انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

Escape Of Love | گريز از عشق


مرد

 
این رمان 208 صفحه است و 10 فصل
نوشته باربارا کارتلند
ترجمه احسان لامع
     
  
مرد

 
فصل 1(1)


ویکتور با لحنی باور نکردنی گفت:ولی این واقعیت ندارد؟
مارینا از مقابل پنجره دور شد بطرف او آمد و گفت:متاسفم ویکتور.
یعنی چه متاسفم؟دلیلش چیست؟
مارینا با لحنی جدی جواب داد:هیچ حرفی برای گفتن ندارم.هیچ توجیهی هم مرا قانع نمیکند بهتر است همه چیز را به باد فراموشی بسپریم من دیگر نمیتوانم زندگی را با دروغ و نیرنگ ادامه دهم.بهتر است تو هم مخالفتی نکنی چون هیچ دردی رادرمان نمیکند.
ویکتور با لحن ملتمسانه ای گفت:چرا عجولانه قضاوت میکنی؟بهتر است فرصت دیگری داشته باشیم تا مفصلتر در این مورد بحث کنیم.فقط خواهشی از تو دارم و آن اینکه چند روز ی همه کارها را ول کنیم و با هم باشیم.اگر هم بخواهی میتوانیم از دوستانمان هم دعوت کنیم اگر میل نداشته باشی تنها خلوت میکنیم.هر طور که صلاح بدانی.
مارینا بسمت پنجره برگشت و با لحن خسته ای گفت:حرف تو صحیح ولی من تمام شب رو فکر کردم.ما برای هم مناسب نیستیم.
ویکتور هاریسون سیگاری روشن کرد و کبریت را با قیافه ای افسرده به روی میز انداخت.مارینا با ملایمت نگاهی به او انداخت و آرام آرام به او نزدیک شد .قصد داشت غرور او را له کند.بخت و اقبال و مقام ویکتور چنان بود که به تمام یا اکثر خواسته هایش دست میافت و بیشتر به این میبالید که در مواقع شکست دست بسوی کسی دراز نمیکند.
مارینا با قیافه ای از خود راضی و متین به ویکتور نگریست در ذهنش چنین تصور کرد که نه تنها زیاد هم سخت نیست که او را دوست بدارد بلکه بسیار هم سهل بود که حماقت را کنار بگذارد و با او بسازد چرا که ویکتور فردی بود که سیمای انسانی خویش را بخصوص با موقعیت اجتماعی اش ضایع نمیکرد.موقعیت و شرایط و شان او تا حدی بالا بود که با افراد و خانواده های سلطنتی رفت و آمد داشت بیشتر اوقات با رییس جمهور ایالات متحده دیدار میکرد و دائم با محافظین ممتاز و عیان نشینها نشست و برخاست میکرد اما هرگز بخود نمیبالید و متکبر نمیشد.
تنها دلخوشی ویکتور این بود که اوقات خود را با دوستانش سر میکرد و با جذب افراد شخصیتش را ارضا مینمود .اینچنین بود که مارینا در برخورد اول او را افسون کرد.
ویکتور با لحنی که مملو از اندوه بود پرسید:کس دیگه ای تو زندگیته؟
نه به هیچ وجه اگر بود میگفتم.
پس چه گناهی از من سر زده؟
مارینا بصورت او خیره شد و گفت:تو هیچ گناهی مرتکب نشدی اما من چرا.با اینکه دوستت نداشتم نامزد تو شدم.
ویکتور سیگارش را بزمین انداخت و با نیشخندی گفت:عشق!مرا خیلی تحمل کردی مارینا.باور کن دوستت دارم میپرستمت.تمام علاقه ام را بتو ثابت میکنم.تصور نکن که این حرفها فقط توی داستانها پیدا میشوند.
این درست چیزی است که به آن معتقدم.
حالت عصبانیت بر چهره ویکتور نمایان شد.
ویکتور گفت:مگر ما چه کم داریم؟نکند خوابی دیده ای؟واقعا که بعضی زنها بخاطر خواسته های دلشان دست به چه کارهایی که نمیزنند!باز هم میگویم ما هیچوقت یک فرصت مناسب پیدا نکردیم که ساعاتی با هم خلوت کنیم.همیشه سر شبها با یک عده دوستان دور هم جمع بودیم .
ویکتور به مارینا نزدیک شد و دستهایش را روی شانه های او گذاشت و گفت:بیا برویم جایی که تنها من و توباشیم تا بهتر همدیگر را بفهمیم مثلا برویم به (تاهاتی) یا (ایند) یا هر جا که تو بخواهی.
مارینا نمیتوانست خودش را قانع کند.سرش را به علامت نفی تکان داد .ویکتور در حالیکه دور او میچرخید گفت:تو کمی لجباز هستی.گوش کن مارینا میدانم که تقدیر ما را برای هم رقم زده خودت هم میدانی که من هیچ زنی را به اندازه تو دوست ندارم و در آینده هم نمیتوانم دوست داشته باشم کاری میکنم که تو هم مرا دوست داشته باشی.
ویکتور لحظه ای مکث کرد و گفت:کاش بدانی که چقدر دوستت دارم.
دلش میخواست این بدن ظریف را در بین دستانش بفشارد و له کند تا خواسته خود را ارضا کند ولی هرگز یارای انجام چنین کاری نداشت .مارینا سرد و خاموش مانده بود حتا توان جواب دادن به حرفهای ویکتور را نداشت.
مرد از خونسردی زن جوان کلافه شد کمی خود را کنار کشید و با صدای محکمی گفت:میخواهی ثابت کنی که دیگر هیچ چیز برایت اهمیت ندارد مگه نه؟برقی از خشم در چشمان ویکتور نمایان بود مارینا فهمید که او زجر میکشد و از این رو دستهایش را به شانه های او گذاشت و با لحن ملتمسانه ای گفت:معذرت میخوام ویکتور.
ویکتور به تندی جواب داد:ولم کن.
ویکتور دستهای مارینا را پس زد و بطرف در روانه شد.
مارینا پرسید:کجا میروی؟
فکر میکنم جوابت خیلی ساده است(به جهنم)
ولی ویکتور...
خیالت راحت باشد عزیزم قصد خودکشی ندارم ولی تمام نیرویم را برای مبارزه با تو بکار خواهم برد میدانی که من به این زودیها از پا در نمیآیم.
ویکتور بدون آنکه منتظر جوابی شود از در خارج شد.
مارینا لحظه ای بی حرکت ماند سپس روی تخت نشست و سرش را میان دستانش پنهان کرد احساس کرد که این لحظات دردناک بی سابقه بوده است.
     
  
مرد

 
فصل 1 (2)


تمام شب بیدار ماند با خودش کلنجار میرفت که چطور میتواند ویکتور را متقاعد سازدیا چطور او را فریب دهد تا از این ازدواج منصرف شود.خوشبختانه ازدوجشان رسمی نبود و برای فسخ آن نیازی به صورت ثبتی نبود.
اما اگر ویکتور بخواهد به قصد انتقام کاری علیه او انجام دهد وضع بدتر خواهد شد.همه دوستان نزدکیشان مطلع میشوند بخصوص آنهایی که فکر چنین چیزی را هم نمیتوانستند بکنند و دائم به خوشبختی او در کنار ویکتور غبطه میخوردند.بیچاره ویکتور زمانی با خوشبینی ادعا میکرد :هیچکس نمیتواند مدعی شود که تو بخاطر مال و ثروتم با من ازدواج کردی .اما هر زمان که مارینا در خیالش تجسم میکرد که وصلت آنان عاقبت خوشی نخواهد داشت خنده اش میگرفت.گاهی هم چنین فکر میکرد که شاید مسئله ای پیش نیاید اکنون در قیاس با همدیر هیچیک نسبت به دیگری ارجحیت نداشتند.
مارینا زیر لب زمزمه کرد خدایا چه بر سرم آمده؟من اصلا چه میخواهم؟به نگاهی نمای داخلی آپارتمان مجللی که در آن ساکن بود ورانداز کرد.جایی با شکوه و گرانقیمت اما اکنون که نامزدیشان را بهم زده بود فاقد این مکان بود.
آیا تنها دلیلی که او را تحت فشار قرار داد تا به این ازدواج تن دهد تشکیل یک کانون گرم خانواده بود؟مارینا همیشه میخواست که کاخی در نزدیکی پاریس داشته باشد اما مدیران شرکت از اینکه او خانه ای در نیویورک یا لوندرس بخرد امتناع میکردند و بهانه می آوردند که اینکار یک خرج اضافی است در حالیکه مارینا بخوبی میدانست منظور آنها یک چیز بود ازدواج و ساکن شدن در خانه همسرش فکر آنان به جا و منطقی بود ایشام تصمیم درستی میگرفتند و در جهت خوشبختی مارینا گامهای موثری برمیداشتند.
زندگی او کامل و تغییر ناپذیر بود اما دیگر احساس میکرد که از این تکرار یکنواختی جانش به تنگ آمده است.
مارینا از روی تخت پایین آمد و بطرف آیینه رفت خود را از سر تا پا از نظر گذراند بطور طبیعی میتواند یک همسر رویایی باشد زن جوانی به یکباره ثروتمند و سعادتمند.اندام ظریف با گیسوانی به رنگ مس چشمان آبی چهره ای صاف و بیضی شکل براستی هر نقاشی از خلق دوباره چنین پیکری عاجز بود.
مارینا در حالیکه در آیینه بخود خیره شده بود آهی از ته دل کشید و به تصویر خودش گفت من صاحب همه چیز هستم به جز (قلب)
او از اینکه رفتارهایش ساختگی و ظاهری بودند احساس زجر میکرد از عشق هم مزه تلخش را چشیده بود .چند سال قبل احساسات بچه گانه و بی علاقگی به مدرسه او را مجبور کرد مرد مسنی را که با او مانند بچه رفترا مینمود به همسری برگزیند اولین تجربه تلخ او د رعشق...
وقتی که بخود آمد و به یک زن فهمیده و آگاه تبدیل شد احساس کرد که نباید این مرد رادر قلبش جای دهد تا راحت بتواند از خود طرد کند و هیچ تمایل نداشت که متقابلا به او ابراز علاقه کند.
در طول این زمان هم عشق و علاقه دیگر مردان برایش مفهمومی نداشت هیچکس نتوانسته بود قلب او را تسخیر کند و معنی واقعی عشق را به او بفهماند .عشق با شکوه و فوق العاده عشقی باشد تمام زندگیش را در راه آن فدا کند.
بخاطر تنهایی خود را در برابر اصرار ویکتور تسلیم کرد چه کسی میتوانست این مسئله را بفهمد هیچکس.
پدر مارینا اهل انگلستان بود و مادرش از خانواده های قدیمی ویرژینی بشمار میرفت.مادر مادرش فرانسوی بود و اجداد پدری اش ایتالیایی بودند.مارینا بین اقوام و دوستان از اهمیت بالایی برخوردار بود و همیشه با آغوش باز از او استقبال میشد با اینحال تنهای تنها بود.
زمانیکه ویکتور از او خواستگاری کرد در جوابش گفت:من هیچوقت کاشانه ای برای خودم نداشتم.
ویکتور هم در جواب او گفت:من برایت دو آشیانه فراهم میکنم.
اما این جوابی نبود که مارینا انتظارش را داشت او 5 ساله بود که پدرش در گذشت بعد از آن مادرش به یک ازدواج دیگر تن داد .مارینا از ناپدری کینه ای بر دل گرفت 3 سال بعد نیز مادرش را بر اثر سانحه ای بهنگام شکار از دست داد از آن پس دربدر شد و به دایی و عمه و فرزندان ایشان پناه برد.مدتی بعد بعنوان منشی برای یک مدیر کار کرد که رضایت چندانی هم از آن نداشت نه کسی میتوانست جای خالی پدر و مادرش را پر کند و نه کسی میتوانست او را از تنهایی نجات دهد.
چطور میتوانست باور کند که ویکتور قادر خواهد بود تمام نیازهای او را برآورده ساخته و خوشبختش کند؟بیچاره ویکتور!صورت پر از اندوه او در ذهن مارینا مجسم میشد و صدایش طنین انداز (تمام نیرویم را برای مبارزه با تو بکار خواهم برد)
با به یاد آوردن این واژه ها چاره ای جز گریز به ذهنش نمیرسید نه او نمیتوانست با ویکتور مقابله کند.
مارینا با عجله از اتاق خارج شده از کریدور گذشت و وارد دفتر شد.سه منشی خانم هر کدام در پشت میز قرار گرفته بودند مارینا یکی از آنها را که تازه مکالمه تلفنی اش به اتمام رسیده بود صدا زد:سیبل.
بله خانم مارتین.
میخواستم اگر چند دقیقه ای وقت داشته باشه به اتاق من یک سری بزنی.
حتما خانم مارتین.
مارینا به اتاق خود برگشت خانه وی در میدان گروسونور واقع بود.خانه ای بزرگ با انبوهی از درختان در اطرافش.در مرکز میدان مجسمه رییس جمهور روزولت قرار داشت.
زن جوان غرق د رافکار پریشان بود پشت میز آرایشش نشست از صدای در متوجه ورود سیبل به اتاق شد بسوی او برگشت منشی جوان با دیدن اشکهای مارینا با نگرانی پرسید:چه اتفاقی افتاده خانم مارتین؟
مارینا جواب داد:باید از اینجا بروم.
سیبل با لهجه ایرلندی خود گفت:از اینجا بروید؟
مارینا به علامت تایید سرش را تکان داد.
سیبل گفت:اما همه خیال میکنند که شما فصل را اینجا میگذرانید.از قبل هم به همه اطلاع داده شده که شما جایی نخواهید رفت.
تو خبر نداری...نامزدیمان بهم خورد.
سیبل با تعجب گفت:واقعا؟ولی آقای هاریسون که مرد مهربانی هستند فکر میکردم شما خیلی خوشبخت هستید البته همه اینطوری فکر میکنند.
سیبل من او را دوست ندارم درست است که مرد مهربانی است ولی اصلا مهرش به دلم نمینشیند.
سیبل با تردید گفت:شما فکر نمیکنید که...
مارینا حرف او را قطع کرد و گفت:گوش کن در طول این 5 سال ما همدیگر را خوب شناختیم مگر غیر از این است؟
سبیل به علامت تایید سرش را تکان داد.
مارینا ادامه داد:حالا صادقانه بمن جواب بده واقعا تو فکر میکنی که هر فرد باید متقابلا عاشق کسی باشد که او را دوست دارد؟من چطوری میتوانم عاشق ویکتور باشم؟با اینحال خوب میتوانم درکش کنم.
سیبل کمی مکث کرد و گفت:برای این سوال جوابی ندارم خانم مارتین.
مارینا با حالت ملتمسانه ای گفت:تو را صدا کردم تا بتو بگویم روبراه کردن کارها را بتو میسپارم.تنها تو از سیر تا پیاز از زندگی من و ویکتور آگاهی.بنابراین میخواهم با من صادق باشی.
مطمئن هستید که فرصت دیگری نیست تا...
مارینا حرفش را قطع کرد و گفت:جوابت منفی است هزار تا فرصت داشتیم کدام یک فایده داشت.مگر اینکه معجزه ای رخ دهد منهم که به معجزه اعتقادی ندارم.
تا حدودی غصه آور است...
برای چه؟هر دو ثروتمند هستیم اما داشتن پول و ثروت خوشبختی نمیآورد .ویکتور هم نمیتواند ازدواج موفق و زندگی سعادتمند را در گرو پول ببیند چون این دلیل کافی برای ایجاد یک کانون صمیمی خانوادگی نیست.خوشبختی و سعادت در گرو چیزهای دیگر هم هست.
لحن صدایش عمیقا سیبل را تحت تاثیر قرار داده بود.
مارینا ادامه داد:آره تنها به این خاطر است که من از اینجا میروم و فقط جدایی میتواند بما کمک کند تا همدیگر را فراموش کنیم دیگر خسته شدم.
سیبل گفت:حالا کجا میرویم؟
تو جایی نمیروی من تنها میروم.
قبل از اینکه سبیل اعتراض کند ادامه داد:این تنها راه حل است در ضمن نباید بی گدار به اب بزنیم چون میدانم که او بدنبالم خواهد آمد و هیچ شانسی برای فرار از دوست او نخواهم داشت.مگر اینکه فکری بحال خودم کرده باشم میدانم که هر جا بروم موقع فرود هواپیما روزنامه نگاران آنجا خواهند بود بنابراین برای ویکتور پیدا کردن من هیچ زحمتی نخواهد داشت.
اما شما نمیتوانید تنهایی بروید.
چرا؟من 21 سال دارم اولین بار هم نیست که سفر میکنم.
     
  
مرد

 
فصل 1 (3)


اگر اینطوری فکر میکنید جلویتان را نمیگیرم .
تو یک فرشته هستی خوش بحالت تمام ساعتها و دقیقه هایت مال خودت است آزاد هستی برای رسیدن به خوشبختی و نیل به مقصود و هدفت همت میکنی باید با این زندگی که من دارم بهتر مرا درک کنی.من هم دلم میخواهد آزاد باشم.
فکر نمیکردم که این مسائل شما را آزار میدهد حالا درکتان میکنم.
پس باید کمکم کنی کجا باید بروم؟
هر جا که بروی مردم تو را خواهند شناخت.
اگر بدون محافظ مسافرت کنم نمیشناسند.هیچوقت هم فکرش را نمیکنند که مارینا مارتین مشهور بتواند تنهایی از جایی به جای دیگر برود اینطوری توی فرودگاه هم جمع نمیشوند.
اینهم بستگی به این دارد که بکجا بروید.مثلا د رپاریس همه شما را میشناسند حتا در رم و نیویورک کانس...
مارینا حرفش را قطع کرد و گفت:میدانم درست بهمین خاطر است که میخواستم با تو مشورت کنم .
سبیل آهی از ته دل کشید و گفت:وقتی به موضوع رفتن شما فکر میکنم ناراحت میشوم واقعا که عجیب است.
ولی یک واقعیت است من میخواهم بروم و خواهم رفت.هیچ چیز هم نمیتواند مانع رفتن من بشود.
رفتنتان را به مدیران و یا به قومتان اطلاع بدهیم؟
کی گفت اطلاع بدهید؟نباید کسی از خروج من باخبر شود البته بجز ریچارد پسر داییم که او هم فعلا در آفریقا است.
من از عاقبت اینکار میترسم.
نمیخواهم نصیحتم کنی.هر کسی در زندگی حق دارد هرطور دلش خواست زندگی کند حتا اگر تنها باشد منهم نیاز دارم که مستقل باشم بخصوص که ویکتور را از خودم دور کنم حالا برویم سر اصل مطلب.کجا میتوانم بروم؟
بهتر است به اروپا بروید جای دور را نمیتوانید تحمل کنید.
مارینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:بروم اروپا!
سیبل لحظه ای فکر کرد و گفت:اسپانیا که نه آخرین بار آنجا بودید و مردم عکسهایتان را در روزنامه ها دیده اند.فرانسه و ایتالیا هم که نمیشود آلمان را هم که دوست ندارید دیگر جایی نمانده.ناگهان مارینا گفت:پرتقال؟تاحالا پایم را آنجا نگذاشته ام.
بهتر از این نمیشود همه کارها را من مهیا میکنم.
ضمنا هیچکس نباید از رفتن من بویی ببرد.
سبیل با لحن اعتماد آمیزی گفت:باشه فکر میکنم به لیسبون میروید؟
نه آنکه یک شهر است من از شهر متنفرم اسمش چیست...همان جایی که نزدیک لیسبون است؟
استوریل؟
آره خودش است فکر میکنم چند تا هتل مناسب هم آنجا وجود داشته باشد.
چه موقع حرکت میکنید؟
نمیدانم .تا آخر بازی ادامه میدهم این اولین ماموریت من است.
سیبل گفت:با اینکار خودتان را فریب میدهید.
اگر پشیمان شوم برمیگردم من تحمل سختی ندارم.
حداقل بگذارید به هتل آنجا تلفن کنم و برایتان جا رزرو کنم.
نه خودم از عهده اش بر می آیم ولی من باید هویت و گذرنامه جعلی داشته باشم.
سیبل با تعجب نگاهی به وی انداخت و گفت:ولی اینکار غیر ممکن است.
چرا گذرنامه های جعلی که میسازند میتوانیم یکی از آنها را تهیه کنیم
شاید اما ما که راهش را بلد نیستیم.
مارینا با تندخویی گفت:پس من چطور میتوانم از کشور خارج شوم در پرتقال باید هویتی داشته باشم اسم واقعی ام را اگر بدانند انبوهی از جمعیت کنجکاو بطرفم حمله می آورند.
اگر اینطور است از تصمیمتان منصرف شوید.
اگر هم که بمانم دیوانه میشوم میفهمی؟تازه تحمل رویارویی با ویکتور را هم ندار.اینطوری هم نیست که دلم برایش نسوزد نمیخواهم زیاد عذاب بکشد میدانم که به راحتی رهایم نمیکند.
سبیل با تردید پرسید:موقع آمدن دیدم که از آپارتمان خارج میشود بنظرتان کجا میرفت؟
حتما رفته است گرانترین دستبندی را که پیدا میکند برایم بخرد همراه با یک دسته گل تا متعاقدم کند که قصد نداشته با معشوقه اش نزاع کند و همه چیز با این کادوها بخوبی و خوشی تمام کند.
یک فکری به ذهنم رسید ماری مارشال را بخاطر دارید؟
ماری مارشال؟...این اسم برایم آشناست چه کسی است؟
همان خانمی که در قسمت حسابداری برایمان کار میکرد.
مارینا سرش را تکان داد و گفت:خیلی ها تو حسابداری کار کردند.
ناگهان به ذهن مارینا رسید که یکی از دوستانش تقاضای کاری برای یکی از اقوام خود کرده بود یعنی برای ماری مارشال ...وی در استرالیا زندگی میکرد .مارینا هم برای او خدمتی کرد و کاری برایش فراهم ساخت یک شب هم زمانیکه مارینا از دوستانش دعوت کرده بود از او دعوت کرده بود تا بهتر با یکدیگر آشنا شوند.
مارینا به سیبل گفت:آره یادم افتاد حالا به چه دردی میخورد؟
گذرنامه اش را برای تمدید اینجا فرستاده است همراه با فرمی که شما باید امضا میکردید چون مدیرش شما بودید.طبق معمول من بجای شما امضا کردم گذرنامه اش هنوز توی دفتر هست فکر میکنم خیلی به شما شباهت دارد.
چشمهای مارینا از شادی برقی زد و گفت:برو زود پیداش کن بجنب!
سبیل اتاق را ترک کرد مارینا به منشی اش زنگ زد تا به اتاقش بیاید لحظه ای بعد خانمی وارد اتاق شد مارینا به او گفت:آنی من چند روزی میروم مسافرت ممکن است یک چمدان و چند دست لباس برایم آماده کنید فقط خواهش میکنم تا آنجا که امکان دارد عجله کنید.
زن جوان از اتاق خارج شد چند دقیقه بعد سیبل وارد اتاق شد گذرنامه را بطرف مارینا گرفت و گفت:خوشبختانه غکس رنگی نیست ماری مارشال زیاد بور است.
مارینا در جواب گفت: ولی خیلی بمن شبیه است.
سیبل گفت:اول حروف اسمهایتان هم که یکی است پس همه چیز تمام است.
مارینا با شادی گفت:تو نابغه ای ...آنی چمدانهایم را روبراه کن یک چیز دیگر!زنگ بزن به فرودگاه و یک بلیط برای بعد از ظهر به مقصد لیسبون رزرو کن یادت باشد از دهنت در نرود که اسم مرا بگویی.
سیبل با دلهره گفت:از خودم میپرسم که چه بلایی به سرمان می اید سوءاستفاده از مدارک شناسایی غیر قانونی است.
مارینا با لحن اطمینان بخشی گفت:نگران نباش نمیگذارم به زندان بیفتی مسئولیت تمام کارها را به عهده میگیرم و مطمئن هستم که ماری بویی نمیبرد.
پس باید به سنیون هم بگویم که او تاحالا گذرنامه ای برای ما نفرستاده است.
مارینا تبسمی کرد و گفت:تو واقعا برای کارآگاهی خلق شدی.
گذرنامه خودتان را هم بردارید اگر مسئله خاصی پیش آمد حداقل میتوانید از آن استفاده کنید.
حتما اینکار را میکنم.
یک خواهش دیگر هم از شما دارم بمحض رسیدن بمن تلفن کنید و آدرستان را بدهید فکرش را بکنید اگر یک اتفاقی افتاد...
مثلا چه اتفاقی؟
نمیدانم...سرقت...آتش سوزی.
مارینا نگاهی به او انداخت و گفت:تو میبینی که تمام زندگی برایم خالی از احساس است اگر کسی بتو بگوید مادرت بیمار است پدرت تصادف کرده خواهرت بچه دار شده برادرت کار جدید پیدا کرده .برای تو مفهومی دارد ولی برای من هیچ مفهومی ندارد نه آپارتمان و نه چیزهای دیگر بگذار بسوزند.با اینها خوشبختی من مثل دود بهوا نخواهد رفت چون واقعا همینها بین من و مردم جدایی انداخته است.
اینطور هم نیست خانم مارتین همه مردم بشما حسادت میورزند و از خدا میخواهند که جای شما باشند.
احمقانه است تو که اینها را خوب میدانی.
مارینا آهی کشید و ادامه داد:اوه سبیل!کبکم خروس میخواند سعی نکن ناامیدم کنی در هر صورت برای اولین بار در زندگی همه نیرو و اراده ام را جمع کرده ام تا سرنوشت خودم را بادستهای خودم رقم بزنم.
مارینا بر صورت او بوسه ای زد و اضافه کرد:تو یک فرشته هستی و منهم خیلی دوستت دارم اما من باید اینکار را بکنم و اگر هم به یک مشکل جدی برخوردم بتو اطلاع میدهم.
قول میدهید؟
تحت هیچ شرایطی خطری تهدیدم نخواهد کرد مگر اینکه پولم تمام شود.
سیبل با صدای محکم گفت:خدای من اینرا دیگر فراموش کرده بودم.
خنده ای بر روی لبهایشان پدیدار شد .مارینا با نگاهی خروج سیبل را از اتاق بدرقه کرد براستی که سیبل برای او جای خالی مادر دلسوز را پر کرده بود همیشه دلواپس بود و در هیچکاری سهل انگاری از خود نشان نمیداد .گاهی بفکر مارینا خطور میکرد که با ویکتور بسازد و این او را دودل کرده بود ولی نه!با اینکه کمی از عاقبت کارش میترسید ولی بر عزم خود راسخ بود.
ساعتی بعد مارینا با مقداری خرت و پرت از د رعقبی ساختمان بیرون زد.سعی کرد در تمام کارهایش محتاطانه عمل کند از اینرو از رفتن با آسانسور خودداری نمود و برای اینکه سیبل از اینکار تعجب نکند گفت:باربرها که رفتنم را ببینند سعی میکنند برای حمل وسایلم کمکم کنند ایطوری برای ویکتور پیدا کردن من مثل آب خوردن میشود.با آنها صحبت میکند و بعد هم می آید از مسئولین فرودگاه مقصدم را میپرسد ولی وای اگر بفهمد مرغ از قفس پریده است دیوانه میشود.
اگر یک موقع برگشتید به او میگویید کجا رفته بودید؟
اگر دوباره بهم برسیم یکی از ما لطمه ای میخورد.
سیبل چمدان مارینا را در تاکسی گذاشت و پرسید:بمن اطلاع میدهید که کجا هستید؟
شاید...خداحافظ سیبل بابت همه چیز ممنونم.
مارینا در تاکسی را بست و از راننده خواست تا هر چه سریعتر او را به فرودگاه برساند راننده در جواب گفت:راهش دور است دیر میرسیم.
مارینا شخصیت تازه ای از خود در ذهنش تجسم میکرد به راننده گفت:پاداش خوبی بشما خواهم داد.
یک احساس مملو از آزادی و رهایی بر روح مارینا مستولی گشته بود از یک زندگی یکنواخت و تکراری نجات یافته بود.این اولین باری بود که او سوار تاکسی میشد همیشه یک اتومبیل کالسکه ای بهمراه یک اسکورت او را از فرودگاه به مقصدش میرساند.
من تنها هستم این واژه ای ساده در نظرش عجیب و غیر واقعی بنظر میرسیدند گاه زیر لب زمزمه میکرد من خلاص شدم.
خیال ویکتور از ذهنش گذشت مطمئن بود که او شب هنگام با یک دستبند آنهم یک دستبند الماس همراه با دسته گلی سراغ او خواهد آمد ویکتور معتقد بود که هیچ زنی نمیتواند در مقابل جواهر گرانبها مقاومت کند.
سیبل به او چه خواهد گفت؟بیچاره سیبل...از طرف ویکتور هتک حرت خواهد شد.این بی احترامی را چطور تحمل خواهد کرد؟مارینا خیالش از بابت سیبل راحت بود که به او خیانت نمیکند بعنوان یک دوست روی او خیلی حساب میکرد.
مارینا در حالیکه در افکارش غرق بود زیر لب زمزمه کرد تمام کارهایم غیر انسانی است باید این نقاب نیرنگ را از چهره خود بردارم و فردی مفید و با احساس و یک انسان خوب باشم.
احساس میکرد که از دست ویکتور فرار نمیکند بلکه میخواهد خودش را بشناسد بدنبال عشقی بود که همه عمر آرزویش را در سر میپروراند .عشقی استوار و محکم مشکل پسند و فراموش نشدنی...عشقی که تابحال خوابش را هم ندیده بود.
     
  
مرد

 
فصل 2 (1)

مارینا از خواب بیدار شد .نور آفتاب از پشت پرده بداخل اتاق میتابید.بخاطر آورد که داخل اتاق هتل است اکنون در کشوری بیگانه تنها و غریب بود.
برای لحظه ای احساس دلتنگی کرد دیگر آن حال و هوای گذشته نبود که مستخدمش برایش غذا می آورد سبیل و دیگر منشی هایش دائم منتظر دستورش بودند همیشه زنگ تلفن برای اجازه ورود افراد بصدا در می آمد مدام راننده ای آماده و مطیع بود تا او را به هر جا که دلش میخواست ببرد.
علاوه بر اینها ویکتور هر صبح به او ابراز علاقه میکرد و نازش را میکشید براستی که هیچ زنی درست نمیاندیشد.
مارینا شبهایی را بخاطر اورد که با ویکتور در جاده ها میدوید شبهایی را که اکنون جایش را تنهایی و غربت گرفته بود.
مارینا از تصمیم عجولانه اش پشیمان گشته بود حتا در فرودگاه لیسبون دو دل مانده بود که دوباره به لوندرس برگردد .همه چیز بنظرش غیر عادی و عجیب جلوه میکرد .پس گرفتن چمدان گذشتن از گمرک و جستجوی تاکسی...تمام اینها کارهایی بود که تابحال انجام نداده بود.موقع ورود به هتل با اینکه خونسردی خود را حفظ کرده بود ولی زبان آنها را نمیفهمید با اینحال خوشحال بود که به هر جا میرفت با او به گرمی برخورد میکردند از اینرو به وضعیت آنجا عادت میکرد.
خوشبختانه هتلی را هم که با عجله انتخاب کرده بود عادی بود و عین زندگی عادی به آن عادت کرده بود چیزی که بیشتر او را خوشنود میکرد اینبود که در اتاقش اثری از اشیا سلطنتی و با رازش که جلب توجه کنند وجود نداشت .اتاق راحتی داشت که از یک طرف پنجره اش به دریا و از سوی دیگر به باغی انبوه از درختان باز میشد.بهنگام شب انعکاس روشنایی حرکت امواج دریا به هتل روشنایی زیبایی بخشیده بود .اما اینها تنها دردهایش رادرمان نمیکرد و غصه هایش را از بین نمیبرد بلکه روحش را نیز می آزرد .مدام روی تخت غلت میزد و اشک میریخت.
سالها بود که اشک بر دیدگان مارینا ننشسته بودحالا هم نمیدانست برای چه اشک میریزد.آیا به دوران خوشی که با ویکتور گذرانده بود غبطه میخورد؟ایا او را دوست دارد؟
تمام شب همه این سوالها بدون جواب از ذهنش گذشته بود فکر میکرد ویکتور شایسته عشق اوست.
هق هق کنان زیر لب زمزمه کرد میخواهم دوستش داشته باشم میخواهم که با هم خوشبختی را لمس کنیم.
ولی دیگر دیر شده بود و اکنون او در شرایط مسخره آمیزی قرار گرفته بود دیگر ویکتوری وجود نداشت که لجبازانه با او ستیز کند.
مارینا لحاف را کنار کشید و از تخت پایین آمد.احساس بی خوابی میکرد میکرد و پلکهایش سنگینی میکردند چون تمام شب را به بیداری گذرانده بود وقتی که پرده را کنار زد از شدت نور آفتاب چشمهایش را بست و دوباره باز کرد.به دریا خیره شد احساس میکرد که روحش بر روی آبهای صاف آبی رنگ و کفهای سفیدی که به صخره ها میخوردند سیر میکند .این مناظر هر چند با بهار سرسبز و بارانی لوندرس فرق داشت ولی حس مطبوعی به او میبخشیدند.
مارینا پیشانی اش را به شیشه پنجره تکیه داد و به گلهایی که از دیوار بالا رفته بودند خیره شد.رنگهای بنفش گلها آمیخته با رنگ سرخ صحنه با شکوهی تجلی مینمود.نگاهش را پایینتر دوخت الاغی را دید که به پشتش گاری بسته بودند و داخل گاری پر از گل بود.روی سر الاغ بین گوشهایش کلاهی گذاشته و ساق پاهایش را با پوشش سفیدی پنهان کرده بودند تا از ازار حشرات د رامان باشد قیافه خنده داری داشت.مارینا در حالیکه از پنجره دور میشد زیر لب آوازی را زمزمه کرد بهار است من نیز جوانی هستم که حادثه به انتظار من است.<o></o>
تبسمی حاکی از رضایت بر روی لبانش پدیدار بود و دیدگانش از شور و شعف برق میزد.
صبحانه مختصری درخواست کرد.کمی بعد خانم جوانی وارد اتاق شد آلمانی بود و سیمای متینی داشت صبحانه را روی میز گذاشت و اتاق را ترک کرد.مارینا بعد از اینکه صبحانه خورد دوشی گرفت یک ساعت بعد از هتل خارج شد و بسوی ساحل راه افتاد .مدتی پیاده روی کرد سپس روی شنهای ساحل نشست و نگاهش را به منظره های زیبا دوخت.فکرش مشغول بود چکار کند و کجا برود از اینکه مشغله ای نداشت و برنامه ای برای خودش نریخته بود احساس سردرگمی میکرد.دیگر سیبل هم آنجا نبود تا او را مثل همیشه از مخمصه ذهنی نجات دهد.ناگهان به ذهنش رسید که قبل از عزیمت سیبل یک کتاب راهنما همراه با چند ورق کاغذ به او داده و گفته بود فرصت نبود که کار دیگری برایتان انجام دهم فقط این کتابچه راهنما که تاریخ مختصر کشور پرتقال و جاده های دیدنی آنجاست با خودتان داشته باشید و این کاغذ پاره ها هم یادداشتهایی است که نام چند رستوران قدیمی پرتقال را در آنها نوشته ام اینها را هم داشته باشید شاید به دردتان خورد.در اینجا هم سبیل به کمک او شتافت مارینا کیفش را باز کرد و کتابچه را در آورد .چند جای تاریخی را مرور کرد و تصمیم گرفت به تماشای چند مکان تاریخی هر چند تفریح خوبی نبود برود.
قدری دنبال تاکسی گشت کمی بعد یک تاکسی جلویش توقف کرد.سوار شد راننده مردی خواب آلود بنظر میرسید و حدود 50 سال سن داشت.مارینا از او خواست که به رستوران (فورانس لانقوسیتراس) برود.
اتومبیل به سرعت در جاده حرکت کرد مدتی بعد در مقابل رستوران متوقف شد مارینا از راننده خواست تا منتظرش بماند.
رستورانی سنتی بود چند نفر روی تپ مانندی غذا میخوردند بوی تندی از آشپزخانه به مشام رسید.
مارینا خدمتکار جوانی را صدا زد و به او فهماند که میخواهد سردابه های زیر دریایی ها را تماشا کند.مرد جوان او را بسوی عرشه هدایت کرد.در ابتدا محیط زیاد چنگی بدل نمیزد اما زمانی که روی عرشه دیدگان مارینا با مناظر زیبا مواجه گردید شگفت زده شد از پله ها پایین رفت .تاریکی عمیقی همه را فراگرفته بود سرش را برگرداند تا از خدمتکار بپرسد که آیا امتداد سردابه زیاد است یا نه ولی متوجه شد که نمیتواند به زبان پرتقالی حرف بزند.سوال در دهانش ماند و براهش ادامه داد.چند قدم بیشتربر نداشته بود که ناگهان پاشنه کفشش پیچید و پایش لغزید از درد جیغی کشید.در همین لحظه فردی ناشناس به کمکش شتافت و دستش را گرفت و از افتادنش جلوگیری کرد.اگر این فرد ناشناس به موقع نرسیده بود مارینا با کله زمین میخورد.
فرد ناشناس به زبان انگلیسی پرسید:حالتان خوب است؟
مارینا دوباره تعادل خود را بدست آورد نفسی کشید و گفت:بله خیلی ممنونم اگر شما به موقع نرسیده بودید کله پا شده بودم.
دهانه سردابه پس از چند متر به طرف دریا باز میشد مارینا از سرتاپا فرد ناشناس را برانداز کرد اندامی بزرگ و شانه هایی پهن داشت.
مارینا گفت:شرمنده ام بیاد بیشتر احتیاط میکردم.
شانس آوردید که به موقع رسیدم.
با انگشت بطرف صخره ها اشاره کرد و ادامه داد:این صخره ها خیلی خطرناک هستند.
مارینا در جواب گفت:من نمیفهمم چرا در اینجور جاها پلکان نمیگذارند.
چرا اینکار را بکنند؟
برای اینکه خطرناک است ...فکرش را بکنید اگر اتفاقی می افتاد من میتوانستم شکایت کنم.
در این کشور کارهای دادگستری مدتها طول میکشد.
از لحن صحبت مرد مارینا احساس کرد که او اهل انگلستان نیست بلکه فقط به این زبان تسلط دارد.بخصوص وقتی با لهجه ی خاصی کلمات را ادا میکرد نشان میداد که از ولایت دیگری است قیافه جذابی داشت چشمانش سیاه و سیمایش متین بود.مارینا اطمینان داشت که او نه پرتقالی است و نه فرانسوی.
مارینا به او گفت:در هر صورت باز هم از شما ممنونم.
در این موقع خدمتکار وارد سردابه شد و جانوری را از آب گرفت و به آنها نشان داد.با لهجه بد انگلیسی اش گفت:خرچنگ نیست ولی یک نوع خرچنگ به حساب می آید.
مارینا گفت:خیلی بزرگ است.
ناشناس گفت:میتوانیم بین خودمان تقسیم کنیم.
مارینا بطرف او برگشت و نگاهی به او انداخت و گفت:من گرسنه نیستم فقط آمدم از سردابه دیدن کنم.
منهم همینطور اما این به دور از ادب است که بدون آنکه از شما پذیرایی شود اینجا را ترک کنید.
مارینا تبسمی کرد و گفت:پس با این حساب...فکر میکنم باید این موجود عجیب را بخوریم.
دوست ناآشنا و جدید به خدمتکار تاکید کرد که آنرا تقسیم کند.او هم که بسیار شیفته بنظر میرسید خرچنگ را به سرعت بالا کشید و گفت:در اینموقع نباید عجله کرد.
مارینا غرق در تماشای امواج دریا بود به مرد ناشناس گفت:آن تاریکی نصف جانم کرد هیچ!الان هم آب قورتم میدهد.
غصه نخورید من که نمرده ام از آب هم بیرونتان می آورم.
مارینا احساس میکرد که قلبش تسکین یافته است به مرد جوان گفت:بله تا شما را دارم نباید غصه بخورم.
موقع بازگشت در تاریکی سردابه مارینا احساس میکرد که به تله افتاده است اما وقتی که دوباره روشنایی آفتاب را دید و از آنجا خارج شد خوشحالی بر دلش نشست.
میزی را در تپه رستوران انتخاب کرده و دو آن نشستند.مارنیا متوجه شد که مرد جوان به او خیره شده است.در حالیکه سعی میکرد چهره غمناک خود را لو ندهد با خونسردی گفت:بهتر نیست خودمان را به همدیگر معرفی کنیم؟
با شما موافقم من کارلوس آیلو هستم.
منهم مارینا مارشال.
اهل انگلستان هستید؟
مارینا سرش را به علامت تایید تکان داد و پرسید:شما چطور؟
کارلوس کمی مکث کرد و گفت:آمریکای جنوبی.
واقعا؟...میخواهم بگویم...انگلیسی تان خیلی کامل است اما...
کارلوس حرف او را قطع کرد و گفت:نه کامل هم نیست اما چه؟نتوانستید حدس بزنید که اهل کجا هستم؟
آمریکای جنوبی را خوب میشناسم اهل برزیل هستید؟
بهتر نیست کمی از خودتان تعریف کنید؟
مارینا سعی کرد طفره برود از اینرو گفت:چیز زیادی برای گفتن نیست برای تعطیلات به اینجا آمده ام خودم هم در لوندرس کار میکنم.
چکار میکنید؟
منشی گری.
مارینا فکر کرد که او زیاد سوال میکند پس بهتر است مواظب زبانش باشد تا چیزی را لو ندهد.
کارلوس برای اینکه صحبت را ادامه دهد گفت:اینجا جای زیبایی است.
بله تقریبا.
کمی مکث کرد و ادامه داد:شما هم برای تعطیلات اینجایید؟
بله این اولین باری است که به پرتقال می آیم و تصمیم دارم به استرالیا بروم.
     
  
مرد

 
فصل 2 (2)

منهم دیشب وارد اینجا شدم
اگر مایل باشید میتواینم با هم سفر کنیم؟
مارینا جوابی نداد کیفش را باز کرد و دستمالی در آورد.کارلوس اضافه کرد:فکر میکنم بشما برخورد و شاید هم با این حرفم دوباره همان ترس سردابه به سراغتان آمد.چکار کنم من عادت دارم رک و پوست کنده حرف بزنم.تقصیر من نیست با این زیبایی که شما دارید آدم رو افسون میکنید.
لحن حرف زدن کارلوس جذاب و نافذ بود مارینا نتوانست مانع لبخندش شود با تبسم جواب داد:حرفهایتان به جا و منطقی است ولی بنده شما را خوب نمیشناسم شاید آدم خطرناکی باشید
یک دزد حرفه ای که بخواهد جواهرات شما را بدزدد.
شاید!یا یک جاسوسی که آمده اید اختلال و اغتشاش کنید.
کارلوس با پوزخندی گفت:عجب فکر حیران کننده ای شاید هم یک جیمزباند دیگر هستم.قهرمان ایالت شما.
در هر حال این فکرها به این دلیل است که شما شغلتان را بمن نگفته اید.
در حال حاضر بیکار هستم.
در آینده چطور؟
فهمیدنش خیلی راحت است ببینید من و شما تعطیلاتمان را در اینجا میگذرانیم میتوانیم مدت زیادی را با هم بگذرانیم تا بهم شما بفهمید که من چه کاره هستم و هم من بدانم که توی آن کله تان چه چیزهایی است و پشت آن نگاههای زیبا چه ها میگذرد.
اگر جواب رد به شما بدهم خیالتان راحت میشود؟
نه باور کنید که شما یک پری افسانه ای هستید که فقط در کتابها پیدا میشود و اینهم از شانس من است که در دنیای واقعی با شما دیدار میکنم.
نکند ماهی گیر هستید و بوی ماهی به دماغتان خورده؟
از این حرف مارینا هر دو زیر خنده زدند.خدمتکار با خرچنگ سرخ شده پیدایش شد غذا را روی میز گذاشت و دور شد.هر دو مشغول خوردن شدند کارلوس با احساس رضایت گفت:تا به امروز فکر نمیکردم که اینچنین باشد.
منهم همینطور.
واجب شد که باز هم به اینجا بیاییم نگفتید ناهار را کجا بخوریم؟
از حالا حرف ناهار را نزنید.
موافقم بهتر است اول کمی گردش کنیم برویم به لبه پرتگاههای کنار دریا و بعد...
خدای من!راننده تاکسی منتظر من است.
بهش بگویید تا برگشتنمان صبر کند مطمئن هستم خوش میگذرد آنجا گلهای وحشی زیبایی وجود دارند که حتما میپسندید.
از کجا میدانید؟
چون که شما خودتان یکی از آنها هستید یکی از آن نوع...
مارینا نگاهی به او انداخت و گفت:از چه نوع؟
شما از نوع ارکیده هستید شگفت انگیز و کمیاب البته ارکیده در مقابل شما یک چیزی کم دارد.هم عطر دل آویز شما را ندارد و هم اینکه مصنوعی است.اصلا مثل شما گلی وجود ندارد.
دارید سربسرم میگذارید.
نه اصلا اینطور نیست مارینا.
مارینا از شنیدن نامش حس عجیبی در دلش نشست.کارلوس ادامه داد:من خودم را آماده کرده ام.
برای چه؟
از اینکه نامتان را خطاب کردم خودم را آماده کردم تا سرزنشم کنید.نکند پشیمان شدید از اینکه دعوت مرا پذیرفتید.
فکر آدمها را هم میخوانید؟
گاه گاهی
در مورد من یکی بیخیال شوید اصلا خوشم نمیآید.
باید فراموش کنید که یک انگلیسی هستید.
من کاملا هم انگلیسی نیستم بک طرفم به امریکا برمیگردد.
کالوس با خنده گفت:راستی!فکر میکنم از امریکای شمالی.
بله تقریبا از جنوب امریکای شمالی.
کارلوس در حالیکه وانمود میکرد باهوش است گفت:فکرش را نمیکردم که اینطور باشد چون زنهای انگلیسی چنین پوست و مویی ندارند.
مارینا گفت:ولی بقدر کافی روحم انگلیسی است که از تعارف شما رنجور شوم .
تقصیر فرهنگ شماست باید بشما یاد میدادند که تعاریف را باید با کمال میل قبول کرد مثل فرانسوی ها.
مارینا با قیافه خشکی جواب داد:خیال نکنید از این به بعد هم مثل فرانسوی ها بشوم.
کارلوس لبخندی زد و گفت:اینبار حرف شما بمن برخورد ولی من به حرفهایی که از روی احساسات بر زبان می آیند اهمیت نمیدهم .خانم مارشال معلوم است از خودتان خیلی مطمئن هستید شاید دلیلش هم این است که روی پای خودتان ایستاده اید.
حرفه شما تحت فشار قرار دادن خانمهاست؟
فکر میکنم داستان ما بیشتر به درد روزنامه ها میخورد با تیتر بزرگی با این مضمون سردابه های تنهایی یا دو ناشناس در آغوش یکدیگر.
واقعا مسخره است راستی خیال دارید با شما به گردش بیایم؟
همه مخارج به عهده من .
مارینا از شنیدن این حرف یکه خورد کیفش را برداشت و گفت:لازم نکرده ولخرجی کنید خودم میپردازم.
فکر کردید قصد توهین دارم؟
عجب سوالی میکنید!بنده برای شما یک بیگانه ام آشنایی ما هم تا آنجایی بود که لحظاتی را با هم بگذرانیم و حالا هم بنده سهم خودم را میپردازم.
کارلوس بدون اینکه چیزی بگوید از جایش برخاست و بطرف صندوق رستوران رفت.صورتحساب را پرداخت و انعامی به گارسون داد سپس نزد مارینا برگشت.
مارنیا گفت:با این کارتان کفرم را بالا آوردید.
چرا؟من عقیده دارم زن نه تنها باید زنانگی خودش را حفظ کند بلکه باید یک خانم مطیع و حرف گوش هم باشد.
معلوم است خیلی کهنه کار هستید.
و میخواهم کهنه کار هم باقی بمانم من به یک زن اجازه نمیدهم تا میز مرا حساب کند.
خیلی خوب است ولی یک نصیحتی به شما میکنم زمان تعطیلاتتان را کم کنید چون خیلی ولخرجی میکنید البته حرفهایم را بدل نگیرید.
بگذریم برویم به راننده بگوییم منتظرمان بماند تا برویم چند ساعتی گردش کنیم.
باز میخواهید ولخرجی کنید ؟باشد برای یک وقتدیگر.
انگلیسی ها هم با این آداب و رسومشان.
معلوم است خیلی به آداب و رسوم انگلیسی ها وارد هستید.
یک مدتی آنجا تحصیل کرده ام.
مارینا لحظه ای سکوت کرد به فکر فرو رفت.اگر او مدتی در انگلستان بوده است شاید در مورد او چیزهایی شنیده باشد و شاید هم او را به خوبی میشناسد.
کارلوس اضافه کرد:از آن به بعد هیچوقت به آنجا برنگشته ام.
مارینا با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید و تقریبا خیالش راحت شد ولی هنوز هم دلهره داشت کارلوس او را بشناسد .مارینا قبلا با چنین افرادی برخورد کرده بود افراد جوان و زیبا که ظاهرا بسیار صادق و خوشبخت ببنظر میرسیدند و تمام هم و غمشان این بود که بدنبال خوشبختی باشند.
کارلوس مارینا را بطرف دریا هدایت کرد در حین قدم زدن گفت:از انگلستان برایم تعریف کنید
مارینا از صحبت با او لذت میبرد و به تمام سوالهایش با خوشرویی جواب میداد.تبسم از لبانش محو نمیشد از منظره های زیبا و دلنشین کنار دریا لذت میبرد گلهای وحشی زیادی زیر درختان با رنگهای مختلف خودنمایی میکردند و بسیار جالب و دلربا بنظر میرسیدند.کارلوس از خاطراتش در انگلستان نعریف میکرد بخصوص از دورانی که زبان انگلیسی را با ضبط صوتی که همیشه بهمراه داشت یاد میگرفت تا موقع صحبت کردن هیچ لهجه ای نداشته باشد.
از این حرف او مارینا خنده اش گرفت:حالا چرا انقدر حساسیت نشان میدادی؟
دوست نداشتم بفهمند خارجی هستم.
هر دو زدند زیر خنده کارلوس با زیرکی گفت:از چشمهایتان میخوانم که گرسنه اید.
آره گرسنه هستم.
چه خوب !یک رستورانی میشناسم که نگو و نپرس.
چطور؟رمانتیک است یا غذاهایش خوب است؟
اگر نپسندید به یک جای دیگر میرویم.
کارلوس برای همه چیز جواب داشت و این حاضر جوابی و زیرکی او مارینا را حیران کرده بود.از خودش پرسید واقعا این مرد کیست یک دفعه از کجا نازل شد هر چند که کارلوس با میل خودش بطرف او آمده بود ولی مارینا میدانست که او چنین قدرتی دارد که به راحتی هم از او دست بکشد با اینحال رفتار فریب آمیزی از او بچشم نمیخورد.
افرادی که در اطراف بچشم میخوردند از وسایلشان مثل ماشین و قایق معلوم بود که افراد مرفهی هستند .هر دو به رستورانی که کارلوس میگفت رسیدند.کارلوس بطرف دستشویی رستوران رفت تادستهایش را بشوید مارینا هم پشت میزی روی به دریا نشست.لحظه ای بعد کارلوس پیش وی برگشت .مارینا دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و غرق تماشای امواج دریا بود بدون آنکه متوجه کارلوس شود در وسعت آبی دریا سیر میکرد کارلوس با گذاشتن دستهایش روی چشمان مارینا او را غافلگیر کرد.
دقایقی بهمین منوال گذشت هر دو مشغول خوردن غذا بودند و چون گرسنه بودند هر لقمه ای که بدهان میگذاشتند طعم لذیذی میداد و نوشیدنی های پرتقالی هم به مذاقشان خوش می آمد.
مشتری ها ارام آرام رستوران را ترک کردند لحظه ای رسید که کارلوس و مارینا غیر از خود کسی را ندیدند.دیگر حرفهایشان تمام شده بود ولی از حرف زدن هم خودداری نمیکردند هر چه به دهانشان می آمد میگفتند از زندگی عشق خدا انسان...
کارلوس گفت:بار اول که شما را دیدم فقط مجذوب زیباییتان شدم ولی الان شیفته افکارتان هم گشتم.
تا حالا کسی بمن این حرف را نزده بود.
میدانید چرا؟برای اینکه دیگران فقط چند دقیقه روبرویت نشسته اند و یک بلیط هواپیما خواسته اند بدون هیچ چشمداشتی اما من با آنها فرق میکنم.
مارینا با طنازی جواب داد:میشود این حرفها را تمام کنید؟
هنوز هم از من میترسید مگر نه؟چرا نمیخواهید با من کنار بیایید؟چرا دور خودتان یک دیوار کشیده اید؟
از عاقبتش میترسم از درد و رنجش.
اشکم را در نیاورید بگویید ببینم کسی بشما نارو زده؟
بس کنید این حرفها را من چیزی را که جسته ام هرگز نیافته ام.
عشق؟
نمیتوانم جواب بدهم.
میدانم که چه چیزی توی کله تان است.
ولش کنید.
کارلوس به اعتراض او توجهی نکرد و گفت:شما فکر کردید من یک احمق هستم میدانم که بخاطر خیلی چیزها هست که از من میترسید البته حق دارید.
کمی مکث کرد و ادامه داد:یک خانم زیبا همیشه سعی میکند از قید و بند پیچیده گویی و ابراز عقیده ها خود را رها سازد اما در باطن و درونش هنوز یک بچه است.بچه ای که در زندگی فقط چیزهایی در نظرش زیبا هستند که دیگران هوادارش هستند و همیشه انقدر متکبر و لجوج است که جرات نمیکند حرف دلش را بزند و چنین افرادی عشق را دوست دارند عشقی که با شکوه و پرابهت است الهی و انسانی است.
برقی در چشمان کارلوس میدرخشید لحظه ای مکث کرد سپس ادامه داد:بله شما بدنبال چنین عشقی هستید عشقی که باعث شکست قلبتان شود در آن محو شده و خودتان را گم کنید.خوب هم میدانید که این آتشی است که دیر یا زود شما رادر کام خود خواهد کشید.
صدای کارلوس تقریبا گرفته بود مارینا از جایش برخاست و با لحن محکمی گفت:تمامش کنید و این افکار را از کله تان بیرون کنید.
مارینا مستقیم به چشمهای کارلوس خیره شده بود کارلوس به ارامی گفت:معذرت میخواهم نمیخواستم ناراحتتان کنم.
فکر میکنم به اندازه کافی صحبت کردیم وقتش است برویم.
از رفتن چیزی عایدمان نمیشود.
گفتم بهتر است برویم.
مارینا بدون آنکه منتظر شود تا کارلوس چیزی بگوید رستوران را ترک کرد .او بسیار عصبانی بود زیر لب زمزمه کرد چطور جرات کرد!چطور به خودش اجازه داد اینطور با من رفتار کند؟اما نه...حق با او بود هر آنچه که او گفت حقیقتی بیش نبود اما مارینا تحمل شنیدن این حرفها را هم نداشت.
مارینا به هتل برگشت تصمیم گرفته بود که دیگر او را نبیند ولی آیا ممکن بود؟نه هرگز نمیتوانست چنین کاری بکند.
     
  
مرد

 
فصل3(1)


کارلوس با مهربانی پرسید:ببینم بهت خوش میگذره؟
مارینا بر چهره او تبسمی زد و چیزی نگفت.او از آشنایی با کارلوس بسیار خوشحال بود فکر میکرد تا بحال با چنین شخصی برخورد نکرده بود .فردی با احساس که میتوانست او را درک کرده و افکار او را بخواند.
این دومین روزی بود که وقتشان را با هم میگذراندند و اکنون بیرون شهر با هم گردش میکردند.کارلوس طوری از آداب و رسوم و فرهنگ پرتقالی ها حرف میزد که انگار متولد و بزرگ شده ی پرتقال بود .در طول این مدت کوتاه از جاهای زیادی دیدن کردند کاخهای قدیمی و کلیسای بلم و ...روز دوم نیز نزدیک به پایان بود.در واپسین لحظات خواستند فنجانی قهوه هم در یکی از کافه های شبانه روزی بنوشند خواننده ای با لحنی غم انگیز آواز میخواند.
مارینا رو به کالوس کرد و گفت:آهنگ جالبی است کاش هرگز تمام نشود.
پرتقالی ها توی این آهنگها عشق رو احساس میکنند.
این هم یکنوع بدبختی است.
نه اصلا عشق شوخی بردار نیست.
مارینا توقع نداشت چنین با او مخالفت شود.تا حالا کسی از اطرافیانش جرات نکرده بود که با او چنین برخوردی داشته باشد فردی مثل ویکتور همیشه مطیع و فرمانبر او بود با وجودیکه عشق برایش نتیجه ای جز آزار و شکنجه نداشت.
مارینا از او پرسید:شما از عشق حقیقی چه میدانید؟منظور این است که نظرتان در مورد دوست داشتن چیست؟
یک عشق واقعی نمیتواند راحت و یکنواخت باشد .عشق بسیار خشن است استوار است آتش میزند آزار میدهد بدتر از این که انسان با وجودیکه ظاهرا خودش است ولی همیشه از خود بیگانه است.
برای من جای سوال است که آیا واقعا چنین چیزی ممکن است راستش را بخواهید تابحال به چنین حالی نیفتاده ام.
ولی من افتاده ام.
شما افتادید؟
البته با دیدن سیمای شما چطور میتوانستم خودداری کنم؟...چشمان زیبای شما حرکت لبهایتان برایم رویای شگفت انگیزی ساخته اند شما مانند گلی هستید که هنوز غنچه است.
مارینا با طعنه گفت:عجب حرفهای زیبایی!
کارلوس حالت غمگینی داشت و با نیشخند مارینا کمی حالش تغییر یافت.
مارینا در دنباله حرفش گفت:یکروز شما هم به این مسئله پی میبرید که خود بودن بهتر است از خود بیگانگی.
مارینا زیر چشمی به او نگاه کرد تا بداند که آیا کارلوس منظور او را فهمیده است؟کارلوس هم برای اینکه به سوال گنگ او جواب دهد گفت:من مثل یک کشتی در حال عبورم و یک رفیق دوران تعطیلات که گاه گاهی خاطرات این روزها به فکر شما هم خطور خواهد کرد.
خیال نمیکنم به شما فکر کنم.
نه میدانم شما به این روزها فکر خواهید کرد و با خودتان خواهید گفت خدایا بر سر کارلوس چه آمده است ؟درست است که مدت زیادی نیست همدیگر را میشناسیم ولی چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
مارینا سعی کرد عصبانیت خود را بروز ندهد.
طوری حرف میزنید که انگار میخواهید بمیرید.
مارینا مضطرب و پریشان بود توقع چنین گفتگویی را نداشت تا حال کسی جرات نکرده بود چنین رک و پوست کنده با او حرف بزند.
کارلوس نگاهی به او انداخت و گفت:نه نمیخواهم بمیرم راستش را بخواهید میترسم.
میترسید؟از چه؟
کارلوس با لحنی خودمانی جواب داد:از اینکه بتو خیلی نزدیک شوم آره مارینا من تا به امروز خوشحال نبوده ام چون با تو هستم احساس میکنم که موج دریا و حتا خود دریا مهربان است.
منهم همینطور این دو روز برایم خیلی ارزشمند بود.
میدانم در این دو روز ما آنقدر بهم نزدیک شدیم که میتوانم از چهره ات حالت را بفهمم تو چه فکر میکنی؟
مارینا از نگاه او هراسی بر دلش مینشست که مبادا واقعا پی به احساس درونش ببرد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
هر دو به سالن موسیقی کاخ سرخ کله وارد شدند.تمام دیوارهایش از آینه پوشیده شده بود و تصاویر آنها را طوری منعکس میکرد که هیکلشان کج و سرشان به پایین خم میشد مارینا بی اختیار گفت:فکر میکنم پادشاهان و ملکه های قدیمی اینجا واقعا خوشبخت بودند .
مارینا از شور و شعفی که در دل داشت همه کاخ در نظرش معجزه و سحر آمیز جلوه میکرد.
هر دوبه باغ حیاط کاخ رفتند لحظه ای در وسط گلهای بهاری نشستند آهنگ بلورین چشمه آب سکوت را میشکست.
مارینا آهی کشید و گفت:خیلی زیباست.
کارلوس زیر لب طوری که مارینا هم میشنید زمزمه کرد:ولی تو خودت از همه زیباتر هستی.
نگاهی به مارینا انداخت حس عجیبی در دل مارینا نشست .کارلوس دست او رادر دستش گرفت و گفت:دوست داری از آینده ات خبر داشته باشی؟
از تماس انگشتانش مارینا اجساس عجیب و غریبی پیدا کرد.از شنیدن این حرف یکه خورد هراسی بر دلش نشست و نزدیک بود باورش شود که کارلوس میتواند از آینده خبر دهد.ولی بیکباره بخود آمد که ترسش بیهوده است و چنین کاری ممکن نیست .دستش را به سوی او دراز کرد .کارلوس با دقت به خطوط کف دست او خیره شد و پرسید:آرزو داری چه کارهایی بکنی؟
واقعا میتوانی آینده را پیش بینی کنی؟
آینده تو را بله با یک مرد جذاب و ثروتمند و مهم ازدواج خواهی کرد.شان و مقامت بالاتر خواهد رفت بتو احترام خواهند گذاشت درست مثل یک ملکه پرستشت خواهند کرد.راضی شدی؟
لحن کارلوس جدی بود و شاید قصد آزار مارینا را داشت.
مارینا سعی کرد عصبانیت خود را بروز ندهد و گفت:حالا چرا با یک بازرگان؟
مگر این درست چیزی نیست که زنها آرزویش را در سر میپرورانند.
مارینا برای اینکه جواب دندان شکنی به او بدهد گفت:از این چیزهایی که میگویی نفرت دارم شاید باور نکنی ولی مال و منال دنیا دغدغه فکری من نیست.
راستش را بخواهی مارینا من به این شخص ناشناسی که قرار است همسر تو باشد حسادت میکنم.
صدای کارلوس میلرزید .مارینا از اینکه او را ناراحت کرده بود پشیمان بود از اینرو گفت:حالا چرا از کسی حرف میزنی که وجود خارجی ندارد؟
کارلوس در جواب گفت:برای اینکه یک روزی وجود خواهد داشت ای تعجب است که تا حالا ازدواج نکرده ای؟
کجایش تعجب دارد من مرد دلخواه خودم را تاحالا نتوانستم پیدا کنم.
بالاخره یکی پیدا میشود فقط جای شکرش باقیست که من نمیبینمش.
مارینا جوابی نداد کارلوس به چشمهای او خیره شد.
هوا خنک بود و مارینا احساس سردی کرد.شالش را دور گردنش پیچید.شب دلپذیر و ملایمی برای مارینا بود هر دو بدون اینکه چیزی بگویند از مقابل بارها و کلوپها گذشتند پس از کمی پیاده روی کارلوس تاکسی صدا زد.
مارینا در داخل تاکسی با حالت مضطربی پرسید:به هتل برمیگردیم؟
نه.
کارلوس مسیر خود را به راننده گفت تاکس یحرکت کرد.کارلوس برای اینکه نهایت عشق و علاقه خود را به مارینا ثابت کند دست او را میان دستش گرفت مارینا احساس میکرد که واقعا به او نیازمند است.
مارینا غرق در افکارش بود .حرفهایی را که کارلوس در کلوپ زده بود فکرش را مشغول کرده بود.از حرفهای مرد چنین استنباط میکرد که کارلوس را بزودی از دست خواهد داد .به کجا خواهد رفت؟آیا دوباره موفق خواهد شد که او را ببیند.تمام این سوالها از ذهن مارینا میگذشت و فکر میکرد بیهوده است که برای جواب به سوالاتش از کارلوس کمک بگیرد .کارلوس همیشه از صحبت کردن در مورد خودش اجتناب میکرد.هر موقع هم که مارینا میخواست وارد زندگی او شود تا او را بهتر بشناسد طفره میرفت.هنوز دست مارینا در دست او بود مارینا نگاهی شوخ آمیز به وی انداخت و گفت:حالا که برایم فال نمیگیری چرا دستم را توی دستت گرفتی؟ای متقلب!
دیگر نیازی نیست اینده ات باعث ناراحتی ام میشود.
بیچاره!راستی ببینم چرا مرا با این حرف که فردا میخواهی بروی تحریک میکنی؟آنهم بدون اینکه برگردی بدون اینکه رد پایی از خود بگذاری.
نمیدانم مجبورم بروم فقط چیزی که بتو میگویم آنهم اینکه نمیدانم.
خوب میدانی ولی نمیخواهی بمن بگویی فقط بلدی مرا مسخره کنی.
نه مطمئن باش!گفتم که من اینجا تعطیلاتم را میگذرانم.
مارینا از ته قلب رنجیده بود که کارلوس به او اعتماد نکرده است و واقعیت را نمیگوید.از اینرو به سردی گفت:حق با توست من خیلی فضولی کردم.
کارلوس دستش را روی شانه او گذاشته و بطرف خود کشید و گفت:بچه نشو چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟
مارینا سرش را برگرداند و نگاهی به او انداخت کارلوس تبسمی کرد و گفت:من نمیتوانم در مورد خودم چیزی بتو بگویم.
مارینا نمیتوانست از سوال کردن دست بردارد دوباره پرسید:چرا؟
اگر بگویم که یک ماجراجو هستم یک جاسوسم که برای بمب گذاری طرح و نقشه ای دارم از این حرفها...ترجیح نمیدهی سکوت کنم؟
نه همه این حرفها مزخرف است یک جاسوس هیچوقت نمی آید خرچنگها را نگاه کند.
با این حرف مارینا کارلوس بخنده افتاد در هیمن لحظه تاکسی متوقف شد و راننده گفت:رسیدیم آقا همینجاست.
مارینا آنقدر جذب سخنان کارلوس شده بود که متوجه مسیری را که طی کرده بودند نشده بود و ندانست که در کجا قرار گرفته اند.از شیشه اتومبیل نگاهی به بیرون انداخت خاکریزه های زرد کاخ جرج و ساختمانهایی بر روی تپه ها بچشم میخورد.این مکان زمان جنگهای صلیبی با لشکر کشی انگلیسی ها بنا شده است.مارینا سرش را برگرداند و از کارلوس پرسید:برای چه مرا به اینجا آوردی؟
بمحض اینکه حرفش تمام شد منظره زیبای روشنایی شهر نظرش را جلب کرد.
کارلوس در حالیکه از تاکسی پیاده میشد گفت:کجایش را دید بیا و تماشا کن.
هر دو مدتی روی خاکریزه ها پیاده روی کردند .تنها بدور از سر و صدا و شلوغی با هم خلوت کرده بودند.روی نیمکتی نشستند و بدون آنکه کلمه ای میانشان رد و بدل شود به همدیگر خیره شدند.کارلوس به آرامی مارینا را در آغوش کشید.مارینا خیلی وقت بود که منتظر چنین لحظه ای بود احساس میکرد که بوسه های او از روی هوی و هوس نیست بلکه از روی مهربانی و صمیمیت میباشد.تا حالا کسی او را اینچنین گرم در آغوش نگرفته بود مارینا سرش را روی سینه او گذاشت کارلوس هم او را میان آغوشش فشرد و موهای او را نوازش کرد.
چند لحظه بعد کارلوس بلند شد مارینا بی اختیار دستهای او را گرفت و بطرف خود کشید.کارلوس در کنار او نشست بدون آنکه کلامی بگویند رودخانه را تماشا میکردند.زن جوان فکر کرد که کارلوس نمیخواهد واژه ای بر زبان بیاورد.انگار که بوسه ها توان و اراده او را سلب کرده بودند برای اینکه سکوت را بشکند سکوتی که او را عذاب میداد گفت:کارلوس!
در واقع این یک فریاد بود همانند کودکی که از شب میترسد و فریاد میکشد.
کارلوس با مهربانی گفت:ببخش عزیزم.
مارینا انتظار این حرف را نداشت و چون درست منظور کارلوس را نفهمید پرسید:برای چه ببخشم؟
نمیخواستم اینکار را بکنم.
صدایش مرتعش و خسته بنظر میرسید مارینا گفت:نمیفهمم چه داری میگویی؟
کارلوس بطرف او برگشت و چهره او را زیر نور ماه که زیباتر بنظر میرسید تماشا کرد.انگار که دوباره میخواست او رادر آغوش بفشارد کمی بعد گفت:من فردا میروم.
چرا؟واقعا مجبوری بروی؟
لحن مظلومانه کارلوس حس کنجکاوی وی را بیشتر تحریک میکرد.
آره مجبورم راستش را بخواهی من در حال انجام وظیفه هستم .مارنیا با حالت ملتمسانه ای گفت:تو داری چیزی را از من پنهان میکنی شاید همسر داری و نمیخواهی من بدانم.
نه اینطور نیست بهت گفتم که دوستی ما موقتی بود مثل دو نفر که همدیگر را اتفاقی در یک تعطیلات...
مارینا حرف او را قطع کرد و گفت:فقط همین؟تمام شد؟چرا باید اینجوری باشد؟
برای اینکه رابطه ما فقط تا حدی بود که چند روزی با هم باشیم ولی چون میبینم که رفته رفته شدیدتر شده و در واقع به رابطه ای عاشقانه تبدیل میشده از این رو ترجیح میدهم از آن فرار کنم.
حالا این به نفع خودت است یا من؟
اگر میخواهی که دروغ بگویم به نفع تو ولی اگر صادقانه حرف بزنم به نفع خودم ببین نمیدانم چگونه برایت توضیح بدهم ولی بدان که نمیتوانم بخودم اجازه بدهم تو را دوست داشته باشم اصلا من چنین حقی ندارم.
مارینا پیشانی خود را میان پنجه هایش پنهان کرد شاید میخواست داغ عشقش را بروز ندهد احساس میکرد که غرورش مانع میشد به او ابراز علاقه کند.آیا واقعا این مرد مارینا را نمیخواست غیر ممکن است که مردی دست رد به سینه او بزند.اما چرا در مقابل حرفهای او ایستادگی نمیکرد و مثل او رفتار نمینمود.براحتی میتوانست بگوید که او هم فردا پرتقال را ترک خواهد کرد به انگلستان باز خواهد گشت.اگر کارلوس ادعا میکرد که لحظات خوشایندی را با هم گذرانده اند و امیدوار بود که میتوانست در کنار او بماند پس مارینا هم میتوانست چنین رفتار نماید و چنین سخنی بگوید ولی نه...برا ی او غیر ممکن بود.مارینا به سادگی نمیتوانست از کارلوس دل کنده و از او جدا شود چنین کاری برایش پوچ و مسخره بود.
مارینا کمی به او نزدیکتر شد و گفت:فکر میکنم داری برای من نقش بازی میکنی؟
مارینا سعی میکرد واقعیت درونی خود را بروز ندهد با متانت و وقار صحبت میکرد اما ارتعاش صدا و لرزش لبهایش احساس او را فاش میساخت.
کارلوس با شنیدن این حرف نگاهی به او انداخت و گفت:عجب!اگر اینطوری فکر میکنی باید مثل بازیگرها رفتار کنم و ببوسمت.
مارینا کمی خود را عقب کشید کارلوس ادامه داد:چرا بمن اعتماد نمیکنی؟شاید از خودت میترسی...
مارینا حرف او را قطع کرد و گفت:اوه کارلوس چرا رسیدن به چیزهایی که دلخواه آدم است آسان نیست.
ببین مارینا فکر نکن از روی تفنن یا تفریح با تو حرف میزنم نه شاید فکر میکنی دیوانگی کردم تو را به اینجا آوردم ولی باور نمیتوانستم تاب بیاورم.
مارینا بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد به چشمان او نگاه کرد.
کارلوس ادامه داد:شب اولی که تو را دیدم تنهایی به اینجا آمدم...کشتی هایی را که بطرف شرق میرفتند تماشا کردم موجودی را در کنار خودم حس کردم کسی که قلبم را لرزانده و بر وجودم حاکم شده است اما جایش در کنارم خالی بود و بهمین خاطر میخواستم که تو را هم به اینجا بیاورم.
مارینا آهی کشید و پرسید:راستی آن کسی که قلبت را لرزانده من هستم؟
کارلوس به ارامی جواب داد:بله اعتراف میکنم که خیلی دوستت دارم بدون تو زندگی برایم سخت خواهد شد فکر میکنم تحمل جدایی تو را نخواهم داشت من بخاطر تو میروم تا عذاب نکشی.
چطور دلت می آید مرا تنها بگذاری؟
فکر میکنم من مرد ایده آل تو نیستم.
کارلوس به دریا خیره شد و اضافه کرد:این کشتی ها را میبینی که از سکو جدا میشوند من هم مثل آنها از زندگی تو جدا خواهم شد.
مارینا را در آغوش کشید و ادامه داد:بهتر است برگردیم تو هم در مورد همه چیز مایوسانه و بدبینانه قضاوت نکن.
هنوز سوالاتی وجود داشتند که سینه مارینا را میترکاندند ولی وی از بیان آنها امتناع میکرد.هر آنچه بر سرش آمده بود باور کردنش مشکل بودوهیچ مردی تابحال نتوانسته بود از مارینا مارتین چشم بپوشد .احساس میکرد عشقی را که در زندگی به دنبالش بود از دست میدهد.مجددا تاکسی گرفتند و به هتل بازگشتند در طول راه سکوت کامل بین آنها حکم فرما بود سکوتی که به ابر سیاهی میمانست همه جا را فرا گرفته بود مارینا نمیتوانست حرکتی بکند دیگر مغزش نیز کار نمیکرد خود را در مقابل این کابوسها عاجز و ناتوان میدید.
چطور میتواند خود را توجیه کند؟در برابر کسی که از بوسه هایش بدنش به لرزه می افتد چگونه خویشتن را متقاعد سازد؟نه این جدایی برایش غیر قابل تحمل خواهد بود.
در امتداد مسیر اقیانوس استرویل قرار داشتند از دور روشنایی قایقاهای ماهیگیری در زیر ستارگان اسمان بچشم میخورد.
مارینا فکر کرد که این شب شبی است که برای عشق ساخته شده است دلش میخواست اشک بریزد فریاد بزند که نمیتواند از این عشق چشم بپوشد گاه فکر میکرد که باید تمام اراده خود را بکار برد تا در مقابل کارلوس غرورش شکسته نشود.دوست داشت در آغوش او باشد او را ببوسد و ...
مارینا با ناامیدی از خودش پرسید چه بر سر من آمده؟اما جوابی نمیافت تا خود را متقاعد سازد .
به هتل رسیدند کارلوس کرایه تاکسی را پرداخت و پشت سر او وارد سالن هتل شد در بین راه کارلوس گفت:بهتر است من دیگر برگردم.
مارینا در حالیکه سخت دلش گرفته بود گفت:مرا همینطوری ترک میکنی؟
     
  
مرد

 
فصل 3 (2)

صدایی با لهجه بد انگیلیسی از پشت در بگوش رسید:خانم لطفا در را باز کنید .
ماریا قفسه لباس را به کارلوس نشان داد تا خود را مخفی کند.بعد از اینکه او خود را پنهان کرد مارینا بطرف در رفت و آنرا گشود.دو مرد را در مقابل خود دید که بارانی ی سیاهی بر تن کرده و با کلاهی که بر سر داشتند شبیه کار آگاهها بودند مارینا پرسید:چه میخواهید؟میخواستم بخوابم.
یکی از آنها که مسن تر بود گفت:ببخشید خانم ما باید گذرنامه شما را ببینیم.
مارینا گفت:گذرنامه ام برای تمدید و تنظیم در اداره گذرنامه است.
مارینا از برخورد دو مرد متاثر گشته بود اما شرایط طوری نبود که د رمقابل آنها مقاومت کند.
او عادت نداشت که کسی به او دستور بدهد.ناگهان در راهرو یکی از کارمندان هتل را دید او را صدا زد:آقا میتونید یک لحظه تشریف بیاورید.
کارمند مودبانه جواب داد:چه اتفاقی افتاده خانم میتوانم کمکتان کنم؟
این آقایان میخواهند گذرنامه مرا ببینند فکر میکنم خوب نیست که این وقت شب آدم مزاحم کسی بشود.
کارمند با تعجب پرسید:گذرنامه شما را ببینند؟
کارمند بطرف افراد ناشناس برگشت و به زبان پرتقالی با انها حرف زد.
مرد جوانی که تا آنموقع د رکنار در ایستاده بود جلوتر آمد.مارینا ترسید که شاید کارمند برای او دردسر درست کرده باشد از اینرو صلاح دید تا خودش مداخله کند رو به کارمند کرد و گفت:فکر میکنم باید آقای ورمیلو را ببینم میتوانید او را برایم پیدا کنید؟
کارمند بدون اینکه چیزی بگوید از ایشان دور شد.دو مرد با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند مرد جوان گفت:سوء تفاهمی پیش آمده خیلی عذر میخواهیم.قسمت پذیرش ما را خبر کرده بودند.
سریع آنجا را ترک کردند.
مارینا در را بست متوجه شد که از سرتاپا میلرزد مثل کسی که امتحان سختی را گذرانده باشد.
هنوز آرامش خود را بدست نیاورده بود که کارلوس پیش او آمد و گفت:خیلی ممنون واقعا که آدم با شرفی هستی.بهتر است عجله کنیم و هر چه زودتر اینجا را ترک کنیم.
هر چه زودتر؟چرا؟آنها که رفتند.
فکر میکنی...دست کم تا 5 دقیقه دیگه اینجا هستند.
مارنیا اعتراض کرد و گفت:منکه نمیتوانم با تو بیایم.
تو باید بیایی آنها تو را با من دیدند با اینکه از چیزی خبر نداری اما آنها دست از سرت بر نخواهند داشت تا از دهنت حرف بکشند.مطمئن باش که قاطعانه هم برخورد میکنند.
با شنیدن این حرف مارینا لرزید و گفت:واقعا خیلی خطرناک هستند؟
فهمید که او فرانسوی است مامور د رجواب کارلوس اعتراض کرد:وقتی نداریم از کجا بدهیم؟
کارلوس با چاپلوسی اصرار کرد:ولی فکر میکنم که باید آسایش داشته باشیم.
مامور با ترشرویی گفت:بله ولی نمیدانم چطوری برای شما توضیح بدهم.
کارلوس حرف او را قطع کرد در حالیکه اسکناس کف دست او میگذاشت گفت:من مطمئنم که شما حتما برای ما فکری میکنید.
مامور قطار بدون درنگ آنها را به وسط واگن هدایت کرد .سپس در یکی از کوپه ها را باز کرده مودبانه کلاه خود را برداشت و گفت:بفرمایید شب خوبی را برای شما و خانم ارزو میکنم.
مارینا نفس راحتی کشید خود را روی تخت خواب انداخت و گفت:راحت شدیم حالا خوب شد یک دقیقه هم در ایستگاه منتظر نشدیم.
کارلوس گفت:تند نرو بد می آوریم.
نصف جانم نکن کارلوس.من امروز به حد کافی زهر ترک شده ام.
با مهربانی به چشمان کارلوس خیره شد و گفت:نمیخواهی در مورد این ارتیست بازی چیزی بگویی؟
     
  
مرد

 
فصل 4 (1)

کارلوس جوابی نداد پریشان بنظر میرسید.مارینا تبسمی کرد و برای اینکه قوت قلبی به او داده باشد گفت:همه چیز خوب پیش میرود از دست آنها هم که خلاص شدیم.
تو اینطوری فکر میکنی؟احساس میکنم که...
کمی مکث کرد و ادامه داد:بهمین راحتی ها هم نیست.آنها میدانند که من در اینجا بودم الان همه ایستگاههای قطار و فرودگاهها را زیر و رو میکنند .شاید به این قطار هم سری بزنند.در هر حال فرصت زیادی دارند که ما را پیدا کنند.
مارینا با لحن ملامت کننده ای گفت:من مطمئنم که تو بیخود نگران هستی .ما از هتل مخفیانه خارج شدیم و سریع خود را به ایستگاه رساندیم کسی هم ما را تعقیب نکرد.تازه همان لحظه هم سوار قطار شدیم اگر آنجا بودند ه مچمان را میگرفتند.
کارلوس از کوره در رفت و گفتکاز کجا انقدر مطمئن هستی؟
مطمئن نیستم ولی اگر آنجا بودند بهمه سوراخ سنبه ها سر ....
مرد در حالیکه لبخند رضایتمندی بر لب داشت گفت:نهایت تشکر را از شما دارم.
مارینا رو به کارلوس کرد و گفت:مگر تو دیوانه شده ای.این کوپه خیلی خوب است مثل اینرا نمیتوانیم پیدا کنیم.
دنبال چنین کوپه ای هم نمیگردیم.
چرا نکند تصمیم گرفته ای تا صبح نخوابی؟
مارینا تو باید بمن اعتماد کنی.ببین الان نمیتوانم علتش را توضیح بدهم اما مطمئن هستم که اینجا ماندن ما اشتباه است.
دیگر فرصت نبود که کارلوس چیزی بگوید چون مرد فرانسوی مقابل در ظاهر شد به همراهش یک زن زیبا بود .کارلوس منتظر نشد که آنها خودشان را معرفی بکنند.دست مارینا را گرفت رو به آنها کرد و گفت:سفر خوبی را برایتان آرزو میکنم آقا فقط قرارمان یادتان نرود.
مرد با لحن اطمینان بخشی گفت:خیالتان راحت باشد ما مایل نیستیم اسباب زحمت کسی باشیم.
کارلوس و مارینا بدون آنکه در کوپه را ببندند از آنجا خارج شدند مارینا گفت:من از کارهای تو سر در نمی آورم چه نیازی به این کار بود.
کارلوس وانمود کرد که این حرفا را نمیشنود.او را برطف کوپه دوم کشید مارینا چاره ای نداشت جز اینکه بدنبال او راه بیفتد سپس بطرف کوپه سوم رفتند.در کوپه سوم عده ای روی یک کاناپه چوبی نشسته بودند.از ظاهرشان معلوم بود که همه آنها از یک قشر هستند.زنان چاق پرتغالی که لباسهای سیاه پوشیده بودند مردانی که کلاه بسر که شال گردنی بدور گردنشان آویخته بودند دانشجویانی با کت و پوتین کوتاه...کارکنانی از طبقه متوسط توریستهایی که مجبور بودند در طول سفر صرفه جویی کنند تا بتوانند همه جا را تماشا کنند.
بوی تند سیگار وسیر تمام فضا را گرفته بود.کارلوس ایستاد و از مارینا خواست تا منتظر او بماند.بطرف زن و مردی مسن و اخمو رفت.
مارینا تمام حرکات کارلوس را میپایید و از خود میپرسید میخواهد به آنها چه بگوید؟کارلوس چیزی را از جیب خود در آورد و به آنها داد و آنها هم در قبال آن چیز دیگری به او دادند .سپس برخاستند و به کوپه دیگری رفتند.کارلوس بطرف مارینا برگشت و با تبسم به او اشاره کرد تا پیش او برود.
مارینا مات و مبهوت مانده بود.به کارلوس نزدیک شد.بنظر بی فایده بود که در میان سر و صدا و هیاهوی آواز نظامیها که به مرخصی میرفتند چیزی ار کارلوس بپرسد.
آنها از وسط دو مرد که روی کاناپه چوبی نشسته بودند عبور کردند.مارینا کنار پنجره نشست.موقعیکه کارلوس کنار او مینشست ارام زمزمه کرد:معنی اینکارها چیست چرا آنها جایشان را بما دادند.
برای اینکه بلیطمان را به آنها دادم.
چرا؟
به آنها گفتم که زن من توی کوپه درجه دوم حس عجیب و غریبی دارد و این باعث میشود که تلافی اش را سر من در آورد و اگر کوپه تان را با ما عوض کنید میتوانید بنده از از یک نزاع سخت خلاص کنید مرد هم آدم فهمیده ای بود...
شوخ طبعی از چشمان کارلوس میبارید و بنظر میرسید که مارینا از این حرکت و رفتار او هیچ خوشش نیامده بود.از این رو با تند خویی حرف او ...
از مارینا پرسید:راحت هستی؟
سوال کارلوس آنقدر نابجا بود که مارینا نتوانست جلوی تبسم خود را بگیرد و گفت:مانده ام چه بگویم.
کارلوس یک دستش را روی شانه ی مارینا گذاشت و او را بطرف خود کشید و گفت:سرت را روی شانه ام بگذار و راحت بخواب.
مارینا سرش را روی شانه او گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:حق با توست.
کارلوس یواشکی در گوش او گفت:اینطوری رمانتیک هم میشود.
     
  
مرد

 
فصل (4)2

مارینا تبسمی کرد و گفت:اصطلاح رمانتیک برای این مسافرت مناسب نیست.
از کجا معلوم!گاهی توی چنین شرایطی اتفاقهای عجیب و غریبی به چشم میخورد که صد مرتبه از رمانتیک بالاتر است.
شاید اینطوری باشد ولی من این شرایط را نمیتوانم تحمل کنم.
مارینا از میان لوازم ارایشش کرم پودری را بیرون آورد تا صورتش را ارایش کند.ناگهان متوجه شد که کارلوس مات و مبهوت به او مینگرد.
مارینا گفت:چه شده دروغ میگویم؟
کارلوس با سردی جواب داد:این دیگر چیست؟چه کسی اینرا بتو داده؟
مارینا بی اعتنا جواب داد:کجایش را دیدی؟منهم برای خودم سرهایی دارم.
اگر دور و برمان کسی نبود از پنجره بیرون میانداختمش.
چشمهای کارلوس از عصبانیت میدرخشیدند .لبهایش را میگزید مارینا از دیدن او در چنین حالتی لذت میبرد.آرایشش را تمام کرد و کرم پودر را داخل جعبه گذاشت.
رو به کارلوس کرد و پرسید:اینطوری خوشگلتر میشوم؟
کارلوس او را در آغوش کشید و گفت:اینطوری میخواهم ببوسمت.
مدتی نتوانستند نگاههایشان را از هم بردارند.چشمهای کارلوس نفوذ عجیبی در قلب او داشت همانند آتشی بود که در سینه اش شعله ور گشته بود .مارینا سرش را روی شانه او گذاشت و با صدای لرزانی زمزمه کرد:میخواهم بخوابم.
موقعیکه به پاریس رسیدیم از آن پودرها یکی دیگر برایت میخرم.
تنها نگرانی که مارینا را پریشان کرده بود نه پول بود و نه چیز دیگری بلکه عدم صداقت آنان بود.سوالات زیادی را در ذهن داشت ولی همه آنها را از کله اش دور ریخته بود.
مارینا سرش را روی سینه کارلوس گذاشت.آهنگ ملایمی از قلبش به گوش میرسید بوی دلنوازی از بدنش به مشام میخورد و اذت بی نهایتی سراپای وجودش را گرفته بود.واقعا احساس امنیت میکرد دیگر دلهره ای نداشت و به چیزی فکر نمیکرد.برای اولین بار در زندگی از آن لحظه رضایت داشت.گذشته را فراموش کرده و اینده را بدست زمان سپرده بود .باور کردنش مشکل بود که مارینا مارتین از مسافرت در کوپه درجه سوم و در آغوش مردی بیگانه که فقط برای مدت دو روز بود او را میشناخت احساس رضایت میکرد.
مارینا هنگامیکه چشمانش را باز کرد هنوز شب بود.تکان خوردن کارلوس باعث بیداری او شد با حالت خواب آلودگی دوباره سرش را روی سینه کارلوس گذاشت ناگهان لبهایی را روی موهای خود احساس کرد.آیا خواب میدید؟اگر چنین بود دوباره چشمانش را بست تا این خواب را ببیند.
کارلوس با صدای کنترل چی قطار از خواب پرید.مامور میخواست گذرنامه و بلیطهایشان را ببیند همه خواب آلود بودند.
مارینا در حالیکه بدنبال گذرنامه اش میگشت پرسید:ساعت چند است؟
یک ربع به 4
اگر در لوندرس بودید حالا حالاها از مجلس رقص بخانه نیامده بودید.
من تا آنموقعها بیرون نمیمانم تو چطور.
ماریا خندید و جواب داد:یک قمار باز تا سپیده دم از کارش دست بر نمیدارد.
پس اینموقعها کارت این است؟
این موقعها روی همه کارتها شرط میبندم.
روی همه شان؟
مارینا به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت:الان هم بهتر است اینها را فراموش کنی و بخوابی.اینها تعجب ندارد روی این تخته ها خوابیدن تعجب دارد.
کارلوس تبسمی کرد و گفت:به شرطی که روی تخته بخوابی نه روی سینه من.
اوه پس چرا خودت را کنار نمیکشی؟
برای اینکه بتو نگاه میکنم و بتو فکر میکنم.
و آخرش به کجا میرسی؟
کارلوس در گوش او زمزمه کرد:اینرا هم بعدا میگویم.حالا بخواب.اگر به صحبت ادامه دهیم خودمان را لو میدهیم.
مارینا تبسمی کرد و گفت:هنوزم احتیاط میکنی؟
ایا کارلوس از چیزی رنج میبرد ؟مسلما همه کس را در هر جایی دشمن میبیند حتا در بین بستگان نزدیکش.اما این کوپه با شخصیت کارلوس سازگار نبود.نمیشد تصور کرد که او دچار حالتی عصبی شده است همه اینها خیالاتی بود که از افکار مارینا میگذشتند.اما به محض اینکه تماس صورت خود را با اندام او حس میکرد همه افکار بد از کله اش ناپدید میشدند و به چیزی نمیاندیشید جز اینکه صاحب این اندام شود.مارینا احساس عاشقانه خود را بر باروهای منطقی ترجیح میداد و این برایش بسیار با ارزش و مقدس بود.تنها چیزی که برایش مفهوم داشت این بود که کارلوس او را در آغوش بگیرد و ببوسد.
وقتی مارینا بیدار شد خورشید آرام آرام بر چهره اسمان بوسه میزد.کارلوس بیدار شد نگاهی به مارینا انداخت و گفت:میروم هوایی تازه کنم.نگران نباش اینجا د رامنیت هستی.
مارینا به اطراف خود نگریست.بازرگانان توریستها دانشجویان خواب آلود با موهای ژولیده اطراف او را گرفته بودند.چطور ممکن است که در یک چنین شرایط ساده و طبیعی اتفاقی رخ دهد؟
کارلوس از او دور شد.مارینا به حرکات اندام نرم او خیره شده بود.آیا او ورزشکار بود؟شکی نداشت که اینطوری بود.به استعداد او در تمام کارها اعتماد داشت.
مارینا خواست از جای خود برخیزد و پیش او برود تا کمی با او صحبت کند ولی فکر کرد که چه حرفی دارد بزند بی معنی نیست که بپرسد تو گلف بازی میکنی یا اسب سواری میکنی .در آمریکای جنوبی مردم سوارکار خوبی هستند.مارینا با رجعت به خاطرات گذشته خود رادر حال اسب سواری در دهکده و زیر گرمای آفتاب مجسم میکرد.چرا او در لوندرس وقتش را تلف کرده بود؟چرا در مزرعه های ییلاق تگزاس یا کالیفرنیا نمانده بود با اینکه والدینش به او بارها پیشنهاد میکردند اما او به هزار بهانه الکی از آنجا گریخت.
او همیشه در لوندرس پاریس و نیویورک با ناز و نعمت اوقات خود را میگذراند.همه اطرافیان و دوستانش سعی میکردند او را شاد و سرگرم کنند ولی دیگر همه آنها پریده بود.چطور این گذشته ها را به فراموشی بسپارد؟بخصوص پاریس را که احتمال زیادی وجود داشت که او را بشناسند.
آیا زمان آن رسیده بود که برای کارلوس واقعیت را بگوید این افکار او را راحت نمیگذاشت.اما نه بهتر است که او از قضیه بویی نبرد نمیخواست که کارلوس هم با او اشرافی و ستایش آمیز برخورد کند.از دوستانش هم شنیده بود که باید آدم را بخاطر خودش دوست داشته باشند نه بخاطر پول و قدرتش و بدرستی میدانست که خودش را فریب نمیدهد.تصمیمش را گرفته بود چیزی نخواهد گفت در پاریس همه تمام سعی خود را میکند تا از برخورد با افرادی که موجب رسوایی او میشوند و راز او را برملا میکنند اجتناب کند.
کارلوس با لبخندی که در چشمانش پیدا بود برگست و کنار مارینا نشست و گفت:تا نیم ساعت دیگر میرسیم گرسنه هستی؟
مارینا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:نه هنوز ولی برای یک دوش دلم لک زده.
مردی که لحظه ای پیش واگن را ترک کرده بود دوباره برگشت و جلوی آنها نشست به فردی که کنارش نشسته بود گفت:در کوپه درجه اول داد و قال است.
چه اتفاقی افتاده؟
نصف شب دو نفر را کشته اند.
چرا؟
سر مامور کنترل شلوغ بوده نتوانست ماجرا را برایم تعریف کند.فقط گفت که موضوع مربوط به یک قتل است میخواست به پلیس پاریس اطلاع دهد.
امیدوارم که دیر نکنیم من قرار مهمی دارم.
کارلوس به زبان فرانسوی از وی پرسید:ببخشید آقا فرمودید که توی قطار قتلی اتفاق افتاده؟
بله یک زن و مرد را کشته اند.مامور بازرسی ادعا میکرد که آن کوپه مال خودشان نبود.
در همین لحظه مارینا ناخود آگاه دست کارلوس را فشار داد.احساس کرد که تمام نیرویش را از دست داده است.آنها را کورکورانه به قتل رسانده بودند.مارینا از شنیدن این خبر بسیار متاثر گشت.این خبر باور نکردنی بود...در کابوسهای خود غرق بود که با صدای کارلوس بخود آمد از یکی میپرسید:بنظر شما قاتل را پیدا کرده اند؟
مرد دیگری جواب داد :از کجا معلوم شاید خودشان در قتل دست دارند.امروز در جامعه ما آدم کشی یک چیز عادی شده است.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Escape Of Love | گريز از عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA