انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 15:  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین »

بازی تموم شد


مرد

 
درود در خواست تاپیکی برای رمان بازی تموم شد رو دارم که این داستان ۱۶ قسمتی است نویسندش: شهره وکیلی مقدمه: فریاد زدم که در غمش خواهم مرد
دل طعنه زنان گفت غمش باید خورد
شیرین تر از این غم چه هنر دارد عشق
عشق است و هزار منتش باید برد

تمام روزنامه های برایتون خبر ربوده شدن مگی کوچولو را چاپ کردند ، و روزنامه اکو ضمن چاپ عکس زیبایی از او ، شرح کاملی از این حادثه را که تمام اهالی برایتون را تحت تاثیر قرار داده بود منتشر کرد .
علی همان طور که برای پلیس شرح داده بود ، برای ادواردهیوم ، خبرنگار روزنامه اکو هم شرح واقعه را گفت . او در حالی که به شدت ناراحت بود و از گریه های همسر انگلیسی اش ، جنی مک کارتی ، و حال خراب او اشفته به نظر میرسید ، در جواب خبرنگار که پرسید"شما را ناراحت نمیکنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم" ؟ در حالی که سعی میکرد جنی را ارام کند گفت:"مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم . جنی خوشحال میشود من مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند . ما هردو در طول هفته بیرون از خانه کار میکنیم . "
جنی با صدای بلند گریه سر داد ودر ادامه صحبت علی گفت:"ساعت 9صبح مگی را حمام کردم . لباس تازه اش را که پیرا هن رکابی چین دار ابی بود تنش کردم . کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم . موهایش را شانه زدم . ساک لباس و شلوارش لاستیکی اش را اماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم وانها رفتند . اما . . . . "

زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
فریاد زدم که در غمش خواهم مرد
دل طعنه زنان گفت غمش باید خورد
شیرین تر از این غم چه هنر دارد عشق
عشق است و هزار منتش باید برد

تمام روزنامه های برایتون خبر ربوده شدن مگی کوچولو را چاپ کردند ، و روزنامه اکو ضمن چاپ عکس زیبایی از او ، شرح کاملی از این حادثه را که تمام اهالی برایتون را تحت تاثیر قرار داده بود منتشر کرد .
علی همان طور که برای پلیس شرح داده بود ، برای ادواردهیوم ، خبرنگار روزنامه اکو هم شرح واقعه را گفت . او در حالی که به شدت ناراحت بود و از گریه های همسر انگلیسی اش ، جنی مک کارتی ، و حال خراب او اشفته به نظر میرسید ، در جواب خبرنگار که پرسید"شما را ناراحت نمیکنم اگر شرح کامل گم شدن دختر کوچولویتان را بپرسم" ؟ در حالی که سعی میکرد جنی را ارام کند گفت:"مثل بیشتر یکشنبه ها دست مگی را گرفتم که به گردش ببرم . جنی خوشحال میشود من مگی را از خانه بیرون ببرم تا او کمی استراحت کند . ما هردو در طول هفته بیرون از خانه کار میکنیم . "
جنی با صدای بلند گریه سر داد ودر ادامه صحبت علی گفت:"ساعت 9صبح مگی را حمام کردم . لباس تازه اش را که پیرا هن رکابی چین دار ابی بود تنش کردم . کفش و جوراب سفیدش را پوشاندم . موهایش را شانه زدم . ساک لباس و شلوارش لاستیکی اش را اماده کردم و عروسکش را به بغلش دادم وانها رفتند . اما . . . . "
علی بازهم سعی کرد جنی را ساکت کند . خبرنگار به عمد سکوت کرده بود تا واکنشهای ان دو را نسبت بهم ببیند . علی جنی را در اغوش گرفت و نوازش کرد ، ودر حالی که چهره ای گریان ولی بدون اشک داشت ، خطاب به همسرش گفت:"تو نباید اینقدر خودت را عذاب بدهی . ما اورا پیدا میکنیم . پلیس قول داده ظرف یکی دو روز اینده پیدایش کند . "سپس به صحبتش با ادوارد هیوم ادامه داد . "مگی را به ساحل بردم . خیلی شلوغ بود . مثل تمام روزهای یکشنبه . کفش و جوراب و لباسش را دراوردم . بیل و سطل کوچولویش رابه دستش دادم تا با ماسه ها بازی کند . "
"او را به حال خود رها کردید ؟ "
"نه نه!کمی ، فقط کمی دورتر از او ، روی ماسه ها دراز کشیده بودم و در حالی که افتاب میگرفتم ، تماشایش میکردم . "علی دستمالی برداشت و عرق پیشانیش را پاک کرد . گلویش خشک شده بود و اعصابش متزلزل بود . حالات جنی روحش را می خراشید . خطاب به خبر نگار گفت:"اگر همسرم همین طور بی تابی کند نمی توانم حرف بزنم . "
خبرنگار که به هیچ وجه دلش نمی خواست این مصاحبه و خبر داغ را که اهالی شهر را دچار حیرت و نگرانی کرده بود از دست بدهد ، با لحنی ملایم گفت:"من میتوانم بیرون از خانه منتظر بمانم . هروقت امادگی داشتید ، بگویید بیایم . "
گفته او جنی را تحت تاثیر قرار داد . سعی کرد بیشتر بر خود مسلط باشد . وقتی وی ساکت شد ، علی ادامه داد:"بیش از چهار ساعت وضع به همین منوال گذشت . مگی انقدر بازی با ماسه ها را دوست داشت که جز گهگاه که بر میگشت ونگاهم میکرد و خیالش از بودنم راحت میشد ، کاری به کارم نداشت . من هم از دیدن او وهم از حمام افتابی که گرفته بودم لذت میبردم . "
در اینجا ادوارد هیوم ابروهایش را بالا کشید وبا تعجب پرسید :"چهار ساعت افتاب گرفتید ؟ اما اصلا برنزه نشده اید!"
علی لحظه ای سکوت کرد وسپس جواب داد:"ما شرقیها که پوست نسبتا تیره ای داریم ، با افتاب بی رمق انگلستان برنزه نمیشویم . "بعد ادامه داد:"وقتی به ساعت نگاه کردم ، دیدم وقت ان رسیده که به خانه برگردیم . به سراغش رفتم . دیدم لاستیکی اش را کثیف کرده . تصمیم گرفتم بروم از اتومبیل لاستیکی تمیزش را که جنی در ساک گذاشته بود بیاورم . دستهای کوچکش را بوسیدم و گفتم همان جا بماند تا برگردم . اما وقتی برگشتم . . . . . "صدای علی لرزید . دیگر نتوانست ادامه دهد .
جنی با سوز و گداز اشک می ریخت و علی طاقت از دست داده بود . با کمی پرخاش به او گفت:"تو می دانی من از گریه بدم می اید . چرا ارام نمی گیری ؟ "
جنی از جا برخاست و به اشپزخانه رفت . علی نمی دانست از دست خبرنگار سمجی که با رفتار ملایم و مودبانه او را در منگنه گذاشته بود چه کند . یکی دوبار خواست سرش فریاد بکشد که برود و دست از سرش بردارد ، اما به خود فشار اورد وتحمل کرد .
دقایقی بعد جنی با سینی ای که سه لیوان مشروب در ان بود به سالن امد . علی او را برانداز کرد . قلبش فشرده شد . پلکهای جنی بر اثر گریه متورم شده و چهره اش دردمند بود . او سینی را روی میز گذاشت و خود لیوانی برداشت . کمی از ان نوشید تا بغضش را فرو دهد . سپس به خبرنگار گفت"در روزنامه تان بنویسید مگی تمام زندگی من است اورا به من برگردانید .
ادوارد هیوم متالم ومتاسف ، سرش را پایین انداخت و خطاب به او گفت:"حاضرید به یابنده دخترتان مژدگانی بدهید ؟ "
جنی چنان که گویی خبر خوشی شنیده باشد ، با هیجان گفت:"بله ، بله . حاضرم درامد یک سالم را به عنوان مژدگانی بدهم . "
علی همچنان عرق می ریخت . جنی چنان تغییر شخصیت داده بود که او نمی توانست باور کند . ان زن خونسرد و مغرور و بی احساس که همیشه ارزوی رفتاری عاطفی و احساسی را به دل وی گذاشته بود ، چون چشمه ای بی انتها از عشق می جوشید و می خروشید . جنی در طول شش سال اشنایی شان ، که سه سال ان به دوستی گذشته بود و اکنون سه سال بودازدواج کرده بودند ، چون مجسمه ای زیبا ولی بی روح و سردی سرسختانه اوچنان ذاتی شخصیتش بود که اگرچه همیشه علی را در نیاز فراجسمانی تشنه کام گذاشته بود ، حالا که شخصیت دیگری از خود نشان می داد ، علی بی اختیار حاضر نبود برداشتی راکه از او داشت در هم بریزد . عادت بخش عظیمی از همزیستی اش با جنی را تشکیل می داد ، عادتی که شرطی اش کرده بود تا او را همیشه دست نیافتنی ببیند . وی مدتها بود بین خود و ارزوهایش چنان فاصله کهکشانی ای می دید که کم کم فراموش کرده بود از زن چه میخواهد . به همین دلیل از روزی که شگفت زده خبر دار شد جنی نطفه او را در رحم دارد ، تمام گنج احساس و عاطفه و عشق سر خورده اش را نثار جنینی کرد که با حضور ناپیدایش در بطن مادر ، اورا به بهشتی گمشده نزدیک میکرد .
خبرنگار خطاب به جنی گفت:"پس هرچه زودتر به تمام روزنامه ها اگهی بدهید و مبلغ مژدگانی را هم ذکر کنید . "

جنی گفت:"کدام سنگدل بی رحمی توانسته مگی کوچولوی او را بدزدد ؟ اخر چه دشمنی با ما داشته ؟ "
خبرنگار پرسید:"راستی کسی با شما خصومتی نداشته ؟ "
"نه هیچ !"
"پس بچه را گرو گان گرفتند تا پول بگیرند . "
"الان دو روز است او را دزدیده اند . پس چرا تماس نمی گیرند ؟ چرا تقاضایشان را مطرح نمی کنند ؟ "
"مطمئنا به زودی انگیزه شان معلوم می شود . "
علی از اینکه خبرنگار صحبتهایش را با جنی ادامه میداد ، احساس بهتری داشت . چنان اشفته حال و دگرگون بود که دلش می خواست در خلوت خود به انچه پیش امده بود فکر کند . اما خبرنگار با او بیش از جنی کار داشت .
ادوارد هیوم ضمن انکه جنی را تسلیت میداد ، از او پرسید:"گفتید شما به طرف اتومبیلتان رفتید تا شلوار لاستیکی تمیز برای دخترتان بیاورید . بعد چه شد ؟ "
علی چهره ای در هم شده داشت وچون گناهکاری که به گناه خود واقف و از ان شرمزده است ، با لحن تلخی که اوج انفعالش را می رساند جواب داد:"وقتی برگشتم ، او دیگر انجا نبود . "
:خب شرح بدهید . وقتی اورا ندید چه کردید ؟ "
علی یکمرتبه تند و اتشین ، طوری که برای خبرنگار غیر منتظره بود ، جواب داد:"خب معلوم است چه کردم!همه جا را گشتم . سرتاسر ساحل را دویدم . فریاد زدم . صدایش کردم . اما او نبود . . . "
خبرنگار متوجه حال خراب او بود . پس از اندکی مکث ، با صدایی ارام پرسید:"کسانی که در ساحل بودند ندیدند چه کسی او را برده ؟ "
"نمیدانم!نمیدانم!فقط از صاحب دکه روزنامه فروشی سوال کردم . اما او هیچ چیز ندیده بود . وقتی به ساحل می رفتیم از او برای مگی نوشابه خریدم . "
"بعد چه کردید ؟ "
"بیش از 10 دبار سراسر ساحل را گشتم . اما فقط بیل و سطل مگی انجا بود . "
علی چنان احساس گزنده و سوزنده ای داشت که نمی توانست از طیف ان حس موذی و مخرب پا بیرون بگذارد . جنی هم این احساس را تشدید میکرد . از 2روز پیش که مگی ناپدید شده بود ، او بارها علی را با فریاد مورد عتاب وخطاب قرار داده و با اشک وزاری گفته بود:"تو باعث شدی بچه ام را بدزدند . اخر چطور توانستی انقدر از او غافل باشی که نبینی چه کسی در کمینش نشسته تا در کوچکترین فرصتی که بدست می اورد او را بدزدد و ببرد ؟ "
جنی این سوال را در حضور پلیس تکرار کرد ، و علی در حالی که از فرط ناراحتی رو به انفجار بود جواب داد:"رفت و برگشت من سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشیدوجز این چند دقیقه تمام حواسم به او بود از دیدنش لذت می بردم . "
خبرنگار پرسید:"صدای گریه نشنیدید ؟ قاعدتا مگی باید با دیدن غریبه ای که می خواست او را ببرد سر و صدا راه بیندازد یا گریه کند . "
علی سرش را بین دو دست گرفت . ارنجهایش را روی زانوانش ستون کرد و جوابی نداد . جنی که مشروبش را نوشیده بود ولیوان خالی را در دست داشت ، عوض او جواب داد:"اگر عروسک یا شکلاتی دستش داده باشند ، حتما به جای گریه به رویشان لبخند زده است . "

این جواب اندکی از فشار علی کاست ، هم از این نظر که جواب خبرنگار داده شده بود ، و هم اینکه می توانست در برابر سوالات مشابه ، جواب اماده ای داشته باشد . حالا که جو کاملا علیه او بود و به عنوان مقصر مورد باز خواست قرار می گرفت ، این پاسخ مفر مناسبی بود . خبرنگار پرسید:"اجازه میدهید از شما دو نفر عکس بگیرم ؟ " علی قاطعانه جواب داد:"به هیچ وجه!"
"چرا ؟ "
"مگر قرار است کسی ما را پیدا کند ؟ مثل اینکه فراموش کرده اید بچه ما گم شده نه خودمان . "
"اما عکس شما ، ان هم با چنین وضع حزن انگیزی ، ممکن است ربایندگان را به رحم بیاورد . "
جنی گفت:"انها اگر رحم داشتند ، بچه کوچکی را از پدر و مادرش جدا نمیکردند . خدایا ، الان مگی چکار میکند ؟ او هنوز شیرش را با شیشیه و پستانک میخورد . شیرش نوع مخصوصی است . به بقیه شیرها حساسیت دارد . اسهال میگیرد . خدای من چه بی رحمی ای! "
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
خبرنگار گفت:"من بنا به تجربه شغلی ام میدانم گزارش مصور به مراتب اثرگذارتر از گزارش ساده و بدون تصویر است . اجازه_"
علی نگذاشت او جمله اش را تمام کند . با پرخاش گفت:"شما میخواهید گزارش دلخواهتان را تهیه کنید و مورد تحسین قرار بگیرید . متوجه نیستید که مردم با شناختن چهره های ما ، هرکجا که برویم,در کوچه و خیابان و مغازه ، با ترحم نگاهمان میکنند و در دل مرا سرزنش میکنند که چرا نتوانستم از بچه ام طوری مواظبت کنم که چنین اتفاقی نیفتد . "
خبرنگار میخواست بازهم اصرار کند ، اما علی را پریشان تر از ان دید که بخواهد با پافشاری تسلیمش نماید . علی در ادامه گفت:"شما خبرنگارها فقط خبر داغ و دست اول می خواهید ، وگرنه دلتان به حال مگی یا من و جنی نسوخته . "
"نه شما اشتباه میکنید . من یک دوختر 2ساله دارم . وقتی خودم را جای شما میگذارم ، واقعا دیوانه میشوم . "
"به هر حال اگر سوال دیگری دارید ، بپرسید و تمامش کنید . "
"میخواهم از جنی بپرسم قلبا شما را مقصر میداند یا نه ؟ "
جنی با چشمهای قرمز و پف کرده نگاهی به علی انداخت . سرشت خشک و بی گذشتش به هیچ ارفاقی رضایت نمیداد بی هیچ ترحمی گفت:"بله ، او مقصر است . اگر من هم چنین غفلتی کرده بودم ، خودم را مقصر و گناهکار میدانستم . او نمی بایست حتی یک لحظه دخترمان را تنها میگذاشت . باید او را به اتومبیل می برد و تمیزش می کرد . من از تمام مردم شهر می خواهم برای پیدا شدن مگی به ما کمک کنند . مگی کوچولوی من . . . خدایا . . . حالا کجاست ؟ "
تلفن زنگ زد . جنی با شتاب گوشی را برداشت: بله ؟ الو ؟
"جنی ، منم کارول . سلام . "
"سلام تو کجایی ؟ "
"در لندن . اما تا 2ساعت دیگر می ایم پیشت . 2روز مرخصی گرفته ام . از واقعه ای که پیش امده انقدر ناراحتم که نمیتوانم سرکار بروم . "
"تو همیشه برای من خواهر خوبی بوده ای . ازت ممنونم . "
"با مادر می ایم . او هم خیلی ناراحت است . "
"بله بیایید . من و علی نمی توانیم سرکارهایمان برویم . تا مگی پیدا نشود ، من نمی توانم زندگی طبیعی داشته باشم . "
"برایتان بینهایت متاسفم . ما تا دو سه ساعت دیگر میرسیم انجا . فعلا خداحافظ . "
جنی گوشی را گذاشت و به اشپزخانه رفت . لیوان دیگری را پر از مشروب کرد وبرای خود اورد . علی رویش را برگرداند .
خبرنگار که در مبان توانسته بود با پرویی چند عکس بگیرد ، گفت:به عنوان اخرین سوال ، از شما که پدر مگی هستید می پرسم ، اگر عکس این قضیه پیش امده بود و جنی بچه را گم کرده بود ، او را مقصر میدانستید ؟ "
علی لحظاتی مکث کرد و سپس جواب داد:هنوز باور نمی کنم جنی این قدر به دخترمان علاقه مند باشد . حالا که جنبه دیگری از شخصیت او را می بینم ، فکر میکنم در این صورت هیچ وقت او را مقصر نمی شناختم .
"یعنی می خواهید بگویید شما بیش از جنی دخترتان را دوست دارید ؟ "
"جنی هیچ وقت نشان نداده بود او را اینقدر دوست دارد!"
خبرنگار که حرف تازه ای از علی شنیده بود ، به رغم قولش سوال دیگری داشت . بلافاصله از جنی پرسید:واقعا اینطور است ؟ شوهرتان بیش از شما مگی را دوست داشت ؟
_نمی توانم بگویم کمتراز او به مگی علاقه داشتم . اما علی علاقه اش در حد افراط است . من نمی توانم ادمی افراطی باشم . اخر او شرقی است!جمله اخر را با نوعی تحقیر ادا کرد .
خبرنگار پرسید:می توانید بگویید منظورتان از افراط چیست ؟
_وقتی مگی به دنیا امد ، علی به من اصرار می کرد کارم را نیمه وقت بگیرم که نصف روز در کنار او باشم .
_خب شما قبول کردید ؟
_نه ، من نمی خواستم نصف روزم را در خانه بگذرانم . به او گفتم مهدکودکها و کودکستانها برای همین منظور به وجود امده اند . اما او نتوانست شرایط مرا تحمل کند و کار خودش را نیمه وقت گرفت . این افراط است ، مگر نه ؟
خبرنگار با لحنی که در ان خواهش و تمنا برای ادامه مصاحبه موج میزد ، از علی که نشان می داد از حضور او به ستوه امده پرسید:تمام شرقیها مثل شما احساساتی هستند ؟
علی نگاه رنجیده ای به جنی انداخت که مشروبش را تا نیمه نوشیده بود ، ودر حالی که نمی خواست چیزی بگوید که موجب تشدید و ناراحتی او شود ، با اه بلندی سرش را تکان داد وگفت:اول شما به سوال من جواب بدهید . تمام غربیها اینقدر خونسرد و بی توجه هستند ؟ یا فقط شما انگلیسیها اینطور هستید ؟ مگی از ان بچه هایی است که شدیدا به پدر و مادرش وابسته است . من نمی توانستم او را از این توجه محروم کنم . وقتی جنی قبول نکرد ارش را نیمه وقت بگیرد ، من این کارا کردم . این اسمش افراط است ؟
_کمبود درامدتان را چظور جبران میکنید ؟
_از ایران برایم پول میفرستند .
_چه کسانی ؟
_مادرم . او احساسات مرا کاملا درک میکند . ما ایرانیها هرگز فرزندانمان را از محبت و توجه محروم نمی کنیم .

_مادرتان زن ثروتمندی است ؟
_تقریبا . بخصوص که مرا عاشقانه دوست دارد ودرموردم از هیچ چیز دریغ نمیکند .
_تا به حال به دیدن شما و جنی امده ؟
_بله ، امده .
_چه مدت نزد شما مانده ؟
_خیلی کم . جنی از مهمان خوشش نمی اید . البته قبل از اینکه با جنی ازدواج کنم در خانه من میماند . اما بعد از ازدواج نه!مادرم مگی را دیوانه وار دوست دارد . او حاضر بود از مگی نگهداری کند تا من هم شغل تمام وقت داشته باشم . اما جنی حاضر نشد .
_یعنی مادرتان حاضر بود در برایتون بماند ؟
_بله . حتی حاضر بود بطور کلی به انگلستان بیاید و همین جا زندگی کند .
_به خاطر مگی ؟
_به خاطر من و مگی ، و خواهرم که ان موقع با شوهر و دخترش در لندن زندگی می کرد .
_انها خبردار شده اند مگی گم شده ؟
علی چشمهایش را بست . دندانهایش را بهم فشرد و گفت:لطفا بروید .
ادوارد هیوم از رو نرفت . خواست سوال دیگری مطرح کند . علی از جا برخاست . در را باز کرد و با دست به او اشاره کرد برود . او ناچار وسایلش را جمع کرد و در حالی که پیدا بود سوالهای فراوان دیگری دارد ، خداحافظی کرد و رفت .

پلیس با تمام امکانات در جستجوی دختر کوچولوی دورگه ای بود با موهای بور فرفری و چشمان درشت ابی . پلیس از مردم خواسته بود هر اطلاع و نشانه ای ، هرقدر هم بی اهمیت از او دارند بدهند ، ودر این امر مهم همکاری کنند . عکس مگی در تمام روزنامه ها به چاپ رسیده بود و زیرش نوشته شده بود:"مگی را پیدا کنید و جایزه بگیرید . او را روز یکشنبه 22ژوییه ، در حالی که با بیل و سطل کوچکش در ساحل بازی میکرده ربوده اند . پدر و مادر مگی در وضع روحی بدی بسر می برند . انها را از ناراحتی نجات بدهید . "
در هفتمین روز گم شدن مگی ، جنی بدون حضور علی به اداره پلیس رفت و فریاد زد:مگر پلیس خواب است که نمیتواند بچه مرا پیدا کند ؟
در انجا سعی می کردند احساسات او را درک کنند و تسکینش بدهند ، اما حرف زیادی برای گفتن نداشتند . هیچ مگی را ندیده بود . حتی صاحب دکه نوشابه فروشی هم در هر چهار باری که مورد سوال و جواب قرار گرفته بود ، جز همان چند جمله تکراری نتوانسته بود کمک دیگری بکند . او همانطور که به جنی و علی گفته بود ، به پلیس هم گفت:انروز ان دختر کوچولو را در بغل پدرش دیدم . اما سرم شلوغ بود . پدرش از من 2نوشابه خرید و رفت دیگر انها را ندیدم .
وضع روحی جنی روزبه روز بدتر میشد . او که پیش از این واقعه روزی دو سه بار مشروب میخورد ، حالا در طول روز چندین بار پی در پی لیوانش را پر و خالی می کرد ، و وقتی مست می شد ، بدون هیچ اغماضی با بدترین کلمات علی را مورد سرزنش قرار می داد و او را مسئول این وضعیت می دانست . علی در برابر او ساکت بود و در سکوتش تحلیل می رفت . تمام توهینها و بدرفتاریهای جنی را همچون گذشته تحمل می کرد ، اما وقتی جنی با تهدید می گفت:باید از تو شکایت کنم . بچه ام بر اثر غفلت تو دزدیده شده . به خود می لرزید و سعی می کرد طوری با او رفتار کند که هیچ وقت تهدیدش را عملی ننماید . زیرا با شناختی که از خود داشت ، می دانست طاقت بازجویی و کشیده شدن به پرونده ای پر پیچ و خم را ندارد .
علی در طول 7سالی که برای ادامه تحصیل به انگلستان امده بود ، چنان زندگی کرده بود که هرگز سر و کارش به پلیس نیفتاده بود . محیط و وضع زندگی خانوادگی او را از کودکی چنان پرورانده بود که روحیه ای ترس خورده داشت؛ ترسی با ریشه های روانی . لازم نبود در برابر خطر قرار بگیرد تا احساس ترس سراغش بیاید . هر چیز غیر متعارفی می توانست باعث ترس و انفعالش شود ، از رفتار خشک پدر گرفته که به ظاهر خوب و بی ازار بود ولی بیش از فضایلش نقص داشت و پشت هر کلامی که می گفت صدای تجربه هایش شنیده میشد . تا حاکمیت مادر؛مادری که او را عاشقانه دوست داشت ، اما تحکم و مدیریت ، شخصیت غالبش بود . این روحیه علی را به واکنشهای انفعالی کشیده بود ، ولی خواهرش فرزانه را که فری صدایش میزدند و 4سال از او کوچکتر بود ، کاملا تحت تاثیر قرار داده بود و او را نیز صاحب شخصیتی نظیر شخصیت مادر کرده بود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
مادرشان توران ، زنی محکم و خان زادگان یکی از طوایف بزرگ بود؛زنی زیبا ، قوی ، و در عین حال عاشق و شیفته یک دختر و دو پسرش . او در طول سالهای زندگی با شوهرش ، سالار ، که تمام وظایف پدریش تحت الشعاع روحیه خاصش قرار داشت و چندان مسئولیتی در قبال خانواده حس نمیکرد ، یک تنه ، مقاوم و پابرجا بار زندگی و تربیت فرزندان را به دوش کشیده و تسلطش را بر همه چیز و
همه تسری داده بود . او در تمام سالهای زندگی با سالار کوشیده بود با سرپوش گذاشتن روی نقطه ضعفهای شوهر ، خانواده اش را با ویژگیهای برجسته معرفی کند . سالار شکارچی زبردست و ماهری بود . شاخهای گوزنی که به در و دیوار نصب بود ، ان اسلحههای قدیمی و گرا قیمت ، بیانگر عشق مفرط او به تفریحات و سرگرمیهای خارج از خانه بود ، اما زن با تدبیر مدیری چون توران ، این همه را در انظار دیگران به حساب شایستگیهای شوهر می گذاشت .
در میان سه فرزندش فری روز به روز بیشتر شبیه او میشد . فرزین کوچکترین فرزند خانواده ، شخصیتی متفاوت با خواهر و برادرش داشت . درونگرا بنظر میرسید ، ولی انچه از خود بروز میداد دلنشین بود . اما علی روح و روانش از جنس دیگری بود . او از همان کودکی نگاهی عمیق و روحی شکننده و اسیب پذیر داشت . روح شیشه ای اش با سلطه جوییهای ذاتی مادر می شکست ، وبی توجهی های پدر را که همیشه نگاهی غیر قابل تسخیر و غیر قابل درک داشت ، با تمام وجود حس می کرد و رنج می برد . سالار نه به اندازه کافی امروزی بود و نه سنت گرا . ملغمه ای از روحیات و اخلاقیات ضدو نقیض بود و اطرافیان تکلیفشان را با او نمی دانستند .
علی از همان کودکی خوب می فهمید زندگی در خانه پدربزرگ و نداشتن خانه و زندگی مستقل مثل سایر بچه های قوم و خویش نقص اشکار پدر است . البته بعدها ، یعنی وقتی به سن بلوغ رسید ، تازه معنی" داماد سرخانه" بودن پدر را درک کرد ولی از همان سالهای رشد ، رنج طفیلی بودن ازارش میداد . البته خیلی بعد ، یعنی وقتی دبیرستان می رفت ، مادر موفق شد خانواده را استقلال بخشد و با خرید خانه ای بزرگ وزیبا واثاثه گران قیمت جبران گذشته را بکند . اما این اقدام پس از شکل گیری شخصیت علی صورت گرفته بود .
روح حساس و طبع نکته سنج او در طول سالهای کودکی و نوجوانی در منگنه انچه او را می ازرد و در برابر سایر بچه های طایفه باعث تحقیرش می شد ، اسیب دیده بود . این اسیب از نوعی نبود که او را به طغیان و سرکشی و تمرد وادارد . برعکس ، به او شخصیتی تسلیم و مرعوب شده و ترس خورده داده بود . خودکم بینی باعث شده بود حتی نسبت به خواهر کوچکترش نوعی حالت فرمانبرداری داشته باشد .
فری از همان اول که جنی را دید نپسندید . نه به این دلیل که او اهل مهمان پذیرفتن نبود ، یا به قول علی شلخته و بی توجه و بی احساس بود ، بلکه به خاطر رفتار سرد و بی روحی که با علی و مگی داشت از او خوشش نمی امد . مادر و دختر در همان دیدار اول ، همفکر و هم زبان ، اذعان کردند علی زندگیش را باخته است . با این حال هیچکدام این باخت را ابدی نمی دانستند . طلاق چیزی بود که اگر چه همان اول بر زبان نیاوردند ، بعدها ، یعنی وقتی مدتی به انگلستان امدند و در لندن ساکن شدند وگهگاه علی مگی را در سبد مخصوص می گذاشت و از برایتون به لندن نزد انها میبرد ، فری با اصرار می گفت:جنی زندگی تو را حرام میکند . حیف که قبل از ازدواجت او را ندیده بودم ، وگرنه نمی گذاشتم زندگی ات را حرام کنی .
علی می خواست از جنی دفاع کند ، ولی انچه فری میگفت درست همانی بود که او می دانست و از ان رنج میبرد . او با علاقه افراطی که به فری داشت ، انتظارش از جنی این بود که اجازه بدهد وی را در خانه خود بپذیرند و حالا که دور از وطن هستند ، دست کم کنار هم باشند . اما جنی حسرت انرا به دلش گذاشته و حاضر نشده بود جز برای چند ساعت و حداکثر صرف یک ناهار انها را بپذیرد؛ان هم ناهاری که علی تدارکش را می دید . توران و فری هردو می جوشیدند و می خرو شیدند و نقشه می کشیدند .
طی چند روز اولی که مگی گم شده بود ، تمام اقوام جنی به خانه انها امده و همدردی کرده بودند . به خصوص مادرش . او با انکه خیلی پیر بود ، امده بود و سعی میکرد انها را تسلی بدهد . اما این اقدامات چیزی نبود که اوضاع را عوض کند . مگی ربوده شده بود و هیچ هم رد و نشانی از او نداشت .
با گذشت روزها اگرچه پلیس همچنان پیگیر و مداوم در جستجوی بچه بود ، شور و التهابات کم کم فرو کش میکرد . با این تفاوت که خانواده ها به نگهداری و مراقبت از فرزندانشان بیشتر حساس شده بودند . امد و رفت اقوام جنی ، مثلا برادرش ریچارد و خواهرش کارول هم کمتر شده بود ، و دوستان خانوادگیشان بیشتر به تماسهای تلفنی قناعت می کردند . هرکس زندگی عادی خودش را داشت . در ان مدت ، چند روزنامه لندن هم عکسهایی از مگی را چاپ و از مردم برای پیدا کردن او استمداد کردند . اما مثل تمام موضوعات بزرگ که کم کم بر اثر تکرار اهمیتشان را از دست می دهند ، موضوع به قالب ابعاد کوچکتری درمی امد .
سرانجام علی پس از یک هفته مرخصی به سرکارش بازگشت . جنی نیز با روحیه خراب و پرخاشگر به سر کار رفت . او با رفتارهای اهانت بار ، کاری میکرد که علی نتواند در خانه هیچ ارامشی داشته باشد . با این حال علی تمام تلاشش را به کار می برد تا او را تسلی بدهد . حتی پیشهناد کرد به مسافرتی چند روزه بروند تا کمی التیام پیدا کنند . اما جنی پشت شخصیت خشن و کوبنده خود ، که مصرف مشروب هم ان را تشدید می کرد ، سنگر گرفته بود و به هیچ یک از راه حلهای علی تن نمی داد . رفتار او طوری بود که علی از مادر و خواهرش خواست دیگر به خانه او تلفن نکنند تا مورد اهانت جنی قرار نگیرند . قرار شد خود او انها را در جریان وقایع بگذارد .
جنی در پاسخ یکی از تلفنهای فری با گفتن:"لطفا اینقدر وقت مرا نگیرید" ، او را به منتهای خشم و خروش رساند . فری در تماس بعدی به علی گفت:دختره احمق نمی داند با کی طرف است . چرا زودتر تکلیفت را روشن نمی کنی ؟
علی صدایش را پایین اورد تا جنی که در اتاق خواب بود مکالمه اش را نشنود .
ان وقت در جواب گفت:اعصابم خرد است . دست کم تو ومامان مرا درک کنید .
جنی کینه جویانه خواسته بود با صلاحدید وکیلش از علی شکایت کند ، اما او منصرفش کرده و گفته بود چون هیچ مدرکی دال بر سوءنیت یا سهل انگاری علی ندارند ، شکایتش هیچ کمکی به حل قضیه نخواهد کرد . با این حال برادرش ، ریچارد ، که هیچ میانه خوبی با مهاجران؛به خصوص ایرانیان نداشت ، او را به این کار تشویق می کرد . او از اول هم با ازدواج انها مخالف بود . همه جا احساسات ضد ایرانی اش را نشان می داد و می گفت که ما نباید تروریستها و گروگان گیرها را به کشورمان راه بدهیم ، چه رسد به اینکه با انها ازدواج کنیم . چندبار هم صراحتا به علی گفته بود:"اگر به خاطر جنی نبود ، هیچ وقت با تو معاشرت نمی کردم . "
علی هرگز چنین مطالبی را به خانواده اش بروز نداده بود . برعکس ، همیشه سعی داشت انها را مردمی مودب و با عاطفه معرفی کند ، گرچه تمام رشته هایش با اولین سفر توران و فری به انگلستان پنبه شد و مادر و دختر در اولین دیدار معتقدشدند او با ازدواج پنهانی و خودسرانه اش ، خود را به دامی سخت انداخته . با این حال علی به خاطر علاقه و عشق مفرطی که به جنی داشت ، گوشش را به روی نکته های منفی ای که از مادر و خواهر می شنید ، می بست . جنی از اول در اجتنابش از معاشرت کاملا مصمم ومصر بود ، و این روحیه چنان کینه ای در دل فری ایجاد کرده بود که تصمیم گرفت با نفوذی که در برادر دارد ، او را تا پای طلاق کمک کند . وقتی مادرشان برای دیدار پسر و دخترش به انگلستان امد ، او چنان مادر را علیه جنی برانگیخت که توران هم مصمم شد به حمایت از پسرش برخیزد تا جنی را از زندگی او بیرون کند .
توران هرقدر برای لذت بردن از مونا ، نوه دختری اش ، ازاد و راحت بود ، به همان میزان از دیدن مگی ، نوه پسری اش ، محرومیت می کشید . او که اقتدار و حاکمیتش از سوی عروس انگلیس اش سخت لطمه خورده بود ، یب انکه واکنش بارزی نشان دهد ، اخرین تصمیمش را گرفت:"من نمی گذارم علی تا اخر عمر در چنگال این از دماغ فیل افتاده اسیر باشد . "البته وقتی این تصمیم را گرفت ، اطلاع نداشت قوانین انگلستان کاملا به نفع زن است ، و در مورد فرزندان هم تابعیت را به خاک می دهد ، نه خون . تولد در سرزمین انگلستان به طور طبیعی به مگی تابعیت انگلیسی داده بود . فری هم نمی دانست . او در یکی از مکالماتش با علی گفته:"تا وقتی جنی را طلاق نداده ای ، اسم مرا نیاور . "فری از میزان علاقه و وابستگی علی نسبت به خودش کاملا مطمئن بود می دانست چنین تهدیدی علی را وادار به عمل می کند . اما با توضیح او تازه متوجه شد کا به این اسانیها نیست . علی به او گفت:"دادگاه همه چیز ، حتی مگی را به جنی می دهد و من بدون مگی می میرم . "
همان سال عید بود که فری و شوهرش ، دانا و دخترشان ، مونا برای تعطیلات نوروز به ایران رفتند و با مرگ ناگهانی و فاجعه امیز دانا ، فری تا مدتها نتوانست به انگلستان برگردد . اما زمانی که سرانجام او و توران تصمیم گرفتند برای سر و سامان دادن به خانه و زندگی اش که به مدت طولانی رها شده بود به لندن برگردند ، هردو مطمئن بودند جنی با توجه به لطماتی که انها به دلیل مرگ دنا تحمل کرده اند ، درصدد دلجویی شان بر خواهد امد و این بار با رویی باز پذیرایشان خواهد شد . ولی هردو اشتباه کرده بودند . جنی مانند گذشته سرد و بی اعتنا ، به دو سه بار دعوت کردن انها اکتفا کرد و مادر و دختر را به اوج خشم و کینه کشاند . این خشم و خروش به صورت قطع یکباره ارتباط با جنی نشان داده شد ، و از همان موقع توران به قالب شخصیت غالبش فرو رفت . او در این بعد از شخصیت ، ویژگی های خاص خودش را پیدا می کرد . هوش شفاف و نگاه عمیقش حیرت انگیز می شد . او که در ان سن و سال هنوز رو به اینده داشت ، چون ببری خشمگین منتظر فرصت ماند تا حمله اش را اغاز کند . اقتدار او همه را می رهاند . از دور پیدا بود پس مانده یک شکوه اشرافی است و از دیروزهای اشباع شده از قدرت ، پا به امروز گذاشته . ودخترش که پا جای پای او گذاشته بود ، اخرین مظهر ان دودمان بود .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ده روز از گم شدن مگی گذشته بود که پلیس در محل کار علی حاضر شد و به او اطلاع داد جسد کودکی با مشخصات شبیه مگی در کانال ابی پیدا شده ، اما صورتش به دلیل تورم و سیاه شدگی قابل تشخیص نیست . پلیس به علی گفت خودش هرطور صلاح می داند ، جنی را در جریان بگذارد . علی با دیدن پلیس چنان رنگش را باخت و منقلب شد که تا لحظاتی نتوانست بر خود مسلط شود . به وضوح می لرزید ، و پلیس از اینکه مجبور شده بود چنین خبر هولناکی را به او بدهد عذرخواهی کرد . علی پس از دقایقی گفت در خود توانایی رساندن چنین خبری را نمی بیند ، ودر خواست کرد جنی را برای شناسایی جنازه ببرند . اما پلیس گفت:"در تاریکی اسراری نهفته است که بی چراغ قابل کشف نیست . ما احتیاج به راهنمایی داریم تا هویت جسد را کشف کنیم . " پلیس با نگاهی تیز او را بررسی کرد چنان که گویی توضیح معما فقط در چشمهای دو دو زده و گمگشته اوست . اما بی انکه به مقصودی رسیده باشد ، از همانجا یکراست به محل کار جنی رفت و علی را با کوهی از فکر و خیالات تنها گذاشت .
کمتر از یک ساعت از رفتن پلیس ، جنی تلفن کرد و با جیغهای عصبی بر سر علی فریاد زد:"تو مقصر مرگ مگی هستی . تو مستحق مرگی و باید بمیری . "
علی گوشی را گذاشت و پس از گفتگویی کوتاه با رئیس شرکت ، شتابان و سراسیمه به سراغ جنی رفت و با کمک کارکنان و رئیس انجا او را نسبتا ارام کرد . در طول راه رفتن به سرد خانه سعی کرد در عین سکوت ، خونسردی اش را حفظ کند تا جنی ارام بماند . اما او رام شدنی نبود ، و تا وقتی که در سرد خانه جنازه کودک ناشناس را ندید ، ارام نگرفت . صورت کودک چنان سیاه و متورم بود که نمی شد قیافه اش را تشخیص داد . جنی با دیدن ان جسد دیوانه وار به سویش دوید و به سرعت جسد را برگرداند و به پشتش نگاه کرد . علی منقلب و طوفانی در کنار او بود و فقط سعی می کرد ارامش کند . جنی با دیدن پشت بچه نفسی راحت کشید و گفت:"این جسد مگی نیست . مگی در پشتش یک خال بزرگ دارد . "
وقتی از اداره پلیس بیرون می رفتند ، حالشان چنان خراب و بحرانی بود که پلیس اجازه نداد هیچکدامشان رانندگی کنند . انها را با اتومبیل گشت به خانه رساندند و ساعتی بعدهم اتومبیلشان را دم منزل تحویل دادند .
جنی به محض رسیدن به خانه ، شیشه مشروب را از یخچال بیرون اورد . او برای کاهش بحرانهایش هر چه بیشتر مشروب میخورد و خود را خراب تر میکرد ، ودر مقابل علی که اعتراض می کرد و می گفت:"مگر قصد خودکشی داری که اینقدر الکل مصرف می کنی ؟ "فریاد میزد:"تو مسئول تمام بدبختیهایمان هستی . "
این بار علی نتوانست سکوت کند . چنان اشفته و طوفانی بود که به رغم شیوه همیشگی اش با فریادی کر کننده جوابش را داد:"تو لیاقت ان طفل بی گناه را نداشتی . به جای توجه به او خودت را با الکل مسموم می کردی و می کنی!تو اگر او را دوست داشتی دائم الخمر نبودی . دیگر از دستت خسته شدم . "

این هیاهو و واکنش بیش از چند ثانیه طول نکشید . او خیلی زود به خود امد و نادم و پشیمان از واکنش ناخواسته اش ، به سوی جنی رفت تا در اغوشش بگیرد . اما او لیوان پر مشروب را به طرف وی پرتاب کرد . این کار چنان سریع و غیر منتظره انجام شد که علی نتوانست جا خالی بدهد . لیوان با ضربه به پیشانی اش اصابت کرد و شکست و قسمتی از بالای ابرویش را شکافت . در عرض چند ثانیه یک طرف صورت او غرق در خون شد و نگاه وحشت زده جنی به رویش خیره ماند . جنی با دیدن ان همه خون حالش بهم خورد . در حالی که به طرف دستشویی میدوید ، پایش به صندلی گیر کرد و به شدت زمین خورد و همان جا هر انچه در معده داشت بالا اورد . تلفن زنگ می زد و انها هیچکدام قادر نبودند پاسخ دهند . سرانجام زنگ تلفن قطع شد و اندکی بعد دوباره به صدا درامد . علی جنی را به حال خودش گذاشت و به تلفن جواب داد . فری بود . "الو ، علی سلام"
علی چشمهایش را بست . دست دیگرش خون الود روی پیشانیش بود . می خواست فوری گوشی را بگذارد .
فری گفت:علی ، به محل کارت تلفن کردم نبودی ، در خانه چه می کنی ؟ چه خبر ؟ جنی کجاست ؟
_اینجاست .
_چرا این موقع روز در خانه هستید ؟ خبر تازه ای شده ؟
علی با صدای خیلی اهسته جواب داد:به دیدن یک جسد دعوت شده بودیم . فری ، متاسفم . الان نمی توانم با تو صحبت کنم . جنی حالش بد است . باید به او برسم . بعدا خودم تماس می گریم . خداحافظ . گوشی را گذاشت و به سوی جنی رفت . با دستهای خونین به او کمک کرد از روی زمین برخیزد . هردو در وضع بدی بودن که بار دیگر تلفن زنگ زد . علی با سرعت دستهایش را شست و پاسخ داد:الو ؟
جولیا بود مادر جنی . می خواست با دخترش صحبت کند . اما علی توضیح داد حال او خوب نیست و فعلا در دستشویی
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
است . در ضمن گفت به دیدن جسد یک دختربچه رفته بودند . جولیا گفت می اید تا جنی را به دکتر ببرد . وقتی او امد حال جنی بهتر شده بودو علی سالن و دستشویی را تمیز کرده بود . با این حال در گوشه و کنار سالن شیشه خرده برق می زد . حضور جولیا تا حدودی جو را عوض کرد . علی پس از شستن خونهای سر و صورتش ، زخمش را پانسمان کرد و ترجیح داد به محل کارش برگردد . مادر جنی گفت تا وقتی او از محل کارش برگردد او نزد دخترش می ماند . غلی هنوز از خانه بیرون نرفته بود که بار دیگر تلفن زنگ زد . مادر جنی جواب داد . لحظاتی بعد به علی گفت:"با تو کار دارند . " گوشی را کنار دستگاه گذاشت و جنی را به اتاق خواب برد . علی کلافه و بی حوصله گوشی را برداشت و با صدایی اهسته گفت:بله ؟
_علی ، منم . چی شده ؟ اتفاق جدیدی افتاده ؟ چرا یک جور دیگه ای شده ای ؟
علی پچ پچ کنان جواب داد:مگر نمی دانی چقدر وضع جنی بد است ؟ او به تو حساسیت دارد . گوشی را بگذار . خودم از محل کارم با تو تماس می گیرم . لطفا اینقدر سوال پیچم نکن . موضوع مگی سررشته همه کارها را از دستم به در برده .
_می دانم ، می دانم!سعی کن بر خودت مسلط باشی . همه چیز به خیر می گذرد .
_میدانی چند روز است مگی را ندیده ام ؟ این جمله را با بغضی در گلو گفت .
فری پرسید:جنی چکار می کند ؟ ارام تر شده ؟
_بله ، کمی . اما امروز با دیدن جسد ان بچه که برای شناسایی اش رفته بودیم دوباره حالش بد شد .
_خودت او را به محل کارش برسان . نگذار رانندگی کند .
_فعلا جولیا اینجاست . می دانم تا من برگردم تنهایش نمی گذارد .
_دیگر تهدید نکرده که از تو شکایت می کند ؟
_نه . اما روحیه اش خیلی خراب است . می دانم یک روز این کار را میکند .
_نمی فهمم تو معطل چه هستی .
_من هم نمی فهمم تو چرا موقعیت مرا درک نمی کنی!من با این حال خراب و اوضاع اشفته نمی توانم هیچ تصمیمی بگیرم . تقصیر من است . همه چیز تقصیر من است .
_بیخود روحیه ات را نباز . محکم باش . همه چیز درست می شود . هیچ چیزهم تقصیر تو نیست .
_بس کن حوصله شنیده هیچ حرفی را ندارم . مادر چطور است ؟ انجا همه چیز مرتب است ؟
_تو نگران اینجا نباش . به فکر خودت باش .
_خواهش می کنم دیگر به اینجا تلفن نکن . خودم از محل کار باهات تماس می گیرم .
_ارام و با احتیط رانندگی کن . در این روزهای بحرانی باید کاملا مراقب باشی مشکلی به مشکلات اضافه نشود .
_دلم برای جنی میسوزد .
_دلت برای خودت بسوزد . الان کجاست ؟
_جولیا او را به اتاق خواب برده . کاش اینطور نشده بود . دارم دیوانه می شوم . نمی دانم کار به کجا می کشد . روزنامه ها هر روز یک چیز می نویسند . تا به حال چند نفر مدعی شده اند مگی پیش انهاست . یکی شان می گفت اول مژدگانی را می گیرد ، بعد بچه را تحویل می دهد . جنی می خواست این کار را بکند . اما نگذاشتم . یکی هم گوشی تلفن را گذاشت جلوی دهان بچه ای که گریه می کرد . گفت حالا که صدایش را شنیدید ، مژدگانی را بدهید تا بگویم کجا او را تحویل بگیرید .
_با تو صحبت کرد یا با جنی ؟
_جنی گوشی را برداشته بود . گفت صدای گریه مگی نیست . طرف خیلی حرفهای تهدید امیز زد . جنی دست و پایش را گم کرده بود . نمی دانی چقدر عوض شده . اصلا باور نمی کردم مگی را دوست داشته باشد . اما حالا می بینم ادم دیگری شده . برام خیلی عجیب است .
_ادم الکلی دوستی اش قابل اعتماد نیست . بیخود خودت را ناراحت نکن .
_تو دیگر به اینجا تلفن نکن . خودم تماس می گیرم .
_مامان می خواهد باهات صحبت کند .
_نه . الان نمی توانم صحبت کنم . خواهش می کنم دیگر هیچکدامتان به اینجا تلفن نکید . وضع روحی جنی اصلا خوب نیست . حرکاتش غیر قابل پیش بینی است . می ترسم چیزهایی بگوید که ناراحت بشوید . من با شما تماس میگیرم . قول می دهی دیگر تلفن نکنی ؟ باید به جنی فرصت بدهیم با اوضاع موجود کنار بیاید .
_تو که گفتی رو به راه تر شده!
_بله رو به راه تر شده . اما خبرهای گوناگون ، تماسهای پلیس و تلفن های مزاحم نمی گذارد حال طبیعی داشته باشد .
_ادم الکلی نمی تواند حال طبیعی داشته باشد .
_من حالا از اینکه زیاد مشروب می خورد خوشحالم . وقتی مست است کمتر به مگی فکر می کند . خدایا . . . . چقدر دلم برای مگی تنگ شده! . . . . فعلا خداحافظ!
_پس تو را به خدا زودتر . . . .
_علی میان کلامش دوید"باشد ، باشد . فعلا خداحافظ . "بغض نمی گذاشت چیز دیگری بگوید . گوشی را روی دستگاه گذاشت و اهسته به طرف اتاق خواب رفت . جولیا کنار تختش نشسته بود و جنی نیمه خواب بود . جولیا با دیدن زخم روی پیشانی او ناراحت شد .
علی اهسته گفت:من بر می گردم سرکارم . اگر شما پیشش بمانید خیلی خوشحال می شوم . بهتر است امروز استراحت کند و سرکار نرود .
جولیا با سر جواب مثبت داد . اهسته پرسید:مادر رو خواهرت هنوز در لندن هستند ؟
علی مکث کوتاهی کرد . بغضش را فرو داد و گفت:برای شما چه فرقی می کند ؟ فکر کنید اصلا وجود ندارند . جنی این طور راضی تر است . انها را دوست ندارد . من از انها خواهش کردم حتی تلفن هم نکنند .
علی دیگر منتظر ادامه گفتگو نشد . فقط گفته صمیمانه جولیا را شنید:این طور که پیداست به ایران برگشته اند . اگر در لندن بودند ، حتما در این موقعیت به کمک تو جنی می امدند .
جولیا روحیه خوب و بالایی داشت . روزگاران اسارت در پیری را نه در نوحه سرایی برای جوانی از دست رفته ضایع می کرد ، ونه برای از دست رفتن چهره جذاب و گیرایش ، که در ان سن و سال نیز حکایت از جلوه ای کم نظیر داشت ، افسوس می خورد . چهره مطبوعش ذخیره زیبایی پریان را به یاد می اورد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
علی به دستشویی رفت و زخمش را وارسی کرد . پیراهنش را که خونی شده بود عوض کرد و از خانه بیرون رفت .
چند روز بود هیچ خبری از جایی نرسیده بود . حتی از پلیس . اما شهر پر از شایعه بود . شایعه ها چون ابری تیره اسمان حقیقت را پوشانده بودند و خانه به خانه ، خیابان به خیابان ، شهر به شهر در پرواز بودن .
جنی به نظر ارام تر می امد؛ارامشی که منشا افسردگی داشت . غلیانهای افسردگی چون سیلابی مهیب او را از جا می کند و می برد . اصرار علی برای به مسافرت فرستادنش بی فایده بود . او با کارول و جولیا صحبت کرده بود تا جنی را قانع کنند چند روزی مرخصی بگیرد و همراه انان به سفری چند روزه برود . اما اصرار کارول و جولیا بی ثمر بود . جنی می گفت تا روزی که مگی پیدا نشود به هیچ جا نمی رود . او ساعت هشت و نیم صبح خانه را به مقصد محل کار ترک می کرد و تا ساعت هشت شب در محل کارش می ماند . و علی چون به خاطر مگی فقط در نوبت کاری بعد از ظهر کار گرفته بود ، ساعت دوازده ظهر به دنبال او می رفت . باهم به خانه می امدند ، ناهار می خوردند ، سپس علی او را به محل کارش می رساند و خود عازم محل کارش می شد . جنی از امدن به خانه متنفر بود . جای خالی مگی روح و روانش را مجروح می کرد . دیگر حتی دلش نمی خواست به تلفنهای پرستار مگی جواب بدهد . گویی از او هم متنفر بود . روابطش با علی ساعت به ساعت سردتر می شد . بی هیچ اغماضی او را مسئول گم شدن دخترشان می دانست و البته برعکس روزهای گذشته ، با او ستیز نمی کرد . در حقیقت از روزی که پیشانیش را با پرتاب لیوان شکسته بود ، به این نتیجه رسیده بود که دیگر حوصله یک پرونده جدید را ندارد . ممکن بود در مشاجره با او باز هم دچار عصبانیت شدید شود و دست به هرکاری بزند که علی مجبور شود پلیس را در جریان بگذارد .
با ارامش نسبی او ، علی هم کمی ارام گرفته بود . نصف روز کار می کرد و نصف دیگر روز را کلافه و سردرگم در خانه میماند . شدیدا دستخوش اضطراب بود . اگرچه به ظاهر سعی می کرد ارام باشد ، درونی پر غوغا داشت . وقتی به عمق مسئله فکر می کرد ، از وحشت بر خود میلرزید . در تلفنهایش به توران و فری اوج التهاب و اضطرابش را نشان میداد . انها دلداریش می دادند و روحیه اش را با حرفهای امیدوار کننده تقویت می کردند . علی تا وقتی با انها در حال گفتگو بود اندکی ارامش داشت ، اما به محض اینکه ارتباط قطع میشد ، گرداب فکر و خیالات ویرانگر می ربودش .
هنوز جنی را دوست داشت . نمی توانست نسبت به او بی توجه باشد . جنی تنها زن زندگیش بود . هرچند با او کوچکترین تجانس فکری و فرهنگی و خلاصه تفاهم نداشت . احساس می کرد چنان دوستش دارد که نمی تواند بیش از ان رنج و وناراحتی اش را تحمل کند . حس گناه همچون سوهان روحش را می سایید . دلش می خواست خود را مجازات مند . همه چیز را تقصیر خود می دانست . فکر دیوانه اش می کرد . شاید اگر جنی ارام نگرفته بود ، وضع فرق می کرد . اما با بهبود نسبی حال او را می توانست اندکی به افکار مغشوشش شکل بدهد . تلاشش برای به سفر فرستادن او همچنان بی نتیجه بود . اگر او می رفت ، این همه عذاب نمی کشید . در غیاب او می تونست با خود کنار بیاید .
فکر می کرد این عشق با او اغاز شده بود ، نه جنی . او بود که همیشه می خواست جسما و روحا با جنی یکی شود . شنیده بود انسان هرچه عشق بیشتری بدهد ، عشق بیشتری دریافت می کند . این کار را خالصانه و با تمام وجود کرده و منتظر معجزه شده بود . اما ناباورانه و سرخورده میدید که عشق همیشه نتیجه دلخواه نمی دهد . در مورد جنی هرگز شور جنسی نبود که او را با خود می برد . احساسش فقط عشق بود . عشق و نیاز .
از وقتی که جنی افسرده و دلمرده به سرکار بر گشته بود ، در روز چند بار به محل کار او تلفن می زد و حالش را می پرسید . حتی وقتی او به دلیل تالمات روحی با پرخاش و گاه توهین امیز جوابش را می داد ، مرخصی ساعتی می گرفت ، به محل کار او می رفت و از نزدیک سعی می کرد ارامش کند .
روزها پشت سر هم و با سرعت سپری می شد . ان روز سه شنبه بود . تمام کارها انجام شده و هماهنگی کامل صورت گرفته بود . صبح جنی طبق معمول از خانه بیرون رفت . به ظاهر همه چیز سر جای خودش قرار داشت . اما اضطراب علی را به باتلاق روحی می کشاند . هشت ونیم صبح بود که تلفن زنگ زد . گوشی را برداشت توران بود . پرسید: کی راه می افتی ؟
_مامان گوشی را بگذارید ، من به شما زنگ می زنم .
توران ارتباط را قطع کرد . علی از خانه بیرون رفت و از تلفن عمومی شماره گرفت .
_سلام .
_سلام . می خواستم . . . . .
_من حال خوبی ندارم . دارم سکته می کنم . تمام وجودم می لرزد . نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم است .
_قوی باش هیچ اتفاقی نمی افتد . چرا همش فکرهای منفی می کنی ؟
_مامان ، دعا کنید . می ترسم مگی را برای همیشه از دست بدهم
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
نه ، اشتباه می کنی . امروز اخرین روز پریشانیهاست . فردا این موقع همه چیز سرجای خودش قرار دارد ، و تو می فهمی زندگی چقدر خوب و شیرین است .
_من که دارم دیوانه می شم . با این حالی که دارم ، فکر نمی کنم هرگز فردا را ببینم .
_علی ، محکم باش . کی راه می افتی ؟
_تا نیم ساعت دیگر حرکت می کنم . جلوی در ورودی فرودگاه می بینمتان . خداحافظ .
ارتباط را قطع کرد . به خانه بازگشت . با دستی لرزان شماره تلفن محل کار جنی را گرفت . با او حرف زد . با لحنی که برای خودش هم فراموش شده بود گفت:جنی خیلی دوست دارم .
جنی سکوت کرد .
علی ادامه داد:حق با توست . من گناهکارم . اما امیدوارم مرا ببخشی .
جنی نفسی بلند کشید ، با اهی سوزان نفسش را بیرون داد و گفت:اقرار به گناه چیزی را عوض نمی کند . هروقت مگی را به من برگرداندی ، تو را می بخشم .
علی بغض کرده و گفت:چه ببخشی و چه نبخشی ، دوستت دارم .
_می خواهم چیزی بگویم که پای تلفن صلاح نیست . ظهر که امدی دنبالم می گویم . به یک نفر مشکوک شده ام خداخافظ .
علی گوشی را گذاشت . به گفته های جنی فکر کرد . پشیمان شده بود . این طرز گفتگو عادی و طبیعی نبود . اما دیگر قابل بازگشت هم نبود . فکر کرد اگر ظهر طبق معمول هر روز به دنبال او نرود ، چه واکنشی نشان خواهد داد . از این فکر دلش لرزید .
شتابزده وسایل شخصی اش را در چمدانی ریخت . به همه جای خانه سرکشید . جلوی قاب عکس بزرگی که او و جنی و مگی را نشان میداد ایستاد . سخت دگرگون شد . دیگر نتوانست انجا بماند . چمدان را برداشت و به سوی در خروجی رفت . لحطه به لحظه بر اضطرابش افزوده میشد . گاه احساس میکرد دیگر توان ایستادن ندارد . در را بست و راه افتاد .
اندکی بعد در ایستگاه مترو بود . طبق برنامه ، قطار برایتون_لندن باید پنج دقیقه دیگر به ایستگاه می رسید . انقدر اشفته بود که نمی توانست روی نیمکت بنشیند و منتظر قطار بماند . چمدان را روی صندلی کذاشت و شروع به راه رفتن کرد . ایستگاه پر از مسافر بود . هیچکس به او توجه نداشت ، ولی او از نگاه ها فرار می کرد . دهانش خشک شده بود . زبانش را در دهان می چرخاند . گویی می خواست از چشمه های خشک شده غدد بزاقی اش ابی بیرون بیاورد . لحظه به لحظه به ساعت بزرگ ایستگاه نگاه می کرد . عقربه ها بنظرش کند حرکت می کردند . دست در جیبهایش برد . دنبال ادامس گشت ، اما پیدا نکرد . سرانجام قطار رسید . تعدادی مسافر پیاده و گروهی دیگر سوار شدند . هنوز قدم دوم را نگذاشته بود که کسی صدایش زد . "اقا"
در جا میخکوب شد . برگشت و به پشت سر نگاه کرد . مردی اشاره کرد چمدانش را جا گذاشته . جانی دوباره به قالبش امد . شتابان برگشت ، از مرد تشکر کرد ، چمدانش را برداشت و به سرعت سوار شد . مردی که صدایش زده بود پس از او سوار شدو روی صندلی خالی کنار وی نشست . علی یکبار دیگر از او تشکر کرد . مرد لبخندی زد و گفت:خیلی مضطرب هستید ؟
_نه ، نه!اصلا!سپس برای اینکه به او اجازه صحبت ندهد گفت:می توانم روزنامه تان را ببینم ؟
مرد روزنامه را داد و او وانمود کرد مشغول مطالعه است .
وقتی قطار در ایستگاه لندن توقف کرد ، میلی مهار نشدنی او را از رفتن به فرودگاه باز می داشت؛میلی که در حیطه قدرت و اراده اش نبود . در یک لحظه تمام انچه با این اقدام از دست می داد پیش چشمش رژه رفت . مدرک مهندسی اش که پس از فارغ التحصیلی هنوز اماده نشده بود ، خانه و زندگی که تمامی اش مال او بود ، و جنی . . . . که هنوز دوستش داشت . اما دیگر برای هر فکری دیر شده بود . انچه داشت ، پشت سر قرار گرفته بود و راهی برای بازگشت نبود .
به خیابان رسید . نسیم ملایمی پیشانی داغ شده اش را خنک کرد . سوار اولین تاکسی شد . در تمام طول راه پریشان و بی قرار ، در مبارزه با هجوم افکاری که قدرت حرکت او را سلب می کرد ، تحلیل رفت . دلش می خواست چشمهایش را برای همیشه ببندد و هیچکس را نبیند . هر نگاهی او را می ترساند . وقتی راننده جلوی فرودگاه توقف کرد و منتظر شد او پیاده شود ، هنوز در جهان درونی اش دست و پا می زد . راننده گفت: در فرودگاه هستیم پیاده نمی شوید ؟
با این جمله او به دنیای ملموس واقعی برگشت . هیجانزده دست در جیبش کرد وکیف پولش را در اورد . کرایه را پرداخت . راننده چمدان را پیش پایش به زمین گذاشت و با تعجب براندازش کرد . اما او فرصت هیچ حرفی را به راننده نداد . چمدان را برداشت و به سرعت به طرف در ورودی دوید .

فری و توران او را دیدند . برایش دست تکان دادند . توران به مگی گفت:نگاه کن پاپا امد . برایش دست تکان بده .
علی انها را دید و با نیرویی فوق العاده ، مانند موجی که به سوی ساحل می دود ، به جانبشان دوید و از چند قدمی برای مگی اغوش باز کرد . فری مگی را به بغلش داد . علی بی هیچ مقاومتی اجازه داد اشکهایش بریزد . مگی را در اغوش می فشرد و دستهایش را می بوسید . اما مگی ساکت و بی روح نگاهش می کرد . علی کلاه بزرک او را کنار زد تا راحت تر بتواند او را ببیند . اما با کنار رفتن کلاه دلش فشرده شد و حالی منقلب پرسید:موهاش کو ؟
فری با لحن امرانه گفت:او نباید شناخته شود . با این همه عکسی که روزنامه ها از او چاپ کرده اند ، مصلحت در این بود که تغییری در قیافه اش بدهیم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
در چشمهای مگی سرگردانی و ترس موج می زد . علی پرسید:چرا اینقدر با من بیگانه است ؟ چرا نمی خندد ؟
_روزهای سختی را گذرانده .
_ولی در تمام این مدت نگفتید او ناراحت است .
_مگر کاری از دستت برمی امد ؟
علی مگی را بیشتر به خود فشرد . ((وای ، مگی . . . مگی کوچولوی قشنگم . منم ، پاپا ، بخند . بخند ، عزیزم . ))
فری گفت:بیا برویم یک گوشه خلوت . این طوری جلب توجه می کنیم .
علی با لحن مخصوص گفت(فری . . . ))این کلمه را با حالتی بیان کرد که دل فری لرزید . او با هوش فراوان و ذکاوت کم نظیرش می دانست ادی این کلمه با این لحن دارای چه بار منفی ای است . در یک ان دنباله حرف علی را خواندفری ، من نمی توانم جنی را رها کنم . ))به همین دلیل با سرعت چمدان علی و چمدان توران را در کناری گذاشت . ساک مگی را روی چمدانها قرار داد و به دنبال چرخ دستی رفت . در ان دقایق رشته امور را او به دست داشت . علی احساس عذاب می کرد . اما او در این تجاوز حقوقی تنها نبود . مادر و خواهرش شریک بودند و تاییدش می نمودند . ان دو هرگز در داوری خود در مورد این اقدامشان تجدید نظر نکردند .
علی چشم به چشمهای پرسشگر و ترسان مگی دوخته بود . روحش از دیدن ان دو دریای غمگین می سوخت . دست او را گرفت و به صورت خود کشید . ((مگی ، نگاه کن . پاپا گریه می کند . چرا نمی خندی تا من هم بخندم و خوشحال شوم ؟ بگو پاپا . . . بگو ، عزیزم . دلم برای صدایت تنگ شده . ))
توران تحت تاثیر قرار گرفته بود و پشت دیوار سکوت به اوضاع نگاه می کرد .
فری با باربری که چرخ دستی را حمل می کرد امد . با همان حالت امرانه همیشگی ، پر هیجان خطاب به علی گفت:زود باش . باید هرچه زودتر کار را تمام کنید و به سالن ترانزیت بروید . این قیافه ها را هم به خودت نگیر . به اینده فکر کن . به روزهایی که ان زن اشغال انگلیسی در کنارت نیست که زندگی ات را سیاه کند . صدتا دختر مثل گل در تهران انتظارت را می کشند .
فری کلام و عزمی محکم داشت و بنیه روانی اش مثل توران قوی بود . هیجان گفته هایش مخاطب را با خود می برد .
با لحنی محکم پرسید:همه چیز را برداشته ای ؟
علی با لحنی پر درد جواب داد:اره همه چیز . شناسنامه ایرانی و انگلیسی مگی . گذرنامه ایرانی خودم . مدارک هویت . اما . . .
فری نگذاشت ادامه بدهد . می دانست او همچنان عشق جنی رادر دل دارد . اما نمی دانست منشا این عشق و علت وجودی اش ، بی نظمی مزمن خانواده ی بی گرمای عاطفی پدری است . گفت:علی ، فراموش نکن از این لحظه باید دخترت را با نام ایرانی اش صدا کنیم . حواست کاملا جمع باشد . اگر یک بار ، فقط یکبار او را<مگی> خطاب کنی ، تمام نقشه هایمان نقش بر اب می شود . او <نازک>است . <نازک تمیمی> .
توران گفت:ما در تمام این مدت<نازک>صدایش کردیم که به گوشش اشنا باشد .
علی در بهت بود . با نگاه ، گستره محزون صحنه را زیر نظر گرفته بود و حالتی بیمار گونه داشت .
فری نگاهش را تاب نیاورد . با لحنی سرزنش امیز گفت:تو مثلا مردی!محکم باش . بچه را بده به مامان . این قدر ضعیف نباش . باید زودتر بروید . سعی کن کاملا عادی و طبیعی باشی .
توران هم در ادامه صحبت او گفت:هیچ دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد . نازک تمیمی فرزند توست . شناسنامه اش این را نشان می دهد . و مثل همه بچه هایی که به سن قانونی نرسیده اند ، اسمش در گذرنامه تو وارد شده . ما هیچ کار خلافی نکرده ایم .
علی با اندوه پرسید:پس اخلاق چه می شود ؟
فری جوابش را داد:بعضی وقتها چقدر صحبت از اخلاق بی مزه است
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
_ما نمی توانیم به کاری که می کنیم افتخار کنیم .
_عیب ندارد . بگذار ما اخلاق متعالی نداشته باشیم .
_حقیقت رفتار ما خیلی بد و زشت است .
_خوبی و حقیقت همیشه همزاد هم نیستند .
توران گفت:هیچ جای ابهامی وجود ندارد . نگرانی تو کاملا بی مورد است . جای حرفهای اخلاقی هم اینجا نیست . حالا بیا برویم . ما کاملا موفق هستیم . مگر جنی معنی اخلاق را می فهمد که دم از اخلاق می زنی ؟
علی سر تکان داد و گفت:موفقیت یعنی چه ؟ کدام موفقیت ؟
_موفقیت یعنی شناختن فرصتهای طلایی و شکار بموقع انها . کاری که ما انجام داده ایم .
مگی همچنان ساکت و مبهوت بود . علی از سکوت و بی نشاطی او رنج می برد . نمی خواست لحظه ای از او جدا شود . نزدیک به یک ماه بود در ارزوی دیدارش سوخته بود . در تمام ان مدت حتی جرئت نکرده بود صدایش را ازپای تلفن بشنود . احتمال می داد پلیس برای تلفنشان شنود گذاشته باشد تا اگر ربایندگان تلفن کردند ، سر نخی بدست اورد .
توران مگی را به زور از اغوش او گرفت . علی اعتراض کرد:مامان بگذارید در بغل خودم باشد . نمی دانید چه روزهای وحشتناکی را دور از او گذراندم .
_در بغل من کمتر جلب توجه می کند .
توران جلو تر می رفت . مگی برگشته بود و به علی نگاه می کرد . کلاهش کمی کنار رفته بود و دیدن سر بی مویش قلب علی را می فشرد . ان موهای طلایی و منگوله منگوله را می خواست . دوش به دوش هم وارد سالن شدند . توران زیر چشمی مواظب او بود . اهسته گفت:با این ظاهر پریشانی که به خودت گرفته ای ، پلیس خیلی زود می تواند گیرمان بیندازد . طبیعی باش .
_مگر کارمان طبیعی است ؟
_اصلا چمدانها را بده به من ، ببرم به قسمت بار تحویل دهم . تو با این حال و روز همه را مشکوک می کنی . برو در تریا بشین تا من بیام .
_پس مگی را بدهید به من .
_اسم او نازک است . فراموش نکن . خودت می دانی چقدر برنامه ریزی کردیم تا به اینجا رسیدیم .
فری گفت:خب من دیگر باید بروم . انشاءالله هفته اینده در تهران میبینمتان .
توران گفت:اره تو برو . هم نباید دیده شوی ، هم مونا در خانه تنهاست . می دانم به زودی پلیس به سراغت می اید . برو خانه .
فری انها را بوسید و با سرعت رفت . علی بپه را به بغل گرفت و به سوی تریا رفت و پشت یکی از میزها نشست . دقایقی بعد توران امد . با وجود تلاش فراوانی که می کرد ، وضعیت چندان مطلوبی نداشت . او هم ساعات و دقایق پرالتهابی را می گذراند . اما نمی گذاشت درونیاتش بروز کند . خوب می فهمید علی بر لبه تیغ ایستاده و با هر غفلتی ممکن است سقوط کند . وقتی نشست ، نفس نفس می زد . علی او را می پایید . متوجه اشوب او بود . به همین جهت بیشتر دچار دلهره و اضطراب می شد . اهسته گفت:شما هم رنگتان پریده!مضطرب هستید ؟
_نه بابا ، چه اضطرابی ؟ یک ماه است این بچه پدرم را دراورده . شوخی که نیست . مردم و زنده شدم تا یواش یواش به من عادت کرد . خسته ام!اضطراب یعنی چه ؟ اتفاقی نیفتاده!حالا بلند شو زودتر بریم سالن ترانزیت .
علی متزلزل بود . انگار وجودش تجزیه می شد . گفت:میترسم . اگر ماموران بازرسی مدارک . . . .
_تو در این سالها که از ایران دور بوده ای هیچ بزرگ نشده ای ها!
_شما می دانید جرم ما بچه دزدی است ؟ می دانید اگر گیر بیفتیم چه مجازاتی در انتظارمان است ؟ می دانید دیگر تا ابد نمی توانم مگ . . نازک را ببینم ؟ کار ما با هیچ منطق زندگی جور نیست .
_منطق زندگی در شکم حوادث است . ما همین امروز بعدازظهر در تهران و در خانه خودمان خواهیم بود . و تمام این فکر و خیالات تمام می شود . جنی لیاقت تو و این بچه معصوم را نداشت . مگر زن دائم الخمر می تواند مادر خوبی باشد ؟
_اما او در این بیست و چند روز واقعا ادم دیگری شده بود . اصلا فکر نمی کردم اینقدر بچمان را دوست داشته باشد . نمی دانم چرا هیچ وقت نشان نداده بود به او علاقه دارد .
_مگر به تو نشان داده بود ؟
_نه . . . اما من انتظاری نداشتم . چون عاشق او بودم . او هیچ وقت عاشق من نبود .
_پس چرا بعد از سه سال رابطه ترکت نکرد ؟ چرا حاضر به ازدواج شد ؟
_نمی دانم . واقعا نمی دانم .
_وای . . . از دست تو با این ازدواج پنهانی و نپخته ات زندگی خودت و مرا سیاه کردی . بلند شو ، بلند شو زودتر مدارک را نشان بدهیم و به سالن ترانزیت برویم .
_صبر کنید . هرچه دیرتر به ماموران بازرسی مراجعه کنیم بهتر است . در دقایق اخر هجوم زیاد است . مامورها فرصت کافی ندارند روی مدارک دقیق شوند .

_من از ترس تو می گویم زودتر برویم . انقدر اشفته و پریشانی که می ترسم کار دستمان بدهی . تو باید به سرعت جنی را فراموش کنی . حالا بگو ببینم ، چرا پیشانی ات زخم است ؟
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 1 از 15:  1  2  3  4  5  ...  12  13  14  15  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

بازی تموم شد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA