می خواهین بهتون آوانس بدم پدرجون : جوجه رو آخر پاییز می شمرن : مثل اینکه امروز آقای رضایی رو شکست دادین پدرجون : آره سه به یک باخت : پدرجون بزارید من بازی نکنم می بازید بعد ناراحت میشین ها بگزارید خوشحال بمونید پدرجون : بیا بشین ، تو رو هم می برم برای هم کرکری خودندیم و بازی کردیم صدای زنگ بلند شد : کی مامان سلام شازده خانم معلوم خیلی خوابیده دهن کجی کردم و بلند شدم : سلام شکوفه جون خوبی چشمم به شادمهر افتاد که داشت می خندید : سلام شادمهر خوبی شادمهر : سلام خواهر زنعزیز خوبی : خیلی عالیم دارم پدرجون می برم شکوفه با پدرجون و مادرجون احوال پرسی کرد و روی مبلی نشست. پدرجون : خوب بازی کن به صفحه شطرنج نگاه کردم : حاضرم شرط ببندم که مهرها جا به جا شده پدرجون: من و نامردی : پدرجون خودتون خوب می دونید که داشتید مات می شدید پدرجون : من داشتم مات می شدم : فیل ام کو پدرجون ؟ پدرجون : تو که فیل نداشتی خوب من خیلی وقت زدم خندیدم : همین جوری آقای رضایی رو بردی بزار بهش بگم با اون آره با منم آره پدرجون : اصلاً اینطور نیست : پدرجون ما خودمون اینکاریم ، من تمام جای مهره ها رو حفظ می کنم که نتونید سرم و کلاه بزارید پدرجون : برو بچه ، بگو نمی تونی قبول کنی که داری می بازی : مادرجون ، پدرجون دست به مهرها نزد جون من راست بگید مادرجون به پدرجون نگاهی کرد : چون جون خود تو قسم دادی ، آره جا بجا کرد شروع کردم به دست زدن : دیدی پدرجون پدرجون : زنمن کجا جا به جا کردم چرا درروغ میگی شادمهر : آوا واقعاً می دونی چطوری بود پدرجون : ای پسر تو چقدر ساده ای این یه دستی زد زن ساده ما هم باور کرد مهره ها رو سر جاش گذاشتم : باز کنید پدرجون پدرجون به مهرها نگاه کرد : من این بازی رو قبول ندارم شادمهر به من نگاه کرد بعد به پدرجون ، از جام بلند شدم : پدرجون خوب می دونید که درست چیدم یک خونه رو هم جا به جا نگذاشتم پس می تونید من و برنده بدونید ، من که گفتم بردتون و خراب نکنید . شادمهر : راست میگه پدرجون آزیتا : شک نکن شادمهر من آوا رو قبول دارم حافظه بیست . پدرجون شما که می دونید نمی تونید کلک بزنید چرا همیشه این کار و می کنید این که آقای رضایی نیست . خندیدم : پدرجون پیانو من و کی می گیرید . پدرجون : هنوز سه دسته دیگه مونده تا تو به پیانو برسی : پدرجون الآن دو سال تو همین سه مونده ها پدرجون : جیر نزن تا برات بخرم دوباره خندیدم و رفتم پدرجون و بوسیدم : الهی دورتون بگردم که کوتاه نمیان پدرجون : همونی که گفتم . شکوفه : هنوز به پیانو نرسیدی : صد تا سه تا بردم ولی پدرجون زیر بار نمیره پدرجون : با همون گیتارت سر ما رو می بری پیانو باشه وقتی سه تا رو بردی مادرجون : مرد خوب به تو چکار داره اون که بالا به کسی کار نداره ، تو هم که سمعک تو در بیاری چیزی نمیشنوی ، هی بچه ام و اذیت می کنی . پدرجون : من سر قولم هستم سه تا رو ببره براش می خرم شادمهر خندید : خوب راست میگه پدرجون ، آوا باید سه تا رو به ببری : شادمهر خدایش چندبار جلوی تو پدرجون باخت شادمهر خندید : خوب هنوز سه تا نشده اون شب تا نیمه های شب گفتیم و خندیدم ، شکوفه مجبورم کرد تا کمی گیتار بزنم . --- رفتم توی اتاقم پدرجون طبقه بالا رو به من داد چون می دونست من عاشق آرامشم ، مخصوصاً از بچه گی هنوز طبقه بالا کامل نشده بود و اون ها هر وقت می خواستند پیدام بکنند می اومدند بالا برای همین پدرجون اونجا رو برای من درست کرد تا راحت باشم . کل طبقه دست من طبقه دوم مامان و آزیتا ، طبقه همکف پدرجون و مادرجون . همیشه خدا رو شکر می کنم که پدرجون وضع خوبی داشت و گرنه چه به روز ما می اومد و مهمتر از همه قلب رئوف پدرجون ، خدایش شاید اگه با پدر زندگی می کردیم هیچ وقت این چیزها رو نداشتم که الآن دارم . البته باید از مادرم سپاسگذار باشم ، مادرم دکتر پوست برای ما خیلی تلاش می کنه . یک روز پدرجون گفت پدر منم جراح بوده ولی نمودنم جراح چی دلمم نمی خواهد بدونم ، کسی که به دیگران زندگی میده ولی زندگی خودش و از بین می بره برای من مهم نیست . گوشیم زنگ زد : سلام مهتاب چی شده باز مهتاب : اومدم خونه علی : برای چی باز دعواتون شد مهتاب : آره دیگه تو که می دونی دو روز بیشتر پیش مامان موندن مساوی با قهر من با اون : گناه داره مهتاب اینقدر اذیتش نکن مهتاب : اون که مثلمامان تو نیست ، چسبیده باید به انوش جواب مثبت بدم . منم سر شام که همه خونه بودند گفتم دایی ببخشید ولی من دوست ندارم زن انوش بشم : مهتاب همین طوری گفتی مهتاب : من و که میشناسی : خوب بعد چی شد ؟ مهتاب : دایی سوال کرد چرا ، منم گفتم دوست ندارم زندگی بابا و مامان دوباره تکرار بشه من نمی تونم با کسی زندگی کنم که همیشه بر اساس ساعت ، کار انجام میده من می خواهم راحت باشم و هیچ وقت دوست نداشتم شوهرم نظامی باشه : مامانت چی گفت مهتاب : هیچی گفت پاشو برو تو اتاقت ، منم لباس پوشیدم زنگزدم آژانس و اومدم خونه علی : پس روز خود تو خراب کردی مهتاب : اگه روزم خراب شد بجاش آینده ام و درست کردم : خوشحالم مهتاب مهتاب : راستی نفهمیدی اون پسر که امروز به خاطر تو دعوا کرد کی بود : مگه تو گذاشتی ، باید می موندیم بفهمیم اون کیه مهتاب : ولش کن یک جان نثار بوده همین : ولی عجب بزن بهادری بود مهتاب : آره واقعاً خدا کنه سالم رسیده باشه خونشون : خدا کنه مهتاب : راستی زنگ زدم برای فردا شب دعوتت کنم : کجا مهتاب : فردا تولد علی می خواهد تولد بگیره و دوستاش و دعوت کنه به منم گفت اگه دوست دارم می تونم کسی رو دعوت کنم : خوب پس بیا فردا بریم هدیه بخریم مهتاب : باشه فقط به مامانت بگو شب خونه ما می مونی باشه : باشه مهتاب . حالا برو دیگه مهتاب : خوابت میاد : نه می خواهم یکم گیتار بزنم مهتاب: دلت گرفته : آره ، هر وقت این شکوفه میاد اینجا فاتحه حال من و میخونه مهتاب : خوب وقتی میاد برو خود تو گم و گور کن :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بعدازظهری همین کار و کردم ولی شب پاشد اومد اینجا نمی دونم چرا اینقدر به قیافه من گیر میده آخه به تو چه که من شبیه مامان یا آزیتا نیستم . مهتاب : به آزیتا بگو : چقدر بگم خسته شدم ، مهتاب دلم می خواهد برم یک لنز قهوه ای بخرم موهام و مشکی کنم تا مثل مامان بشم مهتاب : حیف اون چشم های آبی نیست بیا با هم عوض کنیم : گمشو مهتاب دارم جدی حرف می زنم مهتاب : احمق منم دارم راست میگم ها : اصلاً دوست نداشتم مثلاون باشم ، مهتاب هر چی می گذره شباهتم بهش بیشتر میشه هر وقت توی اتاق آزیتا میرم و عکس اون و می بینم حالم خیلی خراب میشه مهتاب : بهش فکر نکن آوا جون هر کسی شکل یکی میشه ، منم شکل بابامم : اگه شکل مامانت بودی دوست داشتی مهتاب کمی فکر کرد : آره خوشگل تر بودم : بمیری مهتاب برو بخواب بزار منم تو خودم باشم مهتاب : به جای اینکه دلنگ دلنگ راه بندازی یک آهنگ شاد گوش کن دلت شاد بشه : مثل آهنگ های امروزی مهتاب : وای آوا خودم داشتم دیوونه می شدم چطوری اینها رو گوش می کنند . : برو مهتاب برو که تو خیلی حالت بد تر از منه گوشی رو قطع کردم . ضبط و روشن کردم آهنگ محمد اصفهانی بودهر وقت گوش می کردم غم عالم و آدم میومد تو دلم . چی در دل من ، چه در سر تو من از تو رسیدم به باور تو تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم ؟ با تو ، شوری در جان بی تو ، جانی ویران از این ، زخم پنهان می میرم نامت ، در من باران یادت ، در دل طوفان با تو امشب پایان ، می گیرم نه بی تو سکوت ، نه بی تو سخن بیاد تو بودن بیاد تو من ببین غم تو رسیده به جان و دمیده به تن ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم ؟ با تو ، شوری در جان بی تو ، جانی ویران از این زخم پنهان می میرم ، می میرم همش می زدم بیاد اول آهنگ دلم خیلی گرفته بود ، گوشیم زنگ زد آزیتا بود صدام کمی صاف کردم : بله آزیتا : آوا ما جلوی دریم در باز می کنی بیایم تو : باشه چند لحظه صبر کن میام . خداجون مرگ بده من و تا از دست این شکوفه راحت بشم . صورتم و یک آب زدم و در باز کردم : بیان تو فقط در ببندید که پشه نیاد تو شکوفه : خواب بودی : داشتم می خوابیدم آزیتا به چشم هام نگاهی کرد و هیچی نگفت رفتم توی آشپزخونه کتری و گذاشتم چای درست کنم آزیتا : من قهوه می خواهم آوا : پاشو درست کن آزیتا : آوا قهوه تو خوشمزه میشه : نصف شب اومدی ازم قهوه می خواهی خوب بی خواب میشین آزیتا : الآنم بی خوابم فرقی نداره قهوه درست کردم برای آزیتا و شکوفه شکوفه : داشتی چکار می کردی : آهنگ گوش می کردم شکوفه به ضبط نگاهی کرد ، صداش و بیشتر کرد : این چیه گوش می کنی آوا دل آدم میگیره : بهتر از روی تکرار برداری شکوفه : اگه میشه خودت این کار و بکن کنترل ضبط برداشتم آهنگ رد کردم : من آهنگ شاد ندارم منتظر آهنگ شاد نباشید .شکوفه چند تا رو رد کرد تا رسید به آهنگ سکوت : این خوبه من دوست دارم روزهای سخت نبودن با تو خلاء امید تجربه کردم داغ دلم که بی تو تازه می شد هم نفسم شد سایه سردم شکوفه و آزیتا شروع کردند به خوندن منم توی مبل فرو رفته بودم حالم اصلاً خوب نبود بعضی اوقات به آزیتا حسودیم می شد اون حداقل چهارسال با پدر بود ولی من چی از وقتی به دنیا اومدم مثل بچه یتیم ها بودم حتی یک بارم پدر بغلم نکرده بود . آزیتا : آوا طوری شده بهش نگاه کردم : نه چطور آزیتا : فکر می کنم رو به راه نیستی : چرا خوبم شکوفه بلند شد رو به روی عکسم ایستاد : تازه گرفتی فوتی کردم آزیتا لبخندی زد : اره شکوفه یک ماه ی میشه که گرفته شکوفه برگشت سمتم و : آوا دوست داشتم همچین خونه ای دستم بود ابروم بالا دادم : چرا ؟ شکوفه : از این که هر چی رو دوست داری تو این خونه گذاشتی : فقط برای همین شکوفه به اطراف نگاهی کرد : یک زندگی مستقل با این که با همه هستی ولی یک خلوت گاه خیلی خوبی داری : اتاق تو هم که کوچک نیست شکوفه : نه نیست ، ولی به مستقلی تو هم نیست من حسرت چی می خوردم اون حسرت چی می خورد ، سرم و تکون دادم شکوفه : آوا من از این عکست می خواهم : می خواهی چکارش کنی شکوفه شکوفه : خیلی ناز افتادیمی دونی توی چشم هات انگار یک غم عمیقی همچین آدم و میگیره خندیدم : عکاسش خوب بوده شکوفه : همیشه من و مسخره می کنی : من غلط بکنم شکوفه : چرا می کنی می دونم که تو دلت مسخره ام می کنی : تو دیونه ای شکوفه شکوفه : فردا شب چکاره ای : برای چی باز چه فکری تو سر شما دو تا هست که من بی خبرم آزیتا خندید : هیچی : ببین من شما دو تا رو از مامان ها تونم بهتر میشناسم بگید شکوفه اومد رو به رومنشست : تو شکور دیدی دیگه : اون کیه ؟ آزیتا : آوا : خوب نمی شناسمش شکوفه : برادرم دیگه : من قبلاً دیدمش شکوفه : آره یکی دو سال پیش بود باهاش رفتیم سینما خندیدم : من شامی که دیشب خوردم یادم نمیاد بعد می خواهین مال دو سال پیش و یادم بیاد حسابی خورد تو ذوق شکوفه ، آزیتا هم اخم هاش و توی هم کرد : خوب حالا چرا بهتون بر می خوره شکوفه : می خواهم با شکور بیشتر آشنا بشی : که چی بشه ؟ شکوفه : خوب راستش من تو رو خیلی دوست دارم دلم می خواهد عروس خونه ما بشی یک دفعه زدم زیر خنده منی که از شکوفه خوشم نمی اومد حالا برم زن داداشش بشم شکوفه به مبل تکیه داد : چرا می خندی ؟ به آزیتا نگاه کردم : فکر تو هم بوده آزیتا شونه هاش و بالا انداخت : به شکوفه گفتم بهت نگه گوش نکرد شکوفه : خوب حالا بیا فردا شب بریم بیرون اگه خوشت نیومد بی خیال : شرمنده من فردا شب مهمونی دعوتم آزیتا : کجا ؟ : تولد آزیتا : تولد کی ؟ دستم تو موهام کردم : تولد علی آزیتا اخم هاش و کرد توی هم : علی کیه ؟ : برادر مهتاب تولد گرفته منم دعوت کرده آزیتا : غلط کرده : بردارش که دعوت نکرده مهتاب دعوتم کرد آزیتا : یعنی می خواهی بری دیگه : با اجازه بزرگ تر ها بله آزیتا : مامان نمیذاره : می دونی که مامان میذاره شکوفه : پس فردا شب که هیچی ، شب بعدش باید با ما بیای بیرون : من نمیام دور منم یک خط بکش شکوفه به آزیتا نگاه کرد : دیدی گفتم نباید بهش بگیم ، خودش و لوس می کنه : چرا زور میگین آزیتا با یک حالتی من و نگاه کرد فهمیدم تو بد منگنه ای گیر کرده : حالا باشه بعداً خبر میدم شکوفه : همین حالا : باشه ،ولی من بگم اگه به هر طریقی بخواهین من و با برادرت تنها بزاری پامیشم میام خونه ، متوجه شدین شکوفه : چشم عزیزم خاطرت جمع . پاشو آزیتا بریم بخوابیم به آزیتا یک چپی نگاه کردم و اون زود رفت بیرون . نهاینجوری نمی شد باید یک جوری از شر این شکوفه راحت بشم زیادی داره حالم و میگیره --- تو هنوز خوابی پاشو دیگه تا یک ساعت دیگه جای همیشگی می بینمت : مهتاب مگه ساعت چنده مهتاب : ساعت نه ، باید زود بریم چون من باید برگردم خونه کار دارم : می خواهی منم بیام کمکت مهتاب : جدی میای : آره از تو خونه موندن با شکوفه که بهتر مهتاب : پس لباس ها تو بردار بیا : باشه ، فعلاً سریع بلند شدم یک دوش گرفتم و از توی کمد یک لباس برداشتم و گذاشتم توی پلاستیک ، بقیه چیزهای رو که نیاز داشتم گذاشتم و رفتم پایین : مامان من دارم میرم پیش مهتاب شبم نمیام نگران نشو مامان : خونه باباش و یا مامانش : خونه داداشش مامان : فکر می کنی : مامان خاطرت جمع علی رو که دیدی مثل کبریت بی خطر مامان لبش و گاز گرفت : آوا : ببخشید ، فقط یکم به من پول میدن که براش کادو بگیرم مامان : برای کی ؟ : تولد علی دیگه مامان : یعنی شب مهمونی : آره مامان دیگه مامان : پس چرا درست نمیگی : مامان دیرم شد دیگه شکوفه و آزیتا اومدن تو آشپزخونه بهشون نگاهی کردم : سلام . مامان مامان بهم پول داد : مراقب خودت باش آزیتا : چرا از الآن میری : می خواهم به مهتاب کمک کنم ، علی سر کار نمی تونه کمکش کنه شکوفه : باشه پس فردا شب می بینمت بهش لبخند زورکی زدم : باشه صورت مامان و بوسیدم و از خونه زدم بیرون : دختر پرو روش ماشاالله کمکه نیست . سر قرار رسیدم دیدم مهتاب منتظرم : سلام چی شده زود رسیدی مهتاب : بدو آوا کلی کار دارم : باشه رفتیم خرید برای علی ادوکن خریدم ، مهتابم یک ساعت خرید سریع رفتیم خونه ، خونه نبود کاروانسرا بود ، قرارشد مهتاب خونه رو تمیز کنه و من سالاد الویه درست کنم . : مهتاب فکر نمی کنی سالاد الویه کم باشه مهتاب: چکار کنم : کاش می دونستی چند تا مهمون داره از بیرون ساندویچ سفارش می دادیم ، تازه نوشابه هم نگرفتیم مهتاب : باشه تو حالا کارت تو تموم کن ، منم چیزی از نمونده خونه تمیز بشه با هم میریم خرید و سفارش غذا میدیم : باشه ساعت یک بود که از خونه رفتیم بیرون و برای شب سوپ ، دو نوع ساندویچ برای بیست نفر سفارش دادیم و بهش گفتیم اگه بیشتر شد بهش زنگ می زنیم ، بقیه وسایل مثل چیپس ، پفک ، میوهو هر چی دیگه لازم داشتیم خریدیم داشتیم می رفتیم خونه : مهتاب کیک مهتاب : خدا مرگم بده اصلی کاری و نگرفتیم . وسایل و گذاشتیم خونه قرار شد مهتاب اونها رو آماده کنه و من با آژانس برم و زود بیام . بالاخره یک کیک گرد که وسطش چند تا قلب خوشگل داشت انتخاب کردم و زود اومدم خونه ساعت شش بود همه چیز آماده بود . اونقدر عرق کرده بودیم که سریع یک دوش گرفتیم و برای شب آماده شدیم مهتاب یک کت شلوار مشکی پوشید بهش می اومد ، منم سریع حاضر شدم توی آینه خودم و نگاه کردم لباس خوب بود ، یک پیراهن چرم مات که دامنش تا زانوم بود یقه اش انگلیسی بود آستینش کوتاه بود موهام صاف کردم و ریختم دور به مهتاب نگاه کردم : مهتاب چقدر آرایش کردی داری خفه میشی یک کاسه بدم زیر صورتت بگیری مهتاب : جدی خیلی زیاد شده : بله ، فکر می کنی یک ماسک گذاشتن توی صورتت یکم از آرایشش کم کرد ولی هنوز زیاد بود . اونقدر غر زدم تا کم تر کرد . همه چیز آماده بود کفش هام و پوشیدم مهتاب : خوب یک کفش کوتاه می پوشیدی می مردی یکم قد هامون نزدیک می شد خندیدم : مهتاب تو فکر می کنی کوتاهی مهتاب تا اومدجوابم و بده صدای زنگ اومد رفت در باز کرد علی بود رفتم بیرون : سلام علی علی : سلام آوا جان خوبی : مرسی ، چقدر دیر کردین ، فکر کردم تولد و باید بدون شما شروع کنم . علی : شرمنده ببخشید یکم کارم طول کشید مهتاب : حالا زود بیا برو حاضر شو علی : من یک دوش بگیرم حاضرم توی آشپزخونه بودم کتری رو گذاشتم که آبش جوش بیاد برای پذیرایی شکلات داغ قرار شد بدیم . مهتاب : همه چیز دیگه حاضر : خوب خدا رو شکر مهتابمی تونی همین گره کروات و درست کنی مهتاب : علی می دونی که من اصلاً بلد نیستم علی : هر وقت می خواهمخوب بشه از همیشه بدتر میشه : اگه اجازه بدین من درست کنم جلوی علی ایستادم و کروات شو گره زدم و مرتب کردم برای یک لحظه که سرم بلند کردم علی هم توی چشمام نگاه کرد : خوب تموم شد علی لبخندی زد : مرسی یکی یکی دوستاش اومدند مهمون ها بیست و پنج نفری می شدند مهتاب از علی پرسید تموم شدند یا نه ؟ علی به بچه ها نگاه کرد : فریبرز نیومده مهتاب اومد : میگه یک نفر نیومده : خوب باید برای سی نفربکنیم شاید یکی بخواهد دو تا بخوره مهتاب رفت توی اتاق بعد اومد : اوا گفتم برای سی و پنج نفر : کار خوبی کردی صدای زنگ اومد مهتاب دستش بند بود واسه همین من رفتم و در باز کردم یک پسر و دختر بودند وارد شدند علی سریع اومد ، سلام فریبرز خوبی ، سلام آزاده جون خوش اومدی بفرمائید مهتاب آهنگ گذاشت و همه ریختند وسط و می رقصیدند من و مهتابم تو آشپزخونه دور خودمون می چرخیدیم . که چیزی کم و کسر نباشه علی : مهتاب چرا اینجاین مهتاب : داداش گلم مثلاً میزبانیم باید یکم سنگین رنگین باشیم علی : تو میزبانی آوا جون چرا اینجا واستاده ?
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مهتاب دستش و زد به کمرش خیلی آروم طوری که فقط خودمون می شنیدیم : چی می خواهی بین این همه گرگ گرسنه ولش کنم شروع کردم به خندیدن علی ام دست کمی از من نداشت مهتاب : نیشتون و ببندید . دستمو گرفت و با هم رفتیم بین مهمون ها و شروع کردیم به رقصیدن . علی اومد پیش مهتاب : مراقبی که مهتاب : مثل عقاب علی اومد وسط من و مهتاب : خانم عقاب برو اونطرف می خواهم یکم با آوا جون برقصم از علی بعید بود اینطور حرف زدن همیشه ساکت و آروم بود صدای زنگ اومد علی رفت و در باز کرد با یک دختر نسبتاً زیبا برگشت رنگ علی سرخ شده بود و معلوم می شد حسابی شوکه شده مهتاب اومد طرفم و : این اینجا چکار می کنه ؟ : مگه کیه ؟ مهتاب : سروناز همکار علی : خوب حتماً دعوتش کرده مهتاب : ببین علی دیگه از خود بی خود شد : تو گفتی داداشت حالا حالا نمی خواهد ازدواج کنه مهتاب خندید : خر دیگه که حرف من و گوش می کنی با مهتاب رفتیم کنار : مهتاب ، علی اخلاقش خیلی تغییر کرده مهتاب : داداشم بزرگ شده : خیلی هم بزرگ شده مهتاب: مگه کاری کرد : نه ولی هیچ وقت علی با من اینطوری برخورد نمی کرد مهتاب : راستش تازگی ها منم دقت کردم : خوب صدای ضبط کم شد و همه درو هم نشسته بودند و داشتند حرف می زدند . علی : فریبرز صورتت چی شده ؟ فریبرز به آزاده نگاهی کرد : هیچی با کسی دعوام شده همین مهتاب : فکر کنم نمی خواهد جلوی آزاده تعریف کنه ساعت ده و نیم بود که شام و آوردند ، میز و چیدیم و همه رو دعوت کردیم . همه نشسته بودند و داشتند غذاشون و می خوردند یک دفعه آزاده بلند شد رفت توی اتاق به مهتاب نگاه کردم : چی شد ؟ مهتاب : فکر کنم سگ گازش گرفت . آزاده مانتوش و پوشید اومد سمت ما : لطف می کنی مهتاب جون زنگ بزنی آژانس مهتاب : بله مهتاب رفت ، آزاده به اخم به من نگاهی کرد و پشتش و کرد به من ، چشم هام داشت در می اومد علی اومد طرفم و کنارم نشست مهتاب اومد : الآن میاد آزاده جون آزاده به مهتاب نگاه کرد : مرسی مهتاب جون خوش گذشت ، علی جون امیدوارم همیشه خوب و خوش باشی، تولدتم مبارک لپ علی رو بوسید و رفت . علی و مهتاب تا دم در همرایش کردند و من رفتم توی آشپزخونه علی اومد : معذرت آوا جون : این چش بود علی ، من کاری کردم بهش برخورد مهتاب : ولش کن دختر خله علی : نه آوا جون آزاده همین طوری علی دستم و گرفت : بیا بریم بیرون رفتم بیرون و کنار سروناز نشستم علی : این سرونازجون همکار من ، اینم آوا جون دوست صمیمی و چندین ساله مهتاب سروناز : خوشبختم : منم همین طور . همه شام خوردند و کیک تولد و مهتاب آورد یکی از پسرها : علی چه کیک قشنگی با مزه است سلیقه کیه ؟ مهتاب به من نگاه کرد علی هم نگاه اون و دنبال کرد : سلیقه آوا جون همه ساکت شدند یکی دیگه از بچه ها : خوب بچه شعر تولد بخونین علی ببرش سروناز به من نگاهی کرد و من به مهتاب ، اصلاً از جو خوشم نیومد همه حواس ها رفته بود به کادو باز کردن منم رفتم توی اتاق و پنجره رو باز کردم و به بیرون نگاه کردم . زیاد نباید به این چیزها فکر کنی : مثل اینکه تولدتون و خراب کردم علی اومد کنارم : بعضی ها بی جنبه اند : چرا بی جنبه علی : وقتی یکی خوشگل نمی تونن تحمل کنند مخصوصاً اگه تو جمع همیشه فکر کنن از همه خوشگل ترند : بهتر بری علی ممکنه سروناز جون ناراحت بشه علی : اگه سرونازم مثل آزاده سطحی نگر باشه بهتر بره : دوست ندارم باعث ناراحتیت بشم علی : اینجا اومدی بیشتر ناراحتم می کنی بیا بریم بیرون خودت خوب می دونی با مهتاب برام هیچ فرقی نمی کنی ، این و نمی دونی : چرا علی : پس بیا بریم با علی از اتاق خارج شدم بعضی از دوستاش حاضر شده بودند و داشتند می رفتند ، مخصوصاً اونها که همراهشون یک دختر بود . سروناز حاضر شده بود بره اومد طرفم : آوا جون خیلی خوشحال شدم دیدمت امیدوارم بازم همدیگر و ببینیم لبخندی زدم : خیلی خوشحال میشم بیشتر ببینمت سروناز رو کرد به علی : علی جان یک قرار بیرون بزار آوا جون و مهتاب جونم بیار علی : باشه حتماً ، بزار کنکورشون تموم بشه یک روز قرار میذارم . سروناز من و بوسید و رفت . رو کردم به علی : انتخابت عالی علی علی خندید : ما اینیم دیگه فقط چند تا از پسرها مونده بودند با مهتاب داشتیم آشپزخونه رو تمیز می کردیم که صدای فریبرز و شنیدم آره دو تا دختر جای تلفن ایستاده بودند داشتند تلفن حرف می زدند یک پسر هی مزاحم یکشون شد اول گفتم ولش کن بعد دختر گفت آقا لطفاً مزاحم نشین به رگ غیرتم برخورد رفتم پسر و زدم برگشتم به مهتاب نگاه کردم و اون به من صدای علی : خوب دخترا چکار کردند فریبرز : هیچی ما داشتیم هم و می زدیم وقتی بلند شدم دیدم اه دختر ها نیستند یک کتک مفت خوردیم مهتاب روی زمین نشست شروع کرد به خندیدن من نشستم : بیچاره مهتاب : اگه بفهمه صدا علی دوباره اومد : حالا به خاطر کسی که دعوا کردی دیدشون فریبرز : تو اون شلوغی از وقتی زدنم تموم شد ایستادم یکی از دخترها برگشت من و نگاه کرد ولی فاصله زیاد بود نتونستم تشخیص بدم . فقط اون پسر که کتک خورده بود گفت : حیف اون دختر اونقدر خوشگل بود که به خاطر تو احمق از دستش دادم . منم یک لگد زدم تو شکمش و راه افتادم سمت خونه همین علی : آخه طفلی فریبرز یکی دیگه یواش : آزاده چرا اینطوری کرد فکر می کردند ما صداشون و نمی شنویم علی : کارش خیلی زشت بود باعث شد آوا ناراحت بشه فریبرز : به خدا منم نفهمیدم چرا اینطوری کرد ، می خواست بلند شه گفت خیلی بی شعوری . اگه شما فهمیدن منم فهمیدم علی : در هر صورت من خیلی از آوا خجالت کشیدم فریبرز : خودم و بگو آنچنان با دختر بر خورد کرد که خودم مونده بودم یکی دیگه گفت : یکی از دختر ها گفت چون آوا و مهتاب داشتند با هم حرف می زدند فکر کرده در مورد اون و فریبرز ناراحت شده علی : چرا همچین فکری کرده دوباره پسر : چون رو بهروی فریبرز و آزاده بودند فریبرز : اصلاً در مورد من و اون حرف بزنند چرا باید ناراحت بشه اون که با من اومده بود اگه نمی خواستم بیارمش که نمی تونست بگه حتماً باید من و ببری دوباره همون پسر : برای اینکه زیادیبهش رو دادی ، اگه دوست من بود دیگه محلش نمیدادم فریبرز : خوب منم محلش ندادم دیگه شروع کردند از کارحرف زدن من و مهتابم تمام ظرف ها رو شستیم و توی آشپزخونه با هم نشستیم به حرف زدن : مهتاب از فریبرز عکس گرفتی مهتاب : آره چرا ؟ : می خواهم ببینم چه شکلی علی چرا این کادو رو باز نکردی علی : خوب شد گفتی فریبرز : نوشته تولد مبارک آوا علی : چون نبود باز نکردم فریبرز : حالا پاشو بازش کن علی : آوا جان بیا خودم و مرتب کردم و رفتم بیرون : بله مهتابم دنبالم اومد علی : راستش دیدم نبودی هدیه تو باز نکردم دوست داشتم خودت باشی بازش کنم علی هدیه رو باز کرد و ادوکن و در آورد : مرسی آوا جون خیلی خوش بو : خواهش می کنم علی اومد طرفم دست داد ، لپم و بوسید : واقعاً ممنونم : کارت مغازه رو گذاشتم که اگه از بوش خوشت نیومد بری عوض کنی علی : نه عالی فریبرز ادوکن گرفت و بو کرد : وای خیلی عالی اسمش چیه یکی از پسرها: خوب دیگه ما رفع زحمت می کنیم همشون راه افتادن برن ولی فریبرز نشسته بود مگه تو نمیای فریبرز فریبرز :نه به مامان گفتم پیش علی ام باشه پس ما رفتیم از من و مهتاب خیلی تشکر کردند و رفتن وقتی اومدیم نشستیم مهتاب : وای چقدر خسته شدم من برم لباس راحت بپوشم میام : باشه بلند شدم بقیه بشقاب ها رو جمعکردم و گذاشتم توی آشپزخونه و سریع شستم بیا برو لباس راحتی بپوش : زشت نیست مهتاب مهتاب : نه بابا فریبرز از خودمون ، اونهام الآن لباس راحتی پوشیدن رفتم توی اتاق و بلوز و شلوارکی که آورده بودم پوشیدم ، موهام بستم . رفتم توی دستشویی و صورتم و شستم تا آرایش ها پاک بشه . از دستشویی اومدم بیرون دنبال دستمال کاغذی می گشتم : مهتاب دستمال کاغذی کجاست ؟ بفرمائید آوا جون : مرسی علی صورتم و خشک کردم: مهتاب بیا برو صورت تو بشور من جای تو داره رو صورتم سنگینی میکنه مهتاب : ولش کن من باید برم حمام : من دستمال مرطوب دارم بیا اول برو با اون تمیز کن بعد برو بشور جون من این کار و بکن مهتاب : باشه دختر غرغرو تمام کارها تموم شده بود ، رفتم توی حال و روی مبل لم دادم علی اومد : خسته نباشی : مرسی . مهتاب من یک چیزی می خواهم مهتاب اومد بیرون : چی می خواهی : گرسنم علی : چی می خواهی برات بیارم : نمی خواهد مهتاب میاره مهتاب : ولش کن چاق میشه : من که چیزی نخوردم علی : راست میگه منم خیلی گرسنه ام ، حالم همچین گرفته شد که نتونستم چیزی بخورم علی آروم این قسمتش و گفت : منم همین طور مهتاب : بزار من صورتم و بشورم یک چیزی میارم هر چهارتایی بخوریم علی : باشه زود فقط خونه گرم بود علی :کولر نداری علی : روشن : یکم پنجره رو باز کن شاید هوا بهتر بشه علی : باشه الآن اونقدر خسته بودم که اومد روی زمین نشستم و پام دراز کردم علی اومد کنارم نشست : آوا دیگه ناراحت که نیستی بهش نگاه کردم: نه وقتی گرسنه میشم یعنی یادم رفته علی خندید : خوبه فریبرز اومد توی حال و من زود پام و جمع کردم فریبرز: راحت باشید آوا خانم علی : اگه راحت باشه اون خانم آخرش چی بود فریبرز : نمی دونم ، حالا پاشو علی چند تا متکا بیار دراز بکشم که خیلی خسته ام علی : پاشو برو پرو من حوصله ندارم فریبرز : علی تور و خدا نمی خواهد من میارم فریبرز : الهی فدای آبجی گلم برم مرسی مهتاب جون مهتاب : اگه این زبون نداشتی چکار می کردی . مهتاب با چند تا متکا برگشت علی و فریبرز متکاها رو برداشتند و یکی برای من نذاشتند . مهتاب برای من و علی ساندویچ آورد . تا اومدم گاز بزنم فریبرز به من نگاه کرد : می خورید فریبرز : کسی که از ما سوال نکرد مهتاب : می خواستی بگی فریبرز : من ساندویچ ساندویچ و نصف کردم : بیان فریبرز : قربونتون علی : فریبرز یک بار دیگه این آزاده رو دنبالت راه بندازی من می دونم تو ، ابروم جلوی سروناز برد ، حالا بماند که آوا از خودمون فریبرز سرش و تکون داد : وای علی نگو دلم می خواهد بکشمش علی : خوب بهش نگو کجا میری فریبرز : بچه ها بهش گفته بودند و گرنه من بهش هیچی نگفتم نمی دونم چرا این خاله گیر داده به من ولم کنم نیست . واقعاً آوا معذرت می خواهم بخدا نمی دونم چی بگم بچه است دیگه شما ببخشید مهتاب : کجاش بچه است اگه اون بچه است من و آوا به دنیا نیومدیم فریبرز : بابا مهتاب آین آزاده همش پانزده ساله ش ساندویچ پرید تو گلوم مهتاب زد پشتم : واقعاً پانزده ساله ش فریبرز: آره بخدا هر چی به بابا میگم این به درد فرشید و فرامرز می خوره گوش نمی کنند . آزاده هم گیر داده به من نمی دونم باید چکار کنم علی : باید باهاش یکم جدی برخورد کنی فریبرز : رفته خونه زنگ زده به بابا ، بابا الآن بهم زنگ زد که چرا تنها گذاشتم رفته ، منم گفتم آبروم جلوی همه برده ، جریان و که گفتم آروم شد . نمی دونم باید چکار کنم علی : واقعاً که بدشانسی فریبرز : آره بابا این که بهم ثابت شد . اگه به خاطر دیگرانم دعوام بشه یک لحظه نمی مونند تشکر کنند . همچین رفتند انگار اصلاً نبودن فریبرز زد پشت دستش : الهی این دست بشکنه دیگه از این کارها نمی کنم ببینم صورتم چه ریختی شده مهتاب یکهو زد زیر خنده با اخم بهش نگاه کردم علی : چی شد ، که تو زدی زیر خنده مهتاب به من نگاهی کرد : هیچی یاد یک چیزی افتادم خنده ام گرفت علی : آوا موضوع چی بود : هیچی باور کن مهتاب و نمیشناسی یک دفعه می خنده علی با تردید به من و مهتاب نگاه کرد مهتاب دوباره زد زیر خنده اونقدر می خندید که همه از خنده اش خنده مون گرفت : بمیری مهتاب پاشو برو تو اتاق مگه می تونست بلند شه همش می گفت : وای خدا دلم بالاخره بعد کلی خندیدن ساکت شد فریبرز : مهتاب چی بود مهتاب به فریبرز نگاه کرد دوباره خندید از دست مهتاب نمی تونستم منم جلوی خنده ام و بگیرم مهتاب بلند شد رفت توی اتاق تا اومدم من برم علی دستم گرفت و مجبورم کرد بشینم : آوا بگو موضوع چی بوده نکنه امشبم جلوی آزاده همین کار و کردین که اون ناراحت شده دستم تکون دادم : نه بخدا اصلاً نمی دونم چرا آزاده ناراحت شده این موضوع به بعد از اون ربط داره علی :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بگو آوا من و فریبرز واقعاً داریم ناراحت میشیم لبم و گاز گرفتم : راستش به چشم های فریبرز نگاه کردم : اون روز که شما به خاطر اون دخترها کتک خوردید من و مهتاب بودیم علی اخم هاش و کرد توی هم فریبرزم با یک حالت دیگه به من نگاه کرد علی : به کی داشتین زنگ می زدین ؟ : راستش صبح من و مهتاب انوش برد ، مهتاب بهش گفت ظهر میای دنبالمون اونم گفت کار دارم نمی تونم ، وقتی از جلسه اومدیم بیرون انوش اومده بود ، مهتاب و که می شناسی بهش برخورده بود که چرا صبح گفته کار دارم بعد ظهر اومده بود برای همین با انوش بر نگشتیم ، مهتاب چون می دونست بره خونه ممکنه مامان بهش گیر بده زنگ زد به باباش خونه نبود شرکت و گرفت ، خلاصه همون موقع پسر مزاحم من شد و بعدشم که دعوا شد مهتابم که ترسیده بود دست من و گرفت و با هم اومدیم خونه فریبرز : دیدی علی اونقدر بد شانس نبودم : واقعاً ممنون خیلی لطف کردید . فریبرز : خواهش می کنم مهتاب خندون اومد : خوب من دیگه نمی خندم علی : چرا حالا می خندیدی مهتاب : علی خوب نبودی اگه صحنه رو میدی فریبرز : تو چطور من و نشناختی مهتاب : اونقدر از عکس العمل تو ترسیده بودیم که زود رفتیم : آخه راستش من و مهتاب از اینجور دعواها خاطر بدی داریم مگه نه مهتاب مهتاب سرش و تکون داد علی : چرا ؟ : یکبار دیگه ام من و مهتاب داشتیم از مدرسه می اومدیم یک پسر مزاحم ما شد خلاصه یک پسر اومد اون حسابی زد تا اومدیم ازش تشکر کنیم شماره تلفنش و در آورد و گفت با اون تماس نگیرین با من تماس بگیرین ، برای همین ما اون روز نایستادیم علی : کار خیلی خوبی کردین آدم متمدن که دعوا نمی کنه فریبرز : رو توبرم عوض تشکر ، خوب خواهر خودت در اومد مهتاب : خوب دعوا الکی بود فریبرز : دست شما درد نکنه مهتاب : خواهش می کنم گوشی فریبرز زنگ زد به شماره نگاهی کرد ، گوشیش و خاموش کرد سرش و که بلند کرد چشمش به من افتاد خندید : آزاده است شونه هام انداختم بالا یعنی به من چه فریبرز : مهتاب پاشو یکم کیک با چای بیار بخوریم مهتاب : من حوصله ندارم : بزارین من میارم کی میخوره علی و فریبرز دستشون و بالا بردن : مهتاب نمی خوری نیارم باز بخواهی ها مهتاب : نه نمی خورم ، فقط برای من چای بیار توی دو بشقاب کیک گذاشتم و چهار تا چایی ریختم گذاشتم توی سنی و رفتم تو دست فریبرز ورق بود علی : بچه ها بیام حکم بازی کنیم : من هستم فریبرز : باشه ، بزار من آس بندازم ببینم کی با کی میشه من و علی با هم شدیم ، مهتاب و فریبرزم با هم . اونقدر تقلب می کردم که خدا می دونه گوشی علی زنگ زد سریع از جاش بلند شد : من زود میام مهتابم رفت دستشویی من و فریبرز نشسته بود بیکار بودیم گوشیم و برداشتم آهنگ گذاشتم آهنگ سکوت خیلی این آهنگ و دوست داشتم داشتم باهاش می خوندم که فریبرز : بیا کیک بخور : نه نمیخورم فریبرز یکم کیک در چنگال زد : بیا بخور خیلی خوشمزه است با چای می چسبه ابرم و انداختم بالا : نمی خورم فریبرز : نخور اگه می خواستی بهت نمی دادم : اگه می خواستم ازت سوال نمی کردم می خوردم فریبرز : می تونی این آهنگ برای من بریزی : آره بلوتوث تو روشن کن تا گوشیش و روشن کرد صداش در اومد : از رو نمیره ها شیطونه میگه یک چیزی بهش بگم : بهتر خاموشش کن تا شیطونه کار دستت نداده بلوتوث و روشن کردم و براش فرستادم . دوباره گوشی رو خاموش کرد . : دیده بودم دخترها به زور شوهر می کنند ندیده بودم پسرها به زور زن بگیرند فریبرز سرش و تکون داد : کاش حداقل دوستش داشتم وقتی می بینمش عصبی میشم مهتاب اومد و کنار من نشست : غصه نخور هر کسی تو خونه یک تیمسار داره تو خوبه یکی داری من سه تا دارم مامانم ، دایی ام ، بابابزرگم فریبرز : منم مامانم تو خونه رئیس مهتاب : خوش بحال آوا خودش تو خونه رئیس : مهتاب مهتاب : دروغ که نمیگم کی خواهرش و شوهر داد تو اگه به آزیتا بود حالا حالا ها ازدواج نمی کرد : خوب اون احمق بود شادمهر خیلی آقاست مهتاب : خوب همین میشه که آزیتا هم می خواهد برای تو آستین بالا بزنه چرا این مهتاب نمی تونه جلوی دهنش بگیره ، بهش نگاه کردم سریع بلند شد : می خواهم چای بریزم کسی می خوره ، باشه برای همه میریزم به رفتنش نگاه کردم فریبرز : معلوم میشه خیلی اون دوست داری که خواهرت می خواهد برات آستین بالا بزنه آوا جون سروناز خیلی ازت تشکر کرد ، خیلی ازت خوشش اومده : منم خیلی ازش خوشماومد ، دختر خیلی ناز و مودبی مهتاب : خوب بیان چای آوردم برای گوشیم پیام اومد مهتاب سریع برداشت و شروع کرد به خوندن و ابروش و هی بالا می داد و اخم می کرد منم بهش نگاه می کردم : اگه خوندی بده منم بخونم مهتاب : آوا فردا شب نمیری بیرون ها من غیرتی میشم : فردا شب نمی خواهم برم ، امشب می خواهم برم مهتاب : امشب که تموم شد فریبرز : مهتاب هنوز امشب نیومده ساعت دو صبح ها مهتاب : اصلاً منم باهات میام : بیا بریم علی : کجا برنامه میذارین مهتاب : هیچی بین خودمون علی : یعنی من غریبه ام دیگه : می خواهم با خواهرم و شوهر خواهرم و چند تا از دوستاشون بریم بیرون از این که مجبور بودم به خاطر کارهای مهتاب هی توضیح بدم حسابی عصبی شده بودم ، چای رو برداشتم : شب بخیر علی : شب بخیر خوب بخوابی فریبرزم فقط سری تکون داد رفتم توی اتاق مهتابم اومد در رو که بست : میشه جلوی اون دهن تو بگیری دلیلی نداره من بخواهم به این دو تا توضیحی بدم به مامانم تا حالا اینقدر توضیح نداده بودم که به این دو تا دادم مهتاب دستش و به عنوان تسلیم بالا آورد : ببخشید فهمیدم خراب کاری کردم مهتاب اومد کنارم نشست : حالا می خواهی چکار کنی : آزیتا چی نوشته بود مهتاب : التماس که شب باهاشون بری بیرون : وای مهتاب اونقدر از این شکوفه بدم میاد که خدا می دونه مهتاب : حالا خدا رو چی دیدی شاید تو هم از شکور خوشت اومد : مهتاب من اگه از شکورم خوشم بیاد هیچ وقت زنش نمیشم چون نمی تونم شکوفه رو تحمل کنم . نمی دونم آزیتا چرا تحملش می کنه . مهتاب : به همون دلیلی که تو من و تحمل می کنی زدم تو سرش : خوب من تو رو دوست دارم مهتاب : خوب آزیتا هم شکوفه رو دوست داره : مهتاب میای دیگه مهتاب : یک فکری دارم بگم : بگو ببینم چیه مهتاب : تو به من بگو فردا کجا میری بعد من و علی ام میام اونجا و مهمونی رو بهم می ریزیم : علی قبول می کنه مهتاب : آره اون با من : مهتاب قول دادی ها مهتاب : خاطرت جمع فقط حتماً با من در تماس باش : باشه کنار هم روی تخت دراز کشیدیم : از سروناز خیلی خوشم اومد ، مهتاب ببین اگه علی دوستش داره خوب با مامان و بابات صحبت کن مهتاب : من الآن نمی تونم با مامانم حرف بزنم می دونی که اوضاع خودم چطوری : کاش من می تونستم کمکش کنم مهتاب : آوا من عشق و توی چشم های علی دیدم : آره منم متوجه شدم مهتاب: ولی من احساس کردم برخورد تو براش خیلی مهم : دیوونه اصلاً اینطور نیست ، وقتی من اومده بودم توی اتاق علی اومد بهش گفتم بهتر بره بیرون سروناز ناراحت نشه اونم به من گفت اگه قرار برای این چیز ها ناراحت بشه بهتر برای همیشه بره . مهتاب اگه من بودم حتماً بهش کمک می کردم مهتاب : حالا بزار مطمئن بشم اول با خودش حرف می زنم بعد با بابا : آره خوب من خیلی خوابم میاد ، شب بخیر مهتاب : شب بخیر اونقدر خسته بودم که زود خوابم برد صبح با صدای گوشیم بیدار شدم آزیتا بود : بله آزیتا : نمی خواهی بیای خونه ؟ : دیشب دیر خوابیدم آزیتا : پاشو بیا دیگه ساعت دوازده است : چشم آزیتا از الآن که نمی خواهیم بریم بیرون آزیتا : می دونم ولی من تنهام : مامان کجاست ؟ آزیتا : همه رفتند دیدن خاله : خاله نازی آزیتا : نه بابا خاله خانم : باشه سعی می کنم زود بیام فعلاً از جام بلند شدم مهتاب هنوز خواب بود سریع رفتم دستشویی و اومدم توی اتاق و حاضر شدم :مهتاب مهتاب مهتاب : چی شده ؟ : من دارم میرم مهتاب : کجا ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آزیتا خونه تنهاست میرم پیشش مهتاب : باشه برو : شب یادت نره قول دادی ها مهتاب : باشه یواش اومدم بیرون فریبرز و علی هنوز خواب بودند کفش هام و پوشیدم ، آروم از خونه رفتم بیرون . سریع ماشین گرفتم و رفتم خونه سلام آزیتا دیدم آزیتا روی مبل غمبرک زده : چیزی شده آزیتا بینیش و بالا کشید : با شادمهر حرفم شد رفتم کنارش نشستم : چرا ؟ آزیتا : سر تو : چرا مگه چی گفته که خواهرم از من دفاع کرده آزیتا : سر امشب با من دعوا کرد که چرا تو رو مجبور می کنم با کسایی که دوست نداری رفت و آمد کنی ، بهم گفت وقتی آوا نمی تونه شکوفه رو تحمل کنه چرا براش برنامه ای میذاری که فقط به خاطر تو قبول کنه. باور کن من ... : ایراد نداره آزیتا جون ، مرگ یکبار شیون یکبار ، بالاخره من باید با این شکور رو به رو می شدم خودمم می دونم چکار کنمتا بی خیال من بشه آزیتا : ببخش سرش و بوسیدم : الهی قربون خواهر مهربونم برم حالا پاشو برو به شادمهر زنگ بزن بگو بیاد اینجا آزیتا : قهر جوابم و اصلاً نمیده گوشیم و در آوردم با شادمهر تماس گرفتم : سلام خوبی شادمهر : مرسی آوا ، اومدی خونه : آره شادمهر : پس همه چیز و می دونی : آره ، حالا پاشو بیا اینجا شادمهر : بهتر نیام چون خیلی از ناراحتم : پاشو شادمهر بیا اینجا حوصله ام سر رفته شادمهر : تو که دیشب مهمونی بودی : خوب وقتی مهمونی باشی دورت شلوغ باشه یک دفعه بیای خونه ببینی صوت و کوره تو ذوقت می خوره دیگه شادمهر : باشه برای : بیا شادمهر خواهرم داره دق می کنه اینقدر اذیتش نکن ، اونم به خاطر خواهرش شادمهر : آخه آوا : به خاطر من حرفتون شده ، به خاطر من آشتی کنید دیگه شادمهر : باشه فقط به خاطر تو : مرسی گوشی رو قطع کردم رو کردم به آزیتا : اومدی یک جوری از دلش در بیار آزیتا : چطوری ؟: دیگه خودت بهتر می دونی من که نباید بهت بگم ، من برم یک دوش بگیرم تو هم برای ناهار یک کاری بکن آزیتا : باشه رفتم بالا لباس هام و در آوردم گوشیم زنگ زد : سلام مهتاب مهتاب : چی شده بود ؟ : شادمهر با آزیتا دعوا کرده بود مهتاب : به خاطر تو نه ؟ : تازگی ها خرگوش شدی مهتاب : ما اینیم دیگه ، آشتیشون دادی نه ؟ : آره مهتاب : وای آوا کاش من یک خواهر فهمیده داشتم . راستی فریبرز سراغ تو گرفت وقتی گفتم رفتی یکم تو ذوقش خورد ، گفتم باید می رفته خونه کار داشته : ولش کن زیاد مهم نیست ، معلوم نیست من دیگه کی اون و ببینم مهتاب : آره راست میگی : مهتاب کار نداری می خواهم برم دوش بگیرم مهتاب : نه برو عزیزم خداحافظ رفتم زیر دوش تا کمی آرامش پیدا کنم دلم می خواست امشب هر طور شده حال این شکور رو بگیرم . مهتاب نمیای بیرون شادمهر اومد : باشه آزیتا جون الآن میام سریع اومدم بیرون و لباس تنم کردم موهام و لای حوله گرفتم و رفتم پایین : سلام شادمهر : سلام ، دیشب خوش گذشت : بله خیلی زیاد آزیتا به من نگاهی کرد فهمیدم نتونسته از دل شادمهر در بیاره : غذا حاضر شد آزیتا : آره بیان میز و چیدم دیدم شادمهر هم کلافه است کنارش نشستم : هنوز تموم نشده شادمهر : آوا نمی دونم چرا نمی تونم ببخشمش : بهت یک چیزی میگم که ببخشیش شادمهر : چی ؟ : دیر یا زود من باید با این شکور آشنا می شدم می دونستم شکوفه دست از سرم بر نمی داره ، ولی همین و بهت بگم که امشب حال این شکوفه رو میگیرم ، حالا پاشو بیا بریم آزیتا همگناه داره شادمهر سرش و تکون داد : باید ازم عذرخواهی کنه : اونم به جاش سر میز نشستم : خوب شب چی بپوشم آزیتا به من نگاهی کرد : خودت که خوش سلیقه ای : خوب چون خودم خوش سلیقه ام می خواهم از دو تا آدم بی سلیقه سوال کنم آزیتا : خیلی بی ادبی خندیدم : جدی دارم میگم می خواهم امشب خیلی خوشتیپ بیام آزیتا تو چشم هام نگاه کرد : خدا به داد اون دو تا برسه که تو قصد کردی خوشتیپ بیای مگه نه شادمهر شادمهرفقط سرش و تکون داد به آزیتا نگاه کردم : خوب مرسی من سیر شدم میرم که به خودم برسم فعلاً از آشپزخونه که اومد بیرون صدای آزیتا رو شنیدم : ببخش شادمهر قبول من خیلی تند رفتم شادمهر : آزیتا دوست ندارم سر یک دوست زندگیمون به هم بریزه دیگه صداشون نشنیدم خدا رو شکر مثل اینکه آشتی کردند . موهام فر داره برای همین بهش رسیدم تا خوشگل بشه همه بهم میگن با موهای فردار شیطون تر به نظر میرسم ساعت هفت به مهتاب زنگ زدم : مهتاب ما داریم میریم بهت پیام میدم که مقصد کجاست من هنوز نمی دونم . سوار ماشین شدم : خوب قرار کجا بریم ؟ شادمهر : قرار بریم جای همیشگی سریع برای مهتاب آدرس و نوشتم و فرستادم . خوب این از این رسیدیم پیاده شدم شکوفه و شکور اومده بودند ، به طرفشون رفتیم شکور همچین به من نگاه می کرد که انگار تا حالا آدم ندیده ، نشستیم شکوفه : خوب چی می خورین تو دلم گفتم شکور که داره من و می خوره بقیه رو نمی دونم شادمهر : چای می خوردم آزیتا : منم همین طور شکوفه : آوا جون تو چی می خوری : منم مثل بقیه چای شکور : قهوه ام داره اصلاً حرفش و تحویل نگرفتم به اطراف نگاه کردم . شکوفه : خوشحال شدم اومدی آوا جون به شکوفه نگاه کردم شکوفه : چی شده مهتاب جون و بی خیال شدی همچین حرف می زد انگار من ازشون خواسته بودم بیام : قرار بود با علی بره بیرون و گرنه با من می اومد شادمهر به من نگاهی کرد بهش لبخندی زدم یک دفع خشکم زد فریبرز اینجا چکار می کرد برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم بهم تعارف کرد برم پیشش شادمهر : می شناسیش : اره فریبرز دوست علی دیشب باهاش آشنا شدیم شکور : معلومه زود فامیل میشه که ازت خواست بری پیشش برگشتم سمتش : خوب با اجازه ، زشت نرم از جام بلند شدم ته دل خوشحال بودم که حال این شکور رو گرفتم فکر نمی کرد برم . به طرف فریبرز رفتم از جاش بلند شد دستش و به طرف دراز کرد منم باهاش دست دادم : سلام فریبرز : سلام خانم فراری ، همیشه فرار می کنی : نه فریبرز : صبح بیدار شدم نبودی : خوب خواهرم خونه تنها بود رفتم پیشش فریبرز به میز ما نگاهی کرد : خوب مثل اینکه حسابی اون میز و با خودم دشمن کردم برگشتم و نگاهی کردم دیدم شکور و شکوفه دارند نگاهم می کنند : زیاد مهم نیست فریبرز : خوب کدوم یکی خواهرت : اونی که پشتش به ما فریبرز : آهان . اه علی و مهتابم اومدند برگشتم دیدم مهتاب به طرف میز بچه ها رفت و داره باهاشون احوال پرسی می کنه و سریع اومد سمت ما و من و بغل کرد : سلام : خوبی مهتابی مهتاب : خودتی چقدر بهت بگم نگو مهتابی :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ببخشید . سلام علی علی باهام دست داد : سلام ، بیا برو پیش اون ها که فکر کنم الآن من و بکوشند : به تو چکار دارند ؟ بخواهن حرفی بزنن به من می زنند نیم ساعتی پیش بچه ها بودم که آزیتا برام پیام داد بیا : بچه ها اگه ایراد نداره و براتون سخت نیست سر یک میز بشینیم فریبرز : نه چه ایرادی ، فقط فکر کنم اونم پسر حسابی برای من و علی نقشه کشیده : غلط کرده چهارتایی با هم رفتیم سر اون میز : بهتر با هم باشیم تا من یک جا باشم ، علی و فریبرز ، مهتاب که می شناسین بعد دستم سمت شکوفه : شکوفه جون ، برادرشون آقا شکور ، خواهرم آزیتا ، شوهر خواهرم شادمهر شادمهر خیلی صمیمانه رفتار کرد آزیتا هم خوشبختانه خوب برخورد کرد میز و عوض کردیم و به پیشنهاد من روی تخت نشستیم شکور هی اه و اوه می کرد که سخته ولی من سریع رفتم روی تخت نشستم بقیه ام اومدن و نشستند . شادمهر چای سفارش داد : خیلی خوشبختم علی جان خیلی ازتون تعریف شنیدم علی به من نگاهی کرد : آوا لطف داره خنده ام گرفت چون من تا حالا اصلاً راجب علی با شادمهر حرف نزده بودم مهتاب : خیلی وقت شکوفه جون ندیده بودمت خیلی تغییر کردی ، خوشگل شدی شکوفه : مرسی عزیزم می دونستم مهتاب داره اذیتش می کنه . شکور رو به روی من بود : آوا شنیدم می خواهی بری کلاس پیانو من یک دوست دارم که پیانو میزنه مهتاب پرید وسط حرفش : اولاً آوا بلد دوماً اون مال موقعی بود که فریبرز نمی شناخت حالا قرار شده خود فریبرز بهش پیانو یاد بده ، مگه نه فریبرز فریبرز : بله شکور: مگه شما بلد هستید فریبرز لبخندی زد : آره علی : فریبرز یک آموزشگاه موسیقی داره خودم داشتم شاخ در می آوردم به فریبرز لبخندی زدم و اون جواب لبخندم و داد . ساعت نه شده بود شکور : خوب بهتر بریم شکوفه : آره بریم دیگه فردا کار داریم فریبرز : کجا هنوز که سر شب شکور : من فردا کار دارم باید زود برم شادمهر لبخندی زد : آره دیگه منم فردا صبح باید برم سرکار علی : چی حیف داشتیم از هم صحبتی با شما لذت می بردیممهتاب : خوب آوا تو بهمون تو که فردا جایی نمی خواهی بری بعد ما می رسونیمت خونه آزیتا : من خونه تنها میشم شادمهر : آزیتا بیا بریم دلیل نداره که آوا بخواهد به خاطر ما شبش و خراب کنه ، خوش بگذره آزیتا دیگه حرفی نزد و صورتم و بوسید آروم : خدا بگم چکارت نکنه با شکوفه و شکور هم خداحافظی کردم و اونها خیلی سرد با من برخورد کردند . بالاخره رفتند : مرسی مرسی ، واقعاً ممنون فریبرز : خوب بزار حساب کنم ببینم چقدر میشه مهتاب بوسم کرد : الهی فدات بشم آوای من علی : ولی خیلی گناه داشت ها : اصلاً ، دلم یک ذره براش نسوخت تا شکوفه باشه با من اینطوری برخورد کنه ، مهتاب اولی که اومدیم همچین برخورد کرد انگار من ازشون خواهش کرده بودم من و با خودشون بیارن ، اصلاً انگار نه انگار که به پام افتاده بودم تا بیام شکور رو ببینم مهتاب : چقدر این شکوفه بدجنس فریبرز : ولی پسر خوبی بود ها : خواهر نداری فریبرز فریبرز : نه چطور: چه بد می خواستم شکور بفرستم برای خواهرت خواستگاری فریبرز : دست شما درد نکنه عوض تشکر کردن ، بشکن این دست که نمک نداره مهتاب : به دوست من گیر نده که همچین بهت گیر میده کم بیاری فریبرز خندید: چشم حتماً تا ساعت یازده با هم بودیم . وقتی می خواستیم بریم خونه فریبرز ازم پرسید خونه تون کجاست مهتاب : خودم می برمش چون شب می خواهم برم پیش آوا فریبرز : خوب بگو کجاست علی : مسیرش به تو نیم خوره به من نزدیک تره فریبرز : خوب این و بگو : فریبرز ممنون امشب خیلی بهم کمک کردی فریبرز : خواهش می کنم این شد دو به صفر : یک روز حتماً جبران می کنم فریبرز : ببینیم و تعریف کنیم . با فریبرز خداحافظی کردیم ، علی من و مهتاب و گذاشت خونه ما آروم از پله ها رفتم طبقه دوم که رسیدم مامان در باز کرد : تا این موقع کجا بودی ؟ : سلام مامانی خوبی مامان : خود تو لوس نکن مهتاب : سلام خانم ترابی خوب هستید مامان : سلام مهتاب جون خوبی عزیزم مامان و بابا خوبند مهتاب : بله سلام دارند خدمت تون مامان : سلامت باشن : دیدی که کجا بودم با مهتاب و علی مامان : و اون پسر دیگه لبخندی زدم و تو دلم به آزیتا دهن لغ فحشدادم : فریبرز دوست علی پسر خیلی آقایی یک روز حتماً باهاتون آشناش می کنم مامان : هر چی زود تر بهتر : مامان دوست علی من بهش بگم بیا خونه ما مامانم می خواهد باهات آشنا بشه بعد اون فکر بدی نمی کنه مامان به من نگاهی کرد : چرا باید فکر بدی بکنه چشم هام باز تر کردم : مامان برم به فریبرز بگم بیا مامانم می خواهد تو رو ببینه ، بعد با خودش فکر نمی کنه شاید من بهش نظر داشته باشم مامان سرش و تکون داد : خوب باید ازش تشکر کنم که امشب شما رو شام داده : فریبرز شام نداد ؛ علی حساب کرد می خواهی علی رو دعوت کنم مامان : بله علی رو هم باید دعوت کنی خیلی وقت ندیدمش : وای مامان پس باید سرونازم دعوت کنم مامان : سروناز کیه ؟ : علی عاشق سروناز یک دختر ماه ، هر چی بگم کم گفتم احساس کردم مامان یکم آروم تر شد : فریبرز چی ؟ : ول الله مامان من همش دو جلسه است که دیدمش دیشب که با دختر خالهاش اومده بود ، نمی دونم کسی رو دوست داره یا نه ؟ مامان : خوب برید بخوابید مراقب خودتون باشید ، زیادم سرو صدا نکنید . مامان و بوسیدم و رفتم بالا مهتاب : چرا آزیتا این کار رو کرده بود :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Ava | آوا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA