انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

چشمهایی به رنگ عسل


زن

 
سلـام درخواسـت ایجــاد تاپیــک بــرای رمــان

چشمهایـی به رنگ عسل




نویسنده: زهره کلهر
تعداد فصل ها: چهارده فصل«14»


خلاصه داستـان :
دختری به نام شیدا در شرکتی مشغول به کار می شود
که مدیر این شرکت فردی به نام فرزاد است عاشق او می شود
اما گذشته ی تلخ شیدا مانع سرانجام این عشق می شود تا اینکه . . . .
SH.M
     
  
زن

 
  • فصل 1

پلکهایم را بسختی روی هم فشردم و با عصبانیت ، سعی کردم که بخوابم .دقایق کند و کشدار می گذرند ، سرم به اندازه چند کیلو سنگین شده است! این بی خوابی های شبانه، گاهی گریبانم را می گیرد و بشدت کلافه ام می کند .پلکهای متورمم را به زحمت می گشایم و بساعتی که روی میز کنار تخت قرار دارد، نگاه می کنم.آه از نهادم بلند میشود ! دو و سی و پنج دقیقه بامداد را نشان می دهد و این به آن معناست که تلاش نفسگیر من برای خوابیدن ، بی نتیجه مانده است!
چاره ای نداشتم، بدن خسته ام را تکانی دادم و از روی میز، بسته قرصی را برداشته و یکی از آنها را از جلد خارج می کنم و با جرعه ای آب ، به زحمت می بلعم . دستی به چشمهای ملتهبم می کشم .صدای نفسهای آرام و منظمی که از کنارم به گوش می رسد ، باعث میشود که با بی حالی غلتی بزنم و به موجودی که در کنارم آرمیده است ، نگاه کنم .دستم را تکیه گاه سر قرار می دهم و به صورت معصومش که زیر تابش اشعه های چراغ،زیباتر به نظر می رسد، خیره میشوم .خدایا! چقدر این موجود پاک و دوست داشتنی برایم عزیز است صورتم را نزدیکش می برم، هرم نفسهای گرم و پر از آرامشش،پوستم را نوازش میکند و موی رها شده ام را به بازی می گیرد .با خود فکر می کنم ((اگر لحظه ای او را نداشته باشم حتما از غصه خواهم مرد!)) اخمی که از این پندار در ابروهایم گره خورده،خیلی زود با بررسی اجزای صورتش ، تبدیل به لبخند عاشقانه ای میشود.
چشمهای درشت و کشیده که در حصار انبوه مژه های مشکی و در پرتو ابروهای کمانی و خوش حالتش جا خوش کرده است،بینی قلمی و لبهای فوق العاده زیبایش که در قاب صورت کشیده و پوست گندمی ، تصویری نقاشی شده از قدرت خداوند را به نمایش می گذارد! نیمی از موهای پرپشت و مشکی اش که همیشه به صورت کاملا آراسته از وسط باز میشود به روی پیشانی ریخته و نیمی دیگر لجوجانه روی بالش پخش شده و بهر سویی می رود .هر چه بیشتر نگاه می کنم خداوند را به دلیل داشتنش بیشتر شکر گذار میشوم .با گذشت پنج ماه، هنوز باور این پندار که خداوند او را دوباره به من بخشیده ، اشک شوق را به چشمهایم هدیه می کند .ناخودآگاه ذهنم به گذشته ها پر می کشد، به زمانی که هنوز حضور سبزش در زندگی راکد و دلگیرم ، متولد نشده بود .خاطرات سالهای قبل همچون پرده سینما در مقابل چشمایم جان می گیرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند..........
- شیدا.........شیدا بلند شو دیگه ، لنگ ظهره..........آخه دختر تو چقدر میخوابی!
چشمهایم را به زحمت باز کردم و به مادرم که لجوجانه کنار تختم نشسته بود و پتو را از سرم بر می داشت نگاه کردم .
- وای مامان مگه ساعت چنده؟
- بلند شو تنبل ساعت ده شد! مگه نمی خواستی بری مطب دکتر آرمان؟ مثلا قرار بود به اون شرکت هم سری بزنی............تو کی به کارهات می رسی من نمی دونم !
مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رختخواب گرم و نرمم را برای شستن دست و صورتم ترک کردم .
- سلام مامان گلم، صبح بخیر!
- علیک سلام دختر خوب.............خوبه صدات کردم! بدون تا زودتر به کارهات برسی .شایان بیدار شده، الان فریادش به آسمون می ره!
شایان برادرم ، سه سال از من بزرگتر است .من در یک خانواده چهار نفری متولد شده ام .پدرم در رشته پزشکی ، موفق به اخذ مدرک دکترای جراحی قلب گردیده و در یکی از بیمارستانهای معروف، مشغول کار است . او قد بلند و درشت هیکل است و رنگ پوست، موها و چشمهای روشنش، طراوت و شادابی جوانی را، همچنان در وجودش حفظ کرده است ، چشمهای درشت و خوش حالت پدرم که از مادرش به ارث برده، و رنگی مابین طوسی و آبی دارد، او را فوق العاده جذاب و زیبا نشان می دهد .
مادرم یک زن فرهنگی به تمام معناست، از خانواده سرشناس ومحترم، او که در دانشگاه موفق به اخذ مدرک فوق لیسانس شیمی شده است، در یکی از دبیرستانهای محل سکونتمان ، به تدریس درس شیمی مشغول است . درست برخلاف پدرم، مادرم زنی است با چشمهای بی نهایت مشکی ، که در بین انبوه مژه های بلند و حالت دارش محاصره شده است و مانند دو ستاره درخشان خودنمایی می کند .بینی و لبهای خوش ترکیب و موهای صاف و بلندش که همچون آبشاری رها بر روی شانه هایش ریخته است در پس آن اندام ظریف و کشیده، او را بقدری زیبا جلوه می دهد که با گذشت سالیان سال از زندگی مشترکش با پدر، به دخترکی جوان بیشتر شبیه است تا زنی خانه دار و مسئول و متعهد! همین زیبایی خیره کننده اش سبب شده که پدر، گاهی چنان مبهوت به صورت او زل بزند که گویی اولین بار است او را می بیند و آنقدر مات و مبهوت به او خیره میشود که صورت مادر از شرم گلگون میشود و من و شایان موذیانه لبخند می زنیم!
شایان نیز دانشجوی سال سوم مدیریت بازرگانی است .من پس از یکبار شرکت در کنکور و موفق نشدن و کشمکش با آن شرایط بحرانی ، خیال دانشگاه را از سر بیرون کردم و به فکر اشتغال افتادم، البته به پیشنهاد دکتر آرمان!
در حالیکه با حوله صورتم را خشک میکردم وارد آشپزخانه شدم و سلام کردم .شایان با دهان پر، نگاه متعجبی به من انداخت و خندید .
- علیک سلام، صبح بخیر!
پرسیدم:
- چیه؟ چرا اینطوری نگام می کنی؟! اصلا تو به چی می خندی؟
با حالتی تهدید گرانه اضافه کردم:
- شایان، صبح اول صبحی شروع نکن که اصلا حوصله ندارم!
قهقهه ای زد و جواب داد:
- مامان ببین اونوقت میگی تو همیشه شروع میکنی! نگاه کن خودشو چه شکلی کرده!
این را گفت و باز به خنده افتاد . تازه بیاد آوردم که دیشب موهایم را پیچیده ام و فراموش کردم آن را باز کنم . لیوان شیری را که لا جرعه سر کشیده بودم، روی میز قرار دادم و با نگاهی به چهره خندان او و مادرم گفتم:
- هرهر! بی مزه!
و به اتاقم بازگشتم .هنوز صدای خنده های شایان که مرا مسخره میکرد به گوش می رسید .شایان پسری فوق العاده مهربان و دوست داشتنی بود که از آزار و اذیت من بنحوی عجیب لذت میبرد! این خصلت را از کودکی داشت، حتی وقتی که بزرگتر شده بود هم دست از این عادتش بر نداشته، و از هر وسیله و ترفندی برای حرص دادن من استفاده میکرد و این در حالی بود که پس از پایان شیطنت هایش که کلی مایه تفریح و خنده اش می شد ، مرا محکم در آغوش می گرفت و صورتم را می بوسید و عذرخواهی میکرد.گاهی با اعمالش چنان حرص مرا در می آورد که وقتی در آغوشم می گرفت ، با مشت و لگد به جانش می افتادم و او بیشتر لذت میبرد . چرا که من همیشه در مقابل او طفلی بودم در آغوش پدر!!!
او قد بلند بود و اندام ورزیده ای داشت که از پدرم به ارث برده بود .من و شایان تلفیقی از چهره های پدر ومادر بودیم .شایان پوستی روشن و ابرهای خوش حالت و قهوه ای داشت و چشمهای درشتی که به رنگ شب می ماند و در پناه موهای خرمایی رنگش، چهره ای جذاب و مردانه برایش رقم زده بود .گاهی در رفتارش چنان جدی و پر جذبه می شد که مرا به خنده می انداخت و همین چهره پر صلابت او باعث شده بود که کمتر دختری در فامیل به صرافت شوخی و خنده با او بیفتد و نوعی احترام خاص برایش قائل باشند . البته خصوصیات اخلاقی او کمی به پدر شبیه بود .جدی و پر صلابت ولی در عین حال مهربان و بذله گو .
و همین خصوصیات سبب شده بود که من همیشه در مقابل اعمال او عاجز باشم .البته ناگفته نماند که من هم به اندازه کافی بدجنس بودم و کارهای او را بنحوی تلافی میکردم!!
بمحض ورود به اتاق، جلوی آیینه ایستادم و از دیدن تصویر خود در آن شکل و قیافه خنده ام گرفت و به شایان حق دادم که آنطور قاه قاه به من بخندد ! شکلکی برای عکس خود در آینه در آوردم و با عجله موهای پیچیده ام را باز کردم .با همان سرعت روسری و پالتویم را برداشتم و از در خارج شدم . با مادر خداحافظی کردم و به حیاط دویدم .صدای بوق ممتد اتومبیل شایان که عجله اش را نشان می داد ، حسابی مرا دستپاچه کرده بود .اوایل فصل زیبا و هزار رنگ پاییز بود و هوا سردی آزار دهنده ای داشت . در حالیکه با زحمت موهایم را زیر روسری آبی ام پنهان میکردم، خود را جلوی اتومبیل جا دادم و با اخم به شایان گفتم:
- چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی روی سرت! مگه میخوای سر ببری؟!
مثل همیشه با نگاه تحسین آمیز و لبریز از از شیطنتش جواب داد:
- به به، چه عجب! بابا من سبز شدم اینجا! تازه کلی هم بخاطر تو دیرم شد!
اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد و مجددا نگاهی به جانبم انداخت:
- می گم شیدا ! بازی این روسری آبیه رو سر کردی چشمات خاکستری شده، خوشگل شدی ! می ری پیش این دکتر آرمان خیلی مواظب باش! حیا میا نداره ها! گفته باشم.........
لبخندی زدم:
- دست بردار شایان! خجالت بکش ! دکتر مرد محترم و خوبیه .من هنوز بابت رفتارهای گذشته ام ازش خجالت می کشم .
در حالیکه با سرعت رانندگی میکرد لحن صدایش جدی شد:
- تو کاری نکردی که خجالت بکشی ، تمام برخوردهای تو عادی بوده .اون یه پزشکه و موقعیت تو رو کاملا درک می کنه و از تو ناراحتی به دل نداره ، در ثانی مگه قرار نبود تو دیگه به این چیزها فکر نکنی؟!! اگه اینطوری پیش بری، مجبور می شی دوباره بری سراغ اون قرصها!
با عجله ناراحتی حرفش را قطع کردم :
- نخیر! من دیگه از اون قرصها استفاده نمی کنم .وقتی اونا رو میخورم انگار که می میرم! مثل آدمهای گیج و منگ می شم .یا همه اش خوابم یا در حالت خلسه .مگه دیوونه ام! من هنوز زنده ام و میخوام سعی کنم از زندگی لذت ببرم .
آینه کوچکم را در کیف قرار دادم و مجددا گفتم :
- ولی شایان از وقتی قرصها رو کنار گذاشتم بیخوابی بد جوری می زنه به کله ام ! اصلا دیوونه می شم .
با یک دنیا مهربانی نگاهم کرد و دستهای سرد و یخزده ام را به گرمی فشرد:
- الهی قربون آبجی کوچولوی شجاع خودم برم! خوشحالم که داری سعی میکنی به زندگی لبخند بزنی .تو دختر مقاومی هستی و حتما موفق می شی .فقط باید اراده کنی........... در ضمن در مورد بی خوابی هات با دکتر صحبت کن و ازش کمک بگیر. حالا هم نگران هیچ چیز نباش!
نگاه پر از قدرشناسی و محبتم را حواله لبخند مهربانش کردم و با خودم اندیشیدم (( چقدر دوستش دارم و به وجودش محتاجم! و قدر مسلم این که هرگز فراموش نمی کنم چقدر به او مدیون هستم!))
خوشبختانه مطب دکتر فاصله چندانی با محل زندگی ما نداشت .هنگامی که از ماشین پیاده می شدم، شایان باز همان لحن پر از شیطنت را به صدا و نگاهش پاشید و گفت:
- ولی شیدا، از شوخی گذشته مراقب خودت باش!
خنده ام گرفت ، سرم را از شیشه ماشین داخل بردم:
- واقعا که لوسی شایان! داری منو می ترسونی ؛ کاری نکن از ملاقات با دکتر صرف نظر کنم!
خنده اش تبدیل به قهقهه شده بود که با خداحافظی کوتاهی از او جدا شدم و به سمت مقصد به راه افتادم .مطب دکتر در خیابانی آرام و زیبا قرار داشت که دو طرفش را انبوهی از درختان خشک و برهنه پوشانده بود .نگاهی به ساعتم انداختم. احساس کردم برای رفتن به مطب دکتر هنوز کمی زود است .با اتخاذ تصمیمی ناگهانی ، شروع به قدم زدن در پیاده رو کردم .آنقدر در افکارم غرق شده بودم که متوجه نشدم به ابتدای خیابان رسیده ام .هنگامی که به خود آمدم آه عمیقی کشیدم و راه رفته را باز گشتم .
SH.M
     
  
زن

 
حنجره پر سر و صدای کلاغی، سکوت خیابات را می بلعید .با نگاهی مات و یخزده ؛پرواز کلاغ را از شاخه ای به شاخه دیگر نظاره کردم .هوای تقریبا سرد صبحگاهی را با نفسی عمیق به ریه هایم کشیدم .در همین حین با صدای ساییده شدن لاستیک اتومبیلی در کنار پایم، از جا پریدم. بلافاصله صدای مرد جوانی به گوشم خورد که با لحن ترسناکی گفت:
- عزیزم کجا تشریف می برید؟ اجازه بدید در خدمتتون باشم!
انعکاس صدایش در نظرم چنان رعب انگیز و هراس آور بود که کم مانده بود قالب تهی کنم .در کمتر از چند هزارم ثانیه، خاطراتی در ذهنم جان گرفت که از یادآوری آنها عرق سردی بر سر و رویم نشست . از سکوت و خلوتی خیابان چنان ترسیده بودم که نفس در سینه ام حبس شد . پاهایم را که گویی توانی در آنها نبود حرکت دادم و بر سرعت قدمهایم افزودم .شاید هم حالتی شبیه دویدن توام با وحشت داشتم .بسرعت خود را به ساختمان مطب رساندم .لحظه ای همانجا ایستادم و دستم را بر روی قلبم فشردم. چنان به نفس نفس افتاده بودم که گویی مسافت زیادی را دویده ام! ناله ای عمیق و دردناک وجودم را فرا گرفت .ناله ای که از تداعی خاطراتی زهر آگین نشات می گرفت و به گذشته سیاهم تیغ می کشید .سعی کردم بر خود مسلط باشم .کمی که حالم بهتر شد به راه افتادم .قبل از ورود به مطب، نگاهی به قاب طلایی نصب شده روی دیوار انداختم؛( دکتر مهدی آرامان_ روانشناس)
ضربه ای به در نواختم و وارد شدم .منشی دکتر که دختر مهربان و صبوری بود به استقبالم آمد.
- به به، سلام ، خانم رهای عزیز ، حالتون چطوره ؟ کم پیدا شدید خانم!
لبخندی زدم و در حالیکه از آغوشش بیرون می آمدم، گفتم:
- مثل همیشه خندان، پر انرژی و پر سر وصدا! حالتون چطوره خانم بهادری؟ کم سعادتی از ماست خانم! با زحمتهای ما؟!!
- اختیار دارید خانم؛ باور کنید که دلم براتون تنگ میشه .شما هم مثل قبل مهربون و آروم و دوست داشتنی هستید ! هر چند کمی رنگ پریده بنظر می آیید . به هر حال بفرمایید ، دکتر مدتیه که منتظر شماست!
دکتر آرمان مثل همیشه آراسته و خندان ، از کنار کتابخانه گذشت و به سمتم آمد و با مهربانی دستم را فشرد .
- علیک سلام دختر گلم ، حالت چطوره؟ خیلی خوش اومدی!..........حالا چرا ایستادی؟ بیا بشین .
تشکر کنان در صندلی نرم و راحت اتاق دکتر فرو رفتم .احساس کردم حتی لحظه ای قادر به ایستادن نیستم . طبق روال معمول ، دکتر احوال تک تک افراد خانواده را جویا شد و من هم توام با تشکر، توضیحاتی دادم.
دکتر آرمان از دوستان قدیم پدر بود که طی سالهای گذشته روابط بسیار صمیمانه و خانوادگی نیز با ما داشت . مردی فوق العاده موقر و متین که هر انسانی را مجبور به احترام گذاشتن به خود میکرد .تقریبا شصت سال سن داشت و حاصل زندگی مشترکش دو دختر بودند که هر دو ازدواج کرده و در خارج از کشور زندگی می کردند .پس از آن اتفاق کذایی و بحران شدید روحی من، ارتباط ما با دکتر، صمیمانه تر از قبل شد . با وجودی که مدتها از آن حادثه می گذرد ولی هنوز از او خجالت می کشم .
دکتر پشت میزش قرار گرفت و در حالیکه دستهایش را در هم قلاب کرده بود، مدتی را در سکوت ، خیره نگاهم کرد .از بدو ورود سرم پایین بود و با گوشه روسری ام بازی میکردم .همیشه از این سکوت دکتر و نگاه خیره و نافذش در عذاب بودم .طوری به من خیره می شد که انگار تا اعماق روحم را می کاوید و پی به حالم می برد .یادآوری حرفهای پایانی شایان در اتومبیل، سبب شد که لبخندی محو بر صورتم بنشیند . دکتر هم که گویی منتظر همین فرصت استثنایی بود، بلافاصله سکوت را شکست:
- شیدا، لطفا چندتا نفس عمیق بکش تا لرزش دستت از بین بره، چرا اینقدر پریشونی؟ رنگتم که پریده! حالا بگو ببینم به چی می خندی؟!
به چهره متفکر ولی خندانش نگاه کردم و جواب دادم:
- مشکل خاصی نیست دکتر ، حالم خوبه! فقط چند وقته بیخوابی بد جوری اذیتم می کنه .بغیر از این مورد همیشه حالت نرمالی دارم و بنظر میاد که همه چیز مرتبه .
- اولا که این مساله اصلا خنده نداره .هر چند که می دونم موضوع دیگه ای ذهنت رو مشغول کرده بود ، ولی بهر حال با ترک اون قرصهای قوی ، باید هم دچار اختلال در خواب بشی .طبیعیه و جای نگرانی نیست .ولی با این حال باز هم یک نسخه جدید برات می نویسم تا شبها راحت تر بخوابی . راستی تو گفتی همه چیز خوبه؟!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- همه چیز بغیر از حالت سرد و غمگین چشمات! تو هنوز داری نقش بازی می کنی شیدا و این مساله رو خودت بهتر از هرکسی می دونی .این موردیه که شاید غیر از من کسی متوجه نباشه .ظاهرا می خندی و به زندگی عادی برگشتی ولی هنوز عمیقا در گیری! سردی وجودت به چشمات زده و انگار که یه جفت سنگ قشنگ توی صورتت کار گذاشتی ......! تو از چی ناراحتی ؟! دیگه هیچ مساله ای برای ناراحتی وجود نداره . همه چیز تموم شده و تو باید این پیشامد رو با تمام وجود درک کنی . باید از اون فصل بد و بحرانی زندگیت فاصله بگیری و این منوط به خواست خودته .باید اون قسمت از افکارت رو مثل یک جسم زاید بکنی و از خودت دور کنی .فقط در اون صورته که موفق می شی .می دونم خیلی سخته ولی تو می تونی! تو اونقدر دختر جسور و مقاومی هستی که با اون شرایط سخت دست و پنجه نرم کردی و سر بلند بیرون اومدی .حالا هم حتما موفق می شی .فقط کافیه خودت رو باور کنی . باید به خودت بگی ،(( من می تونم!)) باید روزی چند بار تکرار کنی،(( من حتما موفق میشم ))، قبوله؟
هنوز سر بزیر بودم و به حرفهای دکتر گوش میکردم .او خودش می دانست چقدر به این اندرزها احتیاج دارم و فقط برای شنیدن همین سخنان امید دهنده به نزدش می روم .همچون مادری مهربان و دلسوز که کودکش را تغذیه می کند ، با حرفهای کار سازش روح مرا تغذیه میکرد و به آرامشی عمیق می رساند . سرم را بلند کردم و لبخند زنان به دکتر اعلام کردم که تمام سعی و تلاشم را به کار خواهم گرفت . او هم با خوشحالی اظهار داشت که شعله های موفقیت و پیشرفت را در نگاهم می بیند و سپس پیشنهادات جالبی برای بی خوابی شبانه ام ارائه داد .
هنگامیکه بخود آمدم و به ساعتم نگاه کردم، با تعجب دریافتم که زمانی طولانی است که نزد دکتر هستم بدون اینکه متوجه گذشت زمان شده باشم ! با عجله ایستادم و در حالیکه در فکر خداحافظی بودم گفتم :
- راستی دکتر، امروز قرار بود برای استخدام به همون شرکتی که در موردش باهاتون صحبت کردم ، برم. البته الان که دیگه نزدیک ظهره ، حتما دیر شده!
- خوشحالم که به پیشنهادم عمل کردی. البته اگر سراغ درس و دانشگاه می رفتی بهتر بود ، ولی بهر حال همین که از لاک تنهایی بیرون بیایی خیلی خوبه ، راستی امروز چند شنبه است؟
- یکشنبه.
- پس لطفا با منزل تماس بگیر و بگو نهار پیش منی .بعدازظهر خودم می رسونمت همون جایی که میخواستی بری .
خواستم که با اظهار شرمندگی ، پیشنهاد دکتر را رد کنم ولی از اصرارهای بیش از حد او گریزی نبود! به ناچار با منزل تماس گرفته و مادر را در جریان قرار دادم .برخلاف تصور ، او با خوشحالی از پیشنهادنم استقبال کرد و من نهار را با دکتر، در فضایی کاملا دوستانه صرف کردم.
بعد از ظهر دکتر، آرمان همانطور که قول داده بود مرا به شرکت بزرگ (( متین)) که آگهی استخدامش را یکی از دوستانم آورده بود، رساند . شرکت ((متین)) در یک برج، واقع در یکی از خیابانهای معروف بالای شهر قرار داشت که خوشبختانه به محل زندگی ما نیز نزدیک بود .چند شرکت با نامهای دیگر نیز در آن ساختمان وجود داشت .از قرار معلوم، شرکت ((متین)) یک شرکت بازرگانی بود که با کشورهای اطراف ایران و چند کشور خارجی نیز روابط کاری داشت . هنوز نمی دانستم این شرکت به چه نیروی کاری و با چه تحصیلاتی نیاز دارد، ولی بهر حال برای شروع بد نبود . حتی اگر در اینجا هم موفق به کار نمی شدم ، برایم فرقی نمیکرد و ناامید نمی شدم ، چرا که من بدون در نظر گرفتن فاکتور نیاز مالی و فقط به صرف پر کردن اوقات فراغتم که غالبا با افکار آزار دهنده و کابوسهای وهم انگیز در هم می آمیخت ، به دنبال کار می گشتم و اصلا برایم مهم نبود که این اشتغال در کجا و چگونه باشد .جلوی در محوطه ساختمان، از دکتر به پاس تمام محبتها و لطفهایش تشکر کردم و با یک خداحافظی صمیمانه از او جدا شدم .از دیدن آن برج که تماما با سنگهای گرانیت و شیشه های رفلکس پوشانده شده بود، و نمای فوق العاده زیبا و چشمگیری داشت ، به هیجان آمدم.حتی تصور اینکه در چنین محیطی مشغول به کار شوم، انرژی مثبت و خوبی را به زیر پوستم تزریق میکرد . موهایم را که مثل همیشه وحشی و مهار نشدنی از زیر روسری ام بیرون ریخته بود، مرتب کردم و با نفسی عمیق وارد ساختمان شدم .هجوم هوای گرم و مطبوعی که از داخل سالن صورتم را نوازش میکرد، باعث بوجود آمدن حسی شاد در وجودم شد . پیرمرد سالخورده ای که به نظر مهربان می آمد و کنار در ورودی پشت یک میز نشسته بود ، بمحض دیدن من لبخندی زد و محترمانه پرسید:
- می تونم کمکتون کنم دخترم؟
تحت تاثیر انرژی مثبت وجودم، با شادی لبخندی زدم و در حالیکه بسمت میز می رفتم با متانت گفتم:
- سلام، عصر بخیر! ممنون می شم اگر منو برای رفتن به شرکت((متین)) راهنمایی کنید .
پیرمرد در حالیکه نگاه خیره ای به چشمهایم میکرد . به زحمت سرش را به زیر انداخت و با دست به تابلویی اشاره کرد :
- بفرمایید از اون تابلو استفاده کنید .اگر با مشکلی مواجه شدید من رو صدا کنید .
سری به احترام برایش تکان دادم و بطرف تابلوی درخشان به راه افتادم .راهنمای تمام قسمتهای برج ، با کروکی بسیار جالبی روی تابلو خودنمایی میکرد .راهنما بقدری واضح و شفاف بود که هر شخصی به راحتی می توانست بدون کوچکترین مشکلی به هر قسمت از ساختمان برود .برجی که من واردش شده بودم شامل پنجاه طبقه بود که شرکت بازرگانی ((متین)) در طبقه سی و هشتم آن قرار داشت
با قدمهایی شمره و در حالیکه سعی در پنهان کردن آنهمه هیجان و شادی در وجودم داشتم بسمت آسانسور حرکت کردم .چند نفری هم شامل دو مرد و چهار زن، منتظر ایستاده بودند .هنوز محو محیط اطراف بودم که در آسانسور باز شد و همگی به اتفاق وارد شدیم .آسانسور از قسمت وسط برج می گذشت و با توجه به اینکه فضای آن از شیشه های شفاف و ضخیم تشکیل شده بود، همزمان با بالا رفتن آن، نمایی از شهر که کوچک و کوچکتر می شد مشخص بود . نمی دانم آنهمه اضطراب و دلهره از کجا به دلم راه یافته بود ! انگار هر چه شماره طبقه ها بیشتر می شد و به عدد سی و هشت نزدیکتر می شدیم ، هیجان من نیز افزایش می یافت ! استرس اتفاقاتی که نمی توانستم آنها را پیش بینی کنم، داشت خفه ام میکرد! کیفم را در میان دست فشردم و سعی کردم آرام باشم . با خونسردی نگاهی به آدمهایی که اطرافم بودند انداختم و در کمال تعجب متوجه شدم همگی به من خیره شده اند! حسابی دستپاچه شدم و به تصور اینکه نقصی در ظاهرم دیده اند و یا حرکت ناشایستی را ندانسته انجام داده ام، خود را جمع و جور کردم و نگاهی به سرتاپایم انداختم! اشکالی در کار نبود ، بی اختیار دست بردم و موهایم را از روی صورتم به زیر روسری هدایت کردم و مجددا نگاهشان کردم ، تاز دریافتم نگاه خیره شان به چشمهایم بود .طبق معمول همیشه از حالت و رنگ آنها متعجب شده اند .این اتفاقی بود که در نخستین سالهای ارتباط من با محیط جامعه، برایم به دفعات تکرا می شد .با خیال اسوده نفسی کشیدم و باز نگاهم به مناظر بیرون از آسانسور معطوف شد . آسمان در آن عصر پائیزی ، آرام بنظر می رسید و شعله های کم جان خورشید، جسم شهر را گرم میکرد . هنگامیکه از آسانسور خارج شدم، پا به سالن بسیار بزرگ و زیبایی گذاشتم که مثل دیگر نقاط برج، در کمال تمیزی و سلیقه برق می زد. سکوت آرامش بخشی در همه جا جاری بود و اشخاص کمی در سالن از این اتاق به آن اتاق می رفتند . صدای قدمهایم که به دلیل پاشنه دار بودن کفشهایم، در فضا پیچیده بود ، آرامش خاصی را به وجودم می پاشید .سالن بقدری ساکت بود که دلم میخواست با شیطنت پاهایم را به زمین بکوبم تا آرامش محیط را برهم بزنم! به پشت در که رسیدم ، لحظه ای تعلل و سعی کردم مثل همیشه متانت خود را حفظ کنم . بر روی قاب طلایی نصب شده در کنار در چوبی سالن ، این جمله حک شده بود:« شرکت بازرگانی متین، به مدیریت فرزاد متین »
SH.M
     
  
زن

 
جمله را از نظر گذراندم و با کشیدن یک نفس عمیق، چند ضربه به در کوبیدم و وارد شدم .بمحض باز کردن در ، موجی از هوای گرم توام با بوی گل و ادکلنهای متفاوت، به طرفم هجوم آورد و سبب شد که بازهم آرامش جای خود را به اضطراب بدهد .با ورودم، همه اشخاص داخل سالن که شامل دو مرد و دو زن بودند، بسمت در برگشته و به من خیره شدند. بسختی لرزش صدایم را مهار کردم و به خانم مسنی که نزدیک تر بود گفتم:
- سلام ، روز بخیر، من در رابطه با آگهی استخدامی که در روزنامه درج شده بود مزاحمتون شدم!
سکوت کردم و نگاه بی قرار و مضطربم را به او دوختم .پس از گذشت لحظاتی که برای من قرنی بطول انجامید ، همان خانم با دستپاچگی از پشت میزش جدا شد و بطرفم آمد:
- آه، بله خیلی خوش اومدید! لطفا بفرمایید اینجا تا من راهنماییتون کنم .
خوشحال از اینکه از زیر فشار نگاههای خیره دیگران خلاص می شوم، دستش را به گرمی فشردم و بسمت صندلی که او پیشنهاد کرده بود، رفتم. در فاصله ای که آن خانم در کشوی میزش به دنبال وسایلی نامعلوم می گشت، فرصتی یافتم تا با آرامشی مصنوعی به محیط پیرامونم نظی بیندازم .من در سالنی بسیار بزرگ و مجلل قرار داشتم که دیوار انتهایی آن ، سراسر شیشه بود و نمای زیبایی از شهر را به نمایش می گذاشت . در سالن ، سه در چوبی با همان نمای در اصلی شرکت وجود داشت که بر روی یکی از آنها که به دیوار شیشه ای نزدیکتر بود، عبارت« دفتر مدیریت » و بر روی در سمت راست عبارت«اتاق آرشیو» و در نهایت بر روی دری که روبروی من قرار داشت و آخرین اتاق محسوب می شد ، عبارت « آبدارخانه» حک شده بود ، در طرف مقابل هم چهار میز قرار داشت که دو خانم و یک آقا پشت آنها مشغول فعالیت بودند .یکی از آقایات که وسط سالن ایستاده و یک سینی هم در دستش بود ، چنان وقیحانه به صورت من زل زده بود، که برای لحظه ای از حالت نگاه و چشمهای بی حیایش دچار تهوع شدم . این نوع نگاه بی اراده مرا بیاد موجودی می انداخت که تک تک سلولهای بدنم از او متنفر بود .حدودا سی و پنج ساله بنظر می رسید . با صورتی سبزه و چشمهای ریز و پفکی ، گونه های استخوانی داشت که با ترکیب لبهای کبودش چهره اش را وهم انگیز نشان می داد . بسرعت نگاهم را به تابلوها و گلهای زیبایی که در سالن وجود داشت معطوف کردم . چند لحظه بعد، همان خانم به سمتم آمد و با لبخند، اوراقی را به دستم سپرد و گفت:
- خیلی خوش اومدید خانم! من کریمی هستم؛ یکی از کارمندان شرکت .بهتره که قبل از شروع، آشنایی بیشتری در مورد وظایفتون در اینجا داشته باشید ، البته با توضیحاتی که من خدمتتون عرض می کنم!
با یک دنیا تعجب و ناباوری حرفش را قطع کردم :
- مگه من استخدام شدم که شما در مورد نحوه کار و مسئولیتم صحبت می کنید؟! من حتی نمی دونم شما به چه مهره کاری احتیاج دارید!
در حالیکه لبخند صمیمانه ای می زد ، ادامه داد:
- البته من در جریان نبودم که شما خبر ندارید برای چه مسئولیتی به اینجا اومدید، ولی بهر جهت شما رو توجیه می کنم .شرکت ما نیاز مبرم و فوری به یک خانم یا آقا داره که مسئولیت قسمت بایگانی رو به عهده بگیره .برای این کار اصلا به تحصیلات عالی نیاز نیست .سوادی در حد دیپلم و کمی تسلط به زبان خارجه و کامپیوتر کفایت می کنه .متاسفانه متصدی قبلی یک خانم بودن که با ازدواج نابهنگام و بعد هم استعفاشون، حسابی ما رو به زحمت انداختن، در چند هفته اخیر هم در غیاب ایشون من کمی کارها رو سرو سامون می دادم .در ضمن این کار با توجه به کم زحمت بودنش ، حقوق و مزایای عالی داره . میز کار شما هم همین میزیه که کنارش نشستید و اون اتاق روبرو هم اتاق بایگانیه . حالا اگه شما موافق هستید و سوالی ندارید ، این برگه ها رو پر کنید تا با هم بریم خدمت آقای رئیس.
با بهت و گیجی توام پرسیدم:
- یعنی اگر این برگه ها رو امضا کنم استخدام می شم ؟!
خانم کریمی با مهربانی لبخندی تحویلم داد:
- البته عزیزم! ما به قدری منتظر شما بودیم که خودتون باور نمی کنید .اینجا به قدری مسئولیت همه سنگینه که کسی نمی تونه کار دیگه ای رو به عهده بگیره .شاید متوجه شده باشید که چقدر به وجودتون احتیاج داریم! حالا دیگه من تنهاتون می گذارم .
خانم کریمی از کنارم برخاست و به قسمت دیگر سالن رفت و با صدای تقریبا رسایی گفت:
- آقا حیدر ، لطفا برای خانم قهوه بیارید .
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم .باورم نمی شد به این راحتی و بدون درد سر ایتخدام شوم . در دل صدها بار خدا را شکر کردم و با دقت هر چه تمامتر به سوالات داخل ورقت پاسخ گفتم، در همین حین همان مرد را با چشمهای وقیحش روبروی خود دیدم .با مکثی طولانی و نگاهی خیره ، فنجان قهوه را کنار دستم گذاشت و وقتی با اخم من مواجه شد رفت. از آن سکوت اولیه بدو ورودم ، خبری نبود وحالا صدای قدمها و ورقها و حرف زدنها معمول به گوش می رسید .کار نوشتن و پر کردن اوراق ثبت نام و تشکیل پرونده ، نیمساعت از وقتم را گرفت . به خانم کریمی که شدیدا درگیر وارد کردن مطالبی در کامپیوتر روی میزش بود، نگاهی انداختم .بطرفش رفتم و با صدایی که سعی میکردم آرام باشد تا تمرکز دیگران را برهم نزند گفتم :
- خانم کریمی ! کار من تمام شد
با همان تبسم مهربان و امید دهنده، نگاهی به جانبم انداخت:
- بده ببینم عزیزم! تا من یه مطالعه کوچولو بکنم ، شما هم قهوه تون رو میل کنید تا به اتفاق بریم پیش آقای رئیس
برگه ها را به او سپردم و روی صندلی جا گرفتم .در حالیکه با تمام وجود سعی میکردم با آرامش قهوه ام را بخورم . قلبم با هیجان شدیدی ، به دیواره سینه می کوبید! حسابی هول کرده بودم .نمی دانم از شنیدن کلمه رئیس بود یا نگاه گستاخ مسئول آبدار خانه که سعی میکرد مثلا خود را مشغول گرد گیری نشان دهد، ولی نگاههای گاه و بیگاهش مرا نشانه می رفت! با این اوصاف ، وقتی خانم کریمی صدایم کرد، بشدت منقلب بودم .
- خانم رها، لطفا بفرمایید از اینطرف .
آرام و با طمانینه از جایم برخاستم و به اتفاق خانم کریمی که پرونده صورتی رنگی به دست داشت ، بسمت اتاق رئیس حرکت کردم .طنین کفشهایم که باز بلند شده بود، برخلاف دقایقی قبل ، نه تنها باعث نشاطم نشد بلکه فشار عصبی را به دنبال داشت چرا که بی اراده همه نگاهها را به دنبالم کشید . احساس کردم از گرما در حال خفه شدن هستم ! با ضرباتی که خانم کریمی به در وارد کرد و پس از شنیدن کلمه « بفرمایید» هر دو داخل شدیم و سلام کردیم . خانم کریمی که ظاهرا کمی هول شده بود ، بلافاصله گفت:
- آقای متین ایشون خانم شیدا رها هستند و برای کار در قسمت بایگانی اومدن .اگه لطف کنید و پرونده شون رو امضاء کنید، از فردا مشغول به کار می شن !
قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوبید و صدایش گوشهایم را کر میکرد! گویی التهاب خانم کریمی به من هم سرایت کرده بود .چشمهای بی قرارم به میز روبرو خیره ماند .میزی کاملا شلوغ و مملو از پرونده های رنگارنگ! انباشتگی پرونده ها، بقدری زیاد بود که شخص مخاطب ، اصلا دیده نمی شد! نمی دانم چرا همه چیز آن اتاق، آنقدر به نظرم زیبا می آمد .نمایی از شهر از یک قسمت اتاق که کاملا شیشه ای بود و پشت سر آقای رئیس قرار داشت ، هویدا بود . بوی خوش ادکلنی که در فضا منتشر بود و دکوراسیون صورتی رنگ آنجا، حسابی ذهن مرا متوجه خودش کرد .آقای رئیس چنان در صندلی نرمش فرو رفته و سرگرم وارد کردن ارقامی در ماشین حسابش بود که گویی اصلا متوجه حضور ما نشده است . در همین افکار بودم که صدای رسا و خوش طنینی در فضا پخش شد ، بدون اینکه من صاحب صدا را ببینم!
- خوشحالم که کارها اندکی سروسامون می گیره .به شما هم خوش آمد می گم خانم! اگر مایل هستید ، از فردا کارتون رو شروع کنید .خانم کریمی پرونده رو روی میز بگذارید! شما می تونید به کارهاتون برسید .
خانم کریمی پرونده را روی میز قرار داد و مرا، در حالیکه مبهوت طنین صدای گرم و پر جذبه مخاطب نامشخصم شده بودم، با گفتن جمله« ممنون، پس با اجازه» با خود به بیرون اتاق هدایت کرد .هنگامی که از در خارج شدیم ، همه نگاهها بسمت ما چرخید! پسر جوانی که قیافه جذاب و دوست داشتنی داشت جلو آمد و با لبخندی بر لب و صدایی آهسته پرسید:
- چی شد خانم کریمی؟
خانم کریمی در حالیکه تمام التهابش را با نفسی عمیق به بیرون می فرستاد، جواب داد:
- به خیر گذشت ! بدون کوچکترین دردسری ایشون رو پذیرفتن .یعنی اونقدر درگیر بود که وقت سین جیم کردن نداشت !
پسر جوان با خوشحالی نزدیکتر آمد و گفت:
- اِ چه عالی! پس هفت خوان رستم رو به راحتی پشت سر گذاشتید! بهتون تبریک می گم ، شما دختر خوش شانسی هستید ! من فرشاد صالحی هستم و شغل جدید وورودتون رو به جمع کارمندان شرکت متین خوش آمد می گم .
لبخندی زدم :
- از لطفتون ممنونم . من هم شیدا رها هستم و خوشحالم که در کنار شما مشغول به کار می شم .
دختری زیبا هم با ناز و عشوه از کنارش گذشت و به سمتم آمد و در حالیکه دستش را با بی میلی به سویم دراز میکرد، پشت چشمی نازک کرد و با صدای تیزش گفت :
- منم ورودتون رو تبریک می گم .الهام پناهی هستم .
دستش را به گرمی فشردم و پاسخش را دادم .خانم کریمی در حالیکه مرا همراه خودش می برد گفت:
- بابا ول کنید طفل معصوم رو! هرچی متین حتی یک نگاه هم بهش نکرد، شما حسابی غافلگیرش کردید، آشنایی بیشتر باشه برای بعد .فعلا وقت نداریم! منم که حتما شناختی! من فهیمه کریمی هستم .منشی شرکت و تحت اوامر آقای متین و بزرگترین کارمند اینجا از نظر سنی .این فرشاد شیطون ، من رو « مامان کریمی» صدا می کنه ! اگه به مشکلی برخوردی حتما روی کمکهای من حساب کن .
بعد در حالیکه در اتاق بایگانی را باز میکرد ، ادامه داد:
- این هم اتاق کار شما! تا یه کمی با محیط کارت آشنا می شی ، منم برم به کارهام رسیدگی کنم .اگه سوالی داشتی حتما صدام کن .
این را گفت و با همان لبخند مهربان و صمیمی مرا تنها گذاشت ...
SH.M
     
  
زن

 
با قدمهایی شمرده خود را به داخل اتاق کشیدم .با اتاقی بزرگ و تمیز مواجه شدم درست مثل همه جای شرکت .اتاق پر از قفسه و فایل بود و یک میز و تعدادی صندلی در وسط اتاق ، یک قاب عکس زیبا و یک گلدان بزرگ گل مصنوعی ، تنها تزئینات اتاق بودند . به آرامی جلو رفتم و به انبوه پرونده های نامرتبی که روی میز وسط اتاق ولو شده بودند، نگاه کردم .ناگهان احساس مسئولیتی تمام وجودم را پر کرد و با خودم عهد کردم به تمام وظایفم با دقتی مضاعف عمل کنم . و این در حالی بود که قصد داشتم خود را به قدری در کار غرق کنم که دیگر فرصتی برای فکر کردن به گذشته دردناکم نداشته باشم و این موقعیت ایده آلی بود . خوشحال بودم که فصلی تازه و انسانهای نو ظهور، به زندگیم سر کشیده اند . ناخودآگاه پر از شوق و شور شدم و برای آخرین بار نگاهی به دور اتاق و پرونده های بی زبان که مرا صدا می زدند، انداختم و در حالیکه با خنده روی آنها دست می کشیدم ، گفتم :
- بچه های خوبی باشید تا فردا تکلیف شماها رو روشن کنم!
این را گفتم و از اتاق خارج شدم . همه کارمندان بشدت درگیر کارهایشان بودند .یکراست بسمت میزخانم کریمی رفتم و گفتم :
- خانم کریمی! لطفا یه کمی اطلاعات در مورد ساعت کاری شرکت به من بدید .
- البته عزیزم ! شرکت از ساعت 8 صبح باز می شه و شما راس ساعت باید اینجا باشید .آقای متین در این زمینه بسیار سختگیر هستند و کوچکترین بی نظمی رو نمی بخشند .از ساعت 1 الی 2 بعد از ظهر هم ساعت نهار داریم و مجددا تا ساعت 6 بعدازظهر مشغول کار هستیم .اگر هم قصد اضافه کاری داشته باشید ، تا ساعت 30/8 می تونید در شرکت بمونید .سوال دیگه ای هم دارید؟
تشکر کردم و دستش را به گرمی فشردم .با همه اعضاء خداحافظی کردم و از شرکت خارج شدم .خوشحال بودم که کما بیش با محیط کار و همکاران آشنا شدم .موقع خروج از ساختمان، باز همان پیرمرد مهربان را دیدم و در حالیکه خسته نباشید می گفتم ، خداحافظی کردم و رهسپار منزل شدم .
سوز سردی که بیرون می وزید ، وادارم کرد تا یقه پالتویم را دور صورتم بکشم و با عجله سوار بر اولین اتومبیل دربستی شدم . هوا کاملا تاریک شده بود و این فکر را در ذهنم تقویت کرد که با شاغل شدنم ، باید مجددا ماشینم را از پارکینگ خارج کنم و رانندگی را پس از مدتها کنار گذاشتن، از سر بگیرم .چرا که بدون داشتن اتومبیل، کارم حسابی سخت می شد . هنگامیکه به خانه رسیدم ، هم ماشین پدر در حیاط بود و هم ماشین شایان! با عجله طول حیاط را پشت سر گذاشتم و در حالیکه سلام بلند بالایی میکردم ،داخل شدم .پدر با تبسمی مهرابن جوابم را داد:
- سلام دختر گلم! خسته نباشی.
شایان هم با شیطنت ذاتی اش گفت:
- علیک سلام ته تغاری لوس بابا! بدو لباست رو عوض کن و بیا که باید همه چیز رو برامون تعریف کنی .
صورت مادر را بوسیدم و در حالیکه انگشت اشاره ام را در هوا تکان می دادم با سرخوشی و لحنی تهدید آمیز بسمتش برگشتم :
- شایان، چرا دوست داری وصله لوس بودن رو به من بچسبونی؟! همه می دونن که من هر چی باشم لوس نیستم .میخوای دوباره زمینه دعوا رو فراهم کنی؟
خندید و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد:
- نه بابا! بنده بیجا می کنم زمینه چینی کنم .اصلا وصله ام رو پس می گیرم . تو رو خدا اینجوری نگام نکن .زهره ترک می شم ها!!
از حالت او همه به خنده افتادند .خم شدم و صورتش را بوسیدم و برای تعویض لباسهایم ، یکراست به اتاقم رفتم .پلیور آبی رنگ و شلوار جین ، بدنم را حریصانه در بر گرفت .درحالیکه موهایم را می بافتم صدای مادر را شنیدم:
- شیدا جان بدون که شام حاضره
دست و صورتم را شستم و با تعجب دریافتم که پس از مدتها بی اشتهایی، معده ام از گرسنگی مالش می رود و بوی غذا را با ولع می بلعم ! بلافاصله کنار شایان نشستم و گفتم :
- وای داداش باورت نمیشه اگه بگم یه عالم خبرای خوب برات دارم!
شایان با تعجب لیوان آبمیوه را روی میز گذاشت و با حالتی بامزه که به صدا و چشمهایش داده بود گفت:
- به به! از کی تا حالا ما داداش شدیم و خودمون خبر نداریم؟ حاضرم سر انگشت شصت پام شرط ببندم که کارت گیر افتاده که به التماس افتادی !
قیافه مظلومی به خود گرفتم:
- شایان جونم! میشه فردا ماشینم رو یه سرویس کامل و کارواش ببری؟!
پدر که به شیطنتهای ما می خندید ، پرسید:
- ماشین میخوای چکار دخترم؟ تو که مدتهاست ازش استفاده نمی کنی؟!
در حالیکه با ولع غذایم را میخوردم ، درست مثل زمان کودکی ، با دهان پر و هیجان فراوان ، تمامی وقایع آن روز را از صبح تا غروب تعریف کردم .همه را مو به مو . از ملاقات با دکتر و صرف نهار دوستانه تابی توجهی رئیس و مهربانی خانم کریمی و خوش آمد گویی همکارها.........همه را گفتم و در آخر اضافه کردم که ماشینم حسابی احتیاج دارم و باز خواستم شایان را مخاطب قرار دهم که ناگهان غذا به گلویم پرید و به شدت به سرفه افتادم .طوری که اشک از چشمهایم سرازیر شد ! شایان در حالیکه می خندید ضربه های محکمی را به پشتم وارد کرد و گفت:
- الهی قربون چال لپت برم، اینقدر التماس نکن! برات درستش می کنم .اینکه دیگه اینهمه عجز و گریه نمیخواد .
مادر با نگرانی حرفش را قطع کرد:
- اِ شایان بس کن دیگه! بیا دخترم ، این لیوان آبمیوه رو بخور..........چقدر بگم با دهن پر حرف نزن!
در جواب آنها فقط به لبخندی اکتفا کردم و مجددا مشغول شدم .پس از صرف شام، همگی در کنار هم نشستیم .افکارم در سیری مهار نشدنی حول محور وظایف خطیرم می چرخید و من سرسختانه تلاش میکردم تا ابرهای تردید و ناامیدی را از ذهنم دور کنم که پدر روزنامه را کنار نهاد و مرا مخاطب قرار داد:
- شیدا، لازمه که یه مطلبی رو بهت یادآوری کنم .ببین دخترم ، تو خودت بهتر می دونی که برای ما بی نهایت عزیزی .این رو هم می دونی که احتیاجی به کار کردن نداری، چون نیاز مالی نداری، دوست ندارم اونقدر خودت رو در گیر کار کنی از پا بیفتی ، هرچند که ما قبلا صحبتهامون رو در این زمینه کردیم .من و مادرت از اینکه تصمیم عاقلانه ای گرفتی واقعا خوشحالیم ولی با این تفاسیر، دلم میخواد خوب فکرهاتو بکنی و بعد تصمیم بگیری .متوجه هستی که؟
به دلسوزی پدرانه اش لبخند زدم :
- بله پدر جون ، متوجه ام! نگرانی شما کاملا بی مورده ، ولی باز هم چشم ، هرچی که شما امر بفرمایید ! بیشتر فکر میکنم .
چهره پدر با لبخند رضایت شکسته شد . او و مادرم را بوسیدم و شب بخیر گفتم و در حالیکه بسمت اتاق می رفتم از شایان پرسیدم :
- راستی من فردا باید زود برم .با آژانس برم یا تو منو می رسونی؟
داشتم خمیازه می کشیدم که صدای شایان محکم و پرجذبه در گوشم طنین انداخت:
- خودم می رسونمت .
تبسمم را پشت لب پنهان کردم و با گفتن شب بخیری. روی تخت ولو شدم .با اینکه خواب چشمهایم را فرا گرفته بود، دیوان حافظ را از کنار تخت برداشتم . دیوان حافظ تنها کتابی بود که هرگز از دستم خارج نمی شد . پدر از کودکی ما را با اشعار حافظ و مولانا آشنا کرده بود و حتی گاهی که مجال داشت ، قسمتهایی از شاهنامه فردوسی را برایمان میخواند .و در این میان ، من با اشعار حافظ الفتی عجیب داشتم .نیتی کردم و دیوان را گشودم .با لبخندی عمیق و رضایت بخش ، شعر مورد علاقه ام را خواندم و آن را به فال نیک گرفتم .با خود اندیشیدم :« فردا دوشنبه اس و برای شروع کار، روز خوبیه!»
تصور فرداهای بهتر، سبب شد با خیالی آسوده چشمهایم را ببندم .من تصمیم خود را گرفته بودم باید بهر نحوی که می شد مشغول به کار می شدم .این هم به نوعی گریختن از واقعیتهای تلخ و تحمل ناپذیر بود ! از قاطعیت افکارم، بی اراده لبخند زدم و بلافاصله، خواب چشمهایم را در ربود ...
SH.M
     
  
زن

 
پلکهایم را با صدای بلند شایان که با سرخوشی، ترانه ای را زمزمه میکرد گشودم .با نگاهی به ساعت، با عجله پائین پریدم .با همان سرعت دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم
- سلام صبح بخیر!
- سلام دختر قشنگم، صبح تو هم بخیر
- درود و سلام بر دوشیزه سحر خیز شاغل! چه عجب امروز بدون اینکه مامان صدات کنه بلند شدی!
سرحالی او به من هم سرایت کرد و شکلکی برایش در آوردم .
- من از اول هم سحرخیز بودم، این تو هستی که همیشه به ضرب کتک از خواب بیدار می شی آقا!
با دهان پر و لبخندی بر لب، سرش را بعلامت تائید چند بار بالا و پائین برد .تذکر مادر ، جلوی حوادث احتمالی را گرفت .
- خیلی خب بچه ها! کمتر سر به سر هم بذارید . شیدا جان تو امروز اولین روز کارته .سعی کن از همین حالا به همه چیز مسلط باشی .در ضمن توکل به خدا رو هم فراموش نکن .یادت باشه پوشش مناسب داشته باشی ، خب منم دیگه باید برم،به چیزی احتیاج نداری؟
- نه مامان جان ، من که بچه نیستم ، حواسم هست .
شایان از پشت میز فاصله گرفت و هنگامی که از کنارم می گذشت .خم شد و آهسته زیر گوشم نجوا کرد:
- بپر حاضر شو ، امروز اگه دیر کنی نمی رسونمت
به حیاط که رسیدم شایان با پارچه ای که در دست داشت ، شیشه های جلوی اتومبیل را تمیز میکرد .لبخند شیطنت آمیزی زدم و بلافاصله سکه ای را از کیفم خارج کردم و گفتم :
- به به، شغل جدیدتون مبارک آقای رها، چقدر هم برازنده شماست!
سکه را کف دستش انداختم و بسرعت داخل ماشین جا گرفتم و از حالت مبهوت و عصبانی شایان، از خنده ریسه رفتم .پس از دقایقی ، کارش به اتمام رسید و داخل ماشین نشست .مدتی در سکوت، خیره نگاهم کرد و بعد بی مقدمه شروع کرد به خندیدن! با اینکه حسابی جا خورده بودم و منتظر تلافی عملم بودم ، ولی سکوت کردم چرا که می دانستم باز دلش هوای شیطنت دارد .وقتی سکوت مرا دید ماشین را به حرکت در آورد و در همان حال گفت :
- به حسابت می رسم شیدا خانم! صبر کن، یکی طلب من!
لبخندی زدم و برای تغییر موضوع گفتم:
- راستی یادت نره ماشین منو امروز ببری وگرنه حسابی اذیت می شم
- چشم دختر خوب .من نه فراموشکارم نه بدقول . حالا فعلا تا وقتی که ماشین روبه راه بشه .نیمساعت قبل از خارج شدن از شرکت با همراهم تماس بگیر تا خودم بیام دنبالت
نگاهی پر محبت بسویش انداختم .
- چشم برادر متعصبم! قول می دم تنها نیام خونه .راستی شایان مساله کارت توی اون شرکت به کجا رسید ؟
- به هیچ جا! منصرف شدم .ترجیحا یک مدتی پیش دایی مشغول می شم ، بعد به امید خدا وقتی یه پولی پس انداز کردم ، خودم یه شرکت کوچولو راه می اندازم .به نظرم این بهتره
- با پدر هم در مورد تصمیمت صحبت کردی؟
- بله که صحبت کردم .اتفاقا از پیشنهادم خوشحال شد و استقبال کرد
- نگران نباش داداش جان! تا چشم روی هم بذاری این چند ماه باقی مونده درست هم تموم میشه و اونوقت دیگه سرت حسابی شلوغ میشه
نگاهی به جانبم انداخت و با لبخندی دلنشین جواب داد:
- رسیدیم، اینم محل کار جنابعالی....... در ضمن من اصلا نگران نیستم دختر خوب!
از ماشین پیاده و برای خداحافظی خم شدم که در کمال تعجب دیدم ، متوجه شدم سوئیچ در دست از ماشین خارج شد .ناباورانه پرسیدم:
- تو کجا؟!
- می دونی که امروز بعد از ظهر کلاس دارم ، میخوام بیام از نزدیک محیط کار جنابعالی رو بررسی کنم .از نظر شما اشکالی داره؟
خندیدم و دستش را گرفتم :
- نه اشکالی نداره ولی کی تو رو دعوت کرده؟
با سرخوشی جواب داد:
- یه خانم موقر، فهمیده و خوشگل بتازگی کارمند این شرکت شده!
خوشحال و سرحال وارد ساختمان شدیم .با پیرمرد نگهبان سلام و احوالپرسی کردم و شایان را بسمت آسانسور کشیدم .او هم درست مثل من، مبهوت نما و زیبایی خیره کننده برج شده بود .هنگام بالا رفتن از آسانسور ، با آرامش و دقت ، توضیحاتی علمی در مورد نحوه ساختن اینگونه برجها و چگونگی پی ریزی فونداسیونهای پیشرفته آنها ارائه کرد که باعث حیرت من شد .گویی سالها کارش همین بوده است !
به پشت در شرکت که رسیدیم ، او هم مثل من نگاهی به قاب طلایی کنار در انداخت و من با انرژی مضاعفی که از حضور او در کنارم نشات می گرفت ، با نواختن چند ضربه به در، وارد شدم .مثل دیروز ، تمام نگاهها بسمت ما چرخید و من با توجه به صمیمیت دیروز، با صدایی رسا ، سلام و صبح بخیر گفتم .باز هم خانم کریمی به استقبالم آمد و دستم را به گرمی فشرد و نگاه پرسشگرش را به همراهم دوخت .شایان را معرفی کردم و دلیل آمدنش را توضیح دادم .خانم کریمی برای سفارش قهوه از ما دور شد و من به فراست دریافتم که خانم پناهی با نگاهی تحسین آمیز ، شایان را برانداز می کند .سلام و علیک دوستانه ای با همکارها انجام دادم و پشت میزم قرار گرفتم . شایان هم دوری در سالن زد و با همکارهایم خوش و بش کرد .هنگامی که عزم رفتن کرد ، تا نزدیک در بدرقه اش کردم و باز تاکید کردم ماشین را درست و حسابی سرویس کند .ضربه آرامی روی بینی ام نواخت و چشم بلند بالایی گفت و رفت .
بلافاصله سرجایم برگشتم و وسایل روی میز را از نظر گذراندم .باید از همان جا شروع میکردم .تمام میز را بهم ریختم و با جدیت شروع به تغییر دادن دکوراسیون آن به سلیقه خودم کردم .
پس از تغییر دکوراسیون که حسابی خسته ام کرد ، متوجه شدم چقدر این تغییرات ملموس و چشمگیر بود! میزم فقط یک گلدان کم داشت که آن را نیز باید از خانه می آوردم .در حالیکه با پشت دست ، پیشانی ام را پاک میکردم ، نگاهی گذرا به همکارهایم انداختم .همگی به سختی در حال فعالیت بودند و دائما یکی از تلفنها صدایش به هوا بر می خاست .خیلی آرام و بی صدا به اتاق بایگانی رفتم .همه چیز مثل روز قبل بود .لازم دیدم که ابتدا اطلاعاتی در مورد پرونده ها به دست آورم .شروع به جستجو در میان فایلها و قفسه ها کردم و در همان حال نگاهی به محتویات داخل پرونده ها انداختم .
خیلی زود دریافتم که شرکت متین ، یک شرکت بازرگانی معتبر و بزرگ است که به داد و ستد در خارج و داخل کشور مشغول است .دو الی سه شرکت بزرگ و معروف خارجی که با این شرکت در ارتباط بودند، فایلهای مخصوص و جداگانه ای داشتند که نام آنها بر روی آن حک شده بود. پرونده ها هم ، شامل اسامی داروها و قیمتهای خرید و فروش و مقدار داروهای مبادله شده و زمان و تاریخ و مکان و تعدادی فاکتور بودند .اوراق دیگری هم در بین پوشه ها قرار داشت که فرصت مطالعه آنها را نداشتم .اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که تمام پرونده های روی میز را در فایلهای مشخص شده جایگذاری کرده و بعد یک فکر اساسی برای آنها کنم .با کشیدن نفسی عمیق و عزمی راسخ دست به کار شدم .
SH.M
     
  
زن

 
مدتی بود که شدیدا درگیر کار بودم و غرق در افکارم که احساس کردم حضور کسی در اتاق آرامشم را سلب کرده است ، به عقب که برگشتم نگاهم با نگاه خیره مستخدم شرکت که می دانستم اسمش« آقا حیدر» است تلاقی کرد .وجودم را رعشه ای لرزاند .چقدر نگاه این مرد وقیح و گستاخ بود! با دستپاچگی گفت:
- خانم ببخشید، مثل اینکه مزاحم شدم .براتون قهوه آوردم ، می گن برای رفع خستـ......
با عصبانیت حرفش را قطع کردم:
- بسیار خب! لطفا بگذارید روی میز . در ضمن هرگز برای من قهوه نیارید . من چایی میخورم ، در ثانی هر وقت خواستم، خودم صداتون می کنم!
با ریشخندی چندش آور ، چشمی گفت و خارج شد .چقدر از این مرد وحشت داشتم! باید در مورد او هم یک فکر اساسی میکردم .نفس عمیقی کشیدم و بلافاصله خود را مشغول ادامه کار کردم .
با ضربه ای که به در خورد ، سرم را برگرداندم و با چهره متبسم خانم کریمی مواجه شدم .
- خسته نباشید خانم رها! مثل اینکه حسابی مشغول شدید، قصد رفتن ندارید؟
با ناباوری پرسیدم :
- مگه ساعت چنده؟!
لبخندش پر رنگ تر شد:
- دختر خوب ساعت شش و پنج دقیقه است و همه بچه های شرکت رفتند .اونقدر خودت رو درگیر کار کردی که حتی زمان رو فراموش کردی!
- واقعا متوجه نشدم! ولی در هر صورت باید تا پایان وقت اینجا باشم، نمی تونم این پرونده های نامرتب رو همینطوری رها کنم و برم.
خانم کریمی با تعجب نزدیکم آمد وگفت:
- دخترم ! اصلا نیاز نیست اینقدر خودت رو به زحمت بیندازی. این پرونده ها می تونن تا صبح هم صبر کنن.برای امروز کافیه .خیلی خسته شدی!
ولی من دست بردار نبودم .با محبت از او تشکر کردم و پس از رفتنش دریافتم که غیر از من کسی در شرکت حضور ندارد .یک لحظه از فکر اینکه آقا حیدر در شرکت باشد موهای تنم راست شد .بسرعت به آبدار خانه رفتم و وقتی مطمئن شدم کسی آنجا نیست ، با خیال آسوده به اتاقم برگشتم و مشغول کار شدم .در همان حال بیاد آوردم که از خانم کریمی نپرسیدم در شرکت را چطور باید ببندم .از حواس پرتی خودم حسابی حرصم گرفت .
منظم کردن پرونده ها بشدت مرا خسته کرده بود و من خوشحال از این که به هدفم نزدیک می شدم .با نگاه دیگری به ساعت روی دیوار، با خستگی بلند شدم و پشت میزم در سالن قرار گرفتم و بلافاصله شماره شایان را گرفتم:
- شایان جان سلام......
- .........
- ممنونم تو هم خسته نباشی. اگه زحمتی نیست بیا دنبالم.
- ........
- بله
- .........
- باشه چشم!من منتظرم
- .......
- خداحافظ
کیفم را برداشتم و بسمت در رفتم .باز بخاطر آوردم که نمی دانم در شرکت را چطور باید قفل کنم .نگاهی به اطراف انداختم و پس از اطمینان از اینکه همه چیز مرتب است، با کلافگی پایین آمدم .جلوی در ورودی ساختمان، به نگهبان که حالا احساس نزدیکی بیشتری با او میکردم ، خسته نباشیدی گفتم و پرسیدم:
- ببخشید ، در شرکت قفل نیست ، من هم فراموش کردم از همکارها کلید بگیرم ، حالا باید چکار کنم؟!
نگهبان نگاهی مهربان به چهره مضطربم انداخت و پرسید:
- اگر اشتباه نکنم شما باید کارمند تازه وارد شرکت متین باشید ، درسته؟
لبخندی زدم و جواب مثبت دادم .ادامه داد:
- آقای متین هنوز داخل شرکت هستند .ایشون همیشه آخرین نفری هستند که خارج می شن .خودشون در رو قفل می کنن. تازه اگر هم فراموش کنن که نمی کنن، در شرکت بوسیله قفل مرکزی ساختمان خود به خود بسته می شه .خیالت راحت باشه دخترم، شما برو منزل!
کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم . من که در شرکت تنها بودم .پس رئیس کجا بود؟! با حالتی گیج تشکر کردم و خارج شدم .
در حالیکه هنوز مبهوت گفته های نگهبان بودم ، شایان را منتظر در محوطه برج دیدم .با خستگی سلام کردم و روی صندلی ولو شدم.
- سلام دختر خوب و ساعی! نبینم خسته شده باشی.
با بی حالی نگاهی به سویش انداختم:
- وای شایان اونقدر خسته ام که باورت نمیشه .امروز بقدری درگیر کار بودم که حتی فراموش کردم نهار بخورم!
لبخند مهربانی زد:
- تو نباید خودت رو اینقدر خسته کنی .کار زیاد از تحمل تو خارجه .یادت باشه که تو به اینجور کارها عادت نداری . نباید اونقدر تند بری که وسط راه کم بیاری، باشه؟
سرم را بعلامت تصدیق تکان دادم و کمی هم در مورد نحوه فعالیتم در شرکت صحبت کردم و اینکه همه چیز را به سلیقه خود چیدم .شایان با دقت و حوصله زیاد به حرفهایم گوش کرد و در مواردی هم راهنمایی ام کرد.هنگامی که به خانه رسیدم ، میز شام آماده بود .سلام کردم و از اینکه آنها را تا این ساعت از شب، منتظر گذاشته بودم عذرخواهی کردم .همچنان که با ولع سیری ناپذیری دستپخت مادر را میخوردم ، خیلی خلاصه کارهایم را برایشان توضیح دادم .به راحتی می توانستم شعله های رضایت و امید را در چشمهایشان ببینم .آنها هم درست مثل من خوشحال بودند که از آن فصل بحرانی و عذاب آور قبلی، اثری نیست .
پس از صرف شام، عذرخواهی کردم و خواستم به اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم کرد:
- شیدا جان، فردا خونه خاله مهمونیه.طبق روال هر ماه ، می تونی خودتو برسونی یا نه؟
با تعجب نگاهش کردم:
- مامان جان ، من دیگه شاغل شدم.نمی تونم همین اول کاری مرخصی بگیرم! در ضمن من قبلا هم چندان تمایلی برای شرکت توی این جور مهمونی ها نداشتم . از طرف من از خاله تشکر کنید..........راستی شماره تلفن مستقیم خودم رو توی دفترچه یادداشت کردم، اگه کاری پیش اومد تماس بگیرید........ شب بخیر.
پدر و مادر جوابم را دادند و من به اتاقم پناه بردم و خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم به خواب رفتم .


***********************************
با صدای زنگ ممتد ساعت بیدار شدم و با سستی خاموشش کردم .هنوز خوابم می آمد و دلم نمی خواست رختخواب گرم و نرمم را ترک کنم، ولی چاره ای نبود! لحظه ای از تصور اینکه پس از مدتها راحت و بی دغدغه خوابیده ام، خوشحال شدم .دوش آب گرمی گرفتم و موهایم را مثل همیشه بالای سر جمع کردم .لحظه ای به عکس خود در آینه خیره شدم .من درست بر عکس شایان که قوی و تنومند بنظر می رسید ، بی نهایت ظریف و قد بلند .هیکل متناسبم را از مادر به ارث برده بودم . صورت کردی داشتم .درست مثل یک توپ فوتبال که دو چشم بی نهایت درشت مورب آن را زینت می بخشد ، بطوری که هرکس به صورتم نگاه میکرد ناخودآگاه فقط یک جفت چشم می دید که هرگز نمی توانست بگوید چه رنگی است! حتی گاهی خودم هم در تشخیص رنگ چشمهایم می ماندم! مخلوطی از رنگ طوسی و آبی و سبز و بنفش ! که با تغییر موقعیت مکانی و لباسهایم، هربار به رنگی در می آمد.من رنگ چشمهایم را از عمه ام به ارث برده ام و تا جایی که به یاد دارم ، غیر از ما دو نفر، هیچ کس دیگری در بین اقوام چشمهایی به این رنگ نداشت .البته عمه ناکام من در سنین نوجوانی، در تصادفی هولناک جان به جان آفرین تسلیم کرده بود و فقط یادش در خاطره ها جاویدان مانده بود. من همیشه خدا را بخاطر داشتن چشمهایی به این زیبایی شکرگزار بودم .چشمهایی که روزی پر از شیطنت و شور زندگی بود و حالا مانند دو تکه سنگ خوش رنگ در صورتم خودنمایی میکرد!
مدتها بود که پس از آن حادثه ناگوار،هرگز چشمهایم حالت خوبی نداشت و همیشه نوعی بی احساسی و غم گنگ در آن موج می زد .بینی خوش فرم و لبهای سرخ و کوچکم نیز در پوست سفیدم که به قول مادر، مثل گلبرگهای گل لطیف و حساس بود؛ بقیه اجزای صورتم را تشکیل می داد و دو تا چال روی گونه که هنگام حرف زدن و خصوصا خندیدن، خودنمایی میکرد و شایان همیشه به آنها حسادت میکرد! موهای صاف و مژه ها و ابروهای کمانی ام نیز درست مثل مادرم مشکی و براق بود و خصوصیات صورتم را بیشتر به رخ می کشید .پدرم هرگاه که محو زیبایی تحسین برانگیز چهره ام می شد، جمله ای را بیان میکرد که هرگز آن را فراموش نکرده و نخواهم کرد .او می گفت « برای یک خانم، زیبایی به تنهایی ملاک نیست، باید بعلاوه زیبایی ، محجوب و متین و موقر هم باشه تا یک ماه کامل بشه .وقتی که به شخصیت دیگران احترام گذاشتی، وقتی متواضع و فروتن بودی اونوقته که می شی مثل مروارید توی صدف ، می شی یه چیز خواستنی و کمیاب!»
به تصویر خود در آینه با آنهمه زیبایی ، لبخند تلخی زدم و خدا را شکر کردم .
بمحض ورودم به آشپزخانه ، شایان با صدای بلند گفت:
- به به؛ علیک سلام شیدا خانوم! کم پیدایید؟ اومدم خدمت منشی تون گفتن وقت ندارید!
لقمه ای در دهانم جا دادم:
- لوس بازی در نیار ! تو دیشب اولین نفری بودی که غیبت زد! حالا بگو ببینم ماشینم رو درست کردی یا نه؟
- البته ، البته! مگه می شه شیدا خانوم دستور بدن و دیگران سر تسلیم فرود نیارن ؟! ولی باید به عرضتون برسونم که از ماشین خبری نیست .چند روزی کار داره .البته شما نگران نباشید، من در خدمتتون هستم .الان هم یک کمی عجله کن .کلاس دارم ، دیرم میشه .
با بی میلی بلندم شدم و پرسیدم:
- پس مامان کجاست؟
- قبل از اینکه تو بیای رفت .کلی هم سفارش کرد که امشب ما نیستیم مواظب خودتون باشید .شام رو هم آماده کرده .
بسرعت لباسهایم را پوشیدم و گلدانی را که برای میزم در نظر گرفته بودم ، برداشتم و به شایان که منتظر ایستاده بود پیوستم .در بین راه پرسیدم:
- راستی تو هم شب می ری خونه خاله اینا؟
- آره باید برم .با آقا وحید کارم .........چیه؟ تصمیمت عوض شد؟!
- نخیر! اصلا حوصله مهمونی ندارم .تازه می دونی که وقتی بر میگردم حسابی خسته ام
- باشه. پس خودم میام می رسونمت ، بعد می رم خونه خاله .
از شایان خداحافظی کردم و بسرعت خود را به شرکت رساندم .کاملا به موقع رسیدم و از همه همکارها زودتر وارد شرکت شدم .همانطور که پیرمرد نگهبان گفته بود در شرکت باز بود .گلدان را که روی میز قرار دادم، بخاطر آوردم که گلی برایش تهیه نکرده ام .وای که من چقدر سر به هوا بودم! سکوت جالب و آرامش بخشی بر همه جا حاکم بود و من با استفاده از این موقعیت ایده آل ، بلافاصله مشغول کار شدم تا اینکه همکارها یکی پس از دیگری از راه رسیدند .
SH.M
     
  
زن

 
  • فصل 2

ده روز از آمدن من به شرکت مي گذشت . چنان خود را درگير کار و گرفتاريهاي آن کرده بودم که ديگر مجالي براي فکر کردن نداشتم .در ميان تعجب همکارها، تنها کارمندي بودم که تا پايان وقت تعيين شده مي ماندم و بنوعي اضافه کاري ميکردم. در اين فاصله هم با همکارها آشنا شدم و روابط بهتري بين ما ايجاد شده بود.کم کم متوجه شدم که روابط در اين شرکت چندان رسمي و خشک نيست . و برخلاف تصور من ، بسيار صميمانه است .آقاي صالحي پسري فوق العاده مودب و در عين حال شوخ و بذله گو بود که از هر فرصتي براي شوخي و تفريح استفاده ميکرد و بنوعي حضورش در شرکت نعمتي محسوب مي شد! حرکات و شيطنتهاي او گاهي بقدري بامزه و خنده دار بود که اشک را از چشمهايمان سرازير ميکرد .بعد از خانم کريمي، او تنها عضو متاهل شرکت بود. الهام هم برخلاف تصورم، دختري مهربان و خونگرم بود و خيلي زود، ارتباط صميمانه اي بين ما برقرار شد .الهام يک سال از من بزرگتر بود ولي مسئوليت سنگيني به عهده داشت .خانم کريمي هم که هر چه از خوبيهاش بگويم، کم گفته ام .انساني که از هيچ کمکي به ديگران دريغ نميکرد و بقدري فهميده و خوش صحبت بود که همه بي نهايت دوستش داشتند .
کارها رفته رفته سبکتر مي شد و من مي توانستم قسمتي از وقتم را رهم، در کنار همکارهايم بگذارنم، تنها موردي که بشدت مرا متعجب ميکرد اين بود که در تمام اين ده روز ، من شخصي را بعنوان رئيس در شرکت حضور داشت ، نديدم! و اين در حالي بود که به گفته پيرمرد نگهبان او پس از من، از شرکت خارج مي شد!
در حالي که فنجان چايم را سر مي کشيدم از خانم کريمي پرسيدم:
- راستي فهيمه خانوم! من توي اين مدت اصلا آقاي رئيس رو نديدم! ايشون کي ميان و مي رن که من نمي بينمشون؟!
لبخندي زد و جواب داد:
- باورت ميشه شيدا جان اگه بگم ما هم درست نم بينيم؟! زندگي ايشون براي ما هم در هاله اي از ابهامه . آقاي متين مردي فوق العاده مرموزيه! کمتر پيش مياد که رفت و آمدش رو ببينيم.گاهي حتي فکر مي کنيم همين جا توي شرکت زندگي مي کنه .با اينکه چند سال هست که اينجا کار مي کنم ولي اطلاعاتم در موردش خيلي ناقصه! فقط مي دونم پدرشون يکي از تجار فرش بسيار معروف و به نام شهره. خود آقاي متين براي تحصيل رفته انگليس و چندين سال اونجا زندگي کرده . وقتي هم برگشته ايران ، اين شرکت رو خريده و بنوعي روي پاي خودش ايستاده .عموما هم در سفرهاي خارجيه .البته کاري، کمتر هم توي شرکت آفتابي ميشه! وقتي هم مي ره سفر بيشتر از يکماه طول نمي کشه ! آدم بسيار جدي و منضبطيه. گاهي چنان پر جذبه به آدم نگاه مي کنه که از ترس سکته مي کني. فوق العاده هم مرد محترم و مردمداريه .واقعا که نام فاميل«متين» خيلي برازنده شه .اينو هم بگم خيلي خوشگل و خوش تيپه .درست مثل لردهاي انگليسي!
از ژست فهميه خانم خنده ام گرفت و با خودم گفتم :« مطمئنم اين آقاي مرموز و مبهم، جلوي سرش يه کمي ريخته و يه دندون طلا هم داره!»
از اين فکر خنده ام شدت گرفت و گفتم:
- در هر حال خوشحالم که اينجا راحتم و هي به دفتر رئيس احضار نمي شم .
اين حرف من لبخند را بر لب فهيمه خانم نشاند و باز سرگرم کار شديم
روزها به همين منوال سپري مي شد و دقيقا سه هفته از شروع فعاليت من مي گذشت . محيط کار به قدري شيرين و دلچسب بود که حاضر بودم تمام روز را در شرکت بمانم و حتي يک لحظه اش را هم با تنهايي و سکوت مرگ آور اتاقم عوض نکنم . پس از کلي کلنجار رفتن با دفتر بايگاني، به کمک آقا حيدر که حالا بيشتر مراقب نگاههايش بود، وآقاي صالحي ، کشوي فايلهاي مربوط به شرکتهايي را که بيشتر با آنها سر وکار داشتيم، نزديک در ورودي قرار دادم و به ترتيب اولويت، بقيه قفسه ها را مرتب کردم . يک بروشور کاملا دقيق و جامع از تمامي فايلها و محتويات داخل آنها تهيه کردم که در صورت لزوم ديگران هم به راحتي از آن استفاده کنند .کارها به قدري سريع پيش مي رفت و شکل منسجمي به خود گرفت که ناخودآگاه ، تحسين همه همکارها را برانگيخت .گلدان روي ميزم، هر روز با چندد شاخه گل تزئين مي شد و طراوت خاصي به محيط کارم مي بخشيد، بطوريکه فرشاد مي گفت:
- خانم رها بقدري با سليقه و با احساسند که آدم به اون گلها هم حسوديش ميشه !
شايان هم اين روزها شديدا درگير دروس پايان دوره اش بود و سرش حسابي گرم شده بود .با روبه راه شدن اتومبيلم ، ديگر خيالش از بابت رفت و آمدهايم آسوده شد .
دوشنبه ابري و دلگيري بود، مثل ديگر روزهاي پائيز!پالتو پوست قهوه اي رنگ بسيار زيبايي را که پدر از سفر سوئيس برايم سوغات آورده بود، به همراه شال کم رنگي به تن داشتم ، ولي باز هم احساس ميکردم سرما به داخل بدنم نفوذ مي کند! نمي دانم واقعا سرماي هوا بود يا سرماي وجود افسرده ام! همکارها، مدتها بود که خداحافظي کرده و رفته بودند .کش و قوسي به بدنم دادم و از پشت ميز اتاق بايگاني بيرون آمدم و بسمت آبدارخانه رفتم . فنجاني چاي ريختم و قدم زنان خود را به پشت ديوار شيشه اي کشيدم . در طي اين مدت، هرگاه احساس خستگي و کسالت ميکردم به آن قسمت از سالن مي آمدم و نماي کوچک شده، ولي بسيار زيباي شهر را تماشا ميکردم .ديدن شهر با آن مقياس کوچک ، هيجان کودکانه اي را به زير پوستم مي کشيد! آسمان مه آلود بالاي شهر، تراژدي غم انگيز گريه پر درد ابرهاي تيره را يادآور مي شد .نزديک شيشه ها، با فاصله معيني ايستادم و باز دمم را به آن فوت کردم . آنقدر که جلوي چشمهايم تار شد، سپس عقب آمدم و با سرانگشت ، واژه غريب و گم شده « اميد» را بر رويش حک کردم .باران شروع به باريدن کرد .برخورد قطرات ريز باران با شيشه، سمفوني بسيار زيبايي را برايم به ارمغان آورد .چشمهايم را بستم و در حال نوشيدن، به موسيقي باران گوش سپردم .باز آن خاطرات لعنتي در ذهنم تداعي شد و غمي گنگ به دلم چنگ انداخت. صداي باران و رعد و برق مرا بياد روزهاي تلخ و زجر آور مي انداخت . همان حلقه اشک آشنا و صميمي در چشمهايم نشست و آنقدر بزرگ و بزرگتر شد که ديگر چشمهايم هيچ جا را نمي ديد! بي اختيار فنجان را در دستهايم فشردم با صداي بغض آلودي ، زمزمه کردم:« تو براي من مردي!»
- مي تونم بپرسم شما اينجا چکار مي کنيد؟!
ناگهان از شنيدن آن صداي پر جذبه و مردانه، از پشت سرم ، چنان ترسيدم که بي اراده جيغ بلندي کشيدم و به عقب برگشتم! همزمان فنجان چاي نيز از دستم رها شد و با صداي ناهنجاري جلوي پاهايم بر زمين افتاد و به هزار تکه تبديل شد . ناباورانه به چشمهايي که با تعجب به من خيره شده بود نگاه کردم، چشمهايي بي نهايت درشت و مخمور، درست به رنگ عسل! از ديدن آن مرد قوي هيکل و تنومند ، آنهم درست پشت سرم ، آنچنان ترسيدم که کم مانده بود سنگ کوب کنم! در حاليکه هنوز نگاهم مرطوب از نم اشک بود، با صدايي آميخته به ترس و هيجان پرسيدم:
- شما....... کي.......... هستيد؟!
- اين دقيقا سواليه که من ميخوام از شما بپرسم! شما اينجا توي شرکت چکار مي کنيد؟!
چقدر صدايش پر طنين و با صلابت بود .احساس ميکردم همين لحظه است که از ترس بيهوش شوم!
- من از کارمندان اين شرکت هستم
با همان لحن و نگاه نافذ ادامه داد:
- پس چرا تا اين ساعت در شرکت مونديد؟
سعي کردم بر خودم مسلط باشم و لرزش صدايم را کنترل نمايم .با ظاهري پر از آرامش و متانت .در حاليکه قيافه حق با جانبي به خود گرفته بودم، پرسيدم:
- اصلا شما کي هستيد که اينطور منو سوال پيچ مي کنيد؟!
دستهايش را در جيب شلوارش فرو برد . لبخند زيبايي زد و خيلي آرام و شمرده گفت:
- من فرزاد متين ، رئيس اين شرکت هستم .
دلم در سينه فرو ريخت .تا به حال در عمرم اينقدر غافلگير نشده بودم .از ناباوري و بهت ، چشمهايم گشاد شده و به دو برابر حد معمول رسيده بود .فرزاد متين در ذهن من مرد کوتاه قد و چاقي بود که شکم فربه اش ، جلوتر از خودش مي رفت .موهاي سرش کمي ريخته بود و يک دندان طلا هم داشت! اين در حالي بود که حالا مردي حدودا سي ساله ، با قدي بلند و اندام ورزيده روبرويم ايستاده بود! پلوور سفيد و شلوار طوسي به تن داشت و صورت کشيده اش را دو چشم وحشي عسلي که در انبوه مژه هاي بلند و سياه محاصره شده بود، زينت مي بخشيد .موهاي پر پشت و مشکي اش ، از وسط باز شده و سخاوتمندانه روي صورتش ريخته بود .پس آقاي متين مرموز اين جوان بود!!
SH.M
     
  
زن

 
در حالي که قلبم ديوانه وار به سينه مي کوبيد ، با دستپاچگي هرچه تمامتر، روي زمين نشستم و سعي کردم تکه هاي فنجان شکسته را جمع کنم .او هم جلوي پايم خم شد و نجوا کرد:
- حالا اجازه دارم بپرسم شما کارمند کدوم قسمت از شرکت هستيد که من بي اطلاعم؟!
بدون اينکه به صورتش نگاه کنم ، با صدايي مرتعش جواب دادم:
- من متصدي امور بايگاني هستم و الان سه هفته است که اينجا مشغول کار هستم .
- سه هفته؟! پس چرا من متوجه نشدم؟
از ناباوري اش يکه اي خوردم و در حاليکه چند تکه از فنجان در کف دستم بود، با تعجب سرم را بلند کردم:
- شما متوجه نشديد؟! ولي اين امکان نداره! من با خانم کريمي به اتاق شما اومدم .خودتون گفتيد پرونده من رو مطالعه مي کنيد و به من اجازه داديد تا از فرداي همون روز کارم رو شروع کنم !
هنوز همان لبخند جذاب روي لبش خودنمايي ميکرد که با انگشت بسمت چشمهايم اشاره کرد:
- مي شه خواهش کنم چشمهاتون رو اين شکلي نکنيد؟! چرا اينقدر تعجب کرديد؟
با يک دنيا شرمي که به صورتم هجوم آورده بود ، سرم را به زير انداختم؛ در همان لحظه گوشه اي از فنجان شکسته در انگشتم فرو رفت و ناله ام را در آورد:
- آي، دستم!......
دستپاچه و دلواپس پرسيد:
- خداي من! زخمي شديد؟ بهتره به اين شيشه خورده ها دست نزنيد .آقا حيدر تميزش مي کنه .
تکه اي را که در دستش بود به زمين انداخت و با شتابي غير منتظره از جايش بلند شد و بسمت دفترش که حالا باز بود رفت . از دستپاچگي اش خنده ام گرفت! از روي زمين برخاستم و با دست ديگرم روي انگشتم را فشردم .هنوز صداي قطرات باران مي آمد .بلافاصله با يک چسب زخم برگشت و با صداي آمرانه اي گفت:
- لطفا روي زخمتون رو ببنديد .اگه لازم مي دونيد برسونمتون به يک درمانگاه! به هر جهت من واقعا متاسفم که شما رو با حضور بي موقع ام ترسوندم .
با خجالت ، چسب را گرفتم وتشکر کردم .چقدر صدايش گرم و گيرا بود!
- اختيار داريد ! يه بريدگي کوچولو که احتياجي به درمانگاه نداره! در ضمن اين منم که بايد از شما معذرت خواهي کنم .
سپس طره موهاي پخش شده روي صورتم را کنار زدم و به شلوارش که لکه هاي چاي روي آن پخش شده بود، اشاره کردم:
- لباستون کثيف شده، واقعا شرمنده ام!
بدون اينکه نگاه خيره اش را از چشمهايم بگيرد ، با صدايي آهسته گفت:
- خواهش ميکنم، اصلا موردي نداره!
بلافاصله چسب را به دور انگشتم که حالا کمي خون آمده بود بستم و براي فرار از زير نگاههاي کنجکاوش ، با گفتن کلمه« ببخشيد» بسمت ميزم رفتم .در حاليکه وسايلم را بر مي داشتم ، احساس کردم به من نزديک شده است! باز قلبم با سرعت هر چه تمامتر ، شروع به تپيدن کرد .با شتاب به عقب برگشتم و بي اختيار گفتم:
- اگر اجازه بديد از حضورتون مرخص مي شم، از آشنايي با شما بسيار خوشحالم!
اين را گفتم و بسمت در خروجي رفتم .دليل آنهمه عجله را نمي دانستم .حتي نمي دانستم که چرا از اين مرد تنومند و جذاب ، تا به اين اندازه وحشت دارم . آيا اين مساله به تنفرم از جنس او مربوط مي شد؟! در همان حال صدايش را شنيدم که آرام و نوازشگر ولي پر صلابت گفت:
- من خودم رو معرفي کردم ولي شما اين کار رو نکرديد!
باز برگشتم و به صورتش نگاه کردم، چقدر دستپاچه بودم! با رعايت کمال احترام گفتم:
- من شيدا رها هستم ، وقتتون بخير!
به آرامي از شرکت خارج شدم ولي بمحض بيرون آمدن، بي اختيار دويدم! با خود گفتم:« خدايا اين ديگه چه موجودي بود؟!»
اين را گفتم و سوار اتومبيلم شدم . به آسمان نگاه کردم ، هنوز باران مي باريد .
با سرعتي باور نکردني خود را به خانه رساندم .حال غريبي داشتم .با خستگي مفرطي وارد شدم و با تعجب دريافتم که کسي در خانه نيست .يادداشت مادر که هميشه بر روي در يخچال نصب مي شد ، انتظار مرا مي کشيد .« شيدا جان! ما منزل دايي منصور هستيم .اگر خسته نيستي بيا، در غير اينصورت با ما تماس بگير»
شماره منزا دايي را گرفتم . صداي مهران از آنطرف خط به گوش مي رسيد:
- بله؟!
- سلام مهران، خوبي؟
- سلام از بنده است! جنابعالي؟
- لوس بازي در نيار ، حوصله ندارم .در ضمن کلي هم خسته ام
- اِ...... شيدا تويي؟ به به ، چه عجب! پارسال دوست امسال آشنا! تو معلوم هست کجايي؟
- آره ، خونه مون
- خانم باهوش منظورم اينه که چرا سري به ما نمي زني ؟ انگار سايه ات خيلي سنگين شده!
هميشه از سر و کله زدن با او لذت مي بردم .لبخندي زدم:
- آره، اتفاقا چند تا وزنه بهش آويزونه! حالا به جاي اين پرحرفي ها گوشي رو بده به دايي ، کارش دارم
مهران با دلخوري گوشي را به دايي داد .بعد از سلام و احوالپرسي ، دايي اصرار کرد و گفت سريع حاضر شوم و به منزلشان بروم ، اما مجبور شدم به دليل خستگي زياد، دعوتش را رد و عذرخواهي کنم .بعد هم مامان کلي سفارش کرد و تماس را قطع کرد .شايان هم منزل يکي از دوستانش دعوت داشت . ميلي به غذا نداشتم. چند لقمه را به اجبار فرو دادم و خيلي سريع پريدم توي رختخواب!
در حاليکه دستهايم را زير سر قلاب ميکردم ، به وقايع آن روز فکر کردم .بعد غلتي زدم و با سماجت چشمهايم را روي هم فشردم و در سکوت سعي کردم به افکارم اجازه ورود به ذهنم را ندهم !
ولي پس از چند لحظه، با ناتواني چشم گشودم و به چسب زخم دور انگشتم خيره شدم و با خنده گفتم:« آخي! اگه تو نبودي هيچ بهانه اي براي فکر کردن نداشتم!»
دستم را مشت کردم و به خواب عميقي فرو رفتم .
SH.M
     
  
زن

 
به محض اینکه زنگ ساعت به گوشم رسید .از رختخواب بیرون آمدم .خانه غرق در سکوت بود ، ظاهرا همه از خستگی هنوز در خواب بودند .باز چشمم به چسب زخم افتاد و بی اراده لبخند زدم! با کمترین سر و صدای ممکن، میز صبحانه را آماده کردم و بعد از خوردن، بسرعت آماده و سپس روانه شرکت شدم . بعد از آن حادثه شوم ، مدتها بود رانندگی را کنار گذاشته بودم، ولی مهارتم را از دست نداده و خیلی زود به روال عادی برگشتم . طبق برنامه هر روز ، سر راه گلها را از فروشنده گل فروشی که مرد مهربانی بنظر می رسید گرفتم .
باز هم اولین شخصی بودم که به شرکت رسیدم .گلهای پژمرده قبل را از گلدان خارج کرده و گلهای جدید را با دقت و وسواس بجای آن قرار دادم .گرچه سعی میکردم خود را بی تفاوت نشان دهم ، ولی از لحظه ورود، ترسی مبهم و هیجانی مرموز، تمامی وجودم را در برگرفته بود! بی اراده به قسمتی که دیروز آن حادثه رخ داده بود کشیده شدم . با تعجب مشاهده کردم که همه جا تمیز شده و کوچکترین اثری از شیشه خورده ها باقی نمانده است! با خود فکر کردم:« یعنی آقا حیدر در شرکت است و من او را ندیدم؟!» دلم در سینه فرو ریخت .در همین افکار وهم آلود بودم که صدای گیرا و پر طنینش از پشت سر، مرا از جا پراند:
- نگران نباشید ، من اونها رو تمیز کردم!
بازهم با ترس و جیغ خفه ای به عقب برگشتم و بلافاصله با دستپاچگی گفتم:
- آه! شمایید آقای متین؟! سلام، صبحتون بخیر!
به همراه لبخند گرمی سرش را به نشانه احترام تکان داد:
- سلام! صبح شما هم بخیر! مثل اینکه باز شما رو ترسوندم........واقعا معذرت میخوام، ولی تا جایی که من اطلاع دارم خانم پناهی، سحرخیزترین کارمند این شرکت بود .مثل اینکه اشتباه کردم!!
سر به زیر انداختم و پاسخ دادم:
- شما لطف دارید .من بر حسب عادت ، زودتر از همه می رسم شرکت . شاید هم چون مسیر کوتاهی رو طی می کنم!
- شاید هم چون خیلی وقت شناس و منظم هستید! راستی دستتون چطوره؟ اذیتتون که نمی کنه؟!
- به لطف شما نه! یه زخم خیلی جزئیه و جای نگرانی نیست .حالا اگه امری دارید من در خدمتتون هستم!
بسمت اتاقش رفت و گفت:
- باز هم از بابت حادثه دیروز معذرت میخوام .حالا لطفا همراه من بیایید .
با خونسردی مصنوعی، به دنبالش راه افتادم .از کجا اینطور ناگهانی پیدایش می شد؟ واقعا که چقدر مرموز بود! به قول خانم کریمی شاید اصلا بیرون نمی رفت! از پشت سر نگاهی به اندام ورزیده وشانه ها ستبرش انداختم. عضله های دستش که تا آرنج مشخص بود ، محکم و پیچ در پیچ بنظر می رسید! پلوور آبی آسمانی و شلوار جینی که پوشیده بود ، بسیار برازنده اش بود .لبم را به داندان گزیدم و وارد دفتر کارش شدم .دسته ای از پرونده ه را بطرفم گرفت:
- لطفا ترتیب اینها رو بدید و پرونده های شرکت spr رو برام بیارید .با تمام فاکتورهای شش ماهه اول سال که مربوط به همین شرکته .
چنان تحکمی در صدایش بود که ناخودآگاه تپش قلبم را زیاد کرد .با ظاهری که بسختی سعی در آرام نگه داشتنش کردم گفتم :
- چشم قربان! الان میارم خدمتتون.
نگاه نافذ و خیره اش به صورتم دوخته شده بود.
- من منتظر شما هستم
بسرعت به عقب برگشتم و قصد خروج از اتاق را داشتم که با صدایش متوقف شدم .
- در ضمن خانم رها......... دیگه از لفظ « قربان» استفاده نکنید، اینجا همه من رو متین صدا می کنند، شما هم از این قاعده مستثنی نیستید!
بلافاصله گفتم :
- بله قربان......... یعنی بله آقای متین!
با عجله از اتاق خارج شدم و این در حالی بود که در آخرین لحظه ، متوجه لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت، شدم .با خروجم از اتاق دریافتم که همه همکارها آمده و با تعجب به من نگاه می کنند .سلام و روز بخیری گفتم و پس از شنیدن جواب، فرشاد پرسید:
- مگه متین توی شرکته؟!
سرم را به نشانه تائید تکان دادم که فهیمه خانم اضافه کرد:
- شیدا جان، ببخشید که زحمت کارهای من به گردن تو افتاد!
لبخندی زدم :
- اختیار دارید ! این حرفها چیه؟ مجازات کارمندی که زودتر از همه میاد اینه که زحمت بقیه رو کم می کنه !
این را گفتم و بلافاصله به اتاق بایگانی رفتم . بسرعت آنچه را که خواسته بود آماده کردم و با کشیدن نفسی عمیق، هیجانم را سرکوب کردم، با شنیدن کلمه « بفرمایید » داخل شدم و در را آهسته بستم .
- آقای متین ! پرونده هایی رو که میخواستید آماده کردم .
پشت به من، درست روبروی دیوار شیشه ای اتاقش که پشت میز قرار داشت، ایستاده بود و هوای ابری دلگیر بیرون را نظاره میکرد .با صدای آرامی که به زحمت به گوشم رسید ، گفت:
- لطفا بذارید روی میز.
خیلی آهسته بسمت میز کارش رفتم و پرونده ها را کناری گذاشتم . در همان لحظه بسمت من چرخید و بی مقدمه پرسید:
- تغییر دکوراسیون اتاق بایگانی و میز کنار در و اون گلهای زیبا، سلیقه و نظر شما بوده، درسته؟
با اینکه از سوال نابهنگام و حرکت غافلگیر کننده اش ، حسابی جا خورده بودم، جواب دادم:
- بله! البته معذرت میخوام که سرخود عمل کردم .ولی اونجا خیلی بهم ریخته و نامنظم بود .حالا اگر این کارم ناراحتتون کرده می تونم همه رو سرجای اولش برگردونم!
نگاهی عمیق به من کرد و گفت:
- ابدا! من فقط خواستم بخاطر حسن سلیقه تون به شما تبریک بگم .به هر جهت اونجا محل کار شماست و مختارید هرطور که دوست دارید عمل کنید .راستی اجازه دارم بپرسم شما از چه گلی بیشتر خوشتون میاد؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- من عاشق گل نرگس شهلا هستم .
- چه گل زیبایی! بسیار خب، شما می تونید به کارهاتون برسید. هروقت کارم تموم شد صداتون می کنم تا این پرونده ها رو سرجاشون بذارید.
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و بی اختیار از دهانم پرید:
- بله قربان!
نگاه ملامتگرش ، مرا متوجه اشتباهم کرد و بلافاصله با گفتن جمله « آخ! معذرت میخوام» از اتاق خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم .توی دلم گفتم :« چه آدم نکته سنجی!»
در تمام مدت اشتغالم در شرکت، هنگام صرف نهار، همه همکارها برای خود غذا می آوردند، ولی من به سالن غذاخوری که در طبقه سی و یکم قرار داشت می رفتم .سالن دنج فوق العاده زیبایی که همیشه تعدادی خانم و آقا در آن دیده می شدند .بلافاصله پس از خوردن غذا ، به شرکت برمی گشتم و همیشه به دلیل اینکه کمتر با آقا حیدر برخورد داشته باشم ، خود چای ام را می ریختم .
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 1 از 8:  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

چشمهایی به رنگ عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA