ارسالها: 3747
#1
Posted: 28 Aug 2012 07:11
درود درخواست ایجاد تاپیکی برای رمان نگین محبت رو داشتم که این داستان ۱۴قسمته
نویسنده:فریده رهنما
مقدمه
چه کسی باورش می شد که دختر ناز پرورده و میلیاردر معروفی به نام حاج صمد کمپانی که بدون همراد حتی اجازه ی آمدن تا سرکوچه را هم نداشت ، تک و تنها در ایستگاه راه آهن زنجان منتظر حرکت قطار به سوی تهران باشد ؟ او خود را در میان چادر سفید گلدارش کاملا مستورکرده بود تا در صورت برخورد با همشهریانش شناخته نشود . ولی غافل از آن که چشمان سیاه وکشیده و ابروان پرپشت به هم پیوسته دختران حاج صمد سلطانی معروف به کمپانی زبان زد خاص وعام بود وهمین یک نشانه برای معرفی و شناخته شدن اوکافی بود .
ماه شهریور
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ویرایش شده توسط: boy_seven
ارسالها: 3747
#2
Posted: 28 Aug 2012 18:01
قسمت۱
چه کسی باورش می شد که دختر ناز پرورده و میلیاردر معروفی به نام حاج صمد کمپانی که بدون همراد حتی اجازه ی آمدن تا سرکوچه را هم نداشت ، تک و تنها در ایستگاه راه آهن زنجان منتظر حرکت قطار به سوی تهران باشد ؟ او خود را در میان چادر سفید گلدارش کاملا مستورکرده بود تا در صورت برخورد با همشهریانش شناخته نشود . ولی غافل از آن که چشمان سیاه وکشیده و ابروان پرپشت به هم پیوسته دختران حاج صمد سلطانی معروف به کمپانی زبان زد خاص وعام بود وهمین یک نشانه برای معرفی و شناخته شدن اوکافی بود .
ماه شهریور با این که هوا معتدل بود ، ولی او به شدت می لرزید . ترس و وحشت از شناخته شدن و دلهره ی کشف طلا و جواهراتی که در سینه پنهان کرده بود ناخودآگاه او را دچار هیجان و لرزش اندام کرده بود .
با شنیدن اولین سوت حرکت قطار درگوشه ی راست کوپه قطار کنار پنجره کزکرد ولی جرات آن را نداشت که دستش را جلو برده و پنجره نیمه باز را ببندد . این اولین باری بود که به ناچارداشت به تنهایی سفر می کرد و علت آن جنگ بین الملل دوم و حمله ی قوای متفقین به ایران در سوم شهریور 1320 و در نتیجه سرازیر شدن قوای روسیه به ایران و ورود آنها به تبریز بود که خبر از قتل و غارت می داد و پیشروی آنان به سمت زنجان .
بعد از شروع حمله هوائی ، اغلب اهالی زنجان ، بخصوص افراد ثروتمند و انهائی که ملک و املاکی دراطراف شهرداشتند به دهات روی آوردند . از جمله حاج صمد که به اتفاق همسر و فرزندانش به یکی از دهات خود که در چهل کیلومتری شهر قرار داشت ، پناه برد . فقط دخترکوچکترش مارال حاضر به همراهی با آنان نشد و روح پر شور و شروماجراجوئی که داشت وادارش کرد تا ماموریت انتقال طلا و جواهرات پدرش به تهران را که مبلغ قابل توجهی بود ، عهده دار شود . نام تهران وسوسه اش نمی کرد . دلش به هوای شادی های زندگی گذشته اش پر می کشید و از اینکه ناپخته و بدون مطالعه داشت به کام خطر می رفت احساس پشیمانی وجودش را در بر می گرفت .
در عالم فکر وخیال فرو رفته بودکه درکوپه گشوده شد ومرد جوانی که چمدان کوچکی دردست داشت وارد شد . ابتدا با اشاره سرسلام کرد و سپس چمدان را در قست بار جای داد . چهره اش به نظر آشنا نمی آمد . با کنجکاوی به دختر جوانی که هر لحظه بیشتر خود را در زاویه کنار پنجره جمع و جور می کرد نگریست و روبرویش نشست .
مارال از تنها بودن با او احساس هراس کرد و بی اختیار پرسید:
- پس همسفرهایتان کجا هستند ؟
نگاه مو شکاف جوان در جستجوی چهره پنهان شده در چادر ، به آن سو دوخته شد و پاسخ داد:
-من همسفری ندارم . همسفرهای شماکجا هستند ؟
-منهم همسفری ندارم . یعنی من و شما باید تنها در این کوپه بمانیم ؟
-خوب چه عیبی دارد ؟ مگر ثما از تنها بودن با من واهمه دارید ؟
جوابش را نداد و با دست گوشه چادرش راکمی عقب زد تا بتواند با دقت بیشتری نگاهش کند . قد بلند و درشت هیکل بود . چهره گندمگون و موهای مجعد مشکی و ابروان به هم پیوسته اش جلب توجه می کرد . فارسی را بدون لهجه صحبت می کردبه درستی نمی شد حدس زد که اهل کجا ست . پیراهن نازک آستین کوتاهش ، باعث تعجب مارال شد . مرد جوان هنوز داشت با دقت و موشکافی از زیر چادر به دنبال خطوط چهراش می گشت . ولی به غیر از لرزش بدن اوکه کاملا محسوس بود ، چیزی به چشمش نمی خورد . حیرت زده پرسید:
-چرا اینطوری می لرزید ، هوا که زیاد سرد نیست .
- چرا خیلی سرد است . خیلی عجیب است که شما با این لباس کم اصلا سرما را احساس نمی کنید .
-خوب پس چرا پنجره را نمی بندید ؟
نمی توانست به او بگوید که نمی تواند دستهای سنگینش را که به آنها وزنه های طلا آویزان شده ، حرکت بدهد . جوان بی آنکه منتظر پاسخ بشود به طرف پنجره رفت و با یک حرکت سریع آنرا بالا کشید . مارال از خدا می خواست که قبل از حرکت قطار برای رهایی از تنهایی افراد دیگری وارد کوپه آنها بشوند ، تا آن مرد کمتر فرصت توجه کردن به او را داشته باشد .
بالاخره سوت حرکت به صدا در آمد . قطار تکانی خورد و به راه افتاد .
مارال در ظاهر چشمهایش را بست و تظاهر به خواب کرد ، اما زیر چشمی داشت همسفرش را می پائید . با شنیدن صدای چکمه های افرادی که در راهرو قدم بر می داشتند لرزش بدنش بیشتر شد و با این تصورکه شاید سربازان روسی دارند به آن کوپه نزدیک می شوند ، خود را بیشتر به زاویه ای که به آن تکیه داشت ، چسباند . صدای دندان های خود را که از ترس به هم می خورد می شنید . موقعی که صدای مامور کنترل به گوشش خورد که داشت از مسافران کوپه ی بغلی مطالبه بلیط را می کرد ، آرام گرفت و رو به همسفر خود که لحظه ای چشم از او بر نمی داشت و با کنجکاوی به او می نگریست کرد و دستش را کمی از زیر چادر بیرون اورد و بلیتی را که در میان انگشتانش مچاله شده بود به روی میزی که در میانشان حائل بود نهاد و گفت:
-اگر اشکالی ندارد ، خواهش می کنم بلیط مرا هم شما به مامور کنترل بدهید .
با خونسردی به طرف میز خم شد و آنرا برداشت و با نگاه پر مهرش کوشید تا او را آرام کند وگفت:
- نگران نباشید . شما با من هستید .
درکشوئی کوپه گشوده شد و مأمور کنترل به همراه افسر بلند قد و درشت اندامی که صورت سفید و پرکک و مکی داشت وموهای مایل به سرخش از زیر کلاهی که تا روی گوشهایش را می پوشاند وارد شد . مأمور کنترل به طرف مرد جوان رفت و مطالبه بلیت کرد و او بدون هیچ عکس العملی دستش را به طرفش گرفت وگفت:
-بفرمائید .
با منگنه ای که در دست داشت بلیط را سوراخ کرد و به زبان ترکی پرسید:
-مقصدتان کجا ست ؟
- تهران .
- برای چه به آنجا می روید ؟
-من در تهران دانشجو هستم و برای گذراندن تعیلات تابستانی به دیدن پدر و مادرم آمده بودم .
-خانم با شما چه نسبتی دارند ؟
-ما تازه با هم ازدواج کرده ایم .
-مبارک باشد . ممکن است چمدان هایتان را ببینم .
بلاتکلیف نگاهش کرد . مارال با اشاره سر از او خواست چمدانش را پائین بیاورد . افسر روسی به بازرسی چمدان پرداخت و در آن چیز مشکوکی نیافت . بالا خره دست از بازرسی برداشتند و به دنبال کارشان رفتند . مارال نفسی به راحتی کشید وگفت:
گور شان را گم کردند و رفتند . این روزها برخورد با این مهاجمین اعصابم را خراب کرده است .
-موجی است که می گذرد . بهتر است کنترل اعصابتان را ازدست ندهید . در این اوضاع آشفته چرا تنها سفر می کنید ؟
-من دارم به دیدن عمه ام که در تهران زندگی می کند می روم . شما واقعا در تهران دانشجو هستید ، یا این گفته هم مانند آن دیگری مصلحتی بود ؟
- آنچه درمورد شما گفتم ، مصلحتی بود . البته در مورد خودم هم کاملا با واقعیت مطابقت نداشت .
-تا قبل از اینکه حرف بزنید فکرنمی کردم ترک زبان باشید .
-چرا ؟-چون اصلا لهجه ندارید .
-من از دوران دبیرستان در تهران مشغول تحصیل هستم وکمتر در محیط بوده ام و چون مادرم فارسی زبان است و در منزل کمتر ترکی صحبت می کر دیم . برای همین هم لهجه ندارم . در مورد شما هم باید بگویم هنگام صحبت کردن به زحمت می شود لهجه آذری را تشخیص داد .
-شاید زیاد محسوس نباشد . ولی بالاخره خود را نشان می دهد ، به هر حال متشکرم که به من کمک کردید چون حوصله درگیری با مهاجمین را ندارم .
-شما دارید ازکسی فرار می کنید ؟
-اینروزها همه دارند از دست آنها فرار می کنند و این تعجبی ندارد .
-موقعی که داشتند چمدانتان را بازرسی می کردند ، از آن می ترسیدم که در داخلش آن چیزی را که همراه داشتن آن باعث هراستان شده پیدا کنند .
- آنقدر هم خام نیستم که در این اوضاع آشفته چیری را در داخل چمدان مخفی کنم .
پس ترس و وحشت شما از چیست ؟
پاسخ به این سووال را نداد و از پشت پنجره به تماشای بیرون پرداخت . باغهای با صفای اطراف که سبزی و خرمی برگهایش با نزدیک شدن پائیز کم کم تبدیل به رنگ زرد طلائی می شدند از دور جلوه خاصی داشتند جالیزهای خیار و تاکستان های انگور یاد روزهای خوش دوران کودکی را در خاطرش زنده می کرد . از ترک زادگاهش احساس اندوه کرد و بوی سبزه زارهایش را در خاطر بوئید .
مرد جوان سووالش را دوباره تکرار کرد وگفت:
-جوابم را ندادید . پرسیدم از چیری فرار می کنید ؟
-چرا فکر می کنید از چیزی فرار می کنم ؟
-چون بیش از اندازه آشفته و پریشان هستید .
-دلیل آشفتگی ام روشن است . از اینکه در این اوضاع آشفته ناچار شده ام تنها سفرکنم پریشانم .
-این اولین باری است که به تهران می روید ؟
- نه . قبلا یکبار همراه پدر و مادرم به آنجا سفر کرده ام . اگر به من آن محبت را نمی کردید دلیل خاصی نمی دیدم که به سووالتان جواب بدهم .
-اگر مایل نیستید می توانید جواب ندهید . تصورم این بودکه گفتگو با من
از التهابتان خواهد کاست . داریم به ایستگاه قزوین نزدیک می شویم . دلتان می خواهد آنجا پیاده بشوید و آبی به سرو صورتتان بزنید ؟
- آه نه ، اصلا ای کاش قطار در هیچ ایستگاهی نمی ایستاد و زود تر به مقصد می رسیدیم .
-اکثر مردم شهر را ترک کرده اند و دردهات اطراف پراکنده شده اند ، شما هم اگر قصد فرار از جنگ و خونریزی را داشید ، می توانستید همین کار را بکنید .
-خانواده ام همین کار را کرده اند . ولی من ترجیح دادم به دیدن عمه ام بروم . خانواده شما چطور ؟
- پدر و مادرم ثروت زیادی ندارند که احتمال از دست دادنش باعث ترسشان بشود . از آن گذشته ، آنقدر متمکن نیستند که در اطراف شهر صاحب ملک و املاک باشند ما از خانواده متوسط زنجان هستیم .
- پس چطوری می توانند هزینه تحصیل شما را در تهران تامین کنند . این روزها تعصیل در پایتخت مختص افراد ثروتمند است .
-منظورم این نبود که آنها بی چیز هستند . فقط خواستم بگویم که ملک و املاکی ندارند .
با زیرکی خاصی می کوشید تا او را وادار به اقرار در مورد هویتش کند و زبانش را به اعتراف بگشاید . مارال دلش نمی خواست هویت خود را آشکار کند . با وجود اینکه او مرد قابل اعتمادی به نظر می رسید ولی بنا به قولی که به پدرش داده بود تا در طول سفر به هیچ غریبه ای اعتماد نکند ، دیگر چیزی از او نپرسید .
قطار به ایستگاه قزوین رسید و ایستاد . مسافران چمدان به دست آماده سوار شدن بودند . مرد جوان پرسید:
-اگر من پیاده بشوم ، از تنها ماندن ناراحت که نمی شوید ؟
بدون اینکه بیندیشد پاسخ داد:
-ترجیح می دهم پیاده نشوید . البته این خواست من است و شما می توانید به خواسته من توجه نداشته باشید .
-اگر قصد نداشتم به خواسته شما اهمیت بدهم اصلا نمی پرسیدم .
-از اینکه می مانید متشکرم ، خدا کند مسافر تازه ای در این ایستگاه سوارکوپه ما نشود .
-فکر می کردم از تنها ماندن با من واهمه دار ید .-اولش اینطور بود ، ولی حالا دیگر اینطور نیست .
- چون احتمال سوار شدن مسافر زیاد است ، برای اینکه ناچاریم همان نسبتی راکه قبلا ، به مأمورقطارگفتم ، داشته باشیم ، بهتر است اسم همدیگر را بدانیم . من یاشار شکوری هستم . با تردید نگاهش کرد . با وجود صفا وصداقتی که در دیدگانش نمایان بود ، در آشکارکردن هویتش تردید داشت . هنوز منتظر پاسخ بود که درکشوئی با سر و صدای زیاد گشوده شد و با ورود مرد جوانی به همراه همسر وکودک خردسالی که در آغوش داشت ، سووالش بی جواب ماند . برای اینکه آن دو بتوانند درکنار هم بنشینند یاشار از جا برخاست و در کنار مارال نشست .
بالاخره از شور و غوغای سوار و پیاده شدن مسافران کاسته شد و قطار به راه خود ادامه داد .
مارال چشمانش را بست و تظاهر به خواب کرد بیشتر از نصف راه را پشت سر نهاده بودند . از اینکه دیگر یاشار فرصتی نداشت تا برای ارضای حس کنجکاوی خود سئوال پیچش کند ، نفسی براحتی کشید .
هرچه به تهران نزدیک ترمی شدند ، هواگرم تر وغیرقابل تحمل ترمی شد . کم کم بدنش از سنگینی باری که با خود حمل می کرد خیس عرق شد و به سختی توانست چادر را روی سرش نگه دارد . نفسش به شمارش افتاده بود و آرزو می کرد هرچه زود تر به مقصد برسد تا بتواند از لبه های تیز طلاهائی که بدنش را می خراشید خلاص شود .
صدای گوشخراش گریه نوزاد همسفرشان ، آرامش کوپه را به هم زد . دیدگانش را گشود ونگاهش با نگاه گرمی که در جستجوی نگاهش بود برخورد کرد . برای اینکه از نا آرامی اش بکاهد ، پرسید:
-خوب خوابیدی ؟
-نخوابیده بودم ، فقط چشمهایم را بسته بودم .
مادر بچه رو به اوکرد وگفت:
- ببخشید اگر سر و صدایش باعث بیداری تان شد . نمی دانم چرا آرام نمی گیرد .
همسرش دستش را به طرفش دراز کرد وگفت:
- بچه را بده به من شاید دلش درد می کند و بعد رو به یاشارکرد و ادامه داد:
-بچه درد سر است . به این زودی ها آرزوی داشتنش را نداشته باشید ، و گرنه آرامش زندگی تان را به هم خواهد زد . از وقتی پا به زندگی مان نهاده ، حتی یک شب هم نتوانسته ایم راحت بخوا بیم .
یاشار لبخندی به لب آورد و به مارال نگاه کرد و او سر بزیر افکند تا ناچار نباشد به نگاهش پاسخ بدهد .
دوباره چشمهایش را به هم نهاد و تظاهر به خواب کرد و با وجود فریادهای گوشخراش نوزاد که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفت ، آنرا نگشود .
بالاخره به مقصد رسیدند . یاشار از جا برخاست و بدون اینکه کلامی برزبان آود چمدن را از بالای سر او برداشت و سپس گفت:
_ تا راهرو شلوغ نشده ، یا زود تر پیاده بشويم .
_ پس چمدان خودت چی ؟
_چمدان من سبک است و مشکلی نیست .
با اشاره سر از همسفرانشان خداحافظی کردند و ازکوپه خارج شدند . بعد از خروج از ایستگاه راه آهن ، یاشار رو به اوکرد وگفت:
_بالاخره داستان را به من نگفتید .
_حالا که داریم از هم جدا می شویم لزومی به دانستنش نیست . باز هم از کمکتان متشکرم ، من فقط یک چادرسفیدگلدار هستم که نه نامی دارم و نه نشانی .
_اشتباه نکنید . شما فقط یک چادر سفید گلدار نیستید و با همه تلاشتان نتوانستید چشمان سیاهتان را که از لابلایش نمایان بود ، از من پنهان کنید وبنابراین خاطره یک چادر سفید گلدار نیست که درخاطرم می ماند ، بلکه آن چشمان سیاه پر هراس را همیشه به یاد خواهم داشت .
_همه خاطره ها ماندنی نیست . خاطره ی چادرسفد گلدار و چشمان سیاه پرهراس خپلی زود فراموش خواهد شد .
_بگذار یدشما را به منزلتان برسانم .
_نه نیازی نیست حالا دیگر شهامتم را کاملآ به دست آورده ام و از هیچ چیز نمی ترسم . شاید دوباره در موقع عبور از دایره زندگی به همان نقطه ای که از آن عبور کرده ایم برسیم . به امید دیدار .
_صبرکنید لااقل برایتان یک درشکه بگیرم . فکر نکنید خطر راکاملآ پشت سر نهاده اید ، این روزها پایتخت هم زیاد امن نیست ، چون قرار است به زودی روسها به تهران برسند ، حتی شاید تا حالا هم رسیده باشند_شما ازکجا می دانید ؟
_دراین مورد چیزی نمی توانم به شما بگویم ، چون ماموریتی که به عهده
دارم ، سِرّی است .
_پس حدسم درست است وشما فقط یک دانشجوی ساده نیستید .
_وقتش هست که منهم در جواب سئوالتان سکوت کنم .
به درشکه ای که داشت نزدیک می شد اشاره کرد وگفت:
_اشکالی تدارد . سکوت کنید . درشکه رسید . من دیگر باید بروم .
دلش نمی خواست هیچ نقشی از خود در خاطرش باقی بگذارد نه خاطره چادر سفید گلدار و نه خاطره چشمان سیاه پر هراس .
ازايستگاه راه آهن تا منزل عمه اش که درمحله قدیمی منیریه و نزدیک دانشکده افسری قرارداشت راه چندانی نبود . ولی اسبهای درشکه که معلوم ميشد درآنمروز به اندازه كافي دويده اند ، خسته به نظر ميرسيدند و به كندي قدم برميداشتند و جان مارال را كه براي رسيدن به حانه و رهائي از بار مزاحمي كه با خود داشت ، بي تاب بود ، به لب ميرساندند . ازخيابان اميريه گذشتند و در امتداد آن به خيابان پهلوي سابق رسيدند كه كاخ زمستاني اقبش و در حئالی اش کاخ شاهدختها قرار داشتند . این اولین خیابانی بود که رضاشاه احداث کرد و آنرا تا میدان تجریش که کاخ تابسانی سعادت آباد در آن واقع شده بود ، امتداد داد . دیگر چیزی به مقصد نمانده بود . نفسی به راحتی کشید وبا دست از زیرچاهرکیسه هائی راکه به دورکمرش آویزان بود لمس کرد تا از موجودیشان اطمينان حاصل کند . خدا را شکرکه بد از حمله روسها و آشفتگي اوضاع ، استفاده از چادر ديگر چون گذشته ممنوع نبود و مسائل مهم مملكتي ، اين موضوع را بي اهميت جلوه ميداد .
موقعي كه در سال 1314 فرمان كشف حجاب صادر شد مارال فقط يازده سال داشت وهنوز به درستي اين مساله برايش مفهوم نبود ، اما به خوبي ميتوانست عكس العمل مادر و عمه اش را در مورد اين پديده به ياد آورد . در آن زمان اكثر زنان ودختران خانواده براي اينكه مجبور نباشند سر و صوزت خرد را در معرض دید نامحرمان قرار دهند به ناچار در را به روی خود بستند وکنج عزلت اختیارکردند .
اولین باری که مادرش برای شرکت در یک مهمانی رسمی ناچار به خروج ازخانه شد ، با وجود آرایشی چهره ، رنگ به صورت نداشت ودست و پایش به شدت می لرزید . کلاه که برای پوشش موهایش به سر نهاده بود به خاطر نا آشنائی با طرز قراردادن آن ، یک وری به سمت چپ متمایل شده بود دامن و آستین لباس گشادش برای اینکه کاملآ بدنش را پوشاند ، بیشتر از حد معمول بلند بود . موقع عبور از حیاط بزرگ خانه ، جرات نگریستن به اطراف خود را نداشت و از این می ترسید که مبادا چشمان کنجکاو خدمه به دیده تمسخر به او بنگرند .
پدر مارال با تعصبی که مردان زنجانی در مورد پوشش همسر انشان داشتند ، حال چندان بهتری نداشت و با چهره برافروخنه وگونه های گلگون از خشم ، منتظر اشاره ای بود تا خشم و غضبش را برسر خدمه ای که از ترس این عکس العمل خود را از دید آنها پنهان کرده بودند خالی کند .
از یادآوری این خاطره ، لبخندی بر لبان خسته ی مارال نقش بست . ازوقتی خانواده عمه اش به تهران کوچ کرده بودند این دومین بار بودکه به دید نشان مي رفت . شوهر عمه اش حاج یونس یونسی که قبلآ در بازار زنجان دکان جواهر فروشی داشت ، پس از اینکه تنها پسرش ایدین ، برای ادامه تحصیل عازم تهران شد ، در اثر فشار همسرشکه تحمل دوری از او را نداشت ، مجبور به فروش خانه و مغازه وکوچ به تهران شدوظروف عتیقه ای که آنها درموقع سفر ، ناچاربه فروشش شدند ، درنوع خود بی نظیر بود . خانه بزرگ و وسیع کنونی شان در مقایسه با منزل قدیمی اعیانی شان در زنجان محقر جلوه می کرد .
به محض اینکه مارال کوبه ی در را به صدا در آورد . پسر عمه اش ایدین در را به رویش گشود و با تعجب برسید .
_این تو هستی مارال . ا چطور بی خبر آمدی . پس چرا تنهائی . دائی و زن دائي کجا هستند ؟
_ چرا به جای اینکه تعارفم کنی داخل بشوم ، اینطور سوال پیچم می کنی ؟
_اینجا خانه خودت است . نیازی به تعارف نیست وحتمأ عزیز از دیدنت خيلی خوشحال خواهد شد .
ازکنار حوضی که در مقايسه با حوض بزرگ حیاط خانه قبلی شان ، حوضچه به نظر می رسیدگذشتند به کنار ایوان که
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#3
Posted: 28 Aug 2012 18:04
رسیدند ، عمه اش را دیدکه به شوق دید نش ، با وجود تعصبی که در پوشاندن موهاش داشت . بدون چارقد یا چادر ، دستهایش را برای در آغوش کشیدنش گشوده است . موقعی که او را در آغوش می کشید ، مارال فریاد کشید:
_عمه جان فشار نده ، بدنم درد می گیرد .
_چرا ؟ !
بعد دستش را به بازوی برادر زاده اش فشرد و با تعجب پرسید:
_این چیزها چیت که به بدنت آویزان کرده ای ؟
_داستانش مفصل است . پدرم به غیر ازشما به کسی اطمینان نداشت و از من خواست که طلاهایش را با خودم به تهران میاورم و آنها را به شما بسپارم .
با چشمان گشاده از حیرت به او خیره شد وگفت:
_ و آنوقت تو به تنهائی آنها را با خودت به اینجا آوردی! آخر چطور صمد راضی شد جانت را به مخاطره بیندارد .
_او راضی نبرد ، من خودم با اصرار و به زور توانستم متقاعدش کنم که این ماموریت را به من بیارد .
ایدین نگاه تحسین آمیزی کرد وگفت:
_تو دختر شجاعی هستی .
_ نه ، آنقدرها هم شجاع نیستم ، چون چیزی نمانده بودکه در بین راه از ترس قالب تهی کنم . تمام بدنم پر از خراش شده . بهتراست زودترخودم را از شرشان خلاص کنم .
عمه عشرت با محبت دستش واگرفت وکفت:
_بیا برویم داخل اتاق آلما ، لباست را عوض کن و آنها را به من بسپار بلقیس چمدانت را بر ایت می آورد . به این زودی ها نمی گذارم برگردی . تا وقتی اوضاع آرام نشود ، باید همین جا پیش من بمانی . چرا صمد و ماه منير با تو نیامدند ؟
_ آنها همه به ده رفته اند . اوضاع طوری نیست که بشود خانه را خالی گذاشت مهاجمین غارتش خواهندکرد . برای همین هم طغرل با مشد اصغر و قزبس در خانه مانده اند .
_جان عزیز است یا مال . با ید طغرل هم با آنها می رفت . از اسد چه خبر ؟
_ خانواده آنها هنوز از شهر بیرون نرفته اند . خودتان عمو اسد را می شناسیا و می دانید چقدرکله شق است و به این سادگی ها حاضر نیست خانه اش را ترک کند . نمی دانم شنیده اید یا نه که اولین حمله هوائی روسها چطور شروع شد .
_ نه . چین ی در این مورد نمی دانم .
_اولین روزی که روسها از طریق هوا به زنجان رسیدند ، گاری دوچرخه ای راکه در هر طرفش یک تیر طویل قرار داشت و طوری در جلوی پاساژ مسگرها گذاشته بودندکه سر تیرها متمایل به آسمان قرار می گرفت خلبانان هواپیما آن را با ضدهوایی اشتباه گرفتک و آنجا را به شدت بمباران کردند .
_ نمی دانم باید بخندم یا گریه کنم . شهر ما دارد ویران می شود . خدا کند خانه پدری مان در این بمباران ها آسیب نبیند آنجا موزه خاطرات من است و هرگوشه اش یادآور فصلی از زندگی من است .
_همین طور خانه ما . جائی که زندگی ام در آنجا شروع شده و دلم می خواهد در همانجا هم به پایان برسد ، من حتی به حیاط اسطبل و مرغداری اش وابسته ام و بیشتر شادی های دوران کودکیم در این مکان خلاصه شده و اسب ها و مرغهایش بهترین دوستانم در آن دوران بوده اند . باید بگویم احتمال غارت شدنش بیشتر از بمباران است .
_ پس برای همین بودکه صمد نقشه خارج کردن دارائی اش را از زنجان کشید .
_البته فقط پول نقد و طلاها را . بقیه اش را دیگر نمی شدکاری کرد .
_خوب آنها هم فقط به دنبال اموال منقول و با ارزش هستند و به بقیه اش کاری ندارند .
حاج صمد به خواهر دوقلویش علاقه خاصی داشت و به هیچ به غیر از او نمی توانست اعتماد کند . با وجود اینکه دوقلو بودند ، هیچ شباهت ظاهری به همدیگر نداشتد . رنگ چهره ی پدرش سبزه ی تند بود و موهای مشکی صاف و چشمان سیاه و ابروان پیوسته را مارال و خواهرش از وی به ارث برده بودند . اما عمه اش ظریف و سفید رو بود اوچشمان قهوه ای روشن و دماغ سربالای زیبائی داشت و روی هم رفته زن قشنگی به حساب می آمد و دخترانش آلما و آیدا نیز چون اوظريف و زیبا بودند .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#4
Posted: 28 Aug 2012 18:05
ایدین چشمان قهوه ای و رنگ روشن چهره را از مادرش به ارث برده بود و درعوض بینی عقابی وگونه های برجسته وفرم لبانش بیشتر او را شبیه پدرش نشان می داد . با وجود این چهره اش مطبوع و دوست داشتنی بود و لحن گرم و محبت آمیز و نگاه پرمهرش به دل می نشست . موقعی که مارال داشت لباسهایش را عوض می کرد ، عشرت پرسید: ناهارکه نخورده ای ؟
_نه عمه جان . آنقدر التهاب داشتم که اصلآاحساس گرسنکی نمی کردم . راستی پس آلماکجاست ؟
_حوصله اش سر رفت بود ، فرستادمش خانه خواهرش . تا غروب بر می گردد . تا تو لباسهایت را عوض کنی ، من غذا را بر ایت می کشم . زوتر آماده شو ، بیا سر سفره . حالا دیگر مأموریتت را با موفقیت انجام داده ای ، لابد خبلی گرسنه ای .
ایدین چمدان را داخل اتاق خواهرش نهاد وگفت:
_من پشت درکشیک می کشم تا تو حاضر بشوی و بیرون بیائی .
مادرش لبخند شیرینی به لب آورد پشت سر او داخل اتاق شد و در را پشت سر بست و با صدای آهسته ای گفت:
_ تا آنجائیکه یادم می آید ، از همان دوران بچگی ایدین دوست داشت زاغ سیاه تورا چوب بزند . تو چه موقع خیال داری شوهرکنی مارال ؟
_به این زودی ها نه عمه جان .
_ ایدین هم به این زودی ها خیال زن گرفتن را ندارد و می خواهد برای ادامه تحصیل به بیروت برود .
_به بیروت !راست می گویید . پس لابد شما هم به خاطر اوقصد کوچ به آنجا را دارید .
آهی کشید وگفت:
_من کولی سرگردان نیستم دختر . این بار دیگر نمی توانم به دنبالش بروم . اما از رفتنش خيلی غصه دارم . کاش می تو انستم اینجا پای بندش کنم که نرود .
تو را به موقع رساند فکر می کنم تو تنها مانعی هستی که می توانی جلوی رفتنش را بگیری . لابد منظورم را می فهمی که چه می کریم ؟
_من فقط هفده سال دارم و خواهران بزرگترم هنوز شرهر نکرده اند . اگر می خو اهید یکی از دختران برادرتان را برای پسرتان بگیرید ، می تو انید روی غزال حساب کنید .
ابروا نش را در هم کشید وگفت:
_من مثل سایر خواستگاران سمج دختران صمد نیستم که چشم به دنبال جهیزیه آنها باشد و هرکدام رضایت ندادند به دنبال آن ديگری بروم و فقط دلم می خواهد تو عروسم باشی ، نه خواهران دیگرت .
_ نه عمه جان روی من حساب نکن . من ایدین را عین برادرم دوستدارم .
_ او به اندازه کافی خواهر دارد من می خواهم برایش زن بگیرم .
_فکر می کنم دختران زیادی آرزوی همسری اش را داشته باشد . ولی بهتر است راحتش بگذار یدکه به دنبال خواسته اش برود . شاید این وابستگی زیاد شما به او ، سد راه پیشرفتش بشود .
_مثل همیشه زبان درازی می کنی .
مارال درحالی که داشت خود را از قید و بندکیسه هائی که به دورکمرش آویزان بود ، رها می ساخت . با شیطنت خاصی گفت: _عروس زبان دراز به چه درد می خورد عمه جان .
_من بلدم چطور نوک زبانش را قیچی کنم .
زبان از دهان بيرون آورد و گفت:
_امتحان کنید ._درست مثل مادرت حاضر جوابی .
_ زبانم را بيرون آوردم تا به يادتان بياورم كه چقدر گرسنه ام .
_ وای خدای من داشت یادم می رفت که هنوز غذا نخورده ای . می دانی مارال من نمی خواهم دختر فارس برای آیدین بگیرم تا به من افاده بفروشد . تو وصله تن خودم هستی و یک مویت را به صد تا دختر تهران نمی د هم .
_چه حرفها می زنید عمه جان . همه جا خوب و بد فراوان است . . خترهای فامیل ماکه همه مغرور و از خود راضی هستند ، به نحصرص زیاد میانه خوبی بأ مادر شرهر ندارند .
در حالی که داشت از اتاق خارج می شدگفت:
_امان از دست زبان تو دختر .
با وجود اینکه چند سال از اقامت عشرت در پایتخت می گذشت ، هنوز به درستی قادر به ادای کلمات ، به زبان فارسی نبود و تمایلی هم به معاشرت با آنهائی که زبانش را نمی فهمیدند ، نداشت . با اولین برخورد می شد حدس زد که آب و هوای تهران با مزاجش سازگار نیست ولی به خاطر فرزندش آیدین ناچار به تحمل شکنجه ی جلای وطن شده است . او زن کوهستان بود و در هوای گرفته و خفه شهر تهران نمی توانست به راحتی نفس بکشد . عشرت عمری را در املاک پدری به امر و نهی به رعیت های زیر دست گذارنده بود و به فرمان دادن و مورد توجه واقع شدن عادت داشت . اسب سواری تفریح مورد علاقه اش به شمار می رفت و تابستانها به اتفاق برادرانش در آبادی هائی که متعلق به خانواده ی آنها بود به تاخت و تاز می پرداخت .
خانه ی مسکونی فعلی اش که دیگران آنرا بزرگ و اعیانی می دانستند ، در مقایسه ی با خانه ای که از کودکی در آن زیسته بود ، کوچک و دلگیر به نظر می رسید .
از این که آیدا دخترش را در تهران شوهر داده بود ، چندان راضی به نظر نمی آمد . گرچه خانواده ی دامادش اهل آذربایجان و ترک زبان بودند ، باز هم چندان به دلش نمی نشستند .
شبهای تهران را سرد و خالی از هیجان می دانست و به هیچ وجه نمی توانست آن را با شبهای پر خاطره ای که شهر زادگاهش گذرانده است مقایسه کند .
او در شهرش ، به شب نشینی که به دور هم جمع شدن اقوام ، بعد از صرف شام در منزلشان ، اتلاق می شد ، عادت داشت و از اینکه در این شهر به خاطر نداشتن آشنا و هم صحبت شور و هیجان کمتری در زندگی داشتند ، افسرده و غمگین به نظر می رسید . حال و روزش درست مانند کسی بود که در کشوری غریب که نه زبانشان را می فهمید و نه به آداب و رسومش آشنائی داشت زندگی می کند .
بیشتر از این جهت رنج می برد که هیچ از شهرت و ثروت و اصالت خانوادگی او خبر نداشت و از ترس اینکه مبادا پسرش به دام دختری که هم طراز خانواده ی او نیست بیفتد ، می خواست به هر حیله ای که شده برادر زاده ی محبوبش را به عقد او در بیاورد شاید دلیل این انتخابش ، شور و نشاطی بود که در وجود آیدین پس از دیدار مارال ایجاد شده بود .
موقعی که مارال مشغول صرف نهار شد ، عشرت امانتی برادرش را درون صندوقچه ی آهنی جای داد و به پسرش گفت:
_ تو هم شاهد باش که طلاهای داخل این صندوقچه متعلق به دائی است و خانواده ی ما سهمی از آن ندارد . آینده را نمی شود پیش بینی کرد . بهتر است تو و خواهرانت هم از این موضوع باخبر باشید .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#5
Posted: 28 Aug 2012 18:08
راستی مارال قصد پدرت از انتقال این دارائی به تهران چیست ؟
_ غیر از اینکه در این اوضاع آشفته چاره ای به غیر از انتقالش نداشت . فکر می کنم قصد دارد بعد از آرام شدن موضوع ، آنرا را بفروشد و با پولش در تهران خانه بخرد .
_ مگر او هم خیال مهاجرت به اینجا را دارد ؟ گرچه من از آمدنم پشیمانم . ولی اگر شما هم به تهران بیایید ، کمتر احساس غریبی خواهم کرد ، تو با این کارش موافقی یا نه ؟
_ تا حالا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم .
سپس بشقاب غذا را کنار زد دو چشمان خسته و خواب آلودش را به زحمت گشود و گفت:
_ دستتان درد نکند خیلی خوشمزه بود .
_ چون گرسنه بودی به نظرت خوشمزه آمد . من می روم بلقیس را صدا بزنم که سفره را جمع کند اگر خسته ای می توانی بخوابی .
_ مگر عمو یونس برای ناهار به منزل نمی آید ؟
_ نه ترجیح می دهد ناهارش را همانجا بخورد و غروب به خانه بیاید .
آیدین به محض خروج مادرش از اتاق و قبل از اینکه مارال هم از جای برخاسته و به اتاق آلما برود ، از فرصت استفاده کرد و گفت:
_ عزیز می خواهد برایم زن بگیرد تا نگذارد از ایران خارج بشوم .
_ می دانم .
_ از کجا می دانی! مگر او در این مورد چیزی به تو گفته است ؟
_ فکر می کنی چی گفته باشد ؟
_ می دانم چه گفته . تو چی جواب دادی ؟
حتی یک لحظه هم در پاسخ دادن تردید نکرد و با لحن آرامی گفت:
_ من به او گفتم تو مثل برادرم هستی . مگر غیر از این است آیدین ؟
او انتظار این پاسخ را نداشت . از بی تفاوتی اش در موقع بیان این جمله تعجب کرد . حتی شاید گمان می کرد مارال هم بی صبرانه منتظر شنیدن پیشنهادش است . نگاه کنجکاوش را که داشت درونش را می کاوید به چهره ی مارال دوخت و پرسید:
_ واقعا در مورد من اینطوری فکر می کنی مارال ؟ !
_ مگر تو غیر از این فکر می کردی ؟ !
_ عزیز خوب می داند چه چیز می تواند مرا در اینجا پای بند کند و نگذارد جلای وطن کنم .
_ پس خودت هم بدنبال مانعی برای رفتنت می گردی .
_ نمی دانم . تصمیم گرفتن برایم مشکل است . ابتدا برای ادامه ی تحصیل به تهران آمدم و حالا شوق به ادامه ی آن تا درجه ی دکترا آسوده ام نمی گذارد . راستش تا قبل از اینکه تو به تهران بیائی اصرار داشتم بروم ، ولی از لحظه ای که آمده ای دچار تردید شده ام .
_ بر تردیدت غلبه کن و برو . تو هدفی داری که باید برای رسیدن به آن تلاش کنی نگذار وجود من و هیچ دیگر پای اراده ات را سست کند .
_ تو دیگری را دوست داری ؟
_ نه آیدین . من دختر بلند پرواز و ناآرامی هستم که در هیچ کجا آرام نمی گیرد و بر خلاف جیران و غزال که منتظر دق الباب سرنوشت هستند ، خیال ندارم فعلا به هیچ دق البابی جواب مثبت بدهم .
_ با بلند پروازی ات می خواهی چه کنی . کدام ستاره ی دور دست را نشان کرده ای که می خواهی به آن برسی ؟
_ درست نمی دانم . من ماجراجوئی را دوست دارم . قبول مأموریت حمل طلاهای پدرم به تهران هم نوعی از این ماجراجوئی بود . البته از تو چه پنهان در بین راه خیلی ترسیده بودم و چیزی نمانده بود از آمدنم پشیمان بشوم و قبل از حرکت قطار به خانه برگردم . من نمی توانم در یکجا آرام بگیرم . از وقتی به اینجا آمده ام ، دلم به هوای اسب سواری در
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#6
Posted: 28 Aug 2012 18:08
کوه و کمر دهات پدرم پر می کشد . وقتی آنجا هستم هوای کوچ به دور دستها را دارم .
_ تو که دختر کوهستان هستی ، پس چرا همراه خانواده ات به دهات نرفتی ؟
_ چون می خواستم شهامتم را امتحان کنم و به جای فرار به کوه و کمر ، دل به دریا بزنم .
_ حالا از آمدنت پشیمانی ؟
_ نه پشیمان نیستم . فقط فکر می کنم بعد از جواب ردی که به عمه جان داده ام ، از من رنجیده ، بهتر است تا عقده ی دلش را سرم خالی نکرده به زنجان برگردم .
_ فعلا اوضاع مساعد سفر نیست . تو چه عروس او باشی و چه نباشی ، خواهر زاده ی عزیزش هستی و قدمت روی چشم او و من جای دارد .
به دیدگان پر مهرش نگریست تا شاید بتواند احساسش را نسبت به او محک بزند اما دل او خالی از عشق بود . ولی محبتش جای خاصی را در قلبش به خود اختصاص داده بود . از اینکه حاضر شده بود حتی آینده اش را فدای احساسش کند ، دلش گرفت . در انتظار شنیدن پاسخ ، هم لبانش داشت می لرزید و هم پره های بینی عقابی شکلش .
مارال می دانست که آیدین تنها کسی است که به خاطر خودش به او پیشنهاد ازدواج می دهد ، نه به خاطر ثروت بیکران پدرش . اطمینان داشت که پدر و مادرش هم از شنیدن چنین پیشنهادی خوشحال خواهند شد . به خاطر همین هم دلش می خواست زمانی آنرا بشنوند که مرغ از قفس پریده باشد و او مجبور نشود سخنان ملامت بارشان را برای پاسخ ردی که داده ، بشنود .
برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید:
_ چه موقع خیال داری بروی ؟
_ بستگی به پاسخ تو دارد .
_ فراموش کن آیدین . هدفی که قصد رسیدن به آن را داری ارزشش بالاتر از این حرف هاست . شاید با یک دختر لبنانی برگردی .
_ این حرفها را می زنی که دلم را به چه خوش کنی . من بدنبال دختر لبنانی نیستم .
_ خوب مگر چه عیبی دارد .
_ اگر هم بروم ، خیال ندارم آنجا زن بگیرم و چند سال دیگر مجرد بر می گردم ، قول می دهی منتظرم باشی ؟
با بی حوصلگی پاسخ داد:
_ من نمی توانم هیچ قولی به تو بدهم . بهتر است برای آسودگی خیالت ، دوباره همان حرفی را که به مادرت زده ام تکرار کنم ، علاقه ی من به تو درست مانند علاقه ای است که به برادرم دارم . لازم نیست هیچ فرصتی برای فکر کردن به من بدهی ، چون باز هم جوابم همین است .
از اینکه تا به این حد پا به روی غرورش نهاده بود ، احساس پشیمانی می کرد . دست از اصرار برداشت و مصمم روبرویش ایستاد و گفت:
_ خیلی خوب مارال ، حالا که تا به این حد نسبت به من بی تفاوتی ، دیگر اصرار نمی کنم .
رنگ قهوه ای چشمایش را حزنی که در نگاهش نمایان بود ، تیره ساخت . با وجود اینکه مارال قصد شکستن دلش را نداشت ، صدای شکستن آنرا در لحن کلامش شنید . از اینکه برای دلجویی اش ، کاری از دستش بر نمی آمد ، دست پاچه شد . نمی دانست چه عکس العملی باید نشان بدهد تا از رنج و اندوه او بکاهد . بلاتکلیف هر دو به هم نگریستند و آرزو کردندکه ایکاش باز هم می توانستند همان صمیمیتی را که تا به آنروز در بینشان بود حفظ کنند . شاید اگر روسها چند ماه دیرتر به زنجان می رسیدند و مارال ناچار به این سفر نمی شد ، آیدین بی آنکه فرصتی برای ابراز عواطف قلبی اش بیابد به سفر می رفت .
برای رهایی از سکوت سنگینی که هر لحظه روابطشان را تیره تر می ساخت ، مارال زبان به سخن گشود و گفت:
_ خواهش می کنم از من نرنج . چون اگر بدانم رنجیده ای ، بدون لحظه ای تردید چمدانم را بر می دارم و می روم .
چطور ممکن بود از او نرجیده باشد همیشه در خیالش رویاهای ادامه تحصیل با رویای زندگی مشترک با مارال در هم می آمیخت ، این فقط دلش نبود که شکسته بود ، بلکه شیشه ی نازک امیدی که دنیای آرزوهایش در آن جای داشت ، با شنیدن این پاسخ ، شکست . چشمان سیاه مارال احساس درونی اش را در پشت مردمک دیدگانش پنهان ساخته بود . از فکر اینکه یکروز این دیدگان با عشق و آرزو به مرد دیگری خیره شود ، قلب آیدین در میان پنجه ی آهنین رنج مچاله شد . ناله ای را که شدت درد ، از درونش بر می خاست در سینه خفه کرد و با صدائی که می کوشید که آرام باشد گفت:
_ نه مارال ، نرو ، این من هستم که باید بروم . شاید بهتر باشد هر چه زودتر مقدمات سفرم را فراهم کنم . قول بده بعد از رفتنم ، مدتی پیش مادرم بمانی .
لابد می دانی که تحمل دوری ام چقدر برایش مشکل است . و مسلما نیاز به دلداری تو خواهد داشت .
نفس حبس شده در سینه اش را به راحتی آزاد ساخت و گفت:
_ این یکی را به تو قول می دهم و روی قولم می مانم .
_ ایکاش آن یکی را هم قول می دادی و روی قولت می ماندی .
_ آن یکی را فراموش کن آیدین .
_ مگر احساسم می گذارد که فراموشش کنم .
_ باید فراموشش کنی ، چون چاره ی دیگری نداری .
برای اولین بار در منزل عمه اش احساس غریبی می کرد . به محض دراز کشیدن در رختخوابی که عمه اش در اتاق آلما برای او پهن کرده بود ، بی اختیار به نظرش رسید که با آمدن به تهران آرامش زندگی آنها را به هم زده است .
این اولین بار بود که چنین تصوری را داشت . و گرنه چه در زمان اقامت آنها در زنجان و چه بعد از مهاجرتش به تهران ، همیشه کلمه ی خانه ی عمه جان را با لذت تلفظ می کرد و بیشتر اوقاتش را در منزل آنها می گذراند . حتی هر وقت حمام محله را برای خانواده اشان قرق می کردند ، ترجیح می داد به جای همراهی با مادر و خواهرهایش ، با عمه و دختر عمه هایش که یکی از آن دو یک سال از او بزرگتر و آن دیگری یکسال کوچکتر بود ، به حمام برود .
وقتی آنها آهنگ رفتن به تهران را سر کردند ، بیشتر از آنکه خودشان از این رفتن دلتنگ باشند ، مارال از رفتن آنان دلتنگ و اندوهگین شد . با همه ی دلبستگی ، اکنون در همان لحاف و تشکی که قبلا بارها در میان آن خوابیده بود ، احساس بیگانگی می کرد و میل به خواب نداشت . پلک چشمانش را به روی هم فشرد تا شاید با خوابیدن افکار مزاحم را از خود دور کند و آرامش گذشته را باز یابد . حاج یونس به خانه بازگشته بود مانند گذشته از شنیدن صدای حاج یونس شاد نشد .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#7
Posted: 28 Aug 2012 18:09
از فکر اینکه شاید او هم از جواب ردی که به پسرش داده آگاه است احساس شرم کرد و از روبرو شدن با او دچار خاطری پریشان شد .
به درستی نمی دانست چه موقع به خواب رفت و چه موقع صدای آلما به گوشش رسید که چون همیشه با اشتیاق صدایش می کرد:
_ مارال ، خوابی یا بیدار ؟
در رختخواب نیم خیز شد و برای یک لحظه آنچه را روی داده بود از یاد برد و با شور شوق آشکاری فریاد کشید:
_ آلما .
دستهایشان به دور گردن هم حلقه شد و چون همیشه به شادی و هلهله پرداختند .
اما شادی گذران در کنار اندوه زندگی اش فرصت نشستن را نیافت .
آلما با زیرکی متوجه ی تغییر حالت او شد و پرسید:
_ چی شده مارال ، چرا پکری ؟
بعد از کمی مکث پاسخ داد:
_ هیچ فقط خسته ام . روز سختی را گذرانده ام . به زحمت خوابم برد . نمی دانم خبر داری که با چه زحمتی خودم را به تهران رسانده ام .
_ عزیز جریان را برایم تعریف کرد . تو بوی باغها و سبزه زارهای شهرمان را می دهی ، به محض این که وارد خانه شدم بویش را استشمام کردم .
پس او خبر داشت . لابد از آنچه هم که بین او و برادرش گذشته ، مطلع شده است . نگاهش به چهره اش ، چون علامت سوالی بود که در مقابل یک جمله پرسشی نهاده باشند . آلما به آسانی متوجه ی این علامت سوال شد و مفهوم نگاهش را درک کرد و گفت:
_ انتظار داشتم این بار هم با آمدنت ، شادی را به خانه ی ما بیاوری . ولی به محض بازگشت به خانه متوجه دگرگونی حال اطرافیانم شدم .
_ بای همین است که از آمدنم پشیمانم . ای کاش نمی آمدم .
_ چرا فکر می کنی که نباید می آمدی . خودت می دانی که ما چقدر دوستت داریم . در این شهر غربت وجود تو درست مانند نوری در تاریکی می درخشد . بگذار با شمع وجودت خانه ی تاریکمان نورانی شود . ما در اینجا خیلی احساس تنهایی می کنیم از آن دور هم جمع شدنها و گشت و گذارها در اینجا اصلا خبری نیست . اگر آیدا بفهمد که آمده ای ، حتما خیلی خوشحال خواهد شد . دادا1 را وادار کردند زودتر برود به او خبر بدهد .
_ پس آیدین به دنبال آیدا رفته ؟ چقدر خوب ، دلم برایتان خیلی تنگ شده بود .
_ بلند شو آبی به سر و صورتت بزن . بیا بیرون پدرم مشتاق دیدنت است . فقط نمی دانم چرا دادا این قدر بی حوصله است . از لحظه ای که به خانه برگشتم ، حتی یک کلمه هم با من حرف نزده . چیزی به او گفته ای مارال ؟
_ من چیزی به او نگفته ام فقط جواب سوالش را دادم . فکر می کنی کار خوبی نکردم ؟ انتظار داشتی بگذارم به امید واهی دلخوش باشد . ما با هم بزرگ شده ایم . با شادیهایی که دیگر هیچ وقت باز نمی گردد . آن شادیها درست مانند آب روانی کهبعد از رسیدن به پشت سد از حرکت باز می ایستد ، به پشت سد رسیده اند و دیگر راه پیشروی ندارند .
_ بیا آن سد را بشکنیم مارال و بگذاریم باز هم شادیها بدون هیچ مانعی مسیرشان را طی کنند .
_ دستهای من و تو قدرت شکستن آن را ندارند . اگر هر سدی را می شد به آسانی شکست ، دیگر هیچ وقت مانعی بر سر راه زندگی نمی شد .
1_ دادا در زبان ترکی مخفف داداش است .
-من تو را خیلی خوب می شناسم . آن موقع ها هم که بچه بودیم برای تفریح به باغ می رفتیم من و آیدا و غزال و جیران سیب های آویزان شاخه هایی را که در دسترس بود می کندیم و تا با این خیال که سیب هاب بالای درخت رسیده تر وخوش خوراک تر است به هوای کندنشان از درخت بالا می رفتی . آنچه تو می خواستی با آنچه ما می خوایتیم تفاوتی نداشت فقط چون با زحمت به دست آمده بود ، به نظرت گوارا تر می آمد و بیش تر به دهانت مزه می کرد تو آنچه را که آسان به دیت بیاید نمی خواهی .
-منتظر چه هستی آلما . منتظرآن شاخۀ بلندی که قصد رسیدن به آن را دارم بشکند و نقش زمین شوم . تو از افتادنم لذت می بری ؟
-من آرزوی افتادنت را ندارم . ولی دلم هم نمی خواهد بردارم به زمین بخورد .
-او دارد برای بالا رفتن تلاش می کند نه برای پایین آمدن بگذا بالا رفتن را ادامه دهد و با احساساتتان زمینش نزنید من تا وقتی ندانم چه می خواهم ، هیچ چیزی نمی خواهم .
-بر خلاف تصورت که می خواهی وانمود کنیاز جواب ردی که شنیده ، دل شکسته نشد ، مطمئن هستم که دل او سخت شکسته است .
مارال با دیدن اشکی که در گوشۀ چشم آلما ظاهر شده بود به شدت ناراحت شد و پرسید:
-چرا گریه می کنی آلما ؟ مگه چه شده است ؟
-فکر نمی کردم اینقدر سخت دل باشی . حالا می فهمم چرا دادا تا به آن حد پکر و بی حوصله بود . مطمئنم که تو دلش را شکسته ایخودت می دانی ما زنجیر واربه هم پیوستهایم من طاقت تحمل ناراحتی او را ندارم .
-چرا موضوع را اینقدر بزرگ می کنی با این عکس العملی که تو نشان می ده ، خدا می داند که عکس العمل مادرت چه خواهد بود . لعنت به روس ها . ای کاش زودتر گورشان را گم می کردند و می رفتند .
-این مساله چه ربطی به روس ها دارد ؟
-خوب اگر شهرمان مورد تجاوز آنها قرار نمی گرفت ، الآن من اینجا نبودم .
-پس معلوم است که خبری نداری قبل از این حمله ، عزیز داشت مقدمات سفر به زنجان را فراهم می کرد .
-پس باید ممنون روس ها باشم ، چون اگر ریش و قیچی به دست پدرم شاید حتی بدون مشورت منو پرسیدن نظرم با روی باز از این وصلت استقبال می کردو خواهر و بردادر می دوختند و می بریدند .
-طوری حرف می زنی انگار دادا آیدین عیب و ایرادی دارد .
-نه آما او عیب و ایرادی ندارد ، من عیب دارم که نمی توانم با همۀ محبت هایش او را بپذیرم .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#8
Posted: 28 Aug 2012 18:14
-فکر نکن از روی بدجنسی این حرف را می زنم ولی در این قضیه این تویی که ضرر می کنینه دادا
-خودم هم این را می دانم . پدرت هم از این موضوع با خبر است ؟
-فکر نمی کنم مادرم قصد داشته باشد فعلاً چیزی به او بگوید ، حتی شاید این را هم نداند که مادرم چه آرزوهائی برای تو و آیدن در سر دارد .
-چه آرزوهائی بر سر داشت ؟ فکر نمی کنم دیگر این آرزو ها را به سر داشته باشد .
-بلند شو برو از دلش در بیاور ، نی دانی چه قدر دلش گرفته بود .
-البته که می روم . قربان عمه جان خودم .
عشرت در آشپزخانه به ظاهر مشغول کوبیدن مواد لازم برای پختن کوفته در درون هائن بود و در اصل داشت ضربات دستۀ هاون را به روی دل پر دردش می کوبید . مارال دستانش را از پشت به دور گردنش آویخت وگفت:
-فدایتان شوم عمه جان . دارید چه کار می کنید ؟
بدون اینکه سر بلند کند پاسخ داد:
-دارم برایت کوفته برنجی درست می کنم . یادم نرفته که چقدر این غذا را دوست داشتی .
-مزه اش هنوز زیر دندانم است . دستتان درد نکند . پس عمو یونس کجاست ؟
-رفته به خاطر آمدنت شیرینی بخرد . الان پیدایش می شود .
هر کدام از طریقی می خواستند محبتشان را به او نشان بدهند . مارال خود را لایق این همه محبت نمی دانست . رو به روی عمه اش زانو زد ، نشست و گفت:
-بگذاید کمکتان کنم .
-لازم نیست دخترم . حتی اگر عروسم هم می شدی ، نمی گذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی .
-قرار شد که دیگر راجع به این مسئله صحبت نکنیم . موقع آمدن وقتی به نزدیک خانه اتان رسیدم ، دلم از شادی غنج می زد و فکر می کردم روز های خوش گذشته دارد باز می گرددو حالا شما دارید نا امیدم می کنید عمه جان .
-ببین چه کسی دارد از نا امیدی حرف می زند .
-لحن صدایتان نشان می دهد خیلی از من رنجیده اید . اگر به آیدین قول نمی دادم که تا رفتن او پیش شما بمانم همین الان بلند می شدم و می رفتم .
چیزی نمانده بئد که دسته هاون را بر روی انگشتش بکوبد . فریاد زنان پرسید:
-مگر او تصمیم به رفتن گرفته است ؟
-خودتان می دانید از مدت ها پیش این تصمیم را داشته .
-امیدوار بودم به خاطر تو نروود و بماند . من تحمل رفتنش را ندارم . کاری بکن که منصرف شود .
دستۀ هاون را از او گرفت ، تا مبادا آن را به روی دستش فرود آورد و دستش را بر لب نزدیک کرد و بر آن بوسه زد و گفت:
-این کار از من ساخته نیست . مرا ببخشید عمه جان .
مدت ها پس از اینکه اسبهای خسته درشکه ، دختر چشم سیاهی را که معلوم نبود چه مأموریتی به عهده دارد ، از دید یاشار پنهان ساختند ، او هنوز داشت به مسیری که از آن عبور کرده بودند می نگریست . نگاه پر سوالش که در تمام طول سفر انتظار پاسخ را می کشید ، بی جواب ماند و اکنون بدون اینکه نام و نشانی از خود به جای نهاده باشد ، رفته بود . به دنبال محل مناسبی گشت تا لباس فرمش را به تن کند و به پادگان باز گردد .
نیمی از دوران خدمت سربازی یاشار در تبریز و نیم دیگر در تهران گذشته بود .
بنابراین وقتی از طرف ارتش برای انجام خدمات یک ماهه تعلیماتی که معمول آن زمان بود ، احضار شد ، می توانست به هر یک از دو شهر که می خواست خود را معرفی کند . با وجود این که خود بیشتر علاقه داشت برای تجدید خاطرات دوران سربازی اش به تبریز برود ، با توجه به جو حاکم و شایعاتی که در مورد حمله متفقین به آذربایجان می شنید ، به
توصیه یکی از دوستان تصمیم به استخاره گرفت و برای انجام این کار ، با لباس افسری به مسجد آشیخ هادی نزد شیخی که شهرت خوبی در این کار داشت ، رفت و به صف مراجعه کنندگان پیوست . صف طولانی بود که بین آنها چند خارجی نیز به چشم می خورد . با مشاهده کثرت مراجعین از استخاره پشیمان شد و قصد مراجعت داشت که شنید ، شیخ می گوید:
" آن افسر بیاید " به اطراف خود نگاه کرد و چون به غیر از خود افسر دیگری را در جمع ندید ، با تعجب از اینکه او چطور فهمید که یاشار از مراجعه پشیمان است ، پیش رفت و بعد از نیت منتظر استخاره ایستاد . شیخ قرآن را باز کرد و پس از مطالعه گفت: عازم محلی در خارج از تهران هستی . اگر با توپ و تفنگ و مأمور تو را وادار به این کار کنند ، نرو .
جوابش را گرفته بود . اسکناسی در پیشخوان شیخ نهاد و بیرون امد . با این جواب از رفتن به تبریز منصرف شد و خود را به هنگ مهندسی لشگر یک تهران معرفی کرد .
هنگ مهندسی برای الحاق به جبهه تهران به امیر آباد منتقل شد .
یاشار مدت یکماه خدمت تعلیماتی را در هنگ گذراند و انتظار داشت در مرداد ماه مرخص شود . ولی با اخباری که می رسید و تهدید ایران از طرف متفقین ، ارتش در حال آماده باش بود و افسران یکماهه تعلیماتی موظف شدند مرداد ماه را هم در خدمت باقی بمانند .
در اولین روز آغاز ماه شهریور یاشار با شنیدن خبر بیماری پدرش به زحمت توانست یک مرخصی چند روزه بگیرد و به زنجان برود . اکنون به محض بازگشت به تهران و جدا شدن از مارال در ایستگاه راه آهن ، برای رفتن به امیر آباد و معرفی خود به فرمانده هنگ ، سوار درشکه شد . ماجرای برخورد در قطار با دختری که با وجود کشف حجاب ، آن طور سفت و سخت چهره خود را پشت چادر مخفی ساخته بود ، باعث سردرگمی افکارش می شد . چکمه ای که در موقع تعویض لباس در دستشوئی ایستگاه راه آهن به پا کرده بود ، پایش را می زد و بیشتر اعصابش را متشنج می ساخت . به محض رسیدن به اتاق فرمانده برگ مأموریت را روی میز نهاد و خبردار ایستاد .
فرمانده که مرد بد اخم و ترش روئی بود ، سر بلند کرد و با لحنی تند پرسید:
- تو کی هستی ؟
- افسر وظیفه یاشار شکوری .
به برانداز کردنش پرداخت و دوباره پرسید:
- کجا رفته بودی ؟
- مرخصی بودم جناب سرهنگ .
عینک ذره بینی را به روی چشم گذاشت و به مطالعه برگه مأموریت پرداخت و در حالیکه مشغول جستجو برای یافتن آن در میان اوراقش بود ، گفت:
- لابد می دانی وظیفه ات چیست . بیا این امریه را بگیر و زودتر برای تحویل گرفتن کامیونها به قسمت نقلیه ارتش برو و هنگ سوار را همراهی کن .
- چشم قربان .
بدون معطلی به راه افتاد و به نقلیه ارتش در خیابان ری رفت و امریه لشگر را به سرپرست مربوطه ارئه داد . مأمور نگاهی گذرا به ورقه افکند و بلافاصله دو گروهبان را صدا زد و دستور لازم را صادر کرد .
انتظار داشت کامیونهای مورد نظر را از پارکینگ خارج و با راننده تحویلش دهند . ولی به جای این کار آن دو نفر در خارج از ساختمان و در پیاده روی خیابان ری ایستادند و به محض مشاهده کامیونی که داشت نزدیک می شد ، یکی از آندو با مهارت خاصی به داخل پرید و از پشت سقف کابین راننده سر خورد و او را مجبور به توقف و ارائه گواهی نامه نمود
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#9
Posted: 28 Aug 2012 18:15
به این ترتیب اولین کامیون مصادره و در اختیار آنها قرار گرفت . در همین فاصله گروهبان گرجی هم موفق به مصادره دومین کامیون شد . سپس به همراه راننده ها به داخل ساختمان بازگشتند . فرمانده نقلیه ضمن مذاکره با رانندگان ، آنها را متقاعد ساخت که چند روزی وسیله نقلیه شان را در اختیار ارتش قرار دهند .
بعد از آن نوبت بنزین گیری بود . آنموقع قیمت هر لیتر بنزین پنج ریال بود .
موقعی که در پمپ بنزین دانشگاه به جایگاه مراجعه کردند ، متصدی پمپ حاضر به تحویل سوخت نشد و گفت:
- باید از وزارت دارائی حواله بیاورید .
یاشار سماجت کرد و گفت:
- آخر این کامیون ها در اختیار ارتش است و ما مأموریت جنگی داریم .
شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و سرش را به علامت یأس تکان داد و گفت:
- فرقی نمی کند . در هر صورت حواله لازم است . من مأمورم و معذور .
احساس کرد جر و بحث با او بی فایده است و می بایست از راه دیگری وارد شود . ناگهان چشمش به جوان تازه به دوران رسیده ای که درون اتومبیل آخرین سیستمس نشسته و با ارائه حواله مشغول بنزین گیری بود ، افتاد و بلافاصله فکری به خاطرش رسید و دو گروهبان را که بلاتکلیف در کنار کامیونها منتظر صدور دستورش ایستاده بودند ، مأمور ساخت که پس از خروج آن اتومبیل از جایگاه ، جلویش را بگیرند و با شلنگی که داخل کامیون بود ، باک بنزینش را خالی کنند .
آنها بلافاصله مأموریت را انجام دادند و شروع به کشیدن بنزین از اتومبیل توقیف شده و انتقال آن به وسیله نقلیه خودشان کردند . این کار چندین بار تا پر شدن کامل هر دو کامیون ، با توقیف اتومبیلهائی که حواله در اختیار داشتند تکرار شد .
برای یاشار هضم این نکته آسان نبود که چطور در زمان جنگ به وسایل ارتشی بنزین نمی دادند و در عوض جوان های پولدار با ارئه حواله به راحتی موفق به گرفتن آن می شدند .
وقت به سرعت می گذشت و فرمانده لشگر انتظارش را میکشید .
به درستی نمی دا نست مامور یتی که قرار است عهده دار انجامش شود چیست . به محض رسیدن به لشگر وارائه برگ مامو ریت توسط فرمانده احضار شد .
خستگی سفر طولانی و ماجرای توقیف کامیون ومشکلات سوخت گیری به اندازه کافی او را از پا افکنده بود وارزو می کرد راحتش بگذارند .
فرمانده که چون او خسته ومنتظر صدور دستور وترک محل خدمت بود به محض دیدنش فریاد کشید :
- قرار بود نیم ساعت پیش اینجا باشی چرا دیر کردی .
- سوخت گیری بدون حواله کار آسانی نبود .
- لابد می دانی مأموریت چیست ؟
- هنوز نه قربان
- همین الان دستور می دهم یک دسته 30 نفری سرباز تحویلت بدهند باید با آنها به اتفاق گروهبان گرجی و سلیمی به کرج بروی و پل آنجا را با دینامیت آماده ی انفجار کنی بعد از اینکه کارها طبق دستور انجام شد . فردا ساعت هشت صبح برای دریافت اجازه ی انفجار با ستاد تماس بگیر .
- اطاعت قربان .تحویل وسایل انفجار چند ساعتی طول کشید و حدود نیمه شب بود که به نزدیک پل کرج که آنروزها تنها پل ارتباطی تهران - کرج بود و هنوز هم پا بر جاست رسیدند . یاشار به هر دو طرف نگاه کرد . محل مناسبی برای کار گذاری وسایل انفجار نیافت بالاخره دو انبار در دو پایه اصلی پل نظرش را جلب کرد . بعد از اینکه به دستور او سربازها قفل انبارها را شکستند و به درون رفتند متوجه شدند که آنجا محل نگهداری چلیک های شراب اشت که گویا در اجاره ی یک ارمنی بوده استو
چاره ای به غیر از سرازیر کردن آن چلیک ها به رودخانه نبود .
پس از تخلیه آن دو محل ، مواد انفجاری را در داخلش نهادند و بعد از سیم کشی لازم مدخل آن را آجرچینی کردند و چند کیلومتر دورتر از پل به سمت تهران کلید انفجار را قرار دادند . فقط با یک فشار به راحتی می توانستند پل را به هوا بفرستند . در طرفین پل عده ای از سربازها را به مرابت گماشت ، تا رفت و آمدی در خط کرج ، تهران برقرار نباشد سپس به دنبال گوشه ی دنجی برای استراحت گشت . همراهان او هم خسته و نیاز به استراحت داشتند . چیزی به ساعت 8 نمانده بود و چاره ای به غیر از اینکه به پاسگاه ژاندارمری کرج برود و از آنجا با لشگر یک با غشاه تماس بگیرد نداشت .
با وجود اعتراض مأمور پاسگاه حدود یک ساعت به انتظار برقراری تماس ، تلفن را در اختیار داشت . ولی هیچ گوشی رو بر نمی داشت . دلش از گرسنگی مالش می رفت . به یادش نمی آمد روز قبل چیزی خورده باشد
حالا که تلفن جواب نمی داد دلیلی نداشت وقتش را بی خودی در آنجا تلف کند . ناچار برای تهیه مواد غذایی و رفع گرسنگی از پاسگاه بیرون آمد و داخل صف انفرادی که در جلوی دکان نانوایی در انتظار نوبت ایستاده بودند شد
وقت و حوصله ی ایستادن در صف را نداشت . به طرف پسربچه ای که چیزی نمانده بود به پیشخوان نانوائی برسد ، رفت و اسکناسی را که در دست دشت به او داد و گفت :
- ممکن است یک نان هم برای من بگیرید ؟
پسربچه به لباس فرمی که او به تن داشت نگریست و سری به اطاعت تکان داد و گفت:
-اشکالی ندارد .
چند لحظه بعد نان داغ و برشتهای که در دست داشت با لذت خورد و دوباره به فکر برقراری تماس با تهران افتاد . این بار سماجت کرد و برای مدت طولانی گوشی تلفن را به زمین نگذشت .
بالاخره تماس برقرار شد و صدای خشن و پر طنینی که از آن سوی سیم میرسید ، به انتظارش پایان بخشید . تمام آن شب را بیدار مانده بود تا به موقع ماموریتش را انجام دهد . ولی در آن سوی سیم معلم نبود چه حوادثی در جریان بود که هیچ توجهی به انجامش نداشت .
کوشید تا خشمی را که سر تا پایش را فرا گرفته بود مهار کند و گوش به فرمان باشد . برای اینکه صدایش را به گوش او برساند فریاد کشید:
-من در کنار پول کرج منتظر صدور دستور برای انجام مأموریتم هستم .
-خدا پدرت را بیامرزد ، وسایل انفجار را جمع کن و به تهران برگرد .
با تعجب پرسید:-آخه چرا ؟ پس مأموریتی که به عهدهام گذشته شده است چی ؟
-اوضاع تغییر کرده ، روسها دیگر به تهران نمیآیاند .
-روسها به تهران نمیآیند .
لحن صدایش نشانگر آن بود که از نیامدن روسها به تهران چندان راضی نیست . عرقی را که به روی پیشانی ش نشسته بود با آستین لباس فرمش پاک کرد و ادامه داد:
-یعنی باید همه ی آنچه را که به زحمت جاسازی کردیم جمع کنیم و به تهران برگردیم ؟
-خوب چه اشکالی دارد . یعنی از اینکه ٔپل را سالم میگذاری ، ناراحتی ؟کوشید تا خونسردی خود را به دست بیاورد و پاسخ داد:
-نه ناراحت نیستم ، بلکه خیلی هم خوشحالم که روسها نمیاند . ولی آخر این همه زحمت برای هیچ . همه ی زحماتش هدر رفته بود . گوشی تلفن را زمین نهاد و در حالی که از خستگی قدرت ایستادن نداشت ، سربازان خسته تر از خود را مأمور جمع آوری نمود و بر شانس خود لعنت فرستاد و از مأموریت بی سرانجامی که بر عهده ی او نهاده بودند احساس نفرت کرد .
پای تاول زده ش درون چکمه ی تنگی که از ظهر روز قبل به پاا داشت ، به شدت درد میکرد و همانجا کنار ٔپل روی زمین نشست و به زحمت کوشید تا آن چکمه ی لعنتی را که سخت به پایش چسبیده بود رو بیرون بیاورد .
تلاش برای رها ساختن پاهای دردناکش بی فایده بود . دردی را که میکشید او را هر لحظه بی حوصله تر و بی تاب تر میساخت . در میان وسایلی که به همراه داشت به دنبال قیچی گشت و بالاخره با حالت عصبی چکمه را با قیچی شکافت و پاها را از آن درد جانکاه رهانید و آرام گرفت .
در آن لحظه به این نمیاندیشید که با پاهای برهنه و بدون چکمه ی سربازی چطور خواهد توانست خود را به پایگاه برساند . آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که دیگر احساس درد نمیکرد . اکنون که پاهایش خلاص شده بودند ، پلک چشمهایش را به زحمت میتوانست باز نگاه دارد . ایکاش میتوانست جایی برای استراحت بیاید . سرش را بر روی چکمه ش نهاد و همانجا در کنار ٔپل به خواب رفت .
موقعی که سربازان جمع آوری وسایل را به پایان رساندند ، به زحمت توانستند بیدارش کنند و آماده ی حرکت شوند .
یاشار در کنار گروهبان گرجی که رانندگی یکی از دو کامیون را به عهده داشت ، نشست . پاهای برهنه ش را بالا گرفت و آنرا به قسمت جلوی اتومبیل
فشرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به محض حرکت دوباره به خواب رفت . خواب سانگینی که کاملا او را از دنیای خارج بی خبر میساخت . دیگر اصلا کنجکاو نبود که بداند جریان چه بوده و چرا این مأموریت بی سرانجام رها شده است .
از سربازانی که در قسمت بار نشسته بودند هیچ صدائی شنیده نمیشد و اینطور به نظر میرسید که آنها هم نتوانستند در مقابل لشگر خواب مقاومت کنند .
گروهبان گرجی برای اینکه دیدگان خسته ش را باز نگاه دارد ، مرتب آب قمقمهای را که در کنارش بود ، به صورت خود میزد . به نزدیک قلعه ی حسن خان که رسیدند ، او هم چون دیگران به خواب رفته بود . به محض اینکه کامیون از جاده منحرف شد و در سراشیبی تندی که در مقابل داشت به حرکت ادامه داد . از خواب پرّید و چشمهایش را با وحشت از هم گشود و بیهوده تا قبل از برخورد آن با اسب تنومندی که سر راهش قرار گرفته بود ، آنرا متوقف سازد .
صدای مهیب برخورد شدید آن با اسب و مشاهده ی لاشه ی نیمه جان آن حیوان که نیمی از تنه ش سقف کامیون و نیمی دیگر شیشه ی جلوی راننده را در زیر بدنش میفشرد ، با طنین فریاد یاشار که در موقع پرتاب به جلو ، به شدت صدمه دیده بود و صدای سر و صدای سربازان دیگر که در قسمت بار ماشین به روی هم میغلتیدن ، در هم آمیخت و ناله ی کوتاهی که از سینه ی گروهبان گرجی بیرون جست ، قبل از شنیده شدن خفه شد .
****
آیدا نفس زنان و عرق ریزان از راه رسید . در صورت باد کرده ش اثری از ظرافت چهره و بینی سر بالایش نبود و اندام ظریفش را پردهای از گوشت پوشانده بود و در اثر ورم پاهایش به زحمت قدم بر میداشت . برق نگاه چشمان قهوهًای
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود
ارسالها: 3747
#10
Posted: 28 Aug 2012 18:16
رنگش و شور و شوقی که در صدایش بود ، شادی ش را از دیدن مارال آشکار میکرد .
چندین بار پی در پی نام مارال را با صدای بلند تکرار کرد و سپس دست به دور گردنش آویخت و گفت:
-خوش امدی .
عشرت با عجله به آشپزخانه رفت تا برای دختر پاا به ماهش شرب سکنجبین درست کند . مارال با دقت سر تا پای دختر عمه ش را برانداز کرد و فریاد کشید:
خدای من آیدا مگر میخواهی چند قولو بزاییی .
-وای نگو خدا نکند بیشتر از یکی باشد . بهتر است برویم اتاق الما تا سر و صدایمان مزاحم عزیز و آقا جان نباشد . خیال دارم امشب را پیش شما بمانم .
-تا وقتی که بارت را زمین نگذشته ای ، هر کاری دلت میخواهد بکن . چون بعد از آن دیگر همه ی وقتت مال او خواهد بود .
داخل اتاق آلما شدند و در را پشت سر بستند . آیدا در کنار پشتی که گوشۀ اتاق نهاده بودند نشست و بدن سنگین اش را به آن تکیه داد و گفت:
- چه به موقع آمدی مارال . لابد عزیز از دیدنت خیلی خوشحال شد . چون بعید می دانم با وجود تو ، دیگر دادا قصد سفر به خارج را داشته باشد .
چین بر ابرو افکند و گفت:
- چرا همۀ شما فکر می کنید من ترمز برادرتان هستم .
- منظورت چیست ؟
- من منظوری ندارم . فقط دلم می خواهد بدانم چرا همه اینطور فکر می کنند .
- مگر خیال شوهر کردن را نداری دختر ؟
- نه فعلاً اصلاً این خیال را ندارم .
- هنوز هم همانطور بلند پروازی ؟
- هنوز و همیشه . دلم می خواهد شاخه درختی را که می شود با آن به اوج رسید پیدا کنم .
- مواظب باش آن شاخه آنقدر نازک نباشد که موقع بالا رفتن از آن بشکند و نقش زمینت کند . احساست را به آیدین هم گفته ای . او می داند ؟
- بله می داند . ما با هم حرفهایمان را زده ایم . برادرت تصمیم دارد به تحصیلاتش ادامه بدهد . تو و آلما باید مادرتان را برای این جدائی آماده کنید .
- عزیز از غصه دق خواهد کرد . تو اشتباه می کنی مارال . فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانی مردی را پیدا کنی که مثل آیدین با احساس پاک به تو دلبسته باشد .
- فعلاً خیال ندارم به دنبال کسی بگردم که می خواهی از پیدا کردنش ناامیدم کنی خواهرهای بزرگترم هنوز شوهر نکرده اند . موقعی که سجاد به تو پیشنهاد ازدواج داد چه حالی داشتی ؟
- خیلی خوشحال شدم ، چون همیشه می ترسیدم در این شهر غربت که هیچ آشنا و فامیلی نداریم ، بی شوهر بمانم .
- پس چرا من از شنیدن پیشنهاد ازدواج آیدین ، هیچ احساسی نداشتم . از این که زن او شدی پشیمان نیستی ؟
- چرا پشیمان باشم . سجاد مرد خوبی است و من در زندگی با او هیچ کمبودی را احساس نمی کنم .
- خوش به حالت . دختر قانعی هستی .
- تو دیوانه ای مارال ، چون به دنبال آسایش و راحتی در زندگی نیستی و به دنبال دردسر می گردی . وگرنه اگر زن دادا آیدین می شدی ، تو هم می توانستی همان احساس آسودگی و آرامشی را که من دارم داشته باشی .
زمانی که خاطره هایت از امیدهایت قوی تر شد .پیرشدنت شروع میشود