انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

چقدر دیر آمدی


مرد

 
دروود. در این تاپیک رمان " چقدر دیر آمدی " رو براتون میذارم.

نویسنده: خانم نسرین قدیری (کافی)
انتشارات:آسیم
چاپ چهارم
سال انتشار1385
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  ویرایش شده توسط: Vampire   
مرد

 
قسمت اول
____________

قطار سریع السیر لندن- ادینبورو با سرعت تمام در حرکت بود. هرچه بیشتر از لندن فاصله می گرفت، التهاب و نگرانی سروین بیشتر می شد. از هنگانی که ایستگاه کینزکراس را ترک کرده بود، مرتب به ساعتش نگاه می کرد و انتظار می کشید. ناباورانه دچار دردهای پی در پی و شدیدی شده بود که وجود لاغر و ضعیفش را به لرزه درمی آورد. دستهایش را زیر شکم قرار داده بود و به این وسیله می خواست از تکانهای شدید طفلش جلوگیری کند. باورش نمی شد که در چنین موقعیتی درد زایمانش شروع شده باشد. باورش نمی شد که فرزندش در این وضعیت نابسامان به دنیا بیاید. هر لحظه انتظار داشت که درد پایان یابد و او را به حال خود بگذارد. هر لحظه منتظر بود که همه چیز به حالت عادی برگردد و دست کم تا رسیدن او به مقصد اتفاق دیگری نیفتد. اما گویی کودکش بی تابانه خود را به جلو هُل می داد و به طور جدی قصد ورود به دنیای هستی را داشت.
بعد از دقایقی، که در نظر سروین ساعتها طول کشید، دیگر نتوانست تحمل و بردباری بیشتری نشان دهد و بی اختیار شروع به فریاد زدن کرد. به خاطر نداشت که در تمام عمرش دچار چنین درد وحشتناکی شده باشد. بی اختیار اشک می ریخت و سرش را به دو طرف تکان می داد. با صدای فریاد او دیگر مسافران وحشت زده نیم خیز شدند و توجهشان به او جلب شد. زن جوانی با سرعت از صندلی اش برخاست و خود را به او رساند و پرسید: «چی شده، عزیزم؟ فکر کنم کوچولوت تو راهه، نه؟»
سروین با چشمهای نمناک و چهرۀ دردمند جواب داد: «نمی دونم، نمی دونم فکر نمی کردم به این زودی به دنیا بیاد. کمکم کنین، کمکم کنین.» و دوباره جیغ بلندی سرداد و صورتش از اشک خیس شد.
آرامش محیط به هم خورده بود. همه بلاتکلیف بودند که چه کنند. در حالی که فریادهای او هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. بالاخره سر و کلۀ مأمور قطار پیدا شد. به محض فهمیدن موضوع، رفت و دقایقی بعد همراه مرد جوان و بلند قدی که چشمهای ریز و مهربانی داشت برگشت. هر دو شتابان به سوی سروین رفتند. مرد جوان به آرامی گفت: «خانم، نگران هیچ چیز نباشین، من پزشکم و می تونم کمکتون کنم.»
سروین با وجود پریشانی و درد شدیدی که داشت، از لهجۀ مرد جوان فهمید که اسکاتلندی است و قصد کمک به او را دارد دستهایش را به سوی مرد دراز کرد و با التماس گفت: «دکتر، کمکم کنین، دارم می میرم. دارم می میرم.»
چند نفر دیگر نیز به کمک او شتافتند و بدن لرزان و دردمند زن جوان را به سوی واگن کوچکی که نزدیک رستوران قطار بود، راهنمایی کردند. صندلیهای قطار به صورت ردیفی و پشت سر هم قرار گرفته بود. بعد از چند ردیف دری وجود داشت که آن قسمت را از قسمتهای دیگر جدا می کرد، اما اثری از واگنهای جداگانه دیده نمی شد. محل کوچکی هم که سروین را در آنجا روی تخت خواباندند. گویی محل استراحت کارکنان قطار بود، زیرا تخت باریک و ناراحت به نظر می رسید و برای خواباندن زن حامله چندان مناسب نبود.
پزشک جوان دستپاچه به نظر می رسید. او به خانمی که کمکهای اولیه بلد بود و بالای سر سروین ایستاده بود، نگاهی کرد و گفت: «باید اول معاینه ش کنم. ممکنه مجبور بشیم بچه شو به دنیا بیاریم. دردها شدید و پی در پی شده.»
زن نگاهی به سروین کرد و با خونسردی گفت: «در هر حال اول از همه رضایت خودش مهمه. شما نمی تونین بدون رضایت اون اقدامی بکنین.» بعد بلافاصله رو به سروین کرد و گفت: «خانم جوان، راضی هستین دکتر بهتون کمک کنه و بچه رو به دنیا بیاره؟»
سروین با درماندگی سر تکان داد و گفت: «حتماً، حتماً خواهش می کنم. خواهش می کنم کاری کنین که انقدر درد نداشته باشم. نمی تونم، نمی تونم تحمل کنم. دارم می میرم. ای خدا، کمکم کن.»
پزشک جوان نگاهی به اطراف انداخت. خوشبختانه جز او و زن همراهش، همگی آنجا را ترک کرده و آنها را تنها گذاشته بودند. او، که مایک نام داشت، با درماندگی نگاهی به کیف کوچکی که در دست داشت انداخت و به آرامی به سروین گفت: «ببین، عزیزم، تو باید مقاومت کنی. من هیچ وسیله ای برای آروم کردن دردهات ندارم. تو جوونی، قدرت داری. باید با شهامت درد رو تحمل کنی تا کوچولوت به دنیا بیاد.»
سروین با گریه و استغاثه فریاد زد: «نه، نمی تونم، نمی تونم این دردها رو تحمل کنم. کمکم کنین.»
دکتر دست به کار شد. کیفش را روی صندلی کوچکی گذاشت و درِ آن را باز کرد و گوشی اش را از آن بیرون آورد. بلافاصله شروع به معاینۀ زن جوان کرد. دستور چند ملافۀ تمیز و آب گرم داده بود. زن همراهش با عجله مشغول به کار شد. دردها مرتب شده بود، و در فواصلی که سروین درد کمتری داشت. دکتر با آرامش و محبت با او صحبت می کرد. پس از اینکه کاملاً شکم او را معاینه کرد و از تپش قلب بچه مطمئن شد و وضعیت رحم و چگونگی قرار گرفتن بچه را فهمید، دستکشهایش را درآورد، دستش را با محبت روی پیشانی سروین قرار داد و گفت: «دوست دارم با دقت به حرفهای من گوش کنی. باشه؟»
سروین با سر جواب مثبت داد.
دکتر ادامه داد: «می شه بپرسم اهل کجایی؟»
سروین به آرامی پاسخ داد: «ایران. از ایران اومده م.»
چهرۀ پزشک جوان از شادی شکفت و با لبخند گفت: «چه جالب! من اطلاعات زیادی راجع به کشور شما دارم.»
در این هنگام دوباره دردها شروع شد و فریاد زن جوان اوج گرفت. چهرۀ مایک درهم رفت و ناخودآگاه از درد و رنج بیمارش زجر می کشید و دلش به حال او می سوخت. به آرامی دست او را در دست گرفت و گفت: «ببین، خانم جوون، تو هیچ راهی جز تحمل و بردباری نداری. من نه می تونم تو رو بیهوش کنم و نه دارویی دارم که بتونه دردتو تسکین بده. سعی کن آروم آروم نفس بکشی. نفسهای عمیق، بلند و پشت سر هم. هر کدوم عمیق تر از قبلی.»
نگاه درمانده و نگران سروین به صورت دکتر جوان خیره ماند. ناگهان احساس امنیت و راحتی کرد. احساس کرد می تواند به این پزشک جوان اعتماد کند. شاید از بی کسی و بی پناهی اش بود که نیازمند این مرد شده و به او پناه آورده بود. در هر حال احساس کرد بهتر است هر چه او می گوید انجام دهد. صدای دکتر گرم و اطمینان بخش بود. دستهایش حمایتگر و مهربان بود و چهره اش دنیایی از محبت و همدردی را به او نشان می داد. سروین شروع به تنفس کرد. اشکهایش از دو طرف صورتش بر بالش می ریخت و چشمهای سیاه و مضطربش همانند دریای سیاهی متلاطم و دگرگون جلوه می کرد.
دکتر مرتب صحبت می کرد. گویی حرفهایش بی پایان بود. او کاملاً احساس کرده بود که بیمار جوانش نیازمند دلگرمی و حمایت است. احساس کرده بود که زن جوان چقدر تنها و بی پناه است. همان طور با صدای گرم و آرامش او را راهنمایی می کرد و به او قوت دل می داد. سروین نزدیک به یک ساعت بود که درد می کشید. زنی که همراه دکتر بود چند بار به او پیشنهاد کرد در ایستگاههای بین راه بیاستند و او را به اولین بیمارستان برسانند، اما دکتر مخالفت کرد و گفت که هر آن ممکن است بچه به دنیا بیاید و تکان دادن بیمار به صلاح نیست. زن با سوءظن نگاهی به او کرد و گفت: «اما دکتر، می تونیم زودتر تماس بگیریم و سفارش کنیم که فوری یه آمبولانس به ایستگاه بعدی بفرستن و این دخترو به بیمارستان برسونیم.»
اما پزشک اسکاتلندی ناگهان قیافه ای جدی به خود گرفت و دوباره مخالفت کرد. زن دیگر صحبتی نکرد و ترجیح داد سکوت کند.
سروین همچنان درد می کشید و اشک می ریخت و نفسهای عمیق می کشید. دکتر آرام آرام دست به کار شد. همچنان که با بیمارش حرف می زد و او را دلداری می داد، سعی کرد هر طور شده به او کمک کند و کودکش را به دنیا آورد. قطار همچنان با سرعت سرسام آورش حرکت می کرد. سروین دیگر رمقی به جانش نمانده بود. موهای بلند و سیاهش خیس عرق شده و پیراهنش به بدنش چسبیده بود. دیگر چیزی نمی فهمید. نمی دانست چه مدت است که درد می کشد. از شب قبل کمی احساس ناراحتی کرده بود، اما باورش نمی شد که صبح با این سرعت دچار درد زایمان شود و کودکش را به دنیا بیاورد.
سرانجام در میان هیاهو و جنجال حرکت قطار و مسافران، با فریادی دلخراش که از اعماق گلویش بیرون دمیده شد، با فشاری ناگهانی و شکنجه آور، سروین احساس کرد که سنگین ترین بار دنیا را بر زمین گذاشته است. دکتر در حالی که پاهای نوزاد را به دست گرفته بود و ضربه ای به تهیگاهش می زد، با خوشحالی فریاد زد: «دیگه راحت شدی. پسر کوچولوت هم راحت شد و از دنیای کوچیکش خلاصی پیدا کرد.»
اما سروین دیگر چیزی نمی فهمید و صدایی نمی شنید. حتی ضربه هایی هم که دکتر به آرامی به گونۀ او وارد کرد تا او را به هوش آورد، نتوانست کوچکترین تغییری در جسم و جان او به وجود آورد. گویی سالها و سالها از وضعیت فعلی اش دور شده بود. گویی پرواز می کرد. آن قدر احساس راحتی و سبکی می کرد که خود را در حال پرواز می دید. در حالی که مجروح و غرق خون روی تخت افتاده بود و کودکش در دستهای دکتر تکان می خورد و گریه می کرد، بی هوش و ناتوان در آسمانهای دور زندگی اش به پرواز درآمده بود و کوچکترین توجهی به اطرافش نداشت. انگار نه انگار که هفت سال را در غربت و بیگانگی گذرانده بود. انگار تمامی مشکلات و رنجهایی را که زاییدۀ اقامت هفت ساله اش در انگلستان بود به دست فراموشی سپرده و موجودی رها و بی غم بود. با سرعت پرواز می کرد و به سالهای نوجوانی و کودکی اش برمی گشت؛ سالهایی که در طول هفت سال اقامتش در غربت، هزاران هزار بار از آنها با آه و افسوس یاد کرده بود و حسرت بازگشت به آن روزها را داشت.
گویی زنی بیست و پنج ساله و مادر پسرکی کوچک نبود. فکر می کرد همان دخترک کوچک و خوشبخت دوران گذشته است که مورد محبت و عشق خانواده اش قرار داشت. احساس می کرد همان کودک هفت، هشت ساله ای است که میان درختهای نارنج باغ قوام می دوید و جیغ می کشید و می خندید. حتی می توانست بوی آن بهارنارنجها را احساس کند. چه دوران زیبایی بود. چه روزهای شیرین و قشنگی را پشت سر گذاشته بود؛ روزهایی که هرگز و هرگز بازگشتی نداشت و جز نگاه حسرت بار و آه سوزان سینه، برایش ارمغان دیگری بر جای نگذاشته بود خودش را می دید که دامن سپید و چین داری پوشیده و دست در دست پدرش روی سنگفرشهای براق و بزرگ باغ خانه شان که از لا به لای آنها چمنهای سبز و پر طراوت با سماجت تمام سرک کشیده و بیرون خزیده بود، راه می رود و شیرین زبانی می کند. پدرش، گرم و مهربان، دستهای کوچک او را می فشرد و با صبوری به پرحرفیهایش گوش می داد. بوی خوش ادوکلن و سیگار پدرش در مشامش پیچید و زن جوان بی اختیار نفسی عمیق کشید.
در این هنگام پزشک جوان احساس کرد که بیمارش زیر لب نجوا می کند. اما هرچه گوش فرا داد، چیزی نفهمید. سروین به زبانی خارجی پدرش را صدا می کرد و او را نزد خود می خواند. اما نه تنها در آن لحظه، بلکه بعد از آن هم هرگز صدایی و یا پاسخی از پدرش نشنید، زیرا محمود صباحی سالها بود که چشم از جهان فرو بسته و خانواده اش را تنها گذاشته بود.
محمود پسر ارشد خانواده بود و ثروت و دارایی چشمگیری داشت. پدرش از ثروتمندان و مالکان شیراز محسوب می شد و غیر از او دو پسر و سه دختر دیگر داشت. محمود تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در شیراز به اتمام رساند و مانند سایر جوانهای فامیل راهی دیار خارج گردید و بعد از چند سال تحصیل، با مدرکی همپایۀ لیسانس به کشورش بازگشت و در فرمانداری شیراز مشغول به کار شد. برادرهای او هر دو درسخوان و ساعی بودند. یکی از آنها بعد از گرفتن دکترا در دانشگاه شیراز به تدریس روی آورد و دیگری به خارج رفت و هرگز به وطنش بازنگشت. از سه خواهر محمود یکی پزشک شد و دیگری دبیر دبیرستان. سومی که از همه کوچک تر بود، زود ازدواج کرد و خانه نشین شد، اما همگی آنها از برکت مال و ثروت پدرشان در رفاه و راحتی زندگی می کردند و هیچ کدام نگران معاش و زندگی خود نبودند. آنها روی هم رفته فامیل بزرگی را تشکیل می دادند که در شهر بسیار سرشناس و معروف بودند و هر کدام از آنها بر مسندی تکیه زده و دارای مقام خوبی بود.
سروین کوچک ترین فرزند محمود بود. غیر از او، محمود داری دو فرزند دیگر بود که سهراب و سروناز نام داشتند. همسر او، سرور، نیز از خانواده ای همانند فامیل خودش بود. وی نوۀ دختری قوام زادۀ بزرگ بود که نسبتی دور با پدر محمود داشت. در هر صورت آنها زندگی خوب و استواری داشتند و زوج خوشبخت و کاملی محسوب می شدند. پسر بزرگشان، سهراب با دخترخاله اش پیوند ازدواج بسته بود. سروناز هم مثل بیشتر دخترهای فامیل با پسر یکی از آشنایان که نسبت دوری با آنها داشت، ازدواج کرده بود. سروناز با وجود اختلاف سنی ای که با شوهرش داشت، دیوانه وار او را می پرستید و عاشقش بود. شوهر سروناز که بیش از ده سال از زن جوان و زیبایش مسن تر بود، به واسطۀ تیپ و قیافۀ جذابی که داشت، مورد علاقه و توجه همگان واقع می شد. سروناز هم از این قاعده مستثنی نبود. شوهر او، ساسان انصاری، مردی بود که علاوه بر موقعیت اجتماعی مهمی که داشت. بسیار باشخصیت و مؤدب بود. او به دو زبان زندۀ دنیا تسلط کامل داشت و همیشه شیک پوش و آراسته بود. ثروت زیادی داشت و بیشتر اوقات همراه همسرش به مسافرتهای کوتاه مدت خارج از کشور می رفت که بیشتر جنبۀ شغلی و مأموریتی داشت. هنگام ازدواجشان سروناز هجده سال داشت و ساسان حدوداً سی ساله بود.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت دوم
___________

یکی از خاطرات شیرین و به یادماندنی سروین، شب عروسی خواهرش بود. او در آن هنگام شانزده سال داشت و با لباس زیبایی که پوشیده بود، تا دمدمه های صبح رقصید و همراه دیگران پایکوبی کرد. وای که چقدر همه چیز زیبا و دوست داشتنی بود. سروین فارغ از هر غم و رنجی چقدر شیرین و شاد زندگی می کرد و چقدر از غمها و محرومیتهای زندگی به دور بود. چقدر کلمات درد و محرومیت برایش بی معنا و ناشناس بود و چقدر از فقر و کمبود و عقده های اجتماعی بی خبر و بری بود. تنها ناراحتی اش درسهای دبیرستان بود. او شاگرد زرنگی نبود و همیشه با کمک معلمهای سرخانه و سفارشهای عمو و خاله، به هر صورت نمرۀ قبولی می گرفت و به سال بالاتر می رفت. بیشتر اوقاتش به تفریح و ورزش می گذشت. ساعتها می نشست و به موسیقی گوش می داد. عاشق شعرهای حافظ بود و مرتب به حافظیه و یا باباکوهی می رفت و فال حافظ می گرفت. اما در هر حال به او تفهیم شده بود که باید هرطور شده درسش را بخواند و به دانشگاه راه یابد.
مادر سروین، سرور، زنی بسیار سختگیر و جدی بود که دوست داشت فرزندانش تحت اوامر و آداب او تربیت شوند. خود، زن زیبا و ظریفی بود که بزرگ ترین سرگرمی اش کشیدن تابلوهای نقاشی بود. او نقاش ماهر و زبردستی بود. تمام دیوارهای خانه از هنرنماییهای او پوشیده شده بود. بعضیها با دیدۀ تمسخر به این کار او نگاه می کردند، زیرا عقیده داشتند که دیوارهای منزل یکنواخت و کسل کننده جلوه می کند، و بعضی دیگر از هنر و استعداد او تعریف و تمجید می کردند و او را می ستودند. در هر حال سرور هر کاری دوست داشت انجام می داد و به حرفهای اطرافیانش توجهی نداشت. او صورتی گندمگون و چشمهای سیاه و زیبایی داشت. دختر کوچکش، سروین، بسیار شبیه مادرش بود و در بین دختران فامیل از زیبایی و جذابیت زبانزد بود.
سرور از وضع درس و مشق دخترش راضی نبود، اما چون سروین کوچک ترین فرد خانواده محسوب می شد و تنها فرزندی بود که اوقات تنهایی پدر و مادرش را پُر می کرد، زیاد در موردش سختگیری نمی کردند و به همین سبب او کمی لوس و خودسر بار آمده بود. به خصوص بعد از ازدواج سروناز و رفتن او، محمود و سرور بیشتر احساس تنهایی می کردند. آنها دوست نداشتند خانه را خلوت و سوت و کور ببینند و از رفتن دختر بزرگشان به شدت احساس دلتنگی می کردند و از این بابت وجود سروین را بسیار عزیز و مغتنم می شمردند. محمود صباحی دوست داشت دختر کوچکش برخلاف سروناز که زود ازدواج کرد، بعد از اتمام دبیرستان به دانشگاه شیراز برود و همان جا ادامۀ تحصیل بدهد. او و همسرش به هیچ وجه تصمیم نداشتند اجازه دهند سروین از ایران خارج شود، به خصوص که دانشگاه شیراز دانشگاهی بین المللی محسوب می شد و از اعتبار خاصی برخوردار بود. با وجود اینکه سروین در دبیرستان همان دانشگاه درس می خواند، والدینش مطمئن نبودند که بتواند کنکور را با موفقیت پشت سر بگذارد. بنابراین در سالهای آخر دبیرستان فشار بیشتری بر دختر جوان وارد می کردند و او را مجبور می نمودند بیشتر درس بخواند و بیشتر به فکر آینده اش باشد. ناخودآگاه نوعی رقابت و حس چشم و هم چشمی در فامیل به وجود آمده بود و همگی دوست داشتند قبولی و موفقیت بچه هایشان را به رخ همدیگر بکشند.
وقتی که سروین به سال آخر دبیرستان رسید، خودش هم تصمیم گرفت آن سال را به طور جدی درس بخواند و از سد کنکور بگذرد. یکی از عموهایش که رئیس دانشکدۀ مهندسی بود نیز به او قول داد که تا می تواند کمکش کند و نمونۀ سؤالهای سالهای قبل را نیز در اختیار او بگذارد. سروین که رشتۀ طبیعی را انتخاب کرده بود، فقط دوست داشت در دانشگاه قبول شود. برایش چندان مهم نبود که حتماً پزشکی بخواند و یا در رشتۀ دندانپزشکی و یا زیست شناسی قبول شود. خودش می دانست آن قدر توان درسی ندارد که بتواند تا آن حد سطح نمرات بالایی داشته باشد. هنوز دو سه ماهی از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که سروین احساس کرد نمی تواند آن طور که شاید و باید درس بخواند و از عهدۀ گذراندن امتحانات با نمرات خوب برآید. به خصوص در رشتۀ ریاضی که شامل جبر و مثلثات بود، بسیار احساس ضعف می کرد. نمره هایی هم که به پدر و مادرش نشان می داد، چندان رضایت آنها را جلب نمی کرد. مثل سالهای قبل، پدرش تصمیم گرفت معلم خصوصی ای استخدام کند تا بتوانند در درسهای عقب افتاده به سروین کمک کند. محمود دوباره دست به دامن برادرش شد و از او تقاضا کرد معلمی خوب و کارآزموده برای دخترش معرفی کند. احمد، عموی سروین، غیر از ریاست دانشکده تدریس چند کلاس را به عهده داشت. در ضمن به بعضی از امور دانشجویان نیز رسیدگی می کرد و به هر ترتیب بود سعی می کرد کمکی به دانشجویان ممتاز نماید. این کمکها بیشتر شامل حال دانشجویانی می شد که از نظر مالی در مضیقه بودند و به دنبال کار می گشتند تا کمک هزینه ای به دست آورند.
در بین شاگردان دکتر صباحی، پسر جوانی بود به نام پیروز مفتاح که از ماه پیش تقاضای کار کرده بود. دکتر صباحی در نظر داشت در سلف سرویس دانشگاه کاری برای او دست و پا کند، اما وقتی فهمید برادرش به دنبال دبیر ریاضی برای سروین می گردد، فرصت را مغتنم شمرد و چون مطمئن بود که پیروز شاگرد خوب و درسخوانی است. تصمیم گرفت او را برای تدریس ریاضی به برادرزاده اش معرفی کند. کاری که بارها و بارها برای دیگر بچه های فامیل انجام داده بود. او می دانست که چه اشخاصی را به خانه های دوستان و فامیل بفرستد و تا از شخصیت و رفتار آنها مطمئن نمی شد، هرگز بی گدار به آب نمی زد و هر کسی را راهی خانه های این و آن نمی کرد.
روزی که قرار بود پیروز به خانۀ محمود صباحی برود، عصر یکی از روزهای آخر پاییز بود باد سردی می وزید و سروین دلخور و غمگین از پشت پنجره به باغ و درختهای لخت و عور آن چشم دوخته بود. به هیچ وجه حوصلۀ درس خواندن و تحمل دیدن معلم خصوصی اش را نداشت. او و خانواده اش همیشه به دانشجویانی که به تدریس می پرداختند، با نگاهی بی اعتنا نظر می کردند. سرور با این عمل برادرشوهرش مخالف بود و عقیده داشت آنها که می توانند بهترین معلمهای خصوصی را استخدام کنند، چه علتی دارد که پای دانشجویان دانشگاه را به خانه شان باز کند. اما دکتر صباحی معتقد بود که این دانشجویان با حوصله ترند و برای اینکه بتوانند رضایت شاگردانشان را جلب کنند، از هیچ کوششی فروگذار نمی کنند، و در ضمن آنها عمل ثوابی هم انجام می دهند و به این گونه به دانشجویان با استعداد و کم بضاعت کمکی هم می نمایند.
در هر حال آن روز همان طور که سروین از پنجرۀ اتاق کار پدرش به باغ چشم دوخته و به فکر فرو رفته بود، ناگهان با صدای زنگ در از جا پرید و فهمید که معلمش سررسیده است. هیچ کنجکاوی ای برای دیدن او نداشت. می دانست که مادرش بی صبرانه منتظر معلم جدید است تا با او صحبت کند و تمام شرایط را بگوید و بعد به او اجازه دهد که کارش را شروع نماید. انتظار سروین به درازا کشید. صدای مادرش به گوش می رسید که هنوز داشت صحبت می کرد و معلم بیچاره را از نقاط ضعف سروین آگاه می نمود و بالاخره سکوت برقرار شد و بلافاصله سر و کلۀ سرور همراه با مرد جوانی پیدا شد. سرور با صدایی بلند اعلام کرد: «سروین جون، ایشون آقای مفتاح، معلم جدید ریاضی هستن. من باهاشون صحبت کردم و کاملاً ایشونو در جریان کارهای تو قرار دادم. امیدوارم بتونی خوب از معلوماتشون استفاده کنی.»
سروین صحبتهای مادرش را می شنید و به ظاهر سر تکان می داد، اما محو چهره و هیکل پیروز مفتاح شده بود و با تعجب و تحسین او را نگاه می کرد. لحظه ای بعد که مادرش آنها را تنها گذاشت و رفت و هر دو پشت میز نشستند، سروین حالت دگرگونی داشت و قلبش به شدت می تپید. از ترس اینکه مرد جوان حال و روز او را درک کند، سرش را پایین انداخته بود و جرئت نگاه کردن به او را نداشت. قرمز شده و گونه هایش گل انداخته بود. تمرکز حواسش را از دست داده بود و از این گیجی و سردرگمی خودش عصبانی بود. او دختر هجده ساله ای بود که همیشه اهل معاشرت و دید و بازدید از فامیل و دوستهای دور و نزدیک بود و با جوانهای هم سن و سال خودش اوقات زیادی را گذرانده بود. در بین دوستهایشان پسرهای زیادی بودند که از هر نظر خوب و شایسته به نظر می رسیدند، اما سروین هرگز در مقابل هیچ کدام از آنها تا این حد مبهوت و دستپاچه نشده بود. غیر از عشق زودگذری که در شانزده سالگی به سراغش آمده و خوشبختانه دیری نپاییده بود، او از هیچ مرد جوانی خوشش نیامده و دل به کسی نباخته بود.
ناگهان صدای پیروز او را به خود آورد که گفت: «خانم صباحی، به نظر من بهتره از اول کتاب ریاضی شروع کنیم و پیش بریم. چطوره؟»
سروین آب دهانش را قورت داد. قیافه ای جدی و بی احساس به خود گرفت و گفت: «باشه. هر طور که روش کار شماست. همون طور عمل می کنیم.»
بعد از جلسۀ اول، سرور که متفکر و ناراحت به نظر می رسید، رو به دخترش کرد و گفت: «راستش، سروین جون، این پسره به درد معلمی نمی خوره. خیلی خوشگله نکنه مادرجون عاشقش بشی؟»
سروین اخمهایش را درهم کرد و با نفرت گفت: «آه، مامان، حالمو به هم زدی، این چه حرفیه که می زنی؟ مگه آدم عاشق هر پسر خوشگلی می شه؟»
سرور بدون توجه به عصبانیت دخترش، ابروانش را بالا برد و پاسخ داد: «از نظر من، دختر عزیزم، این پسره شکل مجسمه های میگل آنژ می مونه. بهتره مواظب باشی. اگه هم صلاح می دونی، بهش بگم دیگه نیاد. معلم که قحط نیست. یکی دیگه میاریم.»
سروین با بی اعتنایی گفت: «هر کاری دلتون می خواد بکنین. من که اصلاً ازش خوشم نیومد.»
سرور دوباره ابرویی بالا انداخت و پرسید: «مطمئنی؟»
سروین نگاه غضب آلودی به مادرش کرد و با عجله به طرف اتاقش رفت. وقتی تنها شد. تمام بدنش می لرزید. نمی دانست به چه سبب می لرزد. از حرفهای مادرش یا از ملاقات پیروز؟ در هر حال سعی کرد مرد جوان را به دست فراموشی بسپارد و دیگر به او فکر نکند.
اما فردای آن روز به محض اینکه وارد دبیرستان شد و چشمش به افسون افتاد، او را به گوشه ای کشاند و برایش تعریف کرد که معلم ریاضی جدیدش دارای چه تیپ و قیافه ای است. افسون، که دوست صمیمی و چند سالۀ سروین بود، با شنیدن حرفهای او خنده ای کرد و گفت: «به به، مبارکه، سروین خانم. تا حالا ندیده بودم انقدر تحت تأثیر پسری قرار بگیری. حالا که این طوره، حتماً باید کاری کنی من هم اونو ببینم.»
سروین پاسخی نداد. می دانست که چنین کاری امکان پذیر نیست و مادرش دوست ندارد در ساعاتی که سروین معلم دارد و یا باید درس بخواند، پذیرای شخص دیگری باشد. به خصوص که هر لحظه امکان داشت سرور معلم جدید را نپسندد و به بهانه ای او را مرخص کند.
سروین سعی می کرد کمتر دربارۀ پیروز حرف بزند و کنجکاوی مادرش را تحریک نکند. از سویی دیگر، ناخودآگاه به دروس ریاضی علاقه مند شده بود و با سعی و علاقۀ بیشتری به مطالعۀ آنها می پرداخت. حدود ده ماه از آمدن پیروز می گذشت و سرور شاهد پیشرفت چشمگیر دخترش بود و چون هیچ گونه تغییر و تحول قابل ملاحظه ای در اخلاق و روحیۀ سروین به چشم نمی خورد که نگران کننده باشد، آمد و رفت معلم ریاضی ادامه پیدا کرد. سروین مغرورتر از آن بود که نشان دهد تا چه حد شیفتۀ قیافه و شخصیت پیروز شده. پیروز هم هرگز به خودش اجازه نمی داد جز وظیفه ای که تقبل کرده بود و باید آن را انجام می داد، فکر دیگری در سر بپروراند. پدر سروین برای سپاسگزاری و تشویق مرد جوان، حق التدریس او را بیشتر کرد و باعث شد پیروز با علاقه و دلگرمی بیشتری راهی خانۀ او شود. از آنجا که جز سروین و مادرش و خدمتکار خانه شخص دیگری در منزل نبود، محیط خانه همیشه آرام و بی سر و صدا بود. وقتهایی که پیروز مشغول تدریس ریاضی می شد، آرامش و سکوت در همه جا حکفرما بود و سرور صدای آنها را از کتابخانۀ بزرگ منزل که بیشتر وقتها درِ آن باز بود، به راحتی می شنید.
آقای صباحی هنگامی که دخترش معلم خصوصی داشت در خانه نبود. او بیشتر اوقاتش را در خارج از خانه به سر می برد و حتی گاهی برای ناهار هم به منزل نمی آمد. سرور می دانست که شوهرش سخت مشغول کار و مسئولیتهایش می باشد و از این مسئله گله ای نداشت. از سویی، خودش دوست داشت که بیشتر تنها باشد و نقاشی کند. در واقع سرور عاشق نقاشی و تابلوهایش بود و به طرز خودپسندانه ای کارهای خود را سوای دیگران و برتر از تمام اثرهای دیگر می دانست. او حتی از نظر شخصیتی و فرهنگی خود را بسیار برتر و بالاتر از دوستان و فامیل خود احساس می کرد. رفتار ظاهری و طرز سخن گفتنش نیز او را متمایز و مشخص جلوه می داد. طنین صدایش آرام و زیبا بود و همیشه آراسته و مد روز لباس می پوشید و آرایش می کرد. در نظر اول بی اختیار باعث جلب احترام و توجه همگان می شد و همه او را زنی محترم و متشخص می دانستند و برایش احترام خاصی قائل بودند. شوهرش نیز او را زنی ممتاز و برتر می دانست و همیشه در خلوت و تنهایی به همسرش می گفت: «کاش دخترهایت هم ذره ای از شخصیت و غرور تو را به ارث می بردند.»
اما این چنین نبود. در وجود هیچ کدام از دخترهای سرور، چه سروناز و چه سروین، جاذبه و شخصیت مادرشان وجود نداشت. آنها بی پروا و آزاد بودند و به هیچ وجه قید و بندهای مادرشان را در روابط اجتماعی و خانوادگی رعایت نمی کردند. سروناز معتقد بود که غرور و تکبر بی حد مادرش تمام دوستان و فامیل را از اطراف آنها پراکنده کرده است. هر چند در ظاهر معاشرتها و رفت و آمدها ادامه داشت، همه ترجیح می دادند کمتر با سرور رو به رو شوند و کمتر با او برخوردی داشته باشند. با وجود این، کسی چیزی بروز نمی داد و سرور فارغ از چگونگی حال و احوال اطرافیانش، به زندگی آرام و بی دردسر خود ادامه می داد.
این آرامش و سکون، یک روز با هجوم تابهنگام سروناز با سر و صورت خونین و ورم کرده به هم خورد و موجب دگرگونی بزرگی در زندگی سرور گشت. از قضا آن روز، سروین با معلم خصوصی اش مشغول سر و کله زدن با معادله های ریاضی بود. صدای شیون و گریۀ سروناز همه را متعجب کرده بود. از خدمتکار خانه گرفته تا سرور و حتی پیروز که به سکوت و آرامش آن خانه عادت کرده بود، گوشهایشان را تیز کردند تا متوجه شوند موضوع از چه قرار است. سرور به محض دیدن دخترش با آن سر و وضع مجروح و خونی، زبانش بند آمد و از حرکت باز ایستاد. سروین به سرعت از کتابخانه بیرون دوید و فوری دست خواهر بزرگ ترش را گرفت و او را به طبقۀ بالا و به یکی از اتاق خوابها برد و در را به روی او بست.
او، برخلاف مادرش، مدتها بود که از مشکلات خواهرش با ساسان اطلاع داشت و می دانست که شوهر سروناز دستِ بزن دارد و گاهگاهی چقدر وحشی و غیرقابل تحمل می شود. با وجود این، سروناز او را دوست داشت و بعد از گذشت دو سال هنوز کسی از روابط آنها و دعواهای گاه به گاهشان خبری نداشت. اگر خود سروناز برای خواهر کوچک ترش درد دل نمی کرد و رازی را که در دل داشت برای او فاش نمی کرد، سروین هم هیچ گونه اطلاعی از دعواهای آنها به دست نمی آورد. ساسات عاشق قمار بود. شبها تا صبح پای میز قمار می نشست و مشروب می خورد و مست و لایعقل به بستر می رفت. او وقتی مست می کرد، دیگر اختیار زبان خود را از دست می داد و حرفهایی اهانت آمیز می زد و به شدت سروناز را می رنجاند و او را آزار می داد. زن جوان اگر در خلوت این حرفها را می شنید، به روی خودش نمی آورد، چون می دانست این حالت شوهرش موقتی است و فردا همه چیز را فراموش می کند، اما ساسان بیشتر اوقات جلوی همه حرفهایی می زد و حرکاتی می کرد که باعث تحقیر همسرش می شد و هرگاه که او اعتراضی می کرد، کارشان به دعوا و کتک کاری می کشید.
آن روز ساسان بعد از دعوای شب قبل، به محض بیدار شدن از خواب دوباره شروع به بهانه جویی کرده و دامنۀ دعوا را حتی تا بعدازظهر ادامه داده بود سروناز می دانست که شوهرش در کارش دچار درگیری و مشکل شده است و دنبال بهانه می گردد که دق دلی اش را سر او خالی کند. او همچنین اطلاع داشت که شوهرش به خاطر سهل انگاری و عیاشیهایش چه شغلهای مهمی را از دست داده و در کار قبلی خودش درجا زده است. او حتی می ترسید شوهرش با این رویه ای که در پیش گرفته، شغل حسابی کنونی اش را هم از دست بدهد و کار بدتر شود.
سرور حتی در خواب هم نمی توانست ببیند که داماد متشخص و مؤدبش تا این حد بی ادب و وحشی باشد. ساسان که هر بار مادر همسرش را می دید، با ادب و تواضع دست او را می بوسید و حالش را جویا می شد، چگونه می توانست تا این حد تغییر شخصیت دهد و ناگهان به حیوانی وحشی و خونخوار تبدیل شود که این گونه سر و صورت زن جوانش را زیر مشت و لگد بگیرد و او را با چنین وضعی روانۀ منزل پدرش کند؟ در هر حال آن روز بعد از گذشت دو سال، سرور با این راز وحشتناک زندگی دخترش رو به رو شد و ناگهان تمام آرامش و خوشبختی زندگی اش را از دست رفته دید. احساس کرد که پایه های زندگی محکم و استوارش به لرزه درآمده و نگرانی از آیندۀ فرزندانش جایگزین آن اطمینان و خوشبختی همیشگی اش شده. آن روز بعد از رفتن پیروز، اولین مسئله ای که به ذهن سرور آمد این بود که از سروین بپرسد مرد جوان متوجه گریه و زاری سروناز شده یا خیر. سروین مادرش را مطمئن ساخت که او چیزی نفهمیده و متوجه حقیقت ماجرا نگشته است.
روز بعد ساسان پشیمان و شرمنده به دنبال همسرش آمد و او را همراه خود برد، اما دعواها و اختلافات آنها به پایان نرسید. روزهای تلخ و سیاه زندگی سروناز تازه آغاز شده بود. محمود از رفتار دامادش به شدت عصبانی و دلخور شد. اما واکنش شدیدی نشان نداد با این حال ناخودآگاه نسبت به ساسات سرد و بی اعتنا شده بود و نمی توانست مثل سابق رفتار گرم و صمیمی با او داشته باشد. محمود از جدایی و طلاق واهمه داشت و آن را در شأن خود و خانواده اش نمی دانست، اما ضمن صحبت با همسرش متذکر شد که اگر رفتار دامادش به همین منوال ادامه یابد، هرچه زودتر طلاق سروناز را می گیرد و او را از این همه درد و رنج رهایی می بخشد.
بعد از آن روز، بارها و بارها سروناز با چشمهای گریان و متورم و صورت سیلی خورده به خانۀ پدرش آمد و با باری از درد و رنج به خانه اش برگشت، اما محمود هرگز موفق نشد دخترش را از آن همه غم و ناراحتی رهایی بخشد.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت سوم
______________

پاییز به پایان رسید و زمستان آمد. آن سال زمستان شیراز سرد و یخ زده بود، اما گرمای وجود پیروز و عشق و محبتی که در دل سروین به وجود آورده بود، وجود دختر جوان را گرم و تب دار کرده بود. البته او جرئت کوچک ترین ابراز و بازگویی این عشق بزرگ را که تمامی قلب و روحش را تسخیر کرده بود، نداشت. جز خودش و خُدایش، هیچ کس از عظمت و بزرگی این عشق خبر نداشت. حتی خود مرد جوان هم هرگز در باورش نمی گنجید که چه انقلابی در روح شاگرد جوابش به وجود آورده است.
سروین می سوخت و می ساخت و همانند شمع آب می شد و تحلیل می رفت. لاغر شده بود و چشمهای درشت و سیاهش برجسته شده بود و بیشتر خودنمایی می کرد. غمی پنهان و دلنشین در این چشمهای همیشه نم دار نمودار شده بود که بی اختیار دلِ هر بیننده ای را به لرزه درمی آورد. ساکت شده بود. سکوتی سرد و پرمعنا در حرفها و حرکاتش به چشم می خورد که با اندک دقتی قابل درک بود و انسان را به فکر فرو می برد؛ به این فکر که مگر چه اتفاقی افتاده و چه شده است که این گونه این وجود زیبا و جوان را دگرگون کرده و به عمق دنیایی دیگر فرو برده است؟
اما سرور گرفتارتر از آن بود که بفهمد دختر کوچکش گرفتار چه مسائلی شده است. او آن قدر مشغلۀ فکری و ذهنی داشت و آن قدر تمام ساعات روز و شبش از ملاقاتها و یا کارهای شخصی اش انباشته بود که کمتر فرصت می کرد بنشیند و ساعتی با تنها فرزندی که در خانه داشت صحبت کند و از حال و روز او باخبر شود. سرور همین قدر که مطمئن بود سروین درسهایش را می خواند و معلمهای سرخانه سر وقت می آیند و وظایفشان را انجام می دهند، خیالش راحت بود. پیش از این لازم نمی دید که موشکافی کند و به تغییر روحیه و حال و روز دخترش پی ببرد. با اینکه معتقد بود وجود سروین تنهایی خانه را پر می کند و شبها با اشتیاق شام را به اتفاق دختر و شوهرش صرف می کرد، بیش از هر چیز غرق در کارهای نقاشی و تابلوهای رنگ روغنش بود و تمام هوش و حواسش صرف این می شد گه چه طرحی بکشد و چه تغییری در روند کار و هنرش به وجود آورد.
به این ترتیب، سروین راحت و فارغ بال در رؤیای مواج و عمیق عشقش بیشتر غوطه ور می شد و بیشتر غرق می گردید. به طوری که امکانِ بازگشت و نجاتی در آن به چشم نمی خورد. با وجود این باز هم سکوت می کرد و دم نمی زد. می ترسید راز درونی اش فاش گردد و بر سر زبانها بیفتد. و بیش از هر چیز از سرانجام این عشق می ترسید. برایش مسلم و معلوم بود که پیروز هرگز مورد تأیید خانوادۀ او قرار نخواهد گرفت برایش آشکار بود که مادرش چه واکنشی نشان خواهد داد و پدرش چه خواهد گفت و چه خواهد کرد. راه به جایی نداشت مجبور بود سکوت کند تا دست کم بتواند هفته ای دوبار صورت مردانه و جذاب پیروز را ببیند. باید سکوت می کرد تا این دیدارها ادامه یابد و از کنار پیروز بودن و با وی صحبت کردن لذت ببرد و بیشتر در دنیای خودش فرو برود. می دانست اگر راز او را بفهمند. اولین کاری که می کنند بیرون کردن پیروز است. می دانست که بی درنگ مانع ورود او می شوند و با اهانت و تحقیر راه خروج را نشانش می دهند. و سروین هرگز نمی توانست حتی تصور ندیدن پیروز را بکند، چه برسد به اینکه او را ترک کند و باعث رنجش و حقارت او گردد.
هرچند مرد جوان کوچک ترین حرفی نزده و هیچ گونه علاقه ای نشان نداده بود. سروین از نگاهها و حرکات او می فهمید که عشقش یکطرفه نیست و پیروز هم همانند او در تب این عشق می سوزد و دم برنمی آورد. سروین درک می کرد که پیروز دیوانه وار او را دوست دارد و می پرستد. هر بار که مرد جوان دیده به او می دوخت، در عمق چشمهای تیره و گیرایش هزاران حرف ناگفته و پنهانی خوانده می شد؛ حالتی از تمنا و خواهش، حالتی از گستاخی و جسارت، و نگاهی که در انتها به درماندگی و ناباوری ختم می شد. آری، سروین تمام حالات او را درک می کرد و می فهمید. آنچه مرد جوان را آسیب پذیر و عاصی می نمود، غرور بیش از حدش بود. وای اگر متوجه اهانتی و یا تحقیری از جانب خانوادۀ معشوقش می شد، دیگر خدا می دانست واکنش او چه خواهد بود، و سروین بیش از هر چیز از این موضوع واهمه داشت.
پیروز که سال آخر مهندسی را پشت سر می گذاشت. از شاگردان برجسته و ممتاز دانشکدۀ مهندسی بود. او جوان درسخوان و ورزشکاری بود که نه تنها در دانشکدۀ خودش، بلکه در تمام دانشگاه او را مظهر جذابیت و مردانگی می دانستند. او غیر از تدریس خصوصی، کار کوچکی هم در قسمت پذیرش دانشگاه داشت. به هر ترتیب بود سعی می کرد کمتر به خانواده اش فشار بیاورد، زیرا می دانست وضع مالی پدرش به او اجازه نمی دهد که بدون صرفه جویی و دریافت کمک هزینه، به تحصیلش ادامه بدهد. پدر پیروز کارمند اداره بود و غیر از او، دو فرزند دیگر نیز داشت که همگی درسخوان و زرنگ بودند. مادرش خانه دار بود و تمام وقتش صرف امور خانه و بزرگ کردن بچه هایش می شد. چشم امید مادر به پسر بزرگ خانواده، یعنی پیروز دوخته شده بود. پیروز برای او افتخار بزرگی محسوب می شد. مهناز، مادر پیروز، هنگامی که هجده ساله بود با شوهرش، جواد، آشنا شده و با او ازدواج کرده بود. آنها زندگی متوسطی داشتند که با وجود تلاش و دوندگی زیاد جواد، چندان پیشرفتی در آن حاصل نشده بود. مهناز از زندگی با شوهرش راضی بود و هرگز لب به شکوه و شکایت نمی گشود، اما با وجود اینکه بیش از چهل و دو سه سال نداشت و هنوز طراوت و زیبایی دوران جوانی اش را حفظ کرده بود، احساس جوانی و سرزندگی نمی کرد او از کار زیاد و مداوم خانه و وضعیت مالی نه چندان خوبش خسته و دلسرد به نظر می رسید. آرزو داشت که پیروز هرچه زودتر مدرک مهندسی خود را بگیرد و مشغول کار شود. اما پدر پیروز، جواد، عقیده داشت که پیروز به تحصیلش ادامه دهد و در صورت امکان از کمک هزینۀ تحصیلی استفاده کند و تا دکترا پیش برود. مهناز همیشه در مقابل این خواستۀ شوهرش سکوت می کرد و حرفی نمی زد. اگر هم قلباً با جواد مخالف بود، باز هم هیچ واکنشی نشان نمی داد. گویی حال و حوصلۀ بگومگو و مجادله نداشت.
پیروز شباهت زیادی به مادرش داشت. زیبایی صورت و قد و بالای بلند و خوش قامتش را از مادرش به ارث برده بود. حال آنکه خواهر و برادر دیگر او از این زیبایی و ظاهر خوشایند نصیب زیادی نبرده بودند. پیروز همیشه در هر حال به فکر مادرش بود. او می دانست که مهناز زندگی سختی را پشت سر گذاشته و با صرفه جوییهای زیاد و پس اندازهای اندک توانسته تا حد امکان به زندگی آنها سرو سامانی بدهد. پیروز همیشه آرزو داشت روزی برسد که بتواند کمکی به خانواده اش بکند و مادرش را از آن همه فکر و خیال برهاند. مرد جوان هرگز لباسی زیبا و یا جواهری ارزنده که زینت بخش زیبایی مادرش باشد، بر پیکر او ندیده بود. پیروز دنیایی از آرزوهای سرکوفت شده و امیدهای واهی را در چشمهای غمگین مادرش می دید و آرزو داشت روزی برسد که بتواند دست کم درصد کمی از خواسته های مادرش را جامۀ عمل بپوشاند و رنگ شادی و شیرینی زندگی را در چشمهای او ببیند.
در طی سالهایی که پیروز در شیراز درس می خواند، مهناز حتی بضاعت اینکه بلیتی تهیه کند و از تهران به شیراز برود و پسرش را ببیند، نداشت. او ماههای متمادی دلتنگ و منتظر چشم به در می دوخت تا تعطیلات بین دو ترم و یا تابستان فرا برسد و پیروز به تهران بیاید و موفق به دیدارش گردد. عشقی دو طرفه و محبتی پایان ناپذیر بین این مادر و پسر وجود داشت که از نظر هیچ کس پنهان نبود.
آن سال مهناز بی صبرانه در انتظار پایان ترم و تمام شدن دورۀ دوری و جدایی از پسرش بود و دل به این خوش کرده بود که امسال زمستان آخرین جدایی او از پسرش خواهد بود و با تمام شدن بهار، پیروز را برای همیشه در کنار خود خواهد داشت، دیگر دوست نداشت فکر دوری و ندیدن پسرش او را آزار دهد. به شوهرش چیزی نگفته بود، اما قلباً به هیچ وجه مایل نبود پیروز برای ادامۀ تحصیل او را ترک کند و برود. از طرفی، مطمئن بود که گرفتن کمک هزینۀ تحصیلی از دانشگاه چندان آسان نیست و امکان اینکه پسرش بتواند به راحتی و بدون هیچ گونه سفارش و آشنایی موفق به گرفتن آن بشود، وجود ندارد. اما از وجود دختری به نام سروین و عشق بزرگی که این دختر در قلب پسر او به وجود آورده بود، روحش هم خبر نداشت و هرگز در باورش نمی گنجید که این عشق چگونه زندگی او و پسرش را دگرگون خواهد کرد.
مهناز در آرزوی آمدن پسرش می سوخت و از رؤیای روزهای آینده همراه با آرامش و آسایش بیشتر در کنار او، لبخند به لب می آورد و غرق در افکار شیرینش می شد. مهنار آرزو داشت مسئلۀ سربازی پسرش هرچه زودتر حل شود و کار خوبی پیدا کند و کمک و یاری همیشگی برای او گردد. او حتی دورادور دختری را در نظر گرفته بود که وی را مناسب خود و خانواده اش می دانست و معتقد بود که می تواند همسری خوب برای پسرش باشد و او را هم به عنوان دوست و یا مادری دیگر قبول داشته باشد.
با وجود این، وقتی آن سال زمستان پیروز به تهران آمد، مهناز با وجود عشق و علاقۀ بی حد و اندازه ای که به پسرش داشت، متوجه سردرگمی و بی حواسی پسرش نشد و در طول آن دو سه هفته ای که پیروز نزد او در تهران به سر می برد، تمام مدت محو جذابیت و جوانی او بود و با عشق و محبت نگاهش می کرد و از آینده سخن می گفت.

پیروز نمی خواست کاخ آرزوها و رویاهای شیرین مادرش را به یکباره فرو بریزد و خراب کند. او تصمیم داشت اول از طرف سروین و خانوادۀ او مطمئن گردد و بعد موضوع را با مادرش در میان بگذارد. از همان جلسۀ دوم و یا سومی که پا به خانۀ محمود صباحی گذاشت، احساس کرد حالتی خوشایند و گرم او را به سوی دختر جوان می کشاند که بر این حالت نامی جز نام عشق نمی توانست بگذارد. مرد جوان محو چشمهای سیاه و سحرانگیز سروین می شد و از دیدن
حرکات و واکنش های آرام و شیرین او قلبش به تپش درمی آمد. پیروز هرگز نمی توانست و نمی خواست در این باره کلمه ای بر زبان آورد. خودش حدس زده بود که مورد توجه و علاقه واقع شده و از نگاه های شاگردش می فهمید که او را با تحسین و تمنا نگاه می کند, اما جرات نمی کرد حرفی بر زبان آورد. تفاوت فاحش سطح زندگی او با سروین سد بزرگی بود که باعث می شد پیروز نتواند عشقش را بر زبان آورد. خانه بزرگ و مجللی که او هفته ای دو بار پا به آنجا می گذاشت, با خانه کوچک و محقر پدری او تفاوت بسیاری داشت, و همین موضوع باعث می شد که او مهر سکوت بر لب بنهد و منتظر و آرزومند چشم به لبهای سروین بدوزد. چگونه می توانست ثابت کند که هیچ چشمداشتی به مال و اموال پدری دختر مورد علاقه اش ندارد؟چگونه می توانست عشق پاک و بی غل و غش خود را به اثبات برساند؟
به هر ترتیب بود, دوری چند هفته ای از سروین را تحمل کرد و بعد با اشتیاق سوار اتوبوس شد و به سوی شیراز حرکت کرد.
حال و روزگار سروین هم در آن سه هفته تعطیلات زمستانی تعریفی نداشت.او که هنوز در دبیرستان درس می خواند و تعطیلات بین دو ترم شامل حالش نمی شد, مجبور بود همچنان به مدرسه برود و دوری پیروز را تحمل کند. ترجیح می داد بیشتر اوقات تنها باشد. به بهانه درس خواندن خودش را در اتاقش حبس می کرد و ساعت های متمادی به فکر فرو می رفت. بی صبرانه انتظار می کشید که پیروز برگردد و دوباره موفق به دیدارش شود. دیگر حال و حوصله حرف زدن و درددل کردن با افسون و یا سروناز را نداشت. دیگر برایش مهم نبود که سروناز از دست شوهرش چه می کشد و آیا روابطشان خوب شده یا هنوز در حال جنگ و جدال هستند. تنها مونس و همدمش تنهایی و خاطرات پیروز بود. و هر وقت خیلی احساس دلتنگی می کرد, به خانه مادر بزرگش پناه می برد.
عزیز جون مادربزرگ پدری سروین بود که تک و تنها در خانه ای بزرگ مشجر با یک خدمتکار پیر زندگی می کرد. او سالها پیش شوهرش را از دست داده و تنها شده بود. در بین فرزندان و نوه هایش, علاقه مخصوصی به سروین داشت.دختر جوان نیز با گرمی و اشتیاق بسیار پاسخگوی این محبت و علاقه بود. روابطی گرم و صمیمانه بین مادربزرگ و نوه جوانش وجود داشت که از چشم سرور پنهان نمانده بود. او گر چه ظاهرا حرفی نمی زد و چیزی به روی خودش نمی آورد, قلبا از این صمیمیت و نزدیکی راضی نبود و به دیده انتقاد به آن می نگریست. عزیز جون بدون توجه به نارضایتی سرور و یا دیگر نوه هایش, دل به مهر سروین بسته بود و گهگاهی دور از چشم دیگران هدایایی کوچک و قدیمی به او اهدا می کرد. آنها ساعت های متمادی نزد یکدیگر می نشستند و با هم صحبت می کردند. حرف های عزیز جون تکراری و پایان ناپذیر بود , اما سروین از طنین صدای پیرزن و احساسی که در آن نهفته بود لذت می برد و صبورانه به سخنان او گوش فرا می داد. عزیز جون همیشه و در هر حال کتاب حافظی با خود داشت و در بین حرف هایش, آن را باز می کرد و غزلی وصف الحال می خواند و دوباره به سخنانش ادامه می داد. حافظ مونس همیشگی و شبانه روزی او بود. آن قدر غزلیات حافظ را مرور کرده و خوانده بود که بیشتر آن ها را از حفظ شده بود. خانه بزرگ و قدیمی اش همیشه تمیز و مرتب و آماده پذیرایی از مهمانان بود. حیاطش بزرگ و دارای درختان عظیم الجثه و کهنسال بود. آدمی به محض مشاهده آن همه درخت و پیچک های به هم تابیده, به قدمت و ارزش آنها پی می برد. حوض بزرگی در وسط حیاط وجود داشت که بیشتر وقت ها آبش سبز و خزه بسته بود و سطح آن را برگ های درختان پوشانده بود. روزهای بهار عطر یاسمن ها و پیچ های امین الدوله بیداد می کرد و زمستان ها گل های یخ در اطراف و اکناف باغ عطرافشانی می کرد. شب های تابستان شمیم محبوبه های شب مشام را بوسه می داد و عزیز جون در حصاری از گل های یاس و محبوبه های شب, در زیر پشه بند قدیمی اش تا صبح به خوابی ناز و دلپذیر فرو می رفت.
با وجود این, او همیشه از زندگی اش ناراضی و دلخور به نظر می رسید. همیشه از دوران جوانی و روزگاران گذشته با اندوه و افسوس یاد می کرد و مدعی بود که عمرش بیهوده برباد رفته و هدر شده است. او نه تنها برای سروین, بلکه برای فرزندانش و نوه های دیگرش بارها و بارها از روزهای جوانی و عمر تلف شده اش تعریف کرده بود. همگان به مجرد شنیدن حرفهای تکراری عزیز جون نگاهی با یکدیگر رد و بدل می کردند و با بی صبری منتظر تمام شدن درددلهای او می شدند. اما سروین با لبخند به حرفهایش گوش می داد و گهگاه سوالاتی از او می کرد. این سوالها عزیز جون را به شوق می آورد و او را ترغیب می کرد بیشتر در عمق قضایا فرو رود و نکات دیگری را بازگو کند.
آن روز عصر سروین آن قدر دلگیر و افسرده بود که بی اختیار دلش هوای عزیز جون را کرد و راهی خانه ی او شد. بیش از دوهفته از رفتن پیروز می گذشت و سروین در تب دیدارش بی تاب شده بود. عصر جمعه بود. سروین دوره ی زنانه داشت و محمود با چند تن از دوستانش به خارج به خارج شهر رفته بود. بهترین فرصت بود که دختر جوان دیداری از مادربزرگش تازه کند و از محیط سرد و یکنواخت خانه دور شود. قدیمها بعضی از روزهای جمعه تمام فامیل در منزل عزیز جون جمع می شدند و ناهار را با همدیگر صرف می کردند. اما مدتها بود که این رسم هم از بین رفته و منسوخ شده بود. هر کسی برای خودش برنامه ای داشت و کمتر پیش می آمد که همگان بتوانند مانند سالهای قبل عزیز جون را از تنهایی و سکوت عصرهای جمعه رهایی بخشند.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت چهارم
______________

سروین سرزده وارد خانه ی مادربزرگش شد. عزیز جون در یکی از اتاقهای بزرگ و مفروش خانه که دور تا دور آن را مخده های نرم و مخمل گذاشته وروی یکی از آنها لم داده بود. مشغول خواندن حافظ بود به محض دیدن نوه اش در چهارچوب در، بی اختیار روی پاهایش بلند شد و از شادی جیغ کوتاهی کشید. زانوانش تیر کشید و درد گرفت. اما چیزی به روی خودش نیاورد و مشتاقانه سروین را در آغوش کشید. اشک در چشمهایش جمع شد و گفت:« خوش اومدی! چرا بی خبر؟»
لباس بلند و راحتی پوشیده و چارقد سپیدی زیر گلویش گره زده بود. سبزه و نمکین بود و چشمهای سیاهش برق می زدند. زن زیبایی نبود اما شیرینی و نمک خاصی داشت که او را دلنشین و دوست داشتنی جلوه می داد. سروین با محبت نگاهش کرد و ناگهان بی آنکه بداند چه می کند، زد زیر گریه و هق هق کنان خودش را در آغوس او انداخت. زن بیچاره هول کرد. در حالی که می لرزید، نوه اش را به آرامی از خود دور کرد و با کنجکاوی پرسید:« الهی بمیرم! چی شده؟» عزیز جون قربونت بره چرا گریه می کنی؟ طوری شده؟ بابات حالش خوبه؟ چیزیش نشده؟
سروین اشک ریزان سر تکان داد و دوباره گریه اش اوج گرفت.
عزیز جون او را نزدیک خود نشاند و با عجله از اتاق بیرون رفت و فریاد کشید:« محترم، محترم زودی یه شربت بهار نارنج درست کن بیار. زود باش.» بعد فوری خود را به سروین رساند و کنارش نشست.
کمی چاق بود و حرکت گردنش کند و با طمانیه انجام می گرفت. بنابراین وقتی پهلوی سروین می نشست به هن و هن افتاده بود و نفس نفس می زد. بدون اینکه حرفی بزند، نگاهش را به او دوخت و منتظر ماند.
محترم که در را به روی سروین باز کرده بود و از آمدن او خبر داشت، با دلسوزی تمام شربت را به دستش داد و گفت:« محترم برات بمیره. مبادا اشکتو ببینم. مگه من مرده م که تو گریه می کنی؟»
عزیز جون با نگرانی نگاهی به او کرد و گفت:« محترم، کاش کمی گل گاوزبون هم دم کنی.»
هر دوی آنها با لهجه ی غلیظ شیرازی صحبت می کردند. آن دو سالها بود که تک و تنها با یکدیگر زندگی مسالمت آمیزی داشتند. محترم در واقع عضوی از خانواده ی صباحی محسوب می شد و در غم و شادی آنها شریک بود. او بعد از شنیدن دستور عزیز جون اتاق را ترک کرد و آنها را تنها گذاشت.
سروین سعی کرد بر احساساتش چیره شود و مهار اعصابش را به دست بگیرد، اما نمی توانست. گریه امانش نمی داد. هنگامی که راهی خانه ی مادر بزرگش شده بود، به هیچ وجه قصد نداشت این رفتار و حرکات را از خود نشان دهد. او هرگز نمی خواست کسی از ماجرای عشقش به پیروز خبردار شود. اما در آن لحظه دل به دریا زد و تصمیم گرفت راز قلبی اش را با عزیز جون در میان بگذارد. عزیز جون بارها از ازدواجش برای او سخن گفته بود. بارها و بارها تعریف کرده بود که او را بدون کوچک ترین عشق علاقه ای شوهر داده و مجبورش کرده بودند سالهای متمادی با مردی خشن و بی احساس که پدر پچه هایش بود و بزرگ تر خانواده ،زندگی کند و دم برنیاورد. عزیز جون همیشه به سروین یادآور شده بود که باید با عشق ازدواج کند و از ازدواجهای قراردادی و حسابگرانه بپرهیزد. شاید همین صحبتها و حرفها بود که سروین را بر آن داشت اسرار درونی خود را برای او فاش کند و از او راه حلی بخواهد.
بعد از دقایقی سرانجام ساکت شد و اشکش بند آمد. عزیز جون با صبوری شربت بهار نارنج را به دستش داد و گفت:« تو که منو زهره ترک کردی. حالا می شه بگی چی شده؟»
سروین لیوان را از دستش گرفت و در حالی که جرعه ای می نوشید، پاسخ داد:«هیچی. چیزی نشده. فقط باید بهم قول بدی پیش خودت بمون. باشه؟»
عزیز جون بوسه ای بر گونه اش زد و گفت:« خاطرت جمع. تو که منو می شناسی»
سروین بلافاصله گفت:« هیچی، چیزی نشده. فقط... فقط عزیز جون، من عاشق شده م.»
گل از گل عزیز جون شکفت وبا لبخند گفت:« به به، چه قشنگ! چی بهتر از این؟ اینکه گریه نداره.»
سروین نگاه غمگین و دردمندی به او انداخت و گفت:« چطور گریه نداره؟»
من عاشق پسری شده م که آه در بساط نداره. پدرش یه آدم ساده و معمولیه که به زور خرج زن و سه تا بچه شو می ده. خودش هم بیچاره مثل خر کار می کنه که بتونه خرج تحصیلشو در بیاره و کمترسر بار باباش باشه. گریه نداره؟
عزیز جون نگاهش افسرده شد و به آرامی پاسخ داد« چرا، عزیزم. گریه داره. چون تو نمی تونی به اون برسی. چون بابایی داری که مثل پدرش خودخواه و بی رحمه. آره، محمود هم مثل باباش آدمی لجوج و پول پرسته و مال دنیا کورش کرده.
سروین با در ماندگی پرسید:« می گی چی کار کنم، عزیز جون؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»
اما عزیز جون دیگر آنجا نبود که پاسخی به سروین بدهد. چشمش به سروین و روح و قلبش به سالهای گذشته پرواز کرده و مشغول مرور خاطراتش بود و خاطراتی که یک عمر او را سوزانده و رنج داده بودند.
همان طورکه به نقطه ای چشم دوخته بود، به سخن آمد« می دونی، سروین فقط پونزده سال داشتم . باور می کنی، دخترم؟ فقط پونزده سال. پدر خدابیامرزم منو که مثل پرنده ی کوچکی توی قفس بودم و جرات پرواز نداشتم، با جبر و زور به مهدی داد. اون بیست سال از من بزرگ تر بود. اما انگار برای پدرم فرقی نمی کرد که دامادش چند ساله و چی کاره باشه. فقط همین که پولش از پارو بالا می رفت و برو بیایی داشت کافی بود. سروین جونم شصت سال تمام سوختم و ساختم. انقدر برام بچه ساخت و پشت سر هم حامله شدم که وقتی به خودم اومدم، دیدم اثری از طراوت و جوونی در من باقی نمونده. سه تا از بچه هام از دست رفتن، که داغ اونها هم دردی بود بر دردهای دیگه م. همه فکر می کردن خوشبختم، پول دارم، زندگی دارم کلفت و نوکر دارم، اما هیچ کس، هیچ کس از درد دلم باخبر نشد که نشد. آخ، چی بگم... اصلا هیچ کس حرفها و دردهای منو نمی فهمه. من...»
سروین که بارها و بارها از دهان مادربزگش تمام این خاطرات تلخ را شنیده و از حفظ شده بود، گفت:« می دونم. می دونم، عزیز جون چقدر رنج برده ی وزجر کشیده ی. دیگه گذشته ها گذشته. به من بگو من چی کار کنم؟ تو یه راه حلی نشونم بده.»
عزیز جون نگاه غمیقی به صورت جوان و زیبای او انداخت و با قاطعیت گفت:«مبارزه. تنها راه نجات تو مبارزه س. تو داری توی این دوره زندگی می کنی. حال و وضع تو با من از زمین تا آسمون فرق می کنه. خاطرت جمع، من پشتت هستم محمود هیچ غلطی نمی تونه بکنه.»
سروین از تعجب چشمهایش گرد شد و پرسید:« راست می گی ،عزیز جون؟»
راست می گی که کمکم می کنی؟ آخه چه طوری؟ فکر می کنی بابا به حرف تو گوش گنه؟
عزیز جون لحظه ای سکوت کرد و بعد پاسخ داد:« مجبورش می کنم، به قرآن قسمش می دم. بهش می گم وگرنه عاقش می کنم و شیرم و بهش حلال نمی کنم.» بعد مثل اینکه چیزی به یادش آمده باشد، پرسید:« ببینم، سروین جون، گفتی پسره رو کجا دیده ی؟»
سروین از اول آشنایی اش با پیروز را برای او تعریف کرد و گفت: که هنوز هیچ حرفی از عشق و علاقه ای که به پیروز دارد بر زبان نیاورده و حرفهای آنها در محدوده ی درس و موضوعات ساده ی خانوادگی دور می زند و بس.. گفت از خلال حرفهای او فهمیده که پدرش چه کاره است و وضعیت خانوادگی شان در چه سطحی است.
عزیز جون که به هیجان آمده بود، بلافاصله گفت:« آخه عزیز دلم، شما که هنوز هیچ حرفی با هم رد و بدل نکرده ین. از کجا انقدر مطمئنی که پسره هم تو رو دوست داره؟»
سروین با درماندگی سر تکان داد و گفت:« عزیز جون، این چه حرفیه که می زنی؟ خب معلومه، من می فهمم. از نگاهش، از چشمهاش، از لرزیدن دستهاش، خلاصه... چطوری بگم... می فهمم دیگه!»
پیرزن دوباره نگاه غمگین و ژرفی به دختر جوان انداخت و با شرمندگی گفت:« آره راست می گی سروین جون. تو حق داری. من چقدر خنگ و نفهمم که این سوالو ازت کردم. زبون سکوت و زبون نگاه خیلی معنی داره که فقط آدمهای عاشق می فهمن. حق با توئه.»
سروین با امید نکاهی به پیرزن انداخت و گفت:« عزیز جون، پس می تونم روت حساب کنم، نه؟»
متدربزرگ سر تکان دادو گفت:« البته، عزیزم. بهت قول می دم تا جون دارم ازت دفاع کنم. باید بدونی اگه بدون عشق ازدواج کنی، هرگز، هرگز رنگ خوشبختی رو نمی بینی.»
سروین که پشتیبان و حامی پرقدرتی پیدا کرده بود، قلبش ار احساس دلگرمی و نشاط به طپش در آمد. در حالی که لبخندی بر لبهایش نقش بسته بود، با تعجب پرسید:« عزیز جون، به طور حتم که تو با زور و اجبار زن بابابزرگ شده ی هیچ وقت رنگ عشق رو ندیده ی و طعم دوست داشتنو نچشیده ی. اما طوری صحبت می کنی که انگار از دل من حرف می زنی. کاش مامان سرور هم مثل تو احساس منو درک می کرد.»
عزیز جون با تمسخر لبخندی بر لب آورد و با لحن سرزنش آمیزی پاسخ داد« از کجا می دونی طعم عشق رو نچشیده م؟ درسته که حالا پیر و عجوزه شده م، اما من هم زمانی با طراوت و زیبا بودم. قلبم می تپید و خون توی گونه هام می دوید. مگه می شه توی دنیا آدمی پیدا بشه که ندونه عشق چیه؟»
سروین با تردید نگاهی به او کرد و به آرامی پرسید:« یعنی... یعنی بعد از اینکه زن بابابزرگ شدی، عاشق شدی؟»
پیرزن سکوت کرد. دوباره در دنیای یادها و خاطراتش غرق شد. به یاد نمی آورد که درباره ی اولین و آخرین عشق زندگی اش با کسی حرفی زده باشد. سالهای دراز آن را مانند رازی سر به مهر در سینه اش حفظ کرده بود. اما اکنون احساس می کرد دیگر برایش مهم نیست که آن را فاش کند و نوه ی جوانش را در دنیا و آلام خود شریک نماید. دیگر برایش اهمیت نداشت که شخص دیگری غیر از خودش این راز را بداند و به آن پی ببرد. گویی ناگهان تمام ارزشهای زندگی اش زیرورو شده بود. به خاطر آورد زمانی بخاطر فاش شدن این مطلب مو بر اندامش راست می شد. اما حالا کوچک ترین حساسیتی در این مورد احساس نمی کرد. سکوتش به درازا کشید. به طوری که سروین از حرفی که زده و سوالی که کرده بود پشیمان شد و با شرمندگی چشمهایش را به زمین دوخت. اما بر خلاف تصور او، عزیز جون با رویی گشاده رو به او کرد و گفت:« دخترکم، خودت می دونی که سوال بیجایی کردی. اما دیگه مهم نیست. دیگه هیچی برام مهم نیست. راستش، سروین جون. من از زمانی که به خودم اومدم و احساس کردم بزرگ شده م، علشق پسر داییم بودم. اون به بهانه های مختلف توی خونه ی ما رفت و آمد می کرد سه چهار سالی از من بزرگ تر بود و همیشه در درسهای مدرسه کمکم می کرد. پدرم بعد از دوره ی ابتدایی دیگه به من اجازه ی درس خوندن و مکتب رفتن نداد.اما غلام برام کتاب می آورد و تشویقم می کرد اونها رو بخونم. غلام عاشق درس و مدرسه بود. همیشه شاگرد اول می شد. حافظ خوند و اون و به من داد. وای، سروین، چقدر دوستش داشتم و چقدر آرزو داشتم پدرم منو به غلام بده.مادر خدابیامرزم هم از ته دل به این وصلت راضی بود. غلام وقتی دیپلمشو گرفت، مجبور شد برای ادامه ی تحصیل به تهرون بره. من اون موقع چهارده سالم بود. غلام به من گفته بود که دوستم داره و می خواد منو بگیره. وضع پدرش هم بد نبود. اما من نمی دونستم که پدرم تو سرش چه فکر و خیالاتی داره. نمی دونستم که ته دلش چقدر از فامیل مادرم، مخصوصا داییم نفرت داره واونها رو آدم حساب نمی کنه.»
در این هنگام عزیز جون سکوت کرد و چشمهایش را پرده ای از اشک فرا گرفت. سروین با حیرت و ناراحتی به او نگاه می کرد و تازه می فهمید که مادربزرگش چرا آن قدر دلش پر درد است و به چه دلیل این همه می نالد و زاری می کند.
عزیز جون با دستها یش اشک چشمانش را سترد و ادامه داد: درست یک هفته قبل از رفتن غلام، دایی و زن داییم و غلام برای خواستگاری به خونه ی ما اومدن. از اونجایی که با همدیگه تعارف و رودرواسی نداشتیم، شب بی خبر در خونه ما رو زدن و وارد شدن. پدرم از اومدن اونها خبر نداشت، اما من و مادرم می دونستیم و چشم انتظار بودیم. دایی جون یه جعبعه شیرینی بزرگ آورده بود و غلام لباس مرتبی پوشیده بود. پدرم هیچ وقت به اونها بی احترامی نکرده بود و رفتار ظاهرا خوبی باهاشون داشت. اما اون شب به محض دیدن جعبه ی شیرینی و کت و شلواری که تن غلام بود. انگار حدسهایی زد و اخمهاش توی هم رفت. خلاصه چه درد سرت بدم، دختر جون، هنوز دایی بیچاره م دهن باز نکرده بود که پدرم با فحش و بد و بیراه اونها رو از خونه بیرون کرد. هنوز که هنوزه، بعد از گذشت شصت سال، قیافه ی مبهوت و وحشت زده ی مادرم یادم نمی ره. غلام به تهرون رفت اما یواشکی برای من نامه می داد. تا اینکه... اینکه پدرم منو شوهر داد و به حساب خودش به خونه ی بخت فرستاد.»
عزیز جون به گریه افتاد و هق هق دردناکی سر داد. سروین هم پا به پای او گریه می کرد و لب می گزید. در این هنگام محترم با یک سینی و چند عدد استکان و یک قوری گل گاوزبان دم کرده وارد شد. چیزی که باعث تعجب سروین شد این بود که مادربزرگش هیچ واکنشی در قبال ورود او نشان نداد و در حالی که اشک می ریخت، سر تکان داد و گفت:« دیگه هیچ خبری از غلام نداشتم. بعد از چند سال فهمیدم که رفته خارج و دکتری می خونه. هیچ وقت موفق نشدم دوباره ببینمش. دورا دور فهمیدم که از خارج برگشته و توی تهرون به طبابت مشغوله. اما... اما چیزی که قلبمو بیشتر سوزوند این بود که اون بیچاره توی عمر کوتاهش زن نگرفت و هیچ وقت یاد منو از قلبش پاک نکرد. بیچاره غلام پنجاه سالش نشده بود که سرطان گرفت و مرد و داغشو برای همیشه به دل من گذاشت. شاید اگه زن می گرفت و بچه دار می شد و مثل هر مرد دیگه ای خونه و زندگی تشکیل می داد انقدر جیگر منو نمی سوزوند. شاید اگه دیگه اسم منو نمی آورد و فراموشم می کرد، انقدر زجر نمی کشیدم و غصه نمی خوردم. مادر بیچاره ش بعد از فوت اون به مادرم گفته بود که غلام از عشق و غم مه لقا مریض شد و دق کرد.»
محترم سر تکان داد و با دستهای استخوانی و چروکیده اش مشغول ریختن گل گاوزبان در استکانها شد. گویی بارها و بارها این داستان را شنیده بود.
سروین آن قدر تحت تاثیر حرفهای عزیز جون قرار گرفته بود که بی اختیار او را در آغوش گرفت و گفت:« متاسفم. خیلی متاسفم، عزیز جون. من نمی دونستم تو توی تمام این سالها این درد بزرگو تو قلبت تمل کرده ی الهی بمیرم، عزیز جون.» بعد سر و روی او را چندین بار بوسید.
عزیز جون تکه ای نبات در اسکانش انداخت و با قاطعیت گفت:« باید مبارزه کنی. باید هر طور شده به عشقت برسی. خدا رو شکر پسره نه آدم بی سر پاییه و نه بی سواد و لات توی کوچه! برای خودش مهندسه.آدم حسابیه. پدرت دیگه چی می خواد؟ حتما باید روی گنج نشسته باشه هر کسی که می خواد تو رو بگیره؟ اما دختر عزیزم، از من می شنوی عجله نکن. بذا کنکور قبول بشی و بری دانشگاه بعد من کم کم موضوعو به پدرت حالی می کنم. فکرشو نکن.»
سروین با نگاهی نگران پرسید:« تا اون موقع چی، عزیز جون؟ من دیگه تحمل دوری شو ندارم.»
عزیز جون به سادگی پاسخ داد:« کاری نداره. بهش بگو دوستش داری بالاخره هفته ای دو بار که همدیگه رو می بینین. هر وقت هم خیلی دلت براش تنگ شد و خواستی ببینیش، یا برین باغ دلگشا که از محیط دانشگاه دوره و خلوت تره، و یا... یا بیارش همین جا. خاطرت جمع، کسی نمی فهمه و آب ازآب تکون نمی خوره.»
سروین با چشمان گشاده نگاهی به محترم وسپس به مادربزرگش انداخت و گفت:« راست می گی، عزیز جون؟ بد نیست بیارمش اینجا؟»
عزیز جون نگاه پردردی به او کرد و گفت:« چه بدی ای داره، عزیزم؟ ببرش توی باغ رو نیمکت با همدیگه حرفهاتونو بزنین. تو باید دختر عاقلی باشی و بدونی که چی کار داری می کنی. اما برای اینکه دهن ننه و بابا تو ببندی، باید هر طور شده بری دانشگاه. تازه توی دانشگاه بیشتر می تونین همدیگه رو ببینین.»
سروین آن قدر غرق در افکار دور و درازش شده بود که دیگر حوصله نکرد برای مادربزرگش توضیح دهد. چه بسا پیروز فارغ التحصیل شود و برای همیشه از شیراز برود. با وجود این، حرفهای عزیز جون اثر عجیبی روی او گذاشته بود و او را در تصمیمش راسخ تر و امیدوار تر کرده بود.
شب که خانه ی بزرگ وقدیمی عزیز جون رو ترک می کرد، گویی انسان دیگری شده بود. جرقه های امید قلبش را گرم و پر تپش کرده و به او جسارت و جرئت دیگری بخشیده بود. همان طور که خیابان قصرالدشت را طی می کرد و به سوی خانه گام بر می داشت، لبخند شیرینی صورت غمگین و زیبایش را زینت بخشیده بود دیگر هیچ واهمه و ترسی از پدر و مادرش نداشت. دیگر هیچ نقطه ی کور و تاریکی در عشقش مشاهده نمی کرد. مادربزرگ پیر چنان شهامت و شجاعتی به داده بود که می توانست به پشتگرمی او یک تنه در برابر خانواده ی خود بایستد و مبارزه کند و به مرد زندگی اش برسد. دیگر حاضر نبود به هیچ قیمتی پیروز را از دست بدهد؛ به هیچ قیمتی. حتی اگر شده به قیمت از دست دادن پدرش، مادرش، و تمام خانواده اش.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت پنجم
_____________

با فرا رسیدن بهار و شکوفایی شکوفه های درختان سرسبز باغهای شیراز عشق پیروز و سروین هم شکوفا شد . پیروز تصمیم داشت به هر ترتیب شده ادامه تحصیل دهد و فوق لیسانس خود را بگیرد. دکتر صباحی، عمی سروین بی آنکه از رابطه ی او با برادر زاده اش اطلاعی داشته باشد بزرگوارانه به او قول کمک داده بود و حتی سعی داشت کاری کند که پیروز در حین خدمت سربازی در دانشگاه درس بخواند و فوق لیسانس مهندسی خود را بگیرد.
غیر از عزیز جون، افسون هم کما بیش در جریان عشق و علاقه ی آنها قرار داشت و می دانست که سروین در چه تب و تابی به سر می برد.
در یکی از جلسات درس، سروین به دلگرمی حمایت مادربزرگش، خیلی راحت و ساده رو به پیروز کرده و به گفته بود که دوستش دارد پیروز در کمال ناباوری به او چشم دوخته و ناگهان با یک دنیا شور و دلدادگی به سروین گفته بود که اوهم مدتهاست در بند و اسیر این عشق پنهان است، اما جرئت بازگویی او را نداشته است.
از آن به بعد جلسه های ریاضی سروین با حال و هوای دیگری آغاز می شد و به پایان می رسید. زوج جوان جرئتی پیدا کرده بودند و گهگاه یکدیگررا خارج از خانه ملاقات می کردند. بهار شیراز که به هر جا پا می گذاشتی بوی شکوفه ها و درختان بها ر نارنج انسان را دیوانه می کرد و احساسات درونی را به اوج شکوفایی می رساند، آنها را سرمست و دیوانه به سوی یکدیگر می خواند و باعث هر چه بیشتر شدت گرفتن و استواری عشق ممنوعشان می گردید. دیگر هیچ چیز برایشان مهم نبود. هر چه بیشتر در این محبت و مهر غرق می شدند بیشتر آماده ی رویا رویی و مبارزه می گشتند.
دیگر برای سروین اهمیتی نداشت که مادرش چه بگوید و پدرش چه واکنشی نشان دهد.مادربزرگش به او قول مساعد داده بود که در صورت مخالفت مادر و پدرش، خانه ی بزرگ ومشجر خود را با پس انداز قابل توجهی که دارد همه را یکجا در اختیار سروین قرار دهد. او دیگر چه می خواست؟ هیچ ترسی از آینده و هیچ نگرانی از فردا یش نداشت. به قول عزیز جون مخالفت پدر و مادرش نمی توانست پایدار بماند و سانجام به هر حال دست آشتی به سوی او دراز می کردند و سروین و شوهرش را پذیرا می شدند.
اواخر بهار بود که امتحانهای آخر سال و و بعد از آن زمان کنکور فرا رسید. این امتحانها برای سروین حکم مرگ و زندگی را داشت. اگر در دانشگاه قبول نمی شدع ممکن بود پدرش در مورد او تصمیم دیگری بگیرد و او را به خارج بفرستد. اما آن سال گویی سال اقبال سروین بود. زیرا نه تنها امتحانات دیپلم را با موفقیت پشت سر گذاشت، بلکه در رشته ی روانشناسی دانشگاه هم قبول شد. پیروز هم قرار بود بعد از گذراندن یک دوره ی دو ماهه ی آموزشی، به شیراز منتقل شود و ضمن گذراندن بقیه ی خدمت سربازی در آنجا، واحد های فوق مهندسی اش را بگیرد و مشغول تحصیل شود. مهناز مادر پیروز بی خبر از همه جا باز هم یک دوره ی دوری دو ساله از پسرش را به امید روزهای خوب و آینده ی بهتر برای او، پذیرا شد.
روز اولی که سروین پا به دانشکده ی ادبیات گذاشت، برایش فراموش نشدنی و خاطره انگیز شد. دانشجوهای رشته ها ی مختلف، دروس عمومی خود را در دانشکده ی ادبیات می خواندند. سروین هم از این قاعده مستثنی نبود. با وجود اینکه می دانست باید تا چند روز دیگر دوره ی دو ماه ی دوره ی آموزشی سربازی پیروز را تحمل کند. اما از اینکه در دانشگاه قبول شده بود و پیروز هم قرار بود بقیه ی دوران خدمتش را در شیراز بگذراند، از خوشحالی در پوست نمی گنجید.
هنوز هیچ کس از رابطه ی او با پیروز خبردار نشده بود. سروین همچنان رابطه ی نزدیک خود را با مادربزرگش حفظ کرده بود و عزیز جون او را تشویق می کرد که در راه این عشق همچنان کوشا و مصر باشد. موضوع عشق و عاشقی سروین گویی تحرکی جدید و دگرگونی و تحولی تازه در زندگی پیرزن به وجود آورده بود و او چها تاخت می تازاند که نوه اش را به سرمنزل مقصود برساند. عزیز جون در طول این مدت موفق نشده بود دوبار پیروز را ببیند. او بعد از دیداری با مرد جوان، به سروین حق داد که آن طور عاشق و شیفته ی او گردد.
هر چه زمان می گذشت، سروین ضمن وابستگی شدیدی که به پیروز پیدا می کرد، کم کم باور می کرد که ازدواج آن دو امری طبیعی و مورد قبول همگان است. عزیز جون بارها و بارها به او گفته بود که محمود با این وصلت موافقت خواهد کرد و کمال بی عقلی و حماقت است که فقط به خاطر وضعیت مالی پیروز، وی را مناسب دامادی خود نداند و طردش کند. سروین هم هر چه فکر می کرد و شرایط پیروز را سبک و سنگین می کرد، او را مردی مناسب و بی نقص می دید و امید زیادی داشت که مادر و پدرش بی چون و چرا با این ازدواج موافقت کنند. حتی گاهی فکر می کرد که بی جهت زمان درازی را در نگرانی و ناراحتی به سر برده و خودش را بی سبب عذاب داده است.
مهر ماه بود که پیروز شاد و خوشحال خود را به شیراز رساند و مستقیما به دفتر دکتر صباحی، رئیس بخش مهندسی رفت. دکتر از دیدار مجدد او خوشحال شد و به هر ترتیب بود، برنامه ی کلاسهای او را که با ساعات خدمت سربازی اش جور بود برایش ردیف کرد در ضمن کمک هزینه ی کوچکی را هم از محل کمک هزینه های تحصیلی برای دانشجویان ممتاز در اختیار او قرار داد.
پیروز دیگر سر از پا نمی شناخت. می توانست راحت و فارغ بال معشوق زیبا و سیاه چشم خود را ملاقات کند و مدتهای طولانی با او راز و نیاز کند. می توانست شبها تا آخر وقت کتابخانه در کنار سروین بنشیند و ضمن مطالعه ی دروسش، از گفتگو با او لذت ببرد. اما هر دوی آنها خوب می دانستند که این وضع نمی تواند پایدار بماند و باید هر چه زودتر به آن جنبه ی قانونی و شرعی بدهند.
گذشته از سروین پیروز هم می دانست که مطرح کردن موضوع ازدواجش در خانواده چندان راحت و آسان نیست. می دانست که پدرش آه در بساط ندارد و مادرش تمام چشم امیدش را یه او دوخته است. با وجود اینکه وضع مالی پدر سروین خوب بود این موضوع برای پیروز کوچک ترین اهمیتی نداشت و در هر حال خودش را مسئول زندگی آینده ی همسرش می دانست. حال آنکه درآمدی کافی و قابل ذکر در اختیارنداشت که حتی بتواند مسئولیت زندگی همسرش را به عهده بگیرد، چه برسد به اینکه به خانواده اش هم کمک کند.
هنوز زمستان به پایان نرسیده بود که سرور خبردار شد دخترش تازگیها در دانشگاه با پسرس دیده می شود و مشخصات مرد جوان کاملا با پیروز جور در می آمد. سرور که فکر می کرد دیگر خیالش از جانب سروین راحت شده و او به دانشگاه راه یافته و فقط مشغول خواندن دروس دانشگاه است، با شنیدن این خبر تکان خورد و کنجکاو شد که بفهمد آن جوان همان پیروز است یا خیر. او از جریانهای پشت پرده ی عزیز جون و دخالتهای او هیچ گونه خبری نداشت و باورش نمی شد که ریشه ی این دوستی تا چه حد عمیق شده است. سرور فکر می کرد که می تواند با چند تهدید و قول و وعده دخترش را سر عقل بیاورد. سروین خواستگاران زیادی داشت که از نظر سرور همگی بر پیروز برتری داشتند و دختر جوان می توانست هر کدام را که بخواهد انتخاب کند. بنابراین سرور تصمیم گرفت قبل از اینکه شوهرش چیزی بفهمد، موضوع را با سروین در میان بگذارد و سر و ته قضیه را به قول معروف به هم آورد.
بر خلاف تصور او، سروین به محض شنیدن حرفهای مادرش، صاف و پوست کنده پاسخ داد که بیشتر از یک سال است که پیروز را دوست دارد و به هیچ قیمتی حاضر به ترک و یا فراموش کردن او نیست. حتی به مادرش گفت که قرار ازدواج را هم گذاشته اند و پیروز حاضر است هر وقت بگویند، به خواستگاری بیایند. سرور نگاه تحقیر آمیزی به دخترش انداخت و گفت:« باورم نمی شه. باورم نمی شه با دیدن این پسره این طور خودت و موقعیت اجتماعی تو فراموش کنی و به تمام ارزشهای خونوادگیت پشت پا بزنی.»
سروین لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد و گفت:« بس کن دیگه، مامان انقدر از ارزشهای خونوادگی حرف نزن. یکی از این ارزشها همون ساسان خان عزیزته که هر روز خواهر بیچاره مو زیر مشت و لگد می گیره و با هزار توهین و اهانت روانه ی این خونه می کنه.»
سرور اجازه نداد سروین حرف دیگری بزند. جلو رفت و سیلی محکمی به صورت او زد و گفت:« بسه دیگه خجالت بکش، یه موی گندیده ی ساسانو با هزار تا مثل اون پسره عوض نمی کنم. پسر ه ی گدای بی سر و پا معلوم نیست باباش چی کارس و مادرش کیه. تقصیر ما بود که توی خونه مون راهش دادیم و دلمون براش سوخت و پول اضافی توی جیبش گذاشتیم. حالا دیگه انقدر پرو شده که از دخترمون خواستگاری می کنه.»
سروین کما بیش منتظر همین واکنشها از سوی مادرش بود. بنابراین میدان را خالی نکرد و در حالی که بخاطر سیلی ای که خورده بود از مادرش رنجیده و آزرده شده بود، نگاه تحقیر آمیزی به مادرش کرد و گفت:« مامان براتون متاسفم، واقعا متاسفم.» و قبل از اینکه مادرش حرف دیگری بزند، او را ترک کرد و به سرعت از منزل خارج شد.
از آن روز به بعد، خواه ناخواه پای پدر و حتی عموی سروین در این ماجرا باز شد. سرور برادر شوهرش را مقصر اصلی می دانست که پیروز را به خانه ی آنها فرستاده و ناشناخته به او اعتماد کرده بود. اما احمد به هیچ وجه زیر بار نمی رفت و آن را اتفاقی ساده و معمولی قلمداد می کرد که بر اثر مرور زمان حل خواهد شد. بعد از مدتی سر و کله ی عزیز جون هم در این ماجرا پیدا شد و نقش او در تداوم این عشق بر ملا گشت.
سروین و پیروز هر روز یکدیگر را در دانشگاه می دیدیند و با خونسردی ناظر کشمکش و جنجالی بودند که در اطرافشان به راه افتاده بود. سرانجام یک روز در یک جلسه ی خانوادگی که در غیاب سروین تشکیل شده بود، احمد با صراحت تمام گفت:« از نظر من پیروز هیچ عیب و نقصی نداره. بهتره آزادشون بذارین تا این دو تا جوون راه زندگی شونو انتخاب کنن.»
سرور با تغیر و عصبانیت رو به او کرد و گفت:« واقعا که! تو بهتره این لقمه ها رو برای دخترهای خودت بگیری، نه ما.»
احمد با خونسردی پاسخ داد:« من از خدامه. چی از این بهتر؟ پیروز جوون شایسته و زحمت کشیه .پدرش هم کارمند دولته و شغل آبرومندی داره. تنها عیبش از نظر شما اینه که فقیره و خونه و زندگی و ماشین آخرین مدل نداره، که این هم از نظر من قابل قبول نیست. دیگه خود دانید!»
محمود اخم کرد و با ترشرویی به برادرش گفت:« ببین، احمد جون تو نظرت برای خودت خوب و قابل احترامه لطفا توی زندگی من دخالت نکن تا حالا هم هرچی بوده، گذشته. بعد از این اجازه بده خودم راجع به دخترم تصمیم بگیرم.»
این سخن محمود باعث شد بقیه سکوت کنند و حرفی نزنند.
محمود تحقیق کامل راجع به پیروز کرده و هیچ نقطه ضعفی در او مشاهده نکرده بود. اما وی آدم جاه طلب و ظاهر بینی بود که دوست داشت دامادش عنوان و اصل و نصب خانوادگی داشته باشد. از آنجا که سروین خواستگاران اسم و رسم دار زیادی داشت که بیشترشان تحصیلکرده و دانشگاه رفته بودند، محمود دلیلی نمی دید که پسر یک کارمند ساده از تهران بلند شود بیاید شیراز و ادعای دامادی او را بکند. جالب اینکه او در این مورد کوچک ترین توجهی به احساسات و عواطف دخترش نداشت و همه چیز را از چشم پیروز می دید.
هنگامی که پدر و مادر سروین آشکارا با او به مخالفت برخاستند و او را تحت مراقبت شدید قرار دادند عزیز جون بیش از آن سکوت را جایز ندانست و به طور علنی وارد ماجرا شد و حمایت و پشتیبانی خود را از نوه اش اعلام کرد. سروین قهر کرد و به خانه ی مادربزرگش رفت.عزیز جون که انقلاب بزرگی در زندگی کسل کننده ی روزمره اش بوجود آمده بود با جان و دل او را پذیرا شد و حتی تشویقش کرد که هرگز پا به خانه ی پدرش نگذارد.
سرور به مرز دیوانگی و جنون رسیده بود. محمود در خواب هم نمی دید که مادرش دست به چنین اقدام احمقانه ای بزند. هنوز یک هفته از قهرو فرارسروین نگذشته بود که صبرش به انتها رسید و راهی خانه ی مادرش شد.
نزدیک ظهر بود و سروین به دانشگاه رفته بود. محمود قبل از آن چندین بار تلفنی با مادرش صحبت کرده بود، اما نتوانسته بود او را مجاب کند. هنگامی که به خانه ی مادرش رسید، پیرزن گویی منتظر او بود. موذیانه لبخندی زد و گفت:« به به، چه عجب! پسرم اومده ناهار رو با مادرش بخوره. چه خوب که یاد من کردی!»
محمود کنایه و رنجشی را که در سخنان عزیز جون بود کاملا درک کرد و آزرده خاطر شد. پیرزن حق داشت. محمود مدتهای مدیدی بود که یادی از او نکرده بود با وجود اینکه می دانست مادر پیرش در این خانه ی بزرگ و قدیمی تنهاست و یگانه مونس او محترم است، باز هم همت نمی کرد که دست کم هفته ای، دو هفته ای یک بار به دیدارش بیاید. اما اکنون آن قدر کلافه و عصبی بود که حوصله ی جر و بحث نداشت.بنابراین بی مقدمه گفت:«عزیز جون، تو رو به خدا سر به سرم نذار. در چنین موقعیتی به جای اینکه کمکم کنی، نیش زبون می زنی؟ با دختره دست به یکی کرده ی و علیه من وارد عمل شده ی؟ آخه کدوم مادری در حق پسرش این کارها رو می کنه؟»
عزیز جون به جای هر جوابی جلو رفت و صورت محمود را بوسید و پرسید:آ« چای می خوری؟» و بدون اینکه منتظر جواب او باشد، صدایش را بلند کرد و به محترم دستور داد چای آماده کند.
بوی غذا همراه با کره و روغن حیوانی در فضای خانه پیچیده بود. آن روز عزیز جون به سروین گفته بود که برایش غذای دلخواهش را می پزد و اگر پیروز هم توانست زودتر از محل کارش بیاید، بهتر است دو نفری ناهار را با او و محترم صرف کنند. به همین خاطر بر خلاف دفعه های قبل، هیچ اصراری نداشت که محمود را برای ناهار نگه دارد و سعی داشت هر چه زودتر او را مرخص کند.
محمود روحش هم از این گونه دعوتها و پذیراییها ی مادرش خبر نداشت و باورش نمی شد که مادرش تا چه حد سروین را مطمئن ساخته و به او پر و بال داده است. بعد از نوشیدن چای، قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:« ببین عزیز جون، تو مشاالله عاقل و فهمیده ای. من قصد نصیحت و اندرز ندارم. اما برام عجیبه که چرا و چطوری به خودت اجازه می دی این طور این دختره رو جری کنی که جلوی من و مادرش بایسته و قهر کنه بیاد اینجا. آخه این کار درسته؟ خودت بگو.»
عزیز جون با خونسردی پاسخ داد:« کار اون درسته. کار شما غلطه.دختره حق داره عاشق بشه. اون پسره رو با اون قد و بالا و چشم و ابروآورده ین توی خونه و تک تنها توی اتاق با دخترتون گذاشته ین، انتظار دارین غیر از این بشه؟ والا من هم بودم عاشق می شدم. چه برسه به یه دختر جوون!»
محمود با ترشرویی پاسخ داد:« بس کن، عزیز جون. واقعا خجالت داره. می دونی که اعصابم ناراحته و اصلا طاقت شنیدن این جور حرفها رو ندارم. در ثانی، دیگه کار از کار گذشته. امروز اومدم اینجا ازت خواهش کنم این دختره رو نصیحت کنی و بفرستیش بیاد خونه. مادرش داره از رفتنش دق می کنه.»
عزیز جون گوشه ی لبهایش را پایین آورد و گفت:« بیخود داره دق می کنه. سرور عاشق اون نقاشیهای کج و کوله ایه که می کشه. اگه از اول حواسش به دخترش بود، کار به اینجا نمی کشید.»
محمود با درماندگی نگاهی به مادرش کرد و گفت:« خواهش می کنم.عزیز جون ازت خواهش می کنم این کار و به خاطر من بکن، نه سرور. آخه تو نمی دونی این پسره چقدر بی چیز و نداره. اگه خونه ی پدرشو ببینی، گریه ت می گیره من مطمئنم به خاطرپول اومده سراغ سروین خونه و زندگی سروین چشمشو گرفته، نه خودش باور کن.»
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت ششم
___________________

عزیز جون شانه هایش را بالا انداخت و گفت:« فرض کنیم این طوری باشه حالا که دخترت اونو دوست داره و عاشقشه از کجا می دونی؟ به نظر من پسره هماونو دوست داره. پسره هم خوشکله و هم تحصیلکرده و باهوش. دیگه چی می خوای؟ مردم آرزو دارن همچین دامادی داشته باشن.» محمود هر لحظه بیشتر عصبی می شد. احساس کرد حرف زدن با مادرش فایده ای ندارد. اما در هر حال نمی توانست دست روی دست بگذارد و آرام و ساکت تماشاگر باشد. به هر ترتیب بود سعی کرد بر اعصابش مسلط شود به آرامی گفت:« می دونم حق با توئه عزیز جون فقط ازت خواهشی دارم اجازه بده این دختره بیاد سر خونه و زندگیش آخه خوب نیست مردم چی میگن؟ برای ما افت داره که دخترمون قهر کنه و از خونه بره.»
عزیز جون وسط حرف او دوید و گفت:« مگه کجا اومده؟ خب اومده خونه ی مادر بزرگش. جای بدی که نرفته. مردم غلط می کنند حرف بزنن.»
محمود بلافاصله پاسخ داد:« درسته جای بدی نرفته. اما بالاخره کار درستی نیست. حالا قول می دی تا شب نشده بفرستیش بیاد؟ اگه هم خواستی، خودم میام دنبالش.»
عزیز جون چشمهایش را تنگ کرد و پرسید:« ببینم میشه بگی چه نقشه ای براش کشیده ی؟»
محمود قیافه ای معصومانه به خود گرفت و گفت:« هیچی یه خدا. چه نقشه ای؟ می خوام فقط باهاش حرف بزنم. همین.»
عزیز جون خندید و سر تکان دادو گفت:« آره تو گفتی من هم باور کردم! تو درست مثل پدر خدا بیامرزت هستی.حرف حرف خودته. اما باید بدونی این دفعه دیگه با من طرفی فهمیدی؟ من نمی ذارم این دختره بدبخت بشه. اونهایی که تو دور و برخودت جمع کرده ی و فکر می کنی به درد دخترت می خورن، یکی از یکی پر مدعاتر و پروترن. هیچ کدوم قدر سرینو نمی دونن. ولش کن، دختره رو به حال خودش رها کن. بزار با مردی که دوستش داره و عاشقشه زندگی کنه. زندگی بی عشق از زهر هلاهل بدتره. تلخه. یه عمر باید بسوزی و بسازی وآه بکشی. نه، من نمی ذارم دیگه این دختر بدبخت بشه.»
محمود در سرحد انفجار بود. احساس کرد سینه اش تیر می کشد. از جا بلند شد و قصد رفتن کرد. همان طور که خصمانه به مادرش نگاه می کرد، گفت:« تا امشب، فقط تا امشب فرصت داره برگرده خونه. وگرنه کاری می کنم پشیمون بشه.همین. بهش بگو. بهش بگو که چی گفتم.»
عزیز جون که عجله داشته هر چه زودتر پسرش را راهی کند تا مبادا باسروین و پیروز برخورد کند. سر تکان داد و گفت:« باشه. تا ببینم چی کار می تونم بکنم. اما در هر حال باید بدونی با زور و جبر هیچ کاری نمی شه از پیش برد. دیگه میل خودته.»
محمود که عصبانی آمده بود عصبانی تر و ناراحت تر برگشت.هر چه فکر می کرد، نمی فهمید چرا مادرش در این کار دخالت می کند و از همه بدتر طرف سروین را می گیرد.

به محض رفتن او، عزیز جون با خوشحالی به طرف بوفه ی ظرفهای چینی اش رفت و یک دست از قشنگ ترین آنها را انتخاب کرد و روی میز غذا خوری چید. از دیدن چینیهای سفید که با گلهای قرمز و آبی تزئین شده بود لذت می برد. همان طور که دستمال سفره ها و قاشق و چنگالها را کنار بشقابها قرار می داد، با خودش زمزمه کرد: این ظرفها رو همه رو می بخشم به سروین تمام نقره ها رو هم که این بچه های طلبکاربهشون چشم طمع دارن، همه رو می دم به سروین و پیروز. بعد ناگهان ساکت شد. روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت با خدش فکر کرد که تمام مقدمات ازدواج دو جوان را آماده می کند و آنها را به عقد یکدیگر درمی آورد و بعد هر دو را به خانه ی خودش می آورد. می توانست چندین اتاق بزرگ و راحت در اختیارشان قرار دهد. می توانست هر روز صبح با آنها صبحانه بخورد و ظعر به انتظارشان بشیند. می توانست شبهای سرد و تاریکش را با وجود آن دو جوان روشن و گرم سازد و شام خوشمزه ای را که سفارش می داد بپزند. همراه آنان با خنده و گفتگو صرف کند. چقدر زندگی اش شیرین و سرگرم کننده می شد. می توانست ماشین کوچکی برای پیروز بخرد و گاهی همراه او و سروین به پیک نیک و خارج شهر برود. آری، زندگی اش رنگ دیگری به خود می گرفت و روزهای آخر عمرش با شادی و سرگرمی می گذشت. با مرور این افکار به نقطه ای خیره شد و لبخند می زد. محترم با یک پارچ دوغ و کاکونی وارد اتاق شد. به مجرد دیدن او گفت:« مه لقا خانم، باز که رفته ی توی فکر. دیگه چه نقشه ای تو سزت داری؟»..
عزیزجون به خود آمد و پاسخ داد: «چی بگم، محترم جون؟ اگه خدا فرصتی بهم بده، دلم می خواد این دو تا جوونو به هم برسونم.»
محترم با خوشحالی گفت: «ایشالله به هم می رسن.
چرا نرسن؟ دوتاشون بزرگ و عاقلن. تو هم که همه طوره کمکشون می کنی. حالا سرور بره از حسودیش دق کنه. تا اون باشه احترام مادرشوهرشو نگه داره.»
عزیزجون بدون توجه به حرفهای او با نگاهی آرزومند به نقطه ای خیره شد و گفت: «محترم، فکرشو بکن اگه این دوتا عروسی کنن و بیان اینجا چقدر خوب می شه. اینجا می شه لونۀ عشقشون. به خدا من هم هرطور که دلشون بخواد خدمتشونو می کنم. نمی ذارم آب توی دلشون تکون بخوره. اگه هم بچه دار بشن، چه بهتر. من و تو دوتایی بچه هاشونو تر و خشک می کنیم تا بزرگ بشن.»
محترم، لاغر و تکیده با گونه های گود و چشمهای بی نور، در حالی که چارقدش را روی سرش جابه جا می کرد پاسخ داد: «مه لقا خانم، فکر می کنی من تا اون موقع زنده باشم؟»
عزیزجون با تندی رو به او کرد و گفت: «باز از این حرفها زدی؟ بس کن دیگه. مگه تو چند سالته؟ خودت می دونی از من کوچیک تری. وقتی حرف از مرگ و میر خودت می زنی، انگار جلو جلو منو خاک کردی. فهمیدی؟»
محترم دستپاچه شد. دستهای لاغر و پر از رگش را به علامت پوزش جلو آورد و گفت: «خدا نکنه. مه لقا خانم، زبونم لال! این چه حرفیه می زنی؟»
عزیزجون که از عالم قشنگ خودش بیرون آمده بود، گفت: «شربت نسترن یادت نره بیاری. می ترسم پسره دوغ دوست نداشته باشه.»
محترم به سرعت اتاق را ترک کرد و عزیزجون را تنها گذاشت.
نیم ساعت از ظهر گذشته سر و کل ۀ سروین پیدا شد. مثل چند روز قبل عصبی و دلخور بود. تنها آمده بود. عزیزجون با دیدن او مأیوس شد و گفت: «پس پیروز کو؟ چرا تنها اومدی؟»
سروین با بی حوصلگی پاسخ داد: «چند بار بگم، عزیزجون، اون ساعت دو مرخص می شه، اما اگه بتونه، یه ساعت مرخصی می گیره و زودتر میاد.»
عزیزجون نفس راحتی کشید و گفت: «پس میاد؟ نکنه نیاد؟»
دختر جوان که کلافه شده بود، تکرار کرد: «میاد، عزیزجون حتما ً میاد.»
دوباره سکوت کرد. غمی به سنگینی کوه در دل احساس می کرد. تا آن زمان فکر می کرد مشکل اساسی پدر و مادر خودش هستند، اما به تازگی دریافته بود که والدین پیروز هم هیچ موافق ازدواج او نیستند. پیروز حتی گفته بود که مادرش پشت تلفن آنقدر گریه و زاری کرده و ناآرامی ازخ ود نشان داده که او هرگز تصورش را هم نمی کرده است. سروین با خود فکر می کرد که حتی اگر پدر و مادر خودش را به این ازدواج راضی کند، با نیامدن پدر و مادر پیروز و مخالفت آنها چه کند؟
عزیزجون که او را ساکت و غمگین دید، جلو آمد، صورتش را بوسید و پرسید: «چیزی شده؟ باز هم که زانوی غم به بغل گرفتی؟ مگه بهت نگفتم غصه نخور؟ مگه نگفتم همۀ کارهاتو خودم روبه راه می کنم؟»
سروین بغضش ترکید و زد زیر گریه. بی اختیار خود را در آغوش مادربزرگش رها کرد و آنچه را شب قبل از پیروز شنیده بود برایش بازگو کرد.
عزیزجون خنده ای ظاهری کرد و گفت: «ای بابا، به جهنم! اصلا ً لازم نیست ننه و باباش بیان خواستگاری. چه غلطها! دوتایی تون عاقل و بالغین. حالا که این طوره، چشم همه شون دربیاد. به کوری چشم اونها، خودم عقدکنون مفصلی راه میندازم و دست به دستتون می دم. بعدش هم دوتایی بیاین پیش خودم. حالا ببینم تا کِی می تونن قهر کنن و ناز و ادا در بیارن.»
سروین با درماندگی به او نگاه کرد و گفت: «مگه می شه، عزیزجون؟ شما یه طوری حرف می زنین انگار به همین سادگیها می شه عروسی راه انداخت.»

عزیزجون با عجله گفت: «چرا که نشه؟ معلومه که می شه. چی فکر کردی؟
اولاً ننه و بابای این پسره خیلی دلشون بخواد که عروسی مثل تو گیرشون بیاد. به چی شون می نازن؟ به پول زیادشون یا ملک و املاک گسترده شون؟ چه افاده ها مردم دارن! آدم انگشت به دهن میمونه. اون هم از پدر و مادر خودت. حالا که هیچ کدوم راضی نیستن، یا باید قید پسره رو بزنی یا قید فامیل و آشنا رو، دیگه خودت می دونی.»
سروین با دستپاچگی گفت: «نه، نه، عزیزجون، حتی به لحظه هم نمی تونم بدون پیروز زندگی کنم. حتی فکرش دیوونه م می کنه، چه برسه به اینکه...»
عزیز جون با خوشحالی وسط حرف او پرید و گفت: «می دونم، عزیزم می دونم، الهی قربونت برم. اصلاً چرا باید قید مردی رو که دوست داری بزنی؟»
سروین دیگر حرفی نزد و در افکار خودش غرق شد. ساعتی بعد پیروز از راه رسید. لباس سربازی به قامتش برازنده و زیبا بود. عزیز جون تا چشمش به او افتاد، بی اختیار لب به تحسین و تعریف گشود و مردانگی و جذابیت او را ستود. آن روز یکی از قشنگ ترین و شیرین ترین روزهای عمر عزیز جون بود. چهار نفری سر میز نشستند و ناهار را با اشتهای تمام خوردند. پیروز تا شب نزد آنها بود. عزیز جون تا توانست به آنها وعده و وعید داد و آن قدر گفت و گفت که هر دویشان را مجاب کرد که می توانند بدون رضایت پدر و مادر هایشان با یکدیگر ازدواج کنند. تمام مسىٔولیت و هزینه را هم خودش متقبل شد. حتی پا را از این هم فراتر گذاشت و گفت: « اصلاً بچه ها، شما باید درس خوبی به پدر و مادر هاتون بدین که این طور در مورد شما با سنگدلی قضاوت نکنن. تنها راهش هم اینه که هر چه زودتر با هم عروسی کنین.»
آن شب بعد از رفتن پیروز، سروین ساعتهای متمادی فکر کرد. خواب به چشمانش نمی آمد. افکار درهم برهم و اوضاع نابسامانش او را رنج می داد. عزیز جون کوچک ترین حرفی از آمدن پدرش به او نزده بود و سروین فکر می کرد پدر و مادرش به خاطر پیروز، قید او را زده اند و دیگر نامی از او نمی برند.
زمستان بود. تا چند هفتهٔ دیگر امتحانهای آخر ترم فرا می رسید و بعد از آن تعطیلات دو سه هفته ای بین دو ترم می آمد. او باید هر طور شده بود خودش را برای امتحانها آماده می کرد. پیروز به او قول داد بود کمکش کند تا راحت تر و بی دردسر تر بتواند واحدهایش را بگذارند.
پیروز بعد از آخرین صحبتی که با مادرش کرده بود و متوجه مخالفت شدید او با این ازدواج شده بود، دیگر به خانواده اش تلفنی نزده و تماس نگرفته بود. دلش نزد آنها بود و نگران حال مادرش بود. اما جرأت نداشت بار دیگر تلفن کند و آه و نالهٔ او را بشنود. عذاب وجدان راحتش نمی گذاشت. احساس می کرد در حق مادرش کوتاهی کرده و برای او رفیق نیمه راه بوده است. خودش می دانست در صورت ازدواج با سروین، دیگر هیچ کاری نمی تواند برای مادرش انجام دهد. می دانست نمی تواند برای او خدمتی انجام دهد و باری از دوش ناتوانش بردارد. همه چیز را تمام شده می دید. درست هنگامی که می توانست کاری پیدا کند و مونس و غمخوار خانواده اش باشد، آنها را ترک می کرد و می رفت. چقدر دلش می سوخت. چقدر برای خواهر کوچکش که به مدرسه می رفت و چشم امیدش به او و هدایای کوچکش بود، می سوخت. هر گاه یاد صورت معصوم و خندان او می افتاد و یا صدایش را به خاطر می آورد که او را دادش پیروز خطاب می کرد، قلبش در سینه فرو می ریخت.
اما با وجود تمام اینها نمی توانست حتی تصور یک لحظه دوری از سروین را بکند. او عاشق سروین شده بود و با تمام وجود او را دوست داشت. به خصوص که شاهد بود سروین به خاطر او خانواده اش را ترک کرده و دربست خود را در اختیار او قرار داده است. از طرفی، حمایت عزیز جون برای او پشتگرمی بزرگی محسوب می شد که می توانست به آن تکیه کند. با وجود این، هرگز نمی توانست بدون اجازه و یا دست کم خبر دادن به خانواده اش با سروین ازدواج کند. هر طور شده می بایست بار دیگر با آنها تماس بگیرد و بگوید به طور جدی قصد ازدواج دارد و نمی تواند از دختر مورد علاقه اش چشم بپوشد. تازمانی که نزد سروین بود و اوقاتش را با او می گذراند، تمام دغدغه ها و مشکلات زندگی اش را به فراموشی می سپرد، اما به محض اینکه از او جدا می شد، دوباره سنگینی غمها و ناراحتی هایش او را عذاب می داد و پشتش را خم می کرد. بالاخره تصمیم گرفت نامهٔ بلند بالایی برای پدرش بنویسد و از او خواهش کند که در این مورد با مادرش صحبت کند و رضایت او را جلب نماید. پیروز در نامه متذکر شد که هیچ گونه کمکی از پدرش نمی خواهد و مراسم ازدواج او با سروین به سادگی تمام و با یاری مادربزرگ او انجام می گیرد. نامه را نوشت و به انتظار جواب باقی ماند. اما هرگز پاسخی دریافت نکرد و این سکوت بر عذاب روحی و بلاتکلیفی اش افزود.
به پیشنهاد عزیز جون، سروین تصمیم گرفت امتحانات آخر ترم را بگذراند و اگر باز هم از پدر و مادر پیروز خبری نشد، مراسم ازدواج را برپا کنند. در طول این مدت صباحی بیکار ننشست و چند بار به خانهٔ مادرش آمد و مستقیم با سروین صحبت کرد، اما دختر جوان زیر بار نرفت. سرور هرگز، حتی برای جلب رضایت دخترش هم پا به خانهٔ عزیز جون نگذاشت. مدام نگران و عصبی در خانه راه می رفت و بد و بیراه می گفت. محمود مطمئن بود که سروین بدون وجود او و بدون رضایت او هرگز تن به این ازدواج نمی دهد. با وجود این خودش خودش را می خورد و شب و روزش به تلخی می گذشت. غیر از عزیز جون عموی سروین هم مخالفتی با این ازدواج نداشت. از طرفی دیگر سروناز هم با وجود بارداری، ریشهٔ اختلافات زناشویی اش عمیق تر و گسترده تر شده بود و به کلی هوش و حواس مادرش را پرت کرده بود.
سرانجام امتحانات سروین به پایان رسید. او و پیروز هر روز یکدیگر را ملاقات می کردند و پس از صرف شام در خانهٔ عزیز جون پیروز به خوابگاه برمی گشت. دکتر صباحی ترتیبی داده بود که پیروز به عنوان دانشجوی فوق مهندسی بتواند در خوابگاه باغ ارم زندگی کند. هر روز عصر پیروز که در ادارهٔ لجستیکی ارتش خدمت می کرد، بعد از گذراندن ساعات کاری اش راهی دانشکده می شد و سر کلاسهای درس می نشست و بعد از آن با سرعت هرچه تمام تر راه منزل عزیزجون را در پیش می گرفت. از هنگامی که نرگسهای شیراز شکوفا شده بود، بیشتر وفتها یک دسته گل نرگس شیراز می خرید و برای معبودش می برد. آنها دیگر فرصت دیدار در طول روز و با در کتابخانه را نداشتند. از طرفی سروین ترجیح می داد ساعاتی که می توانند همدیگر را ببینند، در محیط دانشگاه نباشد.
سروین وقتی آخرین امتحان ترم اول را سپری کرد و به خانهٔ عزیزجون برگشت، احساس کرد به هیچ وجه شهامت آن را ندارد که به تنهایی و بدون وجود مادرش تن به ازدواج دهد. تا آن زمان امیدوار بود که مادر و پدرش انعطاف به خرج دهند و دست آشتی به سوی او دراز کنند، اما اکنون می دید که تنهای تنها مانده و همهٔ آنها، حتی سروناز هم او را ترک کرده است.
عزیزجون وقتی رنگ پریده و چشمان نگران او را دید، فهمید که سروین حال خوشی ندارد. او را به گرمی در آغوش کشید، بدن دخترک سرد و لاغر بود و گویی هر روز تحلیل می رفت. پیرزن دلش به درد آمد و چشمانش پر از اشک شد. احساس کرد نوهٔ جوانش دیگر تاب و تحمل این بار سنگین را ندارد. او واهمه داشت که مبادا این ازدواج صورت نگیرد. از طرفی به شدت به پیروز دل بسته بود و او را مادرانه دوست داشت، و از سوی دیگر مصمم بود که هر ظور شده این دو دلداده را به همدیگر برساند. رنجشی پنهان از بچه هایش به خصوص محمود و همسرش در دل داشت و دلش می خواست هر طور شده علیه آنها کاری انجام دهد و قدرت نمایی کند خودش می دانست هیجان و نگرانی برای حالش مساعد نیست، اما گویی از همه چیز دست کشیده بود و فقط و فقط به فکر به اجرا درآوردن نقشه اش بود.
بدون اینکه ناراحتی درونی اش را نشان دهد، با لبخند گفت: «الهی قربونت برم، معلومه بیرون خیلی سرده که این طوری یخ کردی. ببینم، سروین جون، امتحانتو خوب دادی؟»
سروین نگاهی بی رمق به او انداخت و گفت: «ای، بد نشد. راستی، عزیزجون، از مامانم خبری نشد؟»
عزیزجون اخمهایش در هم رفت و پاسخ داد: «نه خیر، خانم خانمها در مورد بچه خودش هم رحم و انصاف نداره. خجالت هم خوب چيزيه!»
سروين سكوت كرد و چيزي نگفت.
عزيزجون بلافاصله افزود: «ديگه از امروز بايد بريم خريد عروسي. ديروز رفتم بازار، يه دست آينه و شمعدون ديدم. نمي دوني چقدر قشنگه. نقره اصل. به مرتضي خان گفتم اين ديگه آخرين آينه شمعدون نقره ايه كه ازت مي خرم، چون مي دونم عمرم كفاف بقيه شونو نمي ده.»
صدايش بغض آلود شد و گريه اش گرفت.
سروين به سويش رفت و صورتش را بوسيد و گفت: «اين چه حرفيه مي زني، عزيزجون؟ ايشاءالله صد سال عمر مي كني.»
پيرزن با ملايمت او را كنار زد و گفت: «اين تعارفها چيه كه مي كني. قربون برم؟ من ديگه عمر خودمو كرده م. تنها آرزوم اينه شما دوتارو به همديگه برسونم و بعد بميرم.» و بلافاصله ادامه داد: «اسباب سفره عقدو هم به مهين خانم سفارش دادم. البته خيلي دندون گرده. اما كارش خيلي قشنگه. فداي سرت! من هرچي پول دارم براي تو خرج مي كنم. پول به چه دردم مي خوره؟» در اين هنگام چشمهايش از خوشحالي برق زد و گفت: «لباس عروس رو هم به مليحه مي ديم بدوزه. درسته كه سرور خانم كارشو قبول نداره و مي گه قديمي و املي كار مي كنه، اما باور كن كه سروين جون. دستش خوش يمن و پر بركته. اگه لباس عروسي رو اون بدوزه. حتماً خوشبخت مي شي. اما خب، بايد زود بجنبيم، چون فرصت كمي داريم.»
سروين با ترديد نگاهي به او كرد و پرسيد: «يعني عزيزجون، واقعاً تو تصميم گرفته ي كه ما بدون پدر و مادرهامون عروسي كنيم؟ به نظرت امكان پذيره؟»
عزيزجون با قاطعيت پاسخ داد: «معلومه كه امكان پذيره. صبركن، من درس خوبي به مادر و پدرت مي دم تا ديگه اين رفتار و با بچه هاشونداشته باشن. همه دوست و آشنا و فاميلو هم دعوت مي كنم. خاطرت جمع، همه شون با كمال ميل توي اين عروسي شركت مي كنن.»
سروين از تعجب چشم هايش گرد شده و دوباره پرسيد: «پس همه خبردار مي شن؟ من و پيروز اگه مراسم خيلي خصوصي و بي سرو صدا انجام بشه، بهتره. در اين صورت من لباس عروس احتاج ندارم.» در اين هنگام صدايش غمگين شد و از سخن باز ايستاد. پرده اي از غم صورت جوان و زيبايش را فراگرفت و به نقطه اي خيره شد.
عزيزجون به علامت مخالفت سر تكان داد و گفت: «نه، نه. خصوصي و بي سر و صدا يعني چي؟ مگه دارين كار خطايي مي كنين؟ خيلي هم باعث افتخار و سربلنديه كه شرعي و رسمي با همديگه زن و شوهر مي شين.»
آن شب وقتي پيروز هم به آنها ملحق شد، همگي تصميم گرفتند كه هرچه زودتر در پي پراهم آوردن مقدمات عروسي باشند. سروين مي دانست اين آخرين فرصت اوست. ممكن بود هر آن پدرش تصميم ديگري بگيرد و يا كاري كند كه پيروز را از پيراز به جاي ديگري منتقل كنند. او چند بار تهديد كرده بود كه كاري مي كند پيروز را از دانشگاه اخراج كنند و يا سربازي اش را به شهرستان ديگري منتقل نمايند.
واقعيت هم اين بود كه او براي دور كردن مرد جوان از دخترش دست به اقدامات گسترده اي زده بود، اما با مخالفت شديد احمد روبه رو شده بود. و چون احمد در دانشگاه داراي قدرت زيادي بود، محمود مي دانست كه او مانع جابه جايي پيروز مي شود و تمام اقدامات وي را خنثي مي كند. سروين بي آنكه اطلاعي داشته باشد، باعث اختلاف شديد بين دو برادر شده بود و روابط آنها كاملاً تيره و تار و غيردوستانه شده بود. اما حتي احمد هم تصور نمي كرد كه اين سروين بدون اجازه پدر و مادرش بي خبر و ناگهاني تصميم به ازدواج گرفته باشد و روحش خبر نداشت كه مشوق و يار او عزيزجون است كه مدام با حرفها و اندرزهايش او را به اين كار ترغيب و تشويق مي كند.
اما بر خلاف آنچا آنها تصور مي كردند، در طول سه هفته كارها روبه راه نشد. هرچه عزيزجون دوندگي كرد و پول خرج كرد، باز هم موفق نشد مراسم عروسي را راه بيندازد. به ناچار سروين بعد از انتخاب واحدهايش، بلاتكليف و نگران رهي دانشگاه شد. دلش براي مادرش تنگش ده بود. از آن بي وفايي او به حيرت افتاده بود. بيش از يك ماه بود كه صداي او را نشنيده بود. دوري و بي توجهي سرور نسبت به او باعث شده بود، دخترش هرچه بيشتر به سوي پيروز كشيده شود و به او پناه ببرد. هر شب همديگر را مي ديدند و عزيزجون كاملاً متوجه بود كه بايد هرچه زودتر به رابطه آنها جنبه شرعي و قانوني بدهد. او براي نوه اش هر آنچه از دستش برمي آمد انجام داده بود. آينه و شمعدان نقره گرانبهايي خريده بود كه روي طاقچه بزرگ اتاق پذيرايي اش خودنمايي مي كرد. تمام وسايل سفره عقد را به بهترين صورت تهيه ديده بود. هرچه ترمه و پارچه قديمي داشت از صندوقچه هايش بيرون كشيده بود. لباس عروس تا چند روز ديگر آماده مي شد. اما هنوز هيچ كس از اين موضوع خبردار نشده بود. محترم به خانمش گوشزد كرده بود كه اگركسي بويي از عروسي آنها ببرد، بي شك به گوش محمود و سرور مي شد آنها هرطور شده مانع اين ازدواج مي گردند. بنابراين عزيزجون تصميم گرفت بعد از يك عقد خصوصي، مهماني مفصل بدهد و همه را دعوت كند. اما باز هم ته دلش راضي نبود. هرچه مي كرد، باز هم متوجه مي شد با وجود پول زيادي كه براي وسايل و لباس و حتي جواهرات عروس داده است، مراسم كوچك و ناچيز است و درخور سروين نيست.
دو سه هفته از آغاز ترم جديد گذشته بود كه لباس عروسي سروين هم آماده شد. عزيزجون عكاس مطمئني را خبر كرده بود كه تا مي تواند عكسهاي زيبا و بزرگ از لباس عروس سفره عقد بگيرد تا بعدها به همگان نشان دهد.
هر شب كه دور هم جمع مي شدندف سروين به بهانه هاي مختلف تاريخ عروسي رابه تعويق مي انداخت. دختر جوان بي تابانه منتظر تماس مادرش بود. حتي چندي بود كه پدرش هم ديگر از او سراغي نمي گرفت. غرورش اجازه نمي داد به خانه برگردد. از طرفي از پدر و مادر پيروز هم عصباني بود و آنها را پرمدعا و مقصر مي دانست.
سروين نمي دانست كه سروناز خونريزي كرده و در بيمارستان به سر مي برد. امكان سقط جنين وجود داشت و هيچ كس نمي دانست كه چرا سروناز دچار اين خونريزي شده است. خودش لام تا كام حرفي نمي زد. سرور حدس مي زد كه اين دسته گل را ساسان به آب داده و دخترش را به اين روز انداخته بود. درهرحال آنها فكر و ذهنشان به شدت متوجه سروناز و كودكش بود و گويي موضوع سروين را در درجه دوم اهميت قرار داده بودند.
درست در همين ايام بود كه سروين و پيروز در برابر اصرار و ابرام عزيزجون و محترم تسليم شدند و تصميم به ازدواج گرفتند. بيش از همه عزيزجون از اين وصلت خوشحال و راضي بود. گويي راه نمي رفت، بلكه در آسمانها پروز مي كرد. دائم نقشه مي كشيد و با خودش حرف مي زد. مرتب نقشه هايش را با محترم در ميان مي گذاشت و در آنها تغيير تبديلهاي لازم را به وجود مي آورد. با وجود داشتن آشنا دوست بسيار، او باز هم احساس تنهايي مي كرد. هيچ كدام از آنها را مطمئن و يكرنگ نمي ديد و به هيچ كدام از آنها نمي تواسنت اعتماد كند.
زمستان بود و سرماي هوا عزيزجون را اذيت مي كرد. بيش از
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  ویرایش شده توسط: Vampire   
مرد

 
قسمت هفتم
____________

عزيزجون مرد، اما كوچولوي سرونازبا سرسختي تمام زنده ماند. در اين ميان عروسي سروني به هم خورد. هنگامي كه برادرها و خواهرها خانه مادرشان را تحويل مي گرفتند و مشغول جستجوي آن بودند، محمود از ديدن لباس و لوازم عقد و عروسي و تاريخ قريب الوقوع آن مو بر اندامش راست شد. باورش نمي شد مادر مرحومش تا آن حد جلو رفته و كمر به قتل او بسته باشد.
مرگ عزيزجون ضربه بزرگي به سروين وارد آورد. ناگهان تمام نقشه ها و رؤياهايش كه چه بسا در مرحله تبديل به واقعيت بود، نقش بر آب شد. فقدان مادربزرگ از يك سو و دوري از پيروز عزيزش از سوي ديگر او را به موجودي غم زده و منزوي تبديل كرده بود.
محمود به مجرد فهميدن موضوع عروسي پنهاني سروين، به خود آمد. گويي چشمهايش به دنيايي جديد و تازه باز شد و او را از خواب غفلت بيدار كرد. بنابراين بلافاصله بعد از مراسم هفتم مادرش، دست به كار شد و مقدمات بردن سروين از ايران را فراهم كرد. او با خودخواهي تمام دخترش را به خانه برد و در واقع همانند يك زنداني حبس كرد و مانع كوچك ترين تماس و يا رفت و آمد او شد.
سرور از ته دل از آمدن دخترش خوشحال شده بود و مرگ مادرشوهرش چندان اثري بر وي نداشت. در ظاهر با دخترش حالت قهر و دلخوري از خود نشان مي داد، اما در واقع هرچه تر دستش برمي آمد براي راحتي و آسايش او انجام مي داد.
سروين روحش هم از اقدامات فوري و پنهاني پدرش خبر نداشت. او كه دوران سخت روحي و احساس اي را مي گذراند، به هيچ وجه نمي توانست تصميمي راجع به آينده اش بگيرد. همين قدر مي دانست كه بايد پيروز را ببيند و با او صحبت كند. در هر حال و در هر موقعيتي عاشق او بود و زندگي بدون او با مرگ و نيستي برايش تفاوتي نداشت. بايد صبر مي كرد. بايد به احترام روح مادربزرگش هم كه شده صبر مي كرد و دندان روي جگر مي گذاشت. اما چيزي كه برايش غيرقابل تحمل بود اين بود كه حتي اجازه نداشت به دانشگاه برود و سر كلاسهايش حاضر شود. هيچ تلفني نمي توانست به پيروز بزند. هيچ گونه تماسي با او نداشت و خودش مي دانست كه پيروز در وضعي به مراتب بدتر و دردآورتر از او به سر مي برد.
هنوز يك ماه از فوت عزيزجون نگذشته بود كه يك شب محمود به خانه آمد و به سروين گفت كه آماده شود، چون تا ساعاتي بعد بايد به تهران بروند. سروين چشمهايش گرد شد. سرور با لبخندي ساختگي او را در آغوش گرفت و گفت: «سروين جون. ما موضوعو بهت نگفتيم كه غافلگير بشي. من و تو و بابا مي خوايم به يه سفر دو سه هفته اي بريم و برگرديم. باور كن براي روحيته ت خيلي خوبه.»
سروين با تعجب و ترس نگاهي به آن دو انداخت و گفت: «مسافرت؟ حالا چه وقت مسافرته؟ وسط درسها؟ توي زمستون و سرما؟»
سرور لبخند تلخي زد و گفت: «مامان جون، بهتره خودتونو گول بزنين. من از سرماي انگليس و آب و هواي تيره و تارش بيزارم. شما مي خواين منو از اينجا دور كنين. من يه قدم هم از خونه مون دور نمي شم. اگه مجبورم كنين كه از شيراز برم، خودمو مي كشم.»
محمود و سرور نگاهي با يكديگر رد و بدل كردند. محمود با دلخوري گفت: «بهتره خودتو لوس نكني. خجالت هم خوب چيزيه. تمام مردم دارن پشت سرت حرف مي زنن. هرروز عصر اون پسره بي سروپا رو مي بريد خونه مادربزرگت. نه آبرو براي خودت گذاشتي، نه براي ما. بهتره عاقل باشي و عاقلانه رفتار كني. بايد بدوني حكم انتقالي اون پسره درست شده و مدت زياديه كه از شيراز رفته. فهميدي؟ اون ديگه اينجا نيست كه به هواش بموني و يه عمر خودتو بدبخت كني.»
سروين مطمئن بود كه پدرش دروغ مي گويد. بي اختيار اشكهايش روان شد و با بغش و گريه گفت: «شما منو بدبخت مي كنين. هيچ وقت نمي بخشمتون. هيچ وفت.» بدنش مي لرزيد و همچان اشك مي ريخت.
سرور قلبش به درد آمد و با تأثر گفت: «سروين جون. مامان فدات بشه. باور كن ما هر كار مي كني.، براي خوشبختي و آينده خودته. در خر حال بايد بدوني ما تا مطمئن نشيم اين پسر تو رو به خاطر پول و موقعيت پدرت نمي خواد، به اين ازدواج رضايت نمي ديم.»
در اين هنگام به سوي دخترش رفت و او را مادرانه در آغوش كشيد و همراه با او شروع به گريه كرد. مدت نيم ساعت با او حرف مي زد و پند و اندرزش مي داد. در انتها به او قول داد كه اگر راضي به اين مسافرت بشود، هرطور شده با پدرش صحبت مي كند كه درباره پيروز تجديد نظر كند.
سرانجام سروين تسليم شد. او به مادرش بيشتر اعتماد داشت و روي حرف او حساب مي كرد. مي دانست كه سرور را دوست دارد و از ديدن رنج و درد او عذاب مي كشد.
وقتي سوار هواپيما شدند و به سوي تهران پرواز كردند، سروين با چشمهاي سرخ و متورم رو به مادرش كرد و پرسيد: «مامان، بابا راست مي گه پيروز از شيراز رفته؟»
مادرش او را بوسيد و به آرامي گفت: «نه، عزيزم. اون هنوز تو شيرازه. فكرشو نكن. من سعي مي كنم هر طور شده كمكت كنم.»
سروين خوشحال شد. اولين باري بود كه مادرش به او نويد كمك و ياري مي داد. او كه حامي بزرگ خود را از دست داده بود، اكنون وجود مادرش برايش بزرگ ترين پشتگرمي و اميد بود. بي اختيار خم شد و سرش را در آغوش سرور پنهان كرد و گفت: «مامان جون، نمي دوني چقدر دوستت دارم. اين همه مدت ازت دور بودم. كاش از همون روزهاي اول به من كمك مي كردي.»
سرور با مهرباني سر دخترش را بوسيد و پاسخ داد: «فكرشو نكن. هنوز دير نشده.»
سه هفته از اقامت آنها در لندن مي گذشت و هنوز هيچ حرفي از بازگشتشان به ميان نيامده بود. هفته قبل پدرش به بهانه برگزاري چهلم عزيزجون به ايران رفته بود و او و مادرش را تنها گذاشته بود. اما گوشش سرور اصلاً قصد برگشت به ايران را نداشت. هواي مه آلود و باراني لندن، داغي بود بر داغهاي ديگري كه بر دل سروين مي نشست و او را عذاب مي داد. هنوز ياد و خاطره مادربزرگش به شدت او را ناراحت مي كرد و اشك به چشمانش مي آورد. از قولي كه مادرش به او داده بود هنوز احساس دلگرمي مي كرد و اميد داشت دست كم بتواند بعد از اين دوره طولاني پيروز را ببيند.
اما سه هفته شد پنج هفته و آنها همچنان در ديار غربت ماندگار شدند. مسروين به تدريج احساس كرد بازگشتي در كارنيست. به خصوص از هفته قبل كه اسم او را در يك مؤسسه زبان نوشته بودند و مادرش او را مجبور كرده بود براي از دست ندادن وقت، بهتر است زبانش را تقويت كند. آنها دوست و آشنا زياد داشتند و تقريباً هر شب را با يكي از آنها مي گذراندند و اوقات تنهايي شان را پر مي كردند. اما سروين همچنان دلمرده و دلسرد بود و در تفريحات مادرش شركت نمي كرد.
ناگهان فكري به خاطرش رسيد. از اينكه تا آن زمان به اين فكر نيفتاده بود و دست به كار نشده بود، خودش را سرزنش مي كرد. او مي توانست براي پيروز نامه اي بنويسد و به نشاني محل خدمت او پست كند. حتي مي توانست با افسون مكاتبه كند و در اين مورد از او كمك بخواهد. حال كه هرروز مي توانست ار خانه خارج شود و به كلاس برود، خيلي راحت مي توانست نامه هايش را پست كند. آن طور كه شواهد نشان مي داد، سرور به اين زوديها قصد بازگشت نداشت و سروين حدس مي زد كه به هر ترتيت شده، مانع بازگشت او به ايران خواهد شد. تصميم داشت در اين مورد مقامت نشان دهد و به سادگي تسليم نشود. اما خودش مي دانست كه نه جسارت مقابله با مادرش را دارد و نه قادر است بي اجازه او راهي ايران شود. به هر ترتيب بود، نامه اي پرسوز و گداز و پر از شور و عشق براي پيروز نوشت و به نشاني محل خودمت او پست كرد. بعد از آن روزشماري مي كرد كه جوابي از معبودش دريافت كند. اما هرچه انتظار كشيد، بيهوده بود.
كم كم زمستان تمام مي شد و بهار فرامي رسيد كه ناگهان سرور تصميم گرفت محل اقامتشان را عوض كند. سروين به اين مسئله اهميتي نمي داد. برايش فرق نمي كرد در كجاي لندن اقامت گزيند. همه جاي دنيا بدون پيروز براي او سرد و خالي از لذت زندگي بود. بيش از يك ما از ارسال نامه اش مي گذشت و هيچ جوابي از پيروز دريافت نكرده بود. هرچه به مادرش اصرار مي كرد به ايران برگردند و به تحصيلش ادامه دهد، سرور اعتنايي به درخواستهاي او نمي كرد و مي گفت: «تو هروقت كهبه شيراز برگردي، عمويت ترتيب ادامه تحصيلتو مي ده. فكرشو نكن. در عوض زبانت قوي مي شه و بهتر مي توني درسها رو بفهمي.»

سروين به تدريج مغموم تر و افسرده تر مي شد، و اين حالت او از چشم سرور پنهان نمي ماند. به تازگي از شيراز خبر رسيده بود كه باز هم بين سروناز و شوهرش شكرآب شده و زن جوان با وجود فرزندي كه هنوز در شكمش بزرگ تر و بزرگ تر مي شد، به حالت قهر در خانه پدرش به سر مي برد. تاريخ زايمان او نزديك مي شد و سرور مي دانست كه تا چند آه ديگر بيشتر نمي تواند نزد سروين بماند. از طرفي دلش براي گالري نقاشي و كارگاه كچكش تنگش شده بود و به شدت آرزو داشت هرچه زودتر برگردد و دوباره خود را در آن محيط كوچك و بين نقاشيهايش حبس كند. برايش عجيب بود كه با وجود گذشت زمان، سروين هنوز به ياد پيروز آه مي كشيد و آرزو داشت نزد او برگردد.

سرانجام زمستان سپری شد و بهار آمد. سرور می دانست که باید هرچه زودتر به ایران برگردد. سروین فکر می کرد که او هم همراه مادرش خواهد رفت و هر وقت که سرور عزم بازگشت کند ، هر دو چمدان ها را می بندند و به سوی ایران پرواز می کنند. سرور نمی دانست چگونه موضوع را به سروین بگوید. نمی دانست چگونه به دخترش تفهیم کند که برای او بازگشتی درکار نیست و باید در آن سرزمین بیگانه و سرد بماند و زندگی کند.
سروین به مجرد نقل مکان به محل جدید ، نامه ی دیگری برای پیروز نوشت و نشانی جدید خود را به او داد و متذکر شد این دومین نامه ای است که برایش می نویسد و امیدوار است که دست کم بتواند جوابی از او دریافت کند. اما هنگامی که یک ماه دیگر گذشت و جوابی نرسید ، با خود فکر کرد که حتماً پدرش راست گفته و پیروز از شیراز به شهر دیگری انتقال یافته است. اما باز هم امیدوار بود که هنگام بازگشت به شیراز ، به هر ترتیب شده بتواند رد او را پیدا کند و اثر و نشانی از او به دست آورد.
شبی که سرور با قاطعیت و جدیت کامل دخترش را رو به روی خود نشاند و به او گفت که باید در لندن بماند و فعلاً فکر بازگشت به ایران را از سرش بیرون کند ، سروین از شدت حزن و حیرت نتوانست کلمه ای بر زبان آورد. تا دمدمهای صبح بیدار ماند و اشک ریخت. چگونه دل به یاری و کمک مادرش بسته بود؟ چگونه گول خورده و همانند بره ای بی دفاع به دنبال والدینش راه افتاده بود که او را به این مسلخ بیاورند و شاهد نابودی تدریجی او باشند؟ باورش نمی شد. باورش نمی شد که تا این حد در حق او ظلم روا دارند و احساس و روح او را نادیده بگیرند. بی شک در آن شهر سرد و بی رحم ، با آن آدمهای خشک و بیگانه ، نمی توانست مدت زیادی دوام بیاورد. چرا به فکر او نبودند؟ چرا غمش را نمی خوردند و برایش دبسوزی نمی کردند؟ احساس کرد نه تنها از پدرش ، بلکه مادرش هم متنفر است. احساس کرد هیچ حامی و پشتیبانی ندارد.
یک هفته قبل از رفتن سرور ، سروین به خوابگاهی که نزدیک کلاس زبانش بود ، نقل مکان کرد و با دختر دیگری هم اتاق شد. روزی که قرار بود مادرش از نزد او برود و تنهایش بگذارد ، کوچک ترین واکنشی نشان نداد. حتی قطره ای اشک برای او نریخت. ساکت و آرام نگاهش کرد و شاهد رفتن او شد. سرور او را به امید دوستان و فامیل زیادی که در لندن داشتند ، رها کرد و رفت. دخترعمو و دختردایی سروین هم آنجا زندگی می کردند ، که قول دادند سروین را تنها نگذارند و مرتب به او سر بزنند و اسباب سرگرمی اش را فراهم سازند.
سرور رفت ، اما نمی دانست با روح و احساس دخترش چه کرد و رفت. او امیدوار بود مردی سر راه سروین قرار بگیرد که لیاقت همسری او را داشته باشد. امید داشت که بر اثر مرور زمان خاطره ی عشق پیروز از خاطر دخترش محو شود و فرد دیگری جای او را بگیرد.
بدین ترتیب سروین در لندن ماندگار شد. اولین کاری که بعد از رفتن مادرش انجام داد ، این بود که برای افسون نامه ای نوشت و از او خواهش کرد هرطور شده پیروز را پیدا کند و نشانی او را در لندن به وی بدهد.
بعد از سه هفته انتظار ، دختر جوان در کمال حیرت متوجه شد به جای یک نامه ، دو نامه در صندوق پستی انداخته شده است. فکر کرد از طرف مادرش و یا سروناز است که هر از گاهی برایش نامه ای می فرستادند. اما در کمال تعجب متوجه شده نامه ها یکی از طرف افسون و دیگری از طرف پیروز فرستاده شده است. دست هایش از شدت هیجان می لرزید. نمی دانست چگونه سر پاکت را باز کند که نامه پاره نشود. نمی دانست با آن پاکت و نامه چه کند ؛ ببوید ، ببوسد و یا بخواند. دست خط زیبای معبودش روی پاکت به او لبخند می زد.
به هر ترتیب بود ، با دست های لرزان درِ پاکت را گشود و نامه را خواند. نه یک بار بلکه ده ها بار آن را مرور کرد و اشک شوق ریخت. سروین فهمید که هر دو نامه اش به پیروز رسیده و او به هردوی آن ها جواب داده است ، اما جواب ها به دست او نرسیده است. سروین حدس زد که نامه ها را مادرش دریافت کرده و به او نداده است. از این فکر قلبش به درد آمد و احساس نفرت و بیگانگی بیشتری نسبت به مادرش در دل احساس کرد.
بعد از خواندن نامه ی افسون متوجه شد که دوست قدیمی اش وظیفه ی خود را به خوبی انجام داده و پیغام و نشانی او را به پیروز رسانده است. از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. به هیچ قیمتی حاضر نبود پیروز را از دست بدهد. بلافاصله برای او نامه ای نوشت و آنچه را در دل داشت روی کاغذ آورد. در نامه اش متذکر شد او کاری نکند که پدر و مادرش از برقراری رابطه ی آن ها خبردار شوند و سفارش اکید کرد که مکاتبه ی آن ها باید کاملاً محرمانه باشد تا سروین بتواند فرصتی به دست آورد و خود را به او برساند.
خوشحالی پیروز کمتر از سروین نبود. او که با اهانت و سردی خانواده ی صباحی رو به رو شده بود و پدر سروین او را تهدید کرده بود که اگر یک بار دیگر دور و بر دخترش پیدایش شود ، برایش پرونده ی قطوری می سازد و او را به دادگاه می کشاند ، اکنون که دوباره سروین را پیدا کرده و از عشق و محبت او اطمینان حاصل کرده بود ، از شادی در پوست نمی گنجید و حاضر بود برای رسیدن به او تا مدت های مدید انتظار بکشد و صبر کند. او حتی به پدر و مادرش هم راجع به برقراری تماس مجددش با دختر مورد علاقه اش حرفی نزد و چیزی بروز نداد. آقا و خانم مفتاح ، پدر و مادر پیروز که تصور می کردند پسرشان سر عقل آمده و عشقش هوسی زودگذر بوده است ، احساس آسایش و راحتی خیال می کردند و به امید اتمام سربازی و درس پسرشان منتظر بازگشت او بودند.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت هشتم
_______________

اما پيروز به هيچ وجه قصد بازگشت به تهران را نداشت. او در هر حال سعي مي کرد روابط صميمانه ي توأم با احترام خود را با دکتر صباحي ، عموي سروين ، حفظ کند. دکتر به پيروز قول داده بود که در صورت بالا بودن نمره هايش ، مي تواند او را با کمک هزينه ي تحصيلي براي ادامه ي تحصيل و گرفتن دکترا به خارج بفرستد. پيروز اميدوار بود بتواند اين کمک هزينه را بگيرد و راهي يکي از دانشگاه هاي خارج گردد. در آن صورت مي توانست هرطور شده سروين را پيدا کند و خود را به او برساند. چون مطمئن بود تا زماني که در شيراز خدمت مي کند ، پدر و مادر سروين مانع آمدن او به ايران مي شوند.
محمود مرتب به دخترش تلفن مي زد و حال او را جويا مي شد. علاوه بر مکالمات تلفني ، نامه هايي هم بين سروين و پدر و مادرش رد و بدل مي شد. سرور به محض بازگشت به شيراز ، نامه هايي را که پيروز براي سروين نوشته بود ، در اختيار شوهرش قرار داد و به او گفت :« محمود ، بهتره هرچه زودتر بري سراغ اين پسره و بهش بگي ديگه حق نداره براي سروين نامه بنويسه. هرطور مي توني تهديدش کن که دست از سروين برداره. »
محمود سر تکان داد و گفت :« تقصير دختر خودته که ول کن اين پسره نيست. وگرنه اون از کجا نشوني سروينو داشته که براش نامه بنويسه؟ »
سرور پشت چشمي نازک کرد و پاسخ داد :« حالا ديگه دختر من شد؟ خوبه که خودت شاهد بودي کي بهش پناه داد و بساط عقد و عروسي براشون جور کرد. »
محمود ديگر حرفي نزد و براي انجام دادن مأموريتي که همسرش به او محول کرده بود ، از خانه خارج شد. او مستقيم به خدمت پيروز رفت و با ترشرويي و اهانت با او برخورد کرد. مرد جوان هيچ گونه واکنشي از خود نشان نداد. نه به او قول همکاري داد و نه در مقابلش ايستادگي کرد که جواب ردي به او بدهد و او را بيشتر عصبي و کينه توز کند.
بهار آمد و به پايان رسيد. پيروز در تمام آن روزها به ياد عيد و بهار سال قبل آه کشيد و در دوري از سروين ، مزه ي تلخ تنهايي و بي کسي را چشيد. آن سال خانواده ي صباحي مراسم عيد را برگزار نکردند و به احترام اولين سال مرگ مادرشان به سوگ نشستند.
تابستان فرا رسيد و سروين همچنان در انتظار اجازه ي پدر و مادرش براي بازگشت روزشماري مي کرد. اواسط تابستان فرزند سروناز به دنيا آمد. کودک او دومين نوه ي سرور و محمود بود و آنها همگي اميدوار بودند که با به دنيا آمدن او ، زندگي سروناز و ساسان سر و سامان بگيرد و آرامش و دوستي بر آن حکم فرما شود. سرور با محبت و غرور به نوه اش نگاهي کرد و گفت :« بيشتر شبيه مادرشه تا پدرش. » بعد دخترک کوچولو را بوسيد و رو به ساسان کرد و پرسيد :« راستي ساسان ، چه اسمي براش در نظر گرفتين؟ »
ساسان لبخندي زد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت :« راستش من از اول گفتم که اگه پسر بود ، خودم اسمشو انتخاب مي کنم و اگه دختر بود ، ديگه به عهده ي سرونازه. »
محمود که تا اين لحظه ساکت بود ، با خوشحالي وارد معرکه شد و گفت :« پس ساسان ، اگه تو حرفي نداري ، اسمشو بذاريم مه لقا. هم اسم قشنگيه و هم به ياد عزيزجون خدا بيامرز. چطوره؟ »
ناگهان چهره ي سرور تغيير کرد و با غضب گفت :« واقعاً که! آخه من چي به تو بگم ، محمود؟ مگه اسم قطحه که اين اسم قديمي عهد بوقو روي اين دخترک بيچاره بذاريم؟ »
قبل از اينکه محمود پاسخي بدهد ، سروناز با دستپاچگي وارد صحبت آنان شد و گفت :« اصلاً دختر خودمه ، خودم براش يه اسم قشنگ انتخاب کرده م ، بعد با لبخند ادامه داد :« بهار ، بهار چطوره ، ساسان؟ به نظر تو اسم قشنگي نيست؟ »
به اين ترتيب به دعوايي که نزديک بود به انفجاري بزرگ بينجامد ، خاتمه داده شد.
آرامشي ظاهري بر خانواده سايه افکنده بود. سروناز به عشق دخترکش به منزل خود رفته و مشغول پرستاري و رسيدگي به او شده بود. سرور بعد از روزهاي سختي که پشت سر گذاشته بود ، احساس راحتي و آسايش مي کرد و با اشتياق به سوي گالري و تابلوهايش رفته بود. سروين در لندن ماندگار شده بود و ديگر حرفي از بازگشت نمي زد. اثري از پيروز در زندگي صباحي ها ديده نمي شد. سهراب هم حالت دوستانه تري پيدا کرده بود و با همسر و فرزندش گهگاه به ديدار مادر و پدرش مي آمد. خانه ي عزيزجون به فروش رفت و ظرف هايي که قرار بود همگي به سروين برسد ، بين دخترها تقسيم شد. محمود لباس عروسي را به مسجد اهدا کرد و آينه و شمعدان نقره را به خانه برد و درجاي مطمئني پنهان کرد. محترم بيچاره به خانه ي دختر بزرگ عزيزجون پناهنده شد و با غم و دردي که زاييده ي مرگ يار ديرينه اش بود ، در اتاق کوچکي که در اختيارش گذاشته بودند ، به زندگي اش ادامه داد.
سروين و پيروز مرتب به وسيله ي نامه با يکديگر در تماس بودند. گهگاه هم سروين تلفني با پيروز حرف مي زد و صداي معبودش را مي شنيد و با اميد و شادي روزهاي سرد و تنهايش را سپري مي کرد. سروين درطول اقامتش يک بار ديگر موفق شد پدر و مادرش را به مدت چند هفته ببيند. او بعد از شش ماه به يکي از دانشگاه هاي حومه ي لندن رفت و در رشته ي روانشناسي ، همان رشته اي که در دانشگاه شيراز يک ترم آن را گذرانده بود ، شروع به تحصيل کرد. پدر و مادرش تصور مي کردند او بر سر عقل آمده و پيروز را به دست فراموشي سپرده است. نمي دانستند که تنها اميد دخترشان در سرزمين بيگانه ، رسيدن به مرد مورد علاقه اش و زندگي هميشگي با اوست. سروين به اميد دست يافتن به پيروز ، روزها و شبها را سپري مي کرد و خم به ابرو نمي آورد.
يک سال و چند ماه ديگر هم گذشت. سربازي پيروز تمام شد و او توانست واحدهاي فوق ليسانس مهندسي را با موفقيت بگذراند. سروين در تابستان هم اجازه ي رفتن به ايران را دريافت نکرد. در عوض سروناز و بهار و سرور به لندن رفتند و چندي نزد او ماندند و برگشتند.
دکتر صباحي به هر طريق بود کمک هزينه ي تحصيلي پيروز را سر و سامان داد و کار او را براي گرفتن دکتراي مهندسي در امريکا درست کرد. پيروز که يک سال و اندي در روياي رفتن به انگلستان سوخته بود ، وقتي دکتر صباحي مژده ي دريافت کمک هزينه ي تحصيلي در امريکا را به او داد ، جا خورد و بهت زده چشم به استادش دوخت. دکتر صباحي که انتظار واکنش بهتر و هيجان زده تري از او داشت ، کمي دلخور شد و اخم هايش درهم رفت و پرسيد :« چته؟ چرا اين جوري شدي؟ عوض تشکر و دستت درد نکنه س؟ »
پيروز به خود آمد و گفت :« معذرت مي خوام ، استاد. جداً معذرت مي خوام. واقعاً متشکرم. دستتون درد نکنه. فقط ... فقط من ... من فکر مي کردم مي تونم برم انگلستان ، نه امريکا. »
دکتر صباحي لبهايش را جمع کرد و با عصبانيت گفت :« تو مگه طلب باباتو از دانشگاه داري؟ مرد حسابي ، دانشگاه ما از بدو تأسيس با چندتا از دانشگاه هاي امريکا تبادل دانشجو داشته. همين. ما تا حالا احدي رو به انگليس نفرستاديم. حالا تو ادعاي رفتن به انگلستانو داري؟ »
پيروز ناگهان بغض کرد و اشک در چشمانش پر شد. نتوانست حرفي بزند. حق با دکتر بود. او روي چه حسابي فکر مي کرد به زودي به انگلستان مي رود و به سروين مي پيوندد؟
دکتر صباحي به مجرد ديدن چهرهي درهم و شرمنده ي مرد جوان ، از عصبانيت چند لحظه قبل خود پشيمان شد و با نرمي گفت :« ببين ، پسرم ، من مي دونم توي چه فکري هستي. اما اون موضوع به من هيچ ربطي نداره. من طبق قوانين دانشگاه هرکاري از دستم براومده برات انجام داده م. ديگه نمي تونم براي هر دانشجويي دوندگي کنم ببينم عشقش کجاي دنيا رفته ، اونو هم همون جا بفرستم. درسته؟ »
پيروز سر تکان داد و حرف هاي او را تأييد کرد. اما باز هم نتوانست حرفي بزند.
احمد که به شدت براي مرد جوان احساس دلسوزي مي کرد ، به آرامي گفت :« ببين ، پسرم ، انقدر بي دست و پا نباش. تو وقتي از اينجا خارج شدي ، مي توني به هر جاي ديگه مسافرت کني و به هرکسي که دوست داري سر بزني ، منظورمو فهميدي؟ »
پيروز آب دهانش را قورت داد و گفت :« مي فهمم ، جناب استاد. اما من يه پاپاسي ندارم که بتونم براي خودم يه پيرهن اضافه بخرم. چه برسه به اينکه از امريکا خارج بشم و برگردم. »
احمد صباحي شانه هايش را بالا انداخت و گفت :« اين ديگه مشکل خودته. البته مي توني کار هم بکني. تحصيلت هم که مجانيه. در هر حال بايد بدوني کمتر جووني موقعيت تو نصيبش مي شه. بهتره ناشکري نکني. برو ، برو هرچه زودتر مقدمات رفتنتو فراهم کن و ننه من غريبم بازي درنيار. برو. »
خبر رفتن پيروز به امريکا ، به سان بمبي بود که بر سر مهناز فرود آمد. او سالهاي متمادي دوري پسرش را تحمل کرده بود ، به اميد اينکه وي فارغ التحصيل شود و نزد آنان زندگي کند. اما حالا تمام اميدهايش بر باد رفته بود. با حالت قهر و عناد با پسرش رفتار مي کرد و به هر ترتيب بود سعي داشت او را در ايران ماندگار کند. مهناز هيچ اطلاعي از رفتن سروين نداشت. او هم فکر مي کرد که ديگر هرچه بين آن دختر و پسرش بوده تمام شده است. اما پدر پيروز از عزيمت او خوشحال بود و همه جا با افتخار مي گفت که پسرش کمک هزينه گرفته و عازم امريکاست و به زودي با درجه ي دکترا برمي گردد و استاد دانشگاه مي شود. سروين هم از شنيدن موفقيت پيروز خوشحال شد. او مي توانست کمي پس انداز کند و پنهاني به امريکا برود و برگردد. اين فکر مثل برق از سرش گذشت و تصميم گرفت در اولين فرصت آن را به مرحله ي اجرا درآورد. احمد صباحي در مورد پيروز کوچک ترين حرفي به برادر بزرگ ترش نزد. هيچ لزومي براي اين کار نمي ديد. اولاً خيلي از دانشجويان موفق به اخذ کمک هزينه مي شدند. دوم اينکه محمود حتي از شنيدن اسم پيروز هم ناراحت مي شد و هيچ علاقه اي به دانستن چگونگي زندگي او نداشت. ديگر اينکه حدود دو سال از رفتن سروين مي گذشت و احمد نمي دانست که برادرزاده اش با پيروز در ارتباط است يا خير. هرچند از واکنش مرد جوان فهميده بود که سروين هنوز در ياد و خاطر او زنده است و دوستش دارد ، از واقعيت ماجراي آنها کوچک ترين اطلاعي نداشت.
بدين ترتيب بود که در يک روز نيمه گرم اواخر شهريور ، پيروز رخت سفر بست و از مادر غمديده و خواهر کوچکش که گريان و غم زده بود و همچنين از پدر و برادرش خداحافظي کرد و به سوي هدفش پرواز کرد. تمام وجودش از نگراني و التهاب مي سوخت. به سرزميني مي رفت که کوچک ترين شناختي از آن نداشت و هيچ آشنايي در انتظارش نبود. اما چون سروين به او اميد ديدار داده بود و گفته بود که به هر ترتيب شده به ملاقاتش مي رود ، دلش گرم بود و احساس شادي و هيجان مي کرد.
سروين مي دانست که نمي تواند به زودي به ديدار پيروز نايل شود. دلش براي او پر کشيد و دستش به او نمي رسيد. مي دانست که در تعطيلات تابستان و يا اوقات فراغتش که خانواده اش از آن باخبرند نمي تواند تن به اين سفر طولاني دهد. از طرفي ، بايد کاري مي کرد که مادر و پدرش از اين تصميم او کوچکترين اطلاعي حاصل نکنند. مادرش هروقت دلش تنگ مي شد. تلفني به او مي زد و تا صداي دخترش را نمي شنيد آرام نمي گرفت. سروين با خود فکر مي کرد اگر در مدت غيبت او مادر يا پدرش با او تماس بگيرند ، چه مي شود. ناگهان فکري به ذهنش رسيد. تصميم گرفت پول سفر را براي پيروز بفرستد تا او بتواند در اولين تعطيلي سال ، به لندن بيايد. از اين فکر غرق شعف و شادي شد. نزد خود محاسبه کرد و حدود سال نوي مسيحي ، يعني عيد ژانويه را مناسب تر از بقيه ديد. هم مطمئن بود که مادرش دوست ندارد در سرما پا به لندن بگذارد و هم مدت تعطيلي خوب و زياد بود.
پيروز به محض رسيدن به محل سکونتش ، نامه اي کوتاه براي سروين نوشت و نشاني و تلفن خوابگاهش را در آن قيد کرد. او از محيط جديدش شگفت زده شده بود و کمي هراس در دلش احساس مي کرد. محيط دانشگاه برايش بسيار بزرگ و بي سر و ته جلوه مي کرد. با وجود اينکه در دانشگاه شيراز کتابهاي قطور مهندسي را به زبان انگليسي خوانده بود ، احساس مي کرد ضعف زبان دارد. بنابراين مجبور شد اول يک دوره زبان انگليسي فشرده بگيرد تا بعد بتواند درسهاي دانشگاهش را بخواند و دکترايش را دريافت کند.
نامه اش خيلي زودتر از آنچه فکر مي کرد. به دست سروين رسيد. دختر جوان بلافاصله تلفني با او تماس گرفت. شادي آنها خارج از تصور بود. سروين نقشه اش را با او در ميان گذاشت و پيروز با ترديد و کمي شرمندگي آن را قبول کرد. سروين هرگز در مضيغه ي مالي قرار نگرفته بود و خودش مي دانست هرچه پول طلب کند ، پدرش بي دريغ در اختيارش مي گذارد. با وجود اين ، دوست نداشت بي گدار به آب بزند و پدرش را به خود مشکوک کند. اما چون در هر حال احتياج به پول بيشتري داشت ، به بهانه ي فرا رسيدن ژانويه و خريد چند دست لباس گرم و مارک دار ، از پدرش تقاضاي پول بيشتري کرد. محمود هم چون بار اولي بود که دخترش از او چنين درخواستي مي کرد ، با جان و دل پول را برايش ارسال کرد. سروين با دختر ديگري که او هم خارجي بود و از فرانسه آمده بود ، در يک آپارتمان زندگي مي کرد. خوشبختانه هم خانه ي او براي تعطيلات به فرانسه مي رفت و سروين مي توانست به راحتي پيروز را در آپارتمان کوچک خودش پذيرا شود. اما چند ماه تحصيلي مانده تا تعطيلات ژانويه ، براي سروين به صورت سالهايي طولاني جلوه مي کرد. در اين مدت سروين هزينه ي سفر پيروز را به حساب بانکي او ارسال کرد و مشتاقانه و بي تاب به انتظار آمدنش نشست.
در تعطيلات ژانويه از نظر وضعيت خوابگاهي براي پيروز هم خوب بود که در محيط دانشگاه نباشد ، چون طبق قوانين آنجا در تعطيلات سال نو مي بايست خوابگاهش را عوض مي کرد و به جاي ديگري نقل مکان مي کرد. پيروز در دانشگاه جديدش دوستان زيادي پيدا کرده بود. اما به هيچ کدام از آن ها درمورد سروين و سفر قريب الوقوعش به لندن چيزي نگفته و موضوع را نزد کسي بازگو نکرده بود.
بالاخره روز موعود فرا رسيد و پيروز ساک به دست عازم فرودگاه بزرگ شيکاگو شد تا هرچه زودتر خود را به عشق بزرگ زندگي اش برساند. بعد از پروازي طولاني و خسته کننده ، هواپيما در فرودگاه هيترو به زمين نشست و ساعتي بعد ، پيروز سروين را در ميان استقبال کنندگان تشخيص داد. باورش نمي شد که بعد از دو سال بتواند اين گونه راحت و به دور از نگراني معبودش را از نزديک ببيند و لمس کند. باورش نمي شد که بعد از آن همه تهديد و ترديد و دوري و محروميت ، به ديدار عزيزترين موجود زندگي اش نايل شود. خدا مي داند آن دو جوان چه حالي بودند و در چه دنيايي سير مي کردند. هنگامي که همديگر را ديدند و دور از چشم مخالفان خود به همديگر رسيدند ، گويي پا به بهشت موعود گذاشته بودند. بدون کوچک ترين صحبتي به راه افتادند. همديگر را با اشتياق و حيرت نگاه مي کردند و لبخند مي زدند. هريک ديگري را با تحسين و عشق برانداز مي کرد. چقدر خوشبخت بودند! دو نفري تنها ، بدون مزاحم ، و يک ماه مهلت خوب و دوست داشتني.
در طول آن يک ماه سرور و محمود دو بار تلفني با دخترشان تماس گرفتند و از سلامتي او جويا شدند. هيچ کس ، هيچ کس نمي توانست تصور کند که سروين و پيروز به چه حيله اي توانسته اند بعد از دو سال دوري ، همديگر را ببينند و خاطرات گذشته را تکرار کنند.آنها بارها و بارها از عزيز جون و مهربانيهاي او ياد کردند و برايش اشک حسرت ريختند.بي شک اگر ازدواج کرده بودند آن دو سال رنج دوري را در پيش نداشتند و اين گونه در سرزمين غريب و بيگانه به يکديگر پناه نمي بردند.
مهلت يک ماهه مثل برق سپري شد.سروين باور نمي کرد که به اين زودي بايد از معبود و معشوقش جدا شود.پيروز هم با ناباوري چمدان کوچک خود را بست و با چشماني گريان و قلبي پر از دردبا سروين عزيزش بدرود گفت و او را ترک کرد.تمام طول پرواز را اشک ريخت.از يادآوري خاطرات يک ماهه اش دلش فرو مي ريخت و بدنش متشنج مي شد.قشنگ ترين و شيرين ترين لحظات زندگي اش را تجربه کرده بود و از اينکه به اين زودي آن را ترک مي کرد و مي رفت،افسوس مي خورد.بعد از آن ديگر خدا مي دانست که چه موقع مي توانند همديگر را ببينند و چگونه مي توانند اين روزها و شبهاي فراموش نشدني را تکرار کنند.
دوباره تنهايي سروين شروع شد.از اينکه به اتاقش برود و جاي پيروز را خالي ببيند و حشت داشت.هيچ کس را هم صميمي و نزديک به خود نمي دانست که به او پناه ببرد.تمام دوستان و فاميل را با رفتار سرد و زننده اش از خود رانده بود.دختر عمو و دختر دايي اش هم براي تعطيلات به ايران رفته بودند.آنها اگر هم در لندن بودند،باز هم سروين دوست نداشت نزد آنها برود و با قيافه ي غمگين و پر درد با آنها روبه رو شود.وقتي پيروز را روانه کرد و به خانه ي خود برگشت اولين چيزي که دگرگونش کرد بوي ادوکلني بود که پيروز به خود مي زد و تمام اتاق را اشباع کرده بود.در آن لحظه دلش مي خواست پر داشت و به سوي او پرواز مي کرد.واي که چه حالي داشت بي اختيار خود را روي تخت انداخت و هاي هاي گريه کرد.چه گناهي کرده بود؟کاش مي توانست همراه پيروز برود.کاش آنقدر قدرت داشت که به دنبالش راه بيفتد و او را ترک نکند و همه جا همراه او باشد و به تمام متعلقات ديگرش پشت پا بزند و آنها را ناديده بگيرد اما نمي توانست.مي دانست که نمي تواند اين کار را انجام دهد.مي دانست که تنها تکيه گاه پيروز کمک هزينه اي است که دريافت مي کند و تنها ماوا و مسکنش اتاق کوچکي است که در اختيار او گذاشته اند.بايد صبر مي کرد همانطور که بارها و بارها با پيروز صحبت کرده و نتيجه گيري کرده بودند.بايد صبر مي کردند تا درس پيروز تمام شود.بعد از آن تمام درهاي خوشبختي به رويشان باز مي شد و مي توانستند همانند دو جفت خوشبخت تا آخر عمر نزد يکديگر باشند و با هم زندگي کنند.دو روز بعد از رفتن پيروز،هم خانه ي سروين از مسافرت برگشت و تا حدودي از تنهايي او کاست.پيروز هم چند روز بعد از اينکه به آمريکا رسيد با وجود غم دوري از سروين و رنجي که از اين دوري مي برد توانست خودش را در شلوغي و ازدحام دانشگاه بزرگش و مسئوليت بزرگي که رد مقابل درسها و واحدهاي دانشگاهي داشت غرق کند و به اميد ديدار دوباره ي سروين سرگرم کارهايش شود.اما نامه نگاري ها همانطور ادامه داشت.هر دوي آنها به اميد رسيدن جواب ديگري روزها و شبهاي تنهايي شان را سپري مي کردند.
سرور روز شماري مي کرد که دخترش ليسانس خودرا بگيرد و به ايران برگردد.سروين چندين خواستگار پر و پا قرص داشت که همگي از نظر محمود و سرور خوب و شايسته بودند.سروين مي توانست به ايران بيايد و شوهر کند و اگر دوست داشت براي ادامه ي تحصيل به خارج برگردد و يا در دانشگاه شيراز فوق ليسانس بگيرد و مشغول کار شود.
يک سال ديگر گذشت.سروين يک ترم ديگر ليسانس خودرا مي گرفت او مي دانست که پدر و مادرش چه نقشه اي برايش در سر دارند.بنابراين پيش از آنکه درسش تمام شود به پدر و مادرش متذکر شد که قصد دارد ادامه ي تحصيل بدهد و در همان دانشگاه فوق ليسانس خود را بگيرد به اين اميد که تا آن موقع پيروز هم دکتراي خود را گرفته و مي توانند با يکديگر ازدواج کنند و شغل و موقعيت خوبي به دست آورند.محمود هيچ گونه مخالفتي با ادامه ي تحصيل دخترش در انگلستان نکرد.و از اينکه سروين بحران بزرگي را به خوبي و خوشي پشت سر گذاشته بود خوشحال و راضي به نظر مي رسيد و سعي مي کرد بعد از آن هرطور شده رضايت دخترش را جلب کند.پيرزو در طول سه سالي که در آمريکا مشغول تحصيل بود توانست با کمک ها ي سروين هر ساله به ديدن او برود.آنها تمام سال را به اميد فرارسيدن تعطيلات سپري مي کردند و با دنيايي شور و اشتياق منتظر روزهاي ديدار و ملاقاتشان مي شدند.
پيروز تمام دروس خود را با موفقيت امتحان داد و قبول شد و توانست به راحتي دکتراي مهندسي خود را بگيرد.او در طول سه سالي که از خانواده اش دور بود مرتب با آنها به وسيله ي نامه تماس داشت.مادرش ديگر صبرش لبريز شده بود و بي تابانه منتظر او بود.مهناز فکر مي کرد که اين سه سال آخرين دوري او از پسرش خواهد بود.او هم مانند والدين سروين تصور مي کرد پسرش از ازدواج منصرف شده و سرعقل آمده و به زودي به ايران بر مي کزدد و با توافق پدر و مادرش با دختري خوب و خانواده دار ازدواج مي کند؛دختري که هم طبقه ي آنها باشد و از نظر اخلاق و آداب زندگي با آنها در يک سطح قرار داشته باشد.مهناز شبهاي زيادي به بي خوابي دچار مي شد و براي پسرش اشک مي ريخت.آن قدر دلش براي پيروز تنگ شده بود که تصور آن را نمي کرد بيش ار آن بتواند دوري وي را تحمل کند.پدر پيروز هم مشتاقانه منتظر بازگشت پسرش بود او مي دانست پيروز با درجه ي دکترايي که مي گيرد مي تواند به عنوان استاد در دانشگاه استخدام شود و از اين بابت به خود مي باليد و احساس غرور مي کرد.دوران بازنشستگي اش نزديک مي شد اما اميدوار بود که به هرترتيب پسرش زير بال و پر او را بگيرد و بتواند براي او يار و ياور خوبي باشد.تمام همکاران و آشنايان او مي دانستند که پيروز مشغول گذراندن دوره ي دکتراي خود مي باشد و به زودي به ايران بر مي گردد.به اين ترتيب همگان منتظر آمدن پيروز بودند.سروين با قلبي جوان و عاشق در انتظار بود که زندگي شيرين و زيبايي را با معبودش شروع نمايد مهناز در ايران با چشمهايي نمناک و قلبي شکسته روزشماري مي کرد که پسرش برگردد تا به تلافي سالهاي سخت و سرد دوري بقيه ي دوران زندگي اش را در کناراو با اميد و شادي سپري کند.
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
مرد

 
قسمت نهم
________________

دختر سروناز چهار پنج ساله شده بود و شيرين و شيرين زبان.اما د راوج شيطنت و بازيگوشي اش حالتي از بهت و گهگاه افسردگي بچگانه اي در صورتش ديده مي شد.بهار بارها و بارها درگيري هاي پدر و مادرش را ديده بود.و اين اثر بدي بر روح و احساس او گذاشته بود.سرور از ادامه ي روابط تيره و تار دخترش با سامان در رنج بود چيزي به روي خودش نمي آورد اما در دل خون مي خورد و عذاب مي کشيد.سهراب پسر بزرگ او بارها تصميم گرفته بود به خانه ي خواهرش برود و با ساسان صحبت کند.بدش نمي آمد ضرب شستي نيز به او نشان دهد اما سروناز با خواهش و التماس او را از اين کار بازداشته بود.محمود هم چندين بار به سروناز پيشنهاد کرده بود که شوهرش را ترک کند و به خانه ي پدرش بيايد.اما باز هم زن جوان قبول نکرده بود.او زندگي با شوهرش را به هر ترتيب که بود به زندگي در خانه ي پدري اش ترجيح مي داد.سروناز عاشق ساسان بود.با وجود تمام بي وفاييها و بي حرمتيهايي که از او مي ديد همچنان دوستش داشت و به او عشق مي ورزيد.ساسان با وجود عشق شديدي که به دخترش داشت و با وجود اينکه به همسرش علاقه مند بود نمي توانست دست از عادت هاي زشت و ناپسندش بردارد.همچنان قمار مي کرد و در خوردن شراب زياده روي مي کرد و بعد هم هرآنچه نبايد انجام مي داد و باعث درگيري و اختلاف در خانواده اش مي شد.
احمد صباحي دورادور شاهد پيششرفت و رشد اجتماعي پيروز بود و اميد داشت وقتي که مرد جوان با دست پر و مدرک دکتراي خود برگردد دل برادر بزرگترش نرم شود و به ازدواج او با دخترش رضايت دهد.احمد خودش داراي سه فرزند بود که
تنها يکي از آنها ازدواج کرده بود و دوتاي ديگر مشغول تحصيل در دانشگاه بودند فرزند کوچکش دختري بود هم سن و سال سروين و احمد آرزو داشت پسري مثل پيروز پيدا شود و طالب ازدواج با دخترش گردد.براي او مخالفت محمود و همسرش با پيروز عجيب و دور از عقل جلوه مي کرد.
از طرفي خواستگار پر و پا قرصي براي سروين پيدا شده بود که مصرانه طالب وصلت با خانواده ي صباحي بود.نادر پسر خواهر ساسان به تازگي درسش را تمام کرده بود و قصد ازدواج داشت او سروين را ديده بود و حتي يک بار هم قبل از آخرين سفرش ابراز تمايل کرده بود که سروين را ببيند و با او صحبت کند.اما اين فرصت دست نداده بود.اکنون بعد از گذشت چند سال پيشنهاد خود را مطرح کرده و منتظر برگشت هر چه زودتر دختر جوان از انگلستان بود.مادر او خواهر بزرگ ساسان بود که بارها در ماجراهاي دعواها و اختلافات برادرش با سروناز دخالت کرده و هربار با وساطت و خواهش همسر برادرش را به ادامه ي زندگي با ساسان تشويق کرده بود او بر خلاف ساسان زني متدين و با خدا بود و هميشه اعمال و حرکات برادرش را تقبييح مي کرد.
سروناز علاقه ي خاصي به نادر داشت و او را به چشم برادري مهربان و صداق نگاه مي کرد و دوستش داشت.او مطمئن بود که سروين در زندگي با نادر خوشبخت مي شود و عمري را با اسايش و نيک بختي با وي به سر مي برد.سروناز هيچ گونه شباهتي بين نادر و دايي اش ساسان مشاهده نمي کرد نادر زندگي سالم و آرامي را پشت سر گذاشته بود و به هيچ وجه اهل شب زنده داري و برنامه هاي شبانه ي ساسان نيود.او مردي تحصيلکرده بود و از نظر مالي هم در وضعيت مناسبي قرار داشت.در مجموع از خر نظر بي عيب و نقص بود.سروناز وقتي شنيد سروين قصد بازگشت به ايران را ندارد و به بهانه ي ادامه ي تحصيل قصد دارد در انگلستان بماند کمي مايوس شد و هراس در دلش افتاد که مبادا نادر را از دست بدهد و سروين از داشتن چنين شوهر خوبي محروم شود.او روحش هم خبر نداشت که سروين چه نقشه هايي براي زندگي خود طرح کرده و با چه اميد و انتظاري چشم به راه پيروز نشسته است.بنابراين تصميم گرفت نامه ي بلند بالايي براي خواهرش بنويسد و او را تشويق کند که دست کم براي تعطيلات به ايران بيايد و از نزديک نادر را ببيند.غافل از آنکه همان مطرح کردن موضوع خواستگار و نوشتن اسم نادر کافي بود که سروين هرگز پا به ايران نگذارد تا با دردسر هاي تازه روبه رو نشود.
سروين ديگر بچه نبود و در ديار غربت تجربه هاي زيادي به دست آورده بود.او دختر بيست و سه ساله اي شده بود که بيشتر از سن خود مي فهميد.روزها و شبهاي دوري از پيروز آن هم در کشوري مانند انگلستان به سان رياضتي بود که او را مقاوم و سرسخت کرده و صبور و بردبار ساخته بود.ديگر به دوري از خانواده اش فکر نمي کرد.کم کم خاطره و ياد عزيز جون هم ناراحتش نمي کرد.تمام زندگي اش انتظار شده بود؛انتظار براي ديدار پيروز و انتظار براي هميشه بودن با پيروز.هر چه مي گذشت ريشه هاي عشق و دوستي اش محکم تر و ناگسستني تر مي شد.هرچه مي گذشت بيشتر به خوبيهاي درون و پاکيهاي باطني مرد جوان پي مي برد و عاشق تر مي شد.به تدريج به اين نتيجه رسيده بود که پيروز مخلوقي استثنايي و مورد توجه خداوند است و اقبال او بوده که بتواند پيروز را ببيند و به دست آورد.دختر جوان ساعتهاي متمادي در اتاق کوچک و کم نورش روي تخت مي نشست و به پيروز فکر مي کرد و حتي انتظار کشيدن براي او راهم دوست داشت و از اين کار لذت مي برد.
پيروز هم دست کمي از سروين نداشت.او به خاطر ظاهر جذاب و چشمگيرش هر جا که قدم مي گذاشت مورد توجه واقع مي شد و تمام چشم هارا مشتاقانه متوجه خود مي ديد.اما از آنجا که دل به سروين باخته بود به هيچ کس توجهي نشان نمي داد.او مي دانست که مي تواند خيلي راحت با بسياري از دختران دانشگاه دوست شود و ساعات تنهايي اش را پر کند.اما هرگز فکر اين کار هم به مغزش خطور نمي کرد.اوقات بيکاري و تنهايي اش را يا ورزش مي کرد و با در کتابخانه به دنبال کتابهاي فوق برنامه مي گشت.از آنجا که از کودگي عادت به صرفه جويي داشت، از کمک هزينه و خرج تحصيلي که دريافت مي کرد، توانسته بود اندکي پس انداز کند و گهگاه هداياي کوچکي براي سروين بخرد، با اينکه زمستانهاي سرد و سختي را سپري مي کرد. دلش نمي آمد پولي جهت خريدن کاپيشن و يا پالتويي کلفت تر و مناسب تر خرج کند. هرطور بود تحمل مي کرد و هرگز لب به شکايت نمي گشود. اما در عوض ساعتها در فروشگاههاي بزرگ مي گشت تا چيزي مورد علاقه؟ سروين پيدا کند و آن را براي معبودش بخرد.
در کتابخان? دانشگاه زن آمريکايي جواني کار مي کرد که هفته اي سه چهار روز در کتابخانه ديده مي شد و هميشه سخت مشغول فعاليت و کار بود. او از همان روزهاي اول که پيروز را ديد، توجهش به او جلب شد. از قياف? جذاب و مردان? پيروز و نيز سادگي و آرامش او خوشش مي آمد. هنگامي که پيروز دنبال کتابي مي گشت و يا در کتابهاي لغت سخت در کاوش و جستجو بود، داوطلبانه پيش مي رفت و در هر امري به او کمک مي کرد. مرد جوان متوجه نگاههاي پر اشتياق و ستايشگر او شده بود،اما چيزي به روي خودش نمي آورد. دانشجوي آمريکايي که نامش کارولين بود، سرانجام صبرش به انتها رسيد و يک روز عصر به پيروز پيشنهاد کرد بيرون بروند و با همديگر قهوه اي بنوشند. پيروز سرخ شد و خون به صورتش دويد. احساس گناه مي کرد. سروين اگر مي فهميد. هرگز او را نمي بخشيد با اينکه خجالت مي کشيد و تحت تأثير کمکها و همدرديهاي کارولين قرار گرفته بود. به هر ترتيبي بود به او گفت که نمي تواند با او بيرون بيايد. دختر جوان با حيرت پرسيد:«چرا؟از من خوششت نمياد؟»
پيروز دستپاچه شد و با شرمندگي پاسخ داد:«نه،اين چه حرفيه که مي زني؟من...راستش من نامزد دارم و مي دونم که اون خوشش نمياد من با دختر ديگه اي بيرون برم يا دوست بشم.»
کارولين آب دهانش را قورت داد و با حسرت و حسادت نگاهي به مرد جوان انداخت و گفت:«اما دعوت من خيلي دوستانه س و هيچ لطمه اي به تو يا نامزدت نمي زنه. مگه توي مملکت شما دوستي ساده بين پسر و دختر وجود نداره؟»
پيروز از خجالت سرخ شد و شرمنده از پيش داوري خود پاسخ داد:«البته که وجود داره. راستش من...من معذرت مي خوام که اين طوري صحبت کردم.»
کارولين بلافصله سوال خود را تکرار کرد و گفت:«حالا مياي با هم قهوه بخوريم يا نه؟»
پيروز قبول کرد.
از آن روز به بعد گاهگاهي در کتابخانه همديگر را مي ديدند و در بيرون با يکديگر قهوه اي مي نوشيدند. هنگامي که با يکديگر بودند، از هر دري سخن مي گفتند. کارولين با کنجکاوي زياد، از او سوالهاي پي در پي مي کرد و بر اطلاعات خود راجع به زندگي پيروز مي افزود. بر خلاف پيروز که حد و مرز معيني براي دوستي با دختر جوان تعيين کرده بود و بر همان روال پيش مي رفت، کاولين با وجود آگاهي از اين موضوع که پيروز دختر ديگري را دوست دارد و عاشقانه او را مي پرستد. روز به روز شيفت? او مي شد و مهر و محبت مرد جوان بيشتر در دلش ريشه مي دوانيد و جاي مي گرفت. از هيچ خدمتي براي او فرو گذار نمي کرد و در هر موقعيتي به کمکش مي شتافت. ته دلش کور سوي اميدي وجود داشت شايد بتواند پيروز را به سوي خود بکشد و او را همانند خود عاشق کند. اما هر چه مي گذشت، احساس مي کرد دست به تلاشي بيهوده زده است. از اين رو به تدريج دلسرد شد، اما از آنجا که پيروز را پسر خوب و صادقي تشخيص داده بود، همچنان دوستش داشت و در هر موقعيتي آماد? کمک و ياري به او بود.
در دومين سالي که پيروز در آمريکا درس مي خواند، در يک روز سرد زمستاني که با سرعت از کلاس به سوي خوابگاهش روان بود.،به محض اينکه پا به خوابگاه گذاشت، با هجوم ساکنان خوابگاهش رو به رو شد که هر کدام شمعي در دست داشتند و تولد او را تبريک مي گفتند. در رأس آنها کارولين قرار داشت. او در حالي که اشک شوق در چشمهاي آبي رنگش هويدا بود، با خوشحالي جلو رفت و پيروز را بوسيد و تولدش را تبريک گفت. آن شب کارولين جشن تولد قشنگي براي پيروز برگزار کرد. او حتي به کمک دانشجويان ديگر، يک تلويزيون رنگي به عنوان کادوي تولد براي پيروز خريد. پيروز در مقابل اين همه محبت شرمنده شد، اما هيچ کاري در قبال آن نمي توانست انجام دهد.
کارولين مي دانست که پيروز با کمک هزين? تحصيلي به آمريکا آمده و درس مي خواند بر خلاف آنچه پيروز فکر مي کرد. دختر جوان براي موقعيت او بسيار ارزش قائل بود و او را پسري ساعي و زحمتکش مي دانست و هيچ گونه توقعي از او نداشت. پيروز قلباً از محبتها و رسيدگيهاي او راضي و خوشحال نبود. ترجيح مي داد کارولين او را به حال خود بگذارد و تا اين حد نگران حال و وضع او نباشد. اما دختر جوان گوشش به اين حرفها بدهکار نبود و بي ريا و صادق، هر گونه کمکي که از دستش بر مي آمد براي او انجام مي داد. پيروز عکسهاي سروين را به او نشان مي داد و کارولين صادقانه زيبايي سروين را مي ستود و آن را نوعي جاذب? شرقي توصيف مي کرد. چند بار هم با اصرار پيروز را به منزلشان دعوت کرد و او را با پدر و مادر و خواهر و برادرهايش آشنا کرد. وي به عنوانهاي مختلف براي پيروز هدايايي تهيه مي کرد و به او مي داد تا به اين وسيله نشان دهد که در هر حال دوستش دارد و به فکر اوست.
اوايل پيروز نمي دانست که موضوع آشنايي اش با کارولين را براي سروين بنويسد يا خير. اما به هر ترتيب بود نتوانست چيزي را از او پنهان کند و خيلي صادقانه موضوع دوستي خود با او را براي سروين نوشت و ضمنا! وي را مطمئن ساخت که اين دوستي اي ساده و بي پيرايه است. سروين عاقل تر از آن بود که واکنش بدي نشان دهد. هم از پيروز دور بود و دستش به او نمي رسيد. و هم غرورش اجازه نمي داد که غير از آنچه مرد مورد علاقه اش نوشته ، باور کند و يا آن را طور ديگري تعبير و تفسير نمايد. در هر حال در تعطيلات يک ماهه اي که پيش آمد و سروين موفق به ديدار پيروز گشت، از رفتار و حال و هواي پيروز و شيفتگي و سرسپردگي او فهميد که تمام حرفهايش حقيقت است و دروغي در آن نيست.
پيروز از طريق نامه مرتب با خانواده اش در ايران در تماس بود. مادرش بي صبرانه انتظار او را مي کشيد. پيروز مي دانست که بايد هر چه زودتر تصميم خود را بگيرد. او مي دانست که سروين هم بي تابانه منتظر اوست و حتي براي او به چند دانشگاه تقاضاي کار داده است. از سوي ديگر، کارولين به او پيشنهاد کرده بود که در آمريکا بماند و کار کند.چون موقعيت آنجا از هر نظر براي او عالي بود.
خودش نيز مي دانست اگر در آمريکا بماند. برايش بهتر است. نمرات خوبي آورده و موقعيت خود را در آنجا مستحکم کرده بود. از طرفي، به محيط دانشگاه و شهري که سه سال در آن به سر برده بود آشنا شده بود و با خودش فکر مي کرد اگر قرار است در خارج بماند و به ايران برنگردد، بهتر است سروين را راضي نمايد که او هم به آمريکا بيايد و با يکديگر زندگي خود را ادامه دهند. اما هر چه فکر مي کرد، باز هم به اين نتيجه مي رسيد که در هر حال بايد سري به ايران بزند و خانواده اش را از نزديک ببيند. بايد به کشورش بر مي گشت، با مادرش حرف مي زد و رضايت او را جلب مي کرد تا بتواند دوباره برگردد. نگران حال مهناز بود. مي دانست که مادرش تمام هست و نيست خود را به پاي او ريخته و بي صبرانه منتظر و چشم به راه او ست. نامه هايي که از مادرش مي رسيد گواه اين مطلب بود و پيروز نمي توانست او را ناديده بگيرد و فقط به زندگي خودش بپردازد. هم اين موضوعها باري بود بر دوشش که آرام و قرار را از وي ربوده بود. هنگامي که از سروين دور بود، به طور جدي تصميم مي گرفت که هر طور شده سري به خانواده اش بزند و مادرش را از نزديک ببيند. اما هنگامي که چشمش به دختر جوان مي افتاد
You know what don't be killed? an Original VAMPIRE
Signature
" به وسعتت جهانمو ، «شکنجه زار» میکنم "
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

چقدر دیر آمدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA