ارسالها: 1131
#1
Posted: 25 Jul 2012 10:57
درخواست ایجاد تاپیک داستانی به نام
دستم به دامنت
هنوز نمیدونم چند قسمت خواهد شد ولی از ده تا بالا میزنه...راستش سوژه داستان مذهبیه، قسمتهای +18 هم داره، ولی اگه بشه توی همون داستانهای ادبی عمومی بزارین...در صورت ناموافق بودن با گذاشتنش تو اون تالار، بهم قبلش اطلاع بدید...ممنون
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#2
Posted: 26 Jul 2012 16:36
قسمت اول
صدای بلندی از گوشیم بیرون میریخت و من که دیشب تا صبح تو نت بودم، حتی نمیتونستم چشم از چشم بردارم. یا باید بیخیال میشدم و جواب تلفن رو نمیدادم، یا باید جواب میدادم و از ادامه خوابم صرف نظر میکردم.
ولی توی یک اقدام انسان دوستانه، با زحمت چشمام رو باز کردم و بعد، سرم رو از روی بالش نرم و گرمم برداشتم. مصادف با این عملیات، شخصی که تماس گرفته بود، گویا خسته شد و قطع کرد. من هم که شدید خوابم میومد، پیگیر نشدم و دوباره روی بالشم سقوط کردم.
در خواب عمیقی فرو رفته بودم که بدنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد. انگار که کسی با تمام توان، سعی در بیدار کردنم داشت. چشمهام رو باز کردم و با اخم نشستم وسط رختخوابم و دور و برم رو خوب نگاه کردم، داداشم با یه لبخند، مثل همیشه، وایستاده بود چند قدم اونطرف تر من و داشت بهم نگاه میکرد.
با کف دست مشغول مالیدن چشمها و ابروهام شدم و بعد با دهن باز از خمیازه پرسیدم: خیره داداش. این موقع صبح خونه ما؟
داداشم چند قدم جلو اومد و کنار جیب های شلوارش رو گرفت و با اون شلوارش رو یه کم بلا کشید. بعد نشست جلوم و گفت: پسر میدونستی هیچ خوب نیست آدم بد قول باشه؟ از اون بدتر، میدونستی هیچ خوب نیست آدم قولشو یادش بره؟
با تعجب به داداشم نگاه کردم و بعد از جام بلند شدم و بالشم رو زدم زیر بغلم، پتو رو با دست راست و نالی رو با دست چپ برداشتم و گفتم: چرا اینا رو به من میگی؟ من که نه زیر قولم زدم، نه قولم رو فراموش کردم!
و بعد به سمت کمد رختخوابا رفتم. داداشم همونطور که روی پاهاش نشسته بود، گفت: یادت نرفته، ولی تو یک ساعت پیش نباید میومدی تکیه؟
پتویی که دستم مونده بود رو ول کردم رو زمین و رفتم سمت گوشی. از روی زمین برش داشتم و با تعجب به صفحش نگاه کردم. بعد صورتمو به سمت داداش چرخوندم و گفتم: امروز که تازه 13 فوریه ست!!!
قسمت دوم
جلوی دری که داداش نشونیشو داده بود، ایستادم. یه در که یه تیکه آهنی بود و هنوز روی ضد زنگش، رنگ نزده بودن. کنار در، روی دیوار، اثری از کلید زنگ نبود. فقط یه سوراخ که دو تا سیم آبی و قرمز ازش بیرون زده بود.
با کف دست چند بار به در کوبیدم تا کسی بیاد درو باز کنه و بعد چند دقیقه منتظر موندم. یه پسر که هم سن و سال خودم به نظر میرسید، اومد و در رو باز کرد. بعد از سلام کردن به من خیلی سریع گفت: داداش دفعه اولته اومدی تکیه؟
منم با خونسردی از کنارش رد شدم و وارد پارکینگ شدم، بعد به طرفش چرخیدم و گفتم: آره. چطور؟
دستم رو گرفت و کشید بیرون، بعد رفت جلوی سوراخ روی دیوار ایستاد و دو تا سیم رو به هم چسبوند. صدای زنگ از داخل بلند شد. بعد رو کرد به من و گفت: بعضی وقتا داخل بچه ها سر و صدا میکنن، ممکنه صدای در زدن رو نشنویم، زنگ بزنی بهتره.
کنار همدیگه داخل پارکینگ راه افتادیم تا به پله ها نزدیک شدیم. صورتشو چرخوند سمت من و پرسید: تو برادر آقا آرمان نیستی؟
یه لبخند رو لبم انداختم و گفتم: چرا. از کجا متوجه شدی؟
دستاشو به نشونه تعارف به سمت پله ها دراز کرد و جواب داد:از حرکات صورتت. نگاه آقا آرمان هم دقیقا" عین شماست.
در حالی که از پله ها بالا میرفتیم، ادامه داد: البته شما پوستتون سبزه ست و داداشتون، سفیده.
با سر تکون دادن حرفاشو تأیید کردم و گفتم: آره. همه تو نگاه اول فکر میکنن ما رفیقیم!
توی اولین پاگرد وایسادیم و بعد دوباره شروع به صحبت کرد: آقا آرمان از شما بزرگتره؟
جواب دادم: آره. داداش پنج سال از من بزرگتره.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: ماشاءالله. ولی فکر کنم شما بلند قد ترین!
لبخندی زدم و گفتم: آره. داداش 187 قدشه، من 196 قدمه.
با دست به در چوبی که کنارش بود، کوبید و بعد درو باز کرد و با دست دراز کردنش تعارف کرد برم داخل.
وارد یه اتاق بزرگ شدیم. هشت تا فرش جور واجور کف اتاق پهن بود که بعد از چند سال به وضوح کهنه بودنشون معلوم بود. یه گوشه اتاق، آقا بهزاد، دوست داداشم که به واسطه داداشم باهاش سلام و علیکی داشتم، روی یه چهار پایه بلند وایساده بود و مشغول نصب پارچه های سیاه به دیوار اتاق بود. گوشه دیگه اتاق یه بخاری گذاشته بودن و یه گوشه دیگه، یه عالمه طبل و دهل و ادوات هیئتی ریخته بودن.
آقا بهزاد یه لحظه سرشو سمت ما چرخوند و با دیدن من لبخندی زد و از روی چهار پایه پایین اومد. بعد با حفظ لبخندش جواب سلام منو داد و وقتی به ما رسید دستشو طرفم دراز کرد و گفت: بد قول. دیروز قرار بود بیای!
سرمو پایین انداختم و گفتم: شرمندم آقا بهزاد. تقویم گوشیم به هم خورده بود.
لبخندی زد و گفت: یعنی تو روزای هفته رو نمیشماری؟
بعد به پسری که در رو برام باز کرده بود نگاه کرد و گفت: مهران، بپر برو داداشمو صدا کن. بگو آقا مسعود شبیه خون حضرت عباس اومده.
قسمت سوم
با مسعود، وارد یه اتاق پر از لباس تعزیه خونی شدیم. همه رنگ و همه مدل لباس و کلاهی اونجا بود.
آقا مسعود جلوتر رفت و بین لباس ها، خوب کند و کاو کرد و بعد از اون، یکی از لباس ها رو برداشت و آورد طرف من. یک کلاه خود با پر سفید هم دستش گرفته بود.
بعد از اینکه لباس رو از دستش گرفتم، از داخل کمد گوشه اتاق لباس ها، یه دفترچه یادداشت برداشت و به سمتم گرفت و گفت: میری خونه، این چیزایی که توی دفتر چه هست رو حفظ میکنی. تا روز سوم مجلس نداریم. ولی تو باید از همون اول محرم اینا رو حفظ باشی تا چند بار واسه بچه های خودمون توی تکیه، اجرا کنی. خلاصه که اگه مرد میدونی یا علی، وگرنه که از همین حالا بگو، تا به فکر یه نفر دیگه باشم.
با کمی مکث جواب دادم: والا...حقیقتش آقا مسعود...میتونی رو من حساب کنی.
مسعود یه لبخند رضایت زد و بعد از اتاق لباس ها بیرون اومدیم و دوباره رفتیم توی اتاق اصلی تکیه. بهزاد و مهران که هنوز مشغول وصل کردن پارچه ها به در و دیوار تکیه بودن جلو اومدن و پرسیدن: چی شد؟ امسال با مایی؟
منم دفتر چه رو نشون دادم و گفتم: از خدام هم باشه!
بهزاد با دست روی شونه هام کوبید و گفت: کارت درسته.
آقا مسعود که تازه وارد اتاق شده بود، به بهزاد گفت: بهزاد، یادش بده لباس رو چطوری باید تنش کنه.
بعد من با بهزاد رفتیم یه گوشه و لباس ها رو گذاشتیم روی فرش، و آقا بهزاد با حوصله، شروع کرد به پوشیدن لباس تو تن من. توی هر مرحله هم ازم میخواست که یادم باشه، چیو زیر چی بپوشم.
کار بهزاد که تموم شد، کلاه خود آهنی رو روی پارچه سبز رنگ جلوی صورتم گذاشتم و رفتم وسط اتاق وایستادم. مهران میگفت، ماشاء الله، و مسعود جل الخالق سر داد.
قسمت چهارم
جلوی در قرمز رنگ و پهن تکیه وایسادم. هر چند ثانیه یکبار، از مسئولیتی که قبول کردم، منصرف میشدم و دوباره، مصمم میشدم که انجامش بدم. سیم قرمز توی دستام بود که دوباره فکرای منفی به سرم زدن. پیش خودم فکر میکردم، تمام چیزایی که تو این چهار روز، تمرین کرده بودم و اون متن طولانی که حفظ کرده بودم، همشون بی فایده بودن.
سیم آبی رو هم دستم گرفتم و قسمت لخت سیم ها رو به هم وصل کردم. راستی چه جالبه، سیما هم تا لخت نباشن، چسبوندنشون بی فایدست.
یه پسر ده-یازده ساله، اومد و در رو باز کرد و بعد از دیدن من، تندی دوید طرف راه پله. منم تنهایی رفتم طرف اتاق تکیه. روی پله ها قلبم داشت از سینم بیرون میزد. پسر بچه ای که در رو برای من باز کرده بود، در رو باز گذاشته بود.
وارد اتاق شدم، نزدیک چهل نفر توی اتاق تکیه، به ردیف نشسته بودن. با ورود من، همه سرهاشون به طرف من چرخید. کلاه بافتنی که به خاطر سرمای شدید، روی سرم میذاشتم رو برداشتم و سلام بلندی دادم و بعد سر به زیر، رفتم و یه گوشه از اتاق رو انتخاب کردم و نشستم.
بین تمام اونها، من یه نفر تازه وارد و تنها بودم. یه جورایی فکر میکردم، دارن در مورد من حرف میزنن. همش به اجرای تمرینی اون شب فکر میکردم، به لحظه ی خراب کردن اجرا.
در اتاق باز شد و مهران خودش رو خم کرد و به داخل تکیه نگاهی انداخت. به بزرگترهاش سلام کرد و جواب سلام کوچکترها رو داد. نگاهش بین جمعیت میگشت. انگار دنبال کسی بود و پیداش نمی کرد. یهو با دیدن من خنده رو لباش نقش بست و بدنش پشت در قایم شد. با همون لبخند اومد داخل تکیه و صاف اومد طرف من و نشست بغل دستم.
بعد از احوال پرسی، رو کرد به چند نفری که با هم، یه گوشه تکیه نشسته بودن و اسمهاشون رو با پیشوند آقا، صدا زد. بعد زد به زیر بغل من و گفت: پاشو، بریم پیش اون آقایون.
با تعجب بهشون نگاه کردم و گفتم: واسه چی؟ مگه اونا کین؟
با دست بازوم رو گرفت و گفت: پاشو دیگه. کم سوال کن، خودت میفهمی چرا...
بعد بازوم رو کشید و ادامه داد: باید از اونا درس بگیری.
مگه اونا کین؟ که من باید ازشون درس بگیرم. معنی این حرف مهران رو هنوز نفهمیده بودم. با چهره خندان به جلو نگاه میکرد و همش سعی میکرد، از بین بچه هایی که وسط اتاق جا پیدا کرده بودن، سریع تر برسه به اون مردهایی که جا افتاده و سن بالا به نظر میومدن.
مهران زودتر از من به اونها رسید و مشغول دست دادن به اونها شد. بعد از اینکه من هم رسیدم، با هر سه چهار نفرشون، دست دادم و نشستم بینشون.
مهران با چهره مصمم و شادابش، گفت: آقا پرویز، آقا امیر برادر آقا آرمانن.
یهو مرد جا افتاده تری که بین همه، مسن تر بود، به من نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت: به به. چه آدم نازنینیه داداشت.
بعد رو به مهران کرد و ادامه حرفاش رو زد: قراره جای وحید حضرت عباس رو بخونه؟
مهران سری تکون داد و گفت: بله آقا پرویز، حالا هم آوردمش، باهاش صحبت کنید که ترسش بریزه و هول نکنه وسط اجرا...
قسمت پنجم
-زبونم مو درآورد انقدر بهش گفتم! چرا خودت باهاش صحبت نمیکنی؟
صدای آقا بهزاد و آقا مسعود رو از دور شنیدم که انگار داشتن روی یکی از کارهای هیئت که به مشکل خورده بود، بحث میکردن. من سرعت رفتنم رو کم کردم تا مزاحمشون نباشم، اما انگار بهزاد خودش قصد رفتن داشت.
آقا مسعود تنها وسط حیاط و پشت به من ایستاده بود که کنارش رفتم و دستم رو گذاشتم روی شونش: آقا مسعود.
با اخم و عصبانیت بدنش رو به سمتم چرخوند و گفت: چیه؟
اما وقتی دید من از برخوردش تعجب کردم و حرفم رو قورت دادم گفت: ببخشید امیر جون. این آشپزی که هر سال واسمون مجانی غذا میپخته، امسال کافر شده و میخواد از هیئت پول بگیره. ما هم فعلا" بلاتکلیف موندیم. حتی واسه شام امشب بچه ها هم نمیدونم چیکار کنم!!
یه لحظه یاد آقا محسن افتادم که چند وقت پیش میگفت؛ دنبال یه مورد میگرده که برای امام حسین نوکری کنه و تو این راه حتی حاضره ظرفای عزادارا رو هم بشوره. پس خیلی تند گفتم: آقا مسعود اگه مشکلت آشپزه، من حلش میکنم...
دوباره صورتشو از من برگردوند و گفت: آخه چطوری امیر جان؟ نکنه میخوای بزنی زیر قولتو و وایسی برامون آشپزی کنی؟
سینمو که خلط گرفته بود، صاف کردم و گفتم: نه، آقا مسعود...شوهر عمه من آشپزه و اتفاقا" هفته پیش داشت تو همین موردا صحبت میکرد که چنین پیشنهادی بهش نمیشه و الا با جون و دل قبول میکنه.
با چهره خوشحال و خندانی دوباره به سمتم چرخید و گفت: تو رو خدا راست میگی؟ پس چرا آرمان هیچی بهم نگفت؟
با لبخند به مسعود نگاه کردم و گفتم: شاید یادش نبوده.
و بعد گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم تا شماره محسن رو پیدا کنم و بدم به مسعود...اما انگار اسم این لامصب رو تو دفتر تلفن گوشیم محو کرده بودن. اصلا" پیداش نبود. در نتیجه مجبور بودم که برم و از داداش شمارشو بگیرم.
خودمم خندم گرفته بود که برای چی رفتم پیش آقا مسعود و حالا داشتم یکی دیگه از مسایل هیئت رو حل میکردم!
قسمت ششم
-داداش، شماره آقا محسن رو که داری؟
-معلومه...چطور؟
-یادته پارسال شب عاشورا تو خونشون بودیم؟ میگفت خیلی دوست داره تو محرم برای یه هیئتی، سقاخونه ای، چیزی خدمت کنه؟
-آره آره، دمت گرم امیر. بابا تو چرا فرار نمیکنی خارج!
-خودت گرفتی چی شد؟
-آره، تو بپر برو بالا لباساتو جمع و جور کن!
از کنار داداش رد شدم و از راه پله بالا رفتم. سروصدای زیادی از داخل تکیه شنیده میشد، انگار که کلاس دبستانی یه مدرسه پسرونه بود. کفشام رو تو پاگرد از پام درآوردم و گذاشتم رو لبه پبجره ای که بالا بود. در اتاق تکیه رو که باز کردم با صحنه عجیبی برخورد کردم؛ یه گوشه تکیه، ده یا شایدم یازده تا پسر بچه ورجه وورجه میکردن که گاهی برخوردشون با طبل و دهلا صدای مهیبی ایجاد میکرد. در عین حال گوشه مخالف تکیه مهران با چند تا دیگه از جوونای هیئت با خونسردی کامل کنار بخاری نشسته بودن و از موبایل یکیشون صدای فرهاد بیرون میپرید که:
"....تو خیابونا، سر میدونا
عمو یادگار، مرد کینه دار..."
با لبخند سلام کردم و وقتی کامل داخل تکیه شدم با تمسخر گفتم: مثلا" تکیست؟! والا حرمت نگه داشتن خوبه!!!
پسری که درست کنار دست مهران نشسته بود و گوشی موبایل دستش بود، به اعتراض گفت: بابا یه شب تعزیه حضرت عباس خوندی!
بعد نفر دوم با یه پوزخند مسخره ادامه داد: بزار چند شب بگذره، عادت میکنی.
خواستم چیزی نگم که متوجه شدم صدا بالاتر رفت. به اجبار مجبور شدم که اول سر کوچیکترها یه عربده بکشم و ساکتشون کنم و بعد با تشر جواب دادم: من به بی حرمتی عادت نمیکنم. سریع اون ماس ماسکتو خفه کن وگرنه...
پسر صدا رو قطع کرد و از جاش بلند شد. مهران هم سریع بلند شد و جلوش وایستاد تا یه وقت درگیری پیش نیاد. پسر که وضع رو قاراش میش دید و چند نفر دورشو گرفتن صداشو گذاشت رو سرش و گفت: وگرنه چی؟! بیا بزنم!!!
من همونطور نشسته، نگاهم رو به بخاری دوختم و نخواستم بحثو کش بدم. ولی انگار این پسره از شر بدش نمیومد، چون حرفشو طوری ادامه داد که منو تحریک کنه: چیه؟ خو اگه جربزه داری بیا تا حالتو بگیرم؟
موفق هم شد، چون از جام بلند شدم تا فکشو پیاده کنم اما یکی دیگه از جوونا اومد و من رو گرفت. منم خواستم عصبانیتم هرطور شده خالی کنم و گفتم: خفه شو. حیف که سایه تکیه سنگینه وگرنه کل فامیلتو میشستم، پهن میکردم رو بند...
تو همین لحظات بود که در اتاق باز شد و مسعود و داداش وارد تکیه شدن. مسعود که با ماجراهای هیئت حسابی اعصابش ضعیف بود، سریع گفت: چتونه؟ صداتون تا کوچه و خیابون میرسه!
داداش هم اضافه کرد: مهران ماجرا چیه؟
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#3
Posted: 18 Mar 2013 14:14
قسمت هفتم
مهران ماجرای چند دقیقه پیش رو برای مسعود و داداشم کامل توضیح داد، و اونها هم بی اینکه چیزی بگن از تکیه بیرون رفتن. فقط وقت رفتن آقا مسعود با لبخند به من نگاه میکرد و رفت.
اون شب هر طوری بود گذشت. شب دومی بود که تو یه جمعیت واقعی تعزیه اجرا میکردم و استرس شب اول رو نداشتم، ولی باز هم چند جا تپق زدم و یک بار هم موقع درگیری، یه سوتی دادم. اما شیرین ترین قسمت این نمایش برای من وقتی بود که توی خیابون با اون لباس راه میرفتم و نگاه اکثر کسایی که تو پیاده روها بودن به من بود. واقعا" حال میداد که از زیر اون پارچه میدیدمشون که چطور به من خیره شدن ولی اونا نمیدونستن که منم به اونها نگاه میکنم.
ولی خب طبیعی بود که با وجود یه کلاه خود آهنی که وزنش دو کیلویی میشد، آخر شبها وقتی که برمیگشتم خونه تمام سر و گردن و ستون فقراتم درد میگرفت.
اون شبها خاله بزرگم و خونوادش تازه از تهران اومده بودن خونه ما- آخه محرم شهرستان ما خیلی با محرم اونجا متفاوته- و من مجبور بودم تا با اونها تا صبح بیدار بمونم و حرف بزنم، مبادا ناراحت بشن و...
از روزی که چند ماه پیش داداش بهم گفت که همچین کاری هست و اگه میتونی انجامش بده فکر کردم که کار سختی باید باشه و من از پسش برنمیام. ولی وقتی بعد از اولین اجرا آقا یحیی، اومد و گفت که سوز صدات خودبخود آدم رو به گریه میندازه، فهمیدم که اصلا" انگار از اول قرار بوده اینکاره باشم. نمیدونم، ولی فکر نمیکنم هیچ کار خدا بی حکمت باشه.
وقتی رسیدم دم در خونه، صدای آقا محمود شوهر خالم میومد تو کوچه که؛ من آهنا رو بهش نفروختم، اونم رفت اتحادیه شکایت کرد. آخر سرم خر خودشو چسبیدن، چرا؟ چون رییس اتحادیه برادرزاده خودم بود.
کلید رو تو قفل در چرخوندم و وارد حیاط خونه شدم. لیلا دخترخالم و مامانم توی حیاط وایستاده بودن و داشتن به آسمون نگاه میکردن. من با تعجب پرسیدم: پس چرا تو این سرما اینجایین؟
لیلا همونطور که به آسمون خیره بود، جواب داد: اولا" سلام. بعدشم اخبار گفته امشب یه ستاره دنباله دار تو آسمون رد میشه، ما هم اومدیم نگاهش کنیم.
یه پوزخند زدم و همونطور که داشتم میرفتم داخل خونه گفتم: آره، اخبار راست گفته، فقط من که دم ندارم چرا شایعه دنباله راه میندازن؟!
لیلا که نزدیکم بود یه لحظه دستشو پرت کرد سمتمو و با خنده گفت: برو گمشو... بی نمک!!!
سریع از دست لیلا فرار کردم و وارد خونه شدم. با ورود من به خونه همه اونهایی که دور هم نشسته بودن نگاهشون اومد سمت من. سلام کردم و قبل از اینکه چیزی بگن، گفتم: آقا محمود ماشاءالله صدات تا کوچه میاد!
لیلا از حیاط داد کرد: صدای خودتم تا اینجا میاد.
آقا محمود خنده بلندی کرد و گفت: جونم دختر بابا.
کفشهام رو توی کمد جا کفشی گذاشتم و با خنده و صحبت رفتم سمت دستشویی: پس حتما" مشکل از خونه آقا رضاست.
بابام هیچ چیزی نگفت و با جدیت و یک اخم کوچیک به پاسور بازی کردنش ادامه داد.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#4
Posted: 27 Mar 2013 13:06
قسمت هشتم
یه پیرزن با چادر مشکی و چهره شکسته، داشت بهم نزدیک میشد اما چون سرعت حرکت ما توی صف بیشتر بود، به نظر هیچوقت به من نمیرسید. بنابراین سر جام وایستادم تا ببینم چکارم داره؟ در کمال ناباوری، دستی به لباس و کلاه خود من زد و روی صورتش کشید.
من از تعجب میخکوب شده بودم و وقتی به خودم اومدم که فرزاد، حضرت قاسم هیئت اسممو داد زد. به سرعت خودمو به صف رسوندم و تو تمام مسیر برگشتن به تکیه تو فکر کار اون پیرزن بودم. حتی موقع پخش شام از شدت فکر و خیال یه سبد سبزی رو نگرفتم و ریخت رو سر یکی از بچه ها که اگه آشنا نبود، شری بپا میکرد که محشر کبری میشد تکیه.
خلاصه اون شب با کلی فکر و خیال تو سرم برگشتم خونه. صدای هیچکس توی کوچه نمیومد، درو باز کردم و با چراغهای خاموش خونه مواجه شدم. تا کنار در ورودی سالن خونه رفتم و گوشی موبایلم رو از جیبم بیرون کشیدم تا به مامان زنگ بزنم.
-الو.
-جانم، امیر جان؟
-کجایین مامان؟
-خونه داییت.
-اونجا چکار میکنین؟!
-عصری اومدیم سقا خونشون، دیگه اینا اصرار کردن و ما هم اتراق کردیم اینجا.
-باشه، اگه برگشتین خدایی سر و صدا نکنین تا من از خواب نپرم. خیلی خستم.
-باشه پسر قشنگم.
تماس رو قطع کردم و موبایل رو گذاشتم توی جیبم. بعد خیلی سریع داخل شدم و لباس عوض کردم و با شتاب، خودم رو به رخت خوابم رسوندم. باز توی رخت خواب یاد پیرزن افتادم. نمیدونم چرا، ولی از اینکه یه نفر باهام اون برخورد رو کرد، احساس گناه میکردم. نه، این حس من فراتر از گناه بود. چیزی ماورای ترس، گناه و اضطراب هایی که قابل لمس باشند. این حس آمیخته ای از همه اینها بود، ولی نه چیزی خارج از درک کسانی بود که تجربه اش نکردند.صبح با صدای زیرینگ و جیرینگ موبایل از خواب پریدم. از خستگی و کوفتگی شدید، تمام سر و گردنم تیر میکشید. حس آدمی رو داشتم که تو یه سوء تفاهم ناموسی کتک خورده باشه و بعد از چند روز تازه بفهمه چه بلایی سرش اومده!
از جام بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه، خواستم از خونه بیرون برم. ولی لیلا رو دیدم که توی حیاط نشسته و داره به آسمون نگاه میکنه. جلو رفتم و پشت سرش- نه دقیقا" پشت سرش- ایستادم و با لحن مسخره ای گفتم: ستاره که مال پریشب بود، الآنم روزه نمیبینیش، پاشو برو تو الکی سرما میخوری!
لیلا بدون اینکه نگاهی به من که پشت سرش بودم بندازه، جواب داد: من فقط واسه قشنگیش نشستم اینجا. ببین اون پرنده ها رو. تو این سرما دارن کجا میرن؟
نگاهی به روبرو، به دسته پر جمعیت پرنده هایی که در دور دست آسمان بودند، کردم و گفتم: نمیدونم! ولی دارن میرن نیمکره جنوبی، چون اونجا داره تابستون شروع میشه.
لیلا سرشو تکون داد و گفت: آره. راست میگی.
از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین بابا شدم. ازش قرض گرفتم تا اگه مسعود کار انتقالی داشت ماشین بام باشه. آخه شب قبل مسعود گفته بود که طرف صبح برم تکیه، کار واجب باهام داره.
جلوی تکیه ماشین رو تو پیاده رو گذاشتم و رفتم زنگ رو اتصال دادم. تا چند دقیقه خبری نبود. چند بار مسیر پل روبروی در تکیه تا در رو در حالیکه دستهام رو به هم میمالیدم و با نفسم گرمشون میکردم، طی طریق کردم، اما چیزی جز فهمیدن اینکه دختر جوانی اون طرف خیابون توی ماشین مدل بالایی نشسته و نگران به نظر میومد، دستگیرم نشد. یکبار دیگه زنگ زدم و وقتی دوباره جوابی نشنیدم به سمت خیابون چرخیدم تا با موبایل به مسعود زنگ بزنم و بپرسم که چکار کنم.وقتی که مکالم با مسعود تموم شد، دختری که تمام مدت تو ماشینش روبروم بود شیشه ماشینش رو پایین داد و منو با لفظ آقا صدا کرد. من خودم رو غرق در صفحه تلفنم نشون دادم و وانمود کردم که توجهم به اون دختر نیست. دوباره صدا کرد و اینبار نگاهی کردم و سوال پرسیدم: با من بودین؟
دختر با سر تأیید کرد و ازم خواست برم نزدیکش. وقتی کنار خودرو گرون قیمت دختر ایستادم، اون با لحن خاصی که اصلا" مورد پسندم نبود، خواستش رو ابراز کرد:
-آقا کیف دستی من رو دزدیدن و تلفنم توش بوده، حالا میخوام به خونوادم زنگ بزنم و بهشون اطلاع بدم و میخواستم اگه مشکلی نیست ازتون موبایلتون رو قرض بگیرم.
-شرمنده، من موبایل ندارم!
دختر با نگاه متعجبی به جیب من خیره شد و گفت: پس الآن داشتین با چی صحبت میکردین؟!
-با تلفن همراهم...
و لبخند خفه ای روی لبام نشوندم. دختر چشمهاشو بست و صورتشو به داخل ماشین برگردوند و بعد از چند لحظه دوباره سرش رو به طرفم چرخوند. با عصبانیت واضحی که داشت گفت: میشه تلفن همراهتون رو قرض بگیرم؟
-نخیر.
-پس بی زحمت از جلوی چشمام برید کنار.
-نمیپرسی چرا بهت ندادم؟!
-وقت سروکله زدن ندارم. باید یه کارت تلفن میخریدم.
تا از اولش منت کسی رو هم نکشم.
دست کردم توی جیبم و گوشیم رو بیرون کشیدم و به طرفش دراز کردم. چشماش از خوشحالی برق زد و ازم تشکر کرد. ولی وقتی شماره رو گرفت، و گوشی رو روی گوشش گذاشت با عصبانیت به سمت من چرخید و تو چشمهام زل زد. بعد از چند لحظه با سعی در حفظ خونسردی گفت: این که شارژ نداره؟!
-خب، خودت نخواستی بدونی چرا نمیدم!
-خیلی مسخره ای...
گوشی رو به سمت من پرت کرد و بعد با سرعت دور شد. گوشی رو توی هوا گرفتم و نگاهی بهش انداختم. بعد گوشی دیگرم رو از جیب کاپشنم بیرون آوردم تا به داداش زنگ بزنم.
قسمت نهم
گوشهء تکیه، تنها نشسته بودم و سرم تو لاک خودم بود. راستشو بخواید یادم نیست که به چه چیز و چیزهایی فکر میکردم. آدم هیچ وقت نمیتونه ادعا کنه که همه چیز رو به خاطر سپرده و همه چیز از یه لحظه یا ساعت خاص رو یادش هست. اصلا" مگه ما کامپیوتریم؟
ببخشید به کلی یادم رفت داشتم چی مینوشتم. همونطور که گفتم کناری بودم و سر بر لاک خودم فرو برده بودم که با صدای یکی از کوچیکترهای هیئت به خودم اومدم. اسمم رو نمیدونست و داشت میگفت حضرت ابوالفضل...
با لبخند نگاهی به اون بچه انداختم و گفتم: چی شده عمو؟!
اونم با دهن وا مونده و در حالیکه به طرف بقیه بچه ها میرفت، گفت: یه خانمه دم در کارتون داره؟
متوجه شدم که اکثر کسایی که تو تکیه بودن، چپ چپ نگاه میکنن. به طرف در ورودی تکیه رفتم و در ضمن از پسر بچه خواستم بیاد بیرون. روی پله ها از پسرک پرسیدم که شکل ظاهری کسی که اومده دنبال چطوریه؟
اونم فقط گفت: ماشینش از اون گروناست!!!
تا وقتی که به در رسیدم فکر میکردم که چه کسی که زن هست و با من آشناست، از اون ماشین گرونا داره؟ ولی وقتی رسیدم توی پیاده رو، با دیدن ماشینی که اون طرف خیابون پارک شده بود ناخودآگاه خندم گرفت. ولی هر چقدر دور و برم رو نگاه کردم، اثری از دختری که صبح سر کار گذاشتم ندیدم. انگار آب شده رفته تو زمین، اثری از آثارش نبود. چند دقیقه مات و منگ به ماشین خیره موندم تا بلکه اثرش پیدا بشه که بیهوا متوجه شدم که از سوپر مارکت بالاتر از تکیه اومد بیرون. اول یه کم دور و برشو نگاه کرد تا متوجه من، جلوی در تکیه شد.
دختر با خنده به طرف من اومد و من خودم رو متوجه جای دیگه ای کردم. وقتی به چند قدمی من رسید با صدای بلند گفت: اسم شما عباسه؟
برگشتم به سمتش و با تعجب گفتم: اولا" علیک سلام. دوما" اسم من عباس نیست. چطور؟!
یه لبخند زد و گفت: حتما" عباس علیه! اون پسر کوچیکه گفت...
هنوز قصد تموم کردن حرفشو نداشت که با صدای خندیدن من جا خورد.
با چشمای گرد شده گفت: اگه حرف خنده داری زدم بگو خودمم بخندم!!!
من خندمو قطع کردم و گفتم: نه بابا من امیرم. این بچه ها دیوونن.
دختر هنوز تو هنگ بود و ماجرا رو نفهمیده بود. تقصیری هم نداشت، اون که از ماجرا باخبر نبود. من با پوزخندی قصد شیطنت داشتم و پرسیدم: موبایل میخواین؟
طوری که مشخص بود ناراحت شده، به سمت دیگه ای نگاه کرد و گفت: نه که خیلیم موبایل میدی به آدم!!!
بهم برخورد. راستش تا اون لحظه کسی دست رو خصلت خساستم نگذاشته بود. من بین رفیقام و دوست و آشنا سعی میکردم خودمو آدم دست و دلبازی نشون بدم. مثلا" با اینکه سیگاری نبودم، شبهای دوشنبه پول سیگار پاتوق رو من حساب میکردم. حالا یه دختر بهم تیکه مینداخت که خسیسم.
حرفهای زیادی بعد از اون جمله زد که من هیچکدوم رو نشنیدم. فقط متوجه حرف آخرش شدم که گفت:...منم برات شارژ خریدم که دیگه کسی رو کنفت نکنی!!!
وااااای، دختره پر رو دست کرد جیب مانتوش و یه شارژ پنج تومنی ازش بیرون کشید و گرفت طرفم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه و من برم توش. اصن دوست داشتم جریان آب جدول کنار خیابون انقدری بود که بتونه منو با خودش ببره و کیلومترها از اونجا دورم کنه. چشمهام دختر رو میدید ولی مغزم چیزایی میدید که هرگز یادم نمیره. بزرگترین توهینی که از طرف یه دختر بهم عرضه شد، همین بود.
شانس آوردم که داداش همون لحظه از تکیه بیرون زد و با دیدن ما تو پیاده رو گفت: اگه عشق و عاشقی بهت فرصت داد، بیا لباس پوش همه الاف توییم.
به خدا اگه نمیرسید حالا باید خاطرات زندانم رو براتون مینوشتم. از قضا این گفتن "بیا لباس بپوش" واسه خانوم سوال شد که مگه لباس تنت نیست که آقاهه بهتون گفت لباس بپوش. از این حرفش خندم گرفت ولی ماجرای کارت شارژ نمیذاشت بخندم.جوابی ندادم و دختر با تکون دادن دستش توجهم رو به کارت جلب کرد و همزمان گفت: نمیگیریش؟
چشمهام رو بستم و دو تا موبایلم رو از جیبهام بیرون کشیدم و به طرف دختر دراز کردم و گفتم: خانم من صبحی با شما شوخی کردم. این یکی خطم[ تو این لحظه دست راستم رو تکون دادم] دائمیه، منتهی صبح نپرسیدید که بهتون بگم.
دختر با دهن باز به گوشیها خیره بود و بعد از چند لحظه به صورتم نگاه کرد و گفت: تو دیگه نوبرشی!
و بعد بدون خداحافظی به سمت ماشینش رفت و گاز داد و از اونجا دور شد.
اون شب با ماجرایی که پیش اومد چنان تحقیر شده بودم که تو اجرام چند سوتی دادم و چند حرکت نابجا کردم که باعث تیکه های داداش شد. مثلا" بهم گفت: مال این دختر جدیدست.
یا شب موقع لباس کندن بهم گفت: از این به بعد قبل از اجرا حرفایی که تمرکزتو بهم بزنه نزن!
انقدر درگیر و خراب ما وقع اون شب بودم که حوصله نداشتم از خودم در برابر اتهامات دفاع کنم. فقط دوست داشتم زودتر برگردم به خونه و تو رخت خواب به موضوعات نفرت انگیز زندگیم فکر کنم تا خوابم ببره. حوصله هیچ کسو نداشتم. حتی برای شام نموندم و سریع رفتم خونه.
در ورودی رو که باز کردم لیلا روی یه صندلی تو حیاط نشسته بود. با لحن جدی و عصبانی گفتم: لیلا خانوم چیه همش تو حیاطی؟
لیلا که انتظار این حرفو نداشت با ناراحتی گفت: سلام.
با نفرت عجیبی گفتم: بابا شاید من بخوام بعدا" این اتفاقا رو خاطره بنویسم، بعد اگه کسی بخونه نمیگه این دخترخالت دیوونست؟!
لیلا با دهن باز مونده و چشمهای بلاق شده ای گفت: ها؟!
من که بی اعصاب بودم سریع وارد سالن خونه شدم. بابا و شوهر خاله و پسر خاله هام گوشه ی سالن مشغول پاسور بازی بودن. سلامی دادم و به سمت اتاقم رفتم. بابا گفت: امیر بیا بیشین بازی.
ولی از زور خستگی حتی دوست نداشتم جواب بابا رو بدم.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#5
Posted: 1 Apr 2013 14:36
قسمت دهم
چشمهام رو به سقف سفید اتاق باز شد. حس میکردم درد شدیدی تو بدنم پیچیده، چهار روزم بود که سر کلاسهام نمیرفتم. از نظر جسمی و روحی به هم ریخته بودم. شبها تا دیر وقت تو خیابونا بودیم و لباسای تنم رو هم بهشون اضافه کنید، قوز بالا قوز بودن.
از اتاقم که رفتم بیرون، لیلا توی آشپزخونه کنار گاز ایستاده بود و مشغول هم زدن چیزی بود. جلوتر رفتم و گفتم: داری چیکار میکنی؟
لیلا صورتشو سمت من چرخوند و جواب داد: ناهار ظهرمونه.
با خنده گفتم: ناهار حلیم داریم؟
با تعجب جواب داد: نه!!! چطور؟
رفتم داخل آشپزخونه و یکی از صندلی ها رو از زیر میز بیرون کشیدم و به طرف لیلا نشستم و گفتم: انقدر همش میزنی!
لیلا از شوخیم نخندید، به جاش با عصبانیت بهم گفت: پاشو برو صورتت رو یه آب بزن. آدم دلش نمیاد نگات کنه.
از صندلی بلند شدم و رفتم به طرف دستشویی، بین راه از لیلا پرسیدم: پس بقیه کجان که تو داری ناهار میپزی؟
لیلا قاشق رو به لبه قابلمه چند بار کوبید و در قابلمه رو گذاشت، بعد با لحن عجیبی که هیچ صفتی براش ندارم جواب داد: رفتن خونه عمه خانومت. نذر هیئتشونه امروز.
وقتی دست و صورتمو شستم و از دستشویی بیرون اومدم، با صدای بلند طوریکه لیلا بشنوه پرسیدم: هیچکس بجز تو نمونده خونه؟
لیلا هم با صدای بلند کرده و فریاد جواب داد: نه. فقط من موندم و تو.
از این حرفش تمام موهای تنم سیخ شدن. یاد بچگیای خودم و لیلا افتادم. اون فقط یک سال از من بزرگتر بود و همیشه تو مهمونی خونه مادربزرگ من و اون همبازی بودیم. گاهی اوقات که تنها میشدیم شیطنتهایی هم کرده بودیم. ولی از شش هفت سال پیش یادم نمیاد جایی تنها مونده باشیم. شایدم خونواده ها سعی میکردن که دختر و پسرشون با هم تنها نمونن. نمیدونم چرا ولی خودم دوست نداشتم با لیلا تو خونه تنها بمونیم.
وقتی با لباس بیرون، رفتم تو آشپزخونه، لیلا با تعجب پرسید: جایی میخوای بری؟با لبخند رفتم طرف اجاق گاز، شعلهء زیر غذا رو خاموش کردم و گفتم: شما هم باید بیاین، خاتون. میریم خونه عمم تا کمک بدیم.
لیلا با غر غر گفت: خیلی وقته خاله اینا رفتن ها! الآن دیگه وقت نیست. الآناس که برگردن.
مچ دست لیلا رو گرفتم و همونطور که به سمت اتاق خواب مامان اینا میکشیدمش گفتم: برو لباس عوض کن غر غر نکن، میریم میبینیم چه خبره! شاید ناهار هم افتادیم اونجا.
لیلا با دلخوری دستشو از دست من بیرون کشید و با ناله گفت: دستمو شکوندی گنده بک... باشه، فقط بذار من به خاله زنگ بزنم ببینم چه خبره اونجا. بیخودی نریم ضایع بشیم.
توی حیاط وایساده بودم کنار باغچه و به نهال مویی که مامان امسال کاشته بود نگاه میکردم و با شاخه هاش بازی میکردم که لیلا با مانتو و روسری سیاه یکدست از در اومد تو حیاط و گفت: بریم؟
بعد نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: ماشین رو که عمو برده، ما باید با چی بریم؟
با صدای بلند خندیدم و حین اینکه به سمت در حیاط میرفتم، گفتم: بیا... تا خط یازده هست ماشین چه دردت میخوره؟
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
اون شب وقتی تو تکیه نشسته بودم، حال عجیبی داشتم. حس میکردم رفتار ظهرم وقتی نتونستم با لیلا تو خونه تنها بمونم، همش به خاطر این لباسی بود که شبها تنم میکردم. یه جورایی منو از خودم دور میکرد. نمیدونم، کارام به میل دلم نبود. هوس هام یه چیزی میگن و فکرهام چیزای دلنشین تری!
داداشم صدام زد. نمیدونم چرا ولی با نگاه اخمویی گوشه تکیه نشسته بود و دو نفر کنار دستش بودن. وقتی منو صدا زد اون دو نفر دیگه از جاشون پا شدن و از کنارش رفتن. وقتی کنار داداش نشستم، سریع و بدون معطلی شروع کرد.
- امروز غروبی که هنوز نیومده بودی تکیه، بازم این خانومی که دیشب تو پیاده رو باهاش حرف میزدی اومده بود سراغت. ببین امیر، اصلا" کاری با اینکه تو با اون دختر چه رابطه ای داری و چرا هر شب میاد اینجا؟ فقط میخواستم بگم تو خودت میدونی که اینجا حسینیست و حرمت داره...خیلی از کارا رو نمیشه تو محیط اینجا انجام داد! خب اگه قرار باشه هر شب یه نفر با یه دختر با وضع ظاهری که اصلا" مهم نیست، جلوی تکیه بحث و شوخی و هر هر و کر کر کنن، میفهمی که؟
- والا داداش من اصلا" اون دختر رو نمیشناختم. همه چیز بایه شوخی اون طرف خیابون شروع شد. دیشب هم که خودش اومد اینجا. حتی اون هیچ شماره تماسی از من نداره که دو روزه میاد اینجا تا منو ببینه.
داداش دستی روی صورتش کشید تا دهن باز از خمیازشو زیر کفه های پهن دستش پنهون کنه. بعد از این کار به من گفت: خلاصه کلاتو بذار بالاتر امیر آقا. فردا پس فردا از این رفتارات پشیمون نشی؟!
اصلا" انتظار نداشتم چنین حالتی پیش بیاد. دوست نداشتم داداشم یه روزی بشینه و اینطوری شماتتم کنه، به خاطر یه مسئله. از تکیه اومدم بیرون. میدونستم که با بی نظمی که اون شب تو تکیه بود و چند نفر از شبیه خونهای اصلی نبودن، حالا حالاها باید منتظر بمونیم. بیرون تکیه به مهران اطلاع دادم که میرم پارک و اگه خواستیم لباس بپوشیم، بیاد بهم اطلاع بده.
روی نیمکت پارکی که دویست-سیصد متر اون طرف تکیه بود، نشستم و سرم رو از عقب آویزون کردم و به آسمون و شاخه های ریز و درشت بالای سرم نگاه میکردم. اونقدر خسته بودم که اگه چشمهام رو میبستم چند لحظه بیشتر طول نمیکشید که خوابم میبرد. نمیدونم چند دقیقه ای روی اون نیمکت به اون حالت نشسته بودم، که یه نفر با دست تکونم داد و منو به خودم آورد.
فکر کردم مهران اومده و داره تکونم میده، اما وقتی سرمو جلو اوردم و به بالا نگاه کردم خیلی جا خوردم. دختره توی پارک هم دست از سرم برنمی داشت. بدون اینکه از جام بلند بشم دستم رو روی گردنم گذاشتم و چند باری صورتمو به طرفین چرخوندم تا خستگی گردنم در بره، بعد با تعجب پرسیدم: منو از کجا پیدا کردی؟!
همونطور که داشت کنار من روی نیمکت مینشست، جواب داد: از یه آقایی سراغتونو گرفتم گفت اومدید اینجا.-حالا باز موبایل میخوای؟
-خیلی زود احساس صمیمیت کردی!
-مگه نیستیم؟ من تو رو از مامان خودم بیشتر میبینمت.
-اصن دو روزه ما همدیگه رو دیدیم، ها؟
-تو همین دو روز... لا اله الا الله... حالا فرمایشتون چیه؟
-راستش من دیشبم اومده بودم معذرت بخوام ازتون ولی ماشالا انقدر حرف زدین یادم رفت. حالا دوباره اومدم معذرت بخوام.
-بابت چی؟
-اونروز هم بدون خداحافظی رفتم و هم گوشیتونو پرت کردم تو سینتون...
-مهم نی. فقط لطفا" دیگه بیرون تکیه نیاید سراغ من، امروز بردرم سرزنشم کرد که دارم حرمت حسینیه رو رعایت نمیکنم.
-من که دیگه اصلا" کاری با شما ندارم.
-یعنی دیگه نمیخوای جایی زنگ بزنی؟
-نه، اگرم بخوام به یکی دیگه درخواست میدم.
-ببخشید آخرش من نفهمیدم اسم شما چیه؟
-مهم نی.
از جاش بلند شد و همونطور که به طرف ورودی پارک میرفت، به طرف پشت سرش چرخید و لبخندی به من زد و رفت.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#6
Posted: 14 Apr 2013 14:13
قسمت یازدهم
همین الآن اگه از یه کور مادرزاد بپرسید که آسمون چه رنگیه؟ اون چه جوابی میده؟! آیا این جواب حتی اگه درست، آبی لاجوردی باشه، برای شما قانع کننده هست؟ من که هرگز این جواب رو از یه نابینا نمی پذیرم چون اون درک صحیحی از پاسخی که به من داده، نداشته و حتی از این رنگ زیبای آسمان لذت نبرده. ممکنه فقط جایی و یا از کسی شنیده باشه و به ما بگه.
اما ما آدمهایی که بینایی داریم و آسمون و هر چیزی که در مورد اون هست رو میبینیم چی؟ آیا میتونیم از چیزی که درک میکنیم و از چیزی که ساخته شده تا لذت ببریم، لذت نبریم؟ حتی نوشتن جملهء این مطلب هم خنده داره!!!
روی نیمکت پارک همونطور که گردنم رو به عقب برده بودم و داشتم به شاخه های درختی که کنار نیمکت بود نگاه میکردم صدای تلفنم بلند شد. از خواب پریدم، از اتفاقی که ازش واهمه داشتم. گوشی موبایل رو از جیبم بیرون آوردم. حدس میزدم مهران باشه و میخواد خبر بده که قراره حرکت کنیم، ولی اشتباه حدس زدم، روی صفحه اسم خزر رو دیدم. تو این یک هفته که ندیده بودمش به طور کلی یادم رفته بود.
- سلام خانوم خانوما...
- سلام آقا آقاها...
و بعد صدای خنده ای که همیشه همین طوری بوده توی گوشم پیچید.
- چه عجب یادی از ما فقیر بیچاره ها کردین خزر خانم؟!
- خودتو لوس نکن. یه هفتست خبری ازت نیست، این جلسه سر کلاس هم نیومدی!
- خبر که هیچ خبری نبوده، کلاس هم که سر هیچ کلاسی نرفتم. یه کم تو دهه سرم شلوغه.
- اووووو سریع شروع به نک و ناله نکن. من فردا کارت دارم، شلوغ پلوغ حالیم نیست.
- کار؟ چه کاری؟
- فردا نذرمونه. یادت نیست؟ پارسال هم اومدی، مامانم سفارش کرده حتما" بهت بگم بیای. منتهی...
- منتهی چی؟
- راستش مامان گیر داده مریم جونم باشه.
- خب، اینکه اتفاقی عجیبی نیست. چنان گفتی منتهی من فکر کردم چی شده؟ فقط من بابا رو هم میارم ها؟- باشه، اصن خونواده داداشتم بیار.
- نه بابا شوخی کردم، اصن خالم اینا خونمونن فکر نکنم مامانم هم بتونه بیاد.
- خالت اینا؟
- آره خالم اینا، چطور؟
-هیچی، پس به مامان میگم که خودش به مریم جون زنگ بزنه و خالت اینا رو هم دعوت کنه.
- نذری امام حسین دعوتی نمیخواد که دیگه!
صدای خندهء خزر دوباره پیچید تو گوشم.
-ببخشید خندم گرفت، آخه مثه پیرمردا حرف زدی.
- باشه، باشه خزر خانوم. ما هم خدایی داریم!
- خوب من که دیگه حرفی ندارم، تو حرفی با من نداری؟
- نه... فقط مواظب خودت باش.
- ببخشید امیر این سوالو میپرسم، این خالت همونیه که دختر داره؟
- آخه. . . . . . لا اله الا الله. . . . . . . دختر برو از خدا بترس!!!
صدای خنده خزر برای سومین بار پرده گوشم رو لرزوند.
- خداحافظ عجیجم!!!
- باشه، خداحافظ...
کف دست راستم رو روی گردنم گذاشتم و مالش دادم. کل مدتی که روی تکیه گاه صندلی بود، درد شدیدی تو گردنم حس میکردم. یاد رؤیایی که چند لحظه پیش میدیدم افتادم. اون دختر حتی تو خواب هم رهام نمیکرد. لبخند بی معنی و مضحکی روی لبم نشسته بود که از یادآوری خواب بود.
از روی نیمکت بلند شدم و به سمت در ورودی پارک حرکت کردم تا به تکیه برگردم. کنار پارک یه سقا خونه بود. بوی عنبر عود و اسپند دود شده از داخل سقاخونه بیرون میزد. کلی قفل و تیکه پارچه سبز به در ورودی سقاخونه آویزون بود که بدجوری تو ذوق میزد. نمیدونم چرا اینهمه قفل به این حفاظ شیشه این در وصل کرده بودن که چی بشه؟ از کنار سقاخونه با بی تفاوتی رد شدم و پیچیدم توی خیابون تکیه.
قسمت دوازدهم
توی کوچه، جلوی خونه پدر خزر چند نفری دور هم ایستاده بودند که چند بچه هم مدام بینشون وول میخوردن. سه زن که قسمت پایینی چادر سیاه هر سه شون گلی شده بود، اونطرف کوچه و درست روبروی جمعیت کنار هم ایستاده بودن و مدام مشغول پچ پچ بودن. چند پسر نوجوون هم کنار یک میز کوچک ایستاده بودن و یکیشون با یه تیکه مقوا مشغول باد زدن آتیش تو منقل ورشوی سنتی بود. چند لحظه یکبار هم یه کم اسفند توی ذغالا میریخت تا دود بیشتری تو هوا پخش بشه، تا بلای بیشتری ازمون دور بشه.
من کنار خزر یه گوشه دنج از پارکینگ رو پیدا کردیم و کنار هم مشغول صحبت کردن بودیم، تمام این صحنه رو هم از همون مکان و با زاویه مناسبی که نسبت به کوچه داشت، میدیدم. مادر خزر چند بار از پله ها پایین اومد و به سمت آدمای تو کوچه رفت و بعد از چند دقیقه مکث کنار اونها، برمی گشت و بالا میرفت. این کار اون هر بار با یه لبخند، نسبت به من و دخترش همراه بود. این لبخند، برای من مضحک بود و شاید یه توهین تلقی میشد. منظورشو از این لبخندها درک میکردم. هر بار که لبهاشو به سمت من و دخترش باریک میکرد، انگار وسط این جمعیت داشت با دادن فحشهای ناموسی منو تحقیر میکرد. حتی دوست نداشتم فکر کنم چرا من باید اونجا باشم.
شاید هم نه. شاید هم مادر خزر هیچ منظوری نداشت. شاید اون لباس . . . آره، هر چی بود زیر سر اون لباس بود. من توی اون لباس عوض شدم. ولی فکر نمیکردم عوضی شدم، چون برعکس فکر میکردم که این من واقعی خود من بود. به هر حال من از بودن تو اون مکان، به هیچ وجه ممکن راضی نبودم.
آخرین باری که مادر خزر از جلوی ما رد شد جلو اومد و گفت: اگه زحمتی نیست برید سینی شیرمال ها رو بیارید و پخش کنید. با خزر راه افتادیم و به سمت اتاق بالا رفتیم تا شیرمال ها رو بیاریم پایین. وقتی داخل آشپزخونهء خونه شدیم، خزر که جلوتر از من راه میرفت به سمت من برگشت و نگاهشو به مردمک چشمهام دوخت. چند لحظه بی حرف نگام کرد و بعد زود سکوتشو شکست و گفت: یه چیزی بگم پر رو نمیشی؟
یه لبخند زورکی زدم و گفتم: چی؟!
خودشو یک قدم بهم نزدیک تر کرد و با دست راستش چونم رو گرفت و گفت: ریش خیلی بهت میاد!- با ریش خوشگل شدی!
با یه لبخند گفتم: خوشگل؟ مگه قبلش زشت بودم؟!
خزر پشتش رو بهم کرد و چند قدم به سمت سینی های شیرمال رفت و با حالت دونایی گفت: نگفتم رودار میشی؟!
چشمهام رو بستم و بهش جوابی ندادم. صداش تو گوشم لرزید که می گفت: حالا بجای این حرفا بیا تا این شیرمالها رو ببریم، مامان نیاد گوشمون رو ببره!
با لبخند چشمم رو باز کردم و با حالت برق گرفته ها از چیزی که دیدم عقب پریدم. اتفاق عادی برام افتاده بود که امروز نتونستم هضمش کنم؛ صورت خزر خیلی بهم نزدیک شده بود. انگار میخواست لبهام رو ببوسه ولی من. . . خودم هم نمیدونم چرا خودم رو اینطور عقب کشیدم. خزر از این واکنشم خندش گرفته بود و همونطور که میخندید میگفت: نترس دیوونه، من فقط خواستم بوست کنم.
با عصبانیت اخمهام رو تو هم کشیدم و گفتم: آخه این چجورشه دیگه؟! داشتم سکته میکردم.
خزر یه سینی شیرمال برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی رغم اینکه برخورد اولش در مورد واکنشم خنده بود، به طور واضح از حرکت غیر منتظره من دلگیر شده بود. تمام مدتی که تا اومدن و رفتن هیئت صاحب نذر پدر خزر گذشت، خزر با من هیچ حرفی نزد. حتی یکبار که سمتش رفتم، با خنده بهش گفتم: نازک نارنجی حالا چرا اخمویی؟!
اما صورتشو از من برگردوند و راهش رو کج کرد. تا موقعی که از خونه بیرون اومدم دیگه خزر رو ندیدم، و حتی موقع خداحافظی، مادرش گفت: خزر رفته تو اتاقش و نمیدونم چرا بیرون نمیاد. شرمنده امیر آقا!
من هم زیاد پیگیر موضوع نشدم چون دلیلش رو میدونستم، و فقط از مادرش خواستم از طرف من معذرت خواهی و خداحافظی کنه.
اون شب هم توی تکیه بی قرار بودم. راستش از ظهر که اون اتفاق بین من و خزر افتاد مدام خودم رو سرزنش میکردم ولی باز ته دلم مطمئن بودم که کارم اشتباه نبوده. از گوشهء اتاق تکیه بلند شدم و قصد کردم برم پارک. میخواستم اونجا به خزر تلفن کنم و ازش معذرت بخوام.روی نیمکتی که شب پیش روش خوابم برد یه پسر کم سن و سال که شاید حدود پونزده سال سن داشت با یه دختر که اون هم کم سن به نظر میومد مشغول صحبت کردن بودند. از کنارشون رد شدم و روی نیمکت بعدی توقف کردم و نشستم. بالای این یکی نیمکت شاخه های درخت چنار نبود و به همین خاطر هم راحت میشد ستاره های بالای سر رو دید. موبایلم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و با خزر تماس گرفتم؛
- الو. . .
-. . . .
- جالبه، جواب نمیدی؟. . .
-. . . .
- پس من با اوپراتور صحبت میکردم بهتر نبود؟!
-. . . .
- حالا مگه تحفه رو ماچ نکردی، که انقدر قهری؟
-. . . . نخیرم، بحث تحفه و نحفه نیست.
- پس بحث چیست دلبر؟!
- بحث اینه تو منو کنفت کردی. میدونی چند وقت بود همدیگرو ندیده بودیم؟
- فوقش یک هفته. بیشتره؟
- نه ولی یک هفته واسه من کم نیست.
- مگه واسه من کمه؟!
- پس چرا خودتو عقب کشیدی؟
- نمیدونم. توضیحش سخته. مثه این میمونه به یک فلج مادرزاد توضیح بدی که دویدن چه حسی داره. .
- چه ربطی داره با این مثالت؟
- نمیخوام ادعایی کنم ولی تو این یه هفته که نقش یه آدم دیگه رو بازی کردم، تمام رفتارم شبیه به اون آدم دیگریه شده. نه، خودم دارم سعی میکنم که مثل اون آدم دیگریه باشم. باورت میشه؟
- یعنی فقط تو این ده روز مثه اون آدم دیگریه ای یا نه کلا" داری دگردیسی میکنی؟
- خودم هم نمیدونم. راستش حس میکنم تا حالا زندگی نمیکردم. فکر میکنم این شخصیت شخصیت خودمه.
- امیر، ببین تو بیست و چهار سالته. کم نیست بیست و چهار سال زندگی با عادتهای خاص. آدمه و عادتهاش، اگه بخوای عادتهات رو از دست بدی، باید خیلی چیزای دیگرت رو هم از دست بدی!
- متوجهم. بهم زمان بده تا این دو روز باقی مونده هم تموم شه، شاید اصلا" این ماجرا یه اثر زودگذر از این حال و هوا باشه.
- امیدوارم.
- پس بعدا" سر کلاس میبینمت.
- مواظب خودت باش.
- تو هم باش!
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#7
Posted: 27 Apr 2013 10:31
قسمت سیزدهم
شب تاسوعا بود. فردا آخرین روزی بود که من تو تعزیه اجرا داشتم، و از این نظر خیلی فشار روم بود. از طرفی هم اون هفت روز و شبی که تا شب تاسوعا گذشته بود برای من سخت و طاقت فرسا شده بود چون از هر نظری مشکلی سر راهم سبز شده بود.
از مجلس حاج آقا محسن خطیبی، پیش نماز مسجد محل که برگشتیم، من رفتم تو قسمت آشپز و غذا تا کمک کنم بهشون. بعد از شام هم وقتی بچه های هیئت رفتن، یه جارو برقی بردم تو تکیه و مشغول جارو زدن شدم.
قرار بود شب بخوابم اونجا تا فردای اون روز، یعنی روز تاسوعا که صبح مجلس داشتیم، تو تکیه باشم. داداش هم که با آقا مسعود رفته بود یه سری خرت و پرت بخرن. هنوز کل تکیه تمیز و مرتب نشده بود که در اتاق باز شد و مهران با صورتی تکیده و چشمهایی که خستگی ازشون میبارید وارد تکیه شد. یک راست رفت سمت بخاری و کنارش ایستاد. چند دقیقه روبروی بخاری موند و دستهاش رو روی حرارتی که از بخاری بیرون میزد نگه داشت اما همونطوری نموند. بعد از چند دقیقه برگشت به طرف من تا بتونه با من صحبت کنه و دستهاش رو پشت سرش گرفت تا همچنان گرم بشن. جارو برقی برقی رو با انگشت شست پام خاموش کردم و گذاشتم گوشهء اتاق تکیه و بعد خودم رفتم کنار بخاری و از گوشهء بخاری جورابهام رو برداشتم. وقتی بیرون بودیم، یه کم بارون بارید که البته برای نفوذ به کتونیهای من کافی بود. مهران با صدای بی رمق و بی جون گفت: خسته نباشی داداش. اجرت با امام حسین.
انگشتام رو به جورابهام مالیدم تا مطمئن بشم خشک شده یا نه. بعد در جواب مهران گفتم: قربونت داداش. همه زحمتا که رو دوش خودته؟
مهران از بخاری فاصله گرفت و از کنار دیوار یه بالش برداشت و دوباره برگشت سمت بخاری و من. بالش رو با چند سانتیمتر فاصله از بخاری روی زمین انداخت و خودش هم دراز شد و سرش رو روی بالش گذاشت. از چهرش کاملا" معلوم بود که داره از حال میره.رفتم و از پای دیوار یه بالش برداشتم و آوردم کنار بالش مهران گذاشتم و دراز کشیدم. آرنج دست راستم رو روی چشمهام گذاشتم و دست چپم رو دراز کردم به سمت خالی. گرمای بخاری به بدنم میخورد و تمام استخونام که توی سرما پوکیده بودن، حالا بخاطر این وضع داشتن ازم تشکر میکردن. چند دقیقه سکوت محض توی اتاق تکیه حکمفرما بود و نه من و نه مهران جرئت شکوندنش رو نداشتیم. کمی که سرم خلوت شد دوباره افکار همیشگیم به سرم زد. دوباره فکر کردن به همه چیز که نتیجش هیچ چیز بود.
توی افکارم غوطه ور بودم و با گستاخی تمام به آینده تاریک زندگیم امیدوار بودم که یکهو صدای خرناس مهران سکوت اتاق رو منفجر کرد. بازوم رو از روی چشمهام بلند کردم و نگاهی به مهران که کنارم دراز کشیده بود، انداختم. صورت مظلوم و کودکانه ای داشت. برخورد اول اگه کسی نمیشناختش نمیفهمید که بیست و چهار سال سنشه. شاید جثه ریز و اندام لاغرش هم به این فکر و گمان کمک میکرد. بنده خدا خیلی زحمت میکشید تا هیئت لنگ نمونه. به سمت مخالف مهران چرخیدم و روی کتفم دراز شدم، چشمهام رو برای چند لحظه به یه نقطه که الآن خاطرم نیست دوختم و فکرهایی کردم که لازم نیست شما بدونید.
از سر و صدای اون چند تا بچه ای که توی اتاق تکیه ولوله میکردن از خواب پریدم. بلند شدم و روی زمین نشستم، از عصبانیت با صدای بلند داد زدم: چه خبره انقدر سر و صدا میکنید؟
از صدای خودم ترسیدم. مثل معتادی که تازه از پای بساط بلند شده، بریده و خش دار شده بود. سینم رو هم که صاف کردم، افاقه نکرد. مهران کنار من تو خواب عمیق فرو رفته بود و حتی این سر و صدا هم بیدارش نکرده بود.
داداش اون طرف روی فرش قرمز رنگ دراز کشیده بود. هر چند از لرزش پلک هاش میشد فهمید که خواب نیست و فقط داره تمارض به خواب بودن میکنه، ولی کامل چشمهام رو باز نمیکرد.دستام رو روی زمین کوبیدم و با فشار از جا بلند شدم. تازه متوجه مسعود شدم که کنار وسایل صدا نشسته بود و داشت با لبخند بهم نگاه میکرد. کف دست راستم رو طوری که انگشتام رو به وسط جمع کرده بودم، روی چشم راستم مالیدم و در همون وضع مهره های ستون فقراتم رو به سمت راست چرخوندم تا خستگیش در بیاد. بین این حرکات با صدای گرفته به مسعود سلام هم دادم. مسعود با حفظ لبخندش چشمهاش رو روی هم گذاشت و مثلا" جواب سلام من رو اینطوری داد. به سمت در اتاق حرکت کردم، چون شدیدا" نیاز داشتم دستی به آب برسونم.
وقتی به اتاق تکیه برگشتم متوجه شدم که داداش و مهران و مسعود گوشهء تکیه کنار بخاری نشستن و دارن بحث میکنن. جلو رفتم و به داداش و مهران سلام کردم و با اجازه گرفتن کنارشون نشستم. داداش با لبخندی که چهرهء خواب آلود تازه از خواب بیدار شدشو تو ذوق میزد، رو به من گفت: شنیدی دیشب تو حسینیه الزهرا چی شده؟
منم با تعجب و کنجکاوی گفتم نه!
داداش هم بی مقدمه شروع کرد به توضیح دادن: دیشب تو حسینیه بین بچه های هیئت بحث پیش اومده و یکی از بچه ها با اون دیگری بگو مگو داشتن. سر همین موضوع دیشب کسی نمونده تو تکیه. به جز یه نفر که از قضا شبیه خون شمر هیئت باشه. سر هیئت برای مسعود تعریف کرده صبحی که امروز کله سحر وقتی برمیگردن حسینیه، شبیه خون و با یه مشک پر آب تو تکیه میبینن. از شدت گریه چشماش سرخ بوده و زبون بنده خدا بند اومده. حالا چی شده دیشب تو حسینیه خدا عالمه، ولی سر هیئت به مسعود گفته هنوز هیچی معلوم نیست.
من که از شنیدن این ماجرا سخت جا خورده بودم، حتی نمیدونستم تو این موقعیت چی باید بگم. چند لحظه فقط به عکس شمایل ابوالفضل که روی بنر اهدایی یکی از سوپر میلیاردر های شهر بود، خیره شدم. هر چی بود، از این صورت و از این چشمهای خمار بود. از طرفی مسعود شروع کرد به صحبت کردن که باید سریع حواسم رو بهش معطوف میکردم؛ امیر آقا امروز آخرین باری که امسال برای آقا تعزیه اجرا میکنی، پس باید گل بکاری. ایشالا آخرین اجرات نباشه.
قسمت چهاردهم
شما، تمام کسایی که این خاطره رو میخونید، یا شاید اصلا" حوصله خوندنشو نداشتید و نخوندید، هیچکدومتون نمیدونید یک ساعت یا نیم نقش بازی کردن تو لباس یه شخص که نماد و سمبل کلی اخلاق ستودنی برای یک امته، چه حس و حالی به یه آدم میده. حتی من که نویسنده این اراجیف هستم هم نمیدونم، چه برسه به شما که حتی تجربه خاطره گوییش رو هم نداشتین.
اما آخرین روزی که خواستم اجرا کنم، اصلا" اوضاع به وفق مرادم نبود. شاید سرشت من با این کار منافات داشت و یا خداوند میخواست اطرافیانم رو از طریق اعمال من آزمایش کنه. نه این افکار خرافاتی و توهم محضه وگرنه آزمایش چیه؟ نمیدونم چرا ولی وسط اجرای روز تاسوعا از پشت معجری که برای پوشوندن صورتم از جماعت زیر کلاه خود میگذاشتم، صورتی بین جمعیت دیدم که به نظرم آشنا اومد. یه زن، یا بهتره بگم یه دختر جوون که با یه گوشی موبایل مشغول فیلمبرداری از مراسم تعزیه بود. تمام فکرم رو مشغول کرده بود. به حدی که نتونستم بروز ندم و حواسم از نمایش بازی کردنم به کلی پرت شد و با صدای مسعود که داشت کنار چشمم بال بال میزد به خودم اومدم.
در کنار همهء گیجی ها و حواس پرتیهای روزها و شب های قبل،امروز نباید سوتی میدادم که دادم. حتی با اینکه اون همه تو فکرم فرو رفته بودم و با تمام تلاشی که کردم یادم نیومد که دختر کی بود و چرا آشنا بود؟ راستش از زیر پرده فقط کلیت میدیدم و قادر نبودم جزئیات چهره دختر رو ببینم. به همین خاطر تنها راه صبر کردن تا پایان تعزیه بود.
اون اجرای آخر هم به پایانش رسید و من با لباس خونین و مالان شده از بین جماعتی که برای شفاعت هر چه بیشتر محکمتر رو سر و سینشون میکوبیدن، بیرون کشیده شدم تا جهل اون مردم لباسهای تنم رو برای تبرک از بدن گناه وارم بیرون نکشه. اتفاقی که سالها قبل و بارها قبل افتاده بود!
خودم رو که به یه گوشه امن رسوندم خیلی سریع و به درخواست مسعود، باید لباسهام رو بیرون میاوردم اما یه صدا از ما خواست تا کمی صبر کنیم. صدا زنگ آشنایی داشت و حس کردم قبلا" هم این صدا پردهء گوشم رو لرزونده بود. به سمت صدا چرخیدم و همزمان با ادای جمله دوم از طرف دختر چهرش رو از نزدیک دیدم و شناختم: آقا من یه عکس از شما بگیرم؟
همون دختری بود که چند روز پیش روبروی تکیه باهاش صحبت کردم و شبش باز هم. حالا اینجا میخواست از یه شخصیت که من خلقش میکردم ولی من نبودم عکس بگیره. در واقع اگه میفهمید شخص زیر لباس شخصیت کیه و چیه، شاید انقدر مشتاق نبود عکس بگیره. یه دوربین که به نظر معمولی نبود تو دستش دیدم که قضاوتم راجع به موبایل بودنش رو رد میکرد. در ضمن خود دختر هم به نسبت با سر و وضع ساده تری نسبت به چند روز قبل اونجا بود. خبری از لباس های آنچنای و آرایش هفت قلم و سانتی مانتال بازی درآوردن و شکلک های آنچنانی نبود. انگار که خودش رو اینبار به معرض دید من میگذاشت.
اما او که خبر از من نداشت؟ پس چه رابطه ای بین جهان ما و این ملاقات کاملا" متفاوت بود. او پریشب هم جلوی تکیه سراغم رو از مهران گرفته بود اما از همون شب دیگه خبری ازش نشده بود. ماجرا برام عجیب بود و این همه فکر توی سرم به اندازهء فاصلهء زمانی یک زست قهرمانانه تا تحریک نورون های بینایی من در اثر نور فلش بیشتر طول نکشید. شاید چند ثانیه.
بعد از عکس دختر به طرف من اومد و با نگاهی به مسعود گفت: میشه کنارش بایستم و عکس بگیرم؟
این حرفش با یه خواهش کاملا" فرق داشت، یعنی من لحن شناس خوبی هم که نباشم میتونستم متوجه بشم لحن پرسش دختر دقیقا" مثل گویش یک دستور از سوی ارباب به نوکر بود.
دختر کنار من که مدام به چهرش خیره بودم ایستاد. یک فلش دیگه و حرکت دختر به سمت مسعود و گرفتن دوربین از او. دختر با اشتیاق به عکسی که کنار من گرفته بود، نگاه میکرد. شاید هم به عکسهایی غیر از من که اصلا" این گمان رو نمیپسندیدم.
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 1131
#8
Posted: 26 May 2013 00:35
بعد در همون حال که به صفحه خیره بود، خطاب به من گفت: من چاووشی خوانی شما رو خیلی دوست داشتم، یه سوز ته صداتون هست که انگار واقعا" اشک آدم رو میطلبه!
ولی من ترجیح دادم ساکت بمونم و فقط بهش خیره باشم. چون او متوجه این امر نمیشد، لذت کافی رو از این عمل ناشایست خودم میبردم. ناشایست از این جهت که ...
بگذریم. دختر از ما خداحافظی و تشکر کرد و با آخرین حرف از ما جدا شد: انگار جای دستها، زبونتون رو قطع کردن!
و من در جواب تنها لبخندی زدم که اون هم پشت یک پردهء سبز رنگ میان من و لبخند محو روی لبهای سرخ او دفن شد. اصلا" از این وضع حال میکردم.
بعد از رفتن دختر لباس ها رو توی صندوق چوبی مرتب کردم تا مسعود ببرشون تکیه و بشورشون برای سال بعد! همین بین هم چند کلمه ای حرف با مسعود زدیم: آقا مسعود به نظرت منو شناخت؟
- مگه اینکه خنگ باشه؟
- چطور؟
- خوب من باهاش صحبت کردم اونروز، تو هم که کم نشونی نیستی با این قدت، ماشاءالله. پس دیگه...
حرفش نصفه و نیمه باقی موند چون حدس زد باقیش رو میدونم! ولی ممکن بود که دختر حتی مسعود رو هم نشناخته باشه. اما اصلا" چرا باید مهم باشه که شناخته یا نشناخته؟ مگه من چه رابطهء عاطفی باهاش برقرار کرده بودم که انقدر روی این مسئله حساس شده بودم. حس میکردم که باید خودم رو فریب بدم، ولی از طرفی ته قلبم رضا میداد. یک دختر که زمانی سعی داشتم اصلا" سعی به درکش نکنم، حالا نقش مهمی تو زندگیم پیدا کرده بود.امروز روز عاشوراست. چون امروز اجرایی نداشتم تصمیم گرفتم که تو هیئت نباشم و به جاش دست عسل رو بگیرم و بریم محلی که قراره تعزیه عاشورا رو اجرا کنن. همون کار رو هم کردیم. الآن حدودا" یک سال از مربوط شدن من به عسل میگذره و احساس میکنم علاقم به عسل شدید تر از رابطم با خزر باشه.
مخصوصا" از اون شب تو مهمونی خونهء فرزاد رابطم با عسل قوی تر هم شد. هنوز هم وقتی خزر رو تو دانشگاه یا سر بعضی از کلاسها میبینم، مجبورم یه جوری بپیچونم تا مجبور نباشم توضیحی در مورد تصمیم یک سال پیشم براش بدم. چون میدونید که هر آدمی روش زندگی خاص خودش رو داره و به طور اخص هیچ انسانی تکرار رو دوست نداره. من نتونستم با خزر ادامه بدم و در آینده زندگی رو تشکیل و ادامه بدیم که هیچ تنوعی برای من توش وجود نداشت. میدونید؟ من تنوع طلبم! شاید حتی سال بعد از همین کار شبیه خونی تو این هیئت زده شم و کنار بزارم.
اما یه چیزی رو خوب میدونم و اون اینه که، من هرگز برای علاقه وارد این مسئله پیچیده نشدم. یعنی بین من و خودم هیچ سوء تفاهمی پیش نیومد. من به خاطر داداشم دو سال اون لباس رو پوشیدم و اون جمله بندیها و شعرها رو خوندم و الا اون چیزا هیچ مربوط به من نبود. من عاشق چیزای دیگه بودم و شخصیت اون لباس عاشق مسائل دیگه ای بود. قضاوت نمیکنم که چه چیزهایی درسته! مسائل من، یا مسائلی که لباس درگیرشون بود اما میخوام بگم هیچوقت افکار یه مرد اشتباه نمیگه.
دیشب وقتی خواستم بخوابم نزدیک به چند ساعت به خزر و روزای که دو تایی سر کردیم فکر کردم. به اینکه منو با چه اشتیاقی به عنوان نامزدش به خانواده و فامیلش معرفی کرد، و اون نگاه ها و لبخندهای مضحک مادرش وقتی ما رو کنار هم می دید.از این افکار هیچ عذاب وجدانی تو خودم حس نمیکردم. نه تنها عذاب نمیکشیدم بلکه دوست داشتم تو هم آغوشی ام با عسل به خزر فکر کنم تا لذت بیشتری ببرم.
یک شب از شبهای محرم امسال وسط اجرا یاد اولین روزی که عسل رو روبروی تکیه دیدم افتادم و انقدر کیف کردم که سوتی دادم وسط اجرا.
حالا که دقیق میشم میبینم، چقدر این روند زندگی تو یک سالهء اخیر به این جایگاه و به اون لباس و تکیه ربط داره. آیا باید از لباس و مراسم مذهبی که ذره ای بهش اعتقاد ندارم ممنون باشم؟
مراسم تعزیه عاشورای امسال هم مثل هر سال تموم میشه و من توی ماشین عسل میشینم و در حالیکه عسل کنارم نشسته با هم به سمت خونه عسل میریم. در واقع اون چهار سال از من بزرگتره. یکبار هم ازدواج کرده که آزادی اون و من رو بیشتر کرده بود.
توی ماشین نشسته بودیم و هر چند وقت یکبار با حرف یک کدوممون مثل دیوونه ها قهقهه میزدیم. واقعا" سرخوش بودیم. اما از اون مهم تر این بود که من کنار عسل و عسل کنار من تا کی همین حس رو داشتیم؟
آیا عسل هم برای من مثل خزر یه مدت زمان خاص داشت یا این بار جدی بودم؟
فکر کنم همین فکرها بود که منو با خودش به دنیای دیگه ای کشوند و وقتی به خودم اومدم که صدای جیغ عسل بلند شد و متوجه شدم داریم با سرعت میریم تو شاخ یه نیسان آبی رنگ. تمام عضلات بدنم به طرز شگفت انگیزی منقبض شده بودند و تنها چشمهام رو میتونستم به طرفین بچرخونم. همه چیز دور سرم چرخید و توی یک لحظه انگار تمام انرژیم تو زبونم جمع شد و داد کشیدم: یا ابا الفضل، دستم به دامنت!
پایان
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...