ارسالها: 3747
#1
Posted: 12 Aug 2012 15:50
درود درخواست تاپیکی برای رمان
دوباره عاشقی را داشتم
منبع رمان کده
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#2
Posted: 13 Aug 2012 16:20
باورم نمیشه این مادرمه که داره این حرفا رو بهم میزنه.
فریده: عزیزم چرا داری خودتو منو اذیت میکنی؟
مگه خلاف کردم؟مگه من ادم نیستم ؟ تا به این سن رسیدی تمام خواستگارامو رد کردم که زیر دست ناپدری بزرگ نشی ...
با بدبختی خرج زندگیمونو جور کردم اما الان دیگه نمیتونم .
منم به یه تکیه گاه احتیاج دارم .پدرت رووقتی ده سالتشد شاکیای پروندش کشتنش .من موندم وتو با یه عالمه مشکلات .ولی دیگه خستم دخترم ..دیگه نمیکشم.
_ببین مامان من به چه زبونی به شما بگم.... من دلم نمیخواد اسم کسی غیراز پدرم تو این خونه برده بشه .
دلم نمیخواد یه مرد غریبه واسم پدری کنه .مگه زوره نمیخوام...
بزارچند روز دیگه که منم قلبم از کار افتاد و مردم اونوقت برو با خیال راحت ازدواج کن .
سیلی محکمی که به گوشم خورد شوکم کرد . درد تو تمام صورتم پیچید .باورم نمیشد مادرم که تا اون روز از گل نازکتر بهم نگفته بود دست روم بلند کنه ....اونم به خاطر کی؟ یه مرد غریبه .
اشکام بی اختیار راهی گونه هام شدند . صورت مادرم پشت پرده اشک تیره وتار شد . به اتاقم پناه بردم درو محکم بهم کوبیدمو قفل کردم .
بازم مثل همیشه تختم منتظر بود تا من با یه خیز خودمو تو اغوشش بندازمو سخت به حال خودم گریه مکنم .
صدای مادرم رو که به در اتاقم میکوبید و صدام میزد میشنیدم .
_ستایش .. ستایش ...ستایش در و بازکن عزیزم ... منو ببخش دخترم ... به خدا نمیخواستم بزنمت.اما با اون حرفت عصبانیم کردی.چرا اینقدر منو اذیت میکنی.مگه من جز تو تو این دنیا کیو دارم ؟ هان ؟
قربونت بشم چرا همش به مردن فکر میکنی؟ بخدا عمل پیوند و که انجام بدی مثل تمام هم سن و سالات میتونی هر کاری دلت خواست بکنی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#3
Posted: 13 Aug 2012 16:22
ستایش .تو رو خدا گریه نکن.
میدونستم نگران چیه ...میترسید باز دچار حمله قلبی بشم .
بابام از تو قاب نقرهای که بالای تختم بود داشت منو نگاه میکرد ...
دلم بد جوری گرفته بابایی ..داری ستایشتو میبینی نه؟
میبینی چه داغونم ؟
كاش زودتر میمردم میومد پيشت بابا...
بابا جون دارم ميميرم از دوريت
چه طور دلت اومد دختر 10 سالتو رها کنی و بری ...
خدایا چرا بابای من ... چرا بابای منوگرفتی ازم ...
اخه چرا خدا
ديگه زندگي برام ارزش نداره لعنت به اين زندگي ..
از این زندگی متنفرم ..
تو که نمیدونی چقد جات خاليه ...چقد دلتنگتم
انگار تو رفتيو همه خوشي ها رم با خودت بردي
خونمون تاريك شد ه ... ديگه جون نداره
بابايي بي تو همه چي سخته حتي نفس كشيدن
كاش بودي بابایی
میدونی چقدر دلم هواتو كرده ؟
كاش بودي كاش دستاي مهربونت بودن كاش اغوش مهربونتو داشتم
اخ بابا كاش کاش اون نامردا منم کشته بودن تا اینقدر زجر نکشم....
باباي خوبم عزيزم... قربون مهربونيات... قربون اون خنده هات ...قربون چشاي خوشگل عسليت برم بابا
چه جوري باور كنم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#4
Posted: 13 Aug 2012 16:37
باباي تو كه نامرد نبودي مگه نميگفتي هميشه پشتو پناهمي پس چي شد بابا چرا بابا تو كه بد قول نبودي
من از تو همين عكسو دارم
ولي از عكستم توقع دارم
مثه خودت بشينه پاي حرفام
بفهمه من چقدر اين روزا تنهام
مگه نميگفتي اندازه همه دنيا دوستم داري ....
خدايا اين چه تقديريه اين چه سرنوشتيه خدايا جرمم چيه ؟
خدايا تو كه ميدونستي بابام زندگي منه همه عمر منه ...
هر شب دعا هامو ميشنيدي كه ازت ميخواستم برام نگهش داري
تو كه ميديدي شبا بيدار ميموندم تا بابام بياد تا خيالم راحت بشه
اي خدا تو ديگه چرا هميشه فكر ميكردم دوستم داري خدا
كاش بودي بابا
بابا .......
قلبم تیر کشید ...درد تو تمام قفسه سینه ام پیچید .. نفسم به شماره افتاد .. خودشه بابا دارم میام پیشت .. دیگه چیزی نمونده قلبم داره ضربه های اخرشو میزنه ....
دیگه از این درد چند ساله خلاص میشم .. ...چشمام تار شده دیگه هیج جا رو نمیبینم ...بابایی...
چه قشنگه صدای قطره های باورن .. این اخرین ملودی خوش اهنگیه که میشنوم ..قلبم از تپش افتاد ...چشمام بسته شد ..
دریچه ای از نور مقابل چشمام باز شد ..حس بی وزنی تمام وجودمو پر کرده بود به سمت بالا اوج گرفتم .....اتاق به نظرم خیلی روشن شد نمی دونم نور و روشنایی از کجا به پایین می آمد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#5
Posted: 13 Aug 2012 16:38
تعدادی زن و مرد پوشیده در لباسهای سبزرنگ اطراف تختی جمع شده وانگار تلاش میکردند جسم مرده ای رو به زندگی برگردونند .
بی اختیار به اون سمت کشیده شدم ...
دختری سپید رو با چشمان بسته که مژگان سیاه و برگشته اش اون رو احاطه کرده بود ... با بینی ظریف و سر بالا و لبانی برجسته که به رنگ نیلی در امده بود ...روی تخت گویی به خواب ابدی رفته ...
گیسوان بلند شبگون دخترک درست مثل مال من بود ... حس کردم اونو دیدم ... نه یه بار نه دوبار بلکه هزاران بار ...
مثل این بود که از بدنم بیرون آمده ام و دارم از اون بالا خودمو تماشا میکنم ...
اره این جسم بی جون من بود که سعی داشتند به زندگی برش گردونند ...
حال غریبی داشتم ... خبری از درد و ناراحتی نبود .. هیچ دردی احساس نمی کردم... حالتی توام با آرامش داشتم ....
اما اگه اینا دوباره منو زنده میکردند ..بازم همون دردای همیشگی به سراغم میومدند .. نه نباید میزاشتم این کارو بکنند ...
به کنار مردی رفتم ...که بیشتر سرو صورتش زیر ماسک وکلاه سبز رنگ پوشیده شده بود و تنها چشمای زیتونی رنگش از پشت عینک شیشه ای مشخص بود ...
_اقا ..تو رو خدا ولم کنید .. بزارید بمیرم .. من نمیخوام دیگه به دنیای شما برگردم...
میخوام برم پیش بابام ... اقا .. اقا...
اما انگار اصلا نه منو میدید ..نه صدامو میشنید ... رفتم سراغ یکی دیگشون ... اما اونم مثل قبلی ...
یهو دیدم میخوان امپول بزرگی تو کشاله رون راستم تزریق کنند ...
خودمو اماده کردم که جیغ بلندی بکشم ..اما هیچ دردی احساس نکردم ...
مرد سبز پوش چشم زیتونی تصمیم گرفت تزریقی به دست راستم انجام بده ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به سمت دست دیگه ام که به قلبم نزدیکتر بود رفت....
من دیدم که آنها با چه تلاشی سعی می کردند به کمک صفحات بالشتک مانند منو زنده کنند ..
دو صفحه مذبوررو اغوشته به مایعی کردند .. و سپس دو بالشتک را به هم مالیدند و بعد روی سینه هام گذاشتند ..با شمارش 1..2...3... دستگاه رو از بدنم جدا کرد ند و جسم بی جون منم همراش بلند شد و دوباره به روی تخت افتاد ..
قلبم به تپش نیفتاد ...
یکبار دیگر هم این کار انجام گرفت .
اینبار حس کردم دارم به سمت جسمم کشیده میشم ... نه خدایا .. یعنی باید بازم به اون دنیای لعنتی برگردم ؟
چشمای زیتونی مرد برق عجیبی زد و یک بار دیگه اون کار رو انجام داد و اینبار قلبم با اهنگ ضعیفی شروع به نواختن کرد
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#6
Posted: 13 Aug 2012 16:46
خواب بودم یا بیدار نمیدونم ..اما وقتی چشمامو به ارومی باز کردم ... دوباره خودمو در حصار سیمها و لوله های تزریق سرم دیدم ... بوی تند مواد د عفونی کننده بینیمو ازار میداد ...
صدای ظریف زنی که دکتر و صدا میزد هوشیاریمو کامل کرد ...
با خودم گفتم: به این دنیای لعنتی خوش اومدی ستایش .. به دنیای پر از درد و رنج ...
صدای مردونه ای اسممو صدا زد ...
_ستایش.... ستایش.... بیداری دخترم؟
تا حالا صداشو نشنیده بودم ..کی بود که منو دخترم صدا میکرد؟
کمی سرمو برگردوندم...
مردی قد بلند با شونه های پهن ... چهره ای برنز که در اون چشمهای درشت قهوای خودنمایی میکرد با لبخند ی درست مثل مال رت باتلر تو بر باد رفته ... بالا سرم ایستاده بود .
پیشونیش کشیده و بلند بود ...موهای دو طرف شقیقه اش جوگندمی شده بود که این جذابیتشو بیشتر میکرد ...
با اکراه پرسیدم شما؟
_ من دکتر علیرضا سارمی هستم .
با شنیدن اسمش حس کردم ضربان قلبم تند شد ...
علیرضا .. ..همونی که مامانم میخواست باهاش ازدواج کنه ...
_چی میخوای اقای دکتر ؟ فکر نکنم مرض من تو حیطه تخصوص شما باشه .. تا اونجا که من میدونم شما متخصص مغز و اعصابید ..نه قلب وعروق...
چشماشو کمی باریک کرد و با همون لبخند کجکی بهم زل زد.
_منم نگفتم که اومدم معاینت کنم...قصدم عیادته .. به مادرت قول دادم وقتی به هوش اومدی خبرش کنم .. دیشب تا خود صبح اینجا بود... به زور فرستادمش خونه کمی استراحت کنه ... حالت که بهتره نه؟ درد نداری؟ بزار نبضو چک کنم ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#7
Posted: 13 Aug 2012 16:49
_گفتی که قصدت عیادته ..نه معاینه .. پس فکر نکنم حال و احوالم به شما مربوط بشه ... لطفا تنهام بزارید ..
باز لبخند زد ..عجب ادمیه ها .. هر چی کم محلیش میکردم یه جوردیگه پیش میومد ...
تو همین موقع مردی همقد وشبیه به علیرضا با چشمای زیتونی وارد اتاق شد ودست و بوسی داد و گفت: سلام دایی جون .. صبح بخیر ...
_سلام کیارش جان صبح تو هم بخیر... . چطوری با زحمتای ما پسرم .؟
_ این حرفا چیه دایی جان ؟ نگید ناراحت میشم ...
_ فریده گفت: وقتی دیدمت ازت تشکر کنم و بگم با نجات جون ستایش عمری اونو مدیون خودت کردی...
-ای بابا دایی جان خودت که بهتر میدونی عمر دست خداست .. من کاری نکردم .. فقط یه وسیله بودم ..همین ...
خوب بزارید ببینم این مریض کوچولوم در چه حاله؟
باشه منم میرم به فریده خبر بدم....
به سمت من اومد و در حالی که لبخند به لب داشت گفت:
_سلام خانم کوچولو ..خوبی؟ احساس درد نداری؟
با اخم گفتم:
_اول اینکه کوچولو خودتی .. فکر نکنم به یه دختر بیست ساله بگن کوچولو ...
دوما به شما ما ربطی نداره که من خوبم یا نه ...
سوما زود از این اتاق برید بیرون ...میخوام تنها باشم ...
سوتی کشید و گفت:
_ ماشاالله عجب زبون درازی داری ..
اول اینکه من دکترتم و خوب و بد بودنت کاملا به من مربوط میشه ..
دوم اینکه وقتی از این اتاق میرم بیرون که کاملا معاینت کنم ..
سوم اینکه بچه عجب رویی داری جای تشکر واسه نجات جونت ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#8
Posted: 13 Aug 2012 16:49
تشکر ؟ مگه من ازت خواستم نجاتم بدی که حالا داری واسم نطق میکنی؟ راحت شده بودم از دردام ..اما تو .. تو دوباره منو به این دنیای گند و مزخرف برگردوندی... چرا نذاشتی بمیرم ... التماست کردم گوش نکردی ... گفتم میخوام بمیرم ..توجه نکردی.. حالام ازم توقع تشکر داری؟
تشکر واسه چی .. واسه برگشتن به این زندگی نکبتی؟
هاج و واج منو نگاه میکرد ...
_چی داری میگی دختر زده به سرت؟ کی التماسم کردی من که تا دیشب ندیده بودمت؟ وقتی هم اوردنت .. یه جسد بیشتر نبودی...
انگار حالت خوب نیست....
_حالم از تو یکی خیلی بهتره ... همون وقتی که میخواستی امپول بزنی تو رونم .. همون وقتی که بهم شوک دادی ... هر چی گفتم میخوام برگردم ..اصلا توجهی به من نکردی...
_یعنی تو میخوای بگی تمام اتفاقای توی اتاق عملو دیدی؟
مگه میشه ؟ به نظرت من دو تا گوش دراز دارم ؟
_فکر میکنی از خودم دارم حرف میزنم و دارم دروغ میگم ..؟
میخوای بهت ثابت کنم؟
یکتای ابروشو داد بالا ...در حالی که به شدت عصبی و ناراحت بودم گفتم:
_اومدی یه امپول به دست راستم بزنی اما بعد پشیمون شدی و زدیش تو دست چپم ... بعدم بهم شوک دادی...
با تردید نگام کرد .. به سمتم اومد و نبض دستمو گرفت...
_باشه قبول کردم ... حالا زیادی هیجان زده نشو .. باز کار دستمون بدی...
از حرفش لجم در اومد .. مچمو از تو دستاش کشیدم بیرون و گفتم ...
_ولم کن ... من با ادمایی که منودروغ گو فرض میکنن کاری ندارم ...
باز دستمو گرفت و با لحن شوخی گفت:
_اگه اذیت کنی میگم یه امپول گنده دیگه بهت بزننا... افرین دختر خوب . بزار سریع معاینت کنم .مریضای دیگه هم منتظرن...
حوصله بحث کردن نداشتم از اون همه کش مکش خسته بودم دلم میخواست فقط بخوابم ...
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#9
Posted: 13 Aug 2012 16:50
نفهمیدم چطور خوابم برد ودکتر کیارش کی رفت.
با نوازشای دستی روموهام چشمامو باز کردم .. مادرم با چشمای اشک بار کنارم نشسته بود ... وقتی دید بیدارم لبخند غمگینی زد و گفت:
_ستایشم .. بیدار شدی عزیزم؟
دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم ...
_ستایش با مامان قهری عزیزم؟
_بازم سکوت کردم...
_ باشه گلم ..هرچی تو بگی من دیگه حرفی از ازدواج نمیزنم .. تو فقط با من حرف بزن....تا اخر عمرم پاسوز تو میمونم. منو ببخش دخترم ...
با این حرفش دلم لرزدید ..
اخه مگه اون بیچاره چه گناهی کرده بود ؟ ده سال تمام تک وتنها از من مراقبت کرد . خاک تخته سیاه و خورد و دم نزد ...
چهل سالش که بیشتر نداره ...هنوزم صورتش باطراوت و جون مونده...
هروقت همراش میرفتم دانشگاه با چشمای خودم میدیدم چطور استادای دیگه تو نخشن و حتی چند تا شون ازش خواستگاری کردند ...
دلم میخواست ازش معذرت بخوام اما غرورم ین اجازه رو بهم نمیداد ..
_ستایش؟
_با اکراه جواب دادم بله
_منو بخشیدی دخترم؟
_شما کاری نکردید که من ببخشم ... میخوام بیام خونه . از اینجا حالم به هم میخوره...
_نمیشه عزیزم باید دو سه روز دیگه اینجا بمونی تا کاملا خطر رفع شد ...
نمیدونی که چه حالی بودی. با اون گریه هات ....
_خواهش میکنم مامان بزار بیام خونه . من از اینجا بدم میاد ...
_باشه گلم بزار با کیارش مشورت کنم ببینم میزاره ببریمت.
_کیارش دیگه کیه... ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#10
Posted: 13 Aug 2012 16:53
_دکترت دیگه دخترم . مگه ندیدیش؟
_چرا اصلا ازش خوشم نیومد .. پسره مسخره هی به من میگفت کوچولو ...
_میخواسته باهات شوخی کنه . پسر خوبیه..
_اره رو دایی جونش رفته .
_پس فهمیدی که برادر زاده دکتر سارمیه؟
_اره هر دوشون معرف حضورم شدند ...
مامانم ساکت شد . انگار داشت به چیزی فکر میکرد ..
در باز شدو دکتر سارمی با همون لبخند وارد شد
_سلام بر مادر و دختر زیبا.
مادرم به ارومی جواب سلامشو داد و لی من حرفی نزدم.
کنار مادرم ایستاد و اروم با هم صحبت کردند ..
زیر چشمی نگاهشون کردم . واقعا به مادرم میومد .. حتی بیشتر از پدرم .
یه لحظه فکر کردم اگه ازدواج کنند حتما زوجخوشبختی میشن . اما خوی سرکشم باز منو از این فکر باز داشت...
بی حرفی از اتاق خارج شد . مادرم گونه هاش گل انداخته بود . میدونستم بخاطر حبت با دکتر هیجان زدهاست ...انگار نه انگار همین الان داشت بهمن میگفت دیگه قصد ازدواج نداره ..
بعد از چند دقیقه دکتر سارمی همراه کیارش وارد شد ..
مادرم با دیدن کیارش. به سمتش رفت و دستای اونو به گرمی فشرد و شروع کرد به تشکر کردن..
_واقعا ازت ممنونم کیارش جان ...نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ..
کیارش با لحن شوخش گفت:
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود