ارسالها: 549
#1
Posted: 11 Aug 2012 18:42
رمان Nikita | نیكیتا
۹فصـــــــــل
نوسینده:الهام.الف
کلمات کلیدی:رمان/رمان نیکیتا/نیکیتا/الهام الف/نیکیتا الهام الف
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI
ارسالها: 549
#2
Posted: 11 Aug 2012 23:52
فصل اول :
آسمان صبح دلگیر و تاریک است ....
چشمان خواب آلودم به پنجره نیمه باز اتاق است....چه سوز سردی....چه ترس عجیبی....
از عشق هم می توان ترسید؟!
هنوز جای بوسه اش را روی لب های خشکم حس می کنم...نیکا به آغوشم پناه آورده بود....امشب نیز به دیدارم آمده بود....
نگاهم را دوباره به پنجره انداختم....موقعی که خوابیدم باز نبود....این را مطمئنم....مطمئنم....
فکر و خیال نیست....برگشت نیکا فکر و خیال نیست....بوی عطر دلنوازی که به لباسش زده بود تمام بستر را پر کرده است ....اکنون کجاست...؟
نگاهم هنوز به پنجره است....همچنان سرد است.....هم چنان ترسیده ام....
دیوانه شده ام؟!
نگاهم به قرص های قرمز رنگی که کف اتاق پخش شده می افتد ....
دکترم معتقد است که دارم عقلم را از دست می دهم....ولی من باور ندارم....مگر میشود بیمار باشی و باور نداشته باشی؟
مثل روزهای دیگر ، با هیجان از تخت خواب بیرون رفتم ، باید فیلم دوربین مداربسته اتاق را بررسی می کردم ،باید به همه ثابت می کردم که خواب نمی بینم.... نگاه منتظرم را به خودم دوختم....
خودم که در فیلم بودم....
روی تخت خواب دراز کشیده بودم ....در جایم کمی این ور و آن ور شده بودم و بعد تا چند ساعت همانطور به یک سمت چرخیده بودم....
فیلم را جلو زدم....در قسمت ساعت سه صبح دوباره پخش را شروع کردم....لبخند می زدم....درون فیلم غرق خوشی بودم....ساعت ها جلو رفتند....چهار صبح....پنج صبح....شش صبح....
هیچ زنی در اتاقم نیامد....نیکا نیامد....یعنی خواب دیده بودم که در آغوشش گرفته بودم؟
چرا با وجود این فیلم ها باز امیدوار بودم که وجود نیکا در این اتاق حقیقت داشته باشد؟....چرا؟ چرا هنوز مرگش را باور ندارم وقتی خودم در آتش سوختن وجود زیبایش را دیدم....وقتی خودم خاکسترش را از گوشه و کنار بدنه له شده ماشین جمع کردم؟ وقتی بوی بدن سوخته اش را در هوایی که مسموم به مرگ بود استشمام کردم؟
دوباره فیلم را به عقب برگرداندم....ساعت سه صبح....لبخند همیشگی....
هر شب در یک ساعت خاص اتفاق می افتاد....همیشه آن لبخند در همین ساعت روی چهره ام نقش می بست...
خواب می دیدم؟
چطور هر شب در یک ساعت خاص خواب نیکا را می دیدم؟
نگاهم به حلقه نامزدی که در دستم بود افتاد....
فکر می کردم که نیکا را فراموش کرده ام....فکر می کردم که تمام خاطراتش در آن آتش ، رنج آور سوخت...
اشتباه می کردم....اشتباه می کردم که می شود نیکا را فراموش کرد...تمام مدت داشتم خودم را گول می زدم...
چگونه می توانم به مارال بگویم که دوستش دارم وقتی هنوز در خواب و خیال با نیکا عشق بازی می کنم؟
باید سعی کنم قرص هایم را بخورم....
این در فکرم گذشت...نگاهم به قرص های قرمزی که در کف اتاق پخش بود افتاد....دیشب به قدری از جلسه سوم با دکترم عصبانی بودم که وقتی به منزل رسیدم ناخودآگاه قرص ها را با یک حرکت روی زمین پخش کردم.
دکتر معتقد بود دارم فشار عصبی زیادی رو تحمل می کنم....می گفت هنوز مرگ نیکا را باور نکرده ام...
دکتر راست می گفت؟....خودم بهتراز هر کسی می دانم که راست می گفت....دکتر هم اگر جای من بود عاشقانه به نیکا فکر می کرد....من نیکا را زمانی به دست آوردم که کسی نبودم....جایگاه خاصی نداشتم....آرزوهای بلندی نداشتم....یک دانشجوی ساده بودم که در رشته رباتیک فعالیت می کرد....نیکا ناگهان به زندگی من وارد شد...زمانی که به یک حامی نیاز داشتم سرنوشت او را سر راهم قرار داد....
باید با سرنوشت جدالی تازه شروع کنم....من می خواهم نیکا را به دنیا برگردانم....به آغوشم برگردانم....من قادرم به رویای شبانه ام ، لباس واقعیت بپوشانم...تا دیگر با باز شدن پلک هایم صورت زیبا و ماه گونه اش از مقابل دیدگانم نرود...تا همه چیز با طلوع خورشید از ذهنم محو نشود....
نیکا باید دوباره زنده شود....من دیوانه نیستم....این فقط یک جدال با سرنوشت است....سرنوشتی که نیکا را از من گرفت...
جدال با سرنوشت...
هر روز با همین فکر آماده می شدم تا به موسسه بروم و امروز باید کارم را پیش می بردم...
بیش از این صبر کردن مرا دیوانه تر می کرد پس باید معطل نمی کردم...باید امروز به پروژه نیکیتا می رسیدم...
بلند شدم و با موسسه رباتیک هوش برتر تماس گرفتم ، آقای قدیری بود که به تلفن پاسخ داد ، گفتم که بخاطر کسالت نمی توانم امروز به موسسه بیایم و خواهش کردم آن روز را برایم مرخصی رد کند.
وقتی فکرم بابت موسسه راحت شد ، به سمت اتاق پشتی که محل کارم هم می شد رفتم .
وسایل اتاق پشتی را خیلی وقت پیش بیرون برده بودم ....خیلی وقت پیش....همان زمانی که نیکا را ازدست دادم...
حالا از اتاق پشتی که دوازده متر بود و یک تخت دو نفره در آن ، خلوت شبهایم را پر می کرد ....خاطره ها پر کشیده بودند در این اتاق دیگر جریانی از زندگی وجود نداشت فقط سیم بود و برد و مدار و خازن... و بجای آن همه وسایل تزئینی ،فقط یک میز بزرگ و فلزی ، قفسه هایی مملو از برد و مدار الکتریکی ، یک وایت برد کوچک که به دیوار نصب بود و مجموعه ای از بافت های سیلیکونی که زیر کانال کولر جای سازی شده بود ، باقی مانده بود...
در واقع یک اتاق کار کوچک بود...
همیشه وقتی وارد اتاق کار می شدم ، احساس می کردم دو چشم نامرئی در حال نگاه کردنم هستند...از آن نگاه که همیشه دنبالم بود می ترسیدم...آیا درست بود کسی را که از پیشم رفته بود دوباره به دنیا بازگردانم؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#3
Posted: 11 Aug 2012 23:54
به سمت در رفتم و به نامعلومی اش نگریستم ...به آن مجموعه آهنی...
یک مجموعه آهنی که به زحمت شبیه اسکلت یک انسان می شد ، در فضای خالی پشت در قرار داشت ، آن تکه آهن عجیب الخلقه همان نیکیتا بود...
سه ماه پیش کار رویش را شروع کردم ، اسکلت قسمت پاها و بازو ها دو ماه زمان برد که تکمیل شد ، برای قفسه سینه و شکم یک ماه تلاش کردم ، بی نتیجه بود ولی بازوها را به آن وصل کردم و طوری کنار هم چیدم که شبیه یک موجود دوپا شد....
موجودی که ساخته ام ...سر ندارد....چشم ندارد...دهان ندارد....بینی ندارد...حس ندارد....برنامه حرکتی ندارد...باید روی کدهای برنامه اش کار کنم...باید به سیلیکونی که قرار است روی تمام اسکلتش بکشم حسگر اضافه کنم...دلم می خواهد نیکیتا آنقدر شبیه یک انسان شود که همه با تردید بگویند که او یک ربات است...
تمام سعی ام را کردم که کارها زودتر تمام شود ولی در هر هفته فقط سه روز وقت داشتم که روی ساختار نیکیتا کار کنم ، وقتم به شدت پر بود ، یکی از اعضای اصلی موسسه بودم و فقدانم مشکلات زیادی را بوجود می آورد، اگرچه مارال و بهزاد در نبود من بیشتر مشکلات را رفع می کردند ولی این غیبت های من در محل کار، اگر بیشتر می شد حتما شک مارال را بر می انگیخت ، دلم نمی خواست تا نیکیتا تمام نشده است کسی آن را ببیند....
من خالق نیکیتا بودم ....
قصد داشتم چیزی بسازم که مرا از کابوس های شبانه ام رها سازد...آن چیز باید آنقدر شبیه نیکا می شد که مرا از این بحران نجات می داد...
اسکلت سنگین آهنی اش را روی تخته چرخ داری گذاشتم و به سمت میز کار حمل کردم ، چقدر این اتاق تاریک بود...
نگاهم به لامپ سیاه شده که از سقف آویزان بود افتاد....هفته پیش بود که لامپ سوخت...هنگام زدن کلید ، جرقه ای کوتاه درخشید و بعد سیاهی....
در تمام این یک هفته این اتاق تاریک بود...یک هفته ی تاریک....
از کمد وسایل تجهیزات ، لامپ جدیدی برداشتم و به کمک چهار پایه به تعویض لامپ پرداختم...
لامپ سوخته را در سطل زباله انداختم و اینبار با احتیاط کلید روشنایی را فشردم...لامپ روشن شد...اتاق روشن شد....یک هفته روشن در پیش بود...
به ساعت مچی ام نگریستم...یک ساعت از روز هدر رفته بود...باید برای ثانیه ها احترام قائل می شدم...
دفتر یاداشت های کاری ام را باز کردم ، خودکار به دست گرفتم و تاریخ امروز را یادداشت کردم ، قبل از اینکه چیزی بنویسم نگاهی به بدن آهنی نیکیتا انداختم، آهی کشیدم و شروع به نوشتن جزئیات کاری پروژه کردم :
شاید پوست به نوعی زیبایی بدن محسوب شود،اما برای روبات های انسان نما این روکش گوشتی کارکردی بیش از زیبایی دارد و برای قبولشان در اجتماع ضروری است....
پوست باعث میشود تا از برخورد و تصادم روبات ها با افراد و اشیا جلوگیری شود....
طرح پوستی که می خواهم روی روبات شماره 1074 بکشم شامل حسگرهای حساس به فشار متغیر هست که هدفشان برقراری ارتباط با دنیای بیرون است...
این پوست باید انعطاف پذیر باشد ، باید بتواند حتی نوری که از محیط بر رویش می تابد را حس کند و تشخیص دهد ....
پروژه پیچیده و زمان بری است ولی من باید موفق شوم...
این پوست از صفحات مدار چاپی انعطاف پذیر و مثلثی شکل تشکیل شده که به عنوان حسگر عمل می کنند و بیشتر قسمت های بدن را پوشش می دهند.
هر ضلع مثلث سه سانتی متر است که شامل دوازده خازن با اتصالات مسی است.بین این صفحات و لایه خارجی (لاکرا)که باعث ایجاد اتصال فلزی بالای هر اتصال مسی می شود،یک لایه لاستیک سیلیکونی وجود دارد.لایه لاکرا و مدارهای انعطاف پذیر،دو طرف ِخازن های حسی-فشاری پوست را تشکیل می دهند.این مسئله باعث می شود که دوازده پیکسل محرک های حسی در هر مثلث، ایجاد احساس کنند و این میزان دقت برای تشخیص مواردی مثل گرفتن بازوی روبات توسط یک دست،کافی است.
قصد دارم یک لایه پلیمر فیزوالکتریک به نام PVDF به این پوست اضافه کنم. مواد ساخته شده این پلیمر را ماه قبل از یک موسسه رباتیک معروف در ژاپن خریداری کردم بوسیله این پلمیر می توانم کاری کنم که ربات 1074 جنس سطوحی که لمس می کند را تشخیص دهد ؛ در حالی که حسگرهای خازنی فشار دقیق را اندازه گیری می کنند،ولتاژی که توسط PVDF در زمان لمس ایجاد شده،نیز می تواند برای اندازه گیری میزان تغییر فشار استفاده شود.
بنا براین زمانی که نیکیتا نوک انگشتانش را بر سطحی می کشد،میزان لرزشی که توسط اصطکاک ایجاد شده،می تواند بیانگر جنس سطح لمس شده باشدو چنین حساسیتی کمک می کند که بداند مثلا برای برداشتن یک بشقاب چینی،چه میزان فشار باید وارد شود.
وقتی کارم روی پوست تمام شود باید روی هوش او کار کنم....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#4
Posted: 11 Aug 2012 23:55
ربات 1074 هر چقدر هم پیشرفته و مدرن باشد بدون سیستم یادگیری فایده ای ندارد و به درد سطل زباله بزرگ موسسه می خورد . از زمان دانشجویی روی چند پروژه ocr پیشرفته و طراحی سیستم های عصبی کار کرده ام و حالابا استفاده از نرم افزاری برپایه تئوری دستور زبان "نوام چامسکی" به ربات حروف الفبا یاد می دهم . باید هوش یادگیری زبان فارسی با الفبای پیچیده ای را که دارد بصورت فشرده به روبات 1074 منتقل شود . روی اعراب ها و آوا ها باید کار کنم....
روی اجزایی که در نقش تارهای صوتی باید عمل کنند...
همه این ها زمانی عملی می شوند که کامپایلر را برای میکروکنترلر ها اجرا کنم.برای میکروکنترلر هیچ چیز دیگری غیر از 0 و 1 معنی ندارد... و شاید هم برای من....
مغز من هم بی شباهت به یک کامپایلر نیست...با این تفاوت که قسمتی از مغزم در هر زمان مشغول فکرکردن به نیکا است....بانوی زیبای قرمز پوش شب های سرد....
نگاهم را از روی برگه یاداشت گرفتم و به روبات 1074 نگریستم...
آیا او قادر بود خاطره نیکا را برای من زنده کند؟
بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد....
حتی خودم هم باور نداشتم موجودی از جنس آهن بتواند احساسی که نیکا در دلم زنده کرده بود را دوباره بوجود بیاورد....
- آه نیکا....عزیزم....چرا منو تنها گذاشتی؟
خودکار را روی دفتر انداختم و از شدت اضطرابی که داشتم پوست لبهایم را با دندان کندم...
می توانستم طمع خون را که با بزاقم مخلوط شده بود ، حس کنم....
نگاهم هنوز به روبات 1074 بود...
صدای تقه ای به در آمد... و لامپ اتاق سوسو زد ...
تقریبا روشن و خاموش می شد ....
نگاهم را به سمت در اتاق برگرداندم ، دستانی سفید و زیبا در حال نمایان شدن بود...
نیکا دوباره آمده بود....برای اولین بار بود که به اتاق کارم می آمد...
در حالیکه یک حریر قرمز به تن داشت و سفیدی سینه اش از زیر یقه دلبری لباسش کاملا مشخص بود ...
با قدمهایی آهسته به سمتم آمد ، توانایی تکان خوردن نداشتم...
محو تماشای جذابیت فریبنده ش بودم ، پشت سرم ایستاد و موهای لخت و بلند خوشبویش را روی صورتم شناور کرد....
از عطرش مست شدم...
با ناخن های بلند و لاک زده اش گردنم را لمس کرد ، خندید...
خنده اش آتشم می زد...همیشه آتشم می زد....همانطور که گریه و جیغش هنگام سوختن ، آتشم زد...
قلبم به تندی می تپید ، دستان نرمش را گرفتم و با پریشانی گفتم :
- بگو که واقعیت داری؟ تو زنده ای مگه نه؟....نیکا به من بگو...
با چشمان سیاه و اغواگرش به من نگریست سپس آرام درون گوشم گفت :
- فکر کردی می تونی منو دوباره بدست بیاری؟...و ....این همونیه که قراره جای منو توی قلبت بگیره؟
و به روبات 1074 خیره شد ، با حسادتی که هرگز در نگاهش ندیده بودم....
من هم به روبات1074 نگریستم ، با خودم گفتم چه چیز این اسکلت آهنی ، نیکای من را رنجانده است؟
بلند شدم و به سمت روبات رفتم ، حتی صورت هم نداشت...
با ناراحتی گفتم : هیشکی نمی تونی جای تو رو بگیره!
و به سمت صندلی ، جایی که نیکا ایستاده بود نگریستم...ولی او دیگر آنجا نبود...گیج شدم...
چشمانم را به زحمت گشودم ، در بدنم درد کوفتگی را حس می کردم ، سرم را از روی میز کار بلند کردم ...
نگاهم به خودکاری که در دست داشتم افتاد...چه وقت خوابم برده بود؟!
نفسم را با اندوه بیرون دادم و زیر نوشته هایم را امضا کردم:
دکتر مسعود پژمان...پروژه نیکیتا.
پایان فصل اول
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#5
Posted: 13 Aug 2012 18:14
فصل دوم :
صدای قدمهای خسته دکتر پژمان در راهرو بزرگ موسسه پیچیده بود ، صبح خیلی زود از خانه بیرون زده بود،
دلیلش این بود که وظیفه داشت کارهای عقب افتاده اش را تکمیل کندو برای دکتر که مرد منظم و دقیقی بود بی نظمی بدترین اتفاقی بود که می توانست ساعت ها فکرش را به خود مشغول کند.
همانطور که به سمت سکوی احراز هویت قدم برمی داشت نگاهش به اتاق قرمز افتاد، درش بسته بود ؛ در موسسه دو اتاق بود که همه ، حتی پژوهشگران آنجا هم از حضور در آن واهمه داشتند یکی اتاق قرمز و دیگری اتاق سبز.
اتاق قرمز حکم زباله دانی موسسه را داشت ؛ ربات های از کار افتاده یا پروژه های شکست خورده به آنجا منتقل می شدند ، متخصصی روی عملکرد آنها و سابقه اجرایی شان نظارت می کرد اگر به هیچ وجه قابل برگشت به خط تولید نبودند ، همانجا متلاشی می شدند....
اتاق سبز ، نمادی از زندگی و در واقع محلی برای پیدایش ایده های نو بود ، معمولا وقتی طرح آماده سازی یک ربات به مرحله اجرا می رسید چند نفر به طور گروهی در آنجا روی ساخت آن کار می کردند ، تمامی مراحل ساخت باید فیلمبرداری و مستند سازی می شد ، تمام سازندگان وظیفه داشتند تا اسرار شرکت را حفظ کنند ؛ اگر خبری از مراحل ساخت به بیرون درز می کرد تمام سازندگان جریمه می شدند....
برای یک پژوهشگر جریمه سنگینی است که یکسال از دنیای رباتیک دور بماند...
یک سال بدون هیچ پروژه ای به منزله عقب افتادن از علم روز است...
و همه بخاطر این جریمه ها که در سطح خفیف تر برای اتاق قرمز نیز در نظرگرفته شده بود ، واهمه داشتند ، علاوه بر جریمه فوق ، موسسه حق داشت درصد بالایی از حقوق سالیانه را از فرد خاطی کسر کند .
دکتر بارها به اتاق سبز رفته بود ولی هرگز پایش را به اتاق قرمز نگذاشته بود به همین خاطر آن اتاق برایش همیشه مرموز و ترسناک به نظر می رسید ، فکر اینکه با حضور در آن اتاق به اتاق خشم ربات ها پای گذاشته است او را می ترساند ، گاهی که رباتی را می دید که مقصدش اتاق قرمز است واقعا متاسف می شد به نظرش ربات ها هم حق زندگی داشتند....
دکتر نگاهش را از اتاق گرفت و به سکویی که چند قدمی بیشتر با آن فاصله نداشت نگریست. نفس آرامی کشید و بالای سکو قرار گرفت ، پنج انگشت دستش را روی صفحه هوشمند سیستم هویت شناسی گذاشت ، نور قرمزی از صفحه دستگاه به صورتش تابید ، دستگاه به مانند روزهای دیگر به سخن درآمد:
- روز بخیر دکتر مسعود پژمان....به موسسه هوش برتر خوش آمدید.
دکتر لبخند عمیقی بر چهره نشاند و منتظر ماند تا دروازه سکو برایش باز شود ، وقتی از دروازه گذشت صدای مشاجره دوست همکارش دکتر رامین رستگار را از اتاق بایگانی شنید ، کنجکاوشد و یه سمت در نیمه باز اتاق رفت .
دکتر رستگار مشغول بحث با اپراتور بود ، گویی خانم دلفانی مانند بار پیش ، در به روز رسانی دیتابیس سهل انگاری کرده بود و رستگار از اینکه شماره سریال چند قطعه که اکنون بدان نیاز داشت در دیتابیس وارد نشده بسیار عصبانی بود .
دکتر پژمان به آهستگی به در کوبید و وارد اتاق شد
دکتر رستگار با دیدن او آهی کشید و گفت :
- می بینید دکتر...اینجا هیچی سرجای خودش نیست!!!
دکتر پژمان نگاهی به چهره گرفته و ناراحت خانم دلفانی انداخت ، پشت سیستم نشسته بود و با ناامیدی به مانیتور آن چشم دوخته بود. دکتر رستگار دوباره شروع به ملامت کردن او کرد :
- آخه اولین بارتون که نیست....خانم اینجا موسسه رباتیکه...اطلاعات نقش مهمی داره....من برای تکمیل ربات های امدادگر به سریال قطعاتی که هفته پیش بهتون دادم نیاز دارم.....
دکتر پژمان نگاه دیگری به خانم دلفانی انداخت ، چانه اش لرزش محسوسی داشت و دکترمی توانست حدس بزند که اگر رستگار دست از ملامت او بر ندارد تا چند لحظه دیگر به گریه بیفتد بنابراین سعی کرد رستگار را از اتاق خارج کند ،از خانم دلفانی هم خواست سری به اتاق پرونده های کاغذی بزند شاید بتواند لیست قطعاتی که رستگار به آنها نیاز داشت را در میان کاغذ باطله ها پیدا کند .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#6
Posted: 13 Aug 2012 18:20
وقتی دکتر پژمان از اتاق خارج شد ، رستگار با عصبانیت در حال قدم زدن در راهرو بود ، همیشه وقتی خیلی عصبی می شد باید قدم می زد و دکتر این عادت او را خوب می دانست چرا که از دوران دانشجویی با هم دوست بودند ، برخلاف دکتر پژمان که موهای سیاه و مجعدی داشت ، موهای نسبتا بور دکتر رستگار چهره ای اروپایی نصیبش کرده بود . چشمان هر دویشان قهوه ای بود با آن تفاوت که چشمان رستگار قهوه ای روشن بود ، هیکل و اندامشان مانند هم بود ، نه زیاد لاغر بودند و نه زیاد چاق...
هیکل متناسبی داشتند و چهارشانه بودند . صورت هر دویشان لاغر بود . دکتر پژمان بینی گوشتی داشت و از خصوصیات بارزش چالی بود که هنگام خندیدن روی یکی از گونه هایش پدید می آمد. دکتر رستگار بینی کشیده و استخوانی داشت و برعکس دکتر پژمان زیاد تبسم نمی کرد ، بیشتر اوقات اخمو و عبوس بود هر چند که دکتر پژمان هم اخیرا بخاطر بروز افسردگی کمتر می خندید....
دکتر پژمان به سمت رستگار رفت و با لحنی دوستانه گفت :
- رامین چت شده؟!...چرا اینقدر این بیچاره رو سرزنش می کنی؟
رامین : مسعود ولم کن....حتما تو هم می خوای طرف اون رو بگیری....
مسعود : مسئله مهمی نیست که....فقط چند تا سریال گم شده...خودم میرم بخش انبار و قطعات رو واست پیدا می کنم...
رامین : چرا همیشه از این خانم دفاع می کنی؟!
مسعود :خب ....این مسائل پیش میاد....مهم نیست....ارزش نداره اعصابتو بخاطرش خرد کنی!
رامین : ببینم اگه قطعات خودت گم می شد چی؟ بازم مهم نبود؟
رامین این را گفت و با حرص به سمت خروجی موسسه قدم گذاشت ، دکتر پژمان با ناراحتی گفت :
- رستگار کجا داری میری؟!!!
رامین که منتظر باز شدن دروازه بود از آنجا نگاهی به او انداخت و گفت :
- دکتر عظیمی کارت داره....یه سر به اتاق 202 بزن.
دکتر پژمان سری تکان داد و با کلافگی به سمت اتاق 202 که در طبقه دوم قرار داشت براه افتاد.
وقتی وارد اتاق شد ، دکتر عظیمی را دید که پشت میز نشسته و با دقت مشغول خواندن برگه های روی میزش است ، حالت چهره اش برای دکتر پژمان جالب بود ، مارال عظیمی یکی از همکارانی بود که دکتر به حضور او در موسسه افتخار می کرد ، دختری بیست و پنج ساله با چهره ای معمولی که هیچ جذابیتی جز مهربانی و رفتار مودبش نداشت ، در واقع او نامزد دکتر محسوب می شد ، دو ماهی بود که با همدیگر نامزد کرده بودند و قرار بود تا چند ماه دیگر مراسم ازدواج خود را برگزار کنند .
دکتر پژمان تقه ای به در زد و با خوشرویی وارد اتاق شد .
دکتر پژمان : سلام عزیزم....
مارال نگاهش را از برگه ها گرفت و با لبخندی شیرین که روی صورتش بود به دکتر نگریست.
مارال : سلام مسعود....بیا ببین ...به نظرت این مقاله در مورد ربات آشپز جالب نیست...یکی از همکار ها می گفت داره روش کار می کنه!
دکتر پژمان جلو آمد و برگه ها را از روی میز برداشت نگاهی گذرا به آنها انداخت و به شوخی گفت :
- خوبه...اونوقت میشه بدونم شما خانمها قراره توی خونه چکار کنید؟
مارال یک تای ابرویش را بالا انداخت و در دفاع گفت :
- ما خانمها که خیلی وقته دیگه از خونه زدیم بیرون و هم پای شما مردا داریم کار می کنیم...!
دکتر پژمان سرش را تکان داد و گفت :
- آهان....!!!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#7
Posted: 13 Aug 2012 18:24
مارال از پشت میز بیرون آمد و با جدیت گفت :
- چرا تلفن هامو جواب ندادی؟
دکتر پژمان : تلفن هات؟! مگه زنگ زده بودی؟
مارال : بیشتر از ده بار...ببینم چرا دیروز رو مرخصی گرفته بودی ؟!!!
دکتر پژمان نگاهی به چهره کنجکاو مارال انداخت و با خنده گفت :
- واسه چی می خوای بدونی؟
مارال با ناراحتی گفت :
- رفتارت خیلی عوض شده....می دونی منم اینجا دست تنهام؟ دکتر رستگار خواسته روی پروژه ربات های پرنده کار کنم!
دکتر پژمان با هیجان گفت : Nano Hummingbird ها؟
مارال بی آنکه جوابش را بدهد به سمت میز رفت و کشوی آن را بیرون کشید سپس ربات کوچکی که شبیه یک حشره از نوع فلزی بود را بیرون آورد و روی کف دستش گذاشت و گفت :
- می بینی مسعود؟....حتی می خوایم از این هم ریز تر درست کنیم!
دکتر پژمان با کنجکاوی گفت :
- ریز تر؟!...واسه چی؟
مارال زیرکانه خندید و درحالیکه نگاهش به ربات کف دستش بود گفت :
- قراره اینقدر کوچیک بشه که حتی از چهار چوب پنجره ها هم رد بشه...اونوقت خیلی راحت میشه برای شنود ازش استفاده کرد...حتی می تونیم روش دوربین نصب کنیم....
دکتر پژمان جلو آمد و ربات حشره را در دستش گرفت ، با خودش گفت از این هم کوچکتر ؟!
مارال با بدجنسی گفت : داری به چی فکر می کنی؟!
دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت :
- هوم....به اینکه شاید یکی از اینا بسازی تا مراقب من باشی!
مارال به خنده افتاد و گفت : حتما!!!!
دکتر ادامه داد :
- مثلا ببینی من توی خونه چکار می کنم هان؟ مثلا به کنجکاویت پایان بدی!
مارال پرونده ای از روی میز برداشت و به قصد زدن دکتر آن را بالا گرفت ، دکتر پژمان ربات حشره را روی میز گذاشت و با عجله به سمت در دوید ، مارال با خنده گفت :
- تازگی ترسو هم که شدی!!!!
دکتر پژمان لبخند محوی زد و دستش را به نشانه خداحافظی بالا برد تا به اتاقش برود و کارها نیمه کاره اش را انجام دهد ، اتاقش با اتاق مارال صد قدم فاصله داشت ، هنوز آن لبخند روی صورتش بود که با شنیدن صدای کفش پاشنه بلندی از پشت سر ، تمام بدنش از ترس مور مور شد...
صدای قدم های نیکا بود ؟!
به پشت سرش نگریست ، هیچ کسی در راهرو نبود ...
صدای مارال در گوشش تکرار شد : تازگی ها ترسو هم که شدی....
شاید اگر یک شبح هر لحظه مارال را هم تعقیب کرد او هم به اندازه دکتر می ترسید ...
صدای قدم ها هنوز می آمد...
خیلی نزدیکش بود گویی شبح با او همقدم شده بود...
احساس کرد سرش گیج می رود ، خودش را نیشگون گرفت تا اگر دوباره خواب می بیند زودتر بیدار شود...
ولی خواب نبود....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#8
Posted: 13 Aug 2012 18:52
باید آبی به سر و صورتش می زد ، به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد ، درحالیکه تند تند نفس می زد شیر آب را باز کرد و آب را به سر و صورت خود پاشید ، نگاهش را به آیینه رو به رویش انداخت ، احساس کرد زیر چشمانش گود افتاده است....
ناگهان قلبش به درد آمد ، دو چشم دیگر هم آنجا بود...
دو چشم مشکی از درون آیینه به او می نگریستند ،
یک صورت زیبا و پری گونه پشت سرش بود...و با لبخندی اغواگر سعی در تصرف اش داشت...
نگاهش را از آیینه گرفت و دستش را داخل جیب شلوارش برد ، چند قرص قرمز رنگ بیرون آورد....
باید قرص هایش را می خورد...
این قرص ها از غم نجاتش می دادند....
از آن دو چشم سیاه و آن شبح نجاتش می دادند...
ولی دلش نمی خواست لحظه عشقبازی با نیکا را از دست بدهد....
قرص هایش را دور ریخت و به آیینه نگریست....
آماده تسلیم شدن بود ...
دستان نیکا را روی کمرش حس کرد ، باید در عشق غرق می شد ، بوسه ای بر لبان سرد او زد...سرش هنوز پر از فکر بود...
- اگه این قرص ها رو نخوری.... دچار کابوس میشی! چیزای غیرواقعی می بینی....حالت اصلا خوب نیس...هنوز نتونستی با مرگش کنار بیای...
دکتر پژمان به یاد حرفهای روانپزشک خود افتاد...
اگر دیدن نیکا یک کابوس بود دلش می خواست این کابوس حالا حالا ها ادامه داشته باشد...
نفس های نیکا که برگردنش می خورد ، آرامش می کرد....
دست خود را به روی گیسوان سیاه او کشید...
مخملی از جنس شب بود...زیبا....آرام....دلچسب.
***
مارال درحالیکه چند بازوی الکتریکی در دستش بود از اتاق خود بیرون آمد و به سمت اتاق دکتر پژمان رفت ، باید چند سوال درمورد این بازوها از دکتر که تجربه زیاد تری نسبت او داشت می پرسید .
مقابل در اتاق دکتر که رسید ، مقنعه مشکی اش را روی سر درست کرد ، لبخندی به لب نشاند و با زدن چند ضربه کوتاه به در ، دستگیره آن را چرخاند.
دیری نپایید که لبخندش روی لب ماسید ، در باز نمی شد انگار که قفل بود ، درحالیکه تعجب کرده بود با خود گفت :
- چرا در اتاق رو قفل کرده ؟!
گوشش را به در چسباند و سعی کرد صداهای درون اتاق را تشخیص دهد ولی هیچ صدایی نمی آمد.
با نگرانی چند بار اسم دکتر را صدا زد هیچ جوابی نشنید ، به اتاق دکتر رستگار نیست ، در اتاق او باز بود ، با عجله خود را به آنجا رساند .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#9
Posted: 13 Aug 2012 18:53
دکتر پژمان توی اتاقش نیست!!!
دکتر رستگار : خب اینکه نگرانی نداره...شاید رفته یه سیگار بکشه!
مارال ککتر رستگار در حال لحیم کردن دو سر یک سیم بود ، مارال بدون معطلی گفت :
- دکتر پژمان رو ندیدید؟!!!
دکتر رستگار نگاهش را از قطعه ای که مقابلش بود گرفت و به چهره پریشان مارال خیره شد .
دکتر رستگار : چیزی شده خانم عظیمی ؟!
مارال ه بی تفاوتی رستگار را دید با حرص گفت :
- اون خیلی وقته سیگار رو ترک کرده!!!
رستگار با دیدن چهره عصبی مارال خنده اش گرفت ولی سعی کرد خودش را کنترل کند تا مبادا با خنده نابجایش مارال را بیشتر از این برنجاند ، دستگاه لحیم را خاموش کرد و از پشت میز خود بیرون آمد .
دکتر رستگار : خب شاید رفته یه فنجون قهوه بخوره!
مارال : آخه در اتاقش قفله...! هر جا می رفت هیچ وقت در اتاقش رو قفل نمی کرد...
دکتر رستگار چهره متفکرانه ای به خود گرفت و از مارال خواست همانجا صبر کند تا او برود و ببیند موفق می شود دکتر پژمان را پیدا کند یا نه...
مارال هم در اتاق دکتر رستگار نشست و منتظر ماند .
دکتر رستگار از اتاق بیرون رفت ، به اتاق همکاران که در همان طبقه بودسر زد و سراغ دکتر را گرفت ، همه شان گفتند که دکتر را از صبح ندیده اند .
دکتر رستگار هم کم کم نگران شد با خودش فکر کرد که " مسعود این موقع روز کجا رفته ؟! "
خواست به اتاق دکتر پژمان سری بزند به این امید که شاید در این چند دقیقه هر جا که بوده به اتاق خود برگشته ولی نگاهش به دسته کلیدی افتاد که نزدیکی سرویس بهداشتی روی زمین افتاده بود، با کنجکاوی به آن سمت رفت و دسته کلید را از روی زمین برداشت ، متعلق به اتاق 205 بود ؛ یعنی اتاق دکتر پژمان...
تصمیم گرفت داخل سرویس بهداشتی را هم نگاهی بیاندازد ، وارد آنجا شد و در بدو ورود نگاهش به دکتر پژمان افتاد که در کف آنجا افتاده بود ، شبیه یک جنازه بود...
با ترس از سرویس بهداشتی بیرون آمد و به سمت اتاق هایی که نزدیک آنجا بود دوید و کمک خواست...
چند نفر از همکاران به کمکش شتافتند و دکتر پژمان را از آنجا خارج کردند و به نزدیک ترین اتاق بردند .
دکتر رستگار چند سیلی آرام به صورت او زد تا بلکه به هوش بیاید .
دکتر پژمان ناله ای کرد و چشمانش را تا نیمه باز کرد سپس با گنگی گفت :
- اوه...وای....سرم...سرم داره می ترکه...
دکتر رستگار با نگرانی گفت :
- حالت خوبه؟!
دکتر پژمان به آرامی سرش را تکان داد و دوباره چشمانش را بست .
رستگار از همکارانی که کمک کرده بودند تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت ، یادش بود هنگامی که دکتر را در آن وضع کف سرویس بهداشتی دیده بود چشمش به قرص های قرمز رنگی که در سینک دستشویی پخش بود ، افتاده بود ؛ باید قبل از اینکه کسی قرص ها را می دید آنها را جمع می کرد ، برای همین با عجله به آنجا رفت و تمام قرص ها را جمع کرد و در جیب لباسش گذاشت .
وقتی دوباره به اتاق برگشت ، دکتر پژمان کاملا هوشیار بود و صاف روی کاناپه نشسته بود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 549
#10
Posted: 13 Aug 2012 18:56
دکتر رستگار با پریشانی گفت :
- هیچ می دونی چقدر نگران شدیم؟!
دکتر پژمان در حالیکه سرش را با دو دوست می فشرد گفت :
- متاسفم...نمی دونم چرا یکدفعه افتادم.
دکتر رستگار با کنجکاوی گفت :
- ببینم مسعود جان ، تو که ....تو که موادی چیزی مصرف نمی کنی؟ هان؟
دکتر پژمان نگاه غضبناکی به او انداخت و چیزی نگفت .
دکتر رستگار جلو آمد و کنار او نشست ، چند تا از قرص ها را بیرون آورد و درحالیکه جلوی چشمان پژمان گرفته بود گفت :
- اینا رو پیش تو پیدا کردم....اینا چین؟!
دکتر پژمان آهی کشید و با بی حوصلگی گفت :
- اینا مال من نیس....!!!
دکتر رستگار پوزخندی زد و گفت :
- می دونی اگه بفهمن تو بیماری ، چقدر برات بد میشه؟
دکتر پژمان با کلافگی گفت :
- اگه تو هیچی نگی ....کسی نمی فهمه!
دکتر رستگار سری تکان داد و گفت :
- باشه...من به هیچ کس چیزی نمی گم...فقط...فقط امشب باید بهم بگی که مشکلت چیه!
دکتر پژمان خواست چیزی بگوید که مارال سراسیمه به اتاق آمد و درحالیکه بسیار هیجان زده بود گفت :
- وای....مسعود! حالت چطوره؟
دکتر پژمان با لحنی سرد گفت :
- خوبم....چیزی نیست!
دکتر رستگار که از طرز برخورد پژمان با نامزدش تعجب کرده بود ، نگاهی گذرا به مارال انداخت ، چهره مارال هم در هم رفته بود . دکتر پژمان واقعا مارال را دوست داشت ، با اینکه مارال زیبایی خاصی در چهره نداشت ولی با رفتارش بود که در دل دکتر خانه کرده بود .
دکتر دستانش را مشت کرد و در دل به خود لعنت فرستاد ....
هر بار که خاطره نیکا به سراغش می آمد و چشمش بصورت زیبا و بی نقص او می افتاد ، همه حتی مارال را فراموش می کرد و هیچ چیزی دیگر برایش جذاب به نظر نمی رسید...
شاید در آن لحظه هم مارال به نظرش یک زن فاقد جذابیت و حوصله سر بر به نظر آمد که آنطور بی ادبانه به او کم محلی کرد تا وقتی که خود مارال تصمیم گرفت اتاق را ترک کند .
وقتی مارال رفت دکتر رستگار با گلایه گفت :
- چرا اینجوری کردی؟!...می دونی چقدر ناراحت شد؟
دکتر پژمان چهره عبوسی به خود گرفت و گفت :
- حوصله ندارم...بس کن!
دکتر رستگار سری با تاسف تکان داد و از اتاق بیرون رفت ، دکتر پژمان یکی از قرص هایش را برون آورد و در دهان گذاشت ، باید سعی می کرد آرام شود...
***
بعد از ظهر زمانی که همه اعضای موسسه به خانه برمی گشتند ، رستگار مانع شد که دکتر پژمان برود و از او خواست به کافی شاپی بروند و به بهانه نوشیدن یک فنجان قهوه با هم گپی بزنند .
دکتر پژمان هم که نیاز به حرف زدن را در خود احساس می کرد بدون هیچ مخالفتی همراه رستگار به سمت کافی شاپ نزدیک موسسه راه افتاد .
وقتی قهوه شان آماده شد و بوی مطبوع قهوه به مشام هر دویشان رسید ، رستگار گفت :
- خب...بگو ببینم ، قضیه این قرص ها چیه؟
دکتر پژمان دستانش را دور فنجان حلقه گرفت و گفت :
- یه جور آرام بخشه!
رستگار نیشخندی زد و گفت :
- آرام بخش ؟! واسه چی مصرف می کنی؟
دکتر پژمان دستش را روی گیجگاهش گذاشت و کمی فشار داد ، سرش دوباره درد گرفته بود ، رستگار دوباره پرسید :
- واسه چی مصرف می کنی ؟!
دکتر پژمان با صدایی که رو به خاموشی می رفت گفت :
- واسه اینکه خلاص شم...
رستگار با کنجکاوی گفت :
- از چی خلاص شی ؟!
دکتر پژمان سرش را بالا گرفت و به نیکا که پشت میز جلویی نشسته و به او خیره شده بود نگریست ،
رستگار با بی حوصلگی گفت :
- جواب بده!
دکتر پژمان بی آنکه چیزی بگوید هنوز نگاهش به نیکا بود ، به لبخند اغواگر او که هر لحظه سست ترش می کرد...
رستگار که متوجه نگاه خیره پژمان شده بود ، برگشت و با تعجب به پشت سرش نگریست ، تمام میز ها خالی بود بنابراین با حیرت گفت :
- داری به چی نگاه می کنی ؟!!
دکتر پژمان با اندوه گفت :
- به نیکا...
رستگار نیشخندی زد و گفت :
- چی ؟!...نیکا که خیلی وقته مرده!
دکتر پژمان با پریشانی گفت :
- نه...نه...اون نمرده...اونجاست...می بینیش...؟ داره بهم می خنده....!!!
رستگار نگاه دیگری به پشت سرش انداخت ، با لحن قاطع پژمان دیگر داشت شک می کرد که چشمانش درست می بیند .
رستگار : ولی کسی اینجا نیس....!!!
دکتر پژمان : چطور نمی بینیش؟! نیکا پشت سرت نشسته...هنوزم خوشگله....نکنهمرد دیگه ای دیگه بهش نگاه کنه!!!
دکتر پژمان نگاهش را به اطراف چرخاند ؛ نگاهش روی مرد خیکی و شکم گنده ای که با ولع در حال خوردن بستنی بود و به آن سمت نگاه می کرد ثابت ماند ، با عصبانیت بلند شد و به سمت مرد رفت ، ظرف بستنی او را با یک دست به پایین انداخت و سرش داد زد :
- اینجوری نگاش نکن مرتیکه!!!!
مرد که از رفتار او شوکه شده بود و نمی دانست به چه چیز متهم شده است با پریشانی گفت :
- چته آقا ؟! چیه؟ چرا همچین کردی؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام