ارسالها: 455
#1
Posted: 18 Aug 2012 13:38
رمان عشق ممنوع
بيست ويك فصل
کلمات کلیدی:رمان . رمان ایرانی . رمان عشق ممنوعه . عشق ممنوعه . داستان عشق ممنوعه
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#2
Posted: 19 Aug 2012 14:42
فصل اول
تو سالن انتظار فرودگاه مهر آباد، عين آدم هاي گيج و مسخ شده چمدان به دست ايستاده بودم و به مردمي كه همه با شور و شوق به كارهايشان براي پرواز رسيدگي مي كردند نگاه مي كردم كه مامان گل پري با دست به شانه ام نواخت و مرا از عالم هپروت بيرون كشيد. با نگاهي گيج نگاهش كردم كه گفت: چيه ژينا؟ تا كي مي خواي اين جا وايستي زود باش دير مي شه.
مامان بهنوش به جاي جواب داد: كه اي بابا مامان گل پري بچه ام، طفلكي هنوزم گيجه، نمي دونه چي به سرش اومده، حق داره ، تو پاريس هم دست شما سپرده، جون جون ژينا. تورو به خدا نذاريد بهش سخت بگذره. بچه ام تا حالا از ما جدا نبوده. اين مسئله هم شوك بزرگي بهش وارد كرده. شما را به خدا مواظبش باشيد. دچار افسردگي نشه.
بابا وسط حرف مامان پريد و گفت: بهنوش. ما كه تمام اين سفارش ها را تو خونه به مامان كرديم ديگه نگران نباش. ژينا هم براي خودش بزرگ شده. توي ذهن من مشغولم پيدايش كردم. درست بود. من دچار شوك بودم. نمي دونستم دارم چي كار مي كنم و كجا مي رم. دلم مي خواست داد بزنم و بگم: من اينجا چي كار مي كنم و كجا مي رم. اين اون چيزي نبود كه من مي خواستم.
كه مامان گل پري متوجه حال خرابم بود دستم را محكم فشار داد و گفت: بسه ديگه. حالا ببينم مي توانيد اين دم آخري اشك و آه همه را در بياوريد يا نه. سفر قندهار كه نمي ريم. يك سال مي ريم پاريس. آرزوي همه است مگه نه ژينا؟
دلم مي خواست مي توانستم جوابي بدم ولي وقتي چشمم به اشك هاي روي صورت مامان و حلقه ي اشك توي چشم بابا افتاد بغض بسته شده ي گلويم تركيد و خودم را در آغوششان انداختم و هاي هاي گريه كردم. مامان بهنوش منو به خودش فشرد و گفت: ژينا جان مامان هنوزم اگه راضي نيستي به اين سفر نرو. تو مجبور نيستي به خاطر بقيه قرباني بشي. همين فردا بابات ترتيب همه چيز را ميده مگه نه پرويز؟ بابا سختر از مامان بغلم كرد و گفت: بابا قربون چشم هاي آبي ات بره. گريه نكن. تو اگه قبول نمي كردي هيچ كس تو را مجبور نمي كرد حالا هم دير نشده است. من يك تار موهاي زيتوني ات را با دنيا عوض نمي كنم. هرچي بخواد پيش بياد من فقط پشت توام. بغضم را فرو دادم و توي چشم هاي سياهش نگاه كردم و گفتم: نه بابا، گريه من از دلتنگي شماهاست ولي با حرف هاي شما و مامان آرام شدم وحالا فكر كردم هر جاي دنيا هم كه باشم شما مثل شير پشتم هستيد.
مامان گل پري گفت: پس اين پيرزن بادي گارد به چه دردي مي خوره؟
اشك هايم را پاك و گفتم : شما همه دلخوشي من هستيد ماماني.
مامان دوباره بغلم كرد و بوسيد و سفارش هاي لازم را دوباره چند باره تكرار كرد و گفت: هر وقت احساس كردي كه با ما نياز داري فورأ تلفن كن تا ما پيش تو بيائيم يا تو به ايران برگردي.
گفتم چشم و دوباره هر دويشان را بوسيدم و خداحافظي كردم و چمدان را برداشتم و به سمت در شيشه اي حركت كردم.
از لحظه ي تحويل بليط و پاسپورت تا سوار شدن به پله برقي تمام مدت نگاهم به پشت سر بود و به مامان و بابا كه از پشت شيشه دست تكان مي دادند نگاه می كردم و آخر سر بالاي پله برق نگاهم را با تمام وجود بهشان دوختم و دستم را تكان دادم ودست مامان گل پري را گرفتم و به سمت سرنوشت نامعلوم حركت كردم. داخل هواپيما وقتي كمربند ها رابستيم و با اعلام مهماندار مبني بر شروع پرواز پس از تكان هاي بسته شدن چرخ هاي هواپيما و بلند شدنش از زمين از پنجره به پايين نگاه كردم و تهران را با چراغ هاي خاموش و روشنش در اين شب تابستاني نظاره گر شدم. مامان گل پري به بازويم زد و گفت: ژينا جان ، نوشيدني چي ميخوري دست خانوم مهماندار خسته شد.
با شرمندگي به مهماندار نگاه كردم و گفتم : ببخشيد من فقط شير كاكائو مي خورم.
وقتي ليوان شير را نوشيدم به مامان گل پري گفتم: دلم مي خواد تا پاريس بخوابم.
مامان گل پري هم روي دستم زد و گفت: بخواب عزيزم كه روزهاي سختي در پيش داريم.
چشم هايم را روي هم گذاشتم تا مامان گل پري فكر كند كه خوابيده ام ولي در اصل فقط مي خواستم قبل از رسيدن به پاريس حوادث اين چند وقت را از روزهاي آخر خرداد مرور كنم كه ببينم كجاي كارم.
همه چي از آن روزي شروع شد كه كامران پس از پنج سال كه از آخرين سفرش به ايران مي گذشت از پاريس به ايران برگشت. آن روزخانه ي ويلايي ما تو فرمانيه پر از جنب و جوش بود. مشت رجب تمام حياط رو كه به نوعي باغچه محسوب مي شد تميز و مرتب كرده بود و فوارهاي استخر و حوضچه ها را باز كرده بود.
تو خونه كه برو بيايي بود. هر يك از خدمتكار ها كاري مي كردند. خاتون،زن مشت رجب كه به نوعي، از بچگي وردست مامان گل پري بود به همه دستور مي داد و به ميز سلف سرويس شام سرك مي كشيد كه همه ي وسايل آن مرتب باشد.
مامان گل پري كه لباس آبي زيبايي پوشيده بود با صلابت هميشگي اش از پله هاي سمت راست طبقه بالا پائين مي آمد كه چشمش به من افتاد كه پشت پيانو نشسته بودم و با نت هاي پائيز طلايي، فريبرز لاچيني، درگير بودم و يادش آمد كه من مثل هميشه، براي مهماني آماده نيستم و مرا صدا زد و گفت: ژينا، دختر مگر تو نمي خواهي حاضر شوي، الان است كه عمو پدرام و كامران سر برسند.
بابات زنگ زد و گفت: كه نزديك خانه هستند. آن وقت تو اين جا نشستي و تمرين پيانو مي كني؟
من كه مي دانستم همه ي اين مهماني و سر صداها و مهماني هاي امشب به خاطر ورود عمو به خصوص كامران است و مامان گل پري دل تو دلش نيست قيافه ام را مظلومانه كردم و سرم رو به سمت راست كج كردم و گفتم: آخه ماماني، خودت كه مي دوني، امسال سال آخر مدرسه است و من با اين همه نقاشي و درس و كتاب، به تمرين پيانو نمي رسم. خب الان حاضر مي شم ديگه.
خاتون كه نظاره گر ما بود، گفت: عوضش بيا ببين تينا و مريم و مهوش كه دارند وارد خانه مي شوند چه جوري به خودشان رسيدند كه قاپ كامران خان را بدزدند مطمئنم كه امشب از دوروبر كامران خان تكان نمي خورند.
مامان گل پري اخمي به خاتون كردو گفت:خب، آن ها مي خواهد شانسشان را امتحان كنند ولي ژينا مطمئن است كه هيچ وقت با كامران عروسي نمي كند برايش مهم نيست ولي اين دليل نمي شهكه براي مهماني مرتب نباشه. زود باش دختر كه دير شد. چشم بلندي گفتم و دست ها را به علامت تسليم بالا بردم و از پله ها بالا رفتم. وارد اتاقم شدم. نگاهي به خودم در آيينه انداختم و با خود فكر كردم كه موهايم را پشت سرم جمع كنم يا روي شانه هايم بريزم كه صداي خنده ي عده اي از مهمان ها را كه بعد از خانواده ي عمه پريوش و عمه پرستو وارد شده بودند را شنيدم وبا خودم فكر كردم كه از دو سال پيش كه پدر بزرگ فوت كرده بود، مهماني با اين بزرگي تو ويلا برگزار نشده بود.
مامان كه هميشه سرش به دانشگاه و دانشجوهاي تاريخش بودو سمينارهاي تاريخ گرم بوده و بابا هم كه يا مرتب تو مطب چشم پزشكي اش و يا در بيمارستان و در حال جراحي بوده است.
اين وسط ها هر فرصت خالي اي هم كه پيدا مي شده، ازش براي با هم بودن استفاده مي شده است. تا اين خانواده ي سه نفري ما به اضافه ي مامان گل پري ساعت ها يي را با هم به سر ببرند و مهماني هاي خانوادگي هم در اين بين گنجانده مي شد.
در حين فكر كردن، كمد لباس هايم را باز كردم و لباس هايم را بررسيكردم. اول لباس زيتوني ام را در آوردم و جلوام نگه داشتم و تو آيينه خودم را نگاه كردم. نه، اين لباس بالايش خيلي باز بود و من راحت نبودم.
رفتم سراغ لباس آبي هندي ام كه بازار وكيل شيراز خريده بودم و سر بند حرير آبي پولك دوزي شده اش را برداشتم. با اين لباس هم راحت بودم و هم مي توانستم موهايم را بدون درست كردن روي شانه هايم بريزم و با سربند حرير تزئينش كنم. وقتي كه لباس را پوشيدم و حرير را به سرم بستم به خودم توي آيينه نگاه كردم و به خالق خوشگلي ام احسنت گفتم و خدا را به خاطر تك تك زيبايي و سلامتي ام شكر كردم.
خودم مي دانستم كه چشمان آبي ام امشب با اين لباس بيشتر از هميشه جلوه گر خواهد شد. آرايشملايمي كردم و روي تختم نشستم و با خودم گفتم ، اگه پايين بروم دوباره مهوش و مريم شروع به زدن حرف هاي تكراري مي كنند كه اره، ژينا درست عين مامان گل پري است.
چشماشو ببين، بيني اش را موهايش را مهوش طبق عادت هميشگي اش نيشخندي هم اضافه خواهد كرد و خواهد گفت: حالا چون شبيه مامان گل پري است مثل او هم لباس مي پوشد و مي خواد مثل مامان گل پري هم رفتار كند.
بابا بسه اين كارها، با اين چيزها ديگه مي خواهي چه قدر عزيز شوي. همه كه مي دونند تو و كامران نور چشمي هستيد احتياجي به اين كارها نداري. و من هم طبق معمول شانه اي بالا مي اندازم و بايد با تينا سر به سرشان بگذارم.
صداي خاتون مرا از افكار بيرون آورد كه با صداي بلند مي گفت كه اسپند را حاضر كنيد كه الان مي رسند. نگاهي به اينه انداختم و بعد از اتاق خاج شدم.
نمي خواستم دوباره به بي توجهي متهمم كنند. وارد سالن كه شدم ديدم همه براي استقبال به حياط رفتنه اند. با مالش رفتن دلم يادم افتاد كه خيلي وقته چيزي نخوردم. با خودم گفتم بهتره تا قبل از ورود بقيه سري به آشپز خانه بزنم و ناخنكي به سالاد الويه بزنم. وقتي وارد آشپزخانه شدم چشمم به ليلا خواهر زاده ي مشت رجب كه براي كمك به خاتون و كار آمده بود افتادكه بي حال روي زمين افتاده بود رنگ به چهره نداشت. با ديدن او فريادي كشيدم و خاتون را صدا زدم و بالاي سرش نشستم و به صورتش زدم و صدايش كردم ناله ي ضعيفي كرد و خواست كه چشم هايش را باز كند ولي نتوانست. بلند شدم و سريع ليواني پر از قندكردمو هم زدم و سرم را از پنجره بيرون كردم و داد زدم خاتون تو را خداكمك كنيد. ليلا بيهوش شده و سريع برگشتم و ليوان آب قند را به دهان ليلا نزديك كردم.
قلبم تو سينه مي تپيد و دست و پايم مي لرزيد. وقتي كه چند بار ليلا را صدا زدم و جواب نداد اشكم بي اختيار سرازير شد. صداي خاتون و بعد بابا رو شنيدم كه مي پرسيدند چي شده و من در جواب با بغضي كه از ترس مردن ليلا بود با لكنت گفتم كه... ليلا... داره... مي ميره.
كه بابا من را كناري هل داد و خاتون به سرش كوبيد و داد زد اي خدا بدبخت شديم. مشت رجب بدو بيا كه بيچاره شديم.
بابا كه نبض ليلا را گرفته بود گفت: فشارش احتمالأ خيلي پايين است و نبضش كند مي زند. سريع بايد به بيمارستان برسانيمش عجله كنيد. من كه دست و پايم را گم كرده بودم با بغض گفتم: بابايي منم بيام.
بابا با كمك خاتون ليلارو از زمين بلند كردند و منهم جلو راه افتادم كه ناگهان سينه به سينه كامران شدم.
براي لحظه اي بوي ادكلن پورانوم فرانسوي اش كه با بوي سيگار مخلوط شده بود گيجم كرد و برايثانيه اي در جا خشكم زد و تازه يادم افتاد كه عمو و كامران آمده اند.
با صداي كامران كه پرسيد: عمو چي شده.
سرم را بالا كردم و به او كه يك سر و گردن از من بلندتر بود چشم هاي اشكي ام را دوختم. نمي دانم ثانيه ها تبديل به دقيقه شد يا زمان براي من ايستاده بود. تپش قلبم تند شده بود. براي لحظه ايگيج نگاه سوزانش را كه به روي صورتم خيره مانده بود تحمل كردمو بعد سعي كردم با نهيبي خودم را جمع و جور كنم. نمي دانم چند ثانيه بود ولي هر چه بود كم بود چون بابا فقط با اعتراض به من و كامران گفت: بچه ها چرا خشكتان زده؟ مگه دفعه اول است كه همديگر را مي بينيد زود باشيد بريد كنار مگه نمي بينيد حال ليلا خوب نيست؟ با صداي بابا تازه به خودم آمدم و با صداي كه انگار از ته چاه در مي آمد سلامي كردم و خواستم به سرعت از كنارش رد شوم كه گفت : عليك سلام. عمو چي شده؟ بابا گفت: نمي دانم بريد كنار كه حال اين دختر خوب نيست
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#3
Posted: 20 Aug 2012 02:16
من مانتو روسري ام را برداشتم و سريع به حياط رفتم و در برابر سوال اطرافيان و مهمان ها كه ميپرسيدند چي شده، مي گفتم كه حال خواهر زاده مشت رجب بهم خورده.
نمي دانم چه طور از ان همه هياهو خارج شد و سوار ماشين شدم. پدر پشت فرمان نشست مشت رجب هم جلو در كنار او و من خاتون هم ليلا را در وسطمان قرار داديم و سعي كرديم با ماليدن شانه هايش او را به حال بياوريم
ليلا براي لحظه اي چشمش را باز كرد و ناله كرد: بچم و دوباره از حال رفت من كه شوكه شده بودم به خاتون نگاه كردم و گفتم: خاتون مگه ليلا حامله است؟
خاتون گفت: بايد سه يا چهار ماهش باشه.
گفتم: پس با اين وضع چرا آمده كار كنه؟ كه خاتون گفت: دست رو دلم نزار مادر.
بابا با شنيدن حرف هاي ما گفت: پس با اين حساب اوضاعش حسابي خراب است. هر چه سريع تر بايد بستري شود تا علت ازحال رفتنش معلوم شود.
مدام دلم شور مي زد و بابا از كوچه پس كوچه ها هر چه سريع تر خودش را به بيمارستان رساند و چون خودش در آن جا كار مي كرد سريع پذيرش گرفت و ليلا رو بستري كرد. سرمي به دستش وصل كردند و آزمايش هاي مربوطه را دكتر امنيتي دوست بابا نوشت و پرسيد: كه همسرش كجاست؟ كه با نگاه پرسشگر بابا به مشت رجب و خاتون، خاتون با بغض گفت: دست رو دلم نزار پسرم. همسر كجا بود. بدبخت دو ماه و نيم پيش شب
که از سر کارش توی ساختمانی که کار می کرده ، می خواسته برگرده خانه، یک راننده ی از همه جا بی خبر ، با ماشینش بهش می زنه و فرار می کند. اون بدبخت هم از سر خون ریزی تلف می شود و این دختر بیچاره بیوه و بچه ی تو شکمش هم یتیم می شود »
با شنیدن این حرف ها و دیدن حال و روز لیلا ، من که همیشه فشارم پایین بود . پایین تر افتاد و چشم هایم سیاهی رفت. دستم را به تخت گرفتم که نیفتم که بابا متوجه حالم شد و سریع زیر بغلم را گرفت و من را روی صندلی نشاند و لیوان آب قندی برایم تهیه کرد .
بعد از خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد و بابا رو به خاتون و مشت رجب کرد و گفت : « من تمام سفارشات را کردم خاتون شما بهتراست همین جا بالای سرش مراقب باشید و مشت رجب هم پایین در سالن انتظار بنشیند که اگر احیانا کاری بود با ما تماس بگیرید.
من و ژینا هم بهتر است هر چه سریع تر به ویلا برگردیم که همه منتظرند . مهمانی با این مسئله تقریبا بهم ریخت . ژینا هنوز نتوانسته عمویش و کامران را ببیند .»
مشت رجب با ناراحتی گفت : « آقا ، تو رو خدا ببخشید به خانم بزرگ هم بگید ما را ببخشد که باعث بهم خوردن مراسمشان شدیم »
بابا گفت: « این حرفا چیه ؟ بیماری که خبر نمی کنه . خوبه ما پزشکیمو با این چیزها زیاد سر و کار داریم.»
همراه بابا به سمت خانه به راه افتادیم . توی ماشین از بابا سؤال کردم که بابا چرا لیلا این طوری شده؟
بابا گفت :« به خاطر حاملگی ضعف کرده و فشارش خیلی پایین آمده، احتیاج به مراقبت و استراحت بیشتریدارد. راستی تو عمو را ندیدی، نه؟»
گفتم :« نه بابا با این وضعی که پیش آمده فرصت نکردم »
بابا گفت :« ولی کامران را که دم در آشپزخانه دیدی. خیلی عوض شده . صورتش مردانه تر شده و کمی همچاق تر از چند سال قبل شده . فکر کنم از دیدن تو و بزرگ شدنت تعجب کرده بود آخه اون وقتی که دفعه ی پیش رفت تو تازه سیزده سالت بود و هنوز قدت بلند نشده بود ، احتمالا فکر می کرده تو هنوز یک دختر کوچولویی»
با شنیدن حرف های بابا و با یادآوری اون لحظه ی برخوردمان دوباره حسی داغ تو رگ های بدنم ریخت و گر گرفتم.
حس کردم با یادآوری اش صورتم گل انداخته . شیشه ماشین را پایین دادم تا بابا متوجه سرخی اش نشود و رویم را به طرف خیابان کردم . با رسیدن به ویلا ، مورد هجوم سؤال های مختلف قرار گرفتیم .
تینا دختر عمه پرستو تنها دوست صمیمی من در فامیل ، راه خودش رو از میان مهمان ها باز کرد و خودش رو به من رساند و پرسید:« ژینا چی شده ؟»
همان طور که مانتو و روسری ام را به جالباسی آویزان می کردم گفتم:« فعلا همین قدر می دانم که لیلا حامله است و شوهرش هم دو ماه پیش مرده است .»
تینا با وحشت پرسید:« راست می گی؟» گفتم:« دروغم چیه؟»
تینا:« بیچاره، مگه چند سالشه؟» گفتم:« فکر کنم دو سالی از من کوچکتر است .» تینا:« یعنی فقط شانزده سال؟» گفتم :« خب آره.»
تینا سرش را با افسوس تکان داد و گفت :« حالا فعلا از این بحث بیرون بیاییم که باید بهت بگم وقتی روسری ات را روی سربندت بستی و دویدی قیافه ات با این پولکها و روسری رویش خیلی جالب شده بود .
کامران که همین طور با تعجب تو رو نگاه می کرد . راستی راستی که امشب خیلی خوشگل شدی.
مهوش و مریم مطمئنا از حسادت می ترکند . چه برسه به دخترهای دیگر . نمی دانی ژینا چه خبر است . تو این فاصله ای که شما نبودید هر کدام از دخترها سعی می کنند یک جوری خودشان را به کامران برسانند و خوش نماگیری کنند.»
یکهو دستی روی چشمانم قرار گرفت و با خنده گفت :« این دو تا دختر خوشگل ، پشت سر کی حرف می زنند؟»
با شندین صدای عمو پدرام دست هایش را از روی چشم هایم برداشتم و به طرفش برگشتم و خودم را در آغوشش انداختم و گفتم :« سلام عمو جون دلم براتون خیلی تنگ شده بود .»
عمو صورتم را بوسید و گفت :« معلومه ، الان نزدیک دو ساعت است که ما رسیدیم و خانوم خوشگله را ندیدیم.»
خودم را لوس کردم و گفتم :« عمو جون ، شما که می دونید من چه قدردوستتان دارم . خب یکدفعه پیش آمد . منم دست و پایم را گم کرده بودم.»
عمو خندید و گفت :« باز جای شکرش باقی است که مثل پدرت رشته ی پزشکی را انتخاب نکردی و رفتی سراغ هنر وگرنه معلوم نبود هر مریضی را که می دیدی چند وقت خانواده ی بیچاره ات را فراموش می کردی؟»
با حالت قهر سرم را برگرداندم و گفتم :« بازم شروع کردید عمو جون.»
خنده ای کرد و با دستش بر بازویم زد و گفت :؟« شوخی کردم عمو ، راستی تینا تو چرا از کامران دوری می کنی؟ ژینا که محلش نگذاشت و رفت تو هم که خودت رو قایم می کنی؟» تینا گفت :« دایی جان مگه لولو است که خودم را قایم کنم . راستش آن قدر دخترهای بزرگتر از من دورش رو گرفتند و سؤال پیچش کردند که نوبت به من و ژینا نمی رسد.»
عمو خندید و گفت :« خب این رسمه که مهمون از راه رسیده را که چند سالی هم نبوده دور و برش را بگیرند . شماها کمرویی می کنید ، البته تقصیر هم ندارید ، سالی که کامران رفت شما هنوز خیلی کم سن و سال بودید و مثل حالا خانمی نشده بودید.» کامران با دیدن هردوتایتان تعجب کرده بود و گفت:« من اصلا فکر نمی کردم ژینا و تینا این قدر بزرگ شده باشند ، فکر کنم براتون سوغاتی عروسک آورده .» و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد من هم خندیدم و گفتم :« خیلی خب پس من هم بهش تفنگ زوروام را هدیه می دهم که فکر نکنه خیلی بزرگ شده و ما رو بچه ببینه .» چشمم به ابروهای تینا افتاد که بالا می انداختبه این معنا که حرف نزن . تا آمدم دلیل کار تینا را بفهمم صدای کامران را از پشت سرم شنیدم که گفت :« کی شما را بچه دیده خانم بزرگ ها؟»
سریع به طرفش برگشتم و از دیدنش سرخ شدم و گفتم :« هیچی »خندید و گفت :« هیچی یا هیچ کس دختر عموی قشنگم .»
عمو که دید من بدجوری ضایع شدهام وسط حرف را گرفت و گفت :« داشتم به بچه ها می گفتم ، که تواز بزرگ شدنشان تعجب کردی ، همین.»
در همین حین مامان گل پری عمو راصدا کرد و عمو ما را تنها گذاشت و رفت . با تمام این که تینا در کنارم بود از نگاه کردن دوباره به چشم های کامران وحشت داشتم . میترسیدم دوباره اون داغی رو تو بدنم حس کنم .
که کامران با خنده گفت :« تو که خجالتی نبودی وقتی من می رفتم حالا چی شده سرت را پائین انداختی ؟» با ناراحتی رو به تینا کردم و گفتم:« بیا بریم تینا . یک خورده دیگه وایستیم معلوم نیست دیگه چه نسبتی به ما می دهد.»
کامران گفت :« من که نگفتم شما گفتم تو . چون تینا که سرش را پائین نینداخته . در هر صورت ادب حکم می کند اگر من باعث ناراحتی ام ، رفع زحمت کنم . ولی قبل از رفتن منو نگاه کن.»
نگاهش کردم و او با لبخندی گفت:« خواستم بهت بگم که تو با این لباس زیبای آبی و چشم های آبی تر از آن خوشگل ترین دختر این مهمانی هستی.»
وقتی این حرف را می زد آن چنان به صورتم خیره شده بود که احساس کردم الان است که زیر این نگاه چشم های وحشی اش ذوب شم.
به خاطر همین برای اینکه پی به احساسم نبرد با سرتقی تمام سرم را بالا گرفتم و گفتم :« اگه تو هم نمی گفتی ، خودم می دونستم که تو این جمع فقط خوشگل تر از من ، مامان گل پریست.»
تینا که از جوابم حسابی کیف کرده بود بلافاصله رو به کامران گفت :«چیه ، کامران خان از خودت پرروتر ، ندیده بودی؟»
کامران دستی به موهای پر پشت مشکی اش کشید و گفت :« والله چه عرض کنم ، بچه که بودید که خیلی پرروتر بودید ولی گفتم شاید بزرگتر که شدید خانم تر شده باشید .»
با حالت تدافعی دستم را به کمر زدمو گفتم :« منظورت چی بود؟ نه به تعریف دو ثانیه قبلت نه ، به متلک حالات!»
با لبخند قشنگی سرش را پائین تر آورد و دم گوشم زمزمه کرد شوخی کردم خانوم خوشگله ، عصبانی نشو ، که خواستنی تر می شی و با نگاهی که برق شیطنت ازش می بارید ، گفت:« حالا با اجازتون من به بقیه هم سری بزنم.» و روی یک پا گردش کرد و با لبخند از ما دور شد .
تینا که حال و روزم را دیده بود پرسید :« مگه چی بهت گفت که این طوری شدی ؟هان ؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :« هیچی»
و هر دو خندیدم و به سمت بقیه مهمان ها رفتیم و سلام و احوالپرسی و خوش و بش کردیم .
مانی پسر بزرگ عمه پریوش به سمت ما آمد و گفت :« دو قلوها ، شما خسته نمی شید که این قدر به هم می چسبید؟»
تینا زبانش را درآورد و شکلکی هم نثارش کرد و گفت :« شما هم خسته نمی شید از بس فضولی می کنید؟»
مانی خندید و دستم را کشید به طرف خودش و گفت :« خب من چند دقیقه با این دختر دائی ام کار دارم ولی تو دختر خاله ی فضول همیشه عینه کنه بهش چسبیدی.»
تینا هم دست دیگرم را کشید و گفت:« یک کنه ای نشانت دهم که حظ کنی آقا پسر.»
با خنده گفتم :« شماها که منو شقه کردید ولم کنید دیگه .»
که هر دو یک دفعه با هم دستانم را ول کردند و من که یکهو تعادلم رااز دست داده بودم به عقب رفتم و ازسه پله ی کناری سالن پایم لیز خورد و پیچید و با تمام هیکل نقش زمین شدم .
درد شدیدی در مچ پایم احساس کردم و با ناله گفتم :«آخ پام »
تینا و مانی خواستند کمک کنند تا از جایم بلند شم که با تیر شدید پایم ناله ام به هوا رفت بابا و مامان خودشان را سریع بالای سرم رساندند و با اضطراب دوتایی با هم پرسیدند که:« باز چی شده ژینا؟ چی کار کردی؟»
که تینا با لحن حق به جانبی گفت:« هیچی نشده فقط مانی ، ژینا را هل داده و پای ژینا هم فکر کنم شکسته .»
مامان ای وای کنان روی زمین نشست و پایم را که مالش می دادم توی دستش گرفت و گفت :« دست نزن دختر ، صبر کن ببینم چی شده.»
اومدم بگم که چیزی نیست و پیچ خورده که کامران که پشت بابا ایستاده بود با خنده گفت :« هیچی زن عمو ، مطمئن باش سالمه سالمه ، فقط امشب با این کارها می خواد که بهانه ای داشته باشد و امشب رقص هنرمندانه ای به افتخار پسر عموی از راه رسیده اش نکنه.»
حرصم گرفته بود و از درد هم به خودم می پیچیدم ولی اگر جوابش را نمی دادم خفه می شدم.
برای همین سرم را بالا گرفتم و در حالی که از درد اشک توی چشمام جمع شده بود ، گفتم :« کی گفته که من به افتخار شما قراره برقصم ، فکر کردی منم از اون شازده های دوروبریت هستم که به افتخارت برقصم.»
مامان با گفتن بسه ژینا خجالت بکش . این چه طرز حرف زدنه مرا بهسکوت دعوت کرد و تا من خواستم اعتراضی کنم گفت:« کافیه، من نمی دونم تو امشب چته ؟ پرویز بهتر است به ژینا کمک کنی تا به اتاقش برود و پایش را پماد بزن وببند که فکر کنم فقط پیچ خوردگی است . منم بهتر است که بگم شام را آماده کنند.»
مانی سرش را پائین آورد و پرسید:« خیلی درد می کنه ؟» گفتم :« ای همچین.» مانی:« متأسفم نمی خواستم این طوری بشه . » گفتم :« می دونم تقصیر شماها که نیست یهو تعادلم را از دست دادم . حالا هم برو به مهمان ها برس و یک موزیک شاد بگذار . که حادثه برای امشب دیگه بسه.»
بابا زیر بغلم را گرفت و کمک کرد که از پله ها بالا بروم . وقتی داخل اتاق شدیم بابا پایم را کمی با آبگرم ماساژ داد و پماد مالید و پایم را با باند بست صدای موزیک از طبقه ی پائین می آمد و فهمیدم که مانی همه را سرگرم کرده . با حسرت به پایم نگاه کردم که باباگفت :« بهتره از این به بعد بیشتر مواظب خودت باشی ...» دستی به پایم کشیدم و گفتم :« بابایی خیلی درد می کنه ، نکنه شکسته باشه .»
بابا خندید و گفت :« دختر لوس من ، خودتم خوب می دونی که فقط یک ضربدیدگی ساده است که با استراحت خوب می شه . حالا هم بهتره که زودتر بریم پائین تا به شام برسیم .»
در همین حین در اتاقم زده شد و با گفتن بفرمایید بابا عمو و کامران داخل شدند و پشت سرشان هم تینا و مانی.
عمو پرسید :« بهتر شدی عمو جان؟»
گفتم :« نه عمو جان ، پایم ذق ذق می کنه .»
کامران دست در جیبش کرد و بسته ای قرص درآورد و به طرفم گرفت وگفت :« بخور این مسکن فرانسوی ست سریع دردت را خوب می کند. »
مخصوصا دستش را پس زدم و گفتم :« نمی خورم من از کجا بدانم که قرص اکس یا چیز دیگه ای نیست.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#4
Posted: 1 Sep 2012 09:50
فصل دوم
که صورتش ناگهان قرمز شد و گفت :« دستت درد نکنه حالا ما دیگه اکسی شدیم.»
بابا قرص را باز کرد و به دستم داد وگفت :« ژینا این قدر اذیت نکن . تو دیگه بزرگ شدی، بچه نیستی که مثل گذشته ها با کامران جر و بحث کنی.»
با گفتن حرف بابا قرص را خوردم و به یاد بچگی ام و یکی به دوهایم با کامران و بقیه افتادم و لبخند زدم . کامران هم خندید و گفت :« چیه قرصبه همین زودی اثر کرد»
خندید و گفتم :« نه یاد بلاهایی که به سر بقیه آوردم افتادم » و بعد با کمک تینا و بابا برای شام به پائین رفتیم .
مهمانی آن شب بدون حادثه ی خاص دیگری رو به اتمام بود که منرو به تینا گفتم :« که می خوام برم بخوابم ، فکر کنم این قرصه خواب آور است .»
تینا گفت :« شاید ولی تو از عصری تا حالا همش درگیر بودی و درد پایت هم که اضافه شده بهتر است بریاستراحت کنی . منم تمام اتفاقات را برایت فردا تعریف می کنم.»
گفتم :« راستی فردا باید یک سری به لیلا هم بزنم .» تینا:« باشه برو بخواب.» آروم بدون اینکه از کسی خداحافظی کنم از پله ها بالا رفتم و بعد از تعویض لباسم روی تخت ولو شدم . از زور خستکی با تمام سر و صدایی که از پائین می آمد خوابم برد
صبح با صدای پرنده ها از خواب بیدار شدم و خواستم مثل همیشه با سرعت از جایم بلند شوم و به مدرسه بروم که درد پایم یاد آور وقایع شب قبل شد و یادم آمد که امروز جمعه است و به احتمال قوی مهمان هایی که مانده اند و اهالی خانه همه خوابند. آروم پا شدم و به حمام داخل اتاقم رفتم و با آب گرم بدنم را نیرویی تازه دادم و بعد از ماساژ پایام، دوباره بستمش. بلوز زیتونی و شلوار جین آبی ام را پوشیدم و موهایم را بدون این که خشک کنم وری شانه هایم ریختم و آروم و بی صدا به پایین و بعد به حیاط رفتم. درد پایم کمتر شده بود ولی همچنان آزار خودش را می رساند. خودم را به تاب رساندم و رویش نشستم و شروع به تاب خوردن کردم. هوای خرداد ماه لطیف و دل انگیز بود. با یک نفس عمیق هوا رابلعیدم و توی ریه هایم حبس کردم. باتکان خوردن آرام تاب یواش یواش غرق رویا شدم و به یاد حرف های دیشب کامران افتادم. از یادآوری نفسهایش دوباره تنم داغ شد و با خودم گفتم: " هی دختر چرا این طوری شدی؟ مگه تا حالا پسر دوروبرت کمبوده که با یک نگاه و حرف این طوری بهم ریختی. خوبه که تو نه جواب مانی، نه آرش (پسر خاله بهناز) نه جواب کیارش پسر عمو حمید دوست بابا را نمی دی. همه می دونند که این ها خاطر خواهتند ولیتو برای هیچ کدامشان اهمیتی قائل نیستی، حالا با حرف ها و نگاه کسی که می دانی هیچ وقت نمی توانی عاشقش باشی این طور بهم ریختی وقلبت مثل قلب گنجشک داخل سینه ات با یاد آوری حرف و نگاهش می تپید. خجالت بکش دختر. تو باز عین ماهی آزاد شروع به سربالایی رفتن داخل رودخانه کردی. مواظب باش اگه تا حالا عاشق نشدی تا حالا ولیتو کتاب ها زیاد خوندی که همه ی عشق ها با همین تپش های قلب ها شروع شد. پس بهتره تا اتفاق دیگه ای برای قلبت نیفتاده درش را محکم قفل کنی و فقط به فکر امتحانات و کنکور باشی." همه ی این حرف ها را عقلم می زد ولی دلم در جوابش می گفت: " خب پس من با این حال خوبی که تو روحم ایجاد شده چه کنم." عقلم می گفت: "هیچی همین جا همه چیز را زیر پای درخت نارون چال کن و برو مثل بچه آدم به زندگیت برس. این کار مثل بازی کردن بچه ی نادان با کبریت است. آخرش تمام وجودت را به آتش می کشد عشق و عاشقی یعنی همین چه برسد به عشقی که تو می خواهی تو قلبت بگذاری جوانه بزنه یک عشق ممنوعه."
با یادآوری این حرف عقل، به یاد مامان گل پری افتادم که بارها گفته بود به دلیل عقاید بابا و عمو که به خاطر مخالفت با حرف های پدر بزرگ بوده، ازدواج دختر عمو و پسر عمو یک اشتباه بزرگ است و به همین خاطر با دختر عموهایشان ازدواج نکرده اند و همیشه حتی دیشب هم یادآوری کرد که من هیچ وقت نمی توانم با کامران عروسی کنم، پس چرا خودم را در گیر عشقی کنم که سر انجام ندارد." نمی دانم کی خوابم برده بود که با تکان شدید تاب، یکهو از خواب پریدم و بابک برادر بزرگ تینارا دیدم که به قیافه ی وحشت زده ی من می خندید. با عصبانیت گفتم: " هی، آقای دکتر بعد از این، مگه مرض داری." خندید و گفت: " نمی دونستی دکترا مرض تمام مریض هایشان را می گیرند." پایم را به زمین کشیدم تا تاب را نگه دارم که یکهو درد پایم بر اثر برخورد با زمین زیاد شد و ناله ام به هوا رفت. بابک سریع تاب را نگه داشت و پرسید: " چی شددختر؟" با ناله گفتم:" هیچی دیشب پایم پیچ خورد و درد می کنه." بابک: " چرا؟" گفتم: " مانی و تینا دستم را کشیدند و بعد هم تعادلم را از دست دادم و به زمین خوردم." بابک: " این مانی هم فکر می کنه هنوز بچه است. خب راستی، دیشب چه خبر بود؟ این پسر دایی تازه رسیده ی ما چند تا کشته و مرده به جا گذاشت؟" گفتم: " مگه تحفه است که کسی برایش بمیره." بابک: " تحفه که نه، یک چیزی تو همین مایه ها." خندیدم و گفتم: " تو چرا دیشب نیامده بودی؟" بابک: " کشیک داشتم. مگه تینا نگفت؟" گفتم: " والله دیشب این قدر اتفاقات پشت سرهم پیش آمد که نشد در این باره صحبت کنیم. تازه غیبتت همچین محسوس نبود." خودش را روی تاپ ولو کرد و گفت: " دست شما درد نکنه از اظهار لطفتان ممنون. حالا تعریف کن ببینمچه خبر بوده؟" اتفاقات دیشب را برایش به استثناء اتفاقات دلم برایش تعریف کردم که با آمدن تینا به حیاط جمع سه نفرمان برای غیبت کردن کامل شد. تینا با خنده گفت:" به به. بابک خان، صبح به این زودی تشریف آوردید." بابک هم گفت: " کلید خانه را همراهم نبرده بودم. مجبور شدم بیایم این جا. آخه می دونی که، ما مثل ژینا خانوم اینا، پول دار نیستیم که خدمتکار داشته باشیم و پشت در نمانیم." گفتم:" دوباره شروعکردی بابک؟" بابک: " مگه دروغ می گم. خانه چند هزار متری تو فرمانیه، ویلای شخصی، ماشین های رنگ و وارنگ، کارخانه نساجی تو پاریس ...." با ناراحتی از جایم بلند شدم و گفتم: " بسه دیگه، هر کی ندونه فکر می کنه بابای من اوناسیس است و شما هم گدا. خوبه این ثروت همش مال بابا بزرگه و مامان گلپری. چیزهای دیگه هم دست رنج کار پزشکی بابا و زحمت های مامان تو دانشگاه است.خوبه که شماها از عمه ی تنی من هستید. حالا عمه پریوش اینا هرچی بگن آدم می گه بالاخره ناتنی اند و احساس می کند که در حقشان ظلم شده. اون هم خودت می دونی که این طوری نیست و بابابزرگ تو زنده داریش تا می تونسته به دخترهایش کمک کرده و سهمشان را داده. حالا بابای تو، یا بابای مانی پول ها را حیف و میل کردند که نباید متلکش را من بشنوم." تینا دستش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت: " ژیناناراحت نشو، بابک شوخی می کرد. مگه نه بابک؟" بابک سرش را تکان داد و گفت: " آره بابا، تو چرا جوش میاری دختر؟ من خواستم ادای بابا و عمو مسعود (شوهر عمه پریوش)، را در آورم." بادلخوری گفتم: " تو که می دونی من، تو و تینا را مثلخواهر و برادرم دوست دارم ولی طاقت این شوخی ها را ندارم. خسته شدم از بس هی مهوش و مریم بهم می گن که خودم را لوس می کنم تا مامان گل پری هوایم را داشته باشد یا همین چند روز پیش عمو مسعود می گفت: تو نمی خوایهجده ساله شوی تا وصیت شاهرخ خان، خوانده شود و ما از این بلاتکلیفی در بیائیم.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#5
Posted: 1 Sep 2012 10:00
بابک دستی به شانه ام زد وگفت: " خودت را ناراحت نکن. این چیزها توی فامیل طبیعی است. منتها من هم نمی دانم چرا بابابزرگ، خواندن وصیتش را موکول به بعد از هجده سالگی تو کرده. حکمتاین کارها را فقط مامان گل پری می دونه که او هم چیزی به کسی نمی گوید." تینا گفت: " شاید هم به خاطر این که ژینا تو همه نوه ها حتیاز من هم چند ماهی کوچک تر است وخواسته همه به سن قانونی رسیده باشیم." شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " مگه قراره ارث و میراث به ما نوه ها برسد نه این طوری هم نباید باشد." بابک گفت: " راستی خاله پریوش هم بعد از شکست تو ازدواجاولش، به این عمو مسعود خیلی پر وبال داده، برای همین این جور ولخرجی می کنه و هر کاری دلش می خواهد با اموال خاله پریوش می کند." تینا گفت: " برای همینه که دائی پرویز و دایی پدرام با ازدواج دختر عمو و پسر عمو مخالفند دیگه، مامان می گهبعد از این که خاله پریوش با پسر عمویش ازدواج می کنه او هم با نامردی تمام یواشکی با یک دختر رقاصه ازدواج می کنه، خاله پریوش هم دست به خودکشی می زنه و بعد از این که نجاتش می دهند بابابزرگ به برادر زاده اش می گوید که طلاق خاله پریوش را بدهد او هم در ازای گرفتن پول زیادی حاضر به طلاق می شود. برای همین وقتی عمو مسعود که خواهر زاده اش بودهرا برای همسری خاله، انتخاب می کند، بهش می گوید هر کاری می کنی بکن، ولی به دخترم بی توجهی و خیانت نکن. عمو مسعود هم برای بچه هایش و زنش مرد خوبی بوده ولیپول نگهدار نیست." بابک با خنده گفت: " نه که حالا بابا فوق لیسانس ریاضی ما، پول جمع کن است، اونم سرش همیشه فقط تو فرمول های ریاضی است و اگه مامان نبود که معلوم نبود زندگی ما چی میشد؟" دست هایم را در هم قلاب کردم و کشاله ای آمدم و گفتم:" ولی من ازاین موضوع زندگی عمه پریوش خبر نداشتم. هر وقت هم از مامان گل پریپرسیدم که چرا بابا و عمو این قدر به ازدواج دختر عمو و پسر عمو حساسند منو از سرش وا می کرد و جوابم را نمی داد." تینا خندید و گفت:" خب اگر می پرسیدی من برایت می گفتم ولی چیزی را که هیچ کدام نمی دانیم جریان ازدواج گل پری و بابابزرگ با بیست سال اختلاف سنیاست و این که بابا بزرگی که همه از غدُی و یکدنگی اش صحبت می کنند چطور بره ی مطیع همسر دوم بیست سال از خودش کوچکتر شده بود." خواستم جوابی بدهم که یکهو دست مامان گل پری روی شانه ی من و تینا فرود آمد و با خنده گفت:" باید برای دانستن هر چیزی صبر داشت. این جریان را هم یک روزی می فهمید." با شرمندگی سرهایمان را پائین انداختیم و گفتیم: " ببخشید مامان گل پری ..." مامان گل پری:"چیزی نشده که بخوام شما را ببخشم عزیزان دلم این که شما بخواهید گذشته ی خونوادتون را بدانید هیچ عیبی نداره ولی یک روزی به وقتش برایتان تعریف می کنم." سه تایی همزمان گفتیم:" راست می گید؟" مامان گل پری: " چرا باید دروغ بگم. حالا هم بهتره برید تو تا صبحانتان را بخورید که همه بیدار شده اند." چهارتایی با هم به داخل سالن رفتیم و به همگی سلام و صبح بخیر گفتیم. بابک هم به سمت کامران رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند. سر میز صبحانه فقط ما سه تا بودیم و بقیه قبلا صبحانه خورده بودند. بعد از صبحانه به داخل آشپزخانه رفتم و یک فنجان بزرگ چای برای خودم ریختم. که صدای کامران پشت سرم آمد که: " مگه خدمتکارها نیستند که تو با پای لنگت چایی می ریزی؟" به طرفش برگشتم و گفتم:" اولا لنگ خودتی، ثانیا من عادت دارم بیشتر کارهای شخصی ام را خودم بکنم.
با تعجب ابروهایش را بالا داد و پرسید: " چرا؟" گفتم: " برای این که مامانم می گه آدم باید رو پاهای خودش وایسته تا اگر روزی کسی دورو برش نبود لنگ نماند." خندید و گفت: " آهان از این جهت! حالا می شه لطف کنی یک کبریت به من بدهی چون فندکم را نمی دونم دیشب کجا گذاشته ام." کبریت را به طرفش گرفتم که دستش را جلو آورد و همزمان با گرفتن کبریت دستم را فشار داد. یکهو حالم بد شد و حس کردم رنگ از رویم رفته است. با نگرانیچشمش را به صورتم و گفت: " چرا رنگت پریده؟ حالت خوب نیست؟" احساس کردم دستانم یخ زده و قادر به کنترل فنجان چای نیستم. خدایا این چه حال بدی است که من در هر موقع حساسی فشارم پائین می آید. صندلی میز ناهار خوری را سریع عقبکشید و کمک کرد که روی آن بنشینم و پرسید: " تو حالت خوبه؟ چرا یکدفعه این طوری شدی؟ نکنه از مسکن ها زیادی استفاده کردی؟" با سر به علامت نه اشاره کردم و گفتم: " فشارم پائین اومده." دستی داخل موهایش کشید و گفت: " الان برایت قند می آورم داخل چایی بریز و بخور." وقتی قندها را داخل چایی ریختم لیوان را از دستم گرفت و با قاشق شروع به هم زدن کرد و در همین حینبه صورتم زل زده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دلم می خواست سریع خودم را از دست نگاه هایش خلاص کنم و فرار کنم ولی قدرت راه رفتن نداشتم. لیوان را به طرفم گرفت و گفت: " بخور، حالت بهتر می شه." زیر نگاه نافذش لیوان را تا ته سرکشیدم که با آمدن مهوش به آشپزخانه و گفتن شماهااین جائید نگاهش را از من گرفت و به مهوش چرخید و گفت: " آره بابا، آمدم آشپزخانه چایی بخورم که دیدم رنگ از روی ژینا رفته و فشارش افتاده." مهوش گفت: " دیشب تا حالا چه قدر بلا به سر تو میاد ژینا." گفتم: «از قدم کامران خان است دیگه. »کامران خواست چیزی بگه که مهوش گفت:« خوبه حالا نگفتی به خاطر روی ماه کامران است که حالم بد شده.» چای شیرین به گلویم پرید و به سرفه افتادم و با سرفه گفتم: «به هم می رسیم حالا.» کامران هم با شیطنت خندید و گفت: «حالام از کجا معلومه که حرف مهوش درست نباشه.» آمدم جوابش را بدهم که مهوش قری به سر و گردنش داد و گفت: «نه بابا، شوخیکردم. همه می دونند که ژینا مثل برادرش می تونه تو رو دوست داشتهباشه.» کامران چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید: «چرا؟» مهوش هم با قیافه ی حق به جانبی گفت: «به خاطره اون عهدنامه ی امضا نشده یبین دایی پرویز و پدرام. »نگاه پرسش گرش را به من کرد و من در جواب گفتم: منظورش ممنوع بودن ازدواج دختر عمو، پسر عمو از نظر بابا اینهاست و به سرعت از سر جایمبلند شدم و لنگان به سمت سالنبه راه افتادم نمی خواستم بیشتر از این ، انجا بمانم و در این باره بحث کنم.با گیر کردن گوشه ی لباسم به صندلی، مهوش گفت:« چه خبره بابا ، یواش تر.» لباسم را از صندلی جدا کردم و با عجله به سمت پله ها رفتم و تینا هم که داخل سالن بود با عجله به دنبالم آمد. به اتاقم که رسیدم در را محکم به هم کوبیدمو تمام حرصم را برسر دربیچاره خالی کردم. تینا پشت سرم در را باز کرد وگفت:« چیه ژینا چرا این طوری از آشپزخانه آمدی؟ چیزی شده؟» با حرص روی تخت ولو شدم و حرف های مهوش را برایش تعریف کردم. تینا گفت: «چرا ناراحت می شیخب درسته که مهوش اخلاق های بدی داره ولی در این مورد حرف بدی نزده. حالا نمی دانم چطور کامران خودش را به آن راه زده و اظهار بی اطلاعی کرده. ولی همه نظر دایی ها را درمورد این مسئله می دانند.» با ناراحتی سر جایم نشستم و گفتم:« چرا؟» تینا گفت: «چی رو چرا؟» بدون اینکه فکر کنم چی دارم می گم با حرص گفتم: «این که من باید چه کسی رو دوست داشته باشم یا نداشته باشم. این که به دیگران چه مربوطه؟
با دیدن قیافه ی تعجب کرده ی تینا ، فهمیدم که حرفی را که نباید می زدم زدم .ولی دیگر برای درست کردن خراب کاری ام کمی دیر شده بود. تینا کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد و گفت: «بگذار ببینمت نکنه، ژینای مغرور ولجباز ما، در دام این سیاه چشم گرفتار شده؟ هان راستشو بگو.» دستش را پس زدم و گفتم:« نه بابا توهم، فقط از این که این مسئله را هی مثل درس برایم تکرار کنند عصبانی شدم. یک بار گفتند من هم شنیدم.چشم من تمام در های قلبم روبه روی جناب اقای کامران کیانی بسته ام و تمام کلید هایش را هم محض احتیاط برداشته ام.» تینا بغلم کرد و گفت:«به خواهرت که نمی تونی دروغ بگی. من تو را می شناسم. تویی که برای هیچ پسری هم تره خرد نمی کنی. دیشب با حرف های کامران حالت عوض شده بود؟ دروغ می گم ژینا.» بی اختیار بغض گلویم شکست با گریه گفتم:«خودم هم نمی دونم چم شده تینا. یک حال عجیبی دارم. یه حال بد. نمی دونم. چرا این طوری شدم.»
تینا با خنده گفت:«بازم که می گی حال بدی شدم.نه دختر خوب. این حال بد نیست. یه حاله خوبه که اسمش هم عشقه.»
دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:«نگو، که من از همینش می ترسم».
دستم را برداشت و گفت:« آخه چرا؟ همه دوست دارند عاشق بشوند.»
گفتم: «شاید ولی از کجا معلوم که این حالت اسمش عشق باشه. منو تو که قبلا عاشق نشدیم. تازه من وقتی که کامران از ایران می رفت هیچ وقت همچین حسی بهش نداشتم.فقط مثل یک برادر بزرگ تر برایم بود که تمام خواسته های من و تو را براورده می کرد وما هم دوستش داشتیم.»
تینا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «خوبه خودت می گی وقتی که رفت یک نگاه تو اینه به خودت بکن. قد وقواره ات راببین. با پنج سال پیش چقدر فرق کردی.
اون زمان کامران هم مثل بچه ها بهما نگاه می کرد.تازه خودش هم بیست و سه سال داشت. ولی حالا اون یک مرده بیست و هشت ساله جا افتاده شده که تو این پنج سال با خانم های پاریسی حشر و نشر داشته و من و توهم خانم های هجده ساله ای شدیم که خواستگار هم برایمان می اید.»
با یادآوری ده سال بزرگ تر بودن کامران آه از نهادم در امد و گفتم:«بیا، همین یک مشکل دیگر.اولا: من یک بچه ام در برابرش و او مثل دختر بچه ها به من نگاه می کند.
ثانیا: خودت خوب می دونی که ازدواج ما تقریبا غیرممکنه. چون بابا و عمو پدرام به این مسئله راضی نمی شن چه برسد با این تفاوت سنی بین ما.
ثالثا: از کجا معلوم که اون هم از من خوشش آمده باشد؟ من که می دونماین عشق اخر و عاقبت نداره باید همین جا پیش پای خودم و خودت خاکش کنم.»
تینا خندید و گفت:« من که اینجا خاکی نمی بینم که تو بخوای این نهال تازه روییده ی عشق را در اون مدفون کنی. بعدش یواش برو با هم بریماون از خداشه که دختری به قشنگی و ملاحت تو را به دست بیاره.اگه این طور نبود دیشب آن حرف ها را بهت نمی زد.»
وسط حرفش پریدم و گفتم:«این که چیز تازه ای نیست. همه ی پسرها حتی دخترها به خاطر زیبایی خدادادی ام از من تعریف می کنند.»
تینا گفت: «پسرهایی که تو ازشون حرف می زنی نهایتا 22 سال دارند نهیک مرد بیست و هشت ساله که حداقل پنج سال است که یکی از بزرگترین کارخانجات فرانسه را می چرخاند ودم دستش صد تا دختر اروپاییریخته است. در ضمن دیشب تو، تویتمام مهمانی نبودی وسطش آمدی ورفتی. ولی من از اول مهمانی بر حسب کنجکاوی که می خواستم بدانم تور کدام یک از دختران مهمانیکامران را به دام می اندازد مرتب حواسم بهش بود.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#6
Posted: 1 Sep 2012 10:08
تمام دختر ها همه ی قر وقمیش هایی را که می توانستند آمدند و حتی موقعرقص سعی کردند هر کدام به نحویخودشان را بهش نزدیک کنند ولی او با همه یک برخورد معمولی داشت. فقط به تو یک نگاه دیگه داشت و در مورد رقص هم آن حرف ها را بهت زد.
تو که از پله بالا رفتی، بخوابی، به ستون تکیه داده بودو سیگارمی کشید و تمام حواسش به تو بود. طوری که وقتی مامانم صدایش کرد نشنید و مامان با زدن به شانه اش گفت:«حواست کجاست پسر؟»
و او هم گفت:« هیج جا ،داشتم فکر می کردم الان تو کارخانه چه خبر است.» ولی من نگاهش را دیده بودم فهمیدم منظورش کارخانه ی قلبش است.
صبح هم آمدم حیاط که همین چیزها رابهت بگویم وبگم خدا آخر و عاقبت این عشق را به خیر کنه که حالا فهمیدم انگار تو هم گرفتاری.»
موهایش را کشیدم و گفتم: «خوب واسه خودت می بری و می دوزی ها»
خندید و گفت:«حالا خیاط خوبی بودم؟»
با ناراحتی گفتم: «ولی من می ترسم تینا. هم از شروع این احساس هم ازاخرش. باید سعی کنم این حس را ازخودم دور کنم.»
تینا گفت:«اگه تو نستی این کارو بکن. ولی در ضمن مواظب مهوش هم باش که بدجوری تو نخ کامرانه.»
خندیدم و گفتم:«اتفاقا خوب به هم می آیند.»
تینا شکلکی در آورد و گفت:« خدا از دلت بشنوه. راستی کی می ری پیش لیلا.»
گفتم:« آخ دیدی یادم رفت. پاشو زود حاضر شیم و بریم که برایش ناهارهم بگیریم.»
تینا:« آخه ، اجازه می دهند ما پیشش برویم و بمانیم؟»
گفتم:« باید با بابا برویم. شاید هم مرخصش کردند وآمدیم خانه. نمی دونی دیشب تا حالا دل تو دلم نیست که بدونم چی به سر لیلا اومده.»
تینا:« من هم همین طور. زود باش دیگه.»
حاضر شدیم و به سراغ بابا رفتیم و گفتیم:« که می خواهیم پیش لیلا برویم.» بابا هم مارا به بیمارستان رساند و پیش دکتر امینی رفت و حالش را جویا شد.
دکتر گفت:« که به خاطر کم غذایی و کار زیاد و استرس دچار کم خونی شده.»و بهش خون تزریق کرده اند.
وحالا هم باید تحت مراقبت قرار بگیرد و تقویت شود. بعد از آن که سراغ لیلا و خاتون رفتیم و بهش گفتیم که مرخص شده است . با شرمندگی گفت:«چقدر توی دردسر افتادید. تورو به خدا ببخشید.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:«این چه حرفیه. آخه چرا ناراحتی تو از ما پنهان کردی؟ حالاهم پاشو که باید بریم خانه و با هم صحبت کنیم تا ببینیم این چند وقته چی به سر تو آمده.»
با کمک خاتون لباس هایش را پوشید و بعد از گرفتن دستورهای لازم از پرستار راهی خانه شدیم. مشت رجب مرتب از بابا تشکر می کرد و خاتون می پرسید که آیا واقعا اشکالی ندارهکه تو این مدت لیلا پیش آنها بماند و بابا هم مطمئنشان کرد که هیچ موردی ندارد.
وقتی به ویلا رسیدیم با لیلا به خانه ی کوچک مشت رجب که گوشه ی حیاط قرار داشت رفتیم. خاتون رختخوابیپهن کردو به لیلا گفت:« که اینجا استراحت کند.»
لیلا هم گفت:« که احتیاجی به استراحت ندارد و حالش خوب است.»
من و تینا وادارش کردیم که بخوابد او هم گفت:« که ای وای خانوم جان من خجالت می کشم که بخوابم شما ها نشسته باشید.»
خندیدم و گفتم:« خب ما که حامله نیستیم. در ضمن هی به ما نگو خانوم جان. می تونی اسم مارا صدا کنی. من و تینا 2 سال از تو بزرگ تریم. ولی تو انگار تو زندگی از ما عجول تر بودی.»
اشک توی چشمهای قهوه ایش جمع شد و گفت:«شما ها خیلی مهربونید ژینا خانم، من هیچ وقت فکرنمی کردم آدمهای پولداری مثل شما اهمیتی به آدم های زیر دستشان بدهند. حتی آن روز که دایی رجب و زن دایی گفتند چند روزی را اینجا بمانم و به عنوان کمک زندایی کار کنم فکر می کردم اگر خانوم بزرگ بفهمند حامله هستم مرا بیرون می کنند.
دستش را توی دستم گرفتم و گفتم:«اولا آدم خوب و بد توی هر قشری پیدا می شه. ثانیا مگه حاملگی جرمه. برعکس یک نعمت الهی است که با ورود هر بچه ای به آن خانه روشنی و برکت میاره. بچه ی تو حتما صدای شادی را با خودش به این خانه میاره. حالا بگو برای ناهار چی دوست داری تا بگم برایت بیاورند که بعد از ناهار می خواهیم بدانیم چرا زندگیت به اینجا کشیده.
البته خاتون یک چیزهایی گفته ولی دلممی خواهد که خودت برامون بگی.»
صورت گندمی اش سرخ شد و گفت:« خانم منو چه به این حرفا. من اگه یک نون پنیر هم گیرم بیاد که سیر شم و مجبور نباشم توی خیابان ها بمانم خدا را شکر میکنم.»
تینا گفت:« این چه حرفیه. مگه می شه ما بگذاریم تو توی خیابان بمانی.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:« دیگه دوست ندارم این حرف ها را بزنی. توهم مثل دوست و خواهر من می مانی. این کوچولو هم که توی شکمت داره رشد می کنه، من می خوام که خاله اش باشم. پس هر چیکه من می گم باید گوش کنی و بخوری. ولی چون می گن زن حامله یک چیزهایی رو دوست نداره خودت باید بگی که چی می خوری.»
صورتش گل انداخت و گفت:«خدا هر چی که می خواهید انشاالله بهتان بدهد.»
تینا گفت:« بگو دیگه دختر چی می خوری که ما هم گشنه ایم.» با خنده گفت:« راستش خیلی وقته دلم قرمه سبزی می خواهد.» گوشی ام را برداشتم و اول به مامان زنگ زدم و پرسیدم که ناهار چی دارند؟ که با جواب مامان مطمئن شدم که ناهار را از خانه نمی توانیم تهیه کنیم. به مامانم گفتم: « که ما پیش لیلا هستیم و نگران ما نباشید.»
مامان گفت: « باشد فقط به خاتونبگو استراحت که کرد بیاید که کارهارا نظم وترتیبی بدهند.»
پیغام مامان را رساندم وبعد به رستوران سر کوچه زنگ زدم چند پرس قرمه سبزی سفارش دادم.
خاتون برایمان چای ریخت و تینا یواشکی به من گفت:« خانه شان همین یک اتاق و حمام دستشوئی است. پس آشپزخانه شان چی؟ فقطهمین یک گاز و کابینت و سماور است.»
گفتم:« آره ولی خب اونا فقط شب ها اینجا هستند. از صبح تا شب برای غذا و همه چی توی ساختمان با ما هستند. ولی با بودن لیلا و بچهاش این جا برایشان سخت می شود. باید فکر یک جایی برایشان باشم.»
5
بعد از خوردن غذا که فکر می کنم به لیلاخیلی چسبید چون با اشتها می خورد به خاتون گفتم:«اگه می شه به آشپزخانه بروید و برایمان میوه و شیرینی بیاورید.»
بعد از امدن خاتون رو به لیلا کردم وگفتم:« اگه خسته نیستی و خوابت نمیاد دلمون می خواد که سرگذشتت را بشنویم. از بچگی ات خیلی دوست دارم بدانم کجا بودی و چه کارها میکردی.»
با یاد آوری گذشته هاله ای اندوه برصورتش نشست وآهی کشید و گفت:« نمیدونم می دونید که من بچه ی زلزله زده هستم یا نه؟ سرمان را به علامت تایید تکان دادیم چون از خاتون شنیده بودیم.»
لیلا چینی به پیشانی اش انداخت و باحسرت گفت:« اگه اون زلزله ی لعنتینمی امد منم الان سرنوشتم این نبود.درسته که ما توی ده کوچکی در رودبار زندگی می کردیم ولی پدر و مادرم با همان در امد کم کشاورزی سعی می کردند که زندگی خوبی را برای من و برادرم درست کنند.حامد برادرم سه سال از من بزرگتره والان هم سربازه. چه روزگار خوب داشتیم آن روزها از صبح تا شب توی حیاط سر سبزمان دنبال همدیگر می کردیم و پشت پرچین های حیاط قایم موشک بازی می کردیم.
هر وقتم که گرسنه مان می شد بهسراغ مادرم می رفتیم و او هم نان های خوشمزه ای را که درست کرده بود با پنیر و خیار و گوجه بهمان می داد. سر سفره ی غذا مادرم همیشه اول برای ما غذا می کشید وبعد برای پدرم و خودش.»
پدرم می گفت:« هر چی امروز سختی می کشم به خاطر این است که یک روزی شماها برای خودتان کسی شوید.» وحامد می گفت:« بابا من اگه چه کاره شوم شما خوشحال می شوید.»
پدرم هم لبخندی میزد و دستی به سر هردویمان می کشید و می گفت:« فرقی نمی کنه . فقط دلم می خواهد برای خودتان سری توی سرها درآرورید.»
شب های زمستان زیر کرسی می نشستیم و مادر برایمان قصه هایی راکه از مادربزرگش شنیده بود برایمان تعریف می کرد. مادر فقط یک برادر داشت که همین دایی رجب است و سالیان سال است که با خانواده ی شما زندگی می کند.
آن روزها شاید دو دفعه به دیدن ما امده بود وکلی هم از تهران برای ما سوغاتی آورده بود. زن دایی هم باتمام این که خودشان بچه دار نمی شدند ما را خیلی دوست داشت. هر وقت یاد ان روزها می افتم غم روی دلم سنگینی می کنه و به خدا می گم خب تو که آن روز پدر و مادر ما را از ما گرفتی چرا مارا زنده گذاشتی که این همه در به در شدیم.
با یاد آوری مرگ پدر و مادرش اشک هایش روی صورتش سرازیر شدند. سریع از جایم بلند شدم و لیوانی اب برایش آوردم و گفتم:«لیلا ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم. اصلا دیگه نمی خواد چیزی برای ما بگی...»
کمی آب خورد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:«من خودم دلم میخواد حرف بزنم و بایکی درد و دل کنم تاکمی سبک شوم.تمام این سال ها مثل کوه غمی توی دلم مونده حالا که این زخم چرکی سرباز کرده بگذار بیرون بریزه.»
گفتم:«اگه ناراحت نمیشی ما میشنویم»
آهی کشید و گفت:«وقتی که من و حامد را از زیر آوار ها بیرون کشیدند حسابی زخمی شده بودیم ولی پدر و مادرم هردو مرده بودند.ما که با واژه غم بیگانه بودیم.چه شیون و زاری هی که نکردیم ،از طرف هلال احمر مارو به تهران منتقل کردند و ما حتی نفهمیدیم که پدر و مادرمان راکجا به خاک سپردند.
یک پسر هفت ساله و یک دختر چهار ساله.برای چند ماهی در شیرخوارگاه آمنه زندگی کردیم آن جا غیر از ما کلی بچه ی زلزله زده ی دیگر هم بودکه به بچه های خود شیرخوارگاه اضافه شده بودیم.ولی با تمام این ها تنها روزهای خوب بعد از مرگ عزیزمان همان چند ماه بود.
دایی رجب که به دنبال ما میگشت مارو پیدا کرده بود و ما هم از خوشحالی پردرآورده بودیم.اگر یادتان باشد برای مدت کمی ما به این جا آمدیم اون موقع شما تازه به مدرسه میرفتید و بعضی روز ها برای بازی کردن به پیش من می آمدید.
خاتون میگفت:«این دختر مثل بچه های هم طبقه ی خودش نیست و دل خیلیمهربونی داره.بچه های پریوش خانوم آن چنان دستور میدهند که انگارشاهزاده اند.ولی ژینا با تمام این کهیکی یدونست و عزیز دردونه ی شاهرخ خان و خانم بزرگه،هرچیزی کهمیخواد اول خواهش میکنه و هیچ وقتمثل بچه های لوس نمیمونه.
یادمه یک روز که من و حامد تو انتهای حیاط برای خودمان با توپی که شما به ما داده بودید بازی میکردیم که یهو سرو کله ی بچه های پریوش خانوم پیدا شد و به بهانه ی این که ما توپ را دزدیده ایم سه تایی شروع به کتک زدن ما کردند.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#7
Posted: 1 Sep 2012 10:17
همان موقع شما و شاهرخ خان که از بیرون آمده بودید و سر و صدای مارا شنیده بودید به سمت ما دویدید.با تمام این که حامد سعی کرده بود خودش را سپر من کند یکی از دختر ها که نمیدونم اسمش چیه صورتم را خراشیده بود و خون می آمد.
با صدای شاهرخ خان که سر بچه ها داد میکشید و میگفت:«معلومه شما این جا چه غلطی می کنید.»
خودشان را جمع و جور کردند و هر سه باهم گفتند که:«بابابزرگ این بچه گداها توپ ژینا را دزدیدند.ما هم زدیمشان و شما هم به سمت آن هاحمله کردید و موهای دخترارو کشیدید و با مشت توی دماغ پسره زدید.»
و گفتید:«بدجنس های بی شعور . من خودم توپ را بهشان دادم و وقتی صورت خونی مرا دیدید دستمالی از جیبتان درآوردید و صورتم را پاک کردید و با بغض گفتید غصه نخور خوب میشی.الان برات عروسک میارم تا این فضول های بدجنس از غصه بترکند.»
و بعد با گریه به سمت شاهرخ خان دویدید و گفتید:«بابا بزرگ، میبینی این ها چه بچه های بدی اند و دوست های منو اذیت کردند .منم میخوام عروسک و ماشین به دوستام بدم تا غصه نخورند.»
شاهرخ خان هم شمارا بغل کرد و بوسید و گفت:«خوب کاری میکنی دخترم برای همین دل مهربونته که من تورو این همه دوست دارم.بعد از اون هم،آن هارا دعوا کرد و به همراه خودش برد و تاکید کرد که حق ندارند به این قسمت حیاط بیایند.»
وقتی زن دایی صورت مرا دید زیر لب بر بخت آدم های فقیر لعنت می فرستاد و صورتم را چرب می کرد.وقتی شما در را باز کردید و با یک عروسک موطلایی چشم آبی و یک ماشین قرمز وارد شدید خاتون گفت:«ژینا جان برای چی این جا آمدی؟»
و شما جواب دادید:«آمدم عروسک و ماشینم را به لیلا و حامد کادو بدهم تا کمتر غصه بخورند.»
ما که از خوشحالی پر درآورده بودیم و به سمت شما دویدیم که خاتون مانع شد و گفت:«این کار درستی نیست اگه خانوم بفهمند دعوایتان میکنند.میدونید چه قدر پول بابت این وسایل دادند؟»
و شما با خوشحالی گفتید:«نه دعوایم نمی کنند خود بابا بزرگ میدونه و گفته اشکال نداره به دوستات کادو بدهی .گفته آدم باید به دوست های مهربونش کمک کنه ولی با دوست های بدش بازی نکندو دوستشون نداشته باشه.» آخ که نمیدونید ژینا خانوم حال اون روز من و حامد را بفهمید .بعد از رفتن شما عروسک را در بغلم فشار میدادم و حامد روی زمین ماشینش را می چرخاند و هردو از خوشحالی بال درآورده بودیم و دایی رجب با دیدن حال ما میگفت:«خدایا بنازم حکمتت رو.یکی با این همه دل مهربون و یکی هم اینقدر سنگدل.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#8
Posted: 1 Sep 2012 15:54
فصل سوم
خلاصه روزهای قشنگ ما اینجا ادامه داشت تا این که ابر سیاه غم دوباره روی دل ما نشست.
اون روز داشتیم نهار میخوردیم که آقام یعنی پدر پدرم همراه دایی وارد شد .آقام اخلاق خوبی نداشت برای همین هم وقتی پدر و مادرم زنده بودند سعی می کردند کمتر به خانشان که در بندر انزلی بود بروند در عرض چند ساعت دوباره زندگی ما زیر و رو شده بود .دایی که میخواست آقام را از حال و احوال ما با خبر سازد و اورا از نگرانی دربیاورد با او تماس گرفته بود و گفته بود که ما زنده ایم و پیش او زندگی میکنیم.
حالا بعد از چند وقت تصمیم گرفته بود که به تهران بیاید و مارو به همراه خودش ببرد.
دایی رجب هرچه قدر التماسش کرد فایده ای نداشت و گفت:«طبق قانون سرپرستی بچه های پسرش به او که پدرش است میرسد.» و بعد از کلی مشاجره در میان اشک و آه ما را از دایی و زن دایی جدا کرد و به همراه خودش به بندر انزلی برد.
خاتون چند دست لباس های شمارا که مال سال ها قبل بود و خانوم بهش داده بود همراه من کرده بود و برای حامد هم دو سه دست لباسی که خریده بودند را گذاشته بود.
توی راه خیلی گریه کردم ولی حامد گفت:«اشکالی ندارد.عوضش پیش مادربزرگ و عمو و عمه ها میرویم.حتما آن جا هم خوش میگذرد.»
و چه خوشی گذشت این سال ها به ما،از لحظه ای که آواره شدیم انگار آدم های طاعون زده بودیم و همه از ما دوری میکردند وقتی به سمت مادربزرگ رفتیم تا از طرف او محبتی ببینیم همین طور که دستان بزرگش را با پیش بندش خشک میکرد.
در جواب ما که با ذوق و شوق به سمتش دویده بودیم و مادربزرگ صدایش کرده بودیم با تندی گفت:«همهن جا سر جایتان بایستید.اولا من مادربزرگ شمانیستم چون پدرتان پسر من نبود .دوما بهتره با اکرم به اتاقتان بروید و خودتان را آماده کنید که فردا خیلی کار داریم.»
ما که خشکمان زده بود به سمت آقام نگاه کردیم که در جواب گفت:«مگه پدرتون نگفته بود که فتنه خانم ،مادرش نیست و همسر دوممن است؟»
سرمان را به علامت نه تکان دادیم.اقام خیلی جدی و با لحن خشکیگفت«حمید و اکرم بچه های زن اول من بودند و بعد از مادرشان من با فتنه ازدواج کردم .آرزو و امید و سعید هم بچه های فتنه هستند.
پس فتنه مادربزرگ شما نیست و باید از این به بعد او را فتنه خانم صدا کنید و هرچی گفت و هر دستوری داد میگید چشم و اطاعت میکنید.دوست ندارم آسایش زندگیم را بهم بزنید.»
حالا هم زود همراه اکرم بالا بروید و وسایلتان را توی اتاق اکرم بگذارید ما که با همه بچگی فهمیده بودیم که کسی در این خانه مارو دوست نداره با یه دنیا غم در زیر نگاه عمه و عموها به همراه عمه اکرم به بالا رفتیم.خانه ی آقام وسط حیاط بزرگی بود و خانه ای قدیمی محسوب میشد با آجر های قرمز و شیروانی.سالن و آشپزخانه و دو اتاق در طبقه ی اول و دو اتاق و حمام و راهرو در طبقه دوم بود.ولی ما به همراه عمه اکرم به طبقه سوم که یک اتاق زیر شیروانی بود و در اکثر این جور خانه ها به عنوان انباری استفاده میشد رفتیم.
عمه مارو به داخل اتاق برد و بعد از بستن در ناگهان هردوی مار رو در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد و مرتب صورتمان را می بوسید ما که از برخورد اولیه و حالا این رفتار مهربان هاج و واج مونده بودیم همینطور فقط نگاه میكردیم
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ویرایش شده توسط: Farhadxxl
ارسالها: 455
#9
Posted: 2 Sep 2012 07:43
بعد از چند لحظه روی زمین ولو شد و ما رو هم کنارش نشاند و گفت«نمیدونید از فکر این که شماهارو از دست دادم چقدر ناراحت بودم و غصه خوردم.تا اینکه مشت رجب با آقام تماس گرفت و گفت که شماها رو پیدا کرده .از خوشحالی گریه میکردم ولی بعد از این که اقام گفت:«می خواد شماهارو به اینجا بیاره ، تا مردم پشت سرش حرف نزنند. که بچه های پسرش توی خانه ی مردم زندگی می کنند.انگار آواری روی سرمخراب شد.»
حامد پرسید:«آخه چرا؟مگه شماهم مارو دوست ندارید؟»
عمه گفت:«چرا عزیز دلم.ولی تو این خونه هیچ وقت منو حمید رو دوست نداشتند و با ما مثل دشمن رفتار میکردند چه برسد به شماها . چه روز هاییکه من از دست فتنه کتک نخوردم و آقام به روی خودش که نیاورد هیچ اگر هم من شکایت میکردم خودش هم با من دعوا میکردکه از بس که سر به هوایی و دست و پا چلفتی هستی.»
زمانی که حمید با مادرتان ازدواج کردو از این جا رفت خیلی سعی کرد که مرا هم همراه خودش ببرد و به آقام گفت:«شما که علاقه به ما ندارید پس بگذارید من اکرم را با خودم ببرم.ولی فتنه که میدونست اگر من بروم دیگه کسی نیست که کارهای خانه اش را انجام دهد و تازه دق و دلی هایش را هم سرش در بیاره نگذاشت که من همراه حمید و مادرتان زندگی کنم.»
روزی هم که اقام گفت میخواد شما رو به این جا بیاره،فتنه غوغایی به پا کرد و گفت:«ای کاش اون وروجک ها همراه پدر و مادرشان مرده بودند.مگر من یتیم خونه دارم که اولبابا و عمه شون رو بزرگ کنم و حالا این دوتا بچه ی مزاحم رو.»
ولی اقام میگفت:«اگه یه روزی مردم بفهمند که بچه های حمید زنده و تو خونه ی مردم زندگی میکنند دیگه ابرویی برای من نمیمونه و میگن جمال صیاد نتونست نون دوتا بچه یتیم رو بده.»
فتنه هم با اقام شرط کرد که من فقط سر صدقه بچه هام اونا رو نگه می دارم و هرجور دلم بخواد باهاشون رفتار می کنم و تو هم حق هیچ اعتراضی رو نداری و آقام هم قبول کرد.
حالا میفهمید برای چی وقتی فهمیدمشماهاهم قراره توی این خونه که نه توی این زندون زندگی کنید آواری روی سرم خراب شد.حامد سرش رو با ناراحتی تکان دادو من هم با همه ی بچگی ام فهمیدم که روزهای سخت زندگی تازه شروع شده است.
خلاصه دردسرتان ندهم که اگر بخوام از غم و غصه های زندگی ما تواون خونه حرف بزنم مثنوی هفتاد من میشه.فقط همینو بگم که تو اون خونه فتنه با ما عین دوتا برده ی زرخرید رفتار میکرد و ساعت ها مارو مجبور میکرد که لب دریا منتظر آقام و عموهام بمونیم و وقتی از ماهیگیری بر میگشتند باید ماهی هارو تمیز میکردیم و از هم سوا میکردیم و داخل زنبیل ها میریختیم.
تو زمانی که همه ی بچه ها به مدرسه میرفتند و درس میخواندند ما یالب دریا مشغول کار بودیم و یا در خانه و حیاط و کارخانه در حال سبزی خرد کردن بودیم.عمه اکرم که بنده ی خدا تمام مدت توی آشپزخانه میپخت و می شست و و به کار های خانه رسیدگی میکرد و فتنه هم با آرزو مرتب به نیش زدن به ما و عمه مشغول بودند و در مواقع دیگر هم یا خواب بودند و یا به مهمانیمیرفتند و مهمانی میدادند.
عمو امید و سعید هم سرشان به کار خودشان گرم بود انگار نه انگارما بچه ب برادرشان هستیم.آقام که ماهی یکبار یادش می آمد و حال مارو میپرسید.
موقع صبحانه که میشد بعد از خوردن صبحانه بقیه،من و حامد به آشپزخانه میرفتیم و عمه یواشکی کمی از مربا و کره ای که از صبحانه ی آن ها قایم کرده بود به ما میداد چون فتنه یکدفعه که دیده بود عمهصبحانه ای را که آنها میخوردن به ما داده آن چنان بلوایی به پا کرده بود و چند تا سیلی به صورت عمه زده بود که مگه من این جا پول مفت دارم که به این وروجک ها کره مربا میدهی و از آن به بعدعمه را هماز خوردن غذا همراه خودشان منع کرده بود و میگفت:«وقتی شما هارومیبینم اشتهایم کور میشود.»
حساب و کتاب همه چیز را داشت تا مبادا عمه غذای زیادی برای ما و خودش کنار بگذارد ولی خب عمه هم در زمان نبودش هر طوری میتونست یه چیزی زیر پیشبندش قایم میکرد و برای ما می آورد تنها دلخوشی ما شب ها بود که سه تایی تو اتاق زیر شیروانی که تابستان ها گرم بود و زمستان ها از سرما توش میلرزیدیم باهم جمع شویم و ما سرمان را روی پاهای خسته عمه بگذاریم و او موهایمان را نوازش کندو به ما بگوید غصه نخوریم که دنیاهمیشه روی یک پاشنه نمیچرخد و ما هم روزی بزرگ میشویم و برای خودمان کسی میشویم.
یک شب بعد از حرف های عمه حامد گفت:«آخه عمه وقتی ما حتی مدرسه نمیریم و سواد نداریم چطور می تونیم که روزی به جایی برسیم؟»
عمه که خودش هم زیر ستم ها ی فتنه بود و حتی فتنه تمام خواستگار هایش را رد میکرد تا در ان خانه برایش کار کند به خاطر ما دلش را به دریا زد و باعمو سعید کهدل رحم تر بود صحبت کرده بود و ازش خواسته بود که حالا که آقام مارو به مدرسه نمی فرستاد حداقل او برای ما دفتر و مداد تهیه کند تا عمه شب ها خودش به ما خواندن و نوشتن را یاد دهد و او هم به شرط این که فتنه چیزی نفهمد قبول کرده بود.
عمه خودش تا سوم راهنمایی درس خوانده بودو بعد از آن دیگر نگذاشته بودند به مدرسه برود ولی حالا یک معلم خوب برای ما بود روزهای سخت رو به امید شبها سرمیکردیم و وقتی با تن خسته از کار به اتاقمان میرفتیم تازه شروع به یادگیری میکردیم.
عمو سعید ماهی یکبار یواشکی برایمان دفتر و مداد میآورد وعمه شب ها دفتر های نوشته را یواشکی با زباله ها خارج میکرد که مبادا چشم فتنه بهشان بیفتد و شر به پا شود.
من تقریبا ده ساله بودم که یه روزفتنه مارو صدا کرد و گفت:«که یه خانواده تهرانی که به خاطر کار شوهر خانواده که مهندس شیلات بود به محلشان آمدند و خانم خانه هم که معلم است و غیر از دختر و پسر دبستانیش صاحب دو پسر دوقلو شده احتیاج به یک خدمتکار برای خانه شان دارد و حقوق خوبی هم میدهند و تو از فردا باید به آن جا بروی و کار کنی.حامد هم از این به بعد باید همراه عمو ها به دریا برود و ماهی بگیرد و این را اضافه کرد که من دیگه نون مفت ندارم که بهشما مفت خور ها بدهم.»
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .
ارسالها: 455
#10
Posted: 2 Sep 2012 07:55
اقام که اصلا به روی خودش نیاورد و عمه هم که تا خواست اعتراضی کند و بگوید من سنم برای این کارکم است فتنه محکم با پشت دست تو دهنش زد و گفت:«خفه شو دختره ی پرو.همین تو یکی نون خور اضافه بسی دیگه نمیخواد سنگاین ورپریده ها رو به سینه بزنی.»
شب عمه که لبش ورم کرده بود با خنده به من گفت:لاقل آنجا گرسنگی نمیکشی و فقط شب ها مجبوری گرسنه بمونی.»
حامد هم میگفت:مگه حالا هم این جا با خدمتکار فرقی داریم؟!»
فردای آن روز به خانه ی آقای مجد رفتمو عمه مرا به خانم مجد سپرد و جریان زندگی ما رو براش تعریف کردو خانم مجد با مهربانی گفت:«من خدمتکار نمی خوام فقط میخوام بچه هام رو به دست آدم مطمئنی بسپرم.ولی این دختر هنوز خودش یه بچه است.چطور میخواد از بچه های مننگهداری کنه؟»عمه گفت:«منم میدونم این کار سختی است ولی نامادریم این طور گفته که با شما صحبت کرده.»
خانم مجد گفت:«درسته به من گفتند که لیلا میتونه از بچه ها نگه داری کند ولی این دختر با این سن کم چطور میخواد از پس دوقلو ها بربیاد؟»
بعد از کمی صحبت به خانه برگشتیم و عمه گفت که خانم مجد گفته که به دردشان نمیخورم.
چشمان فتنه را انگار خون گرفته بودو به خاطر پولی که قرار بود به دستش بیاد و از دست داده بود مثل ببر خشمگین به طرف ما حمله کرد وبه عمه گفت:«آخر کار خودتو کردی ورفتی گفتی این بچه بدرد نمیخوره تااین تن پرور مبادا کار کند؟آره حالا یه درسی به هردوتان بدهم که حظ کنید.»
و بعد با یک چوب بزرک که مال دسته ی طی آشپزخانه بود به جون من و عمه افتاد و تا میتوانست مارو کتک زد.
وقتی ضربات چوب به سر و بدنم فرود می آمد در حال گریه میگفتم«فتنه خانم به خدا این جوری نبود»
و اوهم میگفت:«پس چطوری بود؟حالا که خدا شماهارو نکشته خودم می کشمتان تا راحت شوم»
دیگه جون و رمقی برایم نمانده بودو به عمه نگاه میکردم که خون تمام صورتش را پوشانده به روی زمین افتاده بود و ناله می زد و گفت:«بی رحم ولش کن کشتیش»
با صدای جیغ و داد ما آرزو که از اتاقش بیرون آمده بود و این صحنه را دیده بود به زور چوب را از دست فتنه بیرون کشید و گفت:«چی کار میکنی مامان؟تو که اینارو کشتی» و وقتی آقام و عمو ها و حامد به خانهآمدند ما رو به درمانگاه بردند
فصل 6
يازده سالم تمام شده بود و وارد دوازده سالگي شده بودم و جون قد و هيكلم درشت بود مثل دخترهاي چهارده ساله مي ماندم كه همين باعث شد يك روز كه در خانه اي كار مي كردم كه داخل آن را تعميرات انجام مي دادند يكي از كارگرها كه كاشي كار بود از من خوشش بيايد ودنبالم راه بيفتد.
وقتي كه من وارد خانه شده بودم خانه را يادگرفته بود و بعد از چند روز به در خانه آمده بود و با فتنه درباره من صحبت كرده بود و گفته بود كارگر ساختماني است و با خانواده اش زندگي مي كند و بيست سال دارد و اگر اجازه بدهند به خواستگاري ام بيايد.فتنه اول قبول نكرده بود بخاطر اينكه باعث مي شد اون پولي رو كه من ماهيانه برايش كار مي كردم از دست بدهد.ولي بعد از اينكه محسن يعني همان كارگر با آقام صحبت مي كند آقام هم به عمه اكرم مي گه، فكر مي كنم اين روزها حالم زياد خوب نيست و منم ديگه آفتاب لب بومم بايد هرچه زودتر هم تو و هم اين ليلا رو شوهر بدم تا بعد از مرگم اين فتنه شماها رو نكشه.
اين اولين باري بود كه به قول عمه مي ديديم كه سرنوشت ما برايآقام مهم شده.مثل اينكه بهش الهام شده بود كه زياد زنده نمي مونه.چون بعد از يك هفته يك روز با يكي از ماهيگيرها به خانه آمد.
مردي تقريباً سي و پنج ساله و گفت كه قراره اين علي آقا،همسر عمه ليلا شود.هرچي فتنه مخالفت كرد فايده اي نداشت و بعد از آن هم به سراغ محسن رفته بود و گفته بود كه اگه منو مي خواد بايد خيلي سريع با خانواده اش در همين هفته كار رو تمام كند و او هم از خدا خواسته با پدر و مادرش به خانه ي آقام آمدند.آقام گفت:«كه من دوازده سال بيشتر ندارم و فقط به خاطر اينكه احساس مي كند حالش خوب نيست و ممكن است من بعد از مرگش آوراه شوم مرا شوهر مي دهد تا خيالش راحت باشد و از محسنقول گرفت كه مراقب باشد و گفت كه اين بچه كه پدر و مادر به خودش نديده در خانه من هم جز سختي چيزي نكشيده.خودم مي دونم كه مقصرش هم من بودم و حالا هم مي خوام كه منو ببخشد ولي من حريف فتنه نبودم خودم هم يك عمر عذاب كشيدم ولي از تو مي خوام كه ازش خوب نگهداري كني.»او هم قول داد.
همان روز بين ما صيغه محرميت خواندند و قرار شد همزمان با روز جمعه كه مراسم عروسي عمه اكرم بود ماهم عروسي كنيم.حامد به دست و پاي آقام افتاد كه ليلا بچه است.ولي آقام گفت:«من تو چشم هاي محسن عشق رو ديدم.او خوشبختش مي كند ولي بعد از من تو اين خونه بدبخت تر از ايني كه هست ميشه.بگذار راحت بميرم.»
خريد عروسي ما يك حلقه و چادر سفيدو يك جفت النگو بود.وقتي كه محسن نگاهم مي كرد و دستم را ميگرفت،غرق شادي مي شدم و مي گفتم:«خدايا شكرت كه باز در خوشبختي را به رويم باز كردي.»محسن پسر خيلي خوبي بود فقط روز عروسي كه شد محضردار گفت:«به خاطر سن كم من قانونً نمي توانند در شناسنامه ام عقد را ثبت كنند و بايد تا پانزده سالگي ام صبر كنند.»
آقام گفت:«اشكالي نداره فقط شمايك صيغه محضري برايشان بنويسيد تا اون موقع خودشان سند رسمي بگيرند.»اون روز اين كار موكول به پانزده سالگي ام شد و امروز باعث آوارگي ام.
از جايم بلند شد و چايي براي هر سه نفرمان ريختم و گفتم:«ليلا اگه خسته شدي بگذار براي يه روز ديگه!»چايي اش را سركشيد و گفت:«اين منم كه شما را خسته كردم.» تينا گفت:« نه بابا تازه داشتي به جاهاي خوب خوبش مي رسيدي.پس اين آقا محسن مرد خوبي بود؟راستي حامد چي شد؟»گفتم:«تينا بگذار بنده خدا يه نفسي تازه كنه.
من سالها عاشق شدم بی او ...
ی حس بی تفسیرِ وحشتناک . . .