انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

عروسی به نام میراندا


مرد

 
سلام درخاست تاپیکی به اسم ( عروسی به نام میراندا ) را در بخش خاطرات و داستانهای ادبی داشتم

دارای بیست و دو فصل میباشد
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 

مترجم:علیرضا دستجردی
چاپ1376
نشر ثالث
22 فصل
397 صفحه

شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
فصل اول

بعدازظهر یکی از روزهای ماه مه سال 1844 نامه ای از دراگون ویک به پستخانه هورس تک رسید.
یکی از پسران خانواده مید نامه را از مسئول پستخانه تحویل گرفت تا آن را به خانه آقای ولز واقع در روستای استانویچ که پنج کیلومتر دورتر بود برساند. وقتی نامه به خانه آقای ولز تحویل داده شد. میراندا از بخت بد مشغول انجام هیچ یک از کارهای روزمره ای نبود که معمولا یک ساعت از وقت او را بین ساعت دو تا سه بعد از ظهر می گرفت.
او نه در حال کره گرفتن بود نه وجین کردن علف های هرز باغچه سبزیکاری حتی اندک توجهی به خواهر شیرخوارش چریتی نداشت که با پاهایش پتویش را کنار زده بود و شادمان از این آزادی ساقه علف شیرینی را می جوید.
میراندا به دیوار تکیه داده بود و بدون اینکه متوجه باشد کرم سبز رنگی آهسته به طرف او می خزید. دامن صورتی رنگش بی ملاحظه روی زانوانش جمع شده بود و نسیم بهاری ماه مه که رایحه شکوفه های سیب و شیدر را از چراگاه مجاور با خود می آورد موهای نرم میراندا را به صورتش می زد . او در حالی که با یک دست موهایش را به پشت سرش می انداخت هم چنان کتاب دختر گناهکار را محکم در دست دیگرش گرفته بود و با ولع تمام می خواند.
ماجرای کتاب به حدی کشش داشت که حتی وقتی کلاه میراندا از سرش سر خورد و آفتاب سوزان از فراز درختان نارون زیر پوستش تابید او سرش را از روی صفحات کتاب برنداشت تا کلاه را بردارد. تابش آفتاب پوست شفاف میراندا را که مدام با پوست خیار و ماست از آن مراقبت می کرد و دوستانش همیشه از این نظر به او غبطه می خوردند می سوزاند.
میراندا کتاب دختر گناهکار را از دوستش فیبی به عاریه گرفته بود و قول داده بود که قبل از تاریک شدن هوا آن را بخواند و پس بدهد زیرا فیبی هم می بایست کتاب را به دبورا ویلسون که آن را از خورجین اسب برادرش کش رفته بود برگرداند.
میراندا علیرغم این که هجده بهار از عمرش می گذشت و از دبیرستان فیلاندرباتن شهرک گرینویچ دیپلم گرفته بود قادر نبود حتی دورنمایی مبهم از زندگی یک گناهکار را در ذهنش مجسم کند. اما این نکته برایش مهم نبود آن چه که اهمیت داشت داستان عاشقانه تکان دهنده ای بود که می خواند و قهرمانان شیدا اشباح قلمه های مخوف و زرق و برق خیره کننده داستان که همه برایش مجذوب کننده بودند.
میراندا آن چنان غرق مطالعه بود که صدای مادرش را برای بار اول نشنید که صدا زد:
-رانی ؟
طولی نکشید که صدای مادرش بلندتر و خشن تر شد :
-میراندا کدوم گوری هستی ؟
این بار میراندا از جایش پرید کتاب را با عجله لای شکاف دیوار سنگی مخفی کرد و جواب داد:
-اومدم مامان.
علف های روی دامنش را پاک کرد و پریتی را بغل گرفت و با لحنی ملامت بار گفت:
-اوه بچه بد بازهم که خیس کردی خجالت نمی کشی ؟
بچه جیغی کشید انگار انتظار نداشت کسی او را سرزنش کند.
میراندا خندید گردن بچه را بوسید و گفت:
-ناراحت نشو شوخی کردم .
سپس آهی کشید و کارهایی را که باید قبل از تاریکی هوا انجام می داد به سرعت در ذهنش مرور کرد. پوشک های بچه را که تمامی نداشتند باید می شست و روی بند می انداخت تا در آفتاب خشک شوند. باید کره درست می کرد و بدتر از همه سر مرغ را می برید پرهایش را می کند و آن را برای شام آماده می کرد. میراندا از این کار بیش از هر کاردیگری بیزار بود. دیدن خون مرغ سر بریده حال او را به هم می زد اما خواهر و برادرانش که بال و پر زدن مرغ سر بریده برایشان نوعی تفریح بود او را همیشه مورد تمسخر قرار می دادند . بعد هم می بایست دستش را در شکم مرغ فرو می کرد و دل و جگرش را بیرون می آورد.
میراندا معمولا پس از این کار ده دقیقه از وقتش را صرف تمیز کردن انگشتان باریک و سفیدش می کرد و هرگاه که پدرش افریم هنگام این کار مچ او را می گرفت با غرولند می گفت:
-تمیز نشد ؟خانم وسواسی فیس و افاده ای !
و بعد از زیر ابروان پر پشتش به او اخم می کرد و ادامه می داد:
-خداوند طعام در اختیار ما گذاشته و آنهایی که کسر شان خود می دانند این طعام رو آماده تناول کنند مورد لطف خدا نیستند.
پدرش همیشه سعی داشت موعظه های کشیش کو را که در کلیسا ایراد می شد تکرار کند و معتقد بود که او هم مثل جناب کشیش از آن چه که خداوند می بیند و می شنود آگاه است .
میراندا فکر کرد مادرش باز هم او را برای بریدن سر مرغ احضار کرده است. او به آرامی قدم بر می داشت و در حالی که بچه سنگین را از این دست به آن دست می کرد از کنار انباری که مرغ بی خبر در آن جا قدقد می کرد گذشت.
او در حالی که با افکاری پریشان راه می رفت متوجه شد که در مزرعه کسی نیست و پی برد که پدر و هر سه برادرش پس از سم پاشی زودتر از حد معمول به طرف مزرعه بزرگ کنار نهر استریکلند حرکت کرده اند. نگاهی به آب راه انداخت که آب آبی آن به طور بی سابقه ای پاک و زلال بود و او می توانست به راحتی تصویر درخت های کناره را که در امتداد افق در آب افتاده بودند ببیند. شواهد نشان می داد که بارش باران در پیش است . همه زیبایی های خیره کننده ییلاق های ایالت کانکتیکات همراه با علفزارهای پوشیده از گل برگ های سبز سپیدارها و شوکران سر به فلک کشیده به لطف همین باران های فراوان بود و حتی زیبایی خانه روستایی آنها با شش اتاق که میراندا هرگز در طول زندگیش بیش از پانزده کیلومتر از آن دور نشده بود.
به محض اینکه میراندا وارد آشپزخانه نیمه تاریک شد آرام گرفت زیرا قیافه نحیف اما هم چنان زیبای مادرش ابیگیل را دید که بر خلاف همیشه از تاخیر او عصبانی نبود. حتی اخمی هم در چهره مادرش دیده نمی شد. از همان نوع اخم ها که معمولا پس از آن بچه هایش را به سراغ کار اجباری بعدی روانه می کرد.
ابیگیل که از سپیده صبح تا پاسی از شب به ندرت فرصتی می یافت تا استراحت کند این بار روی صند
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
فصل دوم

نامه خشک و رسمی افریم مبنی بر موافقت بلافاصله به وسیله نیکولاس پاسخ داده شد و در آن چگونگی عزیمت میراندا به دراگون ویک تشریح گردید. ساعت سه بامداد روز دوشنبه چهاردهم ماه ژوئن میراندا با تکان شانه اش از خواب بیدار شد. هنگامی که چشمانش را باز کرد مادرش را دید که بر بالین او ایستاده در حالی که شمعی در دست دارد.
ابیگیل گفت:
-عزیزم وقتشه که حرکت کنید.
این لحن محبت آمیز میراندا را به وحشت انداخت. وحشت از درک این واقعیت که ترک خانواده برای او مفهوم تازه ای دارد. او خانه شان را آسایش و آرامش را و در نهایت این مادر آرام را که به طور غریزی بر عشق و دلسوزیش تکیه داده بود ترک می کرد.
میراندا با خود فکر کرد اگه برای مادر و یا هر یک از عضا خانواده حادثه تلخ و ناگواری اتفاق بیفته ممکنه چند روز طول بکشه تا من با خبر بشم.
او پاهای برهنه اش را روی لبه تخت گذاشت سرش را بالا برد و به چشمان مادرش خیره شد سپس با صدایی آرام گفت:
-مامان بهتره من بمونم شما به کمک من احتیاج دارید اگه برم دلم براتون تنگ میشه.
درهمین لحظه تابیتا از خواب بیدار شد . چشمانش را باز کرد خمیازه ای کشید و با مهربانی گفت:
-رانی نگران مامان نباش من کارهای تورو انجام میدم.
مادر می دانست که می تواند روی حرف تابیتا حساب کند. او کارهای میراندا را خیلی بهتر انجام می داد. میراندا نسبتا تنبل بود. او بیشتر دوست داشت به خودش برسد و افریم دائما این موضوع را به او گوشزد می کرد اما تابیتا این طور نبود. او از سن شش سالگی وظایفش را به نحو احسن انجام می داد و لازم نبود کسی به او تذکر دهد.
ابیگیل با خود فکر کرد با این وجود پس چرا نگاه کردن به میراندا به او شادی خاصی می بخشد . او از افکارش بیرون آمد و گفت:
-رانی تو دیگه داری میری خوب نیست از این حرفها بزنی
سپس شمعدان را روی لگن ظرف شویی گذاشت و ادامه داد :
-دودل نباش دختر بالاخره به اون چیزی که می خواستی رسیدی .
میراندا به سرعت لباس پوشید . او لباس قهوه ای رنگی را که با آن به کلیسا می رفت به تن کرد زیرا پولی در بساط نداشت تا بتواند لباسی نو برای خود تهیه کند. او در فاصله این چند روز تغییراتی در لباس داده و آن را تقریبا به یک دامن چین دار تبدیل کرده بود. روسری اش را با سنجاق سر بست. این سنجاق سر تنها تکه طلای او بود. پدرش پنج سال پیش که او دوران نقاهت پس از بیماری سرخجه را می گذراند آن را به مناسبت سالگرد تولدش به یک طلافروشی در استامفورد سفارش داده بود و میراندا از داشتن این سنجاق سر همیشه به خود می بالید. کلاه او هم به وسیله خانم لین کلاهدوز اهل کاسکاب دوخته شده بود که او هم با استفاده از عکس های مجله مدهای پاریس و اطلاعاتی از داستان یادداشت های بانو آن را طراحی کرده بود. کلاه از حصیر طبیعی با روبان های اطلسی ساخته شده و به جای پرهای شتر مرغ که در مجله بود دو طرف آن با یک گل رز نخی قرمز رنگ تزئین داده شده بود. پولی که از فروش تخم مرغ ها به دست آمده بود کفاف خرید پر شتر مرغ را نمی داد.
میراندا بند کلاهش را به زیر چانه اش بست نگاهی به آئینه ترک خورده کوچکش انداخت و بعد برای اینکه مادرش او را ببیند چرخی زد.
ابیگیل احساس کرد دخترش با این کلاه زیباتر شده است . او گفت:
-کلاه برای سرت یه کم گشاده اما بهت میاد بیا این هم شالت. بچه ها رو ببوس و عجله کن تام گاری رو آماده کرده .
میراندا زنبیلش را که به وسیله هاردی پیر آخرین سرخ پوست قبیله سیناووی ساکن جنگل های استانویچ بافته شده بود برداشت . زنبیل محکم و جادار بود و کفاف لباس های اندک او را می داد. او سپس روی صورت تابیتا که هنوز نیمه خواب بود خم شد و گفت:
-خداحافظ تیبی
تابیتا بلند شد و نشست . هردو خواهر یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. آنها در این لحظه تلخ جدایی همه اختلافات کودکانه شان را فراموش کردند.
بچه های کوچکتر ست و تات و چریتی هر سه هنوز در خواب بودند. میراندا آنها را بوسید و چشمانش پر از اشک شد . فکر دلتنگ شدن برای خانه به سراغش آمد.
اما دیگر فرصتی برای ابراز احساسات نداشت . کشتی کوچک باری در ساعت پنج صبح میانوس را به مقصد بندر نیویورک ترک می کرد و آنها باید تا نیم ساعت دیگر خود را به اسکله می رساندند تا سوار کشتی شوند.
در ساعت چهار صبح درست در لحظه ای که خورشید از پشت کوه پالمرهیل نمایان شد میراندا خود را به بالای گاری کشاند و کنار پدرش قرار گرفت . تام نیز که آنها را همراهی می کرد تا هنگام برگشت گاری را برگرداند خود را روی یک گونی سیب زمینی جای داد. افریم سر گاوها داد کشید و آنها در فضایی غم انگیز مزرعه را ترک کردند.
میراندا برای مادرش دست تکان داد. قیافه ابیگیل درآن هوای گرگ و میش به سختی قابل رویت بود. میراندا به چیزهایی که باید به مادرش می گفت فکر کرد مامان همیشه برات نامه می نویسم. اگه به کمک من احتیاج داشتی فوری برمی گردم خونه مامان خودتو خسته نکن مواظب خودت باش....
اما او هیچ یک از این حرفها را به مادرش نزده بود . مادرش هم چیزهای زیادی به او نگفت جز این که : به خودت متکی باش پیش آقا و خانم وان رین خودتو خوب نشون بده دعاهای صبح و شبو فراموش نکن.
میراندا آب دهانش را فرو برد . آنها به تدریج حومه آشنای دهکده را پشت سر می گذاشتند گاری در حالی که چرخ های آن غژغژ می کرد با سروصدا از کنار تپه های سنگی جاده کتراک گذشت. وقتی که از آخرین سراشیبی دره رودخانه میانوس سرازیر شدند میراندا گاری های زیادی را دید که در جاده زیر پل دریاچه دامپلینگ تجمع کرده بودند.
ایزاک تیلور که در یکی از گاری های مجاور نشسته بود و به آنها سلام کرد و بعد با تعجب نگاهی به میراندا انداخت و پرسید:
-برام عجیبه صبح به این زودی یه خانمو با لباس مهمونی میبینم عازم جایی هستید؟
افریم سری تکان داد و جواب داد:
-داریم با کشتی میریم نیویورک قراره رانی بره پیش یکی از فامیل های مادرش در هودسون .
ایراک از تعجب سوتی کشید و گفت:
-چی می شنوم؟ نمی ترسید توی شهر به این بزرگی گم بشید؟ پنج سال پیش که اونجا بودم نمی دونی چقدر اسب و درشکه و خیابون های پیچ در پیچ و فروشنده های کلاه بردار که همه چیز می فروختند دیدم. واقعا گیج شده بودم . وقتی برگشتم خونه نفس راحتی کشیدم.
افریم در جواب گفت:
-توکل به خدا انشاالله مشکلی پیش نمیاد.
سپس رو به میراندا کرد و گفت:
-عجله کن رانی کشتی آماده حرکته باید سوارشیم.
هر دو ازگاری پاییین آمدند از روی سکوی مخصوص با عجله گذشتند و سوار کشتی شدند . افریم موفق شد در قسمت عقب کشتی جایی برای خود و میراندا روی یک گونی سیب زمینی پیدا کند. و کشتی چند دقیقه بعد آرام به حرکت در آمد.
میراندا و پدرش برای تام دست تکان دادند و لحظه ای بعد تام راه بازگشت را در پیش گرفت.
در حالی که کشتی باری به جلو می رفت و رودخانه را به سوی آب راه پشت سر می گذاشت میراندا متوجه شد که قیافه خشن پدرش قدری آرام شده است .
خوشبختانه وزش باد در جهت حرکت کشتی بود و سفرآن ها زود به پایان رسید در ساعت هشت و نیم صبح میراندا دورنمای شهر نیویورک را دید و از دیدن ساختمان های مرتفع آن به هیجان آمد. نور خورشید بر تخته سنگهای کنار ساحل و پشت بام ها می تابید. سرو صدای زیادی از ساحل به گوش می رسید. ازدحام کشتی ها کرجی های ماهیگیری و قایق های بادبانی در ساحل برای میراندا تازگی داشت و تعجب می کرد از این که برخوردی بین هیچ کدام رخ نمی داد. سرانجام کشتی باری آنها در کنار اسکله خیابان ساوث پهلو گرفت.
میراندا با عجله کلاهش را بر سرگذاشت. افریم رو به او کرد و گفت:
-مثل اینکه رسیدیم.
میراندا نشانه ای از تردید و دودلی را درسیمای پدرش احساس کرد. هر دو از کشتی پیاده و وارد جمعیت شدند. میراندا تا به حال در عمرش این همه شلوغی و همهمه ندیده بود و در عین حال برای اولین بار بود که حالتی از تردید در حرکات پدرش می دید. رهگذران نگاه های خاصی به آنها می کردند.
میراندا با خود فکر کرد ایزاک درست می گفت. شهر پر از آدم های حقه بازه اما مردم چطور متوجه شدند که ما دهاتی هستیم؟
آنها با خستگی به خیابان برودوی رسیدند در حالی که در دست هر کدام یک زنبیل حصیری بود. میراندا در خیابان های ویسی و بارکلی ساختمان های سنگی عظیمی را می دید که تابلوی هتل بر سر در آنها آویزان بود. او متوجه شد تنها زنبیل های حصیری شان نبود که نشان می داد او و پدرش از روستا آمده اند بلکه لباس هایشان نیز نشانی از روستایی بودن آنها داشت. هیچ کدام از مردانی که در خیابان می دید کلاه گرد کوتاه مثل پدرش بر سر نداشتند و هیچ کس مثل پدرش کت بلند و شلوار کوتاه به تن نداشت. ریش هیچ کدام از آنها هم مانند ریش پدرش نبود. خانم هایی هم که برای خرید صبح از خانه بیرون آمده بودند همه لباس هایی اطلسی از ترمه های کشمیری و کلاه هایی پردار داشتند و سرووضع هیچ کدام شباهتی به سرووضع میراندا نداشت.همه چیز در مورد میراندا غیرعادی بود .
هیچ کدام از این خانم های شیک پوش روسری پشمی نداشتند. کلاه هیچ کدامشان اینقدر گشاد و دستکش های هیچ دام رفو شده نبود.
افریم که متوجه رفتار دخترش شده بود با عصبانیت گفت:
-چیه مگه میخوای وارد دربار خلیفه عباسی بشی که این طوری راه میری ؟ مثل یک دختر خداپرست سرتو بالا بگیر.
میراندا کمی کمرش را صاف کرد و گفت:
-چشم بابا
حدود یک ساعت طول کشید تا آنها به هتل آستور رسیدند البته بعد ازاین که سه بار راه را گم کردند. آن ها وارد راهروی هتل شدند و میراندا آهی کشید. به نظر می آمد که آنها به انبوهی از فرشهای مخمل قرمز رنگ وارد شده اند. زیر پای آنها پوشیده از فرش های زیبا و دیدنی بود صدها آئینه ستون های مرمرین هتل را در خود انعکاس می داد. آنها با تردید به طرف میزی از سنگ مرمر که در انتهای راهرو بود رفتند. پشت میز جوانی با موهای روغن زده نشسته بود . د رحالی که با انگشتانش روی میز ضرب می گرفت.
افریم آهسته گفت باید صاحب هتل باشه.
او سلانه سلانه به طرف میز رفتدر حالی که میراندا پشت سرش به آرامی قدم بر می داشت . مردجوان آنها را کمی ورنداز کرد و پرسید:
-فرمایشی داشتید؟
-افریم در جواب گفت:
-ما قراره آقای نیکولاس وان رین رو ببینیم. شاید شما بتونید....
رنگ از چهره مرد جوان پرید . ناگهان به حالت تعظیم در مقابل افریم و میراندا خم شد سپس کمرش را صاف کرد و گفت:
-اوه شماه آقا و دوشیزه ولز هستید . آقای وان رین برای من یادداشت گذاشتند. همه چیز آماده س . خواهش می کنم دنبال من بیائید تا شما رو به اتاقهاتون راهنمایی کنم . آقای وان رین هم تا بعد از ظهر خودشونو می رسونند.
سپس زنگ را به صدا در آورد و لحظه ای بعد دو نفر پیشخدمت حاضر شدند . میراندا گیج شده بود . پیشخدمت ها جلو آمدند تا زنبیل های حصیری را از دست آنها بگیرند.
افریم با صدای نسبتا بلندی گفت:
-زحمت نکشید ما خودمون میاریم.
اما پیشخدمت ها به سرعت زنبیل ها را از دست آنها قاپیدند و رفتند. میراندا و پدرش به دنبال مردجوان از یک پلکان بالا رفتند و وارد سالنی بسیار روشن شدند. مردجوان دری را باز کرد و رو به افریم گفت:
-بفرمائید اتاق خواب شما در سمت راست و اتاق خواب خانم در سمت چپ قرار داره وسط هم اتاق نشیمنه .
افریم با تعجب پرسید:
-مگه قراره ما از هر سه اتاق استفاده کنیم؟ نمی دونید این کار نوعی اسرافه و اسراف هم گناه داره؟
مردجوان در پاسخ گفت:
-ولی نظر آقای وان رین این بود که شما کاملا راحت باشید.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
و با گفتن این جمله در را بست و آنها را تنها گذاشت. وقتی افریم روی کاناپه نشست آهسته گفت:
-این آقای وان رین باید خیلی پولدار و ولخرج باشه این همه تجملات چه فایده ای داره؟
سپس با نفرت به پرده های مخمل آبی رنگ صندلی های منبت کاری شده میز وسط اتاق قالیچه گل دار تخت خواب های پایه دار و میز آرایش نگاهی انداخت و گفت:
-بجز میز و صندلی و تخت خواب بقیه اضافی اند.
میراندا ساکت بود. او با چشمان حیرت زده و بی حرکت وسط اتاق ایستاده بود. از میان پنجره های باز صدای رفت و آمد به گوش می رسید. او کلاه را از سرش برداشت و به یک صندلی آویزان کرد. آرام به طرف پنجره رفت و در حالی که با دست کناره های پرزدار پرده مخمل آبی رنگ را لمس می کرد مشغول تماشای خیابان شد. سپس با صدایی آرام گفت:
-من چیزهایی در داستان ها خونده بودم اما فکر نمی کردم این جا مردم این طوری زندگی کنند واقعا جالبه.
افریم با بی حوصلگی از جایش بلند شد و گفت:
-میراندا تو خیلی کم عقلی همیشه به چیزهای ظاهری و مادی فکر می کنی . می ترسم این سفر برای تو مثل گردش در بهشت شداد بشه بنابراین مجبورم به آقای وان رین جواب منفی بدم.
میراندا به طرف پدرش برگشت و گفت:
-نه پدر شما به من قول دادید نمی تونید زیر قولتون بزنید.
افریم دندانهایش را به هم فشرد و رویش را برگرداند. او هرگز در طول زندگی عهدش را زیر پا نگذاشته بود اما اکنون او نگران بود. میراندا دخترش بود و می بایست ازاو مراقبت می کردتا به انحراف کشیده نشود. افریم وارد اتاق خواب خودش شد در را پشت سرش بست و به زانو افتاد تا برای میراندا دعا کند.
هنگام ظهر آنها نان و گوشت و کلوچه هایی را که ابیگیل برایشان در زنبیل گذاشته بود بیرون آوردند. می خواستند شروع به خوردن کنند که در باز شد و دو پیشخدمت با سینی های چرخ دار پر از غذاهای متنوع وارد اتاق شدند . پس از این که پیشخدمت ها رفتند و آنها دوباره تنها شدند میراندا که تا کنون این همه غذاهای گوناگون در عمرش ندیده بود شروع به ناخنک زدن کرد در حالی که پدرش مشغول خوردن گوشتی شد که همسرش برای او گذاشته بود. ناگهان افریم متوجه شد که میراندا قاشقش را در ظرف میوه های یخ زده گذاشته و می خواهد آنها را امتحان کند. بلافاصله با صدای بلند گفت:
-دست نزن الکل داره.
پدرش حدس زده بود میوه های درون ظرف در عرق نیشکر خیسانده شده بودند. میراندا قاشقش را از ظرف بیرون آورد و گفت:
-بابا با یه لب زدن که آدم مست نمیشه.
افریم که شوکه شده بود گفت:
-حتی به یک قطره مشروب الکلی هم نباید لب زد . بچه نباید از روی بی فکری مرتکب گناه بشی تو باید مثل حضرت یعقوب با نفس خودت بجنگی .
میراندا رو به پدرش کرد و گفت:
-منو ببخشید پدر
افریم دست در زنبیل پر برد یک جلد انجیل کوچک جیبی نو با جلد چرمی از آن بیرون آورد و گفت :
-اینو پیش خودت نگه دار و هر روز بخون من چند باب از اونو برات علامت زدم.
میراندا انجیل را از دست پدرش گرفت و گفت:
-متشکرم پدر
بعد از سنجاق سر که بنا به پشنهاد مادر بود این دومین هدیه ای بود که پدرش به او می داد . افریم روی صفحه اول کتاب نوشته بود:
هدیه به : میراندا ولز
ژوئن 1841
پدرت
سپس با حالتی آمرانه به میراندا گفت:
-حالا باب نود و یکم رو بخون
میراندا با حالت اعتراض گفت:
-پدر چرا حالا؟
او دلش می خواست که از پنجره بیرون را تماشا کند و یا تزئینات اتاق خوابش را ببیند. به علاوه اکنون به نظر او وقت مناسبی برای قرائت انجیل آن هم در یک هتل نبود. اما از نظر پدرش تعمق در مورد کتاب مقدس نیاز به زمان خاصی نداشت و اکنون افریم لازم می دید تا به عنوان یک تنبیه اضافی برای میراندا و یک پادزهر در مقابل تردید که در درون خویش احساس کرده بود این کار صورت گیرد.
افریم هم چنان بدون انعطاف گفت:
-من همین حالا می خوام صدای قرائت نور را بشنوم.
سپس استوار و محکم روی صندلی نشست . دستان زمختش را روی سینه اش گذاشت و منتظر ماند.
میراندا شروع به خواندن کرد و وقتی به آیه دهم رسید افریم او را متوقف کرد و خودش با صدایی شمرده آیه را از حفظ خواند:
هیچ شری برایت پیش نمی آید و به هیچ بلا و مصیبتی گرفتار نخواهی شد .ناگهان افریم رو به میراندا کرد و گفت:
-میراندا برای زندگی تازه ای که پیش رو داری دعا می کنم.
میراندا به فکر فرو رفت به فکر فرو رفت . چه بلایی ممکن بود رد خانه یک پیرمرد نجیب زاده ثروتمند در هودسون برایش پیش بیاید . پدر بیش از حد نگران به نظر می رسید.
میراندا پیش از آنکه پدرش دستور دیگری به او بدهد گفت:
-پدر قبل از این که آقای وان رین سر برسند خوبه سرووضعمو مرتب کنم.
و با گفتن این جمله به اتاق خودش رفت.
تا ساعت پنج بعد ازظهر هنوز از آقای وان رین خبری نبود. افریم در حالی که اخم کرده بود گفت:
-بهتره بریم از اون جوون فکلی بپرسیم چرا آقای وان رین دیر کرده ؟
راهروی هتل شلوغ تر از صبح شده بود. صدای خنده های بلند با صداهای دیگر در هم آمیخته شده بود. دود غلیظ سیگار توام با رایحه گل رز در فضای راهرو پیچیده بود. افریم به طرف میز اطلاعات به راه افتاد. یک خانواده تازه وارد میز را احاطه کرده بودند و پدر خانواده مشغول حرف زدن با متصدی پذیرش هتل بود. افریم از روی شانه های مرد سرک کشید و گفت:
-معذرت می خوام....ناگهان صدای پچ پچ حاضرین در راهرو شنیده شد و همه سر برگرداندند. میراندا هم مانند دیگران سرش را برگرداند. مردی بلند قامت وارد راهروی هتل شد. میراندا در اولین نگاه وقار و شکوه یک نجیب زاده را در وجود تازه وارد دید ولی نمی دانست این مرد کیست؟ در همین لحظه صدای آرام زنی را از پشت سرش شنید که خطاب به زن دیگری می گفت: -می دونی کیه؟ اون نیکولاس وان رین زمیندار معروفه.
متصدی پذیرش بلافاصله از پشت میزش بلند شد و خودش را به مرد تازه وارد رساندتا به او خوشامد بگوید .نیکولاس وان رین بی تفاوت نسبت به نگاه هایی که به او میشد مستقیما به طرف میراندا و افریم رفت دستش را جلو برد و با لحنی صمیمی گفت:
-حالتون چطوره ؟ دختر عمه میراندا آقای ولز بیایید بریم اتاق من این جا جای مناسبی برای خوشامدگویی نیست.
و لبخندی جذاب روی صورت باریکش نشست.
وقتی که آنها به راه افتادند . میراندا از میان مژه هایش نگاهی دزدکی به او انداخت . او قدی بلند داشت و کمی استخوانی به نظر می رسید. شلوار حنایی رنگ اطو کشیده او روی چکمه هایش افتاده بود. موهای سیاه بینی عقابی همراه با پیشانی بلند و ابروهای پرپشت به او سیمایی همانند قهرمانان داستان های مورد علاقه میراندا داده بود. قهرمانانی که میراندا همیشه نسبت به آنها ترسی آمیخته با احترام داشت. تنها یک اختلاف وجود داشت. قهرمانان قصه ها بدون استثنا چشمانی سیاه و براق داشتند اما چشمان نیکولاس به رنگ آبی نشانی از نیاکان هلندی او بودند.
سرانجام وقتی آنها در اتاقی به مراتب مجلل تر از اتاق های خودشان بود مستقر شدند نیکولاس گفت:
-از این که نتونستم به موقع خودمو برسونم پوزش می خوام کشتی نیم ساعت پیش لنگر انداخت امیدوارم بهتون بد نگذشته باشه.
افریم با صدایی بلند گفت:
-اصلا بد نگذشته آقای وان رین.
میراندا جمله پدرش را کامل کرد و گفت:
-واقعا همه چیز عالی بود.
نیکولاس متوجه لهجه روستایی میراندا شد و برای یک لحظه برگشت و نگاهی سریع به او انداخت. او در همان نگاه اول توانست چشمان میشی زیبا و اندام کشیده و قابل تحسین او را حتی در لباس بدقواره اش ببیند و این را به خوبی تشخیص دهد. نیکولاس با خود فکر کرد خوشبختانه اون یک دختر دهاتی بد هیکل نیست.
او نسبت به دعوت نامه ای که برای میراندا فرستاده بود چندان خوشبین نبود و تصور می کرد علی رغم رابطه خویشاوندی او و همسرش نتوانند میراندا را بیش از یک هفته تحمل کنند و مجبور شوند او را برگردانند. اما اکنون با دیدن میراندا او دیگر آن ذهنیت قبلی را نداشت.
افریم با صدایی بلند گفت:
-آقای وان رین شما جوون تر از اونی هستید که ما فکر می کردیم.
نیکولاس خنده ای کرد و گفت:
-من سی و یک سال سن دارم.
افریم با ناباوری گفت:
-اما جوون تر به نظر می رسید.
و به فکر فرو رفت. این مرد حالت کسی را داشت که به راحتی می توانست هر دختر ساده و چشم و گوش بسته ای را از راه بدر کند. مردی وفادار نسبت به خانواده اش به نظر نمی رسید. آیا عاقلانه بود که دخترش را با این مرد تنها بفرستد؟ با خود گفت: حماقت کردم که اجازه دادم زنم منو به این راه بکشونه .
نیکولاس افکار افریم را از سیمایش خواند. برای او خواندن افکار یک دهقان کار چندان دشواری نبود. اصولا عقاید و نظرات یک دهقان نمی توانست برای اواهمیت چندانی داشته باشد. اما این مرد مهمان و به علاوه شوهر دختر عمه او بود. نیکولاس سعی کرد افریم را از سوظن و تردید بیرون بیاورد. بنابراین شروع به حرف زدن راجع به همسرش یوهانا و دخترش کاترین کرد و گفت که آنها با خوشحالی و علاقمندی منتظر ورود میراندا هستند.
کمی که گذشت نیکولاس با چرب زبانی شروع به پرسش سوالاتی در مورد سیاست از افریم کردو با علاقه به پاسخ های او گوش می داد.
از طرف دیگر افریم بر رعایت مسائل مذهبی که از میراندا انتظار داشت تاکید کرد و از دخترش قول گرفت تا تکالیف مذهبی اش را بجا آورد. در تمام این مدت نیکولاس آرام گوش می داد و اصلا به ذهن افریم خطور نکرد که ممکن است است خانواده ای پیدا شود که دعاهای صبح و شب را بجا نیاورند و روزهای یکشنبه دوبار به کلیسا نروند.
در خلال این گفتگوها مشخص شد که آنها فقط در یک مورد با هم اختلاف نظر دارند و آن هم در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری بود.
سرانجام نیکولاس برای این که تکلیف بحث را یکسره کند گفت:
-رعیت های من طرفدار وان بورن هستند البته به شرط این که این پولک گمنام کاندید نشه در غیر این صورت من بجاشون تصمیم میگیرم به نفع چه کسی رای به صندوق بیندازند.
افریم با حرکتی سریع از جایش بلند شد و گفت:
-رعیت های شما؟؟؟ منظورتون چیه؟
نیکولاس به آرامی گفت:
-خوب منظورم کارگرانی هستند که روی زمین های من کار می کنند. تعدادشون دویست نفره.
افریم در حالی که اخم کرده بود گفت:
-مگه اونا صاحب زمین ها نیستند؟
میراندا که به بحث آنها اصلا علاقه ای نداشت سرش را از پنجره بیرون برده بود و به روشنایی خیابان ها نگاه می کرد.
با این پرسش افریم قیافه نیکولاس در هم کشیده شد و تقریبا با تندی پاسخ داد:
-معلومه که اونا صاحب زمین ها نیستند زمین ها به من تعلق دارند همون طور که قبل از من به پدرم و پدربزرگم تعلق داشتند و در ابتدا به اولین عضو خانواده وان رین که در سال 1630 لقب ارباب گرفت.
رعیت های من اجاره سالانه بسیار ناچیزی پرداخت می کنند و متقابلا من هم خدمات زیادی تا به حال براشون انجام دادم.
افریم پرسید:
-شماروی هم رفته چقدر زمین دارید؟
نیکولاس جواب داد:
-حدود چهار هزار جریب البته خانواده های وان رنسلر و لیویتگستون نسبت به من زمین های بیشتری دارند.
افریم که هنوز موضوع برایش جا نیفتاده بود پرسید:
-آیا رعیت های شما نمی توانند این زمینها را از شما بخرند؟
نیکولاس با قاطعیت گفت:
-نه
در همین لحظه میراندا برگشت و متوجه شد که نیکولاس از این سوال پدرش یکه خورد. او اطلاع نداشت که قبلا مواردی از شورش و آشوب در بین رعیت های نیکولاس مشاهده شده است . در واقع نیکولاس نمی توانست بپذیرد که سیستم ارباب و رعیتی که برای دو قرن حامی منافع او و اجدادش بود اکنون به طور جدی در معرض تهدید قرار داشت. او برای رعیت هایش مدرسه کلیسا و پل ساخته و برای آنها ماشین آلات مدرن خریده بود تا راحت تر کار کنند. برای آنها مجالس جشن و پایکوبی برپا می کردو در مواقعی که رعیت ها با هم اختلافی داشتند این اختلافات را شخصا حل وفصل می کرد. نیکولاس به مشکلات رعیت ها کاملا رسیدگی می کرد و متقابلا انتظار داشت آنها نسبت به او حق شناس و وفادار بوده و سهم عادلانه ای از محصولاتشان را به او بدهند.
ناگهان افریم که به نظر می رسید از کوره در رفته گفت:
-من ترجیح میدم نیم جریب زمین لم یزرع پر از سنگلاخ از خودم داشته باشم تا این که روی حاصلخیزترین زمین برای یک نفر دیگه کار کم.
نیکولاس که انتظار شنیدن این حرف را نداشت با تندی گفت:
-پس شما آدم نادانی هستید.
اما بلافاصله خودش را کنترل کرد و گفت:
-مشکل اینجاست که ما نمی تونیم همدیگرو درک کنیم.
سپس از جای خود بلند شد به طرف میراندا رفت و گفت:
-بحث ما برای شما خسته کننده س این طور نیست؟
میراندا در پاسخ گفت:
-من اصلا نمی دونم شما دارید راجع به چی بحث می کنید. من داشتم به بیرون نگاه می کردم. راستی اسم اون ساختمون بزرگ چیه آقای وان رین؟
و با دست به ساختمان بزرگی اشاره کرد.
نیکولاس در حالی که لبخند می زد گفت:
-اجباری نیست منو آقای وان رین صدا کنی میتونی به من بگی پسر دایی نیکولاس .
سپس کنار میراندا ایستاد و گفت:
-اون ساختمون تالار شهره و کنارش هم سالن تئاتره.
میراندا آهی کشید و گفت:
-چه جالب من همیشه آرزو داشتم یک بار به تئاتر برم.
پدرش با عصبانیت فریادی کشید و گفت:
-رانی
سپس رو به نیکولاس کرد و گفت:
-آقای وان رین اونو ببخشید دختر خوبیه ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات بی نزاکت میشه.
میراندا از خجالت سرخ شد و سرش را به زیر انداخت اما متوجه قیافه متعجب نیکولاس شد. فقط نمی دانست این تعجب از گفته خودش بود و یا این که از رفتار خشن پدرش ناشی می شد. او می خواست با این حرفش نیکولاس را خوشحال کرده باشد اما حیف که او سالها پیش ازدواج کرده بود و دیگر یک جوان نبود تا میراندا در رویاهایش همانند اسمرالدا به دنبال او بگردد.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
فصل سوم

آن شب میراندا خوب نخوابید. برای او همه چیز بیگانه بود. روشنایی چراغ های خیابان که از میان پرده ها به درون اتاق نفوذ می کرد نرمی بیش از حد رختخواب و دوری از خواهرش تابیتا-که شب ها مشترکا روی یک تخت می خوابیدند-همه برایش تازگی داشتند. او آن شب دلش برای صدای نفس کشیدن های خواهرش که کنارش می خوابید تنگ شد. اما به جای آن صداهای نامانوس دیگری به گوش او میرسید. صدای تیک تاک ساعت روی طاقچه بالای بخاری رفت و آمد کالکسکه ها و درشکه ها و صدای چرخ خای آن ها بر روی سنگ فرش خیابان ها طنین متناوب ناقوس کلیسای سنت پل در نزدیکی هتل و بانگ نگهبان شب که در خیابان ها گشت می زد و امنیت شبانه را با صدای بلند اعلام می کرد.
ساعت پنج صبح میراندا از خواب بیدار شد و از تختش بیرون آمد. سپس لباسش را پوشید و حدود یک ساعت کنار پنجره ایستاد تا زمانی که پیشخدمت ها با سینی های صبحانه وارد شدند. احساس گرسنگی شدیدی می کرد و با اشتهای تمام مشغول خوردن صبحانه شد.
حدود نیم ساعت بعد نیکولاس با تبسم وارد اتاق شد و متواضعانه اعلام کرد که کالسکه در مقابل هتل آماده حرکت است . اکنون زمان آن رسیده بود که میراندا با پدرش خداحافظی کند.
افریم آن روز صبح حال و حوصله احساساتی شدن نداشت. دخترش باید می رفت. او هم می بایست به خانه و کاشانه اش بازگردد. او شب قبل اصلا نخوابیده بود و به طور کلی از آن دسته از مردانی نبود که از هر تغییری در روال عادی زندگیش استقبال کند.
میراندا با عجله بر روی پله ها مقابل هتل آستور با پدرش وداع کرد . افریم در حالی که کلاه پوستش را محکم روی سرش می گذاشت گفت:
-خدا به همراهت میراندا فراموش نکن که همیشه بنده خدا هستی
سپس به طرف نیکولاس برگشت و گفت:
-خداحافظ شما آقای وان رین اگه لازم بود می تونید تنبیهش کنید دعا می کنم برای شما و همسرتون به درد بخور باشه اینو قبلا بهتون گفته باشم میراندا کمی تنبله بهش یادآوری کنید برامون نامه بفرسته در ضمن از دعا هم غافل نشه.
میراندا از خجالت سرخ شد نیکولاس با متانت تعظیمی کرد و گفت:
-مطمئن باشید مثل دختر خودم با اون رفتار میکنم.
میراندا با خود فکر کرد اما من جای دخترش نیستم . اون فقط سیزده سال از من بزرگتره.
و این فکر او را به وحشت انداخت.
افریم زنبیل های حصیری اش را برداشت و با سرعت به طرف خیابان برودوی به راه افتاد.
ناگهان میراندا به طور غیر منتظره ای احساس تنهایی و درماندگی کرد. با خود فکر کرد حداقل پدرش می توانست او را در آغوش بگیرد و ببوسد اما بلافاصله پی برد فکر احمقانه ای می کند زیار پدرش اهل این قبیل کارها نبود. افریم اکنون وظیفه خود را تمام شده تلقی می کرد. او میراندا را به پسر دایی اش تحویل داده بود و برمی گشت تا به گرفتاری های شخصی اش برسد.
نیکولاس دست میراندا را گرفت و او را با خود به داخل کالسکه برد. میراندا آهی کشید در حالی که کالسکه به سمت غرب خیابان بارکلی پیش می رفت میراندا پریشان تر از آن بود که به اطراف توجه کند. او هرگز در طول زندگیش سوار بر کالسکه شخصی نشده بود. اما در این لحظه او آن قدر غمگین و پریشان بود که حتی کالسکه چی ملبس به لباس رسمی که در اتاقک مخصوصی نشسته بود و یا حتی دو اسب کهیر براق که به کالسکه بسته شده بودند توجه او را به خود جلب نکردند.
میراندا تنها می دانست که کالسکه چی و اسب ها اجیر شده نیکولاس هستند و شناخت بیشتری از نحوه زندگی مردانی که در مقام و موقعیت نیکولاس هستند نداشت.
نیکولاس برای دیدارهای اتفاقی از نیویورک یک اصطبل پر از اسب با دو کالسکه در اختیار داشت و اخیرا خانه بسیار مجلل و با شکوهی در خیابان استویوزانت برای خودش ساخته بود که در آن همیشه بسته بود و روی اثاثیه منزل ملافه کشیده بودند تا گرد و غبار روی آن ها ننشیند. با این حال او ترجیح می داد برای اقامت های یک شب به هتل برود.
وقتی آن ها به لنگرگاه رودخانه هودسون رسیدند و میراندا یک کشتی بخار عظیم به رنگ های سفید و طلایی دید که منتظر آنها بود از حالت پریشانی و دلتنگی بیرون آمد و با صدایی بلند گفت:
-اوه قراره ما سوار این کشتی بشیم؟ من در عمرم کشتی به این زیبایی ندیده بودم.
نیکولاس لبخندی زد . سادگی میراندا او را به تعجب و شوق وا می داشت. برای او حالب بود که ذهن خام و دست نخورده این دختر روستایی را با آموزش شهری شکل دهد. باید قبل از اینکه میراندا را به عنوان فرزند دختر عمه اش معرفی کند چیزهایی به او بیاموزد. لباس های بدقواره اش باید عوض می شد و لهجه روستایی اش را از دست می داد.
نیکولاس متوجه شده بود که میراندا حتی طرز استفاده صحیح از کارد و چنگال را نمی داند و به طور کلی رفتار او هنگام صرف غذا باید تغییر می کرد. به جای راه رفتن با تردید باید یاد می گرفت که با وقار خاصی قدم بردارد. حرکات او تند بود و توازن نداشت. میراندا نمی دانست که باید همیشه پیشاپیش یک مرد راه برود . اما نیکولاس امیدوار بود که او به سرعت و به آسانی بتواند همه این ها را بیاموزد. خوشبختانه طبیعت میراندا استخوان بندی ظریف و اندامی کشیده داده بود اندامی که با اندام همسرش یوهانا تفاوتی بسیار داشت.
هرگاه نیکولاس به یاد همسرش می افتاد گرد غم بر چهره اش می نشست.
سرانجام آن ها وقتی به سکوی مخصوص سوارشدن به کشتی رسیدند. میراندا با تردید در پای سکو ایستاد. او برحسب عادت منتظر ماند تا نیکولاس مانند پدرش جلو بیفتد. نیکولاس سری تکان داد و گفت:
-اول شما خانم ها همیشه مقدمند.
میراندا به یاد زمانی افتاد که پدر گله گوسفندان را جلوتر می فرستاد اما این جا فرق داشت . مردم اعیان این طور فکر نمی کردند. او با خود فکر کرد دیگه مرتکب این اشتباه نمی شم.
کشتی بخار که پرستو نام داشت میراندا را تحت تاثیر قرار داد. همان طور که روزنامه ها نوشته بودند کشتی مانند قصری شناور بود. روی دماغه کشتی یه عقاب کنده کاری شده طلایی رنگ دیده می شد. برای میراندا باور کردنی نبود که روز گذشته مجبور شد روی یک گونی سیب زمینی بنشیند و با یک کشتی باری به نیویورک بیاید در حالی که امروز سوار بر یک کشتی مجلل با سالن های زیبا پرده های اطلسی فرش ها و شمعدان های بزرگ می شد.
وقتی کشتی پرستو از اسکله یونگرز گذشت ناخدا سرعت کشتی را بیشتر کرد. خوشبختانه نیکولاس جای بسیار مناسبی برای میراندا در نظر گرفته بود زیرا با افزایش سرعت کشتی مسافرانی که بر روی عرشه بودند مجبور شدند به سالن خفه و دم کرده پناه ببرند تا دود نخورد.
در اسکله نیوبورگ پس از آن که چند مسافر پیاده شدند ناگهان کشتی با سرعت زیادی به طرف جلو جهش پیدا کرد. پیستون ها با صدای عجیبی بالا و پایین می رفتند و در نتیجه جرقه های آتش از دودکش های کشتی به هوا پرتاب می شد. نیکولاس به جایی که یک کشتی دیگر دیده می شد اشاره کرد و گفت:
-اون جا رو ببین کشتی اکسپرس پشت سر ماست باید تا بندر پاوکیپسی با اون مسابقه بدیم.
میراندا که تعجب کرده بود پرسید:
-مسابقه؟ برای چی ؟
نیکولاس لبخندی زد و پاسخ داد:
-برای این که ثابت کنیم کشتی ما قدرت و سرعت بیشتری داره.
میراندا به نیکولاس نگاهی کرد. پاسخ او عجیب بود چیزی نمانده بود که کشتی اکسپرس به کشتی آنها برسد و از آنها سبقت بگیرد. فشار و قدرت کشتی پرستو هر لحظه بیشتر می شد و بیم آن می رفت که عرشه کشتی چند تکه شود . اکنون جرقه هایی که از دودکش های کشتی خارج می شد. به زبانه های آتش تبدیل شده بود میراندا بی اختیار به وحشت افتاد. او در حالی که سطح عرشه و زیر پاهای او داغ تر می شد با صدای بلند پرسید:
-خطرناک نیست؟
نیکولاس شانه هایش را بالا انداخت در حالی که چشم از کشتی رقیب بر نمی داشت. میراندا در صندلی خود فرو رفت در حالی که بازوانش را چنگ میزد. مسافرانی که روی عرشه جمع شده بودند با فریادهای خود ناخدای کشتی را تشویق می کردند تا کشتی اکسپرس را هرچه زودتر پشت سر بگذارد. سرانجام کشتی پرستو زودتر به اسکله بندر پاوکیپسی رسید. مسابقه پایان یافت و کشتی اکسپرس شکست خورده عقب ماند. میراندا به قیافه نیکولاس نگاه کرد. او به خوبی آثار پیروزی را در چهره نیکولاس می دید. احساس کرد که مسابقه برای نیکولاس مفهومی عمیق تر دارد گویی این پیروزی قدرت اراده او را به اثبات رسانده است .
کشتی پرستو هم چنان آرام پیش می رفت . هوا فرح بخش بود و آب رودخانه به آرامی جریان داشت . ناگهان میراندا به رشته کوه کتسکیلز اشتاره کرد و گفت:
-اوه پسر دایی نیکولاس اون کوه ها چه قدر مرتفع هستند.
نیکولاس لبخندی زد و با این حرف میراندا به یاد کوه های آلپ افتاد که تابستان 1835 را در آن جا گذرانده بود. سالی که مسافرت قبل از ازدواجش را به دور اروپا آغاز کرد. پدرش برای این که او را برای این سفر بزرگ آماده کند یک دوره کلاس فشرده به زبان های آلمانی و انگلیسی با معلم خصوصی برای او ترتیب داده بود. پدر نیکولاس موافق نبود که او به دانشکده برود زیرا اعتقاد داشت که آموزش کلاسیک و آکادمیک شایسته اشراف زادگان نیست زیرا درهای دانشگاهها به روی همه اقشار جامعه حتی دهقانان و پیشه وران باز شده بود.
سفر نیکولاس دوسال به درازا کشید و او طی این مدت در کشورهای انگلیس فرانسه اسپانیا ایتالیا و آلمان اقامت داشت . زمانی که به او خبر دادند پدرش زندگی را وداع گفته بلافاصله به دراگون ویک بازگشت و از آن پس او دیگر ارباب و صاحب همه زمین ها و املاک بود.
نیکولاس قبل از سفر با آثار ادبی کلاسیک آشنا شده بود اما در طول پنج سال گذشته علاقه بیشتری نسبت به ادبیات معاصر آمریکا از خود نشان می داد. او از خواندن کتاب های تازه منتشر شده عقب نمی ماند. وی به تازگی به نوشته های نویسنده و شاعر جوان و متهوری به نام ادگار آلن پو علاقمند شده بود.
نیکولاس از افکارش بیرون آمد نگاهی به میراندا انداخت و گفت:
-میراندا ما تا نیم ساعت دیگه به دراگون ویک می رسیم.
میراندا محجوبانه پرسید:
-پسر دایی نیکولاس معنی دراگون ویک یعنی چی ؟
نیکولاس جواب داد:
-ترکیبی اززبان سرخ پوست ها وهلندی ها که به انگلیسی تبدیل شده .
و چون دید انگار میراندا قانع نشده ادامه داد:
-وقتی پدربزرگ من زمین های اینجا رو خرید و خواست خانه ای بسازه تصمیم گرفت که محل خونه روی صخره کنار رودخانه باشه. اما اون موقع یک گروه از سرخ پوست های قبیله موهیکان اینجا اردو زده بودند. اون ها از این صخره خیلی وحشت داشتند و اصلا طرف اون نمی رفتند. پدربزرگم علتشو کشف کرد. سرخ پوست ها اعتقاد داشتند که زیر صخره یک مار بالدار عظیم الجثه زندگی می کنه و هرکس که به قلمروش تجاوز کنه اونو می بلعه.
میراندا با تعجب پرسید:
-بالاخره اون خانه ساخته شد؟
نیکولاس لبخندی زد و گفت:
-البته و اسمشو گذاشتند دراکن ویک که به زبان هلندی یعنی خانه اژدها این خونه دویست ساله که پابرجاست .
میراندا با سادگی پاسخ داد:
-اون اژدها تا به حال به کسی آسیب نرسونده ؟
نیکولاس جواب داد:
-نه این جا از این خرافات زیاد شنیده میشه امیدوارم اونارو باور نکنی وگرنه سلی پیر حسابی تورو می ترسونه .
در همین لحظه کشتی بخار به سوی ساحل تغییر مسیر داد. نیکولاس رو به میراندا کرد و گفت:
-مثل اینکه رسیدیم.
میراندا برگشت و نگاهی به خانه اربابی که دراگون ویک نام داشت انداخت. سال ها بعد میراندا پی برد که اولین نگاه او به خانه اربابی آن چنان تاثیر عمیقی در او به جا گذاشت که مسیر زندگی او را تغییر داد. خانه ای که سال ها با خاطرات تلخ و شیرین در آ زیست و همه چیز را در زیر سقف آن تجربه کرد. این خانه جزئی از وجود نیکولاس و تجلی اراده او بر املاک موروثی بود.
در حالی که آنها از پله های مرمرین بالا می رفتند میراندا نگاهی به گل های رز و بیدهای مجنون که کنار خانه قرار داشتند انداخت. چند لحظه بعد آن ها به سالن بزرگی رسیدند که طول آن حدود چهل متر بود. فضای درون سالن تاریک بود زیرا شمعدان ها هنوز روشن نشده بودند. در همین موقع دو پیشخدمت از میان یکی از درها بیرون آمدند و به آنها تعظیم کردند. ناگهان میراندا از ترس خودش را به طرف نیکولاس کشاند. این دو نفر ماگدا ندیمه شخصی خانم وان رین و تامپکینز سر پیشخدمت منزل بودند.
نیکولاس شنل و کلاه را به دست سر پیشخدمت داد و پرسید:
-خانم وان رین کجاست؟
سرپیشخدمت جواب داد:
-در اتاق پذیرائی بزرگ ارباب
نیکولاس در همان حال که میراندا را به طرف قسمت انتهایی سالن راهنمایی می کرد رو به او کرد و گفت:
-میراندا تا چند لحظه دیگر افتخار آشنایی با همسر منو پیدا می کنی .
به نظر می رسید نیکولاس با لحن خاصی جمله اش را ادا کرد.
یوهاناوان رین در کنار پنجره مشغول گلدوزی بود. به محض این که میراندا وارد اتاق شد ناگهان یوهانا از جا پرید و در نتیجه انگشتانه از دستش روی زمین افتاد. سپس نگاهی به نیکولاس انداخت و گفت:
-نیکولاس برگشتی؟
نیکولاس خم شد انگشتانه را از کف اتاق برداشت و در کنار جاسوزنی گذاشت . سپس دست همسرش را که پر از انگشتر بود بوسید و گفت:
-بله عزیزم می بینی که برگشتم و این هم میرانداس
یوهانا سرش را پایین انداخت و بدون اینکه به میراندا نگاه کند گفت:
-به دراگون ویک خوش آمدی امیدوارم در این جا به تو خوش بگذره.
سپس به طرف نیکولاس برگشت و ادامه داد:
-نیکولاس برام کلوچه آوردی؟
میراندا به قیافه زن که روی صندلی راحتی لم داده بود نگاهی انداخت.او بیش از حد چاق بود . غبغب باد کرده آرنج های برآمده و قوزک پا که چربی گرفته بود همه نشانه اضافه وزن او به حساب می آمد. ناگهان میراندا به یاد آورد که باید از یوهانا تشکر کند بنابراین گفت:
-خانم خیلی ممنون که منو به این جا دعوت کردید پدر و مادرم سلام رسوندند.
یوهانا سری تکان داد وگفت:
-اونا که آدم های خوبی هستند امیدوارم تو هم مثل اونا خوب باشی .
و دوباره رو به نیکولاس کرد و گفت:
-نیکولاس برام کلوچه آوردی ؟
نیکولاس جواب داد:
-البته عزیزم الان می خوری یا می گذاری برای شام؟
دوباره یوهانا پرسید:
-شیرینی ناپلئونی و شیرینی عسلی و خامه ای هم گرفتی ؟
این بار نیکولاس لبخندی زد و گفت:
-بله همه نوع شیرینی گرفتم.
و بوهانا ابروهایش را جمع کرد و گفت:
-الان چند تاشو می خورم به تامپکینز بگو بقیه رو سر میز شام بیاره در ضمن مواظب باشه اونارو خنک نگه داره تا خامه ها سالم بمونند.
نیکولاس تعظیمی کرد و گفت:
-چشم عزیزم.
میراندا با خود فکر کرد علی رغم این که یوهانا زن بدهیکل و چاقیه ولی نیکولاس چقدر با او محترمانه رفتار می کنه .
سپس یوهانا رو به میراندا کرد و گفت:
-بعد از این که اتاقتو بهت نشون دادن بهتره پری کاترین رو چیدا کنی و براش یه قصه بگی .
نیکولاس به طرف یوهانا برگشت و گفت:
-ولی مهمون ما خسته س عزیزم بهتره فعلا استراحت کنه.
یوهانا ظاهرا پذیرفت و به میراندا گفت:
-خوب پس می تونی شامتو در اتاقت بخوری و استراحت کنی.
نیکولاس دوباره گفت:
-عزیزم اگه اجازه بدی میراندا شامشو با ما بخوره
یوهانا دهانش را غنچه کرد و گفت:
-هر طور میل توست نیکولاس فقط عجله کن به تامپکینز هم بگو مواظب کلوچه ها باشه تا خراب نشن.
میراندا به همه این حرف ها با بی میلی گوش می داد و سپس به اتاقش رفت. اما وقتی خودش را تنها دید یکی باره دلتنگی شدیدی نسبت به خانه احساس کرد و شوق بازگشت به سراغش آمد انگار یک ماه بود که قیافه مهربان مادرش را ندیده بود. خودش را روی تخت انداخت و شروع به گریستن کرد. با خودش فکر کرد خودم دلم خواست بیام این جا مگه دنبال تجمل و راحتی نبودم ای کاش به اینجا نمی آمدم. یوهانا از من خوشش نمیاد.
اما مهربانی نیکولاس او را از این فکر بیرون آورد. او بلند شد و قطرات اشک را از چشمانش پاک کرد. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. هر سه پنجره اتاقش به طرف جنوب باز می شد و به رودخانه اشراف داشتند . پرده های اتاقش از جنس حریر بودند. یک قالیچه دست بافت با طرح خوشه طلایی گندم در وسط اتاق قرار داشت. میراندا زنبیل حصیری اش را باز کرد و سه دست لباس چلوار را که با خود آورده بود در کمد لباس ها گذاشت.
شام در محیطی آرام صرف شد. نیکولاس ساکت بود و یوهانا هم تمام حواسش متوجه غذا بود. وقتی آخرین تکه دلمه اش را خورد رو به میراندا کرد و گفت:
-کاترین کجاست؟
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
میراندا که دست پاچه شده بود جواب داد:
-متاسفانه نمی دونم خانم.
یوهانا اخمی کرد و گفت:
-امان از دست این بچه دوست داره فقط پیش خدمتکار ها باشه حالا که تو این جا هستی امیدوارم کاری کنی که بیشتر با تو انس بگیره.
میراندا جواب داد:
-من سعی خودمو می کنم خانم.
یوهانا از روی صندلیش بلند شد و به طرف اتاق مجاور رفت نیکولاس به میراندا اشاره کرد که به دنبال همسرش برود و در حالی که از جایش بر می خاست با صدای بلند گفت:
-تامپکینز کاترین رو بیارین بالا.
میراندا به دنبال یوهانا وارد اتاق شد و با خجالت گوشه ای نشست. یوهانا خودش را با گلدوزیش مشغول کرد و نیکولاس مشغول مطالعه روزنامه صبح تریبیون شد که از نیویورک با خود آورده بود. ناگهان میراندا احساس لرز کرد. هوای اتاق به نظرش سرد می رسید. با خود فکر کرد آیا می تونم از اون ها بخوام بخاری رو روشن کنند ولی هوای شب های ماه ژوئن گرم بود. از طرف دیگر او می توانست پیشانی و پشت لب های یوهانا را ببیند که از شدت گرما عرق کرده بود.
در همین لحظه در اتاق باز شد و دختر بچه کوچکی پا به درون گذاشت یوهانا گفت:
-بالاخره اومدی کوچولو
نیکولاس دست بچه را گرفت و در حالی که او را به طرف میراندا راهنمایی می کرد گفت:
-کاترین با دخترعمه میراندا آشنا شو عزیزم.
بچه از تعجب انگشتش را در دهانش گذاشت و به میراندا خیره شد . میراندا به او لبخندی زد و پیش خود گفت او هم یه روز مثل مادرش چاق و بی احساس می شه . بچه با صورت گوشتالو و موهای قهوه ای رنگ شباهت زیادی به مادرش داشت .
نیکولاس با تندی گفت:
-کاترین با دختر عمه ات دست بده .
کاترین به آرامی دستور پدرش را اطاعت کرد.
میراندا در حالی که دختر بچه را به طرف خودش می کشید گفت:
-ما قراره با هم دوست باشیم این طور نیست عزیزم؟
کاترین با بی میلی گفت:
-بله دختر عمه میراندا.
سپس با کمی مقاومت خودش را از دست میراندا بیرون کشید و در حالی که کفش هایش را روی کف اتاق می کشید به طرف مادرش رفت و گفت:
-مامان حالا دیگه می تونم برم دنبال گربه ام بگردم؟
یوهانا اخمی کرد و گفت:
-آره می تونی.
کاترین بیش از این منتظر نماند نگاهی سریع به پدرش انداخت با سرعت از اتاق خارج شد و به آشپزخانه که آنتیه در آن جا منتظرش بود رفت.
یوهانا آهی کشید و دوباره مشغول گلدوزی شد. او قرار بود اسم نیکولاس را روی پارچه ای سفید رنگ گل دوزی کند . میراندا در همان نگاه اول متوجه شد که حروف اسم نیکولاس چقدر نامرتب و بدشکل گل دوزی شده اند.
کمی بعد یوهانا گفت:
-نیکولاس نمی دونم چرا کاترین همش دنبال خدمتکارهاست؟ آیا محبتی که من و تو بهش می کنیم براش کافی نیست نکنه خون خانواده گانزوانت در رگ های اون جریان داره؟
میراندا نگاهی به یوهانا انداخت . احتمالا او آگاهانه به مهمانشان اهانت کرد. چون به خوبی می دانست که ارتباط میراندا با خانواده وان رین از طرف مادر بزرگ آنتیه گانزوانت بود. احساس خشم به او دست داد اما نگاه نیکولاس او را آرام کرد.
نیکولاس در جواب گفت:
-یوهانا هیچ کس منکر این نیست که نیاکان تو جزو اشرافی ترین خانواده ها هستند عزیزم.
یوهانا لبخندی زد و سپس رو به میراندا کرد و گفت:
-پدرم همیشه نگران بود آیا من شوهر مناسبی پیدا می کنم که هم طبقه من باشه ؟ و وقتی من با نیکولاس ازدواج کردم واقعا خوشحال شد چون فهمید که خانواده وان رین هم خانواده اصیل و رگ و ریشه داری هستند.
نیکولاس لبخندی زد و گفت:
-من واقعا خوشحالم که پدرت منو هم طبقه خودش به حساب آورد.
سپس رو به طرف میراندا کرد و گفت:
-میراندا تو موسیقی بلدی ؟
میراندا سری تکان داد و گفت:
-متاسفانه بلد نیستم.
و نگاهی به چنگ قدیمی انداخت که در گوشه اتاق بود.
نیکولاس سری تکان داد و گفت:
-منظورم اون نیست هیچ کس به اون دست نمی زنه اون چنگ به مادر مادربزرگم آسیلد تعلق داره.
-ای کاش منو از شر اون چنگ لعنتی خلاص می کردی اصلا با بقیه اثاثیه اتاق هماهنگی نداره ضمن این که اون افسانه قدیمی هم در موردش گفته می شه برای همینه که پیشخدمت ها می ترسند اونو گردگیری کنند.
نیکولاس با خونسردی گفت:
-این پیشخدمت ها همشون خرافاتی هستند . تو که خوب می دونی من از چیزهایی که به اجدادم تعلق دارند دست بردار نیستم . همون طور که خون و عادات اونها به من به ارث رسیده اموال با ارزش اون ها هم به ارث رسیده بیا بریم کمی پیانو بزنیم میراندا.
و سپس رو به همسرش کرد و گفت:
-تو هم که اصلا اهل موسیقی نیستی.
یوهانا گردن چاقش را کج کرد و در حالی که به دستمال گلدوزی نگاه می کرد گفت:
-فکر نمی کنی دیر وقت باشه ؟ میراندا خسته س تو خودت گفتی .
میراندا که میل نداشت مثل یک بچه زود به رختخواب برود با سرعت گفت:
-نه خانم من اصلا خسته نیستم.
او احساس کرد که در پشت پرده جریانی وجود دارد که قادر به درک آن نیست.
نیکولاس و میراندا به اتفاق وارد اتاق نسبتا بزرگی شدند. نیکولاس روی یک چهارپایه مقابل پیانو نشست و شروع به نواختن یک قطعه موسیقی قدیمی کرد . میراندا با دقت به انگشتان چالاک او نگاه می کرد که ماهرانه روی شاسی های پیانو فرود می آمدند. وقتی نیکولاس این قطعه قدیمی را تمام کرد از جا بلند شد و گفت:
-این یکی از آهنگ های بتهوون بود میراندا.
سپس نگاهی پرمعنا به او کرد و ادامه داد:
-اما قطعه دیگری هست که می دونم خیلی از اون خوشت میاد.
سپس چند برگ کاغذ که نت های موسیقی روی آن بود از صندوقچه کنار پیانو بیرون کشید و گفت:
-یک آهنگ اپرا به نام دختر عجیب که تازه از انگلیس برام رسیده من آهنگشو می زنم تو هم شعرهاشو بخون.
نیکولاس شروع به نواختن کرد و میراندا اولین قسمت را خواند:
در خواب دیدم که در تالارهایی از سنگ مرمر قرار دارم.
میراندا هیجان زده شد. با خود فکر کرد آیا نیکولاس آرزوهای منو حدس زده و به همین دلیل این آهنگو انتخاب کرده ؟
وقتی آهنگ به انتها رسید نیکولاس سرش را بالا برد برای یک لحظه چشمان آن ها با هم تلاقی کرد و رنگ صورت میراندا از خجالت سرخ شد.
نیکولاس با ملایمت گفت:
-چقدر با احساس خوندی شاید عاشق کسی هستی ؟
میراندا سری تکان داد و رویش را برگرداند. غمی مبهم او را در بر گرفت.
نیکولاس با خود فکر کرد حیفه این دختر روستایی را به یک خانم متجدد شهری تبدیل کنم و بعد بگذارم او به روستا برگرده . در این صورت تمام زحمات من به هدر میره . بایدسعی کنم براش همسر لایقی پیدا کنم.
ناگهان از جایش برخاست در پیانو را بست و گفت:
-شب بخیر میراندا
میراندا خشکش زد با خود فکر کرد آیا من کاری کردم که اون نارحت شد؟
نیکولاس به میراندا که مردد ایستاده بود رو کرد و گفت:
-به خانم وان رین شب بخیر بگو و برو اتاقت
و با این حرف از اتاق خارج شد.
یوهانا هم چنان در اتاق پذیرایی بزرگ نشسته بود و مشغول خوردن شیرینی بود. میراندا وارد اتاق شد مودبانه به او شب بخیر گفت . سپس اتاق را ترک کرد. وقتی وارد اتاق خواب خودش شد با تعجب دید که در غیاب او اتاق را مرتب کرده بودند. از زنبیل حصیری او اثری نبود اما وسایل درون آن روی میز آرایش چیده شده بود. اتاق با نور چند شمعدان روشن شده بود. در یک ظرف مسی آب گرم و در کنار آن حوله دستی دیده می شد . چند شاخه گل سنبل با رایحه دل نگیزشان فضای اتاق را معطر کرده بودند. تخت خواب بزرگ احساس شیرینی به او می داد. میراندا مثل یک گربه کوچک روی تخت دراز کشید. هوا گرم بود . لباسش را بیرون آورد . دلش می خواست پوست بدنش خنکی ملافه ابریشمی را لمس کند. چقدر احساس راحتی می کرد. به یاد خواهرش تیبی افتاد که آن شب روی تخت مشترکشان تنها می خوابید و به یاد مادرش و چریتی افتاد. سعی کرد خودش را تسکین دهد که به زودی پیش آنها بر می گردد.
در همین لحظه ضربه ای به در اتاق نواخته شد. او بلند شد ملافه را محکم به دور خود پیچید و با صدایی لرزان گفت :
-کیه؟
در اتاق باز شد و زنی با قیافه عجیب وارد شد. یک پیرزن لاغر که لباس سیاه رنگ بدقواره ای به تن داشت .او به طرف میراندا رفت و به او خیره شد . قد زن به صد و هشتاد سانتی متر می رسید. موهایش که هنوز کاملا سفید نشده بود پشت گردنش جمع شده بودند.
میراندا آهسته پرسید:
-چه کار دارید؟
پیرزن با صدایی خشن جواب داد:
-من سلی هستم اومدم ببینم چه شکلی هستی .
نفس در سینه میراندا حبس شد. پسردایی نیکولاس قبلا از سلی اسم برده و به او گفته بود که ممکن است او را بترساند. سلی به تخت نزدیک تر شد سر تکان داد و گفت:
-طفلک بیچاره تو دیگه چرا اومدی این جا؟ به جز بدبختی چیز دیگه ای اینجا نصیب تو نمی شه من می دونم آسیلد دوباره خوشحال میشه و به سرنوشت تو میخنده.
میراندا ترس را کمی از خودش دورکرد و گفت:
-این مزخرفات دیگه چیه؟ از این جا برید بیرون میخوام بخوابم.
لبهای چروکیده پیرزن از هم باز شدند و صدای خنده ترسناکی از میان لب هایش بیرون آمد دوباره پیرزن گفت:
-امشب در اتاق خواب بزرگ بودی فکر می کنم متوجه چیزهایی شدی؟
میراندا با عصبانیت جواب داد:
-گفتم برو دیگه
پیرزن سری تکان داد و گفت:
-بله متوجه شدی ولی حاضر نیستی قبول کنی داری با دست خودت خودتو بیچاره می کنی شاید این خواست خدا باشه.
سپس روی سینه اش علامت صلیب کشید.
میراندا در حالی که تظاهر به خندیدن می کرد با صدای بلند گفت:
-چرا میخوای منو بترسونی؟
دست های زمخت سلی جلو آمد موهای میراندا را چنگ زد و گفت:
-کوچولو نمیخوام تو رو بترسونم دارم بهت هشدار میدم.
سپس صدای او به لحنی رساتر تبدیل شد که شبیه به یک آواز بود.
سلی ادامه داد:
-در این جا سیاهی و خون تورو محاصره کرده همراه با عشق اما دو نوع عشق که تو نمی تونی اونارو از هم تشخیص بدی .
سپس موهای میراندا را رها کرد و گفت:
-تو فکر می کنی من دیوونه ام؟ تو هنوز بچه ای روح تو کوره درست مثل اون موش کور زیر علفزار.
چشمان سیاه پیرزن با افسوسی تحقیرآمیز برق می زدند او صورتش را برگرداند و از اتاق خارج شد.
میراندا با خود گفت: دیوونه س
او از تخت پایین آمد و در اتاق را قفل کرد. او قبلا این کار را نکرده بود چون در خانه خودشان اصلا اتاق خوابی وجود نداشت . دوباره از تخت بالا رفت اما این بار انجیلی را که پدرش به او داده بود با خود به رختخواب برد.
ابتدا دعای شب را خواند سپس باب نود و یکم را با تمرکز حواس و از روی ندامت قرائت کرد.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
فصل چهارم

به زودی میراندا پی برد که در دراگون ویک و در کنار خانواده وان رین و این همه خدمتکار هنوز تنهاست. نیکولاس سرگرم رسیدگی به امور املاک و مستغلات خود بود و اوقات فراغتش را بیشتر به مطالعه گلکاری و درختکاری می گذراند. برای میراندا عجیب به نظر می رسید که این کار نوعی تفریح برای نیکولاس به حساب می آمد در حالی که می دانست پدرش به کشاورزی به عنوان یک حرفه برای امرار معاش نگاه می کند.
نیکولاس علاقمند بود از هر درختی که در آن منطقه رشد می کرد یک نمونه داشت باشد. او بسیاری از نهال ها را مستقیما به وسیله کشتی از اروپا سفارش داده بود که در میان آنها انواع سرو آزاد درخت ارغوان درخت معبد با برگ های بادبزنی شکل درخت افرا نخل درخت عود گل های ارکیده و خرزهره ایرانی دیده می شد.
یوهانا هم تفریحات و مشغله های خاص خودش را داشت. کارهای دستی او شامل نقاشی روی بشقاب چینی بافتن کیف دستی و یا قلاب دوزی بود البته اگر بتوان اسم این ها را مشغله گذاشت . وزن سنگینش اجازه تحرک زیاد به او نمی داد. به جز مواقعی که میهمان داشتند او بیشتر اوقات را در اتاق خوابش می گذراند.
میراندا به تدریج با این محیط آشنا شد و به زودی به این موضوع پی برد که زن و شوهر در اتاق خوابهای جداگانه می خوابند. در دراگون ویک هر چیز برای او تعجب آور بود. در این جا الگوی زندگی اشرافی حاکم بود و این ها کسانی بودند که میراندا همیشه نسبت به زندگی آنها غبطه می خورد و آرزو داشت روزی همانند آنها زندگی کند.
تنها وظیفه او منحصر به این می شد که به آموزش کاترین بپردازد. آن ها هر روز صبح پس از صرف صبحانه به یک اتاق آفتابگیر که تبدیل به یک کلاس شده بود می رفتند و در آنجا میراندا با حوصله تمام حروف الفبا را به کاترین تعلیم می داد. او بچه مطیع و سر به راهی بود و نهایت تلاش خود را برای یادگیری می کرد اما با حافظه ضعیفی که داشت پیشرفت کندی صورت می گرفت. او به تدریج به میراندا که رفتار مهرآمیزی داشت علاقمند شد گرچه ترجیح می داد که بیشتر اوقات آنتیه باشد که برایش قصه تعریف می کرد و شیرینی می پخت . بنابراین میراندا مشغله چندانی نداشت.
در طول هفته های اول اقامت او در دراگون ویک زندگی به همین منوال پیش می رفت و هرگز به ذهن میراندا خطور نمی کرد که برخوردهای اتفاقی او با نیکولاس ممکن است مفهوم و هیجان خاصی به دراگون ویک ببخشد. در هر حال او خود را مدیون و مرهون محبت و لطفی می دید که نیکولاس در حقش کرده بود.
یک روز پس از ورودش ماگدا خدمتکار مخصوص خانم وان رین در حالی که در دستش یک متر خیاطی همراه با مداد و کاغذ بود وارد اتاق شد . او فقط گفت که آقای وان رین او را فرستاده تا برای دوختن لباس های نو اندازه میراندا را بگیرد. یک هفته بعد نزدیک غروب هنگامی که میراندا مشغول تعمیر لباس بدقواره اش بود صدای در اتاق شنیده شد و چند لحظه بعد ماگدا همراه با دو خدمتکار مرد در حالی که چند بسته و چمدان با خود حمل می کردند وارد شدند.
ماگدا در برابر تعجب میراندا با تروشرویی گفت:
-چیزهایی که آقای وان رین از نیویورک سفارش داده بودند رسید.
سپس در چمدان ها را باز کرد و با عجله لباس ها را روی تخت انداخت.
در میان آنها همه نوع پوشاک دیده می شد دو دست لباس ابریشمی سبز رنگ با حاشیه مخمل سیاه یک دست لباس شب صورتی رنگ با تور سفید یک دست لباس خانه آبی رنگ از پارچه کشمیری کلاه دو جفت کفش چرمی بادبزن دستی و یک تور صورت صدفی. مقداری هم لابس های زیر زنانه در بین آنها بود.
مادام دوکلوس مشهورترین طراح مد نیویورک به جزئیات یادداشتی که نیکولاس با این مضمون برای او نوشته بود عمل کرده است :
برای یک خانم جوان با قدی بلند و موهایی صاف به اندازه یک کمد لباس و سایر پوشاک لازم با این اندازه ها بفرستید.
وقتی ماگدا و خدمتکاران از اتاق بیرون رفتند میراندا لباس سبز ابریشمی را پوشید. لباس کاملا اندازه اوبود و سفیدی پوست او را بیشتر نشان می داد. با خود فکر کرد خوبه آقای وان رین و پیدا کنم و ازش به خاطر این همه محبت تشکر کنم.
هنوز نیم ساعت به وقت شام باقی مانده بود. او با عجله از پله ها سرازیر شد و با تعجب دید که نیکولاس هنوز در گل خانه است و یک گل ارکیده را وارسی می کند. نیکولاس با شنیدن صدای قدم های میراندا برگشت و او را که نزدیک می شد ورانداز کرد. با خود فکر کرد چه دختر زیبایی مثل بالرین ها می مونه .
وقتی میراندا به نیکولاس نزدیک شد با خجالت گفت:
-پسر دایی نیکولاس نمی دونم با چه زبونی از شما به خاطر این همه محبت تشکر کنم.
نیکولاس در جواب با خوشرویی گفت:
-په قدر راحت میشه تو رو خوشحال کرد میراندا.
میراندا با خود فکر کرد خوبه راجع به سلی ازش بپرسم. بنابراین محجوبانه پرسید:
-پسردایی نیکولاس این سلی کیه؟
ناگهان نیکولاس با تعجب گفت:
-مگه تو اونو دیدی ؟
میراندا جواب داد:
-بله دیشب اومد اتاقم.
نیکولاس پرسید:
-تورو هم ترسوند؟
میراندا جواب داد:
-نه زیاد اما از یه نفر به نام آسیلد و از یک اتاق پذیرائی بزرگ حرف می زد. اون می گفت که من به جایی پا گذاشتم که برام بدبختی میاره.
نیکولاس با عصبانیت گفت:
-سلی دیگه داره غیر قابل تحمل میشه این عجوزه کی میمیره تا از شرش و داستان های احمقانه ش راحت بشیم.
میراندا با تعجب پرسید:
-پسر دایی نیکولاس سلی چه نسبتی با شما داره ؟
نیکولاس در حالی که سعی می کرد خشم خود را کنترل کند جواب داد:
-پدر پدربزرگم به اسم پیتر وان رین درسال 1752 با یک دختر بسیار زیبا اهل نیواورلئان ازدواج کرد و اونو همراه با کنیز سیاه پوستش تایتین به این جا آور . تایتین با یک سرخ پوست از قبیله موهیکان ازدواج کرد و سلی به دنیا آمد.
میراندا گفت:
-اما اون به طور عجیبی حرف می زد؟
نیکولاس در پاسخ داد:
-منظورت اینه که با لهجه قبیله مادرش حرف می زد.
میراندا گفت:
-نه منظورم اینه که اون چیزهایی راجع به اشباح می گفت و این که یه روز دوباره آسیلد می خنده .
نیکولاس شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-سلی سعی می کنه این افسانه های مضحک قدیمی همیشه زنده بمونند. اما ظاهرا واقعیت اینه که آسیلد حتی بعد از تولد پسرش هم در این جا احساس خوشبختی نمی کرد.
نیکولاس مکثی کرد و ادامه داد:
-و بالاخره آسیلد خودشو کشت و این بهانه ای شد برای سلی که موضوع شبح و نفرین رو به خودکشی آسیلد نسبت بده خوب حالا اگه موافقی موضوع صحبت رو عوض کنیم راستی اون سلسله مقامات آدیسون رو که بهت دادم تموم کردی ؟
میراندا در حالی که احساس می کرد کار خطایی از او سر زده جواب داد:
-نه پسر دایی دارم فعلا کتاب آیوانهو رو می خونم.
در همین لحظه یوهانا در حالی که نفس نفس می زد به طرف آنها آمد و گفت:
-نیکولاس فکر می کنم شام حاضر باشه .
ورود غیر منتظره یوهانا آرامش آنها را بر هم زد. نیکولاس با لحنی مودبانه گفت:
-عزیزم متاسفم از این که تورو منتظر گذاشتم . من و میراندا داشتیم در مورد ادبیات بحث می کردیم. راستی لباس تازه بهش میاد این طور نیست؟ کار مادام دوکلوس واقعا معرکه س .
یوهانا برگشت و نگاهی به لباس سبز ابریشمی میراندا انداخت. سپس سرش را برگرداند و در حالی که به صورت نیکولاس نگاه می کرد گفت:
-بله ظاهرا اندازه شه.
در طول هفته های اولیه اقامت میراندا آنها هیچ میهمانی نداشتند به جز آقای سلیمان برونک مباشر نیکولاس در امور املاک و مستغلات که در محله مانهاتان نیویورک دفتر داشت . وی معمولا هر چند هفته یکبار فقط برای شام یا نهار پیش آنها می ماند. میراندا به ندرت او را می دید.
طبق معمول هر سال جشن چهارم ژوئیه سالگرد استقلال آمریکا در دراگون ویک برگزار می شد. در میان اسامی مهمانان صاحب منصب که قرار بود دعوت شوند نام خانواده دوگرونیه نیز دیده می شد. یک کنت و کنتس واقعی فرانسوی که اتاق مجللی در ضلع شمالی خانه برای آنها آماده کرده بودند.
بعد از ظهر روز سوم ماه ژوئیه یک کرجی در مقابل اسکله اختصاصی دراگون ویک پهلو گرفت و کنت دوگرونیه که به تازگی از دربار ناپلئون سوم نشان افتخار گرفته بود به همراه همسرش از کرجی پیاده شدند . میراندا پیش خود تصور کرده بود که کنت باید مردی بلند قامت و باریک اندام مانند نیکولاس باشد اما وقتی او را دید یکه خورد. کنت مردی چاق با سری طاس و قدی کوتاه تر از قد میراندا بود. تنها جذابیت او سبیل های پرپشتی بود که با صورت گرد او تناسب داشت.
از دید کنت زندگی همانند منظره ای بود که انسان باید آن را ببیند و لذت ببرد. او مدت پنج سال در لندن اقامت داشت و زبان انگلیسی را به خوبی می دانست. کنت بسیار صریح اللهجه بود وطبعی بذله گو داشت. میراندا چنین خصوصیاتی را از یک کنت بعید می دانست.
هنگام صرف شام وقتی کنت شروع به تعریف کردن از نحوه طبخ غذا کرد یوهانا از او پرسید:
-کنت حقیقت داره که شما در فرانسه پای قورباغه و حلزون می خورید؟
وقتی کنت سرش را به نشانه تائید تکان داد یوهانا گفت:
-چه جالب
نیکولاس در مقابل شگفت زدگی همسرش گفت:
-تعجب نکن عزیزم ماهم در کشورمون مغز گوسفند و تخم ماهی می خوریم.
کنت نگاهی به اطراف انداخت و با خود گفت: چقدر این مرد ظاهرشو حفظ می کنه و با همسرش این قدر مودبانه حرف می زنه در حالی که من در پشت این ظاهر آروم یه خشونت پنهان رو می بینم.
سپس نگاهی به یوهانا انداخت و او را خو ورانداز کرد. هیچ تناسبی بین او و نیکولاس نمی دید . آن زن از نظر او مثل یک شلغم درشت بود و اصلا چنگی به دل نمی زد با خود گفت: آیا اون میتونه شوهرشو در رختخواب راضی کنه ؟
ناگهان نیکولاس رو به میراندا کرد و گفت:
-میراندا ممکنه بعد از شام اون کتاب کوپر رو که داشتی می خوندی برای کنتس بیاری ؟
میراندا سرش را بلند کرد و جواب داد:
-چشم پسر دایی نیکولاس
با شنیدن صدا مسیر نگاه کنت تغییر کرد و متوجه میراندا شد. او که در انتهای میز نشسته بود تا این لحظه خاموش بود. کنت با خود فکر کرد این دختر زیبا می تونه رقیب سرسختی برای یوهانا باشه بهتره زن حواسشو جمع کنه .
کنت از نیکولاس پرسید:
-آقای وان رین برنامه فردا چیه؟ من آماده ام تا در مراسم شرکت کنم.
نیکولاس مودبانه به طرف مهمانش برگشت و پاسخ داد:
-ما یه برنامه جشن برای رعیت ها داریم و بعد من سخنرانی می کنم.
کنت لبخندی زد و گفت:
-حتما یه نطق میهن پرستانه ایراد می کنید چه جشن جالبی میشه
نیکولاس گفت:
-بعد از مراسم هم ما ترتیب یه ضیافت شام و دادیم که بعضی از همسایه های ما برای دیدن شما میان.
کنت رو به میراندا کرد و گفت:
-حتما شما هم در ضیافت شام تشریف دارید.
یوهانا دخالت کرد و با ترشرویی گفت:
-من فکر می کنم میراندا باید پیش کاترین بمونه .
نیکولاس رو به یوهانا کرد و با لبخند گفت:
-عزیزم یکی از خدمتکارها پیش کاترین می مونه میراندا باید در ضیافت شام حضور داشته باشه اون باید به عنوان فامیل من به تدریج نردبان ترقی رو طی کنه .
یوهانی در حالی که قاشقش را در بستنی وانیلی فرو می برد گفت:
-برای من فرقی نمی کنه به هر حال یک نفر باید پیش کاترین بمونه .
کنت با خود گفت آهان پس این زن چاق اون قدرها هم پخمه نیست به هر حال اون سعی می کنه این کوچولوی تازه از راه رسیده رو از میدون به در کنه .
پس از صرف شام همگی از سر میز بلند شدند . کنت یک بار دیگر میراندا را با دقت ورانداز کرد. از نظر او این تیپ دختران خیلی شاداب و سرزنده بودند. میراندا همراه با کنتس و یوهانا به اتاق دیگر رفتند تا کنتس برایشان پیانو بزند. کنت و نیکولاس به مسائل بین المللی جنگ داخلی در مراکش تحت استعمار فرانسه صلح اخیر بین چین و انگلیس و تاسیس کلیسای کاتولیک در کشور آلمان پرداختند.
سپس مسئله پیشنهاد الحاق ایالت تگزاس و احتمال پیروزی جیمز پولک را در انتخابات ریاست جمهوری پیش کشیدند. در این جا بود که نیکولاس متوجه شد کنت اطلاعات لازم را در این مورد ندارد و با نزاکت خاصی یک موضوع علمی را مطرح کرد و پرسید:
-جناب کنت می خوام بدونم نظر مردم فرانسه راجع به آزمایشات جدید با ماده بیهوشی اتر چیه ؟
کنت جواب داد:
-بی شباهت به معجزه نیست. اگه آزمایشات موفقیت آمیز باشه درد بیماری واقعا ساکت میشه .
نیکولاس لبخندی زد و گفت:
-حتما به عنوان یک ماده کشنده هم میشه ازش استفاده کرد البته برای اون هایی که استحقاق مرگ رو دارند.
کنت با بهت زدگی پرسید:
-به نظر شما چه کسانی استحقاق مرگ رو دارند؟
برای یک لحظه چشمان نیکولاس روی قیافه کنت ثابت ماند.
سپس گفت:
-افراد انگل و بی مصرف ما برای اصلاح نژآد باید این افراد رو از بین ببریم اما متاسفانه مردم عادی در مورد مرگ احساسات پیش پا افتاده ای دارند.
کنت در حالی که می خندید گفت:
-اما مسیو این وحشیگریه چه کسی حق داره افراد انگل و بی مصرف رو از بقیه جدا کنه ؟ و چه کسی این جرات رو به خودش میده ؟
نیکولاس لیوانش را برداشت جرعه ای از آن را نوشید و گفت:
-اگه لازم باشه من این جرات رو در خودم سراغ دارم.
کنت خشمش را فرو برد. بعضی از شمع ها خاموش شده بودند اما اتاق هنوز به قدر کافی روشن بود تا او قیافه خونسرد و بی عاطفه میزبانش را به وضوح ببیند.
کنت به طوری که نیکولاس متوجه نشود با دست روی سینه اش علامت صلیب کشید. این نظرات کاملا با بحث ها و عقاید خام چند جوان ملجد که در کافه های پاریس دور هم جمع می شدند و باب روز شده بود فرق داشت. کنت در هر حال احساس نگرانی می کرد.
بین آنها برای چند لحظه سکوت برقرار شد . صدای نواختن پیانو به گوش می رسید. در یک لحظه کنت آرزو کرد که ای کاش پیش همسرش بود . نیکولاس هم چنان آرام در جایش قرار داشت .
کنت سینه اش را صاف کرد . تصمیم گرفت موضوعی را که به نظرش جالب بود مطرح کند. بنابراین رو به نیکولاس کرد و گفت:
-مسیو شما خوشبختانه املاک زیادی دارید که برای پسرهاتون به ارث بگذارید.
نیکولاس در جواب سری تکان داد و گفت:
-کنت من اصلا فرزند پسر ندارم.
کنت با عجله گفت:
-خوب هنوز هم دیر نشده به هر حال می تونید صاحب فرزند پسر بشید.
نیکولاس به آرامی سرش را برگرداند و گفت:
-شما همسر منو دیدید آیا فکر می کنید اون میتونه برای من فرزند پسر به دنیا بیاره؟
کنت که از این سوال نیکولاس متعجب مانده بود جواب داد:
-خوب مادام وان رین کمی چاق هستند اما شما نباید ناامید باشید اگه مشکلی وجود داره به سادگی برطرف میشه به هر حال شما دکترهای خوبی در کشورتون دارید من فکر می کنم که ....
در این جا کنت حرفش را قطع کرد زیرا متوجه شد که رنگ صورت نیکولاس تغییر کرد.
ناگهان نیکولاس خطاب به کنت گفت:
-یوهانا دیگه بچه دار نمیشه.
و در همان حال از جایش بلند شد و اضافه کرد:
-ظاهرا شما به خرزهره های ایرانی من علاقمند هستید من یک نمونه قرمز رنگ از این گل در گلخونه دارم دوست دارید نگاهی به اون بندازید؟
در حالی که به طرف گلخانه حرکت می کردند کنت در این فکر بود که در یک موقعیت مناسب موضوع را مجددا با نیکولاس درمیان بگذارد اما این موقعیت هرگز به دست نیامد.
وقتی مجددا همه مهمانان در اتاق پذیرائی بزرگ جمع شدند نیکولاس در کنار کنتس نشست و به زبان فرانسه شروع به حرف زدن با او کرد. در یک لحظه نیکولاس سرش را برگرداند و نگاهی عمیق به همسرش انداخت که مشغول حرف زدن با کنت بود. یوهانا طبق معمول پس از شام خمیازه می کشید. چشم نیکولاس روی سینه ریز الماسی افتاد که بر سینه همسرش می درخشید. این سینه ریز میراثی از خانواده وان رین بود که به وسیله پیتر وان رین به همسرش آسیلد هدیه داده شده بود. نگاه نیکولاس به یوهانا خشن و نفرت انگیز بود. او به فکر فرو رفت. در اوائل زندگی مشترکشان یعنی هفت سال پیش یوهانا کمی چاق بود ولی زیبایی قابل قبولی داشت و علی رغم این که دوسال از نیکولاس بزرگتر بود اما تربیت و اصالت هلندیش او را قابل تحمل می کرد . نیکولاس زمانی که دوازده سال داشت مادرش را از دست داد و در بازگشت از سفر اروپایی وقتی خودش را کاملا یتیم دید پی برد که پدرش در وصیت نامه یوهانا وان تاپن را به عنوان همسر او در نظر گرفته بود.
نیکولاس بدون هیچ احساس علاقه ای و صرفا بنا به وصیت پدرش از یوهانا خواستگاری کرد ولی در عین حال از او هم بیزار نبود. اما پس از تولد کاترین همه چیز تغییر کرد. جنسیت بچه ضربه روحی شدیدی به نیکولاس وارد کرد و او پس از اینکه مطلع شد همسرش دیگر باردار نخواهد شد به تدریج از یوهانا فاصله گرفت. فاصله ای سرد و نسبتا طولانی و اکنون حدود سه سال بود که آن ها در تخت خوابهای جدا می خوابیدند . اما در هر حال یوهانا همسر نیکولاس بود و باید به عنوان بانوی خانه به او احترام می گذاشت.
نیکولاس از افکارش بیرون آمد. نگاهش به میراندا افتاد او در کناری مشغول گل دوزی بر روی دستمالی بود که یوهانا قبلا روی آن کار می کرد. بنا به پیشنهاد نیکولاس بود که یوهانا دستمال گل دوزی را به میراندا داد و او با مهارت تمام به تکمیل دستمال که اسم نیکولاس روی آن منقوش بود مشغول شد.
از طاقچه بالای سر میراندا نور شمع ها بر موهای طلایی او می تابید و به آنها جلوه بیشتری می بخشید . رنگ موهای میراندا به او احساس خوشایندی می داد . احساسی که در آن لذت و آرامش توام بود اما نیکولاس این زحمت را به خود نداد تا ریشه این احساس را جستجو کند. طبع او با درون گرایی و خویشتن نگری کاملا بیگانه بود.
ناگهان میراندا که متوجه نگاه های نیکولاس شده بود سرش را بالا برد و نگاهی به او انداخت . رعشه بر اندامش افتاد و ضربان قلبش تندتر شد. هر دو فقط در یک لحظه نگاهی خاص به هم کردند سپس نیکولاس به طرف کنتس برگشت و با ملایمت گفت:
-خوب مادام از شیرین کاریهای پسرتون تعریف کنید.
اما میراندا پی برد که در پشت این نگاه ظاهرا بی اهمیت طوفانی نهفته است طوفانی که روابط آنها را دگرگون خواهد کرد و راه بازگشتی برای هیچ کدام باقی نخواهد گذاشت .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  ویرایش شده توسط: khannabi20   
مرد

 
فصل پنجم

روز بعد صبحانه با عجله صرف شد . رعیت های نیکولاس آرام آرام سوار بر درشکه ها در حالی که سروصدای چرخ ها آزاردهنده بود از راه رسیدند . صدای مرغ ها اردک ها و بره ها که به عنوان اجاره بها زمین های کشاورزی برای ارباب آورده بودند در فضا پیچیده بود. اینها بخشی از اقلامی بود که هر سال در روز چهارم ژوئیه به عنوان اجاره بها نیمه اول سال به ارباب نیکولاس پرداخت می شد. ابتدا همه رعیت ها اجاره هایشان را می پرداختند. سپس نیکولاس سخنرانی می کرد و در پایان به جشن و پایکوبی مشغول می شدند. برای این مراسم یک جایگاه مخصوص زیر یک درخت در نظر گرفته شده بود. روی جایگاه یک صندلی دسته دار بلند یک میز و چند صندلی کوچک تر می گذاشتند.
در ساعت ده صبح نیکولاس در حالی که میراندا کنت و پیشکارش درک دویکمان او را همراهی می کردند از جایگاه بالا رفت و روی صندلی مخصوص خود قرار گرفت. یوهانا چند سال بود که در این مراسم تکراری و یکنواخت شرکت نمی کرد. حوصله او در این مراسم سر می رفت و از طرف دیگر دوست نداشت رعیت ها نگاه های احمقانه به او بیندازند. یک بار که یکی از رعیت ها برایش شکلک در آورده بود مجازات شد . البته مجازات او طبق روش پدر بزرگ نیکولاس نبود که معمولا فرد خاطی را یک روز در اصطبل زندانی می کرد بلکه نیکولاس دستور داد با روشی مدرن و امروزی محصول قسمتی از مزرعه اش را که پرداخت اجاره بها آن دیر شده بود برای مدتی توقیف شود. از آن به بعد یوهانا در چنین روزهایی خودش را آفتابی نمی کرد تا زمانی که هوا تاریک می شد و رعیت ها به کلبه هایشان باز می گشتند.
کنتس نیز ترجیح داد در اتاقش بماند و استراحت کند اما بر خلاف او کنت علاقمند بود این مراسم را که با شیوه فئودالی دوران قبل از انقلاب فرانسه برگزار می شد تماشا کند. میراندا هم دوست داشت در کنار نیکولاس باشد و از این بابت که در امور مربوط به دراگون ویک مشارکت می کرد خوشحال بود.
نیکولاس در صندلیش جابجا شد . پیشکار در حالی که دفتری بزرگ با جلد زرکوب در دست داشت در کنار او ایستاد. او سینه اش را صاف کرد و با حالتی آمرانه گفت:
-رعیت ها به ترتیب و پشت سر هم بیان جلو ارباب آماده هستند .
رعیت ها که خود را در یک صف منظم جاداده بودند و پشت طناب ایستاده بودند کلاه هایشان را از سر برداشتند و در دست گرفتند . دو نفر از خدمتکارهای وان رین طناب را بالا آوردند تا اولین رعیت جلو بیاید.
مردی کوتاه قد و لاغر اندام که لباس دستباف خانگی قهوه ای رنگی به تن داشت در حالی که دو غاز خاکستری رنگ و یک کیسه پر از سیب زمینی با خود حمل می کرد از سکوی جایگاه بالا رفت.
پیشکار در حالی که با انگشت شست دفتر را ورق می زد با صدای بلند گفت:
-تام ویلسون از مزرعه هالوو در جاده شمالی غاز و سیب زمینی آورده کم و کسری هم نداره.
سپس نگاهی به غازها انداخت و گفت:
-تام این غازها چقدر لاغرند نمی تونی غازهای چاق و چله تری بیاری ؟
مرد لاغر اندام سرش را تکان داد و در حالی که با نگرانی به نیکولاس نگاه می کرد جواب داد:
-ارباب بهتر از این نمی تونم من بذر زیادی ندارم و امسال هم محصول خوبی نداشتم چون باران کافی نبارید . ضمنا زنم پیر شده و سخت بیماره به همین دلیل نمی تونه مثل سابق به غازها برسه و به اونا آب و دون بده .
نیکولاس سرش را جلو برد و گفت:
-تام متاسفم که اینو می شنوم. آیا برای همسرت دکتر خبر کردی ؟ تام ویلسون جواب داد :
-نه ارباب زنم دکترها رو قبول نداره خیال می کنه یه نفر اونو جادو کرده .
نیکولاس گفت :
-این حرفها چیه اگه اون بیماره پس حتما به دکتر نیاز داره .
سپس رو به پیشکارش کرد و گفت:
-دویکمان به این موضوع رسیدگی کن و نتیجه رو بعدا به من گزارش بده .
پیشکار سری به علامت مثبت تکان داد. تام ویلسون با ناباوری دستی به پیشانیش کشید و گفت:
-متشکرم ارباب
او غازها و کیسه سیب زمینی را در انبار بزرگی که کنار جایگاه بود گذاشت و به طرف بشکه آبجویی که برای رعیت ها در نظر گرفته شده بود به راه افتاد.
نفر بعد ید ریبلینگ بود که بره نوزاد یک راسته گوشت خوک و یک کیسه آرد که در آسیاب دهکده آرد شده بود به همراه داشت. پیشکار اشاره کرد و او از جایگاه بالا رفت. اسم او هم در دفتر وارد شد او اجناس را در انبار گذاشت و به تام ویلسون که کنار بشکه آب جو ایستاده بود ملحق شد.
رعیت ها به نوبت و آرام آرام جلو می رفتند در حالی که پیشکار اسامی آنها را به ترتیب می خواند . رعیت ها اکثرا اسامی هلندی انگلیسی و آلمانی داشتند. نیکولاس با همه آنها صحبت می کرد حال تک تک اعضا خانواده را می پرسید و از وضع محصولات آنها با خبر می شد.
میراندا از روی صندلی خود نیکولاس را به دقت زیر نظر داشت و حافظه خطاناپذیر او را در مورد اسامی رعیت ها اطلاعات جامع از زندگی هر کدام و همچنین رافت او را نسبت به رعیت ها تحسین می کرد.
کنت آرام نشسته بود . او مطمئن نبود همه رعیت هایی که در صف ایستاده اند تا به نوبت غازها گوسفندان و محصولاتشان را تحویل دهند عمیقا و از صمیم قلب به نیکولاس احترام می گذارند. او احساس کرد که بعضی از رعیت ها با قیافه هایی عبوس از دور به ارباب نگاه می کنند.
تنها چند رعیت باقی مانده بود. میراندا بی صبرانه انتظار می کشید تا هرچه زودتر این مراسم به پایان برسد و او بتواند به کسانی که سرگرم پایکوبی بودند بپیوندد.
رعیت بلند قامتی که حدود سی سال سن داشت با حالتی جسورانه در پائین جایگاه ایستاده بود و در حالی که دست در جیب داشت دندان هایش را از شدت خشم به هم می فشرد. پیشکار با صدای بلند اعلام کرد:
-کلاوس بیکو.....
ناگهان حرفش را قطع کرد با عصبانیت نگاهی به رعیت انداخت و گفت:
-چراکلاهتو در مقابل ارباب از سرت بر نمی داری ؟
کلاوس با دستان زمخت آفتاب سوخته کلاهش را پایین تر کشید و گفت:
-من یک آمریکایی آزادم و کلاهمو در مقابل هیچ احدی بر نمی دارم.
پیشکار از شدت عصبانیت سرخ شد شکم چاقش را کمی فرو برد و گفت:
-کلاهتو بردار وگرنه اونو پرت می کنم ببینم چی همرات آوردی؟
کلاوس به پیشکار پشت کرد چشمانش با کینه روی صورت نیکولاس ثابت نگه داشت و با خشونت گفت:
-نیکولاس وان رین من برای تو هیچ چیزی نیاوردم و از این به بعد هم حتی یه دونه گندم از طرف من گیرت نمیاد.
ابروهای نیکولاس کمی بالا رفت سپس در حالی که قیافه او هم چنان آرام بود با لحنی دلنشین گفت:
-واقعا؟ شما روی زمین های من و با امکانات من کار می کنید ولی از دادن اجاره بها شونه خالی می کنید؟
قیافه کلاوس گرفته تر شد . او با خشونت به طرف چند رعیت باقی مانده که پشت سر او بودند برگشت و با صدای بلند گفت:
-دوستان من می شنوید؟ ارباب لعنتی به زمین هاش می نازه همون زمین هایی که من و اجدادم از سال ها پیش روی آنها کار می کنیم. تقریبا دویست ساله که اون مزرعه به خانواده بیکو تعلق داره و حالا ارباب به خودش اجازه میده بگه زمین های من .
رعیت هایی که مخاطب او بودند تکانی به خود دادند. یکی از آنها به نشانه تائید گفته های کلاوس سری تکان داد و رعیت دیگری مشتش را گره کرد اما همه آنها در حالی که محتاطانه نیکولاس را زیر نظر داشتند خود را کنترل کردند.
نیکولاس به آرامی گفت:
-مهم نیست که خانواده شما چند ساله روی اون زمین ها کار می کنند مهم اینه که اون زمین ها به من تعلق دارند و برای همیشه مال من باقی خواهند موند. شما هم دیگه نمی تونید روی این زمین کار کنید مگر این که اجاره اندک اونو بپردازید.
ناگهان کلاوس از کوره در رفت و با صدایی رسا گفت:
-به خدا قسم این بی عدالتیه ما سالهاست بها زمین ها را به صورت اجاره به شما پرداخت کردیم و خودت خوب این موضوع رو می دونی ولی اون جا روی صندلی راحت لم دادی و با استثمار ما دست رنج ناچیزی رو که با عرق ریختن به دست می آریم برای خودت بر می داری. اگه زمین ها به ما تعلق بگیرند ما حاصل کارمونو برای خودمون نگه می داریم من شخصا دیگه تحمل این وضع رو ندارم اینو بهت بگم که افراد زیادی هم هستند که مثل من فکر می کنند تو باید این موضوع رو درک کنی ارباب جوان.
پیشکار در حالی که هم چنان با نگاه وحشت زده اش سراپا ایستاده بود رو به کلاوس کرد و گفت:
-عاقل باش مرد درسته که زمین ها قانونا به شما تعلق نداره اما چشمهایت رو بازکن و ببین ارباب برای شما چه کارها کرده کلیسا ساخته آسیاب ساخته کشتی هایی خریده که شما می تونید با اون ها محصول خودتونو برای فروش به بازار ببرید و هروقت هم که مریض شدید دکتر بالای سرتون میاره.
کلاوس آب دهانش را با عصبانیت تمام به طرف جایگاه پرت کرد و گفت:
-احمق اون هیچ کاری برای ما نکرده تو فکر می کنی ما خودمون عرضه انجام این کارها را نداریم.
آب دهان رعیت روی کفش نیکولاس افتاد. او با خونسردی دستمالی از جیبش بیرون آورد کفشش را پاک کرد و دستمال را به گوشه ای انداخت.
پیشکار که ترسیده بود فریاد زد:
-احمق دیوونه تو شعور نداری تو نمک نشناس اصلا متوجه نیستی داری چه کار می کنی.
نیکولاس دستش را بالا برد و خطاب به پیشکار گفت:
-کافیه.
سپس از جایش بلندشد و در مقابل چند رعیتی که باقی مانده بودند ایستاد و گفت:
-اگه کلاوس بیکو این طور فکر می کنه پس لزومی نداره با کار کردن روی زمین من بیش از این خودشو آزار بده اون می تونه همین فردا صبح زمین منو ترک کنه بدون شک اون و خانواده اش قطعه زمینی در غرب کشور کیرشون میاد تا روی اون کار کنند جایی که قوانین و اجاره بها مزاحمشون نیست.
برای چند لحظه سکوت برقرار شد. سپس کلاوس با خشم گفت:
-شما نمی تونید شبانه مارو از خونه و کاشانه مون بیرون کنید آقای وان رین ما جایی نداریم که بریم.
سپس لب هایش را خیس کرد و در حالی که سعی می کرد خشمش را فرو بنشاند ادامه داد:
-من روی این زمین به دنیا آمدم اقا شما این موضوع رو خوب درک می کنید پس نمی تونید این قدر بی رحم باشید آقای وان رین.
نیکولاس نگاهی به رعیت و نگاهی به کفش خودش انداخت. سپس رو به رعیت گفت:
-تو در این جا رنج می بری و مطمئنا جای دیگه ای می تونی راحت زندگی کنی من از پیشکارم می خوام چند سکه طلا به تو بده .
قیافه کلاوس در هم رفت. رنگ صورتش سرخ شد و با عصبانیت گفت:
-من صدقه نمی گیرم و از این جا هم نمی رم تو از این کارت پشیمون می شی من دوستان زیادی دارم ما خونه تو روی سرت خراب می کنیم.
کلاوس بیش از این حرفی نزد آهسته به طرف درشکه ها که در قسمت عقب بودند حرکت کرد چند لحظه بعد دهنه اسبش را گرفت و به آرامی به طرف پایین جاده به راه افتاد.
سکوت مرگباری در اطراف جایگاه حاکم شد . چند دقیقه بعد نیکولاس لب هایش را از هم گشود و گفت:
-لطفا بقیه رعیت ها به ترتیب بیان جلو
رعیت ها بدون این که به هم نگاه کنند با سرعت به طرف جایگاه می رفتند. آخرین نفر گبهارد پسرعموی کلاوس بود که دست خالی به نظر می رسید. پیشکار سینه اش را صاف کرد میراندا با نگرانی به جلو خم شد و با خود گفت چه طور این رعیت ها به خودشان اجازه میدن با نیکولاس این طور رفتار کنند در حالی که اون براشون کارهای زیادی انجام داده این واقعا دور از انصافه حتما این رعیت هم نمی خواد چیزی بده .
گبهارد مردد در جلوی جایگاه ایستاده بود. او کلاهش را برداشت ودر حالی که به درشکه اش اشاره می کرد رو به نیکولاس گفت:
-ارباب اگه مانعی نداره من اجاره مو فردا بیارم.
نیکولاس لبخندی زد و در پاسخ گفت:
-اصلا مانعی نداره من آدم غیر منطقی و سختگیری نیستم.
سپس رو به پیشکارکرد و گفت:
-دویکمان ممکنه همه رعیت ها را جمع کنی می خوام طبق معمول چند کلمه ای با رعیتهام حرف بزنم.
پیشکار از جایگاه پایین آمد سلانه سلانه به طرف رعیت ها که در حال جشن و پایکوبی بودند رفت و خطاب به آنها با صدای بلند گفت:
-همه بیان طرف جایگاه اربا می خواد سخنرانی کنه .
رعیت ها با اکراه جشن را ترک کردند و به طرف جایگاه رفتند و در آن جا جمع شدند.
نیکولاس در مقابل رعیت ها ایستاد و گفت:
-رعیت های دراگون ویک سالگرد استقلال کشورمون رو به همه تبریک می گم من زیاد وقت شما رو نمی گیرم چون می دونم شما مشتاق هستید هرچه زودتر به محفل خودتون برگردید . خدمتکارهای من آماده پذیرائی از شما هستند پشت اون درشکه چهارچرخ که اون جا قرار داره دو تا بره بریان شده منتظر شماست.
میراندا صدای آهسته ای را از پشت سرش شنید که گفت:
-بره های خودمونو به رخمون می کشه .
او به پشت سرش نگاه کرد اما نتوانست صاحب صدا را تشخیص دهد . نمی دانست آیا نیکولاس این جمله را شنید یا نشنید اما نیکولاس هم چنان با هیجان از میهن پرستی آینده کشور و زیبایی های آن می گفت او ادامه داد:
-رفاه تک تک شما همیشه مد نظر من بوده لزومی نمی بینم امتیازاتی که شما به عنوان رعیت های من دارید یادآوری کنم. مطمئنا شرایط شما به مراتب از شرایط دهقانانی که فقط یک عنوان خشک و خالی روز زمین هاشون دارند بهتره . در این جا من دوست ندارم به آتش افروزی عده ای انگشت شمار که در لباس سرخپوستها رعیت ها رو علیه ارباب تحریک می کنند اشاره کنم. اطمینان دارم همه شما از شعور کافی برخوردار هستید تا فریب این نیرنگ ها رو نخورید و در دام این شورشیان نیفتید . من دیگه حرفی ندارم.
او سخنرانیش را با آرزوی سلامتی و شادکامی برای رعیت ها به پایان رساند و آنها را به مجلس جشن راهنمایی کرد.
تنها چند نفر از رعیت ها برای نیکولاس کف زدند و هورا کشیدند. یک نفر از میان آنها با صدایی لرزان گفت:
-خدا اربابو حفظ کنه .
رعیت ها آرام به طرف محوطه جشن برگشتند.
میراندا میلی سرکوب شده را در سیمای نیکولاس دید و نسبت به او ترحمی را در خود احساس کرد. او نمی دانست نیکولاس در این اندیشه بود که چگونه در گذشته سخنرانی های پدرش موجی از شادی و وفاداری در میان رعیت ها بر می انگیخت.
سیستم اربابی جزئی از وجود نیکولاس شده بود . او هیچ نکته غیر اخلاقی و نامعقولی نمی دید که بتواند این سیستم را از نظر قانونی به زیر سوال ببرد. برایش آزار دهنده بود که چرامردم قادر به درک این موضوع نیستند . اجاره بها بسیار ناچیزی که رعیت ها می پرداختند فقط ی سمبل یک سنت موروثی بود. مطمئنا چند مرغ و خروس و مقداری سیب زمینی و گندم برای او ارزش چندانی نداشت. ثروتی که نیکولاس اندوخته بود در واقع بیشتر از طریق درآمد مستغلاتی بود که در شهر داشت و بر اساس این الگوی ثابت که در یک کشور در حال رشد ثروت ثروت می آورد او توانسته بود روز به روز بر اموال و دارائی های خود بیفزاید.
وجود رعیت ها برای نیکولاس نه تنها توجیه اقتصادی نداشت بلکه مانعی بود برای این که بتواند بعضی از زمین های زراعیش را به دلال ها بفروشد گرچه از تاریخ استقلال آمریکا به بعد مشکل قانونی برای فروش این گونه زمین ها وجود نداشت.
نیکولاس از افکارش بیرون آمد و به تماشای پایکوبی رعیت ها مشغول شد.
هنگام غروب بعد از این که رعیت ها به کلبه هایشان بازگشتند میراندا خود را برای جشن خانوادگی آماده کرد. او لباس صورتی رنگ را پوشید و در مقابل آئینه چرخی زد . با لباس نو اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد. میراندا از اتاق بیرون آمد و به طرف سالن جشن رفت. سالن مملو از مهمانان بود بعضی در حال حرکت به این طرف و آن طرف بودند به یکدیگر سلام می کردند و بعضی درگوشه ای جمع شده و با هم گپ می زدند.
یوهانا در حالی که در صندلی بزرگی جلوس کرده بود رفتاری غیر طبیعی داشت. یک مرد بلند قد با ریش زرد مشغول شوخی کردن با او بود در حالی که یوهانا با بادبزن دستی خودش را باد می زد و از خنده ریسه می رفت.
میراندا هم چنان بی حرکت در چهارچوب در ایستاده بود. نمی دانست چه کار کند. احساس غریبی و دلتنگی می کرد. در یک لحظه تصمیم گرفت از سالن فرار کند اما ناگهان نیکولاس با کت و شلوار سرمه ای رنگ در مقابلش سبز شد . او رو به میراندا کرد و گفت:
-میراندا بیا با دوستان من آشنا شو.
سپس او را به طرف سالن راهنمایی کرد و مقابل هر گروه که می رسید می گفت:
-معرفی می کنم دختر عمه ام دوشیزه میراندا ولز
پس از مراسم معارفه نیکولاس او را در بین چند مهمان زن تنها گذاشت و به جمع دوستان خود پیوست . میراندا دوباره احساس تنهایی کرد. هر سه مهمان زن که او در کنار آنها بود به خانواده وان رتسلر تعلق داشتند و بدون این که به میراندا توجهی کنند سرگرم حرف زدن راجع به ازدواج یکی از دختران خانواده به نام کونلیا بودند.
میراندا ناچار بود تا هنگام صرف شام همچنان ساکت در گوشه ای بماند. او از این موضوع در عذاب بود. نمی دانست چرا دیگران او را لایق مصاحبت خود نمی بینند.
سرانجام تامپکینز سروکله اش پیدا شد و اعلام کرد که شام حاضر است. مهمانان به طرف میز شام که در سالن بزرگ قرار داشت رفتند. در میان مهمانان آن شب نویسنده ای به نام فنیمور کوپر همراه با همسرش حضور داشت که به تازگی کتابی تحت عنوان آخرین بازمانده قبیله موهیکان به رشته تحریر درآورده بود. وقتی او از قضیه عدم پرداخت اجاره بها توسط کلاوس بیکر مطلع شد رو به یکی از مهمانان کرد و گفت:
-استیفن این اپیدمی خطرناک داره همه جا شایع میشه وان رین هم دچار دردسر شده .
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
مرد

 
سپس رو به نیکولاس کرد و گفت:
-حتما اسم این دکتر تازه وارد رو که اخیرا به حومه کلمبیا وارد شده شنیدید. همون اسمیت بوتون کسی که رعیت ها رو به شورش علیه قانون تحریک می کنه. به خدا قسم اگه من جای یکی از شما زمیندارها بودم این اسب چموش رو می گرفتم و به اولین درخت حلق آویز می کردم.
نیکولاس در پاسخ گفت:
-آقای کوپر بدون شک حق با شماست . ولی به نظر من این دکتر آدم مهمی نیست که بتونه برای ما دردسر ایجاد کنه . از طرف دیگه قانون طرفدار ماست و مقامات از ما حمایت می کنند پس لزومی نداره به خشونت متوسل بشیم.
کوپر گفت:
-همین طوره اما اونا دنبال خشونت می گردند. طبقات پایین دست جامعه همیشه در طول تاریخ کله شق و احمق بوده اند و به دنبال هر کس که نوید انقلاب رو بهشون میده راه می افتند بدون این که از منطق پیروی کنند. بنابراین نباید انتظار حق شناسی از طرف اون ها را داشته باشید. شما اگه نمی خواین خودتون رو وارد این جریان کنید من حاضرم از حربه قلم مثل یک چماق علیه اون ها استفاده کنم.
یکی از مهمانان که جا افتاده تر به نظر می رسید در مقام اظهارنظر گفت:
-واقعیت اینه که در کشور ناآرامی هایی وجود داره اما همه این مسائل گذرا و موقتی هستند و به زودی تموم میشن.
نیکولاس با ظرافت خاصی موضوع بحث را تغییر داد و شروع تعریف کردن از گل های رز میز شام کرد. پس از صرف شام در حالی که همه در سالن جمع شده بودند یک اتفاق غیر منتظره مجلس جشن را بهم زد . هوای ماه ژوئیه گرم بود و کنت که ظاهرا بیش از حد ظرفیتش شام خورده بود دچار تهوع شد و برزمین افتاد. کنتس در حالی که کنار شوهرش زانو زده بود و دستان او را می مالید با صدای بلند و به زبان فرانسه می گفت:
-لطفا دکتر خبر کنید دکتر خبر کنید.
نیکولاس که با زبان فرانسه آشنا بود بلافاصله به طرف آن ها رفت و گفت:
-مادام لطفا آروم باشید همین حالا دکتر خبر می کنم.
بلافاصله چهار خدمتکار سر رسیدند آن ها کنت را از روی زمین بلند کردند و از سالن بیرون بردند. نیکولاس هم به دنبال آن ها رفت. مهمانان که ازاین حادثه گیج شده بودند هرکدام به نوعی اظهار نظر می کردند. در همین لحظه یوهانا که صحنه حادثه را ترک کرده و روی صندلیش قرار گرفته بود با دست به میراندا اشاره کرد تا نزد او برود. وقتی میراندا رام و مطیع کنار او رسید او آمرانه گفت:
-برو طبقه پائین و منتظر دکتر باش تا بیاد. خدمتکارها مشغولند. وقتی دکتر اومد ببرش بالای سرکنت.
میراندا به آرامی گفت:
-چشم خانم.
میراندا پی برد که یوهانا به این بهانه می خواست او را از مجلس ضیافت بیرون کند. با خود گفت: اصلا برام مهم نیست.
او از پله ها سرازیر شد و در قسمت جلوی سالن که تاریک و خلوت بود روی یک صندلی نشست دستش را زیر چانه اش گذاشت و منتظر ماند. حدود بیست دقیقه بعد صدای پای اسبی و به دنبال آ شیهه ای بلند شنیده شد. میراندا در را باز کرد مرد جوانی پا به درون سالن گذاشت. او کلاه بر سر نداشت. یک دست لباس دستباف خانگی چروکیده به رنگ خاکستری پوشیده بود که بوی عرق اسب می داد. حداقل ده سانتی متر از میراندا بلندتر بود ولی بلندی او چندان به چشم نمی آمد زیرا چهارشانه و درشت استخوان بود. مرد جوان موهای قهوه ای رنگ نسبتا ژولیده صورت کک مکی و چشمانی براق خاکستری رنگ داشت.
میراندا که انتظار داشت دکتر را با کلاهی ابریشمی ریش بزی و چهره ای باوقار ببیند با کمال تعجب در مقابل مردجوان ایستاد و پرسید:
-آیا دکتر شما هستید؟
مرد جوان کیف سیاهی را که در دست ورزیده اش بود تکانی داد و جواب داد:
-بله خانم من دکترم دکتر جف ترنر از شهر هودسون داشتم از همسر تام ویلسون عیادت می کردم که به من اطلاع دادند بیام این جا.
مردجوان که خیلی تند حرف می زد ادامه داد:
-خوب بیمار کجاست؟
سپس در حالی که میراندا را با خونسردی ورانداز می کرد با کنایه اضافه کرد:
-حتما یکی از آقایون غذای زیادی میل کرده و یا یکی از خانم های تی تیش مامانی حالش به هم خورده ؟
میراندا در حالی که از لحن کنایه آمیز مرد جوان ناراحت شده بود پاسخ داد:
-نخیر اصلا این طور نیست یکی از مهمون های ما یه دفعه سرش گیج رفت و افتاده روی زمین یک نجیب زاده به نام کنت دوگرونیه .
جف ترنر گفت:
-شما گفتید یکی از مهمون های ما پس شما دوشیزه وان رین هستید؟
میراندا با تندی جواب داد:
-نه آقا من میراندا ولز دخترعمه ارباب هستم دوشیزه وان رین فقط شش سال داره.
جف گفت:
-اوه که این طور
او مکثی کرد سپس نگاهی ترحم آمیز به میراندا انداخت و گفت:
-شنیده بودم شما اومدید این جا خوب خانم کوچولو لطفا ببرید پیش پیمان.
نیکولاس به رسم مهمان نوازی همچون میزبانی وفادار در کنار کنت مانده بود. وقتی دکتر وارد شد او از جایش بلند شد و ایستاد.
جف به نیکولاس سلام نکرد. او کنتس را به آرامی کنار زد و به سرعت مشغول معاینه کنت شد. چند لحظه بعد در حالی که مخاطب او فرد خاصی نبود گفت:
-چیز مهمی نیست . پای اون کمی پیچ خورده الان پاشو می بندم.
نیکولاس نگاهی به او کرد و گفت:
-مطمئنید که پای جناب کنت نشکسته ؟
جف قامتش را راست کرد و در حالی که به پایه تخت تکیه می داد به طور شمرده جواب داد:
-کاملا مطمئنم آقای وان رین.
در یک لحظه چشمان هر کدام روی چشمان نفر مقابل ثابت ماند گویی همدیگر را ارزیابی و سبک و سنگین می کنند. سرانجام نیکولاس که ظاهرا متقاعد شده بود سری به نشانه رضایت تکان داد و گفت:
-من به قابلیت شما ایمان دارم و تعریف شما رو از پیشکارم شنیدم. موجب افتخاره که امشب در املاک من هستید.
جف می خواست پاسخ دندان شکن و گوینده ای به این گفته نیکولاس بدهد اما خودش را کنترل کرد. گرچه برای اولین بار بود که ارباب را ملاقات می کرد اما پیشاپیش از او نفرت داشت زیرا او را یک استثمارگر پس می دانست که در ناز و نعمت زندگی می کند و حقوق رعیت هایش را زیر پا می گذارد. اگر حادثه ای که برای کنت رخ داد اضطراری نبود او هرگز پا به دراگون ویک نمی گذاشت اما اکنون که نیکولاس را از نزدیک ملاقات می کرد نظر قبلیش نیست به او تعدیل شد. جف در مقابلش مردی به غایت تنها و غمگین را می دید.
جف در حالی که استادانه و با مهارت پارچه سفید تمیزی را به دور قوزک پای کنت می پیچید خود را آماده کرد تا حداقل پاسخی به نیکولاس بدهد. بنابراین به آرامی گفت:
-آقای وان رین اگر عدالتی وجود داشت این املاک هرگز از آن شما نبودند.
میراندا نفس بلندی کشید و با عصبانیت نگاهی به دکتر انداخت.
نیکولاس لبخندی زد و گفت:
-واقعا متاسفم که این حرف ها را از زبان شما می شنوم پس شما هم با قانون مخالفید.
در همین حال کنت در حالی که از درد ناله می کرد با صدای بلند گفت:
-به خاطر خدا بس کنید من دارم درد می کشم و شما دارید بالای سر من بحث سیاسی می کنید. من که بالاخره از این سیستم رعیتی شما چیزی سر در نیاوردم و علاقه ای هم ندارم که سر دربیارم.
جف پوزخندی زد گفت:
-اما مردم فرانسه این سیستم رو تجربه کردند و اونو خوب می شناسند منظورم همون مردمیه که انقلاب کردند و به حساب ارباب ها رسیدند.
سپس به طرف نیکولاس برگشت و با قیافه ای خشمناک گفت:
-آقای وان رین شاید رعیت های شما هم در مقابل فئودال ها دست کمی از دهقانان فرانسوی نداشته باشند.
نیکولاس جواب داد:
-اوه دکتر شما کمی احساساتی هستید. این بحث داره حوصله مهمان ها رو سر می بره. اگه کارتون تمام شده و موافقید یک نوشیدنی مهمون من باشید.
جف کتش را مرتب کرد کیف مشکی اش را محکم بست و گفت:
-متاسفانه من کار دارم همسر تام ویلسون سل داره و حالش وخیمه به علاوه کلاوس بیکو که امروز صبح دستور اخراج اونو از خونه و کاشانه اش صادر کردید دستشو با داس بریده وضعیت اون هم خطرناکه .
برای چند لحظه سکوتی در اتاق حاکم شد .سپس نیکولاس در حالی که پلک هایش به هم می خوردند گفت:
-مگر قرار نبود کلاوس سه سکه طلا از پیشکار دیکمان بگیره؟
جف خندید و گفت:
-فکر می کنم گرفت اما با اون سکه های طلا مشکل او حل نمیشه.
لب های نیکولاس روی هم قفل شد. چند لحظه بعد او لب هایش را از هم گشود و گفت:
-خواهش می کنم هر کاری که از دستتون ساخته س کوتاهی نکنید. من تمام هزینه ها رو تقبل می کنم.
جف به طرف در اتاق به راه افتاد و با حالتی که قصد تمسخر نیکولاس را داشت گفت:
-خواهش می کنم این قدر ولخرجی نکنید. من بدون بذل و بخشش شما هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم.
او از اتاق خارج شد و به طرف سالن حرکت کرد. خوشحال بود که این خانه مجلل را که مظهر ظلم و استثمار است ترک می کند و نزد رعیت هایی بر می گردد که آنها را درک می کند و زندگی خود را وقف آزادی آنها کرده است .
در حالی که او به طرف سالن پیش می رفت ناگهان نیکولاس جلوی او پیچید راه خروج او را سد کرد و گفت:
-خواهش می کنم قبل از ترک اینجا یه نوشیدنی با هم بخوریم. با این منو خوشحال می کنید.
جف که از این برخورد غیر منتظره نیکولاس متعجب شده بود گفت:
-بسیار خوب
نیکولاس با تواضع تمام مهمانش را به طرف کتابخانه شخصی خود راهنمایی کرد. جف از پافشاری و ثابت قدمی نیکولاس برای دعوت او به نوشیدنی شگفت زده شد. علی رغم این که از خودبینی ظاهر بسیار آراسته و قساوتی که در شخصیت نیکولاس تبلور یافته بود نفرت داشت با این جود از خود نیکولاس چندان بیزار نبود.
زیراجف پزشکی خوش قلب آگاه و باهوش بود. در ورای شخصیت ظاهری که نیکولاس از خود نشان می داد. یک ویژگی را می توانست درک کند. این ویژگی چیزی نبود جز عدول از هنجارهای متعارف اجتماعی وجود خلائی که حس ترحم ناخوشایندی را به مخاطب القا می کرد.
این افکار جف را رها نکرد تا زمانی که سه کیلومتر راه را با اسب تاخت و وارد کلبه محنت زده کلاوس بیکر شد.
کلاوس بیکر نیمه هوش روی تشک کاهی دراز کشیده بود. صدای هق هق گریه همسر درمانده اش که کنار او زانو زده بود به گوش می رسید. یک میز چند صندلی و گلیم های تا شده تمام اثاثیه کلبه بود که برای عزیمت فردا جمع کرده بودند.
اینجا ســـــــــرزمین واژه های وارونه است
جایی که گنج, "جنگ" می شود
درمان, "نامرد" می شود
قهقه , "هق هق" می شود
اما دزد هـــمان "دزد" اســـت
درد هـــمان "درد".
و گـــرگ همـــان گــرگ.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عروسی به نام میراندا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA