انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

جای خالی دستانت


زن

 
رمان جای خالی دستانت




نویسنده :زهره فصل بهار
۱۳قسمـــــــت



خلاصه:دختری که در خانواده ای هستش که یه برادر داره ولی خانواده دختر دوست نداره و به خاطر همین علاقه فاصله ی زیادی بین دختر و خانواده مخصوصا برادر بزرگ پیش میاد بعد از اینکه دختر 19 ساله میشه برادر متوجه اشتباهش می شه و با خواهرش صمیمی می شه و عاشق همکارش ...دختر از طریق دانشگاه به خارج اعزام میشه برای تدریس زبان فارسی به دانشجویان...که 5 نفر میرن به کشور خارج تو این گروه دختر عاشق یکی از دانشجو ها میشه و ....


کلمات کلیدی:جای خالی دستانت/رمان/رمان جایی خالی دستانت/رمان زهره فصل بهار
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
جای خالی دستانت(1)


فصل اول


طبق معمول دیدم کتابخونه ام قاطی پاتی شده با عصبانیت از اتاق بیرون امدم بقیه توی هال نشسته بودن:
ای بابا صد بار گفتم به وسایل من دست نزن ...یا اگرم دست می زنی بقیه چیزا رو بهم نریز فرهاد از جاش بلند شد :
بس کن...چقدر مثل این ادمایه وسواسی دنبال یه ایراد تو اتاقت می گردی تا بندازی گردن من بیچاره؟؟
بینم تو بلد نیستی اجازه بگیری؟؟ نمیتونی سر خود کاری نکنی؟؟حالا اگه من جای تو بودم جیفت درومده بود و داد و بیداد راه مینداختی ها!!
حالا نه اینکه تو خیلی مراعات می کنی و اصلا شلوغش نکردی..
بابا میون حرفمون پرید و تقریبا با صدای بلندی گفت :تمومش کنید...بچه که نیستین سر هر چی بهم گیر میدین ای بابا روز به روز اخلاقتون گند تر می ش اخه این چه وضعشه؟؟
طبق معمول طرف فرهاد و گرفت :حالا مگه چی میشه 2 تا دونه از کتابات رو برداره؟خورده که نمیشه.
مامان ساکت بود ولی عصبی چون از صبح دوباره میگرنش عود کرده بود و کلافه بود از چشماش مشخص بود که حال خوبی نداره فقط نگاهمون می کرد لابد افسوس می خورد که چرا دختر و پسرش هنوز عین بچه های 3، 4 ساله رفتار میکنن؟
اینطور دعوا ها توی خونه ما عادی بود بالاخره هر شب باید یکی با اون یکی دعواش می شد.حالا یه شبم که مامان و بابا اروم بودن منو فرهاد بهم پیله کرده بودیم.
مثل همیشه مجبور بودم به خاطر داوری اشتباه بابا به اتاقم برگردم.
گاهی اوقات فکر می کردم که چرا نمی شه حتی یه شب هم شده ما عین یه خانواده دور هم جمع باشیم چرا نمی شه من و فرهاد کمی با هم صمیمی بشیم.کی قراره این مسخره بازی ها تموم بشه...یعنی واقعا بقیه هم همین طوری زندگی می کنن یا فقط ما هستیم که دور از ادمیزادیم؟؟
کلافه بودم به اتاقم اومدم و لحظاتی بعد سر و صدا ها خوابید.مثل هر وقتی که دلم گرفته بود و ناراحت بودم نشستم پای کامپیوتر این کار همیشه ی من بود تنها چیزی که ارومم میکرد رفتن به وبلاگ صدای شب و خوندن مطالبش بود دیگه کم کم داشت ارزوم می شد که نویسنده ی این مطالب رو ببینم.به نظر من این نوشته ها جادوی خاصی داشت که هر قلمی از اون بهرهمند نبود.یه حس صمیمیت خاص با نویسنده داشتم بار ها و بار ها دلم خواسته بود که اون رو بشناسم و باهاش اشنا بشم.
هر وقت هم که قاطی می کردم با خوندن مطالبش ارامش خاصی پیدا می کردم شاید خنده دار باشه ولی یه حس عجیب نسبت به نویسنده ی ناشناس پیدا کرده بودم.
اون شب کسی من رو واسه ی شام صدا نکرد فهمیدم مامان به خاطر سر دردش زود خوابیده و بقیه هم بی خیال من شدن البته منم میل زیادی به غذا نداشتم.
همیشه ارزو می کردم که منم همچنین قلمی داشتم لااقل بتونم حرف دلم رو واسه خودمم که شده بنویسم.من با اینکه دانشجو سال دوم ادبیات بودم ولی قلمی معمولی و ساده داشتم و میدونستم که عاقبت هم هیچ وقت به ارزوم نمی رسم.
از نیمه شب گذشته بود و من صبح ساعت 8 کلاس داشتم پس علی رغم میل باطنی دست از خوندن کشیدم و برای خواب اماده شدم.
سایه مثل روز های قبل اومد سر کوچه دختر با نمکی بود : چطوری؟ دیر کردی چیه خواب موندی؟
خمیازه ای کشیدم : دیر خوابیدم.
چشمکی زد : بازم نشسته بودی پای نوشته های نویسنده ی ناشناس؟
اره این دیگه برام عادت شده سایه.
زد پشتم : عسل تو از جون این نوشته ها چی می خوای؟ توش دنبال چی می گردی هان؟
گیج و سردرگم جواب دادم : خودمم نمیدونم سایه...خوندن نوشته های این نویسنده ی به قول تو ناشناس برام عادت شده طوری که فکر می کنم سالهاست می شناسمش ولی یه چیزی هست هیچ وقت حتی اسمش هم توی نوشته هاش نیست.
خندید : خوب نباشه...
سکوت کردم چون هر چی هم می گفتم بی فایده بود.سوار ماشین شدیم و تا برسیم سایه یه ریزحرف می زد طوری که کم کم داشتم کلافه می شدم.سایه دختر خیلی خوبی بود و من بعد از ورود به دانشکده باهاش اشنا شده بودم اما گاهی اوقات با پر حرفی کفر منو در می اورد و لی سنگ صبور خوبی بود یه گوش شنوا که از همه جیک و پیک زندگی من خبر داشت و هیچ وقت سرزنشم نمی کرد.درست برام عین یه خواهر خوب بود.من یکی که خواهر نداشتم و از برادر هم شانس نیاورده بودم اون همیشه سرش به کار خودش بود و غیر از دعوا کردن با هم کار دیگه ای نداشتیم.
به خاطر همین هم بودن با سایه برای من نعمت بزرگی بود.سایه یه خواهر بزرگ تر از خودش داشت که ازدواج کرده بود و یه ناپدری که از پدر هم مهربون تر بود ولی سایه نمیتونست باهاش کنار بیاد پدر سایه تقریبا ده سالی بود فوت کرده بود.
45 دقیقه بعد رسیدیم برف باریده بود و همه سپید بود بی اختیار اهی کشیدم نگاهم کرد : وای عسل چقدر مشکوک شدی دختر!
هیچی نگفتم و قدمهام رو تند کردم توی حیاط کسی به چشم نمی خورد و همه رفته بودن داخل ساختمان اخه هوا خیلی سرد بود.
اصلا حال و حوصله کلاس و درس و نداشتم 7 ، 8 نفری توی کلاس بودن
کنار بخاری رفتیم 2 تا دیگه از بچه ها هم بودن ستاره گفت : من نمی فهمم این برف وامونده کی قراره قطع بشه ؟ اون موقع که بچه بودیم و می خواستیم برف بباره از این خبرا ها نبود حالا ببین چه خبره !
راس 8 کلاس شروع شد نیم ساعتی گذشته بود که یکی از بچه ها تازه وارد کلاس شد اونم سر کلاس استادی که تاخیر داشتن یعنی بی انضباطی محض.به ساعتش نگاهی کرد :اقای رهنمون الان وقت اومدنه ؟
حسابی بهم ریخته بود می شه گفت بهترین شاگردی بود که می شناختمش و طی مدتی که باهاش همکلاس بودم بار اولی بود که میدیدم با تاخیر اومده : معذرت می خوام استاد.
ازش هیچ خوشم نمی اومد و زیاد با هم بحثمون می شد انگار دنبال بهانه بودیم تا به همدیگه گیر بدیم.درسش خیلی خوب بود و ترم پیش شاگرد اول شده بود ادم متفاوتی به نظر می رسید یه جور خاصی برخورد می کرد انگار هیچ کس و هیچ چیز براش اهمیت نداشت.کم نبودن دخترایی که پاپیچش می شدن چون هم خوش قیافه بود و هم اینکه ظاهرا وضع مالی بدی نداشت اما به هیچ کس محل نمیذاشت یه دوستی داشت که همیشه با هم بودن بر عکس اون دوستش خیلی ادم خون گرم و خوش برخوردی بود شوخ بودنش زبانزد همه بود ولی جذبه ای که اون داشت دوستش ازش بی بهره بود.
اسمش احسان بود احسان رهنمون.اونروز انقدر بهم ریخته بود که استاد حسابی قاطی کرد : اقای رهنمون دیر که تشریف اوردین الان هم که حواستون پرته خوب اصلا چرا اومدین ؟
بلند شد : معذرت می خوام استاد...حالم زیاد خوب نیست.
از کلاس بیرون رفت.چند دقیقه بعد که کلاس تموم شد شهاب دوستش اولین نفری بود که از کلاس خارج شد.من اونروز حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم.ساعت بعد احسان و شهاب به کلاس برگشتن شهاب هم ناراحت بود گوشه ای نشستن احسان به گوشه ای خیره بود و شهاب داشت یواش یواش باهاش حرف می زد اما احسان انگار از دنیای مادی خارج شده بود سایه زد به پهلویم : چته ؟ چرا تو نخ این دوتایی؟
وا.... نه اینکه خیلی ازشون خوشم میا د! من کجا تو نخ اینام ! میخوام بدونم این دو تا چشونه !
با لودگی خاص خودش گفت : بی خیال بابا به ما چه مربوطه .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
استاد بهرورزی استاد زبان بود یه جوان حدودا 30 ساله که من یکی ازش تنفر داشتم و دلم میخواست سر به سرش نباشه.دکترای زبان داشت و به تازگی از انگلیس برگشته بود از نظر من که یه ادم تازه به دوران رسیده به تمام معنا بود از حرف زدنش لباس پوشیدنش حرکاتش از همه و همه حرصم می گرفت سر کلاسش فقط چشمم به ساعت بود که زمان زودتر بگذره به چند نفری از سرا هم بدجوری کلید کرده بود و به هر عنوان بهشون نمر نمیداد یا از کلاس بیرونشو نمی کرد ولی به دخترا کاری نداشت می گفتن ادم درستی نیست حالا راست و دروغش رو نمیدونم اونش با خداست.احسان و شهاب معمولا ردیف های جلو می نشستن.کنجکاو شده بودم اینا چشون شده.بهروزی پای تخته بود و ما هم داشتیم تند تند جزوه بر می داشتیم یه مرتبه با صدای بلندی گفت :اقای رهنمون اگه فکر می کنید کلاس براتون مفید نیست بفرمایید بیرون.هیچ معلومه حواستون کجاست ؟
نمیدونم چرا دلم براش سوخت بنده ی خدا فقط امروز رو به راه نبود.ناگفته نمونه که ما اونروز امتحان ربان داشتیم و معمولا همون ساع برگه ها رو تصحیح می کرد و برگه ها رو میداد بهروزی گفت : جناب رهنمون بهتره بدونید امروز پایین ترین نمره ی کلاس متعلق به شما بود.
احسان بدون حرفی با عصبانیت بیرون رفت نمیدونم چی شد که بلند شدم و گفتم :
استاد....ببخشید ها ولی چرا تا زمانی که اقای رهنمون بالاترین نمره ی کلاس رو می گرفتن یا حواسشون بیشتر از همه به کلاس شما بود شما هیچ وقت هیچی نمی گفتین حالا چی شد یه بار که نمره ی کم گرفتن و حواسشون پرت بود شما سریعا اعتراض کردید ؟
خودم از حرفی که زده بودم جا خوردم تقریبا همه داشتن نگاهم می کردن بهروزی سرخ شده بود : خانم مهتاش این چه رفتاریه ؟
با حالتی حق به جانب جواب دادم : فکر نمی کنم حرف غیر منطقی زده باشم استاد و این رو هم بگم که قصد جسارت نداشتم.
زنگ خورد و بهروزی گفت : شما لطفا تشریف داشته باشید.
اصولا کسی با بهروزی دهن به دهن نمی گذاشت ولی من از کاری که کرده بودم هیچ پشیمون نبودم.
سایه زیر لب گفت : خاک بر سرت نکنم...گند زدی.
حس می کردم سبک شدم کلاس خالی شد شهاب با تعجب نگاهم می کرد و زود رفت.مقابل بهروزی ایستادم : بفرمایید استاد.
از نگاه کردنش بیزار بودم کمی جلوتر امد : خوبه....خیلی خوبه...بالاخره کسی هم پیدا شد که جواب منو بده...ازتون خوشم اومد خانم مهتاش...ولی دلم میخواد بدونم چرا سنگ رهنمون رو به سینه می زنین؟
خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.

احسان بدون حرفی با عصبانیت بیرون رفت نمیدونم چی شد که بلند شدم و گفتم :
استاد....ببخشید ها ولی چرا تا زمانی که اقای رهنمون بالاترین نمره ی کلاس رو می گرفتن یا حواسشون بیشتر از همه به کلاس شما بود شما هیچ وقت هیچی نمی گفتین حالا چی شد یه بار که نمره ی کم گرفتن و حواسشون پرت بود شما سریعا اعتراض کردید ؟
خودم از حرفی که زده بودم جا خوردم تقریبا همه داشتن نگاهم می کردن بهروزی سرخ شده بود : خانم مهتاش این چه رفتاریه ؟
با حالتی حق به جانب جواب دادم : فکر نمی کنم حرف غیر منطقی زده باشم استاد و این رو هم بگم که قصد جسارت نداشتم.
زنگ خورد و بهروزی گفت : شما لطفا تشریف داشته باشید.
اصولا کسی با بهروزی دهن به دهن نمی گذاشت ولی من از کاری که کرده بودم هیچ پشیمون نبودم.
سایه زیر لب گفت : خاک بر سرت نکنم...گند زدی.
حس می کردم سبک شدم کلاس خالی شد شهاب با تعجب نگاهم می کرد و زود رفت.مقابل بهروزی ایستادم : بفرمایید استاد.
از نگاه کردنش بیزار بودم کمی جلوتر امد : خوبه....خیلی خوبه...بالاخره کسی هم پیدا شد که جواب منو بده...ازتون خوشم اومد خانم مهتاش...ولی دلم میخواد بدونم چرا سنگ رهنمون رو به سینه می زنین؟
خیلی محکم گفتم : به عنوان یه همکلاسی فقط وظیفه ی خودم میدونم که از حقش دفاع کنم.
پوزخندی زد : چه جالب...از حقش دفاع کنید ؟؟ مگه خودش نمیتونه؟؟
من نمی فهمم شما چرا انقدر مسئله رو پیچیده جلوه میدین یکبار هم گفتم که قصذ جسارت نداشتم...ولی رفتار شما بی انصافی بود استاد.
اینو گفتم و اومدم از کلاس بیرون.سایه منتظرم بود : دختر مگه مریضی که واسه خودت دردسر درست می کنی هان؟به تو چه که چی کار می کنه؟؟ مگه وکیل مردمی؟؟
تو دیگه شروع نکن ها سایه.
برف هنوز داشت می بارید سایه دارکوب وار روی مغزم راه می رفت و هی حرف می زد ایستادم : سایه ازت خواهش می کنم تنها برو خونه.من میخوام پیاده برم.
خل شدی؟؟ توی این هوا ؟؟ سرما می خوری ها.
میخوام قدم بزنم تو برو خوب!
سری تکون داد : باشه هر طور میلته ...خداحافظ.
برگشت بره اون طرف خیابون که بازوش رو گرفتم : سایه ؟ ازم دلخور شدی؟
فهمیده بودم ناراحت شده : نه...برو.
بوسیدمش : معذرت می خوام ولی امروز زیاد رو به راه نیستم.
لبخندی زد : منم که چیزی نگفتم ..مواظب خودت باش.
نزدیک 12 بود بی توجه به اطرافم داشتم قدم می زدم دلم می خواست دیر به خونه برسم خونه که چه عرض کنم بهتره بگم میدون جنگ.
هنوز نمیدونستم واسه چی به خاطر کسی که کوچکترین اهمیتی برام نداشت با استادم بحث کرده بودم درسته که از بهرورزی بدم میاومد و فقط اقای رهنمون بهانه بود ولی احتمال زیاد داشت که بهرورزی بهم نمره نده و این ترم بیوفتم...وای نه فکرش هم اعصابم رو به می ریخت.
دیر تر از همیشه رسیدم.سردرد مامان هنوز خوب نشده بود نهار هم نداشتیم :
سلام !
سلام دیر کردی
پیاده اومدم.
یه چیز درست کن بخور.
من میل ندارم.
مستقیم به اتاقم اومدم بدنم درد می کرد حدس می زدم سرما خورده باشم روی تخت ولو شدم و زیر پتو خزیدم از فرط خستگی زود خوابم برد ولی بهتره بگم با چه وضعی بیدار شدم گلو درد و تب شدید.تمام بدنم درد می کرد مامان به اتاق اومد :بیداری؟
با صدایی گرفته جواب داد م : بله .
اخم کرده بود و بهم ریخته به نظر می رسید : عمه خانم حالش خوب نیست بابات هم زنگ زد گفت تا یه ساعت دیگه حاضر باشم.میریم کرمان...هیچ حوصله شون رو ندارم ها همین حلا من خودم وضعم از عمه ملوک بدتره.
کی بر می گردین؟
چه حرف ها می زنی ها من از کجا بدونم ؟ رفتنمون با خودمونه برگشتمون با خداست.
عمه ملوک عمه ی بزرگ بابام و به عبارتی بزرگ خاندان مهتاش بود حدود 85 شایدم 90 سال سن داشت : باشه برین به سلامت.
ای بابا تو هم که انگار سرما خوردی.
مهم نیست خوبم.
عسل واسه شام یه فکری بکن فرصت نشد چیزی بپزم.فرهاد میاد گرسنه س.
توی دلم گفتم : فقط فرهاد ادمه؟اصلا به فکر نیست که حتی من نهار هم نخوردم.بابا اومد و چند دقیقه بعد اونا اره افتادن ساعت 6 بود 2 درجه ای تب داشتم و احساس می کردم ضعف دارم و حتی نمیتونستم سرپا بایستم داشتم به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا خریت کردم و پیاده برگشتم خونه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
اصلا حال و حوصله ی فرهاد رو نداشتم همیشه فکر می کردم اگه نباشه من چقدر راحت زندگی می کردم اگه ده سال هم نبینمش دلم براش تنگ نمی شه.
از اون روزایی بود که دلم بدجور گرفته بود با این که حال خوبی نداشتم اما برای اینکه اروم تز بشم دفتر خاطراتم رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم تا به حال هیچکس این دفتر رو نخونده بود قفلش رو را هم هیچ وقت دم دست نمی ذاشتم و پیش خودم بود اگر کسی این دفتر رو می خوند می نشست به حام زار می زد من در کل ادمی نیستم که بخوام همیشه نیمه خالی لیوان رو ببینم اما واقعا حضور من توی خونه احساس نمی شد مگر اینکه کسی کارش گیر من می افتاد مثلا مامانم بیورن بود و غذا نداشتیم یا بابا دکمه ی افتاده داشت یا باید گند مالی های فرهاد رو ماست مالی می کردم.هیچ وقت کارام به حساب نمی امد.دفتر رو بعد از نوشتن گذاشتم روی میزم بلند شدم برم ترتیب شام رو بدم از زور سردرد نمیتونستم چشمام رو باز کنم به هر حال ترتیب شام فرهاد رو دادم و تا اومدم کمی دراز بکشم صدای زنگ در بلند شد فرهاد بود مثل همیشه سرد و بی توجه از کنار هم گذشتیم و من به اتاقم برگشتم پیش خودم فکر می کردم یعنی همه برادر ها اینطورین ؟
چند دقیقه بعد با صدای بلندی پرسید : شام حاضره ؟
صدام در نیومد به اتافم امد : چرا جواب نمیدی؟
اره حاضره بکش بخور.
صدای غر زدنش رو می شنیدم : این چیه اخه ؟ گمد زدی با این دستپختت.
عادت داشت از اشپزی من ایراد بگیره ولی دلم گرفت.من پا شدم با این حالم براش غذا اماده کردم اونوقت اون اینطوری جواب میداد ؟
بی اختیار بغضم گرفت و علی رغم تلاشم اشکم سرازیر شد چند دقیقه بعد با عصبانیت به اتاق اومد : اخه ببینم این چیه پختی ؟ نمیفهمم چرا مامان این یه قلم کار رو به تو میده.
سکوت کردم جلو اومد : چرا ولو شدی؟
چشمام رو بستم : چی می شد نبودم.
پوزخندی زد و با تمسخر گفت : من که بدم نمیومد چون از دست تو دستپختت راحت بودم و احتمالا زندگی اروم تری داشتم.
نمیدونم چه مرگم شده بور گریه ام گرفته بود بلند شدم : نمیخوام با بودنم ناراحتت کنم.
همینطوری نگاهم می کرد ولی حرفی نمی زد صدام می لرزید گوشی رو برداشتم اون لحظه فقط دلم می خواست که از اونجا برم نمیدونم کجا ولی هر جایی به غیر از خونه شماره تلفن خونه ی خاله ام رو گرفتم سامان پسر خاله ام گوشی رو برداشت بغضم رو قورت داد مو گفتم :سلام سامان خوبی؟
به به دختر خاله ی عزیز....چطوری؟ چه خبر؟
سلامتی.
چرا صدات گرفته ؟
هیچ چیز مهمی نیست ...ببینم خاله هست ؟
نه عسل جان....چطور؟کاری داشتی؟
اره می خوام ببینم مهمون نمیخواین؟
چرا نمیخوایم ؟ خاله بیاد خوشحال می شه.بیا.
باشه الان راه میوفتم.
منتظریم.
قطع کردم فرهاد گفت : ا...رفتنی شدی ؟ خوب به سلامت.
دلم میخواست جیغ بکشم داشتم فکر می کردم که خانواده ی خاله ام همشه با من مهربونتر از خانواده ی خودم بودن و این بیشتر عذابم میداد.بین افکارم دنبال یه نقطه ی روشن از خانواده ام می گشتم ولی حیف....
موقع رفتن نگاهش کردم : فرهاد منتظر باش که یه روز جواب کارت رو ببینی.
هیچی نگفت . حتی با اینکه دید حالم خوب نیست پیشنهاد نکرد منو برسونه.اشتباه فکر می کردم که این رفتار ها برام عادی شده و من وپوستم کلفت شده.
نیم ساعت بعد رسیدم و بالا رفتم سامان زیر چارچوب در ایستاده بود : به به سلام...خوش اومدی.
با دیدن قیافه ام حالتش عوض شد گفتم : سلام سامان....ببخشید مزاحم شدم.
از جلوی در کنار رفت : این چه حرفیه دختر ؟ خوشحالمون کردی ببینم حالت خوب نیست ؟
لبخندی زورکی زدم : چرا خولم...خاله نیست ؟
به ساعت نگاه کرد : دیگه باید پیداش بشه.
بدون اینکه لباسم رو عوض کنم روی مبل نسشتم چای ریخت اومد مقابلم نشست : چه خبر ؟ خاله اینا خوبن ؟ فرهاد خوبه؟؟
پوزخندی زدم : من اگه نباشم اونا همه خوبن.
چینی به پیشونی انداخت : منظورت چیه ؟
دلم میخواست باهاش حرف بزنم و خالی شم اشکهام ربراه افتادن : بخدا خسته شدم سامان.اینا منو دیوونه کردن.19 ساله که دارم تحمل میکنم اخه مگه من چقدر ظرفیت دارم ؟ 19 ساله که اسه رفتم اسه اومدم که کسی ازم ناراحت نشه که فرهاد خان بهشون بد نگذره.توی خونه ی ما من عین سگ نگهبان میمونم.بود و نبودم فرقی نمیکنه یه جوری باهام رفتار می کنن که هر کی ندونه فکر می کنه من عضو اون خانواده نیستم و از سر راه پیدام کردن.باورت نمی شه اگه بگم فرهاد چقدر خوشحال شد دید دارم میام فقط وقتی به یادشون می افته غسلی وجود داره که کارشون گیر من باشه وگرنه اگه یه هفته نرم خونه کسی نمی پرسه غسل زنده ست یا خبر مرگش مرده...اخه به من چه که مامان و بابام پسر دوست دارن؟این وسط گناه من چیه ؟ من که خودم نخواستم به دنیا بیام....بخدا انگار که من غریبه ام توی خونه اگر من پر پر بشم هیچ کس ککشم نمی گزه اما مثلا اگه فرهاد سرش گیج بره کل افامیل با خبر می شن...اخ تو بگو این درسته ؟؟ بعد از ظهر مامان اینا داشتن می رفتن کرمان خودش دید حالم خوب نیست ها میگه به فکر شام باش فرهاد میاد گرسنه ست .اون وقت وقتی من ظهر اومدم نهار نداشتیم مامان میگه خودت یه چیز درست کن...سامان لجم گرفته...نمیدونم باید چیکار کنم...احساس می کنم عین یه موجود بی خاصیت میمونم که به درد هیج کاری نمیخورم.
سامان رفته بود توی فکر : عسل چرا تا حالا چیزی نگفته بودی ؟؟ واقعا اعصابم بهم ریخت اخه کارشون چه معنی میده ؟ من بهت حق می دم...گریه نکن اروم باش.
خاله الهام رسید با دیدنم تعجب کرد ولی خوشحال شد : چه عجب عسل جان سری به ما زدی اخه نمیگی دلم برات تنگ می شه ؟
فهمیده بود حال همیشه رو ندارم به سامان نگاه می کرد و می خواست زودتر بفهمه ماجرا چیه سامان هم مختصر توضیح داد و خاله پرسید : عسل تو که هنوز لباست رو هم عوض نکردی.
بلند شدم و با هم به طرف اتاق سپیده دختر خاله ام رفتیم که ازدواج کرده بود و برای زندگی به اصفحان رفته بودند: خاله..تو رو خدا ببخشید مزاحم شدم.
عسل جون این چه حرفیه ؟ عزیزم تو تا هر وقتی که اینجا باشی منو سامان و محمود خوشحال میشیم.
راستی عمو محمد کجاست ؟
رفته شمال سراغ زمینا امروز صبح رفته یه چهار ، پنج روزی می مونه...تو هم کمی استراحت کن.
به پیشونیم دست زد : تبم که داری...ای فرهاد بی انصاف.
خاله رفت بیرون و من روی تخت دراز کشیدم.دلم واسه سپیده هم تنگ شده بود.صدای صحبت خاله و سامان رو به طور نامفهوم می شنیدم.سامان 29 سالش بود و فوق لیسانس روانشناسی داشت.
صبح کمی بهتر شده بودم و بر خلاف اصرار های خاله توی خونه نبودم و ترجیح دادم برم سر کلاس.سایه هنوز نرسیده بود وارد کلاس شدم و سلام کردم هنوز خیلی ها نیومده بودن داشتم به انتهای کلاس می رفتم که احسان صدام زد چهره اش خسته بود و انگار شب نخوابیده بود : خانم مهتاش.
خیلی جدی و خشک گفت : به نظر من دیروز لازم به اون کار نبود...شهاب برام همه چیز رو تعریف کرد...شاید واقعا حقم بود....شما هم لطف کنید دیگه طرفداری بیجا ازم نکنید.
از لحن حرف زدنش تا حد مرگ بدم اومد : من از شما طرفداری نکردم...
نمیدونم چرا این حرف رو زدم : شما بهانه ای شدین برای اینکه بتونم اولین نفری باشم که جواب استاد بهروزی رو می دم...همین.
دیگه منتظر نشدم حرفی بزنه و پیش بچه ها رفتم. همین اول صبحی حالم رو گرفته بود حالا دو برابر ازش بدم میومد.عصبی بودم سایه رسید : سلام...چی شده اول صبحی قاطی کردی؟
اهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم : بالاخره یه روزی حال این رهنمون رو می گیرم.
چشاش گشاد شد : یعنی چی؟ تو که تا دیروز طرفداری می کردی.
من غلط می کردم.
نشست کنارم : میبنیم که سرما خوردی.
اره ! چه جورشم.
به جلو نگاه کردم و یواش گفتم : جناب رهنمون بچرخ تا بچرخیم.
ای بابا عسل ولش کن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــل دوم


ظهر مثل همیشه داشتم از دانشکده بیرون می اومدیم که از تعجب خشکم زد فرهاد اونور خیابون به ماشین تکیه داده بود و با دیدنم دستی تکون داد به سایه نگاه کردم : این اینجا چیکار داره؟
خوب اومده دنبالت.
حتما یه چیزی هست این از این کارا نمی کنه.
هر چقدر اصرار کردم باهامون بیاد قبول نکرد.رفتم اون طرف خیابون سر سنگین بودم : سلام.
به به سلام عس خانم گل...سوار شو.
می رم خونه ی خاله اینا.
فعلا سوار شو.
براه افتاد پرسید م: چرا اومدی؟
اشکالی داره اگر بخوام یه روز با خواهرم ناهار بخورم؟
اشکالی که نداره ولی از طرف تو این کارا بعیده.
عسل اول بریم یه جا صحبت کنیم بعد نهار بخوریم.
پوزخندی زدم : مطمئنی حالت خوبه ؟؟ من یادم نمیاد تا حالا با هم حرف زده باشیم اصولا اونقدر با هم دعوا و جر و بحث کردیم که حرف زدن یادمون رفته.
توی یه فرعی نگه داشت و نگاهم کرد اهسته گفت : عسل ای کاش حرفایی رو که دیشب به سامان گفتی خیلی قبل تر به من گفته بودی.
از دست سامان ناراحت شدم : من که گفتم تو از این کارا بلد نیستی پس سامان گفت بیای اینجا اره ؟
اون فقط بهم گفت که تو چقدر از همه دلگیر و ناراحت بودی و بیشتر از همه از من.میدونی غسل ؟ دیشب بدجوری عذاب وجدان گرفته بودم.وقتی فکر می کردم تو اینهمه وقت چقدر تنها بودی از خودم بدم اومد....عسل تو حق داری ازم بدت بیاد...حق درای ازم بدت بیاد....حق داری من رو نبخشی....اما....اما دلم میخواد اگر من وبه عنوان برادرت قبول نداری حداقل مثل یه دوست روم حساب کن و نذار بیشتر از این از هم دور باشیم.بهت قول می دم جبران کنم....تا حالا برادرت که سهله هم خونه ی خوبی هم برات نبودم.
فرهاد شاید اگه من پسر می شدم اوضاع فرق می کرد لا اقل مامان وبابا دوستم داشتن.
اخ عسل...عسل من هیچ وقت خودم رو نمی بخشم.
بغض راه گلوم رو بسته بود : فرهاد دیشب بیشتر از هر موقعی توی عمرم دلم گرفته بود وقتی که دیدم تو از رفتنم چقدر خوشحال شدی اون لحظه دلم میخواست رفتنم دیگه برگشتنی نداشته باشه.
عسل ؟ میتونی فراموش کنی؟
به نظرت ادم میتونه تمام عمرش رو تا به اینجا فراموش کنه ؟ اگرم بخوام نمیتونم.
حق داری عسل...هم من هم مامان ، بابا خیلی بهت بد کردیم.
چه فایده که بعد از 19 سال به این نتیجه رسیدی؟ حالا بازم جای شکرش باقیه که بازم فهمیدی.
تو رو خدا بروم نیار...فقط بگو منو می بخشی.
لحظه ای مکث کردم : چاره ی دیگه ای هم دارم ؟
خندیدو د وباره ماشین رو روشن کرد. فقط خدا میدونه چه حس خوبی داشتم دلم میخواست زمان متوقف بشه بهش خیره شدم : قلد بلند پوستی روشن با موها و چشمهای خرمایی.تا حدود زیادی بهم شباهت داشتیم بعد از نهار وقتی برمیگشتیم پرسیدم : ببینم تو امروز سرکار نرفتی؟
نه مرخصی گرفتم چون اصلا نتونستم برم.
لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت : من یه کاری کردم میترسم بگم ناراحت بشی.
چی کار؟بگو ناراحت نمیشم.
دیشب رفتم اتاقت...دفتر خاطراتت روی میز بود خوندم.
ناراحت شدم حرفی نزدم ولی خودش فهمید.البته بد نبود بفهمه من این سال ها چه زحری کشیدم گفتم : یه سوال!!
خوب بپرس!
فرهاد تو به خاطر اینکه به حرف های سامان گوش کرده باشی اومدی؟
نگاهم کرد : من اومدم چون حرفاش منطقی بود منم قبولش کردم.
اهان!
رسیدیم خونه.ظاهرا که اوضاع رو بهراه بود و من از این بابت خوشحال بودم.تا لباسم رو عوض کردم رفتم سراغ نوشته های نویسنده ی ناشناس.برام جای تعجب داشت چون از دو روز پیش تا حالا مطلب تازه ای نوشته نشده بود حالم گرفته شده بود رفتم سراغ ارشیو و با خواندن مطالب قبلی خودم رو سرگرم کردم متوجه زمان نبودم و غرق خوندن شده بودم که در اتاق باز شد و فرهاد با فنجون چای اومد :چی کار م یکنی؟ چی میخونی؟
تا حالا به این وبلاگ صدای شب سر زده بودی؟
سری تکون داد : نه چطور؟ جالبه؟
جالب؟معرکه ست پسر.
ابروهاش بالا رفت : جدی؟ یادم باشه سر فرصت بخونمش.
حتما این کارو بکن....حتما.
به چای اشاره کرد :سرد میشه بخور.
چشمم هنوز به صفحه ی مانیتور بود و فنجون رو برداشتم : میدونی چیه فرهاد؟ارزوم اینه که یه روز بتونم عین این بنویسم.....همیشه مطالبش برام تازگی داره...هیچ وقت یه نواخت نمی نویسه و میتونه خیلی قشنگ احساسش رو بیان کنه.
چه خوب ! مشتاق شدم بخونمش عسل.
سرفه ای کردم ویادم اومد قرصم رو نخوردم » فرهاد خیلی دل میخواد نویسنده ی این نوشته ها رو ببینم.
صبح وقتی فرهاد اشت می رفت سر کار منو سایه رو هم رسوند.جلوی در دانشکده چند نفری جلوی یه اطلاعیه جمع شده بودند کنجکاو شدیم و ما هم رفتیم جلو اگهی ترحیم بود ولی من نمیوتنستم بخونمش ون برگه رو درست نمیدیدمش سایه جیغ کوتاهی کشید : وای عسل...پدر اقای رهنمون فوت کرده !!
خوشکم زد : راست میگی؟؟
توی دلم گفتم : بیچاره احسان ! پاهام سست شد با هم وارد ساختمان شدیم توی راهرو ها هم چند اگهی ترحیم دیده می شد : خدا بیامرزتش.
هر کسی چیزی می گفت یکی می گفت بیمار بوده ، اون یکی می گفت پیر بوده یکی می گفت تصادف کرده.جای احسان و شهاب توی ردیف اول خالی بود با ین که هیچ دلخوشی ازش نداشتم ولی دلم براش سوخت نیم ساعت اول به حرف زدن در این مورد سپری شد فکرم حسابی مشغول شده بود اونروز که براستی از درس و کلاس هیچ نفهمیدم.
مامان اینا برکشته بودن و از روابط من و فرهاد خیلی تعجب کرده بودن : چی شده شما دو تا مهربون شدید ؟
فرهاد گفت : حیف که من دیر به بعضی چیز ها پی بردم.
سر شام یه مرتبه گفت : وای عسل رفتم و اون مطلب رو خوندم...واقعا بی نظیر بود ولی هنوز هم نوشته ها به روز نشده...خوش به حالش که همچنین قلمی داره.
با بچه ها قرار گذاشته بودیم که برای ختم سوم پدر احسان بریم مسجد.نهار سایه اومد خونه ی ما مامانم خیلی دوستش داشت : سایه جون کم پیدا شدی نیستی بابا !!
خواهش میکنم من که همیشه مزاحم شما هستم.
خیلی خوب بریم لباستون رو عوض کنین غذا خاضره.
داشتیم لباسمون رو عوض می کردیم که گفتم : سایه اگه بخاطر حفظ ابرو نبود عمرا نمیومدم....تو که ندیدی اون روز باهام چطوری حرف زد...من خر و باش که بخاطر با بهروزی کل کل کردم.
از اتاق بیرون امدیم : عیبی نداره عسل ... تو که اینطوری نبودی!
من کینه ای نیستم اما بعضی وقتا حرصم در میاد...فکر کرده کیه ؟ هان ؟ از تحقیر دیگران لذت می بره ؟
وای....حال اون یه چیزی گفته تو باید انقدر بزرگش کنی؟
بعد از غذا کمی دراز کشیدیم و بعد باره افتادیم و ساعت 5/4 رسیدیم.جلوی در سه مرد ایستاد هبودند که یکی از اونا احسان بود مثل همیشه سنگین و جدی بود با لحنی رسمی بهش گفتم : سلام تسلیت عرض می کنم امیدوارم غم اخرتون باشه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
معلوم بود حسابی بهم ریخته اما گریه نمی کرد صداش هم انگار از ته چاه بیرون می اومد : خواهش میکنم...لطف کردین تشریف اوردینوووراضی به زحمت نبودم.معلوم بود حسابی بهم ریخته اما گریه نمی کرد صداش هم انگار از ته چاه بیرون می اومد : خواهش میکنم...لطف کردین تشریف اوردین....راضی به زحمت نبودم.

صحبت رو کوتاه کردیم واردشدیم و گوشه ای نشستیم خیلی از بچه ها بودن خانمی با قد بلند و میانسال که چهره ی با جذبه ای هم داشت بالای مجلس نشسته بود و اروم اروم گریه می کرد که حدس می زدم باید مادرش باشه چون بی شباهت به خودش هم نبود.صدای گریه و زاری فضا رو پر کرده بود اهسته از سایه که سمت راستم نشسته بود پرسیدم : احسان خواهر نداره>
بجای اون ستاره که این طرفم نشسته بود گفت : نه اینا فقط سه تا برادرن.اون دختره هم که اونجا نشسته همون که کنار ستون نشسته خواهر شهابه اونی هم که کنارش نشسته زن داداشه احسانه.
چه اطلاعات دقیقی ! نه؟
بعد از ده روز احساب به کلاس برگشت.پلیور مشکی چقدر بهش میومد.معلوم بو د از درون متلاطمه ولی سعی می کرد حفظ ظاهر کنه.یکی از دخترای لوس وخودشیرین وقتی که احسان وارد کلاس شد با صدای نسبتا بلند ی گفت : اقای رهنمون جدا که جاتون خیلی خالی بود...واقعا که کلاس این مدت بدون شما بی رونق بود.
من و سایه به همدیگه نگاهی انداختیم از پرویی این الناز ماتم برده بود احسان فقط به گفته ی خواهش می کنم اکتفا کرد.
روز ها سپری می شد اون روز با استاد شبستری کلاس ادبیات داشایم با اینکه سن زیادی داشت ولی با بقیه اساتیدی که کلاس داشتم فرق می کرد و عین اونا ما رو بخاطر داشتن علاقه به اشعار شعرای معاصر مسخره نیم کرد و حتی تشویقمون می کرد که کار شعرای معاصر رو هم مطالعه کنیم.بحث سر اشعار فروغ و نیما بود استاد از احسان پرسید : جناب رهنمون نظرتون چیه ؟
تک سرفه ای کرد و بلند شد : البته من کار های معاصر رو زیاد میخونم ولی هیچ وقت نمیتونم این کار رو جایگزین سبک قدیمی غزل و قصیده کنم من به اون صورت با فروغ و سبک کارش و دیدگاهش موافق نیستم ولی اشعار نیما رو به دلیل اینکه هنوز به سبک قدیمی نزدیک تره و وزن توش احساس می شه بیشتر می پسندم. فروع از ان دسته ادم هایی بوده که به دلیل نوشتن از غم و درد و مرگ و بدبختی مخاطب رو دچار احساس یاس می کنه وزن در کارش احساس نمی شه انگار یک ابهام در تمام جملاتش وجود داره...
به مرز انفجار رسیده بودم همه میدونستن که شاعر مورد علاقه ی من فروغه و روش تعصب خاصی دارم استاد شبستری بعد از چایان حرفای احسان که من حتی یه کلمه اش رو هم قبول نداشتم پرسید : خوب دیگه کسی نمیخواد نظر بده ؟
دستم رو بلند کرد گفت : بفرمایید خانم مهتاش.
من اصلا به هیچ عنوان با نظر و صحبت های اقای رهنمون موافق نیستم و تکذیبش می کنم ایشون گفتن اشغار فروغ فقط از نیستی و درد و مرگ گفته خوب تمام اینها واقیعت بوده و هست گفتن وزن احساس نمی شه خوب فروغ مدتی بعد از نیما اومده نیما این سبک ها رو پایه گذاری کرده ولی تغییرات عمده ای که بوجود امده بعد از اون بوده خوب در شعر نو الزاما قافیه ها و وزن باید شکسته بشه و شعر از اون سبک قدیمی خارج بشه...
کلاس تموم شد ولی همه نشسته بودن استاد شبستری گفت : بحث خیلی جالب شد ما جلسه ی اینده حتما این موضوع رو دنبال می کنیم جناب رهنمون و خانم مهتاش لطف کنید برای جلسه اینده در مورد این دو شاعر و سبک کارشون حتما از قبل یه مطالعه داشته باشین.
من و احسان با سردی به هم نگاه کردیم و بی تفاوت از کنار هم گذشتیم.
همون لحظه به خودم قول دادم یک تحقیق ناب و به در بخور تهیه کنم.از همون ساعت به کتابخونه ی دانشکده رفتم و با سایه چند کتاب در این مورد پیدا کردیک یک هفته فرصت داشتم و دلم میخواست یک کار درست و بدون نقص انجام بدم.اصلا نمیدونم چرا دلم میخواست با این احسان کل کل کنم.با مامان تماس گرفتم و گفتم دیر میامو سایه هم رفت.متوجه گذر زمان نبودم و وقتی چشمم به ساعت افتاد که از 5/5 گذشته بود.سریع کتاب ها رو تحویل دادم و به طرف خونه اومدم.خودم کلید داشتم بالا رفتم پشت در چند جفت کفش نا اشنا بود لحظه ای صبر کردم و بعد زنگ زدم مامان باز کرد : سلام چقدر دیر کردی.
گفتم که کار دارم.
گوشی چرا خاموش بود ؟
کتابخونه بودم.
خیلی خوب بیا دایی اینا اومدن.
وارد شدم : به به سلام خوش اومدین.
زن دایی رو بوسیدم : چه عجب یادی از ما کردین؟
سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و برگشتم سهیل پسر داییم مثل همیشه ساکت بود وبیشتر شنونده بود به تازگی فوق لیسانس میکروبیولوژِی گرفته بود...سهیل و سانان و فرهاد خیلی با هم رفیق بودن.پرسیدم : سهیل چه خبرا ؟ راستی تبریک.
لبخندی زد : خواهش می کنم.
دلم میخواست زودتر مهمونا می رفتن تا من هم می رفتم سراغ بقیه کارم.2 ساعتی گذشت و اونا هم رفتن.اون شب بابا دیر اومد.توی شرکت پتروشیمی کار می کرد و کارش رو هم خیلی دوست داشت به شام میل نداشتم اخر شب فرهاد اومد به اتاقم :
چرا شام نخوردی؟داری چی کار می کنی؟
میل ندارم...فقط تا هفته ی اینده باید یه کاری انجام بدم که نتیجه اش برام خیلی مهمه.
روی تخت نشیت : جدی؟چه کاری هست؟
مختصر براش توضیح دادم خندید : عجب ادم لجبازی هستی ها.
نه لجباز نیستم اما نمی تونم حرف زور رو قبول کنم.حالا هر کی میخواد باشه ، باشه.
این کار تمام وقتم را پر کرده بود وقتی که شبها خسته می شدم می نشستم پای نوشته ها.توی مدت این یک هفته هر کتابی که مربوط به بحث ما بود پیدا و جمع اوری کرده بودم و اماده بودم.استاد شبستری وقتی وارد کلاس شد لبخندی زد : خوب انگار قرار بود ما بحث هفته ی پیش رو ادامه بدیم درسته؟
رو به من و احسان کرد که کمی با فاصله نشسته بودیم : خیلی خب حالا کدوم یکی اول شروع می کنه؟
احسان جواب داد :استاد اجازه بدین اول خانم مهتاش شروع کنن.
حدود 40 ، 50 نفری توی کلاس بودن استاد شبستری گفت : خوب ما منتظریم.
نوشته ها رو که حاصل یک هفته کار زیاد بود برداشتم و چایین کلاس رفتم خود استاد انتهای کلاس ایستاده بود.قسمتی از شعر فروغ رو خوندم البته اینم بگم که عمدا قسمتی رو انتخاب کرده بودم مه اصلا وزن نداشت و اتفاقا در مورد درد و مرگ ویاس بود و اتفاقا همه داشتن گوش می کردن حدود 45 دقیقه ای حرف زدم و مثال اوردم و مقایسه کردم و دلایل برتری فروغ بر نیما رو از نظر خودم توضیح دادم.ظاهرا خود استاد که خیلی خوشش اومده بود.سر جام نشستم و احسان به جای من رفت با این تفاوت که هیچ نوشته ای در دست نداشت هنوز مشکی می پوشید با اینکه چهلم پدرش گذشته بود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
رمان جای خالی دستانت(2)


مثل همیشه محکم و با اعتماد به نفس خاص خودش شروع به حرف زدن کرد طوری محکم حرف می زد که من ناخوداگاه محو صداش شده بودم و از گفته هاش جیز زیادی نفهمیدم وقتی به خودم اومدم که سایه به پهلوم زد : هی کجایی؟
استاد گفت : درسته خانم مهتاش خیلی زحمت کشده بودن و اصرار زیادی بر این داشتن که فروغ بر نیما برتری دارد اما گفته های جناب رهنمون کاملا صحبت های خانم مهتاش رو رد می کنه...
کلاس تموم شد دلم میخواست جیغ بزنم انگار یه پارچ اب یخ ریختن روی سرم.اولین نفری که از کلاس اومدم بیرون هوا خیلی سرد بود ولی از برف و بارون خبری نبود حوصله ی هیچ کسی رو نداشتم توی حیاط روی نیمکت نشستم و با دستام سرم رو گرفته بودم.
گر گرفته بودم و در حد مرگ از احسان بدم اومده بود و پیش خودم می گفتم این دخترا از چه چیز احسان خوششون میاد که اینقدر پاپیچش می شن ؟
صداش منو از جا پروند: خانم مهتاش اجازه هست ؟
خیلی خشک گفتم : بفرمایید.
روی نیمکت نشست : راستش من قصدم این نبود که شما ناراحت بشین.من فقط نظرم رو گفتم .
من هم به شما اعتراضی نکردم . کردم ؟
با جدیت خاص خودش گفت : لازم نیست حتما اعتراض شفایی باشه هر کسی شما رو ببینه می فهمه که از چی ناراحتین....ببخشید اینو می گم اما دلم میخواد بدونم چرا شما همیشه با من مخالفین ؟
شما هم ببخشید اینو می گم جون منم از اون دخترایی نیستم که بخوام بخاطر جلب توجه و یا خود شیرینی خودم رو یه طور دیگه نشون بدم.من همونطور که هستم و عقیده دارم حرف می زنم موضوع مخالفت با شما نیست.اصلا شما چرا فکر می کنین که من طوری وانمود می کنم که با شما مخالفم؟ من تظاهر نمیکنم.
جا خورد : من نگفتم که شما تظاهر می کنید.
بلند شدم و سر کلاس اومدم فرهاد به محض اینکه اومد خونه گفت : عسل یه خبر!
چی شده ؟
فردا توی فرهنگسرای اندیشه قراره تمام وبلاگ نویس ها جمع بشن قراره بهترین وبلاگ سال انتخاب بشه تا فهمیدم گفتم برای تو خوبه که دلت میخواد اون نویسنده ی نا شناس رو ببینی جون ورود برای عموم ازاده عین فنر از جا پریدم و بوسیدمش : اخ دستت درد نکنه این بهترین خبری بود که بهم دادی.
سریع شماره ی سایه رو گرفتم و خبر رو دادم.عین این بچه ها ذوق کرده بودم.اونروز کلاس نداشتم مدام به ساعت نگاه می کردم راس ساعت 4 با سایه روبه روی فرهنگسرا قرار داشتم : چته عسل چرا انقدر عجله داری ؟
باورم نمی شه که بالاخره این نویسنده ی نا شناس رو میبینم. می فهمی ؟
لبخندی زد : خیلی خوب پس زود باش.
فصل سوم
وارد شدیم ولی نمیدونم چرا اضطراب زیادی داشتم دلم میخواست بدونم صاحب قلم سحرامیز.
ردیف دوم نشستیم اسامی وبلاگ هایی که امروز قرار بود در این انتخاب شرکت داشته باشن روی پرده نمایش داده می شد که چند تایی هم برام اشنا بود : پدر خونده ، دل شکسته ، ایه های زمینی و صدای شب.....
نزدیک بود جیغ بکشم حالا مطمئن بودم که اونم شرکت داره نیم ساعت بعد برنامه شروع شد و جمعیت زیادی اومده بودن طوری که سالن به اون بزرگی مملو از جمعیت بود یه نفر اومد و بعد از کلی سخنرانی گفت : خوب میدونم که همگی منتظر شنیدن اسامی عزیزانی هستید که امسال جز نفرات برتر وبلاگ نویسی بودن.گاصل ابه اطرافم توجهی نداشتم و منتظر بودم اون شخص لحظه ای مکث کرد و بعد گفت : بهترین وبلاگ سال وبلاگ صدای شب به نوشته مهندس احسا رهنمون.
انگار یه چیزی در درونم فرو ریخت صدای تشویق بلند شد و بعد احسان رو دیدم که بروی جایگاه رفت خشکم زده بود : سایه یعنی چه؟
نمیدونم...نمیونم.....
یک ساعت بعد مراسم تموم شد و داشتیم از سالن خارج می شدیم که احسان و شهابو خواهر شهاب رو دیدیم.احسان خوشحال بود : سلام..شما اینجا چیکار می کنین؟
از پله ها پایین اومدیم....خیلی رسمی با احسان و شهابو خواهر شخاب احوالپرسی کردم و سایه به جای من جواب داد : هیچی....راستش عسل خیلی مشتاق بود بیاد و نویسنده ی ناشناس رو کشف نکه که با نوشته هاش زندگی براش نذاشته.
خندید : خوب پیدا کردین؟
اخمی کردم : بریم سایه.
ولی سایه ادامه داد : بله نویسنده ی صدای شب رو میخواست ببینه و باهاش اشنا بشه که فهمید خیلی وقته می شناسش.
حرفش رو قطع کردم : بس کن سایه گفتم بریم.
احسان خشکش زده بود : جدا؟؟؟
بریم سایه....نشنیدی؟؟
زیر لب باهاشون خدافظی کردم و دور شدم.
اون شب خیلی برام سخت گذشت فرهاد اومد به اتاق : عسل تو گریه کردی ؟ چی شده ؟
مهم نیست فرهاد.
راستی عصر نویسنده ی ناشناس رو دیدی؟
سرم رو تکان دادم : دیدمش و فهمیدم که ناشناس نبوده.
کنارم نشست : منظورت چیه ؟
اون نوشته ها مربوط به یکی از همکلاسی هامه ولی یادمه که اون مجری گفت مهندس رهنمون اما اون که داره ادبیات می خونه....
همین لحظه سایه زنگ زد : خبر جدید....همین حالا از ستاره اطلاعات گرفتم
با بی حوصلگی پرسیدم : چه خبری؟
این جناب رهنمون لیسانس عمران داره بخاطر همین این یارو گفت مهندس.
راس میگی؟
اره....اره حدودا 28 سالشه....این ستاره هم عجب منبع اطلاعاتیه ها!!
بعد از این که قطع کردم به خودم قول دادم دیگه به اون وبلاگ سر نزنم.فرهاد پرسیئ : خوب می گفتی؟؟
هیچی دیگه من و این مهندس رهنمون عین کارد و پنیر هستیم بعد فهمیدم که نویسنده ی ناشناس همینه...وای فرهاد حرصم درومد.
اگر میدونستم قراره اینطوری به هم بریزی بهت نمی گفتم بری.
مهم نیست اتفاقا خوب شد فهمیدم.
اخر شب سایه تماس گرفت و گفت فردا نمیاد فهمیدم فردا تنهام.زودتر از همیشه رفتم.احسان اومده بود انگار همون ادم همیشه نبود سرد تر از همیشه جواب سلامم رو داد پیش ستاره نشستم حس و حال نداشتم و توی این فکر بودم که احسان چرا جوگیر شده ؟.
اخر شب سایه تماس گرفت و گفت فردا نمیاد فهمیدم فردا تنهام.زودتر از همیشه رفتم.احسان اومده بود انگار همون ادم همیشه نبود سرد تر از همیشه جواب سلامم رو داد پیش ستاره نشستم حس و حال نداشتم و توی این فکر بودم که احسان چرا جوگیر شده ؟.
اصلا یه جوری شده بود که جرص ادم در می امد داشتم از کلاس بیرون میومدم که صدام زد : خانم مهتاش؟
سرد جواب داد : بله ؟ کاری داشتین ؟
شهاب رفت : ببینم شما از کی مطالب من رو میخونین ؟
شاید دو سالی می شه.
مطمئنید که نمیدونستید ماله منه ؟
عصبانی شدم : بله چون اگه میدونستم مطمئن باشین یه بار هم سراغش نمی رفتم....من سر در نمیارم شما چرا اینطوری می کنید ...در ضمن خیالتون راحت از دیشب که فهمیدم نوشت ها مربوط به شماست به خودم قول دادم دیگه نرم سراغش....حالا هم اگه با من کاری ندارین من برم.
منتظر جوابش نشدم و دور شدم.این فکر می کرد کیه که اینطوری حرف می زد ؟
از اون روز به بعد علم رغم اینکه حس می کردم ازش متنفرم یا شاید وانمود می کردم که اینطوره ته دلم یه جورایی بود که حتی یه لحظه هم نمیتونستم فراموشش کنم و از طرفی هم نمیتونستم نزدیکش بشم و هر روز از همدیگه دور و دور تر می شدیم.ت ااین که اونروز بعد از ظهر بریا خرید رفتم بیرون متاستفانه سایه همنتونست همراهم بیاد خریدم تموم نشده بود و میخواستم یه بار دیگه اون طبقه از پاساژ رو بگردم که یه نفر دنبالم راه افتاده بود و مزخرف می گفت : بابا ناز نکن یه لحظه وایسا....کجا میری؟
اول خودم رو زدم به نشنیدن بعد که دیدم بی خیال نمی شه برگشتم : بس می کنی یا نه ؟
در کمال تعجب دیدم که کمی اون طرف تر از یه مغازه اومد بیرون و با دیدنم نزدیک شد : ببخشید ولی چرا مزاحم این خانم شدین ؟
شما ؟
پرسیدم برایه ی مزاحم ایشون شدین؟
خوب بابا چرا داد می زنی؟ من که مزاحم نشدم.
گفتم : پس چی کار می کردی؟نیم ساعته دنبالم راه افتادی؟
طرف تا دید اوضاع خرابه سریع رفت رو به احسان کردم و به یاد اونروز افتادم :
ازتون ممنونم....ولی لطفا دیگه طرفداری بیجا نکنیدوووشاید حقم بود.
فهمید چرا این حرف رو زدم و اهسته گفت : بخاطر اون روز معذرت می خوام شرایط خوبی نداشتم پدرم در شرایط بدی در یبمارستان بود منم راستش وقتی از شهاب شندیم که شما بخاطر من با بهروزی بحث کردین ناراحت شدم....من از این بهروزی خوشم نمیاد ادم درستی نیست.
به ساعت نگاه کردم از 5/7 گذشته بود : خوب من با اجازه تون برم...بازم ممنون.
خواهش می کنم خوب بیاین تا پایین بریم منم دارم بر می گردم.اومده بودم پیش یکی از دوستام.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
از پله ها پایین اومدیم هر دو خیلی جدی با هم حرف می زدیم جلوی خروجی گفت :
اگه اجازه بدین برسونمتون.
نه ممنون مزاحمتون نمی شم.
زبان داشتیم و بعدش می خواستم برم کتابخونه بهروزی صدام کرد : خانم مهتاش چند لحظه فرصت دارین ؟

میخوام برم کتابخونه استاد.
زیاد وقتتون رو نمیگیرم کلاس بعدتون چه ساعتی شروع می شه ؟
45 دقیقه وقت دارم.
پس لطفا بریم چند دقیقه بیرون.
ابروهام بالا رفت : چرا ؟
کار مهمی دارم.
خیلی مخالفت کردم ولی کلی اصرار کرد و من مجبور شدم.موقع خروج احسان و شهاب منو دیدن.بهروزی پرسید : بریم چیزی بخوریم؟
نه لطفا حرفتون رو بزنین.
پیاده براه افتادیم کمی سکوت کرد : من از جسارت شما واقعا لذت میبرم...تنها دختری هستین که اینطور دیدمتون.
ببخشید ولی برایه زدن این حرفا نیاز نبود بیایم بیرون.
با پرویی گفت :خوب حتما لازم بود دیگه.
پس لطف کنید زودتر حرفتون رو بزنید من فرصت زیادی ندارم.
خیلی خوب پس انگار محبورم زک و پوست کنده حرفم رو بزنم.
بله دقیقا همین طوره....چون از حاشیه رفتن بدم میاد.
میخواستم ازتون بخوام در مورد من بیشتر فکر کنید.
ابروهام بالا رفت : چرا ؟
انگار متوجه نمیشین...این یک خواستگاری بود.
در حد مرگ حرصم گرفته بود : پس من همین حالا جوابم رو میدم...نه.
پوزخند زد : جدی ؟ بهتره بدونید هر چیزی رو که بخوام بدست میارم...به هر قیمتی.
برام مهم نیست.
با یه اعتماد به نفس خاص گفت :پس در غیر این صورت بهتره بودنید این ترم زبان می افتین.
عصبانی شدم : شما با تهدید نمیتونید کارتون رو پیش ببرید.
کم مونده بود بزنم زیر گریه ولی خودم رو نباختم و برگشتم به طرف دانشکده انگار متوجه زمان و مکان نبودم عصبی بودم وقتی پله ها رو می فتم بالا به یکی از بچه ها برخورد کردم و تمام وسایلش ریخت : شرمنده باید ببخشید....
خواهش می کنم....حالتون خوبه خانم مهتاش؟
فقط سرم رو تکون دادم و دنبال سایه می گشتم وقتی منو در اون شرایط دید تعجب کرد : ببینم تو یهو کجا رفتی ؟ الان واسه پی اینطوری هستی؟
کشیدمش گوشه ای : بیچاره شدم سایه.
وا؟؟؟؟؟چرا ؟
بهروزی گفت این ترم منو میندازه.
چشاش از تعجب گشاد شده بود : واس راست میگی ؟ اخه چرا ؟؟
مختصر موضوع رو گفتم : در حال انفجار بودم و فقط دلم میخواست برم خونه.اون شب حال و حوصله نداشتم فرهاد به اتاقم اومد : عسل ؟ باز چی شده ؟
مهم نیست...ولش کن.
حوصله داری حرف بزنیم ؟
اره چرا ایستادی ؟ بیا بشین.
انگار میخواست حرفی بزنه که نتونست حال عجیبی داشت پرسیدم : موضوع چیه فهاد.؟
تا حالا اینطوری ندیده بودمش گفتم : چی میخوای بگی ؟ راحت باش.
نفس عمیقی کشید و دستاش رو به هم گره کرد :من...من با یه دختری اشنا شدم...
ته دلم یه حس خوب داشتم : وای فرهاد راست میگی؟؟ چقدر خوشحالم کردی...قضیه جدی شده ؟؟
اره...ازت میخوام با مامانم در موردش حرف بزنی.
فرهاد ازش بیشتر بگو...کجا باهاش اشنا شدی؟
لبخندی زد : توی شرکت باهاش اشنا شدم دو سال میشه که همکاریم.همسن و سال خودته کمی بزرگتر.اره 22 سالشه خیلی دختر خوبیه...از همون تول از شر و شورش خوشم اومد خیلی شاد و سرزنده است در بدترین شرایط هم میخنده....
داشتم نگاهش می کردم برق عجیبی توی چشماش بود : فرهاد تو مطمئنی ؟
عسل من از خودم مطمئنم از اون همینطور تو من رو میشناسی و میدونی ادمی نسیتم که از روس احساسات تصمیم بگریم.توی این مدت هم که کمی موضوع جدی تر شد همه جوره امتحانش کردم.
رویا...اره چرا نمیشه؟؟فردا خوبه؟
لحظه ای فکر کردم : خوبه فردا بعد از ظر ساعت 5/6 توی کافی شاپ باران همون که نزدیک دانشکده ست من بعد از کلاس میام.
سکوت کرد و خیره نگاهم کرد : عسل چقدر حیف که دیر قدرت رو دونستم.
زدم پشتش : بی خیال داداشی....پاشو برو راحت بخواب.
روز بعد وقتی کلاس تموم شد به طرف همون کافی شاپ رفتم راستی نا گفته نمونه که برایرویا با بهتر بگم زن داداش اینده بعد از کلی گشتن یک عطر خریدم...به نظرم برای دیدار اول لازم بود.
راس ساعت مقرر رسیدم فرهاد و رویا زودتر اومده بودن با دیدنم فرهاد دستی تکون داد جلو رفتم یبند شدن وای رویا چه دختر نازی بود به گرمی گفتم : سلام رویا جان...مشتاق دیدار.
بوسیدمش به نظرم خونگرم میومد : سلام...ممنون از لطفتون.
فرهاد با حالت با مزه ای گفت : منم که اینجا حکم هویج رو دارم.
خندیدم : ای حسود.
نشستیم : ببخشید انگار من دیر کردم.
رویا لبخندی زد : نه شما به موقع اومدین.
رو به فرهاد کردم و چشمکی زدم : یعنی داداش من انقدر خو ش سلیقه بود و خبر نداشتیم ؟ببینم فرهاد دختر به این گلی رو از کجا پیدا کردی؟
واقعا دختر خوشگلی بود قدی متوسط داشت فکر کنم 8؛7 سانتی متر از من کوتاه تر بود صورتی ظریف با چشمای مشکی کشیده : خوب چه خبر؟
فرهاد میون کلامم پرید : عسل با مامان حرف زدی؟
خوب چه خبر؟
فرهاد میون کلامم پرید : عسل با مامان حرف زدی؟
نه...دیشب که فرصت نشد صبح که با هم از خونه اومدیم بیرون امشب حتما...خیالت راحت.
انگار رویا کمی مضطرب بود پرسیدم : از چیزی ناراحتی؟
سعی کرد لبخندی زورکی بزنه : اخه میدونین چیه؟فرهاد در جریانه که من الان شرایط مساعدی ندارم.
تک سرفه ای کردم : چطور مگه ؟
من الان یه خواستگار سمج دارم که تونسته پدر و مادرم رو قانع کنه...شرایط خوبی داره اونا هم اصرار دارن که من بله رو بگم...اون به ظاهر پسر بدی نیست استاد دانشگاهه تحصیل کرده ست اما رفتارش...گفتارش یه حس بدی منتقل میکنه...البته شاید به نظر من بد بیاد چون من همه رو با فرهاد مقایسه می کنم.
فرهاد هم کمی در هم رفت گفتم : رویا جان اگر مامانت اینا اصرار دارن خوب خودت با اون اقا صحبت کن.
سی تکون داد : یه دنده تر از این حرفاست....ای کاش هیچ وقت به اون اموزشگاه نرفته بودم...باورتون می شه که اصلا نمیدنستم چی کار م کنه فقط فهمیدم فرمی که پر کردم شماره تلفن و ادرسم رو پیدا کرده.البته اول خودش بهم گفت وقتی که دید جواب نمیدم اومد پیش پدرم...خلاصه اینکه وضع خوبی نیست.
پس با این اوصاف زودترباید کاری کرد...من همین امشب با مامانم حرف میزنم.
فرهاد بیشتر شنونده بود خواستم فضا رو کمی تغییر بدم از کیفم بسته ای که کادو پیچ شده بود بیرون اوردم : رویا جون قابلی نداره...من سلیقه ات رو نمیدونستم امیدوارم خوشت بیاد.
تعجب کرد : وای...چرا شرمنده کردین ؟ عسل خانم....
رویا جون لطفا منو عسل خالی صدا کن...بعدش هم این حرفا چیه عزیزم؟
کمی بعد بلند شدیم اول رویا رو رسوندیم.بارون می بارید گفتم : دختر خوبیه.
عسل بخاطر همه چی ممنون.
لبخندی زدم : من که هنوز کاری نکردم بعدش هم مگه من چند تا برادر دارم فرهاد خان؟
بعد از رسیدن فرهاد به اتاقش رفت منم رفتم سراغ مامان که توی هال بود و به نظرم روبراه نبود این رو هم بگم که رفتارشون نسبت به قبل با من عوض نشده بود مامان ؟
چی میگی؟
فرصت دارین صحبت کنیم ؟
نه...
من کار مهمی دارم.
بذار واسه بعد.
دیر میشه گفتم مهمه.
چی میگی لابد میخوای خبر بدی گربه همسایه بچه زاییده.این خبر مهمت بوده؟
ناراحت شدم: نخیر شما که اصلا مجال حرف زدن نمیدین.
خوب گفتم که الان حوصله ندارم...
بی اختیار صدام بالا رفت و بدون اینکه بخوام بغضم گرفت و صدام لرزید : بله شما هیچ وقت حوصله ی من و حرفام رو ندارین ...هیچ وقت برای من فرصت ندارین...تا حالا یادتون میاد عین بقیه ی مادرا بیاین باهام حرف بزنید ؟.... تا حالا غیر از نقاط ضعفم چیز دیگه ای رو دیدین؟ تا حالا شده فکر کنید منم جز این خانواده هستم ؟ هیچ وفت براتون مهم بودم؟
بس کن...تمومش کن عسل.
حرف حق تلخه؟بخدا حرفای این 19 ساله که مونده توی گلوم.
ما برات چی کم گذاشتیم؟
من توس اسن خونه همه چی داشتم غیر از محبت...ای کاش بلد بودین مهر مادریتون رو بین من و فرهاد تقسیم کنید...نمیگم به یه اندازه ولی منم دلم میخواست لا اقل وفتی دلم گرفته بود بتونم بیام و باهاتون حرف بزنم....همه ی زندگی شما در وجود فرهاد خلاصه میشه...الان هم اگراومدم با شما حرف بزنم بخاطر فرهاد بوده چون میدونید که هیچ وقت ازتون هیچی نخواستم....
بی محابا اشک میریختم و کنترل صدام دست خودم نبود : اومدم بهتون بگم حرفایه من برای خاطر خودم نیست مربوط به فرهاده...درسته که این مدت ما فقط مشکل داشتیم و از نظر عاطفی دور از هم بودیم ولی بدونید مقصر اصلی شما و بابا بودین....با این کاری ندارم خواستم بهتون بگم فرهاد همون قدر که برای شما ارزش داره شاید خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنید واسه من مهمه چون فعلا تنها کسی رو که دارم اونه و بس.خیر سرم به عنوان خواهرش اومدم بگم که میخواد ازدواج کنه بگم که روش نمیشه بگه...ولی شما هیچ وقت اجازه ندادین که من حرف بزنم....
به اتاقم برگشتم این بغض کهنه بالاخره سر باز کرده بود.روس تخت نشسته بودم با دستام صورتم رو گرفته بودم و گریه می کردم چقدر احسا پوچی بد بود نمیدونستم چقدر گذشته بود که دستی منو به طرف خودش کشید : عسل عزیزم منو ببخش...نمیخواستم اینطوری بشه...جون فرهاد گریه نکن....
هق هق گریه اجازه نمیداد حرف بزنم سرم رو گذاشته بودم روی شونه اش و فقط گریه کردم : عسل خواهش می کنم گریه نکن...ببخشید.
فرهاد من خیلی تنهام...ای کاش نبودم...من بود و نبودم واسه هیچ کس مهم نیست چقدر بده که ادم حتی برای مادرش هم مهم نباشه.
هیچ وقت یادم نمیومد اینطور گریه کرده باشم حس کردم امشب همه چیز در من شکست.گونه ام رو بوسید : عسل تو منو داری میتونی همه جوره روم حساب کنی.
بی اختیار به یاد خاطرات بچگیمون افتادم که من همیشه در حاشیه بودم و فرهاد عزیز کرده خانواده.
خودم رو کنار کشیدم : فرهاد پاشو برو...میخوام تنها باشم...مثل همیشه لااقل تنهایی رفیق با معرفتیه که هیچ وقت تنهام نمیذاه.
حس کردم که چشماش پر از اشک شد ولی روش رو برگردوند و از اتاق بیرون رفت تا صبح حتی یک لحظه هم نخوابیدم . ساعت 7 وقتی بلند شدم بدنم خشک شده بود چشمام چقدر می سوخت.جلوی اینه رفتم حسابی سر و وضعم بهم ریخته بود جشام بدجور پف کرده و سرخ بود و زیرش یک حلقه سیاهی بود که نشون میداد دیشب نخوابیدم.میخواستم زودتر از خونه بیام بیرون و اونجا نباشم.همه داشتن صبحونه میخوردن توی اشپزخونه بودن و کسی من رو ندید ولی فرهاد متوجه شد : وایسا دارم میام.
سریع خداحافظی کرد و اومد بیرون با دیدن چهره ام خشکش زد و اهسته گفت : عسل با خودت چیکار می کنی؟
زود باش بریم سایه الان حتما سر کوچه منتظره.
بین راه کلامی حرف نزدم سایه شاکی شده بود : اقا فرهاد این چی به سرش اومده ؟ دیروز که خوب بودش.
گفتم که سایه هیچی.
پس بخاطر هیی اینطوری گریه کردی؟؟ خودت رو تو اینه دیدی؟
ساکت بودم تا رسیدیم دم در احسان رو دیدم که ماشینش رو پارک کرده بود و می اومد.سرم رو انداخته بودم پایین ولی اون مارو دید : سلام صبح بخیر.
زیر لب سلامی کردم و منتظر نشدم.ساعت 5/2 با بهروزی کلاس داشتم وتصمیم گرفته بودم دیگه کلاسها رو شرکت نکنم تا کلاس بعد 2 ساعت قرصت بود به کتابخانه رفتم چقدر خسته بودم وخوابم میومد ساعت 4 بود که حس کردم نمیتونم برای کلاس بعدی بمونم.رفتم به سایه بگم که میرم خونه توی راهرو بهروزی منو دید : به به ...خانم مهتاش...کم پیدا شدین....امروز هم که غیبت خوردین....
با صدای بلندی که هر کسی اون اطراف بود شنید گفتم : مهم نیست لااقل اگر قراره این ترم رو بیفتم وقتم روبا شنیدن خاطرات شما هدر نمی دم....در نتیجه ی کار که تاثیر نداره...
پوزخندی زد : نه تاثیری نداره مگه تحت شرایطی.....
عصبانی شدم : قبلا شرایط رو شندیم.
با صدای بلندی که هر کسی اون اطراف بود شنید گفتم : مهم نیست لااقل اگر قراره این ترم رو بیفتم وقتم روبا شنیدن خاطرات شما هدر نمی دم....در نتیجه ی کار که تاثیر نداره...
پوزخندی زد : نه تاثیری نداره مگه تحت شرایطی.....
عصبانی شدم : قبلا شرایط رو شندیم.
خندید : نه این فرق می کنه...البته کمی تخفیف قائل شدم....
اهسته ادامه داد :هیچی لااقل یه مدت با من باشین.....
کم مونده بود بزنم زیر گوشش : شما چی میگین ؟ فکر کردین من کی هستم تمومش کنید.
انتظارش رو نداشت دیگه منتظر سایه هم ندشم عین برق از حیاط گذشتم نمیدونستم چی کار کنم این بهروزی موجود مزخرفی بود از خیابون می گذشتم که یه مرتبه نفهمیدم چی شد فقط احساس کردم بین زمنی واسمون معلقم.دیگه یادم نمیاد چی شد و چه اتفاقی افتاد فقط پیش خودم حس کردم که مردم و وارد برزخ شدم ولی نه انگار اشتباه کرده بودم اینو وقتی فهمیدم که دردی توی سرم احساس کردم و بعد اروم چشمام رو باز کردم نمیدونستم کجام وساعت چنده یه چهره ی اشنا دیدم که کمی ارومم کرد اره فرهاد بود : عسل تو با خودت چی کار کردی؟
چرا اینجام؟
قیافه اش ناراحت و در هم بود : تصادف کردی راننده هم الان پشت دره می گه اون با سرعت معمولی اومده...منم با پلیس تماس گرفتم فعلا با هم هستن...تو که نمیخوای رضایت بدی ؟؟ هان ؟؟ یارو زده داغونت کرده عسل.
نای حرف زدن نداشتم دست راستم باند پیچی شده بود و سرم چقدر سنگین بود تقه ای به در خورد و در باز شد فرهاد با عصبانیت بلند شد : ایشون هستن.
جا خوردم صدام در نمیومد : اقای رهنمون شمایید ؟
به نظرم اونم حال درستی نداشت : سلام...خانم مهتاش واقعا شرمنده ام نمیدونم چی شد.
تمام بدنم کوفته بود : من خیلی بی احتیاطی کردم...راستی مگه شما کلاس نبودین ؟
ساعت اخر استاد شبستری نیومد و داشتم بر می گشتم خونه که شما با سرعت اومدین وسط خیابون.
فرهاد با سردی پرسید : شما همدیگرو میشناسین ؟
تو هم میشناسیشون....نویسنده ی صدای شب.
تعجب کرد : جدی میگی؟
بعد دوباره به همون حالت قبل برگشت : در اصل موضوع تغییری ایجاد نمیکنه...عسل میخوا رضایت بدی؟
بله...لطفا اون سرباز رو صدا کن.
عسل زده به سرت ؟
فرهاد تو که اینطوری نبودی...مقصرخودم بودم اقای رهنمون رو بی خودی معطل کردی...
اخمی کرد و رفت بیرون احسان جلوتر اومد : من خودم رو نمی بخشم....
به میو ن حرفش پریدم : این حرف رو نزنید....من بعد از اینکه با بهروزی دعوام شد حسابی عصبانی بودم نمی فهمیدم چیکار می کنم.
ابروهاش بالا رفت : بهروزی؟
مفصله....منم دیگه سر کلاسش شرکت نمیکنم.
سرباز با برگه ای اومد :پس شما میخواین رضایت بدین ؟
بله...بله
دست راستم که درد می کرد نمیتونستم تکونش بدم با دست چپ امضا کردم اهسته پرسیدم : فرهاد؟
جانم ؟
مامان اینا میدونن ؟
سرش رو انداخت پایین : الان بهوشن گفتم دارن میان.
پشمام بی اختیار پر اشک شد فرهاد رفت بیرون احسان پرسید : درد دارین ؟ چرا گریه می کنید؟
اره قلبم بدجوری درد می کنه...دلم هم گرفته....راستی ببخشین معطل شدین...دیرتون میشه بفرمایید.
نگاهم کرد : بازم شرمنده.....
خواهش م یکنم...
رفت و نیم ساعت بعد مامان و بابا اومدن...فقط سلامشون رو زیر لب جواب دادم سکوت کردم فرهاد میخواست جو رو تغیر بده : عسل مامان اینا نگرانت بودن.
نگاهشون کردم و بازم هیچی نگفتم بابا پرسید : عسل جا یهو چی شد ؟
مامان با بی انصافی گفت : هیچ دیگه طبق معمول سر به هوا بوده و بالاخره هم کار دست خودش داد.
فرهاد عصبانی شد : شما که نیومدین اینجا سرزنشش کنید هان ؟؟
چشمام رو بستم دلم میخواست زودتر از اینجا برن احسا می کردم دارم خفه می شم یک بفض سنگین راه گلویم را بسته بود نمیدونم چقدر گذشت که فرهاد گفت : شما ها برین من شب اینجا میمونم.
میون حرفش پریدم : همه تون برید به هیچ کسی احتیاج ندارم.اینطوری راحت ترم.
عسل گفتم که من میمونم نمیشه که تنها بمونی.
نمیخوام ....دلم میخواد تنها باشم.
به زور فرستادمش که بره.
بعد از اینکه رفتن زدم زیر گریه نیم ساعت بعد صدای زنگ تلفن بلند شد تک سرفه ای کردم : بله ؟
سلام رهنمون هستم.
ته دلم خوشحال شد : سلام حالتون چطوره ؟
جدی بود ولی مثل همیشه حرف نزد :هی....بد نیستم...شما چی؟بهترین ؟ مامان اینا اومدن؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
بله...ولی رفتن....
یعنی الان تنها هستین؟
بله تنهام اینطوری بیشتر دوست دارم.
چرا صداتون اینجوریه ؟ گریه می کردین ؟ چیزی شده ؟
نمیدونم چرا احساس نزدیکی باهاش می کردم : دلم گرفته امشب حس می کنم تنها تر از همیشه ام....مهم نیست.
من...من تماس گرفتم فقط حالتون رو بپرسم.
ممنونم لطف کردین.
بعد از اینکه قطع کردم سایه اومد هول بود : سلام عسل...خوبی؟
تعجب کردم : تو از کجا فهمیدی؟
زنگ زدم خونتون فرهاد گفت...ببینم الان خوبی ؟؟اخ الهی بمیرم......
خدا نکنه سایه....این چه حرفیه ؟
به دستم نگاه کرد : ببین به چه روزی افتادی
تعجب کردم : تو از کجا فهمیدی؟
زنگ زدم خونتون فرهاد گفت...ببینم الان خوبی ؟؟اخ الهی بمیرم......
خدا نکنه سایه....این چه حرفیه ؟
به دستم نگاه کرد : ببین به چه روزی افتادی
دستم 5 تا بخیه خورده....یه چند تا هم سرم.
صورتت بدجوری ورم داره ها.حالا رانند کجاست ؟
میدونی راننده کی بود ؟
من از کجا بدونم خودت بگو.
احسان
چشماش گرد شد : وای راست میگی؟
اخمی کرد : پسره ی مغرور یخ.
سایه در موردش اینطوری حرف نزن....اون ادم محترمیه.
برو بابا مزخرف نگو....فکر م یکنه از دماغ فیل افتاده؟
تو چه بدی ازش دیدی؟
بحث با تو بی فایده ست
پرستا داومد و چند تا قرص بهم داد سایه گفت که شب پیشم میمونه...خیلی زود خوابم برد فرهاد صبح اومد قرار بود مرخص بشم.احسان هم با خانومی اومد که فهمیدم مادرشه البته قبلا توی مراسم ختم پدرش دیده بودمش خانم قد بلند و با جذبه ای بود که محکم حرف می زد : خانم مهتاش ؟
وارد اتاق شد اول نشناختم : بله ؟
من رهنمون هستم.
نیم خیز شدم : سلام.
راحت باشین...بهتر هستین؟
بله ممنون.
خیلی حق بجانب صحبت می کرد : البته پسر من مقصر بوده اما شما هم بهتره بیشتر مواظب باشید تا از این دردسر ها برای خودتون و دیگران ایجاد نکنید.
سایه عصبانی شده بود اما هیچی نمی گفت من حرصم گرفته بود احسان هم اومد من رو به مادرش گفتم : پس شما باید ببخشید که اینهمه براتون دردسر درست کردم از اینکه تشریف اوردین ممنونم.
سلام خانم مهتاش.
بی اختیار لحنم سرد شد : سلام
فرهاد اومد برگه ی ترخیصم رو گرفته بود احسان رو به فرهاد کرد : این کار وظیفه ی من بود هر چقدر خسارت وارد شده باشه پرداخت می کنم.
سریع جواب دادم : نیازی به این کار نیست ...شما به اندازه ی کافی لطف کردین
مامانش بایک خداحافظی خشک و رسمی بیرون رفت و احسان گفت : امیدوارم شما رو زودتر سر کلاس ببینم.
با فرهاد و سایه به خونه برگشتم مستقیم به اتاقم اومدم و روی تخت دراز کشیدم : سایه تو دیشب هم خوب نخوابیدی برو استراحت کن.
خمیازه ای کشید : فعلا میمونم.
به فکر فرو رفتم : سایه ؟ ماما ن احسان یه جوری بود ها نه ؟؟
اه .... اه ...اره بابا عین چی میمونه....صد رحمت به خودش مادره طلبکار هم بود.
اما خودش پسر خوبیه .
برو بابا دلت خوشه ها...از چع ادم عتیقه ای خوشت میاد ها.
یه بار دیگه چهره اش رو مجسم کردم : قد بلند صورت کشیده با موهای تیره و چشمای نافذ.پرسید : چته بابا ؟ چرا رفت تو فکر هان؟؟
افکارم بهم ریخت : هان؟؟...هیچی....هیچی...
جدیدا مشکوک می زنی ها.
جدی میگی؟؟ ..راستی من فردا اگه حالم خوب باشه میام.
عقلت کمه ؟ با این ریخت میخوای بیای؟
به صورتم دست زدم : هنوز ورم داشت . سرم که هنوز بسته بود عین دستم....اما اگه میموندم اینجا خل میشدم...هی میخواستم ذهنم رو منحرف کنم اما نمی شد همه اش چهره ی احسان جلوم بود...کمی بعد سایه رفت....دوباره من موندم و تنهایی خودم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 

فصل چهارم


مامان یه سینی اورد که توش یه ظرف سوپ بود و بودن حرفی رفت.با ی حساب سرانگشتی فهمیدم 20 روزی به عید باقی مونده بوی بهارمیومد. از دو روز بعد به دانشگاه رفتم.
احسان دوباره مثل قبل شده بود شاید هم به مراتب بدتر از قبل اما من اسیر احساسی شده بودم که نمیخواستم باورش کنم....همه اش منتظر بودم یه بهانه ای پیش بیاد و بتونم باهاش کلامی حرف بزنم اما اون وجودم رو نادیده می گرفت...بیشتر از هر وقت دیگه ای احسا تنهایی می کردم.
ادم پرخاشگری شده بودم که تحمل هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم اکثر لوقات تنها بودم و مثل قبل با نوشته هاش خودم رو اروم می کردم گاهی وقتا فکر می کردم که واقعا چیزی که تو دلش م یگذره اینه ؟ احسان یعنی انقدر حساسه که دنیا رو اینطور ببینه ؟ پس ظاهر خشکش چی ؟؟ اونو که نمیشه انکار کرد !!
یادمه دوشنبه شب بود مامان وبابا بعد از یه مشاجره ی طولانی رفتن خونه ی دایی بدجور دلم گرفته بود بی اختیار با صدای بلند زدم زیر گریه فرهاد با عجله اومد : چی شده ؟؟ عسل ؟؟ اروم باش.
فرهاد این زندگی به چه درد میخوره ؟؟ من دارم داغون میشم.
کنارم نشست و سعی می کرد ارومم کنه دستش رو گذاشت روی شونه ام لحنش اروم بود : چیه ابجی ؟؟ دلت گرفته ؟؟ خوب معلومه دیگه اخه چرا همش تنهایی؟ برو بیرون برو کلاس همه اش توی خونه نشستی و خودت رو حبس کردی این که نشد کار.
مشکل من با این چیزا حل نمیشه فرهاد.
اون شب خیلی با هم حرف زدیم و کلی اروم شدم.دو تا از بچه های کلاس با هم ازدواج کرده بودن و برای پنج شنبه شب بچه ها رو دعوت کرده بودن من اولش کلی بهونه اوردم که نرم ولی فرشته همون دوستم قبول نکرد.حوصله ی هیچی رو نداشتم حتی مهمونی.ولی اگر نمی رفتم خیلی بد می شد.
بعد از ظهر پنج شنبه با بی میلی کمدم رو باز کردم و اخر سر کت و دامنی سدری انتخاب کردم و پوشیدم و بعد با سایه رفتم.نمیدونستم که اونم میاد یانه و این من رو عصبی می کرد.رسیدیم اکثر بچه ها اومده بودن شهاب رو دیدم ولی احسان باهاش نبود حالم خیلی گرفته شد انگار دنبال یه چیزی بودم و مدام می گشتم ولی بالاخره رسید سایه زد به پهلوم : چیه رنگ و روت باز شد.
فقط چپ چپ نگاش کردم....با اومدن احسان لوس بازی دخترا گل کرد.شلواری دودی رنگ با بلوزی کرم تنش بود که خدا میدونه چقدر بهش میومد سر شام بود که نزدیک اومد : سلام حالتون خوبه؟
ممنونم....
راستش باهاتون یه کاری داشتم اگه ممکنه شامتون رو بکشین بریم اون طرف.
نمیدونستم موضوع چیه ؟بشقابم رو برداشتم و با هم به گوشه ی سالن رفتیم کسی حواسش به ما نبود نشستیم : بفرمایید .
سعی میکردم رسمی باشم.
تک سرفه ای کرد و نفس عمیقی کشید : راستش رو بخواین شهاب من رو واسطه قرار داده.
ابروهام بالا رفت : واسه چی؟
درسته که شهاب خیلی شوخه و شاید به نظر کمی پرو بیاد ولی نتونست موضوع رو عنوان کنه ازم خواست به شما بگم باسایه خانم در موردش حرف بزنید
چی ؟؟ با سایه؟؟
بله بهشون بفرمایید که در مورد شهاب ما فکر کنن.
باشه چشم...خیالتون راحت باشه.
گر گرفته بودم.دست راستم هنوز کمی درد داشت و موقع غذا خوردن درد می گرفت انگار اونم متوجه شده بود اخه زیر لب گفت : من واقعا شرمنده ام.
ما تقریبا زود برایه رفتن حاضر شدیم ماشین رو ته کوچه پارک کرده بودم و سایه هی غر می زد : جا قحط بود عسل ؟
سوار شدیم پرسید : راستی این احسان چی بهت می گفت ؟
زیر چشمی نگاهش کردم : در مورد تو بود.
چی؟؟من؟؟
اره شهاب فرستاده بودش.
شهاب؟؟
مرگ هر چی می گم تکرار نکن اره بابا شهاب.
پس اون غیراز مسخره بازی و شوخی به چیزایه دیگه ام فکر می کنه؟
لوس نباش اون پسر خوبیه.
با شیطنت گفت : خودش یا دوستش؟
اخمی کردم و هیچی نگفتم ولی اون داشت ادامه میداد : من که باورم نمیشه...این پسره گاهی اونقدر شر بازی در میاره که ادم اصلا باورش نمیشه به این چیزا فکر کنه نه ؟؟
نه...اتفاقا پسر خیلی خوبیه.
ای بابا این رو که یه بار گفتی.
مگه دروغ می گم ؟؟تو تا حالا چیزی ازش دیدی؟
خیلی شیطونه ها.
چیه اشکالی داره ؟؟ مگه بده ؟؟ بهش فکر کن سایه.
سری تکون داد و به رو به رو خیره شد و اهی کشید : باشه.
اون شب فرهاد حال عجیبی داشت و چشماش برق می زد.همه خواب بودن ولی فرهاد توی اتاقش دراز کشیده بود و چراغ هم روشن بود تقه ای به در زدم : خوابی یا بیدار ؟
نیم خیز شد : سلام ...کی اومدی؟
همین حالا.
خوش گذشت ؟خوب بود ؟
روشن بود تقه ای به در زدم : خوابی یا بیدار ؟
نیم خیز شد : سلام ...کی اومدی؟
همین حالا.
خوش گذشت ؟خوب بود ؟
خمیازه ای کشیدم : بد نبود...تو چرا نخوابیدی؟
لبخند قشنگی زد : منتظر تو بودم تا بیای...امروز بعد از ظهر مامان به خانم صارمی زنگ زد و برای فردا شب قرار گذاشتن.رویا تونسته اونا رو راضی کنه که دیگه اصرار به بله گفتن اون پسره نداشته باشن.
اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت بی اختیارجلو رفتم و بوسیدمش /م بهترین خبری بود که به من دادی....وای ! چقدر عالی.
کنارش نشستم : فرهاد خیلی خوشحالم خیلی...
دلم یمخواست بهش بگو توی دلم چی می گذره اما وقتش نبود...نباید شبش رو خراب می کردم.خیلی زود شب بخیر گفتم به اتاقم برگشتم...انگار بی خوابی زده بود به سرم کنار پنجره نشستم و زل زدم به اسمون به خودم گفتم : اخه عسل تو چی میخوای؟ دردت چیه ؟ چه مرگته بابا ؟ تمومش کن...این که نشد زندگی...نفهمیدم کی خوابم برد..ولی با صدای ساعت از جا پریدم کش و قوسی به بدنم دادم ساعت 7 بود فرهاد خواب بود و نمیتونستم منتظر بمونم پس سریع زدم بیرون سایه یه جوری بود : چی شده ؟ فکرات رو کردی؟
اخه عسل من ازش هیچی نمیدونم.
همین طوری بحث می کردیم تا رسیدیم.توی راهرو ها اطلاعیه زده بودن که چند روز بعد امتحانی به منظور گزینش دانشجو برای اعزام به خارج برای جایجایی با دانشجویان خارج از کشور بر گزار می شه.جالب اینجا بود که از میان 370 نفر فقط 5 نفر انتخاب می شدن 2 تا دختر و 3 تا پسر سایه با هیجان گفت : عسل حالا وقتش رسیده که یه حالی از این الناز بگیری...همه میدونن شما دو نفر رقیبین.
برو بابا دلت خوشه؟
خیر سرت شاگرد دوم کلاس هستی الناز نمراتش همشه نزدیک به توست امتحانش ضرر نداره.
این همه ادم از کجا معلوم انتخاب بشم ؟ اینا فقط دو تا دختر میخوان.
همین موقع الناز که شیرین ترین دختر بود که می شناختمش از رو به رو اومد : عسل اطلاعیه رو دیدی ؟
بله دیدم.
با کنایه پرسید : تو که حتما شرکت میکنی هان ؟
سایه به حای من جواب داد : اره...چرا که نه.
بهتره بدونی یه رقیب سر سخت داری اونم منم.
الناز جان ما که بخیل نیستیم برام مهم نیست که انتخاب بشم یا نه.
اینو گفتم و گذشتم....ساعت 7 قراربود مامان اینا برم کلاس کمی طول کشید و من 6 و ربع رسیدم . وقتی دیدم کسی خونه نیست ماتم برد و به درجه ی انفجار رسیدم ....یعنی اینا نتونسته بودن فقط چند دقیقه منتظر بمونن ؟؟
بیشتر از همه از دست فرهاد شاکی شدن . دوش گرفتم و به اتاقم اومدم.نمیتونستم جریان رو هضم کنم.گیج بودم ساعت از 9 گذشته بود که صدای باز شدن در رو شندیم...بله انگار برگشته بودن...2 ، 3 دقیقه بعد در اتاق باز شد فرهاد بود کپکش خروس می خوند : سلام چطوری خواهر گلم ؟
اخمی کردم : برو بیرون فرهاد ...اصلا حوصله ت رو ندارم.
جا خورد : یعنی چی ؟ چی شده ؟؟نمیخوای بهم تبریک بگی؟؟
اگه اینطوری قانع میشی خیلی خوب مبارک باشه حالا برو تنهام بذار.
بخدا من به مامان اینا گفتم منتظرت بمون گفتن دیر میشه.
صدام کمی بالا رفت : نیازی به توضیح نیست فرهاد...من بچه نیستم...برم میاد از اینکه دیگران من رو احمق فرض کنن.
این چه حرفیه بابا ؟؟چرا موضوع رو اینقدر بزرگش می کنی؟؟
تمومش کن برو بیرون.
فرهاد رفت وتنها موندم دو روز گذشت و من یک کلمه هم برایه ازمون نخونده بودم راستش اصلا واسم مهم نبود.
صبح امتحان الناز پرسید : من که خیلی خوندم تو چی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

جای خالی دستانت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA