انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 19:  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین »

Sareh | ساره


مرد

 
درود درخواست تاپیکی برای رمان ساره رو داشتم
دوستان فوق العاده زیبا
نویسنده:باران
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
قسمت اول
امروز قرار بابا بره و با مرضیه جون عقد کنه و بیاد خونه . قرار شد ما بچه ها تو خونه بمونیم ، فقط ستاره که از همه بزرگ تر بود با همسرش بابک رفتن محضر ، عمه ها و عموم هم رفتند . از وقتی مامان فوت کرده پنج سال گذشت و بابا با اصرار بقیه با مرضیه جون آشنا شد و بعد از کلی رفت و آمد با هم به تفاهم رسیدند .
ساره
: چی میگی سعید
سعید : ساره همه چیز آماده است ؟
: آره ستاره همه چیز و آماده کرده
سعید : تو چرا لباس نپوشیدی ؟
: من شرکت نمی کنم
سعید : ساره ما به تفاهم رسیدیم قرار شد با هم کنار بیایم دیگه یادت
: من قول ندادم شما ها خودتون بریدید و دوختید ، منم مجبور کردید قبول کنم
سعید اومد کنارم نشست : عزیزم مگه تو با ستاره چه فرقی داری یا با ستایش ، ببین اونها چه راحت قبول کردند
اشک هام ریخت : ستاره قرار نیست با اون زندگی کنه اون تو زندگی خودش ، ستایشم بچه است
سعید لبخندی زد : ستایش همش دو سال از تو کوچک تر ، منم که توی این خونه هستم ببین با این موضوع کنار اومدم بابا حق زندگی داره
: نمیگم نداره ولی ما که بودیم
سعید بغلم کرد و سرم و بوسید : ساره جون بابا نیاز به یک همدم داره ، من و تو نمی تونیم همدم خوبی براش باشیم
: ولی من تلاشم کردم این مدت آشپزی کردم ، لباس شستم ، همه کارهای خونه رو کردم
سعید : الهی فدات شم می دونم عزیزم ولی تو هم باید به زندگی خودت برسی ، درست درس ت تموم شده ولی باید به فکر آینده ات باشی ، تو نمی تونی هم بری دانشگاه هم کارهای خونه رو بکنی
: من که گله ای نداشتم
سعید : می دونم ولی ساره تو دیگه بچه نیستی باید بعضی چیزها رو درک کنی
: حرف زدن شما ها اصلاً فایده ای نداره ، همش حرف خودتون و می زنید
سعید : حالا بلند شو یک آب به صورتت بزن و یکی از اون لباس های خوشگل تو تنت کن که باید حسابی تو دل همه جا بشی
: نمی خواهم
سعید : مگه بابا رو دوست نداری ؟
دوباره اشک هام ریخت : چرا می دونی بیشتر از همه دوستش دارم می دونی وقتی تنها بود نیاز به کسی داشت حرف بزنه من همیشه کنارش بودم
سعید اشک هام و پاک کرد : می دونم این بار به خاطر داداشی
از جام بلند شدم : باشه این بارم به خاطر تو
رفتم صورتم و شستم ، توی آینه به خودم نگاه کردم زیر چشم هام گود شده بود بس که این چند شب گریه کرده بودم .
از دستشویی اومد بیرون رفتم توی اتاقم دیدم سعید برام یک بلوز قرمز با دامن زد با کفش های قرمز گذاشته : اینا چیه ؟
سعید : من این لباس تو دوست دارم ، بهت خیلی میاد همین و بپوش: خانواده مرضیه جون مثل ما نیستند
سعید : قرار نیست چون پدر با اون ازدواج می کنی ما مثل اون بشیم بعدم اون روز اول ما رو دیده و قبول کرده سعی کن همونی باشی که بودی نخواه خودت و تغییر بدی چون بعداً برای هر دوتون سخت میشه
: باشه ، برو بیرون تا لباس بپوشم
سعید : یکم به خودت برس یکم آرایش کن تا از این قیافه در بیای
: باشه برو بیرون
سعید : خوب برم به ستایشم یک سری بزنم
در اتاق و بستم جلوی آینه ایستادم ، حالا باید چکار کنم ، از توی آینه چشمم به لباس افتاد به خاطر سعید و بقیه باید خوب رفتار کنم و قبول کنم که اون وارد زندگی ما شده
لباس پوشیدم و به خودم رسیدم
ساره بیا ، بابا اینا اومدن زودباش
برای آخرین بار به خودم نگاه کردم رفتم بیرون سعید در باز کرده بود عمه ها و عمو اومده بودند داخل
: سلام
عمه شیرین به من نگاهی کرد : سلام به روی ماه ت خوبی عزیزم ، چه خوشگل شدی
: ممنون
عمه بهاره برگشت و به من نگاهی کرد : همه چیز آماده است ؟
: بله
رفتم سمت عمو : سلام عمو علی خوبید ، سلام صفورا جون
عمو علی : علیک سلام ساره خانم چرا نیومدی محضر
: گفتند اینجا باشم همه چیز و آماده کنم
صفورا جون من و بغل کرد آروم : درک می کنم ولی صبور باش ساره جان
آروم سرم تکون دادم .
بابا و مرضیه جون وارد خونه شدند بچه ها باهاش روبوسی کردند منم چاره ای نداشتم ، بهشون تبریک گفتم و بوسیدمشون
مرضیه جون به روم لبخندی زد : امیدوارم بتونیم دوست های خوبی برای هم باشیم
هیچ جوابی بهش ندادم .
بابا بغلم کرد : دختر بابا خوشگل کردی
: ممنون بابا
همه نشسته بودند ، که صدای زنگ بلند شد و خانواده مرضیه جون هم وارد خونه شدند ، پدر و مادرش ، خانواده خواهرهاش و برادرش . دو تا خانواده دیگه بودند که من نمی شناختمشون . آخر از همه ستاره و بابک اومدن
ستاره : پذیرایی کردی ؟
: تازه اومدن ستایش داره چای میریزه
ستاره رفت توی آشپزخونه
بابک بهم نگاه کرد : یکم بخند مثل قهر کرده ها نباش
: بابک بهم گیر نده
سعید : ساره ؟
: بله
بابک : ولش کن سعید بزار راحت باش ، به ما چیزی بگه بهتر
: بهت چیزی نگفتم
بابک : چوب بیارم خدمتتون ما رو یک فاصل کتک بزنید
: بابک
ساره بیا عزیزم
سعید : برو ساره صدات زدند .
رفتم توی آشپزخونه ستاره تند تند میوه درست می کرد : بله
ستاره : بیا ببر
: بده ستایش ببره
ستاره اخم هاش و توی هم کرد : ساره زود باش خودت باید پذیرایی کنی
بشقاب های میوه رو توی سینی گذاشتم بردم توی حال ، تازه وقتی جلوی مهمون ها میوه می گذاشتم شکلشون و می دیدم .
بالاخره پذیرایی تموم شد . کنار سعید نشستم
مرضیه جون : ممنون بچه ها زحمت کشیدید
ستاره : این چه حرفیه وظیفه بود
تو دلم گفتم اینا به خاطر تو نیست به خاطر بابام
همه ساکت نشسته بودند ، یکی از دخترها : ببخشید ستاره جون مثلاً عروسی یک آهنگی چیزی
ستاره : آره درست میگی مریم جون . سعید جان یک آهنگ شاد بزار
سعید بلند شد یک آهنگ شاد گذاشت ، اومد دست ستایش و گرفت و اون دو تا اولین نفرهایی بودند که رقصیدند و بعدشم خانواده مرضیه جون بلند شدند . ولی من از جام تکون نخوردم
بابا و مرضیه جون رفتند وسط و به رقصیدن . بچه هام دورش کردند ولی من بازم همون طور نشستم و از جام تکون نخوریم
بابک اومد سمتم ، کنارم نشست : می خواهی همین طوری بشینی
بهش نگاه کردم : مگه باید چکار کنم
بابک : یک کوچولو برقص
: نه
بابک : زشت ساره تخم کینه رو خودت داری تو دل همه می کاری پس بلند شو
دیدم داره راست میگه ولی خوب من می تونستم چکار کنم ، نمی تونستم کسی رو جای مامانم تو زندگیم قبول کنم این چند سال به خودم سختی دادم تا کسی جای گزین مامان نشه ولی فایده ای نداشت .
ساره بلند شو دیگه
مجبوری با بابک یکم رقصیدم تا می خواستم بشینم سعید نگذاشت : من حسودم ها باید با من برقصی
لبخندی زدم : سعید باشه بعد
سعید دستم گرفت و نگذاشت بشینم با اونم رقصیدم دعا دعا می کردم زودتر مهمونی تموم بشه .
بالاخره موقع شام شد ستاره از بیرون سفارش غذا داده بود . همه شام خوردند و رفتند .
ستاره : خوب بچه امشب بیان بریم خونه ما
من فقط بهش نگاه کردم
ستاره : بیان بریم شما ها که زود نمی خوابید بیان بریم دور هم باشیم یکم غیبت فامیل جدید و بکنیم
مرضیه جون لبخندی زد ، می دونستم می خواست بابا و مرضیه جون راحت باشند . برای همین می خواست که ما بریم خونشبلند شو ساره لباس بپوش وسایل فردا تو هم بردار بریم
منم با ناراحتی بلند شدم : باشه وسایل یک هفته ام و برمیدارم . رفتم توی اتاقم لباسم و عوض کردم وسایلم ریختم توی یک چمدون و برداشتم اومدم بیرون . دیدم همه یکم ناراحت هستند
ستاره : خوب بریم
: من بگزارید خونه مامانی
ستاره : ساره
: نمی بریم خودم برم
بابا : نمی خواهد بری بمون همین جا
: نه شما راحت باشید ما مزاحمیم
ستاره : ساره شروع نکن
: تو یک حرفی نزن ، کاری هم به من نداشته باشید .
سعید : ساره داری خود تو لوس می کنی
هیچی نگفتم رفتم سمت تلفن زنگ زدم آژانس
ستاره : خودم ...
محل ندادم فقط : شب خوش
چمدون و برداشتم رفتم پایین ، آژانس اومد رفتم خونه مامانی توی راه خیلی گریه کردم ، وقتی رسیدم در زدم . مامانی در باز کرد تا اون و دیدم خودم و انداختم توی بغلش شروع کردم گریه کردن . اونم با من گریه می کرد می دونستم امشب به اونم خیلی سخت گذشت بود .
مامانی : بیا تو ساره
وارد خونه شدم مامانی غیر از مامانم هیچ بچه ای دیگه ای نداشت بابایی هم دو سال پیش فوت کرده بود و اون حالا تنهای تنها بود . روی مبل نشستم : مامانی من می تونم اینجا باشم ؟
مامانی : این چه حرفیه تا هر وقت دوست داری اینجا باش ولی ساره جون خودت خوب می دونی بابات چقدر تو رو دوست داره ، دلش می شکن ها
: دل من که شکست مهم نبود ، بعد از فوت مامان به خودم سختی دادم مگه من چند سالم بود مامان رفت ، همش پانزده سالم بود ، بشور ، بپز که یک بار بابا نخواهد یکی رو جای مامان بیار ، حالا هم به جای دستت درد نکنه رفته زن گرفته
مامانی : مرضیه جون که دختر خوبی ، دیدی اومد اینجا
: نمی تونم قبولش کنم ، امشب ستاره بعد از اینکه مهمون ها رفت بهمون گفت بریم خونشون که اون ها راحت باشند هنوز هیچی نشده داره ما رو از خونه بیرون می کنه
مامانی : ساره جان ستاره گفت ، مرضیه جون که بهتون نگفت برید بیرون
: چه فرقی داره چند وقت دیگه اونم میگه
مامانی : ساره داری زود قضاوت می کنی .: نمی خواهم در موردش حرف بزنم
تلفن زنگ زد ، مامانی جواب داد ، بابا می خواست ببین من رسیدم ، مامانی بهش گفت یک مدت پیشش می مونم تا بتونه همه چیز و قبول کنم .
گوشی رو قطع کرد منم با چمدون رفتم توی اتاق قدیمی مامان وسایلم و از داخل چمدون در آوردم ، یک لباس راحتی پوشیدم روی تخت دراز کشیدم چشمم به عکس مامان افتاد و شروع کردم به گریه کردن ، بالاخره خوابم برد .
ساره بلند شو مادر مگه کلاس نداری ؟
چشم هام و باز کردم چرا مامانی کلاس دارم الآن بلند میشم .
با هر جون کندنی بود بلند شدم . برای اینکه از اون حالت در بیام سریع یک دوش گرفتم ، لباس پوشیدم کتاب های توی کولیم گذاشتم : مامانی خداحافظ
مامانی : صبحانه نمی خوری
: دیرم شده مامانی
مامانی : زودتر بیدار می شد
: خداحافظ
از خونه اومدم بیرون و سریع به سمت خیابون رفتم تا ماشین بگیرم برم دانشگاه
ساره بیا سوار شو
سر جام ایستادم دیدم عمو : سلام عمو علی
عمو به من نگاهی کرد : سلام ، بیا سوار شو عمو باید با هم حرف بزنیم
سوار شدم : بله عمو علی
عمو : میری دانشگاه آره
: بله
عمو راه افتاد و حرف نزد کمی که گذشت : ساره
: عمو نمی خواهم در موردش حرف بزنم
عمو : ولی باید با هم حرف بزنیم کار دیشبت خیلی زشت بوده از تو توقع نداشتم
: پنج سال به خودم سختی دادم به اینجا نرسیم ولی بابا اصلاً توجه نکرد
عمو : خودتون کردید
: من نکردم عمه های گرامی کردند و ستاره
عمو : مگه رضا سوال نکرد اون که فقط می خواست تو راضی باشی
: من مخالف بودم دیدم بابا از مرضیه جون خوشش اومده مجبور شدم ساکت بمونم
عمو : خوب باید بازم ساکت می موندی
: نمی تونم حضورش و توی خونه تحمل کنم ، برای همین اومدم خونه مامانی
عمو : تا کی ؟
: تا هر وقت که بخواهم می تونم بمونم ، مامانی بیرونم نمی کنه
عمو : من نگفتم مامانی بیرونت می کنه ولی باید کمی صبوری می کردی تو هنوز با مرضیه جون دو کلام حرف نزدی تا ببینی اون چه اخلاقی داره
: می دونم ، نمی تونم باهاش راحت باشم عمو ازم نخواهین ، بگزارید مدتی تو خودم باشم تا ببینم چی میشه
عمو : رضا دیشب اومد پیش من می دونی چقدر گریه کرد گفت اگه می دونستم ساره میذاره میره هیچ وقت این کار و نمی کردم
: فکر کنه عروس شدم مثل ستاره
عمو : ساره ، خواهش می کنم امروز برگرد خونه باشه
: برگردم که عصبی باشم بیشتر همه چیز و خراب می کنم یکم بهم فرصت بدید
عمو دیگه هیچی نگفت ، جلوی دانشگاه نگه داشت : بازم ساره جان خوب فکرها تو بکن تو دختر خوش فکری هستی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
همیشه این و گفتم می دونم خیلی سخت ولی به خاطر بقیه .
از ماشین پیاده شدم : چشم عمو سعی می کنم خداحافظ
عمو : خداحافظ
وارد دانشگاه شدم اونقدر توی خودم غرق بودم هیچ چیز و نفهمیدم وقتی به خودم اومدم توی اتاق مامان نشسته بودم و داشتم گریه می کردم ، مامانی هم نوازشم می کردم .
مامانی : ساره جان عزیزم من دوست ندارم اینقدر خود تو اذیت کنی ، منصوره هم راضی نیست
: یعنی دوست داشت براش هوو پیدا بشه
مامانی : حتماً خوشحال چون رضا دیگه تنها نیست
: پس من چی بودم ؟
مامانی : ساره درست همه کار می کردی ولی اون طوری که یک زن می تونه همدم مرد باشه دختر و پسر آدم که نمی تونند
: یعنی مامانی شما هم می خواهین عروس بشین
مامانی خندید : آره می خواهم یک پدر و پسر پیدا کنم تو رو بدم به پدر خودم زن پسرش بشم
خندیدم : مامانی
مامانی : پدرت هنوز جوون من دیگه آخر راهم
: این طوری نگید
مامانی : نمی دونی تنهایی چقدر سخته کاش بابایی هنوز بود و من تنهایم و با اون تقسیم می کردم .
: شما که پیش من می مونید
مامانی خندید : آره عزیزم ، ولی باید بری خونتون تا بابا تو از ناراحتی در بیاری می دونی که منصوره ناراحت میشه
: چشم مامانی ولی چند روز دیگه
مامانی : پس فردا پدر و مادر مرضیه جون شماها رو دعوت کردند برید اونجا
: باید برم
مامانی : بله باید بری و دختر خوبی باشی و دیگه به مرضیه جون سخت نگیری
: چشم مامانی ، فردا میرم خونمون
مامانی : یک دسته گل می گیری میری خونه روی بابا و مرضیه جونم می بوسی
: چشم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مامانی : خوب بیا بریم شام بخوریم زود بخواب که مثل امروز نشی
: فردا کلاس ندارم
مامانی : خوب چه بهتر یکم به خودت برس و برو خونتون
: شب میریم که بابام اومده باش
مامانی : باشه عزیزم .
امروز از صبح وسایلم و جمع کردم داخل چمدون گذاشتم . یک مانتو آبی با شال سفید ، شلوار جین ، کفش های آبی که آورده بودم پوشیدم : مامانی خوبم
مامانی : بله تاثیر گذار و خوب ، بدو که سرویس اومده
مامانی رو بوسیدم : دوستتون دارم
مامانی : فقط صبور باش ساره
: چشم ، خداحافظ
سوار ماشین شدم برگشتم خونه در زدم نمی خواستم با کلید در باز کنم
کیه ؟
: منم ، ستایش
در باز کرد رفتم داخل ، از پله ها رفتم بالا در باز شد بابا جلو در ایستاده بود : سلام بابا
بابا اومد طرفم و بغلم کرد : خوش اومدی عزیزم
: ببخشید
بابا : تمومش کن چیزی نبوده ، بیا تو
وارد خونه شدم بچه ها اونجا بودند ، بهشون نگاه کردم
مرضیه جون اومد طرفم : سلام خوش اومدی
: سلام ، بابت ...
مرضیه جون : وای چه گل های قشنگی این برای من یا بابات بگو تا ببینم کدوم یکی باید حسودی کنیم
لبخندی زدم : مال هر دو
خیلی سخت بود اون خیلی بزرگوار بود که گذشت کرده بود
مرضیه جون : سعید جان به ساره کمک کن چمدونش و بزار توی اتاقش
سعید بلند شد اومد طرفم و بغلم کرد : خوبی ساره
سرم و تکون دادم
سعید : خوب بیا برو لباستم عوض کن
وارد اتاق شدم سعید چمدون و گذاشت و رفت . هیچ کس چیزی نگفت نمی دونم چی باید بهشون می گفتم شاید اگه یکم بد اخلاقی می کردند بهتر بود . ولی همشون با محبت برخورد کردند .
یک بلوز و دامن پوشیدم رفتم بیرون ، کنار سعید نشستم
بابا : مامانی خوب بود
: بله خوب بودند سلام رسوندن
مرضیه جون : سلامت باشند .
ستاره : ساره فردا کلاس داری
: اره
ستاره : تا کی ؟
: تا ساعت شش
ستاره : خوب بعدش میای بریم خرید
: نه ، چون فردا درس هام خیلی سخت و خیلی خسته میشم
بابک : چقدر تو ساره تنبلی
: کی گفته تنبلم فردا درس هام خیلی سنگین باور کن می خواهم ولی نمی تونم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سعید : بابا خانم دکتر بیا با ما باش
: مگه کجا باز می خواهید برین که من باید حتماً باشم
ستایش: بود و نبودت زیاد مهم نیست
: خیلی خوب پس چرا به پام افتادید
ستایش : گفتم زیاد نازش و بکشین خودش و لوس می کنه
ستاره : تو هیچی نگو
: خوب بگین کجا می خواهید برین تا من برنامه هام درست کنم
سعید : چطور ؟
: شما بگید
سعید : می خواهیم همه بریم سینما
: ساعت شش که نمیرین ساعت هشت سینما خوب
سعید : تو کار به این کارها نداشت باش ما ساعت شش میام دنبالت
ستاره : کار خونه که دیگه نداری بگی نمی تونم بیام
: دلیل نمیشه که بخواهم تمام کارهای خونه رو هم به گرده مرضیه جون بندازم
مرضیه جون : این چه حرفیه دخترم کاری نداریم شام درست کردنم که کاری نداره ، برو خوش بگذرون
: مطمئنید بدون تعارف بگید نمی خواهم کارهای ما به گردن شما بیافته
مرضیه جون : نه عزیزم خاطرت جمع
ستاره : پس فردا میایم جای دانشگاه دنبالت
: باشه
مرضیه جون برای شام کتلت درست کرده بود و بعد از شام ستاره و بابک رفتند خونشون منم رفتم توی اتاقم . چقدر سخت که بخواهم اون و جای مامان قبول کنم که کنار بابا میشین
اجازه هست بیام تو
: بله بابا بفرمائید
بابا اومد داخل روی تخت نشست : خوبی ساره
: من باید معذرت خواهی کنم
بابا : من و مرضیه جون درکت می کنیم می دونیم چقدر سخت که بخواهی کسی رو جای مرضیه جون قبول کنی ، می دونم این مدت به خودت سختی می دادی که این اتفاق نیافته ، ساره من و مرضیه جون با هم حرف زدیم اگه نخواهی از هم جدا میشیم
اشک هام ریخت : نه بابا ایراد از من بود یکم برام سخت بود همین ، شما و مرضیه جون حق زندگی دارید من نباید خودخواهی کنم
بابا : تو دختر خودخواهی نیستی
: چرا هستم شب اول زندگی تون و خراب کردم
بابا : ولی امشب با اومدن دل هر دومون و شاد کردی
بابا رو بغل کردم : هر دوتون باید من و ببخشید
بابا من و بوسید : عزیزم تو بهترین دختر بابایی
لبخندی زدم
بابا : خوب من برم
: خیلی دوستتون دارم بابا
بابا بلند شد و رفت بیرون واقعاً دلم براش سوخت چقدر من خودخواه بودم .
ساعت شش و نیم چرا نمیان
الو سعید پس کجایید
سعید : ساره تو ترافیک گیر کردیم تو یواش یواش بیا سمت خیابون ما هم می رسیم .
یواش یواش راه افتادم ، به درخت ها نگاه کردم در حال سبز شدن بودند و بوی بهار و با خودشون می آوردن .
ساره کجایی بابا بیا سوار شو
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
لبخندی زدم : چی عجب خوب شش قرار داشتیم
سعید : خوب حالا بابا بیا سوار شو فهمیدم وقت شناسی
: لوس ، سلام
ستاره : خوب بریم خرید
: خرید چی ؟
ستاره : جمعه خونه مامان و بابای مرضیه جون دعوتیم دست خالی که نمی تونیم بریم
: چی می خواهی بخرید
ستاره : من میگم یک ظرف کریستال بخریم
: منم موافقم
ستایش : یک سبد گل بهتر نبود
ستاره : دفعه اول می خواهیم بریم بعد تو میگی فقط گل ببریم
: نمیشه باید یک چیز خوب بگیریم
سعید : بالاخره پدربزرگ و مادربزرگ جدیداً
: بله
بابک : خوب بیان بریم این مغازه ببینیم چی داره
همه پیاده شدیم و توی مغازه رفتیم هر کدوم یک نظری می دادیم تا بالاخره یک ظرف میوه پایه دار انتخاب کردیم و دادیم برامون بسته بندی کردند
ستایش : خوب حالا نوبت ماست که خرید بکنیم
ستاره : باز تو می خواهی لباس بخری
ستایش : تو به من چکار داری نمیشه که با اون لباس ها بیام
ستاره : میشه بگی تا حالا کی اون لباس ها رو دیده
ستایش : خودم ، دلم می خواهد یک لباس جدید بپوشم و توش احساس خوشگلی کنم
سعید : نمیشه احساس خوشگلی نکنی
ستایش : بی ادب پررو ، به تو ربطی نداره ، بابا به من پول داده پس تو نظر نده
بابک : خوب بریم کسی که حریف زبون ستایش نمیشه بهتر بریم خرید کنیم .
دوباره سوار ماشین شدیم ، بابک جلوی یک پاساژ نگه داشت خانم ها خرید
ستاره : من چیزی نمی خواهم بخرم
بابک : می دونم ولی خوب بریم خرید
وارد پاساژ شدیم ، من که الکی جلوی مغازه ها قدم می زدم و اصلاً توجه ای به لباس ها نداشتم .
ساره بیا اینجا
رفتم سمت ستایش دیدم یک بلوز صورتی انتخاب کرده : قشنگ نه
: آره
ستایش رفت تو اتاق پررو تا لباس که انتخاب کرده رو امتحان کنه
بالاخره انتخاب کرد
: این چیه خریدی خوب نمی خواستی خرید کنی
بابک : من که گفتم بریم خرید مگه خانم خودم و نشناسم ، تو خرید نمی کنی
: نه من چیزی لازم ندارم
ستاره : خوب بابک خودت اصرار کردی
بابک : سعید تو شاهد بودی من بهش چی گفتم
سعید : تقصیر خودت دیگه اون کوتاه اومده به مغازه ها نگاه نمی کرد ، خود تو در مورد لباس ها نظر دادی ، خوب حالا که افتادی تو خرج دیگه از این نظر ها نمیدی
بابک : آره دیگه شما قوم زنید اگه قوم من بودید هوای من و داشتید
خندیدم : پس دیگه از این قوم زن سوال نکن
بابک : گول خوردم فکر کردم هوای من و دارید نه این خانم
ساره بیا ببین
ستایش و نگاه کردم : قشنگ بهت میاد
ستاره اومد نگاه کرد : آره عالی ، ساره تو نمی خواهی خرید کنی
: نه ، لباس دارم .
ستاره : خوب درش بیار که بریم خونه
ستایش لباس و خرید همه رفتیم خونه .
امروز باید بریم خونه مامان مرضیه جون . یک لباس آبی پوشیدم که یک آستین داره و کوتاه تا روی زانوم بود با جوراب مشکی و کفش های پاشنه بلند مشکی پوشیدم نمی دونستم اونجا با کفش می تونم برم تو خونه شون یا نه برای اینکه اونجا مجبور نباشم بدون کفش باشم یک صندل توی کیفم برای اطمینان گذاشتم .
بچه ها حاضرید .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مانتوم و پوشیدم رفتیم بیرون : من حاضرم ، ستاره اومده
بابا : پایین منتظرند بریم
سعید و ستایشم آماده اومدن بیرون ، ما سوار ماشین بابک شدیم ، بابا و مرضیه جون هم با هم اومدن . سر راه گل گرفتیم رفتیم خونه اشون .
وارد خونه که شدیم دیدم همه کفش هاشون در آوردن
ستایش : بدون کفش بریم تو
: آره دیگه نمی بینی همه در آوردن
ستایش : زشت که
: صندل نیاوردی
ستایش : نه عقلم نرسید ، تو آوردی ؟
: آره
ستایش : کفشتم به من نمی خوره که من ازت بگیرم
کفش هامون در آوردیم رفتیم توی خونه خواهرهای مرضیه جون اومده بودند . مادرش با روی باز از ما استقبال کرد . تعارفون کردند که بریم بشینیم
مرضیه جون : بچه ها اگه می خواهین مانتوهاتون در بیارین از این طرف بیان
همراه مرضیه جون رفتیم توی اتاق معلوم بود قبلاً اتاق خودش بوده . مانتوم در آوردم منتظر بقیه شدم ستایش همش غر می زد که بدون کفش نمیشه ، ستاره بهش چشم غره ای رفت و اون دیگه حرفی نزد .
رفتیم توی حال و روی مبل نشستیم . خونه خوبی داشتید زیبا و مرتب بود .
مرضیه جون : مامان حمید نمیاد ؟
مامانش : چرا مرضیه جون تو راه هستند
صدای زنگ بلند شد و یکی از بچه ها خواهرش در باز کردند ، برادرش با خانم و دو تا پسرهاش وارد شد . از جامون بلند شدیم و باهاشون احوال پرسی کردیم .
مرضیه جون بین و من و ستاره نشسته بود :
این نگین همسر حمید ؛ پسر بزرگش بیست و شش سالش مهرداد و اون پسرش بیست و یک سالش محمدامین
پسرهای قد بلند و خوش تیپی بودند ولی پوست تیره ای داشتند مثل خود نگین جون
این خواهرم فاطمه است همسرش یحیی خان الان رفتن ماموریت دختر بزرگش محبوبه بیست و چهار سالش ، پسرش مصطفی بیست سالش و مریم که هیجده سالش
محبوبه و مصطفی خیلی شبیه خواهرش فاطمه بودند و شباهتی به خودشم داشتند ولی مریم خیلی زیباتر بود و هیچ شبیه به خانواده مرضیه جون نداشت . معلوم بود به پدرش رفت
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خواهرم زهرا از من کوچک تر ، همسرش کنارش نشسته محمدخان ، اون یک دختر داره اونجاست شیما پانزده سالش
ستاره : چه دختر نازی ؟
مرضیه جون : خیلی شبیه باباش به زهرا نرفته برای همین خوشگل
لبخندی زدم . زهرا خوشگلی آنچنان نداشت ولی چشم های خیلی زیبا و گیرایی داشت و به نظر من همون برای جلب توجه کردن کافی بود .
همه شروع کردند به حرف زدن مرضیه جون کنار بابا نشسته بود صندلی اون خالی شده بود . ستاره داشت با محبوبه حرف می زد و ستایشم با مریم و شیما بود ، منم تنها فقط نظارگر بودم . چشمم به سعید افتاد که گرم گفتگو با بچه ها حمید بود . چقدر بده من یاد نگرفتم با کسی زود دوست بشم .
تنها نشستی
سرم و بلند کردم دیدن مرضیه جون است : خوب همه هم صحبت پیدا کردند
مرضیه جون : تو چرا برای خودت هم صحبت پیدا نکردی
: منم گوش میدم
مرضیه جون : اینجوری که خسته میشی
: نه شما راحت باشید من همیشه همینطوریم .
مرضیه جون کمی پیشم نشست ولی اونم حرفی نداشت که با من بزنه مامانش صداش کرد : ببخش ساره جون تنهات می گذارم
: راحت باشید .
باز تو خود تو گرفتی
: من کی خودم و گرفتم چیزی ندارم بگم نگه همیشه نقل مجلس بودم و حالا ساکتم
ستاره : بهتر یکم بخندی فکر نکنند مثل برج زهر ماری
: الکی بخندم که فکر می کنند خل ام
ستاره : مسخره
کمی نشستیم و غذا رو آوردن روی میز چیدن تا هر کس هر چی دوست داره بردار
مامانش اومد : بفرمائید قابل شما نداره
بابا : این چه حرفیه خیلی زحمت کشیدید .
همه برای خودشون غذا کشیدن منم جزو اخرین نفرها بودم که برای خودم غذا کشیدم مجبور شدم پیش دخترها بشینم چون اونجا فقط خالی بود ، رفتم سمتشون : اجازه هست .
محبوبه : بله بفرمائید
نشستم میلی به خوردن نداشتم ولی برای اینکه به میزبان بی احترامی نکرده باشم خوردم ، ولی واقعاً خوشمزه بود .
من مریمم شما هم باید ساره باشید
بهش نگاه : بله
مریم لبخندی زد : میشه یک سوال بپرسم
: بفرمائید
مریم خنده ای کرد : پارچه کم آوردید یا مدل لباس تون همین
شیما خندید
اصلاً خوشم نیومد ولی خیلی خونسرد : مدل لباسم همین طوری ، به ژورنال ها سری بزنید حتماً مدل لباسش و پیدا می کنی
مریم : اگه ما تو مهمونی اینجوری لباس بپوشیم همه مسخره ام می کنند
محبوبه : مریم مودب باش
دیگه هیچ جوابی ندادم یعنی دلم می خواست بهش بگم بس که شما عقب مونده هستید ولی هیچی نگفتم دیگه نتونستم غذا بخورم ظرف و گذاشتم روی میز و به مبل تکیه دادم
مریم : یعنی الآن بهت برخورد
هیچ جوابی بهش ندادمستایش : ساره جون ، ستاره کارت داره
به ستاره نگاه کردم دیدم کنارش خالی شده ، بلند شدم رفتم کنارش نشستم
ستاره : خوبی
: دلم می خواهد برم خونه دیگه صبرم تموم شد
ستاره : بهت گفتم مثل باد کرده ها نشین بهت چیزی میگن
: بی خود می کنند .
ستاره از کنارم بلند شد .
ساره جون
سرم بلند کردم : جان سعید
سعید : خوب برو حاضر شو تا بریم خونه به درس هات برسی
از جام بلند شدم می دونستم برای راحتی من این حرف و زده
مرضیه جون : کجا می خواهید بریم دور هم هستیم
سعید : می دونید که فردا جفتمون کلاس داریم باید بریم یکم درس بخونیم
مرضیه جون دیگه اصرار نکرد متوجه شد من ناراحتم . با همه خداحافظی کردم . از خونه رفتیم بیرون
سعید : خوب بیا سوار شو
: با ماشین بابا میریم
سعید : آره
: خودشون چی ؟
سعید : قرار شد بابک بیارتشون
سوار ماشین شدیم ، سعید : خوب چی شد ؟
: دختر بی شعور برگشته به من میگه پارچه کم آوردی
سعید : برای چی ؟
: یک آستیم دارم یکی ندارم
سعید شروع کرد بلند بلند خندیدن : عجب چیزی گفت
: نخند خیلی بی ادب بود اصلاً خوشم نیومد
سعید : ببین ساره جون فرهنگ هامون یکم فرق داره
: یکم نه خیلی زیاد من دیگه تو مهمونی ها شرکت نمی کنم
سعید : ببین تو بیا ناهار باش بعد من هر طور شده تو رو زود می برم خونه فقط به خاطر بابا و مرضیه جون خدایش مرضیه جون داشت خودش و می خورد
: تو از کجا می دونی ؟
سعید : فکر کردی چطوری ستاره فهمید چون حسابی رنگ به رنگ شدی قرمزیت زد بالا می دونستیم موندنت مساوی با دعوای امشب
: خوب تو بودی ناراحت نمی شدی من که بی احترامی نکردم همسن اونهام نبودم که برم باهاشون حرف بزنم
سعید : می دونم خواهر گلم ولی همه مثل ما فکر نمی کنند باید یکم رعایت بکنی
: می دونی سعید به جای اینکه اون ها رعایت بکنند با خودشون بگن خاله ما تازه رفت توی این خانواده نکنه ما با حرف هامون باعث بشیم اون اذیت بشه
سعید : عزیزم همه این طوری فکر نمی کنند
: من الآن گاهی از حرف های بابک عصبانی میشم ولی به خاطر ستاره هیچی نمی گن که یک بار بابک نخواهد به اون حرفی بزنه دنیا برعکس شده ها
سعید : قربون تو خواهر خوبم برم زیاد تحویل نگیر همه چیز درست میشه .
رفتیم خونه لباسم و عوض کردم ، یکی از جزوه ها و برداشتم رفتم توی حال خونه ساکت بود کمی درس خوندم و همون جا روی مبل خوابیدم .
پاشو ساره این همه درس می خونی خسته نشی
: باز تو اومدی به تو چه ربطی داره
ساره بابا چرا اینجا خوابیدی
بلند شدم نشستم : سلام داشتم درس می خوندم خوابم برد
مرضیه جون : بیا عزیزم چای ریختم بخور ، ستایش جان برو سعید جون صدا کن بیاد چای بخور .
بابا : من برم لباسم و عوض کنم بیام .
مرضیه جون اومد کنارم نشست : ساره جان شرمنده اگه مریم
وسط حرفش پریدم : این چیزی نیست که شما بخواهین ناراحت بشید ، بالاخره قرار نیست همه از هم خوششون بیاد
مرضیه جون : در هر صورت
: نگید مرضیه جون من ناراحت میشم یک چیزی بوده تموم شد
بابا اومد توی حال : خانم یک لیوان آب برای من میارید
مرضیه جون بلند شد : چشم
بابا روی مبل نشست ، سعید و ستایشم اومدن
دیگه هیچ کس در مورد مریم حرفی نزد تا مرضیه جون ناراحت نشه ولی من بد کینه ای ازش به دل گرفتم و منتظر بودم تا یکی روز جبران کنم .
سال جدید رسید ، خونه تمیز بود و نیاز به تمیزکاری عید نداشت ، ستاره برای حضور مرضیه جون داده بود کل خونه و تمیز کنند تا همه چیز تمیز و مرتب باشه . سفره هفت سین امسال مرضیه جون چید ، و به احترام ما عکس مامان توی سفره اش گذاشت ، سعی می کنم زیاد تو این چیزها دخالت نکنم تا اون آزادی که می خواهد داشته باش .
موقع سال تحویل همه دور سفره نشستیم و سال جدید و آغاز کردیم ، به عکس مامان نگاه کردم چقدر دلم براش تنگ ، ناخواسته اشکم ریخت سریع جمعش کردم تا بقیه ناراحت نشن .
بابا : خوب امسال قرار به کی عیدی ندم
: سعید دیگه خیلی بزرگ شده نباید بهش عیدی بدید
سعید : مگه چند سالم
: بیست و سه سالت بسته دیگه هر چی عیدی گرفتی
ستایش : اره بابا عیدی که می خواهی به اون بدی بین من و ساره تقسیم کن
سعید یک زد تو سر ستایش : من هر وقت زن گرفتم بزرگ میشم
ستایش : پس تا آخر عمرت بچه می مونی چون کسی به تو زن نمیده .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
بابا قرآن باز کرد : خوب بسته فهمیدم هنوز همتون بچه اید بیاین اینم عید امسال شما ها
سعید : بابا من بزرگ ترم باید دو برابر عیدی بگیریم
بابا : پاشو روت و کم کن
همه خندیدم .
مثل هر سال اول ستاره و بابک اومدن خونه ما بعد همه رفتیم پیش مامان
کنار سنگش نشستم : سلام مامان منم ، دلم خیلی برات تنگ شده ، کاش بودی .
دیگه نتونستم اشک هام و کنترل کنم و اون ها ریختند ، من به مامان از همه نزدیک تر بودم اون همیشه سنگ صبور من بود ولی حالا پیشم نبود تا باهاش حرف بزنم و اون چیزی رو که اذیتم می کنه بهش بگم
یک ساعتی اونجا نشستم و تمام چیزهای که تو دلم سنگی می کرد بهش گفتم
ساره بریم
سرم بلند کردم دیدم همه کنار ماشین اند و منتظر من : خوب مامان باید برم قول میدم زود به زود بیام پیشت
سعید دستم و گرفت با هم رفتیم سوار ماشین شدیم کسی چیزی نگفت ، بعد رفتیم خونه عمو علی
صفورا جون اومد جلوی در : سلام صفورا جون ، عیدتون مبارک
صفورا جون : عید شما هم مبارک دیر کردید
: رفته بودیم پیش مامان
صفورا جون بغلم کرد : خوب کردید
وارد خونه شدم : سلام عمو علی ، عیدتون مبارک
عمو : سلام دختر زشت ، برادر عید تو هم مبارک
: عمو من زشتم یا بچه شما من که از همه فامیل خوشگل ترم
عمو : بیا برو تو دختر پررو هر کاری بکنی به بچه من نمی رسی
: به همون بچه سیاه تون
باز تو داری غیبت می کنی
: سلام اردلان
اردلان : کی سیاه ؟
: تو سیاه نیستی
اردلان : من سبزه ام نشنیدی میگن سرخ و سفید صد تومان حالا رسید به سبزه هر چی بگی می ارزه
: گفتن سبزه نگفتن سیاه
اردلان : کور رنگی داری فرق سبزه و سیاه و نمی دونی حالا مثل تو خوب سفید
: همه خودشون و می کشند صد جور کرم می زنند که فقط رنگ پوست من و داشته باشند
اردلان : غلط کردی بیا برو تو دهنم بیشتر باز نکن
: چرا فحش میدی بگو کم آوردم
باز شما دو تا به هم رسیدید
: سلام عمه بهاره
عمه بهار : شما دو تا به هم چی میگین
به اردلان نگاه کردم : سلام عمه عیدتون مبارک ، چیزی نبود
اردلان دستم و تو دستش گرفت : بیا بریم تو
عمه بهار : بزار اردلان من ببوسمش بعد ببرش تو
عمه بهار من و بوسید رفتم تو دیدم پرستو و پریسا روی مبل نشستم آروم : اینا که باز خودشون و مثل میمون درست کردن
اردلان همون طور آروم : اومدن دل من و ببرند
بهش خندیدم : مگه همین ها دل تو ببرند
اردلان : فکر کردند من با این رنگ و لاب انتخابشون می کنم . برو به فکر برادرت باش که خر نشه
: تو نشو اون ها نمیشن
اردلان به ما هم برسی بد نیست ها
اردلان : سلام جوجه اردک زشت
ستایش اخم هاش و توی هم کرد : خودتی بی ادب
اردلان دستش و انداخت دور کمرش : عیدت مبارک
ستایش : نه به اون حرفت نه به این عیدت مبارک
اردلان : خوب دیگه قهر نکن
اردلان با بقیه هم که اومده بودند تو احوال پرسی کردند . شوهر عمه بهار دو سالی می شد فوت کرده بود .
کنار اردلان نشستم ، سعید ام اومد پیش ما : اردلان جون این پرستو باهات کار داره
: غلط کرده
سعید : به تو چه
اردلان : نمی ببینی دختر عموم میگه نرم
: تو هم حق نداری بری سعید
سعید : به تو چه
: بی ادبی پاشو برو بعد نیای بگی ساره درستش کن ها
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
سعید دستش و انداخت پشت من : جدی یعنی خبری ؟
اردلان : بله نمی دونی چقدر دندون تیز شده برای من و تو
: خوب دیگه حالا نه اونقدرم ولی خوب
سعید : بچه ها عمه شیرین اومد الآن بین دخترها برای ما دو تا پسرها دعوا میشه
: خوب بسته دیگه
عمه شیرین اومد تو رفتم باهاش روبوسی کردم ، دخترها عمه شیرین خیلی مودب و خانم هستند برعکس دخترهای عمه بهار
به دنیا و دینا عید و تبریک گفتم عمو مجید اومد داخل با اونم خیلی مودبانه برخورد کردم چون اون خیلی مبادی ادب برای همین همه خیلی رعایت می کنند .
اردلان : ببین سعید خودمونیم ها دو تا دختر بیشتر سر من دعوا می کنند تا تو
سعید : تقصیر تو که یکی یک دونه ای
: آره یکی یکدونه خل و دیوونه
اردلان : نه خیر یکی یک دونه ناز داره خونه
: آره اونم تو
اردلان : عمو این ساره چرا اینجوری ؟
بابا : چی شده باز اردلان
اردلان : بگم بگم ساره
: بگو چی بهت گفتم
اردلان : هی میگم نمی خواهم داماد بشم ، میگه نه باید بشی
: من دخترهای مردم تشویق نمی کنم که خودشون و بد بخت کنند .
عمه بهار : این چه حرفیه ساره جون ، هر کی زن اردلان بشه خوشبخت میشه
اردلان : قربون عمه ام ببرم که اینقدر هوای من و داره
صفورا جون : بهار جون که با تو زندگی نکرده تا اخلاقت دستش باشه من تا اینجوری باشی داماد نمی کنم
همه زدن زیر خنده
اردلان : دست شما درد نکنه
آروم دم گوشم : حالا بزار هم تو به پام می افتی که زنم بشی
بهش نگاه کردم دیدم دیگه شوخی نمی کنه خیلی جدی حرفش و زد : مگه تو خواب ببینی
از کنارش بلند شدم رفتم پیش ستاره نشستم ، دیگه با هیچ کس حرفی نزدم و بقیه حرف می زدند و من گوش می کردم . موقع ناهار شد صفورا جون همه رو دعوت کرد ، سبزی پلو با ماهی درست کرده بود . همیشه مامان درست می کرد و حالا اون نبود ، و صفورا جون درست می کرد .
موقع ناهار کنار اردلان بودم
اردلان آروم : از دستم ناراحت شدی ؟
بهش نگاه کردم : چی فکر می کنی
اردلان : ببخشید چرت گفتم آشتی دیگه
: دیگه از این شوخی های بی مزه نکن ناراحت میشم
اردلان : باشه ببخشید
ساعت چهار گذشت بود که برگشتیم خونه تا کمی استراحت کنیم تا برای شب بریم خونه مامان مرضیه جون
ساره ، نمی خواهی به مامانی یک سری بزنی
: سعید مامانی رفت شمال پیش خاله
سعید : چه بد شد من دیدنش رفتم اصلاً
: خوب بهش یک زنگ بزن حالش و بپرس
سعید : باشه
رفتم توی اتاقم . حوله ام و برداشتم تا یک دوش بگیرم .
ساره
: بله بابا
بابا اومد توی اتاق : ساره جان یک لحظه وقت داری
: بله بابا
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 1 از 19:  1  2  3  4  5  ...  16  17  18  19  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Sareh | ساره


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA