ارسالها: 3747
#1
Posted: 11 Aug 2012 13:37
کی بررسی میشود لطفا
درخواست تاپیک برای رمان ارینا
نویسنده باران
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#2
Posted: 11 Aug 2012 19:35
مامان : نمی دونم به من جواب نمیده آرینا
: یعنی چی جواب نمیده ما نباید بفهمیم برای کی کار می کنه
مامان : نمی دونم آرینا خودت ازش سوال کن
: باز تا اومدن سوال کنم ، نگی ولش کن
مامان : نه باباتم خیلی حساس شده میگه این چه کاری که ساعت مشخص نداره
: منم همین میگم چطوری یک بار دو میاد یک بار چهار میاد یکبار ساعت هفت میاد
مامان : خودت پی گیری بکن من حریفش نمیشم
ساعت هفت بود که آتنا اومد
: کجا بودی ؟
آتنا : به تو چه
: میگم کجا بودی ؟
آتنا : مامان می دونه
: مامان هیچی نمی دونه ، کجا بودی ؟
آتنا : خودم می دونم ، کجا بودم
: آتنا اون روی من و بالا نیار فردا میام شرکتت ببینم اونجا کجاست
آتنا : می خواهی آبروی من و ببری
: تو آدرس درست بده من میام فقط شرکت تو ببینم
آتنا : نمی خواهم
: تو توی یک شرکت کار نمی کنی ، کجا میری ?
آتنا : باور کن دارم کار می کنم
: آدرس بده
مامان اومد آتنا زود از حضورش استفاده : مامان ببین آرینا دخالت می کنه
مامان : خوب می کنه به من که نمیگی کجا میری
آتنا : بابا دارم میرم کار می کنم
مامان : مگه ما محتاج کار کردن تو ایم
آتنا : نه ولی
: ولی اما اگر نداره ، آدرس میدی من برم ببینم اونجا کجاست
آتنا از روی اجبار شماره و آدرسش و داد ، با ناراحتی رفت توی اتاقش
مامان : فقط آرینا سر در بیاری ببین اونجا کجاست این میره ، رئیسش کیه
: چشم مامان من و که می شناسی
مامان : نمی دونم این به کی رفت اینقدر اذیت می کنه .
: حالا بزارید من برم ببینم ، بعد نتیجه گیری بکنید .
مامان : بیا پایین بابات اومد یکم عصبانی
: باز چی شده ؟
مامان : نمی دونم باز با کی دعواش شده
: حتماً باز شاهرخ کاری کرده
مامان : نمی دونم چرا این جوری می کنه به بابات میگم ردش کن بره ولی کو گوش شنوا
: چرا بیرونش کنه پسر خوبی ، بابا الکی زود عصبانی میشه
مامان : نمی دونم
با مامان از اتاق رفتم بیرون ، رفتم پایین : سلام بابا
بابا : سلام آرینا ، آتنا کجاست ؟
: تو اتاقش
بابا : شرکتش چی شد کجاست ؟
: آدرسش و داده من میرم در موردش تحقیق می کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#3
Posted: 11 Aug 2012 19:43
بابا : باشه ، آرینا خوب تحقیق کنی
: چشم بابا
صدای زنگ اومد مامان در باز کرد : بلند شو خاله ات
: خوب خاله باشه مگه چکار
مامان : برو یک لباس بهتر بپوش
رفتم توی اتاقم بلوز شلوار پوشیدم اومد پایین : سلام
خاله فریده : سلام آرینا جون خوبی خاله
: ممنون شما خوب هستید
عمو بهمن : سلام آرینا خوبی
: ممنون شما خوب هستید ، از این طرف ها اونم مجردی
خاله فریده : چکار کنیم بچه ها که دنبال کار خودشونن ما دو تا هم با هم مجردی می گردیم
: خوب
عمو بهمن : اره دیگه ، من که از کار بچه ها سر در نمیارم برای خودشون این طرف اون طرفند
مامان : خوب پسرند دیگه
عمو بهمن : پسر باشند باید یک توضیحی بدن ببینم چکار می کنند .
بابا : بچه های عاقلی هستند
خاله فریده سرش و تکون داد : آره
عمو بهمن : آرینا اومدم اینجا ازت بپرسم تو محل کارتون برای بردیا چه اتفاقی افتاده که دیگه نمیاد اونجا
: من نمی دونم عمو بهمن ، چون من تو قسمت اون ها نیستم فقط تنها چیزی که شنیدم با رئیس اون قسمت به تفاهم نرسیدن
عمو بهمن : نمی دونم چکار کنم یک جا بند نمیشه
: عمو بهمن باید کار مورد نظرش و پیدا کنه
عمو بهمن : چقدر به این و اون رو بزنم برای ...
: بزارید خودش این بار پیدا کنه
خاله فریده : منم همین و میگم
عمو بهمن : باربدم چند وقت دیگه دانشگاهش تموم میشه باید جوش اونم بزنم
: نه عمو مگه من برای خودم کار پیدا نکردم
خاله فریده : آره ببینم حالا از کارشم راضیه
عمو بهمن : آرینا توقعش پایین بچه ها من کلی توقع دارند
: اونام خوب میشن بزارید دنبال کار بگردند بعد خودشون می فهمند چه موقعیت های رو از دست دادند
بابا : این بچه ها که از تجربه بزرگ تر ها استفاده نمی کنند
گوشی بابا زنگ زد با اجازه ای گفت و رفت بیرون
خاله فریده : آتنا کجاست ؟
مامان سرش و تکون داد : توی اتاقش ، می خواهم عروسش کنم
: مامان
خاله فریده : خوب می کنی
عمو بهمن : کار خوبی می کنید مثل ما که بهنوش و عروس کردیم ، راحت شدیم از ادا بازی هاش
سرم تکون دادم : چی بگم
مامان : اینجوری بهتر خاطر همه جمع تر
: اگه رفت و برگشت چی
مامان : نه سنش کمه بهتر قبول می کنه مثل تو که نیست صد تا شرط بزار
: دست شما درد نکنه
خاله فریده : خوب آرینا رو می خواهی چکار کنی ؟
مامان : این و قرار برای خودمون ترشی بندازیم
عمو بهمن : دختر به این خوبی داری
مامان : اره ازش خیلی راضیم ولی نمی دونی بهمن خان هر کی میاد چقدر ایراد روش می ذاره
: خوب خوشم نمیاد ازشون چکار کنم بعدم من جا دارم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#4
Posted: 12 Aug 2012 06:49
مامان : الان بیست و سه سالت تا کی وقت داری
: تا سی سالگی
مامان : می خواهی پیرشی بعد عروس بشی
: نه اون موقع پیر نیستم
خاله فریده : شنیدم می خواهی با دوستات بری ترکیه
: آره الآن آب و هواش خوبه
مامان : دیگه چی ؟
: دیگه همین
مامان : همه خبر دارند الی من
: مامان من که هر سال یک جایی میرم سال اولم نیست
عمو بهمن : اینم باید عروس کنی فرشته خانم ، بهتر بیشتر نگه اش نداری
: دست شما درد نکنه
عمو بهمن : دروغ که نمیگم
: عمو ما یک اکیپ دختر هستیم میریم برای خودمون می گردیم
عمو بهمن : شما یک اکیپ دختر ، اون طرفم یک اکیپ پسر چه شود
: عمو بهمن اون طوری که شما فکر می کنید نیست
خاله فریده : بهمن دوست هاش و می شناسیم هم خودشون و هم خانواده شون
بابا اومد تو : کی رو می شناسین
عمو بهمن : دوست های آرینا رو می خواهن برن مسافرت
بابا : کجا به سلامتی ؟
: این بار ترکیه
بابا : کی راهی
: ماه دیگه
بابا : بلیط گرفتی
: آره
بابا : باشه شاهرخم باهاتون می فرستم
: نه بابا
مامان : آرینا نباید بری
بابا : چکارش داری هر روز سرکار حالا می خواهد بره برای خودش بگرده
مامان : اینم از باباش ، فردا آتنا هم می خواهد بره مسافرت می گذاری
بابا : فردا بعدازظهر مهمون داریم
مامان : کیه ؟
بابا : مهندس شیرازی برای پسرش میاد خواستگاری
خاله فریده : برای کی ؟
بابا : آتنا رو دیدن پسندیدن
: مبارک
آتنا : سلام ، کی قرار بیاد
بابا : مهندس شیرازی برای پسرش پیام میان خواستگاری تو
آتنا : من نمی خواهم عروس بشم اول باید آرینا عروس بشه
بابا : آرینا حالا حالا باید مجرد بمونه ، نوبت شماست
آتنا : نمی خواهم من اصلا ازش خوشم نمیاد
بابا : مگه تو دیدیش ؟
آتنا : مادر و پدرش و که دیدم
بابا : بزار بیان بعد بگو نه
آتنا با حالت قهر رفت توی اتاقش
مامان : باید آروم تر بهش می گفتی
بابا : همینی که هست
عمو بهمن : منم باید یک فکری برای این بردیا بکنم تا به فکر زندگی بیافت
خاله فریده : اون هنوز بچه است بزار یکم بزرگتر بشه نمی خواهیم که دختر مردم بدبخت کنیم .
مامان : آره بابا فردا دختر مردم میارید تو زندگیش بعد اون باید سختی بکش
عمو بهمن : خوشبالتون دختر دارید
بابا خندید : هر کدوم سختی خودش و دارند
عمو بهمن : یکی تو سرشون بزنی می شینند سر جاشون ولی پسرها
: دستتون درد نکنه
عمو بهمن : دروغ میگم آرینا
مامان : دخترهام نخواهند گوش نمی کنند .
خاله فریده سرش و تکون داد : بریم بهمن
خاله و عمو بهمن رفتند
بابا : آرینا فردا حتماً بری شرکت این دختر
: چشم بابا
صبح ساعت ده رفتم شرکت ، اول پیش سرایدار : سلام ، خسته نباشید پدرجان
پیرمرد لبخند مهربونی زد : ممنون دختر ، کجا کار داری ؟
: راستش می خواستم در مورد این شرکت تبلیغاتی سوال کنم
پیرمرد : راستش خانم جان تازه اومدن اینجا میگن ، قبلاً جای دیگه بود حالا اومدن اینجا
: شما نمی دونید کجا بوده ؟
پیرمرد : نه ولی بین خودمون باشه خیلی مشکوکن
: رئیسش چی ؟
پیرمرد : یک مرد سی ساله است بهش نمیاد قبلاً کار کرده باشه ، برای امر خیر
: نه می خواهم اینجا کار کنم می خواستم بدونم چطوری
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#5
Posted: 12 Aug 2012 06:54
پیرمرد : بابا از من به تو نصیحت بگرد یک جای مطمئن تر پیدا کن
: خیلی اوضاع شون خراب
پیرمرد : هر روز چند تا دختر میان و میرن من نمی دونم اونجا چکار می کنند دختر ها خیلی کم سن و سوال هستند .
: ممنون پدرجان خیلی لطف کردی ، می تونم برم بالا
پیرمرد : اره بابا ولی خیلی مراقب باش
: چشم
رفتم بالا داخل شرکت شدم
دو تا دختر پشت میز نشسته بودند و داشتند کاری انجام می دادند و با هم حرف می زدند ، به اطراف نگاه کردم دیدم در اتاق ها باز و تو هر کدوم چند نفر داشتند کار می کردند . هم پسر بود هم دختر
در اتاق رئیس باز شد : اینجا کاری داشتید ؟
: ببخشید برای کار اومدم
پسر لبخندی زد : بفرمائید
وارد دفترش شدم
بفرمائید بشینید ، من سلیمی هستم رئیس شرکت
: خوشبختم ، من بخشنده هستم
سلیمی : خانم بخشنده کسی اینجا رو به شما معرفی کرده
: یک از دوستانم گفتند شرکت تازه تاسیس نیاز به کارمند دارید
سلیمی : بله هنوز تازه شروع به کار کرده
: میشه در مورد کارتون توضیح بدید
سلیمی اومد کنارم نشست ، خوب شما چند سالتون هست
لبخندی زدم : هیجده سال
سلیمی : بیشتر بهتون می خوره
: آره همه این و میگن ، به خاطر رنگ مو
سلیمی : بله ، چکاری بلدید ؟
: شما بفرمائید چه کاری برای من دارید
سلیمی : چکاری می خواهی ؟
: تا چی باشه
سلیمی : اینجا هر کسی یک سمتی داره و به کارش می رسه ، تو دوست داری عزیزم چه کاری داشته باشی
: ببخشید آقای سلیمی شما همیشه با کارمنداتون اینقدر صمیمی می شید
سلیمی : این چه حرفیه من با همه جدی برخورد می کنم ، ولی شما خیلی زیبا هستید و آدم باهاتون احساس راحتی می کنه ، احساس می کنم سال هاست می شناسمتون ، خیلی دلم می خواهد باهاتون رابطه داشته باشم ، واقعاً خیلی زیبا و تو دل برو هستید .
: چه جالب ، منم با شما احساس راحتی می کنم ولی نه اونقدر که شما می کنید .
سلیمی : یک مدت اینجا کار کنی تو هم با من صمیمی میشی
: از کی می تونم اینجا کار کنم ؟
سلیمی بلند شد رفت سمت میزش
در اتاق باز شد یک مرد دیگه وارد شد ، از جام بلند شدم : سلام
سلیمی کمی خودش و جمع و جور کرد : سلام آقای امینی
به من نگاهی کرد : شما ؟
: برای کار اومدم اینجا
سلیمی : خانم بخشنده هستند
امینی با اخم هاش و توی هم کرد : برو بیرون
: مگه ایشون مدیر نیستند ؟
امینی : خیر بنده مدیر اینجا هستم ایشون کارمند اینجا هستند ، برو دو تا چای بیار آقای سلیمی
خنده ای کردم : چه جالب ، پس چرا ایشون سمتشون و مدیر گفتند
امینی : کی این ؟
: بله
امینی : سلیمی این خانم چی میگن ؟
سلیمی : من کی گفتم !
: خودتون گفتید که مدیر هستید ، اگه مدیر نبوید من اینجا توی دفتر شما برای استخدام چکار می کنم
امینی : سلیمی برو بیرون تا بعد به حساب تو برسم
: اینجا میشه بگید چه خبر ؟
امینی : من بهامد امینی مدیر اینجا هستم
: جدی ، باورم شد ، حتماً الآن یکی دیگه از این در میاد تو میگه مدیر کل اون ، شما هم اینجا تی می کشید
امینی : این چه حرفیه خانم
: ایشون دو ساعت قربون صدقه من داره میره
سلیمی : من کی ؟
: جدی می خواهی برات رو کنم ، تو با خودت چی فکر کردی اینجا شرکت نیست
سلیمی به طرف در رفت
امینی : کجا ، برام توضیح بده ببینم
سلیمی : من کاری نکردم
: جدی
امینی : سلیمی تو اخراجی دیگه این طرف ها نبینمت
سلیمی : شما نمی تونید
: این شرکت معلوم نیست کارش چی هست
امینی : خانم محترم اگه برای شما احترام می گذارم فقط برای اینکه
: برای اینکه گند کاریتون و بپوشونید
امینی : شرکت من معتبر
: همین یکی دو ماه که داره کار می کنه
امینی : این چه حرفیه
: آقای سلیمی فرمودند شرکتتون تازه تاسیس
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#6
Posted: 12 Aug 2012 06:57
امینی : ایشون غلط کردند من سه سال سابقه کار دارم اونم سابقه ای درخشان
نیش خندی زدم : از انتخاب کارمندتون میشه فهمید چقدر سابقه درخشانی دارید .
امینی انگشتش و طرف من گرفت : اجازه نمیدم به من و شرکتم توهین بکنید
: می خواهی کاری بکنم در این به اصطلاح شرکتتون تخته کنند .
امینی : خانم محترم
سلیمی : خانم بخشنده هستند
امینی : تو یکی دهن تو ببند گمشو بیرون
سلیمی زود رفت بیرون .
امینی : ببینید خانم بخشنده
: آقای امینی بهتر دیگه نخواهین توجیح کنید چون من یکی توجیح نمیشم
امینی : من دلیلی برای توجیح شما نمی بینم
: واقعاً که متاسفم ، میشه خواهرم و صدا کنید .
امینی : خواهرتون ! ما اینجا کسی رو به نام بخشنده نداریم
: من طلوعی هستم خواهر آتنا طلوعی
امینی : ایشون یکی از کارمند های تازه نفس ما هستند
: بله می دونم ، بهتر خودم براش یک کار خوب پیدا کنم . چون حداقل مطمئن هستم که خواهرم با چه اشخاصی همکار
امینی : خانم شما که حرف خودتون و می زنید
: می خواهی ببینی همکارتون به من چی گفت
امینی : چطوری ؟
گوشیم و از توی جیبم در آوردم اگه گوشی دارید بلوتوثش و روشن کنید تا براتون بفرستم
امینی روشن کرد من و براش فرستادم به طرف در رفتم : بیشتر تو انتخاب همکار دقت کنید .
از اتاق رفتم بیرون جلوی همون دختر ها ایستادم : میشه خانم طلوعی رو صدا بزنید
دختر به من نگاهی کرد : بله خانم
آتنا اومد بیرون : چی شده آرینا ؟
: کیف تو بردار بریم
آتنا : یعنی
آروم : شنیدی چی گفتم
آتنا رفت توی اتاقش با کیفش اومد بیرون
: بریم
خانم طلوعی
برگشتم : امرتون آقای امینی
امینی : ببخشید من نمی دونستم سلیمی اینجوری برخورد کرده باور کنید اصلاً اینجا اون طوری نیست که شما فکر می کنید .
: بهتر برم آقای امینی تا دهنم باز نشده ، راه بیافت آتنا
آتنا : باشه
از شرکت اومد بیرون : این سلیمی با همه همین طوری برخورد می کنه
آتنا : به خاطر اون من و از شرکت آوردی بیرون
: آره اگه دو دقیقه دیگه توی اتاق با اون بودم نمی دونستم سالم میام بیرون یا نه ؟
آتنا سرش و انداخت پایین
: همیشه سعی کن جای کار کنی اگه یک نفر اومد ، تو رو اونجا دید نگه اینم مثل بقیه است
آتنا : خوب اون اونطوری
: منم همتون اونطوری دیدم
آتنا : تو که می دونی
: من هیچی نمی دونم کسی که آبدارچی اونجا باشه به خودش اجازه بده بگه رئیسم باید فاتحه اون شرکت و خوند من چهار سال دارم توی اون شرکت کار می کنم یک بار با رئیسم بعد حرف نزدم بعد این
آتنا : حالا من باید چکار کنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#7
Posted: 12 Aug 2012 06:58
: خودم خواهر گلم یک کار خوب برات پیدا می کنم
آتنا : مطمئنی
: اره ، تو فقط می خواهی تو تابستون کار کنی خودتم خوب می دونی از اول مهرم باید بری دانشگاه
آتنا : بزار قبول بشم
: حتماً میشی
آتنا دیگه هیچی نگفت
یک ماشین جلوی پام نگه داشت : چه خبرت مثل آدم رانندگی کن
آتنا دستم گرفت ، بهش نگاه کردم : چی شده ؟
در ماشین باز شد امینی اومد پایین : میشه با شما حرف بزنم
: من حرفی با جناب عالی ندارم
امینی : شما با من خیلی جلوی کارمندهام بعد حرف زدید
: حق تون کسی که نمی تونه یک شرکت و اداره کنه باید همین بلا سرش بیاد
امینی : تو تا حالا خانم کوچولو کار کردی
: اگه تو سه سال شرکت زدی ، من چهار سال دارم توی یک شرکت کار می کنم .
امینی به آتنا نگاه کرد
آتنا دستم و کشید : ببخشید آقای امینی ما باید بریم
: بزار ببینم چی می خواهد بگه این آقای به اصطلاح مدیر
آتنا : آرینا خواهش می کنم بیا بریم زشت
: فقط به خاطر خواهرم
امینی : حرف تو بزن
پشتم و بهش کردم و راه افتادم دستم و محکم گرفت و چرخوندم طرف خودش : حرف تو بزن
منم یکی زدم تو گوشش : دفعه آخرت باشه با یک خانم اینطوری برخورد می کنی با وجود تو باید آبدارچی اونجوری هم داشته باشی که خودش و رئیس بودن
امینی چشم هاش قرمز شده بود : تلافی می کنم
: تلافی کن
امینی : به موقعش
: برو بابا ، می تونی الآن تلافی کن نمی توین وعده نده ، بیا بریم آتنا
راه افتادم
آتنا : ببخشید تو رو خدا آقای امینی ، خواهرم یک خورده
: بیا آتنا
آتنا خودش و به من رسوند راه افتادیم کمی گریه کرد ولی بعد آروم شد : حالا می خواهی به مامان و بابا چی بگی
: هیچی میگم امروز نتونستم برم برای آتنا پیش خودم کار پیدا کردم می برمش پیش خودم
آتنا : مگه پیدا کردی
: آره طاهری گفت جای خالی برای تو داره
آتنا : کی بهش گفتی
: صبح قبل از اینکه بیام شرکتت
آتنا : یعنی از اول قصدت این بود که من و ببری پیش خودت
: نه اگه این طوری نمی شد خوشحال می شدم توی اون شرکت کار کنی ولی راستش رئیسش یکم شل تا راه بیافت یکم طول می کش
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#8
Posted: 12 Aug 2012 06:58
آتنا : خیلی کار زشتی کردی زدی توی گوشش
: نه تو اون و می بینی نه من ، دیگه پس زیاد خود تو ناراحت نکن
آتنا : نمی دونم چی بگم
: هیچی نمی خواهد بگی
آتنا : چه شغلی هست
: قسمت طراحی بری خوبه
آتنا : جدی میگی یعنی قسمت طراحی مجله است
: اره
آتنا : همیشه دوست داشتم اونجا کار کنم کلی ایده خوب دارم
: خوب ، طاهری حتماً استقبال می کنه
آتنا : نمی ترسی امینی برات درد سر درست کنه
: نه چون می دونه اگه زیادی حرف بزنه می تونم از اون و شرکتش شکایت کنم
آتنا : خدا رو شکر
بعدازظهر خواستگارهای آتنا اومدن ، پسر خیلی آقا و مودبی بود
بابا : خیلی خوش اومدین آقای شیرازی
شیرازی : ممنون ، راستش دیدم چه کسی بهتر از شما و چه دختری بهتر از آتنا جون
آتنا ساکت نشسته بود
خانم شیرازی : اگه اجازه بدید این دو تا جوون با هم یکم حرف بزنند ببینن می تونند با هم کنار بیان
بابا : خواهش می کنم اجازه ما هم دست شماست
آقای شیرازی : خواهش می کنم نفرمائید
پیام بلند شد ، آتنا هم بلند شد و رفتند توی اتاق تا با هم حرف بزنند
خانم شیرازی : آرینا جون شما چرا عروس نمیشید
مامان لبخندی زد جای من : می خواهم آرینا رو برای خودمون ترشی بندازیم
آقای شیرازی : حیف این دختر نیست ترشی بندازید حتماً کلی خواستگار داره
بابا : هیچ کدوم قبول نمی کنه
آقای شیرازی : چرا آرینا جان
: چون هنوز زود
خانم شیرازی : هر چی بگذره سخت تر میشه
هیچی نگفتم حوصله ام داشت سر می رفت از حرفهاشون ، خوشبختانه اون دو تا اومدند
خانم شیرازی : خوب حرف هاتون زدید
پیام : بله
خانم شیرازی : شما چی آتنا جون
آتنا قرمز شد : بله
آقای شیرازی : خوب نتیجه
پیام : آتنا جان می خواهند فکرهاشون و بکنند
آقای شیرازی : حق داره مسئله مهم زندگی ، عزیزم خوب فکر ها تو بکن ما هفته دیگه همین روز ، همین ساعت زنگ می زنیم نتیجه رو سوال می کنیم
بابا : این طوری خوب
آقای شیرازی : آقای طلوعی شما هم فرصت دارید در مورد پیام من تحقیق کنید
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#9
Posted: 12 Aug 2012 06:59
بابا : این چه حرفیه
آقای شیرازی : حق شماست ، من دخترم بخواهم شوهر بدم تحقیق می کنم این آدرس محل کارش اینم آدرس خونه ، اینم آدرس دو تا از دوست هاش که خیلی صمیمی هستند .
بابا کاغذ و ازشون گرفت و تشکر کرد .
اون ها رفتند
مامان : خانواده خوبی بودند
بابا : آره . آتنا خوب فکر ها تو بکن
آتنا : چشم
بابا و مامان رفتند توی آشپزخونه
بهش نگاه کردم : چه طور بود ؟
آتنا : خیلی مودب و آقا بود خیلی خوب صحبت کرد و همه خواسته هاش و گفت
: تو چی ؟
آتنا : منم همه چیز و بهش گفتم
: خوب کردی ، خوب نتیجه
آتنا : باید فکر کنم ببینم چی میشه
: باشه
---
چند روزی از اومدن آتنا به مجله می گذر از اینجا خیلی راضی
آرینا تلفن باهات کار داره
: کیه ؟
هیچی نگفت
گوشی رو برداشتم : بله
خانم طلوعی
: بله خودم هستم
من امینی هستم
: به جا نمیارم
امینی : می دونم به جا میاری ، رئیس شرکت خواهرتون
: حالا شناختم ، امرتون
امینی : می تونی بیای بیرون ببینمت
: خیر ، دلیلی برای دیدن دوباره شما نمی بینم ، دیگه ام لطفاً محل کارم مزاحم نشید
امینی : برای عذرخواهی می خواستم مزاحمتون بشم
آرینا بدو صفایی کارت داره
امینی : یعنی واقعاً نمیای
: من که گفتم بخشیدمت دیگه اینجا زنگ نزن
گوشی رو قطع کردم ، رو تو برم بچه پررو
رفتم توی دفتر : خسته نباشید آقای صفایی
صفایی : خانم طلوعی این قسمت تبلیغات با شما
: چرا من ؟
صفایی : تبریزی رفت مسافرت کارش و تو انجام بده
: چشم ، چقدر فرصت دارم
صفایی : همین امروز
: همش امروز
صفایی : خود تبریزی بیشتر کارها رو کرده فقط چند تا تبلیغ کم داریم .
: چشم ببینم چکار از دستم بر میاد
از اتاق اومدم بیرون گفتم : لعنتی
چی شده آرینا
: اه از دست این تبریزی حالا چطوری این تبلیغات و بگیرم غزال
غزال : وای خدا زیاد وقت نداری
: نه ، به کجا زنگ بزنم
غزال : زنگ بزن هتل ها
: باید برم اتاق تبریزی تا با ویزیتورهاش حرف بزنم
غزال : موفق باشی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#10
Posted: 12 Aug 2012 07:01
گوشیم زنگ خورد : بله
ببین آرینا می خواهم ببینم
: شماره ام و از کجا آوردی ؟
خوب دیگه می تونم ، بیا پایین منتظرتم
: ببین من کلی کار دارم باید چند تا تبلیغ برای مجله بگیرم
من برات می گیرم
: دروغ میگی
باشه الآن میگم بهت زنگ بزنند .
: ببینم آقای امینی
گوشی رو قطع کردم ، رفتم توی دفتر : چند تا جای خالی داریم
یکی از دخترها : شش تا
: هیچ کس و پیدا نکردید
نه بابا به هر کس زنگ می زنیم ناز میاره
گوشیم زنگ خورد : خانم طلوعی
: بفرمائید
من هادیپور هستم می خواستم تو مجله شما برای کارم تبلیغ بزنم آقای امینی گفتند ، مجله پر فروش دارید
: بله ، برای چه کاری می خواهین تبلیغ کنید
هادیپور : برای یک سالن ورزشی
: چه اندازه ای
هادیپور : اندازه ای که شما می تونید بزنید
: یک صفحه کامل می تونیم بزنیم
هادیپور : نصف صفحه
: بله ، آدرس تون و بفرمائید تا بچه ها بیان خدمتون
آدرس و داد
: خوب بیان این آدرس کی میره
یکی از پسرها : سالن ورزشی بدید به من میرم
: نپره فقط سلطانی
سطانی : خاطرتون جمع
: وقتی پول و داد به من خبر بده
سطانی : باشه
گوشیم زنگ زد امینی : بله
امینی : خوب بیا پایین
: من با یکی مشکلم حل نمیشه
امینی : بیا پایین می دونم با یکی مشکلت حل نمیشه ولی یکی از اون مشکلاتت حل شد
: با من چکار داری ؟
امینی : بیا پایین بهت میگم
گوشی رو قطع کردم : من زود بر می گردم ، زنگ بزنید به چند تا هتل
خانم طلوعی ، این هتل گفت یکی رو بفرستم اونجا
: خوب یکتون بره دیگه
یکی از دخترها بلند شد و رفت .
به این استخر تازه افتتاح شده یک زنگ بزن
اون اصلاً جواب ما رو نمیده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود