ارسالها: 549
#1
Posted: 25 Jul 2012 23:08
درخواست ایجاد تاپیك "من دختر نیستم"در قسمت داستان های ادبی رو داشتم
فكر نكنم این یكی تكراری باشه
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI
ارسالها: 549
#2
Posted: 26 Jul 2012 01:01
قسمت 1
منصور وحشت زده داخل خانه شد.
"سلام عمو جان"
اتابک خان نگاهش را از سر تا پاي منصور آويزان کرد و گفت:
"سلام! منصور خان ،چه عجب از اين طرف ها ؟"
منصور چند قدمي جلو رفت دست اتابک خان را به قصد بوسه گرفت که اتبک خان دستش را پس کشيد و بر پيشاني برادرزاده اش بوسه اي گرم حواله کرد و پرسيد :
"تنها آمدي؟"
منصور يک کلام گفت :"بله "و پرسيد :"شاهين در اتاقش است ؟"
اتابک خان يک لم روي صندلي افتاد و گفت :"چه مي دانم .پسره نمک به حرام دو روز است پايش را از اتاقش بيرون نگذاشته . معلوم نيست چه مرگش شده ؟"منصور با حالتي عصبي لبش را به دندان گرفت و گفت :"خودم با شاهين صحبت مي کنم "و بعد به سرعت تالار را ترک گفت ،براي رسيدن به اتاق شاهين مي بايست سي چهل پله ي مارپيچي را که به قسمت اتاق خواب هاي خانه ختم مي شد را طي کند .به اتاق شاهين که رسيد دستگيره در را فشار داد اما در قفل بود .چند ضربه به در کوبيد :"شاهين؟شاهين منم منصور!"اما جوابي نشنيد اين بار با لحني ملايم تر او را صدا زد :"شاهين جان ،در را باز کن ناراحت مي شم ها "ولي باز هم فايده نداشت.
"خيلي خوب من از تو لجبازترم،حالا که اين طور شد . اين قدر اين جا مي نشينم تا در را باز کني "و سه چهار دقيقه را همان جا پشت به در به انتظار نشست ،باز هم افاقه نکرد زانوانش را در آغوش گرفت و با لحني اندوهناک گفت :"شاهين چه مرگت شده ؟اين همه راه را آمدم تا با هم باشيم ،آخر در را باز کن تا بفهمي چه خاکي بر سرم شده ،تو را به خدا در را باز کن تا از غصه نمردم بايد با تو صحبت کنم"باز هم دقايقي به انتظار بر او گذشت ولي هيچ خبري نشد اين بود که با خود انديشيد :"اصلا نکند در اتاقش نيست ،شايد هم بلايي سرش آمده کسي چه مي داند ،آخر شاهين که هيچ وقت خواهش مرا رد نمي کرد "
اين را با خود گفت از سخن با خويشتنش يکه خورد و رنگ از رخسارش پريد.به سرعت پله ها را دوتا يکي سرازير شد و دور تادور سيصد متري را که با تابلو فرش نفيس و مبلمان هاي استيل انگليسي تزئين شده بود از نظر گذراند وقتي که اتابک خان را آن جا نديد وحشت زده او را صدا زد :"عمو جان ! عمو اتابک خان ؟" ولي جوابي نشنيد اما بعد از مدت کوتاهي غلام مستخدم خانه نفس زنان روبه رويش ظاهر شد:"آقا همين يک دقيقه پيش از خانه زدند بيرون"
- بي خبر؟
- اگر کاري هست امر بفرماييد منصور خان در خدمتم.
منصور هراسان دست غلام را گرفت و او را با خودش به سمت اتاق شاهين برد و گفت:"خيلي خوب غلام ،از تو مي خواهم قفل اين در را بشکني"
- بشکنم آقا؟ولي من اجازه اين کار را ندارم.
منصور بر سرش فرياد کشيد :"پس من اين جا چغندرم ؟زود باش !"
غلام ژاکت مندرس و پشمي اش را از تن در آورد به عقب جستي زد و خود را از بازو محکم به در کوبيد اول نه دوم ،نه براي بار سوم در باز شد منصور به سرعت داخل اتاق شد ،اتاق کاملا نا مرتب بود ،بخاري خاموش و پنجره اتاق نيمه باز بود فحدس منصور درست از آب در آمده بود،شاهين در اتاقش نبود غلام سر جايش انگشت به دهن ماند :"پس شاهين خان کجاست ؟"منصور زير لب زمزمه کرد :"خدا کند دلشوره ام بي مورد باشد ."و بع د گوشه و کنار اتاق را ب ه تجسس پرداخت شايد که از خودش نامه اي و يا پيغامي به جا گذاشته باشد چرا هيچ کس از غيبت او آگاه نبود ولي هيچ نشاني هم از او پيدا نشد ،منصور متاثر و نا اميد لبه تخت شاهين نشست ،دستانش را به حالت چتري بر روي پيشاني اش گذاشت و قطره اشکي سرد از چشمش روي گل هاي قالي افتاد و محو شد که خودش هم نمي دانست لز غيبت همسرش است و يا غيبت شاهين.احساس ضعف شديدي سر تا پايش را فرا گرفت ،روي تخت شاهين دراز کشيد و سرش را روي بالش گذاشت اما خيلي زود متوجه شد چيزي سخت در زير بالشت است آن را پس زد و متوجه دفترچه قطوري شد ،آن را باز کرد، خط شاهين بود ،چند صفحه اي از آن را ورق زد دانست که نوشته شاهين است .با خود گفت شايد يکي از همين داستان هايي است که اخيرا مي نوشته ،اما در لا به لاي جملات اسم خودش و ساقي ،مادرش و حتي خود شاهين به چشمش آشنا آمد و حس کنجکاوي او بيش از پيش بر انگيخت بي اختيار لبخندي کمرنگ روي لبانش نقش بست.
"خير است انشاءالله" منصور که حضور غلام را در اتاق تا در آن لحظه به کلي از ياد برده بود نيم نگاهي به او انداخت و با لحني سرد اما آرام خطاب به او گفت :"تو کار ديگري نداري؟"و غلام در يک چشم به هم زدن اتاق را ترک گفت .منصور دوباره دفترچه را گشود در حالي که ترديدي مبهم او را فرا گرفته بود .از طرفي خواندن آن نوشته ها ،تا سر حد عمل دزدي ،در نظرش خيانت و نا مردي محسوب مي شد ،از طرفي ميل شديدي از درون او را وادار مي کرد که هر چه زودتر از باي بسم الله تا تاي تمت اش را بخواند ،به خوبي يادش مي آمد که هميشه شاهين را براي داشتن آن دفترچه و نوشتن خاطراتش در آن سرزنش مي کرد و اين کار را از جمله کارهاي بي فايده و بي سروته دختر هاي دم بخت تا دختر هاي ترشيده مي دانست.اما خيلي وقت بود که دلش مي خواست بداند شاهين در آن دفترچه ،چه دنيايي دارد که آنقدر مبهوت و وابسته اش شده بود که حتي نمي گذاشت بهترين همدمش و تنها رفيقش که خود او بود حتي جلد روي آن را لمس کند مگر نه آنکه منصور لحظه به لحظه با شاهين بود البته به جز اين اواخر که ازدواج کرده بود و از اين شهر رجعت کرده بود ولي در گذشته اي بسيار نزديک آن دو از لباس تن شان هم به يکديگر نزديک تر بودند پس ديگر چه راز نهفته اي و چه نا محرماني باقي مي ماند که شاهين آن ها در ميان کاغذ هاي عريض اين دفترچه بسط شان داده بود؟اين بود که تصميم گرفت به هر قيمتي که شده آن را بخواند و هر چه زمان بيشتري مي گذشت او نيز بر خواندن محرمات شاهين حريص تر مي شد پس نفس عميقي کشيدو با آرارمش تلقيني که مي کوشيد آن را جانشين اضطراب و طپش هاي سريع قلب رنجور خود سازد دفترچه را وشروع به خواندن آن از ابتدا کرد.
"به نام تنها خالق يکتا"
ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه اي است که هيچ آفريده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون ناي
نصيحت همه عالم به گوش من باد است
مي گويند انساني که با خودش تنها باشد انسان نيست ،پس مي خواهم تا خود سخن بگويم و درد دل کنم.خود ،راوي غصه هايم باشم و خود نيز سنگ صبور تا زماني که مادر داشتم روزگارم اندکي بهتر از حالم بود ،مشقاتم کوچک بودند و غصه هايم سبک و هنوز ظلمت کرانه زمان و ضربه هاي موذي حسرت بر من سپاه نگرفته بودند تا اين که بعد از شکست مرا از چهار چوبه قانون قدرت خود به دار بياويزند اما از وقتي که مادر رفت و با پيوند دردناک خاک پاي در آميخت من از خود تنها نيز تنها تر شدم و همان وقت از ارتفاع طويل زمان با سر به زمين فرود آمدم حال ديگر من در اوج خواستن بودم و او در اوج آسمان و اين فاصله بود که به نا حق در بين ما سفره سياه و تاريک خود را گشوده بود و من بعد از آن تکيده و مبهوت تنها مي بايست با انديشيدن به خاطرات مبهم اما شيرين و تصور چشمان مليح و نگاه جانسوزش بر سر ميل دردناک دلتنگي خود سرپوش بگذارم مادر جان ،اي اسوه عشق و طهارت و زيبايي بعد از رجعت تو آسمان يک دم هم آرام نگرفت ،باريد و باريدو زمين که گلويش از فشار بغض نبود تو ملتهب گشته بود اشک هاي شور آسمان را فو خورد ،تا شايد بغضش را فرو خورد اما نتوانست و حالا جاي تو براي هميشه خالي است ،حتي تخت چوبي من حسرت گرماي وجودت را دارد که بر لبه آن زماني را مي نشستي و دستان سپيد پر مهرت را بار شانه هاي کوچک من وبا لب هاي گرم و ملتهبت گونه هايم را به زير بوسه هاي شيرينت به رنگ شرم مي ساختي ،بدان که هميشه به يادت بوده و خواهم بود و خيلي زود جسم حقير خود را پس زده و با روحي سبک بار که متعلق به خودت است با تو مانوس خواهم شد،بدان که واقفم هم اکنون خداوند سخاوت مند اين روزگار حريص هم اکنون بهشتش را بر تو ارزاني داشته و ملائک را در پس آن به کنيزي ات گماشته ،گرد گل هاي بنفشه و ياس و اقاقي را خاک راهت ساخته و از بال هاي مصور و رنگين شاپرک ها به زير نور رحمت والاي خود برايت آلاچيقي وسوسه انگيز و عريض بنا داشته و تو نيز بر اين امر واقف باش که در آينده اي بسيار نزديک چشمانم را به روي اين غرابت تنهايي بسته و روي مطهر و جميل تو خواهم گشود اما حالا تنها مي خواهم بنويسم ،از آغازبنويسم ونه از آغازي که خود چشم به عرصه گيتي گشودم ،بلکه از آغازي که تو رت به حقيقت شناختم ،حقيقتي که شايد خودت نيز هنوز با آن بيگانه باشي ولي زماني رسيده که تو ،شهين ،شهرزاد و شهلا و بالخصوص پدر مي بايست از آن آگاه باشند ،حقيقتي که مثل هجومي از سيل ملخ کشتزار وسيع زنديگيش را به باد داد ،حقيقتي که خودش را در ميان تار و پود هاي زندگي پنهان کرده بود ولي من آن را شکافتم و حتي حقيقت را از روي حقير خود ،خجل ساختم ،پس از ابتدا مي نويسم از خانه اي که شکوه و جلا و عظمتش نتوانست محبت بي شائبه اي را که زماني بر در و ديوارش دخيل زده شده بود را به نسيمي رهگذر نسپارد و صداي هلهله و خنده صاحبانش را روزگاري از در و پنجره هايش به بيرون مي پاشيد دست خوش حسرت زمانه و چشمان شور و بي حياي روزگار نکند ،خانه پدري آن روز ها نيز همچون امروز به همين شکل بود .باغ خانه هم چو بهشتي بود پر از گل هاي ياس واقاقي و درختان کاج و چنار که در فاصله هايي متناسب به موازات چينه باغ قد بر افراشته و عمارت خانه درست در مرکز باغ قرار داشت . با ايواني عريض که ستون هاي عمود رخام بر آن استوار بودند ،استخر باغ تابستان ها و اواخر بهار پر بود از آب زلال و بچه هاي خدمه اطراف آن به شيطنت و بازي مي پرداختند تعداد مستخدمين خانه نيز آن قدر زياد بود که حسابش از دست پدر هم خارج شده بود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#3
Posted: 26 Jul 2012 01:11
در اين ميان زينت و غلام که زن و شوهر هستند از همه آن ها چابک تر و زرنگ تر بودند و اين بود که مادر بنا بر اقتضاي طبع شان مسوليت هاي بزرگ تر و مهم تر را به آن ها واگذار مي کرد،پدر نيز هم چون حالا مقام و رياست والايي چه در خانه و چه در اجتماع برخودار بود و آوازه و شهرتي عظيم داشت. صاحب چهار پارچه آبادي خوش آب و هوا بود.ولي مادر را از تمام متعلقاتش بيشتر دوست داشت.در اين حين اشتياق خاصي به هنر خطاطي و آواي پيانو داشت و خواهرانم جملگي و از همان کودکي مشق پيانو مي کردند که در آن زمان شهين دختر بزرگ خانواده 6 ساله ،شهلا 4 ساله و شهرزاد 2 ساله بود .پدر علاقه زيادي نيز به شکار داشت و هر هفته صبح هاي جمعه به همراه تنها برادرش(عمو وثوق) به جنگل و بيشه وحتي کوه و کوهستان براي شکار کبک و باز و خلاصه هر چه که به تيرشان آيد مي رفتند که البته اين شکار بيشتر برايشان جنبه تفنن داشت تا چيز ديگر ،عمو وثوق که سه سال از پدر کوچک تر بود از نظر خلق و خو و ظاهر شباهتي عجيب و نزديک به پدرداشت. او هشت سال تمام در پاريس طبابت خوانده بود وبا اين که هيچ گاه به طور رسمي به رشته خود نپرداخته بود ولي همه مردم شهرستان او را دکتر وثوق مي گفتند که البته به خوش خلقي و دلنشيني بين مردم نيز معروف شده بود و سهم او نيز از روزگار همسري مهربان و وفادار و بسيار آرام و متين به نام منصوره و پسري شش ماهه بود که منصور نام داشت و البته عمو وثوق از همان سال به دنيا آمدن منصور اعلان کرده بود که ديگر بچه دار نخواهد شد چرا که هم سن و سالش به اقتضاي ازدواج دير هنگامش اين اجازه را از او سلب کرده و هم خود شيوه تک فرزندي فرنگ را به لشکر کشي شرقي ها در داشتن اولاد ترجيح مي دهد. با اين حال پدر عاشق منصور بود و شايد هم عاشق پسر بچه بود چرا که خود نيز در حسرت داشتن يک پسر بچه که روزگاري جا پاي او گذاشته و وارث و جانشين خان بزرگ ،اتابک خان شود هر دو سال يک بار مادر بيچاره را به زحمت آبستني مي انداخت و تا زمان غير از فرزند دختر قسمتش نشده بود .از اين رو پدر باز هم تيري را در تاريکي در کرده بود ،شايد که هدف و مقصودش را نشان گيرد و مادر باز هم حامله بود ،ديگر همه به شکم باد کرده مادر و صورت ورم کرده اش عادت کرده بودند و عمو وثوق هميشه از اين موضوع به مضحکه ياد مي کرد ،حتي از اين که پدر علاقه خود را به صورت بارز در بين جمع بالخصوص خانواده خودش و دختر ها هويدا مي ساخت ،متالم و متاثر مي شد و با اين که منصور پسر خودش بود و برايش خيلي عزيز بود اما مناسب نمي دانست که پدر تا اين حد بين اولاد خودش و منصور فاصله باقي گذارد ،منصور آن روز ها عقده پدر بود ،رويا و مرحم دردش ،حکم منصور ،حکم ترياکي شده بود که هر از گاهي آن را پادزهردرد کهنه وحسرت عميق دل رنجور خود ميساخت ان گاه منصور را در اغوش ميکشيد او را ميبوسيد وبو ميکرد وبعد با
صبر وحوصله اي وافربعيدو متضاد با روحيه کسل وزود رنج خود،منصور را در اغوش گرفته و انقدراز خود ادا واصول در مي اورد تاخنده اش را ببيند وبا خنده منصور خود هزار بار جوان تر شود و مادر بيچاره ديگر طاقت ديدن اين قبيل صحنه ها از او سلب شده بود بنابراين به محض انکه پدر را مشغول عشق بازي با برادر زاده اش ميديد يا به سرافت ميافتاد ويا مغلطه اي ميکرد ويا اينکه به بهانه اي پدر ترک گفته وبغض کهنه اش را داخل چشمان سبزش خالي ميساخت،در اين بين خواهرانم نيز حتي بيشتر از مادر نسبت به شور وحال وعشق وعلاقه اي که پدر نسبت به منصور ابراز ميداشت از خود واکنش ابراز ميداشت و از خود نشان ميداد ند وگاهي نيز به جرات به پدر ميگفتند که او منصور را بيشتر از بچه هاي حودش دوست ميدارد وپدر سعي ميکرد با لبخندي تصنعي وپنهاني جمله ي کهنه و بيهوده ي (کدوم پدر سوخته اي اين حرف رو زده )انها مجاب کند ،اما دختر ها با تمام کودکي که داشتند عاقل تر از ان بودند که چشم دل خود کمتر از زبان پدر اعتماد کنند ،به قول مادر،دخترها در سا ل تنها يک بار وان هم موقع تحويل سال نو ،اغوش پدر ران لمس مي کردند وبوسه سرد تشريفاتي پدرشان را پذيرامي شدند از اين رو مادر سعي زيادي در جبران کمبود محبت ادراکي دخترها مي کرد، خودش بر موي ان ها شانه ميکشيد ، خودش انها را به حمام ميبرد وگاهي نيز با انها هم بازي مي شد وتا مي توانست سفارشانواع واقسام لباس هاي رنگي جديد ومحلي وفرنگي به خياط خانوادگي مان بلقيس ميداد وشب ها با قصه هاي شيرينش ان ها را با اغوش ارامومهربان خواب مي سپرد مادر ، زن صبور ولايقي بود نامش بهار بود وهم چو بهار زيبا وبا طراوت بود با اينکه سه شکم زاييده بود اما جوان تر وشاداب تر از دخترهاي دم بخت مي نمود پوستش به سپيدي برف وبهلطافت گل وچشماني به سبزي برگ هاي درخت بهارنارنج قد نسبتا کوتاه واندامي تپل وبي نهايت نمکين داشت وموهاي پرپشت خرمايي رنگش مثل ابشاري تا انتها ي کمرش اويزان بود پدر با انکه اظهار علاقه ي وافري به مادر داشت ولي خود مادر هميشه اظهار ميداشت که عشقي را که پدر به او داشته نسبت به عشقي که خود او از پدر در دل ميپروراند مصداق چشمه است به دريا مادر هميشه اش را در جستجوي زماني بود که با پدر گوشه اي ارام نشسته واز خودشان وطندگيشان صحبت کنند ولي اين فرصت هميشه از جانب پدر بر او دريغ گشته بود .
پدر زياد با مادر تنها نمي شد .او اکثر اوقاتش را به سرکشي از روستا ها يا در خانه ي خان ها وخان زاده هاي بزرگ واشرافي چون خود مي گذراند .در عوض پدرم عاشق دست پخت مادرم بود داشتن اشپز در خانمان قدغن بود چرا که طبع پدر فقط با دست پخت دلپذير مادر سازگار بود واين تنها نشان مطمئن وقاطعي بود که دل مادر را به اطمينان عشق پدر از خود روشن مي ساخت .با اينکه پدر تا هفت پشتش خان وخانزاده واز طبقه ي اشرافي ومرفه به حساب مي امدند اما مادر تنها دختر سيد جواد اخوند از ولايتي بود که پدر بزرگ من در زمان حياتش رياستش را بر عهده داشت سيد جواد مرد مومن و خداشناسي بود که از طلف کرم وپاکيش چنديدن ناعلاج وبيمار را شفا بخشيده بود وپدر بزرگ من که مردي خداشناس ومومن به حقي بود خود دست اين دوجوان يعني پدر ومادرم را در دست يکديگر گذاشت وخود سيد جواد صيغه ي عقد دايم را بين انها جاري ساخت .هر چند عزيز مادربزرگم از اين وصلت تا سر حد مرگ مشوش وناراحت بوده اما خود پدر بزرگم اين وصلت را يکي از بزرگترين افتخارات خانوادگي خود در اين چند ساله عنوان ميکند وشش ماه بعد از اين وصلت خود به دردي بي درمان دچار شده واز اين دنيا ميرود .پدر بزرگ مادريم سيد جواد نيز چهار سال بعد دار فاني را وداع مي گويد وخلاصه انکه براي چهارمين مرتبه باز هم مادر حامله شده بود دست وپايش ورم کرده بود مرتبا برنج خام ميخورد با بوي پوسته خشک انار سر مست واز بوي ادميزاد حالش به هم ميخورد به محض رسيدن خبر حاملگي مادر به عزيزي که حالا چهار سال مي شد به پاريس رفته وبا تنها دخترش وتنها عمه من عمه فرنگيس وخانواده ي ان ها زندگي ميکرد تلگرافي فوري به دست پدر رسيد که عزيز تا يک هفته ي ديگر به انجا عزيمت خواهد کرد ومادر با تعجب وافري از اين که اين بار را عزيز ان قدر نسبت به ابستن بودنش اظهار توجه کرده مقدمات ورود عزز را به سرعت محيا ميساخت تا اينکه يک هفته پس از ان عزيز به ايران بازگشت ويک راست از تهران به شهرستان خوش اي وهواي ما که در بيست کيلومتري استان اصفهان واقع مي شود روانه شد وخدا ميداند که ان روز يعني روز بازگشت عزيز از فرنگ به انجا بعد از چهار سال دوري چه سر صدايي در شهرستان به راه افتاده بود گويي که همه مردم در رقص وشادي بودند از طرفي گروه کر تشکيل داده بودند وساز و ميزدند از طرفي ديگر دسته دسته رقص محلي ميکردند .جمعيت برسرکوچه باغ طويلي که مزين به درخت هاي مرتفع چنار بود وخانه ما وعمو وثوق در انتهاي ان ودر مجاورت هم قرار داشت به اندازه ي يک دايره ي سيزده ،چهارده متري حلقه زده بودند کل ميکشيدند وبا حرير هاي رنگي که به دست داشتند رقص محلي ميکردند تا اين که درشکه ي حامل عزيز از راه رسيد جمعيت به سمت درشکه هجوم اوردند وخدمه خانه ي ما وعمو وثوق که حالا با هم متحدشده بودند به زحمت راه را براي ورود عزيز باز ميکردند اما به محض اينکه از عزيز از درشکه پياده شد يک باره همه ساکت شدند شايد که اشتباه ميديدند ولي نه خود عزيز بود صداي پچ پچ هاي مردم براي مدت کوتاه درفضا پيچيد وبعد از ان دوباره صداي ساز ودهل بالا گرفت عزيز با ناز وتنعمي وافر در حالي که دستش به کلاه حصيري لبه دار بود که برسر گذاشته وبا دست ديگرش کيف چرم سياه رنگي را به دست داشت ودامني کوتاه که البته تا پايين زانويش ميرسيد همراه با بلوزي سپيد ويقه انگيليسي که به تن داشت باعث حيرت جمع شده بود اخر انها در گذشته اي نه چندان دور وقبل از رفتن عزيز به پاريس اورا با چادر ساده وگل گلي سورمه اي يک نواختش ميشناختند تا به حال نه کسي موي رنگ زده بلوندش را ديده بود نه هيکلش...را ،بلافاصله بعد ازخروج عزيز از درشکه خانمي که لباس هاي مشابه به لباس هاي عزي به تن داشت تنها با اين تفاوت که هيکل لاغروچهره اي سياه وتيره والبته بد ترکيبي داشت از درشکه پايين امد وعزيز نگاه تحسين برانگيزش را به ان زن ناشناس انداخت وگفت: (از اين طرف بيا عزيزم )وبعد دست او را در دست گرفت وهمراه او از روي قالي متري قرمزي که تمام کوچه باغ را پوشانده بود برد به در خانه که رسيدند چهار گوسفند را سر بريدند وصداي صلوات همرا با دود اتش اسپند به هوا برخاست وزن بيچاره که از سر بريده گوسفند وحشت زده شده بود جيغ خفيفي کشيد وگفت : (اه خداي من طفلکي ها )سپس عزيز که تا چهار سال پيش ازان گاهي که با دست هاي خودش از پستان هاي گاو بزغاله هاي قصبه هاي اطراف شير دوشيده بود با دستمال سپيدي پره هاي بيني اش را فشرد وگفت: (اين رسم ورسومات هميشه مايه ي نکبته ) وبعد وارد باغ خانه شد.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#5
Posted: 26 Jul 2012 01:21
شرمنده دوستان علامت" " به اشتباه تایپ شده و منظور " : ( " است.
بازم معذرت میخوام
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#7
Posted: 26 Jul 2012 01:38
- اگر منظورتان بچه پسر است ،که مي بينيد هنوز فارغ نشده ،که شما داريد قصاص قبل از جنايتش مي کنيد.
عزيز خنده اي مضحکانه کرده و ادامه مي دهد:
- اتابک خان تو بگو نه مي گم .....،چقدر ساده اي پسر،تو ديگه مثل پدر خدا بيامرزت اين قدر ساده لوح نباش ،فقط که نبايد بازو قوي کني ،فکرت هم بايد قوي باشد ،اين دختره تا به حال سه شکم دختر زاييده ،اگر نديدي اين دفعه هم بارش دختر بود تف بنداز تو روي من
- عزيز جان ،من غلط بکنم کمتر از گل به شما بگم ولي
- ولي چه؟....
ئ پدر با اکراه فراوان :"ولي شما مطمئنيد؟"
- معلومه که مطمئنم.
وبعد از مدتي که هر دو در سکوت با خود مي انديشيند عزيز ادامه مي دهد:
- تا کي مي خواهي با برادر زاده ات عشق بازي کني ،هان؟خودت پسر نمي خواهي ؟يکي که عصاي دستت بشه ،حافظ اعتبار و شهرت و مال ومنالت ،اميد زندگيت ،دختر ها که دير يا زود شوهر مي کنند و مي روند ،آن وقت علي مي مونه و حوضش ، تازه اگه تعداد دختر هات چهار تا نشه ،ببينم مي خواهي هر چه داري بزاري واسه چهار تا دوماد گردن کلفت که برات بخورند و به گور بابات بخندند؟
و بعد تن صدايش را کمي پايين آورد و گفت :
- باز هم مي گم .اين زريه خوب دختريه ، خواهر همان داماد لايقي است که خودم براي خواهرت لقمه گرفتم دختر مرحوم بشيرالدوله ،خان خان ها ،همين الانم که اسمش مي ياد کمر ها خم مي شه و زبون ها بسته از وقتي هم که فرنگيس با رضا عروسي کرد و رفت فرنگ ،زري رو هم با خودش برد، که اين جا تنها نباشه ،دختر خوبو نجيبيه ،براي همين هم با خودم آوردمش تا تو هم پسندش کني و خيال خودم و خودت را راحت کني ،هر چند خودش هنوز چيزي نمي داند اما اين قدر دختر مهربان و سر به زير سايه که مطمئنم روي حرف من حرف نخواهد زد.
و پدر با ترديد مي پرسد:"خوب اگر اين قدر که شما تعريفش را مي کنيد خوب است ،چرا شوهر نکرده مثل اين که بيست و دو سال هم دارد."
و بعد خوشحال از آن که پسرش را تا حدي با خود هم سخن و هم راي ساخته بلند شده و از هيجان سر جاي خودش زنو مي زند و مي گويد :
- خوب دلش نمي خواسته شوهر فرنگي بکنه حرفش هم اين است که من دلم يه مردايروني مي خواد ،نامرد ايروني به غيرتش و نازن ايروني هم به غيرت مردش و تازه اين که پاريس که مثل اين جا نيست ،پاشن برن خواستگاري بله بگيرن اون جا تا پسر با دختره راه رابطه نا مشروع باز نکنه و خلاصه هزار تا چيز ديگه که زير بار نمي ره ازدواج کنه و خوشا به حال من وخودت که اين زريه ،اهل اين حرف ها نيست ،از همين جا بفهم که چقدر نجيبه ،لقمه خود من و توئه ،به سال نکشيده واست يه پسر کاکل زري مي ياره که آب از لب و لوچه ات راه بيفته اين بهار را که مي بيني باغ تفرج است و بس ،ميوه نمي دهد به کس ، بي خود بهش نه دل ببند و نه به پسر دار شدن خودت اميد وار باش منو که مي بيني آرد هامو ريختم و الکم اويختم اما چه کنم که دلم براي تو شور مي زنه ،خيلي به خاطر تو مشوشم.
- گيريم که حرف ها ي شما هم درست و هم شدني ،ان وقت با بهار چه کنم؟خيلي زود رنجه ؟جوونيشو به پام گذاشته آخه بعد از يک عمر زندگي چي به من مي گه ؟
و عزيز از اين صحبت پدر خشمگين شده و با صدايي بلند تر از گذشته اش جواب مي دهد :"مثلا چي مي خواد بگه ،خيلي هم دلش بخواد که از خونه بيرونش نمي کنيم ،تازه يه خانوم مي اري که حداقل آداب و رسوم زندگي و تربيت کردن بچه را ازش ياد بگير ،دختره پاپتي يادش رفته چطور بي جهاز آوردمش خونه پسرم، کنيزيتم مي کرد از سرش زياد بوود ،اگر خواست حرفي بزنه خودم...
که پدر با کلافگي حرف عزيز را بريده و مي گويد :"حالا که فعلا فارغ نشده ،تا بعد هم خدا بزرگه "و عزيز با تمسخر جواب مي دهد:"تخم مرغ کردن و به ديوار زدن تو همان و اهن سرد کوبيدن هم همانا ،با من رو راست باش ،بي خود اين همه راه را نکوبيدم تا اين جا امدم تا اگر اين زن اجاق کور شما باز هم بارش دختر بود دست اين دختره را بذارم توي دستتو برم ،ديگه همم حوصله طفره رفتن و مردد بودن تو را ندارم ،يک کلام ختم کلام قبول مي کني يا نه ؟
پدر مدت کوتاهي را در سکوت غرق شده و سپس جواب مي دهد :"
اگر بهار طبق فرمايش شما باز هم بارش دختر بود ،باشه من حرفي ندارم "عزيز لبخندي شيطاني به روي لبانش نقش مي بندد و با لحن چاپلوسي مي پرسد :"بگو به ارواح خاک پدرم "پدر عزيز را خيلي محکم بيان مي کند و همان دم رنگ از رخسار مادر پريده و همان جا تکيه به در به روي زمين سر خورده و نقش زمين مي شود ،پدر عزيز هردو شتاب زده به جانبش مي شتابند و پدر همان طور که بالاي سرش ايستاده او را صدا مي زند "بهار ؟بهار؟"و مادر به آرامي چشمان خود را به روي آنها مي گشايد که حالا بالاي سر او ايستاده و يکي با خشم و غضب و ديگري غرق در شرم و اضطراب به او چشم دو خته اند . پدر فرياد زنان زينت را صدا مي کند و زينت به محض ديدن مادر بر سر خود مي کوبيده و در حالي که خود به يکي از کلفت ها دستور مي دهد آب قند و عرق بيد مشک برايش بياورند زير سر مادر را گرفته و کمک مي کند تا سر جايش بنيشيند و پدر همان جا کنار مادر زانو زده و در حالي که از شدت شرم دستانش خيس عرق شده ، دست به مو هاي مادر کشيده و سعي در تسلي خاطرش را دارد ."بهار جان ،حالت خوبه ؟عزيز قري به خودش مي دهد و مي گويد :"اداشه اتابک خان هر چند با همين ادا و اصول ها بوده بند دستور پاره کرده "پدر خود آب قند را از زينت گرفته و به مادر مي خوراند ،مادر که شربت را تا انتها مي خورد کمي حالش بهتر مي شود و تازه يادش مي ايد چه بلايي بر سرش امده و ان وقت اشک است که از چشمانش سرازير مي شود و عزيز با بدجنسي هر چه تمام تر دستانش را به کمر مي زند و رو به مادر تشر مي زند :"خوبه ،خوبه ،خودتو جمع کن "و مادر که از اين تشر عزيز طالقتش سلب مي شود با ناله مي گويد :"شما از جان ما چي مي خواهيد ،چرا نمي گذاريد راحت زندگي بکنيم ؟"با شنيدن اين سخن بسيار غير منتظره از جانب مادر،عزيز رنگش مثل گچ سپيد شده و در حالي که پرده هاي بيني اش از شدت خشم مي لرزد بر سر مادر فرياد مي زند:"دستم درد نکنه !گل بود به چمن نيز آراسته شد ،حالا ديگه تو روي من واي ميستي؟"و بعد رو به پدر کرد و با خشم مي گويد :"بفرما تحويل بگير اينم از خانم با وقار و با کمال شما ،خبر نداري مار تو استينت پرورش مي دادي "و مادر در حالي که سعي مي کند به زحمت از جاي خود بلند شود مي گويد :"قصد جسارت نداشتم ولي تمام صحبت هاي شما را شنيدم "و رويش را از پدر بر مي گرداند
،عزيز که حالا دستانش را از شدت حرص و خشم مشت کرده فرياد مي زند :"خوب غلطي کردي که شنيدي ،خيلي روت زياده ،خيلي دم در آوردي ،دختر سيد جواد غوره نشده واسه من مويز شده ،اي کاش دستم مي شکست و هيچ وقت تو رو بي مال و جهاز نمي آوردم تو اين خونه دلم خوش بود که جهازش نجابتشه ،نگو اين دختره حيا رو خورده آبرو رو قي کرده ،نگو که براي پسرم زن که نگرفتم هيچ ،تف سر بالا انداختم ،پدر که ديگر طاقت ديدن تشر هاي عزيز به مادر که در حال رنگ به رنگ شدن بود را نداشت بر سر خود عزيز تشر زد :"بس کن شما هم عزيز ،نمي بيني بارداره ؟"عزيز که از جانب داري پدر از مادر حسابي از کوره در رفته بود رنگش مثل تربچه قرمز شد و گفت :"به خاطر اين نکبت اجاق کور سر من داد مي زني ؟جفت پاهام قلم بشه اگه ديگه پا تو اين خونه بزارم و بعد خودش را از پنج دري بيرون انداخت و هوار زد زري؟زري؟بيا بايد بريم"و بعد از مدت کوتاهي زري شتاب زده و شگفت زده حاضر شد عزيز دست او را محکم گرفت و در حالي که او را با خود به بيرون از خانه مي برد زير لب فحش و لعنت بود که نثار مادر مي ساخت مادر که خشم و التهاب عزيز را مي ديد به دنبالش دويد گوشه دامنش را گرفت و همان جا رو زمين نشست:"تو را به ارواح خاک شوهرتان نرويد من غلط کردم قصد جسارت نداشتم "عزيز دامن خود را از چنگ مادر بيرون کشيد:"خفه شو ،دهانت را آب بکش ،توبه گرگ مرگ است "و با زري خانم به راه خود ادامه داد.مادر هم همان جا مثل انار ترکيد و شروع کرد به گريستن و خود را در درگاه وجدانش محاکمه کردن که چرا شيطان در جلدش رخنه کرده و چنين گستاخانه با عزيز بحث کرده چرا که عزيز زن با نفوذ و مقتدري بود و او با اين کار تنها گره اش را کور کرده بود وبس.زينب که از گريه مادر خود نيز به گريه افتاده بود زير بغل مادر را گرفت و او را به اتاقش برد ،پدر به محض ورود مادر از اتاق خارج شد و در را محکم به رويش بست و مادر هم دانست که خود پدر نيز از او شاکي و عصباني است .تنها کاري که مي توانست بکند اين بود که از زينت که سواد قراني داشت بخواهد که سوره ايت الکرسي را تلاوت کند شايد که دل آشوب زده اش ارام بگيرد اما مادر ان روز تا به شبش ارام نگرفت تا اينکه راس ساعت 9 همان شب درد زايمان بر او فايق امد .پدر براي انکه دل عزيز را بدست اورد يکي دو ساعتي مي شد که همراه دختر ها به خانه عمو وثوق رفته بود در اين حين قابله هم غيبش زده بود و زينت ديگر خدمه در به در به دنالش خانه را جستجو مي کردند ولي خبري از او نبود .به ناچار يک خشت اب جوش ،حوله و دستمال و قيچي را در اتاق گذاشتند و در جواب مادر که از درد به خود مي پيچيد و فرياد مي زد قابله را خبر کنيد ناچارا ساکت و مبهوت باقي ماندند تا اينکه يکي از زن هاي خدمه فرياد براورد که :"پيدايش شد ،پيدايش شد "با اين خبر همه شادمان شدند .قابله که از درد زود رسش مادر حيرت زده شده بود اصلا امادگي قبليش را نداشت دست پاچه همه را از اتاق خارج کرد حتي در را پشت سرش قفل کرد و بعد در دهان مادر پارچه تميزي گذاشت و دست به کار شد مادر که اين بار درد زايمانش از دفعات گذشته اش به کرات افزايش پيدا کرده بود از درد زياد ملافه را چنگ مي زد و صورتش پر شده بود از ذرات پراکنده عرق اما قابله زرنگ تر از ان بود که ميدان را خالي کند و بالاخره بعد از مدتي نچندان طولاني ببچه را از شکم مادر خارج کرد و بر پشتش کوبيد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#10
Posted: 26 Jul 2012 17:33
قسمت 3
ولي دايه حرف خودش را ميزد :
-مثل اينکه يادتان رفته که يک سال پيش از اين بعد از رفتن عزيز خانم قرار گذاشتيد همه چيز را به جناب خان بگيد ، مثل اينکه يادتان رفته ، من از اين وضعيت خسته ام شما الان مجرم ومن شريک جرم شما محسوب ميشوم ، از صبج تا شب دست و دلم براي اين بچه ميلرزد ، همه اش ميبايست مواظب وضع لباس وموقعيتش باشم حتي خود شما ميترسيد که بغلش کنيد يعني تا اين حد وحشت داريد ،من از ان روزي ميترسد که غضب خدا ما را بگيرد وان وقت توبه هم کار ساز نباشد ببينم اگر جناب خان بر سر شما هوو مي اورد سخت تر بود ويا حالا که هم خودتان روز به روز افسرده تر ورنجورتر ميشويد وهم اين بچه ي بيچاره واينده اش تاريک شده .
مادر به روي صندلي نشست واشک از چشمانش جاري شد دايه منيژه محتاتانه در اتاق را بست وکنارش روي زمين نشست ودست سرد او را در دست گرفت : خانم جان تا کي ميخواهي هم خودت وهم منو گول بزني يه نه به خودت بگو و نه ماه به دل نکش چرا خودت را زجر کش ميکني ؟هان ؟ اينکار که شما کرديد از تف سر بالا هم بدتر بود شما را به خدا به اتابک خان همه چيز را بگوييد وخيال همه رو راحت کنيد تا من هم بروم وزندگي هم برسم که تا همين الان که اينجا نشسته ام کلي زير بار شيطان رفته ام واز خجالت خدا شرمم ميشود که حتي نمازم را به جا اورم اگر هم که مثل هميشه خيال گفتن حقيقت را در سر نداريد به من بگوييد تا همين الان مرخص شوم شما را به خير ومن را به سلامت
وبعد به قصد رفتن از جا بلند شد که مادر ملتمسانه گوشه ي چادر به کمر بسته اش را گرفت :
-منيژه جان تو را به جان شاهين که از شير خودت هم ميخورد نرو
دايه با جديت پرسيد :
-به شرط انکه حقيقت را به جناب خان بگيد، ميگي ؟
مادر بر گريه اش فزوني گرفت ودر ميان اشک هايش گفت :
-نميتونم .....نمي تونم خيلي سخته
دايه خود به دستش کوبيد با لحني متاثر گفت :
-ببخشيد خانم ها !!!!ولي بدتر کوري بيشعوريه ، اخرش که چه،اگر خودشان زودتر بفهمند که بدتره.
مادر بريده بريده گفت :
-اگر بخوان بگم من را ميکشد به خدا من را ميکشد
-اخه چطور دلت مياد اين بچه ي طفل معصوم را قرباني افکارپوچ خودت بکني اول از ترس هوو حالا از ترس جانت ! جان دونفر ديگر را هم گرفتي.
مادر با ناتواني بلند شد وکشوي ميز توالتش ده تومان دراورد وبه دايه داد وگفت :
-تو را به مرتضي علي باز هم صبر کن
دايه پول را گرفت واه سرد وکوتاهي کشيد وگفت :
-من مي مانم اما ديگر هرچي پيش ايد تنها به گردن خودت
مادر بوسه اي محکم برپيشاني دايه زد وگفت :
-الهي فدايت بشوم که انقدر دل رحمي
-کاش تو هم مثل من دل رحم بودي خوب فکر هايت را بکن امروز فردا نکن وبچه ها زود بزرگ ميشوند وچشم روي هم بگذاري بزرگ شده وقد کشيده ان وقت ديگه نه راه پيش داري ونه راه پس
مادر دوباره روي صندلي نشست ودر حالي که به قسمتي نامعلوم خيره شده بود ارام گفت :
-هي منيژه جان دست روي دلم نزار فکر کردي خودم توي خلوت هزار ويک بار اين فکر ها را نکرده ام به خودم سر کوفت نزدم به خدا دارم ديوونه ميشم چند روز پيش گفتم چند مثقال از ترياک هاي خان را بخورم وجانم را خلاص کنم اما جرات ان را هم نداشتم گفتم لابد عذاب عليمه بايد بسوزم وبسازم اصلا نميدانم ان شب لعنتي چه مرگم شد که از تو خواستم به دروغ دخترم را پسر جا بزني نميدونم شايد ميخواستم بدين وسيله به اتابک خان باج بدهم باج بدهم که برام ارزش قائل باشه دوستم داشته باشه انقدر که سرم هوو نياره شايد هم ميخواستم روي مادر شوهرم را کم کنم همون مادر شوهر سنگدلي که تا هفت پشتم را نلرزانه اروم نمگيره هموني که اتابک خان را جادو کرده که اينقدر هوايش را دارد ودوسش داره هر کار ميکنه به اسم عزيز در ميکنه يک عزيز جان ميگه وهزار عزيز جان از دهنش ميريزه اما حالا اين منم که زندگيمو باختم خودم لقد زدم به بخت خودم براي خودم روزگاري خوشبخت بودم به سه تا بچه ويک شوهر باقدرت که خاطرم هم ميخواست اما اين عزيز که اومد انگار همه چيز رو طلسم کرد حتي خودم خواب ديده بودم که بار پسر است يک اقايي که لباس سبز پوشيده بود وچهره اش نوراني بود به من گفت : بهار قدر پسرت رو بدون مواظبش باش ..صبح که از خواب بيدار شدم هم ترسيدم هم ترسيدم هم خوشحال بودم خوشحاليم به خاطر اين بود که حاجتم را در خواب گرفته بودم حالا مطمئن بودم که بارم پسره وتشويش خاطرم بابت ان جمله ي اخري بود که شنيدم مواظبش باش اثر عجيبي به رويم گذاشته بود نميدونم ولي از خوابم به هيچ کس نگفتم تا وقتي بچه ام فارق شد خود اتابک خان از خوشحالي حتي شوکه شد اما مثل اينکه خودم زود تر از همه شوکه شدم انقدر که عقل از سرم پريد واز تو خواستم در دسيسه ي من همرا ه بشي خوب که فکر ميکنم ميبينم تقضير خود اتابک خان هم است اخر اگر اينقدر پسر پرست نبود بهانه پسر را نميگرفت که من اينقدر حساس نميشدم من که سه تا دختر خوشکل مثل پنجه افتا باوردم اوني که هميشه ميگفت من را از جانش بيشتر دوست دارد چطور توانست به پيشنهاد مادرش جواب مثبت دهد ؟هان؟چطور اخه ؟مگر اعتبار يه زن به پسر زاييدنه اصلا مگه من تنور خبازي اش بودم که خمير بزنه داخلم ونون تحويل بگيره حالا اگه يک بار به خيال خودش نون ام سوخت خاک بريزه تومو ولم کنه ؟ اخه اين رسم مروته ؟مردانگيه ؟
وسرش را بالا گرفت که عکس العمل دايه منيژه را نيز ببيند اما دايه خيلي وقت بود که از اتاق رفته بود ناچارا به روي تخت دراز کشيد وسرش را به داخل بالشت هل داد وزار زار گريست به حال زندگي وروز هاي خوشي که با دست خود تباهشان کرده بود تباه و خداي عشقي که حالا ديگر ايماني به ان نداشت .شايد چون در مبارزه با خودش شکست خورده بود .عقلش بيشتر با او حرف ميزد اما چه فايده که روزها مي امدند ومي رفتند وسال ها نيز در پي ان ولي خبري از وعده ي مادر به دايه منيژه وخودش نبود که نبود.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام