انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 24:  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین »

میتراود مهتاب


مرد

 
با سلام و خسته نباشید خدمت مدیران محترم
درخواست ایجاد تاپیکی رو داشتم در قسمت تالار داستانهای ادبی با عنوان:
میتراود مهتاب

میتراود مهتاب به نویسندگی مریم رضایی پور
خلاصه رمان: در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان
شروین ازدواج میکنه که بعد از مدتی میفهمه شروین یه جاسوس و خلاف کار برای همین تصمیم به برگشت میگیره که متوجه میشه حامله است در این حین شایان ............


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
زودتر از خودت اومدم پست بدم داداشی.تاپیکت مبارک.من تا حالا نخوندم این داستانو پس زودتر شروعش کن گلم‎
هله
     
  
زن

 
تايپک جديد مبارک گلم.


بعضي وقت ها تو زندگي
مجبوري جايي وايسي
که ســـخت ترين جا واسه وايسادنه .... !

     
  
زن

 
تايپک جديد مبارک گلم.


بعضي وقت ها تو زندگي
مجبوري جايي وايسي
که ســـخت ترين جا واسه وايسادنه .... !

     
  
مرد

 


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
تا کی می خوای به این لجبازی هات ادامه بدی مهتاب؟
خاله فروزان بود که برای اولین مرتبه سرم داد می کشید. حوصله اش را نداشتم. حوصله هیچ کس را نداشتم. چرا نمی گذاشتند به حال خودم بمونم؟ چرا هر روز دوره ام می کردند و به نوعی باعث آزارم می شدند؟ خاله فروزان باز هم شروع کرد اما این مرتبه آرامتر. بلند شد اومد کنارم نشست . دستم را میان دستانش گرفت و گفت: تو با کی سر لج داری دختر، هان؟
این سوالی بود که بارها ازم پرسیده بودند و من بی حوصله و خسته جواب دادم: با بخت سیاهم، با اقبالم، با خودم، می فهمین؟
خاله فروزان باز برافروخته شد و گفت: همیشه همینو میگی. کدوم بخت سیاه؟ کدوم اقبال؟ همون بختی که خودت دستی دستی سیاهش کردی؟ همون اقبالی که فقط تو اونو بد می بینی؟ تو دختره ی خیره سر دیوونه عرصه ی زندگی رو به همه تنگ کردی. مگه بخت چند مرتبه در خونه ی یک نفر در میزنه؟ تازه تو دختر خوش شانسی هستی که بخت برای بار دوم اومده سراغت . اما تو، تو دختره ی دیوونه در کمال خودخواهی اونو پس می زنی. اون دفعه بچگی کردی حالا چی؟ حالا که بچه نیستی پس یقین دارم دیوونه ای. نه عزیز من تو خودخواهی . تو که سالها سد آرامش و آسایش مادرت شدی . که خب زیاد هم مقصر نبودی. اونو میشه به قول خودت به پای اقبال گذاشت. اقبالی که با مادرت یار نبود. اما حالا چی؟ حالا که اقبال به تو و اون رو کرده . چرا باورش نداری؟ جواب منو بده مهتاب. با تو ام چرا مثل مجسمه به من زل زدی؟ فرح سالهاست دکتر رو سر می دوونه . چرا؟ به خاطر وجود تو که مثل یک بختک...
حرفش رو خورد و دیگه ادامه نداد. لحظه ای لب گزید و با لحنی آروم تر ادامه داد: مهتاب، عزیزم، گلم، قشنگم ، بیا و دست از لجبازی بردار . عرفان امروز به من زنگ زد و ازم خواست با تو حرف بزنم شاید سر عقل بیایی. مهتاب، مهتاب چرا اینطوری شدی؟ چرا رنگت پریده ؟ عزیزم جواب منو بده.
خاله فروزان دستپاچه چند مرتبه پیاپی به صورتم نواخت و من دیگر هیچ نفهمیدم.
صدای اذان از دوردست ها به گوش می رسید . چشم باز کردم توی اتاق خودم و روی تختم بودم. کی آمده بودم؟ چه کسی منو آورده بود؟ به یاد نداشتم. پنجره باز بود. نسیم سحری پوست صورتم رو نوازش می داد. در آن سکوت نیمه شب صدای گوش نواز اذان که تا عمق جان نفوذ می کرد حال و هوای عرفانی... وای عرفان! با تو چه کنم عرفان؟ خدایا دارم دیوونه میشم. نام عرفان و یاد اون داره دیوونم می کنه. چند روزه که مدام میرم جلو آینه و مثل دیوونه ها با خیالش صحبت می کنم. بارها حرف دلم رو بهش زدم. توی آینه به چشاش زل زدم و لب باز کردم، اما تا اومدم حرف آخر رو بزنم، تا اومدم بهش بگم که با پیشنهادش موافقم ، چشمم افتاده به یک جفت چشم پر آب که نگاهش رو ازم می دزده. همون چشایی که غم توش خونه کرده و منتظز یک تلنگره که دیگ احساسش رو به جوش بیاره و سر ریز بشه. چشای خودم که داره خودمو به آتاش می کشه ، که نگاهش شده سراسر درد و ماتم. نگاهی که وجودم رو مسخر کرده واجازه نمی ده به عرفان جواب بدم و هم خودمو راحت کنم و هم خانواده مو. ای بخت سیاه با من چه کردی؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
یقه ی تو رو بگیرم یا خودم رو؟ کی مقصره؟ ببین چی به سرم آوردی؟ به چشمام نگاه کن ببین به چه روزی در اومدند! همون چشایی که یه روز سرشار بود از برق شیطنت. برقی که گاهی خودم می رمیدم ازش. اون برقی که ورد زبون خاله فروزان بود و می گفت یه نوری تو چشای مهتابه که تو چشم هیچ کس ندیدم. خانم جان می گفت فضولیه . دایی فربد می گفت کنجکاویه . مامان می گفت شرارته و خودم معتقد بودم شادی و شیطنت دخترا نه اس، عشق و امید به زندگیه ، شور جوانیه. حالا کو اون چشای رقصان و بی قرار؟ پس چرا این تصاویر شاد و خندان زیر هاله ی خاکستری غم فرو رفته ؟ حالا دیگه هر وقت جلوی آینه می ایستم نگاهم رو از خودم می دزدم. چرا؟ خب معلومه، چون دارم گریه می کنم. آره خدای خوبم می بینی که دارم گریه می کنم. پیش از این گریه هم از ترسی کودکانه بود و اینک، درده و ماتم. خانم جان همیشه می گفت پشت خنده ی مستانه یک گریه ی قلبمه خوابیده.
دست بردم اشکم رو ستردم. خسته ام. خسته از همه، از روزگار، از خودم، از بخت ناخوشم، همون که همه به خوشی باورش دارند و مدام دوره ام می کنند که چرا پشت پا بهش می زنم اونم برای مرتبه دوم! اما خدا جونم تو خوب می دونی که من هنوز هم باور ندارم که دفعه ی پیش بخت یار من بوده! اصلا مگه اقبال جایی هم توی سرنشت من داشته؟ بنده ی ناسپاسی نیستم. قربون خدای خوبم هم میرم هزار بار. خدا جونم، هر چی که مقدرم کردی پذیرفتم. اما حرف دلم رو با تو یکی که باید بزنم. مگه نه؟ اون چیزی که اطرافیانم اسمش رو اقبال می گذارند من ترحم گذاشتم. همون که اکثر قریب به اتفاق مردم رو فراری میده و من یکی رو بیشتر. چرا که سایه ی پر مهر پدر و دست نوازشگرش رو هیچ وقت روی سرم احساس نکردم. هر کس از گرد راه رسید از سر مهر و شاید دلسوزی دتی به سرم کشید. اما تو خوب واقفی خدا جون که هزار دست کار یک دست رو نمی کنه و هیچ کس با تمام محبتش نتونست جای خالی پدر رو برام پر کنه. خدایا تو از هر کسی بهتر می دونی که بچه های یتیم دلی نازکتر از شیشه و لرزون تر از حباب دارند. تمام نعمتهای دنیا نمی تونه خلاء زندگیشون رو پر کنه. عقده ی تنهایی همیشه با من بوده و هست . اگر چه دختر شاد و شنگولی بودم و عظمت غمم رو کتمان می کردم اما این کمبود همیشه باهام بوده و من سعی می کردم دردم رو لا به لای لودگی هام مخفی کنم . شاید هیچ کدوم از اطرافیانم این احساس تلخ بی پدری که تا اعماق جانم ریشه دوانیده بود رو درک نکرد، چرا که چون دیگر بی پدران سر در گریبان نبردم، ناله سر ندادم، شکوه نکردم. گفتم و خندیدم و مسخرگی کردم. انگار نه انگار که غمی جانکاه آزارم میده. انگار که دنیا تا بوده و هست به کام لا اقل من یکی چون شهد شیرینه. خدایا اگر چه نه پدری داشتم و نه خواهر و برادری که درد تنهایی ام رو با اونا قسمت کنم و نه ما دری در جایگاه وادرانه. گر چه خیلی دلسوز و نگران، اما خوب می فهمیدم که خود دردی جانکاه در سینه داره که لا به لای مشغله ی زندگی پنهانش می کنه. لیکن خدایا اگر این نعمات طبیعی رو به من ندادی به جای اون دلی دادی به وسعت دریا. دلی پاک و شفاف همچون آینه . و حق عاشق شدن رو. دادی یا ندادی؟ مگر تو خودت حق عاشق شدن یه نوع بشر اعطا نکردی؟ آیا ما بندگانت حق نداریم دوست بداریم؟ و تو می دانی که من با تمام وجودم عاشق شدم. تمام سلولهای تنم، تمامی وجودم، روحم و جسمم چقدر اونو می خواست و چه زجری کشیدم من که اونو در اختیار داشتم ، حق طبیعی خودم بود و خودم رو از دسترسش دور نگه داشتم. من و اون زیر یک سقف و گرچه نزدیک هم، لیک از هم دور بودیم . درست مثل دو خط موازی . می دونی چرا خدا جون؟ چون تو خودت به بندگانت عزت نفس دادی. تو به اونا غرور دادی. اون غروری که بهشون شخصیت بده ، نه اینکه بادشون کنه. هخمون خصلتی که سبب میشه بی جهت و به جبر سر تسلیم فرود نیاریم.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
من هم عزت نفس داشتم. و تو خودت می دونی که چقدر دوستش داشتم و هنوز هم دارم. حالا خدای خوبم تو که عادل ترینی، قضاوت کن آیا دوست داری بنده ات خوار و ذلیل بشه اونم در راه دلدادگی؟ این پسندیده بود که عمری چون یوغ به گردن اون عزیزی در آویزم که از سر جوونمردی دستم رو گرفت و خواست همراهم باشه. من عاشقش بودم اما آیا اونم بود؟ نه. هر کس که ندونه تو که خوب به اسرار دل بندگانت واقفی و می دونی که نه. اون یک جوانمرد بود اما عاشق نبود. گر چه ادعا می کرد دوستم داره. اما این حربه ای بود واسه نگه داشتن من. این دلیلی بود واسه راد منشی اش. و من نخواستم اون رادمرد زندگی اش رو فدای من کنه. زندگی رو اگه باختی دیگه نمی تونی به دست بیاری و من راضی نبودم عشقم، عزیزم، نفسم، زندگی و جوانی اش رو به پای من بریزه از سر جوونمردی. من به اون حق می دادم که عاشق باشه و طعم شیرین اونو بچشه . هنوز هم میدم. خوشحالم که یک مرتبه توی تمام زندگی ام تونستم تصمیمی عاقلانه بگیرم گرچه این میان بازنده بودم. گر چه این تصمیم به نفع خودم نبود . اما چه باک؟ من که زندگی ام رو باختم. این هم سزای بچگی هام بود و ساده دلی ام. من خیلی دیر بزرگ شدم . همیشه فکر می کردم دنیا یک صفحه کاغذ سفید واسه نقاشیه که اگه از طرحم راضی نبودم می تونم پاکش کنم و از اول طرحی نو بزنم. غافل از اینکه طرح زندگی بر دل عمرت نقش می بنده و پاک شدنی نیست. کودکانه قلم به دست گرفته بودم و بدون تامل خطوطی در هم . برهم رسم می کردم و تا اومدم که بفهمم چه نقشی بر کاغذ سرنوشتم زدم که وقت نقاشی تموم شده بود و اسمم پایین کاغذ دهن کجی می کرد . کاش می تونستم به عقب برگردم و به دور از احساس بچه گی و به دور از لجبازی کودکانه و غرور بیجا برای زندگی ام تصمیم بگیرم.
آخ عرفان دوستت دارم می فهمی؟ بارها نزد تو اعتراف کردم که دوستت دارم اما نه اونطوری که لازمه ی یک زندگی شیرین باشه. تو هیچ وقت نخواستی بفهمی که این دوست داشتن از کدوم جنسه. شاید هم به همون بسنده کردی و دل خوش داشتی. چرا اصرار داری بی جهت بهش رنگ عشق بزنی؟ باور کن دنیا اونطور که من و تو فکر می کنیم صفحه ی نقاشی نیست. همه چیز رو نمیشه به دلخواه نقش زد. ما نمی تونیم واقعیتهای تیره ی زندگی رو با رنگهای الوان رویاهامون به نفع خودمون تغییر بدیم. می دونم که احساس تو همون عشق پاک و آسمانیه که به من داری. می دونم عشق تو مقدسه. اما من چه کنم که چیزی به نام عشق در چنته ندارم که به پات بریزم ! من درون خودم رو جستم به دنبال عشقی برای تو، اما نیافتم. عشق برای من قطعه ای از یک پازل در هم و پیچیده بود که تا به چنگش گرفتم دیدم پازل زندگی رو از دست دادم. عرفان کاش می فهمیدی که چقدر عاشقش هستم! تو از من خواستی حالا که به عشقم پشت کردم به تو رو کنم فقط به این دلیل که دوستت دارم و برام عزیزی. عرفان جان مگر هر دوست داشتنی به عشق ختم میشه؟ بهت گفتم. گفتی شاید و امیدواری. گفتم با اون چه کنم که یادش هنوز عذابم میده. گفتی توی خیالت باشه شاید فراموشش کردی. گفتم اگه نکردم چی؟ اطمینان دادی عشقی که نثارم می کنی یاد اونو کمرنگ می کنه. گفتم این خیانته به تو. گفتی چون خودم واقفم خیانت نیست و باز اطمینان دادی که با عشقت یاد اونو از توی ذهنم پاک می کنی. اما تو می دونی که عشق او و خاطرات او توی وجودم نقش بسته و هیچ قدرتی قادر به پاک کردنش نیست. چطور به تو بفهمونم که تمامی وجودم اونو طلب می کنه و دلتنگ اون نگاه پر غرور و مردا نه اش. اون نگاه زلال، اون نگاه پر از تمسخر. اون نگاه مهربون و نگران، نگاهی که همیشه پر از حرف و حدیث بود. ای خدا سرم باد کرده و الانه که بترکه. خداوندا یاد آوری خاطرات تلخ و شیرین گذشته آتش به جانم می اندازه. گر گرفتم. دلم خیلی هواشو کرده هر روز هوای دلم همینه ، امروز بیشتر . اما باید بجنگم با نفسم. دیگه این زجه ها و ناله ها دردی دوا می کنه. دیگه خیلی دیر شده. حداقل وجود سارا تایید محکمیه واسه اینکه دیگه دیر شده. شاید اگر سارا نبود خدا جون التماست می کردم که ما رو دوباره به هم برسونی چون خودت می بینی که جونم داره به لبم میرسه . آره خدای خوبم شاید اگر سارا نبود به قیمت زیر پا گذاشتن این غرور لعنتی که گاه راه نفس آدم رو می گیره و باید ها رو تبدیل به نباید می کنه اونو از تو طلب می کردم. اون نگاه سرشار عشق و اون وجود با گذشت و مردونه که امروز متعلقه به مادر سارا. همون وجودی که روزی نزدیک ترین فرد زندگی ام بود و من قدرش رو ندونستم.
اکنون می دونم که چنین حقی ندارم. او اینک زندگی خودش رو داره. سارا داره و همسری خوشبخت که نمی دونم کیه و نمی خوام که بدونم. بله حسودم. خدا جون خجل نیستم بلکه به این خصلت می بالم. گر چه حسادت نزد ت خدا جون نکوهیده اس. اما من معتقدم حسادت تنها خصلت پسندیده ایه که چون در وجود زنی ریشه کرد باعث میشه با همه ی نیرو و توان پایه های زندگی اش رو با چنگ و دندون نگه داره. اما متاسفانه زمانی در من ریشه گرفت که پایه ی زندگی ام رو از کف دادم.
خدایا خودت می دونی که من زیاد هم مقصر نبودم. سرنوشت به قدری سریع برام رقم خورد که حتی فرصت نشد بفهمم عشق بود یا ترحم که دامن زندگیم رو گرفت...


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
نفهمیدم اعترافاتش برای دوست داشتنم بازی با کلمات بود از سر جوانمردی یا حسی بود که از اعماق وجودش نشات میگرفت!و من وقتی پی بردم که باید تعمق میکردم که زمانی رو برای هر تفکر و تعمقی از دست داده بودم.
هوا روشن شده بود.به در و دیوار اتاق نگاه کردم سراسر از تصاویر زیبایی که از چهره ی جذابش ترسیم کرده بودم.با این همه تبحری که در نقاشی پیدا کرده ام هیچ وقت نتونستم اون برق نگاه رقصانش رو که برای اولین مرتبه منو در همون عالم کودکی اسیر خودش کرد رسم کنم.اون برق نگاه همون روز روحم رو تسخیر کرد و قلبم رو به اتیش کشوند اما من ابله اونقدر بچه بودم که نفهمیدم چه به سرم اومده!
یاد خاطرات شیرینش و یاد مهر و محبتهاش چنگ به دلم میزنه . هنوز پژواک صداش توی گوشمه.وقتی که از سر جبر دعوام میکرد و سرم داد میکشید.اخه من با اون همه کم محلی و سردی به حد نهایت دیونه اش میکردم.یادم میاد که وقتی سرم داد می کشید رگ وسط پیشانی اش برجسته میشد رگهای گردنش هم.و من دلم ضعف میکرد که با پاش بیفتم و ازش هزار بار عذر بخوام و و بگم که می میرم براش و دوستش دارم.دلم می خواست توی سینه ی ستبرش مچاله بشم و زار بزنم تا بفهمه وجودم رو چه اسان به اتیش کشونده.اما مبارزه میکردم تا پی به سر درونم نبره.میخواستم از بند خودم رهاش کنم.خدایا هر کی ندونه تو یکی خوب میدونی که دلم چقدر خونه!حالا من با این قلب به خون نشسته چطور میتونم قدم به زندگی عرفان بگذارم؟عرفان از من جواب می خواد.حتی دست به دامن خاله فروزان شده .مدتهاست که منو تحت فشار گذاشته.اون مدتهاست که منو میخواد و من میدونم که با تمام وجودش عاشقمه .بارها بهش گفتم که دوستش دارم ولی عاشقش نیستم.اخه یک دل چند مرتبه عاشقی داره؟عشق اگه رنگ عوض کرد عشق نیست هوسه،سازشه با زندگی.که حاصلی به جز افسردگی ،همونی که گریبان اغلب زنان رو گرفته.بارها به عرفان گفتم قلبی ندارو تقدیمش کنم.گفتم توی قلب من فقط محبته و اون به همین بسند کرده و من بیزارم از چنین زندگی ای.من که با طعم شیرین عشق اشنا شدم طعم شیرینی که هنوز یاداوریش رمق به دست و پام میاره چطور میتونم سازش کنم و مدارا؟اما این عشق با همه قدرتش هنوز کورم نکرده و میتونم ببینم و بفهمم که اطرافیانم رو به ستوه اوردم.خاله فروزان گفت که مامان فرح،دکتررو سر می دوونه.مامان سالهاست اسیر دست منه.میخواد باقی عمرش رو با دکتر قسمت کنه و من سد راهش شدم.از خودم بدم اومد.نباید اینقدر خودخواهانه چون اختاپوس روی زندگی مامان بیفتم.باید یک فکری برای تنهایی ام بکنم .کمترین اثرش اسایش عزیزانمه.مامان اونقدر فداکار و از خود گذشته اس که تا منو به سامان نرسونه واسه خودش فکری نمیکنه.اونم خودشو و جوونی اش رو فدای من کرد.اونم واسه اسیر دست سرنوشت نامرادشد.شاید امروز تکلیفم رو با عرفان روشن کنم.بارها تصمیم رو گرفتم که با ز مکولش کردم به روزی دیگه.هر روز برق تمنا رو توی چشای عرفان می بینم و زجر میکشم اما نمیدونم چرا لب فرو می بندم؟خب مگه من میتونم اون اخرین روز با هم بودنمون رو فراموش کنم؟اون روز که با تمام وجودش زجه زد و ازم خواست عشقش رو باور کنم اما من ب سنگدلی اونو از خودم روندم و به دروغ گفتم ازش متنفرم.من اون روز زنده بودم به سیم اخر.تیشه برداشته بودم تا زنجیر وابستگی مون رو پاره کنم.مستاصل و در مانده می نمود.هیچ وقت حالت چشاش از یادم نمیره و اون برق خشم رم که چون صاعقه ای ناگهانی از ابر غمگینی که مدتها توی چشای خوشگلش جا خوش کرده بود و بر وجودم ساطع شد و به اتیشم کشید.خدایا خودت میدونی که سوختم و دم نیاوردم.عجب هنرپیشه ای هستم من!
یاد اون روز فراموش نشدنی همیشه باهامه و مثل پرده ی سینما جلو دیدگان خیالم قرار میگیره و چقدر روشن و شفافه .انگار همین دیروز بود که از اعماق وجودش فریاد زد:چون میخوام بفهمی که دوستت دارم،بفهمی عاشقتم،چرا نمیخوای بفهمی که من نسبت به تو نه ترحم کردم نه گذشت و نه جوانمردی.من همیشه دوستت داشتم .نمیگم از نگاه اول.نه از اون نیمه شبی که دیدمت وجشت کردی،یهو دلم لرزید.خواهش میکنم اینو توی اون کله ای......حرفش رو خورد پشت به من و رو به دیوار کرد و مشت بر ان کوبید.چقدر ازش میترسیدم.انگار دیونه شده بود.برافروخته بود و میلرزید.باز برگشت و به طرفم هجوم اورد.ترسیدم،یک گام به عقب برداشتم و رومو اون طرف کردم.با غیظ صورتم رو چر خوند و گفت:به چشام نگاه کن.مگه نه این که حرف دل ادما توی چشاشونه؟پس بیا توی چشام هم نگاه کنیم و حرف دلمون رو بزنیم.و من سر به زیر انداختم.میترسیدم لو برم و اون پی ببره که چقدر خواهانش هستم.محکم سرم رو بالا گرفت و داد زد:به چشام نگاه کن دختره خیره سر.من باز با لجاجت چشام رو پایین انداختم.نقطه ضعفش دستم اومده بود.دوست نداشت کسی رخ ازش بگیره.به شدت تکونم داد و فریاد کشید و و خواست بهش نگاه کنم و بگم که دوستش دارم.اون فقط همین یک جمله رو میخواست بشنوه.یک جمله ای ساده ی دوستت دارم رو.از من که زن قانونی اش بودم .و من لب فرو بسته بودم از سر لجاجت .ازم خواست که حداقل عشق اونو باور کنم و من نخواستم که باور کنم.اما او چی؟نتونست یا نخواست بفهمه که من حاضر بودم براش بمیرم.شاید هم من مقصر بودم که بهش میدان موشکافی نمی دادم.من هنرپیشه ای خوبی بودم و تونستم نقشم رو خوب ایفا کنم و اون طی مدت کوتاهی که با هم زیر سقف زندگی میکردیم نتونست پی به راز درونم ببره.
گرچه خیلی تلاش کرد اما من بهش مجال نزدیک شدن به خودم رو ندادم و مصرانه اونو از خودم روندم.اون روز هم همین طور .هنوز احساس می کنم شونه های ظریفم زیر فشار انگشتاش داره خرد میشه.داشت تکونم میداد و میخواست که بگم دوستش دارم و اگه من بخوام میتونیم در کنار هم بهترین زندگی رو داشته باشیم اما من احمق سرش داد کشیدم :ازت متنفرم.همیشه بودم و حالا که مثا خرچنگ به من و زندگیم ام چسبیدی بیشتر.
خدایا کاش همون روز منو میکشتی تا امروز و هر روز با یاداوری اون لحظه ها هر دم پرپر نزنم.سزای حماقتم ؛سزای لج بازیهام و میدونم که محقم.
هنوز صداش توی گوشم زنگ میزنه :دروغ میگی.چشاش برق میزد.
و من چشام رو مثل دو گوش یخی به چشاش دوختم و حرفی نزدم.نگاه شوربارش رو به چشام دوخت و گفت:تو دروغ میگی مهتاب.واسه همین نمیزارم بری..تو واسه این کارات دلیل داری.اینو خوی میدونم.مهتاب تو حق نداری با من اینطوری رفتار کنی.
راست بود.دورغ میگفتم.ازش متنفر نبود بارش پر پر میزدم.ای خدا اون روز و دگر روزها من بودم که این چنین خوب نقشم رو ایفا میکردم؟سرم رو به زیر انداختم و تا ناظر التماس بی حدش نباشم .فریاد زد :سرت رو بالا بگیر احمق کوچولو به من نگاه کن..گفتم به من نگاه کن.پس چرا نگاه نمیکنی هان؟میترسی؟چون میدونی چشات یه چیز دیگه رو میگن؟جواب منو بده.فقط بگو دوستم داری.بگو که عشق منو باور کردی.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:تو دیونه ای.چرا بی جهت اصرار داری کنارت بمونم؟
دست زیر چونه ام برد و نگاهش رو به نگاهم گره زد و در مانده گفت:چون دوستت دارم دیونه ی احمق.محکم تکونم داد و تکرار کرد:میفهمی کوچولوی ابله میفهمی؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
من هم با غیظ خودم رو از قید پنجه هایش رهانیدم و داد کشیدم:
دورغه دروغه،بعد به طرف پنجره رفتم و پشت بدو کردمو گفتم:تا کی میخوای خودت رو هلاک نشون بدی؟نترس،اونقدارم بدبخت نیستم که توی این شهر دردندشت درمونده و سر خورده بمونم.بعد برگشتم زل زدم تو چشاش و صدامو به گلوم انداختم:دیگه بازی بسه.نمیخوام ادای جوونای عاشق رو در بیاری.لازم نکرده هر روز به طریقی رنگم کنی.من این هدیه رو هم ازت قبول نمیکنم.از تو و این همه هدیه حالم به هم میخوره.ازت متنفرم .هم از تو هم از این کیف لعنتی .دیگه تمومش کن.
به طرفم امد و بازوانم را میان دستانش گرفت و گفت:پس چطور ثابت کنم که دوستت دارم نه از سر ترحم؟مهتاب به خدا دوستت دارم همیشه داشتم.
رخ بر گرفتم چشم به دیوار دوختم و گفتم:
از جلو چشام دور شو.باز نگاهش کردم و ادامه دادم:من نمیخوام با تو زندگی کنم.اینو باید به کی بگم؟اهی سنگین از سینه بیرون داد و گفت:پس چرا حاضر شدی باهام ازدواج کنی؟
سرد و یخ زده جواب دادم:چون مجبور شدم.اون لعنتی منو مجبور کرد.من قصد موندن نداشتم.خیال داشتم اونو بندازم تو دامنت و گورم رو گم کنم.بعد نفسی تازه کردم و گفتم:که شکر خدا خودش به درک واصل شد.
بعد دوباره نگاهش کردم و با لحن ملایمتری که نشان از غم دورن داشت،گفتم:شاید اگه اون روز توی اون رستوران اون حرفها رو نمیزدی که در قبال من مسئولیت داری ،امروز خام حرفات میشدم و باور میکردم که عاشقمی.پس به من حق بده که عشقت رو باور نداشته باشم.
با صدایی نسبتا بلند که حکایت از استیصالش داشت گفت:من چطور میتونستم اون روز به تو بگم دوستت دارم در حالی که فکر میکردم و مطمئن بودم تو هنوز اون نامرد رو دوست داری.من به زمان نیاز داشتم مهتاب.چرا نمیخوای درک کنی؟
از یاداوری خاطرات گذشته ،بغضی بزرگ و سفت توی گلوم پنجه انداخت.طاقت نیاوردم و گریه کردم و با لحنی ملتماسانه گفتم:دست از سرم بردار.تو رو به تمام مقدسات عالم از سرم بردار.
رفت پشت پنجره دسته به سینه ایستاد و اهی کشید و گفت:گریه نکن مهتاب،میدونی طاقت ندارم تورو به این حال ببینم .اگه من مسبب این همه ناراحتی تو هستم،باشه از سر راهت کنار میرم.سپس خم شد و کیف قهوه ای رو برداشت و و گفت خواهش میکنم این اخرین هدیه ام رو از خودت دور نکن.بعد با مهربانی ادامه داد:مهتاب یه نگاه به سگکش بنداز.ببین دادم اسمم رو روش حک کنن تا بدونی همون طور که تا این سگک هست اسم من هم باهاش هست،تا من زنده باشم عشق تو هم با من هست و توی روحم و وجودم حک شده.خواهش میکنم اگه یک روز ،فقط یک روز دلت به یاد من تپید،اونو دستت بگیر.به حرمت دوران کوتاه با هم بودنمون.گرچه من هیچ وقت باور نکردم ک با تو بوده باشم.میفهمی با تو بودن و بی تو بودن یعنی چی؟بعد اهی کشید و به طرفم امده و ادامه داد:یعنی با تمام وجود زجر کشیدن.دست به زیر چانه ام برد و نگاهش رو دوخت به نگاهم و گفت:
بالاخره اون روز میاد که تو احمق کوچولو هم بزرگ بشی و دست از لحاجت بچه گانه ات برداری و من منتظر میشینم تا اون روز بیاد.فقط امیدوارم اون روزموقعی برسه که من فرصت داشته باشم همه هستی ام رو پات بریزم.بعد لبخندی از سر درد زد و گفت:از امروز قول میدوم اون روزی که تو ازم متنفر نباشی رو جشن بگیرم.و با ملایمت اما از سر درد به روم لبخند زد.ای خدا لبخندش هم شیرینه!خدایا چه افریدی!دلم میخواست کنارش بمونم و تا قیامت توی چشای جذابش زل بزنم.نگاه سراسر غمش اروم بود و من هر ان در نی نی چشاش غرق و و از خود بی خود میشدم،اما مبارزه کردم و با لبخندی استهزامیز زدم و گفتم:
تو از من هم ،بچه تری و هم احمق تر.اونقدر احمق که نتونستی بفهمی توی زندگی من جای برادر نداشت ام بودی همین!
اتشش زدم.کیف چرم رو با غیظ روی زمین کوبید و رفت.رفت برای همیشه و من موندم و با سینه ای چون کوره سوزان!که خوده کرده را تدبیر چیست؟
به پهنای صورتم اشک می ریزم اما چه فایده که ان روزها رابرگشتی نیست.حلاوت زندگی ام روبا دستان خودم به زهر اندودم و هنوز نمی دونم نادم باشم یا نباشم!با حسرت به انگشت دست چپم نگاه میکنم .حلقه ای ازدواجمان هنوز زینت بخش انگشتمه و دلم نیامده لحظه ای اونو از خودم جدا کنم ؛این حلقه جزئی از وجودم شده و من به هیچ قیمت اونواز خودم جدا نمیکنم،نه ،نه حتی حلقه ای عرفان نباید جایگزین این حلقه بشه.به عرفان میگم.همین امروز میگم.اون باید بدونه که این حلقه به قلبم گرما می ده به دست و پام رمق میده.میگم که این حلقه منو سرپا نگه داشته و نباید که متوقع باشه اونو از خودم دور کنم.اصلا لازم نیست عرفان حلقه دستم کنه.میگم انگشتر دستم کنه.یک انگشتر توی دسته راستم .هیچ ماجرایی توی زندگی نباید این حلقه رو از دستم جدا کنه.این حلقه اولین و اخرین عشق منه.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
صفحه  صفحه 1 از 24:  1  2  3  4  5  ...  21  22  23  24  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

میتراود مهتاب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA