انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 11:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین »

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


مرد

 
‎لحظه های بی تو‎‎‏



  • نوشته ی آقای مهرداد انتظاری
  • سی و یک فصل
  • کلمات کلیدی:رمان /رمان ایرانی/ رمان لحظه های بی تو‎/لحظه های بی تو‎

هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎فصل اول...!!!!‏‎
‎لحظه های بی تو...!!!!!‏‎

صدای همهمه و گفتگو مهمانی دوستانه خانه فرامرز را پر کرده بود میهمانها دوبدو یا به صورت گروهی گرد هم نشسته هر کدام درباره موضوع مورد بحث خودشان صحبت می کردند یکی درباره گرانی دیگری راجع به مدلهای جدید ماشین , آن یکی پیرامون ازدواج و گروهی هم گرداگرد تفاهم در زندگی زناشویی و حق زن و مرد در زندگی گفتگو می کردند.
مهمانی منزل فرامرز به مناسبت فارغ التحصیل شدنش در رشته مهندسی ساختمان برپا شده و میهمانان همه از دوستان نزدیکش بودند. پیش از اینکه آن مجلس گرمای دلچسب خود را بیابد موزیک ملایمی فضای شاعرانه به این جمع صمیمی بخشیده بود و وقتی بر تعداد میهمانان افزوده شد و هر کس هم کلام مورد نظرش را یافت آرام, آرام مهمانی رنگ دیگری گرفت.
دو خانم جوان در گوشه ای نشسته و پیرامون مسئله ازدواج داد سخن سر می دادند:
- این روزها به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد هر کدومشون یه جور خرده شیشه دارن.
دیگری که (( شقایق)) نام داشت و معلوم بود آشنایی وصمیمیتی دیرینه با دوست مخاطبش دارد پاسخ داد:
- آره جونم منم همین عقیدهرو دارم و با تجربه تلخی که در گذشته داشتم یا دیگه ازدواج نمی کنم یا اگه خواستم ازدواج کنم با دقت درباره این مسئله تصمیم می گیرم.
- آخه تو خیلی بد اوردی با کسی زندگی می کردی که اصلا مفهوم و معنی زندگی زناشویی را نمی فهمید.
- درسته اون از زندگی با زن فقط می خواست کسی کلفت خونش باشه و از بچه هاش مراقبت کنه , منم نمی تونستم با این وضع کنار بیام و عشقمو به پای کسی بریزم که اصلا نمی دونه عشق یعنی چی...! البته ناگفته نمونه , به عنوان یه دوست خیلی هم با وفا و انسان بود ولی همسر خوبی نبود.
- حالا می خوای چکار کنی؟ تا آخر عمرت که نمی تونی همینطور زندگی کنی...!
- هیچی ... تا وقتی مردی رو که بتونه زخم های دلم رو مرحم بذاره پیدا نکردم ازدواج نمی کنم و تنها می مونم.
- والا منم دل خوشی از شوهرم ندارم خودت که میدونی با هزار جور التماس و وعده و عید اومدخواستگاری و منو گرفت , حالا آقا زیر سرشون بلند شده هر روز به یکی پیله می کنه, تازه خجالتم نمی کشه جلوی روی من می شینه و ساعت ها با این زن و اون زن تلفنی حرف می زنه.....
همینطور که ایندو با هم گفتگو می کردند, توجهشان به سخنان گروهی که کمی دورتر از آنها نشسته و گرم صحبت بودند جلب شد و چون بحث این گروه پیرامون مساثل زناشویی بودترجیح دادند به سخنان آنانگوش بسپارند.
یکی می گفت:
- تفاهم در زندگی های مشترک نقش بسزایی داره و زوجی خوشبختن که به معنای واقعی با هم تفاهم داشته باشن.
شخص دیگر از او پرسید:
- شما تفاهم رو در چه چیز می دونین؟
شخص اول پاسخ داد:
- تفاهم رو در اتفاق نظر زن و شوهر درباره موضوعات بدون اینکه در رابطه با اون موضوع با هم مشاجره کنن می دونم....
((شهروز)) که جوانی با شخصیت و خوش رو بود رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- متاسفانه در جامعه ما معنای زناشویی اونطور که باید جا نیفتاده و نه زن نه مرد درک کاملی از در کنار هم بودن و از زندگی لذت بردن ندارن و تنها به عنوان انجام وظیفه شخصیو اجتماعی با هم زندگی می کنن . زن به مرد تنها به چشم نون آور خونه یعنی کسی که پول در می آره نه شخصی که باید در کنارش احساس آرامش کنه نگاه می کنه و مرد هم به زن به عنوان کارگر و شخصی که سمت تربیت کننده بچه ها روبه عهده داره و همچنین در مواقع نیاز بعضی از نیازهاشو مرتفع می کنه نگاه می کنه, نه کسی که باید عشق و احساسش رو نثارش کنه و از در کنارش بودن لذت ببره و در جوارش خودش رو خوشبخت بدونه. متا سفانه درک اینکه معنی همسر اینه که دو نفر در کنار هم یکی می شن برای زوجهای جامعه ما سنگینه: حاضرین در راه دوستان و آشنایان سر فدا کنن, اما نسبت به همسر شون سرپا بی توجهن, در حالیکه این همسره که باید در غم ها و شادیها بهترین مدد کار باشه و کانون خانواده رو سرشار از عشق و محبت بکنه/
کسی از شهروز پرسید:
- خود شما با توجه به سن کمی که دارین اگر ازدواج بکنین چه رفتاری رو پی می گیرین؟
- شهروز بدون تامل پاسخ داد:
- همسرم رو تاج سرم می دونم... همسر من خانم خونه منه, نه کارگر ...چراغ خونه من به وجود اون روشنه و این نکته رو باور دارم که اگه دوستش داشته باشم دوستم خواهد داشت و اگه براش از جونم بگذارم برام از جونش مایه می گذاره.
توجه اگثر مدعوین به این گروه خصوصا به (( شهروز)) که سخنان مثبتی را در این رابطه به زبان می آورد جلب شده بود. سکوت مجلس را در مشت خود گرفته و تقریبا همه حضار به صحبت های گرم و پخته این جوان گوش فرا داده بودند.
(( شهروز)) جوانی بشاش, خونگرم و جذاب بود. هیچ سخنی را بدون دلیل به لب نمی آورد و درباره مطالبیکه از آن اطلاع کافی نداشت چیزی نمی گفت و تنها شنونده بود. او در رفاه بزرگ شده و از دوستان دانشکده و بسیار نزدیک فرامرز بود قدی نسبتا بلند, چهره ای گشاده و صورتی گرد و پوستی سفید داشت. چشم هایش کشیده بادامی ابروان کمانی پیوسته گونه هایی صورتی و لبانی سرخ داشت و همه اینها به هنگامی که صورتش را مثل آن شب اصلاح دقیقی می کرد دو چندان جلوه می کرد.
او جوانی خوش پوش با اندامی متناسب بود و دل هر صاحب ذوق حنس مخالفی را به تپش می انداخت خصوصا که در عنفوان جوانیو در سنین بیست و یک و بیستو دو سالگی قرار داشت و حال که درباره زندگی زناشویی به این زیبایی و فصاحت سخن می گفت توجه (( شقایق)) و دوستش (( نسترن)) را کاملا به خود جلب کرده بود
(( شقایق)) که از دوستان خواهر فرامرز((نسرین)) به مهمانی دعوت شده بود با خود می اندیشید:
-(( عجب جوون جالبیه.. با اینکه سنی نداره معلوم نیست این همه اطلاعات رو از کجا آورده خوش به حال کسی که با او ازدواج کنه...طوری این حرفا رو می زنه که انگار چند ساله داره زن داری می کنه ولی نه به سنش می خوره ازدواج کرده باشه نه حلقه دستشه..! راستی اسمش چیه؟ به قیافش می خوره کمسن باشه باید ته و توی همه اینارو در بیارم...))
همینطور که شهروز سخن می گفت متوجه دو جفت چشم که شدیدا او را تحت نظر گرفته بودند شد... صاحب یک جفت چشم را می شناخت, ( نسرین) دوست خواهر فرامرز اما آن دو جفت دیگر از آن که بود؟... نگاهش لرزه ای به تن شهروز انداخت. با دو چشم قهوه ای تیره ای که آتش از آن می ریخت با نگاهی سرشار از تمنا به لب های شهروز که با کلام گیرایش سخن می گفت خیره دیده دوخته بود.
شهروز متوجه حالت نگاه او شد ولی به روی خود نیاورد از آن گذشت و به سخنانش ادامه داد در همان حال در دل می گفت:
(( باید منتظر باشم یکی ازاین دو نفر یا نسرین یا اون دوستش بزودی عکس العملی از خودشون نشون بدن...))
وقتی کمی از شور و حال بحث کاسته شد یکی از مدعوین که ویولن به همراه داشت سازش را به دست گرفت به آرامی و با احساسی عمیق آهنگ سوزناکی نواخت و به مجلس حال تازه ای بخشید سپس میهمانان برای صرف شام سر میز دعوت شدند.
میز شام با انواع غذاهای متنوع ایرانی و فرنگی تزئین شده بود و بادسر های خوشمزه و رنگارنگ جلوه خاصی در چشم بیننده داشت.
هنگامیکه همه مشغول صرف شام بودند شقایق خودش را به خواهر فرامرز رساند و گفت:
- ((یگانه)) جون دستتون درد نکنه چه میز قشنگی چیدیدن .. انشاالله عروسی فرامرز خان...
و پس از کمی سکوت افزود :
- نمی خوای منو کامل به فرامرز معرفی کنی؟!
یگانه با لبخند دوستانه ای خطاب به شقای گفت:
- جرا عزیزم... با من بیا...
سپس دست او را گرتف و با خود به سمت فرامرز کشید. وقتی به برادرش رسید گفت:
- برادرجون, این خانم محترم از دوستان خوب نسرین هستن که امشب به ما افتخار دادن و به همراه نسرین جون به جشن ما اومدن اسمشون هم شقایقه!
فرامرز بسیار مودبانه و سنگین به علامت احترام سر فرود آورد و گفت:
- خانم محترم از اشنایی باشما خیلی خوش وقتم به مهمانی ما خوش آومدین
شقایق لبخند شیرینی به لب آورد و گفت:
- سلام برای من آشنایی با شما کمال سعادته...
و پس از رد و بدل کردن تعارف های معمول هر کدام برای کشیدن شام سر میز رفتند.
وقای شقایق غذایش را کشید نزد فرامرز بازگشت و بدون مقدمه پرسید:
- آقا فرامرز معذرت می خوام.. اسم اون دوست چشم و ابرو مشکی تون چیه؟
فرامرز متعجب از سوال کرد:
- چطور مگه؟!!!
شقایق دستپاچه پاسخ داد:
- همینطوری پرسیدم...خیلی به نظرم آشنا می یان...!
- شهروز..ایشون از دوستای بسیار خوب و خوش ذوق منن گهگاه شعر می گن و حسابی اهل کتابن.
- راستی!؟ چه جالب از طرز بیانشون مشخصه. ولی ایشون که خیلی جوونن...!
- خانم شقایق عزیز ..درست گفتم؟! عذر می خوان اسم شما شقایق دیگه؟!
- بله
- عرض میکردم...طبع شعر و این جور چیزا به سن و سالربطی نداره.
شقایق سرش را فرود آورد وگفت:
- کاملا درسته حق با شماست . در هر حال ازتون متشکرم.
و باز لبخند گذرایی نثار فرامر کرد و دوباره به سوی میز شام روان شد.
شهروز مشغول انتخاب نوع غذا و دسر بود که ناگاه نگاهش در نگاه شیرین شقایق که در کنارش ایستاده بود گره خورد. شقایق خطاببه شهروز گفت:
- آقای شهروز عزیز از صحبتهای پر بار و گهر بار شما لذب بردیم و استفاده کردیم.
شهروز با حالت خاصی پاسخداد:
- اختیار دارین سرکار خانم. گوهرهای عرایض بنده در مقابل چشمای ستارهبارون شما هیچه
شقایق که از این تعری ف شهروز به هیجان آمده بود خنده شیرینی بر لب آورد و گفت:
- شما لطف دارین...
شهروز در دل اندیشید:
(( اسم منو از کجا می دونه..؟!))
و به راحتی موضوع را فراموش کرد و به چهره شقایق خیره شد
او زنی سی یا سی و یک ساله به نظر میرسید. با موهای کوتاه طلایی بسیار خوش حالت که به چهره گرد و تا حدودی سبزه کمرنگ ولی با نمک او زیبایی خاصی می بخشید. ابروان پر و خوش نقشی داشت که به نحو بسیار جذابی از وسط برداشته شده و با قوس زیبایی سایبان چشمان کشیده قهوه ای سوخته اش شده بود. در چشمهایش شب پر ستاره ای نهفته بود که دل آدمی را در هم می فشرد و گویی قصه های شهرزاد داستان هزار وی کش ب در قرینه خوش ترکیب چشمانش نهفته است. بینی باریک و بسیار زیبایی پیشانی بلندش را به گوه های برجسته و در انتها به لب های گوشت آلود و سرخش پیوند داده بود که در دل هر مردی شراری از عشق برپا می کرد و با گردنی کشیده و صاف حالتی زیبا به چهره جذاب و دلفریبش می بخشید. اندامی کاملا ترکه ای داشت و قدش کمی از شهروز کوتاهتر بود. پاهای خوش تراش و زیبایش که با دیگر اعضای اندام مناسبش توازن بی نظریری داشت پنجه به دل هر صاحب ذوقی می کشید و او همینطور با دو چشم شرر بارش به چشمان بادامی شهروز دیده دوخته بود...

هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎ادامه...!!‏‎

بینی باریک و بسیار زیبایی پیشانی بلندش را به گوه های برجسته و در انتها به لب های گوشت آلود و سرخش پیوند داده بود که در دل هر مردی شراری از عشق برپا می کرد و با گردنی کشیده و صاف حالتی زیبا به چهره جذاب و دلفریبش می بخشید. اندامی کاملا ترکه ای داشت و قدش کمی از شهروز کوتاهتر بود. پاهای خوش تراش و زیبایش که با دیگر اعضای اندام مناسبش توازن بی نظریری داشت پنجه به دل هر صاحب ذوقی می کشید و او همینطور با دو چشم شرر بارش به چشمان بادامی شهروز دیده دوخته بود.
شقایق اشاره به دسر خاصی کرد و گفت:
- حتما از این دسر میل کنین خیلی خوشمزه و لذیذه
شهروز جالت قشنگی به چشمانش داد و با لحن زیبایی گفت:
- دسری که مورد پسند ذائقه خانم زیبایی مث شما باشه حتما هم خوشمزه س...
و سرش را به نشان تشکر فرود آورد... وقتی دوباره به چهره زن نگاه کرد یک خال خوشرنگ و زیبا و کوچک در گوشه سمت راست صورت بین گونه و لب بالای او توجه شهروز را بیش از پیش به خود جلب کرد و در ذهن اندیشید:
(( این هم از تندیس های خارق العاده دست خداونده و خدا چه زیبا این قشنگی ها رو در چهره اون کنار هم قرار داده و الحق که در حق این زن سنگ تموم گذاشته..))
سپس خطاب به شقایق گفت:
- اول اجازه بدین یه کم از دسر رو امتحان کنم البته مطمئنم که می پسندم..
- خواهش می کنم اگه دلتو می خواد از گوشه بشقاب من بخورین...
- اشکالی نداره؟!
- نه خیر.. ابدا
شهروز کمی از دسر شقایق خورد و گفت:
- چخ شیریمخ ئرسن کث نگاه شما...
شقایق که پیدا بود از این تعارف شهروز خیلی خوشش آمده خنده شیطنت باری کرد و گفت:
- شما خیلی به من لطف دارین... این هم نظر لطف شماست...
و افزود:
- اجازه بدین... خودم براتو دسر می کشم.
- نه... راضی به زحمت شمانیستم.
- چه زحمتی؟ باعث افتخار منه
سپس ظرفی برداشت و به سمت میز دسر رفت ظرف را از دسر انتخابی اش پر کرد سپس به سوی شهروز بازگشت و بشقاب را به دست او داد و گفت
- آقای شهروز امیدوارم منو فراموش نکنین
- چطور؟ من هرگز بانوی زیبایی مث شما که از شاهکارهای خلقته رو فراموش نمی کنم
شقای خنده شیرینی کرد و گفت:
- من در امور مربوط به زندگی به نصایح شما خیلی نیاز دارم
شهروز با فروتنی سرش را پایین آورد و گفت:
- نه خانم عزیز اونطور که فکر می کنین نیست م ن هنوز خیلی خامم و خودم محتاج نصیحت..!
- نر هر صورت از شما میخوام در آینده منو راهنمایی کنین.
- حتما تا جایی که از دستمبر بیاد در خدمتتون هستم
و پس از کمی مکث افزود:
- راستی من اسم شما رو نمی دونم...!
شقایق خندید و گفت:
- ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم. من شقایق هستم.
- چه اسم قشنگی... اسمتون مث خودتون گله...
شقایق خندید و شهروز هم پس از تشکر از دسر به سوی صندلیش رفت و به صرف شام پرداخت.
پس از به پایان رسیدن شام حضار در جای خود نشستند و نوازنده ویولن به نواختن سازش پرداخت. پس از او یکی از دوستان فرامرز پشت پیانو نشست و یکی از تصنیف های زیبای روز را نواخت. مجلس حال و هوای قشنگی گرفته بود. فرامرز چراغ ها را خاموش و شمع روشن کرده بود. سپس یکی دیگر از دوستان گیتارش را به دست گفت و همراه با نواختن ساز با صدای گیرایش شروع به خواندن کرد و این دسته کارها به قضای شاعرانه مجلس لحظه به لحظه رنگی روییای می زد.
در طول اجرای این برنامه ها شقایق چشم از چهره شهروز بر نداشت و در خلسه عمیقی فرو رفته بود.
با خود فکر می کرد:
(( چه پسر سنگین و جذابیه. با اینجال که سن و سالی نداره چه قشنگ حرف می زنهکاش یه کم سنش بیشتر بود کاش می تونستم باهاش دوست باشم و حداقل از راهنمایی هاش استفاده کنم...))
فرامرز کنار شهروز نشسته بود و دستش را دور گردن او حلقه کرده و به آرامی با دوست عزیزش گفتگو می کرد.....
شهروز پرسید:
- فرامرز جون خانمی که او روبرو کنار نسرین نشسته و اکثرا حواسش به ماست کیه؟!
- نمی دونم منم دفعه اولیه که می بینمش مث اینکه از دوستای نسرین دوست یکانه است.
- چه زن قشنگیه...حلقه هم تو دستش نیس, شوهرش رو هم ندیدم.
- نه اینطور که جسته گریخته شنیدم تازه از شوهرش جداشده چند وقت پیش یگانه داشت درباره او با مامانصحبت می کرد منم بر حسب تصادف شنیدم
- در هر صورت به نظر من این زن یکی از شاهکارهای خلقته..چه صدای خوش آهنگ و خوش طنینقشنگی هم داره صداش به آدم آرامش میده..
- آره امشب یه کم با من صحبت کرد..درباره تو هم پرسید
شهروز دستپاچه سوال کرد:
- چی؟ از من؟!
- فرامرز به آرامی پاسخداد:
- راجع به اسم و رسمت می پرسید...
شهروز با عجله پرسید:
- خب تو چی گفتی؟
فرامرز نگاهی به شهروزکرد و گفت:
- چرا هول شدی؟ خوب معلومه چی گفتم...گفتم شاعرو صاحب ذوقی
شهروز مدت کوتاهی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- پس برای همین بود که با خودمم صحبت کرد
- به تو چی گفت؟
شهروز در حالیکه به سوی زن نگاه می کرد گفت:
- هیچی تعارف های معمولی دسر هم برام کشید
فرامرز بی اراده گفت
- زن با شخصیتیه از ظاهرش کاملا مشخصه
شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ولی ظاهرا غیر قابل دسترس
و در دل اندیشید
(( کاش اون همسرم بود ولی حیف که نمیشه حتما توجه امشبش هم به خاطر تعریف های فرامرز بوده...))
و سپس خطاب به فرامرز گفت:
- کاش می تونستم بازم این زن زیبا رو ببینم.
فرامرز خندید و گفت:
- اگه بخوای شرایطش رو برات فراهم می کنم
- نه نیازی نیست. گفتم که به نظر من غیر قابل دسترسه او که نمی آد وقتش رو برای من تلف کنه
فرامرز قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- پسر مث اینکه خودتو خیلی دست کم گرفتی, اینطوریا که فکر می کنی هم نیست, همه چیز رو بسپار به من....
- گفتم که نه یه موقع چیزیبه کسی نگی که دوستی مون بهم می خوره ها... مث اینکه حواست نیس, فاصله سنی ما دوتا یه فاجعه است.این موضوعی نیست که از نظر اجتماع ما قابل پذیرش باشه...اگه یه وقتی رابطه بین ما برقرار بشه با مشکلات زیادی روبرو می شیم.. بهتره اصلا فکرش رو هم نکنم..از اینجا که برم از ذهنم خارج می کنم..
- خودت میدونی از ما گفتم بود.
سپس فرامرز از جایش برخاست و به سوی هدایایی که میهمانان برایش آورده بودند رفت.
پس از باز کردن کادو هایی که به مناسبت فارغ التحصیلی فرامرز برایش آورده بودند.
ارام ارام میهمانها قصدرفتن کردند با میزبان خداحافظی کرده و مجلس را ترک می گفتند.
در این میان شقایق که با همه خداحافظی کرده بودنزد شهروز امد دست او رامحکم تر از بقیه فشرد و به گرمی از او خداحافظی کرد و رفت. شهروز پس از اینکه ساعتی دیگر وقتش را با فرامرز و خانواده صمیمی اش گذراند با آنهاخداحافظی کرد و راهی منزل شد. اما در بین راه لحظه ای نقش چشم های زیبا و براق شقایق از برابر دیدگانش محو نمی شد.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل دوم...!!!‏‎

FOR GHAZAAL
‏***
از لحظه ای که شقایق از محل برگزاری جشن خارج شد تصمیم گرفت به هر نحو ممکن شهروز را برای خودش تصاحب کند چنان در تصمیمش راسخ و استوار بود که لحظه ای جز به این موضوع نمی اندیشید ذهن مغشوشش را تنها این فکر به بازی می گرفت که چگونهمی تواند به تصمیمش جامه عمل بپوشاند به قدری در افکارش غرق بود که کوچکترین توجهی به نسرین که در اتومبیل کنارش نشسته بود و با او سخن می گفت نداشت تنها در سکوت دیده به مقابلش داشت و می اندیشید.
نسرین که هر چه با شقایق حرف می زند هیچ پاسخی نمی شنید همینطور که اتومبیل را می راند نگاهیبه او انداخت و به آرامی به شانه اشت زد و گفت :
- هی ...هیچ معلومه کجایی؟یه ساعته دارم باهات حرف می زنم
ناگهان شقایق تکانی خوردو از افکارش جدا شد. لحظه ای نسرین را نگریست لبخندی به روی لبانش آورد و گفت:
- ببخش خیلی خسته شدم اصلا حواسم نبود
نسرین خنده بلندی کرد و گفت:
- ببینم حواست کجاس؟ پیش شهروز که نیس؟
شقایق که توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت از سوال نسرین یکه ای خورد و با لکنت زبان پاسخ داد:
- م ,م منطورت چیه؟ برای چی باید به اون فکر کنم؟
نسرین با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- آخه تو مهمونی بدجوری رفته بودی تو نخش.....
شقایق با خود اندیشید:
(( شاید راس می گه اصلا کنترلم دست خودم نبود مث اینکه بدجوری دستم رو شده.... به هر شکلی که شده باید شکش رو بر طرف کنم
سپس قدری به خود مسلط شد و گفت:
- نه زیادم بهش توجه نداشتم فقط از حرفاش خیلی خوشم اومد پسر خوبی به نظر می رسید
نسرین گفت:
- آره یگانه خیلی ازش تعریف می کنه می گه دوست صمیمی و نزدیک فرامرزه وهمدیگه رو خیلی دوست دارن
شقایق که احساس کرد از این جمله نسرین به نقطه ای برای رسیدن به هدفش نزدیک شده ناگهان گفت:
- راس می گی؟ می تونی شماره تماسشو برام پیدا کنی
نسرین همینطور که می خندید نگاهی به شقایق انداخت و پاسخ داد:
- این که کاری نداره ولی دیدی درست حدس می زندم دلت بدجوری پیشش گیر کرده
شقایق احساس کرد قافیه را باخته است کمی مکث کرد و گفت:
- نسرین جون اشتباه نکن فقط می خوام ازش چند تا سوال بپرسم و گرنه تو فکرمی کنی اون پسر بچه جوون به چه درد من می خوره که دلم پیشش گیر کرده باشه او هنوز خیلی جوونه و بایدبره دنبال جوونا نه من با این سن و سال.....
نسرین با لحن محکمی گفت:
مگه چند سالته که اینقدر نا امیدی؟ هنوز خیلی راه جلوی روته خوشگل نیستی که هستی خوش تیپ و هیکل نیستیکه هستی یه دونه چین و چروکم تو صورتت نیس ازهمه مهمتر پخته و با تجربه نیستی که هستی دیگه چی کم داری که این حرفا رو می زنی؟
شقایق لبخند تلخی به روی لب اورد و گفت:
درسته شاید همه اینا که میگی درست باشه ولی همون پختگی و با تجربگی یه که باعث میشه مث دخترای شونزده هفده ساله فکر نکنم و سراغ اینجور عشقا نرم نسرین من دیگه توی زندگیم دنبال اسباب بازی نمی گردم دیگه از من گذشته مث جوجه عاشقا زانوی غم به بغل بگیرم و ندونم از زندگی چی می خوام
انها به خانه شقایق نزدیک شده بودند نسرین اتومبیل را حلوی آپارتمان شقایق نگهداشت نگاهی پر معنا به او انداخت و گفت
- حق با توئه منم سعی می کنم شماره ای رو که می خوای برات گیر بیارم
سپس یکدیگر را بوسیدند و شقایق از اتومبیل پیاده شد و نسرین اتومبیل را به سوی منزل خود راند.
شقایق به آرامی اما با سری پر سودا وارد خانه شد تا دختر چهارده ساله اش هاله از خواب بیدار نشود و به سرعت خودش را به اتاق خوابش رساند لباسهای مهمانی را با لباسهای خوابش عوض کرد و به نرمی روی بسترش دراز کشید
هر چه می کوشید خواب به چشمانش راه نمی یافت در سیاهی شب تنها به سقف سپید تاقش دیده داشت و به شهروز می اندیشید به اینکه آیا می تواند با او باشد آیا جامعخ این نوع ارتباط با چنین فاصله سنی را خواهد پذیرفت؟ اصلا درستاست آنها با هم باشند و هزاران سوال دیگر که ذهن خسته او را به بازی می گرفت
از طرفی قلب او به کویری می مانست که زمینش از بی آبی و خشکی ترک خورده و نیاز به بارانی داشت تا ترک هایش را بپوشاند شقایق تشنه عشق بود تشنه باران محبتی که بر زمین ترک خورده دلش نم نم و به درازا ببارد و سرزمین خشک قلبش را سیراب سازد.
او هنوز جوان و شاداب بود و در قلب جوانش دنیایی هیاهو و انرژی های پنهان اندوخته داشت تا برمقدم کسی که لیاقت فرمانروایی سرزمین دلش رادارد نثار کند نیاز به عشق را در تک تک یاخته هایش حس می کرد و عشق شهروز را همچون مامنی از آسایش محض می دانست تامرحمی بر زخمهای دل شرحه شرحه اش باشد.
هجوم این افکار چنان بود که شقایق در چشمانش احساس خواب نمی کرد
پاسی از شب رفته و صبح نزدیک بود که عاقبت شقایق با خوردن دو قرص خواب آور تن به پنجه های نرم و لطیف خواب سپرد.
شب از نیمه گذشته بود که شهروز به خانه رسید پدر و ماردش در بستر خفته بودند و سکوت بر آن محیط خیمه زده بود او یکراست به اتاقش رفت و لباس از تن در آورد و خودش را روی تختخواب انداخت چراغ خواب کنار بسترش را روشن کرد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت صدایش را ملایم کرد و به همراه شنیدن صدای خواننده به فکر فرو رفت:
چه شب عجیبی بود چرا بایداین جشمای گیرا و نافذ رو می دیدم؟ سرنوشت چه بازیای برام تو سینه اش مخفی کرده چرا نمی تونم فکرشرو از سرم بیرون کنم؟ پسریه کم منطقی باش این زن لقمه دهن تو نیست نه سن وسالش به تو می خوره نه کلاس و شخصیتش. تازه به اطرافیانت می خوای چی بگی راستی من نمی دونم اون بچه هم داره یا نه خب حتما داره باید فراموشش کنم. منطق اینو میگه ولی هرکاری می کنم از فکرم بیرون نمی ره چه موهای طلایی قشنگی داشت درست همون رنگی که همیشه دوست داشتم چهره اش مث عروسک بود دلم می خواست می شستم و تا قیامت نگاش می کردم فقط همین
و بی اختیار این جمله در ذهنش طنین انداخت:
خدایا چی میشه اگه شقایق مال من بشه؟
و بعد در دل نالید
اما حیف که نمیشه این زن همونه که همیشه دنبالش می گشتم خوش به حال کسی که باهاش زندگی بکنه اگه قدرش رو بدنه خوشبخت ترین مرد دنیاست ولی برای چی از شوهرش جدا شده؟ به نظر رن فهمیده و مهربونی میرسه....
او تا ساعتی غرف در رویا ها شقایق و خودش را زیر یک سقف دید و پس از ساعتی هنگامیکه سپیده صبخ نور کم رنگی به اتاق خوابش پاشید مست از یاد شقایق به خواب رفت....و در این لحظات خواننده همچنان با صدای سوزناکش می خواند:
وقتی که عشق میاد, سفره رنگینی داره که نگو, عالم شیرینی داره که نپرس
وقتی که کوچ می کنه روزهای غنگینی داره که نگو یکه غم سنگینی داره که نپرس
چه اومد ن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
وقتی عشق می خواد بیاد امید جلو جلو میاد آرزوهای نو میاد
مهر میاد ماه میاد روزهای دلخواه میاد
اما با رفتن عشق از چشم عاشق خواب میره از دل عاشق تاب میره
رنج میاد عذاب میاد عمهای بی حساب میاد
جه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
روزای اول عشق که دل پر از محبته صفای بی نهایته
همه کس خوب همه محبوب همه جا قشنگه قشنگه
روزای آخر عشق که چشما بی فروغ میشه حقیقتا دروغ میشه
همه کس بد همه چیز زشت همه جا بی رنگه بی رنگه
چه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دلها دشمنی داره عشق‏‎


هله
     
  
مرد

 

‎فصل سوم...!!!‏‎

FOR GHAZAAL
‏***
شهروز به امتحانات پایان ترم بهاره نزدیک می شد وسرش کاملا با برنامه های درسی گرم بود در چنین شرایطی وقت فکر کردن به موضوع دیگری را نداشت صبح از خواب بر می خواست کیف دستی اش را بر می داشت و راهی دانشکده می شد محیط دانشکده بسیار دوستانه بود و همه بچه های دانشگاه با هم دوست بودند خصوصا شهروز که هرصبح با چهره ای بشاش و پر انرژی وارد دانشگاه میشد با سیمای جذاب و مردانه اش بیشتر از سایرین مورد توجه قرار می گرفت.همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند. در این بین شهروز و فرامرز که جالا دیگر درسش تمام شده بود هر روز خارج از دانشگاه یکدیگر را می دیدند و از حال هم با خبر می شدند. آن دو علاوه بر هم دانشکده بودن و صمیمیت خانواده شان با همر شریک کاری نیز بودند و اعلب معاملاتی را مشترکا انجام می دادند و باتفاق یک دفتر مهندسی راه انداخته و کار می کردند. روی فرامرز به شهروز گفت: - راستی دیروز نسرین حالت را می پرسید. - شهروز بی تفاوت سوال کرد: - چطور؟ - هیچی می گفت جرفای اونشب روش تاثیرقشنگی گذاشته می خواست باهات حرف بزنه دنبال شماره تلفنت می گشتپ شهروز اخمهایش را در همکشید: چه حرفی؟ بابا ناسلامتی تو خانواده ای به دنیا اومدی که سطح فرهنگشون بالاس بعضی وقتا ممکنه کسی بخواد از آدم سوالی چیزی بپرسه این که عجیب و غریب نیست! شهروز نگاه تند و گذرایی به فرامرز انداخت و گفت: تو که شماره تلفن ندادی ؟ من هزار بار بهت گفتم شماره منو به کسی نده مننه ولی قبل از اینکه من از موضوع با خبر بشم به یگانه گفته بود خوب اون چند بار شماره خونتون رو گرفته بود که نسرین از خونه ما باهات حرف بزنه چون اشغال بود شماره رو به نسرین میده که خودش باهات تماس بگیره بعدش موضوع رو به من گفتن شهروز با ناراحتی غرید: چرا این کار رو کرد؟ من حوصله این کارها را ندارم - پسر مگه تو از آدم به دوری که این حرفا را می زنی؟ اون یه زن محترم شوهر داره که می خواد از مطالعات تو توی زندگیش استفاده کنه این که ناراحتی نداره داری خودتو می کشی یه تلفن میزنه چهار تا کلمه باهات حرف میزنه تموم میشه میره پی کارش شایدم یادش رفته باشه و موضوع منتفی بشه. بعد مکث کوتاهی کرد و با لحن شیطنت آمیزی گفت: - تازه ناقلا می تونی درباره شقایق ام ازش بپرسی اخم های شهروز بیشتر در هم رفت و گفت: - اگه می خواستم توی این یک ماه و نیم که از مهمونی تو می گذره پی موضوع رو می گرفتم تو اصلا می فهمی چی داری میگی؟ من حوصله ندارم شب امتحانی فکرمو خراب کنم اصلا بهش بگو هر حرفی داره به تو بزنه من به تو جواب میدم.... فرامرز با عصبانیت گفت: - حالا چرا قاطی کردی باشه حرفی نیست ولی شخصیت خودت میره زیر سوالبه یگانه می گم بهش بگه به تو تلفن نزنه. مدتی سکوت میان این دو دوست صمیمی حاکم بود...
پس از مهمانی فرامرز شهروز چندین بار به شقایق فکر کرده بود و هر بار به این نتیجه می رسید که شقایق برای او جفت ناهماهنگی است به همین خاطر تصمیم گرفت درباره اش فکر نکند و ذهنش را متوجه مطالب دیگری سازد ولی نگاه نافذ شقایق چیزی نبود که دست از سرش بردارد و یادش هر لحظه توفانی در دل شهروز بپای می کرد. بعضی اوقات که فکرش در جاهای دیگر و به مطالب دیگری مشغول بود نه ناگاه تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق در برابر دیدگانش جان گرفت انگار که گویی مقابلش نشسته و با او صحبت می کند. شهروز کمی فکر کرد و گفت: - فعلا نمی خواد چیزی بگی بذار ببینم چی پیش میاد فرامرز خندیدو گفت: - باشه ولی بچه جون اینقدر زود جوش نیار از تو بعیده بدون فکر حرف بزنی. آن روز گذشت و خبری از نسرین نشد چند روز دیگرهم به همین منوال گذشت و باز تلفنی به شهروز نشدو شهروز هم از فرامرز خبری در این رابطه نگرفت. رفته رفته شهروز موضوع رافراموش کرد و مشغول درس خواندن و امتحان شد پس از مدتی امتحانات شهروز تمام شد و او وقت بیشتری برای مطالعه آزاد بدست آورد تعطیلات میان ترم تابستانی هم شروع شده بود و شهروز تصمیم داشت تعطیلات آنسال را فقط به مطالعه بپردازد به همین منطور هر گاه فرصتی پیدا می کرد وقت آزادش را صرف مطالعه می نمود ** روز شقایق در خانه مشغول رسیدگی به امور دخترش بود که صدای زنگ تلفن او را به سوی خود خواند. در آن سوی خط صدای نسرین بود که می گفت: چطوری دختر؟؟؟ شقایق خندید. - تویی نسرین جون.. .سلام خوبم تو خوبی؟ - مرسی خبر خوبی برات دارم - چی شده؟ نکنه مچ شوهرت را گرفتی که اینقدر خوشحالی؟ -مچ اون که دیگه گرفتن نداره .. وقتی دیگه علنی جلوی من همه کار می کنه که دیگه مچی نمی مونه که بخوام بگیرم...هر چی باهاش دعوا و بگو مگو میکنم بدتر میشه - پس چی شده؟ خبر خوشت چیه؟ - باید مژدگانی بدی تا بهت بگم - بگو دیگه خودتو لوس نکن - نه آخه همینجوری نمی شه - چی چی رو نمی شه بگو ببینم چی شده؟ - باشه بهت می گم ولی یادتباشه بهم مژدگانی ندادی - اوووه بابا منو کشتی تا یه خبر بدی ...حالا بگو ببینم اصلا ارزش مژدگانی داره یا نه - شماره خونه شهروز اینا رو برات گرفتم........ - شقایق که توقع شنیدن این جمله را نداشت احساس کرد که خودش را باخته است و زبانش بند آمده به همین دلیل مدت کوتاهی چیزی نگفت پس از مدتی نسرین پرسید: - شقایق.....شقایق.....چرا حرفی نمی زنی؟ شنیدی چی بهت گفتم؟ تلفنو قطع کردی ؟ شقایق...شقایق ناگهان شقایق به خودش آمد و گفت: - هان؟ ...چیه....؟ - سپس دوباره مکس کرد و پرسید: -گفتی شماره شهروز رو گرفتی؟ چه جوری ؟ از کی؟نسرین خندید گفت: - بابا بدجوری گلوت گیر کرده حسابی هول شدی از یگانه گرفتم - ولی چه جوری؟ چی بهش گفتی؟ - رفتم خونشون نشسته بودیم و داشتیم فیلم مهمونی اونشب رو تماشا می کردیم که دیدم برای گرفتن شماره تلفن شهروز بهترین موقعیته بهش گفتم این شهروز چه پسر خوبیه و شروع کردم ازش تعریف کردن و آخر سرم گفتم که چون اطلاعاتش زیاده دلم می خواد مث یه مشاور درباره زندگیم باهاش مشورت کنم انم رفت دفترچه تلفنشونو آور و شماره را گرفت تا من با شهروز خرف بزنم..چند بار گرفت و تلفن اشغال بود که دیگه خسته شد شماره رو به من داد و گفت که خودم بهش زنگ بزنم... شقایق خندید و گفت: - ای کلک اگه تلفنو جواب می داد یا اینکه یگانه می گفت یه روز دیگه بیا باهاش حرف بزن چکار می کردی نسرین کمی فکر کرد و گفت: - هیچی خلاصه یه جوری شماره رو می گرفتم دیگه...حالا یه کاغذ و قلم بردار و شماره رو بنویس شقایق شماره را یادداشت کرد و پس از کمی صحبت دیگر گوشی را گذاشت. چند لحظه ای همانجا کنار تلفن نشست و اندیشید: حالا من با این شماره تلفن چکار کنم بهش زنگ بزنم یا نه؟ اصلا منو یادش هست؟ نکنه بهم محل نذاره و خودمو کوچیک کنم؟ باید یه چند وقتی حسابی روی این موضوع فکر کنم و همینجوری بی گدار به آب نزنم.... سپس شماره تلفن شهروز را در گوشه ایاز دفترچه تلفنش گذاشت و با ری پر سودا سراغ دخترش رفت.

هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 

‎فصل چهارم...!!!‏‎

FOR GHAZAAL
‏***
عصر یک روز پنج شنبه در اواسط تیر ماه شهروز پشت میز مطالعه اش نشسته بود و فارع از هر فکر دیگر کتاب می خواند چنان غر در مطالب کتاب بودکه وقتی زنگ تلفن به صدا در آمد ناگهان مثل فنر از جا پرید... در دل اندیشید:
معلوم نیست کیه که اینقدر بی موقع طنگ میزنه؟
شهروز در خانه تنها بود به همین دلیل باید خودش جواب تلفن را می داد پس با بی میلی دستش را دراز کرد و از گوشه سمت چپ میز مطالعه اش گوش را برداشت:
- بله
- سلام
- علیک سلام ...بفرمایین
- ممکنه با آقا شهروز صحبت کنم؟!
- البته...خودم هستم
- منو به جا نیاوردین؟
- متاسفانه خیر اگر ممکنه خودتونو معرفی بفرمایین
- کمی فکر کنین شاید به جا بیاورید.
شهروز که نا خود آگاه جذب صدای زیبایی که از آنسوی خط با آن سخن می گفت شده بود دلش می خواست با صاحب صدا بیشتر صحبت کند. بی میلی پیش از پاسخ گویی تلفن را فراموش کرد و گفت:
- یک کم صحبت کنین شاید صداتونو شناختم
- بسیار خوب حالتو ن که خوبه؟
- خدا را شکر بد نیستم
- چه کارا می کردید؟
- مطالعه
- از درس و دانشگاه چه خبر؟
- مشغولم
- جالا چرا اینقدر کوتاه جواب میدین؟ از صحبت کردن با من ناراحتین؟
شهروز که دست و پایش را گم کرده بود و برای اینکه کسی که پشت خط بود تماسش را قطع نکند گفت:
- آخه عزیز شما را نمی شناسم
- من شقایق هستم!
ناگهان دست و پای شهروز سست شد و زبانش به لکنت افتاد کمی سکوت کرد و بعدگفت؟
-ش.ش. شقایق.....!؟
ناگهان دست و پای شهروزسست شد و زبانش به لکنم افتاد کمی سکوت کرد و بعدگفت؟
-ش.ش. شقایق.....!؟
-شقایق خنده آرامی کرد و گفت:
بله شقایق
فکری به ذهن شهروز رسید و تصمیم گرفت وانمود کند او را نشناخته است سپس گفت:
- کدوم شقایق؟!
- شقایق دوست نسرین...مهمونی فرامرز دسر مخصوص
شهروز که دید دیگر نمی تواند خود را به نشناختن بزند با نشاط خندیدی و هیجان زده گفت
- اوه بله حالتون چطوره ؟چطور شد یا دمن کردین
- خواهش می کنم مدتی بگیرم ولی متاسفانه فرصت نمی شد تا امروز هی خداخدا می کردم منزل باشید.- داشتم مطالعه می کردم خیلی هم خوشحال شدم که صدای زیبای شما رو شنیدم
- اگه مزاخمتونم اجازه بدین رفع زحمت کنم و بعدا باهاتون تماس بگیرم
شهروز از ترس اینکه او بعدا تماس نگیرد گفت
- نه اصلا اینطور نیست توی خونه تنهام اتفاقا به فکر یه همزبون بودم چه خوب شد زنگ زدین خوشحالم کردید
و با خود اندیشید:
حالا که خودش زنگ زده بهتره شانسم رو امتحان کنم کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا گور بابای خجالت بهتره تا جایی که می تونم نظرش رو جلب کنم و بهش نزدیک بشم
شقایق که آرامش کلامش قوت قلبی به شهروز می داد گفت:
- خب تعریف کنین ببینم با امتحانات چکار کردید؟
- مث همیشه خوب بود حالا هم باید یه طوری تابستونم رو پر کنم اما
- شقایق به آرامی پرسید
- اما چی به شما نمیاد بی برنامه باشین
- نه بی برنامه نیستم اتفاقا حالا که بعد از دو ماه صدای قشنگ شما رو می شنوم شاید تغییراتی هم توی برنامه ام دادم ونه باعث تغییرات برنامه شما بشه؟
- اتفاقات پیش بینی نشده خوب تا حدودی منتظرتون بودم اخه یادمه شما می خواستین با من صحبت کنین شایدبرای همین گفتم دو ماه
- بله دلم می خواست با شخصی که فکر می کردم با اطرافیانم فرق داره حرف بزنم
- مگه من چه فرقی دارم
- نمی دونم از مطالبی که اون شب می گفتین اینطور به نظرم رسید
- هر کاری از دستم بر بیاد در خدمتگزاری حاضرم ولی اینو باور کنین که منم مث تموم آدمای دیگه هستم
- اونشب طوری صحبت می کردین که اگه کسی صورتتون رو نمی دید فکر می کرد مردی با تجربه یه زندگی کاملین ولی جای تعجب اینه که شما که هیچ تجربه ای در این زمینه ندارین چطور اون حرفارو می زدین؟
- نخوردیم نوم گندم, دیدیم دست مردم...وقتی بیشتر به هم نزدیک شدیم همه چیز رو می فهمین
- پس از تجربیات دیگران استفاده می کنین؟
- نه به او شکلی که شما فکر می کنین. مطالعات گسترده ای که در مورد مسائل زناشویی داشتم به من کمک کرد در این زمینه اطلاعات کسب کنم.
شقایق پرسید:
- چرا دلتون می خواست در این زمینه مطالعه کنین؟
- چون دوست داشتم زندگی من با بقیه مردم فرق بکنه چون به خوشبختی در کنار همسرم علاقه دارم و همیشه دلی می خواد ه, نه فقط جسمش
- آفرین به شما با این طرز فکر اونم توی این سن...کاش همه مردا مث شما فکر می کردن
- زنا چی؟ چرا اونا نباید به فکر خوشبخت کردن خونواده شون باشن؟
- خب توی هر جامعه و هر جمعیتی از هر جنس خوب و بد وجود داره...
شهروز میان حرفهایش دوید و گفت:
- بله بستگی به ذات آدما دراه بعضی ها بد ذاتی توی خونشونه هر چی بهشون محبت کنین بازم کار خودشونو می کنن و متوجه محبت های اطرافیانشون نمی شن
- دقیقا من گرفتار چنین آدمی شدم و حرف شما رو کاملا درک می کنم
شقایق سکوت کرد و این سکوت فرصت کوتاهی برای فکر کردن به شهروز داد:
خلاصه سر درددلش باز شد حالا می تونم شخصیتش رو بشناسم
و با این تصور گفت
- چه گرفتاری مگه شما شوهر دارین؟
- داشتم ولی جدا شدم
- چرا؟
- چون با ادم بد ذاتی مواجه شدم و چندین سال زندگی بدی داشتم. البته اولش خوب بود ولی خیلی زود همه چیز عوض شد و در زندگی احساس تنهایی کردم
- میشه بیشتر توضیح بدین؟
شقایق آه کوتاهی کشید و اینطور گفت:
- من توی زندگیم هر کاری از دستم برمی آومد برای شوهرم می کردم از هر لحاظ اون رو توی رفاه کامل قرار می دادم اون شغل مهمی داشت و به خاطر شغلش زندگی ما باید طوری خاصی می گذشت هر وقت هر لباسی که می خواست براش آماده بود شسته شده و اتو کشیده کفشهای واکس زده همیشه غذایش گرم و آماده ولی متاسفانه همه چیز یک طرفه بود. ظاهرا ابراز علاقه می کرد ولی در باطن طوری دیگه ای ظاهر می شد فکرنمی کرد من به چه چیزهایی احتیاج دارم. من برای خیلی از خرج هایم خودم و دخترم از پدر و برادرم کمک زیادی می گرفتم خدا بیامرز مادرم وقتی زنده بود چیزی ازمون کم نمی ذاشت. وقتی هم مرد باز پدر و خواهرها و برادرم به من می رسیدن شوهرم هم دیگه کاری نداشت من از کجای می آرم فکر می کرد همه نیاز های منو باید دیگران تامین کنن این بود که نسبت به من و بچه ام بی تفاوت و بی مسئولیت شد‏‎
هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو!‏
فصل چهارم‎

عصر یک روز پنج شنبه در اواسط تیر ماه شهروز پشت میز مطالعه اش نشسته بود و فارع از هر فکر دیگر کتاب می خواند چنان غر در مطالب کتاب بودکه وقتی زنگ تلفن به صدا در آمد ناگهان مثل فنر از جا پرید... در دل اندیشید:
معلوم نیست کیه که اینقدر بی موقع طنگ میزنه؟
شهروز در خانه تنها بود به همین دلیل باید خودش جواب تلفن را می دادپس با بی میلی دستش را دراز کرد و ازگوشه سمت چپ میز مطالعه اش گوش را برداشت:
- بله
- سلام
- علیک سلام ...بفرمایین
- ممکنه با آقا شهروز صحبت کنم؟!
- البته...خودم هستم
- منو به جا نیاوردین؟
- متاسفانه خیر اگر ممکنه خودتونو معرفی بفرمایین
- کمی فکر کنین شاید به جا بیاورید.
شهروز که نا خود آگاه جذب صدای زیبایی که از آنسوی خط با آن سخن می گفت شده بود دلش می خواست با صاحب صدا بیشتر صحبت کند. بی میلی پیش از پاسخ گویی تلفن را فراموش کرد و گفت:
- یک کم صحبت کنین شاید صداتونو شناختم
- بسیار خوب حالتو ن که خوبه؟
- خدا را شکر بد نیستم
- چه کارا می کردید؟
- مطالعه
- از درس و دانشگاه چه خبر؟
- مشغولم
- جالا چرا اینقدر کوتاه جواب میدین؟از صحبت کردن با من ناراحتین؟
شهروز که دست و پایش را گم کرده بود و برای اینکه کسی که پشت خط بودتماسش را قطع نکند گفت:
- آخه نت عتئز شما را نمی شناسم
- من شقایق هستم!
ناگهان دست و پای شهروز سست شد و زبانش به لکنم افتاد کمی سکوت کرد وبعد گفت؟
-ش.ش. شقایق.....!؟
-شقایق خنده آرامی کرد و گفت:
بله شقایق
فکری به ذهن شهروز رسید و تصمیم گرفت وانمود کند او را نشناخته است سپس گفت:
- کدوم شقایق؟!
- شقایق دوست نسرین...مهمونی فرامرزدسر مخصوص
شهروز که دید دیگر نمی تواند خود را به نشناختن بزند با نشاط خندیدی و هیجان زده گفت
- اوه بله حالتون چطوره ؟ چطور شد یا دمن کردین
- خواهش می کنم مدتی بود دلم می خواست باهاتون تماس بگیرم ولی متاسفانه فرصت نمی شد تا امروز هی خداخدا می کردم منزل باشید.
- داشتم مطالعه می کردم خیلی هم خوشحال شدم که صدای زیبای شما رو شنیدم
- اگه مزاخمتونم اجازه بدین رفع زحمت کنم و بعدا باهاتون تماس بگیرم
شهروز از ترس اینکه او بعدا تماس نگیرد گفت
- نه اصلا اینطور نیست توی خونه تنهام اتفاقا به فکر یه همزبون بودم چه خوب شد زنگ زدین خوشحالم کردید
و با خود اندیشید:
حالا که خودش زنگ زده بهتره شانسم رو امتحان کنم کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا گور بابای خجالت بهتره تا جایی که می تونم نظرش رو جلب کنم و بهش نزدیک بشم
شقایق که آرامش کلامش قوت قلبیی به شهروز می داد گفت:
- خب تعریف کنین ببینم با امتحانات چکار کردید؟
- مث همیشه خوب بود حالا هم باید یه طوری تابستونم رو پر کنم اما
- شقایق به آرامی پرسید
- اما چی به شما نمیاد بی برنامه باشین
- نه بی برنامه نیستم اتفاقا حالا که بعد از دو ماه صدای قشنگ شما رو می شنوم شاید تغییراتی هم توی برنامه ام دادم
- طوری می گید دو ماه که انگار منتظر من بودید؟ چه چیزی می تونه باعث تغییرات برنامه شما بشه؟
- اتفاقات پیش بینی نشده خوب تا حدودی منتظرتون بودم اخه یادمه شما می خواستین با من صحبت کنین شایدبرای همین گفتم دو ماه
- بله دلم می خواست با شخصی که فکر می کردم با اطرافیانم فرق داره حرف بزنم
- مگه من چه فرقی دارم
- نمی دونم از مطالبی که اون شب می گفتین اینطور به نظرم رسید
- هر کاری از دستم بر بیاد در خدمتگزاری حاضرم ولی اینو باور کنین که منم مث تموم آدمای دیگه هستم
- اونشب طوری صحبت می کردین که اگه کسی صورتتون رو نمی دید فکر می کرد مردی با تجربه یه زندگی کاملین ولیجای تعجب اینه که شما که هیچ تجربه ای در این زمینه ندارین چطور اون حرفارو می زدین؟
- نخوردیم نوم گندم, دیدیم دست مردم...وقتی بیشتر به هم نزدیک شدیم همه چیز رو می فهمین
- پس از تجربیات دیگران استفاده می کنین؟
- نه به او شکلی که شما فکر می کنین. مطالعات گسترده ای که در مورد مسائل زناشویی داشتم به من کمک کرددر این زمینه اطلاعات کسب کنم.
شقایق پرسید:
- چرا دلتون می خواست در این زمینه مطالعه کنین؟
- چون دوست داشتم زندگی من با بقیه مردم فرق بکنه چون به خوشبختی در کنار همسرم علاقه دارم و همیشه دلی می خواد زنم تموم فکر و روح و دلش پیش خودم باشه, نه فقط جسمش
- آفرین به شما با این طرز فکر اونم توی این سنن...کاش همه مردا مث شما فکر می کردن!
هله
     
  
مرد

 

‎فصل چهارم!ادامه!‏‎
- زنا چی؟ چرا اونا نباید به فکر خوشبخت کردن خونواده شون باشن؟
- خب توی هر جامعه و هر جمعیتی از هر جنس خوب و بد وجود داره...
شهروز میان حرفهایش دوید و گفت:
- بله بستگی به ذات آدما دراه بعضی ها بد ذاتی توی خونشونه هر چی بهشون محبت کنین بازم کار خودشونو می کنن و متجوه محبت های اطرافیانشون نمی شن
- دقیقا من گرفتار چنین آدمی شدم و حرف شما رو کاملا درک می کنم
شقایق سکوت کرد و این سکوت فرصت کوتاهی برای فکر کردن به شهروز داد:
خلاصه سر درددلش باز شد حالا می تونم شخصیتش رو بشناسم
و با این تصور گفت
- چه گرفتاری مگه شما شوهر دارین؟
- داشتم ولی جدا شدم
- چرا؟
- چون با ادم بد ذاتی مواجه شدم و چندین سال زندگی بدی داشتم. البته اولش خوب بود ولی خیلی زود همه چیز عوض شد و در زندگی احساس تنهایی کردم
- میشه بیشتر توضیح بدین؟
شقایق آه کوتاهی کشید و اینطور گفت:
- من توی زندگیم هر کاری از دستم برمی آومد برای شوهرم می کردم از هر لحاظ اون رو توی رفاه کامل قرار می دادم اون شغل مهمی داشت و به خاطر شغلش زندگی ما باید طوری خاصی می گذشت هر وقت هر لباسی که می خواست براش آماده بود شسته شده و اتو کشیده کفشهای واکس زده همیشه غذایش گرم و آماده ولی متاسفانه همه چیز یک طرفه بود. ظاهرا ابراز علاقه می کرد ولی در باطن طوری دیگه ای ظاهر می شد فکرنمی کرد من به چه چیزهایی احتیاج دارم. من برای خیلی از خرج هایم خودم و دخترم از پدر و برادرم کمک زیادی می گرفتم خدا بیامرز مادرم وقتی زنده بود چیزی ازمون کم نمی ذاشت. وقتی هم مرد باز پدر و خواهرها و برادرم به من می رسیدن شوهرم هم دیگه کاری نداشت من از کجای می آیرم فکر می کرد همه نیاز های منو باید دیگران تامین کنن این بود که نسبت به من و بچه ام بی تفاوت و بی مسئولیت شد فقط به خودش وآسایش خفکر می کرد مرتب دعوا راه می انداخت و دخترمو به باد کتک می گرفت. به قدری بچه طفلک رو بد می زدکه سر و صورتش خونی می شد انگار نه انگار که اون بچه یه دختره...هر چی هم من بالا و پایین می پریدم که بچه رو از دستش نجات بدم فایده نداشت تا خسته نمی شد ولش نمی کرد اصلا نمی فهمید داره یه دختر بچه رو می زنه یه دفعه خود منو چنان به باد کتک گرفت که دیگه رمقی برام نمونده بود از خونه بیروم زدم و به خونه پدرم رفتم وقتی مادر خدابیامرزم و پدرم منو با اون وضعیت دیدن بلند شدن رفتن سراغش پدرممی خواست حسابی کتکش برنه ولی اینکار رو نکرد و بعد از اون منو یکماه و نیم پیش خودش نگهداشتن
- با این حال زندگی خوب و شیرینی براش درست کرده بودم و خیلی دوستش داشتم باز با این وجود یه بار به من خیانت کرد و با یه دختر جوون و زیبا رو هم ریخت ولی الحق که دختر قشنگ بود...
- شهروز سخنان شقایق را قطع کرد و گفت:
- چطور ؟! مگه ممکنه آدم زن به این قشنگی رو بذاره و دنبال زن دیگه ای بیفته؟
شقایق خندید و گفت:
- شما لطف دارین چشماتون قشنگ می بینه خب شوهرم هم خوش تیپ بود و ظاهرا دختره بدجوری بهش پیله کرده بود اونم بهش جواب مثبت داد.
- شما با این موضوع چطور برخورد کردین؟
- هیچی بچم رو برداشتم و به خونه پدرم رفتم پامو کردم تو یه کفش که یا منو انتخاب کنه یا اون...یه مدت خونه پدرم بودم تا اومد دنبالم و قسم خورد که اونو کنار گذاشته...چه درد سرت بدم, اینقدر نسبت به من و زندگی و دخترم بی مسئولیت و بی تفاوت بود که دیگه خسته شدم, هر چی باهاش حرف زدم به خرجش نرفت. میدونین برای دوستاش دوست خوبی بود و از هیچ کاری دریع نمی کرد. به قدری خوش ظاهر و خوش برخورد بود که هیچ کس حتی فکر نمی کرد با زن وبچه اش چنین رفتاری داشته باشد.
حرف شقایق به اینجا رسید ساکت شد. نفسهای نامرتبش نشان می داد که می خواهد بغضش را مهار کند.
شهروز گفت:
- خیلی متاسفم
و چند ثانیه بعد اصافه کرد:
- حالا که دیگه خدا را شکر رها شدین کاش می تونستم...؟
شقایق حرفش را برید و گفت:
- دلم می خواست با کسی درددل کرده باشم...
- تا هر جا لازم بدونید و تا هر وقتکه بخواید آماده شنیدن حرفاتون هستم چون احساس می کنم زن ها در چنین موقعیت هایی بیشتر از همه احتیاج به کسی دارن که بدون ارائه راه حل فقط به حرفاشون گوش بده.
- واسه همینه که می گم شما از درک بالایی برخوردارین حالا چرا شما روسنگ صبور خودم دونستم و براتون جرف زدم بماند.
هله
     
  
مرد

 

‎فصل چهارم ! ادامه!‏‎
- خواهش می کنم فقط دلم می خواد به یک سئوال من که از اول تماس شما تا به حال ذهنم رو مشغول کرده پاسخ بدین
- بفرمائین در خدمتتونم
- شماره منو از کجا بدست آوردین؟
- باید زودتر از اینا بهتون می گفتم ولی حرف پیش امد و یادم رفت. شماره شما رو از نسرین گرفتم
- خب حالا فهمیدم پس نسرین خانم که تلفن منو از یگانه گرفته بود شماره برای شما می خواست باید فکرشو می کردم
- بله به نظر شما برای پیدا کردن شما باید چه می کردم؟
- بهترین کار رو کردین ولی چقدر دیر؟
- داشتم فکر می کردم.
- به چی ؟
- به شما و اینکه باید بهتون چی بگم به اینکه آیا شما منو می پذیرین؟و اینکه اصلا درسته که من با شما تماس بگیرم؟ آخه خودتون که می دونین زنها توی سن و سال من چطور فکر می کنن.. امروز از صبح دلم می خواست باهاتون حرف بزنم این بود که خلاصه تا عصر طاقت اوردم ولی دیگه نتونستم جلوی دلم رو بگیرم
شهروز فکری کرد و گفت:
- چند وقته که جدا شدین؟؟
- به شش ماه نمی رسه
- فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین چه برسه به اینکه بچه هم دارین
- بله من یه دختر دارم که اسمش هاله است
- چند سالشه ؟
- چهارده سال
شهروز حیرت زده پریسد:
- اصلا بهتون نمی خوره مگه چند سالتونه؟!
- چقدر بهم می خوره؟
- حداکثر سی و دو یا سی و سه سال
- سی و یک سالمه
برای شدت تعجب شهروز افزوده شد وباز سوال کرد
- می تونم بپرسم در چه سنی ازدواج کردین؟
- شونزده ساله بودم که ازدواج کردم و دخترم رو در هفده سالگی به دنیا آوردم
- چه زود بچه دار شدین...
- خوب پی آمد دیگه
و سپس دامه داد:
- شما چند سالتونه
- به من چند سال می خوره؟
- بیشتر از بیست و پنج نمی آد
- بیست ویک سالمه
شقایق متعجب پرسید:
- یعنی با هم 10 سال اختلاف سنی داریم؟
- مگه عیبی داره؟
- نه ولی...
- ولی چی؟
- ولی مردم چی میگن؟
- مگه مردم باید چیزی بگن؟
- نمی دونم
- اتفاقی اتفاده که باید به فکر مردم باشیم؟
- هنوز نه ولی ممکنه بیفته؟
- از چه نظر؟
- در نوع دوستی من و شما اجتماع ما این نوع دوستی ها رو با این تفاوت سنی نمی پسنده
شهروز در دل با خود گفت:
مث اینکه دارم به آرزوم میرسم اونممی خواد دلش رو بزنه... تا ببینم چی پیش می آید.
شقایق با لحن ملایم کلامش ادامه داد:
- خب اگه موافق باشین دوست داشتم با شما صمیمیت بیشتری داشته باشم و گهکاهی با هم تماس بگیریم
شهروز که ذوق زده شده بود گفت
- خواهش می کنم من به داشتن دوستی مث شما افتخار می کنم
و به این شکل بود که باب دوستی میان شهروز و شقایق گشوده شد و در دفتر زندگی آندو صفحه ای باز شده که بر آن هنوز چیزی ننوشته بود.
فرشته سرنوشت در گوشه ای شاهد سخنانی که بین این دو موجود با احساس مبادله می شد بود تک تک کلماتشان را به دقت گوش می داد و گاه خنده های ریزی می کرد اما در دور دست ها حوادث فراوانی را برایشان پیش بینی می نمود آنیده آبستن اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری بین این زوج بود...
ساعتی به همین ترتیب با هم گپ زدند وبالاخره شهروز گفت:
- شقایق جان به ساعت توجه دارید؟
- چطور مگه
- البته فکر نکنین که از صحبت کردن با شما خسته شدم ولی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه که با هم صحبت می کنیم بهتر نیست فعلا با هم خداحافظی کنیم و بعدا بیشتر گپ بزنیم؟
- اصلا حواسم نبود ازتون عذر می خوام به قدری گرم و با محبت صحبت می کنین که متوجه گذشت این زمان طولانی نشدم
- برای منم دقیقا همینطور صدای قشنگ و دلنشین شما به انسان آرامش می ده و منم در خلسه لذت بخشی فرو رفته بودم
و سپس افزود:
- فکر می کنم لازمه خیلی بیشتر با همآشنا بشیم شما برای درد دل حرف زیاد دارین و منم دلم می خواد از تجربیاتتون استفاده کنم. ناگفته نمونه که من شنونده خوبی هستم و شما گوینده خوب به تمام دردل های شما با جون و دل گوش میدم
شقایق خنده زیبایی کرد و گفت:
- خیلی خوشحالم که این موضوع رو از زبون شما می شنوم امیدوارم که امروز خسته نشده باشین
- البته که نه
- خب پس شماره تلفن منو یادداشت کنین تا هر وقت دلتون خواست بتونین بامن تماس بگیرین
- شهروز پس از مکث کوتاهی گفت
- بفرمایید
شقایق شماره اش را گفت و سپس افزود:
- چه موقعی می تونم وقتتون رو بگیرم؟
- هر وقت دلتون خواست در طول بیست و چهار ساعت تموم وقت من مال شماستو من در خدمتتونم.
- از اینهمه محبت شما سپاسگزارم
- و ادامه داد :
- فردا که جمعه است. شنبه منتظر تلفنتونم
- چه ساعتی از خواب بیدار می شین؟
- چه ساعتی از خواب بیدار می شین؟
- معمولا تا ساعت نه خوابم ولی شما هر ساعتی دلتون خواست تماس بگیرین.
- ساعت مشخص نمی کنم ولی شنبه صبح منتظرم باشین
شقایق خوشحال از تماس موفقیت آمیزش که صدای زیبایش را خوش آهنگ تر کرده بود با شعف خاصی گفت:
- فکر نمی کردم تا این حد نازنین باشی...
شهروز از ته دل خندید و گفت
- نازنینی از صفات برازنده شماست
شقایق ثانیه ای مکث کرد و سپس با خنده شیرینی گفت:
- از اینکه وقتتون رو در اختیارم گذاشتین سپساگذارم منو ببخشید که مزاحم مطالعتون شدم
- اختیار دارین منو خوشحال کردین
- پس تا شنبه خدانگهدار
- خداحافظ و به امید دیدار...

هله
     
  
مرد

 

‎لحظه های بی تو! فصل پنجم!‏‎
شهروز که احساس می کرد به آرزویش رسیده است سر از پا نمی شناخت و در پوستش نمی گنجید مدام خداوند را شکرمی کرد و در دل به خدایش می گفت:
خدایا تا اینجاش رو که جور کردی شکر بقیه اش رو هم خودت جور کن
پس از اینکه گوش ی تلفن را سر جایش گذاشت به قدری شاد و خوشحال بود که فکر می کرد خواب می بیند چند بار خودش را نیشگون گرفت و محکم به سر و صورتش کوبید ولی مطمئنا بیدار بود به قصد تفال با کتاب خواجه شیراز از جا برخاست کتاب حافظ که همیشه همدم و همرازش بود را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحهای برای خواجه خواند و در دل نیت کرد:
ای حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی برما نظری اندازی تو رو به شاخه نباتت قسم به من بگو آینده عشق منو با شقایق چطور می بینی؟
سپس انگشت سبابه دست راستش را به حاشیه کتاب کشید و ان را گشود.شعری که آمد بود حالتی میان حیرت و شعف به دل شهروز ریخت و چنین خواند:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
خواجه تمام انچه را که باید در اینشعر به شهروز گفته بود و شهروز که تک تک یاخته های تنش به یکباره دچار سوزش و التهاب خاصی شده بودند در عجب بود که این چه حالی است که تا کنون هرگز تجربه اش نکرده است
رفته رفته غروب می رسید شهروز که دلش می خواست شادهی اش را با کسی قسمت کند گوشی تلفن را برداشت و شماره صمیمی ترین دوستش فرامرز راگرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای مادر فرامرز به گوش شهروز نشست
بله
سلام شهروز هستم
سلام عزیزم حالت چطور است؟
خوبم
مث اینکه خیلی شنگولی
شهروز خنده ای از ته دل کرد و گفت
حسابی
و پس از مکث کوتاهی افزود
فرامرز خونه اس؟
آره مامان جون گوشی را نگهدار
و جند لحظه بعد فرامرز بود که با شهروز حرف می زد
سلام چطوری پسر
سلام خوب از این بهتر نمیشه
چیه خیلی شارژی
شهروز خنده ریزی کرد و گفت
بالاخره زنگ زد ...خودش زنگ زد
فرامرز با تعحب پرسید:
کی
کی باید زنگ می زد؟
چه می دونم پسر دیوونه شدی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی
شهروز از هیجان نفس نفس می زد و سر جایش بند نبود مرتب این طرف و آن طرفمی رفت و گوشی را از این دست به آن دست می داد
پس از کمی سکوت که موجب شد به خودمسلط شود گفت:
شقایق
فرامرز با تعجب بیشتری پرسید؟
شقایق.....جدی؟؟؟؟
آره والا خودش بهم زنگ زد یک ساعتو چهل دقیقه با هم حرف زدیم
آها, پس همین بود که دو ساعته تلفنتون اشغاله!
برو بابا باز ما یه چیز گفتیم تو هم از حرف ما بل گرفتی
نه بخدا می خواستم باهات قرار بذارم برای شام هدیگر رو ببینیم
شهروز خوشحال از پیشنهاد فرامرز گفت:
- چی از این بهتر یک ساعت دیگه میدون ونک, جلوی فانفار
- باشه ولی اول بگو ببینم چی شد؟
- وقتی همدیگر رو دیدیم همه چیزو برات تعریف می کنم فعلا خداحافظ
- تا یک ساعت دیگه خداحافظ

شهروز به سرعت لباس پوشید آماده شد و از خانه بیرون رفت در طول راه فقط به شقایق و اینکه با یک زن سی و یک ساله چطور باید رفتار کند می اندیشید می دانست اینگونه زنان با داشتن تجربه ای نه چندان خوشایند و شیرین از زندگی قبلی باید منفی اطرافشان را می نگرند ولی سوالی که فکرش را مشغول می کرد این بود که نگرش او چگونه است؟ آیا فاصله سنی او و شقایق گرفتاریهای پیش بینی نشدهای برایشان درست نخواهد کرد؟ ایا می تواند آنطور که شقایق می خواست زخم های قلبش را التیام بخشد؟ برای بهبود این زخم ها باید چه کار می کرد؟
در افکار خودش غرق بود که به محل قرار رسید و طبق معمول فرامرز را دید که زودتر از او به محل مورد نظر رسیده و انتظارش را می کشد.
هله
     
  
صفحه  صفحه 1 از 11:  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  11  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lahzehaye Bi To‎|لحظه های بی تو‎


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA