انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

The Little Prince | شازده کوچولو


مرد

 




‎داستان بسیار زیبای شازده کوچولو.
شاهکار آنتوان دوسن تگزوپری.با بازگردانی استاد شاملو.‏‎




هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
‎شازده کوچولو‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
محبوب ترين كتاب مردم قرن بيستم كه قبلاً محمد قاضي آن را توسط ناشرين مختلف چاپ كرده بود، اكنون با ترجمه ي احمد شاملو نيز به چاپ يازدهم رسيده است.
اين داستان از معروف‌ترين داستان‌هاي کودکان و سومين داستان پرفروش قرن بيستم در جهان است. در اين داستان اگزوپري به شيوه‌اي سورئاليستي و به بياني فلسفه اي به دوست داشتن و عشق و هستي مي‌پردازد. طي اين داستان اگزوپري از ديدگاه يک کودک پرسش‌گر سوالات بسياري را از آدم ها و کارهاي آنان مطرح مي کند.اين اثر به 150 زبان مختلف ترجمه شده‌ است و مجموع فروش آن به زبان‌هاي مختلف از هشتاد ميليون نسخه گذشته است.
نام کتاب : شازده كوچولو (به فرانسه: Le Petit Prince)
نويسنده : آنتوان دوسنت اگزوپري ( SaintExupery , Antoine de )
مترجم : احمد شاملو

شازده کوچولو ( نوشته شده در سال 1943)، داستاني نوشته آنتوان دو سنت اگزوپري، نويسنده ي فرانسوي است.اين كتاب در قرن اخير سوّمين کتاب پرخواننده جهان بوده است. اين اثر ازحادثه‌اي واقعي مايه گرفته که در دل شنهاي صحراي موريتاني براي سنت اگزوپري روي داده است. خرابي دستگاه هواپيما خلبان را به فرود اجباري در دل افريقا وامي‌دارد و از ميان هزاران ساکن منطقه؛ پسربچه‌اي با رفتار عجيب و غيرعادي خود جلب توجه مي‌کند. پسربچه‌اي که اصلاً به مردم اطراف خود شباهت ندارد و پرسشهايي را مطرح مي‌کند که خود موضوع داستان قرار مي‌گيرد. شازده کوچولو از کتابهاي کم‌نظير براي کودکان و شاهکاري جاويدان است که در آن تصويرهاي ذهني با عمق فلسفي آميخته است. او اين کتاب را در سال 1940 در نيويورک نوشته است. او در اين اثر خيال انگيز و زيبايش که فلسفه دوست داشتن و عواطف انساني در خلال سطرهاي آن به ساده‌ترين و در عين حال ژرف ترين شکل تجزيه و تحليل شده و نويسنده در سرتاسر کتاب کساني را کهبا غوطه ور شدن و دلبستن به مادّيات و پايبند بودن به تعصّب ها و خودخواهي ها و انديشه‌هاي خرافي بيجا از راستي و پاکي و خوي انساني به دور افتاده اند، زير نام آدم بزرگهابه باد مسخره گرفته است.
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
‎ترجمه ها‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شازده کوچولو ترجمه‌هاي متعددي به زبان فارسي دارد که در اين ميان ترجمه‌هاي احمد شاملو، محمد قاضي و ابوالحسن نجفي معروف‌تر هستند.
ترجمه ي احمد شاملو به دليل متن صميمي مقبول تر از ديگر ترجمه هاست اگرچه نمي توان از روي چندين غلط نگارشي در چاپ يازدهم كتاب چشم پوشي كرد. ( از جمله نوشتن كلماتي مانند زندگي به صورت زنده گي ! )
ضمن اينكه ابوالحسن نجفي نيز توانسته است لحن شاعرانه‌ي متن اصلي را در ترجمه‌اش حفظ کند.
هله
     
  
مرد

 
‎درباره ی نویسنده‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

درباره ي نويسنده ي کتاب:
در 29 ژوئن سال 1900 در شهر ليون به دنيا آمد. پدر و مادر او اهل ليون نبودند و در آن شهر نيز سکونت نداشتند، بنابراين تولّد آنتوان در ليون کاملاً اتّفاقي بود. چهارده سال بيشتر نداشت که پدرش مرد و مادرش به تنهايي نگهداري و تربيت او را به عهده گرفت. در آغاز دوره ي دبيرستان نزد يکي از استادان موسيقي به آموختن ويلن پرداخت. در 1914 براي ادامه تحصيل به سوئيس رفت. آنتوان در دوران تحصيل در دبستان و دانشکده، گاهي ذوق و قريحه ي شاعري و نويسندگي خود را با نگاشتن و سرودن مي‌آزمود و اغلب نيز مورد تشويق و تقدير دبيران و استادانش قرار مي‌گرفت.
به همين دليل او در 21 سالگي به عنوان مکانيک در نيروي هوايي فرانسه مشغول به کار شد و در مدّت دو سال خدمت خود، فنّ خلباني و مکانيک را فراگرفت، چنان که از زمره ي هوانوردان خوب و زبردست ارتش فرانسه به شمار مي‌رفت. سالها در راههاي هوايي فرانسه-افريقا و فرانسه-امريکاي جنوبي پرواز کرد. در 1923 پس از پايان خدمت نظام به پاريس بازگشت و به مشاغل گوناگون پرداخت و در همين زمان بود که نويسندگي را آغاز کرد.
در سال 1930 بار ديگر به فرانسه بازگشت و در شهر آگه که مادر و خواهرش هنوز در آنجا اقامت داشتند، عروسي کرد. شهرت نويسنده با انتشار داستان "پرواز شبانه" آغاز شد که با مقدمه‌اي از آندره ژيد در 1931 انتشار يافت و موفقيت قابل ملاحظه‌اي به دست آورد. حوادث داستان در امريکاي جنوبي مي‌گذرد و نمودار خطرهايي است که خلبان در طي توفاني سهمگين با آن روبرو مي‌‌گردد و همه کوشش خود را در راه انجام وظيفه به کار مي‌برد.
در سال 1939 اثر معروف اگزوپري به نام زمين انسان‌ها براي نخستين بار منتشر شد و چندان مورد توجّه واقع شد که از طرف فرهنگستان فرانسه به دريافت جايزه نايل شد.
هله
     
  
مرد

 
‎مرگ نویسنده‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
به هنگام گشايش جبهه ي دوم و پياده شدن قواي متّفقين در سواحل فرانسه، بار ديگر با درجه سرهنگي نيروي هوايي به فرانسه بازگشت. در31 ژوئيه‌ي 1944 براي پروازي اکتشافي برفراز فرانسه اشغال شده از جزيره کرس در درياي مديترانه به پرواز درآمد، و پس از آن ديگر هيچگاه ديده نشد. دليل سقوط هواپيمايش هيچگاه مشخص نشد اما در اواخر قرن بيستم و پس از پيدا شدن لاشه ي هواپيمايش اينطور به نظر ميرسد که برخلاف ادعاهاي پيشين، او هدف آلمانها واقع نشده است زيرا بر روي هواپيما اثري از تير ديده نمي‌شود و احتمال زياد مي‌رود که سقوط هواپيما به دليل نقص فني بوده است.
هله
     
  
مرد

 
‎ترجمه ی استاد شاملو‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هله
     
  
مرد

 
‎اهدا نامچه‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
به لئون ورث Leon Werth
از بچه‌ها عذر می‌خواهم که این کتاب را به یکی از بزرگ‌ترها هدیه کرده‌ام. برای این کار یک دلیل حسابی دارم: این «بزرگ‌تر» به‌ترین دوست من تو همه دنیا است. یک دلیل دیگرم هم آن که این «بزرگ‌تر» همه چیز را می‌تواند بفهمد حتا کتاب‌هایی را که برای بچه‌ها نوشته باشند. عذرسومم این است که این «بزرگ‌تر» تو فرانسه زندگی می‌کند و آن‌جا گشنگی وتشنگی می‌کشد و سخت محتاج دلجویی است.اگر همه‌ی این عذرها کافی نباشد اجازه می‌خواهم این کتاب را تقدیم آن بچه‌ای کنم که این آدم‌بزرگ یک روزی بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچه‌ای بوده (گیرم کم‌تر کسی از آن‌ها این را به یاد می‌آورد). پس من هم اهدا نامچه‌ام را به این شکل تصحیح می‌کنم:به لئون ورث
موقعی که پسربچه بود
آنتوان دو سن ‌تگز‌وپری
من هم برگردان فارسی این شعر بزرگ را به دو بچه‌ی دوست‌داشتنی دیگر تقدیم می‌کنم: دکتر جهانگیر کازرونی و دکتر محمدجواد گلبن و...احمد شاملو
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
‎بخش اول...‏‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که درباره‌ی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:

تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت می‌دهند. بی این که بجوندش. بعد دیگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گیرند می‌خوابند».
این را که خواندم، راجع به چیزهایی که تو جنگل اتفاق می‌افتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگی اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنی نقاشی شماره‌ی یکم را که این جوری بود:

شاهکارم را نشان بزرگ‌تر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس‌تان بر می‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟
نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم می‌کرد. آن وقت برای فهم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد. نقاشی دومم این جوری بود:

بزرگ‌ترها بم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شماره‌ی یک و نقاشی شماره‌ی دو ام یخ‌شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی‌توانند از چیزی سر درآرند. برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آن‌ها توضیح بدهند.
ناچار شدم برای خودم کار دیگری پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانی یاد گرفتم. بگویی نگویی تا حالا به همه جای دنیا پرواز کرده ام و راستی راستی جغرافی خیلی بم خدمت کرده. می‌توانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دلشب سرگردان شده باشد جغرافی خیلی به دادش می‌رسد.
از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد داشته‌ام. پیش خیلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خیلی نزدیک دیده‌ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقیده‌ی بهتری پیدا کنم.
هر وقت یکی‌شان را گیر آورده‌ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشی شماره‌ی یکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببینم راستی راستی چیزی بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «این یک کلاه است». آن وقت دیگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌های بکردست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولی آشنایی به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
‎بخش دوم‎
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این جوری بود که روزگارم تو تنهایی می‌گذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تاین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثه‌یی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برایم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌یی که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یی چسبیده باشد. پس لابد می‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یکبرّه برام بکش!» از خواب پریدم.
-ها؟
-یک برّه برام بکش...
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این به‌ترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آن‌چه من کشیده‌ام کجا و خود او کجا!

تقصیر من چیست؟ بزرگ‌تر ها تو شش سالگی از نقاشی دل‌سردم کردند و جز بوآی باز و بسته یاد نگرفتم چیزی بکشم.
با چشم‌هایی که از تعجب گرد شده بودبه این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیک‌ترین آبادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌یی نمی‌بُرد که هزار میل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو این جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خیلی آرام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در آمد که:
-بی زحمت واسه‌ی من یک برّه بکش.
هله
     
  
مرد

 
آدم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار میل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آن‌چه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: -عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.
از آن‌جایی که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآی بسته را. ولی چه یکه‌ای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمی‌خواهم. بوآ خیلی خطرناک است فیل جا تنگ کن. خانه‌ی من خیلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.

-خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.

-کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که می‌بینی... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.

آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-این یکی خیلی پیر است... من یک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
-این یک جعبه است.

بره‌ای که می‌خواهی این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافه‌اش از هم باز شد و گفت:
-آها... این درست همان چیزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی این بره خیلی علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جای من خیلی تنگ است...
-هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌یی که بت داده‌ام خیلی کوچولوست.
-آن قدرها هم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...
و این جوری بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم.
هله
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Little Prince | شازده کوچولو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA