انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

نگین محبت


مرد

 
درود درخواست ایجاد تاپیکی برای رمان نگین محبت رو داشتم که این داستان ۱۴قسمته
نویسنده:فریده رهنما
مقدمه
چه کسی باورش می شد که دختر ناز پرورده و میلیاردر معروفی به نام حاج صمد کمپانی که بدون همراد حتی اجازه ی آمدن تا سرکوچه را هم نداشت ، تک و تنها در ایستگاه راه آهن زنجان منتظر حرکت قطار به سوی تهران باشد ؟ او خود را در میان چادر سفید گلدارش کاملا مستورکرده بود تا در صورت برخورد با همشهریانش شناخته نشود . ولی غافل از آن که چشمان سیاه وکشیده و ابروان پرپشت به هم پیوسته دختران حاج صمد سلطانی معروف به کمپانی زبان زد خاص وعام بود وهمین یک نشانه برای معرفی و شناخته شدن اوکافی بود .
‏ماه شهریور
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  ویرایش شده توسط: boy_seven   
مرد

 
قسمت۱
چه کسی باورش می شد که دختر ناز پرورده و میلیاردر معروفی به نام حاج صمد کمپانی که بدون همراد حتی اجازه ی آمدن تا سرکوچه را هم نداشت ، تک و تنها در ایستگاه راه آهن زنجان منتظر حرکت قطار به سوی تهران باشد ؟ او خود را در میان چادر سفید گلدارش کاملا مستورکرده بود تا در صورت برخورد با همشهریانش شناخته نشود . ولی غافل از آن که چشمان سیاه وکشیده و ابروان پرپشت به هم پیوسته دختران حاج صمد سلطانی معروف به کمپانی زبان زد خاص وعام بود وهمین یک نشانه برای معرفی و شناخته شدن اوکافی بود .
‏ماه شهریور با این که هوا معتدل بود ، ولی او به شدت می لرزید . ترس و وحشت از شناخته شدن و دلهره ی کشف طلا و جواهراتی که در سینه پنهان کرده بود ناخودآگاه او را دچار هیجان و لرزش اندام کرده بود .
‏با شنیدن اولین سوت حرکت قطار درگوشه ی راست کوپه قطار کنار پنجره کزکرد ولی جرات آن را نداشت که دستش را جلو برده و پنجره نیمه باز را ببندد . این اولین باری بود که به ناچارداشت به تنهایی سفر می کرد و علت آن جنگ بین الملل دوم و حمله ی قوای متفقین به ایران در سوم شهریور 1320 ‏و در نتیجه سرازیر شدن قوای روسیه به ایران و ورود آنها به تبریز بود که خبر از قتل و غارت می داد و پیشروی آنان به سمت زنجان .
‏بعد از شروع حمله هوائی ، اغلب اهالی زنجان ، بخصوص افراد ثروتمند و انهائی که ملک و املاکی دراطراف شهرداشتند به دهات روی آوردند . از جمله حاج صمد که به اتفاق همسر و فرزندانش به یکی از دهات خود که در چهل کیلومتری شهر قرار داشت ، پناه برد . فقط دخترکوچکترش مارال حاضر به همراهی با آنان نشد و روح پر شور و شروماجراجوئی که داشت وادارش کرد تا ماموریت انتقال طلا و جواهرات پدرش به تهران را که مبلغ قابل توجهی بود ، عهده دار شود . نام تهران وسوسه اش نمی کرد . دلش به هوای شادی های زندگی گذشته اش پر می کشید و از اینکه ناپخته و بدون مطالعه داشت به کام خطر می رفت احساس پشیمانی وجودش را در بر می گرفت .
‏در عالم فکر وخیال فرو رفته بودکه درکوپه گشوده شد ومرد جوانی که چمدان کوچکی دردست داشت وارد شد . ابتدا با اشاره سرسلام کرد و سپس چمدان را در قست بار جای داد . چهره اش به نظر آشنا نمی آمد . با کنجکاوی به دختر جوانی که هر لحظه بیشتر خود را در زاویه کنار پنجره جمع و جور می کرد نگریست و روبرویش نشست .
‏مارال از تنها بودن با او احساس هراس کرد و بی اختیار پرسید:
- پس همسفرهایتان کجا هستند ؟
‏نگاه مو شکاف جوان در جستجوی چهره پنهان شده در چادر ، به آن سو دوخته شد و پاسخ داد:
-من همسفری ندارم . همسفرهای شماکجا هستند ؟
‏-منهم همسفری ندارم . یعنی من و شما باید تنها در این کوپه بمانیم ؟
‏-خوب چه عیبی دارد ؟ ‏مگر ثما از تنها بودن با من واهمه دارید ؟
جوابش را نداد و با دست گوشه چادرش راکمی عقب زد تا بتواند با دقت بیشتری نگاهش کند . قد بلند و درشت هیکل بود . چهره گندمگون و موهای مجعد مشکی و ابروان به هم پیوسته اش جلب توجه می کرد . فارسی را بدون لهجه صحبت می کردبه درستی نمی شد حدس زد که اهل کجا ست . پیراهن نازک آستین کوتاهش ، باعث تعجب مارال شد . مرد جوان هنوز داشت با دقت و موشکافی از زیر چادر به دنبال خطوط چهراش می گشت . ولی به غیر از لرزش بدن اوکه کاملا محسوس بود ، چیزی به چشمش نمی خورد . حیرت زده پرسید:
‏-چرا اینطوری می لرزید ، هوا که زیاد سرد نیست .
‏- چرا خیلی سرد است . خیلی عجیب است که شما با این لباس کم اصلا سرما را احساس نمی کنید .
‏-خوب پس چرا پنجره را نمی بندید ؟
‏نمی توانست به او بگوید که نمی تواند دستهای سنگینش را که به آنها وزنه های طلا آویزان شده ، حرکت بدهد . جوان بی آنکه منتظر پاسخ بشود به طرف پنجره رفت و با یک حرکت سریع آنرا بالا کشید . مارال از خدا می خواست که قبل از حرکت قطار برای رهایی از تنهایی افراد دیگری وارد کوپه آنها بشوند ، تا آن مرد کمتر فرصت توجه کردن به او را داشته باشد .
‏بالاخره سوت حرکت به صدا در آمد . قطار تکانی خورد و به راه افتاد .
‏مارال در ظاهر چشمهایش را بست و تظاهر به خواب کرد ، اما زیر چشمی داشت همسفرش را می پائید . با شنیدن صدای چکمه های افرادی که در راهرو قدم بر می داشتند لرزش بدنش بیشتر شد و با این تصورکه شاید سربازان روسی دارند به آن کوپه نزدیک می شوند ، خود را بیشتر به زاویه ای که به آن تکیه داشت ، چسباند . صدای دندان های خود را که از ترس به هم می خورد می شنید . موقعی که صدای مامور کنترل به گوشش خورد که داشت از مسافران کوپه ی بغلی مطالبه بلیط را می کرد ، آرام گرفت و رو به همسفر خود که لحظه ای چشم از او بر نمی داشت و با کنجکاوی به او می نگریست کرد و دستش را کمی از زیر چادر بیرون اورد و بلیتی را که در میان انگشتانش مچاله شده بود به روی میزی که در میانشان حائل بود نهاد و گفت:
-اگر اشکالی ندارد ، خواهش می کنم بلیط مرا هم شما به مامور کنترل بدهید .
با خونسردی به طرف میز خم شد و آنرا برداشت و با نگاه پر مهرش کوشید تا او را آرام کند وگفت:
‏- نگران نباشید . شما با من هستید .
‏درکشوئی کوپه گشوده شد و مأمور کنترل به همراه افسر بلند قد و درشت اندامی که صورت سفید و پرکک و مکی داشت وموهای مایل به سرخش از زیر کلاهی که تا روی گوشهایش را می پوشاند وارد شد . مأمور کنترل به طرف مرد جوان رفت و مطالبه بلیت کرد و او بدون هیچ عکس العملی دستش را به طرفش گرفت وگفت:
-بفرمائید .
‏با منگنه ای که در دست داشت بلیط را سوراخ کرد و به زبان ترکی پرسید:
-مقصدتان کجا ست ؟
‏- تهران .
‏- برای چه به آنجا می روید ؟
‏-من در تهران دانشجو هستم و برای گذراندن تعیلات تابستانی به دیدن پدر و مادرم آمده بودم .
-خانم با شما چه نسبتی دارند ؟
-ما تازه با هم ازدواج کرده ایم .
-مبارک باشد . ممکن است چمدان هایتان را ببینم .
‏بلاتکلیف نگاهش کرد . مارال با اشاره سر از او خواست چمدانش را پائین بیاورد . افسر روسی به بازرسی چمدان پرداخت و در آن چیز مشکوکی نیافت . بالا خره دست از بازرسی برداشتند و به دنبال کارشان رفتند . مارال نفسی به راحتی کشید وگفت:
‏گور شان را گم کردند و رفتند . این روزها برخورد با این مهاجمین اعصابم را خراب کرده است .
-موجی است که می گذرد . بهتر است کنترل اعصابتان را ازدست ندهید . در این اوضاع آشفته چرا تنها سفر می کنید ؟
‏-من دارم به دیدن عمه ام که در تهران زندگی می کند می روم . شما واقعا در تهران دانشجو هستید ، یا این گفته هم مانند آن دیگری مصلحتی بود ؟
‏- آنچه درمورد شما گفتم ، مصلحتی بود . البته در مورد خودم هم کاملا با واقعیت مطابقت نداشت .
‏-تا قبل از اینکه حرف بزنید فکرنمی کردم ترک زبان باشید .
-چرا ؟‏-چون اصلا لهجه ندارید .
‏-من از دوران دبیرستان در تهران مشغول تحصیل هستم وکمتر در محیط بوده ام و چون مادرم فارسی زبان است و در منزل کمتر ترکی صحبت می کر دیم . برای همین هم لهجه ندارم . در مورد شما هم باید بگویم هنگام صحبت کردن به زحمت می شود لهجه آذری را تشخیص داد .
‏-شاید زیاد محسوس نباشد . ولی بالاخره خود را نشان می دهد ، به هر حال متشکرم که به من کمک کردید چون حوصله درگیری با مهاجمین را ندارم .
‏-شما دارید ازکسی فرار می کنید ؟

‏-اینروزها همه دارند از دست آنها فرار می کنند و این تعجبی ندارد .
-موقعی که داشتند چمدانتان را بازرسی می کردند ، از آن می ترسیدم که در داخلش آن چیزی را که همراه داشتن آن باعث هراستان شده پیدا کنند .
- آنقدر هم خام نیستم که در این اوضاع آشفته چیری را در داخل چمدان مخفی کنم .
پس ترس و وحشت شما از چیست ؟
پاسخ به این سووال را نداد و از پشت پنجره به تماشای بیرون پرداخت . باغهای با صفای اطراف که سبزی و خرمی برگهایش با نزدیک شدن پائیز کم کم تبدیل به رنگ زرد طلائی می شدند از دور جلوه خاصی داشتند جالیزهای خیار و تاکستان های انگور یاد روزهای خوش دوران کودکی را در خاطرش زنده می کرد . از ترک زادگاهش احساس اندوه کرد و بوی سبزه زارهایش را در خاطر بوئید .
مرد جوان سووالش را دوباره تکرار کرد وگفت:
-جوابم را ندادید . پرسیدم از چیری فرار می کنید ؟

-چرا فکر می کنید از چیزی فرار می کنم ؟
-چون بیش از اندازه آشفته و پریشان هستید .
-دلیل آشفتگی ام روشن است . از اینکه در این اوضاع آشفته ناچار شده ام تنها سفرکنم پریشانم .
-این اولین باری است که به تهران می روید ؟
‏- نه . قبلا یکبار همراه پدر و مادرم به آنجا سفر کرده ام . اگر به من آن محبت را نمی کردید دلیل خاصی نمی دیدم که به سووالتان جواب بدهم .
-اگر مایل نیستید می توانید جواب ندهید . تصورم این بودکه گفتگو با من
از التهابتان خواهد کاست . داریم به ایستگاه ‏قزوین نزدیک می شویم . دلتان می خواهد آنجا پیاده بشوید و آبی به سرو صورتتان بزنید ؟

‏- آه نه ، اصلا ای کاش قطار در هیچ ایستگاهی نمی ایستاد و زود تر به مقصد می رسیدیم .
-اکثر مردم شهر را ترک کرده اند و دردهات اطراف پراکنده شده اند ، شما هم اگر قصد فرار از جنگ و خونریزی را داشید ، می توانستید همین کار را بکنید .
‏-خانواده ام همین کار را کرده اند . ولی من ترجیح دادم به دیدن عمه ام بروم . خانواده شما چطور ؟
- پدر و مادرم ثروت زیادی ندارند که احتمال از دست دادنش باعث ترسشان بشود . از آن گذشته ، آنقدر متمکن نیستند که در اطراف شهر صاحب ملک و املاک باشند ما از خانواده متوسط زنجان هستیم .
- پس چطوری می توانند هزینه تحصیل شما را در تهران تامین کنند . این روزها تعصیل در پایتخت مختص افراد ثروتمند است .
-منظورم این نبود که آنها بی چیز هستند . فقط خواستم بگویم که ملک و املاکی ندارند .
با زیرکی خاصی می کوشید تا او را وادار به اقرار در مورد هویتش کند و زبانش را به اعتراف بگشاید . مارال دلش نمی خواست هویت خود را آشکار کند . با وجود اینکه او مرد قابل اعتمادی به نظر می رسید ولی بنا به قولی که به پدرش داده بود تا در طول سفر به هیچ غریبه ای اعتماد نکند ، دیگر چیزی از او نپرسید .
قطار به ایستگاه قزوین رسید و ایستاد . مسافران چمدان به دست آماده سوار شدن بودند . مرد جوان پرسید:
-اگر من پیاده بشوم ، از تنها ماندن ناراحت که نمی شوید ؟
بدون اینکه بیندیشد پاسخ داد:
‏-ترجیح می دهم پیاده نشوید . البته این خواست من است و شما می توانید به خواسته من توجه نداشته باشید .
‏-اگر قصد نداشتم به خواسته شما اهمیت بدهم اصلا نمی پرسیدم .
‏-از اینکه می مانید متشکرم ، خدا کند مسافر تازه ای در این ایستگاه سوارکوپه ما نشود .
‏-فکر می کردم از تنها ماندن با من واهمه دار ید .-اولش اینطور بود ، ولی حالا دیگر اینطور نیست .
‏- چون احتمال سوار شدن مسافر زیاد است ، برای اینکه ناچاریم همان نسبتی راکه قبلا ، به مأمورقطارگفتم ، داشته باشیم ، بهتر است اسم همدیگر را بدانیم . من یاشار شکوری هستم . با تردید نگاهش کرد . با وجود صفا وصداقتی که در دیدگانش نمایان بود ، در آشکارکردن هویتش تردید داشت . هنوز منتظر پاسخ بود که درکشوئی با سر و صدای زیاد گشوده شد و با ورود مرد جوانی به همراه همسر وکودک خردسالی که در آغوش داشت ، سووالش بی جواب ماند . برای اینکه آن دو بتوانند درکنار هم بنشینند یاشار از جا برخاست و در کنار مارال نشست .
بالاخره از شور و غوغای سوار و پیاده شدن مسافران کاسته شد و قطار به راه خود ادامه داد .
‏مارال چشمانش را بست و تظاهر به خواب کرد بیشتر از نصف راه را پشت سر نهاده بودند . از اینکه دیگر یاشار فرصتی نداشت تا برای ارضای حس کنجکاوی خود سئوال پیچش کند ، نفسی براحتی کشید .
هرچه به تهران نزدیک ترمی شدند ، هواگرم تر وغیرقابل تحمل ترمی شد . کم کم بدنش از سنگینی باری که با خود حمل می کرد خیس عرق شد و به سختی توانست چادر را روی سرش نگه دارد . نفسش به شمارش افتاده بود و آرزو می کرد هرچه زود تر به مقصد برسد تا بتواند از لبه های تیز طلاهائی که بدنش را می خراشید خلاص شود .
‏صدای گوشخراش گریه نوزاد همسفرشان ، آرامش کوپه را به هم زد . دیدگانش را گشود ونگاهش با نگاه گرمی که در جستجوی نگاهش بود برخورد کرد . برای اینکه از نا آرامی اش بکاهد ، پرسید:
-خوب خوابیدی ؟
‏-نخوابیده بودم ، فقط چشمهایم را بسته بودم .
مادر بچه رو به اوکرد وگفت:
‏- ببخشید اگر سر و صدایش باعث بیداری تان شد . نمی دانم چرا آرام نمی گیرد .
همسرش دستش را به طرفش دراز کرد وگفت:
‏ - بچه را بده به من شاید دلش درد می کند و بعد رو به یاشارکرد و ادامه داد:
-بچه درد سر است . به این زودی ها آرزوی داشتنش را نداشته باشید ، و گرنه آرامش زندگی تان را به هم خواهد زد . از وقتی پا به زندگی مان نهاده‏ ، حتی یک شب هم نتوانسته ایم راحت بخوا بیم .
‏یاشار لبخندی به لب آورد و به مارال نگاه کرد و او سر بزیر افکند تا ناچار نباشد به نگاهش پاسخ بدهد .
‏دوباره ‏چشمهایش را به هم نهاد و تظاهر به خواب کرد و با وجود فریادهای گوشخراش نوزاد که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفت ، آنرا نگشود .
‏بالاخره به مقصد رسیدند . یاشار از جا برخاست و بدون اینکه کلامی برزبان آود چمدن را از بالای سر او برداشت و سپس گفت:
_ تا راهرو شلوغ نشده ، یا زود تر پیاده بشويم .
‏_ پس چمدان خودت چی ؟
‏_چمدان من سبک است و مشکلی نیست .
‏با اشاره سر از همسفرانشان خداحافظی کردند و ازکوپه خارج شدند . بعد از خروج از ایستگاه راه آهن ، یاشار رو به اوکرد وگفت:
_بالاخره داستان را به من نگفتید .
‏_حالا که داریم از هم جدا می شویم لزومی به دانستنش نیست . باز هم از کمکتان متشکرم ، من فقط یک چادرسفیدگلدار هستم که نه نامی دارم و نه نشانی .
‏_اشتباه نکنید . شما فقط یک چادر سفید گلدار نیستید و با همه تلاشتان نتوانستید چشمان سیاهتان را که از لابلایش نمایان بود ، از من پنهان کنید وبنابراین خاطره یک چادر سفید گلدار نیست که درخاطرم می ماند ، بلکه آن چشمان سیاه پر هراس را همیشه به یاد خواهم داشت .
‏_همه خاطره ها ماندنی نیست . خاطره ی چادرسفد گلدار و چشمان سیاه ‏پرهراس خپلی زود فراموش خواهد شد .
‏_بگذار یدشما را به منزلتان برسانم .
‏_نه نیازی نیست حالا دیگر شهامتم را کاملآ به دست آورده ام و از هیچ چیز نمی ترسم . شاید دوباره در موقع عبور از دایره زندگی به همان نقطه ای که از آن عبور کرده ایم برسیم . به امید دیدار .
‏_صبرکنید لااقل برایتان یک درشکه بگیرم . فکر نکنید خطر راکاملآ پشت سر نهاده اید ، این روزها پایتخت هم زیاد امن نیست ، چون قرار است به زودی روسها به تهران برسند ، حتی شاید تا حالا هم رسیده باشند‏_شما ازکجا می دانید ؟
‏_دراین مورد چیزی نمی توانم به شما بگویم ، چون ماموریتی که به عهده
د‏ارم ، سِرّی است .
‏_پس حدسم درست است وشما فقط یک دانشجوی ساده نیستید .
_وقتش هست که منهم در جواب سئوالتان سکوت کنم .
‏به درشکه ای که داشت نزدیک می شد اشاره کرد وگفت:
_اشکالی تدارد . سکوت کنید . درشکه رسید . من دیگر باید بروم .
‏دلش نمی خواست هیچ نقشی از خود در خاطرش باقی بگذارد نه خاطره چادر سفید گلدار و نه خاطره چشمان سیاه پر هراس .
ازايستگاه راه آهن تا منزل عمه اش که درمحله قدیمی منیریه و نزدیک دانشکده افسری قرارداشت راه چندانی نبود . ولی اسبهای درشکه که معلوم ميشد درآنمروز به اندازه كافي دويده اند ، خسته به نظر ميرسيدند و به كندي قدم برميداشتند و جان مارال را كه براي رسيدن به حانه و رهائي از بار مزاحمي كه با خود داشت ، بي تاب بود ، به لب ميرساندند . ازخيابان اميريه گذشتند و در امتداد آن به خيابان پهلوي سابق رسيدند كه كاخ زمستاني اقبش و در حئالی اش کاخ شاهدختها قرار داشتند . این اولین خیابانی بود که رضاشاه احداث کرد و آنرا تا میدان تجریش که کاخ تابسانی سعادت آباد در آن واقع شده بود ، امتداد داد . دیگر چیزی به مقصد نمانده بود . نفسی به راحتی کشید وبا دست از زیرچاهرکیسه هائی راکه به دورکمرش آویزان بود لمس کرد تا از موجودیشان اطمينان حاصل کند . خدا را شکرکه بد از حمله روسها و آشفتگي اوضاع ، استفاده از چادر ديگر چون گذشته ممنوع نبود و مسائل مهم مملكتي ، اين موضوع را بي اهميت جلوه ميداد .
موقعي كه در سال 1314 فرمان كشف حجاب صادر شد مارال فقط يازده سال داشت وهنوز به درستي اين مساله برايش مفهوم نبود ، اما به خوبي ميتوانست عكس العمل مادر و عمه اش را در مورد اين پديده به ياد آورد . در آن زمان اكثر زنان ودختران خانواده براي اينكه مجبور نباشند سر و صوزت خرد را در معرض دید نامحرمان قرار دهند به ناچار در را به روی خود بستند وکنج عزلت اختیارکردند .
‏اولین باری که مادرش برای شرکت در یک مهمانی رسمی ناچار به خروج ازخانه شد ، با وجود آرایشی چهره ، رنگ به صورت نداشت ودست و پایش به شدت می لرزید . کلاه که برای پوشش موهایش به سر نهاده بود به خاطر نا آشنائی با طرز قراردادن آن ، یک وری به سمت چپ متمایل شده بود دامن و آستین لباس گشادش برای اینکه کاملآ بدنش را پوشاند ، بیشتر از حد معمول بلند بود . موقع عبور از حیاط بزرگ خانه ، جرات نگریستن به اطراف خود را نداشت و از این می ترسید که مبادا چشمان کنجکاو خدمه به دیده ‏تمسخر به او بنگرند .
‏پدر مارال با تعصبی که مردان زنجانی در مورد پوشش همسر انشان ‏داشتند ، حال چندان بهتری نداشت و با چهره برافروخنه وگونه های گلگون از خشم ، منتظر اشاره ای بود تا خشم و غضبش را برسر خدمه ای که از ترس این عکس العمل خود را از دید آنها پنهان کرده بودند خالی کند .
‏از یادآوری این خاطره ، لبخندی بر لبان خسته ی مارال نقش بست . ازوقتی خانواده عمه اش به تهران کوچ کرده بودند این دومین بار بودکه به دید نشان مي رفت . شوهر عمه اش حاج یونس یونسی که قبلآ در بازار زنجان دکان جواهر فروشی داشت ، پس از اینکه تنها پسرش ایدین ، برای ادامه تحصیل عازم تهران شد ، در اثر فشار همسرشکه تحمل دوری از او را نداشت ، مجبور به فروش خانه و مغازه وکوچ به تهران شدوظروف عتیقه ای که آنها درموقع سفر ، ناچاربه فروشش شدند ، درنوع خود بی نظیر بود . خانه بزرگ و وسیع کنونی شان در مقایسه با منزل قدیمی اعیانی شان در زنجان ‏محقر جلوه می کرد .
‏به محض اینکه مارال کوبه ی در را به صدا در آورد . پسر عمه اش ایدین در را به رویش گشود و با تعجب برسید .
‏_این تو هستی مارال . ا چطور بی خبر آمدی . پس چرا تنهائی . دائی و زن دائي کجا هستند ؟
‏_ چرا به جای اینکه تعارفم کنی داخل بشوم ، اینطور سوال پیچم ‏می کنی ؟
‏_اینجا خانه خودت است . نیازی به تعارف نیست وحتمأ عزیز از دیدنت ‏خيلی خوشحال خواهد شد .
‏ازکنار حوضی که در مقايسه با حوض بزرگ حیاط خانه قبلی شان ، حوضچه به نظر می رسیدگذشتند به کنار ایوان که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رسیدند ، عمه اش را دیدکه به شوق دید نش ، با وجود تعصبی که در پوشاندن موهاش داشت . بدون چارقد یا چادر ، دستهایش را برای در آغوش کشیدنش گشوده است . موقعی که او را در آغوش می کشید ، مارال فریاد کشید:
‏_عمه جان فشار نده ، بدنم درد می گیرد .
_چرا ؟ !
‏بعد دستش را به بازوی برادر زاده اش فشرد و با تعجب پرسید:
_این چیزها چیت که به بدنت آویزان کرده ای ؟
‏_داستانش مفصل است . پدرم به غیر ازشما به کسی اطمینان نداشت و از من خواست که طلاهایش را با خودم به تهران میاورم و آنها را به شما بسپارم .
‏با چشمان گشاده از حیرت به او خیره شد وگفت:
‏_ و آنوقت تو به تنهائی آنها را با خودت به اینجا آوردی! آخر چطور صمد راضی شد جانت را به مخاطره بیندارد .
‏_او راضی نبرد ، من خودم با اصرار و به زور توانستم متقاعدش کنم که این ماموریت را به من بیارد .
ایدین نگاه تحسین آمیزی کرد وگفت:
_تو دختر شجاعی هستی .
‏_ نه ، آنقدرها هم شجاع نیستم ، چون چیزی نمانده بودکه در بین راه از ‏ترس قالب تهی کنم . تمام بدنم پر از خراش شده . بهتراست زودترخودم را از شرشان خلاص کنم .
‏عمه عشرت با محبت دستش واگرفت وکفت:
‏_بیا برویم داخل اتاق آلما ، لباست را عوض کن و آنها را به من بسپار بلقیس چمدانت را بر ایت می آورد . به این زودی ها نمی گذارم برگردی . تا وقتی اوضاع آرام نشود ، باید همین جا پیش من بمانی . چرا صمد و ماه منير با ‏تو نیامدند ؟

_ آنها همه به ده رفته اند . اوضاع طوری نیست که بشود خانه را خالی ‏گذاشت مهاجمین غارتش خواهندکرد . برای همین هم طغرل با مشد اصغر و قزبس در خانه مانده اند .
‏_جان عزیز است یا مال . با ید طغرل هم با آنها می رفت . از اسد چه خبر ؟
_ خانواده آنها هنوز از شهر بیرون نرفته اند . خودتان عمو اسد را می شناسیا و می دانید چقدرکله شق است و به این سادگی ها حاضر نیست خانه اش را ترک کند . نمی دانم شنیده اید یا نه که اولین حمله هوائی روسها چطور شروع شد .
‏_ نه . چین ی در این مورد نمی دانم .
‏_اولین روزی که روسها از طریق هوا به زنجان رسیدند ، گاری دوچرخه ای راکه در هر طرفش یک تیر طویل قرار داشت و طوری در جلوی پاساژ مسگرها گذاشته بودندکه سر تیرها متمایل به آسمان قرار می گرفت خلبانان هواپیما آن را با ضدهوایی اشتباه گرفتک و آنجا را به شدت بمباران کردند .
‏_ نمی دانم باید بخندم یا گریه کنم . شهر ما دارد ویران می شود . خدا کند خانه پدری مان در این بمباران ها آسیب نبیند آنجا موزه خاطرات من است و هرگوشه اش یادآور فصلی از زندگی من است .
‏_همین طور خانه ما . جائی که زندگی ام در آنجا شروع شده و دلم می خواهد در همانجا هم به پایان برسد ، من حتی به حیاط اسطبل و مرغداری اش وابسته ام و بیشتر شادی های دوران کودکیم در این مکان خلاصه شده و اسب ها و مرغهایش بهترین دوستانم در آن دوران بوده اند . باید بگویم احتمال غارت شدنش بیشتر از بمباران است .
‏_ پس برای همین بودکه صمد نقشه خارج کردن دارائی اش را از زنجان کشید .
‏_البته فقط پول نقد و طلاها را . بقیه اش را دیگر نمی شدکاری کرد .
_خوب آنها هم فقط به دنبال اموال منقول و با ارزش هستند و به بقیه اش کاری ندارند .
‏حاج صمد به خواهر دوقلویش علاقه خاصی داشت و به هیچ به غیر از او نمی توانست اعتماد کند . با وجود اینکه دوقلو بودند ، هیچ شباهت ظاهری به همدیگر نداشتد . رنگ چهره ی پدرش سبزه ی تند بود و موهای مشکی صاف و چشمان سیاه و ابروان پیوسته را مارال و خواهرش از وی به ارث برده بودند . اما عمه اش ظریف و سفید رو بود اوچشمان قهوه ای روشن و دماغ سربالای زیبائی داشت و روی هم رفته زن قشنگی به حساب می آمد و دخترانش آلما و آیدا نیز چون اوظريف و زیبا بودند .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
ایدین چشمان قهوه ای و رنگ روشن چهره را از مادرش به ارث برده بود و درعوض بینی عقابی وگونه های برجسته وفرم لبانش بیشتر او را شبیه پدرش نشان می داد . با وجود این چهره اش مطبوع و دوست داشتنی بود و لحن گرم و محبت آمیز و نگاه پرمهرش به دل می نشست . ‏موقعی که مارال داشت لباسهایش را عوض می کرد ، عشرت پرسید: ناهارکه نخورده ای ؟
‏_نه عمه جان . آنقدر التهاب داشتم که اصلآاحساس گرسنکی نمی کردم . راستی پس آلماکجاست ؟
‏_حوصله اش سر رفت بود ، فرستادمش خانه خواهرش . تا غروب بر ‏می گردد . ‏تا تو لباسهایت را عوض کنی ، من غذا را بر ایت می کشم . زوتر آماده شو ، بیا سر سفره . حالا دیگر مأموریتت را با موفقیت انجام داده ای ، لابد خبلی گرسنه ای .
‏ایدین چمدان را داخل اتاق خواهرش نهاد وگفت:
‏_من پشت درکشیک می کشم تا تو حاضر بشوی و بیرون بیائی .
مادرش لبخند شیرینی به لب آورد پشت سر او داخل اتاق شد و در را ‏پشت سر بست و با صدای آهسته ای گفت:
‏_ تا آنجائیکه یادم می آید ، از همان دوران بچگی ایدین دوست داشت زاغ سیاه تورا چوب بزند . تو چه موقع خیال داری شوهرکنی مارال ؟
‏_به این زودی ها نه عمه جان .
‏_ ایدین هم به این زودی ها خیال زن گرفتن را ندارد و می خواهد برای ادامه تحصیل به بیروت برود .
‏_به بیروت !راست می گویید . پس لابد شما هم به خاطر اوقصد کوچ به آنجا را دارید .
‏آهی کشید وگفت:
‏_من کولی سرگردان نیستم دختر . این بار دیگر نمی توانم به دنبالش بروم . اما از رفتنش خيلی غصه دارم . کاش می تو انستم اینجا پای بندش کنم که نرود .
تو را به موقع رساند فکر می کنم تو تنها مانعی هستی که می توانی جلوی رفتنش را بگیری . لابد منظورم را می فهمی که چه می کریم ؟
‏_من فقط هفده سال دارم و خواهران بزرگترم هنوز شرهر نکرده اند . اگر می خو اهید یکی از دختران برادرتان را برای پسرتان بگیرید ، می تو انید روی غزال حساب کنید .
‏ابروا نش را در هم کشید وگفت:
‏_من مثل سایر خواستگاران سمج دختران صمد نیستم که چشم به دنبال جهیزیه آنها باشد و هرکدام رضایت ندادند به دنبال آن ديگری بروم و فقط دلم می خواهد تو عروسم باشی ، نه خواهران دیگرت .
‏_ نه عمه جان روی من حساب نکن . من ایدین را عین برادرم دوستدارم .
‏_ ا‏و به اندازه کافی خواهر دارد من می خواهم برایش زن بگیرم .
‏_فکر می کنم دختران زیادی آرزوی همسری اش را داشته باشد . ولی بهتر است راحتش بگذار یدکه به دنبال خواسته اش برود . شاید این وابستگی زیاد شما به او ، سد راه پیشرفتش بشود .
‏_مثل همیشه زبان درازی می کنی .
‏مارال درحالی که داشت خود را از قید و بندکیسه هائی که به دورکمرش ‏آویزان بود ، رها می ساخت . با شیطنت خاصی گفت: _عروس زبان دراز به چه درد می خورد عمه جان .
_من بلدم چطور نوک زبانش را قیچی کنم .
زبان از دهان بيرون آورد و گفت:
‏_امتحان کنید .‏_درست مثل مادرت حاضر جوابی .
_ زبانم را بيرون آوردم تا به يادتان بياورم كه چقدر گرسنه ام .
_ وای خدای من داشت یادم می رفت که هنوز غذا نخورده ‏ای . می دانی مارال من نمی خواهم دختر فارس برای آیدین بگیرم تا به من افاده بفروشد . تو وصله تن خودم هستی و یک مویت را به صد تا دختر تهران نمی د هم .
_چه حرفها می زنید عمه جان . همه جا خوب و بد فراوان است . . خترهای فامیل ماکه همه مغرور و از خود راضی هستند ، به نحصرص زیاد میانه خوبی بأ مادر شرهر ندارند .
‏در حالی که داشت از اتاق خارج می شدگفت:
_امان از دست زبان تو دختر .
با وجود اینکه چند سال از اقامت عشرت در پایتخت می گذشت ، هنوز به درستی قادر به ادای کلمات ، به زبان فارسی نبود و تمایلی هم به معاشرت با آنهائی که زبانش را نمی فهمیدند ، نداشت . با اولین برخورد می شد حدس زد که آب و هوای تهران با مزاجش سازگار نیست ولی به خاطر فرزندش آیدین ناچار به تحمل شکنجه ی جلای وطن شده است . او زن کوهستان بود و در هوای گرفته و خفه شهر تهران نمی توانست به راحتی نفس بکشد . عشرت عمری را در املاک پدری به امر و نهی به رعیت های زیر دست گذارنده بود و به فرمان دادن و مورد توجه واقع شدن عادت داشت . اسب سواری تفریح مورد علاقه اش به شمار می رفت و تابستانها به اتفاق برادرانش در آبادی هائی که متعلق به خانواده ی آنها بود به تاخت و تاز می پرداخت .
خانه ی مسکونی فعلی اش که دیگران آنرا بزرگ و اعیانی می دانستند ، در مقایسه ی با خانه ای که از کودکی در آن زیسته بود ، کوچک و دلگیر به نظر می رسید .
از این که آیدا دخترش را در تهران شوهر داده بود ، چندان راضی به نظر نمی آمد . گرچه خانواده ی دامادش اهل آذربایجان و ترک زبان بودند ، باز هم چندان به دلش نمی نشستند .
شبهای تهران را سرد و خالی از هیجان می دانست و به هیچ وجه نمی توانست آن را با شبهای پر خاطره ای که شهر زادگاهش گذرانده است مقایسه کند .
او در شهرش ، به شب نشینی که به دور هم جمع شدن اقوام ، بعد از صرف شام در منزلشان ، اتلاق می شد ، عادت داشت و از اینکه در این شهر به خاطر نداشتن آشنا و هم صحبت شور و هیجان کمتری در زندگی داشتند ، افسرده و غمگین به نظر می رسید . حال و روزش درست مانند کسی بود که در کشوری غریب که نه زبانشان را می فهمید و نه به آداب و رسومش آشنائی داشت زندگی می کند .
بیشتر از این جهت رنج می برد که هیچ از شهرت و ثروت و اصالت خانوادگی او خبر نداشت و از ترس اینکه مبادا پسرش به دام دختری که هم طراز خانواده ی او نیست بیفتد ، می خواست به هر حیله ای که شده برادر زاده ی محبوبش را به عقد او در بیاورد شاید دلیل این انتخابش ، شور و نشاطی بود که در وجود آیدین پس از دیدار مارال ایجاد شده بود .
موقعی که مارال مشغول صرف نهار شد ، عشرت امانتی برادرش را درون صندوقچه ی آهنی جای داد و به پسرش گفت:
_ تو هم شاهد باش که طلاهای داخل این صندوقچه متعلق به دائی است و خانواده ی ما سهمی از آن ندارد . آینده را نمی شود پیش بینی کرد . بهتر است تو و خواهرانت هم از این موضوع باخبر باشید .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
راستی مارال قصد پدرت از انتقال این دارائی به تهران چیست ؟
_ غیر از اینکه در این اوضاع آشفته چاره ای به غیر از انتقالش نداشت . فکر می کنم قصد دارد بعد از آرام شدن موضوع ، آنرا را بفروشد و با پولش در تهران خانه بخرد .
_ مگر او هم خیال مهاجرت به اینجا را دارد ؟ گرچه من از آمدنم پشیمانم . ولی اگر شما هم به تهران بیایید ، کمتر احساس غریبی خواهم کرد ، تو با این کارش موافقی یا نه ؟
_ تا حالا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم .
سپس بشقاب غذا را کنار زد دو چشمان خسته و خواب آلودش را به زحمت گشود و گفت:
_ دستتان درد نکند خیلی خوشمزه بود .
_ چون گرسنه بودی به نظرت خوشمزه آمد . من می روم بلقیس را صدا بزنم که سفره را جمع کند اگر خسته ای می توانی بخوابی .
_ مگر عمو یونس برای ناهار به منزل نمی آید ؟
_ نه ترجیح می دهد ناهارش را همانجا بخورد و غروب به خانه بیاید .
آیدین به محض خروج مادرش از اتاق و قبل از اینکه مارال هم از جای برخاسته و به اتاق آلما برود ، از فرصت استفاده کرد و گفت:
_ عزیز می خواهد برایم زن بگیرد تا نگذارد از ایران خارج بشوم .
_ می دانم .
_ از کجا می دانی! مگر او در این مورد چیزی به تو گفته است ؟
_ فکر می کنی چی گفته باشد ؟
_ می دانم چه گفته . تو چی جواب دادی ؟
حتی یک لحظه هم در پاسخ دادن تردید نکرد و با لحن آرامی گفت:
_ من به او گفتم تو مثل برادرم هستی . مگر غیر از این است آیدین ؟
او انتظار این پاسخ را نداشت . از بی تفاوتی اش در موقع بیان این جمله تعجب کرد . حتی شاید گمان می کرد مارال هم بی صبرانه منتظر شنیدن پیشنهادش است . نگاه کنجکاوش را که داشت درونش را می کاوید به چهره ی مارال دوخت و پرسید:
_ واقعا در مورد من اینطوری فکر می کنی مارال ؟ !
_ مگر تو غیر از این فکر می کردی ؟ !
_ عزیز خوب می داند چه چیز می تواند مرا در اینجا پای بند کند و نگذارد جلای وطن کنم .
_ پس خودت هم بدنبال مانعی برای رفتنت می گردی .
_ نمی دانم . تصمیم گرفتن برایم مشکل است . ابتدا برای ادامه ی تحصیل به تهران آمدم و حالا شوق به ادامه ی آن تا درجه ی دکترا آسوده ام نمی گذارد . راستش تا قبل از اینکه تو به تهران بیائی اصرار داشتم بروم ، ولی از لحظه ای که آمده ای دچار تردید شده ام .
_ بر تردیدت غلبه کن و برو . تو هدفی داری که باید برای رسیدن به آن تلاش کنی نگذار وجود من و هیچ دیگر پای اراده ات را سست کند .
_ تو دیگری را دوست داری ؟
_ نه آیدین . من دختر بلند پرواز و ناآرامی هستم که در هیچ کجا آرام نمی گیرد و بر خلاف جیران و غزال که منتظر دق الباب سرنوشت هستند ، خیال ندارم فعلا به هیچ دق البابی جواب مثبت بدهم .
_ با بلند پروازی ات می خواهی چه کنی . کدام ستاره ی دور دست را نشان کرده ای که می خواهی به آن برسی ؟
_ درست نمی دانم . من ماجراجوئی را دوست دارم . قبول مأموریت حمل طلاهای پدرم به تهران هم نوعی از این ماجراجوئی بود . البته از تو چه پنهان در بین راه خیلی ترسیده بودم و چیزی نمانده بود از آمدنم پشیمان بشوم و قبل از حرکت قطار به خانه برگردم . من نمی توانم در یکجا آرام بگیرم . از وقتی به اینجا آمده ام ، دلم به هوای اسب سواری در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
کوه و کمر دهات پدرم پر می کشد . وقتی آنجا هستم هوای کوچ به دور دستها را دارم .
_ تو که دختر کوهستان هستی ، پس چرا همراه خانواده ات به دهات نرفتی ؟
_ چون می خواستم شهامتم را امتحان کنم و به جای فرار به کوه و کمر ، دل به دریا بزنم .
_ حالا از آمدنت پشیمانی ؟

_ نه پشیمان نیستم . فقط فکر می کنم بعد از جواب ردی که به عمه جان داده ام ، از من رنجیده ، بهتر است تا عقده ی دلش را سرم خالی نکرده به زنجان برگردم .
_ فعلا اوضاع مساعد سفر نیست . تو چه عروس او باشی و چه نباشی ، خواهر زاده ی عزیزش هستی و قدمت روی چشم او و من جای دارد .
به دیدگان پر مهرش نگریست تا شاید بتواند احساسش را نسبت به او محک بزند اما دل او خالی از عشق بود . ولی محبتش جای خاصی را در قلبش به خود اختصاص داده بود . از اینکه حاضر شده بود حتی آینده اش را فدای احساسش کند ، دلش گرفت . در انتظار شنیدن پاسخ ، هم لبانش داشت می لرزید و هم پره های بینی عقابی شکلش .
مارال می دانست که آیدین تنها کسی است که به خاطر خودش به او پیشنهاد ازدواج می دهد ، نه به خاطر ثروت بیکران پدرش . اطمینان داشت که پدر و مادرش هم از شنیدن چنین پیشنهادی خوشحال خواهند شد . به خاطر همین هم دلش می خواست زمانی آنرا بشنوند که مرغ از قفس پریده باشد و او مجبور نشود سخنان ملامت بارشان را برای پاسخ ردی که داده ، بشنود .
برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید:
_ چه موقع خیال داری بروی ؟
_ بستگی به پاسخ تو دارد .
_ فراموش کن آیدین . هدفی که قصد رسیدن به آن را داری ارزشش بالاتر از این حرف هاست . شاید با یک دختر لبنانی برگردی .
_ این حرفها را می زنی که دلم را به چه خوش کنی . من بدنبال دختر لبنانی نیستم .
_ خوب مگر چه عیبی دارد .
_ اگر هم بروم ، خیال ندارم آنجا زن بگیرم و چند سال دیگر مجرد بر می گردم ، قول می دهی منتظرم باشی ؟
با بی حوصلگی پاسخ داد:
_ من نمی توانم هیچ قولی به تو بدهم . بهتر است برای آسودگی خیالت ، دوباره همان حرفی را که به مادرت زده ام تکرار کنم ، علاقه ی من به تو درست مانند علاقه ای است که به برادرم دارم . لازم نیست هیچ فرصتی برای فکر کردن به من بدهی ، چون باز هم جوابم همین است .
از اینکه تا به این حد پا به روی غرورش نهاده بود ، احساس پشیمانی می کرد . دست از اصرار برداشت و مصمم روبرویش ایستاد و گفت:
_ خیلی خوب مارال ، حالا که تا به این حد نسبت به من بی تفاوتی ، دیگر اصرار نمی کنم .
رنگ قهوه ای چشمایش را حزنی که در نگاهش نمایان بود ، تیره ساخت . با وجود اینکه مارال قصد شکستن دلش را نداشت ، صدای شکستن آنرا در لحن کلامش شنید . از اینکه برای دلجویی اش ، کاری از دستش بر نمی آمد ، دست پاچه شد . نمی دانست چه عکس العملی باید نشان بدهد تا از رنج و اندوه او بکاهد . بلاتکلیف هر دو به هم نگریستند و آرزو کردندکه ایکاش باز هم می توانستند همان صمیمیتی را که تا به آنروز در بینشان بود حفظ کنند . شاید اگر روسها چند ماه دیرتر به زنجان می رسیدند و مارال ناچار به این سفر نمی شد ، آیدین بی آنکه فرصتی برای ابراز عواطف قلبی اش بیابد به سفر می رفت .
برای رهایی از سکوت سنگینی که هر لحظه روابطشان را تیره تر می ساخت ، مارال زبان به سخن گشود و گفت:
_ خواهش می کنم از من نرنج . چون اگر بدانم رنجیده ای ، بدون لحظه ای تردید چمدانم را بر می دارم و می روم .
چطور ممکن بود از او نرجیده باشد همیشه در خیالش رویاهای ادامه تحصیل با رویای زندگی مشترک با مارال در هم می آمیخت ، این فقط دلش نبود که شکسته بود ، بلکه شیشه ی نازک امیدی که دنیای آرزوهایش در آن جای داشت ، با شنیدن این پاسخ ، شکست . چشمان سیاه مارال احساس درونی اش را در پشت مردمک دیدگانش پنهان ساخته بود . از فکر اینکه یکروز این دیدگان با عشق و آرزو به مرد دیگری خیره شود ، قلب آیدین در میان پنجه ی آهنین رنج مچاله شد . ناله ای را که شدت درد ، از درونش بر می خاست در سینه خفه کرد و با صدائی که می کوشید که آرام باشد گفت:
_ نه مارال ، نرو ، این من هستم که باید بروم . شاید بهتر باشد هر چه زودتر مقدمات سفرم را فراهم کنم . قول بده بعد از رفتنم ، مدتی پیش مادرم بمانی .
لابد می دانی که تحمل دوری ام چقدر برایش مشکل است . و مسلما نیاز به دلداری تو خواهد داشت .
نفس حبس شده در سینه اش را به راحتی آزاد ساخت و گفت:
_ این یکی را به تو قول می دهم و روی قولم می مانم .
_ ایکاش آن یکی را هم قول می دادی و روی قولت می ماندی .
_ آن یکی را فراموش کن آیدین .
_ مگر احساسم می گذارد که فراموشش کنم .
_ باید فراموشش کنی ، چون چاره ی دیگری نداری .
برای اولین بار در منزل عمه اش احساس غریبی می کرد . به محض دراز کشیدن در رختخوابی که عمه اش در اتاق آلما برای او پهن کرده بود ، بی اختیار به نظرش رسید که با آمدن به تهران آرامش زندگی آنها را به هم زده است .
این اولین بار بود که چنین تصوری را داشت . و گرنه چه در زمان اقامت آنها در زنجان و چه بعد از مهاجرتش به تهران ، همیشه کلمه ی خانه ی عمه جان را با لذت تلفظ می کرد و بیشتر اوقاتش را در منزل آنها می گذراند . حتی هر وقت حمام محله را برای خانواده اشان قرق می کردند ، ترجیح می داد به جای همراهی با مادر و خواهرهایش ، با عمه و دختر عمه هایش که یکی از آن دو یک سال از او بزرگتر و آن دیگری یکسال کوچکتر بود ، به حمام برود .
وقتی آنها آهنگ رفتن به تهران را سر کردند ، بیشتر از آنکه خودشان از این رفتن دلتنگ باشند ، مارال از رفتن آنان دلتنگ و اندوهگین شد . با همه ی دلبستگی ، اکنون در همان لحاف و تشکی که قبلا بارها در میان آن خوابیده بود ، احساس بیگانگی می کرد و میل به خواب نداشت . پلک چشمانش را به روی هم فشرد تا شاید با خوابیدن افکار مزاحم را از خود دور کند و آرامش گذشته را باز یابد . حاج یونس به خانه بازگشته بود مانند گذشته از شنیدن صدای حاج یونس شاد نشد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
از فکر اینکه شاید او هم از جواب ردی که به پسرش داده آگاه است احساس شرم کرد و از روبرو شدن با او دچار خاطری پریشان شد .
به درستی نمی دانست چه موقع به خواب رفت و چه موقع صدای آلما به گوشش رسید که چون همیشه با اشتیاق صدایش می کرد:
_ مارال ، خوابی یا بیدار ؟
در رختخواب نیم خیز شد و برای یک لحظه آنچه را روی داده بود از یاد برد و با شور شوق آشکاری فریاد کشید:
_ آلما .
دستهایشان به دور گردن هم حلقه شد و چون همیشه به شادی و هلهله پرداختند .
اما شادی گذران در کنار اندوه زندگی اش فرصت نشستن را نیافت .
آلما با زیرکی متوجه ی تغییر حالت او شد و پرسید:
_ چی شده مارال ، چرا پکری ؟
بعد از کمی مکث پاسخ داد:
_ هیچ فقط خسته ام . روز سختی را گذرانده ام . به زحمت خوابم برد . نمی دانم خبر داری که با چه زحمتی خودم را به تهران رسانده ام .
_ عزیز جریان را برایم تعریف کرد . تو بوی باغها و سبزه زارهای شهرمان را می دهی ، به محض این که وارد خانه شدم بویش را استشمام کردم .
پس او خبر داشت . لابد از آنچه هم که بین او و برادرش گذشته ، مطلع شده است . نگاهش به چهره اش ، چون علامت سوالی بود که در مقابل یک جمله پرسشی نهاده باشند . آلما به آسانی متوجه ی این علامت سوال شد و مفهوم نگاهش را درک کرد و گفت:
_ انتظار داشتم این بار هم با آمدنت ، شادی را به خانه ی ما بیاوری . ولی به محض بازگشت به خانه متوجه دگرگونی حال اطرافیانم شدم .
_ بای همین است که از آمدنم پشیمانم . ای کاش نمی آمدم .
_ چرا فکر می کنی که نباید می آمدی . خودت می دانی که ما چقدر دوستت داریم . در این شهر غربت وجود تو درست مانند نوری در تاریکی می درخشد . بگذار با شمع وجودت خانه ی تاریکمان نورانی شود . ما در اینجا خیلی احساس تنهایی می کنیم از آن دور هم جمع شدنها و گشت و گذارها در اینجا اصلا خبری نیست . اگر آیدا بفهمد که آمده ای ، حتما خیلی خوشحال خواهد شد . دادا1 را وادار کردند زودتر برود به او خبر بدهد .
_ پس آیدین به دنبال آیدا رفته ؟ چقدر خوب ، دلم برایتان خیلی تنگ شده بود .
_ بلند شو آبی به سر و صورتت بزن . بیا بیرون پدرم مشتاق دیدنت است . فقط نمی دانم چرا دادا این قدر بی حوصله است . از لحظه ای که به خانه برگشتم ، حتی یک کلمه هم با من حرف نزده . چیزی به او گفته ای مارال ؟
_ من چیزی به او نگفته ام فقط جواب سوالش را دادم . فکر می کنی کار خوبی نکردم ؟ انتظار داشتی بگذارم به امید واهی دلخوش باشد . ما با هم بزرگ شده ایم . با شادیهایی که دیگر هیچ وقت باز نمی گردد . آن شادیها درست مانند آب روانی کهبعد از رسیدن به پشت سد از حرکت باز می ایستد ، به پشت سد رسیده اند و دیگر راه پیشروی ندارند .
_ بیا آن سد را بشکنیم مارال و بگذاریم باز هم شادیها بدون هیچ مانعی مسیرشان را طی کنند .
_ دستهای من و تو قدرت شکستن آن را ندارند . اگر هر سدی را می شد به آسانی شکست ، دیگر هیچ وقت مانعی بر سر راه زندگی نمی شد .
1_ دادا در زبان ترکی مخفف داداش است .
-من تو را خیلی خوب می شناسم . آن موقع ها هم که بچه بودیم برای تفریح به باغ می رفتیم من و آیدا و غزال و جیران سیب های آویزان شاخه هایی را که در دسترس بود می کندیم و تا با این خیال که سیب هاب بالای درخت رسیده تر وخوش خوراک تر است به هوای کندنشان از درخت بالا می رفتی . آنچه تو می خواستی با آنچه ما می خوایتیم تفاوتی نداشت فقط چون با زحمت به دست آمده بود ، به نظرت گوارا تر می آمد و بیش تر به دهانت مزه می کرد تو آنچه را که آسان به دیت بیاید نمی خواهی .
-منتظر چه هستی آلما . منتظرآن شاخۀ بلندی که قصد رسیدن به آن را دارم بشکند و نقش زمین شوم . تو از افتادنم لذت می بری ؟
-من آرزوی افتادنت را ندارم . ولی دلم هم نمی خواهد بردارم به زمین بخورد .
-او دارد برای بالا رفتن تلاش می کند نه برای پایین آمدن بگذا بالا رفتن را ادامه دهد و با احساساتتان زمینش نزنید من تا وقتی ندانم چه می خواهم ، هیچ چیزی نمی خواهم .
-بر خلاف تصورت که می خواهی وانمود کنیاز جواب ردی که شنیده ، دل شکسته نشد ، مطمئن هستم که دل او سخت شکسته است .
مارال با دیدن اشکی که در گوشۀ چشم آلما ظاهر شده بود به شدت ناراحت شد و پرسید:
-چرا گریه می کنی آلما ؟ مگه چه شده است ؟
-فکر نمی کردم اینقدر سخت دل باشی . حالا می فهمم چرا دادا تا به آن حد پکر و بی حوصله بود . مطمئنم که تو دلش را شکسته ایخودت می دانی ما زنجیر واربه هم پیوستهایم من طاقت تحمل ناراحتی او را ندارم .
-چرا موضوع را اینقدر بزرگ می کنی با این عکس العملی که تو نشان می ده ، خدا می داند که عکس العمل مادرت چه خواهد بود . لعنت به روس ها . ای کاش زودتر گورشان را گم می کردند و می رفتند .
-این مساله چه ربطی به روس ها دارد ؟
-خوب اگر شهرمان مورد تجاوز آنها قرار نمی گرفت ، الآن من اینجا نبودم .
-پس معلوم است که خبری نداری قبل از این حمله ، عزیز داشت مقدمات سفر به زنجان را فراهم می کرد .
-پس باید ممنون روس ها باشم ، چون اگر ریش و قیچی به دست پدرم شاید حتی بدون مشورت منو پرسیدن نظرم با روی باز از این وصلت استقبال می کردو خواهر و بردادر می دوختند و می بریدند .
-طوری حرف می زنی انگار دادا آیدین عیب و ایرادی دارد .
-نه آما او عیب و ایرادی ندارد ، من عیب دارم که نمی توانم با همۀ محبت هایش او را بپذیرم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
-فکر نکن از روی بدجنسی این حرف را می زنم ولی در این قضیه این تویی که ضرر می کنینه دادا
-خودم هم این را می دانم . پدرت هم از این موضوع با خبر است ؟
-فکر نمی کنم مادرم قصد داشته باشد فعلاً چیزی به او بگوید ، حتی شاید این را هم نداند که مادرم چه آرزوهائی برای تو و آیدن در سر دارد .
-چه آرزوهائی بر سر داشت ؟ فکر نمی کنم دیگر این آرزو ها را به سر داشته باشد .
-بلند شو برو از دلش در بیاور ، نی دانی چه قدر دلش گرفته بود .
-البته که می روم . قربان عمه جان خودم .
عشرت در آشپزخانه به ظاهر مشغول کوبیدن مواد لازم برای پختن کوفته در درون هائن بود و در اصل داشت ضربات دستۀ هاون را به روی دل پر دردش می کوبید . مارال دستانش را از پشت به دور گردنش آویخت وگفت:
-فدایتان شوم عمه جان . دارید چه کار می کنید ؟
بدون اینکه سر بلند کند پاسخ داد:
-دارم برایت کوفته برنجی درست می کنم . یادم نرفته که چقدر این غذا را دوست داشتی .
-مزه اش هنوز زیر دندانم است . دستتان درد نکند . پس عمو یونس کجاست ؟
-رفته به خاطر آمدنت شیرینی بخرد . الان پیدایش می شود .
هر کدام از طریقی می خواستند محبتشان را به او نشان بدهند . مارال خود را لایق این همه محبت نمی دانست . رو به روی عمه اش زانو زد ، نشست و گفت:
-بگذاید کمکتان کنم .
-لازم نیست دخترم . حتی اگر عروسم هم می شدی ، نمی گذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی .
-قرار شد که دیگر راجع به این مسئله صحبت نکنیم . موقع آمدن وقتی به نزدیک خانه اتان رسیدم ، دلم از شادی غنج می زد و فکر می کردم روز های خوش گذشته دارد باز می گرددو حالا شما دارید نا امیدم می کنید عمه جان .
-ببین چه کسی دارد از نا امیدی حرف می زند .
-لحن صدایتان نشان می دهد خیلی از من رنجیده اید . اگر به آیدین قول نمی دادم که تا رفتن او پیش شما بمانم همین الان بلند می شدم و می رفتم .
چیزی نمانده بئد که دسته هاون را بر روی انگشتش بکوبد . فریاد زنان پرسید:
-مگر او تصمیم به رفتن گرفته است ؟
-خودتان می دانید از مدت ها پیش این تصمیم را داشته .
-امیدوار بودم به خاطر تو نروود و بماند . من تحمل رفتنش را ندارم . کاری بکن که منصرف شود .
دستۀ هاون را از او گرفت ، تا مبادا آن را به روی دستش فرود آورد و دستش را بر لب نزدیک کرد و بر آن بوسه زد و گفت:
-این کار از من ساخته نیست . مرا ببخشید عمه جان .
مدت ها پس از اینکه اسبهای خسته درشکه ، دختر چشم سیاهی را که معلوم نبود چه مأموریتی به عهده دارد ، از دید یاشار پنهان ساختند ، او هنوز داشت به مسیری که از آن عبور کرده بودند می نگریست . نگاه پر سوالش که در تمام طول سفر انتظار پاسخ را می کشید ، بی جواب ماند و اکنون بدون اینکه نام و نشانی از خود به جای نهاده باشد ، رفته بود . به دنبال محل مناسبی گشت تا لباس فرمش را به تن کند و به پادگان باز گردد .
نیمی از دوران خدمت سربازی یاشار در تبریز و نیم دیگر در تهران گذشته بود .
بنابراین وقتی از طرف ارتش برای انجام خدمات یک ماهه تعلیماتی که معمول آن زمان بود ، احضار شد ، می توانست به هر یک از دو شهر که می خواست خود را معرفی کند . با وجود این که خود بیشتر علاقه داشت برای تجدید خاطرات دوران سربازی اش به تبریز برود ، با توجه به جو حاکم و شایعاتی که در مورد حمله متفقین به آذربایجان می شنید ، به
توصیه یکی از دوستان تصمیم به استخاره گرفت و برای انجام این کار ، با لباس افسری به مسجد آشیخ هادی نزد شیخی که شهرت خوبی در این کار داشت ، رفت و به صف مراجعه کنندگان پیوست . صف طولانی بود که بین آنها چند خارجی نیز به چشم می خورد . با مشاهده کثرت مراجعین از استخاره پشیمان شد و قصد مراجعت داشت که شنید ، شیخ می گوید:
" آن افسر بیاید " به اطراف خود نگاه کرد و چون به غیر از خود افسر دیگری را در جمع ندید ، با تعجب از اینکه او چطور فهمید که یاشار از مراجعه پشیمان است ، پیش رفت و بعد از نیت منتظر استخاره ایستاد . شیخ قرآن را باز کرد و پس از مطالعه گفت: عازم محلی در خارج از تهران هستی . اگر با توپ و تفنگ و مأمور تو را وادار به این کار کنند ، نرو .
جوابش را گرفته بود . اسکناسی در پیشخوان شیخ نهاد و بیرون امد . با این جواب از رفتن به تبریز منصرف شد و خود را به هنگ مهندسی لشگر یک تهران معرفی کرد .
هنگ مهندسی برای الحاق به جبهه تهران به امیر آباد منتقل شد .
یاشار مدت یکماه خدمت تعلیماتی را در هنگ گذراند و انتظار داشت در مرداد ماه مرخص شود . ولی با اخباری که می رسید و تهدید ایران از طرف متفقین ، ارتش در حال آماده باش بود و افسران یکماهه تعلیماتی موظف شدند مرداد ماه را هم در خدمت باقی بمانند .
در اولین روز آغاز ماه شهریور یاشار با شنیدن خبر بیماری پدرش به زحمت توانست یک مرخصی چند روزه بگیرد و به زنجان برود . اکنون به محض بازگشت به تهران و جدا شدن از مارال در ایستگاه راه آهن ، برای رفتن به امیر آباد و معرفی خود به فرمانده هنگ ، سوار درشکه شد . ماجرای برخورد در قطار با دختری که با وجود کشف حجاب ، آن طور سفت و سخت چهره خود را پشت چادر مخفی ساخته بود ، باعث سردرگمی افکارش می شد . چکمه ای که در موقع تعویض لباس در دستشوئی ایستگاه راه آهن به پا کرده بود ، پایش را می زد و بیشتر اعصابش را متشنج می ساخت . به محض رسیدن به اتاق فرمانده برگ مأموریت را روی میز نهاد و خبردار ایستاد .
فرمانده که مرد بد اخم و ترش روئی بود ، سر بلند کرد و با لحنی تند پرسید:
- تو کی هستی ؟
- افسر وظیفه یاشار شکوری .
به برانداز کردنش پرداخت و دوباره پرسید:
- کجا رفته بودی ؟
- مرخصی بودم جناب سرهنگ .
عینک ذره بینی را به روی چشم گذاشت و به مطالعه برگه مأموریت پرداخت و در حالیکه مشغول جستجو برای یافتن آن در میان اوراقش بود ، گفت:
- لابد می دانی وظیفه ات چیست . بیا این امریه را بگیر و زودتر برای تحویل گرفتن کامیونها به قسمت نقلیه ارتش برو و هنگ سوار را همراهی کن .
- چشم قربان .
بدون معطلی به راه افتاد و به نقلیه ارتش در خیابان ری رفت و امریه لشگر را به سرپرست مربوطه ارئه داد . مأمور نگاهی گذرا به ورقه افکند و بلافاصله دو گروهبان را صدا زد و دستور لازم را صادر کرد .
انتظار داشت کامیونهای مورد نظر را از پارکینگ خارج و با راننده تحویلش دهند . ولی به جای این کار آن دو نفر در خارج از ساختمان و در پیاده روی خیابان ری ایستادند و به محض مشاهده کامیونی که داشت نزدیک می شد ، یکی از آندو با مهارت خاصی به داخل پرید و از پشت سقف کابین راننده سر خورد و او را مجبور به توقف و ارائه گواهی نامه نمود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
به این ترتیب اولین کامیون مصادره و در اختیار آنها قرار گرفت . در همین فاصله گروهبان گرجی هم موفق به مصادره دومین کامیون شد . سپس به همراه راننده ها به داخل ساختمان بازگشتند . فرمانده نقلیه ضمن مذاکره با رانندگان ، آنها را متقاعد ساخت که چند روزی وسیله نقلیه شان را در اختیار ارتش قرار دهند .
بعد از آن نوبت بنزین گیری بود . آنموقع قیمت هر لیتر بنزین پنج ریال بود .
موقعی که در پمپ بنزین دانشگاه به جایگاه مراجعه کردند ، متصدی پمپ حاضر به تحویل سوخت نشد و گفت:
- باید از وزارت دارائی حواله بیاورید .
یاشار سماجت کرد و گفت:
- آخر این کامیون ها در اختیار ارتش است و ما مأموریت جنگی داریم .
شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و سرش را به علامت یأس تکان داد و گفت:
- فرقی نمی کند . در هر صورت حواله لازم است . من مأمورم و معذور .
احساس کرد جر و بحث با او بی فایده است و می بایست از راه دیگری وارد شود . ناگهان چشمش به جوان تازه به دوران رسیده ای که درون اتومبیل آخرین سیستمس نشسته و با ارائه حواله مشغول بنزین گیری بود ، افتاد و بلافاصله فکری به خاطرش رسید و دو گروهبان را که بلاتکلیف در کنار کامیونها منتظر صدور دستورش ایستاده بودند ، مأمور ساخت که پس از خروج آن اتومبیل از جایگاه ، جلویش را بگیرند و با شلنگی که داخل کامیون بود ، باک بنزینش را خالی کنند .
آنها بلافاصله مأموریت را انجام دادند و شروع به کشیدن بنزین از اتومبیل توقیف شده و انتقال آن به وسیله نقلیه خودشان کردند . این کار چندین بار تا پر شدن کامل هر دو کامیون ، با توقیف اتومبیلهائی که حواله در اختیار داشتند تکرار شد .
برای یاشار هضم این نکته آسان نبود که چطور در زمان جنگ به وسایل ارتشی بنزین نمی دادند و در عوض جوان های پولدار با ارئه حواله به راحتی موفق به گرفتن آن می شدند .
وقت به سرعت می گذشت و فرمانده لشگر انتظارش را میکشید .
به درستی نمی دا نست مامور یتی که قرار است عهده دار انجامش شود چیست . به محض رسیدن به لشگر وارائه برگ مامو ریت توسط فرمانده احضار شد .
خستگی سفر طولانی و ماجرای توقیف کامیون ومشکلات سوخت گیری به اندازه کافی او را از پا افکنده بود وارزو می کرد راحتش بگذارند .
فرمانده که چون او خسته ومنتظر صدور دستور وترک محل خدمت بود به محض دیدنش فریاد کشید :
- قرار بود نیم ساعت پیش اینجا باشی چرا دیر کردی .
- سوخت گیری بدون حواله کار آسانی نبود .
- لابد می دانی مأموریت چیست ؟
- هنوز نه قربان
- همین الان دستور می دهم یک دسته 30 نفری سرباز تحویلت بدهند باید با آنها به اتفاق گروهبان گرجی و سلیمی به کرج بروی و پل آنجا را با دینامیت آماده ی انفجار کنی بعد از اینکه کارها طبق دستور انجام شد . فردا ساعت هشت صبح برای دریافت اجازه ی انفجار با ستاد تماس بگیر .
- اطاعت قربان .تحویل وسایل انفجار چند ساعتی طول کشید و حدود نیمه شب بود که به نزدیک پل کرج که آنروزها تنها پل ارتباطی تهران - کرج بود و هنوز هم پا بر جاست رسیدند . یاشار به هر دو طرف نگاه کرد . محل مناسبی برای کار گذاری وسایل انفجار نیافت بالاخره دو انبار در دو پایه اصلی پل نظرش را جلب کرد . بعد از اینکه به دستور او سربازها قفل انبارها را شکستند و به درون رفتند متوجه شدند که آنجا محل نگهداری چلیک های شراب اشت که گویا در اجاره ی یک ارمنی بوده استو
چاره ای به غیر از سرازیر کردن آن چلیک ها به رودخانه نبود .
پس از تخلیه آن دو محل ، مواد انفجاری را در داخلش نهادند و بعد از سیم کشی لازم مدخل آن را آجرچینی کردند و چند کیلومتر دورتر از پل به سمت تهران کلید انفجار را قرار دادند . فقط با یک فشار به راحتی می توانستند پل را به هوا بفرستند . در طرفین پل عده ای از سربازها را به مرابت گماشت ، تا رفت و آمدی در خط کرج ، تهران برقرار نباشد سپس به دنبال گوشه ی دنجی برای استراحت گشت . همراهان او هم خسته و نیاز به استراحت داشتند . چیزی به ساعت 8 نمانده بود و چاره ای به غیر از اینکه به پاسگاه ژاندارمری کرج برود و از آنجا با لشگر یک با غشاه تماس بگیرد نداشت .
با وجود اعتراض مأمور پاسگاه حدود یک ساعت به انتظار برقراری تماس ، تلفن را در اختیار داشت . ولی هیچ گوشی رو بر نمی داشت . دلش از گرسنگی مالش می رفت . به یادش نمی آمد روز قبل چیزی خورده باشد
حالا که تلفن جواب نمی داد دلیلی نداشت وقتش را بی خودی در آنجا تلف کند . ناچار برای تهیه مواد غذایی و رفع گرسنگی از پاسگاه بیرون آمد و داخل صف انفرادی که در جلوی دکان نانوایی در انتظار نوبت ایستاده بودند شد
وقت و حوصله ی ایستادن در صف را نداشت . به طرف پسربچه ای که چیزی نمانده بود به پیشخوان نانوائی برسد ، رفت و اسکناسی را که در دست دشت به او داد و گفت :
- ممکن است یک نان هم برای من بگیرید ؟
پسربچه به لباس فرمی که او به تن داشت نگریست و سری به اطاعت تکان داد و گفت:
-اشکالی ندارد .
چند لحظه بعد نان داغ و برشتهای که در دست داشت با لذت خورد و دوباره به فکر برقراری تماس با تهران افتاد . این بار سماجت کرد و برای مدت طولانی گوشی تلفن را به زمین نگذشت .
بالاخره تماس برقرار شد و صدای خشن و پر طنینی که از آن سوی سیم میرسید ، به انتظارش پایان بخشید . تمام آن شب را بیدار مانده بود تا به موقع ماموریتش را انجام دهد . ولی در آن سوی سیم معلم نبود چه حوادثی در جریان بود که هیچ توجهی به انجامش نداشت .
کوشید تا خشمی را که سر تا پایش را فرا گرفته بود مهار کند و گوش به فرمان باشد . برای اینکه صدایش را به گوش او برساند فریاد کشید:
-من در کنار پول کرج منتظر صدور دستور برای انجام مأموریتم هستم .
-خدا پدرت را بیامرزد ، وسایل انفجار را جمع کن و به تهران برگرد .
با تعجب پرسید:-آخه چرا ؟ پس مأموریتی که به عهدهام گذشته شده است چی ؟
-اوضاع تغییر کرده ، روسها دیگر به تهران نمیآیاند .
-روسها به تهران نمیآیند .
لحن صدایش نشانگر آن بود که از نیامدن روسها به تهران چندان راضی نیست . عرقی را که به روی پیشانی ش نشسته بود با آستین لباس فرمش پاک کرد و ادامه داد:
-یعنی باید همه ی آنچه را که به زحمت جاسازی کردیم جمع کنیم و به تهران برگردیم ؟
-خوب چه اشکالی دارد . یعنی از اینکه ٔپل را سالم میگذاری ، ناراحتی ؟کوشید تا خونسردی خود را به دست بیاورد و پاسخ داد:
-نه ناراحت نیستم ، بلکه خیلی هم خوشحالم که روسها نمیاند . ولی آخر این همه زحمت برای هیچ . همه ی زحماتش هدر رفته بود . گوشی تلفن را زمین نهاد و در حالی که از خستگی قدرت ایستادن نداشت ، سربازان خسته تر از خود را مأمور جمع آوری نمود و بر شانس خود لعنت فرستاد و از مأموریت بی سرانجامی که بر عهده ی او نهاده بودند احساس نفرت کرد .
پای تاول زده ش درون چکمه ی تنگی که از ظهر روز قبل به پاا داشت ، به شدت درد میکرد و همانجا کنار ٔپل روی زمین نشست و به زحمت کوشید تا آن چکمه ی لعنتی را که سخت به پایش چسبیده بود رو بیرون بیاورد .
تلاش برای رها ساختن پاهای دردناکش بی فایده بود . دردی را که میکشید او را هر لحظه بی حوصله تر و بی تاب تر میساخت . در میان وسایلی که به همراه داشت به دنبال قیچی گشت و بالاخره با حالت عصبی چکمه را با قیچی شکافت و پاها را از آن درد جانکاه رهانید و آرام گرفت .
در آن لحظه به این نمیاندیشید که با پاهای برهنه و بدون چکمه ی سربازی چطور خواهد توانست خود را به پایگاه برساند . آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که دیگر احساس درد نمیکرد . اکنون که پاهایش خلاص شده بودند ، پلک چشمهایش را به زحمت میتوانست باز نگاه دارد . ایکاش میتوانست جایی برای استراحت بیاید . سرش را بر روی چکمه ش نهاد و همانجا در کنار ٔپل به خواب رفت .
موقعی که سربازان جمع آوری وسایل را به پایان رساندند ، به زحمت توانستند بیدارش کنند و آماده ی حرکت شوند .
یاشار در کنار گروهبان گرجی که رانندگی یکی از دو کامیون را به عهده داشت ، نشست . پاهای برهنه ش را بالا گرفت و آنرا به قسمت جلوی اتومبیل
فشرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به محض حرکت دوباره به خواب رفت . خواب سانگینی که کاملا او را از دنیای خارج بی خبر میساخت . دیگر اصلا کنجکاو نبود که بداند جریان چه بوده و چرا این مأموریت بی سرانجام رها شده است .
از سربازانی که در قسمت بار نشسته بودند هیچ صدائی شنیده نمیشد و اینطور به نظر میرسید که آنها هم نتوانستند در مقابل لشگر خواب مقاومت کنند .
گروهبان گرجی برای اینکه دیدگان خسته ش را باز نگاه دارد ، مرتب آب قمقمهای را که در کنارش بود ، به صورت خود میزد . به نزدیک قلعه ی حسن خان که رسیدند ، او هم چون دیگران به خواب رفته بود . به محض اینکه کامیون از جاده منحرف شد و در سراشیبی تندی که در مقابل داشت به حرکت ادامه داد . از خواب پرّید و چشمهایش را با وحشت از هم گشود و بیهوده تا قبل از برخورد آن با اسب تنومندی که سر راهش قرار گرفته بود ، آنرا متوقف سازد .
صدای مهیب برخورد شدید آن با اسب و مشاهده ی لاشه ی نیمه جان آن حیوان که نیمی از تنه ش سقف کامیون و نیمی دیگر شیشه ی جلوی راننده را در زیر بدنش میفشرد ، با طنین فریاد یاشار که در موقع پرتاب به جلو ، به شدت صدمه دیده بود و صدای سر و صدای سربازان دیگر که در قسمت بار ماشین به روی هم میغلتیدن ، در هم آمیخت و ناله ی کوتاهی که از سینه ی گروهبان گرجی بیرون جست ، قبل از شنیده شدن خفه شد .
****
آیدا نفس زنان و عرق ریزان از راه رسید . در صورت باد کرده ش اثری از ظرافت چهره و بینی سر بالایش نبود و اندام ظریفش را پردهای از گوشت پوشانده بود و در اثر ورم پاهایش به زحمت قدم بر میداشت . برق نگاه چشمان قهوهًای
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
مرد

 
رنگش و شور و شوقی که در صدایش بود ، شادی ش را از دیدن مارال آشکار میکرد .
چندین بار پی در پی نام مارال را با صدای بلند تکرار کرد و سپس دست به دور گردنش آویخت و گفت:
-خوش امدی .
عشرت با عجله به آشپزخانه رفت تا برای دختر پاا به ماهش شرب سکنجبین درست کند . مارال با دقت سر تا پای دختر عمه ش را برانداز کرد و فریاد کشید:
خدای من آیدا مگر میخواهی چند قولو بزاییی .
-وای نگو خدا نکند بیشتر از یکی باشد . بهتر است برویم اتاق الما تا سر و صدایمان مزاحم عزیز و آقا جان نباشد . خیال دارم امشب را پیش شما بمانم .
-تا وقتی که بارت را زمین نگذشته ای ، هر کاری دلت میخواهد بکن . چون بعد از آن دیگر همه ی وقتت مال او خواهد بود .

داخل اتاق آلما شدند و در را پشت سر بستند . آیدا در کنار پشتی که گوشۀ اتاق نهاده بودند نشست و بدن سنگین اش را به آن تکیه داد و گفت:
- چه به موقع آمدی مارال . لابد عزیز از دیدنت خیلی خوشحال شد . چون بعید می دانم با وجود تو ، دیگر دادا قصد سفر به خارج را داشته باشد .
چین بر ابرو افکند و گفت:
- چرا همۀ شما فکر می کنید من ترمز برادرتان هستم .
- منظورت چیست ؟
- من منظوری ندارم . فقط دلم می خواهد بدانم چرا همه اینطور فکر می کنند .
- مگر خیال شوهر کردن را نداری دختر ؟
- نه فعلاً اصلاً این خیال را ندارم .
- هنوز هم همانطور بلند پروازی ؟
- هنوز و همیشه . دلم می خواهد شاخه درختی را که می شود با آن به اوج رسید پیدا کنم .
- مواظب باش آن شاخه آنقدر نازک نباشد که موقع بالا رفتن از آن بشکند و نقش زمینت کند . احساست را به آیدین هم گفته ای . او می داند ؟
- بله می داند . ما با هم حرفهایمان را زده ایم . برادرت تصمیم دارد به تحصیلاتش ادامه بدهد . تو و آلما باید مادرتان را برای این جدائی آماده کنید .
- عزیز از غصه دق خواهد کرد . تو اشتباه می کنی مارال . فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانی مردی را پیدا کنی که مثل آیدین با احساس پاک به تو دلبسته باشد .
- فعلاً خیال ندارم به دنبال کسی بگردم که می خواهی از پیدا کردنش ناامیدم کنی خواهرهای بزرگترم هنوز شوهر نکرده اند . موقعی که سجاد به تو پیشنهاد ازدواج داد چه حالی داشتی ؟
- خیلی خوشحال شدم ، چون همیشه می ترسیدم در این شهر غربت که هیچ آشنا و فامیلی نداریم ، بی شوهر بمانم .
- پس چرا من از شنیدن پیشنهاد ازدواج آیدین ، هیچ احساسی نداشتم . از این که زن او شدی پشیمان نیستی ؟
- چرا پشیمان باشم . سجاد مرد خوبی است و من در زندگی با او هیچ کمبودی را احساس نمی کنم .
- خوش به حالت . دختر قانعی هستی .
- تو دیوانه ای مارال ، چون به دنبال آسایش و راحتی در زندگی نیستی و به دنبال دردسر می گردی . وگرنه اگر زن دادا آیدین می شدی ، تو هم می توانستی همان احساس آسودگی و آرامشی را که من دارم داشته باشی .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
     
  
صفحه  صفحه 1 از 10:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

نگین محبت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA