انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


زن

 
آکادمی خون آشام


نویسنده : ریچل مید

موضوع فانتزی ، عاشقانه
۱۰قسمت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
قسمت اول


فصل اول

قبل از آن که صدای جیغش را بشنوم ترسش را احساس کردم.کابوس شبانه اش در من نفوذ می کرد،خارج از رویای خودم من را به لرزه در می آورد،کاری که می خواست در یک ساحل با یک پسر زیبا انجام بدهد مانند کرم ضد آفتاب روی من مالیده می شد.

تصاویر او( نه من ) روی اعصابم لگد پرانی می کردند: آتش و خون، بوی سیگار، گلگیر ماشین.

این تصورات دورم می پیچید و خفه ام می کرد، تا زمانی که مغزم به یادم آورد: این رویای من نیست.

از خواب بیدار شدم، دسته ای از موهای بلند و تیره ام به پیشانی ام چسبیده بود.

لیزا در تختش به خود پیچیده بود و جیغ می کشد.از جایم بر خواستم و به سرعت فاصله ی کمی که تخت های ما را از هم جدا می کرد،طی کردم.

" لیزا " تکانش دادم و دوباره صدا زدم: " لیزا، بیدار شو. "

جیغ هایش ساکت شدند و هق هقی جایشان را گرفت. ناله کرد: " آندره، خدای من "

کمکش کردم بنشیند. " لیزا تو دیگه اونجا نیستی. بیدار شو "

چند لحظه بعد چشم هایش باز و بسته شدند و من در آن نور کم می توانستم ببینم در حال بازگشتن به حالت عادی است.

نفس نفس زدن های آشفته اش آرام شد و در حالی که سرش را بر روی شانه ام قرار می داد به من تکیه کرد.دستم را دورش حلقه زدم و با دست دیگرم موهایش را نوازش کردم.

با لحن محکمی گفتم: " چیزی نیست، همه چی رو ه راهه "

" همون خوابو دیدم "

" آره، می دونم. "

چند دقیقه به همان شکل بدون گفتن حرفی نشستیم.

زمانی که احساس کردم احساساتش آرام شده ،به سمت چراغ ِ بین تخت هایمان خم شدم و آن را روشن کردم.

دیگر تیره و تاریک نبود اما هیچ کدام از ما نمی خواستیم جایی را ببینیم یا کسی ما را ببیند.

اُسکار، گربه هم خانه ای مان، بر اثر نور، بر روی تاقچه ی باز پرید، از من فاصله ی زیادی گرفت ( حیوانات به هر دلیلی از دمپایر ها خوششون نمیاد ) به جای آن روی تخت پرید و سرش را به بدن لیزا مالید و خرخر می کرد.

حیوانات مشکلی با موروی ها ندارند، آن ها با علاقه ی خاصی لیزا را دوست می داشتند.

او زیر چانه ی اسکار را خاراند و احساس کردم آرامش بیشتری بدست آورده است.

در حالی که صورتش را بررسی می کردم پرسیدم: " آخرین بار کی بهت غذا دادیم؟ "

صورت لطیفش از حالت معمول رنگ پریده تر بود.دایره های تیره ای زیر چشمانش آویزان بود، حال و هوای چیزی را نداشت و ضعیف به نظر می رسید.مدرسه این هفته پر جنب و جوش بود و به همین خاطر آخرین باری که به او خون داده بودم را به یاد نمی آوردم.

" فکر کنم ... بیشتر از دو روز می شه، مگه نه؟ سه روز؟ چرا هیچی نمی گی؟ "

شانه هایش را بالا انداخت و از نگاه به چشمانم دوری کرد. " سرت شلوغ، کار داشتی. نمی خوام ... "

گفتم : " معطلش نکن . "

خودم را در موقعیت بهتری قرار دادم.عجیب نبود که این همه ضعیف به نظر می رسید.اسکار نمی خواست بیشتر از این به او نزدیک شوم بنابراین از روی تخت پایین پرید و به سمت پنجره برگشت،جایی که می توانست با فاصله ای امن تماشا کند.

" زود باش،بیا انجامش بدیم. "

" رُز ... "

" بجنب. حالت رو بهتر می کنه. "

سرم را کج کردم و موهایم را عقب زدم ،گردنم برهنه بود.

تردیدش را می دیدم، اما نمای گردنم و چیزی که پیشنهاد می کرد خیلی قدرتمند بود. گرسنگی صورتش را به آب و تاب انداخت و لب هایش اندکی جدا شدند،دندان های نیشش که هنگام زندگی با انسان ها مخفی می کرد، آشکار شدند.

آن دندان ها تفاوت زیادی در بقیه ی ویژگی هایش ایجاد نمی کرد. با صورت زیبا و موهای بلوند روشنش شبیه یک فرشته بود تا یک خون آشام.

هنگامی که دندان هایش نزدیک گردن عریانم شدند، قلبم همزمان با مخلوطی از ترس و انتظار مبارزه می کرد.

همیشه از حس قسمت آخرش متنفر بودم، اما اگر می توانستم کمکی کنم مهم نبود، ضعفی که نمی توانستم بلرزانمش.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دندان هایش در من نفوذ کردند، محکم، و من فریاد خاموشی از روی درد ِ مختصر ِسوزش کشیدم که آن هم با لذت گرمی که در سرتاسر بدنم گسترش پیدا می کرد جایگزین شد.

بهتر از هر زمانی بود که مست یا سر کِیف بودم.

بهتر از س. ک. س بود ... یا هر چه که تصور می کردم، با اینکه هیچ وقت انجامش نداده بودم.پوشش بی عیبی بود،لذتی ناب، من را به اوج می برد، احساسی مثل اینکه همه چی در دنیا درست بود.

کم کمک این احساس از بین می رفت. مواد شیمیایی که در بزاقش بود به سرعت اندورفین تولید می کرد و من دیگر حواسم به دنیا نبود، حتی نمی دانستم چه کسی بودم.

بعد، متاسفانه ، تمام شده بود.حتی نمی دانستم چه کسی بودم.

عقب رفت و با انگشت لبانش را پاک کرد. " تو خوبی ؟ "

" من ... آره " بر روی تخت ولو شدم، گیج از کم خونی. " فقط باید آروم بشم. خوبم. "

چشمان سبز یشمی روشنش با نگرانی من را نگاه می کردند.بلند شد." دارم می رم چیزی پیدا کنم بخوری. "

اعتراضاتم ناشیانه بر روی لبانم می آمدند اما قبل از آنکه جمله ای بگویم اتاق را ترک کرده بود.زق زق جایی که گاز گرفته بود به محض اینکه لبانش از گردنم جدا شد کاهش پیدا کرده بود اما همچنان بخشی از آن در رگ هایم باقی مانده بود، احساس کردم لبخند احمقانه ای بر لبانم نشست.

سرم را گرداندم و اسکار را که همچنان بر لبه ی پنجره نشسته بود برانداز کردم.

به او گفتم: " نمی دونی چه چیزی رو از دست دادی. "

توجهش به چیزی بیرون از اتاق بود.از روی عصبانیت چمباتمه زد و موی مشکی براق بدنش را پف داد.دمش شروع به حرکت کرد.

لبخند کوتاهم محو شد و به اجبار بلند شدم.دنیا دور سرم چرخید، سرم گیج رفت و ایستادم تا گردش زمین آرام شود.

وقتی کنترل اوضاع را به دست گرفتم، سرگیجه دوباره به سراغم آمد اما این بار گذرا بود و کم.

به اندازه ای روی پا بودم که تا پنجره سکندری بخورم و برای اسکار اخم هایم را در هم بکشم.محتاطانه نگاهم کرد، سپس به سمت چیزی که توجه اش را جلب کرده بود برگشت و به سرعت دور شد.

نسیم گرمی ( گرمایی بی موقع در هنگام بارش های پورتلند ) همانطور که به سمت لبه ی پنجره خم شده بودم با موهایم بازی می کرد.

خیابان تاریک و نسبتا ساکت بود.ساعت سه ی صبح بود،تنها زمانی که محوطه ی دانشکده آرام یا حداقل تا اندازه ای آرام بود.

خانه ای که 8 ماه قبل اجاره کرده بودیم اتاقی بود کنار خیابن قدیمی با خانه های ناجور.آن طرف خیابان چراغی سوسو می زد می زد که به زودی هم می سوخت، اما به اندازه ای راه را برای من روشن می کرد تا شکل ماشین ها و ساختمان های اطراف را تشخیص بدهم.اینطرف در حیاط خودمان می توانستم سایه ی درختان و شاخ و برگ هایشان را ببینم.

و مردی که من را تماشا می کرد.

با تعجب جا خوردم، شخصی نزدیک درختی در حیاط ایستاده بود، تقریبا 9 متری اینجا.

جایی که به راحتی می توانست آن سوی پنجره را نگاه کند.به اندازه ای نزدیک بود که احتمالا می توانستم چیزی را به سمتش پرتاب کنم و او را بزنم.مطمئنا این قدر نزدیک بوده که می توانسته کاره را که من و لیزا انجام داده بودیم ببیند.

سایه ها کاملا او را پوشانده بودند به طوری که حتی از جایی که من بودم هم نمی توانستم هیچ کدام از ویژگی هایش را ببینم، به جز قدش. قد بلند بود، واقعا قد بلند بود.

برای لحظه ای آنجا ایستاد ،به طوری که به سختی دیده می شد، سپس عقب رفت و در میان سایه هایی که درختان ِ دورتر ِ حیاط ایجاد کرده بودند ناپدید شد.

کاملا مطمئن بودم که شخص دیگری را دیدم که نزدیکش رفت و درست قبل از آن که سیاهی هر دو آن ها را در کام خود بکشد به او ملحق شد.

هر کسی بود اسکار از آن ها خوشش نمی آمد.حتی اگر من هم به حساب نمی آمدم، او از آدم ها فاصله می گرفت ، این حالت فقط زمانی به هم می خورد که کسی در خطر بی درنگی قرار می گرفت.

کسی که بیرون بود کار تهدید کننده ای با اسکار انجام نداده بود، اما گربه چیزی را حس کرده بود، چیزی که او را به تب و تاب انداخته بود.

چیزی که همیشه در من احساس می کرد.

ترسی یخی در وجودم دوران کرد و تقریبا ( نه کاملا ) لذت و شور دوست داشتنی گاز لیزا را از بین برد.

به عقب پریدم و از پنجره دور شدم ، یک جفت شلوار جینی که روی زمین پیدا کرده بودم به پا کردم. به محض اینکه آن ها را پوشیدم پالتوی خودم و لیزا را به همراه کیف پول هایمان برداشتم و در را پشت سرم بستم.

پایین پله ها او را در آشپزخانه ی شلوغ پیدا کردم که در میان یخچال به هم ریخته جستجو می کرد .

جرمی، یکی از هم خانه ای هایمان، روی میز نشسته بود، دستش را به پیشانی اش تکیه داده و غمگینانه به کتای ریاضی پیشرفته اش خیره شده بود.لیزا با تعجب به من نگاه می کرد.

" تو نباید بلند می شدی. "

" باید بریم، الان "

چشمانش گشاد شدند و یک لحظه بعد منظورم را فهمید. " تو ... واقعا؟ مطمئنی ؟ "

با سر تایید کردم.نمی توانستم توضیح بدهم چطور مطمئن بودم.فقط بودم.

جرمی کنجکاوانه ما را نگاه می کرد. " چی شده ؟ "

نظری به ذهنم رسید." لیز، سوییچ ماشینشو ازش بگیر. "

او نگاهی به عقب و بین ما انداخت. " چی کار ... "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
لیزا بی درنگ به طرفش رفت.ترسش از طریق پیمان روحیمان به درونم هجوم می آورد، اما چیز دیگری هم بود : ایمان کاملش به اینکه من مراقب همه چیز هستم، به اینکه امن می مانیم، مثل همیشه، امیدوار وار بودم سزاوار چنین اعتمادی باشم.

بیخند پهنی زد و مستقیم در چشم های جرمی خیره شد.برای یک لحظه جرمی فقط زل زده بود، هنوز گیج بود، سپس دیدم که تحت سلطه در آمد.چشمانش برقی زد و با نگاه ستودنی به او خیره شد.

با صدای مودبانه و متواضعی گفت: " ما باید ماشینتو قرض بگیریم، کلیدها کجاست؟ "

جرمی لبخند زد. من ایستادگی بالایی در برابر وسوسه داشتم اما می توانستم اثراتش را زمانی که مستقیما بر روی یکی دیگر امتحان می کرد ببینم.

در تمام طول زندگیم آموخته بودم استفاده از آن نادرست بود. جرمی در جیبش جستجو کرد و دسته کلید بزرگ قرمز رنگی تحویل داد.لیزا گفت: " ممنونم ، و کجا پارک شده؟ "

او رویا گونه گفت : " پایین خیابون، نزدیک پیچ براون. " چهار بلوک دورتر بود.

لیزا در حالی که به عقب بر می گشت پاسخ داد : " متشکرم، به محض اینکه ما رفتیم ازت می خوام برگردی سر مطالعه ت، حتی فراموش کن امشب ما رو دیدی. "

او از روی مهربانی سری تکان داد.تاثیرش را درک می کردم،اگر لیزا می خواست، جرمی حتی از پرتگاه خودش را پایین می انداخت.

همه انسانها در برابر وسوسه آسیب پذیر بودند اما جرمی بیشتر از بقیه.

به او گفتم: " بجنب،باید بریم. "

به بیرون قدم گذاشتیم و به سمت پیچی که او گفته بود حرکت کردیم.همچنان از گزِش لیزا گیج بودم و کماکان تلو تلو می خوردم،نمی توانستم با سرعتی که می خواستم حرکت کنم.

لیزا چند مرتبه ای مرا گرفت تا از زمین خوردن در امان بمانم.تمام ِ وقت یک جور نگرانی از ذهن او درونم را پر می کرد.تمام تلاشم را کردم تا او را نادیده بگیرم، خودم دلواپسی هایی داشتم که با آن ها سر و کله بزنم.

او زمزمه کرد: " رز، اگه ما رو گرفتن چی کار کنیم؟ "

به تندی گفتم : " نمی گیرن ... بهشون اجازه نمی دم. "

" اما اگه پیدامون کنن ... "

" قبلا پیدامون کردن. اما نمی گیرنمون، فقط کافیه تا ایستگاه قطار رانندگی کنیم و بریم یه جای دیگه، ردمونو گم می کنن. "

ساده اش کردم، همیشه ساده اش می کردم، حتی زمانی که هیچ چیز ساده ای در موردفرار از مردمی که با آن ها بزرگ شده بودیم وجود نداشت.

دو سال این کار را انجام داده بودیم، هر جایی که می توانستیم مخفی می شدیم و فقط تلاش می کردیم دبیرستان را به پایان برسانیم.سال آخر دبیرستان مان تازه شروع شده بود و زندگی در محیط دانشکده به نظر امن می آمد.خیلی به آزادی نزدیک بودیم.

او چیز دیگری نگفت و من دوباره در وجودم احساس کردم اعتمادش زیاد می شد.این راهی بود که همیشه بین ما قرار داشت، من کسی بودم که عمل می کرد، کسی که مطمئن می شد اتفاقی روی می دهد ... ( بعضی وقت ها بی ملاحظه ).

او معقول تر بود، کسی که راجع به همه چیز فکر می کرد و قبل از آنکه عمل کند تحقیق می کرد. هر دو نوع، استفاده ی خودشان را داشتند اما در این لحظه شخصی بی ملاحظه فراخوانده شده بود. وقتی برای مکث و تردید نداشتیم.

من و لیزا از دوران مهد بهترین دوست های هم بودیم، از زمانی که معلم مان ما را با هم در یک گروه قرار می داد که درس هایمان را بنویسیم.

در پنج سالگی مجبور بودیم ظالمانه " وازی لیزا دراگومیر " و " رزماری هاتاوِی " را هجی کنیم و ما ( یا به عبارت دیگر من) جواب مناسبی دادم.

کتابم را به سمت معلم مان پرت کردم و به او گفتم حروزاده ی فاشیستی.نمی دانستم معنی آن کلمات چیست اما می دانستم در فیلم ها چطور به یکدیگر فحش می دادند.

لیزا و من از آن موقع جدا نشدنی بودیم.

او ناگهان پرسید: " شنیدی؟ "

چند ثانیه زمان برد تا احساسات برنده اش را برداشت کنم.قدم ها، حرکت سریع.قیافه ام را درهم کشیدم.دو بلوک دیگر باید می رفتم.

بازویش را در دست گرفتم. " باید بقیش را بدویم "

" اما تو نمی تونی ... "

" بدو . "

تمام اراده ی اندکی که برایم باقی مانده بود را جمع کردم تا روی پیاده رو نیافتم.بدنم نمی خواست پس از خون از دست دادن و یا زمانی که هنوز بر اثر بزاق لیزا سوخت و ساز می کرد، بدود، اما به ماهیچه هایم دستور دادم تا شکایت و غرغر کردن را تمام کنند و لیزا را در حالی که پاهایمان بر روی بتن تپ تپ صدا می داد رها نکنند.

به طور طبیعی می توانستم بدون استفاده از نیروی اضافی ام از او پیشی بگیرم ( مخصوصا زمانی که پا برهنه بود. ) اما امشب او بود که همش من را سر پا نگه می داشت.

صدای قدم های تعقیب کننده بلند تر می شد، نزدیکتر.ستاره های سیاهی جلوی چشمانم در حال رقصیدن بودند.روبرویمان می توانستم هُندای سبز جرمیرا تشخیص بدهم. خدایا، فقط اگر می توانستیم سوارش شویم ...

سه متر تا ماشین باقیمانده بود که مردی مستقیما جلوی راهمان سبز شد.با صدای زیری استادیم و من بازوی لیزا را کشیدم و او را پشتم نگه داشتم.

خودش بود، همان مردی که آن طرف خیابان دیده بودم، از ما بزرگتر بود،احتمالا بیست سال یا بیشتر سن داشت، و به همان بلندی ای بود که تصور کرده بودم، شاید یک و هشتاد یا شاید هم دو متر قد داشت.

تحت این شرایط متفاوت ( شرایطی که او حتی مانع فرار نا امیدانه ما نمی شد ) فکر می کردم خیلی زیبا بود.

موهای قهوه ایش روی شانه ریخته بود، موهای دم اسبی کوتاهش را عقب زده ، چشمان قهوه ای تیره. یک پالتوی بلند قهوه ای ( یک رب دوشامبر فکر کنم).

اما زیباییش در حال حاضر بی مربوط بود.او فقط مانعی بود که بین من و لیزا و ماشین و آزادیمان قرار داشت.قدم های پشت سرمان آرام بود، می دانستم تعقیب کننده هایمان ما را گیر انداخته بودند.

اطرافم جنب و جوش بیشتری کشف کردم، آدم های یشتری نزدیک می شدند. خدایا. آن ها دو جین نگهبان برای برگرداندن ما فرستاده بودند.نمی توانستم باور کنم.ملکه خودش با این همه نگهبان سفر نمی کرد.

ترسیده بودم و اوضاع کاملا در اختیارم نبود، از روی غریزه عمل می کردم.به لیزا فشار آوردم و او را پشت سرم، به دور از مردی که به نظر رهبرشان می آمد، نگه داشتم.

با خشم گفتم: " تنهاش بذار، بهش دست نزن . "

حالت صورتش قابل فهم نبود،اما دستانش را از جایی که باید می بود دور نگه داشته بود، حرکاتش آرام بود، گویی من حیوان هاری بودم و او می خواست به من مسکن تزریق کند.

" دست نمی زنم ... "
یک قدم به جلو برداشت.خیلی نزدیک.
به او حمله کردم، مانند حرکت حمله به مهاجم که دو سال استفاده نکرده بودم،نه از وقتی که من و لیزا دائما فرار می کردیم.
حرکت احمقانه ای بود،یک عمب دیگر از روی ترس و غریزه. و الته نا امیدانه.نگهبان ماهری بود. مثل من یک مبتدی که هنوز تمریناتش را تمام نکرده است، نبود. او همچنین ضعیف و یا رو به مردن هم نبود.
مرد سریعی بود.فراموش کرده بودم نگهبانان چقدر سریع می توانند باشند، چه طور حرکت می کنند و مانند مار کبری نیش می زنند.
من را با سرعت پس زد و با دست محکم به من کوبید و به عقب پرتابم کرد.فکر نمی کردم قصد داشته باشد من را به این محکمی بزند ( فکر می کردم شاید فقط من را عقب بزند. ) اما نداشتن هماهنگی باعث می شد حرکاتم جواب ندهد.قادر نبودم پاهایم را نگه دارم و روی پیاده رو افتاده بودم.دردم گرفت.زیاد.
تنها این نبود.
بلافاصله بعد از اینکه مرا زمین زد،بالای سرم رسید و بازویم را گرفت، مرا بلند کرد.وقتی خودم را جمع و جور کردم فهمیدم به من زل زده ( یا دقیق تر بگویم ، به گردنم خیره شده بود ) ، هنوز سر در گم بودم و فورا نفهمیده بودم چه شده.
دست آزادم را به آرامی به سمت گردنم بالا آوردم و زخمی را که قبلا لیزا به وجود آورده بود لمس کوتاهی کردم.
وقتی انگشتانم را عقب کشیدم ، خون لیز تیره ای را روی پوستم دیدم.با شرمندگی سرم را تکان دادم تا موهایم را اطراف صورتم بریزد.موهایم ضخیم و بلند بود و کانلا گردنم را پوشاند، دقیقا به همین خاطر آن ها را کوتاه نکرده بودم.
چشمان تیره اش بر روی جای گزشی که حالا پوشیده شده بود مدتی درنگ کرد و سپس به چشمان من نگاه کرد.
من از نگاه مبارزه خواهانه اش دوری کردم و خودم را به عقب هل دادم.اجازه داد بروم. در حالی که با سرگیجه ی تهوع آور مبارزه می کردم دوباره جلوی لیزا برگشتم، خودم را آماده حمله دیگری کردم.ناگهان دست لیزا بازویم را گرفت.
به سرعت گفت : " رز، نکن. "
کلماتش اول رویم هیچ تاثیری نگذاشت، اما تفکرات آرامش رفته رفته در ذهنم نشست، از پیمان می گذشت و به سمتم می آمد.
دقیقا وسوسه نبود ( روی من وسوسه انجام نمی داد ) اما موثر بود، همانطور که حقیقت ناامیدانه و دور از ذهن ِ برتر و بهتر بودن ما موثر بود.می دانستم جر و بحث بی فایده است، تنش و عصبانیت بدنم را ترک کرد و شکست را قبول کردم.
مرد تسلیم شدنم را احساس کرد و جلو آمد، توجهش به لیزا جلب شد.صورتش آرام بودو او مقابل لیزا تعظیم کرد و سعی داشت با نگاه مودبانه ای این کا را انجام دهد، باز هم از فهمیدن قدش متعجب شدم.
او گفت: " اسم من دیمیتری بلیکوف ِ . "
می توانستم ته لهجه ی روسی را در صدایش حس کنم.
" اومدم شما رو به آکادمی سنت ولادیمیر برگردونم،پرنسس. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل دوم

با وجود تنفری که داشتم باید اعتراف می کردم دیمیتری بلی- نمی دونم چی چی نسبتا زرنگ بود.

بعد از اینکه ما را به زور به فرودگاه بردند و سوار جت شخصی آکادمی کردند، نگاهی به هر دوی ما انداخت و دستور داد جدایمان کنند.

به نگهبانی که مرا تا انتهای هواپیما همراهی می کرد هشدار داد : " نذارین با هم دیگه صحبت کنن.پنج دقیقه با هم باشن یه نقشه ی فرار می کشن. "

چشم غره ای به او رفتم و پایین ردیف صندلی ها نشستم. مهم نبود که در حقیقت داشتیم نقشه ی فرار می کشیدیم.

این طور به نظر می رسید اوضاع برای قهرمان های ما ( یا بهتره بگم خانم قهرمان های ما ) خوب نبود.

به محض اینکه هواپیما بلند شد شانس برنده شدن در نقشه ی فرارمان نصف شد.حتی اگر معجزه ای پیش می آمد و تمام ده نگهبان را هم از سر راه بر می داشتم هنوز برای خارج شدن از هواپیما مشکل داشتیم.

تصورش را می کردم آن ها جایی در هواپیما تعدادی چتر نجات داشته باشند، اما به فرض محال اگر یکی از آن ها را به دست می آوردم و درست از آن استفاده می کردم، باز هم مساله ی زنده ماندنمان مطرح بود، ممکن بود وسط رشته کوه های راکی ( رشته کوهی که از جنوب ایالت متحده تا کانادا و آلاسکا ادامه دارد، امکان زنده ماندن در این رشته کوه ها بودن آب و غذا و مهارت بالا امکان ناپذیر است " مترجم " ) فرو بیاییم.

نه ... تا وقتی در مونتانا ( ایالت مونتانا، واقع در شمال ایالات متحده ) فرود نمی آمدیم امکان خارج شدن از هواپیما وجود نداشت.

مجبور بودم به چیز دیگری فکر کنم،چیزی که پشت سر گذاشتن محافظت های جادویی آکادمی و تعداد ده برابر بیشتر نگهبانان را در بر بگیرد. آره، مشکلی نبود!

با وجود آنکه لیزا جلوی هواپیما همراه با مرد روسی نسشته بود ترسش به سمتم بر می گشت و مانند چکش درون سرم ضربه می زد.

دلواپسی ام برای او درون خشمم حل می شد.

آن ها نمی توانستند او را آن جا برگردانند، نه به آن مکان.حتی اگر هم بالفرض دیمیتری می توانست چیزی را که من حس می کنم حس کند و چیزی را که من می دانم بداند میلی به دانستن نداشت.احتمالا نه، او اهمیتی نمی داد.

لحظه ای احساسات لیزا خیلی قوی تر شدند و من احساسات ناشناخته ی نشستن روی صندلی اش را داشتم ( حتی رفتن در زیر پوستش ) .

گاهی اینطوری می شد، و او در این مواقع بدون هیچ اخطاری مرا درست به درون ذهنش هل می داد.دیمیتری ِ قد بلند کنارم نشسته بود و من با دستم ( در واقع دست لیزا ) قوطی آبی را چنگ زده بودم.

او به جلو خم شد تا چیزی را بردارد و شش نماد کوچک ِ خالکوبی شده پشت ِ گردنش آشکار شد.

علامت های مولینجا.آن ها شبیه دو خط صاعقه تی ِ خراشیده بودند که مانند حرف X از روی هم رد می شدند.هر کدام برای کشتن یک استریگوی ثبت شده بود.بالای آن ها خطوط پیچیده ی درهمی بود. مانند یک مار، که او را به عنوان یک نگهبان معرفی می کرد. نماد پیمان.

چشمانم را بر هم زدم و در کشمکشی علیه لیزا با صورت در هم کشیده ای به درون ذهن خود بازگشتم.

از زمان هایی که اینطوری می شد متنفر بودم.فهمیدن احساسات لیزا یک چیز بود ، اما لغزیدن داخل وجود او چیز دیگری بود که هر دو از آن بیزار بودیم.او این را به عنوان تجاوز به خلوت شخصی اش قلمداد می کرد، بنابراین زمانی که اتفاق می افتاد به او چیزی نمی گفتم. هیچ کدام از ما نمی توانستیم کنترلش کنیم.

این یکی دیگر از تاثیرات پیمان بود، پیمانی که هیچ کدام به طور کامل درکش نمی کردیم.افسانه های زیادی راجع به ارتباط روحی میان نگهبان ها و موروی هایشان وجود داشت اما داستان ها هیچ وقت چیزی مثل این را ذکر نکرده بودند.ما در بهترین شرایط می توانستیم ناشیانه از طریق آن عبور کنیم.

آخرای ِ پرواز، دیمیتری به سمت جایی که من نشسته بودم آمد و جایش را با نگهبان کناری ام عوض کرد.

به گوشه ای چرخیدم و به بیرون ِ پنجره ی ِ هواپیما زل زدم. لحظاتی در سکوت گذشت. بالاخره او کفت : " واقعا می خواستی با همه ی ما بجنگی ؟ "

جواب ندادم.

" اون کار ... محافظت از اون، یه جورایی ... خیلی شجاعانه بود. " مکث کرد. " احمقانه بود، اما هنوزم شجاعانه ست. چرا اصلا سعی می کردی این کارو بکنی؟ "

نگاهی به او انداختم، موهایم را عقب زده بودم بنابراین می توانستم همسطح او درون چشمانش نگاه کنم. " به خاطر اینکه من نگهبانشم . " به سمت پنجره برگشتم.

بعد از سکوت دیگری بلند شد و به جلوی جت برگشت.

وقتی فرود آمدیم، من و لیزا چاره نداشتیم به جز اینکه به آن ها اجازه بدهیم ما را با ماشین تا آکادمی برسانند.

ماشین، جلوی در ورودی نگه داشت و رانندگان ما شروع به صحبت با مامورانی کردند که در حال بررسی استریگوی بودن یا نبودن ما بودند تا در صورت لازم حمله ی سریع و کشنده ای انجام دهند.

بعد از یک دقیقه آن ها اجازه ی عبور از میان محافظان و رسیدن به آکادمی را دادند. حوالی غروب بود ( شروع روز خون آشامان ) و حیاط آکادمی در سایه ها پوشیده می شد.

مانند همیشه به نطر می رسید ، گسترده و قدیمی ( در اینجا ساختمان قدیمی و بلندی مانند کلیساهای بین قرون 15 و 16 منظور است ).موروی ها بسیار سنتی بودند،در مورد آن ها هیچ چیز تغییر نمی کرد.

این مدرسه به قدمت مدرسه ی قبلی در اروپا نبود اما به همان شیوه ساخته شده بود.ساختمان ها پیچیده و تو در تو بودند،درست مانند معماری کلیسا با برج و باروهای بلند و مجسمه های سنگی.

باغچه های کوچک و درگاه هایی که اینجا و آنجا دیده می شدند،با دروازه های آهنی مزین احاطه شده بودند.بعد از زندگی در محوطه ی دانشکده ،حالا سپاسگذار بودم که اینجا بیشتر دانشگاه بود تا یک دبیرستان معمولی.

ما در محوطه ی دوم بودیم که به دانشکده هایی در بالا و پایینش تقسیم می شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هر کدام اطراف محوطه ی چهار ضلعی ِ باز بزرگی ساخته شده بودند که با راه های سنگ فرش شده و درختان عظیم کهنی آراسته بودند.

در حال رفتن به سمت محوطه ی چهار ضلعی دانشکده ی بالایی بودیم که ساختمان های علمی در یک طرف و خوابگاه دمپایرها و ورزشگاه سرپوشیده به طور همزمان در طرف دیگرش قرار داشت.

خوابگاه موروی ها در انتها بود و روبرویش ساختمان های اجرایی و مدیریتی که به ساختمان های پایینی خدمات رسانی می کردند، جای گرفته بود.دانشجویان ترم پایینی در محوطه ی غربی زندگی می کردند.

اطراف همه ی محوطه ها فضا بود، فضا، فضا و فضای بیشتر.بعد از این همه، ما در مونتانا بودیم، کیلومترها دورتر از هر شهری.هوا درون شش هایم سرد بود و بوی درخت کاج و رطوبت می داد.جنگل های انبوه اطراف آکادمی را فرا گرفته بود، و در طول روز می شد کوه های سر به فلک کشیده ی دور دست را دید.

همانطور که به قسمت اصلی دانشکده بالایی وارد می شدیم، من از نگهبانم جدا شدم و به سمت دیمیتری دویدم.

" هی ، رفیق. "

او به راهش ادامه داد و به من نگاه نکرد. " الان می خوای صحبت کنی؟ "

" داری ما رو می بری پیش کایرُوا ؟ "

او تصحیح کرد: " خانم ِ مدیر کایرُوا "

در سمت دیگرش لیزا نگاهی به من انداخت که می گفت دوباره شروع نکن.

" خب خانم مدیر، حالا هر چی. اون هنوز یه مذهبی ِ پیر ِ خرفت ِ ... "

ادامه ی کلماتم هنگامی که نگهبانان ما را میان مجموعه ای از درها به سمت تالار غذاخوری می بوردند قطع شد.


آهی کشیدم.چرا این ها اینقدر ظالم بودند؟ این همه راه برای رفتن به دفتر کایرُوا وجود داشت و آنها ما را دقیقا از وسط تالار غذاخوری می بردند.و الان وقت صبحانه ( با توجه به اینکه روز خون آشامان در واقع از شب شروع می شد بدیهی است که الان وقت صبحانه بود نه شام. ) بود.

نگهبانان نوآموز ( دمپایرهایی مثل من ) و موری ها با هم نشسته بودند، می خوردند و معاشرت می کردند، چهره هایشان با وراجی هایی که راجع به آکادمی می کردند گل انداخته بود.

به محض اینکه وارد شدیم صدای بلند وز وز به سرعت خاموش شد، انگار که یک نفر کانال تلویزیون را عوض کرده باشد.صدها جفت چشم به سمت ما چرخیدند.

نگاه خیره ی هم کلاسی هایم را با پوزخند زور زور کانه ای پاسخ دادم، گویی هیچ چیزی تغییر نکرده بود،

نخیر، فایده نداشت.

کامیل کُنتا همچنان خیره بود و مثل همان عوضی خشک و رسمی ِ قبلی که به یاد دارم نگاه می کرد، هنوز هم رهبر فضول ِ دار و دسته ی موروی های ِ شاهانه بود.کنارش دختر عموی بی دست و پای لیزا، ناتالی، با چشمان گشادش نشسته بود و ما را تماشا می کرد، به همان معصومیت و خامی قبل.

و در آن سمت تالار ... خب ، جالب بود.

آرون بیچاره، کسی که شکی نبود با رفتن لیزا قلبش شکسته آنجا بود.او مثل همیشه ( شاید حالا حتی بیشتر هم شده باشد ) نگاه گیرایش که کاملا مکمل نگاه لیزا بود، را داشت. چشمانش تک تک حرکات لیزا را دنبال می کرد. اما ... آری . مشخصا به او نگاه نمی کرد. غمگین بود، واقعا غمگین بود، به این خاطر که لیزا هرگز کاملا با او پیوند نخورده بود.فکر کنم لیزا با او راحت بیرون می رفت چون به نظر این چیزی بود که انتظار می رفت انجام دهد، همین.

اما چیز عجیبتری که فهمیدم این بود که ظاهرا آرون راهی پیدا کرده بود تا بدون لیزا وقتش را بگذراند.

کنار او دختر مورویی تقریبا یازده ساله که در حقیقت بزرگتر معلوم می شد دستش را گرفته بود. ظاهرا از زمان غیاب ما با بچه ترها حال می کرد.آن دختر با گونه های فربه و حلقه ی ِ موهای بلوند، شبیه عروسک های چینی ( چینی کستنی منظوره،مثل بشقاب چینی ) بود.

عروسکی خشمگین و شیطانی. او دست آرون را محکم چنگ زده و نگاهی به لیزا انداخته بود که انگار تنفری سوزان با خود داشت، تنفری که مرا در جا خشک می کرد.این دیگر چه کوفتی بود؟

او را نمی شناختم.حدس زدم، شاید یک دوست دخر حسود.اگر دوست پسر من هم کسی را این مدلی نگاه می کرد دلخور می شدم.

خوشبختانه پیاده روی شرم آور ما به پایان رسید، اگر چه جای جدیدی که رفتیم ( دفتر مدیر کایروا ) چیزی را بهتر نکرد.عفریته ی پیر درست همانطوری که به یاد دارم نگاه می کرد.دماغی نوک تیز و موهایی خاکستری داشت.

قد بلند و لاغر اندام، مانند بیشتر موروی ها ، و همیشه مرا یاد کرکس می انداخت.به خوبی او را می شناختم زیرا زمان زیادی در دفترش گذرانده بودم.

بیشتر همراهانمان زمانی که من و لیزا نشستیم اتاق را ترک کردند و من یکم کمتر احساس زندانی بودن داشتم.

فقط آلبرتا ، سرگروه نگهبانان آکادمی، و دیمیتری ماندند.در امتداد دیوار جای گرفته و به نظر آرام و فروتن می آمدند، همانطوری که وظیفه شان ایجاب می کرد.

چشمان کایروا روی ما ثابت شد و دهانش را باز کرد تا بگوید شکی نیست که این جلسه یک فاحشه ی بالغ دارد.صدایی عمیق و ملایم او را متوقف کرد.

" وازی لیزا "

از فهمیدن اینکه شخص دیگری هم درون اتاق بود یکه خوردم.توجهی نکرده بودم چون حواسم به نگهبانان پرت شد.

با تلاش زیادی ویکتور داشکوف، از روی صندلی ِ گوشه ی اتاق بلند شد.لیزا از جا پرید و به سمت او دوید، دستانش را به دور بدن سست او حلقه کرد.

زمزمه کرد : " عمو ".

حلقه دستانش را تنگ تر کرد و نزدیک بود به گریه بیافتد.

ویکتور با لبخند کوچکی او را آرام به عقب برگرداند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت دوم


" نمی دانی چقدر خوشحالم که سالم می بینمت وازی لیزا. " به سمت من نگاه کرد . " و همچنین تو، رز. "

سر تکان دادم و سعی کردم شوکم را از دیدنش پنهان کنم.وقتی ما از آکادمی رفتیم او مریض بود.، اما این ... این وحشتناک بود.

او پدر ناتالی بود،تنها چهل سال یا کمی بیشتر سن داشت، اما دو برابر پیر تر به نظر می رسید.رنگ پریده ، پژمرده .دست های لرزان.

قلبم با نگاه به او می شکست.با وجود تمام مردم بیماری که در دنیا وجود داشتند منصفانه نبود که او چنین مرضی بگیرد، مرضی که داشت او را در جوانی می کشت و نهایتا از شاه شدن محرومش می کرد.

اگچه او حقیقتا عمویش نبود ( موروی ها از روابط فامیلیشان خیلی کم استفاده می کنند، مخصوصا که از نوع شاهانه باشد. ) ویکتور دوست صمیمی خانواده ی لیزا بود و بعد از اینکه آن ها مردند آمد تا به لیزا کمک کند.او را دوست داشتم، تنها کسی بود که اینجا از دیدنش خوشحال بودم.

کایروا چند لحظه ی دیگر هم به آنها فرصت داد و سپس به صورتی خشک و رسمی لیزا را فراخواند تا بر روی صندلی بنشیند.

زمان سخنرانی بود.

این یکی از ... یکی از صفت های خوب کایروا بود، که وقتی چیزی می گفت بر آن تسلط داشت.حاضر بودم قسم بخورم این تنها دلیلی بود که او به قسمت مدیریتی مدرسه آورده شده، زیرا هنوز نشانه هایی از او می دیدم که در واقع شبیه بچه ها بود.

پرخاش کردن عموما اصل موضوع سخنرانی را تشکیل می داد، رفتاری خودخواهانه و بی مسئولیت ... آه.

خودم را در شرایطی می دیدم که در حال صفحه چینی و توضیح دلایلی منطقی در مورد فرار از پنجره ی دفترش بودم.

زمانی که سخنرانی دراز و آتشین به سمت من گرفته شد ... خب، زمانی بود که اشتباهاتم را درک می کردم.

" شما دوشیزه هاتاوی، مقدس ترین پیمان در میان گونه ی ما رو شکوندید: پیمان ِ نگهبانی که موظف به محافظت از موروی هست.اون یه اعتماد بزرگ محسوب می شه ، اعتمادی که تو با دور کردن ِ خود صرانه ی پرنسس از اینجا زیر پا گذاشتی.استریگوی ها عاشق این هستن که دراگومیرها رو تموم کنن؛ممکن بود براشون این کار رو راحت تر کنی. "

لیزا قبل از اینکه من حرفی بزنم صحبت کرد، صدا و صورتش آرام بود، برخلاف احساس نا آرامی که داشت. " رز منو ندزدید، خودم می خواستم برم.اونو سرزنش نکنین. "

خانم کایروا صدا نا خوشایندی برای هر دویمان در آورد و در دفتر قدم برداشت، دستانش پشت کمر باریکش جمع شده بود.

" دوشیزه دراگومیر ، حتی اگر شما نقشه ی فرار رو کشیده باشید هنوز هم این مسئولیت اونه که تضمین کنه شما این کار رو انجام نمی دید و جلوی فرارتون رو بگیره. اگه او وظطفه اش رو انجام داده بود یه نفر رو مطلع می کرد. اگه اون وظیفه اش رو انجام داده بود شما رو ایمن نگه می داشت. "

پرخاش کردم.

از روی صندلی ام پریدم، فریاد زدم: " من وظیفه ام رو انجام دادم. "

دیمیتری و آلبرتا هر دو جلو آمدند اما چون به کسی آسیب نزدم تنهایم گذاشتند.البته هنوز به کسی آسیب نزده بودم.

" من اونو ایمن نگه داشتم، اونو زمانی که هیچ کدوم از شماها ... " دور تا دور اتاق را با انگشتم نشان دادم. " ... نمی تونستید ، سالم نگهش داشتم.کاری رو کردم که باید می کردم.هر چند شما نمی فهمید. "

از طریق پیمان احساس کردم که لیزل سعی داشت برایم پیام آرام کننده ای بفرستد، دوباره می خواست تاکید کند که نگذارم خشم مرا خراب کند.اما خیلی دیر شده بود.

کایروا شروع کرد، صورتش متمرکز نبود. " دوشیزه هاتاوی، منو ببخشید اگر در دیدن استدلال اینکه چطوری اونو از محافظت شدید فراری دادید کوتاهی کردم، محیط جادویی امنی که از اون محافظت می کرد. مگر اینکه چیزی باشد که شما بهمون نمی گید؟ "

لبانم را گاز گرفتم.
" معلومه.خیلی خب، پس.از نظر من، تنها دلیلی که برای شما باقی مونده بود ... البته قضیه ی داستان مانندتون به کنار، شکی درش نیست ... اینه که نتیجه ی کار وحشتناکتون روانکار می کنید، ناپدید شدنتون تنها یه شیرین کاری نابود کننده بود. "

" نه، این ... "

" و این فقط تصمیم گیری من رو آسون تر می کنه.پرنسس، به عنوان یه موروی، باید برای امنیتش اینجا در آکادمی باقی بمونه، اما همچین شرایطی رو در قبال شما نداریم.به زودی به یه جای دور فرستاده می شید. "

تظاهر کردن تمام شد. " من ... چی؟ "

لیزا کنارم ایستاد: " نمی تونید همچین کاری بکنید! اون نگهبان ِ منه. "

" ایشون یه همچین چیزی نیستید، نه از وقتی که حتی تمرینات نگهبانی رو تکمیل نکردند.اون یه تازه کاره. "

" اما والدین من ... "

" می دونم والدین شما چی می خواستند، خداوند روحشون رو در آرامش قرار بده، اما دوشیزه هاتاوی دیگه مفید نیستند.ایشون سزاوار نگهبان بودن رو ندارند و از اینجا خواهند رفت. "
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
به کایروا خیره شدم، نمی توانستم چیزی رو که می شنیدم باور کنم." می خواهید کجا منو بفرستید؟ پیش مامانم تو نِپال؟ اصلا اون خبردار می شه من اخراج شدم؟ یا شاید می خواید منو بفرستید پیش پدرم؟ "

چشمانش به خاطر نیش و کناییه ی جمله ی آخرم باریک شدند. وقتی دوباره شروع به صحبت کردم صدایم خیلی بی روح بود، به طوری که خودم هم صدایم را نشناختم.

" یا شایدم می خواید منو بفرستید یه جا تا تبدیل به ف.ا.ح.ش.ه بشم.باشه، این کارو بکنید، من هم تا شب نشده می رم. "

او دندان هایش به هم فشرد: " دوشیزه هاتاوی ،دیگه دارید چرت و پرت می گید. "

" اونا یه پیمان دارند. "

صدای دیمیتری بود،صدای لهجه داری که تنش سنگین موجود را از بین برد، همه ی ما به سوی او چرخیدیم.فکر کنم کایروا فراموش کرده بود که او آنجاست اما من نه.

وجود او بسیار قوی تر از اینکه بود که نادیده گرفته شود.او همچنان کنار دیوار ایستاده بود و در پالتوی خنده دار بلندش شبیه ِ کابوی ها به نظر می رسید.به من نگاه کرد، نه به لیزا، چشمان تیره اش مستقیم به من خیره شده بود.

" رز می فهمه وازی لیزا چه احساسی داره، مگه نه؟ "

از درکی که کایروا هنگام نگاه بین ما و دیمیتری کرد خوشحال شدم." نه ... این امکان نداره.قرن هاست که این اتفاق نیافتاده. "

دیمیتری گفت: " تابلو بود! با اولین نگاهی که بهشون انداختم، فهمیدم. "

نه لیزا و نه من پاسخی ندادیم.چشمانم را از او برگرداندم.

ویکتور از گوشه ی اتاق زمزمه کرد: " این به هدیه ست. یه چیز فوق العاده و شگفت انگیز. "

دیمیتری اضافه کرد: " همیشه بهترین نگهبانان اینو داشتند، تو قصه ها. "

کایروا با خشونت چرخید.پرخاش کرد: " قصه های قرن ها پیش.مطمئنا منظورتون این نیست که بذارم اون بعد همه ی کارایی که انجام داده تو آکادمی بمونه. "

دیمیتری گفت : " شاید اون سرکش و گستاخ باشه، اما اگر استعدادشو داشته باشه... "

حرفش را قطع کردم: " سرکش و گستاخ؟ تو کی هستی؟ یه خارجی؟ "

کایروا گفت: " بلیکوف از الان نگهبان پرنسس هستند، نگهبان تایید شده ی ایشون . "

" شما یه کارگر بی ارزش رو برای محافظت از لیزا انتخاب کردید؟ "

این کاملا برایم دارای مفهوم بود (مخصوصا از زمانی که بیشار موروی ها و نگهبانانشان از رومانی و روسیه بودند ) اما این توضیح در زمان حال به نظر زیرکانه تر می آمد.شاید من در آمریکا بزرگ شده بودم اما والدینم از بیگانه بودند. مادر دمپایر من اسکاتلندی بود ( مو قرمز، با لهجه مسخره ) و باید بگویم پدر موروی ام ترکیه ای بود.
نتیجه ی این ترکیب ژن به من پوستی شبیه قسمت داخلی بادام داده بود.چیزی که دوست داشتم فکر کنم ویژگی های یک پرنسس بی سرپرسیت نیمه بیگانه است و چیزهای دیگری مثل چشمان ِ درشت ِ سیاه و موهای ِ قهوه ای فوق پر رنگ که معمولا مشکی دیده می شد.موهای قرمز مادرم را به ارث نبرده بودم اما چیزهای دیگری ... آری.

کایروا از شدت خشم دستانش را بالا آورده بود. " می بینید؟ کاملا ناهنجاری رفتاری داره! پیمان های روحی و تمام استعداد های نیرومند توی ِ دنیا نمی تونن همچین چیزی بسازند.یه نگهبان بی ادب بهتره که اصلا نگهبان نباشه. "

دیمیتری گفت: " پس بهش ادب یاد بدید.کلاس ها رو از الان شروع کنید.برش گردونید داخل و تمریناتش رو دوباره شروع کنید. "

" امکان نداره، اون همین الانشم از بقیه ی هم سن و سالهاش عقبه. "

بحث کردم. " نه نیستم. " هیچ کس به حرفم گوش نداد.

دیمیتری گفت: " بهش یه ترم فوق العاده بدید. "

بحث ادامه پیدا کرد تا زمانی که همه ی ما مشغول تماشای تبادل بحث بودیم، مانند بازی پینگ پنگ.

غرورم هنوز هم از حرفی که دیمیتری به سادگی به ما گفته بود و به ما کلک زد ، جریحه دار بود اما این هم به ذهنم خطور کرد که او من را اینجا با نگه داشته بود.بهتر بود بگویم اینجا بدون لیزا جهنم دره ای می شد. از میان روحیمان می توانستم روزنه ی امید او را حس کنم.

کایروا نفرین کرد. " کی می خواد باهاش تمرین فوق العاده داشته باشه؟ تو؟ "

بحث کردن دیمیتری ناگهان متوقف شد. " خب، این چیزی نبود که من ... "

کایروا با رضایت بازوهایش را در هم پیچید. " بله، همون چیزی که فکرشو می کردم. "

دیمیتری به وضوح با شکستی که خورده بود ابروهایش را در هم کشید.چشمانش بین منو لیزا مدام رد و بدل می شد و من متعجب بودم که او چه می دید.دو دختر نگون بخت، که با چشمان درشت ترحم برانگیز که به او نگاه می کنند؟ یا دو فراری که از مدرسه ی فوق امنیتی سنت ولادیمیر فرار کرده و نیمی از میراث لیزا را دزدیده بودند؟

او سرانجام گفت: " بله، من می تونم مربی رز باشم.بین ترم های معمولیش بهش ترم های اضافی می کنم. "

کایروا با خشم پاسخ داد: " که چی بشه؟ از تنبیه تبرئه بشه؟ "

دیمیتری جواب داد: " یه راه دیگه برای تنبیه کردنش پیدا کن، تعدا نگهبان ها الانشم کم شده، و ریسک خیلی بالاییه که یکی دیگه رو هم از دست بدیم.مخصوصا یه دختر رو. "

کلمات ناگفته اش من را لرزاند و یاد جمله ای که راجع به ف.ا.ح.ش.ه گفته بودم انداخت.دخترهای ِ دمپایر ِ کمی اکنون به نگهبانتبدیل می شدند.

ویکتور ناگهان از گوشه اتاق شروع به صحبت کرد. " من با نگهبان بلیکوف موافقم. فرستادن رز به یه جای دیگه هدر دادن استعدادشه. "

خانم کایروا از پنجره اش به بیرون خیره شد.آن سوی پنجره کاملا تاریک بود.با برنامه شبانه ی آکادمی، بعد از ظهرها و صبح ها نقاط شروع و پایان ِ تدریس بودند.کایروا و بقیه، پنجره ها را هاشور می زدند تا از ورود نور اضافی جلوگیری کنند.

هنگامی که او برگشت لیزا در چشمانش نگاه کرد و گفت: " خواهش می کنم خانم کایروا، اجازه بدید رز بمونه. "

او لیزا، اندیشیدم، مراقب باش.وسوسه کردن ِ یک موروی دیگر خیلی خطرناک بود، مخصوصا جلوی کس دیگری.اما لیزا فقط یک کوچولو این کار را کرد هر چند ما به همه ی کمکی که می شد نیاز داشتیم.خوشبختانه هیچ کس نفهمید چه اتفاقی افتاده است.

نمی دانستم وسوسه چیزی را عوض می کرد یا نه.سرانجام کایروا آهی کشید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
" اگر دوشیزه هاتاوی بمونند باید یه چیزایی رو رعایت کنند. " به سمت من برگشت. " نام نویسی مجدد شما در سنت ولادمیر لازمه ی اینه که آزمایش بشید.اگر فقط یه بار دست از پا خطا کنید اخراج می شید.

به همه ی کلاس ها و تمرین هایی که برای مبتدیان ِ سن ِ شما واجبه توجه می کنید.در تمام وقت های باقی مانده ای که دارید با نگهبان بلیکوف تمرین می کنید، قبل و بعد از کلاس ها.علاوه بر این از تمام فعالیت های اجتماعی محرومید به جز غذا خوردن در تالار و در خوابگاهتون باقی می مونید.هر کدوم از این ها با نافرمانی پاسخ داده بشند، شما فرستاده می شید ... به یه جای دور. "

خنده ی بلندی کردم . " محروم از تمام فعالیت های اجتماعی؟ سعی می کنید ما رو از هم جدا کنید؟ " نگاهی به سمت لیزا انداختم. " می ترسید ما دوباره فرار کنیم؟ "

" احتیاط می کنم.زمانی که مطمئن شدم قوانین رو فرا گرفتید دیگه برای نقض قوانین آکادمی مجازات نمی شید.و فکر کنم تا اون زمان راه زیادی دارید. "

لبان نازکش آن قدر فشرده شدند که فقط یک خط باریک معلوم بود. " به شما معامله ی خیلی سخاوتمندانه ای پیشنهاد شده.توصیه می کنم به رفتارتون اجازه ندید اونو در خطر بندازه. "

می خواستم بگم این اصلا سخاوتمندانه نیست که نگاه خیره ی دیمیتری را دریافت کردم.خیلی سخت بود منظورش را یفهمم.شاید سعی می کرد بوید به من اعتماد دارد.شاید هم می خواست بگوید احمق هستم اگر با کایروا بحث کنم.نمی دانم.

نگاهم را از او گرفتم و برای اولین بار پس از ورودم به زمین نگاه کردم.

از لیزا که کنارم بود و مرا از میان پیمان، تشویق آتشینی می کرد آگاه بودم.بعد از مدتی زیادی نفسم را بیرون دادم و به خانم مدیر خیره شدم.

" باشه قبول می کنم. "
فصل سوم

فرستادن ما به کلاس، آن هم بعد از جلسه ای که داشتیم به نظر خیلی بی رحمانه می رسید، اما این دقیقا همان کاری بود که کایروا کرد.

لیزا به جای دیگری راهنمایی شد و من رفتنش را تماشا کردم،سپاسگذار از اینکه پیمان اجازه ی خواندن تب احساساتش را به من می داد.

آن ها در حقیقت اول من را پیش مشاور ِ راهنما فرستادند.او یک موروی پیر بود، یکی از کسانی که قبل از رفتنم می شناختم.صادقانه نمی توانستم باور کنم او همچنان آنجاست، خیلی پیر بود، او تا الان باید بازنشسته می شد یا می مرد.

کل جلسه تنها پنج دقیقه وقت برد و او هیچ چیز در مورد برگشتن من نگفت، به جای آن چندین سؤال راجع به اینکه چه کلاس هایی در شیکاگو و پورتلند گذرانده بودم، پرسید.آن ها را پرونده ی قبلی ام مقایسه کرد و شتابان با خط خرچنگ غورباغه اش برنامه ی جدیدی نوشت .آن را با ترش رویی گرفتم و به سمت اولین کلاسم راهی شدم.

ساعت اول : تکنیک های نبرد پیشرفته

ساعت دوم : نظریه ی نگهبان ِ شخصی و محافظت شخصی 3

ساعت سوم: تمرین جسمانی و ورزیدگی

ساعت چهارم : هنرهای زبان ( نو آموزان )


_ ناهار _



ساعت پنجم : رفتارحیوانات و جانور شناسی


ساعت ششم : پیش نیاز ریاضی پیش رفته


ساعت هفتم : فرهنگ موروی 4


ساعت هشتم : هنر اسلاوی


آخخخ.یادم رفته بود روزهای آکادمی چقدر طولانی است.موروی ها ومبتدی ها در نیمه ی اول روز کلاس های جدایی می رفتند، و این بدین معنا بود که بعد از ناهار لیزا را می دیدم، تازه اگر بعد از ظهر کلاسی با هم می داشتیم.

بیشتر آن ها کلاس های سال آخر بودند،بنابراین احساس می کردم زیاد عقب مانده ام.کلاس هنر اسلاوی ( شاخه ای از زبان های هند و اروپایی اسلاوی می گویند و شامل زبان هایی مثل روسیه ای، اسلواکی، لهستانی و دیگر زبان های اروپای شرقی است. ) برای من دردسر ساز بود، مانند کاندیدای انتخاباتی ای شده بودم که کسی به او رأی نمی داد،پس احتمالا برای لیزا هم دردسز ساز بود.

دیمیتری و آلبرتا مرا تا سالن ورزش ِ نگهبانان مشایعت کردند، هیچ کدام به وجود من اعتنایی نداشتند.

همانطور که پشت سرشان راه می رفتم ،موهای آلبرتا را دیدم که پری مانند کوتاه شده بود و نماد پیمان و علامت های مولینجا را نمایان می کرد.بسیاری از نگهبانان مونث همین کار را می کردند.

در حال حاضر این برای من زیاد مهم نبود زیرا گرئنم هنوز هیچ نوع خالکوبی نداشت، در ضمن من هیچ وقت نمی خواستم موهایم را کوتاه کنم.

او و دیمیتری چیزی نمی گفتند و طوری قدم می زدند انگار امروز هم مانند هر روز دیگر بود اما وقتی رسیدیم عکس العمل هم کلاسی هایم می گفت که امروز مثل همیشه نیست.

هنگامی که وارد شدیم آن ها صف بندی بودند و درست مثل زمان صبحانه در تالار ناهار خوری تمامی چشم ها به من افتاد.انگار من یک شهاب سنگ یا یک هیولای سیرک بودم.

بسیار خب. اگر قرار بود مدتی اینجا گیر بیافتم پس نباید بیش تر از این از آن ها می ترسیدم.قبلا من و لیزا به این مدرسه احترام می گذاشتیم و الان وقتش بود تا دوباره آن را به همه یادآوری کنیم.

به دنبال چهره ای آشنا، تمام چهره های نوآموزان خیره ای که دهانشان باز مانده بود را بررسی کردم.یکی از آن ها را شناختم و به سختی توانستم جلوی پوزخندم را بگیرم.

" هی مِیسون، دهنت آب نیافته، اگر داری منو لخت تصور می کنی بهتره یه وقت ِ دیگه تنهایی این کارو بکنی. "
چندین صدای بیرون دادن نفس و خنده ی زیر لبی سکوت را شکست، میسون آشفورد خودش را جمع و جور کرد، لبخندی یک وری تحویلم داد.با وجود موهای قرمزی که همه جا دیده می شد و تعداد کمی کک مک ، خوش چهره بود، ولی نه زیبا.

به علاوه اون یکی از بامزه ترین بچه های کلاس بود.ما دوباره دوستان خوبی می شدیم.

" امروز، روز منه، هاتاوی، جلسه ی امروز رو من رهبری می کنم. "

جواب دادم: " جدا؟ هاه، خب، فکر می کنم وقت خوبی هم بوده که منو لخت تصور کنی. "

یکی از فاصله ی نزدیک گفت: " همیشه وقت خوبیه که تو رو لخت تصور کرد. " تنِش اضافی هم از بین رفت.اِدی کاستیل بود، یکی دیگر از دوستانم.

دیمیتری سرش را تکان داد و دور شد، چیزی زیر لب زمزمه می کرد که به نظر نمی آمد ستایش یا تمجید باشد.و خب من ... دوباره یه نوآموز بودم.اینجا یه گروه باحال بود، گروهی که کمتر به شجره نامه ی آدم توجه می کرد، بر عکس دانش آموزان موروی.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کلاس، من را درگیر کرده بود، به طوری که خودم را در حالی یافتم که می خندیدم چیزهایی را می دیدم که قبلا فراموششان کرده بودم.همه می خواستند بدانند ما کجا بودیم، ظاهرا من و لیزا تبدیل به یک داستان جالب شده بودیم.البته نمی توانستم به آن ها بگویم چرا اینجا را ترک کرده بودیم، بنابراین متلک می انداختم و بحث را عوض می کردم، نمی دانید چقدر به درد می خورد.

گردهمایی شاد ما چند دقیقه بیشتر دوام نیاورد، زیرا نگهبانان بزرگسالی که بر تمرین نظارت می کردند جلو آمدند و میسون را به خاطر سهل انگاری در وظیفه اش سرزنش کردند.او هنوز هم با لبخندی بر لبانش سر همه داد می زد و راجع به فواید ورزش سخنرانی می کرد.متاسفانه بیشترشان را از قبل بلد بودم.

او در حالی که دستم را می گرفت گفت: " یالا هاتاوی، تو می تونی با من یار بشی.بذار ببینم این همه مدت چی کار می کردی. "

و یک ساعت بعد او جواب سؤالش را گرفت.

" تمرین نکردی، ها؟ "

ناله کردم: " آ آ آ ... " یک لحظه از گفتگوی معمولی ناتوان شدم.

دستش را دراز کرد تا کمکم کند از کفپوشی که نزدیک پنجاه بار من را بر آن زمین زده بود بلند کند.

به او گفتم : " ازت متنفرم. " کبودی روی رانم را که فردا تبدیل به کوفتگی درد آوری می شد مالش دادم.

" اگر عقب می کشیدم بیشتر ازم متنفر می شدی. "

موافقت کردم. " آره، درسته. " سکندری خوردم.

" راستش خوب مبارزه کردی. "

" چی؟ من فقط پشتمو بهت کردم تا منو بزنی. "

" خب البته که کردی. دو ساله پشتتو به من می کنی.اما هی، تو هنوز داری راه می ری.همین خودش یه عالمه است. " نیشش باز شد.

" بهت گفته بودم ازت متنفرم؟ "

لبخندی تحویلم داد که به سرعت به خاطر چیزی جدی تر کم رنگ شد. " بد برداشت نکن ولی ... منظورم اینکه خب تو خیلی سرسختی و اهل مبارزه ای ، اما امکان نداره بتونی خودتو به امتحانای بهار برسونی ... "

توضیح داد: " اونا مجبورم کردن جلسه های تمرین فوق العاده بردارم. "مهم نبود، قصد داشتم خودم و لیزا را قبل از این که تمارین مشکل ساز بشوند از اینجا بیرون ببرم. " آماده می شم تا اون موقع. " " تمرین فوق العاده با کی ؟ "

" اون یارو قد بلنده ، دیمیتری. "

میسون ایستاد و به من خیره شد. " تو با بلیکوف تمرین فوق العاده داری؟ "

" آره، مگه چی شده؟ "

" خب اون ... اون، خدای این کاره. "

" زیادی لاف نمی زنی؟ "
" نه دارم جدی می گم. منظورم اینکه خب ... اون معمولا آروم و گوشه گیره، اما موقع مبارزه ... وای.اگه الان جلوی من زخمی شدی ، جلوی اون می میری. "

عالی بود.یک چیز دیگر برای اینکه روزم را از این هم بهتر بکند!

با آرنج به شانه اش زدم و به سمت کلاس دوم حرکت کردم.کلاسی که تمام لازمه های نگهبان شدن را در بر می گرفت و برای سال آخری ها واجب بود. در حقیقت این سومین بخش از مجموعه کلاس هایی بود که از سال سوم شروع می شد.این بدان معنی بود که این کلاس را هم پشت سر نگذاشته بودم اما امید داشتم با محافظت از لیزا در دنیای واقعی چیز بیشتری به دست آورم.

معلم ما اِستن آلتو بود که پشت سرش او را به صورت خلاصه اِستن و پیش رویش در حالت رسمی نگهبان آلتو صدا می زدیم.از نظر سنی از دیمیتری بزرگتر بود اما از نظر قد هرگز، و اینکه همیشه خشمگین و دلخور به نظر می رسید.

امروز که ظاهرا بدتر هم شده بود.درون اتاق قدم گذاشت و من را دید که آنجا نشسته ام.چشمانش زمانی که اتاق را دور می زد و به صندلی من نزدیک می شد با حالت تعجب مسخره ای گشاد شدند.

" ببین اینجا چی داریم.هیچ کس به من نگفته بود که یه سخنران ِ مهمان داریم. رز هاتاوی. چه افتخاری! خیلی سخاوتمندید که با وجود برنامه ی فشرده تون، دانش خودتون رو با ما سهیم می شید. "

احساس کردم گونه هایم در حال سوختن بود اما با فشار زیادی خودم را کنترل کردم تا به او نگویم برو گمشو!

به هر حال چون زهر خندش بیشتر شد کاملا مطمئن شدم که چهره ام این پیام را منتقل کرده.اشاره کرد بلند شوم.

" یالا، زود باش. اینجا نشین، بیا جلوی کلاس تا توی متن درس کمکم کنی. "

در صندلی ام فرو رفتم. " واقعا منظورتون این نیست که ... "

لبخند طعنه زننده اش محو شد. " منظورم دققا همون چیزیه که گفتم هاتاوی، برو جلوی کلاس. "

سکوت سنگینی اتاق را در برگرفت. استن معلم ترسناکی بود و بیشتر کلاس هنوز می ترسیدند درست و حسابی به رسوایی من بخندند.به ناچاری بلند شدم، جلوی کلاس رفتم و به سمت بچه ها چرخیدم.

به آن ها نگاه شجاعانه ای کردم و موهایم را پشت شانه هایم راندم.از سوی دوستانم چند لبخند دلسوزانه ی کوتاه دریافت کردم.سپس متوجه شدم که ببینندگان بزرگتری در کلاس حضور دارند.تعداد کمی از نگهبانان ( شامل دیمیتری ) انتهای کلاس نشسته بودند.

بیرون از آکادمی نگهبانان بر روی محافظت یک به یک متمرکز شده بودند.اینجا در آکادمی نگهبانان افراد بیشتری برای محافظت داشتند و باید به نوآموزان هم تعلیم می دادند (صراحتا منظور کلاس های فوق العاده ی رز با دیمیتری بوده است زیرا نگهبانان عموما خود در حال تعلیم دیدن هستند ) .بنابراین هر کسی که آن اطراف بود چند نوبت نگهبانی برای محافظت کل مدرسه و کلاس ها می داد.

استن در حالی که به سمت من قدم بر می داشت گفت: " خب هاتاوی، راجع به تکنیک های محافظتیت بهمون بگو. "

" تکنیک های ... من؟ "

" البته حتما چندین نوع برنامه داشتید که بقیه ما زمانی که شما یه موروی ِ زیر ِ سن ِ قانونی رو از آکادمی خارج و در معرض تهدید دائمی خطر ِ استریگوی ها قرار می دادید قادر به انجامش نیستیم. "

سخنرانی کایروا در حال تکرار شدن بود، منتها با این تفاوت که این بار تماشاچیان بیشتری در حال نگاه کردن بودند.

به سختی پاسخ دادم: " ما هیچ وقت سمت استریگوی ها نرفتیم. "

او همراه با خنده گفت: " معلومه، تصورشو می کردم، وگرنه چطوری شما هنوز زنده اید. "

می خواستم فریاد بزنم شاید من تو نستم یک استریگوی را شکست بدم اما بعد از کتک خوردن در کلاس قبل حالا با خودم فکر می کردم اگر نتوانسته ام در مقابل میسون از خودم دفاع کنم حتما نمی توانستم جون سالم از دست استریگوی ها به در ببرم.

وقتی چیزی نگفتم. استن شروع به قدم زدن جلوی کلاس کرد.
" خب چی کار می کردی؟ چه جوری مطمئن می شدی که ایمن می مونه؟ شبها نمی اومدین بیرون؟ "

" بعضی وقت ها . "

حقیقت داشت، شب ها بیرون نمی رفتیم، مخصوصا زمانی که تازه فرار کرده بودیم.بعد از ماه ها آن هم وقتی حمله ای ندیدیم کمی خیالمان راحت تر شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Vampire ACADEMY | آکادمی خون آشام


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA