انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

Khahar Khanomi | رمان خواهرخانومی


زن

 
رمان خواهرخانومی



نوشته: فردین 202 کاربرنودوهشتیا

خلاصه:محمد یه دانشجوئه که با خیلی از دخترا رابطه ی دوستی داره .سر یه بچه بازی دچارمشکل میشه ؛ این بچه بازی خیلی توصحنه ها ولحظه های زندگیش مشکل بوجود میاره .تنوع طلبه وهمه نوع دختر رومیپسنده ودوست داره باهاشون ارتباط داشته باشه .این وسط با یه دختر جنوب شهری هم با یه نقشه ی حساب شده دوست میشه اما دوستیش با این دختربا همه ی دوستیهای دیگه ش فرق میکنه ...


۱۴قسمت
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
  • قسمت اول

  • قسمت دوم

  • قسمت سوم



هوا تاریک شده بود .از این بالا شهرپراز نوره.شهری که وقتی روز میشه تازه خودشوزشتیهاشو قشنگیهاشو به نمایش میذاره .محمددستای یخ زده از سرماشو ، روی اتیش گرفته بودو به چهره ی خندان اطرافیانش نگاه میکرد.شهاب با لودگی دور اتیش می رقصیدواینطوری خودشو گرم میکرد .امیر وحشیانه گیتار میزدو توعالم دیگه ای غرق بود.تنها کسی که کاملا حواسش جمع محمدبود؛ فردین بود.با نگاهی تیزو دقیق چشم از محمدبرنمیداشت .شهاب روی اتش خم شدو گفت: ای بابا منی که دارم تحرک میکنم دندونام از سرما بهم میخوره پاشید برگردیم
امیرگیتارشو گوشه ای گذاشتو گفت: بچه ها شما دوتا امشب یه چیزیتون شده
فردین-نه بابا ..تو فکر نمره ی جرایم علیه اموالم فکر کنم بیفتم
محمدنیشخندی زد .می دانست که قضیه این نیست .میدانست که قضیه مشکل خودش است .
شهاب-فردین که زر زد .تو چی محمد؟تو چته ؟
فردین- ای بابا ریدمانی کردم میگی زر زد؟ اخر ترم که فهمیدی افتادم اونوقت چی؟
امیر-محمدکه مطمئنن طبق معمول چندتایی می افته .پس دردش چیزه دیگس.بگو بابا .بگو حلش کنیم پسر بابا
محمد-مسخره
فردین از روی سنگ بلندشدوگفت: پاشیداحمقا یخیدیم.فکرکنم یکم دیگه اینجا بمونیم قندیل میبندیم
امیر-تقصیر محمد دیگه .اخه بالای کوه اونم فصل زمستون جاست؟
فردین-مگه دعوتنامه فرستاده بود؟ خودتون زنگیدین چترشدین اینجا فکرکردین خبریه
شهاب-گفتیم شاید یه وعده هلو بخورم
فردین-شماکه هروعده هلومیخوری البته گندیده ش
شهاب-فردین یه چی بهت میگما.امشب محمدلال شده تو سگ شدی
محمدبه سمت ماشینش رفتو گفت: فردین بجنب
امیر- محمد خداحافظی هم نگی یه وقت من از خوشحالی دق کنما..این قدر کلاس نذار فهمیدیم میخوای حقوق خصوصی شرکت کنی
فردین با شهابو امیر دست دادو به سمت ماشین محمدرفت.
هوای داخل ماشین سردتر از بیرون به نظر میرسید.محمدهمزمان که بخاری روروشن میکرد دکمه ی سیستم پخشم زد.
فردین-حالا می خوای چیکار کنی؟ اصلا چی شد اینجوری شد؟
محمد-نمیتونم بگم
-ای بابا بگو ببینیم باید چیکارکنیم.
-فردین این مشکل منه لطفا خودتو بکش کنارو فردین بازیتو بذارواسه یکی دیگه
فردین بدون اینکه روشو از فضای تاریک بیرون بگیره گفت: فکرمی کردم رفیقتم.حداقل بیشتراز امیروشهاب
لحظاتی نگذشته بودکه محمدگفت: بدبخت شدم رفت.اصلا حواسم نبود همون لحظه ی اول زدم دختره رو اوپن کردم
-اینو گفتی .دختره چیکار کرد؟
-خوب چیکار؟ زد زیر گریه .منم ترسیدم .واقعا انتظارشو نداشتم .یه عرق سردنشست روبدنم
-حالا میخوای بگیریش؟
-نه.
-رسما احمقی پس میخوای چیکار کنی؟دختره چه جور ادمیه؟
-گفت تو بدبختم کردی خودتم درست کن
-توچی کردی؟
-زدم بیرون.گفتم تو نمیتونی اثبات کنی .اخلاقمو که میدونی
-شونه خالی نکن محمد؛یه وعده وعید میدادی مسئله روبزرگتراز اینی که هست نمیکردیش
-هیچ غلطی نمیتونه بکنه
با صدای زنگ گوشی محمد؛ هردوساکت شدن.
-جونم عزیزم...نه تو ماشینم.......با بچه ها رفته بودیم کوه .......اره سرده ولی چسبید............نه صدام نگرفته ......تو کجایی؟ واسه چی رفتی خوابگاه اونا ؟خیلی خوب .نه سرم شلوغه....بعدا خودم خبرت میکنم .مواظب جیگرم باش .خداحافظت
-فعلا دوروبرتو خلوت کن تا این مسئله رو حل کنی.
-مسئله حل شدس .نمی خوام زیادی خودمو اذیت کنم
-محمدیعنی هنوز نفهمیدی گندزدی ها
-چرا فهمیدم ولی خوشم نمیاد مسائل دیگه ی زندگیمو باهاش قاطی کنم
-خوبه .فرداتم میبینم
-از این تهدیدا نکن .فردابهتر از امروزه
-من که از خدامه
-میری خونتون دیگه؟
-نه می رم خونه ی داییم.رفته مسافرت .قراره شبا من خونشون بخوابم
-کدوم ور برم
-مستقیم برو تا بهت بگم کجاباید بپیچی

داخل سلف صف طویلی بسته شده بود؛ هروقت غذا انواع کباب ویا ماهی بود این صحنه تکرار میشد.محمدبا دیدن این همه جمعیت به عقب برگشتو روبه امیرگفت: من نمیتونم تو صف نیم ساعت منتظروایستم ؛ بعدشم یه چیزی شبیه کباب بذارن جلوم ؛ میرم بوفه .
امیر-منم میام .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
امیرهمقدم با محمدراه میرفت .محمدبا اینکه سعی داشت روحیه به خرج بدهداما هرچه تلاش میکرد بی اثر بود .با دیدن سهیلا نفسش رابیرون فرستادو روبه امیر گفت: من کار دارم .تو برو اگه اومدم بوفه میبینمت
به سمت سهیلا که گوشه ای از سالن دست به سینه ایستاده بودرفتو گفت: واسه چی اینجایی؟ چرا جوابمو نمیدادی؟
سهیلا-دیشب هرچی زنگ زدم اشغال بودی
-خوب چه ربطی داره
-با کی حرف میزدی؟
-با شهاب
-چون پرحرفتر از دوستای دیگته اسمشو میاری؟ببین محمدرضا من دیگه نمیتونم تحملت کنم .تو هروقت خودت حسشو داری اس میدی زنگ میزنی هروقت من اس میدم یا زنگ میزنم جوابمو نمیدی یا مشغولی
-تو متوقع شدی .وگرنه من
سهیلادستشو روبه روی صورتش گرفتو گفت: بسته .دیگه حرف نزن.گوشم از حرفات پرشده .من اشتباه کردم که فکرکردم دوستت دارم .شمارمو از گوشیت پاک کن.دیگه همدیگرونمیشناسیم
سهیلابا گامهای بلنداز محمددورشد.محمدنفس عمیقی کشیدوبه همان دیوار چسبید.
فردین-سلام اینجایی؟
-سلام-کارتوانجام دادی؟
-اره بابا ؛ استاده اسکول فرض کرده ..کل کتابو واسش پاورکردم روصفحه نشونش میدم .میگه بهترم میشددرست کرد؟
-اون میخواد بگه همچین کاری هم نکردی اینجوری گفته ؛ نمیخواسته واست نمره لحاظ کنه
-چندهفته س مثل خر نشستم ؛ برنامه هامو عقب انداختم واسش اینو درست کردم.به جون تو اگه اینو تبدیل به سی دی کنم بفروشمش کلی پول بابتش میدن .
-بی خیال بابا .از اولش نباید قبول میکردی
-حالا تو چرا بهم ریختی؟ یه نگاه به قیافه ی خودت کردی؟
محمددستشو به سمت موهاش بردو درحالی که سعی میکرد مرتبشون کنه گفت:نه بابا ؛ سهیلا باهام تموم کرد
-واسه اون ناراحتی؟ تو که صدتا سهیلا داری .هوم؟
-اخه من کم فکرم مشغوله اینم خودشو انداخت وسط
-تو که گفتی برات مهم نیستو همه چی تموم شده.
-میای بریم بوفه ؟ غذا خوردی؟
-اشتها ندارم .میخوام برم یه سرکتابخونه اینارو پسشون بدم
محمدبه کتاب حقوق تجارت 2که تو دست فردین بودنگاهی انداختو گفت: این واسه چیه؟ مگه تو ارشد جرم شناسی شرکت نمیکنی؟
-اینو این ترم برداشتم .من اشتباهی کتابشو خریدم .رفتم واسه این ساعت گرفتم بی کتاب نباشم تا بعدا برم بخرمش.
-اهان.باشه من میرم بوفه .ساعت یک تو هم دادرسی کیفری داری دیگه؟
-اره .میام
با هم دست دادنو هرکدوم به سمتی رفتن.
---====
استادمنصوری درحالی که عینکشو روچشماش میذاشت گفت: همه حاضرن؟
بچه ها به همدیگه نگاهی انداختنوبا لبخندبه استاد چشم دوختند.
استادمنصوری که ادم تیزی بود.با نگاهی به بچه ها؛ متوجه ی غایبین شد.
-خبردارین که میخوایم ببریمتون مجلس؟
شهاب-جون من استاد؟منو این همه خوشبختی محاله
استاد بی توجه به شهاب گفت: کلی پارتی بازی کردیم ؛ تا تونستیم جورش کنیم .اقای حمیدزاده میگفت بچه ها کم ثبت نام کردن
شهاب-استاد ما اصلا نمیدونستیم .بچه ها شما شنیده بودین؟
همهمه کل کلاس را گرفت.استاد روی میز زدوگفت: ساکت باشید.اقای یزدانی شما هم وسط حرف من نپرید
محمدوفردینو امیربا لبخندخم شدندو به شهاب که بادش خوابیده بود خندیدند
استاد-شما سه نفرم لازم نیست ذوق کنید.
هرسه نفر به سرعت سرهای خم شده شان را بالا گرفتندوبه استاد که با لبخندنظاره گر بود چشم دوختند.
استاد-حالا که می دونید.من به سال پایینی ها هم گفتم اونام امروز متوجه شدن .هرکی میخوادبیاد بره اموزش ثبتنام کنه
استادبه شهاب نگاه کردو گفت: حرف دیگه ای نیست؟
شهاب-استادما که لالیم .چی بگیم .شماکه مارو ضایع میکنید
ستاره محبی-چرا خودتو جمع میبندی؟
استادلبخندکوتاهی زدوگفت: خوب بگید اقای یزدانی؛ حرفی نمونده؟
شهاب که دوباره پرروشده بودگفت: چرا استادمن اگه برم بازدید مجلس.. اگه پاشدم.من میچسبم همونجا تا مجبورشن منو به نمایندگی قبول کنن.
استادکتابو باز کردوبی توجه به حرف شهاب گفت: خوب بریم سردرسمون
شهاب زیر لب گفت: انگار نه انگار من حرف زدم .فردین به پهلوی شهاب زدو گفت: خفه ..موقع درس دادن جدی میشه .
بعداز کلاس یک تا سه کلاس دیگری نداشتن.هرچهارنفربه سمت سردرمیرفتندکه ستاره به سمت شهاب امدوگفت: اقاشهاب من باهاتون یه کاری داشتم
شهاب ابروبالا انداختوگفت: خوب بگید
ستاره من من کردوبا چشم به محمدوفردین وامیر نگاهی انداختو گفت: اینطوری که نمی شه گفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شهاب-اینا دوستامن .از همه چیز من خبردارن .بگید دیگه
ستاره قیافه ی بدجنسی به خودگرفتو گفت: نمیخواستم ابروتونو پیش دوستاتون ببرم اما خیلی زشته که با یه شماره ناشناس مزاحم کسی بشید.
شهاب –من؟؟ صدسال دیگه هم اینکارو نمیکنم
ستاره-من که شما رومیشناسم.لطفا دیگه ادامه ندین.حالم از حرفای زشتتون بهم میخوره.
ستاره به سرعت از کنار ان چهار نفر که هرکدامشان به گونه ای متعجب بودندگذشت.
شهاب-به جون مادرم من نیستم
امیر-پس این چی میگه؟
شهاب دستی به صورتش کشیدو گفت: با این حرفش اومد رید تو هیکلم .اخه من مگه مرض دارم به این با شماره ناشناس اس بدم
فردین خنده ی شیطونی کردو گفت: کلک حالا چی براش میفرستی ؟نکنه چیزای صحنه دار
محمدوامیربا هم زدن زیر خنده که شهاب با مشت به بازوی فردین زدوگفت: حوصله ندارم .یه چی میگم بسوزی ها
فردین اخم پررنگی کردوگفت: چی؟
محمد-بچه هازشته .چندنفردارن نگاتون میکنن
فردین-خوب بذار بگه ببینم چی میگه .
امیر-ای بابا .من نمیفهمم چرا تو این سرما اینجاوایستادم .من که رفتم
هرچهارنفربعدازخداحافظی کوتاهی از هم جداشدندوبه سمت ماشینهایشان رفتند.

-محمدرضا من دست از سرت برنمیدارم .وایسا ببینم
محمدبا عصبانیت به سمت ویدا برگشتوگفت: دست از سرم بردار.واسه چی افتادی دنباله من؟
ویدا با جیغ کوتاهی گفت: یادت رفته؟ یادت رفته چه بلایی سرم اوردی؟
-مگه تقصیر من بود؟ خودت خواستی .من کلی دختردوروبرمه .کرم از تو بودکه باعث اون اتفاق شدی .حالا هم برو ردکارت .همه چی تموم شده
-تموم شده؟؟تازه شروع شده.من با این بدبختی چی کار کنم.تو اصلا منو درک میکنی؟
-ویدا دنبالم راه نیفت .واسه چی اومدی اینجا؟ اسم منو ادرس این بوتیکوهرچیزی روکه به من مربوط میشه رو از زندگیت پاک کن
-این حرف اخرته؟
-مگه دیگه چیزی مونده برای گفتن؟
-ببین محمدرضامن دوست ندارم ابروتو پیش خانوادت ببرم .منو وادار به اینکار نکن
محمدبا عصبانیت به سمت ویدا برگشتو گفت: منم به خانواده ی تو میگم.چی فکر کردی..غلط اضافی کنی داغونت میکنم
ویدا درحالی که تمام بدنش میلرزید بی حرکت سرجایش ایستادو زیر لب گفت: باشه .باشه نامرد.بهم میرسیم .
محمدبا عصبانیت گوشی همراهشو به سمت دیوار بوتیکش پرت کرد.سرش را در میان دستانش گذاشت.اگه دانشجونبود اگه سربازی رفته بود؛اگراین اگرهای ناتمام وجودنداشت خیلی راحت از ایران خارج میشد . تصویر چهره ی ویدا لحظه ای از مقابل چشمانش محو نمیشد .قد وهیکلی متوسط .چشمان قهوه ای تیره .لبهای کوچکوصورتی رنگ .با پوستی گندمی وموهای قهوه ای رنگی که چتری روی صورتش می ریخت .تا قبل از این قضیه لبخند از روی لبهای ویدا محونمیشد اما امروز که محمداورا بعداز چهارروز دیده بود نه تنها لبخندی نداشت بلکه صورتش به زردی میزدوچشمانش گود افتاده بود.
با امدن یک مشتری سرش را بلندکردومشغول راهنمایی های لازم شد.بی حوصله تر از انی بود که با چرب زبانی مشتری اش را راضی کند.مشتری بدون خرید از بوتیک خارج شدومحمد در حالی که کاپشنش را میپوشید تصمیم گرفت کار را تعطیل کندو به خانه برگردد.
----===========
حمید زاده:بچه ها زودتر سوار شین دیگه .اون اتوبوس راه افتاد .
شهاب-اقای حمید زاده من گوشیمو یادم رفته بیارم
حمیدزاده که با اخلاق شهاب اشنابودسرشو تکون دادو به سمت اقای رئوفی رفت
شهاب-ای بابا گوشیمو نیاوردم بچه ها
امیر-به جهنم..گوشی میخوای چیکار
شهاب با چشمایی که می خندیدن گفت: دختر تهرونی های دانشگامون که از دخترای شهرخودمون بنجلترن .بریم شاید چندتا درستو حسابی دیدم یه شماره ای دادم
فردین-الاغی دیگه .مشت نشونه ی خرواره .دختر دختره .واسه تو همین شوکا رحیمی خوبه .هم تهرونیه همم بهت میاد
امیر بلندخندید اما شهاب گفت: زهرمار .شوکا مال خودت .من خرکیف میشم اگه اون منو محل بده .اون چشمش دنبال توئه .الهی فردین فدات شه ببین داره چشماتو درمیاره
فردین با ناراحتی به سمتی که شوکا ایستاده بودنگاه کردو خیلی زود زد زیر خنده.
-احمق داره تو رونگاه میکنه .فکر کنم تو اتوبوس می خواد کنارتوبشینه .هواشو داشته باش.
شهاب خواست چیزی بگوید که حمید زاده گفت: شماچهارتا رو نبرم بهتره. سوار شین دیگه
جز محمد بقیه ی بچه ها سرحال بودند .
بیشتر بچه ها جفت جفت با دوست دخترها ویا دوست پسرهایشان نشسته بودند.شوکا تنها روی صندلی در قسمتهای میانی اتوبوس نشسته بود که فردین ، شهاب را به همان سمت هول داد که شهاب با حرص بازوی فردین را گرفت تا اورا بنشاند .این کشمکش داشت تبدیل به دعوا میشد .که
حمید زاده گفت: چه خبره اون جا ؟این چه وضعه نشستنه؟اقایون برید عقب بشینید خانوما بیاید جلوبشینید ..زودتر
با این حرف حمید زاده همه از سر جاهایشان بلندشدندو هرج ومرج شد
حمیدزاده-ای بابا شما ناسلامتی دانشجویید.این سال پایینی هاتون شعورشون بیشتر از شما بود .اینجوری که دارین می خورین به هم. ارومتر.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بلاخره بعداز کلی دنگ وفنگ؛ همه طبق شئونات اسلامی سرجاهاشون نشستن .
فردین-حیف که حمیدزاده گیر داد وگرنه من نور امیدو تو چشمای شوکا دیدم
شهاب-واسه خاطر این که تو تونستی درکش کنی.پس اون مال توئه .
امیر-شهاب چرا ناز میکنی دختر به اون تاپی عاشقت شده
شوکادختری سفید رو با چشمهای ابی وموهای زردرنگ بود .در کل قیافه ی بدی نداشت .شاید به چشم خیلی ها زیبا بود .اما برای این چهار نفر نچسب بود !
بعد از اتمام مشاجره بینشان شهاب از سرجایش بلندشدو بدون توجه به اقای رئوفی وحمیدزاده گفت: صلوات
همه بچه ها در حالی که خنده شان گرفته بود صلوات فرستادن.
شهاب با فریاد روبه حمیدزاده گفت: اقای حمیدزاده اسیر که نمیبرین اون ضبطو روشن کنید
اقای رئوفی که تودار تر بود با غضب به شهاب خیره شد؛شهاب برای جمع کردن خیط کاری اش بار دیگر بلند گفت: برای بار دوم صلوات
بچه ها دوباره صلوات فرستادند
شهاب خم شد به سمت دوستانش وگفت: ای بابا اینجوری تا خود تهرون کف می کنیم که .این چه وضعشه .امیر پاشو این هیکلو یه تکونی بده .
امیر-جرات داری خودت دست به کار شو
فردین با خنده گفت: شهاب بیخودی به خودت فشار نیار بشین سرجات
محمد-راس میگه .میبینی که بچه ها همه پخمه پخمه نشستن
شهاب-خوب اونا منتظر منن دیگه .تا من دست به کار نشم اونا دست به کار نمیشن
فردین-خوب یه خودی نشون بده.چشمو امید شوکا به توئه
شهاب-دهنتو ببند.باز نکنی نمی گن لالی
هنوز چندلحظه نگذشته بود که شهاب گفت: من می خونم شما دست بزنید
محمد-دلقک که نیستیم . وللش بابا
فردین-نه بخون .چی میخونی؟
شهاب-چرتو پرت .
چندلحظه سکوت بینشون حکمفرما شد..
امیر-خوب بخون دیگه
-چی بخونم؟
فردین-فقط فک بزن ما الکی دست می زنیم مجاز بخون گیر ندن .سوتم می زنیم
-یه توپ دارم قلقلیه خوبه؟
امیرو فردین هم مثل شهاب سرپا ایستادند.
محمد-ای بابا .عجب غلطی کردم اومدما .بیفتین سرجاتون دیگه
شهاب بدون توجه به حرف محمد بلند خوند: یه توپ دارم قلقلیه
فردینو امیروخودش در حالیکه دست می زدن بلند گفتن: هی
سرخو سفیدو ابیه
-هی
میزنم زمین هوا میره
امیر سوت بلبلی زد .
صدای خنده ی بچه ها کل ماشینو پر کرده بود
نمیدونی تا کجا میره
شهاب –چرا نمی گین هی؟ دست بزنید دیگه
فردین-تو عقلت کمه ما که مثل تو نیستیم .ولمون کن نخواستیم
شهاب-تو که بدتر بودی..من مجاز خوندم زیر 7 سال
هنوز بچه ها می خندیدن حتی حمید زاده ورئوفی هم می خندیدن .شهاب با دیدن لبخند رئوفی وحمیدزاده بلافاصله روحیه ی سواستفاده گرش پدیدارشدو لپ تاپه محمدو از زیر دستش کشیدو گفت: اهنگات کجان؟
محمد-میگیره این لامصبو
-نمیگیره خودشون دارن می خندن.ایناهاشش پیدا کردم .اینم از این
رضا اردشیری .چشمای خیس
صدای اهنگ بلند شد مشخص بود صدا واسه دخترا کم میره اما کم کم همه ی بچه ها با هم شروع به خوندن کردن
رفت اونی که می خوامش .....
بعد از یه ربع بچه ها خسته شدنو شهابم لپ تاپو به محمد پس داد.
راننده کاروان بنانو گذاشت .شهاب و امیر ادای گریه و مردن در می اوردنو عقبیها رو که همون پسرا بودن به خنده می انداختن .
با مشخص شدن میدون ازادی راننده ضبطو خاموش کردو شهاب با صدای بلندولحن مسخره ای ادای ندید بدیدا رودراوردو گفت: وای وای خدایا اینجا تهرانه ..من ارزو داشتم همیشه این میدونه بی تربیتو که پاهاشو باز کرده ببینم .منو این همه خوشبختی؟ باور نمی کنم
همه به حرفای شهاب می خندیدن که شهاب گفت: ای جانم دختر تهرونی ..بچه ها نگاش کنید.
بعضی از بچه ها با این حرف شهاب به سمت بیرون چشم دوختند .فردینم که سمت دیگه نشسته بود برای فضاگرم کنی از روصندلیش بلندشدو به سمت صندلیهای طرف چپ رفت تا مثلا دختره رو ببینه .
شهاب در پنجره رو باز کردو با صدای بلندی رو به دختری که اسپنددودمیکردگفت: دختر تهرونی خیلی ماهی
دوباره سرشو تو اوردو در حالیکه مسخره بازی در می اورد گفت: اینجا چقدر بزرگه .وایییییییییییی خدایا چه شهری .چه هوای گهی .من بزرگترین ارزوم دیدن تهران بود
بعد ادای گریه در اوردو دستاشو بالا سرش رو به اسمون گرفتو با صدای ساختگی ولرزون گفت: خدایا شکرت دیگه ازت هیچی نمی خوام.
با این حرکتش صدای خنده بلندتر شد .
کم کم شهابم رو صندلش نشستو مشغول تخمه شکستن شد.بعد از دقایقی اتوبوس یه جا نگه داشتو اقای رئوفی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
سرجاش ایستاد: بچه ها از اینجا به بعد تا یه قسمتی با خط واحد میریم بعدش با مترو
صدای نه ونوی همه به خصوص دخترا بلند شد .اون وسط امیرو شهابم با تغییر صدا عربده می کشیدن که نه .یعنی چی .مانمی خوایم

امکاناتی که دانشگاه فراهم کرده بود خیلی کمتر از اون چیزی بود که بچه ها تصور می کردند.همگی سوار دوخط واحد که مردم عادی هم از قبل نشسته بودند شدند.(قاطی با مردم)
با دیدن پله برقی ؛ شهاب دوباره با شگفتی ساختگی گفت: بچه ها این پله ها چرا راه میرن
چندنفرکه در حال عبور بودن زدن زیر خنده.
اینبار محمدم زد زیر خنده .شهاب-خیلی عجیبه .اینا کجا میرن؟
همه به سمت پله برقی می رفتند که شهاب گفت: من با اینا نمیاما .خطرناکه .
بلاخره با کلی مسخره بازی به سمت خط واحدها رفتند(فکر کنم ترمینال بود اونجا بچه ها)
اقای رئوفی با اولین خط واحد رفت واقای حمیدزاده هم مسئولیت بچه هایی که خط واحد دوم بودندرا قبول کرد.
کلا از ظاهروباطن امر مشخص بود که همه ی بچه ها ناراضی هستند .
شهاب در حالی که به سختی ایستاده بودگفت: عجبا من تا حالا سوار خط واحد نشده بودم.ببین این دانشگاه چیکار میکنه .
امیر-زیاد حرص نخور از اولم معلوم بود می خوان ضایع بازی کنن.فردین چه قدر باحال شدی دستت از میله اویزونه
فردین-زهرمار.من کفرم دراومده تو کیفول میشی
با بلندشدن مردی که می خواست پیاده شودمحمدسریع روی صندلی نشست که شهاب گفت: ساکت شدی .حرف نمیزنی اما موذی بودنتو هنوز حفظ کردی.از کی حواسم بود کمین کرده بودی یکی پاشه تا تو بشینی
محمد-سرم دردمیاد شهاب .سربه سرمن یکی نذار
-ای به چشم.من منتظر بودم تو بگی .اخه چرا این همه تو همی؟ فردین تو می دونی؟
فردین-نه .به خودش مربوطه به ما چه
با علامتی که اقای حمیدزاده داد.بچه ها همگی پیاده شدندودسته ای از خیابان رد شدن
شهاب-آن عین گوسفندبودیم .ابروی دانشگامونو بردیم .راننده ها تعجب کرده بودن با هم دسته ای از خیابون رد شدیم
امیر-کی میفهمه ما مال کدوم دانشگاهیم؟ بیخیال یه روز که هزارروز نمیشه
فردین-اوسی یه شب که هزار شب نمیشه نه یه روز
محمد-ول کن فردین تو هم حالا شدی استاد ادبیات واسه این
گروه اول که مسئولشان اقای رئوفی بود بچه ها را گوشه ای نگه داشته بود تا گروه دوم برسند
قرار بود بقیه ی راه را تا بهارستان با مترو بروند .(بچه ها من خوب از خیابونای تهران سردرنمیارم ..اما فکر کنم ماروشهرک غرب از خط واحد پیاده کردنوبه سمت مترورفتیم..مال دوسال پیشه .درست یادم نیست)
شهاب-وای چه چیزای جدیددی..چه تکنولوژی ای .
فردین-بابا شهاب دهنمونو سرویس کردی .بسه دیگه .این یکی اصلا خنده نداشت
شهاب-جدی می گی؟ اون دختره چی اونی که اویزونه پسرس خنده داره؟
با این حرفش تمام کسانی که صدایش را شنیده بودند به ان سمت خیره شدن.هیچکس نبود!
بعداز پیاده شدن از مترو ؛ همگی دسته جمعی به سمت مجلس راه افتادند.نمای مجلس مشخص بود اما تا در اصلی ورودی تقریبا یک ربعی پیاده روی کردند.(شایدم بیشتربودولی خیلی مزخرف بود)
بعد از اینکه کوله ها ووسایلشان را تحویل دادندو بازرسی بدنی وهمچنین رد شدن از سنسور که مشخص می کرد چیزی در بدنویا لباسهایشان جاسازی نکرده باشند به داخل رفتند.(درست نمیدونم اسمش سنسوره یا نه! دیگه خودتون هرجور راحتین)
امیر-گوشیهارو چرا گرفت ؟می خواستم فیلم بگیرم
شهاب-بچه ها اینجارو.
برخلاف تصویری که در تی وی نشان داده میشودوگویی اینکه مجلس فضای بزرگی دارد انقدرهاهم که در تی وی بزرگ جلوه می کرد نبود.((طرز بیانو داشتین؟افتضاح بیان کردم))
میهمانان باید درصندلیهای واقع در بالای مجلس می نشستندواز ان بالا به پایین که نمایندگان نشسته بودندنگاه می کردند.
مجلس خسته کننده تراز انی بود که فکر می کردند.
فردین-شهاب داری چیکار میکنی؟
-یادگاری می نویسم(پشت صندلیهای میهمانان ؛ پراز اسمو یادگاری بود!!!)
امیر-چه جوری خودکاراوردی باخودت؟
شهاب-گفتم شاید لازم شد گذاشتم تو جورابم
محمد-خری دیگه ..ول کن کثیفترش نکن .چی می نویسی؟
امیر-بچه ها تو اون صفحه نمایش بزرگه داره مارو نشون میده
شهاب سرشو بالا اوردو دست تکون داد.
فردین-خداکنه کسی این رسواییتو ندیده باشه .
اقای رئوفی اروم به سمتمون اومدوگفت: شما چندتا خیلی اذیت کردین .یادم می مونه .مخصوصا شما اقای یزدانی
نزدیک ناهار بود که رئیس مجلس اسم دانشگاه ورشته ی میهمانان رو گفت وضمن خوش امدگویی؛ازشون خواست به سالن غذاخوری برن تا ازشون پذیرایی بشه
محمد-خوب شد تحویلمون گرفتن
به سمت رستوران که باید از پله ها پایین میرفتند؛ حرکت کردند.رستوران زیر زمینی بود((خوب نمیتونم شرح بدم شرمنده))
شهاب-اینجا مال کارکنان مجلسه دیگه؟
امیر-اره اونا لباس خدماتی پوشیدن
شهاب –اما غذاش خیلی توپه .من فیله ی ماهی دوست دارم
فردین-ندیدبدید بازی در نیار
امیر-توجه کردین همش از دخترا جداییم؟ اصلا خوش نمیگذره ها
فردین-با وجودرئوفی مگه میشه رفت سمتشون؟
محمد-بچه ها بعدش از کتابخونه ی مجلس سناوموزه و ...هم بازدید می کنیم دیگه؟
فردین در حالی که دستمال برمیداشت گفت: حمیدزاده اینطور گفت.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
  • قسمت چهارم
  • قسمت پنجـــم

فردین در حالی که پشت سر هم شماره ی محمدرا می گرفت رو به شهاب گفت: ای بابا قرار بود جزوه مو بیاره..چرا گوشیشو برنمیداره
شهاب-خوب برو شاید بوتیکش باشه
فردین در حالیکه به تیپ جدیدشهاب خیره شده بودگفت: الان که کلاس دارم ..صبرمیکنم بعداز کلاس میرم ببینم کجاست
شهاب پسری با قدی درحدود194 بسکتبالیست ؛ با هیکلی ورزشکاری؛ صورتی سبزه با چشمهاوموهای قهوه ای یه مایل به سیاه واصالتاشمالی بود.کم پیش می امد که لباسهای سنگین ورسمی بپوشد اما امروز برعکس همیشه کت کتان مشکی رنگی همراه با شلوار جینی تیره وبلوز چهارخانه ی مردانه پوشیده بود.موهایش درست مثل همیشه روی پیشانی اش ریخته بودوقسمت میانی سرش روبه بالا بود.درکل به قول خودش جذاب بود.
بعداز تمام شدن کلاس ، فردین دوباره با محمدتماس گرفت .
با فرستادن پیامی به این مضمون که جزوه مو نمیاری؟ من اون تو یه ادرس نوشتم به اون ادرس نیاز دارم .به سمت پارکینگ دانشگاه رفت.
هنوز ریموت ماشین را نزده بود که صدای ویبره گوشی اش در امد.
محمدخیلی کوتاه نوشته بود:من تپه ی ....هستم . جزوت تو ماشینمه .
فردین با تعجب شانه ای بالا انداختو ماشین را روشن کرد تا به تپه برود.جایی که محمدیا در شادی های پیش از حدش ویا در گرفتاری های سختش به انجا پناه میبرد
تپه ای که روبه شهر بود وتنها یک درخت قدیمی بزرگ داشت ویک الاچیق وجاده ی خاکی که به خاطر رفت وامد ماشینها ایجاد شده بود.
محمد با شلوار ورزشی وتیشرت خانگی وکاپشنی که روی دوشش انداخته .روی بزرگترین تخته سنگ نشسته بودو به اسمانی که ابری بود چشم دوخته بود.موهایش به هم ریخته تر از همیشه با وزش باد تکان می خوردند
خون گوشه ی لبش خشک شده بودو پوست صورتش روبه سرخی میزد
با شنیدن صدای ماشین ؛ لحظه ای سرش را به عقب برگرداندو ماشین فردین را دید.دوباره به روبه روخیره شد.
فردین-سلام؛ اخراین بالا می میری .اینجابودی گوشیتو جواب نمی دادی؟
فردین به سمت محمدرفتو با دیدن صورت زخمی اش گفت: چی شده؟ این چه وضع قیافته؟
محمدبدون اینکه نگاهی به فردین بکندسرش را پایین انداخت
فردین دستش را روی شانه ی محمدگذاشت وگفت: سر همون قضیه س؟
وقتی محمدجوابی نداد.فردین با عصبانیت گفت: حالاکه نمی گی پاشو اون جزوه رو بده می خوام ادرس اون دکترقلبوواسه ی خالم بفرستم
محمد-ویدا گفت.
-ویدا گفت؟منظورت چیه؟ به کی؟ نکنه به
-محمد-من فکر نمی کردم بره وبه مامان بابام بگه
فردین با عصبانیت به پرتگاه نزدیک شدو با صدای بلندگفت: احمقی دیگه .من گفتم همون موقع گفتم بهش وعده وعید بده راضیش کن اما تو غد بازی در اوردی فکر کردی دختره عاشقته دلش نمیاد لوت بده .اون دختر تو ایران دیگه جایی نداشت خودتم اینو می دونستی .توکه زدی ناکارش کردی حاضری خودت بایه همچین دختری که یکی دیگه ناکارش کرده ازدواج کنی؟
محمد-کلاس صبحوپیچوندم که ساعت ده بیام دانشگاه .ساعت نه اومدخونمون .به بابا مامانم گفت.اونا اولش باورشون نشد.وقتی ویدا گفت حاضره هر مدرکی که می خوان بده واگه اقدامی نکرده فقط به خاطر ابروبوده .بابام به سمت من که با بهت ایستاده بودمودسته ی صندلی میز صبحونه روچسبیده بودم اومدوگفت راس می گه؟ یه بار دیگه هم پرسید که وقتی جوابشو ندادم یه کشیده محکم خوابوند زیرگوشم.منم بدون اینکه لباسامو عوض کنم کاپشنمو برداشتمو زدم بیرون
فردینم کنار محمد روهمون تخته سنگ نشستو گفت: فکر می کنی مجبورت کنن باهاش ازدواج کنی؟
صدای گوشی محمدبلندشد.خیال جواب دادن به انرا نداشت اما با به خاطر اوردن نازنین به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد و با دیدن اسم مادرش منصرف شد.
دوباره گوشی اش زنگ خوردکه فردین گفت:جواب بده .نمی خوای که همش بی خبر باشی
محمد-بله
خاطره خانم-محمدکجایی مامان؟چرا لباس نپوشیده رفتی؟
-مامان حالم خوبه
-نگران نباش، حالا فهمیدم چرا اینروزا غذا نمی خوردی کم حرف شده بودی..به دوستم منصوره که پزشک زنان گفتم ..اون همه چیزو مثل روز اولش می کنه .اینو گفتم که بیشتر از این اذیت نشی اما بدون نه من ونه پدرت نبخشیدیمت .نمی خوای چیزی بگی؟
محمد-نه .متاسفم
مامان-دختره هم از خداش بود گفت برای اینکه دهنمو ببندید بهم پول بدید
محمدبا تعجب گفت: اون پول خواست؟
-اره.باباتم که باهات لج کرده گفت اون بیست میلیونی که دختره برای بستن دهنش می خواد از پول فروش زمین خودت می ده
-زمینم؟ همون که واسه قبولی دانشگاه...
-اره
-اما اونکه کلی پولشه .بابا فقط می خواد20 تا بده .خودش که داره مگه کم اورده
-اون الان خیلی عصبیه نمی دونه داره چیکار می کنه اما دختره هم بد گرگیه .من برای همین دلم بیشترواسه تو سوخت ..اون باید ترس از ابروکنه نه تو .اما وقتی فهمید چقدر بابات ناراحت شداین شرطوگذاشت .فهمید بابات به فکرابروشه
-فکر کرده من نمی تونم به خانوادش بگم .منم می گم 20 تا بده تا لوت ندم
مامان-دیگه بسته محمدبیشترکشش نده این قضیه ی زشتو ...همینکه از شرش راحت بشی کافیه .من از حرفای دختره فهمیدم که مادرش همه چیزوفهمیده .بابات داره صدام میکنه .برگرد خونه باشه؟
-شاید
-من برم .تو هم بیا خونه .فعلا خداحافظ
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
بعد از قطع تماس .محمدسرش را لای دستانش گرفت وگفت:خدا.ابروم پیش منصوره خانومم رفت
-منصوره خانوم کیه؟
-دوست مامانم .پزشک زنان قراره اون همه چیزو راستو ریست کنه
-ویدا پول خواسته؟
-خیلی عوضیه .مشکلش که حل میشه این سواستفاده گریش اعصابمو بهم میریزه
-چون تو بهش بدکردی تلافی کرده
-خوب چقدر تلافی ؟همین که جلوی مامان بابام سکه ی یه پولم کرد بسته .بخدا دلیل اینکه از خونه زدم بیرون فقط واسه این بود که روم نمیشد تو چشمشون نگاه کنم .تا حالا نشده بود تو خونه حتی راجع به مسائل کوچیکتراز اینا حرفی بشه چه برسه به اینچیزا
فردین پوفی کشیدوگفت: ولی مامانت خیلی هواتو داره ها .حسابی تحویلت میگیره .به نظرمن نباید بهت زنگ می زد تا بازم بکشی
محمدبا اخم به سمت فردین برگشت وگفت: تو که تو خونه ی ما نبودی جای من نبودی ببینی این مدت چه قدر عصبی بودم .حال وحوصله ی هیچی رو ندارم .نمی گم الان اوضام بهتره نه ؛ اما خیالم از بابت ویدا راحت شد.
-احساس گناهم میکنی؟
-مگه گذاشت به احساس گناه برسم؟ تا این احساس بهم دست داد با اون پولی که خواست همش دود شد رفت هوا .تقصیرخودش بودمگه از دخترای دیگه خوشگلتریا سرتربود؟ چرا من با دوستای دیگم اینکارو نکردم؟اون خودش انگار منو وادار کرد.اصلا شاید نقشه بود
-حالا نمیخواد جنایی فکرکنی..نقشه چیه؟ اون دیده برای خونوادت اهمیت داره ..باباتم که جلوی اون تو رو زده ..خوب معلومه یه همچین پیشنهادی میده .انتظار نداشتی که ویدا بیخیال بشه وبره پی زندگیش ؟.اونم ویدا .ولی بهتره قضاوت نکنیم تا قضاوتمون بیجا نشه.
محمد-بیام خونتون این چندروز؟
فردین با نگاهی تیز که سعی می کرد جدی باشد گفت: نه
محمدبا تعجب گفت:نیام؟چرا؟
-مثل اینکه من خواهر دارما...تو دیگه قابل اعتماد نیستی .
محمدبا ناراحتی-داری جدی میگی؟!تو هنوز منو نشناختی که به هرکی چشم داشته باشم به خواهر دوستام یا دوستای دوستام چشم ندارم
فردین با لبخندگفت: شوخی کردم .بیا خونمون .فقط موقع خواب رو زمین میخوابی چون می خوام دستو پاتو به پایه ی تخت ببندم تا نصفه شب پانشی
محمدبا دست پشت سرفردین زدوگفت: خاک تو سرت کنن.
فردین درحالی که بلندمیخندید گفت: در اتاقم قفل میکنم .یه چاقوهم دستم می گیرم .فقط تو اتاق من سرویس بهداشتی نیست قبل خواب حسابی تخلیه کن که به بهانه ی دستشویی نصفه شبی بلندنشی .یه پارچ ابم بالای سرت می ذارم که بهانه رفتن به اشپزخونه نداشته باشی
-عرایض مزخرفت تموم شد؟
-اره .پاشو بریم نهار..از الان خونمون بالن میشی دیگه؟
-بالن؟
-یه چیزی تو مایه های چتر..چون تو بیشترمی خوای بمونی نه؟
-احتمالا
-بعد یه شب بیرونت می کنم من یه شب می تونم بیخودی چشمامو ببندمو اما بیدار باشمو حواسم باشه که بیرون نری بیشترکه نمی تونم بیدار بمونم ..می تونم؟
- تو واسه خودت داری چرت وپرت می بافی
با تمام وجود که می دانست حرفایش مزخرف است اما ترجیح می داد فکر محمدرا منحرف کند.
فردین زودتر از روی تخته سنگ بلندشد ..دستش رابه سمت محمدگرفت وگفت: پاشو بریم
محمدبا نگاهی قدر شناسانه دست فردین را گرفت وهریک سوار ماشین خودشدندتا به خانه ی فردین بروند.
---==
محمدروبه فریماه خانوم گفت: دستتون درد نکنه ..خیلی خوشمزه بود
فریماه خانوم-تو که چیزی نخوردی محمدجان..دوست نداشتی این غذارو؟
-چرا اتفاقا دوست دارم .سیرشدم
محمدبه فردین که با اشتها قاشق غذایش را دردهان میگذاشت نگاه کردو علامت داد که بسته .
فریماه خانوم-محمدجان شما واسه شام چه غذایی دوست داری من برات درست کنم
محمد-فرقی نمیکنه فریماه خانوم..تو روخداشرمنده م نکنید
فردین-مامان سالاد ماکارونی درست کن
مریم-مامان از تو نپرسیدا
فریماه خانوم لبش را گاز گرفتو گفت: فردین من از محمداقا پرسیدم
فردین لیوانش را روی میز گذاشت وگفت: محمدهمه چی دوست داره .براش فرقی نمی کنه مگه نه محمد؟
-اره اره من سالاد ماکارونی هم دوست دارم.
فریماه خانوم-به هرصورت تعارف نکن پسرم .تو هم مثل فردینی برام
فردین ومحمداز سرمیز بلندشدند که فردین گفت: دستت درد نکنه این همه مدت مامان صدات کردم واست خرید کردم .کلی زحمت کشیدم حالا محمدبا من فرقی نداره؟
فریماه خانوم در حالی که میز راجمع می کرد خندیدو سرش را تکان داد.
-===

بعد از شام بود که فردین روی تخت ومحمدروی راحتی اتاق لم داده بودوبدون اینکه با هم حرفی بزنن به درودیوار نگاه می کردند.
محمد-تو همیشه تو اتاقت بیکاری؟
-بیکار نیستیم .تو نباشی می رم اینترنت ..یه وقتایی هم درس می خونم..گاهی هم دارت بازی می کنم ویه لگدم به این کیسه بوکس میندازم
-خسته کننده س
-مگه تو چیکار میکنی؟
-منم همین کارارو می کنم .اما الان خسته کننده س.
-با خواهر خانومی چیکار کردی؟
محمدخودبه خود روی لبش لبخندنشست وگفت: خوبه .البته این روزا ازش غافل بودم.گوشی هم نداره که براش زنگ بزنم .خودش از تلفن عمومی برام زنگ میزنه
-چرا براش گوشی نمیخری؟
محمددستاشو بالای سرش قلاب کردو گفت: حتی یه هدیه ی کوچیک که واسه ولنتاین واسش خریدم ازم نگرفت.گفت چون خودش نمیتونه برام چیزی بخره پس ازمنم چیزی نمیگیره
-چه دوست داشتنی
-زهرمارنیشتو ببند.واسه من دوست داشتنیه
فردین به شوخی گفت-خوب اینکه خواهرتوئه .چی میشه مال من باشه
-بگو چی نمیشه...
-داری تهدید میکنی؟؟
-چه جورم.من هرچی میکشم از این استراتژی مزخرفم واسه دوست شدن باهاش بود.
-اون با تو دوست نمیشد تنها راهش همین بود .کلا دخترخوبیه .جدی میگم اینروزا نادر شده .
دوباره فردین با شوخی گفت: میدیش من محمد؟
محمد-تو که از7 روز هفته با هرکی دوست میشی شش روزش کنتاکین..یا اون قهرکرده یا تو قهرکردی.کلا نمیتونی کنار بیای .نازنینم به دردتو نمیخوره
فردین-محمدجدی جدی نازنینو دوست داری؟
محمدبه فکرفرورفت وگفت: اره حداقل از اونای دیگه خیلی بیشتر.
-حس ترحم بهش نداری؟ چون یه مانتوی ساده ی مشکی با یه شلوار ساده ویه مقنعه ی سورمه ای میپوشه؟
-نه ..اولش دوستی با اینجورا ادما برام جالب بود اما الان نه .ولی دقت کردی چقدر خوشگله؟
-اره .خوشگله
محمد به شوخی گفت: واسه چی نگاش کردی؟
فردین-چشمم دید .
-اما در کل دلم واسه وضع مالیشون .واسه مامانشو دوتا برادراش میسوزه .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
هوا روبه گرمی است .مخصوصا در قسمتهای جنوبی شهر ان هم قسمتهایی که راه اهن دارد.بوی دودوفرسودگی درهوا پخش شده بود.اینجا کسی از سرما به لرزه نمی افتاد .اینجا از تهیدستی دیگران ،به لرزه می افتند.
نازنین در حالیکه با دستان بازشده از هم روی ریل قطار راه می رفت روبه محمدبا صمیمیت گفت:
-محمد؛ لاغرنشدی؟
محمددرحالیکه لبخندروی لبش بود این حرف به ذهنش هجوم اوردکه چقدر دقیقه
محمد-نمی دونم .به نظرت لاغرشدم؟
-اره .یکمی هم چشمات توش غمه
-اون یکمی الکیه .مهم نیست ..با دانشگاه چیکار میکنی؟
نازنین درحلی که با این سوال دمغ شده بود ؛از روی ریل پایین امد گفت: می گذره
-نازی چیزی اذیت می کنه؟به من بگو
-نه .خوبه .هیچی اذیتم نمیکنه
-مطمئن باشم؟
-اره
-نازی تو چشمای من نگاه کن بگو مطمئن باشم
-محمدگیر نده دیگه .
محمدبا اخم سرجایش ایستاد که نانین هم خودبه خود ایستاد.
-چی شده؟
-مهم نیست محمد
-اگه مهم نیست بهم بگو
-خوب مهمه
-چه مهم چه غیر مهم درهرصورت بهم بگو
-محمدهروقت تونستم بهت می گم .باشه؟
نازنین دوباره با لبخندی که دندانهای سفیدش را به نمایش می گذاشت گفت: باشه محمد؟
محمد- نه
-ای بابا چقدرسمجی
-میگم بگو یعنی بگودیگه
-نمیشه
-باشه پس منم رفتم.
محمدبدون خداحافظی رویش را برگرداندکه نازنین گفت: مگ نگفتی می بری بوتیکت تا دکورجدیدتو نشونم بدی؟
محمدبدون اینکه رویش را برگرداندگفت: گفتم
نازنین بامهربانی هم قدم با محمدشدو گفت: خوب بریم
محمدخنده اش گرفت .می خواست لپ نازنین را بکشد اما با به خاطر اوردن دفعه ی پیش که دست نازنین را گرفته بودودعواکرده بودندمنصرف شد.
وقتی سوار ماشین شدندنازنین مقنعه اش را جلوتراز همیشه اوردو سرش را تا جایی که می توانست پایین اورد
محمد-این چه کاری یه ؟چرا سرت پایینه
نازنین با خنده گفت: چون اولین باره که سوار ماشینت شدم هم استرس دارم هم میترسم کسی منو ببینه
محمد-خوب ببینه
نازنین-محمدواسه تو که بد نمیشه ! به فکرمنم باش
-خوب دخترخوب الان که رسیدیم ماشینو باید اون سمت خیابون پارک کنمو با هم از خیابون رد بشیم اونوقت میخوای چیکارکنی؟
-اول اینکه فامیلای من اینقدرپول ندارن که اونجاهاخونه داشته باشن یا واسه خرید برن.کلا نمیان .من خودم دو بار اونم همون دفعه که با سیمین اومدموتورودیدم اومدم اونجاها.
نازنین باشوخی اب دهنشو قورت دادو مثل بچه هاگفت: تازشم تو تنهاازخیابون ردمیشی .منم تنها.جدا جدا.
محمد-خدابه خیر بگذرونه .این قدرسخت نگیردیوونه .فوقش میام میگیرمت
نازنین با این حرف محمدبا تعجب سرش را که موقع حرف زدن پایین بودتا کسی نشناسدش بالا اوردوبه محمدنگاه کرد
محمدبه شوخی وبا خنده درحالی که صدایش راکش میدادگفت:سرتو بیار پایین کسی نبیندت دختربد
نازنین دوباره سرش را پایین انداختو محمد دیگرحرفی نزد.
-نازی کجا وایسا چراغ قرمزبشه بعدردشو
-محمد اذیت نکن دیگه ازم فاصله بگیرمیخواستم الان ردشم که هروقت چراغ قرمزشدتو ردبشی
محمد-کسی نمیبیندت .برای منم مهم نیست اگه دوستایا فامیلام توروبامن ببینن
نازنین-قرمزشد.چقدردوست دارم الان زبونمو واسه راننده هایی که پشت خط وایستادم دربیارم تا حالشون بگیره
محمد-این کاروکه تا الان نکردی؟چه قدربچه ای
-نه ولی تو خیالاتم اینکاروکردم..خودت بچه ای
-اینکارونکنیها.اگه من یا فردین باشیم که قیدچراغ قرمزومیزنیم ردمیشیم تا حالت بگیره .شهابم باشه بهت چندتا حرف تابلومیزنه که البته غلط میکنه به تو بگه .امیرم بهت فحش میده که اونم غلط میکنه .حداقل اطرافیای من اینجورین بقیه روخدامیدونه
واردپاساژ...شدندوهردوبه سمت بوتیک محمدرفتند.
-خوشگل شده ..امامن دکورقبلشو بیشتردوست داشتم
-عوضش میکنم همونو میذارم خوبه؟
-نه دیوونه اینهمه خرج کردی عوض نکنیها
-توچرا باورمیکنی .من حالا یه چیزی گفتم
-بچه ی بد...
محمدخندیدکه نازنین گفت:محمدراستی من امیروشهابو ندیدما
-بهتر.یه وقت به اونا فکرنکنیها فقط من..بشین دیگه چراوایستادی؟
-نشستم خوبه؟
-بفرمایید
نازنین به جعبه ی کاکائویی که به سمتش گرفته شده بودنگاهی انداختو گفت: مرسی نمیخوردم
محمدبا اخم ظریفی گفت: چرا؟ بردار خوشمزه س .توش فندق داره .این ردیفم توش بادوم داره .اینم پسته
-نه نمیخورم محمد
محمدسرش را تکان دادو گفت: چشمت کدوموگرفته؟
-هیچ کدومو باورکن نمیخورم
-حالا تو بگو
-محمداز اومدنم پشیمونم نکن
-خوب تو بگو
-اه سمج کنه ی سریش
-زالویادت رفت
-اه حالمو بهم نزن .ازش خاطره ی خوبی ندارم
-بحثوعوض نکن .کدوم چشمتو گرفته
نازنین با عصبانیت گفت: اه این
محمدجعبه ی کاکائو را روی میز گذاشتو همانی که نازنین گفته بودبرداشت وبا لبخنداز جلدش خارج کرد
نازنین محکم لبهایش را روی هم فشارمیداد.
محمددهانش راباز کردوکاکائورا دردهانش گذاشتوبا ولع خورد
نازنین درحالی که دهانش از تعجب بازمانده بودگفت: خودت میخواستی بخوری اینجوری میکردی؟ من فکرکردم به زور میخوای به خوردم بدی
-دیدی توش هیچ کوفتی نبودکه مثلا بیهوش شی یا چه میدونم معتادبشی ؟ هنوز منو نشناختی
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
نازنین نفس عمیقی کشیدکه محمدبا خنده گفت: اینقدرترسیده بودی دیوونه؟
با امدن دختروپسرجوانی نازنین جواب محمدرا ندادوسرش را با دید زدن به لباسها گرم کرد.ناخوداگاه سرش را به سمت محمدچرخاندکه مشغول اطلاعات دادن به ان دونفر بود.موهای مشکی ؛ چشمهای قهوه ای خیلی روشن .پیشانی بلند..صورت سبزه .قدی درحدود183 یا 184 با اندامی ورزیده که نشان میدادرزمی کار است.شلوار جینی مدسال وبلوزسورمه ای رنگ مردانه که جذب بدنش بود.موهایش نه فشن بودونه ساده .روی پیشانی اش ریخته بود کمی شلوغ بود.با ته ریش کمی که به او جذابیت مردانه بخشیده بودوسنش رااز21 بیشترنشان میداد.محمدرادوست داشت همین دوست داشتنش باعث شده بودبه قول دوستش سیمین پیشنهاددوستی با محمدرابپذیرد اما با این شرط که من خواهرتم یه خواهرخیلی خانوم.هنوزم نمیدانست چرا پاروی دلش نگذاشته .حرفهای سیمین اورا میترساند."اگه بخوادازت سواستفاده کنه ..اگه گولت بزنه ..اگه بدبختت کنه ..اون بالا پراز دختره خوشگل وپولداره چرا تو...اینارو نمیگم تا ته دلت خالی بشه اما چرا تو که سایه ی پدرت بالا سرت نیست واگه چیزیت بشه مامانت اینقدرقدرت نداره که از حقت دفاع کنه ...نازی خریت نکن ..تو خوشگلی ساده ای؛ گرگا دنبال این چیزان"

سرش را تکان داد تا افکار مزاحم از ذهنش بیرون برود.هنوز ان مشتری ها را راه نینداخته بود که مشتری بعدی واردشد.نفس عمیقی کشیدودردل گرفت کم کم بایدبرگردم .برای نهارباید خونه باشم.مشتری ها که رفتندمغازه خالی شدمحمدبه سمت نازنین رفتو گفت: نازی خانوم ببخشیدخسته شدی
-نه خسته نشدم؛ محمدمن بایدبرم
-کجا؟ الان که زوده
-نه برای نهار باید خونه باشم .
محمدبا لبخندگفت: نهارمهمون من
نازنین-نه محمد؛ مرسی.خودت میدونی که دوست ندارم
محمدابروبالا انداختو گفت: باشه ..یه چیزی برای خودت انتخاب کن
-نمیخوام محمد
-اِ بچه ی بدی شدی ها.نهار که با من نمیای ببریم .چیزی هم که انتخاب نمیکنی.اوردمت اینجا تا برای خودت هرچی دوست داری برداری.
نازنین از روی صندلی بلندشدوگفت: مرسی محمد.اما میدونی که دوست ندارم .هروقت خودم برات یه چیزی گرفتم یا به غذادعوتت کردم اونوقت قبول میکنم
محمدبااخم گفت: خیلی خوب .این حرف تکراریتو بیشتراز چندبار برام گفتی.بریم میرسونمت
-نه خودم میرم.تو بمون سرکارت
محمدبا پرخاش گفت: نازی اعصاب منو بهم نزنا .اصلا خوشم نمیاد هی اینجوری میکنی .گفتم می رسونمت یعنی میرسونمت .اصلا خودم اوردمت خودمم برت میگردونم ..فهمیدی؟؟
نازنین با ناراحتی سرشش را تکان دادو به سمت در رفتند.
=---
سکوت همه جا را فراگرفته بود .بیشتربچه ها کتاب میخواندندوعده ای سرشان را روی میز گذاشته وخوابیده بودند.برخی هم نه کتاب میخواندندو نه خوابیده بودند؛ فقط افکار مختلفی را به درون ذهنشان راه میدادند.محمدجزو این دسته بود.دستش را زیر چانه اش گذاشته بود وبه جلد کتابش خیره شده بود.فردین درحالی که سرش را روی کوله ا ش گذاشته بودوکتاب را هم جلوی صورتش تا مانع نورشود ؛ خوابیده بود.
امیر-شهاب چته سنگین شدی؟
شهاب-بودم
امیر-اونجوری بهتر بودی ها .چندروزه اعصابت بهم ریخته .نکنه خبریه ؟
شهاب-نه ..بعد دستش را روی شانه ی محمدگذاشت وگفت: هی عمو...محمدبا تو ام ..کجایی؟
محمددستش را از زیر چانه اش بیرون اوردوگفت: هان
شهاب-میگم کجایی؟تو باغ نیستی
با اشاره ی پسری که میز کناری نشسته بودصدایش را ارامتر ازقبل کردو گفت: کتابم که نمی خونی
محمد-بیخیال .حسش نیست
امیر-این فردینوبیدار کنیم بریم بوفه یه چیزی بخوریم .منم الان مغزم نمیکشه
محمدکتاب را از جلوی صورت فردین برداشتوگفت: فردین پاشو
فردین بدون اینکه تکانی بخوردیا چشمهایش راباز کند گفت- بیدارم .مگه این صداهای شما میذاره یکم بخوابم
محمد-اگه بیداری .ماداریم میریم.پاشوبریم بوفه
وقتی همگی از کتابخانه بیرون امدند؛ باران میبارید.
شهاب-دوهفته ی دیگه این ترمم تموم میشه وتابستون میاد
امیر-بهتر..ولی نکنه تو ناراحتی تعطیل میشیمو نمیتونی اونی روکه میخوای روببینی
شهاب-من نمیدونم تو امروز چه گیری دادی از زیر زبون من حرف بکشی
فردین-بابا امیر من ازش پرسیدم که چرا این تیپی زده وکمترشوخی میکنه.
محمد-چرا؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Khahar Khanomi | رمان خواهرخانومی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA