انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

عطر نفس های تو


مرد

 
سلام، تقاضای ایجاد تاپیک دارم تو تالار داستان های ادبی به نام: عطر نفس های تو
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۱

گیسوان تابدارم را تکانی دادم و دسته ای از موهایم را جلوی سینه انداختم.چادر قد یشمی کوچکی بر سرم کردم و جلوی آینه ایستادم .ناباورانه خود را برانداز کردم. چگونه می توانستم به خود بقبولانم که در شانزده سالگی برایم خواستگار آمده است ؟ البته به گفته ی دایه حالا هم برای ازدواج دیر شده بود . او همیشه می گفت قدیم تر از این ها دختر ها سالگی به خانه ی بخت می رفتند . تازه حق مکتب رفتن را هم نداشتند . چه رسد به این که مشق پیانو کنند و گاهی هم بی نقاب با مرد ها هم صحبت شوند .


اما من حال و هوای دیگری داشتم که هرگز در ذهن پیر دایه نمی گنجید .هنوز هوس داشتم که به دنبال هم سالانم از روی بام ها بدوم ٬ از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی سرک بکشم ٬ شب ها سرم را روی پای پدر بگذارم و به آوای قصه های هزار و یک شبش گوش جان بسپارم .یادگاری پیانو که جای خود داشت ٬ زیرا پدر دوست داشت دخترانش هر دو بتوانند در مهمانی های زنانه ی عیان و اشراف هم ترازشان پیانو بزنند . به فکر خواهر ٬ مهتا ٬ افتادم که هنوز در عقد پسر دایی مان بود . او از زمانی که به عقد ناصرخان در آمده بود دیگر حال و حوصله ی نواختن نداشت . دائم در مطبخ کنار سید علی و مرضیخه خانوم می نشست تا شاید بتواند آنطوری که مادر می خواهد رموز آشپزی را بیاموزد . البته نه این که مادر به فکر این ها نبوده باشد ولی مهتا مثل من هرگز فکر نمی کرد با ان افکار اجازه دهد که او را در هفده سالگی به عقدر ناصرخان در آورند. البته ناصرخان غریبه نبود . او پسر دایی جمشید ٬ برادر بزرگ مادرم بود که قبلا وزارت امنیه را بر عهده داشت و بیشتر مردم آن زمان از وی حساب می بردندبا رفتار خشک دایی جمشیدم ناصرخان مردمدار و تحصیل کرده ای شده بود . چند سالی در فرنگ درس خوانده بود و حال به سفارش پدرش در سفارت فرانسه کار می کرد . اما نمی دانم چرا احساس می کردم مهتا زیاد به او علاقمند نیست . خودش معتقد بود که روی حرف آقاجان حرف نزده ٬ وگرنه ناصرخان را مانند برادرش دوست می دارد . من نیز این حس او را تصدیق می کردم . اما یادم است آقاجان شب بله بران رو به او کرده و مستقیما گفته بود مهتا جان من اصراری به این وصلت ندارم . تو هم که خواستگار زیاد داری . اگر نمی خواهی ٬ ردشان کنم . البته به نظر من ناصرخان مرد برازنده ای است و از همه مهم تر پسردایی توست و همه او را کاملا می شناسیم . مهتا به خاطر همین حرف پدر این وصلت را قبول کرده و جواب مثبت داده بود . اما همیشه امید داشت که بعد از ازدواج عاشق شود .

ولی من بالعکس ٬ معتقد بودم انسان باید با کسی که ذوستش دارد ازدواج کند مانند مادر و آقاجان که قصه ی عشقشان زبانزد خاص و عام بود . البته آنان هیچگاه از عشقشان در حضور ما سخنی به میان نیاورده بودند اما من و مهتا وصف آن را از ربان خاله ملوک خواهر بزرگ مادرم شنیده بودیم .

ئر همین حال و هوا بودم که دایه صدام کرد : دیبا جان بیا مادر مهمان ها منتظرند که عروس خانوم سینی چای را بیاورد . هول برم داشته بود : انا دایه اگر نتوانستم چی ؟دایه کمی از سرخاب مادر که روی میز بود به گونه هایم مالید : نه دخترم تو در خانواده ی محترمی بزگر شده ای . نباید به این راحتی دست و پایت را گم کنی . خندیدم و گفتم : دایه این چادرقد قشنگه ؟

نگاهی کرد و گفت : بله عزیزم .

از سر سادگی دوباره پرسیدم : دایه جان داماد هم آنجاست ؟

دایه رو ترش کرد و گفت : خانم جان این چه حرفی است که می زنید ؟ می دانید اگر این حرف را در حضور شخص دیگری می گفتید باید صد سال در خانه می ماندید ؟ مگر داماد در مجلس خواستگاری به اندرونی خانه ی عروس راه دارد ؟

دایه جان مهتا چی ؟ مهتا هم آنجاست ؟

- برو فدات بشم . اینقدر بهونه نیاور . خواهرت سرش درد می کرد نتوانست نزد مهمان ها بماند . از بابت داماد هم خیالت راحت باشه . انشاالله او را در شب عقد خواهی دید .

از این حرف دایه کمی برافروختم . هر دو به راه افتادیم . دایه جلوی مهمان خانه سینی چای را به دستم داد ٬ پیشانی ام را بوسید و گفت : عزیزم اول چای را برای خانم بزرگ ٬ مادر داماد می بری ٬ همان خانومی که دو دندان طلا دارد . بعد بعع ترتیب به سابیر ممهمانان تعارف می کنی .

در اتاق را گشودم و وارد شدم . چهار خانوم مقابل مادرم نشسته بودند . جلویشان میزی قرار داشت پر از انواع شیرینی و میوه های مختلف . مکثی کردم تا آ خانومی را که دایه می گفت دو دندان طلا دارد بیابم که ناگهان مادر داماد گل از گلش شکفت و با لبخند مرا ستود و به سوی خود فراخواند. پیش رفتم و به او چای تعارف کردم .

صورتم را بوسید و گفت : به به چه عروس زیبایی ! دستت درد نکنه دخترم .

ناگهان به یاد گفته ی مادر افتادم . او گفته بود که اگر عروس سرش را به زیر بیندازد خواستگار ها فکر می کنند نقصی را در صورتش پنهان می کند برای همین سریعا سرم را بلند کرد و به مهمان ها لبنخد زدم . در حال خارج شدن از اتاق بودم که مادر داماد صدایم کرد : دیبا جان بشین عزیزم . می خواهیم عروس گلمان را بیشتر ببینیم و با هم آشنا شویم .

با اشاره ی مادر رو به روی یکی از دختران زیبای خانواده ی سهیلی نشستم و به چهره ی شادابش چشم دوختم . او با وجود سن و سالی که داشت بسیار زیبا می نمود . مشخص بود که از زندگی مرفحی برخوردار است . شوهرش سفیر ایران و انگلیس بود .

مادر و خانوم سهیلی با هم مشغول صحبت بودند و من اجازه ی هیچگ.نه اظهار نظری نداشتم ٬ تا این که خانوم سهیلی گفت : دیبا جان از ان شبی که در مجلس ناصرخان برایمان پیانو نواخت دل مرا برد . خوش به حالتان که چنین دخختر زیبا و هنرمندی دارید .

مادر خنده ای کرد : اختیار دارید از لطفتان متشکرم .

- وقتی با منصور خان ٬ همسرم ٬ مسئله خواستگاری را مطرح کردم ٬ آقا گفت اگه بهادرخان اجازه بدهند تورج را به غلامی بفرستیم. مادرم با لبخندی گرم و از سر رضایت گفت : آقا تورج فرزند ماست و دیبا جان کنیز شما .

از پاسخ مادر ناراحت شدم . من دختر بهادرخان با آن همه کنیز و کلفت چطور می توانم کنیز آنها باشم ؟

در حالی که به تمجید هایشان گوش می دادم دختر بزرگ خانواده ی سهیلی با محبتی خاص مرا مورد خطاب قرار داد و گفت : دیبا خانوم اگر مایلید دلمان می خواهد برای یمن مجلس کمی بنوازید .

با اجازه ی مادر از جا برخاستم و با هول و هراس پشت پیانو نشستم . در دل به این خواهش نابجا لعنت فرستادم . بلاجبار انگشتانم را روی کلید های پیانو فشار دادم و با دقت تمام قطعه ی مورد علاقه ی پدر را نواختم . پس از اتمام قطعه از جا برخاستم و به رسم ادب به روی مهمان ها لبخند زدم . خانوم سهیلی مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید : بسیار عالی و دلربا نواختی . باید هنر تو را تحسین کرد با اشاره ی مادر تشکر کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت خود را به صندوقخانه رساندم . صدای تپش قلبم را می شنیدم . انگار بار اولی بود که برای دیگران و در حضور جمع می نواختم . در همین حال مهتا وارد اتاق شد و گفت : خواهر کوچولو ممعرکه بود . صدای سازت تا اتاق مرد ها هم رسید . خودم دیدم که تورج سرخ شده بود و پدرش بدون پرده جلوی آقاجان تحسینت کرد .

با تعجب پرسیدم : تو آنجا چه می کردی ؟

مهتا خندید : من ؟ من غلط بکنم آنجا رفته باشم . با دایه دزدکی از پشت پنجره ٬ اتاق رو تماشا می کردیم . راستی دیبا تورج پسر خوبی به نظر می رسه . البته کمی مسن است . فکر کنم حدود ۳۰- ۴۰ ساله باشه .

بی اختیار از حرف مهتا حنده ام گرفت : خدای من این همه تفاوت سنی ؟ من رن او نمی شم .

مهتا خم شد و دستی به موهایم کشید . من و ناصرخان هم دوازده سال اختلاف سنی داریم . مگر این چیز ها مهم است ؟

میان حرفش دویدم . ناصرخان پسر دایی ماست و خیلی خوب او را می شناسیم . تازه من مثل تو اعتقاد به عشق بعد از ازدواج ندارم . مهتا بیا و مرا ببر تا او را ببینم .

مهتا دستی به کمر زد : اگر کسی ما ببیند چه ؟ می دونی ما را مانند غلام ها در وسط حیاط اندرونی فلک می کنند ؟

- نه قول می دم زود برگردیم . فقط مرا ببر انجا جونم به لب رسید .

باشه به شرط این که چادر قدت را به من بدهی .

اندیشیدم چادر قد ازرش یه عمر پشیمانی را ندارد . به آرامی گفتم باشه .

هر دو به طوری که کسی ما را نبیند خود را پشت پنجره ی اتاق مردانه رساندیم . پدر مانند پدر مانند همیشه با ابهت در صدر نشسته بود و دایی و آقا منصور هم کمی آنطرف تر روی مبل لمیده بودند . در سایه ی روشن اتاق مردی حدود ۳۰ - ۴۰ساله سرش را به زیر انداخته بود .

لحظه ای افکارم آشوب شد . خدایا این همسر آینده ی من است ؟ مردی با دماغی عقابی ٬ چشمانی بی حالت مانند گاو ٬ ابروهایی باریک و کوتاه و قدی به بلندی زررافه ٬ نه من هرگز او را نمی پذیرم .

در همین حال در روی چهارچوب چرخید و چهره ی ناصرخان پدیدار شد . او دست در جیب جلیقه اش داشت و می خواست فندکی طلایی اش را برای آتش زدن سیگارش بیرون بیاورد که ناگهان چشمش به ما افتاد . : عجب ! شما دختر ها با اجازه ی چه کشی به اینجا آمدید و زاغ سیاه ما را چوب می زنید ؟

مهتا لب پایینش را به دندان گرفت : ناصرخان آروم . آقاجان می فهمد .ما داشتیم از اینجا عبور می کردیم که شما سیر رسیدید .

ناصرخان خنده ای کرد : باورم نمی شود . در حیاط مرد ها ٬ بی حجاب .... و سپس به شوخی با تشر گفت : بروید به حیاط اندرونی وگرنه خودم هردویتان را اینجا فلک می کنم تا از همین اولی ابهتم را به داماد دوم خانواده ی زندی نشون بدهم .

هر دو مانند برق گرفته ها دویدیم و خود را به اتاق صندوقخانه رساندیم . مهتا سرخ شده و من رنگم به سفیدی می زد . او از هیجان دیدار همسرش هول کرده بود و من از ترس آقاجان قالب تهی کرده بودم .

مهتا دست هایم را گرفت و با خنده گفت : پسندیدی ؟ مبارکه ؟

با چشمانی اشک آلود گفتم : نه .

مهتا خیره براندازم کرد : مگر خل شدی ؟ اگر آقاجان بخواهد چی ؟

- نه آقا جان به من اختیار تام داده . اگر من نپسندم آن ها هم نمی پسندند .

مهتا پشت دست زد : بیچاره زندی ها اگر می دانستند با این بی آبرویی تو آبروی آنها هم خواهد رفت ٬ حتما پدر را مقطوع النسل می کردند .



آن شب مانند شب های قبل روی پشتبان کنار مهتا به خواب رفتم . صبح روز بعد در حالی که از نردبان پایین می آمدم دایه مرا در آغوش گرفت و گفت : مبارکه .

همه چیز را فراموش کرده بودم : چه مبارکه دایه ؟

دایه چشم ها را بر هم نهاد و با ملایمت گفت : قضیه ی لیلی و مجنون مبارکه .

تازه یادم آمد که دیروز بعد از ظهر در این خونه را به خاطر من کوبیده بودند . پاسخی ندادم و به اتاق ناشتایی رفتم . بوی نان خانگی اشتهایم را تحریک می کرد . مشغول خوردن شدم و منتظر ماندم تا دایه بیاید برای من چای بریزد . ولی ان روز با روز های دیگر فرق داشت . وقتی دیدم از دایه خبری نیست از جا برخاستم جای برزیم . مادر بی سروصدا وارد آشپزخانه شد . سلام کردم . بالخندی مهربان جواب داد و در حالی که دامن بلندش را کنار می زد گفت : خب دخترم بگو ببینم فکر هایت را کردی ؟

گفتم : مادر.

ولی او حرفم را قطع کرد و گفت : کلاغه خبر آورده که دیشب داماد را هم دیدی .

از خجالت سرخ شدم و سرم را به زیر انداختم . می دانستم یا کار مهتاست یا ناصرخان . با کمی بکث گفتم . بله مادر .

صورتم را بوسید : خب نظرت چیه ؟ او را پسندیدی ؟

به آرامی گفتم : نه .

مادر در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود ٬ خنده اش محو شد و تکرار کرد : گفتم فکر هایت را کردی ؟ درست جواب بده دیبا !

کمی بلند تر گفتم : او را نپسندیدم .
مادر از جا برخاست و در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : ای بهادرخان انقدر یک الف بچه را پر رو کردی که با گستاخی تمام در روی مادرش می ایستد و اظهار نظر می کند و در حالی که با عصبانیت از اتاق خارج می شد گفت : امشب جئابت را به پدرت می گویم .

بغد از رفتن مادر نفسی راحت کشیدم و برای استحمام آماده شدم.

ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۲

روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم . جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد . مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند . روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .
پدر سال قبل مدت ۴ ماه به پاریس سفر کرده بود و رهاوردش برایم یک پالتوی پوست زیبا ی بسیار نفیس ٬ یک جفت کفش جیر زیبا با مارک گوچی و یک دستکش چرم بود . وقتی پذر این هدایا را به من داد در این فکر بودم که کجا می شود این لباس های زیبا را بپوشم . چون متاسفانه با این که خیلی از زن ها و دخترا سرشناس شهر پس از کشف حجاب در ملاعام بی حجاب و آراسته ظاهر می شدند ٬ ما به خاطر عقاید خشک مادر نمی توانستیم مانند سایرین رفت و آمد کنیم . مادر همیشه در مورد این مسائل سختگیر بود . با این که پدر ضیافت های زیادی می داد و به مهمانی های عیان و اشرافیان دعوت می شد ٬ مادر چون در این محافل بایستی همرنگ جماعت حضور پیدا می کرد ٬ به هیچ وجه از این دید و بازدید ها استقبال نمی کرد .او بیشتر وقتش را در خانه یا در مجالس عزاداری و روضه خوانی سیدالشهدا طی می کرد . اما پدر همیشه دوست داشت در این مهمانی ها فردی از اعضای خانواده او را همراهی کند به همین دلیل همیشه آرزو می کرد فرزند پسری داشت تا او را با خود همه جا می برد . مادر بنابر عقاید مذهبی ای که داشت ٬ از این که پدر همراهی ندارد تا او را در این مجالس همراهی کند خشنود بود .

آقاجانم همیشه می گفت : خانوم جان دیگه زمان روبنده گذشته است . ما باید با زمانه پیش برویم . خیلی دوست دارم تو را در یکی از سفر های فرنگ همراه خود ببرم تا ببینی چگونه زن ها در آنجا همپای آقایان در تمام مسائل روزمره ی دنیا سهیم هستند .

مادر در جواب می گفت : من با مسافرت به فرنگ و سیر و سیاحت مخالف نیستم ٬ به شرطی که از من نخواهی مانند آنان باشم . همین بس است که اجازه داده ای دخترانت در مجالس عیان بی حجاب حاضر شوند . نمی دانم چه می اندیشی . و الله هیچ وقت فکر نمی کردم این دختر در ۱۸ سالگی هنوز به خانه ی بخت نرفته باشد . البته این امر هم نتیجه ی اختیارات بی موردی است که تو به او داده ای . هیچ می دانی در ذهنش چه می گذرد و چرا خواستگاری را که برایش می اید با اندک بهانه ای رد می کند ؟

پدر از حرف کادر خنده ای دلنشین می کرد و می گفت : دیبا در اخنتخاب همسر اختیار تام دارد . اگر به ۸۱ سالگی هم برسد انتخاب با اوست .

روز های اخر سال به سرعت می گذشت و خمودگی خزان می رفت و جای خود را به سرسبزی بهار می داد . بهار با بوی خوش آشنایی سرما را مغلوب ساخته بود . شاید همین فصل شورانگیز بهار بود که سرنوشت مرا رقم زد .

شبی پدر به یکی از مجالس رجال سیاسی دعوت شده بود . عصر آن روز جهت حضور هر چه بهتر در آن مجلس ٬ سلمانی ای به خانه آورد تا به سر و صورتش صفایی بدهد . او انگار دنبال گمگشته ای می گشت . هنوز برای شرکت در مهمانی خانه را ترک نگفته بود که دایه به اتاقم آمد و گفت : دیبا خانم آقاجانت از شما خواستند که به اتاقشان بروید . فرمودند اگر آب دستان است زمین بگذارید و به حضورشان بروید .

کمی برای غیر منتظره بود و با اضطراب پرسیدم : دایه جان نفهمیدی پدر با من چه کار داشتند که با چنین حالتی مرا احضار کردند ؟

دایه خنده ای کرد و گفت : نه خانوم جان فقط از من خواستند پری خانوم مشاطه را به خانه بیاورم .

در دلم آشوبی به پا شد . یعنی اتفاقی رخ داده بود که پدر پری خانم مشاطه را در این زمان احضار کرده و از من خواسته بود اگر آب در دست دارم بگذارم و به نزد او بروم ؟ با ترس و نگرانی کفش هایم را به پا کردم و به سمت اتاق پدر حرکت نمودم . با این که ته دلم روشن بود دلهره ی عجیبی داشتم . می خواستم اول سری به اتاق مادر بزنم . شاید باز هم مسئله ی خواستگار بود . می ترسیدم من هم مثل خاله ملوک که شبی بی سر و صدا و بدون این که خودش بداند او را به حمام و آرایشگاه برده و بر سر سفره ی عقد نشانده بودند ٬ روزگاری چنین پیدا کنم ٬ زیرا خاله هم مثل من از تمام خواستگار هایش ایراد می گرفت و سرانجام پدر بزرگم مجبور به این کار شده بود . اما نه ! به یاد آوردم که پدر چند شب پیش در این مورد به من اختیار تام داده بود .

در اتاق را ردم غلام در را گشود و با اشاره ی پدر خارج شد . سرم را بالا گرفتم تا در سایه روشن اتاق چهره ی او را ببینم . پدر گرامافون را روشن کرده بود و به دنبال صفحه ی مورد نظرش می گشت . با ورودم خنده ای کرد و دستش را به یقه ی پیراهنش برد و با اشاره ی سر مرا به نشستن دعوت نمود . بعد در حالی که به چهره ام دقیق شده بود بی مقدمه گفت : دیبا جان امشب به یکی از مهمانی های دوستانم دعوت شدم ار تو می خواهم که مرا در این ضیافت همراهی کنی .

من متحیر از این صحبت پدر با حیرت گفتم : آقا .... آقاجان اگر مادر مخالفت کرد چه ؟

پدر با لبخندی گفت : اولا مادرت هیچگاه روی حرف من حرف نمی زد . ثانیا صلاح بر این است که تو در این مهمانی همراه من باشی تا تبعیت از اصطلاحات شاهنشاهی و کشف حجاب را به همگان بفهمانم که مبادا کسی پشت سر بهادرخان رجز بخواند و بگوید زنان خود را در پشت پرده های اندرونی پنهان کرده است . حال که مادر از شرکت در این مهمانی ها امتناع می ورزد تو با آمدنت جای خالی او را پر می کنی . از ظرفی دیگر با آدم های محترمی آشنا می شوی که شاید بعد ها گره ی کارت به دست ایشان باز شود . اگر بدانی حسن خان که امشب به عمارتش دعوت هستیم چه کرده است ! او ویدا دختر کوچکش را پارسال به فرنگ فرستاده تا درس وکالت بخواند . من نمی خواهم تو را در محیط خانه محدود کنم که خود را از هم ترازانت کمتر بیابی .

با رضایت سرم را به پاینن انداختم و به آرامی گفتم : اما پدر من نمی دانم آنجا چگ.نه باید رفتار کنم .

آقاجان خنده ای کرد و گفت : اول این که نباید بترسی . دوم هر کاری که سایر خانم ها انجام دادند تو هم می کنی .

برخلاف میل باطنی با وجود تذکرات پدر ترس از شرکت در چنان مهمانی ای تمام وجودم را فراگرفته بود . با کوچکترین خطایی می توانستم آبروی خانواده ام را ببرم .

در این افکار بودم که پدر افزود : حالا برو و خودت رو اماده ی رفتن کن . ساعت نه شب کالسکه منتظر ماست . موهایت را آرایش کن ٬ پیراهن شبت را بپوش ٬ و چون هوا سرد است ان پالتویی را که برایت آئردهه ام بر تن کن . می خواهم در مجلس حسن خان من و تو همچون الماس بدرخشیم .

پس از اتمام سخنان پدر اتاق را ترک کردم . بار ها دلم خواسته بود که سری به این مهمانی ها بزنم و بدانم در این ضیافت های شبانه چه خبر است . اما حال با این که ارزویم به حقیقت پیوسته بود ٬ ترس از آن جمع بیگانه مرا در بر گرفته بود . بار خود لعنت فرستادم که چرا منزوی به بار امده ام ! چرا حتی یک در صد هم فکر نکردم که روز با این پیشنهاد مواجه می شوم . شاید باید زود تر از این ها خودم را آماده می کردم و از رسم و رسوم این مجالس آگاه می شدم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۳

نگاه تمسخر آمیز پری خانوم ! آرایشگرمان بر چهره ام تازیانه می زد . او مو هایم را شانه می کرد و طره ای را به سمتی می پیچید . می دانستم با این که جیره خوار عیان است در دل بر تمام این خصلت ها لعنت می فرستد . او از این که دختری بزک می کرد تا همراه پدرش جلوی چشمان نامحرم ظاهر شود ٬ بر ما پوزخند می زد . تصمیم گرفتم اگر بار دیگر پدر را همراهی کردم خودم آرایشگری خوب و امروزی بیابم تا مرا در رفتن مصمم کنم . از اتاق خارج شدم ٬ آرام راه می رفتم تا خدمه بویی از ماجرا نبرند . در راهرو جلوی یکی از آینه های قدی ایستادم و نگاهی به خود افکندم . قیافه ای متفاوت با شکل و شمایل واقعی ام پیدا کرده بودم آیا همانی بودم که پدر می خواست همراهش باشد ؟

سکینه مستخدم مخصوصم ٬ کمک کرد تا لباس هایم را بپوشم . ئست در جیب بردم و انعامی به او دادم . او با تشکر گفت : انشاالله در همین مجلس خانم زیبای من همسری لایق و در شان خودشان بیابند و همراه مهتا خانم ماه بعد به خانه ی شوهر بروند . با اخم گفتم : خواهش می کنم از این آرزوه ا برای من نکن حالا برو و جلوی زبانت را بگیر .

پدر جلوی در منزل سوار بر کالسکه ی مخصوصش منتظرم بود . کلاهم را پایین کشیدم تا چهره ام را نبیند . لحظه ای سکوت کرد اما بعد از این که مرا با دقت برانداز نمود گفت : کلاهت را بردا می خواهم رویت را ببینم .

با اکراه گفتم : آقاجان ....

می دانست خجالت می کشم با خنده گفت : دست بردار قرار است تو امشب مرا همراهی کنی . پس دلیلی نداره از پدرت خجالت بکشی .

به آرامی کلاه را از سرم برداشتم . نگاهی به چهره ام کرد و گفت « عالیه . دیبا تو زیباترین دوشیزه ی جوانی هستی که تا به حال دیده ام . آنگاه دستش را به جیب کتش برد و جعبه ای مخملی بیرون آورد و آن را به من داد . همه چیز کامل است جز هدیه ای که من برای دختر عزیزم گرفته ام . انگشتر الماس محاسن تو را به کمال می رساند . دخترم دوست دارم از امروز علاوه بر روابط پدر و فرزندی مرا دوست خود نیز بدانی . من روحیه ی سر سخت تو را تحسین می کنم . از ان روزی که پسر آن یارو ٬ چی بود اسمش ... آه بله تورج را می گم ٬ پسر منصور خان ٬ به خواستگگاری تو آمد و تو دست رد به سینه اش زدی به مادرت گفتم این دختر خون من در رگ هایش جاری است . نمی توانیم او را به زور تسلیم خواسته هایمان بکنیم . من بر خلاف مادرت ٬ نسبت به شما دختران عزیزم دقیقم و روحیاتتان را می شناسم . دیبا تو دختری هستی با روحیات مردانه و همین امر باعث شد که امشب تو را همراه خود بیاورم .

به آرامی تشکر کردم و گفتم : امیدوارم همیشه مایه ی سرافرازیتان باشم .

بعد از مدتی به عماتر حسن خان رسیدیم . هنگامی که ورود پدر اعلام شد ٬ تمامی انظار متوجه ی ما شدند . تعداد مهمان ها حدود صد نفر میشد . همگی از خانواده های متشخص و اعیان ٬ با لباس های زیبا و زیورآلات فاخر و با ارزش بودند .

در بدو ورود ٬ همراه بودن من با پدر تعجب همگان را برانگیخت . چون کمتر اتفاق می افتاد مادر در چنین مجالسی شرکت کند و از سویی قبول تجدید فراش پدر برایشان سخت بود قریب به اتفاق مهمانان مرا نمی شناختند ٬ پس هویتم را از یکدیگر جویا شدند . بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه حسن خان و خانواده اش مرا به مهمانان معرفی کردند . در همین احوال دختری بلند بالا و زیبا ٬ با گیسوانی طلایی و ابروانی کمانی با گشاده رویی به ما نزدیک شد و حضورمان را خیر مقدم گفت . پدر دست او را به رسم ادب فشرد و ما را به هم معرفی کرد . او ویدا دختر حسن خان بود که در فرنگ درس وکالت می خواند و تازه به ایران آمده بود و من آن زمان متوجه شدم یکی از دلایل برپایی آن مهمانی بازگشت او از فرانسه است . بعد از آشنایی با ویدا و دیگر مهمانان همراه او گوشه ای نشستم و اوضاع را زیر نظر گرفتم . ویدا دختری مودب و با فرهنگ بود . حذکاتش شجاعانه و توام با ظرافت زنانه بود و بر خلاف من ٬ از ظرز لباس پوشیدن و موهای عریانش واهمه ای نداشت .او پس از ساعتی که از خودش و شیوه ی زندگی در فرنگ برایم سخن گفت ٬ موضوع بحث را عوض کرد و در حین پذیرایی ٬ بحث را به آرایش و پوشش زنانه کشاند . از انجایی که آرایش ملایم و استادانه ی او مورد توجهم قرار گرفت از او خواستم تا مرا در این مورد راهنمایی کند . اما در کمال ناباوری من او اظهار داشت ٬ که برای آراستن مو و صورتش نزد کسی نمی رود و خودش به اصول خودآرایی واقف است . پس از صرف شام گروه گروه مهمان ها به گوشه ای ر فتند و مشغول بحث و تبادل نظر شدند . من و ویدا در مورد مسائل روز مشغول صحبت بودیم که ناگهان متوجه شدم از میان دوستان پدر نگاهی معنی دار مرا زیر نظر دارد . او مردی حدودا سی ساله با قامتی بلند ٬ چهره ای مردانه و ظاهری آراسته بود. ابتدا تصور کردم که این احساس پنداری بیش نیست ولی کمی بیشتر دقت نمودم ٬ متوجه شدم که مورد هدف آن چشمان گیرا قرار گرفته ام . با درک این موضوع رنگ چهره ام را باختم و عذق شرم بر پیشانی ام نشست . ٬ اما برای این که کسی از این قضیه بویی نبرد سرم را به زیر انداختم .

چندی بعد عده ای از مهمانان از جا برخاستند و عازم رفتن شدند . پدر و دوستانش هم جزو افرادی بودند که عزم رفتن کردند . ما هنوز مشغول صحبت بودیم که متوجه شدم پدر همراه حسن خان و همان مرد بلند قامت و چهار شانه بالای سرمان ایستاده است با دیدن آنان من و ویدا از جا برخاستیم و ادای احترام نمودیم . پدر رو به من گفت : دخترم ایشان سروان ماکان آریا ٬ یکی از دوستان خوب من و افسر شایسته ی گارد سلطنتی .

ماکان با لبخند جدابی که بر لب داشت ٬ قدمی پیش نهاد و دستش را به سمتم دراز کرد و گفت : از آشنایی با شما دوشیزه ی محترم بسیار خشنودم .

من با این که کمی دستپاچه شده بودم سریعا بر خود مسلط شدم و ادای احترام او را به گرمی پاسخ دادم .

در این موقع پدر افزود : سروان ماکان دیبا دختر کوچکم است که به اصرار من در این مهمانی حضور یافته .

ماکان نگاهش را به سمت من معطوف کرد و گفت : بهادرخان این هم خوش سعادتی من بوده است که دیبا خانم به این مجلس تشریف آوردند تا ایشان را زیارت کنیم .

من در نهایت اظضطراب و احتیاط با لبخندی به او عرض ادب کردم . همگی با هم به سمت در خروجی تالار حرکت کردیم . از آنجایی که سابقه ی دوستی پدر با حسن خان به درازا می کشید ٬ پدر همراه وی مهمانان را هنگام رفتن مشایعت کرد .

من و ویدا که دوستان خوبی برای هم شده بودیم تا آخرین لحظات کنار هم ماندیم . هنگام رفتن از ویدا خواستم که قبل از بازگشت به فرانسه به خانه ی ما بیاید تا بیشتر با هم آشنا شویم .

هنگام خارج شدن از در عمارت قبل از این که کالسکه ی مخصوص پدر به دنبالمان آمده باشد ٬ صدای بوق اتومبیلی توجه ما را به طرف خود جلب کرد . سروان ماکان برای رساندم ما به منزل منتظرمان مانده بود . چون با اصرار او مواجه شدیم خواسته اش را پذیرفتیم .

در راه پدر از وی خواست تا ده روز دیگر در مراسم عروسی مهتا شرکت کند . سروان اظهار داشت : یهادرخان راستش را بخواهید ٬ مدت مدیدی است که مایل بودم خدمت برسم و لحظاتی را با هم بگذرانیم . اکنون هم خیلی دوست دارم در مراسم ازدواج ایشان شرکت کنم اما افسوس که جهت انجام ماموریتی به شیراز منتقل شده ام و فرا صبح عازم سفرم . در مورد شرکت در مهمانی هم قول نمی دم . ولی خیالتان راحت باشد ٬ به محض یافتن اندک فرصتی حتما مزاحمتان میشوم .

پدر در جواب او گفت : اگر می توانستید ٬ تشریف بیاورید ٬ مارا خشنود می کردید . اما ضرورت شغلی ای که پیش آمده ٬ امیدوارم بتوانید مقدمات آمدن را فراهم کنید .

من هم در طول راه ساکت بودم و همانطور که در صندلی عقب نشسته بودم ٬ به مذاکرات آنان گوش می دادم . گاهی هم متوجه ی نگاه های ماکان می شدم که هر چند یک بار از آینه ی ماشین به سمتم معطوف می شد . وقتی که از اتومبیل سروان پیاده شدیم ٬ بار دیگر پدر مهمانی هفته ی آینده را به او یادآوری کرد . او هم به رسم ادب از اتومبیل خارج شد و به گرمی شب خوشی را برایمان آرزو کرد .

از فرط خستگی به اتاقم رفتم . در رختخواب با خود اندیشیدم : چه شب خوشی را به پایان رساندم . ای کاش بتوانم همیشه همراه پدر شوم . ناگهان به یاد آن چشمان مخمور افتادم . احساس کردم هنوز گرمی آن نگاه ها مرا در شعله هایی ناشناخته می سوزاند.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۴

کار ساخت منزل رو به اتمام بود این بنای جدید در قسمتی از حیاط بیرونی احداث می شد که مکانی وسیع و مخصوص مجالس مهمانی هایمان بود . کارگران بی وقفه کار می کردند . قرلر بود کار ساخت و ساز در طول هشت روز یه پایان رسید تا مجلس عروسی مهتا در این مکان برگزار شود . پدر دستمزد خوبی به آنها می داد و این خود باعث سرعت کار آنان میشد .
شب عروسی مهتا ٬ ویدا به همراه آرایشگری زبردست او را آراست . شبی به یادماندنی بود . مهتا آننقدر زیبا شد که دختردایی هایم ٬ خواهران ناصرخان به او غبطه می خوردند .

پدر غصد داشت در شب عروسی ٬ پذیرایی از زنان مردان در سالن جدید التاسیس انجام شود ٬ اما مادرم به سختی با این مسئله مخالف بود . بلاخره هم حرف مادر به کرسی نشست و مجلس مردانه در سالن جدید و مجلش زنانه را در حیاط اندرونی برپا کردند ٬ مشروط بر اینکه آخر شب مهمان های خصوصی پدر بتوانند به مجلس زنانه بیایند و در خوشی عروس و داماد شریک باشند .

مادر با این که خود به این امر رضایت داده بود ٬ باز تاکید کرد : اما بهادرخان هنگام مختلط شدن من مجلس را به بهانه ی رفتن به خانه ی عروس ترک می کنم .



مهمانان با دسته ها ی گل و کادو های فراوان به خانه ی ما می آمدند . مهتا و ناصرخان بر تخت زیبای نقره کاری ای که هدیه ی پدر بزرگ به مادرم بود ٬ نشسته بودند . رو به رویشان سفره ی عقدی بود که به سلیقه ی من و فئقه و فوزیه ٬ خواهران ناصرخان ٬ تزیین شده بود .

در گوشه ای از حیاط گروه نوازندگان رو به دیوار و پشت به جمعیت نشسته بودند و می نواختند . این هم دستور مادر بود که آنان پشت به تماشاچیان مستقر گردند . کمی آن طرف تر گروه دلقکان وو شعبده بازان به سرگرم نمودن کودکان مشغول بدند .

من سرگرم نظارت بر پدیرایی خدمه بودم که ناگهان در آن سوی حیاط متوجه ی ویدا شدم که با حسرت به مهتا و ناصرخان نگاه می کرد . به سمتش رفتم و کنارش نشستم . با دیدن من کمی خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی که بر لب داشت اظهار خشنودی نمود .

بار برایم تن ندادن وی به ازدواج سوال شده بود . دل به دریا زدم و پرسیدم : ویدا دوست داشتی امشب عروسی تو بود ؟

با کمال خونسردی گفت : منظورت چیست ؟

هیچ فقط می خواستم بدونم در مورد ازدواج چه دیدگاهی داری .

من قصد ازدواج ندارم .

چرا ؟ نکنه تو هم مانند من عقیده داری که هنوز برای ازدواج خیلی زود است ؟

با تکان دادن سر حرفم را تایید نمود .سپس پا هایش را روی هم انداخت و گفت : دیبا جان من تا زمانی که به اهدافم نرسیده ام ازدواج نمی کنم . البته این مسئله هنوزز برای خانواده ام جا نیفتاده و آنان نمی پذیرند . متاسفانه در میان مردان روشن فکر و با تحصیلات عالی ٬ دیده می شود که بعضی پس از ازدواج مانع حضور همسرشان در جامعه می شوند و راه تلاش و تلقی آنان را سد می کنند . و زندگی خانم ها را در چهار چوب خانه و مطبخ محدود می نمایند . نگاهی به اطرافمان بنداز ! کدام یک از این مردان روشن فکر توانسته پا از حریم سنن موروثی خویش فراتر بگذارند ؟آنها فقط واژه ی روشن فکری را یدک می کشند . بگو کدام یک از تعصبات قومی دست برداشته و حاضر شده اسن زنش در صحنه ی کار و تلاش حضور یابد و خودی نشان دهد ؟ آنان فقط به حکم مرد بودن و تعصب و غیرتمندی ٬ زنان را در یوغ پندار هایشان در آورده اند . نه عزیزم من نمی خوام در گوشه ی آشپزخانه و حیاط اندرونی پیر شوم و نیرو هایی را که در خود یافته ام به کار نگیرم و تمام آرزو هایم را به گور بسپارم . من پیشرفت جانعه را در فکر آزاد و البته به دور از فساد اخلاقی می دونم. اگر زنان ما بتوانند مستقل باشند دیگر هیچ دست زوری نمی تواند بر سر آنان بکوبد . بعد لبخندی زد و افزود : من اگر بخواهم ازدواج کنم سعی می کنم مردی هم عقیده ی خودم پیدا کنم . آن زمان است که مطمئن می شوم در کنار او می توانم به تکامل برسم . اگر هوای استقلال و شعور کامل داری ٬ سعی کن به اهدافت برسی ٬ نه این که بشینی کنج خانه و سالی یک بچه بیاوری و آنان را کورکورانه در همان مسیر غلط زندگی خود سوق دهی . دیبا جان سعی کن دینا را با دید وسیع تعقیب کنی . نه این که وزغی در چاه باشی که محدوده ی بیرون را در همان دهانه ی چاه ببیند . تلاش کن که از دخمه ی جهالت خارج شوی و هوای آزاد را به ریه ها بفرستی .

سخنان ویدا مانند جرغه ای در ذهنم روشن شد و حسی بسیار قوی در من به وجود آورد به طوری که تمام حرف هایش را حفظ کردم . به اراده وو اعتماد به نفس او غبطه می خوردم . لابخندی زدم و گفتم : ویدا جان مصاحبت با تو بسیار برایم لذت بخش است . با حرف هایت مرا به زندگی امیدوار کردی . شب از نیمه گذشته بود و اندک اندک از عده ی مدعوین کاسته می شد . به طوری که غریب به اتفاق حضار را آشنایان ٬ بستگان و نزدیکان تشکیل می دادند . اما سر و صدای بسیار ساز و سرنا تمامی نداشت و کم کم گوش هایم را می آزرد . مادر در آن طرف حیاط به خدمه دستور های لازم را می داد تا مبادا در پذیرایی از مهمانان کوتاهی شود . با آن که از اول جلسه مشغول سازماندهی کار ها بود٬ اما آثار خستگی در او دیده نمی شد و همواره برق خوشی در چشمانش می درخشید . در همین اثنا او به اتاق عروس و داماد رفت و مرا با اشاره ای به سمت خود خواند . من که غرق در صحبت های ویدا بودم ٬ در ذهن خود افکاری جدید را می پروراندم و مدام با خود می اندیشیدم : روزی می شود که من هم بتوانم به استقلال کامل برسم ؟

ناگهان دست مادر بر شانه هایم نشست . چی شده داری به چی فکر می کنی دیبا ؟

هیچی داشتم فکر می کردم این سرو صدا ها و شلوغی ها کی تمام می شود به خدا دیگر نای هیچ کاری را ندارم .

ای شیطون چطور دلت میاد در شب عروسی تنها خواهرت چنین حرفی بزنی ؟

خب مادرجان ٬ چه کار داشتید که مرا صدا زدید ؟

خب گوش کن من و دایه و زن دایی ات به خانه ی مهتا می ریم تا مقداری وسایل لازم را به آنجا ببریم . حواست باشد ٬ دخترم دوست دارم زمانی که مهتا و ناصرخان به آنجا می آیند تو همراهشان باشی و روتختی عروس و داماد به دست تو پهن شود .

مادر طبق عقیده ای خرافی معتقد بود اگر در شب زفاف روتختی عروس یا رختخوابش به دست دختر دم بختی پهن شود ٬ او در مدت زمان کوتاهی به خانه ی شوهر می رود . به جهت این که مادر را نرنجانم با شوخی گفتم : امدر جان من اول باید به اسر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد تقلال کامل برسم . فعلا همین عروسی مهتا را داشته باشید تا نوبت من برسه .

مادر اخمی کرد و اتاق را ترک گفت . من هم پشت سر او از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم .

ورود پدر و دوستانش به حیاط اندرونی اعلام شد . همگی به احترام پدر و دایی جمشید و سایرین از جا برخاستند و با عرض تبریک ادای احترام کردند . پدر نیز پس از خیر مقدم به مهانان تشکر کرد و به سمت ناصرخان و مهتا رفت . من سریعا خود را به پدر رساندم و شانه به شانه به شانه اش قرار گرفتم . او با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت : کی باشه شیرینی عروسی دیبای عزیز را بخوریم .

من به علامت نا رضایتی سر به زیرافکندم . پدر جلو آمد و پیشانی ام را بوسید .بعد مهتا و ناصرخان را در آغوش گرفت و برایشان آرزوی خوشبختی و موفقیت کرد . ان دو نیز دست پدرجان را بوسیدند و بابت تمام زحماتش از او تشکر کردند . آقا جان سینه ریز طلایی را از جیبش بیرون کشید و به گردن مهتا انداخت و به رسم یادبود که نام مبارک الله بر روی ان حک شده بود در دست ناصرخان کرد .سپس گفت : هدیه ی دیگری هم نزد من داری که ان را رمان رفتن به خانه خواهید دید .

با کنجکاوی گفتم : پدر ممکن است من بدانم ان هدیه ی دیگر چیست ؟

پدر در حالی که لبخند می زد گفت : انقدر عجله نکن بعدا می بینی . هدیه ای برای ناصرخان و مهتا و هدیه ای دیگر برای خودم و مادر و دیبا جان .

ار پدر جدا شدم و در گوشه ای دنج نشستم . و اوضاع مجلس را زیر نظر گرفتم . در میان جمعیت رو به رو ناگهان چشمم به سروان ماکان افتاد. انگار او هم مرا می نگریست . لجظه ای نگاهمان به هم گره خورد . چقدر قیافه اش با چندی پیش متفاوت بود .او را در لباس نظامی بسیار زیبا و متین یافتم . یونیفورم اتو کشیده ٬ چکمه هایی بلند ٬ سردوشی هایی که برقشان چشم آدم را خیره می کردند . مثل همیشه موهایش را به طرز زیبایی روغن زده بود و سیگار برگ پهنی بر لب داشت .

خود را مشغول صحبت با زن دایی مهوش کردم . سعی کردم دیگر آن نگاه های پر حرارت بین ما تکرار نشود . هیچ دلم نمی خواست این مسدله باعث رسوایی خانواده ام شود . فکر خود را به گفته های ویدا معطوف کردم .

در همین لحظه بود که بوی پدر به مشامم رسید . سر بلند کردم و پدر را به همراه سروان ماکان بالی سر خود دیدم . از جا برخاستم . سلامی کردم . ماکان با دیدنم لبخندی زد و گفت : بلاخره خود را به مجلس بهادرخان عزیز رساندم . خانم واقعا از دیدن مجددتان خوشبخت شدم . امیدوارم مرا ببخشید که با لباس نظامی در ضیافت شما ظاهر شدم . وقت تعویض لباس نداشتم .

با خنده در جوابش گفتم : نه اتفاقا این طرز پوشش بسیار به شما برازنده است . به هر حال ما خوشحال شدیم که شما را امشب ملاقات کردیم . امیدوارم شب خوبی را سپری کنید .

پس از اتمام حرفم سروان دست در جیبش کرد و دوباره سیگار برگی بیرون کشید و رو به سمت پدر گفت : بهادرخان عزیز اگر صلاح بدانید سری هم به حسن خان بزنیم . سپس از من اجازه ی مرخصی خواست.

هردو دور شدند و من با نگاهم انان را تعقیب نمودم . روی مبل رو به روی عروس و داماد نشستند و مشغول گفتگو شدند . حسن خان نیز همراه ویدا همسرش به جمع آنان پیوستند . به علت فاصله ی کم به وضوح حرف هایشان را می شنیدم . حسن خان از ماکان پرسید : سروان عزیز چند روز در تهران هستید ؟

- دوست عزیز به دلیل این که هنوز به خوبی در شیراز مستقر نشده ام . دو سه روزی در تهران می مانم .البته مثل همیشه مزاحم شما و خانواده هستم .

هنوز حرفش تمام نشده بود که ویدا گفت : این چه حرفی است ؟ حضور شما همیشه باعث افتخار ما بوده . اتفاقا می شود آمدنتان را به فال نیک گرفت . یکی از دوستانم با مشکلی برخورد کرده است که گره اش به دست شما باز می شود . اگر اجازه دهید فردا ساعتی با شما مذارکره ایداشته باشم .

ماکان لبخندی به او زد و گفت : بگویید . فکر می کنم همین الان بدانم بهتر است زیرا فردا تمام وقتم را در امنیه خواهم بود . ویدا شنل بلند و کیفش را روی دو صندلی جای داده بود ٬ برداشت و پدر و ماکان را دعوت به نشستن کرد . والله یکی از دوستانم برای رفتن به اروپا با مشکل برخورد کرده .

ماکان گیلاسش را روی میز گذاشت . چه مشکلی ؟ یعنی انقدر حاد است که امنیه و وزارت امور خارجه گره اش باز میشود ؟

- بله ماکان عزیز . متاسفانه به او اجازه ی خروج نمی دهند . آن هم به این علت که پدرش را دو سال پیش در جریانات سیاسی تبعید کرده و بعد از مدتی حکم قتل او را صادر کرده اند .آنها سخت ترین اوضاع را تحمل نموده اند . حقوق ماهیانه ای را که از دولت می گرفته اند نیز قطع کرده اند . ماکان عزیز ٬ او در رشته وبلاکت بورسیه شده است . اما دست هایی در کارند و مانع رفتنش می شوند .

ماکان در حالی که بر می خاست دست ویدا را گرفت و گفت : حتما این مسدله را حل می کنم . قول می دهم . تا جایی که راه داشته باشه .

- باور کنید دلم برای استعداد این جوان می سوزد . چون مملکت ما نیاز به چنین افرادی دارد . بعد از اتمام سخنان ویدا پدر و مادرش نیز حرف او تایید کردند . ماکان مشغله ی کاری در این دو روز اقامت ٬ عذری برای نماندن در مجلش پدر خواند .

صدای سرنا ها به آسمان می رفت . همه به جشن و پایکوبی مشغول بودند . از فرط خستگی دست در موهایم بردم و احساس می کردم اثری از آن موهای صاف و مشکی در سرم نیست . موهایم مجعد و خشک شده بود . روز قبل ورقه های ضخیمی آغشته به داروی بد بو کرده و لا به لای موهای جا داده بدند . به طوری که از چشمانم اشک جاری شده بود . هرچه دایه شربت و آب یخ می آورد احساس می کردم گلویم از این بوی بد بسته شده است . آخر سر فریاد زدم : دایه به این مشازخ بگو که من از فرط سورش سر دارم بیهوش میشوم .

الحق کار آن زن جوان بسیار خوب بود . هرچه به مادر اصرار کرده بودم که موهایش را بیارید ٬ راضی نشده بود و خرمن گیسوان طلایی اش را به سینه آویخته و به آرایشی ساده بسنده کرده بود .

آن شب موقع رفتن به خانه ی داماد پدر هدایای با ارزشش را به ما داد . هر دو از دیدن اتومبیل های سفارشی نویی که به تعداد انگشت شماری بیشتر در شهر نبود شاد شدیم .

در خانه ی مهتا روتختی عروس داماد را به اجبار من پهن کردم . موقع برگشت انقدر خسته بودم که سر بر زانوی دایه گذاشتم و به خواب رفتم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۵

دو ماه از عروسی مهتا می گذشت رفتن او باعث شده بود که احساس تنهایی بر من غالب شود و بیشتر اوقاتم را صرف نواختن پیانو و خواندن کتاب کنم . روز ها به سرعت طی می شد و هر روز نظرم نسبت به زندگی تغییر می کرد . گاهی اوقات به مهتا سر می زدم و کتاب های جدید را که به دستم می رسید به او امانت می دادم . مهتا مثل من عاشق کتاب نبود ٬ ولی به قول خودش در تنهایی غنیمت بود . یک روز عصر به اتفاق دایه به دیدن مهتا رفتیم . صحبت از ازدواج من به میان آمد . مهتا با دلسوزی به من نگته کرد و گفت : دیبا جان تو کی می خواهی سر و سامان بگیری ؟ فکر نمی کنی خیلی دیر شده ؟ تو حالا ۱۸ سال داری و در خانواده ی ما هیچ دختری تا این سن مجرد نمانده است . همه در سنین پایین به خانه ی بخت رفته اند ٬ اما انگار تو هم مانند خواهر کوچک زن دایی خشایار می خواهی هیچوقت سر خانه زندگی ات نروی . دختر٬ می دانی مردم پشت سرت حرف خواهند زد ؟ به فکر آبرویمان باش .
از این که مهتا مرا با مینا ٬ خواهر کوچک زندایی خشایار که برادر دوم مادرم بود و از ملاکین بزرگ تهران به شمار می آمد مقایسه کرده بود هیچ خوشم نیامد ٬ زیرا می دانستم که مردم چه اراجیفی را راجع به او می گویند .

دایه دنبال حرفش را گرفت و گفت : والله مهتا خانم به خدا من شاهدم که هر وقت هر خواستگاری می آید و دیبا جان ردشان می کند ٬ مادرتان مثل بچه ها گریه می کند . به خدا قسم اگر گل گاوزبان نباشد ٬ قلبش می گیرد . دائم می گوید : دایه جان تو با دیبا خانم صحبت کن . او دارد راستی راستی مرا به گور می فرستد .

از حرف دایه و مهتا د دلم گرفت با ناراحتی گفتم : مهتا جان همه حرف ها صحیح به خدا من نمی خواهم لج کنم . ٬ ولی کسی را که مورد پسندم باشد نمی یابم .

مهتا - دیبا جان این چه حرفی است که میزنی ؟ خودت می دانی که در مورد این مسئله نباید زیاد سختگیر بود . فقط کافی است که آقاجان بپسندد . آن وقت بعد از ازدواج احساس می کنی که همسرت را دوست داری .

- مهتا درست است که نظر پدر شرط است ٬ اما شاید پسند پدر مورد قبول من نباشد .

دایه پشت دست کوبید و گفت : خدا مرگم بدهد . مادر ٬ نکند می خواهی قصه ی لیلی و مجنون راه زنده کنی ؟مگر نمی دانی که در خانواده ها عیان و اصیل این نسدله بی حرمتی به اصل و نسب است ؟ تو که دختر شیر فروش نیستی که عاشق پسرک هیزم شکن بشی . وای ! زمانه عوض شده . دختر ها قدیم حق نظر دادن نداشتن . بعد رو به مهتا کرد و افزود : مگر مهتا جان ٬ تو خودت عاشق ناصرخان بودی ؟

مهتا خنده ای کرد و گفت : این چه حرفی است دایه ؟ خودتون و دیبا شاهد بودید که من روی حرف آقاجان حرف نزدم . اما حالا ناصرخان رو دوست دارم .

دایه دوباره رو به من کرد و گفت : ببین مادر ٬ این هم خواهرت . اصلا یک کدام از نطر های تو را نداشته و نداره . حالا هم خوشبخت است . اخم کردم و گفتم : دایه جان بس است . آمده ایم مهتا را ببینیم ٬ نه این که حرف شوهر بزنیم . چشم ٬ من هم عروس می شوم تا خیال شما راحت شود . ولی نمی دانم چرا این مسئله برای شما مهم است . البته برای شما و مادر . پدر که حرفی ندارد . تازه ! تازه مگر ویدا دختر حسن خان چند سال از من بزرگتر نیست ؟ کسی او را در فشار گذاشته که تن به ازدواج بدهد ؟

مهتا خنده ای کرد و گفت : ویدا دختر حسن خان ؟ تو واقعا بچه ای . می دانی چرا او ازدواج نمی کند ؟ خبر داری مردم چه اراجیفی پشت سر پدر و مادر و برادر های بی غیرتش می گویند ؟ به خدا هممین آزادی بیش از اندازه ی اوست که باعث شده کسی در منزلشان را نزند . مادر راست می گوید. تو تحت تاثیر او قرار گرفته ای . اما نمی دانی همین خانم که به بهانه ی تحصیل به فرنگستان پناه برده اند ٬ از حرف مردم و آوازه ی بدنامی شان پا به فرار گداشته اند .

با تعجب پرسیدم : چه می گویی مهتا ؟

- مگر خبر نداری ؟ چند سال پیش همین خانم با فرهنگ عاشق جوانکی یک لاقبا شد و با وی گریخت . بیچاره حسن خان تمام شهر تهران را زیر پا گذاشت. و آخر سر دختره را از کنار مرد نامحرم بیرون کشید . نتوانستند مهارش مننند . به همین دلیل روانه ی فرنگش کردند . تازه بعد از گدشت چند سال مسدله فرار و رفتنش هنوز دهن به دهن مردم می چرخد . تو فکر می کنی ما می توانیم مثل خانواده ی انها چشم بر هم بگذاریم و تو را سرخود بار آوریم ؟

تازه فهمیدم چرا آن شب ویدا با حسرت به مهتا نگاه می کرد . اما چرا با آن اراده ی قوی به خاطر خواسته اش مقاومت نکرد ؟ به خاطر شباهت افکارش با نظرات خودم درباره ی ازدواج ٬ احساس نزدیکی شدیدی به او کردم . دختری که در انظار ندم بد جلوه می کرد در چشم من احترام خاصی داشت ٬ زیرا من هم معتقدر بودم ازدواج یعنی عاشقی و تفاهم ٬ و این امر نباید به اجبار صورت بگیرد .



تابستان فرا رسیده بود . در آن مدت یروان ماکان چندین مرتبه به خانه ی ما آمده بود . او مردی شوخ و بذله گو و در عین حال مودب و وقت شناس بود و عاشق کتاب خواندن . در مصاحبتی که چندین مرتبه با هم داشتیم ٬ روحیات وی را کاملا درک کردم . گاهی اوقات آنقدر به او نزدیک می شدم که دلم می خواست از خودم و علایقم بیشتر برایش سخن بگویم . زیرا در بین اطرافیانم به جز پدر - او تنها کسی بود که بسیار روشنفکرانه عمل می کرد . ولی همیشه فاصله ی دوستی خانوادگی را رعایت می کردم . پدر مرا تشویق به نواختن پیانو می کرد و من خیلی راحت و آسوده پشت پیانو می نشستم و برای آنها می زدم . ماکان با نگاهی سراسر تشویق به صورتم لبخند می زد .

صبح یکی از روز های تابستان خانواده ی ما و سروان ماکان همراه ناصرخان و مهتا و چندین نفر از مستخدمین به باغ شمیران پدر رهسپار شدیم . مهتا تازگی رنگ و رویش پریده به نظر می رسید ! اما مثل همیشه زیبا بود . در راه کنارش نشسته بودمو از پنجره ی ماشین به اظراف خیره شده بودم . آن سال ٬ سال پرباری بود ُ به خصوص برای کشاورزان و باغداران . تمام درخت ها پر بود از میوه های تابستانی .

مهتا آرنجی به پهلویم زد و گفت : دیبا ببین چه هوای خوبی است . هرچه به کوچه باغ ها نزدیسک تر می شویم ٬ بوی گل وحشی و کاهگل باران خورده ی بام ها بیشتر حس می شود .

خنده ای کردمم و گفتم : بله ٬ خواهر جان . اما می دانی به چه فکر می کنم ؟ مادر از این که دوباره با هم هستیم خیلی خوشحال است ٬ اما می توانم قسم بخورم اگر سروان ماکان در جمع خانوادگی نا نبود کیف مادر کوک کوک بود ٬ چون همانطور که می دانی امرد از دیدن غریبه ها خیلی دلشاد نمی شود .

مهتا با خنده گفت : پس اگر بفهمد امشب مهمان داریم چه می کند ؟

با تعجب پرسیدم : که می خواهد بیاید ؟ اگر منظورت دایی جان است که انها غریبه نیستند .

مهتا سری تکان داد و گفت : نه بابا ٬ خانواده ی حسن خان را می گویم . مثل این که چند روزی است که به باغشان آمده اند . ناصرخان می گفت آقاجان امشب آنها را برای شام دعوت کرده است . حتما آنها هم می آیند .

با خوشحالی گفتم : خدا کند ویدا بیاید . چون از دیدن دختر دایی های پر فیس و افاده مان هیچ خوشم نمی آید .

مهتا کمی سرخ شد و آهسته زیر گوشم گفت : آرام دیبا جان ٬ الان است که آقا ناصر صدایمان را بشنود . خدایا ٬ دختر ٬ تو چرا این طور از فامیلانت گریزانی ؟

به حرفش خندیدم : مهتا جان منظوری نداشتم . تو هم انقدر دفاع نکن می دانم دل خوشی از زن دایی نداری .

حرف هایمان به پایان نرسیده بود که به مقصد رسیدیم . ماشین ها جلوی در بتتغ نوقف کردند . باغبان پیر خانه ٬ با پای لنگش آرام آرام به نرده های در نزدیک شد . با دیدنمان قد راست کرد و به اححترام سلامی داد و بعد در ها را باز کرد و تا لحظه ی عبور ماشین ها به حالت تعظیم کمر خم کرد . به عمارت وسط باغ رسیدیم . دایه انگار حال خوشی نداشت . در حالی که به ما نزدیک می شد ٬ رو به من کرد و گفت : دیبا خانم سرم گیج می رود و حال به هم خوردگی دارم .

ناصرخان برگشت و به صورت دایه خیره شد ٬ یعد با خنده ای بلند گفت : دایه جان علت ماشین است ٬ شما را هوای ماشین گرفته .

دایه با اخم افزود : آقا ناصر یعنی چه ؟ مگر ماشین سگ است که مرا گرفته ؟

از حرف دایه همگی خندیدیم . دایه حق داشت چون حال من هم کمی شبیه او بود . ابتدای ورود به ماشین احساس سرگیجه کرده بودم . اما بعد از طی مسافتی حالم به حالت اولیه برگشت .

از صدای خنده ی ما متدر و سروان با تعجب به ما نزدیک شدند . مادر گفت : چی شده دایه جان ؟

دایه - ای بابا خانم بزرگ حالت تهوع دارم .

مادر چشم گرد کرد و گفت : دایه ساکت شو . جلوی سروان مراعات کن . با این حرفت حال همه را به هم می زنی .

دایه سکوت کرد . سروان با متانت خاصی دست به موهایش کشید و گفت : باید با آن چند نفر دیگه با کالسکه می آمدید . موقع برگشت با کالسکه برگردید . فعلا این حالت تا مدت ها برایتان ادامکه دارد .

دایه چشمی گفت و به طرف اثاث و چمدان ها رفت . عده ای دیگر از مستخدمان با کالسکه به شمیران آمدند . بیچاره دایه قرار بود همراه آنان باشد ٬ اما به اصرار من با اتومبیل آمده بود .

پدر مشغول صحبت با تقی بود . از بارندگی و محصول حرف می زدند . تقی می گفت : امسال تمام کشاورزان از بارندگی و محصول زیاد راضی اند .

نزدیک ظهر دایی جمشید و خانواده اش به ما پیوستند . در آن هوای گرم تابستانی هوس کردم کنار جوی آب بروم و صورتم را کمی خیس کنم . قبل از ناهار کتاب شعری رو که به همراه آورده بودم برداشتم و آرام آرام به سمت غرب باغ پیش رفتم . زیر سایه ی درختان هورا کمی خنک تر بود . تصمیم گرفتم به سمت درخت های نارون بروم . در زمان کودکی من و مهتا ٬ گاهی هم با فئقه و فوزیه ٬ در زیر آن سایه های درهم که در زیرشان هیچ اثری از نور آفتاب نبود ٬ می نشستیم و بازی می کردیم .

در حال و هوای خودم بودم که احساس کردم بوی سیگار یرگ ماکان به مشامم می رسد . تازه به خاطر اوردم که ماکان قبل از من برای پیاده روی از پدر جدا شده بود و گفته بود در باغ گردشی می کند . در دل گفتم خدا نکند با من رو به رو شود و یا زن دایی یا دایی جان از غیبت همزمان با خبر شوند ٬ چون اصلا دلم نمی خواست پشت سرم حرفی گفته شود . می دانستم مادر در مورد این مسئله دیگر گذشت ندارد . تازه بعید هم نبود اجازه ندهند سروان به خانه ی ما رفت و آمد کند.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۶

در زیر سایع ی یکی از درختان پیر باغ نشستم و سعی کردم آرامش خود را به دست آورم که ناگهان صدای پای ماکان مرا از عالم خود بیرون کشید . مدتی بود که بین ما نگاه های گرمی رد و بدل میشد . نمی دانم به چه جراتی احساس می کردم در دلم نسبت به او محبتی دارم . البته این راز سر به مهر فقط در قلب من جا داشت و نباید هیچ وقت در این صندوقچه را می گشودم ٬ مگر این که از جانب او ابراز علاقه ای به عمل آید .

ماکان به من نزدیک شد . آرام از جا برخاستم و سلام کردم . کنارم روی تنه ی بریده ی درختی نشست . صدای نفس هایمان تنها صدایی بود که در گوشم می پیچید . سرم را پایین انداخته بودم و ناخن هایم را طبق عادت همیشگی می جویدم . حضور ماکان برایم لذت بخش و دلهره آور بود .صدایش را شنیدم که به آرامی گفت : حیف نیست دستانی به این زیبایی و هنرمندی معیوب شود ؟

سر بلند کردم و از تحسین او تعجب شدم . گونه هایم را سرخی شرم فرا گرفته بود . دست هایم را پایین آوردم و بر روی زانو هایم گره کردم .

ماکان نگاهی به چهره ام انداخت و آرام تر از قبل گفت : دیبا ! واقعا که خودتان هم به ظرافت و زیبایی دیبا هستید . اسمتان کاملا برازنده ی شماست .

گفتم : ممنونم . و سپس سکوت کردم .

اماکن هم خاموش بود . اما بعد از مکثی تقریبا طولانی گفت : شما با حرکاتتان من را یاد کسی می اندازید که مدتی در کنارم می زسیت .

تا آن لحظه احساس نکرده بودم در زندگی اش ٬ زندگی این مرد تنها ٬ طنی وجود داشته باشد . با لکنت گفتم : همسرتان ؟

ماکان با نگاهی غمگین گفت : بله همسرم .

الان کجا هستند ؟

- سال ها پیش مرا ترک کرد .

در دل گفتم : عجب زن سنگدلی بوده ! چگونه توانسته مرد به این شایستگی را ترک کنه ؟

ماکان با حسرت گفت : به دیار باقی شتافت و مرا در اول زندگی تنها گذاشت . اما او فرشته ای بود که تعلق به این کره ی خاکی نداشت .

نمی توانستم غمش را درک کنم با لحنی مصنوعی گفتم : متاسفم .

ماکان برای لحظه ای انگار که در فکر دوری باشد گفت : اما با دیدن شما همیشه احساس می کنم که او در کنارم است . حرکات شما فوق العاده شبیه اوست ٬ با این فرق که شما جوان تر و زیباترید . چشمای شهلای شما شب های کویر را به یادم می آورد ٬ خرمن گیسوانتان با جیران هیچ فرقی ندارد .

دستپاچه از تعریفش گفتم : چه اسم زیبایی جیران ! هنوز هم دوستش دارید ؟

ماکان خنده ای کرد و گفت : شاید گاهی اوقات که بسیار تنهایم ٬ به سادش می افتم و خاطرش را عزیز می دارم . اما می دانید ٬ از دل برود هر ان که از دیده برفت . حالا آرزو های دیگری در سر دارم . احساس می کنم عشقم مختص کس دیگری است . از نگاه زیبا و مردانه اش شراره های عشق ساطع می شد و من احساس می کرد در این شراره ها ذوب می شوم . گرمی حرف هایش قلب یخی مرا چون چشمه ای جوشان و سرشار از محبت می کرد .

سر بلند کردم . انگار حرف ها برای گفتن داشت . اما فقط به این بسنده کرد که بگ.ید : دیبا دوست دارم از این لحظه مرا همراز خود و برادر بزرگت بدانی . امیدوارم اعتمادت را جلب کرده باشم .

در جوابش گفتم : آه سروان من به دوستی شما افتخار می کنم امیدوارم لیاقت این دوستی را داشته باشم .

خنده ای کرد و گفت : مرا ماکان خطاب کن نه چیز دیگری . درضمن من امیدوارم لیاقت این مصاحبت را داشته باشم ٬ نه تو .

آخر اگر من شما را ماکان خطاب کنم جواب پدر و مادرم را چه بدهم . می دانید در خانواده ی ما احترام گذاشتن به بزرگ تر ها امری واجب و مهم است .

- من نخواستم تو رسوم خانواده ات را نادیده بگیری . جلوی جمع هر چه خواستی مرا خظاب کن اما در خلوت و تنهایی دوست دارم مرا ماکان بنامی . همین و بس و اط لحظه ای که تو را در خانه ی حسن خان دیدم مهرت را به دل گرفتم . اول قصدم خواستگاری از تو بود اما بعد که با پدرت پیمان برادری بستم و نان و نمکتان را خوردم ددیگر شرم و حیا و مردانگی نگذاشت چنین پیشنهادی بدهم .

از حرف هایش دلم گرفت . ای کاش چنین فکری نداشت. اگر مرا از پدر خواستگاری می کرد حتما جوابم مثبت بود . در دل گفتم : چه کسی از فردا با خبر است؟صدای دایه از ان سوی باغ به گوش رسید : دیبا دیبا جان مادر ناهار .

هول برم داشت نگاهی به ماکان انداختم و بلند شدم . قبل از این که حرفی بزنم خودش راهش را از من جدا کرد . چند قدمی برداشت ٬ سپس به سمتم بازگشت و دستهایم را در دست گرفت و گفت : حالا عشق و امیدم را تنها به پای تو می ریزم .

از لرزش دستانم احساس شرم کردم اما او به رویم نیاورد و قبل از این که دایه ما را ببیند از من جدا شد . از مسیر ان خلوتگاه ٬ که تصادفی برایم تبدیل به میعادگاه عشق شده بود ٬ برگشتم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۷

در نزدیکی ایوان دایه را دست به کمر دیدم . جلو آمد و گفت : ای خانم جان کجایی ؟ ناهار را کشیده ایم . راستی سروان کو ؟

با لکنت گفتم : چه می دانم ؟ مگر با من بوده ؟ حتما همین اطراف است .

دایه نگاهی به چهره ام انداخت و به صورتش ضربه ای زد . خدا مرگم بدهد انگار تب دارید خانم جان .

با سادگی او خندیدم . نه دایه جان چه تبی ؟ آن هم وسط تابستان ؟ خسته ی راهم .

دایه دستی به پیشانی ام زد و گفت : داغی مادر . تو رو خدا مریض نشو وگرنه عصری باید به تهران برگردیم .

چه باید می گفتم ؟ این زن ساده دل نمی دانست سرخی چهره ام از تب عشق ماکان است .

خیالت راحت برو ٬ دایه بگو آب بیاورند صورتم را بشورم .

غلام ظرف آب را آورد و سلامی کرد . با تعجب پرسیدم : شما کی آمدید ؟

حنده ای کرد و گفت : خانم همین الان با کالسکه رسیدیم .

به اطراف نظری افکندم . کالسکه زیر درخت سرو آن طرف مستقر بود و اسب هایش در اسطبل استراحت می کردند . خم شدم تا دست و رویم را بشورم که ناگهان دست ماکان را پشت سرم احساس کردم . شاخه گل رزی را بالا گرفت ٬ به طوری که من فقط دستش و گل را می دیدم. رو برگرداندم . با خوشحالی گل را از وی گرفتم و به آرامی گفتم : سروان غذا را کشیده اند . امیدوارم غیبت ما سبب شک نشود.

با چشمان فوق العاده جذابش خنده ای کرد و گفت : خیالت راحت باشد . درضمن فراموش کردی مرا ماکان خطاب کنی .

چیزی نگفتم . سپس به غلام دستور دادم آب بریزد تا سروان دست و رویش را بشورد . بعد از انجا دور شدم و به سمت اتاق رفتم .

خدمه در حال چیدن سفره ی ناهار بودند . سلامی کردم و وارد شدم . پدر مشغول صحبت با دایی بود و ناصر و مهتا هم در گوشه مشغول بازی تخته نرد بودند . ما از بچگی این بازی را آموخته بودیم . من بیشتر از مهتا در این بازی مهارت داشتم . مادر و زن دایی و دخترانش در آن طرف روی مبل نشسته و گرم گفتگو بودند . مادر با دیدنم چشم غره ای رفت و گفت : دختر جان کجا بودی ؟ فکر نمی کنی عزیزم دختر دایی هایت تنها هستند .

منظورش زا فهمیدم . فکر می کرد با ماکان بیرون رفته ام . به خاطر این که سوء تفاهم پیش آمده را برطرف کنم گفتم : مادر رفته بودم اسطبل تا ببینم کره اسبم بزرگ شده یا نه .

زن دایی پشت چشم نازک کرد و با پوزخندی گفت : پس جناب سروان کجا هستند ؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم : من چه می دانم ؟ حتما رفته است قدم بزند . با من که نبود . انگار زن دایی بویی برده بود . حس می کردمم همه می دانند . دچار نرس شدیدی بودم . سر سفره ناهار بی میل فقز به غدذا نگگاه می کردم . هنوز حرف های ماکان مرا از رویایی تازه که عشق نام داشت بیرون نیاورده بود . ماکان بر خلاف من غذایش را با اشتها خورد و در اخر بعد از تشکر کنار پدر نشست و با اجازه گرفتن از خانم ها سیگاری روشن کرد . به دایی و ناصرخان هم تعارف نمود . بعد از لحظه ای مهتا و ناصرخان به طرف حیاز رفتند. می دانستم که دلیل رفتنشان فقط این بود که ناصرخانن به راحتی بتواند سیگار بکشد .

از پشت شنجره به بیرون خیره شدم . تمام حواسم به ماکان بود نمی دانم چرا احساس می کردم قلبم در گرو عشق اوست. هر لحظه نگاهم را به سمتش معطوف می کردم و باز به خود نهیب می زدم که خدا نکند کسی بویی ببرد .

در همین هنگام دو اسب سوار وارد باغ شدند . از دور قیافه شان را به خوبی نمی دیدم . اما بعد از نزدیک شدن احمد ! پسر دایی خشایار و یاسر ٬ پسر دایی جمشید را شناختم و ورودشان را به پدر و بقیه اعلام کردم . زن دایی رنگ چهره اش را باخت . با شنیدن نام احمد زیر لب غرولند کرد و گفت : خدا به دور ! نکند مهوش خانم ٬ مادر محترمش هم امده باشد شمیران !

مادر خنده ای کرد و گفت : نه ! طاهره جان ٬ خیالت راحت . مهوش از زمانی که زن خشایار شده ٬ شاید دوبار بیشتر به شمیران نیامده . او ما را لایق مصاحبت نمی داند .

- مردم جاری دارند ٬ ما هم جاری داریم . ناراحت نشوی ! اختر جان ٬ با این که زن برادرت می شود و جاری من هم هست ! اصلا از او خوشم نمی اید . انگار از دماغ فیل افتاده است . با هیچ کس رفت و امد نمی کند و فقز بلد است حرف های قلنبه بارمان کند . از عید دوسال قبل پایش را خانه ی برادر شوهرش نگذاشته . تازه تعجب کردم برای عروسی مهتا و ناصرخان آمد .

اما از این غیبت های مادر وو زن دایی جمشید که اگر سر حرف زدن می افتادند ٬ هیچ احدی نمی توانست جلودارشان باشد . به ماکان لبخند زدم . او هم در جواب لبخندی زد .

پسر دایی هایم به اسطبل می رفتند تا اسب هایشان را آنجا ببندند . مهتا و ناصرخان هم با انها گرم گفتگو بودند .

زن دایی دوباره گفت : اختر جان از دست احمد ذله شدم .. دست از سر یاسر بر نمی دارد . درست است پسر عمو هستند ٬ اما هیچ دلم نمی خواد با پسرم بچرخد . به خدا مردم می گویند شراب خوار است و دائم در غمار خانه ها پلاس . نم دانم این مادر پر فیس و افاده اش که از تمامم دنیا ایراد می گیرد چرا جلودار پسرش نیست . در محله های بدنام شهر با آن زنان آن جوری که آدم رغبت نمی کند کلفت خانه اش باشند ٬ می پرد . طفلی بچه ام می گوید احمد دنبال من می آید وگرنه من هم دل خوشی از او ندارم . تازگی ها سه تار می زند و در بعضی از جشن ها هم می خواند . صدای خوبی دارد ولی نما دانم چرا به دل من نمی شیند .

مادر در حالی که به حرف های طاهره خانم گوش می داد ٬ بع ارامی گفت : خواهر جان عیب نگیر . خودت هم جوان داری . اصلا از کجا معلوم این حرف ها درست باشد ؟ در ضمن من با این که از موهش دل خوشی ندارم ٬ احمد و دختر ها را خیلی دوست دارم .

با ورود یاسر و احمد مادر ساکت شد . پسر ها سلامی کردند و به جرگه ی مرد ها پیوستند . مادر به طرف احمد و یاسر رفت ٬ پیشونیشان را بوسید و گفت : بگویید ببینم پسر ها ناهار خورده اید یا تمام راه را تاخته اید ؟

احمد سر به زیر انداخت و یاسر جواب داد : وقتی دست پخت دایه و عمه جان باشد ما ناهار هیچ کجا نمی خوریم .

مادر خندید و گفت : الان دایه را صدا می زنم تا برای پسر های گلم ناهار بیاورد .

احمد جواب داد : نه عمه جان زحمت نکشید .

- ای شیطان ! تو دیر به دیر به عمه سر می زنی حالا هم که آمدی تعارف می کنی ؟ راستی حال مهوش و دختر ها چطور است ؟احمد سر به زیر انداخت و گفت : خوبند . مادر همراه سروناز و صنوبر عازم رشت است . می خواهد سری به خواهر هایش بزند . در ضمن از شما هم خداحافظی کرد . من هم تنها بودم ٬ گفتم سری به باغمان بزنم . یاسر چون راهش سمت باغ شما بود مرا هم همراه خود آورد .

مادر در حالی که با مهربانی به او می نگریست در پاسخ گفت : خوب کردی عزیزم که اومدی . واقعا خوشحالمان کردی .

دایه ناهار را آورد و پسر ها مشغول خوردن شدند . حوصله ام از جو اتاق سر رفته بود . قصد بیرون رفتن کردم و از جا برخاستم که ناگهان نگاهم در نگاه ماکان گره خوورد . لبخندی زدم ٬ ولی نمی دانم چرا پاسخ لبخندم را احمد داد ! از بیرون رفتن منصرف شدم . برگشتم روی صندلی نشستم. مادر راست می گفت . احمد را خیلی وقت بود که ندیده بودم . به خانه ی ما کمتر سر می زد . ار آخرین باری که او را دیده بودم خیلی تغییر کرده بود . مردی تقریبا کامل شده بود . با سیبیل هایی باریک پشت لب ٬ ابرو های گره خورده ٬ و چشمانی سیاه که به گودی نشسته بود . از سنش بیشتر نشان می داد و در لباس سوار کاری باریکتر به نظر می رسید . روی هم رفته قیافه ی جذابی داشت . اما هرچه بود ٬ وقتی با ماکان مقایشه می شد ٬ خاری در برابر گل می نمود .

نزدیکی عصر بود که نوکر حسن خان به باغ ما آمد و خبر آورد حسن خان از شما خواهش کرده اند عذر نیامدن ایشان را بپذیرید و خودتان ایشان را برای شما سرافراز بفرمایید . چون فرمودند که حتما بهادرخان و خانواده خسته از سفرند .

پدر پذیرفت و تشکر نمود . مادر دوباره در لاک خود فرو رفت اما به خاطر این که در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود ٬ اعتراضی نکرد .

دم غروب بود که من و مهتا و ماکان همراه ناصر خان و ایه تصمیم گرفتیم پیاده خود را به عمارت حسن خان برسانیم . در حال تعویض لباس بودم که مهتا وارد اتاق شد و با لبخندی کنار من نشست . دوباره صحبت را راجع به ازدواج باز کرد و گفت : می دانی چه کسی تو رو از پدر خواستگاری کرده ؟

در جوابش مات وو مهبوت گفتم : نه چه کسی ؟

- جعفرخان شریک تجارتخانه ی پدر .

با ترشرویی گفتم : جعفرخان ؟ همان شریک آبله روی پدر که همیشه مورد خنده ی ما بود ؟

مهتا با اخمی گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آن زمان بچه بودیم که به مسائل بیهوده می خندیدیم . اما حالا فکر می کنم که طرز فکرمان باید عوض شده باشه . برای مرد که عیب نیست آبله رو باشد . درضمن جعفرخان مرد ثروتمند و با درایتی است . خیلی هم مورد احترام پدر . از خوایت هم باشه که او تو خواستگاری کرده .

پوزخندی زدم و با ترشرویی گفتم : یعنی انقدر وبال گردنتان شدم که برایم نقشه می کشید ؟ از همین الان می گویم نه .

مهتا متعجب گفت : خواهر جان پس کی ؟ چرا انقدر بهناه می گیری ؟ مگر چند سال دیگر می توانی مجرد بمانی ؟ اصلا دختر ٬ شاید ناف تو را با نه بریدند . کمی عاقل باش و به فکر پدر و مادر .

دوباره به یاد ماکان افتادم . برق شادی از چشمانم اساطع شد . دیر یا زود شاید می توانستیم زیر یه سقف زندگی کنیم . فورا جواب دادم : صبر کنید به همین زودی ها نوبت ممن هم می شود . اما قبل از هر چیز جواب مرا به مادر بگو .

مهتا متعجب پرسید : کسی را در نظر داری ؟

سریعا گفتم : نه . مگر کسی دور و بر ما هست که بتوان گفت شاید او را در نظر دارم ؟

مهتا با خنده ای شیطنت آمیز گفت : شاید . شتید سروان ماکان نظر تو را گرفته .

از ترس زبانم به لکنت افتاد . خدا نکند مهتا بویی برده باشد ک٬ چون حتما تمام ماجرا را به مامان می گوید . سریعا جواب دادم : سروان ماکان ؟ می دانی ده - دوازده سال از من بزرگ تر است ؟ نه . تازه او هیچ توجهی به من ندارد .

مهتا نفس عمیقی کشید و گفت : خدا رو شکر . اگر می گفتی ماکان دلتو برده از خنده دیوانه می شدم .

- چرا از خنده دیوانه می شدی ؟ مگر ماکان از جعفر آبله رو کمتر است ؟

مهتا متعجب گفت : دفاع نکن . فعلا که به حال تو فرقی نمی کند . درضمن سرهنگ قبلا ازدواج کرده است . تازه پدر دوست نندارد تو با برادر خوانده اش چنین پیمانی ببندی . در آخر هم باید بگویم درست است که سروان ماکان مرد با شخصیت ئ محترمی است اما نه ما و نه حتی پدر کس و کار او را نمی شناسیم . می دانی که اصل مهم در ازدواج تصالت خانوادگی طرفین است . در صورتی که سروان هیچگاه در مهمانی یا مجلسی همراهی نیاورده که ریشه خویشی با هم داشته باشنند .

بدون هیچ جوابی از جا برخاستم و عازم رفتن شدیم . مهتا و دایه جلوتر قدم بر می داشتند و من پشت سر ناصر خان و ماکان می آمدم . از حرف های مهتا عصبی و دلخور بودم . اصلا دلم نمی خواست شانه به شانه اش راه بروم . در افکار خودم غوطه ور بودم و هیچ حواسم به اطراف نبود . فقط متوجه می شدم هر از گاهی ماکان به پشت سر نگاهی می اندازد و مرا که تنها قدم بر می داشتم برانداز می کند . یکبار هم با ادب و احترام گفت : اگر خسته هستید بفرستم کالسکه خبر کنند .

- نه متشکرم . لازم است کم پیادوه روی کنم .

ناصر خان هم چند بار برگشت و گفت : دیبا با ما همراه شو و انقدر آرام آرام حرکت نکن . اگر بخواهی به این آهستگی قدم برداری حتما فردا صبح می رسیم .

جلوی در عمارت رسیدیم . ماکان در فرصتی مناسب باخنده گفت : چی شده دیبا اخم کردب ؟ اتفاقی افتاده ؟ اگر موردی هست به من بگو .

- نه حوصله ام سر رفته .

فکر نمی کردم در این هوای خوب بعد از پیاده روی احساس کسالت کنی . امروز به من که بسیار خوش گذشت . زیرا در کنار تو بودن برایم تسکین اعصاب است .

- متشکرم سروان شما لطف دارید.

با دیدن ویدا حالم کمی جا آمد . ساعتی را در کنار هم به خنده و حرف زدن پرداختیم. تازگی ها مهتا هم به جمع ما پیوسته بود و بیشتر از قبل با ویدا صمیمی شده بود .

زمان به باغمان پدر و سروان و دایی به اصرار زیاد حسن خان شب را آنجا ماندند تا صبح به شکار بروند . موقع خداحافظی ماکان آرزوی شبی خوش برایمان کرد .

زمان رسیدم به باغ آنقدر خسته بودم که روی ایوان کنار مادر و دایه به خواب رفتم . اما آن شب کابوسی هولناک دیدم . در لباس عروس در کنار مردی بد چهره نشسته بودم و زیر پایم ما رسیاهی حلقه زده بود . سراسیمه از خواب برخاستم و لیوانی آب خوردم . چقدر آن مرد شبیه احمد بود . اما دیدن مار چه تعبیری داشت ؟ دوباره پلک هایم روی هم افتاد و صبح با روحی آشفته از خواب برخاستم .

بعد از صرف صبحانه قرار شد من و مهتا همراه دایه و مادر سری به خانواده ی تقی بزنیم . تمام وقتمان پر بود از برنامه هایی که مادر برای سراسر روزمان در نظر گرفته بود .

طرف های طهر پدر و ماکان و دایی از شکارگاه برگشتند . چند کبک و یک بچه آهو صدی کرده بودند . با چشمانی پر از اشک پرسیدم : چطور دلتان آمد این حیوانک ها را بکشید ؟

پدر خنده ای کرد و گفت : دست شکار سروان است . وگرنه ما تیرمان به هدف نخورد .

ماکان با حالتی محترمانه گفت : امیدوارم مرا ببخشید اما در چنان موقعیتی اشتیاق شکار مانع احساسات می شود . شما هم انقدر نازک دل نباشید و سخت نگیرید .

اشک را از چشمانم پاک کردم و گفتم : مشکلی نیست اما من از گوشن شکار شما نمی خورم .

هر سه اط شنیدن حرف من به خنده افتادند . پدر گفت : خیلی خب دیگر جای این حرف ها نیست . برو بگو برای ما سه نفر خسته یک چای دبش بریزند . بعد از ناهار دایی جمشید به همراه خانواده اش به تهران برگشتند . دم عصر بعد از رفتنشان دلم هوای پیاده روی کرد . به مادر گفتم : می خواهم کمی در اطراف باغ قدم بزنم .

مادر سری تکان داد و گفت : برو فعلا کاری ندارم . امروز خیلی خسته شدید . برو قدم بزن . چون فردا صبح به تهران بر می گردیم .

هنوز چند قدیمی از خانه دور نشده بودم که صدای ماکان مرا به خود اورد . دیبا بایست نمی خواهی همراهت بیام ؟

با خوشحالی گفتم : چرا خیلی هم خوشحال می شوم . ماکان نزدیک شد و شانه به شانه ی هم به راه افتادیم . ماکان در مورد مسائل پیش پا افتاده حرف می زد و من به حرف هایش با دقت گوش می کردم . چقدر زیبا بود این سخنان پنهانی و به دور از هیچ مزاحمتی ٬ هر چند حرف هایمان رنگ و بوی خاصی نداشت .

بعد از کمی پیاده روی ماکان ایستاد و در چشمانم خیره شد . با آرامی گفت : دیبا من امشب به تهران بر می گردم . می خواستم از تو خداحافی کنم . باورم نمی شد . چرا هرگز فکر نکرده بودم که ماکان از کنارم می رود ؟ قلبم به تپش افتاد . قطرات اشک از چشمانم فرو ریختند . صدای پرندگان ذهنم را بیدار نگه می داشت و مانع فکحر کردن به این مسئله می شد که چرا این قدر متاثر هستم . یعنی به این زودی دل و جانم را باختم ؟

ماکان به آرامی کنارم نشست و افزود : سرت را بلند کن دوست دارم در شب های کویر چشمانت گم شوم . خواهش می کنم گریه نکن و قلب مرا نلرزان . این دو روزی که با تو بودم یکی از پر خاطره ترین روز های عمرم محسوب می شود و به من بسیار خوش گذشته است . سال ها بود که از جمع گریزان بودم . هرگز ضربان قلبم با تیر نگاهی به اوج نرسیده بود . اما امروز می بینم اگر در جمع نباشم با خویشتن نیز بیگانه ام و اگر تیر ان نگاه شهلا به قلبم نخورد ُ لحظه ای نمی تونم زندگی کنم . بعد با دستمالی که از جیبش در آورد ٬ قطرات اشکم را پاک کرد : گریه نکن .

به آرامی گفتم : دلم برایتان تنگ می شود باز هم به دیدنمان می آیید ؟

- آه بله می آیم . مگر می شود تو رو فراموش کرد ؟

نمی شود امشب را بمانید و صبح با ما به تهران برگردید ؟

نه من امشب کار مهمی دارم . باید به تهران برگردم صبح زود عازم شیرازم .

چشمانم را به آرامی روی هم گذاشتم چه خوب بود که لحظه ها در اینجا متوقف می شد و سالیان سال همینطور در کنار هم می نشستیم و من از عطر نفس های او جان می گرفتم .

ماکان از جا بلند شد : برگردیم من باید به سرعت آماده شوم .

از جا برخاستم در زمان بازگشت زبانم عاجز از هرگونه سوالی بود .

ماکان ناگهان ایستاد : دیبا برایم نامه می دهی ؟

سرم را به علامت تایید تکان دادم .

خوشحالم کردی. من هم حتما جواب نامه هایت را سریع می دهم شاید از این طریق فاصله ها و دلتنگی ها از بین برود .

از اضطراب دستهایم در هم گره خورده بود و تمام حواسم به حرف هایش بود . در آخر گفتم : زود به زود به ما سر بزنید .

به آرامی دستم را گرفت : حتما.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۸

زمان خداحافظی فرا رسید . ناصرخان ماکان را به تهران می برد . و من و مهتا هم به پیشنهادش با او همراه شدیم تا زمان برگشت تنها نباشد . در تمام طول راه من هیچ حرفی نزدم . زیرا از شدت اندوه رمق حرف زدن نداشتم . ماکان نیز سکوت اختیار کرده بود و فقط به سوالات ناصرخان جواب های کوتاه می داد . نگاهش دائما به نقطه ای خیره بود . انگار او هم از طعم تلخ جدایی مان در بدو آشنایی بیزار بود .


او را جلوی اداره ی امنیه پیاده کردیم . برای آخرین بار نگاهمان در هم گره خورد . از شدت تاثر قطره اشکی بر گونه ام نشست که فقط ماکان ان را دید .

در راه بازگشت به شمیران ناصرخان و مهتا هرچه سر به سرم می گذاشتند و می خواستند دست کم در خنده هایشان شریک شوم ٬ سر درد را بهانه کردم و پاسخی به شوخی هایشان ندادم .

اول غروب به اتاقم پناه بردم و ساعتی گریستم . ناگهان صدای دایه از پشت در مرا به خود آورد . دیبا خانم ٬ بیایید شام حاضر است .

- میل ندارم . لطفا مزاحمم نشوید .

دایه به آرامی وارد اتاق شد . چرا مادر ؟ می خواهی آقاجانت را عصبانی کنی ؟ طود بیا تا مادرت نیامده .

بلند شدم. دایه از دیدن چشمان پف آلودم پی برد که گریه کرده ام . وحشت زده پرسید : مادر گریه کرده ای ؟

با ترس گفتم : نه دایه سرم درد می کنه . انگار بعد از ماشین سواری حالم اصلا خوب نیست .

دایه از اتاق خارج شد . با رفتنش از جا برخاستم و آماده شدم . نمی خواستم کسی بویی ببرد .

سر سفره ی شام احمد هم حاضر بود . نمی دانم چرا از حضورش و نگاه های بی شرمانه اش چندشم می شد . خواب شب قبلم نیز به این تنفر دامن می زد . هر وقت سر بلند می کردم او می را می دیدم که زل زده و به چشمانم می نگرد . از فرط عصبانیت بلند شدم و روی صندلی پشت مرد ها نشستم . می خواستم از دید آن نگاه های بی شرمانه دور باشم .

ناگهان مادر گفت : دیبا چرا شام نخوردی ؟ مگر گرسنه نیستی ؟

با سر پاسخ دادم : نه گرسنه ام نیست .

پدر خندید و گفت : تو که عاشق کلم پلوی شیرازی هستی . چرا امشب لب به غذا نزدی ؟

از حرف پدر و شنیدن نام شیراز بغضی در گلویم لانه کرد . به آرامی گفتم : آقا جان سرم گیج می رود . ماشین مرا گرفته .

پدر خنده ای کرد و لیوان دوغ را روی میز گذاشت . ماشین خریدن ما هم دردسر شده . دادما دختر گلم سرش گیج می رود . البته خوب می شود . هنوز عادت نداری .



قرار شد به سلیقه مهتا برای هدیه ی دم راهی ویدا شالی قلاب بافی شده تهیه کنم که در فصل زمستان هر وقت آن را روی شانه اش می اندازد ٬ مرا به خاطر آورد . مهتا شال را به رنگ سوسنی ملایم بافت و عصر یکی از آخرین روز هایی که ویدا عازم رفتن بود ٬ همراه مادر و مهتا به منزل حسن خان رفتیم . ما را به اتاق مخصوص مهمانان راهنمایی کردند . مادر ویدا همراه مستخدمی پیر از ما پذیرایی کرد و از آمدنمان اظهار خشنودی نمود . چندی بعد ویدا نیز به جمع ما پیوست . دوباره صحبت ها گل کرد . بیشتر حرفمان راجع به رفتن او و اوضاع کشور های غربی بود . در آخر من هدیه ام را به او تقدیم کردم . ویدا با دیدن شال قلاب بافی شده رویم را بوسید و به اتاقش رفت ٬ بعد با کاتاب رمان جدیدی به سمتم امد و آن را به من داد : این هم یادگاری از من . امیدوارم از خواندن آن لذت ببری .

بعد از ساعتی زمان مراجعتمان به خانه فرا رسید . مادر ویدا در حین مشایعت از ما خواست که در شب مهمانی خداحافظی ویدا شام به خانه ی آنها برویم . با اصرار زیادش مادر به اکراه قبول کرد .

هرسه در کالسکه ی مخصوصمان نشستیم و به سمت خانه مراجعت نمودیم . در راه مهتا به آرامی با مادر سخن می گفت . من برق شادی را در چشمانشان می دیدم .ولی آنقدر در افکارم غوطه ور بودم که متوجه ی خنده های آنها نشدم .

ناگاهن مادر دستی بر شانه ام زد و گفت : دیبا در چه فکری ؟

نگاهم را به سویش معطوف کردم و گفتم : داشتم به رفتم ویدا فکر می کردم .

مادر خنده ای کرد و گفت : رفتن ویدا آنقدر ها هم مهم نیست . عزیزم مهتا مادر شده و تو هم خاله .

از شوق خاله شدن پریدم و صورت مادر و مهتا را بوسیدم . مثل دوران بچگیمان دست ها را دور گردن مهتا حلقه کردم و او را به سمت خود کشیدم . مادر فوری مانع شد و او را به عقب راند . هی ٬ دختر ٬ می خواهی بچه اش بیفتد ؟ داشتی چه کار می کردی ؟

مهتا خنده ای کرد و گفت : مادر هنوز برای این حرف ها زود است . راستی دیبا به آقاجان چیزی نگی .

- چرا ؟

- آخر من از او خجالت می کشم .

- باشد .

سپس رو کردم به مادر و گفتم : شما هم اخر مادر بزرگ شدید . اما مادر بزرگی جوان . پدر هم همینطور . من هم خاله شدم . کاش برادری می داشتیم که بچه ی مهتا دایی هم می داشت .

مادر با چهره ای محزون گفت : اگر برادر داشتی حال و روزت بهتر از این بود . مگر برادرت می گذاشت تا این سن و سال در خانه بمانی و جواب خواستگارهایت را ندهی ؟ برو خدارو شک کن که برادر نداری . وگرنه من هر روز در آشوب و بلوای شما خون جیگر می خرودم . تو آنقدر خودت را به بچگی زده ای که اصلا فکر ابروی ما را نمی کنی . آقا جانت هم که تو را آزاد گذاشته . حالا کار ما به جایی رسیده که مرضیه خانم نان پز و غلام پیر خانه و دایه ات مرا نصیحت می کنند که تو را شوهر بدم . ای کاش می مردم و از طرف اینزور آدم ها شماطت نمی شدم . می دانم آخر مرا به گور می فرستی . نگاه کن تا با مهتا چه فرقی داری ؟این دختر اصلا باعث آزارم نشد ٬ اما تو تا چشم باز کردی ٬ فقط کارت آزار من بود . اگر می خواهی خوشبخت شوی ٬ نگذار دل مادرت بشکنه .

مادر با حرف هایش شادی ام را ضایع کرد . نمی خواستم جوابش را بدهم . سکوت کردم و سر به زیر انداختم .

نزدیک خانه مهتا سر حرف را به مسئله ی بچه کشاند که چه کار هایی باید برای سلامتی نوزداش بکند . مادر با مهربانی گفت : بگذار چند دقیقه ی دیگر که به خانم رسیدیم ٬ مفصلا تو را روشن می کنم . دیگر حتی نباید یک استکان چای جا به جا کنی . برای بچه ات بد است از خوردن بعضی از غذا ها هم باید پرهیز کنی.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
مرد

 
قسمت ۹

به سرعت لباس هایم را پوشیدم . کت و دامنی سرمه ای که برای آن شب تهیه دیده بودم به تن کردم و کفش های پاشنه قندره ام را به پا مردم . موهایم را به سادگی شانه زدم و پشت سر رها کردم . کلاه کوچک لبه داری به سر گذاردم . یعنی مناسب مجلس حسن خان بودم ؟ خیلی دلم می خواست اگر ماکان هم در این جشن بود ٬ در چشم او زیبا جلوه کنم .

مهمانی با شکوه بود . حسن خان سنگ تمام گذارده بود . ویدا هم مثل همیشه زیبا و پر غرور کنارش نشسته بود . چشم هایم همه جا را کاوید . بیشتر از همه اطراف پدر را در نظر گرفتم تا ببینم ماکان هم در این جشن حضور دارد یا نه . اما افسوس به هر طرف که می نگریستم اثری از ماکان نبود .

بعد از صرف میوه و شیرینی کنار ویدا نشستم و دست هایش را در دست گرفتم و ارام گفتم : از صمیم قلب دوستت دارم . دلم برایت تنگ می شود . برای خوبی هایت برای دوستی خالصانه مان .

نگاهی عمیق به من افکند و گفت : ناراحت نشو . دیبا جان . اگر ماندگار دیار غربت نشدم ٬ به زودی بر می گردم . البته یک خبر خوش دیگر این که برای تعطیلات زمستانی به ایران بر می گردم .

تمام مدعوین غرق شور و نشاط بودند . سالن آکنده از گل و نور بود . حسن خان که گه گاه نگاه غمگینی به دخترش می انداخت و برادر های ویدا ٬ رحیم و رحمان که دو قلوی شبیه به هم و از ویدا دو سالی بزرگتر بدند ٬ دائم دور و بر خواهرشان می گشتند . جالب این بود که دو برادر همسری اختیار نکرده بودند . در چند جلسه ای که با آنها برخورد کرده بودم متوجه شدم هر دو بسیار سر به زیر و آرام و کمی هم خجالتی اند و برعکس خواهرشان از رهسپار فرنگ شدن بیزارند .

به آرامی از ویدا پرسیدم : سروان ماکان دعوت نشده ؟

- چرا اتفاقا به خاطر تشکر از ماکان پدر قبل از همه او را دعوت کرد . لمیدوارم به این زودی ها برسه . چون اگر قبل از شام آمد که هیچ ٬ وگرنه دیگر نتوانسته بیاید .

به ساعت دیواری اتاق پذیرایی خیره شدم . ساعت هفت و نیم بود و تا صرف شام ۲ ساعت دیگر وقت داشتیم . او را دوست داشتم چون اولین مردی بود که به صراحت توانسته بود عشقش را به من ابراز کند .

ساعت حدود ۸:۳۰ بود که ماکان به همراه دو گماشته اش وارد مجلس شد . با اشاره ای سرباز ها را از مجلس مرخص کرد . و بعد صدایش را شنیدم که به آنها گفت : منتظرم بمانید تا دو ساعت دیگر بر می گردم .

خدای من یعنی باید به این زودی بازمی گشت ؟

ماکان به جمع پدر و دوستانش پیوست . همه با وی احوال پرسی کردند . دست اخر کنار حسن و خان و پدر جای گرفت . مثل همیشه لباس نظامی برازنده هیکل مردانه و قد کشیده اش بود . البته زنگ یونیفرمش تیره تر شده بود ٬ شکل سردوشی هایش تغییر کرده بود و یکی دو مدال دیگر هم به سینه اش اضافه شده بود .

از دور چشمش به ما افتاد . بعد از این که گیلاسش شربتی نوشید ٬ به آرامی بلند شد و به همراه حسن خان به طرف من و ویدا آمد . از همیشه شاد تر به نظر می رسید و خطوط چهره اش محو شده بود . به اندازه همان ده دوازده سال تفاوت سنی مان جوان تر می نمود . ماکان دستم را به گرمی فشرد و از دیدارم ابراز شادی کرد . لحظه ای کنارمان و ماند و زمانی که قصد دور شدن داشت .یدا به او گفت : ماکان عزیز امیدوارم امشب را نزد ما بمانید .

ماکان خنده ای کرد و گفت : فقز آمدم شما را ببینم و عرض کنم آن سفارشتان را اجرا کردم . دوستتان می تواند فردا با ارائه مدارک لازمی که از او خواهند خواست ٬ اول به امنیه و بعد به وزارت امور خارجه برود . دیگر مشکلی در کار نیست . من سفارش های کامل را کرده ام و ساعت ده شب عازم ماموریت هستم . و در حالی که دست به موهایش می کشید گفت : باور کنید روز و شببم را نمی فهمم . حکم انتقالی ام را به شیراز داده اند اما دائما در سفرم . حالا هم یک هفته عازم سیستان و بلوچستان هستم و از آن جا شش ماه به کردستان می روم .

ویدا نگاهی به سردوشی های ماکان انداخت و گفت : سروان ما انگار ارتقاء درجه یافته اند . تبریک می گم .

از شنیدن این حرف احساس شادی عجیبی کردم . ای کاش می شد من هم به همان راحتی ویدا بی پرده احساسم را عنوان می کرد و این ارتقا ء درجه یافتن را تبریک می گفتم . اما هنوز هم احساس کم رویی می کردم.

ماکان با افتخار افزود : بله در ماموریت اخری که داشتم به درجه ی سرگردی سریدم .

ویدا دست ماکان را فشرد و از این که نمی توانست امشب در کنار ما باشد اظهار ناراحتی کرد .

احساس حسادتی فوق العاده بر من غالب شد . چرا وجود ماکان برای ویدا مهم بود ؟ آیا بین آنها عشقی وجود داشت ؟ می دانستم فکر هایم مهمل و بی اساس و همه زاییده ی حسادت می باشد ٬ اما باز این افکار شوم دست از سرم بر نمی داشت . دائم با خود می گفتم : امشب نگاه ماکان سرد نبود ؟

در ان چند روزی که مهمان ما بود ٬ بازیچه ی دستش نبودم ؟ یا شاید من به دلیل سن کم ٬ با استنباز غلط از حرفهایش ٬ او را عاشق خودم فرض کرده بودم ؟ اگر واقعا مرا دوست می داشت ٬ چرا نگاه گرمی به من نیفکند و با من طرف صحبت نشد ؟

در چرا های خودم غرق بودم که دور شدن ماکان و نشستن او را در کنار پدر دیدم . ویدا با آرامی با من سخن می گفت . من اصلا حوصله ی حرف هایش را نداشتم . احساس حسادت به قلبم چنگ می زد که ناگهان دیدم ماکان به سویم می آید .

ویدا به آرامی از کنارم برخاست و ماکان جای او را پر کرد . سیگاری روشن نمود و در صندلی لمید ٬ به طوری که کسی شک نکند . به آرامی گفت : زیبا شده ای کوچولو .

از حرفش خنده ام گرفت . مستقیم در چشمانش نگاه کردم . می خواهید بروید ؟

- آه بله فقز آمده بودم تو را ببینم .

- یعنی این همه راه را برای دیدن من آمده اید ؟ یا برای خداحافطی از ویدا ؟

- معلوم است که برای دیدن تو . اگر قصدم خداحافطی از ویدا بود می توانستم تلگرافی این کار را انجام دهم . اما آمدنم به اینجا بهانه ای برای دیدن تو بود .

- متشکرم بگویید ببینم ٬ اقامت در شیراز برایتان دلچسب است ؟

- آه بله . اما از بخت بدم بعد از ارتقاء درجه به سرگردی ٬ مرا عازم کردستان نمودند .

- چرا کردستان ؟

شش ماه برای ماموریت می رم و اصلا نمی تونم به تهران بیایم .

راستی ارتقاء درجه تان را تبریک می گویم . سرگردی برازنده ی شماست .

- متشکرم . اما می دانی ٬ دیبا ٬ دلم می خواهد همان افسر ساده بودم . زمانی که دانشکده ی افسری قبول شدم و به خدمت نظام در آمدم ٬ از شوق در پوست نمی گنجیدم . تمام هدفم خدمت به نظام بود . کار های زیادی انجام دادم . برخلاف بعضی از هم قطارانم که شاید درجه هایشان ۴ سال یکبار ارتقاء می کرد من در مرز های شمالی خراسان با روس ها می جنگیدم ٬ در مرز های بلوچستان از ورو اشرار جلوگیری کردم و بهه سرکوب افغانها پرداختم . در هر ماموریتی با پیشروی در خاک دشمن و سرکوب کردن آشوب ها توانستم به درجه و مدالی نائل آیم . در اخرین ماموریتی مه در مرز های کردستان داشتم ٬ یکی دیگر از مدال های افتخار را کسب کردم . اول سرخوش از جانفشانی بودم ٬ اما تا چشم باز کردم دیدم برای ایم زمامدار مقتدر و زورگو فایده ندارد که خون ریخت و رشادت کرد و حالا افسوس می خورم چرا همان سرباز ساده نیستم و چرا باید این چنین در اول جوانی خود را اسیر این همه مشغله کنم .

از حرف های ماکان ترسیدم . چگونه می توانست انقدر بی پروا از شاه بد بگوید ؟ مگر از جو جامعه خبر نداشت ؟ مگر نمی دانست اعتراض برابر با مرگ است ؟ نتوانستم در مورد حرف هایش نظر دهم . فقط سرم را به طرف زمین خم کرده بودم و به چکمه های بلند و براقش چشم دوخته بودم .

ماکان بعد از مدتی صحبت در مورد شاه و زورگویی هایش نسبت به اقشار عادی جامعه ٬ سکوت کرد و پس از مکثی کوتاه گفت : بعد از صرف شام می روم اما دلم می خواهد قبل از رفتن تو را یک بار دیگر تنها ببینم می توانی بیایی ؟

با ترس پرسیدم : کجا ؟ اگر کسی بفهمد چه ؟

- در محوطه ی پشت باغ منتظرت هستم . خیالت راحت باشد ٬ من ترتیب کار ها را طوری می دهم که کسی متوجه ی غیبتمان نشود .

از اضطراب این دیدار پنهانی ! که اگر کسی بویی می برد آبروی خانوادگی مان را بر باد می داد ٬ برخورد لرزیدم . صرف شام اعلام شد و همه دور میز نشستیم . من در کنار ویدا بودم و حواسم به ماکان . چگونه می توانستم خواسته اش را عملی سازم ؟

بعد از صرف شما هر کس کناری نشست و مشغول صحبت با بغل دستی خود شد . پدر را از دور زیر نظر گرفتم . با حسن خان مشغول صحبت و گفتگو بود و هیچ توجهی به من نداشت .مادر هم در کنار مادر ویدا مثل همیشه معذب نشسته بود . دلهره به جان افتاده بود . هر لحظه احساس می کردم نزدیک است قالب تهی کنم . برای لحظه ای ماکان را در جمع ندیدم . شاید زمان رافتن به میعادگاه بود . اما چگونه ؟

در حال و هوای نقشه ای بودم که هرچه سریع تر خود را به او برسانم که ناگهان ویدا گفت : دیبا جان دوست داری کمی در حیاز قدم بزنیم ؟

از حرفش برق شادی در چشمانم نشست . چه فرصت خوبی ! با خوشحالی گفتم : البته . من هم دوست دارم کمی هوا بخورم . اما چون بدون مصاحب گردش در باغ برایم دلچسب نبود از این کار صرف نظر کردم .

ویدا بلند شد و من نیز به آرامی برخاستم . شانه به شانه ی هم از در تالار خارج شدیم . پا روی اولین پله ی ایوان گذاشتن که ویدا با لبخند روی پله نشست . با تعجب گفتم : چرا نشستی مگر نمی خواستی کمی قدم بزنیم ؟

ویدا با خنده گفت : آره عزیزم . فکر میکنم اینجا نشستن بهتر است . تو راحت باش . ماکان پشت عمارت منتظر توست . من هوایتان را دارم .

از تعجب و شرم دهانم نیمه باز ماند . یعنی او می دانست ؟ سرم را پایین انداختم و به آرامی گفتم : متشکرم هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمی کنم .

به سرعت از ویدا دور شدم و به سمت پشت عمارت حرکت کردم . ماکان روی نیمکتی کنار گل های بنفشه در انتظار من نشسته بود . از دور صدای پایم را شنید . از جا برخاست و با لبخندی به استقبالم آمد . نفسم در سینه حبس شده بود . اولین سوالم را پرسیدم : نگفتید که ویدا از ماجرای ما با خبر است ؟

هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که ماکان دست روی لبم گذاشت و گفت : راجع به این مسئله فکر نکن . ویدا عاقل تر از این حرف هاست . سرم را بالا گرفت و در چشمانم خیره شد .

- می دانی تو را مثل جانم دوست دارم . ای کاش می شد به گذشته برمی گشتم و اکنون هم سن و سال تو بودم . ای کاش می شد ....

حرفش را نیمه تمام رها کرد . در تاریکی حیاط دستهایم را جستجو کرد و در دستان گرمش جای داد . انگار خون در رگ هایم به سرعت شروع به جوشش کرد . برای لحظه ای دستهایم را از دستهایش جدا ساخت . آنگاه جعبه ی مخملی کوچکی بیرون آورد و در حالی که لبخند جذابی بر لب داشت گفت : این هم هدیه برای تو ٬ دیبای عزیز تر از جانم .

از دیدن هدیه اش نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم باید این هدیه را می پذیرفتم ؟

- بازش کن چرا معطلی . نمی خوای ببیتی ماکان برایت چه آورده ؟ می دانم نور حیاط کم است اما می توانی تشخیص دهی .

در جعبه را گشودم . سنجاق سیته ای از طلا و بسیار ظریف و کنده کاری شده در آن بود . تا آن زمان هدایای قران قیمتی از پدر و مادر گرفته بودم اما این یکی از با ارزش ترین هدیه ای بود که گرفته بودم . این با من دست های او را گرفتم و گفتم : مرسی سرگرد . بسیار زیباست .

چهره اش در نور مهتاب زیبا تر می نمود . به آرامی گفت : لیاقت تو بیشتر از این هاست . اما چرا یادگاری است .

از حرفش جا خوردم . چرا یادگاری ؟ مگر دیگر او را نمی بینم ؟

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و فندک طلایی اش را از جیب خارج کرد و سیگاری با آن روشن نمود . بلند شو زمان مراجعت رسیده .



ای کاش یک بار دیگر زمان متوقف می شد و من سال ها با ماکان روی همان نیکت فرسوده می نشستم ٬ بدون هیچ کلامی ٬ و فقط از وجود هم لذت می بردیم . طره ای از گیسوان افشانم را گرفت و به لبش نزدیک کرد . در حالی که زیر نور ماه به چشمانم خیره شده بود ٬ می خواست حرفی بزند اما انگار نیرویی مانع شد ٬ و او سکوت کرد . فقط به آرامی گفت : دیبا من ماموریتی به مدت یک هفته به بلوچستان دارم . امیدوارم جواب نامه هایم را زود بدهی .

ویدا روی پله ها انتطارمان را می کشید . با آمدنم بلند شد و با لبخند گفت : برویم . امیدوارم از این که بی مقدمه مطلع بودن خود را از این قضیه عنوان کردم مرا ببخشی .

با نگاهی حاکی از تشکر گفتم : از لطفت ممنون . هیچگاه محبتت رو فراموش نمی کنم .

با هم وارد تالار شدیم ٬ بدون این که کسی از غیبتمان بویی برده باشد . هنگام خداحافظی ماکان با نگاهی حزن آلود از من جدا شد و بعد از رفتنش ما هم از ویدا و حسن هان خداحافطی کردیم .

در خانه به اتاقم پناه بردم . هنوز عطر نفس های ماکان را در کنارم حس می کردم . سرم را به زیر ملافه سفید بردم و تا سحر گریستم.


ادامه دارد ...
من در سرزمینی زندگی میکنم که در آن رسیدن حق کسانیست که هرگز نمیدوند و دویدن سهم کسانیست که هرگز نمیرسند
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عطر نفس های تو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA